عبارات مورد جستجو در ۱۷۶ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۵ - اصل دوم
بدان که هر که شطرنج می بازد و همه روز نان ناخورده، وی را گویند نان می خورد نخورد و همچنان می بازد، تا بدانیم که لذت وی در شطرنج قوی تر و بهتر است از نان خوردن و بدین سبب آن را تقدیم کرد. پس قوت لذت بدان شناسیم که چون هر دو فراهم آیند یکی را تقدیم کند. چون این بدانستی بدان که هر که عاقل تر لذت قوتهای باطن بر وی مستولی تر، چه اگر عاقل را مخیر کنند میان آن که لوزینه و مرغ بریان خورد یا کاری بکند که در آن دشمنی مغلوب شود و ریاستی وی را مسلم گردد، البته ریاست و غلبه اختیار کند، مگر که هنوز نظر وی تمام نشده باشد، چون کودک که مرد نشده با معتوه پس آن کس را که هم شهوت طعام باشد و هم شهوت جاه و ریاست و طلب جاه فراپیش دارد. بدانیم که این لذت قوی تر است.
همچنین عالم را که علم حساب خواند یا هندسه یا طلب یا علم شریعت یا آنچه باشد، وی را در آن لذتی باشد. چون ناقص نبود و به کمال بود آن بر همه لذتها تقدیم کند، مگر که در علم ناقص بود و لذت آن تمام نیافته، پس بدین معلوم شد که لذت علم و معرفت از همه لذتهای دیگر غالب تر است، لکن کسی را که ناقص نبود و هر دو شهوت در وی آفریده باشند که اگر چه کودک لذت جوز باختن بر لذت مباشرت و لذت ریاست تقدیم کند، ما در شک نیوفتیم که این از نقصان وی است. که وی را آن شهوت نیست، به دلیل آن که چون هر دو شهوت فراهم آید آن تقدیم کند که نزد او بهتر است.
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۹
در جهان از جهت گردن و ابرو علمی
حجت این بس که همی صاحب سیف و قلمی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح سلطان سنجر
عزیز دین و دنیا کرد و جاه افزود صاحب را
شهنشاه جهان سنجر معز الدین والدنیا
خداوند جهانداران که کمتر بندگان دارد
به از جمشید و افریدون به از اسکندر و دارا
بجان و جاه خلعت داد و بنوازید از گیتی
ببد کردن بدو گیتی ندارد زهره و یارا
باعلی حضرت سلطان کمین شد صاحب عادل
کمین حضرت اعلا خداوندی بود والا
بملک مشرق و چین صاحب عادل بهر وقتی
چو شمس مشرقی بوده است روز افزون و سربالا
حسود جاه او دایم چو شمس مغربی بوده
بچهره زرد و تن لرزان ز کید گنبد مینا
ایا صدری که بر گردون جاه و حشمت و دولت
چو خورشید جهان افروز و روز نو شده پیدا
بجاه و حشمت و دولت فلک همتای تو نارد
بدان معنی که خورشیدی و خورشید است بی همتا
توئی آن صاحب عادل که یک جزو از علوم تو
نبد مرصاحب ری را و کس چون او نبد دانا
تو صاحب عدل و صاحب علم و صاحبدولتی الحق
بعدل و علم و دولت هست بر تو صاحبی زیبا
بدان معنی که همنامی تو با فاروق میکوشی
که تا مرسنت او را بهمنامی کنی احیا
بعدل اندر از اینسانی و زان سیرت بجود اندر
که دست بخل را داری شراب از دست بویحیا
گنه بر خاطرم باشد که ار جود تو نندیشد
که وصف کف راد تو کند دریا و کان حاشا
هر آن چیزی که از دریا و کان خیزد بدشواری
ببخشد کف تو آسان چه از کان و چه از دریا
بدی در خلقت و خلق تو بیشک نافرید ایزد
نگهدار تو بادا ایزد از چشم بد اعدا
همی تا باد و ابر تیر وینسان شاخساران را
کند پاشنده دینار و بر پوشنده در دیبا
چو دینار خزانی با دو چون دیبای نیسانی
رخ اعدای تو زرد و سر احباب تو خضرا
همی گویند کز سودا نباشد آدمی خالی
بجان حاسدانت آرد اندوه و تعب غوغا
مبادت یکزمان جان و دل از لهو و لعب خالی
جز از عیش پری رویان مباد اندر دلت سودا
مهیا باد عیش تو مهنا باد بر عشرت
برت با یار سیمین بر کفت با ساغر صهبا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح مؤید الدین
جز آینه که کند گلرخا ترا معلوم
که از حبش حشم آرد بدست کردن روم
طلیعه آید و آنگه سپاه بر اثرش
پدید خواهد گشتن حقیقت از موهوم
من آن نگویم اگر کس بر غم من گوید
زهی سپاه بنفرین خهی طلیعه شوم
بچهره بودی محسود نیکوان ختا
خط آمده است که محسود را کند مرحوم
خطی چو دایره اندر کشی و پنداری
خط تو دایره عصمت است و تو معصوم
گل طریست رخت خط بنفشه طبری
رقم بنفشه و گلبرگ ازو شده مرقوم
من از خط تو نخواهم بخط شد ار بمثل
برآید از گلبرگ کامگار تو کوم
بر آن نهادم کز لعل نوش پاسخ تو
بجای بوسه برآید زمرد مسموم
ببوسه سخت گمانی ندارم از تو طمع
وگر گمان سپهر آیدت کمان لزوم
نه از لب تو سزد هیچ عاشقی مأیوس
نه از مؤید دین هیچ سائلی محروم
جهان مجد و معالی مؤید بن جمال
که جزو علم ویست از زمانه کل علوم
میان اهل زمان هیچگونه دانش نیست
که آن بخاطر او مشکل است و نامفهوم
میان انجمن اهل فضل و اهل هنر
بود چو بدر درخشنده در میان نجوم
ایا کریم نژادی که تا شدی پیدا
ز جود تو بجهان نام بخل شد معدوم
از آنکه موم دلی در سخا بمهر سؤال
بمهر مهر تو آهن دلان شدند چو موم
تو ز آشیانه باز سپید خاسته ای
ز باز خانه نپرد بهیچ خالی بوم
نظیر تو ز کریمان بدهر پیدا نیست
بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم
سخاوت و کرم و جود و مردمی هنر
ز خانواده تو شد نیام تو توم
جمال دین پدر خویش را همی مانی
ستوده سیرت آیین و شأن و فعل و رسوم
همه خصال تو و رسم تست نامعیوب
همه نهاد تو و فعل تست نامذموم
سران عصر ترا مادحند و تو ممدوح
مهان دهر ترا خادمند و تو مخدوم
سخن که جز بمدیح تو نظم کرده شود
سخن سرای بود ظالم و سخن مظلوم
بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
بود رسومی از بذل وجود تو مرسوم
ز سال پنج مه اندر گذشت و عیب منست
که قصه رفع نکردم چو کهتران خدوم
خطی نویس بسوی وکیل خاصه خویش
علی الخصوص بنام رهی بدن معلوم
اگر چه لؤلؤ منشور باشد آن ببها
ز طبع بنده بها گیر لؤلؤ منظوم
نمیشه تا غم و شادی و کام و ناکامی است
بحکم یزدان بر بندگان او محکوم
بقای عمر تو بادا بکام دل جاوید
دل ولی تو شاد و دل عدو مغموم
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳ - منم که روح علوم زمانه را بدنم
منم که از سر حمدان عقیق در یمنم
بسرخ ری کس نیست همچنان که منم
مرا سزد که کنم در جهان به . . . ر منی
که هر منی است گروگان هفده هژده منم
من آنکسم که ز بس تیز شهوتی . . . رم
ز بیم . . . ن همه شب پاسبان خویشتنم
سرش بخاک زنم هرگه آب ریزم ازو
برنگ آتش سازم چو باد در فکنم
چو کرم پیله، من از بیم مار گرزه خویش
بجای خواب همه جامه گرد خویشتنم
بزیر پی سپرم سرش را چو سیر بود
بگاه گرسنگی زانکه بشکنم ذقنم
زبان بی دهن است اینکه من همی دارم
بگرد شهر طلبکار بی زبان دهنم
هر آن دهن است که بعمدا زبان در او کردم
چه گفت، گفت که بستی دهان پر سخنم
زبان دو باید اندر دهان چو بستودم
هرآنکه بیخرد آگه کجا بود زفنم
دهان هر خر و هر بیخرد زبان مرا
نشاید، از پی آنرا که افضل ز منم
کسی خوهم که بشعر تفاخر این گوید
منم که روح علوم زمانه را بدنم
جمال و مفتخر بلخ بامی آنکه ز شام
بیاد او همه شب تا بصبح جلق زنم
چو بامداد به بینم جمال و صورت او
دو دست و گردن حمدان خود فرو شکنم
ایا جمالی ازین امتحان که کردستی
نه عاجزم نه فرومانده ام نه ممتحنم
کم از تو شاعر باشم که بر لبم دایه
نخست شعر چشانید وانگهی لبنم
مرا مفاخرت این بس بشاعری، که چو تو
نه دزد شعر نوم، نه رفوگر کهنم
هر آنچه خواهند از من، همانزمان گویم
زمان نخواهم و از هر دری سخن نکنم
جواب شعر جمالیست، آن کجا گوید
منم که روح علوم زمانه را بدنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
آفت عاشق ز صلح و جنگ پیدا می‌شود
هر کجا این شیشه باشد سنگ پیدا می‌شود
نقش شیرین کرد بیدادی که شیرین هم نکرد
فتنه بهر کوهکن از سنگ پیدا می‌شود
ناله سر کن درد دل را حاجت آواز نیست
درد چون ناخن زند آهنگ پیدا می‌شود
وادی عشق آخرش دشوارتر از اولست
سنگ این ره بر سر فرسنگ پیدا می‌شود
چهرة عاشق بهاری در خزان پرورده است
بشکند یک رنگ اگر، صد رنگ پیدا می‌شود
دین و ایمان را وداعی ای مسلمانان که باز
آن فرنگی شکل شوخ و شنگ پیدا می‌شود
این چه الفت دشمنی یارب چه وحشت دوستی‌ست
میرود شاد از برم دلتنگ پیدا می‌شود
جستجوی گوهر مقصود داری در نظر
این گهر از ترک نام و ننگ پیدا می‌شود
آنچه از دستت ز ننگ دانش و فرهنگ رفت
کی بسعی دانش و فرهنگ پیدا می‌شود
ای که با آلایش تر دامنی خو کرده‌ای
در بغل آیینه داری زنگ پیدا می‌شود
گوهر فیّاض مفت از کف بدر کردی که باز
مفت خود دان گر به صد نیرنگ پیدا می‌شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
ما به بدنامی تلاش نیکنامی می‌کنیم
پختگی‌ها در نظر داریم و خامی می‌کنیم
دوستان ما را به کام دشمنان می‌خواستند
ما ز دشمنکامی خود دوستکامی می‌کنیم
ناتمامی‌های ما گر عشق خوبانست و بس
ما تمامی را فدای ناتمامی می‌کنیم
صید می‌بایست شد، صیّادی ما بهر چیست؟
در حقیقت دانه‌ای بودیم و دامی می‌کنیم
چون نخندد بر شتاب ما درنگ دیگران!
ما که با این کند سیری تیز گامی می‌کنیم
کاملان را بر سر شاگردی ما جنگ‌هاست
ما فلاطون را به یک تعلیم عامی می‌کنیم
با همه لافی که در دانش ترا فیّاض هست
گر تو گفتی این غزل را ما غلامی می‌کنیم
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح استاد خود ملاصدرا
ماه نو عید و صد چنین باد
میمون به ملازمان استاد
استاد اجل و صدر اعظم
شایسته رحمت خداداد
دریای وقار و کوه تمکین
سررشته علم و فضل و ارشاد
با این همه کهنگی ندارد
گردون به جهان نظیر او یاد
بنیان افاده مندرس بود
بنیاد علوم جمله بر باد
هرکس آمد مرمتی کرد
او طرح ز نو نهاد بنیاد
صد شکر که تا ابد ز سعیش
معموره فضل گشت آباد
در طب نفوس کس چو او نیست
گردیده‌ام این خراب‌آباد
از نسخه بی‌نظیر اسفار
بیماری جهل را شفا داد
دوشینه که مست فکر بودم
با جان حزین و خاطر شاد
در عالم قدس می‌پریدم
از قید علاقه گشته آزاد
در مکتب قدسیان که آنجا
نفس است خلیفه عقل استاد
دیدم که زبان عقل فعال
زین نکته همین سرود اوراد
هر ذره که در جهان جسم است
ز آبا و ز امهات و اولاد
شبهی دارد ورای اجسام
مثلی دارد برون ز ابعاد
صدرالحکما که مادر طبع
فرزند چنین به دهر کم زاد
من مثل ویم به عالم قدس
مانند من او به دار ابعاد
معراج خیال بود و من مست
کاین مژده بلند نشئه افتاد
من یاد ندارم آنچه دیدم
خود می‌دانی دگر چه روداد
شاهی چه کند کسی که از صدق
با بندگی تو گشت معتاد
تقدیر نخواهدش گشودن
هر عقده که فطرت تو بگشاد
مشکل بودی اگر نبودی
انصاف تو یار آدمی‌زاد
بسیار زمانه جستجو کرد
تا چون تو دری به دستش افتاد
ای گوهر قیمتی ز دستت
آسان آسان نمی‌توان داد
خواهم شمرم فضایلت را
لیکن ز کجا بیارم اعداد
کلک تو کلید مشکلات است
هر عقده که بسته بود بگشاد
کو افلاطون و کو ارسطو
ها من شاگرد و ها تو استاد
در خدمت تو نشسته بودیم
دیروز به خاطر خوش و شاد
شد شاهد فضلت از سر ناز
در جلوه و، داد دلبری داد
از عشوه آن پریوش شوخ
شوری به میان مجلس افتاد
دلداده اگرچه داشت بسیار
عاشق دل خود به تازگی داد
بر عاشق تازه ای وفا کیش
رحمی که ندیده جور و بیداد
امروز شنیده‌ام که آن ماه
در مکتب قدسیان شد استاد
من بر سر کوچه‌اش نشینم
تا آنکه شود ز مکتب آزاد
تا ناز کند جوان به عاشق
تا عاشق ازوست مست بیداد
معشوق صفت همیشه باشی
شادان و طرب‌‌کنان و دلشاد
بدخواه تو همچو بخت عاشق
از صفحه روزگار گم باد
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
در پیش کسی که علم و دانش بابست
توفیق مهیّا شدن اسبابست
اسباب چو جمع شد دگر کار از تست
توفیق برای سفرت مهتابست
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۷ - در دیوان مسعود سعد سلمان
مسعود سعد سلمان شاعر نامی در قصیدتی به مطلع:
بنظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
به استاد لبیبی و مصراعی از شعر وی تضمین کند و گوید:
در این قصیده که گفتم من اقتفا کردم
باوستاد لبیبی که سیدالشعراست
بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت:
«سخن که نظم کنند آن درست باید و راست »
این متن کامل‌تر این قصیده است که «امید سروری» در «سفینهٔ ترمذ» گردآمدهٔ «محمد بن یغمور» احتمالاً مربوط به قرن هشتم یا بعد از آن یافت است. به نظر می‌رسد قصیده خطاب به «عنصری» سروده شده باشد.
قصیده‌ای که مسعود سعد سلمان ذکر او کرد این استاد لبیبی است -رحمة الله علیهما- و آن استاد لبیبی در ایام سامانیان و محمدی سیدالشعر بوده است، خاصه در عصر سلطان محمود -نورالله مرقده
سخن که نظم دهند آن درست باید و راست
طریق نظم درست اندر این زمانه جزاست
سخن که من بنگارم به نظم اگر دگری
به نثر خوب گزارد چنان گزارد راست
ز حسن خالی دارم ز لفظ ناقص پاک
درست و راست ز بایسته نه فزون نه به کاست
مرا سخن به بلندی سماست و معنی‌ها
از او درفشان گویی که آفتاب سماست
به صنعت و به معانی و نازکی و خوشی
یکی قصیدهٔ من ... شعراست
وگر گواهی خواهد یکی بر این دعوی
همین قصیده بدین بدین گفت من بسنده گواست
مرا چه باید گفت این سخن که نیک افتاد
چو آفتاب درفشان ز آسمان پیداست
به صنعت است روان شعر چو جان در تن
بلی و آن دگر کس به سان باد رواست
ایا گروهی کاین شعرها همی‌خوانیت
به حلق و حنجره گویی که زیر باد دو تاست
مرا به سوی شما آب نیست و مرتبه نیست
سوی شما همه جاه و بزرگی آن کس راست
که شعرهاش چو تعویذهای کالبدی‌ست
درست است نماینده نه درست و نه راست
به شعرهای لبیبی شما نگاه کنیت
که شعرهای لبیبی چه بابت عقلاست
همیشه رغبت اهل هنر به شعر من است
به سوی اوست شما را همیشه میل و رواست
به دسته‌های ریاحین کی التفات کند
ستور سرزده جایی که دسته‌های گیاست
مرا بگوی که یک شعر نیک بایسته
کزو مثل زد شاید ز گفته‌هاش کجاست
نه هر ه نظمی دارد ز گفته‌ها نیک است
نه هر چه رنگش باشد ز جامه‌ها دیباست
ز مشک و زلف وزآن کاربسته معنی‌ها
چه خوشی و چه شگفتی وزآن چه خواهد خاست
به نظم و نثر سخن را نهایتی باید
کزو مثل زد شاید که زین چه گفت و چه خواست
بر این طریق بگویش که یک دو بیت بگوی
بر این قیاس که من گفته‌ام گرش یاراست
صفات مشک مگوی و ز زلف یاد مکن
اگر توانی دانم که این قصیده تو راست
جز آن قصیده که از روزگار برنایی
که کار پیر نه چون کار مردم برناست
وگر به خواسته آراسته نشده تن تو
رواست کایزد جان مرا به علم آراست
بدان که بی‌خردی را درم فزون باشد
به فضل کی آخر برابر داناست
به هیچ حال ابوجهل چون محمد نیست
وگر چه هر دو به نسبت ز آدم و حواست
مرا ز دانش رنج تن است و راحت جان
شناخته مثل است این که خار با خرماست
مرا بی‌درمی ویحکا چه طعنه زتی
بدان قدر که بسنده‌ست حال من به نواست
به هیچ وقتی آزار تو نجستم من
تویی که سوی منت سال و ماه قصد جفاست
به طبع دشمن آنی که دانشی دارد
شگفت نیست که ظلمت میشه ضد ضیاست
به شعرت چه عطای بزرگ داد ملک
هنر نه از توست آن پادشا بزرگ عطاست
به سیم خواستن و یافتن چه فخر کنی
تفاخر آن کاو را مکارم است و سخاست
تو هر چه یافته‌ای من ندانم آن دانم
که نظم و نثر تو یکسر معلل است و خطاست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
صاحب علم و عمل را رتبهٔ والاستی
قامت او در خور تشریف کرمناستی
هر که را علم و عمل حاصل نشد از قول حق
معنی بل هم اضل در حق او برجاستی
فخر در علم و ادب باشد نه در اصل و نسب
وین سخن قولولی خالق یکتاستی
علم باشد نور و تابد هر که را از حق بدل
دیده‌اش در این جهان و آن جهانی بیناستی
هر چه جز علم است‌ام روزت بکار آید ولی
علم همراه تو هم‌ امروز و هم فرداستی
علم را توصیف این بس کز برای بوالبشر
حق معلم گشت و شاهد علم الاسماستی
بهر تعلیم و تعلم هر کجا بنیاد شد
بهترین منزلگه و نیکوترین مأواستی
حل شود از علم هر جا مشکلی باشد صغیر
علم آری در جهان حلال مشکلهاستی
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
هر چیز ز تحت ارض تا فوق سماست
در کشتی علم مردمان داناست
وان کشتی علم روی بحر حلم است
زنهار به حلم کوش مقصود اینجاست
میرداماد : مشرق‌الانوار
بخش ۱۱ - سبب نظم این دفتر
من که در این باغ چو مرغ سحر
ساز کنم زمزمه ای از هنر
بلبل فضلم ز هنر باغ من
ناصیه معرفت از داغ من
زمزمه زینت گوش خرد
باج ستاننده ز هوش خرد
شاهد معنی که دلم جای اوست
هوش خرد بنده و مولای اوست
بیست مرا سال ز دور قمر
لیک به دانش ز خرد پیرتر
خواجه فضل و ملک دانشم
تکیه گه از عقل و خرد بالشم
فکرت من صاحب شرع هنر
خاطر من دفتر سر قدر
جان مرا کو به هنر تازه روست
طبع خوش از طوق نمایان اوست
فکر مرا کو ملک دانش است
دست طبایع رهی خواهش است
گر ملکان جاه چو بدر مینر
عاریه گرند ز تاج و سریر
تاج من از علم الهی کنم
تخت من از حکمت شاهی کنم
خاتم توقیع کنم همتم
مملکت از هندسه و هیأتم
مسندم از معرفت بی زوال
مائده ام فقه و حدیث و رجال
دفتر تفسیر و اصول آورم
لشکری از خیل فحول آورم
باره علوم عربیات من
خامه فنون ادبیات من
فطرت عالی و صفای نهاد
هر دو دل و طبع مرا خانه زاد
عقل که آراست چو تقریر خویش
دعوی هر علم به تحریر خویش
در هممه دعواش محور منم
در همه رؤیاش معبر منم
فکر که صاحب رصد دانش است
هم ز در طبع منش خواهش است
ناطقه کز قول سخن پادشاست
هم ز درم نطق به دریوزه خواست
دیده تحقیق ز من روشن است
سلطنت فضل ز طبع من است
عقل که دریوزه به شاهی دهد
نیز براین قول گواهی دهد
من چو کهن باده فلک چون کدو
من چو می ناب و جهان چون سبو
این علم فضل که افراختم
صد یک زان نیست که من تاختم
بود بلندم چو فلک مدرکی
حادثه نگذاشت از آن صد یکی
عمر مرا در چمن عنفوان
خون به تن افسرد به باد خزان
شخص مرا شد به گه انتما
نامیه معزول ز شغل نما
طبع مرا بد و زمان بهار
حادثه کردش ز خزان دلفگار
نیست چو پرگار جوانی درست
کلک مراهم شده پرگارسست
تاجر غم مفلس شادی منم
خود دل عاشق به رادی منم
آنکه بود طفل طرب زو عدیم
طالع عنین شد و بخت عقیم
هر دو شریکان وثاق منند
خوشه امید مرا خرمنند
بخت مرا حادثه مسکن شده
وز خلف عیش سترون شده
باغ مرا بود درخت هنر
روز خزان حادثه بروی تبر
بود ز فکرم چمنی خوش نسیم
لیک شد از تیشه غم نیم نیم
حقه فکرم همه در عدن
داشت که دزدید جهانش زمن
گوهری آراستم از طبع خویش
دزد حوادث بربودش ز پیش
زین نمطم چون خرد آمد بهوش
گفت خرد خواجه دل را به گوش
مانده اگر گوهری از کان فکر
یا خزفی در ته دکان فکر
گر غضب آری نکنی محکمش
دزد حوادث ببرد یکدمش
فکر در ایام جوانی خوش است
با سخن بکر شود هم نشست
بکر که باشد چو عروس بهار
پیر نیارد که کشد در کنار
طبع ترا نوبت شغل مصاف
گو منشین بیهده در اعتکاف
همت تو معتکف خانه بس
گنج ترا از دل ویرانه بس
راز نئی بهر چه باشی نهان
عیش نئی چون نئی اندر میان
خیز و دل ما چو چمن تازه کن
گنبد گردنده پر آوازه کن
دل که شنید این سخن از پیر عقل
حکم عمل داد به تدبیر عقل
گفت زهر علم کنی نسختی
کش رسداز هر قلمی ضربتی
چونکه نهم بر سر هر نسخه تاج
از کتب قوم ستاند خراج
صاف کنم باده علم از شبه
حال کنم بر شک و شبهه تبه
درد زمان نیز کنم صرف شعر
گاه زبان تر کنم از حرف شعر
در بر دانش فکنم طفل وقت
نیز به اشعار دهم ثقل وقت
واهب جان ار کند از فضل خاص
ذمه ام از وام حوادث خلاص
نقد عطای کرم ذوالمنن
گو برهاند ز گرو فکر من
خواجه توفیق ز دکان خویش
آورد اسباب سخن گر به پیش
آن گهر از کان دل آورم برون
در همه فن کز گهر اید فزون
در صدف هر فنی آن در نهم
کش به زیارت برود در زیم
نکته که تابان کنم از نور عقل
طوف کند گرد درش طور عقل
نسخه که سازم ز زر وسیم علم
ملک خرد باشد و اقلیم علم
وین خلف خاطر و نوزاد غیب
کآمده از صلب قلم پاک جیب
از قلم فیض رقم کردمش
مشرق الانوار علم کردمش
تاکه درخشنده بود ماه وهور
تا نبود سایه درخشان چو نور
نور خرد مشرق انوار باد
سایه او مخزن اسرار باد
گلشن اشراق ازو تازه باد
هر دو جهان ز وی پر آوازه باد
یاربش از آینه احترام
جلوه دهی در نظر خاص و عام
چون فلک از خامه کوکب نگار
پر کنی اش ز انجم معنی کنار
همچو مه از مشگ تر شب فروز
زلف شبش بخشی و سیمای روز
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۱۱
جهل بر هم کتاب عقل و دفترای طولانی
که نفزایند از آنها جز که برخامی و نادانی
دلیل فلسفی نامد بکار اثبات واجب را
که ذاتش برتر است از وهم و تخییلات امکانی
نداند عقل کنه آنچه مشهود است اندر حس
چه جای عیب لم یدرک که در ذاتست وحدانی
قدیم لا زمان آید نه در اندیشه حادث
که در جزو زمانی شد عیان از غیب اعیانی
خرد را دانی از مخلوق اول کی رسد هرگز
بکنه هستئی کو عالی است از اول و ثانی
فرو بردیم سر چندانکه در دیوان حکمتها
نبد جز مشت اوراقی بود هر چند برهانی
ز اخبار و اصولت حجت از ظن است ور قطعی
چه شد حاصل ترا جز ریب تاریکی و حیرانی
بکار زاهد و صوفی مباش از شرع و فقر ایمن
نه در خشکی بود فضلی نه در آلوده دامانی
تصوف سیر منزلهای نفس است ارنه غافل
که درهر منزلی تا جمع حق گردد ز خود فانی
در این صوفی و شأن جنگ یهودان بود و عشق نان
نه هیچ از ائتلاف نفس و هیچ از سیر نفسانی
اگر صوفی روش خواهی بشهر روح جو سامان
که بینی در گهی را ماجا اشیاء روحانی
سمی حضرت سجاد حاجی میرزا کوچک
کز آن هیکل هویدا شد تمام آن ذات فردانی
بسی گویند انسانرا فضلیت چیست بر اشیاء
گر او را دیده باشی واقفی از فضل انسانی
ابا کرد آسمان حمل امانت را ونک بیند
که مشت استخوانی حمل آن سازد بآسانی
بسی شیطان بود نادم ز ترک سجده آدم
که دید آنروز خاک و بیند اینک نور یزدانی
مسمی را زاسم ار چند نشناسند لیک او را
تو از رحمتعلیشاهی نیوشی‌ وصف سبحانی
ولی کآئینه روی حق آمد چون صفی الحق
بر او بگشوده گشت ابواب رحمت‌های رحمانی
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
آنانکه بمعرفت مسلم بودند
در علم و فطن وحید عالم بودند
سر رشته به دست هیچکس نامد و خود
در کار جهان چو رشته در هم بودند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۴ - الحکمه
بود خود حکمت معلوم لایق
همان علمت باشیاء و حقایق
باشیاء و خواص و وصف و احکام
خود این را گفت عارف حکمت نام
بر آن باشد نظام کون مضبوط
سببها بر مسببهاست مربوط
بود حکمت ازین آگاه بودن
عمل بر مقتضای آن نمودن
بنطق حکمتی دادند رخصت
که اندر علم شرعست و طریقت
ز نقط حکمتی گشتند ساکت
که اسرار حقیقت زوست ثابت
عوام از فهم آن باشند معذور
ز فهم عالم رسمیست هم دور
بنزد جاهل از حکمت مزن دم
ز حکمتها خود این باشد یکی هم
بود آن حکمت مجهوله کاصلا
بخاص و عام وجهش نیست پیدا
ز جزئیات ایجاد است و احوال
چو قتل انبیا و موت اطفال
بود هم حکمت جامع که یکدم
بیارد عارف از تحصیل او کم
بود آنمعرفت بر حق و باطل
پس آنگه باشد ار توفیق شامل
عمل کردن بحق بی‌اضطرابی
ز باطل هم نمودن اجتنابی
نه هر کس مطلبی خواند حکیم است
حکیم اندر طریقت مستقیم است
حکیم بیعمل همچو حمار است
که اسفار کتب را زیر بار است
چو درویشی که بی‌کردار و خدمت
کفایت کرده بر اسم طریقیت
نباشد هیچ در فقرش فروغی
مگر بندد بدرویشان دروغی
نکو علمیست حکمت گر حجابت
نگردد از ارادت و ز ایابت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۳ - عبدالمحصی
تو عبدالمحصی آنرا دان که بینش
دهندش بر شمار آفرینش
بهر شیئن بود علم و احاطت
بموجودات کونینش بساطت
ز هر شیئی با جمال و بتفصیل
دهندش آگهی بی‌وجه تاویل
بود این کشف قلب و نور باطن
که اشیاء بر ضمیرش شد معاین
ز تعداد خلایق یک زمانش
نگردد ترک چیزی از عیانش
ز ثبتش نیست خارج هیچ فردی
ز ضبطش نیست بیرون خار و وردی
نکو داند شمار ما سوا را
شمار هر عیان وهر خفا را
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۳ - زبان گشادن شاهزاده روزهشتم
چون هفت روز که مدت اخطار و مهلت آفات و ایام بوس و اوقات نحوس بود، منقضی شد و کواکب سعود به درجات طالع شاهزاده اتصال کردند و اوتاد طالع از درجات هبوط به مرقات صعود برآمدند و اشکال طالع با نجوم سعود قران کردند و احوال شاهزاده با سعادت قرین گشت، زبان بگشاد و به وزیر کبیر پیغام فرستاد و گفت:
برخیز و بیا که حجره آراسته ایم
امروز بران نشست برخاسته ایم
بیا که نوبت مشقت و محنت گذشت و مدت محبت و مسرت رسید. رنج برگیر و حجره را جمالی ده مه گفته اند:
اذا بلغ الرای المشوره فاستعن
بحزم نصیح او نصیحه حازم
چون معتمد برسید و رسالت بگزارد، وزیر بدان سبب تبجح و اهتزاز نمود و در حال، به خدمت شتافت. شاهزاده او را قیام نمود و شرف تقبیل بارگاه ارزانی داشت و ثنا و آفرین گفت و اعذار بسیار تمهید کرد و از عنایت و کفایت که وزرای شایسته تقدیم کرده بودند و لطایف بدایع و غرایب صنایع که در اثنای مواعظ و نصایح درج افتاده بود و هر یک منزلتی شریف و رتبتی منیف و موقعی عظیم و محلی رفیع یافته، بر آن احماد فرمود و شکرها پیوست و به منتی هرچه تمامتر مقابله کرد و گفت: نفس نفیس و ذات شریف ما در معرض تلف و تفرقه بود، اگر نه کفایت و شهامت شما دستگیر و پایمرد دولت ما بودی. و چون ساعات سعادت، مساعدت نماید و اوقات مسرت مسامحت کند به ادای حقوق هر یک چنانکه لایق همت و مروت ما باشد و گرم عقل ما اقتضا کند، انتصاب نموده شود، خاصه وزیر بزرگ که مساعی حمیده او آثار محمود نمود و ماثر مرضی او موقع مشکور یافت.
لعمرک ما المعروف فی غیر اهله
و فی اهله الا کبعض الودائع
فمستودع قد ضاع ما کان عنده
و مستودع ما عنده غیر ضائع
پس گفت: پیش تخت شاه رو و دعا و خدمت به نیابت من اقامت کن و در خواه تا اکابر حضرت و اعیان مملکت محفلی کنند و درجات من در صنوف علم که درین مدت تحصیل کرده ام بدانند و از محصول حکمت و حصول منقبت و محصلات و متعلمات من با خبر شوند. پس وزیر پیش تخت شاه رفت و گفت:
ابشر بیوم قائم و اسعد بعز دائم
آنگاه پیغام شاهزاده بگزارد و التماسی که کرده بود باز نمود که شاه محفلی فرماید و مثال دهد تا حکما و وزرا حاضر آیند و در مناظره علمی مفاضلت کنند و در معرکه دانش مبارزت نمایند. سوالها کنند و جوابها شنوند و مرتبت من در استجماع معالی و استیفای معانی بدانند. شاه از استماع این مقدمات متبجح گشت و در باغ مشاهدت، گلزار مسرتش بشکفت. بفرمود تا اعیان و ارکان و مشاهیر و جماهیر حاضر آمدند و محفل عقد کردند و شاهزاده حاضر شد و سند باد نیز بیامد و شاهزاده ملک را خدمت کرد و در موقف بارگاه ایستاد و بساط زمین ببوسید و گفت:
نعمت بما تهوی و نلت الذی ترضی
و القیت ما ترجوا و وقیت ما تخشی
و یعلم علام الخفیات اننی
اعدک دخرا للممات و للمحیا
مبارک آمد روز و مساعد آمد یار
سلاح کینه بیفکند چرخ کینه گذار
مدت عمر پادشاه در کمال امنیت و مزید معالی و بسطت هزار سال باد. مناشیر تقدیر به موافقت تدبیر او موقع و امثله قضا بر موجب رضای او موشح به رای انور ملک پرور عدل گستر که آفتاب در جنب او چون سایه تیر نماید و ماه با عزم او چون سها خیره بماند.
یجلوا بضوء العزم داجیه المنی
و له مع العزم المضی ء مضاء
پوشیده نماند که همیشه مقامات تقدیر مخالف مقالات تدبیر است و هر موجودی که از مزاج جواهر اسطقسات ترکیب یابد و در دایره حدوث و امکان درآید، چاره نیست از آنکه غرض ناوک حوادث و هدف تیر نوائب شود و به آورد روزگار در مجال مقادیر جولان سازد و گنبد دوار بر وی به نیک و بد بگردد.
اف من الدنیا و ایامها
فانها للحزن مخلوقه
همومها لاتنقضی ساعه
عن ملک فیها و عن سوقه
یا عجبا منها و من شانها
عدوه للناس معشوقه
و حال بنده همین مزاج داشت که چند روز جوهر طینت او در بوته ابتلا و امتحان نهادند و به آتش قهر و سطوت، صفوت دادند و زمانه جافی در پایگاه حوادث، دستبردی نمود و سپهر شوخ چشم غدار، چشم زخمی رسانید. اما رای وزرای دولت و خرد و حزم پادشاه، پیش ضربت مکیدت دشمن، به دفع اذیت و رفع بلیت، حصنی حصین و جوشنی استوار بود، لاجرم کارگر نیامد. جف القلم بما هو کائن الی یوم القیامه و خاتمت مرضی و عاقبت مسعود روی نمود و به سد حزم و احتیاط خللی راه نیافت و به قوت رای پیر و بخت جوان ملک، عزیمت دشمن به امضا نرسید و روی نجح طلب در سطح آینه مراد خود ندید و ارادت او به نفاذ نینجامید و ضجرت و حدت بر طبع شاه مستولی نشد و فرصت او فایت نگشت.
فان حملک حلم لاتکلفه
لیس التکحل فی العینین کالکحل
گر بسنجد سپهر، حلم ترا
بشکند خرد پله و شاهین
و کیفیت آنچه میان او و کنیزک رفته بود، بر رای پدر عرض داد و به حجج واضح و دلایل لایح، مبرهن و روشن گردانید، چنانکه غبار نفرت از صحیفه آینه خاطر عاطر شاه زایل گشت.
رقاب الانام و قد اصبحت
مثقله بالایادی الکبار
پس گفت: مانند این واقعه و نظیر این حادثه حکایتی است. اگر رای عالم آرای شاه اشارت فرماید، بگویم. فرمود: بگوی.
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
ایران و جوانان
ایران کهنسال
در عرصة تاریخ
در پهنة علم و ادب و دانش و فرهنگ
همواره درخشده
توانمند،
توانا
پرورده بزرگانی، نام‌آور
دانا
پیران کهن داشته،
در عالم یکتا!

امروز،
ایران به جوانانش نازد که توانند
«اسب شرف از گنبد گردان بجهانند،»
در عرصة میدان جهان نام برآرند

ایران،
دیروز به پیران خردمندش نازید
امروز،
ایران به جوانان برومندش نازد
نسلی که تواند
ایران را آزادتر، آبادتر از پیش بسازد
نسلی که ز اوهام و خرافات گسسته است
اهریمن نادانی را شاخ شکسته است!
نسلی که به ظلمت‌کدة جهل نمانده ا‌ست
خود را به جهان‌های پر از نور رسانده است

فردا همه با نسل جوان است که امروز
هر روز
تواناتر و آگاه‌تر از پیش
با تکیه به نیروی امید و خرد خویش
در عرصة میدان جهان راه گشاید
هر روز سرافرازتر از پیش برآید!
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۳۰
از وحی سخن نیست، دگر کیست که چون تو
در فتح معارف زده بر لوح قلم را
زین بیع و شرائی که تو کردی چه بجا بود
گر در حق تو بیع نمودند سلم را
افسوس که استاد دوم نیست که بیند
سر گشته تر از چرخ نهم، عقل دهم را