عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
هرکه در عشق نمیرد ببقایی نرسد
مرد باقی نشود تا بفنایی نرسد
تو بخود رفتی از آن کار بجایی نرسید
هرکه از خود نرود هیچ بجایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ بپایی نرسد
عاشق از دلبر بی لطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل بنوایی نرسد
سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد بمزدی و جزایی نرسد
سعی بی عشق ترا فایده ندهد که کسی
بمقامات عنایت بغنایی نرسد
هرکرا هست مقام از حرم عشق برون
گرچه در کعبه نشیند بصفایی نرسد
تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز بشفایی نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت بدعا
خود مرا دست طلب جز بدعایی نرسد
خوان نهادست و گشاده در و بی خون جگر
لقمه یی از تو توانگر بگدایی نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین بعطایی نرسد
سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
می پسندی که بمیرد بدوایی نرسد
مرد باقی نشود تا بفنایی نرسد
تو بخود رفتی از آن کار بجایی نرسید
هرکه از خود نرود هیچ بجایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ بپایی نرسد
عاشق از دلبر بی لطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل بنوایی نرسد
سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد بمزدی و جزایی نرسد
سعی بی عشق ترا فایده ندهد که کسی
بمقامات عنایت بغنایی نرسد
هرکرا هست مقام از حرم عشق برون
گرچه در کعبه نشیند بصفایی نرسد
تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز بشفایی نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت بدعا
خود مرا دست طلب جز بدعایی نرسد
خوان نهادست و گشاده در و بی خون جگر
لقمه یی از تو توانگر بگدایی نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین بعطایی نرسد
سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
می پسندی که بمیرد بدوایی نرسد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در ستایش سلطان محمود و اقتفای استاد لبیبی
به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود
که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست
به لطف آب روانست طبع من لیکن
به گاه کثرت و قوت چو آتشست و هواست
اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم
وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بی کاست
عجب مدار ز من نظم و نثر خوب و بدیع
نه لؤلؤ از صدف است و نه انگبین ز گیاست
به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد
زیان ندارد نزدیک عاقلان پیداست
شگفت نیست اگر شعر من نمی دانند
که طبع ایشان پستست و شعر من والاست
به چشم جد و حقیقت مرا نمی بینند
که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست
اگر چو چشمه خورشید روشن است و بلند
چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست
به هیچ نوع گناهی دگر نمی دارم
مرا جز اینکه ازین شهر مولد و منشاست
اگر برایشان سحر حلال برخوانم
جز این نگویند آخر که کودک و برناست
ز کودکی و ز پیری چه فخر و عار آید
چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست
هزار پیر شناسم که مشرک و گبر است
هزار کودک دانم که زاهدالزهدست
اگر رئیس نیم یا عمید زاده نیم
ستوده نسبت و اصلم ز دوده فضلاست
اگر به زهد بنازد کسی روا باشد
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است و از حواست
مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی
چو هست دانشم ار زر و سیم نیست رواست
خطاست گویی در نیستی سخا کردن
ملامت تو چه سودم کند چو طبع سخاست
به جود و بخل کم و بیش کی شود روزی
خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست
اگر به نیک و بد من میان ببندد خلق
جز آن نباشد بر من که از خدای قضاست
ز بس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل
که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست
تو حال و قصه من خوان که حال و قصه من
بسی شگفت تر از حال وامق و عذراست
اگر چه بر سرم آتش ببارد از گردون
ز حال خود نشوم و اعتقاد دارم راست
گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است
ثنا مر او را گویم که در سزای ثناست
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که پادشاه بزرگ است و مفخر دنیاست
خجسته نامش بر شعرهای نادر من
چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست
بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم
به اوستاد لبیبی که سیدالشعراست
بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت
سخن که نظم دهند آن درست بایدور است
قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ
به لفظ موجز و معنیش باز مستوفااست
هر آنکه داند داند یقین که هر بیتی
ازین قصیده من یک قصیده غراست
چنین قصیده ز مسعود سعد سلمان خواه
چنین قصاید مسعود سعد سلمان راست
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود
که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست
به لطف آب روانست طبع من لیکن
به گاه کثرت و قوت چو آتشست و هواست
اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم
وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بی کاست
عجب مدار ز من نظم و نثر خوب و بدیع
نه لؤلؤ از صدف است و نه انگبین ز گیاست
به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد
زیان ندارد نزدیک عاقلان پیداست
شگفت نیست اگر شعر من نمی دانند
که طبع ایشان پستست و شعر من والاست
به چشم جد و حقیقت مرا نمی بینند
که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست
اگر چو چشمه خورشید روشن است و بلند
چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست
به هیچ نوع گناهی دگر نمی دارم
مرا جز اینکه ازین شهر مولد و منشاست
اگر برایشان سحر حلال برخوانم
جز این نگویند آخر که کودک و برناست
ز کودکی و ز پیری چه فخر و عار آید
چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست
هزار پیر شناسم که مشرک و گبر است
هزار کودک دانم که زاهدالزهدست
اگر رئیس نیم یا عمید زاده نیم
ستوده نسبت و اصلم ز دوده فضلاست
اگر به زهد بنازد کسی روا باشد
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است و از حواست
مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی
چو هست دانشم ار زر و سیم نیست رواست
خطاست گویی در نیستی سخا کردن
ملامت تو چه سودم کند چو طبع سخاست
به جود و بخل کم و بیش کی شود روزی
خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست
اگر به نیک و بد من میان ببندد خلق
جز آن نباشد بر من که از خدای قضاست
ز بس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل
که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست
تو حال و قصه من خوان که حال و قصه من
بسی شگفت تر از حال وامق و عذراست
اگر چه بر سرم آتش ببارد از گردون
ز حال خود نشوم و اعتقاد دارم راست
گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است
ثنا مر او را گویم که در سزای ثناست
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که پادشاه بزرگ است و مفخر دنیاست
خجسته نامش بر شعرهای نادر من
چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست
بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم
به اوستاد لبیبی که سیدالشعراست
بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت
سخن که نظم دهند آن درست بایدور است
قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ
به لفظ موجز و معنیش باز مستوفااست
هر آنکه داند داند یقین که هر بیتی
ازین قصیده من یک قصیده غراست
چنین قصیده ز مسعود سعد سلمان خواه
چنین قصاید مسعود سعد سلمان راست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۵ - از زبان ملک ارسلان گوید
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۳
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۰
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۵
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و چهارم - نام آن جوان چیست سیف الدین فرمود که سیف
نام آن جوان چیست؟ سیف الدین
فرمود که: سیف در غلاف است نمیتوان دیدن، سیف الدین آن باشدکه برای دین جنگ کند و کوشش او کلّی برای حق باشد و صواب را از خطا پیدا کند و حقّ را از باطل تمیز کند الّا جنگ اولّ با خویشتن کند و اخلاق خود را مهذبّ گرداند اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ و همه نصیحتها با خویشتن کند.آخر تو نیز آدمیی، دست و پا داری و گوش و هوش و چشم و دهان و انبیا و اولیا نیز که دولتها یافتند و بمقصود رسیدند ایشان نیز بشر بودند و چون من گوش و عقلو زبان و دست و پاداشتند. چه معنی که ایشان را راه میدهند و در میگشایند و مرا نی گوش خود را بمالد و شب و روز با خویشتن جنگ کند که تو چه کردی و از تو چه حرکت صادر شد که مقبول نمیشوی تا سیف اللّه و لسان الحقّ باشد مثلا ده کس خواهند که در خانه روند نُه کس راه مییابند و یک کس بيرون میماند و راهش نمیدهند قطعاً این کس بخویشتن بیندیشد و زاری کند که عجب من چه کردم که مرا اندرون نگذاشتند و از من چه بی ادبی آمد باید گناه برخود نهد و خویشتن را مقصرّ و بی ادب شناسد نه چنانک گوید این را با من حق میکند من چه کنم خواستِ او چنين است اگر بخواستی راه دادی که این کنایت دشنام دادنست حق را و شمشير زدن با حق پس باین معنی سیف علی الحقّ باشد نه سیف اللهّ حقّ تعالی منزهّست از خویش و از اقربا لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُوْلَدْ هیچ کس باو راه نیافت الا ببندگی اَللهُّ الْغَنِیُّ وَاَنْتُمُ الْفُقَراءُ ممکن نیست که بگویی آنکس را که بحق راه یافت او از من خویش تر و آشناتر بود و او متعلق تر بود از من پس قربت او میسر نشود الا ببندگی، او معطی علی الاطلاق است دامن دریا پرگوهر کردو خار را خلعت گل پوشانید و مشتی خاک را حیات و روح بخشید بی غرض و سابقهٔ و همه اجزای عالم از اونصیب دارند.
کسی چون بشنود که در فلان شهر کریمی هست که عظیم بخششها و احسان میکند بدین امید البته آنجا رود تاازو بهرهمند گردد، پس چون انعام حقّ چنين مشهور است و همهعالم از لطف او باخبراند چرا ازو گدائی نکنی و طمع خلعت وصله نداری کاهل وار نشینی که اگر او خواهد خود مرا بدهد و هیچ تقاضا نکنی، سگ که عقل و ادراک ندارد چون گرسنه شود و نانش نباشد پیش تو میآید و دنبک میجنباند یعنی مرانان ده که مرا نان نیست و ترا هست این قدر تمیز دارد آخر تو کم از سگ نیستی که او بآن راضی نمیشود که در خاکستر بخسبد و گوید که اگر خواهد مرا خود نان بدهد لابه میکند و دُم میجنباند تو نیز دُم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن که پیش چنين معطی گدایی کردن عظیم مطلوبست، چون بخت نداری از کسی بخت بخواه که او صاحب بخل نیست و صاحب دولت است حق عظیم نزدیک است بتو، هر فکرتی و تصورّی که میکنی او ملازم آنست زیرا آن تصوّر و اندیشه را او هست میکند و برابر تو میدارد الا او را از غایت نزدیکی نمیتوانی دیدن و چه عجب است که هر کاری که میکنی عقلتو با تست و در آن کار شروع دارد و هیچ عقل را نمیتوانی دیدن اگرچه باثر میبینی الاّ ذاتش را نمیتوانی دیدن مثلاً کسی در حمام رفت گرم شد هرجا که (در حمام) میگردد آتش با اوست و از تأثير تاب آتش گرمی مییابد الاّ آتش را نمیبیند چون بيرون آید و آن را معين ببیند وبداند که از آتش گرم میشوند بداند که آن تاب حماّم نیز از آتش بود وجودآدمی نیز حماّمی شگرف است دروتابش عقل و روح ونفس همه هست الا چون از حماّم بيرون آیی و بدان جهان روی معینّ ذات عقل را ببینی و ذات نفس و ذات روح را مشاهده کنی بدانی که آن زیرکی از تابش عقل بوده است معینّ و آن تلبیسها و حیل از نفس بود و حیات اثر روح بود معینّ ذات هر یکی را ببینی الامّادام که در حمّامی آتش را محسوس نتوان دیدن الّا باثر چنانک کسی هرگز آب روان ندیده است او را چشم بسته در آب انداختند چیزی تر و نرم بر جسم او میزند الا نمیداند که آن چیست چون چشمش بگشایند بداند معين که آن آب بود اول باثر میدانست این ساعت ذاتش را ببیند پس گدایی از حق کن و حاجت از او خواه که هیچ ضایع نشود که اُدْعُوْنِيْ اَسْتَجِبْ لَکُمُ.
در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لنگرکشیده جنگ میکرد در آن محلهّ دختری بود عظیم صاحب جمال چنانک در آن شهر او را نظير نبود هر لحظه میشنیدم که میگفت خداوندا کی روا داری که مرا بدست ظالمان دهی و میدانم که هرگز روا نداری و بر تواعتماد دارم چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسير میبردند و کنیزکان آن زن را اسير میبردند و اور ا هیچ المی نرسید و با غایت صاحب جمالی کس او را نظر نمیکرد تا بدانی که هر که خود را بحق سﭙﺮد از آفتها ایمن گشت و بسلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشد.درویشی فرزند خود را آموخته بود که هرچه میخواست پدرش میگفت که از خداخواه، او چون میگریست و آن را از خدا میخواست آنگه آن چیز را حاضر میکردند تا بدین سالها برآمد، روزی کودک در خانه تنها مانده بود هریسهاش آرزو کرد بر عادت معهود گفت هریسه خواهم ناگاه کاسه هریسه ازغیب حاضر شد کودک سير بخورد پدر و مادر چون بیامدند گفتند چیزی نمیخواهی گفت آخر هریسه خواستم و خوردم پدرش گفت الحمدللهّ که بدین مقام رسیدی و اعتماد و وثوق بر حق قوتّ گرفت، مادر مریم چون مریم را زاد نذر کرده بود با خدا که او را وقف خانهٔ خدا کند و باو هیچکاری نفرماید در گوشه مسجدش بگذاشت، زکریاّ میخواست که او را تیمار دارد وهر کسی نیز طالب بودند میان ایشان منازعت افتاد و در آن دور عادت چنان بود که هر کسی چوبی در آب اندازد چوب هر که بر روی آب بماند آن چیز از آنِاو باشد اتفّاقاً فالِ زکریاّ راست شد گفتند حق اینست وزکریاّ هر روز او را طعامی میآورد در گوشهٔ مسجد جنس آن آنجا مییافت گفت ای مریم آخر وصی تو منم این ازکجا میآوری گفت چون محتاج طعام میشوم و هرچ میخواهم حق تعالی میفرستد.
کرم و رحمت او بی نهایتست و هر که بر او اعتماد کرد هیچ ضایع نشد، زکریاّ گفت خداوندا چون حاجت همه روا میکنی من نیز آرزویی دارم میسرّ گردان و مرا فرزندی ده که دوست تو باشد و بی آنک اورا تحریض کنم او را با تو مؤانست باشد و بطاعت تو مشغول گردد حقّ تعالی یحیی را در وجود آورد بعد از آنک پدرش پشت دو تا و ضعیف شده بود و مادرش خود در جوانی نمیزاد پير گشته عظیم حیض دید و آبستن شد تا بدانی که آن همه پیش قدرت حقّ بهانه است و همه از اوست و حاکم مطلق در اشیا اوست،مؤمن آنست که بداند درپس این دیوار کسیست که یک بیک بر احوال ما مطلع است و میبیند اگرچه ما او را نمیبینیم و این او را یقين شد بخلاف آنکس که گوید نی این همه حکایتست و باور ندارد روزی بیاید که چون گوشش بمالد پشیمان شود گوید آه بد گفتم و خطا کردم خودهمه او بود من او را نفی میکردم مثلاً تو میدانی که من پس دیوارم ورباب میزنی قطعاً نگاه داری و منقطع نکنی که ربابیی این نماز آخر برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی الاّ غرض ازین آنست که میباید آن حالتی که در نماز ظاهر میشود پیوسته با تو باشد اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی و اگر بنویسی و اگر بخوانی در جمیع احوال خالی نباشی از یاد حقّ تا هُمْ عَلي صَلَاتِهِمْ دَائِمُوْنَ باشی پس آن گفتن و خاموشی و خوردن و خفتن وخشم و عفو وجمیع اوصاف گردش آسیابست که میگردد قطعاً این گردش او بواسطه آب باشد زیرا خود را نیز بیآب آزموده است پس اگر آسیاب آن گردش از خود بیند عين جهل و بی خبری باشد پس آن گردش را میدان تنگست زبرا احوال این عالم است با حقّ بنال که خداوندا مرا غير این سيرم و گردش گردشی دیگر روحانی میسرّ گردان. چون همه حاجات از تو حاصل میشود و کرم و رحمت تو بر جمیع موجودات عام است پس حاجات خود دمبدم عرض کن و بی یاد او مباش که یاد او مرغ روح را قوتّ و پر و بالست اگر آن مقصود کلّی حاصل شد نور علی نور باری بیاد کردن حق اندک اندک باطن منوّر شود و ترا از عالم انقطاعی حاصل گردد مثلاً همچنانک مرغی خواهد که بر آسمان پرد اگر چه بر آسمان نرسد الاّ دم بدم از زمين دور میشود و از مرغان دیگر بالا میگيرد یا مثلاً در حقهّٔ مشک باشد و سرش تنگ است دست دروی میکنی مشک بيرون نمیتوانی آوردن الاّ مع هذا دست معطرّ میشود و مشام خوش میگردد پس یاد حقّ همچنين است اگرچه بذاتش نرسی الاّ یادش جلّ جلاله اثرها کند در تو و فایدهای عظیم از ذکر او حاصل شود.
فرمود که: سیف در غلاف است نمیتوان دیدن، سیف الدین آن باشدکه برای دین جنگ کند و کوشش او کلّی برای حق باشد و صواب را از خطا پیدا کند و حقّ را از باطل تمیز کند الّا جنگ اولّ با خویشتن کند و اخلاق خود را مهذبّ گرداند اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ و همه نصیحتها با خویشتن کند.آخر تو نیز آدمیی، دست و پا داری و گوش و هوش و چشم و دهان و انبیا و اولیا نیز که دولتها یافتند و بمقصود رسیدند ایشان نیز بشر بودند و چون من گوش و عقلو زبان و دست و پاداشتند. چه معنی که ایشان را راه میدهند و در میگشایند و مرا نی گوش خود را بمالد و شب و روز با خویشتن جنگ کند که تو چه کردی و از تو چه حرکت صادر شد که مقبول نمیشوی تا سیف اللّه و لسان الحقّ باشد مثلا ده کس خواهند که در خانه روند نُه کس راه مییابند و یک کس بيرون میماند و راهش نمیدهند قطعاً این کس بخویشتن بیندیشد و زاری کند که عجب من چه کردم که مرا اندرون نگذاشتند و از من چه بی ادبی آمد باید گناه برخود نهد و خویشتن را مقصرّ و بی ادب شناسد نه چنانک گوید این را با من حق میکند من چه کنم خواستِ او چنين است اگر بخواستی راه دادی که این کنایت دشنام دادنست حق را و شمشير زدن با حق پس باین معنی سیف علی الحقّ باشد نه سیف اللهّ حقّ تعالی منزهّست از خویش و از اقربا لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُوْلَدْ هیچ کس باو راه نیافت الا ببندگی اَللهُّ الْغَنِیُّ وَاَنْتُمُ الْفُقَراءُ ممکن نیست که بگویی آنکس را که بحق راه یافت او از من خویش تر و آشناتر بود و او متعلق تر بود از من پس قربت او میسر نشود الا ببندگی، او معطی علی الاطلاق است دامن دریا پرگوهر کردو خار را خلعت گل پوشانید و مشتی خاک را حیات و روح بخشید بی غرض و سابقهٔ و همه اجزای عالم از اونصیب دارند.
کسی چون بشنود که در فلان شهر کریمی هست که عظیم بخششها و احسان میکند بدین امید البته آنجا رود تاازو بهرهمند گردد، پس چون انعام حقّ چنين مشهور است و همهعالم از لطف او باخبراند چرا ازو گدائی نکنی و طمع خلعت وصله نداری کاهل وار نشینی که اگر او خواهد خود مرا بدهد و هیچ تقاضا نکنی، سگ که عقل و ادراک ندارد چون گرسنه شود و نانش نباشد پیش تو میآید و دنبک میجنباند یعنی مرانان ده که مرا نان نیست و ترا هست این قدر تمیز دارد آخر تو کم از سگ نیستی که او بآن راضی نمیشود که در خاکستر بخسبد و گوید که اگر خواهد مرا خود نان بدهد لابه میکند و دُم میجنباند تو نیز دُم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن که پیش چنين معطی گدایی کردن عظیم مطلوبست، چون بخت نداری از کسی بخت بخواه که او صاحب بخل نیست و صاحب دولت است حق عظیم نزدیک است بتو، هر فکرتی و تصورّی که میکنی او ملازم آنست زیرا آن تصوّر و اندیشه را او هست میکند و برابر تو میدارد الا او را از غایت نزدیکی نمیتوانی دیدن و چه عجب است که هر کاری که میکنی عقلتو با تست و در آن کار شروع دارد و هیچ عقل را نمیتوانی دیدن اگرچه باثر میبینی الاّ ذاتش را نمیتوانی دیدن مثلاً کسی در حمام رفت گرم شد هرجا که (در حمام) میگردد آتش با اوست و از تأثير تاب آتش گرمی مییابد الاّ آتش را نمیبیند چون بيرون آید و آن را معين ببیند وبداند که از آتش گرم میشوند بداند که آن تاب حماّم نیز از آتش بود وجودآدمی نیز حماّمی شگرف است دروتابش عقل و روح ونفس همه هست الا چون از حماّم بيرون آیی و بدان جهان روی معینّ ذات عقل را ببینی و ذات نفس و ذات روح را مشاهده کنی بدانی که آن زیرکی از تابش عقل بوده است معینّ و آن تلبیسها و حیل از نفس بود و حیات اثر روح بود معینّ ذات هر یکی را ببینی الامّادام که در حمّامی آتش را محسوس نتوان دیدن الّا باثر چنانک کسی هرگز آب روان ندیده است او را چشم بسته در آب انداختند چیزی تر و نرم بر جسم او میزند الا نمیداند که آن چیست چون چشمش بگشایند بداند معين که آن آب بود اول باثر میدانست این ساعت ذاتش را ببیند پس گدایی از حق کن و حاجت از او خواه که هیچ ضایع نشود که اُدْعُوْنِيْ اَسْتَجِبْ لَکُمُ.
در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لنگرکشیده جنگ میکرد در آن محلهّ دختری بود عظیم صاحب جمال چنانک در آن شهر او را نظير نبود هر لحظه میشنیدم که میگفت خداوندا کی روا داری که مرا بدست ظالمان دهی و میدانم که هرگز روا نداری و بر تواعتماد دارم چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسير میبردند و کنیزکان آن زن را اسير میبردند و اور ا هیچ المی نرسید و با غایت صاحب جمالی کس او را نظر نمیکرد تا بدانی که هر که خود را بحق سﭙﺮد از آفتها ایمن گشت و بسلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشد.درویشی فرزند خود را آموخته بود که هرچه میخواست پدرش میگفت که از خداخواه، او چون میگریست و آن را از خدا میخواست آنگه آن چیز را حاضر میکردند تا بدین سالها برآمد، روزی کودک در خانه تنها مانده بود هریسهاش آرزو کرد بر عادت معهود گفت هریسه خواهم ناگاه کاسه هریسه ازغیب حاضر شد کودک سير بخورد پدر و مادر چون بیامدند گفتند چیزی نمیخواهی گفت آخر هریسه خواستم و خوردم پدرش گفت الحمدللهّ که بدین مقام رسیدی و اعتماد و وثوق بر حق قوتّ گرفت، مادر مریم چون مریم را زاد نذر کرده بود با خدا که او را وقف خانهٔ خدا کند و باو هیچکاری نفرماید در گوشه مسجدش بگذاشت، زکریاّ میخواست که او را تیمار دارد وهر کسی نیز طالب بودند میان ایشان منازعت افتاد و در آن دور عادت چنان بود که هر کسی چوبی در آب اندازد چوب هر که بر روی آب بماند آن چیز از آنِاو باشد اتفّاقاً فالِ زکریاّ راست شد گفتند حق اینست وزکریاّ هر روز او را طعامی میآورد در گوشهٔ مسجد جنس آن آنجا مییافت گفت ای مریم آخر وصی تو منم این ازکجا میآوری گفت چون محتاج طعام میشوم و هرچ میخواهم حق تعالی میفرستد.
کرم و رحمت او بی نهایتست و هر که بر او اعتماد کرد هیچ ضایع نشد، زکریاّ گفت خداوندا چون حاجت همه روا میکنی من نیز آرزویی دارم میسرّ گردان و مرا فرزندی ده که دوست تو باشد و بی آنک اورا تحریض کنم او را با تو مؤانست باشد و بطاعت تو مشغول گردد حقّ تعالی یحیی را در وجود آورد بعد از آنک پدرش پشت دو تا و ضعیف شده بود و مادرش خود در جوانی نمیزاد پير گشته عظیم حیض دید و آبستن شد تا بدانی که آن همه پیش قدرت حقّ بهانه است و همه از اوست و حاکم مطلق در اشیا اوست،مؤمن آنست که بداند درپس این دیوار کسیست که یک بیک بر احوال ما مطلع است و میبیند اگرچه ما او را نمیبینیم و این او را یقين شد بخلاف آنکس که گوید نی این همه حکایتست و باور ندارد روزی بیاید که چون گوشش بمالد پشیمان شود گوید آه بد گفتم و خطا کردم خودهمه او بود من او را نفی میکردم مثلاً تو میدانی که من پس دیوارم ورباب میزنی قطعاً نگاه داری و منقطع نکنی که ربابیی این نماز آخر برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی الاّ غرض ازین آنست که میباید آن حالتی که در نماز ظاهر میشود پیوسته با تو باشد اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی و اگر بنویسی و اگر بخوانی در جمیع احوال خالی نباشی از یاد حقّ تا هُمْ عَلي صَلَاتِهِمْ دَائِمُوْنَ باشی پس آن گفتن و خاموشی و خوردن و خفتن وخشم و عفو وجمیع اوصاف گردش آسیابست که میگردد قطعاً این گردش او بواسطه آب باشد زیرا خود را نیز بیآب آزموده است پس اگر آسیاب آن گردش از خود بیند عين جهل و بی خبری باشد پس آن گردش را میدان تنگست زبرا احوال این عالم است با حقّ بنال که خداوندا مرا غير این سيرم و گردش گردشی دیگر روحانی میسرّ گردان. چون همه حاجات از تو حاصل میشود و کرم و رحمت تو بر جمیع موجودات عام است پس حاجات خود دمبدم عرض کن و بی یاد او مباش که یاد او مرغ روح را قوتّ و پر و بالست اگر آن مقصود کلّی حاصل شد نور علی نور باری بیاد کردن حق اندک اندک باطن منوّر شود و ترا از عالم انقطاعی حاصل گردد مثلاً همچنانک مرغی خواهد که بر آسمان پرد اگر چه بر آسمان نرسد الاّ دم بدم از زمين دور میشود و از مرغان دیگر بالا میگيرد یا مثلاً در حقهّٔ مشک باشد و سرش تنگ است دست دروی میکنی مشک بيرون نمیتوانی آوردن الاّ مع هذا دست معطرّ میشود و مشام خوش میگردد پس یاد حقّ همچنين است اگرچه بذاتش نرسی الاّ یادش جلّ جلاله اثرها کند در تو و فایدهای عظیم از ذکر او حاصل شود.
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - از زبان علاءالدوله اتسز خوارزمشاه گوید
منم ، که نیست مرا در جهان نظیر و همال
ببزم دشمن مالم ، برزم دشمن مال
منم ، که جز بمدیحم زبان نجنباند
هر آن که بر سر یک بیت بر نویسد قال
دلیل موکب میمون من شده تأیید
عدیل رایت منصور من شده اقبال
خجسته حضرت من گشته منبع لذات
گزیده مجلس من گشته مقصد آمال
بر مآثر من بی محل علو اثیر
بر شمایل من بی خطر نسیم شمال
کفم بجود شده واهب قلیل و کثیر
دلم بعلم شده حاکم حرام و حلال
نه بحر باشد مانند دست من بسخا
نه چرخ باشد مانند قدر من بجلال
بطبع من متجمع لطایف آداب
ز کف من متفرق خزاین اموال
من آن کسم که نیارد قرین من یک شخص
قران انجم و گردون بصدهزاران سال
کمینهٔ بندهٔ من هست در صف هیجا
هزار بیژن گیو و هزار رستم زال
ز من مخالف ملک مرا عنا و فنا
ز من موافق جاه مرا جمال و کمال
عراق و جند و سمرقند از شجاعت من
جواب گویند، ار عاقلان کنند سوال
درین سه بقعه که اعلام من فراشته شد
شدند پیر ز بیم حسام من اطفال
مخالفان مرا پشت در مواقف حرب
ز تیغ چون الف من خمیده همچون دال
نه هست جان شریف مرا ز علم فراق
نه هست طبع کریم مرا ز جود ملال
لطیفهای من اندر فنون دانش و علم
همه چو سحر حلال و همه چو آب زلال
ز تیغ من ، که درو روشنایی ظفرست
شدست تیره عدوی مرا همه احوال
ثنای درگه من گشته سروران را حرز
لقای مجلس من گشته خسروان را فال
همیشه تا بابد آفتاب جاه مرا
بر آسمان معالی مباد خوف زوال
ببزم دشمن مالم ، برزم دشمن مال
منم ، که جز بمدیحم زبان نجنباند
هر آن که بر سر یک بیت بر نویسد قال
دلیل موکب میمون من شده تأیید
عدیل رایت منصور من شده اقبال
خجسته حضرت من گشته منبع لذات
گزیده مجلس من گشته مقصد آمال
بر مآثر من بی محل علو اثیر
بر شمایل من بی خطر نسیم شمال
کفم بجود شده واهب قلیل و کثیر
دلم بعلم شده حاکم حرام و حلال
نه بحر باشد مانند دست من بسخا
نه چرخ باشد مانند قدر من بجلال
بطبع من متجمع لطایف آداب
ز کف من متفرق خزاین اموال
من آن کسم که نیارد قرین من یک شخص
قران انجم و گردون بصدهزاران سال
کمینهٔ بندهٔ من هست در صف هیجا
هزار بیژن گیو و هزار رستم زال
ز من مخالف ملک مرا عنا و فنا
ز من موافق جاه مرا جمال و کمال
عراق و جند و سمرقند از شجاعت من
جواب گویند، ار عاقلان کنند سوال
درین سه بقعه که اعلام من فراشته شد
شدند پیر ز بیم حسام من اطفال
مخالفان مرا پشت در مواقف حرب
ز تیغ چون الف من خمیده همچون دال
نه هست جان شریف مرا ز علم فراق
نه هست طبع کریم مرا ز جود ملال
لطیفهای من اندر فنون دانش و علم
همه چو سحر حلال و همه چو آب زلال
ز تیغ من ، که درو روشنایی ظفرست
شدست تیره عدوی مرا همه احوال
ثنای درگه من گشته سروران را حرز
لقای مجلس من گشته خسروان را فال
همیشه تا بابد آفتاب جاه مرا
بر آسمان معالی مباد خوف زوال
جامی : دفتر اول
بخش ۸۳ - تمثیل حال انسان به گندم که با وجود آنکه گیاه سبز است و خواص گندم از اغتذا و غیره در وی از قوت به فعل نیامده است اطلاق این اسم بر وی می کنند اما مجازا لاحقیقة
پیر دهقان چو دانه گندم
در زمین بهر کشت سازد گم
هفته ای را ز زیر خاک کثیف
بر زند سر یکی گیاه ضعیف
چون ازین حال بگذرد یکچند
شود از تربیت قوی و بلند
بعد ازان خوشه آورد بر سر
دانه در وی هنوز تازه و تر
نورسی گر درین همه احوال
کند از پیر سالخورده سؤال
کین چه چیز است، در مقابل آن
غیر گندم نیایدش به زبان
لیک پوشیده نیست مردم را
کانچه خاصیت است گندم را
هست در وی هنوز بالقوه
فهی بالفعل غیر ممحوه
نه ازو نان پزد کسی و نه آش
نشود صرف در وجوه معاش
اسم گندم لبیب ذو تمییز
به تجوز کند بر او تجویز
لیک چون پخته و رسیده شود
به سرا و دکان کشیده شود
نام گندم محاسب ارزاق
به حقیقت بر او کند اطلاق
آدمی را شود طعام و غذی
بلکه او را شود تمام مذی
هستی خود کند در او فانی
سر برآرد ز جیب انسانی
همچنین هر که از زمین و بال
نکشیده ست سر به اوج کمال
چون گیاه فتاده بر خاک است
نام مردم بر او نه ز ادراک است
مگر از تاب علم و آب عمل
همه احوال او شود مبدل
گردد از وی صفات نقصان گم
چون گیاهی که می شود گندم
شود اندر خدای همواره
چون غذا محو در غذا خواره
بر بنی نوع خود شود فایق
آن که این اسم را بود لایق
لیک گر بازجویی آن انسان
که بود فعل و سیرتش این سان
یابیش زیر گنبد دولاب
همچو سیمرغ و کیمیا نایاب
در زمین بهر کشت سازد گم
هفته ای را ز زیر خاک کثیف
بر زند سر یکی گیاه ضعیف
چون ازین حال بگذرد یکچند
شود از تربیت قوی و بلند
بعد ازان خوشه آورد بر سر
دانه در وی هنوز تازه و تر
نورسی گر درین همه احوال
کند از پیر سالخورده سؤال
کین چه چیز است، در مقابل آن
غیر گندم نیایدش به زبان
لیک پوشیده نیست مردم را
کانچه خاصیت است گندم را
هست در وی هنوز بالقوه
فهی بالفعل غیر ممحوه
نه ازو نان پزد کسی و نه آش
نشود صرف در وجوه معاش
اسم گندم لبیب ذو تمییز
به تجوز کند بر او تجویز
لیک چون پخته و رسیده شود
به سرا و دکان کشیده شود
نام گندم محاسب ارزاق
به حقیقت بر او کند اطلاق
آدمی را شود طعام و غذی
بلکه او را شود تمام مذی
هستی خود کند در او فانی
سر برآرد ز جیب انسانی
همچنین هر که از زمین و بال
نکشیده ست سر به اوج کمال
چون گیاه فتاده بر خاک است
نام مردم بر او نه ز ادراک است
مگر از تاب علم و آب عمل
همه احوال او شود مبدل
گردد از وی صفات نقصان گم
چون گیاهی که می شود گندم
شود اندر خدای همواره
چون غذا محو در غذا خواره
بر بنی نوع خود شود فایق
آن که این اسم را بود لایق
لیک گر بازجویی آن انسان
که بود فعل و سیرتش این سان
یابیش زیر گنبد دولاب
همچو سیمرغ و کیمیا نایاب
جامی : سبحةالابرار
بخش ۹ - در بیان ارادت
ای درین دامگه وهم و خیال
مانده در ربقهٔ عادت مه و سال
حق که منشور سعات دادهست
در خلاف آمد عادت دادهست
چند سر در ره عادت باشی؟
تارک تاج سعادت باشی؟
کردهای عادت و خو، پردهٔ خویش
باز کن خوی ز خو کردهٔ خویش!
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهود سخن سنج شوی
خلق را مایهٔ صد رنج شوی
ای خوش آن وقت که بیفکر و نظر
برزند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ،
دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید از او هیچ شکوه
خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی
ور بگیرد ره تو دریایی
قلهٔ موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی
ز آن کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لبتر از آن کشتیوار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد از آن قبله گهات،
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
پا نهی نرم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو، بساز
ور بود تا ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر، درست!
باش پیش رخش آیینهٔ صاف!
برتراش از دل خود رنگ خلاف!
شو سمندر چو فروزد آتش!
باش در آتش او خرم و خوش!
مانده در ربقهٔ عادت مه و سال
حق که منشور سعات دادهست
در خلاف آمد عادت دادهست
چند سر در ره عادت باشی؟
تارک تاج سعادت باشی؟
کردهای عادت و خو، پردهٔ خویش
باز کن خوی ز خو کردهٔ خویش!
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهود سخن سنج شوی
خلق را مایهٔ صد رنج شوی
ای خوش آن وقت که بیفکر و نظر
برزند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ،
دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید از او هیچ شکوه
خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی
ور بگیرد ره تو دریایی
قلهٔ موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی
ز آن کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لبتر از آن کشتیوار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد از آن قبله گهات،
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
پا نهی نرم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو، بساز
ور بود تا ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر، درست!
باش پیش رخش آیینهٔ صاف!
برتراش از دل خود رنگ خلاف!
شو سمندر چو فروزد آتش!
باش در آتش او خرم و خوش!
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - قصیدهٔ ذیل متعلق به غضائری است که عنصری در قصیدهٔ خود که بدنبال خواهد آمد بانتقاد و خرده گیری از آن پرداخته است
اگر کمال به جاه اندر است و جاه به مال
مرا ببین که ببینی کمال را به کمال
من آن کسم که به من تا به حشر فخر کند
هر آنکه بر سر یک بیت من نویسد قال
همه کس از قبل نیستی فغان دارند
گه ضعیفی و بیچارگی و سستی حال
من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال
روا بود که ز بس بار شکر نعمت شاه
فغان کنم که ملالم گرفت زین اموال
چو شعر شکر فرستم ازین سپس بر شاه
نگر چه خواهم گفتن ز کبر و غنج و دلال
بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم
بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال
بس ای ملک که ازین شاعری و شعر مرا
ملک فریب بخوانند و جادوی محتال
بس ای ملک که جهان را به شبهت افکندی
که زر سرخست این یا شکسته سنگ و سفال
بس ای ملک که ضیاع من و عقار مرا
نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال
بس ای ملک که نه قرآن بمعجز آوردم
که ذوالجلالش چندین جلال داد و جمال
بس ای ملک که نه گوگرد سرخ گشت سخن
نه کیمیا که ازو هیچ کس ندید خیال
بس ای ملک که دگر جای شعر شکر نماند
مرا بهر دو جهان در صحیفۀ اعمال
بس ای ملک که من اندر تو آن همی شنوم
که در مسیح شنیدم ز جملۀ جهال
بس ای ملک که بس از غالیان یافه سخن
سته شوی و بر آن تیغت افکند اشعال
بس ای ملک که دو دست تو را به گاه عطا
نه با زمانه قیاس و نه بر گذشته مثال
بس ای ملک که جهان سر بسر حدیث منست
میان حاسد و ناحاسدم همیشه جدال
بس ای ملک که زمانه عیال نعمت تست
بمن رهی چه رسد زین همه زمانه عیال
بس ای ملک که تو را صد هزار سال بقاست
قیاس گیر و به تقدیر سال بخش اموال
بس ای ملک که عطایت نه گنج و کان سنجند
ملوک را همه معیار باشد و مثقال
بس ای ملک که من از بس عطات سیر شدم
نه زانکه نعمت بر من حرام گشت و وبال
بس ای ملک که ملوک از گزافه گرد کنند
بهر زمین و نترسد کس از حرام و حلال
همی بترسم کز شاعری ملال آرم
ملال مدح تو کفرست و جاودانه ضلال
همه یکایک دینار و بدرۀ تو و گنج
اسیر روز مصافت و صید روز قتال
خراج قیصر روم است و سر گزیت خلم
بهای بندگی دلهرا ابا چیپال
زهی ملک که حلال اینچنین بود دینار
به تیغ پالده در خون خصم داده صقال
هزار بتکده آواره کرده هر یک ازو
هزار شیر دمنده به قهر کرده شکال
بلای برهمنانست و قهر قرمطیان
هلاک اهرمنانست و آفت دجال
ز بهر جود تو آورده از عدم بوجود
نکو کنندۀ احوال و راحت از اهوال
ملوک را همه بگسستی از مدیح طمع
ایا مظفر فیروز بخت خوب خصال
بدین بها که تو یک بیت من خریدستی
سریر و ملک نخرند و تاج و جاه و جمال
ایا ملک تو ازین آفتاب راد تری
زبان هرکه نیارد دلیل بادا لال
نه آفتاب به چندین هزار سال کند
همیشه زر که تو از بهر من دهی همه سال
دو دست تو به عطا گاه بر مبارز خواست
نه موج دریا پیش آمدش نه کان جبال
همه ملوک جهان را کجا ثنا گویند
عطا تو بخشی ای خسروی خجسته ی فعال
کنون بعالم در مالک الملوک تویی
جمالش همه از تست گاه جود و نوال
صواب کرد که پیدا نکرد هر دو جهان
یگانه ایزد دادار بی نظیر و همال
وگرنه هر دو ببخشیدتی بگاه عطا
امید بنده نماندی به ایزد متعال
به بیت مال تو اندر ز جود تو همه سال
نهیب مالامال است و کیل مالامال
ازین سپس بزمین بر کجا مصاف کنی
چو قصد لشکر دشمن کنی به گاه رحال ،
نه عرض هفت زمین با دو دست و تیغ تو شاه
مصاف لشکر جودست و لشکر اقبال
حصار نیست که دندان پیل تو نگشاد
زمین که سم ستورت برو نکرد اشکال
بسا بچرخ بر آورده کاخ دشمن تو
بیارمیده ز بیم زوال و یافته هال
که باز خورد بدو باد زنده پیل تو شاه
کنون رسوم دیارست و کند و مند اطلال
دوال کردد اندام پیل وار عدوت
چو برزنند بر آن کوس پیلی تو دوال
برستخیز نیاز آورد مخالف را
چو «خیز خیز» به طبل اندر افکند طبال
هگرز دیدۀ دشمن بباغ دولت خویش
بلند سرو نبیند نه نوشانده نهال
چنانکه چشمۀ خورشید روز دولت تو
ندید خواهد تا روزگار حشر زوال
هر آنکه کوته کرد از مدیح شاه زبان
دراز کرد بدو شیر آسمان چنگال
بگرد جانش پیچاند اژدهای فلک
چو خط دایره گرد اندر آردش دنبال
هنوز جود تو مر بنده را نداده عطا
هنوز بنده مر او را نکرده هیچ سؤال
دو چاکرند ملکرا ز جملۀ رهیان
چنین هزار هزار دگر طغان و ینال
بنام تیغ یمانی یکی و دیگر جود
فنای مال یکی وان دگر در آمال
هزار دینار آن جود بینهایت داد
هزار دیگر آن اژدهای اعدا مال
کجا عطا دهد این ره که باز گردد پیل
ز بدره باز ندانی مغاک را ز اطلال
بشعر یاد کند روزگار برمکیان
دقیقی آنکه کآشفته شد برو احوال
سحاق ابن ابراهیم را چه بهره رسید
ز فضل برمک و آن شعر قافیه بر دال
بیک دو بیت ندانم چه داد فضل بدو
فسانه باک ندارد ز نامحال و محال
مرا دو بیت بفرمود شهریار جهان
بر آن صنوبر عنبر عذار مشکین خال
دو بدره زر بفرستاد و دو هزار درم
برغم حاسد و تیمار بدسگال نکال
چو آفتاب شدم در جهان گشاده زبان
بدل چه داد دو بیت مرا ، دو بیت المال
چه گفت حاسد و آنکس که بدسگال منست
بباطن اندر و در آشکار نیک سگال :
دو بدره یافتی از نعمت و کرامت شاه
غنی شدی ، دگر از جور روزگار منال
بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام
حلال و پاکتر از شیر دایگان باطفال
هزار جیحون بگذاشته است هر دینار
چو خضر از بر دریا و صد هزار جبال
بتیغ هندی از هندوان گرفته بقهر
دلیل نیکی و نیک اختری و فرخ فال
هزار بود و هزار دگر ملک بفزود
ز یک غزل که ز من خواست بر لطیف غزال
دو موسم آمد هر سال از کرامت شاه
ز کاروان جمال و ز کاروان جلال
امیدوارم کاین بار صد هزار تمام
بمن فرستد بر تال (؟) فیل بر فبال
برحل همت من بر عطا فرستد شاه
که کرگدنش نتابد ، نه نیز ماهی وال
همان صنم که بمن بر نکرد چشم از عجب
نداد فرقت او مر مرا امید وصال
کنون همی رسدم کش بفر دولت شاه
ز آفتاب کنم تاج و ماه نو خلخال
خدای داد ترا ملک و گفت بفزایم
بشاکران تو ای خسرو خجسته خصال
نه نعمت ابدیرا مقصری تو بشکر
نه کردگار جهانرا بدانچه گفت ابدال
ایا محمدی از دین پاک باقی باش
همیشه تازه چو دین محمد از شوال
صلات تو بهمه دوستان رسیده بطبع
همیشه تا صلواتست بر محمد و آل
دو بدره زر بگرفتم بفتح ناراین
بفتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال
کجا شریف بود چون غضایری بر تو
ز طبع باشد چونانکه زر سرخ و سفال
نه بندگان همه چون مصطفی بوند بقدر
بقدر طاعت مفضول باشد و مفضال
مرا ببین که ببینی کمال را به کمال
من آن کسم که به من تا به حشر فخر کند
هر آنکه بر سر یک بیت من نویسد قال
همه کس از قبل نیستی فغان دارند
گه ضعیفی و بیچارگی و سستی حال
من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال
روا بود که ز بس بار شکر نعمت شاه
فغان کنم که ملالم گرفت زین اموال
چو شعر شکر فرستم ازین سپس بر شاه
نگر چه خواهم گفتن ز کبر و غنج و دلال
بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم
بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال
بس ای ملک که ازین شاعری و شعر مرا
ملک فریب بخوانند و جادوی محتال
بس ای ملک که جهان را به شبهت افکندی
که زر سرخست این یا شکسته سنگ و سفال
بس ای ملک که ضیاع من و عقار مرا
نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال
بس ای ملک که نه قرآن بمعجز آوردم
که ذوالجلالش چندین جلال داد و جمال
بس ای ملک که نه گوگرد سرخ گشت سخن
نه کیمیا که ازو هیچ کس ندید خیال
بس ای ملک که دگر جای شعر شکر نماند
مرا بهر دو جهان در صحیفۀ اعمال
بس ای ملک که من اندر تو آن همی شنوم
که در مسیح شنیدم ز جملۀ جهال
بس ای ملک که بس از غالیان یافه سخن
سته شوی و بر آن تیغت افکند اشعال
بس ای ملک که دو دست تو را به گاه عطا
نه با زمانه قیاس و نه بر گذشته مثال
بس ای ملک که جهان سر بسر حدیث منست
میان حاسد و ناحاسدم همیشه جدال
بس ای ملک که زمانه عیال نعمت تست
بمن رهی چه رسد زین همه زمانه عیال
بس ای ملک که تو را صد هزار سال بقاست
قیاس گیر و به تقدیر سال بخش اموال
بس ای ملک که عطایت نه گنج و کان سنجند
ملوک را همه معیار باشد و مثقال
بس ای ملک که من از بس عطات سیر شدم
نه زانکه نعمت بر من حرام گشت و وبال
بس ای ملک که ملوک از گزافه گرد کنند
بهر زمین و نترسد کس از حرام و حلال
همی بترسم کز شاعری ملال آرم
ملال مدح تو کفرست و جاودانه ضلال
همه یکایک دینار و بدرۀ تو و گنج
اسیر روز مصافت و صید روز قتال
خراج قیصر روم است و سر گزیت خلم
بهای بندگی دلهرا ابا چیپال
زهی ملک که حلال اینچنین بود دینار
به تیغ پالده در خون خصم داده صقال
هزار بتکده آواره کرده هر یک ازو
هزار شیر دمنده به قهر کرده شکال
بلای برهمنانست و قهر قرمطیان
هلاک اهرمنانست و آفت دجال
ز بهر جود تو آورده از عدم بوجود
نکو کنندۀ احوال و راحت از اهوال
ملوک را همه بگسستی از مدیح طمع
ایا مظفر فیروز بخت خوب خصال
بدین بها که تو یک بیت من خریدستی
سریر و ملک نخرند و تاج و جاه و جمال
ایا ملک تو ازین آفتاب راد تری
زبان هرکه نیارد دلیل بادا لال
نه آفتاب به چندین هزار سال کند
همیشه زر که تو از بهر من دهی همه سال
دو دست تو به عطا گاه بر مبارز خواست
نه موج دریا پیش آمدش نه کان جبال
همه ملوک جهان را کجا ثنا گویند
عطا تو بخشی ای خسروی خجسته ی فعال
کنون بعالم در مالک الملوک تویی
جمالش همه از تست گاه جود و نوال
صواب کرد که پیدا نکرد هر دو جهان
یگانه ایزد دادار بی نظیر و همال
وگرنه هر دو ببخشیدتی بگاه عطا
امید بنده نماندی به ایزد متعال
به بیت مال تو اندر ز جود تو همه سال
نهیب مالامال است و کیل مالامال
ازین سپس بزمین بر کجا مصاف کنی
چو قصد لشکر دشمن کنی به گاه رحال ،
نه عرض هفت زمین با دو دست و تیغ تو شاه
مصاف لشکر جودست و لشکر اقبال
حصار نیست که دندان پیل تو نگشاد
زمین که سم ستورت برو نکرد اشکال
بسا بچرخ بر آورده کاخ دشمن تو
بیارمیده ز بیم زوال و یافته هال
که باز خورد بدو باد زنده پیل تو شاه
کنون رسوم دیارست و کند و مند اطلال
دوال کردد اندام پیل وار عدوت
چو برزنند بر آن کوس پیلی تو دوال
برستخیز نیاز آورد مخالف را
چو «خیز خیز» به طبل اندر افکند طبال
هگرز دیدۀ دشمن بباغ دولت خویش
بلند سرو نبیند نه نوشانده نهال
چنانکه چشمۀ خورشید روز دولت تو
ندید خواهد تا روزگار حشر زوال
هر آنکه کوته کرد از مدیح شاه زبان
دراز کرد بدو شیر آسمان چنگال
بگرد جانش پیچاند اژدهای فلک
چو خط دایره گرد اندر آردش دنبال
هنوز جود تو مر بنده را نداده عطا
هنوز بنده مر او را نکرده هیچ سؤال
دو چاکرند ملکرا ز جملۀ رهیان
چنین هزار هزار دگر طغان و ینال
بنام تیغ یمانی یکی و دیگر جود
فنای مال یکی وان دگر در آمال
هزار دینار آن جود بینهایت داد
هزار دیگر آن اژدهای اعدا مال
کجا عطا دهد این ره که باز گردد پیل
ز بدره باز ندانی مغاک را ز اطلال
بشعر یاد کند روزگار برمکیان
دقیقی آنکه کآشفته شد برو احوال
سحاق ابن ابراهیم را چه بهره رسید
ز فضل برمک و آن شعر قافیه بر دال
بیک دو بیت ندانم چه داد فضل بدو
فسانه باک ندارد ز نامحال و محال
مرا دو بیت بفرمود شهریار جهان
بر آن صنوبر عنبر عذار مشکین خال
دو بدره زر بفرستاد و دو هزار درم
برغم حاسد و تیمار بدسگال نکال
چو آفتاب شدم در جهان گشاده زبان
بدل چه داد دو بیت مرا ، دو بیت المال
چه گفت حاسد و آنکس که بدسگال منست
بباطن اندر و در آشکار نیک سگال :
دو بدره یافتی از نعمت و کرامت شاه
غنی شدی ، دگر از جور روزگار منال
بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام
حلال و پاکتر از شیر دایگان باطفال
هزار جیحون بگذاشته است هر دینار
چو خضر از بر دریا و صد هزار جبال
بتیغ هندی از هندوان گرفته بقهر
دلیل نیکی و نیک اختری و فرخ فال
هزار بود و هزار دگر ملک بفزود
ز یک غزل که ز من خواست بر لطیف غزال
دو موسم آمد هر سال از کرامت شاه
ز کاروان جمال و ز کاروان جلال
امیدوارم کاین بار صد هزار تمام
بمن فرستد بر تال (؟) فیل بر فبال
برحل همت من بر عطا فرستد شاه
که کرگدنش نتابد ، نه نیز ماهی وال
همان صنم که بمن بر نکرد چشم از عجب
نداد فرقت او مر مرا امید وصال
کنون همی رسدم کش بفر دولت شاه
ز آفتاب کنم تاج و ماه نو خلخال
خدای داد ترا ملک و گفت بفزایم
بشاکران تو ای خسرو خجسته خصال
نه نعمت ابدیرا مقصری تو بشکر
نه کردگار جهانرا بدانچه گفت ابدال
ایا محمدی از دین پاک باقی باش
همیشه تازه چو دین محمد از شوال
صلات تو بهمه دوستان رسیده بطبع
همیشه تا صلواتست بر محمد و آل
دو بدره زر بگرفتم بفتح ناراین
بفتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال
کجا شریف بود چون غضایری بر تو
ز طبع باشد چونانکه زر سرخ و سفال
نه بندگان همه چون مصطفی بوند بقدر
بقدر طاعت مفضول باشد و مفضال
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۷۷
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۷۶
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
کی تواند هرکس از خود عاشقی بر ساختن
لافِ مُشتاقی زدن معشوق را نشناختن
شرطِ شوقِ دوستانِ بیغرض دانی که چیست
نام و ننگ و مال و ملک و جسم و جان درباختن
بیخبر تا کی زهستی لاف دینداری زدن
بینشان تا کی ز معنی تیغِ دعوی آختن
تا کلاهِ کبر و نازِ خواجگی ننهی ز سر
در صف عشّاق گردن کی توان افراختن
گر عزای حرص خواهی کرد در صحرای دل
یک شبیخون بایدت بر نفسِ کافر تاختن
نفس را چون شیشهدان و دفع همّت را چو سنگ
سنگ را در شیشه این جا واجب است انداختن
گر ز سوزِ عشق بگذارد نزاری باک نیست
شمع را کاری دگر نبود به جز بگداختن
لافِ مُشتاقی زدن معشوق را نشناختن
شرطِ شوقِ دوستانِ بیغرض دانی که چیست
نام و ننگ و مال و ملک و جسم و جان درباختن
بیخبر تا کی زهستی لاف دینداری زدن
بینشان تا کی ز معنی تیغِ دعوی آختن
تا کلاهِ کبر و نازِ خواجگی ننهی ز سر
در صف عشّاق گردن کی توان افراختن
گر عزای حرص خواهی کرد در صحرای دل
یک شبیخون بایدت بر نفسِ کافر تاختن
نفس را چون شیشهدان و دفع همّت را چو سنگ
سنگ را در شیشه این جا واجب است انداختن
گر ز سوزِ عشق بگذارد نزاری باک نیست
شمع را کاری دگر نبود به جز بگداختن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۶
ای دلِ درمانده به حبس وطن
لافِ سرا پردهی بالا مزن
ما و منِ توست حُجُب در میان
این حُجُباتِ من و ما برفکن
ورنی در قطعِطریقِ کمال
نیست حجابی بتر از ما و من
دعویِاخلاص و محبت مکن
پس چو مرایی به ریا جان مکن
یا برو و پس روی او مکن
یا کمِ جان گیر و برستی ز تن
یا به مقاماتِ محبت در آی
یا سرِ خود گیر و زما بر شکن
در رهِ اخلاص مبین کفر و دین
در صفِ عشّاق مبین مرد و زن
بوشِ عطا میکنی ای اصلِبخل
لاف صفا میزنی ای دُردِ دَن
شخص ز همسایگیات در عذاب
روح ز هم خانگیات در محن
با که توان گفت که من سال و ماه
در چه عذابم ز دلِ خویشتن
مغز تهی کردم و رمز آشکار
هیچ نه سِر ماند به من نه عَلَن
آری اگر چند صدف شد تهی
کم نشود قیمتِ دُرّ عَدَن
قصّه چه گویم که به جان آمدهست
کار نزاری ز دلِ پر فتن
لافِ سرا پردهی بالا مزن
ما و منِ توست حُجُب در میان
این حُجُباتِ من و ما برفکن
ورنی در قطعِطریقِ کمال
نیست حجابی بتر از ما و من
دعویِاخلاص و محبت مکن
پس چو مرایی به ریا جان مکن
یا برو و پس روی او مکن
یا کمِ جان گیر و برستی ز تن
یا به مقاماتِ محبت در آی
یا سرِ خود گیر و زما بر شکن
در رهِ اخلاص مبین کفر و دین
در صفِ عشّاق مبین مرد و زن
بوشِ عطا میکنی ای اصلِبخل
لاف صفا میزنی ای دُردِ دَن
شخص ز همسایگیات در عذاب
روح ز هم خانگیات در محن
با که توان گفت که من سال و ماه
در چه عذابم ز دلِ خویشتن
مغز تهی کردم و رمز آشکار
هیچ نه سِر ماند به من نه عَلَن
آری اگر چند صدف شد تهی
کم نشود قیمتِ دُرّ عَدَن
قصّه چه گویم که به جان آمدهست
کار نزاری ز دلِ پر فتن
سعدالدین وراوینی : باب سیوم
داستان سه انبازِ راهزن با یکدیگر
دانای مهرانبه گفت: شنیدم که وقتی سه مردِ صعلوکِ راهزن با یکدیگر شریک شدند و سالها بر مدارجِ راههای مسلمانان کمینِ بیرحمتی گشودندی و چون نوایبِ روزگار دمار از کاروانِ جان خلایق برمیآوردند؛ در پیرامنِ شهری باطلالِ خرابهٔ رسیدند که قرابهٔ پیروزه رنگش بدورِ جورِ روزگار خراب کرده بود و در و دیوارش چون مستانِ طافح سر بر پایِ یکدیگر نهاده و افتاده؛ نیک بگردیدند، زیر سنگی صندوقچهٔ زر یافتند، بغایت خرم و خوشدل شدند؛ یکی را باتّفاق تعیین کردند که درین شهر باید رفتن و طعامی آوردن تا بکار بریم. بیچاره در رفتن مبادرت نمود و برفت و طعام خرید و حرصِ مدارخوارِ مردمکش او را بر آن داشت که چیزی از سمومِ قاتل در آن طعام آمیخت، بر اندیشه آنک هردو بخورند و هلاک شوند و مال یافته برو بماند و داعیهٔ رغبتِ مال آن هردو را باعث آمد بر آنک چون باز آید، زحمتِ وجود او از میان بردارند و آنچ یافتند، هردو قسمت کنند. مرد باز آمد و طعام آورد. ایشان هر دو برجستند و اول حلقِ او بفشردند و هلاکش کردند، پس بر سرِ طعام نشستند، خوردند و بر جای مردند و زبانِ حال میگفت: هِیَ الدُّنیَا فَاَحذَرُوهَا .
ازکس دیت مخواه که خون ریزِ خود توئی
کالا برون مجوی که دزداندرون تست
این فسانه از بهر آن گفتم که رضایِ نفس باندک و بسیار طلب نباید کرد و او را در مرتعِ اختیارِ طبع خلیعالعذار فرا نباید گذاشت.
خو پذیرست نفسِ انسانی
آنچنان گردد او که گردانی
وَالنَّفسُ رَاغِبَهٌٔ اِذا رَغَّبتَهَا
وَ اِذَا تُرَدُّ اِلَی قَلِیلٍ تَقنَعُ
و حکماء گفتهاند: امل دامِ دیوست، از دانهٔ او نگر تا خود را نگاهداری که هزار طاوسِ خرد و همایِ همّت را بصفیرِ وسوسه از شاخسارِ قناعت درکشیدست و از اوجِ هوایِ استغنا بزیر آورده و بستهٔ بندِ خویش گردانیده که هرگز رهائی نیافتند و گفتهاند: چون شکم سیر باشد، غمِ گرسنگی مخور که بسیار سیر دیدم که پیش از گرسنه شدن مرگش دریافت و چون تن پوشیده گشت. اندوهِ برهنگی مبر که بسیار برهنگان دیدم که پیش از پوشیدن شدن تن و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند و لباس جز کفن نپوشیدند و اندیشهٔ خرج و صرفِ انفاق برخود مستولی مکن که بسیار دیدم که در طلبِ زیادتی رفتند و مکتسب بس حقیر و اندک ازیشان باز ماند.
وَ مَن یُنفِقِ السَّاعَاتِ فِی جَمعِ مَالِهِ
مَخَافَهَٔ فَقرٍ فَالذَّی فَعَلَ الفَقرُ
و این نکته بدان که مقدّر اقوات و مدبّر اوقات، قوت را علّت زندگانی کردست و هرگز معلول از علّت جدا نگردد. پس روشن شد که زندگانیِ کس بیقوت نتواند بود، قَد فَرَغَ اللهُ تَعَالَی مِن اَربَعَهٍٔ مِنَ الخَلقِ وَ الخُلقِ وَ الرِّزقِ وَ الأَجَلِ .
جهان را چه سازی که خود ساختست
جهاندار ازین کار پرداختست
وای ملک، بدانک هر چند تو با جهان عقدی سختتر بندی، او آسانتر فرو میگشاید و چندانک درو بیشتر میپیوندی، او از تو بیشتر میگسلد. جهان ترا ودیعت داریست که جمع آوردهٔ ترا بر دیگران تفرقه میکند و ثمرهٔ درختی که تو نشانی، بدیگران میدهد و هر بساط که گستری، درنوردد و هر اساس که نهی، براندازد. عمر را هیچ مشربی بیشایبهٔ تکدیر ندارد، عیش را هیچ مایدهٔ بی عایدهٔ تنغیص نگذارد. هرگز بگلویِ او فرو نرود که یک نواله بیاستخوان کسی را از خوانِ او برآید؛ هرگز از دلِ او برنیاید که یک شربت بی تجریعِ مرارت بکام کسی فرو شود. اگر صد یکی از آنک همیشه دنیا با تو میکند، روزی از دوستی بینی که مخلص باشد، او را با دشمنِ صدساله برابر داری. بینی که دیدهٔ خطابینِ تراغطایِ دوستی او چگونه حجاب میکند که این معانی با این همه روشنی، ازو ادراک نمیکنی و سمعِ باطل شنو را چگونه پنبهٔ غفلت آگنده که ندایِ هیچ نصیحت از منادیِ خرد نمیشنوی؟ حُبُّکَ الشَّیءَ یُعمِی وَ یَصِمُّ. و ای ملک، هرچ فرودِ عالم بالاست و در نشیبِ این خاکدان، همه عرضهٔ عوارضِ تقدیرست و پذیرایِ تغییر و تبدیل و یک دمزدن بی قبولِ آسیب چهار عناصر و حلولِ آفت هشت مزاج ممکن نیست، چه ترکیب وجود آدم و عالم از اجزاء مفرداتِ این بسایط آفریدند بانتقالِ صورت، گاه هواهیأت آب بستاند، گاه آب بصورتِ هوامکتسی شود، گاه یبوست اوعیهٔ رطوبت بردارد، گاه برودت چراغِ حرارت بنشاند و آدمیزاد هرگز ازین تأثیرات آزاد نتواند بود، از سرما بیفسرد و از گرما بتفسد و از تلخ نفور گردد و از شیرین ملول شود، بیماریش طراوت ببرد و پیریش نداوت زایل کند. اگر اندک غمی بدل او رسد، بپژمرد؛ بکمتر دردی بنالد، از جوع مضطرب شود، از عطش ملتهب گردد؛ هر آنچ بحیّزِ وجود پیوست. در اعتوارِ این حالات و تارات همه یکرنگند و یک حکم دارند.
وَ اَیُّ قَنَاهٍٔ لَم تُرَنَّح کُعُوبُهَا
وَ أَیُّ حُسَامٍ لَم یُصبِهُ فُلُولُ
وَ أَیُّ هِلَالٍ لَم یَشِنهُ مَحَاقُهُ
وَ اَیُّ شِهَابٍ لَم یَخُنهُ اُفُولُ
و بدان ای ملک که ایزد، تَعالی، ترا راعیِ رعیت و مراعیِ مصالح ایشان کردست، ازیشان بتیغ ستدن و بتازیانه بخشیدن و از آن ترک کلاه و طرفِ کمر آراستن مورثِ دو وبال و موجبِ دو نکالست یکی سفالتِ سائلی، چنانک گفتهاند:
خواستن کدیه است، خواهی عشر خوان خواهی خراج
زانک گر صد نام خوانی، یک حقیقت را رواست
چون گدائی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرک خواهد ، گر سلیمانست و گر قارون گداست
و دوم عهدهٔ مسئولیست که ترا در دیوانِ محاسبت بر پای دارند، کُلُّکُم رَاعٍ وَ کُلُّکُم مَسئُولٌ عَن رَعِیَّتِهِ ، و سرزدهٔ خجلت میباید بود، وَ لَو تَرِی اِذَا المُجرِمُونَ نَاکِسُوا رُؤسِهِم، و بدانک ترا عقل بر هفت ولایتِ تن امیرست و حسّ معین عقل و شهوت خادمِ تن؛ مگذار که هیچیک قدم از مقامِ خویش فراتر نهند. نگهدار معینِ عقل را تا اعانتِ شهوت نکند و خادمِ تو امیرِ تو نگردد و بدانک زخارف و زهراتِ دنیا اگرچه سخت فریبنده و چشم افسایِ خردست، اما چون مرد خواهد که خود را از مطلوبات و مرغوباتِ طبع باز دارد، نیک در منکراتِ آن نگرد تا بلطایفِ حیل و تدرج ازو دور شود، مثلا چنانک میخواره، هرگه که از تلخیِ می و ترشیِ پیشانی خود و نفرتِ طبیعت و قذف و تلوّثِ جامه از آن و دردسرِ سحرگاهی و ندامتِ حرکات و عربدهٔ شبانه و شکستنِ پیاله و جام و دست جنگی و دشنام و تقدیم ملهیات و تأخیر مهمّات و رنجِ خمار و کارهای نهبهنجار و خجالت از آن و شناعت بر آن یاد آرد، بشاعتِ آن در مذاقِ خرد اثر کند و هر زمان صورتِ آن پیشِ چشم دل آرد، اندک اندک قدم باز پس نهد و باز ایستد و همچنین شکار دوست که ازهنگامِ دوانیدن اسب بر پیِ صید از مخاطره بر عثرهٔ اسب و سقطهٔ خویش که مظنّهٔ هلاکست بیندیشد و معرّت تعرّضِ نخچیر و خوفِ زخمِ پنجهٔ پلنگ و دندانِ گراز و غصهٔ گریختنِ یوز و بازو تضییعِ روزگارِ خویش پیش خاطر آرد و مضرّتِ بسیار در مقابلهٔ منفعتی اندک نهد، لاشکّ بر دل او سرد گردد و بترکِ کلّی انجامد و از موقعِ خطر خود را در پناهِ عقل برد. وای ملک، در ایّام طراوت شباب که نوبهارِ عمرست، از ذبولِ پیری که خزانِ عیش و برگریزِ املست، یاد میدار.
تَمَتَّع مِن شَمِیمِ عَرَارِ نَجدٍ
فَمَا بَعدَ العَشِیَّهِٔ مِن عَرَارِ
و همچنین هنگام فراغت از مشغولی و بوقتِ عزِّ توانگری از ذلِّ درویشی و در نعمتِ شادی از محنتِ دلتنگی و در صحّتِ مزاجِ تن از عوارضِ بیماری و در فراخیِ مجالِ عمر از تنگیِ نفسِ باز پسین یاد آر تا حقِّ هر کسی پیش از فواتِ فرصت و ضیاعِ وقت گزارده شود، زیراک این دهگانه احوال همه برادرانِ صلبی مشیّتاند که ایشان را آسمان دو دو بیک شکم زاید و توأمانِ رحمِ فطرتاند که از پیِ یکدیگر نگسلند و چون بزمین آیند، قابلهٔ وجود بیفاصله نافِ ایشان بیکجا زند و بهترینِ مخلوقات درین معنی چنین میفرماید : اِغتَنِم خَمسا قَبلَ خَمسٍ شَبَابَکَ قَبلَ هَرَمِکَ وَ صِحَّتَکَ قَبلَ سَقَمِکَ وَ غِنَاکَ قَبلَ فَقرِکَ وَ فَرَاغَکَ قَبلَ شُغلِکَ وَ حَیَاتَکَ قَبلَ مَمَاتِکَ. وای ملک، در ذمّتِ عقلِ تو هیچ حقّ واجبالاداتر از عمر نیست که چون اجل حالّ گردد، گزارشِ آن محال باشد و در فوایدِ مکتوبات خواندم که اامام احمدِ غزّالی ، رَحِمَهُ اللهُ، روزی در مجمعِ تذکیر و مجلس وعظ روی بحاضران آورد و گفت: ای مسلمانان، هرچ من در چهل سال از سرِ این چوبپاره شما را میگویم، فردوسی دریک بیت گفتست؛ اگر بر آن خواهید رفت، از همه مستغنی شوید :
ز روزِ گذر کردن، اندیشه کن
پرستیدنِ دادگر پیشه کن
وَ کَفَی بِالمَوتِ وَاعِظا خود داد این معنی میدهد. وای ملک، بدانک این اموال منضّد که بصورتِ عسجد و زبرجد مینماید، همیهٔ دوزخست و نفسِ تو حَمَّالَهُٔ الحَطَب که از بهر داغِ پیشانی برهم مینهد، یَومَ یُحمَی عَلَیهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکوَی بِهَا جِبَاهُهُم وَ جُنُوبُهُم وَ ظُهُورُهُم هَذَا مَ کَنَزتُم لِأَنفُسِکُم فَذُوقُوا مَا کُنتُم تَکنِزُونَ ، اکنون بکوش تا باشد که بنیرنگِ دانش خود را از صحبتِ این گنده پیرِ رعنا و این سالخوردهٔ شَوهَا که چون تو بسیار شوهران را در چاهِ بیراهی سرنگون افکندست، رهائی توانی داد و آنچ راهِ سعادت جاودانی و نعیمِ باقیست، بدست توانی آورد. ملک اردشیر کلماتِ حکمتآمیزِ او چون دل با جان بیامیخت و حلقهٔ قبول وصایای او از گوشِ باطن بیاویخت. پس از آنجا پیشِ دختر آمد و گفت: مبارک باد ترا جفتی
که از هنرپیشگانِ عالم طاقست و در دانش سرآمدِ آفاق. راهِ رستگاری اینست که او پیش دارد و بر آنچِ او میکند، مقامِ اعتراض نیست. غمِ این متاعِ مستعار در این خانهٔ مستجار چنین توان خورد و بَعدَ مَاجَرَی ذَلِکَ در حاصلِ کار و فَذلِکِ حالِ خویش تأمّل میکرد و بزبانِ اعتبار و انتباه میگفت:
این عمرِ گذشته در حساب که نهم ؟
آخر بچهکار بودهام چندین سال ؟
شیوهٔ اجتهاد پیش گرفت و قدم در طریقِ سداد نهاد و بقدرِ استطاعت خود را از انقیادِ نفسِ أَمَّارَهٌٔ بِالسُّوءِ بیکسو کشید، اِلَی اَن مَاتَ عَلَی مَاعَاشَ عَلَیهِ وَ اللهُ المُوَفِّقُ لِذَلِکَ وَالهَادِی اِلَیهِ. تمام شد بابِ ملک اردشیر و دانایِ مهران به بعد ازین یاد کنیم بابِ دیو گاو پای و دانایِ دینی و مبیّن گردانیم که فایدهٔ علم چیست و شجرهٔ علم چون بثمرِ عمل بارور شود، چه اثر نماید و مهرهٔ خصمِ نادان را در ششدرهٔ قصور چون اندازد؟ باری، تَعَالی، خداوند ، خواجهٔ جهان ، معین الاسلام را توفیقِ جمعِ بین الحقّین و تحصیلِ سعادتین میسّر کناد و برخیر مواظب داراد بِمَنِّهِ وَسِعَهِٔ جُودِهِ .
ازکس دیت مخواه که خون ریزِ خود توئی
کالا برون مجوی که دزداندرون تست
این فسانه از بهر آن گفتم که رضایِ نفس باندک و بسیار طلب نباید کرد و او را در مرتعِ اختیارِ طبع خلیعالعذار فرا نباید گذاشت.
خو پذیرست نفسِ انسانی
آنچنان گردد او که گردانی
وَالنَّفسُ رَاغِبَهٌٔ اِذا رَغَّبتَهَا
وَ اِذَا تُرَدُّ اِلَی قَلِیلٍ تَقنَعُ
و حکماء گفتهاند: امل دامِ دیوست، از دانهٔ او نگر تا خود را نگاهداری که هزار طاوسِ خرد و همایِ همّت را بصفیرِ وسوسه از شاخسارِ قناعت درکشیدست و از اوجِ هوایِ استغنا بزیر آورده و بستهٔ بندِ خویش گردانیده که هرگز رهائی نیافتند و گفتهاند: چون شکم سیر باشد، غمِ گرسنگی مخور که بسیار سیر دیدم که پیش از گرسنه شدن مرگش دریافت و چون تن پوشیده گشت. اندوهِ برهنگی مبر که بسیار برهنگان دیدم که پیش از پوشیدن شدن تن و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند و لباس جز کفن نپوشیدند و اندیشهٔ خرج و صرفِ انفاق برخود مستولی مکن که بسیار دیدم که در طلبِ زیادتی رفتند و مکتسب بس حقیر و اندک ازیشان باز ماند.
وَ مَن یُنفِقِ السَّاعَاتِ فِی جَمعِ مَالِهِ
مَخَافَهَٔ فَقرٍ فَالذَّی فَعَلَ الفَقرُ
و این نکته بدان که مقدّر اقوات و مدبّر اوقات، قوت را علّت زندگانی کردست و هرگز معلول از علّت جدا نگردد. پس روشن شد که زندگانیِ کس بیقوت نتواند بود، قَد فَرَغَ اللهُ تَعَالَی مِن اَربَعَهٍٔ مِنَ الخَلقِ وَ الخُلقِ وَ الرِّزقِ وَ الأَجَلِ .
جهان را چه سازی که خود ساختست
جهاندار ازین کار پرداختست
وای ملک، بدانک هر چند تو با جهان عقدی سختتر بندی، او آسانتر فرو میگشاید و چندانک درو بیشتر میپیوندی، او از تو بیشتر میگسلد. جهان ترا ودیعت داریست که جمع آوردهٔ ترا بر دیگران تفرقه میکند و ثمرهٔ درختی که تو نشانی، بدیگران میدهد و هر بساط که گستری، درنوردد و هر اساس که نهی، براندازد. عمر را هیچ مشربی بیشایبهٔ تکدیر ندارد، عیش را هیچ مایدهٔ بی عایدهٔ تنغیص نگذارد. هرگز بگلویِ او فرو نرود که یک نواله بیاستخوان کسی را از خوانِ او برآید؛ هرگز از دلِ او برنیاید که یک شربت بی تجریعِ مرارت بکام کسی فرو شود. اگر صد یکی از آنک همیشه دنیا با تو میکند، روزی از دوستی بینی که مخلص باشد، او را با دشمنِ صدساله برابر داری. بینی که دیدهٔ خطابینِ تراغطایِ دوستی او چگونه حجاب میکند که این معانی با این همه روشنی، ازو ادراک نمیکنی و سمعِ باطل شنو را چگونه پنبهٔ غفلت آگنده که ندایِ هیچ نصیحت از منادیِ خرد نمیشنوی؟ حُبُّکَ الشَّیءَ یُعمِی وَ یَصِمُّ. و ای ملک، هرچ فرودِ عالم بالاست و در نشیبِ این خاکدان، همه عرضهٔ عوارضِ تقدیرست و پذیرایِ تغییر و تبدیل و یک دمزدن بی قبولِ آسیب چهار عناصر و حلولِ آفت هشت مزاج ممکن نیست، چه ترکیب وجود آدم و عالم از اجزاء مفرداتِ این بسایط آفریدند بانتقالِ صورت، گاه هواهیأت آب بستاند، گاه آب بصورتِ هوامکتسی شود، گاه یبوست اوعیهٔ رطوبت بردارد، گاه برودت چراغِ حرارت بنشاند و آدمیزاد هرگز ازین تأثیرات آزاد نتواند بود، از سرما بیفسرد و از گرما بتفسد و از تلخ نفور گردد و از شیرین ملول شود، بیماریش طراوت ببرد و پیریش نداوت زایل کند. اگر اندک غمی بدل او رسد، بپژمرد؛ بکمتر دردی بنالد، از جوع مضطرب شود، از عطش ملتهب گردد؛ هر آنچ بحیّزِ وجود پیوست. در اعتوارِ این حالات و تارات همه یکرنگند و یک حکم دارند.
وَ اَیُّ قَنَاهٍٔ لَم تُرَنَّح کُعُوبُهَا
وَ أَیُّ حُسَامٍ لَم یُصبِهُ فُلُولُ
وَ أَیُّ هِلَالٍ لَم یَشِنهُ مَحَاقُهُ
وَ اَیُّ شِهَابٍ لَم یَخُنهُ اُفُولُ
و بدان ای ملک که ایزد، تَعالی، ترا راعیِ رعیت و مراعیِ مصالح ایشان کردست، ازیشان بتیغ ستدن و بتازیانه بخشیدن و از آن ترک کلاه و طرفِ کمر آراستن مورثِ دو وبال و موجبِ دو نکالست یکی سفالتِ سائلی، چنانک گفتهاند:
خواستن کدیه است، خواهی عشر خوان خواهی خراج
زانک گر صد نام خوانی، یک حقیقت را رواست
چون گدائی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرک خواهد ، گر سلیمانست و گر قارون گداست
و دوم عهدهٔ مسئولیست که ترا در دیوانِ محاسبت بر پای دارند، کُلُّکُم رَاعٍ وَ کُلُّکُم مَسئُولٌ عَن رَعِیَّتِهِ ، و سرزدهٔ خجلت میباید بود، وَ لَو تَرِی اِذَا المُجرِمُونَ نَاکِسُوا رُؤسِهِم، و بدانک ترا عقل بر هفت ولایتِ تن امیرست و حسّ معین عقل و شهوت خادمِ تن؛ مگذار که هیچیک قدم از مقامِ خویش فراتر نهند. نگهدار معینِ عقل را تا اعانتِ شهوت نکند و خادمِ تو امیرِ تو نگردد و بدانک زخارف و زهراتِ دنیا اگرچه سخت فریبنده و چشم افسایِ خردست، اما چون مرد خواهد که خود را از مطلوبات و مرغوباتِ طبع باز دارد، نیک در منکراتِ آن نگرد تا بلطایفِ حیل و تدرج ازو دور شود، مثلا چنانک میخواره، هرگه که از تلخیِ می و ترشیِ پیشانی خود و نفرتِ طبیعت و قذف و تلوّثِ جامه از آن و دردسرِ سحرگاهی و ندامتِ حرکات و عربدهٔ شبانه و شکستنِ پیاله و جام و دست جنگی و دشنام و تقدیم ملهیات و تأخیر مهمّات و رنجِ خمار و کارهای نهبهنجار و خجالت از آن و شناعت بر آن یاد آرد، بشاعتِ آن در مذاقِ خرد اثر کند و هر زمان صورتِ آن پیشِ چشم دل آرد، اندک اندک قدم باز پس نهد و باز ایستد و همچنین شکار دوست که ازهنگامِ دوانیدن اسب بر پیِ صید از مخاطره بر عثرهٔ اسب و سقطهٔ خویش که مظنّهٔ هلاکست بیندیشد و معرّت تعرّضِ نخچیر و خوفِ زخمِ پنجهٔ پلنگ و دندانِ گراز و غصهٔ گریختنِ یوز و بازو تضییعِ روزگارِ خویش پیش خاطر آرد و مضرّتِ بسیار در مقابلهٔ منفعتی اندک نهد، لاشکّ بر دل او سرد گردد و بترکِ کلّی انجامد و از موقعِ خطر خود را در پناهِ عقل برد. وای ملک، در ایّام طراوت شباب که نوبهارِ عمرست، از ذبولِ پیری که خزانِ عیش و برگریزِ املست، یاد میدار.
تَمَتَّع مِن شَمِیمِ عَرَارِ نَجدٍ
فَمَا بَعدَ العَشِیَّهِٔ مِن عَرَارِ
و همچنین هنگام فراغت از مشغولی و بوقتِ عزِّ توانگری از ذلِّ درویشی و در نعمتِ شادی از محنتِ دلتنگی و در صحّتِ مزاجِ تن از عوارضِ بیماری و در فراخیِ مجالِ عمر از تنگیِ نفسِ باز پسین یاد آر تا حقِّ هر کسی پیش از فواتِ فرصت و ضیاعِ وقت گزارده شود، زیراک این دهگانه احوال همه برادرانِ صلبی مشیّتاند که ایشان را آسمان دو دو بیک شکم زاید و توأمانِ رحمِ فطرتاند که از پیِ یکدیگر نگسلند و چون بزمین آیند، قابلهٔ وجود بیفاصله نافِ ایشان بیکجا زند و بهترینِ مخلوقات درین معنی چنین میفرماید : اِغتَنِم خَمسا قَبلَ خَمسٍ شَبَابَکَ قَبلَ هَرَمِکَ وَ صِحَّتَکَ قَبلَ سَقَمِکَ وَ غِنَاکَ قَبلَ فَقرِکَ وَ فَرَاغَکَ قَبلَ شُغلِکَ وَ حَیَاتَکَ قَبلَ مَمَاتِکَ. وای ملک، در ذمّتِ عقلِ تو هیچ حقّ واجبالاداتر از عمر نیست که چون اجل حالّ گردد، گزارشِ آن محال باشد و در فوایدِ مکتوبات خواندم که اامام احمدِ غزّالی ، رَحِمَهُ اللهُ، روزی در مجمعِ تذکیر و مجلس وعظ روی بحاضران آورد و گفت: ای مسلمانان، هرچ من در چهل سال از سرِ این چوبپاره شما را میگویم، فردوسی دریک بیت گفتست؛ اگر بر آن خواهید رفت، از همه مستغنی شوید :
ز روزِ گذر کردن، اندیشه کن
پرستیدنِ دادگر پیشه کن
وَ کَفَی بِالمَوتِ وَاعِظا خود داد این معنی میدهد. وای ملک، بدانک این اموال منضّد که بصورتِ عسجد و زبرجد مینماید، همیهٔ دوزخست و نفسِ تو حَمَّالَهُٔ الحَطَب که از بهر داغِ پیشانی برهم مینهد، یَومَ یُحمَی عَلَیهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکوَی بِهَا جِبَاهُهُم وَ جُنُوبُهُم وَ ظُهُورُهُم هَذَا مَ کَنَزتُم لِأَنفُسِکُم فَذُوقُوا مَا کُنتُم تَکنِزُونَ ، اکنون بکوش تا باشد که بنیرنگِ دانش خود را از صحبتِ این گنده پیرِ رعنا و این سالخوردهٔ شَوهَا که چون تو بسیار شوهران را در چاهِ بیراهی سرنگون افکندست، رهائی توانی داد و آنچ راهِ سعادت جاودانی و نعیمِ باقیست، بدست توانی آورد. ملک اردشیر کلماتِ حکمتآمیزِ او چون دل با جان بیامیخت و حلقهٔ قبول وصایای او از گوشِ باطن بیاویخت. پس از آنجا پیشِ دختر آمد و گفت: مبارک باد ترا جفتی
که از هنرپیشگانِ عالم طاقست و در دانش سرآمدِ آفاق. راهِ رستگاری اینست که او پیش دارد و بر آنچِ او میکند، مقامِ اعتراض نیست. غمِ این متاعِ مستعار در این خانهٔ مستجار چنین توان خورد و بَعدَ مَاجَرَی ذَلِکَ در حاصلِ کار و فَذلِکِ حالِ خویش تأمّل میکرد و بزبانِ اعتبار و انتباه میگفت:
این عمرِ گذشته در حساب که نهم ؟
آخر بچهکار بودهام چندین سال ؟
شیوهٔ اجتهاد پیش گرفت و قدم در طریقِ سداد نهاد و بقدرِ استطاعت خود را از انقیادِ نفسِ أَمَّارَهٌٔ بِالسُّوءِ بیکسو کشید، اِلَی اَن مَاتَ عَلَی مَاعَاشَ عَلَیهِ وَ اللهُ المُوَفِّقُ لِذَلِکَ وَالهَادِی اِلَیهِ. تمام شد بابِ ملک اردشیر و دانایِ مهران به بعد ازین یاد کنیم بابِ دیو گاو پای و دانایِ دینی و مبیّن گردانیم که فایدهٔ علم چیست و شجرهٔ علم چون بثمرِ عمل بارور شود، چه اثر نماید و مهرهٔ خصمِ نادان را در ششدرهٔ قصور چون اندازد؟ باری، تَعَالی، خداوند ، خواجهٔ جهان ، معین الاسلام را توفیقِ جمعِ بین الحقّین و تحصیلِ سعادتین میسّر کناد و برخیر مواظب داراد بِمَنِّهِ وَسِعَهِٔ جُودِهِ .
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۱
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
بزرگوارا دنیا ندارد آن عظمت
که هیچکس را زیبد بدان سرافرازی
شرف به علم و عمل باشد و تو را همه هست
بدین نعیم مزور چرا همی نازی؟
ز چیست کاهل هنر را نمی کنی تمییز؟
تو نیز نه به هنر در زمانه ممتازی؟
به سوی من تو به بازی نگه مکن که ز علم
دلم به گیسوی حوران همی کند بازی
اگر چه تلخ بود یک سخن ز من بشنو
چنانک آن را دستور حال خودسازی
تو این سپر که ز دنیا کشیده ای در روی
به روز عرض مظالم چنان بیندازی
که از جواب سلامی که خلق را بر توست
به رد مظلمه دیگری نپردازی
که هیچکس را زیبد بدان سرافرازی
شرف به علم و عمل باشد و تو را همه هست
بدین نعیم مزور چرا همی نازی؟
ز چیست کاهل هنر را نمی کنی تمییز؟
تو نیز نه به هنر در زمانه ممتازی؟
به سوی من تو به بازی نگه مکن که ز علم
دلم به گیسوی حوران همی کند بازی
اگر چه تلخ بود یک سخن ز من بشنو
چنانک آن را دستور حال خودسازی
تو این سپر که ز دنیا کشیده ای در روی
به روز عرض مظالم چنان بیندازی
که از جواب سلامی که خلق را بر توست
به رد مظلمه دیگری نپردازی
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵