عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۷۱ - عرض صحیفهٔ طولانی نصیحت، پیش ضمیر ملهم سلطان، که نسخه‌ایست صحیح از لوح محفوظ حفظ الله تعالی عن التلویح السو
گرفتن سهل باشد، این جهان را
کلید آن جهان، باید شهان را
مکن بس بر همین کز تیغ و از رای
همه دنیا گرفتی، شسته بر جای
به همت آسمان را قلعه کن باز
به ملک خشکی و تری مکن ناز
بکن کاری همین جا تا توانی
که آنجا هم، چو اینجا، ملک رانی
مسلم بایدت گر پادشاهی
بباید کردن از دلها گدائی
دعا زین به نمیدانم به جایت
که از دلها حشم بخشد خدایت
مکن تیغ سیاست را چنان تیز
که چون آتش، نداند کرد پرهیز
شه آن به کاو عمل چون آب راند
که هم جان بخشد و، هم جان ستاند
کسی کاو مملکت را بد سگال است
بکش، کان خون، بی حرمت حلال است
به کار دیگران، بر شعله زن آب
خرد بیدار دار و تیغ در خواب
چو هستندت همه پائین پرستان
زبر دستی مکن بر زیر دستان
رهت چون رفت خلق از دیده در پیش
رهٔ خود را تو روب از دیدهٔ خویش
به چندین، مشعل امشب کار ره کن
ره ظلمات فردا را نگه کن
ازینجا بر چراغی گر توانی
که تا آن‌جا به تاریکی نمانی
چراغی نی که باد از وی برد نور
چراغی کان نمیرد از دم صور
مشو مغرور این مشتی خیالات
که در پیش تو می‌آید به حالات
جهان خوابیست پیش چشم بیدار
به خوابی دل نه بندد مرد هوشیار
تو یک ذره غباری از زمینی
که اندر خواب خود را کوه بینی
چو بر تو دست تقدیر آورد زور
کنی روشن که جمشیدی و یامور
بخواب اندر مگر موشی شتر شد
ز پری تنش دل نیز پر شد
ز خواب خوش بر آمد شاد گشته
همی شد سو به سو پر باد گشته
بنا گاه اشتری باری برو ریخت
ز صد من یک جو آزاری برو ریخت
ته آن بار مسکین موش درماند
به مسکینی جمازه در عدم راند
خوش است این خوابهائی خوش به تعبیر
اگر بر عکس ننمایند تأثیر
چو بازیچه است ملک سست بنیاد
بدین بازیچه چون طفلان مشو شاد
نمیگویم که ترک خسروی کن،
رهٔ کم توشگان را پیروی کن،
تو کی این پای ره پیمای داری
که زنجیر زر اندر پای داری
تواین ره کی روی کز ناز و تمکین
زنی ده گام بر یک خشت زرین
به دل اصحاب دل را آشنا باش
درون درویش و بیرون پادشاه باش
به شاهی سهل باشد ملک را نی
به ملک بندگی رس گر توانی
نه اندک، کارها بسیار کردی
ولی بهر دل خود کارکردی
کنون کار از پی آن کن که هر بار
دهد در کار اندک، مزد بسیار
چو توقیعی که اندر پادشاهی است
خلافت نامهٔ ملک خدائی است
ستون ملک نبود پایهٔ تخت
نه چوب چتر باشد عمدهٔ بخت
بسی دیدم کمرهای کریمان
همه در یتیمش از یتیمان
جفای خلق پیش شاه گویند
جفا چون شه کند، داد از که جویند؟
نه هر فرقی سزای تاج شاهی است
نه هر سر لایق صاحب کلاهی است
همه باشند بهر تاج محتاج
یکی را زانهمه روزی شود تاج
فلک هر لحظه میدوزد کلاهی
کزان تاجی نهد بر فرق شاهی
کسی را تاج زر بر سر دهد زیب
که ناید بر ضعیف از تختش آسیب
رساند از کف خود جمله را بهر
کز آن پروردهٔ راحت شود دهر
غم عالم چنان باشد به جانش
که باشد عالمی غم بهر آنش
جهانداری به از عالم ستانی
که از خورشید ناید سائبانی
رعیت چون خلل یابد ز بنیاد
کجا ماند بنای دولت آباد
رعیت مایهٔ بنیاد مال است
زمال اسباب ملک آماده حال ست
چو تیشه بشکند از راندن سخت
نه کرسی ساختن بتوان و نی تخت
کسی کاز بهر تو صد رنج ورزد،
ز تو آخر به یک راحت خیزد؟
نه شه را از گل دیگر سرشتند
نه نعمت زان او تنها نوشتند
چو ماهم گوهریم از یک خزانه،
چرا گنجد تفاوت در میانه ؟؟
کند شیر، ار بخوردن، بخل گرگی
برو تهمت بود نام بزرگی!
درخت ار سایه نبود بر زمینش
چرا خلقی بود سایه نشینش
بداد دست ده، تا صد شود شاد
به دست داد ماند کشور آباد
کند ابری که دایم سایه‌بانی
به از باران که باشد ناگهانی
فروخوان نامهٔ مظلوم زان پیش
که بینی رو سیه زو نامهٔ خویش
سپید است ار چه ایوان شهنشاه
سیه گردد ز دود تیرهٔ آه
عنان شاه گر بر آسمان است
دعا را دست بالاتر از آن است
ته غار اژدهای با چنان زور
شود مسکین چو در چشمش خزد مور
توان بی توانان هست چندان
که پیچد سخت دست زورمندان
پگه خیز است خورشید سمائی
که دارد عالمی زو روشنائی
چو سلطان بندگی را پیش گیرد
خدا آن بندگی زو درپذیرد
وگر شد رسم شاهان جام گلگون
به اندازه نه از اندازه بیرون
مبین یک جرعه در طاس شرابی
که طوفان است از بهر خرابی
سرود و لهو هم باید به مقدار
که چون بسیار شد، عکس آورد بار
نشاید تا بدان حد نغمه و نای
که پای تخت هم بر خیزد از جای
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - وله ایضا
خورشید آسمان وزارت که روی ملک
آئینه‌وش ز صیقل عدلش منور است
سلطان بارگاه سیادت که عهد او
پاینده دار دولت آل پیامبر است
آن داور زمانه که دارائی جهان
برقد کبریاش لباس محقر است
آن والی زمانه که کوس ولای او
یکباره هر که زد دو جهانش مسخر است
یعنی امین دین محمد که نام او
بر لوح دل نشسته‌تر از سکه بر زر است
بودش به من گمان خطائی که ذات من
در ارتکاب آن ز ملک بی‌گنه‌تر است
با آن که داده بود به خود مدتی قرار
کاظهار آن مخالف تمکین و لنگر است
زانجا که نکته پروری طبع شوخ اوست
زانجا که شوخ طبعی آن نکته‌پرور است
صندوق نار دوش فرستاد بهر من
یعنی که مجرمی و تو را نار در خور است
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - وله ایضا
خان جم جاه پادشاه منش
ملک کامکار ملک وجود
آسمان سداد و بحر و داد
نسخهٔ لطف کردگار ودود
سر گردنکشان محمدخان
که کنندش سران به طول سجود
آن که حزمش به صولجان ظفر
گوی نصرت ز کائنات ربود
وانکه از کشتزار هستی خصم
همهٔ سرها به داس تیغ درود
قبه بر روی نیلگون سپرش
آفتابست بر سپهر کبود
دست صد پیل ساز بسته به چوب
تیغ او در دو نیمه کردن خود
در هر ملک را که حادثه بست
او به مفتاح تیغ تیز گشود
گر بود پرتوی ز تربیتش
زنگ ظلمت توان ز دود زدود
به نسیم حمایتش شاید
گل دماند ز آتش نمرود
هست اگر صدهزار میر و ملک
او پناه عساکر است و جنود
حاصل آن خان کامران که سزاست
در امیری به خسرویش ستود
در زمانی که محتشم می‌کرد
قلم اندر ثنایش غالیه سود
زیب دیوان به نام او می‌داد
از ورود ثنا و مدح و درود
آمدند از سفر دو خواهنده
بر سر آن اسیر غم فرسود
در محلی که برنمی‌آمد
هفته هفته ز مطبخ او دود
وان قدر زر نداشت در کیسه
که گدائی شود بدان خوشنود
داشت اما قراضه‌ای در قم
که نه معدوم بود و نه موجود
پیش شخصی که با وجود سند
راه آن کار صرف می‌پیمود
دیگری چون نبود کان زر را
بتواند به حکم نقد نمود
التماس وجود دادن آن
کرد از آن پادشاه کشور جود
وز زبان مبارکش با آن
مژدهٔ لطف خاص نیز شنود
پس از آن قابضان روح که هست
راه مهلت به عهد شه مسدود
به یکی وعدهٔ زرقم کرد
که وصولش ز ممکنات نبود
به یکی وعدهٔ زر نواب
که یقین می‌رسد نه دیر و نه زود
لیک در وجه نقد و نسیه چو هست
آن قدر فرق کز زیان تا سود
هر دو بستند دل در آن مبلغ
که خداوند وعده می‌فرمود
حالیا بر در سرای فقیر
که به دو دولت است قیراندود
بر سر این دو زر که در عدمند
یکی اما نهاده رو بوجود
یک دگر را عجب اگر نکشند
این دو کم صبر و پر شتاب حسود
وارثان تا ز راه دور آیند
ز پی آن دو منبع موعود
از پی کفن دفنشان باید
قرض دیگر بر آن دو قرض افزود
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳
عدل و انصاف و راستی باید
ور خزینه تهی بود شاید
نکند هرگز اهل دانش و داد
دل مردم خراب و گنج آباد
پادشاهی که یار درویشست
پاسبان ممالک خویشست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴ - در مدح عمادالدین پیروزشاه عادل
ای برده ز شاهان سبق شاهی
با تو همه در راه هواخواهی
هم فتح ترا بر عدد افزونی
هم وهم ترا از عدم آگاهی
واثق شده بر فتح نخستینت
گیتی که تو پیروزترین شاهی
پاس تو گر اندیشه کند در کان
رنگ رخ یاقوت شود کاهی
گردون ز پی کسب شرف کرده
از نوبتی جاه تو خرگاهی
در نسبت شیر علم جیشت
شیر فلک افتاده به روباهی
عدل تو جهان را به سکون آمر
زجر تو فلک را ز ستم ناهی
در دور تو دست فلک جائر
چون سایهٔ شمعست به کوتاهی
در حزم ره راست‌روی مهری
در حمله چپ و راست‌روی ماهی
قادر نبود فکرت و زین معنی
در هرچه کنی خالی از اکراهی
تا خارج حفظت نبود شخصی
دارندهٔ بدخواه و نکوخواهی
افواه پر است از شکر شکرت
ار شکر ولی‌نعمت افواهی
محوست ز شبهت ورق امکان
یارب چه منزه که ز اشباهی
ای روز بداندیش تو آورده
در گردن شب دست ز بیگاهی
من بنده که در یک نفسم دادی
صد مرتبه هم مالی و هم جاهی
این حال که در بلخ کنون دارم
از خوف پریشانی و گمراهی
زین پیش اگرم وهم گمان بردی
آن مخطی کوته‌نظر ساهی
به ز عبرهٔ جیحون نه به آموزش
چون بط به طبیعت شدمی راهی
تا در کنف حفظ تو چون یونس
بگذشتمی اندر شکم ماهی
آری ز قدر شد نه ز بی‌قدری
یوسف ز میان دگران چاهی
تا کار کس آن نیست که او خواهد
کارت همه آن باد که آن خواهی
عمر تو و ملک تو در افزایش
تا عدل فزایی و ستم کاهی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۷۳ - از زبان پسران میرداد که یکی طوطی به یک ملقب به ناصرالدین و دیگر عضدالدین است گفته و آنها را ستایش کرده است
گیتی به سر سنان گشادیم
پس از سر تازیانه دادیم
ملک همه خسروان گرفتیم
سد همه دشمنان گشادیم
بنیاد جهان اگر کهن بود
از عدل جهان نو نهادیم
قایم به وجود ماست گیتی
بس آتش و آب و خاک و بادیم
شادند به عدل ما جهانی
ما لاجرم از زمانه شادیم
تا ظن نبری که ما به شاهی
امروز به تازگی فتادیم
کز مادر خویش روز اول
شایستهٔ تخت و تاج زادیم
سنجر که جهان سراسر او داشت
از ماست و ما از آن نژادیم
مسمار سه ملک برکشیدیم
جایی که دو دم بایستادیم
گر عادل و راد بود سنجر
شکرست که عادلیم و رادیم
بیداد و ستم نیاید از ما
کاخر پسران میردادیم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۷ - سلطان سنجر را گوید
ای جهان را عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته
حلقهٔ شب رنگ زلف پرچمت
روزها رخسار فتح آراسته
در دو دم بنشانده از باران تیر
هر کجا گرد خلافی خاسته
خسروان نقش نگین خسروی
نام را جز نام تو ناخواسته
گنجها خواهان ز دستت زان شدند
کز پی خواهنده داری خواسته
در بلاد ملک تو با خاک بیز
راستی ناید ز خاک آراسته
ای به قدر و رای چرخ و آفتاب
باد ماه دولتت ناکاسته
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۲ - در تهنیت تشریف
تو آن سپهر اثر صاحبی که پیک قدر
به نیک و بد ز بساط تو می‌برد نامه
به تازه کردن تاریخ رسمهای تو دهر
کجا بماند که روز نکرد هنگامه
ستارگان ز یمین و یسار آصف و جم
به خدمتی به تو آورده خاتم و خامه
ز قصد حادثه ایمن چو وحش و طیر حرم
به زیر سایهٔ عدل تو خاصه و عامه
شریف کسوت خاص خلیفه را که قضا
به مشتری ندهد بر سپهر خودکامه
جهان موازنه می‌کرد با کمال تو گفت
که کعبه را چه تجمل فزاید از جامه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۷ - این قطعه در شکایت از ملکشاه و نظام‌الملک گفت و متغیر شدند و فتوحی آنرا جواب گفت
کار کار ملک و دوران دوران وزیر
این ز آصف بدل و آن ز سلیمان ثانی
عالمی از کرم این همه در آسایش
امنی از قلم آن همه در آسانی
جود ایشان رقم رغبت روزی بخشی
عدل ایشان علم کسوت آبادانی
تا جهان بیعت فرمان بری ایشان کرد
هیچ مختار نزد یک دم بی‌فرمانی
غرض چرخ کمالیست که ایشان دارند
چون برآید برهد زین همه سرگردانی
حبذا عرصهٔ ملکی که درو جغد همی
بی‌دریغا نبرد آرزوی ویرانی
مرحبا بسطت جاهی که درو منقطع‌اند
مسرع سایه و خورشید ز بی‌پایانی
نگذرد روزی بر دولت ایشان به مثل
که نه بر مهرهٔ گردن بودش پیشانی
در چنین دولت و من یکتن قانع به کفاف
بیم آنست که آبم ببرد بی‌نانی
نظم و نثری که مرا هست در این ملک مگیر
که از آن روی به صد عاطفتم ارزانی
ملک مصر چه باید که ز اهل کنعان
بی‌خبر باشد خاصه که بود کنعانی
معتبر گر سخنست آنکه از آن مجموعست
خازن خاص ملک دارد اگر بستانی
بس بخوانی نه بر آن شکل که طوطی الحمد
بلکه تفتیش معانی کنی ار بتوانی
هم تو اقرار کنی کانوری از روی سخن
روح پاکیزه برد از سخن روحانی
در حضورست از این نقش یقین می‌شودم
خاصه با مهره در ششدر بی‌سامانی
گر مرا معطی دینار ازین خواهد بود
بی‌نیازند و مرا فاقهٔ جاویدانی
تو که پوشیده همی بینی از دور مرا
حال بیرون و درونم نه همانا دانی
طاق بوطالب نعمه‌ست که دارم ز برون
وز درون پیرهن بلحسن عمرانی
انوری این چه پریشانی و بی‌خویشتنی است
هیچ دانی که سخن بر چه نسق می‌رانی
بر سر خوان قناعت شده همکاسهٔ عقل
چند پرسی چو طفیلی خبر مهمانی
پسر سهل گدا گر شنود حال آرد
کایت کدیه چو عباس خوشک می‌خوانی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۱
مریخ سلاح چاوشان تو برد
گوی تو زحل به پاسبانی سپرد
در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد
گر چاوش تو به پاسبان برگذرد
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۸
شاها چو تو مادر زمان زاید نی
بخشد چو تو هیچ شاه و بخشاید نی
تا حشر چو تیغ و تازیانه‌ات پس از این
یک ملک‌ستان و ملک‌بخش آید نی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
گفتار اندر ستایش خواجه ابو نصر منصور بن مهمد
چو ایزد بنده ای را یار باشد
دو چشم دولتش بیدار باشد
ز پیروزی به دست آرد همه کام
ز به روزی به چنگ آرد همه نام
کجا چیزی بود زیبا و شهوار
کجا مردی بود شایستهء کار
دهد یزدان بدان بنده سراسر
که او باشد بدان هنواره در خور
بدین گونه که داد اکنون به سلطان
گزین از هرچه تو دانی به گیهان
همه مردان در گاهش چنانند
که با ایشان دگر مردان زنانند
ولیکن هست ازیشان نامداری
دلیری کاردانی هوشیاری
حکیمی زیر کی مرد آزمایی
کریمی نیکخویی نیک رایی
سخنگویی سخندانی ظریفی
هنرمندی هنرجویی لطیفی
کجا در گاه سلطان را عمیدست
به هر کاری و هر حالی حمیدست
به پیروزی و بهروزی مؤیّد
ابونصراست و منصور و محمد
خداوندی که از نیکی جهانیست
دُرو رای بلندش آسمانیست
ازین گیتی سوی دانش گراید
ز دانش یافتن رامش فزاید
همیشه نام نیکو دوست دارد
ابی حقی که باشد حق گزارد
کم آزار است و بر مردرم فروتن
مرو را الجرم کس نیست دشمن
چرا دشمن بود آنرا که جانس
همی بخشاید از خواهندگانش
خرد را پیش خود دستور دارد
دل از هر ناپسندی دور دارد
هر آوازی بداند چون سلیمان
هزاران دیو را دارد به فرمان
به رادی هست از حاتم فزونتر
به مردی بهترست از رستم زر
چنان گوید زبان هفت کضور
که گویی زان زمینش بود گوهر
طرازی ظنّ برد کاو از طرازست
حجازی نیز گوید از حجازست
چو نثر هر زبانش خوشتر آید
به نظم آن زبان معجز نماید
دری و تازی و ترکی بگوید
به الفاظی که زنگ از دل بضوید
دو شمشیرست ز الماس و بیانش
یکی در دست و دیگر در دهانش
یکی گاه هنر خارا گذارإد
یکی گاه سخن دانش نگارد
بسا گُردا کزان گشته ست پیچان
بسا جانا کزین گشته ست بی جان
که و مه لشکر سلطان عالم
به جان وی خورند سوگند محکم
چو با کهتر ز خود، سازد پدروار
چو با مهتر، همی سازد پسروار
بدو با همسران مثل برادر
نباشد زادمردی زین فزونتر
زهر فن گرد او جمع حکیمان
خطیبان و دبیران و ادیبان
ز هر شهری بدو گرد آمدستند
به بحر جود او غرقه شدستند
اگر او نیستی ما را خریدار
نبودی شاعری را هیچ مقدار
و گر چه شاعری باشد نه دانا
بسی احسنت و زه گوید به عمدا
یکی از بهر آن تا کاو شود شاد
دگر تا بیشتر باید عطا داد
ز مشرق تا به مغرب کار گیهان
به زیر امر و کردست سلطان
بروبر نیست چندان رنج از این کار
که از یک جام می بر دست میخوار
بزرگا جود دادار جهان بین
که بخشد مردمی راا فصل چندین
الا تا در جهان کون و فسادست
وزیشان خاک مبادا و معادست
بقا باد این کریم نیکخو را
بر افزون باد جاه و دولت او را
همیشه بخت او پیروز گرباد
به پیروزی و نیکی نامور باد
متابع باد او را ملک گیهان
موافق باد وی را فرّ یزدان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
گفتار اندر ستایش عمید ابو الفتح مظفر
چه خواهی نیکوترین ای صفاهان
که گشتی دار ملک شاه شاهان
همی رشک آرد اکنون بر تو بغداد
که او را نیست آنچ ایزد ترا داد
شهنشاهی چو سلطان معظم
به پیروزی شه شاهان عالم
خداوندی چو بوالفتح مظفر
ز سلطان یافته هم جاه و هم فر
هم از تخمه بزرگ و هم ز دولت
هم از پایه بلند و هم ز همت
هم از گوهر گزیده هم ز اختر
هم از منظر ستوده هم ز مخبر
چو مشرق بود اصلش هامواره
بر آینده ازو ماه و ستاره
کنون زو آمده خواجه چو خورشید
جهان در فرّ نورش بسته امید
ز فتحش کنیت آمد وز ظفر نام
ازیرا یافتست از هر دوان کام
جهان چون بنگری پیر جوانست
عمید نامور همچون جهانست
جوانست او به سال و بخت و رامش
چو پیرست او به رای و عقل و دانش
خرد گر صورتی گردد عیانی
دهد زان صورت فرخ نشانی
کفش با جام باده شاخ شادیست
و لیکن شاخ شادی باغ دادیست
ز نیکویی که دارد داد و فرمان
همی وحی آیدش گویی زیزدان
چنین باید که باشد هیبت و داد
که نام بیم و بی دادی بیفتاد
به چشم عقل پنداری که جانست
به گوش عدل پنداری روانست
گذشته دادها نزدیک دانا
ستم بودست دادش را همانا
چنان بودست و صفش چون سرابی
که نه امید ماند زو نه آبی
چو امرش از مظالم گه بر آید
قصا با امرش از گردون در آید
امل گوید که آمد رهبر من
اجل گوید که آمد خنجر من
روان گشتی گر او فرمان بدادی
که زُفت و بددل از مادر نزادی
چو من در وصف او گویم ثنایی
و یا بر بخت او خوانم دعایی
ثنا را می کند اقبال تلقین
دعا را می کند جبریل آمین
اگر چه همچو ما از گل سرشتست
به دیدار و به کردار او فرشتست
اگر چه فخر ایران اصفهانست
فزون زان قدر آن فخر جهانست
به درد دل همی گرید نشابور
ازان کاین نامور گشتست ازو دور
به کام دل همی خندد صفاهان
بدان کز عدل او گشتست نازان
صفاهان بد چو اندامی شکسته
شکست از فر او گردید بسته
نباشد بس عجب کامسال هنوار
درختش مدح خواجه آورد بار
وز انم عدل او باد زمستان
نریزد هیچ برگی از گلستان
همی دانست سلطان جهاندار
که در دست که باید کردن این کار
گر او بیمار کردست اصفهان را
هنو دادش پزشک نیک دان را
به جان تو که چون کارش ببیند
مرو را از همه کس بر گزیند
سراسر ملک خود او را سپارد
که به زو مهتری دیگر ندارد
صچنان خوش خو چنان مردم نوازست
که گویی هر کس او را طبع سازستص
صز خوی خوش بهار آرد به بهمن
به تیره شب از طلعت روز روشنص
که و مه را چو بینی در سپاهان
همه هستند او را نیک خواهانص
صکه او جاوید به گیهان بماند
همیدون بر سر ایشان بماندص
صهران کاو کارها خواهد گشادن
بباید بست گفتن راز دادنص
همیدون پندهای پادشایی
دو بهره باشد اندر پارساییص
صز چیز مردمان پرحیز کردن
طمع نا کردن و کمتر بخوردنص
به لهو و آرزو مولع نبودن
دل هر کس به نیکی برربودنص
سیاست را به جای خویش راندن
به فرمان خدای اندر بماندنص
همیشه با خردمندان نشستن
سراسر پندشان را کار بستنص
صبه فریاد سبک مایه رسیدن
ستمگر را طمع از وی بریدنص
سراسر هر چه گفتم پارساییست
ولیکن بندهای پادشاییستص
نه دیدم آن که گفتم نه شنیدم
کجا افزونتر از خواجه ندیدمص
چنین دارد که گفتم رسم و آیین
بجز وی کس ندیدم با چنین دینص
صنه چشم از بهر کین خویش دارد
کجا از بهر دین و کیش داردص
چو باشد خشم او از بهر یزدان
برودر ره نیابد هیچ شیطانص
جوانست و نجوید در جوانی
ز شهوت کامهای این جهانیص
صاگر بندد هوا را یا گساید
ز فرمان خرد بیرون نیایدص
طریق معتدل دارد همیشه
چنانچون بخردان را هست پیشهص
صنه بخشایش نه بخشش باز دارد
ز هر کس کاو نیاز و آز داردص
کجا در ملک او آسوده گشتند
بدان شهری که چون نابوده گشتندص
کسانی را که بد کردار بودند
وز ایشان خلق پر آزار بودندص
صگروهی جسته اندر شهر پنهان
ز بیم جان یله کرده سپاهانص
صگروهی بسته در زندان به تیمار
گروهی مهر گشته بر سر دارص
همه دیدند دههای صفاهان
که یکسر چون بیابان بود ویران
زدهها مردمان آواره گشته
همه بی توشه بی پاره گشته
چو نام او شنیدند آمدند باز
ز کوهستان و خوزستان و شیراز
یکایک را به دیوان خواند و بنواخت
بدادش گاو و تخم و کار او ساخت
به دو ماه آن ولایت را چنان کرد
که کس باور نکردی کاین توان کرد
همان دهها که گفتی چون قفارند
کنون از خرّمی چون قندهارند
به جان تو که عمری بر گذشتی
به دست دیگری چونین نگشتی
به چندین بیتها کاو را ستودم
به ایزد گر به وصفش بر فزودم
نگفتم شعر جز در وصف حالش
بگفتم آنچه دیدم از فعالش
یکی نعمت که از شکرش بماندم
همین دیدم که او را مدح خواندم
کجا از مدح او بهروز گشتم
به کام خویشتن پیروز غستم
شنیدی آن مثل در آشنایی
که باشد آشنایی روشنایی
مرا تا آن خداوند آشنا شد
دلم روشنتر از روشن هوا شد
مرا تا آشنا شیر شکارست
کبابم ران گور مرغزارست
الا تا بر فلک ماهست و خورشید
همیدون در جهان بیمست و امّید
همیشه جان او در خرّمی باد
همیشه کام او در مردمی باد
جهانش بنده باد و بخت رهبر
زمانه چاکر و دادار یاور
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
الحكایة ‌و التمثیل
بود محمود و حسن در بارگاه
گشته هم خلوت وزیر و پادشاه
نه یکی آمد نه یک تن راه خواست
نه گدائی قرب شاهنشاه خواست
هیچکس در دادخواهی ره نجست
هم رعیت هم سپاهی ره نجست
بود بر درگاه آرامی عظیم
نه امیدی هیچکس را و نه بیم
با وزیر خویش گفت آن شهریار
بر در ما کو نشان کار و بار
نه کسی فریاد میخواهد زما
نه گدائی داد میخواهد ز ما
هر کرا زینسان در عالی بود
کی روا باشد اگر خالی بود
این چنین درگاه عالی ای وزیر
نیست خوش از شور خالی ای وزیر
آن وزیرش گفت عدلی این چنین
کز تو ظاهر گشت درروی زمین
چون جهان پر عدل دارد پادشاه
کی تواند بود هرگز دادخواه
شاه گفتا راست گفتی این زمان
شور اندازم جهانی در جهان
این بگفت و لشکری را راست کرد
پس ز هر شهر و دهی درخواست کرد
جوش و شوری در همه عالم فتاد
درگه محمود خالی کم فتاد
شد در او موج زن از کار و بار
آنچه آن میخواست آن گشت آشکار
عطار نیشابوری : پندنامه
در سیرت ملوک
چار خصلت ای برادر در جهان
پادشاهان را همی دارد زیان
پادشه چون در ملا خندان بود
بی گمان در هیبتش نقصان بود
باز صحبت داشتن با هر فقیر
پادشاهان را همی دارد حقیر
با زنان بسیار اگر خلوت کند
خویشتن را شاه بی هیبت کند
هر کرا فر جهانداری بود
میل او سوی کم آزاری بود
عدل باید پادشاه را و داد
تا ز عدلش عالمی گردند شاد
گر کند آهنگ ظلمی پادشاه
سود نکند مرورا خیل و سپاه
چونکه عادل باشد و فرخ لقا
باشد اندر مملکت شه را بقا
چون کند سلطان کرم با لشگری
بهر او بازند صد جان بر سری
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۳
صاحب قران دور فلک خواجه تاج الدین
ای خواجه‌ای که دین و سعادت قرین توست
تو خاتم اکابری و دست حکم تو
آن خاتمی که دست خرد در نگین توست
دستت کلید باب امید خلایق است
دهر آن کلید یافته در آستین توست
هر جا که می‌نشینی و هر جا که می‌روی
اقبال همرکاب و خرد همنشین توست
کردست ملک را یدها هم به دست شاه
کلک یسار بخش که آن در یمین توست
محمود بنده زاده داعی دولتت
کو چو رهی به لطف و عنایت رهین توست
کردست التماس وزین ملتمس هزار
موقوف یک اشارت رای رزین توست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴۲
پادشاها صبوح دولت تو
متصل با صباح محشر باد
بنده امروز پنج روز گذشت
که برین برهمی زنم فریاد
نه کسی می‌رسد به فریادم
نه یکی می‌کند ز حالم یاد
چه دهم شرح لطفهای کچل
آن نکو سیرت فرشته نهاد
سر من از جفای او کل شد
که به موییم از و نگشاد
بستد از بنده راه خود صد بار
یک یک راه راه بنده نداد
کرد بیداد و داد دشنامم
دادای پادشاه عادل داد
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بدمرساد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۶۴
ای شهنشاهی جوانبختی که در معراج جاه
شهسوار همتت تا قرب اوادنی براند
بر براق همتت تا دید گردون بر عروج
بر زبان صد بار سبحان الذی اسری براند
از نشان پایه قدرت نشد آگاه وهم
گرچه صد منزل فزون از طارم اعلی براند
برنشست امروز دستت خامه پی کرده را
بی توقف بر سواد عالم بالا براند
در پناه راعی عدل رعیت پرورت
گله گرگ کهن را بره تنها براند
آسمان قد را خداوندا دعاگو می‌کند
بهر مقصودی ردیف شعر خود عمدا براند
تا شنیدم از زبان صادق القولی که شاه
بر زبان سی عقد صد کانی به نام ما براند
با دل خود گفتم ار چه پیش ازین بودت طمع
دولت شه باد چه توان این قدر حالا براند
بنده زان شادی که سلطان برد نامم بر زبان
این سخن را بارها با هر کسی هر جا براند
بلکه بر بالای چرخم تیر بر بالای چرخ
ثبت کرد این مبلغ و بر جمع سر بالا براند
دوش گفتندم یکی از نایبان حضرتش
مبلغی کم کرد ازان باقیش بر اثنا براند
گفتم این معنی کجا دارد روا شاهی که او
ابر را ادرار داد و بحر را اجرا براند
نیست لشکر قلب دشمن زر سلمان که او
زد بران انداخت بعضی را و بعضی را براند
سایه شه بر سرم بادا که هر کو بر سرش
سایه شه بود دولتهای مستوفا براند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۹۲
ای وزیری که دلت همت اگر در بندد
گره عقد ز ابروی فلک بگشاید
قدم همت تو تارک کیوان سپرد
چنبر طاعت تو گردن گردون ساید
در زمان قلمت زهره ندارد بهرام
که زبان و لب شمشیر به خون آلاید
هرچه با عقل در ایام تو کردند رجوع
گفت تا خواجه درین باب چه می‌فرماید
دوش ماه از در خورشید چراغی طلبید
گفت پروانه دستوری او می‌باید
صاحبا رای جهانگیر تو را معلوم است
که جهان هر نفسی حادثه‌ای می‌زاید
تو به لطفی و صفا پاکتر از آب روان
چه عجب باشد اگر پای تو در سنگ آید
که گرفته شود و گاه جهان گیرد شمس
گه زند تیغ و گهی روی زمین آراید
اگر از کسر شدت قتح زیادت چه عجب
مستی غمزه خوبان ز خمار افزاید
موکب عزم همایون تو لاینصرف است
فتح در موضع کسرش اگر آید شاید
بر جهان سایه انصاف تو باقی بادا
تا جهان در کنف عدل تو می‌آساید
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۹۴
شبی زبان فصاحت ز منهیان خرد
سوال کرد غرض آنکه مدتی است مدید
که بر خلاف طباع زمانه می‌بینم
که حصن ملک حصین است و سد عدل سدید
زوال ظلمت ظلم است از ستاره بدیع
کمال دولت فضل است از زمانه بعید
چه خامه‌ای است که کوتاه می‌کند هر دم
زبان تیغ که بودی دراز در تهدید
چه عادلی است که ز عدل او ممالک را
تنعمی است موفی سعادتی است سعید
چه صاحبی است که اصحاب دین و دولت را
ز تیغ خامه او حاصل است وعده وعید
جواب داد خرد کافتاب دولت و دین
که ماه رایت او خلق راست چون مه عید
هلال غره دولت جمال طلعت ملک
غیاث دین محمد محمدبن رشید