عبارات مورد جستجو در ۵۴۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۴
مطربا در پیش شاهان چون شده‌ستی پرده دار
برمدار اندر غزل جز پرده‌های شاهوار
بندگانشان دلخوشان و بندگی‌شان بی‌نشان
خوان‌هاشان بی‌خمیر و باده‌هاشان بی‌خمار
دیده بینای مطلق در میان خلق و حق
از همه خلقش گزیر و بر همه فرمان گزار
همچو خور عالم فروز و همچو گردون سرفراز
هم کلید هشت جنت هم برون از پنج و چار
سجده آرد پیش ایشان بانماز و بی‌نماز
پیش ایشان سبز گردد شوره خاک و سبزه زار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۶
برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم
بزم شهنشه‌ست، نه ما باده می­خریم
بحری‌ست شهریار و شرابی‌ست خوش‌گوار
درده شراب لعل، ببین ما چه گوهریم
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست برین اوج برپریم
خورشید لایزال چو ما را شراب داد
از کبر در پیالهٔ خورشید ننگریم
پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز
تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم
پرخواره‌ایم کز کرم شاه واقفیم
در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم
زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین
زین سو چو فربهیم، بدان سوی لاغریم
نوری که در زجاجه و مشکاة تافته‌ست
بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم
بس گرم و سرد شد دل ازین باده چون تنور
درسوزمان چو هیزم، تا هیچ نفسریم
چون شیشهٔ فلک، پر از آتش شده‌ست جان
چون کوره بهر ما که مس و قلب یا زریم
ای گل­عذار، جام چو لاله به مجلس آر
کز ساغر چو لاله، چو گل یاسمین بریم
خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر
با جمله ما خوشیم، ولی با تو خوش­تریم
ای مطرب آن ترانهٔ تر بازگو، ببین
تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم
اندرفکن زبانگ و خروش خوشت صدا
در ما، که در وفای تو چون کوه مرمریم
آن دم که از مسیح تو میراث برده‌یی
در گوش ما بدم، که چو سرنای مضطریم
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش کن که پیش حسودان منکریم
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹ - خطاب زمین بوس
زهی دارنده اورنگ شاهی
حوالت گاه تایید الهی
پناه سلطنت پشت خلافت
ز تیغت تا عدم موئی مسافت
فریدون دوم جمشید ثانی
غلط گفتم که حشواست این معانی
فریدون بود طفلی گاو پرورد
تو بالغ دولتی هم شیر و هم مرد
ستد جمشید را جان مار ضحاک
ترا جان بخشد اژدرهای افلاک
گر ایشان داشتندی تخت با تاج
تو تاج و تخت می‌بخشی به محتاج
کند هر پهلوی خسرونشانی
تو خود هم خسروی هم پهلوانی
سلیمان را نگین بود و ترا دین
سکندر داشت آیینه تو آیین
ندیدند آنچه تو دیدی ز ایام
سکندر ز اینه جمشید از جام
زهی ملک جوانی خرم از تو
اساس زندگانی محکم از تو
اگر صد تخت خود بر پشت پیلست
چوبی نقش تو باشد تخت نیلست
به تیغ آهنین عالم گرفتی
به زرین جام جای جم گرفتی
به آهن چون فراهم شد خزینه
از آهن وقف کن بر آبگینه
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه
من از سحر سحر پیکان راهم
جرس جنبان هارورتان شاهم
نخستین مرغ بودم من درین باغ
گرم بلبل کنی کینت و گر زاغ
به عرض بندگی دیر آمدم دیر
و گر دیر آمدم شیر آمدم شیر
چه خوش گفت این سخن پیر جهانگرد
که دیر آی و درست آی ای جوانمرد
در این اندیشه بودم مدتی چند
که نزلی سازم از بهر خداوند
نبودم تحفه چیپال و فغفور
که پیش آرم زمین را بوسم از دور
بدین مشتی خیال فکرت انگیز
بساط بوسه را کردم شکر ریز
اگر چه مور قربان را نشاید
ملخ نزل سلیمان را نشاید
نبود آبی جز این در مغز میغم
و گر بودی نبودی جان دریغم
به ذره آفتابی را که گیرد
به گنجشکی عقابی را که گیرد
چه سود افسوس من کز کدخدائی
جز این موئی ندارم در کیائی
حدیث آنکه چون دل گاه و بیگاه
ملازم نیستم در حضرت شاه
نباشد بر ملک پوشیده رازم
که من جز با دعا باکس نسازم
نظامی اکدشی خلوت نشینست
که نیمی سرکه نیمی انگبینست
ز طبع‌تر گشاده چشمه نوش
بزهد خشک بسته بار بر دوش
دهان زهدم ار چه خشک خانیست
لسان رطبم آب زندگانیست
چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم
به تنهائی چو عنقا خو گرفتم
گل بزم از چو من خاری نیاید
ز من غیر از دعا کاری نیاید
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم
طمع را خرقه بر خواهم کشیدن
رعونت را قبا خواهم دریدن
من و عشقی مجرد باشم آنگاه
بیاسایم چو مفرد باشم آنگاه
سر خود را به فتراکت سپارم
ز فتراکت چو دولت سر بر آرم
گرم دور افکنی در بوسم از دور
و گر بنوازیم نور علی نور
به یک خنده گرت باید چو مهتاب
شب افروزی کنم چون کرم شبتاب
چو دولت هر که را دادی به خود راه
نبشتی بر سرش یامیر یا شاه
چو چشم صبح در هر کس که دیدی
پلاس ظلمت ازوی در کشیدی
به هر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی
زر افشانت همه ساله چنین باد
چو تیغت حصن جانت آهنین باد
جهان بیرون مباد از حکم و رایت
زمین خالی مباد از خاک پایت
سرت زیر کلاه خسروی باد
به خسرو زادگان پشتت قوی باد
به هر منزل که مشک افشان کنی راه
منور باش چون خورشید و چون ماه
به هر جانب که روی آری به تقدیر
رکابت باد چون دولت جهانگیر
جنابت بر همه آفاق منصور
سپاهت قاهر و اعدات مقهور
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۴ - بر تخت نشستن خسرو به مدائن بار دوم
چو سر بر کرد ماه از برج ماهی
مه پرویز شد در برج شاهی
ز ثورش زهره وز خرچنگ برجیس
سعادت داده از تثلیث و تسدیس
ز پرگار حمل خورشید منظور
بدلو اندر فکنده بر زحل نور
عطارد کرده ز اول خط جوزا
سوی مریخ شیرافکن تماشا
ذنب مریخ را می‌کرده در کاس
شده چشم زحل هم کاسه راس
بدین طالع کز او پیروز شد بخت
ملک بنشست بر پیروزه گون تخت
بر آورد از سپیدی تا سیاهی
ز مغرب تا به مشرق نام شاهی
چو شد کار ممالک برقرارش
قوی‌تر گشت روز از روزگارش
کشید از خاک تختی بر ثریا
درو گوهر به کشتی در به دریا
چنان کز بس گهرهای جهان‌تاب
به شب تابنده‌تر بودی ز مهتاب
بر آن تخت مبارک شد چو شیران
مبارک‌باد گفتندش دلیران
جهان خرم شد از نقش نگینش
فرو خواند آفرینش آفرینش
ز عکس آنچنان روشن جنابی
خراسان را در افزود آفتابی
شد آواز نشاط و شادکامی
ز مرو شاهجان تا بلخ بامی
چو فرخ شد بدو هم تخت و هم تاج
در آمد غمزه شیرین به تاراج
نه آن غم را ز دل شایست راندن
نه غم‌پرداز را شایست خواندن
به حکم آنکه مریم را نگه داشت
کز او بر اوج عیسی پایگه داشت
اگر چه پادشاهی بود و گنجش
ز بی‌یاری پیاپی بود رنجش
نمی‌گویم طرب حاصل نمی‌کرد
طرب می‌کرد لیک از دل نمی‌کرد
گهی قصد نبید خام کردی
گهی از گریه می در جام کردی
گهی گفتی به دل کای دل چه خواهی
ز عالم عاشقی یا پادشاهی
که عشق و مملکت ناید بهم راست
ازین هر دو یکی می‌بایدت خواست
چه خوش گفتند شیران با پلنگان
که خر کره کند یا راه زنگان
مرا با مملکت گر یار بودی
دلم زین ملک برخوردار بودی
به خرم گر فرو شد بخت بیدار
به صد ملک ختن یک موی دلدار
شبی در باغ بودم خفته با یار
به بالین بر نشسته بخت بیدار
چو بختم خفت و من بیدار گشتم
بدینسان بی‌دل و بی‌یار گشتم
کجا آن نوبه‌نو مجلس نهادن
بهشت عاشقان را در گشادن
نشستن با پریرویان چون نوش
شهنشاه پریرویان در آغوش
کجا شیرین و آن شیرین زبانی
به شیرینی چو آب زندگانی
کجا آن عیش و آن شبها نخفتن
همه شب تا سحر افسانه گفتن
کجا آن تازه گلبرگ شکربار
شکر چیدن ز گلبرگش به خروار
عروسی را بدان روئین حصاری
ز بازو ساختن سیمین عماری
گهش چون گل نهادن روی بر روی
گهش بستن چو سنبل موی بر موی
گهی مستی شکستن بر خمارش
گهی پنهان کشیدن در کنارش
گهی خوردن میی چون خون بدخواه
گهی تکیه زدن بر مسند ماه
سخن‌هائی که گفتم یا شنیدم
خیالی بود یا خوابی که دیدم
مرا گویند خندان شو چو خورشید
که انده بر نتابد جای جمشید
دهن پر خنده خوش چون توان کرد
درو یا خنده گنجد یا دم سرد
کرا جویم کرا خوانم به فریاد
بهاری بود و بربودش ز من باد
خیال از ناجوانمردی همه روز
به عشوه می‌فزاید بر دلم سوز
ز بی‌خصمی گر افزون گشت گنجم
ز بی‌یاری در افزود است رنجم
من آن مرغم که افتادم به ناکام
ز پشمین خانه در ابریشمین دام
چو من سوی گلستان رای دارم
چه سود ار بند زر بر پای دارم
نه بند از پای می شاید بریدن
نه با این بند می‌شاید پریدن
غم یک تن مرا خود ناتوان کرد
غم چندین کس آخر چون توان خورد
مرا باید که صد غمخوار باشد
چون من صد غم خورم دشوار باشد
ز خر برگیرم و بر خود نهم بار
خران را خنده می‌آید بدین کار
مه و خورشید را بر فرش خاکی
ز جمعیت رسید این تابناکی
براکنده دلم بی‌نور از آنم
نیم مجموع دل رنجور از آنم
ستاره نیز هم ریحان باغند
پراکندند از آن ناقص چراغند
شراره زان ندارد پرتو شمع
که این نور پراکنده است و آن جمع
نه خواهد دل که تاج و تخت گیرم
نه خواهم من که با دل سخت گیرم
دل تاریک روزم را شب آمد
تن بیمار خیزم را تب آمد
نمی‌شد موش در سوراخ کژدم
بیاری جایروبی بست بردم
سیاهک بود زنگی خود به دیدار
به سرخی می‌زند چون گشت بیمار
دگر ره بانگ زد بر خود به تندی
که با دولت نشاید کرد کندی
چو دولت هست بخت آرام گیرد
ز دولت با تو جانان جام گیرد
سر از دولت کشیدن سروری نیست
که با دولت کسی را داوری نیست
کس از بی‌دولتی کامی نیابد
به از دولت فلک نامی نیابد
به دولت یافتن شاید همه کام
چو دانه هست مرغ آید فرا دام
تو گندم کار تا هستی برآرد
گیا خود در میان دستی برآرد
به هر کاری در از دولت بود نور
که باد از کار ما بی‌دولتی دور
بسی بر خواند ازین افسانه با دل
چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل
صبوری کرد با غم‌های دوری
هم آخر شادمان شد زان صبوری
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۷ - رفتن خسرو سوی قصر شیرین به بهانه شکار
چو عالم بر زد آن زرین علم را
کز او تاراج باشد خیل غم را
ملک را رغبت نخجیر برخاست
ز طالع تهمت تقصیر برخاست
به فالی چون رخ شیرین همایون
شهنشه سوی صحرا رفت بیرون
خروش کوس و بانگ نای برخاست
زمین چون آسمان از جای برخاست
علمداران علم بالا کشیدند
دلیران رخت در صحرا کشیدند
برون آمد مهین شهسواران
پیاده در رکابش تاجداران
ز یکسو دست در زین بسته فغفور
ز دیگر سو سپه‌سالار قیصور
کمر در بسته و ابرو گشاده
کلاه کیقبادی کژ نهاده
نهاده غاشیه‌اش خورشید بر دوش
رکابش کرده مه را حلقه در گوش
درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتد بر سر ماه
کمر شمشیرهای زرنگارش
به گرد اندر شده زرین حصارش
نبود از تیغها پیرامن شاه
به یک میدان کسی را پیش و پس راه
در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر
زبان گاو برده زهره شیر
دهان دور باش از خنده می‌سفت
فلک را دور باش از دور می‌گفت
سواد چتر زرین باز بر سر
چو بر مشکین حصاری برجی از زر
گر افتادی سر یکسو زن از میغ
نبودی جای سوزن جز سر تیغ
نفیر چاوشان از دور شو دور
ز گیتی چشم بد را کرده مهجور
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده زمین را چند فرسنگ
زمین از بار آهن خم گرفته
هوا را از روا رو دم گرفته
جنیبت کش و شاقان سرائی
روانه صدصد از هر سو جدائی
غریو کوس‌ها بر کوهه پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل
ز حلقوم دراهای درفشان
مشبکهای زرین عنبرافشان
صد و پنجاه سقا در سپاهش
به آب گل همی شستند راهش
صد و پنجاه مجمر دار دلکش
فکنده بویهای خوش در آتش
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستکها شکسته
بدان تا هر کجا کو اسب راند
به هر کامی درستی باز ماند
غریبی گر گذر کردی بر آن راه
بدانستی که کرد آنجا گذر شاه
بدین آیین چو بیرون آمد از شهر
به استقبالش آمد گردش دهر
شده بر عارض لشکر جهان تنگ
که شاهنشه کجا می‌دارد آهنگ
چنین فرمود خورشید جهانگیر
که خواهم کرد روزی چند نخجیر
چو در نالیدن آمد طبلک باز
در آمد مرغ صیدافکن به پرواز
روان شد در هوا باز سبک پر
جهان خالی شد از کبک و کبوتر
یکی هفته در آن کوه و بیابان
نرستند از عقابینش عقابان
پیاپی هر زمان نخجیر می‌کرد
به نخجیری دگر تدبیر می‌کرد
بنه در یک شکارستان نمی‌ماند
شکارافکن شکارافکن همی راند
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
به یک فرسنگی قصر دلارام
فرود آمده چو باده در دل جام
شب از عنبر جهان را کله می‌بست
زمستان بود و باد سرد می‌جست
زمین کز سردی آتش داشت در زیر
پرند آب را می‌کرد شمشیر
اگر چه جای باشد گرمسیری
نشاید کرد با سرما دلیری
ملک فرمود کاتش بر فروزند
به من عنبر به خرمن عود سوزند
به خورانگیز شد عود قماری
هوا می‌کرد خود کافور باری
به آسایش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه
چو لعل آفتاب از کان بر آمد
ز عشق روز شب را جان بر آمد
فلک سرمست بود از پویه چون پیل
خناق شب کبودش کرد چون نیل
طبیبان شفق مدخل گشادند
فلک را سرخی از اکحل گشادند
ملک ز آرامگه برخاست شادان
نشاط آغاز کرد از بامدادان
نبیذی چند خورد از دست ساقی
نماند از شادمانی هیچ باقی
چو آشوب نبیذش در سر افتاد
تقاضای مرادش در بر افتاد
برون شد مست و بر شبدیز بنشست
سوی قصر نگارین راند سرمست
دل از مستی شده رقاص با او
غلامی چند خاص الخاص با او
خبر کردند شیرین را رقیبان
که اینک خسرو آمد بی‌نقیبان
دل پاکش ز ننگ و نام ترسید
وزان پرواز بی‌هنگام ترسید
حصار خویش را در داد بستن
رقیبی چند را بر در نشستن
به دست هر یک از بهر نثارش
یکی خون زر که بی حد بدشمارش
ز مقراضی و چینی بر گذرگاه
یکی میدان بساط افکند بر راه
همه ره را طراز گنج بر دوخت
گلاب افشاند و خود چون عود می‌سوخت
به بام قصر بر شد چون یکی ماه
نهاده گوش بر در دیده بر راه
ز هر نوک مژه کرده سنانی
بر او از خون نشانده دیده‌بانی
بر آمد گردی از ره توتیا رنگ
که روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ
برون آمد ز گرد آن صبح روشن
پدید آمد از آن گلخانه گلشن
در آن مشعل که برد از شمعها نور
چراغ انگشت بر لب مانده از دور
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش
مرصع پیکری در نیمه دوش
کلاه خسروی بر گوشه گوش
رخی چون سرخ گل نو بر دمیده
خطی چون غالیه گردش کشیده
گرفته دسته نرگس به دستش
به خوشخوابی چو نرگس‌های مستش
گلش زیر عرق غواص گشته
تذروش زیر گل رقاص گشته
کمربندان به گردش دسته بسته
بدست هر یک از گل دسته دسته
چو شیرین دید خسرو را چنان مست
ز پای افتاده و شد یکباره از دست
ز بیهوشی زمانی بی‌خبر ماند
به هوش آمد به کار خویش در ماند
که گر نگذارم اکنون در وثاقش
ندارم طاقت زخم فراقش
و گر لختی ز تندی رام گردم
چو ویسه در جهان بدنام گردم
بکوشم تا خطا پوشیده باشم
چو نتوانم نه من کوشیده باشم؟
چو شاه آمد نگهبانان دویدند
زر افشاندند و دیباها کشیدند
بسا ناگشته را کز در در آرند
سپهر و دور بین تا در چه کارند
ملک بر فرش دیباهای گلرنگ
جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ
دری دید آهنین در سنگ بسته
ز حیرت ماند بر در دل شکسته
نه روی آنکه از در باز گردد
نه رای آنکه قفل انداز گردد
رقیبی را به نزد خویشتن خواند
که ما را نازنین بر در چرا ماند
چه تلخی دید شیرین در من آخر
چرا در بست ازینسان بر من آخر
درون شو گونه شاهنشه غلامی
فرستادست نزدیکت پیامی
که مهمانی به خدمت می‌گراید
چه فرمائی در آید یا نیاید
تو کاندر لب نمک پیوسته داری
به مهمان بر چرا در بسته داری
درم بگشای کاخر پادشاهم
به پای خویشتن عذر تو خواهم
تو خود دانی که من از هیچ رائی
ندارم با تو در خاطر خطائی
بباید با منت دمساز گشتن
ترا نادیده نتوان بازگشتن
و گر خواهی که اینجا کم نشینم
رها کن کز سر پایت ببینم
بدین زاری پیامی شاه می‌گفت
شکر لب می‌شنید و آه می‌گفت
کنیزی کاردان راگفت آن ماه
به خدمت خیز و بیرون رو سوی شاه
فلان شش طاق دیبا را برون بر
بزن با طاق این ایوان برابر
ز خارو خاره خالی کن میانش
معطر کن به مشک و زعفرانش
بساط گوهرین دروی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه زر
بنه در پیشگاه و شقه در یند
پس آنگه شاه را گو کای خداوند
نه ترک این سرا هندوی این بام
شهنشه را چنین دادست پیغام
پرستار تو شیرین هوس جفت
به لفظ من شهنشه را چنین گفت
که گر مهمان مائی ناز منمای
به هر جا کت فرود آرم فرود آی
صواب آن شد ز روی پیش بینی
که امروزی درین منظر نشینی
من آیم خود به خدمت بر سر کاخ
زمین بوسم به نیروی تو گستاخ
بگوئیم آنچه ما را گفت باید
چو گفتیم آن کنیم آنگه که شاید
کنیز کاردان بیرون شد از در
برون برد آنچه فرمود آن سمنبر
همه ترتیب کرد آیین زربفت
فرود آورد خسرو را و خود رفت
رخ شیرین ز خجلت گشته پر خوی
که نزل شاه چون سازد پیاپی
چو از نزل زرافشانی بپرداخت
ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت
بدست چاشنی گیری چو مهتاب
فرستادش ز شربت‌های جلاب
پس آنگه ماه را پیرایه بر بست
نقاب آفتاب از سایه بر بست
فرو پوشید گلناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی
کمندی حلقه‌وار افکنده بر دوش
زهر حلقه جهانی حلقه در گوش
حمایل پیکری از زر کانی
کشیده بر پرندی ارغوانی
سر آغوشی بر آموده به گوهر
به رسم چینیان افکنده بر سر
سیه شعری چو زلف عنبرافشان
فرود آویخت بر ماه درفشان
بدین طاوس کرداری همائی
روان شد چون تذروی در هوائی
نشاط دلبری در سر گرفته
نیازی دیده نازی در گرفته
سوی دیوار قصر آمد خرامان
زمین بوسید شه را چون غلامان
گشاد از گوش گوهرکش بسی لعل
سم شبدیز را کرد آتشین نعل
همان صد دانه مروارید خوشاب
به فرق‌افشان خسرو کرد پرتاب
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۲۰ - طلب کردن طغرل شاه حکیم نظامی را
چو داد اندیشه جادو دماغم
ز چشم افسای این لعبت فراغم
ز هر عقلی مبارکبادم آمد
طریق العقل واحد یادم آمد
شکایت گونه‌ای می‌کردم از بخت
که در بازو کمانی داشتم سخت
بسی تیر از کمان افکنده بودم
نشد بر هیچ کاغذ کازمودم
شکایت چون برانگیزد خروشی
نماند بی‌بها گوهر فروشی
چنین مهدی که ماهش در نقابست
ز مه بگذر سخن در آفتابست
خریدندش به چندان دلپسندی
رساندندش به چرخ از سربلندی
پذیرفتند چندان ملک و مالم
که باور کردنش آمد محالم
بسی چینی نورد نابریده
بجز مشک از هوا گردی ندیده
همان ختلی خرام خسروانی
سر افسار زر و طوق کیانی
به شریفم حدیث از گنج می‌رفت
غلام از ده کنیز از پنج می‌رفت
پذیرشها نگر در کار چون ماند
ستورم چون سقط شد بار چون ماند
پذیرنده چگونه رخت برداشت
زمین کشته را ندروده بگذاشت
بدین افسوس می خوردم دریغی
ز دم بر خویشتن چون شمع تیغی
که ناگه پیکی آمد نامه در دست
به تعجیلم درودی داد و بنشست
که سی روزه سفر کن کاینک از راه
به سی فرسنگی آمد موکب شاه
ترا خواهد که بیند روزکی چند
کلید خویش را مگذار در بند
مثالم داد کاین توقیع شاهست
همه شحنه همه تعویذ را هست
مثال شاه را بر سر نهادم
سه جا بوسیدم و سر بر گشادم
فرو خواندم مر آن فرمان به فرهنگ
کلیدم ز آهن آمد آهن از سنگ
به عزم خدمت شه جستم از جای
در آوردم به پشت بارگی پای
برون راندم سوی صحرا شتابان
گرفته رقص در کوه و بیابان
ز گوران تک ربودم در دویدن
گرو بردم ز مرغان در پریدن
ز رقص ره نمی‌شد طبع سیرم
ز من رقاص‌تر مرکب بزیرم
همه ره سجده می‌بردم قلم‌وار
به تارک راه می‌رفتم چو پرگار
به هر منزل کزان ره می‌بردم
دعای دولت شه می‌شنیدم
بهر چشمه که آبی تازه خوردم
بشکر شه دعائی تازه کردم
نسیم دولت از هر کوه ورودی
ز لطف شاه می‌دادم درودی
ز مشگین بوی آن حضرت بهرگام
زمین در زیر من چون عنبر خام
چو بر خود رنج ره کوتاه کردم
زمین بوس بساط شاه کردم
درون شد قاصد و شه را خبر کرد
که چشمه بر لب دریا گذر کرد
برون آمد ز درگه حاجب خاص
ز دریا داد گوهرها به غواص
مرا در بزمگاه شاه بردند
عطارد را به برج ماه بردند
نشسته شاه چون تابنده خورشید
به تاج کیقباد و تخت جمشید
زمین بوسش فلک را تشنه کرده
مه از سرهنگ پاسش دشنه خورده
شکوه تاجش از فر جهانگیر
فکنده قیروان را جامه در قیر
طرف‌داران ز سقسین تا سمرقند
به نوبتگاه درگاهش کمربند
درش بر حمل کشورها گشاده
همه در حمل بر حمل ایستاده
به دریا ماند موج نیل رنگش
که در دل بود هم در هم نهنگش
سر تاج قزلشاه از سر تخت
نهاده تاج دولت بر سر بخت
بهشتی بزمش از بزم بهشتی
ز حوضکهای می پر کرده کشتی
کف رادش به هر کس داده بهری
گهی شهری و گاهی حمل شهری
ز تیغ تنگ چشمان حصاری
قدر خان را در آن در تنگباری
خروش ارغنون و ناله چنگ
رسانیده به چرخ زهره آهنگ
به ریشم زن نواها بر کشیده
بریشم پوش پیراهن دریده
نواها مختلف در پرده‌سازی
نوازش متفق در جان نوازی
غزلهای نظامی را غزالان
زده بر زخمهای چنگ نالان
گرفته ساقیان می بر کف دست
شهنشه خورده می بدخواه شه مست
چو دادندش خبر کامد نظامی
فزودش شادیی بر شادکامی
شکوه زهد من بر من نگهداشت
نه زان پشمی که زاهد در کله داشت
بفرمود از میان می بر گرفتن
مدارای مرا پی بر گرفتن
به خدمت ساقیان را داشت در بند
به سجده مطربان را کرد خرسند
اشارت کرد کاین یک روز تا شام
نظامی را شویم از رود و از جام
نوای نظم او خوشتر ز رود است
سراسر قولهای او سرود است
چو خضر آمد ز باده سر بتابیم
که آب زندگی با خضر یابیم
پس آنکه حاجب خاص آمد و گفت
درای ای طاق با هر دانشی جفت
درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کو گراید سوی خورشید
سر خود همچنان بر گردن خویش
سرافکنده فکنده هر دو در پیش
بدان تا بوسم او را چون زمین پای
چو دیدم آسمان برخاست از جای
گرفتم در کنار از دل نوازی
به موری چون سلیمان کرد بازی
من از تمکین او جوشی گرفتم
دو عالم را در آغوشی گرفتم
چو بر پای ایستادم گفت بنشین
به سوگندم نشاند این منزلت بین
قیام خدمتش را نقش بستم
چو گفت اقبال او بنشین نشستم
سخن گفتم چو دولت وقت می‌دید
سخنهائی که دولت می‌پسندید
از آن بذله که رضوانش پسندد
زبانی گر به گوش آرد بخندد
نصیحتها که شاهان را بشاید
وصیتها کز او درها گشاید
بسی پالودهای زعفرانی
به شکر خندشان دادم نهانی
گهی چون ابرشان گریه گشادم
گهی چو گل نشاط خنده دادم
چنان گفتم که شاه احسنت می‌گفت
خرد بیدار می‌شد جهل می‌خفت
سماعم ساقیان را کرده مدهوش
مغنی را شه دستان فراموش
در آمد راوی و بر خواند چون در
ثنائی کان بساز از گنج شد پر
حدیثم را چو خسرو گوش می‌کرد
ز شیرینی دهن پر نوش می‌کرد
حکایت چون به شیرینی در آمد
حدیث خسرو و شیرین بر آمد
شهنشه دست بر دوشم نهاده
ز تحسین حلقه در گوشم نهاده
شکر ریزان همی کرد از عنایت
حدیث خسرو و شیرین حکایت
که گوهربند بنیادی نهادی
در آن صنعت سخن را داد دادی
گزارشهای بی‌اندازه کردی
بدان تاریخ ما را تازه کردی
نه گل دارد بدین تری هوائی
نه بلبل زین نوآئین تر نوائی
گشاده خواندن او بیت بر بیت
رگ مفاوج را چون روغن زیت
ز طلق اندودگی کامد حریرش
هم آتش دایه شد هم ز مهریرش
چه حلوا کرده‌ای در جوش این جیش
که هر کو می‌خورد می‌گوید العیش
در آن پالوده پالوده چون شیر
ز شیرینی نکردی هیچ تقصیر
عروسی را بدان شیرین سواری
که بودش برقع شیرین عماری
چو بر دندان ما کردی حلالش
چه دندان مزد شد با زلف و خالش
ترا هم بر من و هم بر برادر
معاشی فرض شد چون شیر مادر
برادر کو شهنشاه جهان بود
جهان را هم ملک هم پهلوان بود
بدان نامه که بردی سالها رنج
چه دادت دست مزد از گوهر و گنج
شنیدم قرعه‌ای زد بر خلاصت
دو پاره ده نوشت از ملک خاصت
چه گوئی آن دهت دادند یا نه
مثال ده فرستادند یانه
چو دانستم که خواهد فیض دریا
که گردد کار بازرگان مهیا
همان خاک خراب آباد گردد
به بند افتاده‌ای آزاد گردد
دعای تازه‌ای خواندم چو بختش
به گوهر بر گرفتم پای تختش
چو بر خواندم دعای دولت شاه
ز بازیهای چرخش کردم آگاه
که من یاقوت این تاج مکلل
نه از بهر بها بر بستم اول
دری دیدم به کیوان بر کشیده
به بی‌مثلی جهان مثلش ندیده
برو نقشی نوشتم تا بماند
دهد بر من در ودی آنکه خواند
مرا مقصود ازین شیرین فسانه
دعای خسروان آمد بهانه
چو شکر خسرو آمد بر زبانم
فسون شکر و شیرین چه خوانم
بلی شاه سعید از خاص خویشم
پذیرفت آنچه فرمودی ز پیشم
چو بحر عمر او کشتی روان کرد
مرا نه جمله عالم را زیان کرد
ولی چون هست شاهی چون تو بر جای
همان شهزادگان کشور آرای
از آن پذرفتهای رغبت‌انگیز
دگرباره شود بازار من تیز
پذیرفت آن دعا و حمد را شاه
به اخلاصی که بود از دل بدو راه
چو خو با حمد و با اخلاص من کرد
ده حدونیان را خص من کرد
به مملوکی خطی دادم مسلسل
به توقیع قزلشاهی مسجل
که شد بخشیده این ده بر تمامی
ز ما برزاد برزاد نظامی
به ملک طلق دادم بی‌غرامت
به طلقی ملک او شد تا قیامت
کسی کاین راستی را نیست باور
منش خصم و خدایش باد داور
اگر طعنی زند بر وی خسیسی
بجز وحشت مباد او را انیسی
به لعنت باد تا باشد زمانه
تبارش تیر لعنت را نشانه
چو کار افتاده‌ای را کار شد راست
در گنجینه بگشاد و براراست
درونم را به تأیید الهی
برونم را به خلعت‌های شاهی
چو از تشریف خود منشوریم داد
به طاعت گاه خود دستوریم داد
شدم نزدیک شه با بخت مسعود
وزو باز آمدم با تخت محمود
چنان رفتم که سوی کعبه حجاج
چنان باز آمدم کاحمد ز معراج
شنیدم حاسدی زانها که دانی
که دزد کیسه بر باشد نهانی
به یوسف صورتی گرگی همی زاد
به لوزینه درون الماس می‌داد
که‌ای گیتی نگشته حق شناست
ز بهر چیست چندینی سپاست
عروسی کاسمان بوسید پایش
دهی ویرانه باشد رو نمایش؟
دهی و آنگه چه ده چون کوره تنگ
که باشد طول و عرضش نیم فرسنگ
ندارد دخل و خرجش کیسه‌پرداز
سوادش نیم کار ملک ابخاز
چنین دادم جواب حاسد خویش
که نعمت خواره را کفران میندیش
چرا می‌باید ای سالوک نقاب
در آن ویرانه افتادن چو مهتاب
بحمد من نگر حمدونیان چیست
که یک حمد اینچنین به کانچنان بیست
اگر بینی در آن ده کار و کشتی
مرا در هر سخن بینی بهشتی
گر او دارد ز دانه خوشه پر
من آرم خوشه خوشه دانه در
گر او را ز ابر فیض آب فراتست
مرا در فیض لب آب حیاتست
گر او را بیشه‌ای با استواریست
مرا صد بیشه از عود قماریست
سپاس من نه از وجه منالست
بدان وجهست کاین وجهی حلالست
و گر دارد خرابی سوی او راه
خراب آباد کن بس دولت شاه
ز خرواری صدف یک دانه در به
زلال اندک از طوفان پر به
نه این ده شاه عالم رای آن داشت
که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت
ولی چون ملک خرسندیم را دید
ولایت در خور خواهنده بخشید
چو من خرسندم و بخشنده خشنود
تو نقد بوالفضولی خرج کن زود
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۲۱ - تأسف بر مرگ شمس‌الدین محمد جهان پهلوان
چه می‌گفتم سخن محمل کجا راند
کجا می‌رفتم و رختم کجا ماند
به سلطانی چو شه نوبت فرو کوفت
غبار فتنه از گیتی فرو روفت
شکوهش پنج نوبت بر فلک برد
نفاذش کرد هفت اقلیم را خرد
خروش طبل وی گفتی دو میل است
که می‌دانست کان طبل رحیل است
نفیر کوس گفتی تا دو ماهست
که را در دل که شه در کوچگاهست
بران اورنگش آرام اندکی بود
چو برقش زادن و مردن یکی بود
بری ناخورده از باغ جوانی
چو ذوالقرنین از آب زندگانی
شهادت یافت از زخم بداندیش
که باداش آن جهان پاداش ازین بیش
سه پایه بر فلک زد زین خرابی
گذشت از پایه خاکی و آبی
گر آن دریا شد این درها بجایند
که بر ما بیش از آن درها گشایند
گر او را سوی گوهر گرم شد پای
نسب‌داران گوهر باد بر جای
گر او را فیض رحمت گشت ساقی
جهان بر وارثانش باد باقی
گر او را خاک داد از تخته‌بندی
مباد این تخت گیران را گزندی
گر او بی‌تاج شد تاجش رضاباد
سر این تاج‌داران را بقا باد
خصوص آن وارث اعمار شاهان
نظرگاه دعای نیک خواهان
موید نصره‌الدین کافرینش
ز نام او پذیرد نور بینش
پناه خسروان اعظم اتابک
فریدون‌وار بر علم مبارک
ابوبکر محمد کز سر داد
ابوبکر و محمد را کند شاد
به شاهی تاج بخش تاج‌داران
به دولت یادگار شهریاران
به دانائیش هفت اختر شکرخند
بمولائیش نه گردون کمربند
ستاره پایه تخت بلندش
فلک را بوسه گه سم سمندش
سریرش باد در کشور گشائی
وثیقت نامه کشور خدائی
جهان را تا ابد شاه جهان باد
بر آنچ امید دارد کامران باد
سعادت یار او در کامرانی
مساعد با سعادت زندگانی
سخن را بر سعادت ختم کردم
ورق کاینجا رساندم در نوردم
خدایا هر چه رفت از سهوکاری
بیامرز از کرم کامرزگاری
روانش باد جفت شادکامی
که گوید باد رحمت بر نظامی
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۵ - در مدح شروانشاه اختسان بن منوچهر
سر خیل سپاه تاجداران
سر جمله ی جمله شهریاران
خاقان جهان ملک معظم
مطلق ملک الملوک عالم
دارنده ی تخت پادشاهی
دارای سپیدی و سیاهی
صاحب جهت جلال و تمکین
یعنی که جلال دولت و دین
تاج ملکان ابوالمظفر
زیبنده ی ملک هفت کشور
شروانشه آفتاب سایه
کیخسرو کیقباد پایه
شاه سخن اختسان که نامش
مهریست که مهر شد غلامش
سلطان به ترک چتر گفته
پیدا نه خلیفه ی نهفته
بهرام نژاد و مشتری چهر
در صدف ملک منوچهر
زین طایفه تا به دور اول
شاهیش به نسل دل مسلسل
نطفه‌اش که رسیده گاه بر گاه
تا آدم هست شاه بر شاه
در ملک جهان که باد تا دیر
کوته قلم و دراز شمشیر
اورنگ نشین ملک بی‌نقل
فرمانده ی بی‌نقیصه چون عقل
گردنکش هفت چرخ گردان
محراب دعای هفت مردان
رزاق نه کاسمان ارزاق
سردار و سریر دار آفاق
فیاضه ی چشمه ی معانی
دانای رموز آسمانی
اسرار دوازده علومش
نرمست چنانکه مهر مومش
این هفت قواره شش انگشت
یک دیده چهار دست و نه پشت
تا بر نکشد ز چنبرش سر
مانده است چو حلقه سر به چنبر
دریای خوشاب نام دارد
زو آب حیات وام دارد
کان از کف او خراب گشته
بحر از کرمش سرای گشته
زین سو ظفرش جهان ستاند
زان سو کرمش جهان فشاند
گیرد به بلا رک روانه
بخشد به جناح تازیانه
کوثر چکد از مشام بختش
دوزخ جهد از دماغ لختش
خورشید ممالک جهانست
شایسته بزم و رزم از آنست
مریخ به تیغ و زهره با جام
بر راست و چپش گرفته آرام
زهره دهدش به جام یاری
مریخ کند سلیح داری
از تیغش کوه لعل خیزد
وز جام چو کوه لعل ریزد
چون بنگری آن دو لعل خونخوار
خونی و مییست لعل کردار
لطفش بگه صبوح ساقی
لطفیست چنانکه باد باقی
زخمش که عدو به دوست مقهور
زخمیست که چشم زخم ازو دور
در لطف چو باد صبح تازد
هرجا که رسد جگر نوازد
در زخم چو صاعقه است قتال
بر هر که فتاد سوخت در حال
لطف از دم صبح جان فشان‌تر
زخم از شب هجر جانستان‌تر
چون سنجق شاهیش بجنبد
پولادین صخره را بسنبد
چون طره پرچمش بلرزد
غوغای زمین جوی نیرزد
در گردش روزگار دیر است
کاتش زبر است و آب زیر است
تا او شده شهسوار ابرش
بگذشت محیط آب از آتش
قیصر به درش جنیبه داری
فغفور گدای کیست باری
خورشید بدان گشاده‌روئی
یک عطسه بزم اوست گوئی
وان بدر که نام او منیر است
در غاشیه داریش حقیر است
گویند که بود تیر آرش
چون نیزه عادیان سنان کش
با تیر و کمان آن جهانگیر
در مجری ناوک افتد آن تیر
گویند که داشت شخص پرویز
شکلی و شمایلی دلاویز
با گرد رکابش ار ستیزد
پرویز به قایمی بریزد
بر هر که رسید تیغ تیزش
بربست اجل ره گریزش
بر هر زرهی که نیزه رانده
یک حلقه در آن زره نمانده
زوبینش به زخم نیم خورده
شخص دو جهان دو نیم کرده
در مهر چو آفتاب ظاهر
در کینه چو روزگارقاهر
چون صبح به مهر بی‌نظیر است
چون مهر به کینه شیر گیر است
بربست به نام خود به شش حرف
گرد کمر زمانه شش طرف
از شش زدن حروف نامش
بر نرد شده ندب تمامش
گر دشمن او چو پشه جو شد
با صرصر قهر او نکو شد
چون موکب آفتاب خیزد
سایه به طلایه خود گریزد
آنجا که سمند او زند سم
شیر از نمط زمین شود گم
تیرش چو برات مرگ راند
کس نامه زندگی نخواند
چون خنجر جزع گون برآرد
لعل از دل سنگ خون برآرد
چون تیغ دو رویه بر گشاید
ده ده سر دشمنان رباید
بر دشمن اگر فراسیابست
تنها زدنش چو آفتابست
لشگر گره کمر نبسته
کو باشد خصم را شکسته
چون لشگر او بدو رسیده
از لشگر خصم کس ندیده
صد رستمش ارچه در رکابست
لشکر شکنیش ازین حسابست
چون بزم نهد به شهر یاری
پیدا شود ابر نو بهاری
چندان که وجوه ساز بیند
بخشد نه چنانکه باز بیند
چندان که به روزی او کند خرج
دوران نکند به سالها درج
بخشیدن گوهرش به کیل است
تحریر غلام خیل خیل است
زان جام که جم به خود نبخشید
روزی نبود که صد نبخشید
سفتی جسد جهان ندارد
کز خلعت او نشان ندارد
یا جودش مشک قیر باشد
چینی نه که چین حقیر باشد
گیرد به جریده حصاری
بخشید به قصیده دیاری
آن فیض که ریزد او به یک جوش
دریاش نیاورد در آغوش
زر با دل او که بس فراخست
گوئی نه زر است سنگلاخست
گر هر شه را خزینه خیزد
شاه اوست گر او خزینه ریزد
با پشه‌ای آن چنان کند جود
کافزون کندش ز پیل محمود
در سایه تخت پیل سایش
پیلان نکشند پیل پایش
دریای فرات شد ولیکن
دریای روان فرات ساکن
آن روز که روز بار باشد
نوروز بزرگوار باشد
نادیه بگویم از جد و بخت
کو چون بود از شکوه بر تخت
چون بدر که سر برآرد از کوه
صف بسته ستاره گردش انبوه
یا چشمه آفتاب روشن
کاید به نظاره گاه گلشن
یا پرتو رحمت الهی
کاید به نزول صبحگاهی
هر چشم که بیند آنچنان نور
چشم بد خلق ازو شود دور
یارب تو مرا کاویس نامم
در عشق محمدی تمامم
زان شه که محمدی جمالست
روزیم کن آنچه در خیالست
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱۱ - شکار کردن بهرام و داغ کردن گوران
چون سهیل جمال بهرامی
از ادیم یمن ستد خامی
روی منذر از آن نشاط و نعیم
یافت آنچ از سهیل یافت ادیم
گشت نعمان و منذر از هنرش
این به شفقت برادر آن پدرش
پدری و برادری بگذار
آن رهی وین غلام در همه کار
این رقیبش به دانش آموزی
وان رفیقش به مجلس افروزی
این به علم استواریش داده
وان نشاط سواریش داده
تا چنان شد بزرگی بهرام
کز زمینش برآسمان شد نام
کارش الا می و شکار نبود
با دگر کارهاش کار نبود
مرده گور بود در نخچیر
مرده را کی بود ز گور گزیر
هر کجا تیرش از کمان بشتافت
گور چشمی ز چشم گوری یافت
اشقری باد پای بودش چست
به تک آسوده و به گام درست
پر برآورده پای از اندامش
دست پرکن شکسته از گامش
ره‌نوردی که چون نبشتی راه
گوی بردی ز مهر و قرصه ز ماه
کرده با جنبش فلک خویشی
باد را داده منزلی پیشی
پیچ صد مار داده بود دمش
گور صد گور کنده بودسمش
شه برو تاختی به وقت شکار
با دگر مرکبش نبودی کار
اشقر گور سم چو زین کردی
گور برگردش آفرین کردی
باز ماندی به تک ستوران را
سفتی از سم سرین گوران را
وقت وقتی که از ملالت کار
زین برو کردی آن هژیر سوار
گشتی از نعل او شکارستان
نقش بر نقش چون نگارستان
بیشتر زانکه سنگ دارد وزن
پشته‌ها ریختی ز گور و گوزن
روی صحرا به زیر سم ستور
گور گشتی ز بس گریوه گور
شه بر آن اشقر گریوه نورد
کز شتابش ندید گردون گرد
چون کمند شکار بگرفتی
گور زنده هزار بگرفتی
بیشتر گور کاورید به بند
یا به بازو فکند یا به کمند
گور اگر صد گرفت پشتاپشت
کمتر از چار ساله هیچ نکشت
خون آن گور کرده بود حرام
که نبودش چهار سال تمام
نام خود داغ کرد بر رانش
داد سرهنگی بیابانش
هرکه زان گور داغدار یکی
زنده بگرفتی از هزار یکی
چون که داغ ملک بر او دیدی
گرد آزار او نگردیدی
بوسه بر داغگاه او دادی
بندیی را ز بند بگشادی
ما که با داغ نام سلطانیم
ختلی آن به که خوش ترک رانیم
آنچنان گورخان به کوه و به راغ
گور که داغ دید رست ز داغ
در چنین گورخانه موری نیست
که برو داغ دست زوری نیست
روزی اندر شکارگاه یمن
با دلیران آن دیار و دمن
شه که بهرام گور شد نامش
گوی برد از سپهر و بهرامش
می‌زد از نزهت شکار نفس
منذرش پیش بود و نعمان پس
هر یکی در شکوه پیکر او
مانده حیران از پای تا سر او
گردی از دور ناگهان برخاست
کاسمان با زمین یکی شد راست
اشقر انگیخت شهریار جوان
سوی آن گرد شد چو باد روان
دید شیری کشیده پنجه زور
در نشسته به پشت و گردن گور
تا ز بالا در آردش به زمین
شه کمان برگرفت و کرد کمین
تیری از جعبه سفته پیکان جست
در زه آورد و درکشید درست
سفته بر سفت شیر و گور نشست
سفت و از هردو سفت بیرون جست
تا بسوفار در زمین شد غرق
پیش تیری چنان چه درع و چه درق
شیر و گور اوفتاد و گشت هلاک
تیر تا پر نشست در دل خاک
شاه کان تیر برگشاد ز شست
ایستاد و کمان گرفت به دست
چون عرب زخمی آنچنان دیدند
در عجم شاهیش پسندیدند
هرکه دیده بر آن شکار زدی
بوسه بر دست شهریار زدی
بعد از آن شیر زور خواندندش
شاه بهرام گور خواندندش
چون رسیدند سوی شهر فراز
قصه شیر و گور گشت دراز
گفت منذر به کار فرمایان
تا به پرگار صورت آرایان
در خورنق نگاشتند به زر
صورت گور زیر و شیر زبر
شه زده تیر و جسته ز اندو شکار
در زمین غرق گشته تا سوفار
چون نگارنده این رقم بنگاشت
هرکه آن دید جانور پنداشت
گفت بر دست شهریار جهان
آفرینهای کردگار جهان
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۱ - بردن سرهنگ بهرام‌گور را به مهمانی
شاه بهرام روزی از سر تخت
برد سوی شکار صحرا رخت
پیشتر زانکه رفت و صید انداخت
صید بین تا چگونه صیدش ساخت
چون بر آن ده گذشت کان سرهنگ
داشت آن منظر بلند آهنگ
دید نزهتگهی گران پایه
سبزه در سبزه سایه در سایه
باز پرسید کاین دیار کراست
ده خداوند این دیار کجاست
بود سرهنگ خاص پیش رکاب
چون ز خسرو چنین شنید خطاب
بر زمین بوسه داد و برد نماز
گفت کای شهریار بنده نواز
بنده دارد دهی که داده تست
لطفش از جرعه‌ریز باده تست
شاه اگر جای آن پسند کند
بنده پست را بلند کند
بی‌تکلف چنانکه عادت اوست
سنت رأی با سعادت اوست
سر درآرد بدین دریچه تنگ
سربلند جهان شود سرهنگ
دارم از داده عنایت شاه
کوشکی برکشید سر تا ماه
باغ در باغ گرد بر گردش
خلد مولی و روضه شاگردش
گر خورد شاه باده بر سر او
خاک بوسد ستاره بر در او
گرد شه خانه را عبیر دهد
مگسم شهد و گاو شیر دهد
شاه چون دید کو ز یک رنگی
پیش برد آن سخن به سرهنگی
گفت فرمان تراست کار بساز
تا ز نخچیر گه من آیم باز
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد از آینه پاک
منظر از فرش چون بهشت آراست
کرد هر زینتی که باید راست
چون شهنشه ز صیدگاه رسید
باز چترش به اوج ماه رسید
میزبان از نوردهای گزین
کسوت رومی و طرایف چین
فرش بر فرش چند جامه نغز
کز فروغش گشاده شد دل و مغز
زیر ختلی خرام شاه افکند
بر سر آن نثار گوهر چند
شاه بر شد به شصت پایه رواق
دید طاقی به سر بلندی طاق
طرح کرده رخش خورنق را
فرش افکنده چرخ ازرق را
میزبان آمد آنچه باید کرد
از گلاب و بخور و شربت و خورد
چون شه از خوردهای خوش پرداخت
می روان کرد و بزم شادی ساخت
شاه چون خورد ساغری دو سه می
از گل جبهتش برآمد خوی
گفت کای میزبان زرین کاخ
جایگاهت خوش است و برگ فراخ
لیکن این شصت پایه کاخ بلند
کاسمان بر سرش رود به کمند
از پس شصت سال کز تو گذشت
چون توانی به زیر پای نوشت
میزبان گفت شاه باقی باد
کوثرش باده حور ساقی باد
این ز من نیست طرفه من مردم
از چنین پایه مانده کی گردم
طرفه آن شد که دختریست چو ماه
نرم و نازک چو خز و قاقم شاه
نره گاوی چو کوه بر گردن
آرد آینجا گه علف خوردن
شصت پایه چنان برد یکدست
که نسازد به هیچ پایه نشست
گاوی آنگه چه گاو چون پیلی
نکشد پیه خویش را میلی
به خدا گر در این سپاه کسی
از زمین برگرایدش نفسی
زنی آنگه به شصت پایه حصار
بر برد چون عجب نباشد کار
چونکه سرهنگ این حکایت گفت
شه سرانگشت خود به دندان سفت
گفت از اینگونه کار چون باشد
نبود ور بود فسون باشد
باورم ناید این سخن به درست
تا نبینم به چشم خویش نخست
وآنگه از مرد میزبان درخواست
تا کند دعوی سخن را راست
میزبان کاین شنید رفت به زیر
کرد با گاو کش حکایت شیر
سیمتن وقت را شناخته بود
پیش از آن کار خویش ساخته بود
زیور و زیب چینیان بربست
داد گل را خمار نرگس مست
ماه را مشک راند بر تقویم
غمزه را داد جادوئی تعلیم
چشم را سرمه فریب کشید
ناز را بر سر عتیب کشید
سرو را رنگ ارغوانی داد
لاله را قد خیزرانی داد
در بر آمود سرو سیمین را
بست بر ماه عقد پروین را
درج یاقوت را به در یتیم
کرد چون سیب عاشقان به دو نیم
تاج عنبر نهاد بر سر دوش
طوق غبغب کشید تا بن گوش
زنگی زلف و خال هندو رنگ
هردو بر یک طرف ستاده به جنگ
شه که تختش بود ز تخته عاج
ناگزیرش بود ز تخت وز تاج
شبه خال بر عقیق لبش
مهر زنگی نهاده بر رطبش
فرقش از دانهای در خوشاب
بسته گرد مه از ستاره نقاب
گوهر گوش گوهر آویزش
کرده بازار عاشقان تیزش
ماه را در نقاب کافوری
بسته چون در سمن گل سوری
چونکه ماه دو هفته از سر ناز
کرد هر هفت از آنچه باید ساز
پیش آن گاو رفت چون مه بدر
ماه در برج گاو یابد قدر
سر فرو برد و گاو را برداشت
گاو بین تا چگونه گوهر داشت
پایه بر پایه بر دوید به بام
رفت تا تخت پایه بهرام
گاو بر گردن ایستاد به پای
شیر چون گاو دید جست ز جای
در عجب ماند کاین چه شاید بود
سود او بود و در نیافت چه سود
مه ز گردن نهاد گاو به زیر
به کرشمه چنان نمود به شیر
کانچه من پیش تو به تنهائی
پیشکش کردم از توانائی
در جهان کیست کو به زور و به رای
از رواقش برد به زیر سرای
شاه گفت این نه زورمندی تست
بلکه تعلیم کرده‌ای ز نخست
اندک اندک به سالهای دراز
کرده بر طریق ادمان ساز
تا کنونش ز راه بی‌رنجی
در ترازوی خویشتن سنجی
سجده بردش نگار سیم اندام
با دعائی به شرط خویش تمام
گفت بر شه غرامتی‌ست عظیم
گاو تعلیم و گور بی‌تعلیم؟
من که گاوی برآورم بر بام
جز به تعلیم بر نیارم نام
چه سبب چون زنی تو گوری خرد
نام تعلیم کس نیارد برد
شاه تشنیع ترک خود بشناخت
هندوی کرد و پیش او در تاخت
برقع از ماه باز کرد و چو دید
ز اشک بر مه فشاند مروارید
در کنارش گرفت و عذر انگیخت
وآن گل از نرگس آب گل می‌ریخت
از بدو نیک خانه خالی کرد
با پریرخ سخن سگالی کرد
گفت اگر خانه گشت زندانت
عذر خواهم هزار چندانت
آتش گر زدم ز خود رائی
من از آن سوختم تو بر جائی
چون ز فتنه گران تهی شد جای
پیش خود فتنه را نشاند از پای
فتنه بنشست و برگشاد زبان
گفت کای شهریار فتنه نشان
ای مرا کشته در جدائی خویش
زنده کرده به آشنائی خویش
غمت از من نماند هیچ به جای
کوه را غم در آورد از پای
خواست رفتن از مهربانی من
در سر مهر زندگانی من
شه چو بر گوش گور در نخجیر
آن سم سخت را بدوخت به تیر
نه زمین کز گشادن شستش
آسمان بوسه داد بر دستش
من که بودم در آن پسند صبور
چشم بد را ز شاه کردم دور
هرچه را چشم در پسند آرد
چشم زخمی در او گزند ارد
غبنم آمد که اژدهای سپهر
تهمت کینه بر نهاد به مهر
شاه را آن سخن چنان بگرفت
کز دلش در میان جان بگرفت
گفت حقا که راست گوئی راست
بر وفای تو چند چیز گواست
مهرهائی چنان به اول بار
عذرهائی چنین به آخر کار
ای هزار آفرین بر آن گهری
کارد ز طبع این چنین هنری
این گهر پاره گشته بود به سنگ
گر نبودی حفاظ آن سرهنگ
خواند سرهنگ را و خوشدل کرد
دست در گردنش حمایل کرد
تحفهای بزرگوارش داد
بر یکی در عوض هزارش داد
از پس چند چیزهای لطیف
ری بدو داد با دگر تشریف
شد سوی شهر شادی انگیزان
کرد در بزم خود شکرریزان
موبدان را به شرط پیش آورد
ماه را در نکاح خویش آورد
بود با او به لهو و عشرت و ناز
تا برین رفت روزگار دراز
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۴ - خواستن بهرام دختر شاهان هفت اقلیم را
شه به ناز و نشاط شد مشغول
کز ده و گیر گشته بود ملول
کار هریک چنانکه بود به ساخت
پس به تدبیر کار خود پرداخت
به فراغت به کام دل بنشست
دشمنان زیر پای و می در دست
یادش آمد حدیث آن استاد
کان صفت کرده بود پیشین یاد
وان سراچه که هفت پیکر بود
بلکه ار تنگ هفت کشور بود
مهر آن دختران حور سرشت
در دلش تخم مهربانی کشت
کورش آنگه ز هفت جوش نشست
کامد آن هفت کیمیاش به دست
اولین دختر از نژاد کیان
بود لیکن پدر شده ز میان
خواستش با هزار خواسته بیش
گوهری یافت هم ز گوهر خویش
پس به خاقان روانه کرد برید
برخی از مهر و برخی از تهدید
دخترش خواست با خزانه و تاج
بر سر هردو هفت ساله خراج
داد خاقان خراج و دختر و چیز
حمل دینار و گنج گوهر نیز
وانگهی ترکتاز کرد به روم
در فکند آتشی دران بر و بوم
قیصر از بیم بر نزد نفسی
دخترش داد و عذر خواست بسی
کس فرستاد سوی مغرب شاه
با زر مغربی و افسر و گاه
دخت او نیز در کنار آورد
زیرکی بین که چو به کار آورد
چون سهی سرو برد ازان بستان
رفت از آنجا به ملک هندستان
دختر رای را به عقل و به رای
خواست و آورد کام خویش به جای
قاصدش رفت و خواست از خوارزم
دختر خوب روی در خور بزم
همچنان نامه کرد بر سقلاب
خواست زیبا رخی چو قطره آب
چون ز کشور خدای هفت اقلیم
هفت لعبت ستد چو در یتیم
از جهان دل به شادمانی داد
داد عیش خوش و جوانی داد
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۵ - شکایت کردن هفت مظلوم
اولین شخص گفت با بهرام
کای شده دشمن تو دشمن کام
راست روشن به زخمهای درشت
در شکنجه برادرم را کشت
وانچه بود از معاش و مرکب و چیز
همه بستد حیات و حشمت نیز
هرکس از خوبی و جوانی او
سوخت بر غبن زندگانی او
چون من انگیختم خروش و نفیر
زان جنایت مرا گرفت وزیر
کو هواخواه دشمنان بود است
تو چنینی و او چنان بود است
غوریی تند را اشارت کرد
تا مرا نیز خانه غارت کرد
بند بر پای من نهاد به زور
کرد بر من سرای را چون گور
آن برادر به جور جان برده
وین برادر به دست وپا مرده
کرده زندانیم کنون سالیست
روی شاهم خجسته‌تر فالیست
شاه را چون ز گفت آن مظلوم
آنچه دستور کرد شد معلوم
هر چه دستور ازو به غارت برد
جمله با خونبها بدو بسپرد
کردش آزاد و دلخوشی دادش
بر سر شغل خود فرستادش
کرد شخص دوم دعای دراز
در زمین بوس شاه بنده نواز
گفت باغیم در کیائی بود
کاشنائیش روشنائی بود
چون بساط بهشت سبز و فراخ
کله بر کله میوه‌ها بر شاخ
در خزان داده نوبهار مرا
وز پدر مانده یادگار مرا
روزی از راه آتشین داغی
سوی باغ من آمد آن باغی
میهمان کردمش به میوه و می
میهمانی سزای خدمت وی
هر چه در باغ بود و در خانه
پیش او ریختم به شکرانه
خورد و خندید و خفت و آرامید
وز شراب آنچه خواست آشامید
چون زمانی به گرد باغ بگشت
خواست کز عشق باغ گیرد دشت
گفت بر من فروش باغت را
تا دهم روشنی چراغت را
گفتم این باغ را که جان منست
چون فروشم که عیشدان منست
هرکسی را در آتشی داغیست
من بی چاره را همین باغیست
باغ پندار کان تست مدام
من ترا باغبان نه بلکه غلام
هر گهی کافتدت به باغ شتاب
میوه خور باده نوش بر لب آب
و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی
پیشت آرم به دست سیم تنی
گفت ازین در گذر بهانه مساز
باغ بفروش و رخت وا پرداز
جهد بسیار شد به شور و به شر
باغ نفروختم به زور و به زر
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست
تا بدان جرم از جنایت خویش
باغ را بستد از من درویش
وز پی آن که در تظلم گاه
این تظلم نیاورم بر شاه
کرد زندانیم به رنج وبال
وین سخن را کمینه رفت دو سال
شه بدو باغ دادو گشت آباد
خانه و باغ داد چون بغداد
گفت زندانی سوم با شاه
کای ترا سوی هرچه خواهی راه
بنده بازارگان دریا بود
روزیم زان سفر مهیا بود
رفتمی گه گهی به دریا بار
سودها دیدمی در آن بسیار
چون شناسا شدم به دانائی
در بدو نیک در دریائی
لؤلؤئی چندم اوفتاد به چنگ
شب چراغ سحر به رونق و رنگ
آمدم سوی شهر حوصله پر
چشم روشن بدان علاقه در
خواستم کان علاقه بفروشم
وزبها گه خورم گهی پوشم
چون وزیر ملک خبر بشنید
کان من بود عقد مروارید
خواند و از من خرید با صد شرم
در بها داشتم بسی آزرم
چونکه وقت بها رسید فراز
گونه گونه بهانه کرد آغاز
من بها خواستم به غصه و درد
او نیاورد جز بهانه سرد
روزکی چندم از سیاه و سپید
عشوه بر عشوه داد و من به امید
واخر الامر خواند پنهانم
کرد با خونیان به زندانم
بر گناهم یکی بهانه شمرد
کان بها را بدان بهانه ببرد
عوض عقد من که برد از دست
دست و پایم به عقده‌ها در بست
او ز من گوهر آوریده به چنگ
من ازو در شکنجه مانده چو سنگ
او درآورده در شکنج کلاه
من صدف‌وار مانده در بن چاه
شد سه سال این زمان که در بندم
روی شه دیده دید و خرسندم
شه ز گنج وزیر بد گوهر
گوهرش باز داد و زر بر سر
چهارمین شخص با هزار هراس
گفت کای درخور هزار سپاس
مطربی عاشقم غریب و جوان
بربطی خوش زنم چو آب روان
مهربان داشتم نوآیینی
چینیی بلکه درد بر چینی
مهرش از ماه روشنی برده
روز چون شب برابرش مرده
هیچ را نام کرده کین دهنست
نوش در خنده کین شکر شکنست
خوبیش از بهار زیبا روی
خانه و باغ برده رویاروی
گله گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش
در ولایت درم خریده من
وز ولینعمتان دیده من
برده رونق به تیز بازاری
تار زلفش ز مشک تاتاری
از من آموخته ترنم ساز
زدنش دلفریب و روح نواز
هر دو با یکدیگر به یک خانه
گرم صحبت چو شمع و پروانه
من بدو زنده دل چو شب به چراغ
او به من شادمان چو سبزه به باغ
روشن و راست همچو شمع از نور
راست روشن ز بنده کردش دور
شمع را در سرای خویش افروخت
دل پروانه را به آتش سوخت
چون بر آشفتم از جدائی او
راه جستم به روشنائی او
بند بر من نهاد خنداخند
یعنی آشفته را بباید بند
او عروس مرا گرفته به ناز
من به زندان به صد هزار نیاز
چار سالست کز ستمگاری
داردم بی‌گنه بدین خواری
شاه حالی بدو سپرد کنیز
نه تهی بلکه با فراوان چیز
بر عروسیش داد شیر بها
با عروسش ز بند کرد رها
شخص پنجم به شاه انجم گفت
کای فلک با چهار طاق تو جفت
من رئیس فلان رصد گاهم
کز مطیعان دولت شاهم
شده شغلم به کشور آرائی
حلقه در گوش من به مولائی
داده بود ایزدم به دولت شاه
نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه
از پی جان درازی شه شرق
کردم آفاق را به شادی غرق
از دعا زاد راه می‌کردم
خیری از بهر شاه می‌کردم
خرم و تازه شهر و کوی به من
اهل دانش نهاده روی به من
دادم از مملکت فروزی خویش
هر کسی را برات روزی خویش
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم
هر که زر خواست زرپذیر شدم
و آنکه افتاد دستگیر شدم
هیچ درمانده در نماند به بند
تا رهائی ندادمش ز گزند
هر چه آمد ز دخل دهقانان
صرف می‌شد به خرج مهمانان
دخل و خرجی چنانکه باید بود
خلق راضی ز من خدا خشنود
چون وزیر این سخن به گوش آورد
دیگ بیداد را به جوش آورد
کد خدائیم را ز دست گشاد
دست بر مال و ملک بنده نهاد
گفت کین مال دست رنج تو نیست
بخشش تو به قدر گنج تو نیست
یا به اکسیر کوره تافته‌ای
یا به خروار گنج یافته‌ای
قسمت من چنانکه باید داد
بده ارنه سرت دهم بر باد
هر معیشت که بنده داشت تمام
همه بستد بدین بهانهٔ خام
و آخر کار دردمندم کرد
بندهٔ خود بدم به بندم کرد
پنج سال است تا در این زندان
دورم از خانمان و فرزندان
شاه فرمود تا به نعمت و ناز
بر سر ملک خویشتن شد باز
چون به شخص ششم رسید شمار
در سر بخت خود شکست خمار
کرد بر شه دعای پیروزی
کای ز خلق تو خلق را روزی
من یکی کرد زاده لشگریم
کز نیاگان خویش گوهریم
بنده هست از سپاهیان سپاه
پدرم بود نیز بنده شاه
خدمت شاه می‌کنم به درست
پدرم نیز کرده بود نخست
از پی دشمنان شه پیوست
می‌دوم جان و تیغ بر کف دست
شاه نان پاره‌ای به منت خویش
بنده را داده بد ز نعمت خویش
بنده آن نان به عافیت می‌خورد
بر در شاه بندگی می‌کرد
خاص کردش وزیر جافی رای
با جفا هیچکس ندارد پای
بنده صاحب عیال و مال نداشت
بجز آن مزرعه منال نداشت
چند ره پیش او شدم به نفیر
کز برای خدای دستم گیر
تا عیاری به عدل بنماید
بر عیالان من ببخشاید
یا چو اطلاقیان بی‌نانم
روزیی نو کند ز دیوانم
بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش
شاه را نیست با کس آزاری
تا کند وحشتی و پیکاری
دشمنی بر درش نیامد تنگ
تا به لشگر نیاز باشد و جنگ
پیشهٔ کاهلان مگیر بدست
کار گل کن که تندرستی هست
توشه گر نیست بر زیاده مکوش
اسب و زین و سلاح را بفروش
گفتم از طبع دیو رای بترس
عجز من بین و از خدای بترس
منمای از کمی و کم رختی
من سختی رسیده را سختی
تو همه شب کشیده پای به ناز
من به شمشیر کرده دست دراز
گر تو در ملک می‌زنی قلمی
من به شمشیر می‌زنم قدمی
تو قلم می‌زنی به خون سپاه
من زنم تیغ با مخالف شاه
مستان از من آنچه شه فرمود
گرنه فتراک شه بگیرم زود
گرم شد کز من این خطاب شنید
بر من بی قلم دوات کشید
گفت کز ابلهی و نادانی
چون کلوخم به آب ترسانی
گه به زرقم همی کنی تقلید
گه به شاهم همی دهی تهدید
شاه را من نشانده‌ام بر گاه
نیست بی خط من سپید و سیاه
سر شاهان به زیر پای منست
همه را زندگی برای منست
گر تولا به من نکردندی
کرکسان مغزشان بخوردندی
این بگفت و دوات بر من زد
اسب و ساز و سلیح من بستد
پس به دژخیم خونیان دادم
سوی زندان خود فرستادم
قرب شش سال هست بلکه فزون
تا دلم پر غمست و جان پر خون
شاه بنواختش به خلعت و ساز
جاودان باد شاه بنده نواز
چون لبش را به لطف خندان کرد
رسم اقطاع او دو چندان کرد
هفتمین شخص چون رسید فراز
بر لب از شکر شه کشید طراز
گفت منک از جهان کشیدم دست
زاهدی رهروم خدای پرست
تنگدستی فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع
عاقبت را جریده بر خوانده
دست بر شغل گیتی افشانده
از همه خورد و خواب بی بهرم
قائم اللیل و صائم الدهرم
روز ناخورده کاب و نانم نیست
شب نخفته که خان و مانم نیست
در پرستش گهی گرفته قرار
نیستم جز خداپرستی کار
هر که را بنگرم رضا جویم
هر که یاد آرمش دعا گویم
کس فرستاد سوی من دستور
خواند و رفتم مرا نشاند از دور
گفت بر تو مرا گمان بدست
گر عذابت کنم بجای خودست
گفتم ای سیدی گمان تو چیست
تا به ترتیب تو توانم زیست
گفت می‌ترسم از دعای بدت
مرگ می‌خواهم از خدای خودت
کز سر کین وری و بدخوئی
در حق من دعای بد گوئی
زان دعای شبانه شبگیری
ترسم افتد بدین هدف تیری
پیشتر زان کز آتش کینت
در من افتد شرار نفرینت
دست تو بندم از دعا کردن
دست تنها نه دست با گردن
زیر بندم کشید و باک نداشت
غم این جان دردناک نداشت
هفت سالم درین خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند
بند بر دست من کمند زده
من بر افلاک دست بند زده
او فرو بسته از دعا دستم
من بر او دست مملکت بستم
او مرا در حصار کرده به فن
من بر ایوان او حصار شکن
چون خدایم به رفق شاه رساند
خوشدلی را دگر بهانه نماند
شاه در بر گرفت زاهد را
شیر کافر کش مجاهد را
گفت جز نکته‌ای که ترس خداست
راست روشن نگفت چیزی راست
لیک دفع دعا چنان نکنند
حکم زاهد چو رهزنان نکنند
آن‌که آن بد به جای خود می‌کرد
خویشتن را دعای بد می‌کرد
تا دعای بدش به آخر کار
هم سر از تن ربود و هم دستار
از تر و خشک هر چه داشت وزیر
گفت با زاهد آن تست بگیر
زاهد آن فرش داده را بنوشت
زد یکی چرخ و چرخ‌وار به گشت
گفت از این نقدها که آزادم
بهترم ده که بهترت دادم
رقص برداشت بی مقطع ساز
آن‌چنان‌شد که کس ندیدش باز
رهروان آنگه آنچنان بودند
کز زمین سر بر آسمان سودند
این گروه ار چه آدمی نسبند
همه دیوان آدمی لقبند
تا می‌پخته یافتن در جام
دید باید هزار غوره خام
پخته آنست کز چنین خامان
برکشد جیب و درکشد دامان
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۹ - ستایش اتابیک اعظم نصرةالدین ابوبکربن محمد
بیا ساقی آن آب یاقوت‌وار
در افکن بدان جام یاقوت بار
سفالینه جامی که می جان اوست
سفالین زمین خاک ریحان اوست
علم برکش ای آفتاب بلند
خرامان شو ای ابر مشگین پرند
بنال ای دل رعد چون کوس شاه
بخند ای لب برق چون صبحگاه
به بار ای هوا قطره ناب را
بگیر ای صدف در کن این آب را
برا ای در از قعر دریای خویش
ز تاج سر شاه کن جای خویش
شهی که آرزومند معراج توست
زمین بوس او درةالتاج توست
سکندر شکوهی که در جمله ساز
شکوه سکندر بدو گشت باز
زمین زنده‌دار آسمان زنده کن
جهان گیر دشمن پراکنده کن
طرفدار مغرب به مردانگی
قدر خان مشرق به فرزانگی
جهان پهلوان نصرةالدین که هست
بر اعدای خود چون فلک چیره‌دست
مخالف پس اندیش و او پیش بین
بداندیش کم مهر و او بیش‌کین
خداوند شمشیر و تخت و کلاه
سه نوبت زن پنج نوبت پناه
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش
شهان را ز رسمی که آیین بود
کلید آهنین گنج زرین بود
جز او کاهن تیغ روشن کند
کلید از زر و گنج از آهن کند
چو آب فرات آشکارانواز
چو سرچشمه نیل پنهان گداز
اگر سایه بر آفتاب افکند
در آن چشمهٔ آتش آب افکند
وگر ماه نو را براتی دهد
ز نقص کمالش نجاتی دهد
گر انعام او بر شمارد کسی
بدان تا کند شکر نعمت بسی
ز شکر وی آن نعمت افزون بود
ولی نعمتی بیش از این چون بود
فلک وار با هر که بندد کمر
بر آب افکند چون زمینش سیر
بریزد در آشوب چون میغ او
سر تیغ کوه از سر تیغ او
هر آنچ او نموده گه کارزار
نه رستم نموده نه اسفندیار
صلاح جهان آن شب آمد پدید
که از مولد این صبح صادق دمید
کجا گام زد خنگ پدرام او
زمین یافت سرسبزی از گام او
به هر دایره کو زده ترکتاز
ز پرگار خطش گره کرده باز
بران بقعه کاو بارگی تاخته
زمین گنج قارون برانداخته
بر آن دژ که او رایت انگیخته
سر کوتوال از دژ آویخته
اگر دیگران کاصلشان آدمیست
همه مردمند او همه مردمیست
ندانم کس از مردم روشناس
کزان مردمی نیست بر وی سپاس
ز بس ناز و نعمت کزو رانده‌اند
ولی‌نعمت عالمش خوانده‌اند
اگر مرده‌ای سر آرد ز گور
بگیرد همه شهر و بازار شور
هزاران دل مرده از عدل شاه
شود زنده و خصم ناید به راه
چو عیسی بسی مرده را زنده کرد
به خلقی چنین خلق را بنده کرد
جهان بود چون کان گوهر خراب
به آبادی افتاد ازین آفتاب
زمین دوزخی بود بی کار و کشت
به ابری چنین تازه شد چون بهشت
ز هر نعمتی کایدش نو به نو
دهد بخش خواهندگان جو به جو
به هر نیکوی چون خرد پی‌برد
جهان یاد نیک از جهان کی بود
گر از نخل طوبی رسد در بهشت
به هر کوشکی شاخ عنبر سرشت
رسد شرق تا غرب احسان او
به هر خانه‌ای نعمت خوان او
زهی بارگاهی که چون آفتاب
ز مشرق به مغرب رساند طناب
به کیخسروی نامش افتاده چست
نسب کرده بر کیقبادی درست
به هر وادیی کو عنان تافته
در منه به دامن درم یافته
ز کنجش زمین کیسه بر دوخته
سمن سیم و خیری زر اندوخته
کجا گنج دانی پشیزی در او
که از گنج او نیست چیزی در او
چو از تاج او شد فلک سر بلند
سرش باد از آن تاج فیروزمند
زهی خضر و اسکندر کاینات
که هم ملک داری هم آب حیات
چو اسکندری شاه کشورگشای
چو خضر از ره افتاده را رهنمای
همه چیز داری که آن درخورست
نداری یکی چیز و آن همسرست
چو دریا نگویم گران سایه‌ای
همانا که چون کان گرانمایه‌ای
چو در صید شیران شعار افکنی
به تیری دو پیکر شکار افکنی
چو در جنگ پیلان گشائی کمند
دهی شاه قنوج را پیل بند
اگر شیر گور افکند وقت زور
تو شیر افکنی بلکه بهرام گور
چه دولت که در بند کار تو نیست
چه مقصود کان در کنار تو نیست
بسا گردن سخت کیمخت چرم
که شد چون دوال از رکاب تو نرم
دو شخص ایمنند از تو کایی به جوش
یکی نرم گردن یکی سفته گوش
به عذر از تو بدخواه جان می‌برد
بدین عهد رایت جهان می‌برد
چو برگشت گرد جهان روزگار
ز شش پادشه ماند شش یادگار
کلاه از کیومرث تختگیر
ز جمشید تیغ از فریدون سریر
ز کیخسرو آن جام گیتی نمای
که احکام انجم درو یافت جای
فروزنده آیینهٔ گوهری
نمودار تاریخ اسکندری
همان خاتم لعل بر دوخته
به مهر سلیمانی افروخته
بدین گونه شش چیز در حرف تست
گواه سخن نام شش حرف تست
جز این نیز بینم تو را شش خصال
که بادی برومند ازو ماه و سال
یکی آنکه از گنج آراسته
دهی آرزوهای ناخواسته
دویم مردمی کردن بی قیاس
عوض باز ناجستن از حق‌شناس
سوم دل به شفقت برآراستن
ستمدیده را داد دل خواستن
چهارم علم بر ثریا زدن
چو خورشید لشگر به تنها زدن
همان پنجم از مجرم عذر خواه
ز روی کرم عفو کردن گناه
ششم عهد و پیمان نگهداشتن
وفا داری از یاد نگذاشتن
ز تو شش جهت بی روائی مباد
وز این شش خصالت جدائی مباد
به پرواز ملکت دو شاهین به کار
یکی در خزینه یکی در شکار
دو مار از برای تو توفیر سنج
یکی مار مهره یکی مار گنج
جهان خسروا زیر هفت آسمان
طرفدار پنجم توئی بی گمان
جهان را به فرمان چندین بلاد
ستون در تست ذات العماد
همه شب که مه طوف گردون کند
چراغ ترا روغن افزون کند
همه روز خورشید با تاج زر
به پائین تخت تو بندد کمر
سپارنده پادشاهی به تو
سپرد از جهان هر چه خواهی به تو
بدان داد ملکت که شاهی کنبی
چو داور شوی داد خواهی کنی
که بازی کند بر پریشه زور
نه پیلی نهد پای بر پشت مور
سپاس از خداوند گیتی پناه
که بیشست از این قصه انصاف شاه
به انصاف شه چشم دارم یکی
که بیند در این داستان اندکی
گر افسانه‌ای بیند از کار دور
نه سایه بر او گستراند نه نور
وگر بیند از در در او موج موج
سراینده را سر برآرد به اوج
در این گنجنامه زر از جهان
کلید بسی گنج کردم نهان
کسی کان کلید زر آرد به دست
طلسم بسی گنج داند شکست
وگر گنج پنهان نیارد پدید
شود خرم آخر به زرین کلید
تو دانی که این گوهر نیم سفت
چه گنجینه‌ها دارد اندر نهفت
نشاط از تو دارد گهر سفتنم
سزاوار توست آفرین گفتنم
خرد کاسمان را زمین می‌کند
برین آفرین آفرین می‌کند
چو فرمان چنین آمد از شهریار
که بر نام ما نقش بند این نگار
به گفتار شه مغز را تر کنم
بگفت کان مغز در سر کنم
فرستم عروسی بدان بزمگاه
کزو چشم روشن شود بزم شاه
عروسی چنین شاه را بنده باد
بران فحل آفاق فرخنده باد
به اندازه آنکه نزدیک و دور
چراغ جهان تاب را هست نور
گل باغ شه عالم افروز باد
چراغ شبش مشعل روز باد
دریده دهن بد سگالش چو داغ
زبان سوخته دشمنش چون چراغ
نظامی چو دولت در ایوان او
شب و روز باد آفرین خوان او
ز چشم بد آن کس نیابد گزند
که پیوسته سوزد بر آتش سپند
ز سحر آن سرا را نیابی خراب
که دارد سفالینه‌ای پر سداب
سداب و سپند رقیبان شاه
دعای نظامی است در صبحگاه
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۴ - پادشاهی اسکندر به جای پدر
بیا ساقی از خود رهائیم ده
ز رخشنده می روشنائیم ده
میی کو ز محنت رهائی دهد
به آزردگان مومیائی دهد
سخن سنجی آمد ترازو به دست
درست زر اندود را می‌شکست
تصرف در آن سکه بگذاشتم
کزان سیم در زر خبر داشتم
گر انگشت من حرف‌گیری کند
ندانم کسی کو دبیری کند
ولی تا قوی دست شد پشت من
نشد حرف گیر کس انگشت من
نبینم به بدخواهی اندر کسی
که من نیز بدخواه دارم بسی
ره من همه زهر نوشیدنست
هنر جستم و عیب پوشیدنست
بدان ره که خود را نمودم نخست
قدم داشتم تابه آخر درست
دباغت چنان دادم این چرم را
که برتابد آسیب و آزرم را
چنان خواهم از پاک پروردگار
کزین ره نگردم سرانجام کار
گزارای نقش گزارش پذیر
که نقش از گزارش ندارد گزیر
چنین نقش بندد که چون شاه روم
به ملک جهان نقش برزد به موم
ولایت ز عدلش پر آوازه گشت
بدو تاج و تخت پدر تازه گشت
همان رسمها کز پدر دیده بود
نمود آنچه رایش پسندیده بود
همان عهد دیرینه برجای داشت
علمهای پیشینه بر پای داشت
به دارا همان گنج زر می‌سپرد
بران عهد پیشینه پی می‌فشرد
ز فرمانبران ملک فیلقوس
نشد کس در آن شغل با وی شموش
که بود از پدر دوست انگیزتر
به دشمن کشی تیغ او تیزتر
چنان شد که با زور بازوی او
نچربید کس در ترازوی او
چو در زور پیچیدی اندام را
گره برزدی گوش ضرغام را
کباده ز چرخه کمان ساختی
بهر گشتنی تیری انداختی
به نخجیر گه شیری کردی شکار
ز گور و گوزنش نرفتی شمار
ربود از دلیران تواناتری
سر زیرکان شد به داناتری
چو خطش قلم راند بر آفتاب
یکی جدول انگیخت از مشک ناب
فلک زان خط جدول انگیخته
سواد حبش را ورق ریخته
حساب جهانگیری آورد پیش
جهان را زبون دید در دست خویش
همش هوش دل بود و هم زوردست
بدین هر دو بر تخت شاید نشست
به هر کاری کو جست نام آوری
در آن کار دادش فلک یاوری
همه روم از آن سرو نوخاسته
به ریحان سرسبزی آراسته
ازو بسته نقشی به هر خانه‌ای
رسیده به هر کشور افسانه‌ای
گهی راز با انجمن می‌نهاد
گه از راز انجم گره می‌گشاد
به انبوه می با جوانان گرفت
به خلوت پی کار دانان گرفت
نه آن کرد با مردم از مردمی
که آید در اندیشهٔ آدمی
به آزردن کس نیاورد رای
برون از خط عدل ننهاد پای
به بازارگانان رها کرد باج
نجست از مقیمان شهری خراج
ز دیوان دهقان قلم برگرفت
به بی‌مایگان هم درم درگرفت
عمارت همی کرد و زر می‌فشاند
همه خار می‌کند و گل می‌نشاند
به هر ناحیت نام داغش کشید
به مصر و حبس بوی باغش کشید
گشاده دو دستش چو روشن درخش
یکی تیغ زن شد یکی تاج بخش
ترازو خود آن به که دارد دو سر
یکی جای آهن یکی جای زر
هر آن کار اقبال را درخورست
به آهن چو آهن به زر چون زرست
چنان دادگر شد که هر مرز و بوم
زدی داستان کای خوشا مرز روم
ارسطو که دستور درگاه بود
به هر نیک و بد محرم شاه بود
سکندر به تدبیر دانا وزیر
به کم روزگاری شد آفاق گیر
وزیری چنین شهریاری چنان
جهان چون نگیرد قراری چنان
همه کار شاهان گیتی نکوه
ز رای وزیران پذیرد شکوه
ملک شاه و محمود و نوشیروان
که بردند گوی از همه خسروان
پذیرای پند وزیران شدند
که از جملهٔ دور گیران شدند
شه ما که بدخواه را کرد خرد
برای وزیر از جهان گوی برد
مرا و تو را گه شود پای سست
تن شاه باید که ماند درست
مبادا که شه را رسد پای لغز
که گردد سر ملک شوریده مغز
چو باشد کند چشم بد بازیی
کند دیو بافتنه دم سازیی
جهان دادخواهست و شه دادگیر
ز داور نباشد جهان را گزیر
جهان را به صاحب جهان نور باد
وزین داوری چشم بد دور باد
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۹ - خواستاری اسکندر روشنک را
بیا ساقی آن آب جوی بهشت
درافکن بدانجام آتش سرشت
از آن آب و آتش مپیچان سرم
به من ده کز آن آب و آتش ترم
چه فرخ کسی کو بهنگام دی
نهد پیش خود آتش و مرغ ومی
بتی نار پستان بدست آورد
که در نار بستان شکست آورد
از آن نار بن تا به وقت بهار
گهی نار جوید گهی آب نار
برون آرد آنگه سر از کنج کاخ
که آرد برون سر شکوفه ز شاخ
جهان تازه گردد چو خرم بهشت
شود خوب صحرا و بیغوله زشت
بگیرد سرزلف آن دلستان
ز خانه خرامد سوی گلستان
گل آگین کند چشمه قند را
به شادی گزارد دمی چند را
گزارشگر دفتر خسروان
چنین کرد مهد گزارش روان
که چون در سپاهان کمر بست شاه
رسانید بر چرخ گردان کلاه
برآسود روزی دو در لهو و ناز
ز مشکوی دارا خبر جست باز
در هفت گنجینه را باز کرد
برسم کیان خلعتی ساز کرد
ز مصری و رومی و چینی پرند
برآراست پیرایهٔ ارجمند
لباس گرانمایهٔ خسروی
که دل را نوا داد و تن را نوی
قصبهای زربفت و خزهای نرم
که پوشندگان را کند مهد گرم
ز گوهر بسی عقد آراسته
برآموده با آن بسی خواسته
بسی نامه مهر ناکرده باز
ز نیفه بسی جامهٔ دل‌نواز
فرستاد یکسر به مشکوی شاه
به سرخی بدل کرد رنگ سیاه
به مرجان ز پیروزه بنشاند گرد
طلای زر افکند بر لاجورد
به سنگ سیه بر زر سرخ سود
مگر بر محک زر همی آزمود
شبستان دارا ز ماتم بشست
بجای بنفشه گل سرخ رست
چو آراست آن باغ بدرام را
برافروخت روی دلارام را
شکیبائی آورد روزی سه چار
که تا بشکفد غنچهٔ نوبهار
عروسان به زیور کشی خو کنند
سر و فرق را نغز و نیکو کنند
تمنای دل در دماغ آورند
نظر سوی روشن چراغ آورند
چو دانست کز سوک چیزی نماند
رعونت به عذر آستین برفشاند
به دستور شیرین زبان گفت خیز
زبان و قدم هر دو بگشای تیز
به مشکوی دارا شو از ما بگوی
که اینجا بدان گشتم آرام جوی
که تا روی مهروی دارا نزاد
ببینم که دیدنش فرخنده باد
حصاری کشم در شبستان او
برآرم سر زیر دستان او
یکی مهد زرین برآموده در
همه پیکر از لعل و پیروزه پر
ببر تا نشیند در او نازنین
خرامان شود آسمان بر زمین
دگر باد پایان با زین زر
ز بهر پرستندگانش ببر
چو دستور دانا چنین دید رای
کمر بست و آورد فرمان بجای
ره خانه خاص دارا گرفت
همه خانه را در مدارا گرفت
در آمد به مشگوی مشگین سرشت
چو آب روان کاید اندر بهشت
بهشتی پر از حور زیبنده دید
فریبنده شد چون فریبنده دید
بدان سیب چهران مردم فریب
همی کرد بازی چو مردم به سیب
نخستین حدیثی که آمد فرود
ز شه داد پوشیدگان را درود
که مشگوی شه را ز شه نور باد
دوئی از میان شما دور باد
اگر چرخ گردان خطائی نمود
بدین خانه دست آزمائی نمود
شه از جمله آن زیانها که رفت
گناهی ندارد در آنها که رفت
امیدم چنان شد سرانجام کار
که نومید از او گردد امیدوار
به اقبال این خانه رای آورد
خداوندی خود بجای آورد
به فرمان دارا و فرهنگ خویش
نهد شغل پیوند را پای پیش
جهان پادشا را چنین است کام
به عصمت سرائی چنین نیک‌نام
که روشن شود روی چون عاج او
شود روشنک درة التاج او
به روشن رخش چشم روشن کند
بدان سرخ گل خانه گلشن کند
ز دارا چنین در پذیرفت عهد
به مه بردن اینک فرستاد مهد
جهاندار کاینجا عنان باز کرد
تمنای این شغل را ساز کرد
زبان کسان بست ازین گفتگوی
به پای خود آمد بدین جستجوی
پریروی را سوی مهد آورید
به ترتیب این کار جهد آورید
چنین گفت با رای زن ترجمان
که در سایه شاه دایم بمان
کس خانه هم خانه زادی شود
به یاد آمده هم به یادی شود
به آب زر این نکته باید نوشت
شتربان درود آنچه خر بنده کشت
کمر گوشه مهد او تاج ماست
زمین بوس آن مهد معراج ماست
اگر برده گیرد سرافکنده‌ایم
وگر جفت سازد همان بنده‌ایم
ز فرمان او سر نباید کشید
کجا رای او هست زرین کلید
اگر سر درآرد بدین شغل شاه
سر روشنک را رساند به ماه
به کابین خسرو رضا داده‌ایم
که از تخمه خسروان زاده‌ایم
به روزی که فرمان دهد شهریار
که پیوند را باشد آن اختیار
به درگاه خسرو خرامش کنیم
به آئین پرستیش رامش کنیم
چو دستور فرزانه پاسخ شنید
سوی شاه شد باز گفت آنچه دید
رخ شه برافروخت از خرمی
که صید جواب خوشست آدمی
جوابی که در گوش گرد آورد
نیوشنده را دل به درد آورد
به روزی که طالع برومند بود
نظرها سزاوار پیوند بود
جهان‌جوی بر رسم آبای خویش
پریزاده را کرد همتای خویش
به رسم کیان نیز پیمان گرفت
وفا در دل و مهر در جان گرفت
در آن بیعت از بهر تمکین او
به ملک عجم بست کابین او
بفرمود تا کاردانان دهر
در آرایش آرند بازار و شهر
به منسوج خوارزم و دیبای روم
مطرز کنند آن همه مرز وبوم
سپاهان بدانسان که میخواستند
به دیبا و گوهر بیاراستند
کشیدند بر طرهٔ کوی و بام
شقایق نمطهای بیجاده فام
علم‌ها به گردون برافراختند
جهان را نوآرایشی ساختند
پر از کله شد کوی و بازارها
دگرگونه شد سکهٔ کارها
نشاندند مطرب بهر برزنی
اغانی سرائی و بربط زنی
شکر ریز آن عود افروخته
عدو را چو عود و شکر سوخته
ز خیزان طرف تا لب زنده رود
زمین زنده گشت از نوای سرود
ز بس رود خیزان که از می رسید
لب رامشان رود را می‌گزید
گلاب سپاهان و مشک طراز
سر شیشه و نافه کردند باز
شفق سرخ گل بسته بر سور شاه
طبق پر شکر کرده خورشید و ماه
سپهر از شکر کوشکی ساخته
ز گل گنبدی دیگر افراخته
همه بوم و کشور ز شادی بجوش
مغنی برآورده هر سو خروش
چو شب جلوه کرد از پرند سیاه
رخ و زلف آراست از مشک و ماه
صدف بود گفتی مگر ماه چرخ
درو غالیه سوده عطار کرخ
ز بهر شه آن ماه مشگین کمند
ز چشم و دهان ساخت بادام و قند
فرستاد هر دو به مشکوی شاه
که در خورد مشکو بود مشک و ماه
دگر روز چون آفتاب بلند
عروسانه سر برکشید از پرند
دل شاه روم از پی آن عروس
به شورش در افتاد چون زنگ روس
یکی مجلس آراست از رود و می
که مینو ز شرمش برآورد خوی
به می لهو می‌کرد با مهتران
سر و ساغرش هر دو از می گران
ببخشید چندان در آن روز گنج
که آمد زمین از کشیدن به رنج
چو شب عقد خورشید درهم شکست
عقیقی در آمد شفق را به دست
به پیروزهٔ بوسحاقیش داد
سخن بین که با بوسحاقان فتاد
ملک یافت بر کام دل دسترس
به مشکوی مشگین فرستاد کس
که تا روشنک را چو روشن چراغ
بیارند با باغ پیرای باغ
چنین گفت با روشنک مادرش
ز روشن روان شاه اسکندرش
که یاقوت یکتای اسکندری
چو همتای در شد به هم گوهری
بدین عقد دولت پناهی کنیم
همان میری و پادشاهی کنیم
نباید سر از حکم او تافتن
که نتوان ازو بهتری یافتن
کمر کن سر زلف بر بند کیش
که فرخ بود بر تو فرخندگیش
جز او هر که او با تو سر می‌زند
چو زلف تو سر بر کمر میزند
به گوش تو گر حلقهٔ زر بود
چو بی او بود حلقهٔ دربود
مدارای او کن که دارای ماست
چو دارا دلش بر مدارای ماست
پذیرفت ازو دختر دل‌نواز
پذیرفتی سخت با شرم و ناز
پریزاده را از پی بزم شاه
نشاندند در مهد زرین چو ماه
به خلوتگه خسروش تاختند
ز نظارگان پرده پرداختند
پس آن که شد پیشکشهای نغز
که بینندگان را برافروخت مغز
سبک مادر مهربان دستبرد
گرامی صدف را به دریا سپرد
که از تخم شاهان و گردنکشان
همین یک سهی سرو مانده نشان
نگویم گرامی‌ترین گوهری
سپردم به نامی‌ترین شوهری
پدر کشته‌ای بی پدر مانده‌ای
یتیمی ولایت برافشانده‌ای
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
پذیرفت شاهنشه از مادرش
نهاد افسر همسری بر سرش
به سوسن سپردند شمشاد را
چمن جای شد سرو آزاد را
شه از لعل آن گوهر شاهوار
به گوهر خریدن درآمد به کار
پریچهره‌ای دید کز دلبری
پرستنده شد پیکرش را پری
خرامنده سروی رطب بار او
شکر چاشنی گیر گفتار او
فریبنده چشمی جفاجوی و تیز
دوا بخش بیمار و بیمار خیز
ارش کوته و زلف وگردن دراز
لبی چون شکر خال با او به راز
زنخ ساده و غبغب آویخته
گلابی ز هر چشمی انگیخته
به خوناب پرورده‌ای چون جگر
سر از دیده بر کرده‌ای چون بصر
بهر شور کز لب برانگیختی
نمک بر دل خسته‌ای ریختی
به هر خنده کز لب شکر ریز کرد
شکر خنده‌ای را منش تیز کرد
رخی چون گل و آب گل ریخته
میان لاغر و سینه انگیخته
شکن گیر گیسویش از مشگ ناب
زده سایه بر چشمهٔ آفتاب
سکندر که آن چشمه و سایه دید
برآسوده شد چون به منزل رسید
به چشم وفا سازگار آمدش
دلش برد چون در کنار آمدش
به کام دلش تنگ در بر گرفت
وز آن کام دل کام دل برگرفت
شده روشن از روشنک جان او
ز فردوس روشنتر ایوان او
جهان بانوش خواند پیوسته شاه
بر او داشت آیین حشمت نگاه
که بیدار و با شرم و آهسته بود
ز ناگفتنیها زبان بسته بود
کلید همه پادشاهی که داشت
بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت
یکی ساعت از دیدن روی او
شکیبا نشد تا نشد سوی او
به شادی در آن کشور چون بهشت
برآسود با آن بهشتی سرشت
چو صبح از رخ روز برقع گشاد
ختن بر حبش داغ جزیت نهاد
خروس صراحی درآمد به جوش
خروش از سر خم همی گفت نوش
ز حلق خروسان طاوس دم
فرو ریخت در طاسها خون خم
می‌و مجلس شه بر آواز چنگ
به رخسار گیتی در آورد رنگ
شه هفت کشور به رسم کیان
یکی هفت چشمه کمر بر میان
برآمد چو خورشید بالای تخت
فلک در غلامی کمر کرده سخت
بر آراسته بزمی از نای و نوش
به لطفی که بیننده را برد هوش
نشاندند شایستگان را ز پای
بقدر هنر هر یکی جست جای
شکر ریخت مطرب به رامشگری
کمر بست ساقی به جان پروری
ز تری که میرفت رود و رباب
هوس را همی برد چون رود آب
سکندر سخا را سرآغاز کرد
در گنج اسکندری باز کرد
ز بس گنج دادن به ایران سپاه
ز دامن گهر موج زد بر کلاه
جهان را به پیرایه‌های نوی
برآراست از خلعت خسروی
همانا که بود آفتاب بلند
همه عالم از نور او بهره‌مند
بلند آفتابی که شد گنج بخش
بدادن نگردد تهی چون درخش
جهاندار بخشنده باید نه خس
خصال جهان‌داری اینست و بس
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۶ - در ستایش ممدوح
شنیدم که بالای این سبز فرش
خروسی سپیداست در زیر عرش
چو او برزند طبل خود را دوال
خروسان دیگر بکوبند بال
همانا که آن مرغ عرشی منم
که هر بامدادی نوائی زنم
برآواز من جمله مرغان شهر
برارند بانگ اینت گویای دهر
نظامی ز گنجینه بگشای بند
گرفتاری گنجه تا چند چند
برون آر اگر صیدی افکنده‌ای
روان کن اگر گنجی آکنده‌ای
چنین نزلی ار بخت روزی بود
سزاوار گیتی فروزی بود
چو بر سکه شاه بستی زرش
همان خطبه خوان باز بر منبرش
شهی که آنچه در دور ایام اوست
بر او خطبه و سکه نام اوست
سر سرفرازان و گردنکشان
ملک نصرت الدین سلطان نشان
طرف دار موصل به فرزانگی
قدر خان شاهان به مردانگی
چو محمود با فرو فرهنگ و شرم
چو داود ازو گشته پولاد نرم
به طغرای دولت ز محمودیان
به توقیع نسبت ز داودیان
بهاریست هم میوه هم گل براو
سراینده قمری و بلبل بر او
نبینی که در بزم چون نوبهار
درم ریزد و در نماید نثار
چو در جام ریزد می سالخورد
شبیخون برد لعل بر لاجورد
چو شمشیرش آتش برآرد ز آب
میانجی کند ابر بر آفتاب
کجا گشت شاهین او صیدگیر
ز شاهین گردون بر آرد نفیر
عقابش چو پر برزند بر سپهر
شکارش نباشد مگر ماه و مهر
که باشد کسی تا به دوران او
کند دزدی سیرت و سان او
سر و روی آن دزد گردد خراب
که خود را رسن سازد از ماهتاب
سراب از سر آب نشناختن
کشد تشنه را در تک و تاختن
کلیچه گمان بردن از قرص ماه
فکندست بسیار کس را به چاه
دهد دیو عکس فرشته ز دور
ولیک آن ز ظلمت بود این زنور
درین مهربان شاه ایزد پرست
ز مهر و وفا هر چه خواهند هست
نه من مانده‌ام خیره در کار او
که گفت: آفرینی سزاوار او
چرا بیشکین خواند او را سپهر
که هست از چنان خسروان بیش مهر
اگر بیشکین بر نویسنده راست
بود کی پشین حرف بروی گواست
سزد گر بود نام او کی پشین
که هم کی نشانست و هم کی نشین
به احیای او زنده شد ملک دهر
گواه من آن کس که او راست بهر
ازان زلزله کاسمان را درید
شد آن شهرها در زمین ناپدید
چنان لرزه افتاد بر کوه و دشت
که گرد از گریبان گردون گذشت
زمین گشته چون آسمان بیقرار
معلق زن از بازی روزگار
برآمد یکی صدمه از نفخ سور
که ماهی شد از کوهه گاو دور
فلک را سلاسل زهم بر گسست
زمین را مفاصل بهم در شکست
در اعضای خاک آب را بسته کرد
ز بس کوفتن کوه را خسته کرد
رخ یوسفان را برآمود میل
در مصریان را براندود نیل
نمانده یکی دیده بر جای خویش
جهان در جهان سرمه ز اندازه بیش
زمین را چنان درهم افشرد سخت
کز افشردگی کوه شد لخت لخت
نه یک رشته را مهره بر کار ماند
نه یک مهره در هیچ دیوار ماند
ز بس گنج که آنروز بر باد رفت
شب شنبه را گنجه از یاد رفت
ز چندان زن و مرد و برنا و پیر
برون نامد آوازه‌ای جز نفیر
چو ماند این یکی رشته گوهر بجای
دگر ره شد آن رشته گوهر گرای
به اقبال این گوهر گوهری
از آن دایره دور شد داوری
به کم مدت آن مرز ویرانه بوم
به فر وی آبادتر شد ز روم
در آن رخنه منگر که از پیچ و تاب
شد از مملکت دور اکنون خراب
نگر تا بدین شاه گردون سریر
دگر باره چون شد عمارت پذیر
گلین بارویش را زبس برگ و ساز
به دیوار زرین بدل کرد باز
برآراست ویرانه‌ای را به گنج
به تیماری از مملکت برد رنج
ز هر گنجی انگیخت صد گونه باغ
برافروخت بر خامه‌ای صد چراغ
چو ز آبادی آن ملک را نور داد
خرابی ز درگاه او دور باد
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۷ - گفتار اسکندر
چو ختم سخن قرعه بر شاه زد
سخن سکهٔ قدر بر ماه زد
سکندر که خورشید آفاق بود
به روشن دلی در جهان طاق بود
از آن روشنی بود کان روشنان
برو انجمن ساختند آنچنان
چو زیرک بود شاه آموزگار
همه زیرکان آرد آن روزگار
چو شه گفت آن زیرکان گوش کرد
جداگانه هر جام را نوش کرد
بر آن فیلسوفان مشکل گشای
بسی آفرین تازه کرد از خدای
پس آنگاه گفت ای هنر پروران
بسی کردم اندیشه در اختران
برآنم که اینصورت از خود نرست
نگارنده‌ای بودشان از نخست
نگارنده دانم که هست از درون
نگاریدنش را ندانم که چون
ز چونکرد او گر بدانستمی
همان کو کند من توانستمی
هر آن صورتی کاید اندر ضمیر
توان کردنش در عمل ناگزیر
چو ما لوح خلقت ندانیم خواند
تجس در او چون توانیم راند
شما کاسمان را ورق خوانده‌اید
سخن بین که چون مختلف رانده‌اید
از این بیش گفتن نباشد پسند
که نقش جهان نیست بی نقش بند
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۹ - ستایش ملک عز الدین مسعود بن ارسلان
مغنی ره رامش آور پدید
که غم شد به پایان و شادی رسید
رونده رهی زن که بر رود ساز
چو عمر شه آن راه باشد دراز
گر آن بخردان را ستد روزگار
خرد ماند بر شاه ما یادگار
بقا باد شه را به نیروی بخت
بدو باد سرسبزی تاج و تخت
ملک عزدین آنکه چرخ بلند
بدو داد اورنگ خود را کمند
گشایندهٔ راز هفت اختران
ولایت خداوند هشتم قران
نشیننده بزم کسری و کی
فریدون کمر شاه فیروز پی
لبش حقه نوش‌داروی عهد
فروزندهٔ چرخ فیروزه مهد
ز شیرینی چشمهٔ نوش او
شده گوش او حلقه در گوش او
چو نرمی برآراید از بامداد
نشیند در آن بزم چون کیقباد
در آن انگبین خانه بینی چو نحل
به جوش آمده ذوفنونان فحل
چو هر دو فنونی به فرهنگ و هوش
بسا یکفنان را که مالیده گوش
نشسته به هر گوشه گوهر کشی
برانگیخته آبی از آتشی
ملک پرورانی ملایک سرشت
کلید در باغهای بهشت
وزیری به تدبیر بیش از نظام
به اکفی الکفاتی برآورده نام
چو شه چون ملکشه بود دستگیر
نظام دوم باید او را وزیر
زهر کشوری کرده شخصی گزین
بزرگ آفرینش بزرگ آفرین
چو گل خوردن باده‌شان نوشخند
چو بلبل به مستی همه هوشمند
همه نیم هوشیار و شه نیم مست
همه چرب گفتار و شه چرب دست
که دارد چنان بزمی ازخسروان
جز آن هم ملک هم جهان پهلوان
در آن بزم کاشوب را کار نیست
جز این نامه نغز را بار نیست
بدان تا جهان را تماشا کند
رصد بندی کوه و دریا کند
گهی تاختن در طراز آورد
گهی بر حبش ترکتاز آورد
نشسته جهان‌جوی بر جای خویش
جهان ملک آفاقش آورده پیش
به پیروزی این نامهٔ دل‌نواز
در هفت کشور بر او کرده باز
بدو مجلس شاه خرم شده
تصاویر پرگار عالم شده
خه‌ای وارث بزم کیخسروی
به بازوی تو پشت دولت قوی
نظر کن درین جام گیتی نمای
ببین آنچه خواهی ز گیتی خدای
خیال چنین خلوتی زاده‌ای
دهد مژدهٔ شه به شه‌زاده‌ای
به من برچنان درگشاد این کلید
که دری ز دریائی آید پدید
که تا میل زد صبح بر تخت عاج
چنان در نپیوست بر هیچ تاج
چو مهد آمد اول به تقریر کار
اگر مهدی آید شگفتی مدار
بر آرای بزمی بدین خرمی
کمر بند چون آسمان برزمی
چه بودی که در خلد آن بزمگاه
مرا یک زمان دادی اقبال راه
مگر زان بهی بزم آراسته
زکارم شدی بند برخاسته
چو آن یاوری نیست در دست و پای
که در مهد مینو کنم تکیه جای
فرستادن جان به مینوی پاک
به از زحمت آوردن تیره خاک
دو گوهر برآمد ز دریای من
فروزنده از رویشان رای من
یکی عصمت مریمی یافته
یکی نور عیسی بر او تافته
بخوبی شد این یک چو بدر منیر
چو شمس آن به روشن دلی بی نظیر
به نوبتگه شه دو هندوی بام
یکی مقبل و دیگر اقبال نام
فرستاده‌ام هر دو را نزد شاه
که یاقوت را درج دارد نگاه
عروسی که با مهر مادر بود
به ار پرده دارش برادر بود
بباید چو آید بر شهریار
چنین پردگی را چنان پرده‌دار
چو من نزل خاص تو جان داده‌ام
جگر نیز با جان فرستاده‌ام
چنان باز گردانش از نزد خویش
کز امید من باشد آن رفق بیش
مرا تا بدینجا سرآید سخن
تو دانی دگر هر چه خواهی بکن
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱۰ - در مدح ملک فخرالدین بهرامشاه بن داود
من که درین دایره دهربند
چون گره نقطه شدم شهربند
دسترس پای گشائیم نیست
سایه ولی فر همائیم نیست
پای فرو رفته بدین خاک در
با فلکم دست به فتراک در
فرق به زیر قدم انداختم
وز سر زانو قدمی ساختم
گشته ز بس روشنی روی من
آینه دل سر زانوی من
من که به این آینه پرداختم
آینه دیده درانداختم
تا زکدام آینه تابی رسد
یا ز کدام آتشم آبی رسد
چون نظر عقل به رای درست
گرد جهان دست برآورد چست
دید از آن مایه که در همتست
پایه دهی را که ولی نعمتست
شاه قوی طالع فیروز چنگ
گلبن این روضه فیروزه رنگ
خضر سکندر منش چشمه رای
قطب رصد بند مجسطی گشای
آنکه ز مقصود وجود اولست
و آیت مقصود بدو منزلست
شاه فلک تاج سلیمان نگین
مفخر آفاق ملک فخر دین
نسبت داودی او کرده چست
بر شرفش نام سلیمان درست
رایت اسحاق ازو عالیست
ضدش اگر هست سماعیلیست
یکدله شش جهت و هفتگاه
نقطه نه دایره بهرام شاه
آنکه ز بهرامی او وقت زور
گور بود بهره بهرام گور
مفخر شاهان به تواناتری
نامور دهر به داناتری
خاص کن ملک جهان بر عموم
هم ملک ارمن و هم شاه روم
سلطنت اورنگ خلافت سریر
روم ستاننده ابخاز گیر
عالم و عادل‌تر اهل وجود
محسن و مکرم‌تر ابنای جود
دین فلک و دولت او اخترست
ملک صدف خاک درش گوهرست
چشمه و دریاست به ماهی و در
چشمه آسوده و دریای پر
با کفش این چشمه سیماب ریز
خوانده چو سیماب گریزا گریز
خنده زنان از کمرش لعل ناب
بر کمر لعل کش آفتاب
آفت این پنجره لاجورد
پنجه در او زد که به دو پنجه کرد
کوس فلک را جرسش بشکند
شیشه مه را نفسش بشکند
خوب سرآغازتر از خرمی
نیک سرانجامتر از مردمی
جام سخا را که کفش ساقیست
باقی بادا که همین باقیست
سعدی : در نیایش خداوند
ابوبکر بن سعد بن زنگی
مرا طبع از این نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود
ولی نظم کردم به نام فلان
مگر باز گویند صاحبدلان
که سعدی که گوی بلاغت ربود
در ایام بوبکر بن سعد بود
سزد گر به دورش بنازم چنان
که سید به دوران نوشیروان
جهانبان دین پرور دادگر
نیامد چو بوبکر بعد از عمر
سر سرفرازان و تاج مهان
به دوران عدلش بناز، ای جهان
گر از فتنه آید کسی در پناه
ندارد جز این کشور آرامگاه
فطوبی لباب کبیت العتیق
حوالیه من کل فج عمیق
ندیدم چنین گنج و ملک و سریر
که وقف است بر طفل و درویش و پیر
نیامد برش دردناک غمی
که ننهاد بر خاطرش مرهمی
طلبکار خیرست و امیدوار
خدایا امیدی که دارد برآر
کله گوشه بر آسمان برین
هنوز از تواضع سرش بر زمین
گدا گر تواضع کند خوی اوست
ز گردن فرازان تواضع نکوست
اگر زیردستی بیفتد چه خاست؟
زبردست افتاده مرد خداست
نه ذکر جمیلش نهان می‌رود
که صیت کرم در جهان می‌رود
چنویی خردمند فرخ نهاد
ندارد جهان تا جهان است، یاد
نبینی در ایام او رنجه‌ای
که نالد ز بیداد سرپنجه‌ای
کس این رسم و ترتیب و آیین ندید
فریدون با آن شکوه، این ندید
از آن پیش حق پایگاهش قوی است
که دست ضعیفان به جاهش قوی است
چنان سایه گسترده بر عالمی
که زالی نیندیشد از رستمی
همه وقت مردم ز جور زمان
بنالند و از گردش آسمان
در ایام عدل تو، ای شهریار
ندارد شکایت کس از روزگار
به عهد تو می‌بینم آرام خلق
پس از تو ندانم سرانجام خلق
هم از بخت فرخنده فرجام تست
که تاریخ سعدی در ایام تست
که تا بر فلک ماه و خورشید هست
در این دفترت ذکر جاوید هست
ملوک ار نکو نامی اندوختند
ز پیشینگان سیرت آموختند
تو در سیرت پادشاهی خویش
سبق بردی از پادشاهان پیش
سکندر به دیوار رویین و سنگ
بکرد از جهان راه یأجوج تنگ
تو را سد یأجوج کفر از زرست
نه رویین چو دیوار اسکندرست
زبان آوری کاندر این امن و داد
سپاست نگوید زبانش مباد
زهی بحر بخشایش و کان جود
که مستظهرند از وجودت وجود
برون بینم اوصاف شاه از حساب
نگنجد در این تنگ میدان کتاب
گر آن جمله را سعدی انشا کند
مگر دفتری دیگر املا کند
فروماندم از شکر چندین کرم
همان به که دست دعا، گسترم
جهانت به کام و فلک یار باد
جهان آفرینت نگهدار باد
بلند اخترت عالم افروخته
زوال اختر دشمنت سوخته
غم از گردش روزگارت مباد
وز اندیشه بر دل غبارت مباد
که بر خاطر پادشاهان غمی
پریشان کند خاطر عالمی
دل و کشورت جمع و معمور باد
ز ملکت پراگندگی دور باد
تنت باد پیوسته چون دین، درست
بداندیش را دل چو تدبیر، سست
درونت به تایید حق شاد باد
دل و دین و اقلیمت آباد باد
جهان آفرین بر تو رحمت کناد
دگر هرچه گویم فسانه‌ست و باد
همینت بس از کردگار مجید
که توفیق خیرت بود بر مزید
نرفت از جهان سعد زنگی بدرد
که چون تو خلف نامبردار کرد
عجب نیست این فرع ازان اصل پاک
که جانش بر اوج است و جسمش به خاک
خدایا بر آن تربت نامدار
به فضلت که باران رحمت ببار
گر از سعد زنگی مثل ماند و یاد
فلک یاور سعد بوبکر باد