عبارات مورد جستجو در ۲۰۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۴ - عبدالمهیمن
بود عبدالمهیمن آنکه مشهود
بود حقش خود از هر شیئی موجود
عیان بیند که ذات حق پدید است
بهر شیئی رقیب است و شهید است
بنزد اهل دل باشد مبرهن
که هست او مظهر اسم مهیمن
نگهدار است و شاهد ما سوا را
بخود دارد نگه ارض و سما را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۹ - عبدالخافض
ز عبدالخافضت گویم بیانی
اگر صافی دل و روشن روانی
بود آنکس که ز اشیاء در تذلل
در آید گاه رؤیت بی‌تامل
ز هر شیئی ببیند رؤیت حق
وزان رؤیت بخفض آید محقق
از آنرو خواهد ار وقتی نشانرا
بخفض آرد تمام انس و جانرا
نشان خافضیت ز او در اشیاء
عیانست ار تو داری چشم بینا
ز اسم خافض است این نوع تأثیر
کز آنها شمه‌ئی آید بتحریر
عجب نبود پس از عارف که بیناست
بذل و خفض از دیدار اشیاءست
که آید در نظر از ورد و خارش
ظهور ذوالجلال و اقتدارش
بخفض و اهتراز از هیبت حق
چنان آید که پیش صرصری بق
از آن حقش بخفض آرد فلک را
مطیع امر او سازد ملک را
بلرزد کوه اگر بیند شکیبش
بخشکد بحر اگر یابد نهیبش
ز خفض نوح کو با کبریا کرد
جهانرا غرق طوفان فنا کرد
براهیمی ز بال پشه خورد
شرار هستی نمرودی افسرد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۳ - عبدالسمیع و البصیر
بود عبدالسمیع آنکس که ز اشیاء
نیوشد صوت حق با سمع معنا
ز هر شیئی نیوشد صوت خاصی
که در آن رتبه دارد اختصاصی
بعین سمع هم عبدالبصیر است
که ز اشیاء دید حق را ناگزیر است
هر آن کز گوش حق بشنید ناچار
ز چشم حق ببیند هم در آثار
حق او را مظهر سمع و بصر کرد
باو خود را از این دو جلوه‌گر کرد
پس او بیند در اشیاء ذات حق را
نیوشد هم ز حق آیات حق را
همان چشمی که اول ذات خود دید
همان گوشی که صوت خویش بشنید
تجلی کرد و ز اشیاء جلوه گر گشت
هر آن شیئی عین آن سمع و بصر گشت
هر آن کز حق چنین صاحب نظر شد
بخاصه مظهر سمع و بصر شد
به بیند حق ز هر شیی خود نمائی
کند در عین قدس و کبریائی
بمعنای دگر سمع و بصر را
بهر جنبنده او بخشد اثر را
چه حق فرموده از صدق ضمیرش
تجلی از سمیع و از بصیرش
نیوشد آن دعا کز حق تمنا
باستعداد خود دارند اشیاء
کند حق هم ز فیاضی اجابت
نگردد رد بدر گاهش انابت
به بیند هم زهر شیئی آنچه خودخواست
بود تشریف آن بر قامتش راست
هر آنچیزی که از حق او طلب کرد
ز حق بگرفت و در اخذش طرب کرد
کسی کاین نکته یابد در شهودش
سمیع است و بصیر از حق نمودش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۷ - عبدالخبیر
دگر هم زاولیا عبدالخبیر است
که ز اشیاء آگه از لطف ضمیر است
ز هر چیزی حق او را مطلع کرد
حجاب از چشم قلبش مرتفع کرد
ز قبل و بعد هر شیئی خبر یافت
ز سر و جهر او علم و اثر یافت
خود این باشد دلیل از کشف اعیان
حقایق چون در اعیانست یکسان
در اعیان شد عیان شیئیت شیی
بود ثابت در آن عینیت وی
بر اعیان باشد اسماء را تعلق
مبین گشت در بحرالحقایق
بود عبدالخبیر آنکس که این اسم
شود زو جلوه‌گر در عالم جسم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۱ - عبدالشکور
بود عبدالشکور آنکس که دایم
بود کارش سپاس و شکر منعم
نداند نعمتی را جز ز حضرت
نه بیند هیچ از وی غیر نعمت
بصورت گر چه آن رنج است و نقمت
نبیند نقمت آنرا در حقیقت
شدید النقمه آمد حق بر اعدا
نباشد نقمتی زان گر چه پیدا
بظاهر بلکه آن وسع است و رحمت
خلاف اولیا و اهل طاعت
وسیع‌الرحمه است از بهر اخیار
نماید گر چه آن نقمات و آزار
بسا نعمت که منعم داد و غم بود
بسا نقمت که آن لطف وکرم بود
دهد نعمت بمشرک تا شود دور
دهد نقمت بعارف تا شود نور
بود عبدالشکور آنکس که در رنج
نبیند غیر ناز و نعمت و گنج
بر او زیبا نماید شادی و غم
دگر درد و دوا و عیش و ماتم
معانی ریزد از حق در دلم باز
کنم زان جمله بابی ب تو هم باز
هر آن فردی ز افراد خلایق
که دارد نعمتی از حق بلایق
بود عبدالشکور اندر سپاسش
که فرمودست حق نعمت شناسش
چو بیند نعمت منعم در اشیاء
هم اشیاء جمله او را همچو اعضا
شود پس شاکر او زین جمله نعمت
که حق بنهاده زان برجانش منت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۶ - عبدالمحیی
بعبدالمحیی ار داری تولی
کند با اسم محیی حق تجلی
نماید از حیات قلب حاضر
بر احیائش چو روح الله قادر
کند احیا دو عالم را بیک دم
که بگرفته است دم از روح اعظم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۲ - عبدالواحد
ز عبدالواحد از پرسی و حالش
بود بر واحدیت اتصالش
احدیت که بر جمع است موصوف
شود او را ز اسماء جمله مکشوف
بمایدرک کند درک حقایق
دگر فعلی که با اسمی است لایق
شود مکشوفش از اسماء وجوهات
دگر هر وجهی نماید فعلی اثبات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۴ - عبدالمتعال
متعال است آن اسمی که هر جا
ترقی ز اوست از ادنی ببالا
ز اشیاء هر چه را باید ز پستی
دهد رفعت با علی ذات هستی
مهیای علو باشد بهر قسم
علو و اعتلای اوست زین اسم
هر آنکس عبد او شد در تعلق
که این معنی در او یابد تحقق
توقف نیست او را در مقامی
بود اندر علوش اهتمامی
شود حاصل مرا او را هر کمالی
بود باهمت او پست حالی
نشد و اصل مقام و منظری را
که نارد در نظر عالی تری را
بود اندر شهودش اعتلائی
که قانع نیست بر حدی و جائی
رسد از طی منزلها بمقصد
بآنجایی که شیئی نیست موجود
بآنجایی که اصلا طی جا وحدنیست
بغیر از هستی ذات‌الاحد نیست
چنان داند که این اول مقام است
هزاران پله باقی تا ببام است
ورا در پله اول بود پا
کجا تا پله‌ها بردارد از جا
غرض جائی نگیرد هیچ آرام
نباشد هیچ بر آغازش انجام
از آن بر رب زدنی شد مخاطب
نبی کو را تحیر بود غالب
دلیلست اینکه هستی بی‌تناهیست
چو هست بنده شد هستی شاهی است
نباشد هستی حق را نهایت
نه اول هست بودش را نه غایت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۰ - عوالم اللبس
عوالم چیست با لبست بحاصل
مراتب کز احد گردید نازل
چو آمد در تنزل ذات اقدس
تعینهاست در هر عالمش بس
بهر جا متصف شد ذات عالی
بروحانی صفات و هم مثالی
بپا از جود هر جا کرد اساسی
بپوشید از همان معنی لباسی
شناسد عارفش در هر لباس است
که چشم تیز بینش شه‌شناس است
غرض باشد لباس او عوالم
شناسد در لباسش عین سالم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۳ - عین‌الاله و عین العالم
ز عین العالم و عین الالهت
نمایم نکته بی اشتباهت
شد انسانی که دارد در حقیقت
تحقق او بکبری برزخیت
چو حق بیند ز چشم او بعالم
کند رحمت به هستیها دمادم
باین معنی است ظاهر سر لولاک
نبودی گر تو کی می‌بود افلاک
خود انسانیست دیگر بی‌تفرق
که بر اسم بصیرستش تحقق
چو هر شیئ شود مرئی بعالم
باین اسم است معلوم و مسلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۰ - غیب الهویه و غیب المطلق
دهد غیب الهویه در تمکن
خبر از ذات حق لاتعین
باین معنی بود هم غیب مطلق
که آنجا نیست غیر از هستی حق
در آنجا هیچ غیر از ذات حق نیست
نشان از نقطه و خط در ورق نیست
در آنجا کنز مخفی بی‌نشان است
نه از «احببت ان اعرف» بیان است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۷ - الفتح المطلق
ز فتح مطلب ار پاکیزه روحی
شنوکان اکمل است از هر فتوحی
بود اعلی و اکمل از فتوحات
فنای عبد و استغراق در ذات
کند ذات‌الاحد بروی تجلی
بفتح ذات یابد دل تسلی
شود پاک از رسوم خلق فانی
ز صورتها نبیند جز معانی
خود این باب از بشارتهای ممدوح
بنصرالله و الفتح است مفتوح
گشایشها پیاپی بهر روح است
مه اندر مه فتوح اندر فتوح است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۲ - الکل
بود کل اسم حق بر اعتباری
که هست آن واحدیت باقراری
ز حیث اعتبار واحدیت
که جمع است اندر او اسمای حضرت
از آن گویند کو واحد بذاتست
ولیکن کل باسماء و صفات است
باسم کل تجلیهای حق شد
بکلیت عیان در ما خلق شد
باینمعنی که او کل وجود است
تعینهای کل ز او در نمود است
جهان یک شمه از کلیت اوست
ز اسم کل مفصل جلوه اوست
بود آنفرد کلی کل عالم
که فرد از کل و بر کل است اقدم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۷ - المبدئیت
اضافه محض باشد مبدئیت
احد هم کاقدم است از واحدیت
احدیت مر او را خود تقدم
بود بر واحدیت بی‌تکلم
چو او خود منشأ کل صفاتست
تعینها زوی چون منشئات است
اضافه خود اشاراتیست عقلی
بمعنی اعتباراتیست عقلی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۵ - مجمع‌البحرین
بود آن مجمع البحرین مابین
دو عالم را و هست آن قاب قوسین
شد آن بحر و جوب و بحر امکان
وز این دو جمع آمد جسم با جان
خود آن گر عارفی صاحب شهودست
مقام حضرت جمع وجود است
بحیث اجتماع کل اسما
حقیقت‌های کونی و اندر آنها
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۴ - المحق
بود محق آن فنای عبد در حق
فنای هستیش در ذات مطلق
فعالش چون فنا در ذات حق شد
خود آنرا محو اگر گفتند حق بد
دگر طمس آن فنای فی‌الصفاتست
صفاتش منظمس در وصف ذاتست
بحق اندر وجود او حق گزیند
وجود شیئی جز للحق نبیند
بمحو از شیئی فعلی در نظر نیست
بجز للحق فعالی جلوه‌گر نیست
بطمس ارباز دانی مدعا را
نمی‌ماند صفاتی جز خدا را
فناهای ثلاث اندر مراتب
بمحق و محو و طمس آمد مناسب
فنای محقت از حیث وجود است
فنای محو فعلی در نمود است
فنای طمس از وجه صفاتست
نه وصفی ظاهر الاوصف ذاتست
در اینجا وصف خلقیت بدل شد
صفات عبد رفت و لم یزل شد
صفات حق چو آمد در عیانت
کجا ماند از صفات خود نشانت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۲ - مرآت الحضره
بود مرآت حضرت بالعلاین
تعینها که شد منسوب باطن
شئون باطنی راهست منسوب
صورها زان با کوانست محسوب
پس آمد آن شئون مرآت حضرت
که در اکوان صور را داد رتبت
باینمعنی که صورتهای اکوان
شئون باطنی را ظاهر است آن
وجود با تعین بی‌مغایر
بصورتهای اکوان گشت ظاهر
ز مرآت به خود این مرایا
حکایت می‌کنند از دون و والا
زوجه واحدند اینجمله مرآت
تعینهای باطن هم شئونات
شئون مرآت و اکوان ظاهر اوست
نمایان زین مرا یا جمله یکروست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۶ - مقام‌التنزل الربانی
مقامی کوست ربانی تنزل
دم رحمانی آمد بی‌تأمل
بود اعنی ظور آنوجودی
که می‌باشد حقایق ز او نمودی
ظهور او کرد در کل مراتب
تعینهای مبسوط مناسب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۴ - منقطع الوحدائی
دگر از منقطع وحدانیت طمع
اگر باشد بود آنحضرت الجمع
که از غیر اندر آن عین و اثر نیست
تکثر اندر آنجا معتبر نیست
بود آن گر که دانی نفی آثار
محل انقطاع عین اغیار
نه در جمع الاحد گنجد عبارت
در آنجا منقطع باشد اشارت
شد آنحضرت وجودار با شدت سمع
دگر موسوم شد بر حضرت‌الجمع
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۷ - المهیمون
مهیمون از ملایک نوع خاصند
که از قید عبودیت خلاصند
چنان محو جلال ذوالجلالند
که فارغ از غم هجر و وصالند
ز حق دارند اندر حق شهودی
بر آنها نیست تکلیف سجودی
مر آنها را ز استغراق محکم
نه از عالم خبر باشد نه ز آدم
در آیات و احادیثنند آنها
بعالون و کربوبیون مسما
صفی خواهد ز حق امداد و توفیق
نماید در مهیمون تا که تحقیق
ز حق چون عقل اول ما صدر بود
وجودش ز آفرینش پیشتر بود
ز قبل از کل اشیاء خلق او شد
گرفتار کمندش حلق او شد
باو فرمود «اقبل» پیشتر شد
جمالش دید و از خود بیخبر شد
هنوز اندر هماندیدار غرق است
بکلی بیخبر از جمع و فرق است
دگر فرمود «ادبر» ورتر گشت
ازو حسن ازل مستورتر گشت
از آن فرمود دو راز قرب ذاتش
که باشد رو بنظم ممکناتش
ازو ایجاد پس ملک و ملک شد
کمال آدم و نفس فلک شد
نمیشد گر که بروی حکم «أدبر»
کجا می‌گشت بر عالم مدبر
چو شد دور از بساط قرب اقدم
بنظم عالم و تکمیل آدم
بعنوان دگر جست او تقرب
اطاعت کرد سجده آدم از حب
محبت طاعت آرد این یقین است
خود آنهم لامز عقل امین است
ز آدم سجده بهر امتحان بود
چه سر عشق در آدم نهان بود
گر آدم زاده این نکته دریاب
بیاموز از ملایک عقل و آداب
بیان آمد ز مطلب دور ماندیم
ز تحقیق نظر معذور ماندیم
غرض بگزید عقل ذو فنونرا
به او آراست اقلیم شئونرا
خطاب «أقبل» آمد سوی شه رفت
در «ادبر» جانب نظم سپه رفت
بود «اقبل» مقام اتصالش
هو «ادبر» این ظهورات کمالش
در «اقبل» محو آن حسن و لقا شد
در «ادبر» بانی نفس و قوا شد
ز «اقبل» جمله رویش سوی حق گشت
در «ادبر» رهنمای ما خلق گشت
در أقبل هیچش از اشیاء خبر نیست
در أدبر شیئی از وی بی‌اثر نیست
در أقبل حسن او را دید و دل باخت
در أدبر حکم او بشنید و جان باخت
بد أقبل اینکه خود را محو ما کن
هم أدبر اینکه رسم ما سوا کن
در أقبل بر جمالش واله گردید
در أدبر گردماهش هاله گردید
در أقبل حق رهش از هر طرف بست
در أدبر فوج امکان گشت و صفت بست
در أقبل عندلیب باغ گل شد
در أدبر عرض و فرش و جزء‌و کل شد
در اقبل عقل برتر از شئونست
مهیمونست و دور از چند و چونست
در اقبل محو انوار جمالند
بعین قرب و جمع اتصالند
بکلی بیخبر از خویش و غیرند
ز حکم بعد و قرب و شر و خیرند
دگر گویند بعضی ز اهل تحقیق
که نبود قولشان خالی ز تعمیق
که آن مهیمون برتر ز طولند
برون از سلسله عقل و عقولند
اگر باشد چنین آنهم عجب نیست
بود حرفی و نفیش از ادب نیست