عبارات مورد جستجو در ۱۴۷ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
از دل زارم نفس مأیوس می آید برون
بوی شمع کشته زین فانوس می آید برون
در گلستانی که گردد نوخط من جلوه گر
سبزه اش همچون پر طاووس می آید برون
زآستین شاخ گلهای چمن وقت خزان
جای هر برگی کف افسوس می آید برون
نشاء می عاقبت دیوانگی بار آورد
رفته رفته عاشق از ناموس می آید برون
شمع رخسار که امشب خانه روشن می کند
مرده پروانه از فانوس می آید برون
بانگ هستی خشک مغزان را صدای رحلتست
ناله واحسرتا از کوس می آید برون
منعمان عهد ما هر جا که منزل می کنند
از زمین قارون پی پابوس می آید برون
سیدا با این فغان گر پا گذارم سوی دیر
پیشباز ناله ام ناقوس می آید برون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
کفر و دین یکسان بود در مذهب دیوانگی
جنگ با کونین دارد مشرب دیوانگی
یا معلم لیلی و مجنون ندارند احتیاج
عشق استادی کند در مکتب دیوانگی
خاک صحرا را به رقص آورد شور گردباد
کیست می سازد تلاش منصب دیوانگی
مقصد عاشق نمی گنجد به زیر آسمان
باشد از اندازه بیرون مطلب دیوانگی
عاقل از سنگ ملامت می کند پهلو تهی
ریختند این خشت را در قالب دیوانگی
داغ سودای جنون پوشیده است از چشم خلق
خیره می سازد نظر را کوکب دیوانگی
از سواد بی خودی هر کس نگردد بهره مند
خانه زنجیر باشد مکتب دیوانگی
سیدا اهل جنون را نیست در محشر حساب
باد ایام خزان باشد تب دیوانگی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
زاهدا کمتر نصیحت کن من دیوانه را
در من افسون در نگیرد بس کن این افسانه را
مدتی شد بی نصیب از سنگ اطفالم دریغ
امتیازی نیست دیگر عاقل و دیوانه را
از جدائی نی عجب گر من چونی دارم نوا
هرج اندر ناله آرد استن حنانه را
آشنا کن خود باهل دل که در بحر وجود
نیست غیر از دل صدف آن گوهر یکدانه را
یافت وصل شمع چون پروانه از خود درگذشت
درگذر از جان تو هم جوئی اگر جانانه را
پای تا سر ز آتش حسرت بسوزی همچو شمع
دانی اندر سوختن گر لذت پروانه را
روی و مو هرگاه آرایش دهد دلدار من
بوسم و بویم گهی آئینه گاهی شانه را
نازم آن ابروی محرابی که برد از خاطرم
مسجد و دیر و کنشت و کعبه و بتخانه را
پنجه زر پاش خور بگرفته از عالم زمام
زرفشان و رام کن هم خویش و هم بیگانه را
این نوا دارد صغیر از عشق حیدر گر هزار
دارد از سودای گل آن نالهٔ مستانه را
دل بود پیمانه و مهر علی می‌دورهاست
تا که من لبریز دارم زان می‌این پیمانه را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
آگه از لذت غم تا من دیوانه شدم
آشنا با غم او، وز همه بیگانه شدم
تا کسی منع من از رفتن کویش نکند
شادمانم که به دیوانگی افسانه شدم
جا ندارد به دلم آرزوی وصل دگر
که لبالب ز می عشق چو پیمانه شدم
نشدم با خبر از لذت خنجر زدنش
بس که بیهوش ازان وضع یتیمانه شدم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
ز ازل، مرشدما خواست که فرزانه شود
آنقدر عقل کجا داشت که دیوانه شود
به مددکاری این بخت زبون در عرفات
کعبه سازی چو کنم، طرح صنمخانه شود
به خرابی نکشد آنچه ز حق شد آباد
خانه کعبه ندیدیم که ویرانه شود
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
من سودازده را داغ منه بر سر دست
هیچ عاقل نسپرده ست به دیوانه چراغ
دل بیتاب مرا عشق و هوس یکسان است
نکند فرق ز هم، محرم و بیگانه چراغ
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
آن پری دور از من و من در غمش دیوانه ام
آشنای اویم و از خویشتن بیگانه ام
چون سگ دیوانه بر در مانده ام حیران و زار
نیستم قابل از آن ره نیست در کاشانه ام
داد جام باده ام دل گشت فانی زین طرب
می رود جان از بدن برگشت چون پیمانه ام
ساقی از آب عنب دیگر مرا معذور دار
زان که من مست دو چشم شوخ آن جانانه ام
همنشینی دل نمی خواهد مرا با هیچ کس
با خیال روی او تا در جهان همخانه ام
هرگز آبادان مبادا سینه من تا به حشر
هست چون گنج غم او در دل ویرانه ام
خلق می گویند صوفی در غمش دیوانه شد
ای مسلمانان بلی دیوانه ام دیوانه ام