عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم
من پار دلی داشتم بسامان
امسال دگرگون شد و دگرسان
فرمان دگر کس همیبرد دل
این را چه حیل باشد و چه درمان
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر دگر دل آسان
نوروز جهان چون بهشت کردهست
پر لاله و پر گل که و بیابان
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حلهٔ منقوش گشته بستان
در باغ به نوبت همیسراید
تا روز همهٔ شب هزار دستان
مشغول شده هر کسی به شادی
من در غم دل دست شسته از جان
ای دل، بر من باش یک زمانک
تا مدحت خواجه برم به پایان
خورشید همه خواجگان دولت
بوبکر حصیری ندیم سلطان
آن بارخدایی که در بزرگی
جاییست که آنجا رسید نتوان
همزانوی شاه جهان نشسته
در مجلس و بارگاه و بر خوان
در زیر مرادش همه ولایت
در زیر نگینش همه خراسان
سلطان که به فرمان اوست گیتی
او را چو پسر مشفق و بفرمان
هر پند کزو بشنود به مجلس
بنیوشد و مویی بنگذرد زان
داند که مصالح نگاه دارد
وان پند بود ملک را نگهبان
زو دوستتر اندر جهان ملک را
بنمای وگرنه سخن بدو مان
زین لشکر چندین به عهد خسرو
زو پیش که آورده بود ایمان
او را سزد امروز فخر کردن
کو بود نگهدار عهد و پیمان
پاداش همییابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان
هستند ز نیمروز تا شب
در خدمت او مهتران ایران
واو نیز به خدمت همیشتابد
مکروه جهان دور بادش از جان
ای بار خدای بلند همت
معروف به رادی و فضل و احسان
خواهنده همیشه ترا دعاگوی
گوینده همه ساله آفرینخوان
این عز ترا خواسته ز ایزد
وان عمر ترا خواسته ز یزدان
جاوید زیادی به شادکامی
شادیت برافزون و غم به نقصان
نوروز تو فرخنده و خجسته
کار تو چو کردار تو به دو جهان
کردار تو نیکوتر از تعبد
زیرا که نکو دینی و مسلمان
مخدوم زیادی و تو مبادی
از خدمت شاه جهان پشیمان
امسال دگرگون شد و دگرسان
فرمان دگر کس همیبرد دل
این را چه حیل باشد و چه درمان
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر دگر دل آسان
نوروز جهان چون بهشت کردهست
پر لاله و پر گل که و بیابان
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حلهٔ منقوش گشته بستان
در باغ به نوبت همیسراید
تا روز همهٔ شب هزار دستان
مشغول شده هر کسی به شادی
من در غم دل دست شسته از جان
ای دل، بر من باش یک زمانک
تا مدحت خواجه برم به پایان
خورشید همه خواجگان دولت
بوبکر حصیری ندیم سلطان
آن بارخدایی که در بزرگی
جاییست که آنجا رسید نتوان
همزانوی شاه جهان نشسته
در مجلس و بارگاه و بر خوان
در زیر مرادش همه ولایت
در زیر نگینش همه خراسان
سلطان که به فرمان اوست گیتی
او را چو پسر مشفق و بفرمان
هر پند کزو بشنود به مجلس
بنیوشد و مویی بنگذرد زان
داند که مصالح نگاه دارد
وان پند بود ملک را نگهبان
زو دوستتر اندر جهان ملک را
بنمای وگرنه سخن بدو مان
زین لشکر چندین به عهد خسرو
زو پیش که آورده بود ایمان
او را سزد امروز فخر کردن
کو بود نگهدار عهد و پیمان
پاداش همییابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان
هستند ز نیمروز تا شب
در خدمت او مهتران ایران
واو نیز به خدمت همیشتابد
مکروه جهان دور بادش از جان
ای بار خدای بلند همت
معروف به رادی و فضل و احسان
خواهنده همیشه ترا دعاگوی
گوینده همه ساله آفرینخوان
این عز ترا خواسته ز ایزد
وان عمر ترا خواسته ز یزدان
جاوید زیادی به شادکامی
شادیت برافزون و غم به نقصان
نوروز تو فرخنده و خجسته
کار تو چو کردار تو به دو جهان
کردار تو نیکوتر از تعبد
زیرا که نکو دینی و مسلمان
مخدوم زیادی و تو مبادی
از خدمت شاه جهان پشیمان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در مدح فخر الدوله ابو المظفر احمد بن محمد والی چغانیان و توصیف شعر
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله تنیده ز دل بافته ز جان
با حلهای بریشم ترکیب او سخن
با حلهای نگارگر نقش او زبان
هر تار او به رنج برآورده از ضمیر
هر پود او به جهد جدا کرده از روان
از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان
نه حلهای که آب رساند بدو گزند
نه حلهای که آتش آرد بر او زیان
نه رنگ او تباه کند تربت زمین
نه نقش او فرو سترد گردش زمان
بنوشته زود و تعبیه کرده میان دل
و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان
هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد
کاین حله مر ترا برساند به نام و نان
این حله نیست بافته از جنس حلهها
این را تو از قیاس دگر حلهها مدان
این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان
تا نقش کرد بر سر هر نقش برنوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشورگیر جهان ستان
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وان هم خدایگان سیر و هم خدایگان
گرد سریر اوست همه سیر آفتاب
سوی سرای اوست همه چشم آسمان
از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست برد سوی تیردان
وای آنکه سر زطاعت او بازپس کشید
گردد سرش به معرکه تاج سرسنان
روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر
روزی که مایه گیرد از تیر او کمان
شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم
پیل دمنده زهره برون آرد از دهان
بس پایها که تیغش بردارد از رکاب
بس دستها که گرزش برگیرد از عنان
بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین
بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان
ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ
فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان
جایی که برکشند مصاف از بر مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان
از رویها بروید گلهای شنبلید
بر تیغها بخندد گلهای ارغوان
گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان
چون برکشیده تیغ تو پیدا شود ز دور
از هر تنی شود سوی گردون روان روان
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
ز انده بر او به سر نشود روز تا کران
آن دشت را که رزمگه تو بود ورا
دریای خون لقب شود و کوه استخوان
آن کس که روز جنگ هزیمت شود ز تو
تا هست جامه گیرد ازو رنگ زعفران
شیری که پیل بشکند، از بیم تیغ تو
اندر ولایت تو چو کپی رودستان
روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان
و اکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان
گویی درخت باغ عدوی تو بودهاست
کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران
آبی که در ولایت تو همیخیزد ای شگفت
گویی زهیبت تو طلسمی بود بر آن
کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان
تا تو به صدر ملک نشستی قبادوار
هرگز به راه نخشب و راه قبادیان
بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله
بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان
این ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه
وان ز آرزوی تاج تو سر برزند ز کان
ای بر همه هوای دل خویش کامکار
ای بر همه مراد دل خویش کامران
سود همه جهانی و از تو به هیچ وقت
هرگز نکرد کس به جز از گنج تو زیان
ای خسروی که مملکت اندر سرای تو
آب حیات خورد و بود زنده جاودان
من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش ورنه مدح تو میگفتمی به جان
و اکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان
راهی دراز و دور ز پس کردم ای ملک
تا من به کام دل برسیدم بدین مکان
بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول
امروز آرزوی دل من به من رسان
وقتی نمود بخت به من این در نشاط
کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان
عید خجسته دست وفا داده با بهار
باد شمال ملک جهان برده از خزان
هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد
هر لحظهای نسیم گل آید ز بوستان
تاج درخت باغ همه لعلگون گهر
فرش زمین راغ همه سبز پرنیان
صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش
بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان
فرخنده باد بر ملک این روزگار عید
وین فصل فر خجسته و نوروز دلستان
تا این هوا بسیط بود وین زمین به جای
طبع هوا سبک بود آن زمین گران
ای طبع تو هوای دگر، با هوا بباش
وی حلم تو زمین دگر، با زمین بمان
با حله تنیده ز دل بافته ز جان
با حلهای بریشم ترکیب او سخن
با حلهای نگارگر نقش او زبان
هر تار او به رنج برآورده از ضمیر
هر پود او به جهد جدا کرده از روان
از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان
نه حلهای که آب رساند بدو گزند
نه حلهای که آتش آرد بر او زیان
نه رنگ او تباه کند تربت زمین
نه نقش او فرو سترد گردش زمان
بنوشته زود و تعبیه کرده میان دل
و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان
هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد
کاین حله مر ترا برساند به نام و نان
این حله نیست بافته از جنس حلهها
این را تو از قیاس دگر حلهها مدان
این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان
تا نقش کرد بر سر هر نقش برنوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشورگیر جهان ستان
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وان هم خدایگان سیر و هم خدایگان
گرد سریر اوست همه سیر آفتاب
سوی سرای اوست همه چشم آسمان
از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست برد سوی تیردان
وای آنکه سر زطاعت او بازپس کشید
گردد سرش به معرکه تاج سرسنان
روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر
روزی که مایه گیرد از تیر او کمان
شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم
پیل دمنده زهره برون آرد از دهان
بس پایها که تیغش بردارد از رکاب
بس دستها که گرزش برگیرد از عنان
بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین
بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان
ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ
فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان
جایی که برکشند مصاف از بر مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان
از رویها بروید گلهای شنبلید
بر تیغها بخندد گلهای ارغوان
گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان
چون برکشیده تیغ تو پیدا شود ز دور
از هر تنی شود سوی گردون روان روان
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
ز انده بر او به سر نشود روز تا کران
آن دشت را که رزمگه تو بود ورا
دریای خون لقب شود و کوه استخوان
آن کس که روز جنگ هزیمت شود ز تو
تا هست جامه گیرد ازو رنگ زعفران
شیری که پیل بشکند، از بیم تیغ تو
اندر ولایت تو چو کپی رودستان
روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان
و اکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان
گویی درخت باغ عدوی تو بودهاست
کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران
آبی که در ولایت تو همیخیزد ای شگفت
گویی زهیبت تو طلسمی بود بر آن
کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان
تا تو به صدر ملک نشستی قبادوار
هرگز به راه نخشب و راه قبادیان
بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله
بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان
این ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه
وان ز آرزوی تاج تو سر برزند ز کان
ای بر همه هوای دل خویش کامکار
ای بر همه مراد دل خویش کامران
سود همه جهانی و از تو به هیچ وقت
هرگز نکرد کس به جز از گنج تو زیان
ای خسروی که مملکت اندر سرای تو
آب حیات خورد و بود زنده جاودان
من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش ورنه مدح تو میگفتمی به جان
و اکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان
راهی دراز و دور ز پس کردم ای ملک
تا من به کام دل برسیدم بدین مکان
بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول
امروز آرزوی دل من به من رسان
وقتی نمود بخت به من این در نشاط
کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان
عید خجسته دست وفا داده با بهار
باد شمال ملک جهان برده از خزان
هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد
هر لحظهای نسیم گل آید ز بوستان
تاج درخت باغ همه لعلگون گهر
فرش زمین راغ همه سبز پرنیان
صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش
بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان
فرخنده باد بر ملک این روزگار عید
وین فصل فر خجسته و نوروز دلستان
تا این هوا بسیط بود وین زمین به جای
طبع هوا سبک بود آن زمین گران
ای طبع تو هوای دگر، با هوا بباش
وی حلم تو زمین دگر، با زمین بمان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در ذکر مسافرت ازسیستان به بست و مدح خواجه منصور بن حسن میمندی
چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
روز چون قارون همینادید گشت اندر زمین
شب چو اسکندر همیلشکر کشید اندر زمان
جامهٔ عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خواب چیره گشته اندر هر سری بر سان مغز
خواب غالب گشته اندر هر تنی بر سان جان
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
پیش هر یک برگرفته پردهٔ راز نهان
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
بر زده بر غیبههای آبگون برگستوان
گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید
گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
سهمگین راهی فرازش ریزهٔ سنگ سیاه
پهنور دشتی نشیبش تودهٔ ریگ روان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
کآفرین خواجه منصور حسن بر من بخوان
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد به گوشم ناگهان
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران
جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان
بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
و آن زمین از زیر هر ماهی به فریاد و فغان
من بدین راه طلسم آگین همیکردم نگاه
از تفکر خیره مانده همچو شخص بیروان
باد میمند آمد و ناگه به رویم بر وزید
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان
چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان
خواجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان
گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
تو مرا از شاعران ناشاکر فضلش مدان
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
و آفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمین
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان
سوی او از شاعران و زایران شرق و غرب
قافله در قافلهست و کاروان در کاروان
یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان
آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراستهست
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان
لالهٔ خودروی زاید باغ، بچه نو بهار
نرگس خوشبوی زاید راغ، بچه مهرگان
سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان
منزل زوار او بودهست گویی شهر بست
خانهٔ بدخواه او بوده ست گویی سیستان
کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان
ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان
گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بر وزد بر هندسان
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشهٔ زرین برآید خیزران
تا ز روی بیدلان باشد نشان بر شنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان
شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی
جام مالامال گیر و تحفهٔ بستان ستان
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
روز چون قارون همینادید گشت اندر زمین
شب چو اسکندر همیلشکر کشید اندر زمان
جامهٔ عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خواب چیره گشته اندر هر سری بر سان مغز
خواب غالب گشته اندر هر تنی بر سان جان
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
پیش هر یک برگرفته پردهٔ راز نهان
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
بر زده بر غیبههای آبگون برگستوان
گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید
گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
سهمگین راهی فرازش ریزهٔ سنگ سیاه
پهنور دشتی نشیبش تودهٔ ریگ روان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
کآفرین خواجه منصور حسن بر من بخوان
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد به گوشم ناگهان
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران
جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان
بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
و آن زمین از زیر هر ماهی به فریاد و فغان
من بدین راه طلسم آگین همیکردم نگاه
از تفکر خیره مانده همچو شخص بیروان
باد میمند آمد و ناگه به رویم بر وزید
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان
چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان
خواجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان
گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
تو مرا از شاعران ناشاکر فضلش مدان
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
و آفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمین
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان
سوی او از شاعران و زایران شرق و غرب
قافله در قافلهست و کاروان در کاروان
یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان
آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراستهست
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان
لالهٔ خودروی زاید باغ، بچه نو بهار
نرگس خوشبوی زاید راغ، بچه مهرگان
سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان
منزل زوار او بودهست گویی شهر بست
خانهٔ بدخواه او بوده ست گویی سیستان
کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان
ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان
گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بر وزد بر هندسان
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشهٔ زرین برآید خیزران
تا ز روی بیدلان باشد نشان بر شنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان
شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی
جام مالامال گیر و تحفهٔ بستان ستان
فرخی سیستانی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین
زباغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید
کلیدباغ ما را ده که فردامان به کار آید
کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید
تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید
چواندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید
ترا مهمان ناخوانده بروزی صد هزار آید
کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید
چنان دانی که هر کس را همی رو بوی بارآید
بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید
ازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
کنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آید
نبیند کس که از خنده دهان گل فراز آید
زهر بادی که برخیزد گلی با می به راز آید
به چشم عاشق از می تابه می عمری دراز آید
به گوش آواز هر مرغی لطیف و طبعساز آید
به دست می زشادی هر زمان ما را جواز آید
هوا خوش گردد و بر کوه برف اندر گداز آید
علمهای بهاری از نشیبی بر فراز آید
کنون ما را بدان معشوق سیمین بر نیاز آید
به شادی عمر بگذاریم اگر معشوق باز آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
زمین از خرمی گویی گشاده آسمانستی
گشاده آسمان گویی شکفته بوستانستی
به صحرا لاله پنداری ز بیجاده دهانستی
درخت سبز را گویی هزار آوا زبانستی
به شب در باغ گویی گل چراغ باغبانستی
ستاک نسترن گویی بت لاغر میانستی
درخت سیب ار گویی زدیبا طیلسانستی
جهان گویی همه پروشی وپر پر نیانستی
مرا دل گر نه اندر دست آن نامهربانستی
به دو دستم بشادی بر، می چون ارغوانستی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
دلا باز آی تا با تو غم دیرینه بگسارم
حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم
دلا گرمن به آسانی ترا روزی به چنگ آرم
چو جان دارم ترا زیرا که بی تو خوارم وزارم
دلا تا تو زمن دوری نه درخوابم نه بیدارم
نشان بیدلی پیداست از گفتار و کردارم
دلا تا تو زمن دوری ندانم بر چه کردارم
مرا بینی چنان بینی که من یکساله بیمارم
دلا با تو وفا کردم کزین بیشت نیازارم
بیا تا این بهاران را به شادی باتو بگذارم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
چه کرد آن سنگدل باتو به سختی صبر چون کردی
چرا یکبارگی خود را چنین خوارو زبون کردی
چنین خو داشتی همواره یا این خو کنون کردی
دوبهر از خویشتن بگداختی یک بهره خون کردی
نمودی خوار خود را و مرا چون خود زبون کردی
ترا هر چند گفتم کم کن این سودا فزون کردی
نخستم برگراییدی و لختی آزمون کردی
چو گفتم هر چه خواهی کن فسار از سر برون کردی
برفتی جنگجویی را سوی من رهنمون کردی
چو گل خندنده گشت ای بت مرا گرینده چون کردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
ترا گرهمچنین شاید بگوی آن سرو سیمین را
بگوی آن سرو سیمین رابگوی آن ماه و پروین را
بگو آن توده گل را بگو آن شاخ نسرین را
بگو آن فخر خوبان را نگار چین و ماچین را
که دل بردی و دعوی کرده ای مرجان شیرین را
کم از رویی که بنمایی من مهجور مسکین را
بیا تاشاد بگذاریم ما بستان غزنین را
مکن بر من تباه این جشن نوروز خوش آیین را
همی بر تو شفیع آرم ثنای گوهر آگین را
ثنای میر عالم یوسف بن ناصرالدین را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد
نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و در خور شد
زمین از نقش گوناگون چون دیبای ششتر شد
هزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شد
تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد
جهان چون خانه پر بت شد و نوروز بتگرشد
درخت روداز دیبا و از گوهر توانگر شد
گوزن از لاله اندر دشت بابالین و بستر شد
زهر بیغوله و باغی نوای مطربی بر شد
دگر باید شدن ما را کنون کآفاق دیگر شد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی با دو نوروزی
می اندر خم همی گوید که یاقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم
اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی، که شادی را روان گشتم
مرا زین پیش دیدستی نگه کن تا چسان گشتم
نیم زان سان که من بودم دگر گشتم جوان گشتم
زخوشرنگی چوگل گشتم ز خوشبویی چو نان گشتم
ز بیم بادو برف دی به خم اندر نهان گشتم
بهار آید برون آیم که از وی با امان گشتم
روانهارا طرب گشتم طربها را روان گشتم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
می اندرگفتگو آمد پس از گفتار جنگ آمد
خم و خمخانه اندر چشم من تاریک و تنگ آمد
به گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمد
کس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آمد
مرا باری همه مهر از می بیجاده رنگ آمد
زمرد را روان خواهم چواز روی پرنگ آمد
به خاصه کزهوا شبگیر آواز کلنگ آمد
زکاخ میر بانگ رود بو نصر پلنگ آمد
کنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمد
به طرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
ملک یوسف کنون در کاخ خود چون رودزن خواند
ندیمان را و خوبان را به نزد خویشتن خواند
من بیجاده گون خواهد بت سیمین ذقن خواند
بتی خواند که اورا شاخ باغ نسترن خواند
گروهی ماهرویان را به خدمت بر چمن خواند
نگاری از چگل خواند نگاری از ختن خواند
ز خوب آیت الکرسی سه ره بر تن به تن خواند
مرا گر آرزوش آید میان انجمن خواند
گهی اشعار من خواند گهی ابیات من خواند
وگر شیرین سخن گویم مرا شیرین سخن خواند
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
امیر این گویدم زیرا که او دلها نگه دارد
به نزد خویشتن هرکهتری را پایگه دارد
چه باشد گرچو من مداح در هر شهرو ده دارد
ز مدح اندر نماندهر که از رادی سپه دارد
به نزد میر ابو یعقوب نیک ایمن نگه دارد
زبهر زایر آوردن به ره برمرد ره دارد
عدو را بند و چه دارد ولی را تاج و گه دارد
همیشه روز بدخواهان دولت را سیه دارد
نه چاهی را به گه دارد نه گاهی را به چه دارد
زعفوش بهره ورتر هر که افزون ترگنه دارد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
امیرا! باهنر میرا خداوندت معین بادا
ز ایزد بر تن و جانت هزاران آفرین بادا
به دست تو همیشه جام و شمشیرو نگین بادا
کمینه چاکری زان تو بیش از مستعین بادا
کسی کو بر زمین عیب تو جوید در زمین بادا
همه شغل تو با نیکان و سالاران دین بادا
ره آموز تو اندر کارها روح الامین بادا
همه ساله چنین بادی همه روزه چنین بادا
زمانه دشمنت را وقت کین اندر کمین بادا
زعدل توجهان همواره چون خلد برین بادا
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادونوروزی
گرازده فضل تو شاها یکی در آفتابستی
همانادر پرستیدنش هر کس را شتابستی
ور آن رادی که اندر دست تست اندر سحابستی
ز بارانش زمین پر گوهر و پر زرنابستی
وراین پاکی که اندرمذهب تست اندرآبستی
به آب اندر نگه کردن همه مزد و ثوابستی
ور این آرام کاندر حلم تست اندر ترابستی
حدیث زلزله کردن به چشم خلق خوابستی
ور این خوشی که اندر خلق تست اندر شرابستی
علاج دردها را چون دعای مستجابستی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد ونوروزی
امیرا ! گرجوانمردی به کار آید، جوانمردی
وگر مردی همی باید، به مردی در جهان فردی
همی پاید ز تو رادی همی پوید ز تو مردی
خزانه درخروش آمد چو آگه شد که می خوردی
ز غم بفزاید اندر گونه دینارها زردی
به هر هفته جهانی را بپیمایی وبنوردی
چو گفتی صید خواهم کرد ،کردی و عجب کردی
به صحرا شیر افکندی ز بیشه کرگ آوردی
بلی شاگرد سلطانی و لیکن نیک شاگردی
نباید روزگاری دیر کاستاد جهان گردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
امیرا ! تابه زین کردی به غزنین اسب تازی را
دو پای اندر تکاپو یست گرگانی و رازی را
اگر زان سو فروتازی تماشا را و بازی را
نه شامی رادل اندرتن بماندنه حجازی را
به تک بردی نشیبی را برآوردی فرازی را
بر آوردی حقیقی را فروبردی مجازی را
امیرا ! کارسازی تو و زینی کارسازی را
نیندیشی بلندی را نیندیشی فرازی را
به مردی شادمان کردی روان میر غازی را
بدنی خوشنود کردستی نظام دین تازی را
بدان شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
طراز جامه شاهان همی بینم به نام تو
بر اسبان برفکنده خلعتی زین و ستام تو
همی ترسند جباران عالم از حسام تو
ستاره از فلک رشوت فرستد زی سهام تو
مه و خورشید را رشک آید ای خسرو ز جام تو
خطایی کس نیابد هیچگه اندر کلام تو
نظام عالمی بنهاد یزدان در نظام تو
به شکر اندر جهان مانده ست هر کس زیر وام تو
سزد بر مهتران فخر آورد کهتر غلام تو
منظم کشور و لشکر بوداز انتظام تو
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
کجا اندر جهان میری و سالاری همی بینم
ز شکر منتت بر گردنش باری همی بینم
نه اندرمردمی کردن ترا یاری همی بینم
نه جز آزادگی کردن ترا کاری همی بینم
زتو خوبی به جای خلق بسیاری همی بینم
کریمی را بر تو تیز بازاری همی بینم
ز کردار تو هر کس را به گفتاری همی بینم
ز نیکویی به هر دم از تو کرداری همی بینم
بر دیگر کسان با هر گلی خاری همی بینم
ترابر جایگه بیخار گلزاری همی بینم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
امیرا! بر نتابد پیل خفتان گرانت را
زگردان کس به زه کردن نداند مرکمانت را
نگه کن تا کمر بینی که چون زیبد میانت را
یقین بخردان بنگر که چون ماند گمانت را
همی رشوت پذیردجان جباران سنانت را
همی دعوی کند پایندگی بخت جوانت را
چنان خوداده ای بر چیز بخشیدن بیانت را
که در بخشیدن گنجی نرنجاند زبانت را
زمانه آشکارا کرد نتواندنهانت را
همه آسایش و شادی تنت را باد وجانت را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
ترا عار آیدار جز گرد مردی پر جگر گردی
کنون معروفی و فردا ازین معروفتر گردی
تو آن شاهی که اندر صید گرد شیر نر گردی
به میدان گر سالاران بازور و هنر گردی
به نام نیکو ودولت فریدون دگرگردی
به مردی چون پدر گشتی به شاهی چون پدر گردی
شه فرخنده پی هستی شه پیروز گر گردی
بزرگی را و شاهی را درخت بارور گردی
چو اسکندر به پیروزی جهان را گرد بر گردی
به داد و عدل در گیتی چو نوشیروان سمر گردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
امیرا باش تا سلطان ترا طبل و علم سازد
ز بهر جنگ بدخواهان ترا خیل و حشم سازد
سپاهی از عرب خواهد سپاهی از عجم سازد
ترا اندر سپهداری مکان روستم سازد
در آن کشور که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چوایوان مداین مر ترا ایوان جم سازد
ز بهر خدمتت مردان مرد محتشم سازد
زمال خویشتن یک یک ز بهر تو نعم سازد
به مدح تو عطا بخشد بنام تو درم سازد
نه آن خسرو ز فرزندان همی یک خوب کم زد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد ونوروزی
بسازد کار تو زیرا که شاه کارسازست او
امیر حق شناسست او، شه کهتر نوازست او
جهان او را ست و ز شاهان گیتی بی نیازست او
خداوند نشیبست اوخداوند فراز ست او
گهی کهتر نوازست او گهی دشمن گدازست
به رادی چون سحابست اوبه پاکی چون نماز ست او
حجاز او گر ترا بخشد خداوند حجازست او
وگر گویی طرازم ده خداوند طراز ست او
به طاعت خلق را ز ایزد سوی جنت جو از ست او
ترا از آشکارا یکدل و پاکیزه رازست او
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
دگر نوروز را خیل از در مشکوی بگذاری
به هنجاری که کاری تو گل خودروی بگذاری
وز آن سوخان وزین سورای را یکسوی بگذاری
نه آنجا رنگ بگذاری نه اینجا بوی بگذاری
قضای تیغها را بر سر بدگوی بگذاری
به نیرو زورمندان را بر و بازوی بگذاری
نه تاب اندر تن شیر نر از نیروی بگذاری
نه طاقت در روان دشمن بدخوی بگذاری
کجا چوگان به کف گیری ز کیوان گوی بگذاری
به نیزه موی بشکافی به ناوک روی بگذاری
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک رادر جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
همی تا بر جهان فضلست فرزندان آدم را
چو بر هر چشمه ای، حیوان وبر هر چاه، زمزم را
همی تابرخزان باشد بهی نوروز خرم را
چو بر خلدی وبر کرباس دیبار او ملحم را
همیشه تابه گیتی شادیی از پی بود غم را
چنان چون کز پی هر سور دارد دهر ماتم را
همی تا بر هنرهر جای بستایند رستم را
چنان کاندر جهانداری و اندر مرتبت جم را
مقدم بادی اندر پادشاهی هر مقدم را
مطیع خویش گردانیده جباران عالم را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روزجشنی بادو نوروزی
سپه را پشتبان بادی جهان را پادشا بادی
جهان را پادشا بادی طرب را آشنا بادی
امیر کاردان بادی شه فرمانروا بادی
عجم را روستم بادی عرب را مرتضا بادی
مخالف را شقا بادی موافق را بقا بادی
معین مؤمنان بادی امید اولیا بادی
خداوند سخن بادی خداوند سخا بادی
خداوند نعم بادی خداوند عطا بادی
شفای هر غمی بادی و دفع هر بلا بادی
بزرگی را بقا بادی بقا را منتها بادی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
کلیدباغ ما را ده که فردامان به کار آید
کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید
تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید
چواندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید
ترا مهمان ناخوانده بروزی صد هزار آید
کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید
چنان دانی که هر کس را همی رو بوی بارآید
بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید
ازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
کنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آید
نبیند کس که از خنده دهان گل فراز آید
زهر بادی که برخیزد گلی با می به راز آید
به چشم عاشق از می تابه می عمری دراز آید
به گوش آواز هر مرغی لطیف و طبعساز آید
به دست می زشادی هر زمان ما را جواز آید
هوا خوش گردد و بر کوه برف اندر گداز آید
علمهای بهاری از نشیبی بر فراز آید
کنون ما را بدان معشوق سیمین بر نیاز آید
به شادی عمر بگذاریم اگر معشوق باز آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
زمین از خرمی گویی گشاده آسمانستی
گشاده آسمان گویی شکفته بوستانستی
به صحرا لاله پنداری ز بیجاده دهانستی
درخت سبز را گویی هزار آوا زبانستی
به شب در باغ گویی گل چراغ باغبانستی
ستاک نسترن گویی بت لاغر میانستی
درخت سیب ار گویی زدیبا طیلسانستی
جهان گویی همه پروشی وپر پر نیانستی
مرا دل گر نه اندر دست آن نامهربانستی
به دو دستم بشادی بر، می چون ارغوانستی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
دلا باز آی تا با تو غم دیرینه بگسارم
حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم
دلا گرمن به آسانی ترا روزی به چنگ آرم
چو جان دارم ترا زیرا که بی تو خوارم وزارم
دلا تا تو زمن دوری نه درخوابم نه بیدارم
نشان بیدلی پیداست از گفتار و کردارم
دلا تا تو زمن دوری ندانم بر چه کردارم
مرا بینی چنان بینی که من یکساله بیمارم
دلا با تو وفا کردم کزین بیشت نیازارم
بیا تا این بهاران را به شادی باتو بگذارم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
چه کرد آن سنگدل باتو به سختی صبر چون کردی
چرا یکبارگی خود را چنین خوارو زبون کردی
چنین خو داشتی همواره یا این خو کنون کردی
دوبهر از خویشتن بگداختی یک بهره خون کردی
نمودی خوار خود را و مرا چون خود زبون کردی
ترا هر چند گفتم کم کن این سودا فزون کردی
نخستم برگراییدی و لختی آزمون کردی
چو گفتم هر چه خواهی کن فسار از سر برون کردی
برفتی جنگجویی را سوی من رهنمون کردی
چو گل خندنده گشت ای بت مرا گرینده چون کردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
ترا گرهمچنین شاید بگوی آن سرو سیمین را
بگوی آن سرو سیمین رابگوی آن ماه و پروین را
بگو آن توده گل را بگو آن شاخ نسرین را
بگو آن فخر خوبان را نگار چین و ماچین را
که دل بردی و دعوی کرده ای مرجان شیرین را
کم از رویی که بنمایی من مهجور مسکین را
بیا تاشاد بگذاریم ما بستان غزنین را
مکن بر من تباه این جشن نوروز خوش آیین را
همی بر تو شفیع آرم ثنای گوهر آگین را
ثنای میر عالم یوسف بن ناصرالدین را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد
نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و در خور شد
زمین از نقش گوناگون چون دیبای ششتر شد
هزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شد
تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد
جهان چون خانه پر بت شد و نوروز بتگرشد
درخت روداز دیبا و از گوهر توانگر شد
گوزن از لاله اندر دشت بابالین و بستر شد
زهر بیغوله و باغی نوای مطربی بر شد
دگر باید شدن ما را کنون کآفاق دیگر شد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی با دو نوروزی
می اندر خم همی گوید که یاقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم
اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی، که شادی را روان گشتم
مرا زین پیش دیدستی نگه کن تا چسان گشتم
نیم زان سان که من بودم دگر گشتم جوان گشتم
زخوشرنگی چوگل گشتم ز خوشبویی چو نان گشتم
ز بیم بادو برف دی به خم اندر نهان گشتم
بهار آید برون آیم که از وی با امان گشتم
روانهارا طرب گشتم طربها را روان گشتم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
می اندرگفتگو آمد پس از گفتار جنگ آمد
خم و خمخانه اندر چشم من تاریک و تنگ آمد
به گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمد
کس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آمد
مرا باری همه مهر از می بیجاده رنگ آمد
زمرد را روان خواهم چواز روی پرنگ آمد
به خاصه کزهوا شبگیر آواز کلنگ آمد
زکاخ میر بانگ رود بو نصر پلنگ آمد
کنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمد
به طرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
ملک یوسف کنون در کاخ خود چون رودزن خواند
ندیمان را و خوبان را به نزد خویشتن خواند
من بیجاده گون خواهد بت سیمین ذقن خواند
بتی خواند که اورا شاخ باغ نسترن خواند
گروهی ماهرویان را به خدمت بر چمن خواند
نگاری از چگل خواند نگاری از ختن خواند
ز خوب آیت الکرسی سه ره بر تن به تن خواند
مرا گر آرزوش آید میان انجمن خواند
گهی اشعار من خواند گهی ابیات من خواند
وگر شیرین سخن گویم مرا شیرین سخن خواند
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
امیر این گویدم زیرا که او دلها نگه دارد
به نزد خویشتن هرکهتری را پایگه دارد
چه باشد گرچو من مداح در هر شهرو ده دارد
ز مدح اندر نماندهر که از رادی سپه دارد
به نزد میر ابو یعقوب نیک ایمن نگه دارد
زبهر زایر آوردن به ره برمرد ره دارد
عدو را بند و چه دارد ولی را تاج و گه دارد
همیشه روز بدخواهان دولت را سیه دارد
نه چاهی را به گه دارد نه گاهی را به چه دارد
زعفوش بهره ورتر هر که افزون ترگنه دارد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
امیرا! باهنر میرا خداوندت معین بادا
ز ایزد بر تن و جانت هزاران آفرین بادا
به دست تو همیشه جام و شمشیرو نگین بادا
کمینه چاکری زان تو بیش از مستعین بادا
کسی کو بر زمین عیب تو جوید در زمین بادا
همه شغل تو با نیکان و سالاران دین بادا
ره آموز تو اندر کارها روح الامین بادا
همه ساله چنین بادی همه روزه چنین بادا
زمانه دشمنت را وقت کین اندر کمین بادا
زعدل توجهان همواره چون خلد برین بادا
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادونوروزی
گرازده فضل تو شاها یکی در آفتابستی
همانادر پرستیدنش هر کس را شتابستی
ور آن رادی که اندر دست تست اندر سحابستی
ز بارانش زمین پر گوهر و پر زرنابستی
وراین پاکی که اندرمذهب تست اندرآبستی
به آب اندر نگه کردن همه مزد و ثوابستی
ور این آرام کاندر حلم تست اندر ترابستی
حدیث زلزله کردن به چشم خلق خوابستی
ور این خوشی که اندر خلق تست اندر شرابستی
علاج دردها را چون دعای مستجابستی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد ونوروزی
امیرا ! گرجوانمردی به کار آید، جوانمردی
وگر مردی همی باید، به مردی در جهان فردی
همی پاید ز تو رادی همی پوید ز تو مردی
خزانه درخروش آمد چو آگه شد که می خوردی
ز غم بفزاید اندر گونه دینارها زردی
به هر هفته جهانی را بپیمایی وبنوردی
چو گفتی صید خواهم کرد ،کردی و عجب کردی
به صحرا شیر افکندی ز بیشه کرگ آوردی
بلی شاگرد سلطانی و لیکن نیک شاگردی
نباید روزگاری دیر کاستاد جهان گردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
امیرا ! تابه زین کردی به غزنین اسب تازی را
دو پای اندر تکاپو یست گرگانی و رازی را
اگر زان سو فروتازی تماشا را و بازی را
نه شامی رادل اندرتن بماندنه حجازی را
به تک بردی نشیبی را برآوردی فرازی را
بر آوردی حقیقی را فروبردی مجازی را
امیرا ! کارسازی تو و زینی کارسازی را
نیندیشی بلندی را نیندیشی فرازی را
به مردی شادمان کردی روان میر غازی را
بدنی خوشنود کردستی نظام دین تازی را
بدان شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
طراز جامه شاهان همی بینم به نام تو
بر اسبان برفکنده خلعتی زین و ستام تو
همی ترسند جباران عالم از حسام تو
ستاره از فلک رشوت فرستد زی سهام تو
مه و خورشید را رشک آید ای خسرو ز جام تو
خطایی کس نیابد هیچگه اندر کلام تو
نظام عالمی بنهاد یزدان در نظام تو
به شکر اندر جهان مانده ست هر کس زیر وام تو
سزد بر مهتران فخر آورد کهتر غلام تو
منظم کشور و لشکر بوداز انتظام تو
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
کجا اندر جهان میری و سالاری همی بینم
ز شکر منتت بر گردنش باری همی بینم
نه اندرمردمی کردن ترا یاری همی بینم
نه جز آزادگی کردن ترا کاری همی بینم
زتو خوبی به جای خلق بسیاری همی بینم
کریمی را بر تو تیز بازاری همی بینم
ز کردار تو هر کس را به گفتاری همی بینم
ز نیکویی به هر دم از تو کرداری همی بینم
بر دیگر کسان با هر گلی خاری همی بینم
ترابر جایگه بیخار گلزاری همی بینم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
امیرا! بر نتابد پیل خفتان گرانت را
زگردان کس به زه کردن نداند مرکمانت را
نگه کن تا کمر بینی که چون زیبد میانت را
یقین بخردان بنگر که چون ماند گمانت را
همی رشوت پذیردجان جباران سنانت را
همی دعوی کند پایندگی بخت جوانت را
چنان خوداده ای بر چیز بخشیدن بیانت را
که در بخشیدن گنجی نرنجاند زبانت را
زمانه آشکارا کرد نتواندنهانت را
همه آسایش و شادی تنت را باد وجانت را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
ترا عار آیدار جز گرد مردی پر جگر گردی
کنون معروفی و فردا ازین معروفتر گردی
تو آن شاهی که اندر صید گرد شیر نر گردی
به میدان گر سالاران بازور و هنر گردی
به نام نیکو ودولت فریدون دگرگردی
به مردی چون پدر گشتی به شاهی چون پدر گردی
شه فرخنده پی هستی شه پیروز گر گردی
بزرگی را و شاهی را درخت بارور گردی
چو اسکندر به پیروزی جهان را گرد بر گردی
به داد و عدل در گیتی چو نوشیروان سمر گردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
امیرا باش تا سلطان ترا طبل و علم سازد
ز بهر جنگ بدخواهان ترا خیل و حشم سازد
سپاهی از عرب خواهد سپاهی از عجم سازد
ترا اندر سپهداری مکان روستم سازد
در آن کشور که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چوایوان مداین مر ترا ایوان جم سازد
ز بهر خدمتت مردان مرد محتشم سازد
زمال خویشتن یک یک ز بهر تو نعم سازد
به مدح تو عطا بخشد بنام تو درم سازد
نه آن خسرو ز فرزندان همی یک خوب کم زد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد ونوروزی
بسازد کار تو زیرا که شاه کارسازست او
امیر حق شناسست او، شه کهتر نوازست او
جهان او را ست و ز شاهان گیتی بی نیازست او
خداوند نشیبست اوخداوند فراز ست او
گهی کهتر نوازست او گهی دشمن گدازست
به رادی چون سحابست اوبه پاکی چون نماز ست او
حجاز او گر ترا بخشد خداوند حجازست او
وگر گویی طرازم ده خداوند طراز ست او
به طاعت خلق را ز ایزد سوی جنت جو از ست او
ترا از آشکارا یکدل و پاکیزه رازست او
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
دگر نوروز را خیل از در مشکوی بگذاری
به هنجاری که کاری تو گل خودروی بگذاری
وز آن سوخان وزین سورای را یکسوی بگذاری
نه آنجا رنگ بگذاری نه اینجا بوی بگذاری
قضای تیغها را بر سر بدگوی بگذاری
به نیرو زورمندان را بر و بازوی بگذاری
نه تاب اندر تن شیر نر از نیروی بگذاری
نه طاقت در روان دشمن بدخوی بگذاری
کجا چوگان به کف گیری ز کیوان گوی بگذاری
به نیزه موی بشکافی به ناوک روی بگذاری
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک رادر جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
همی تا بر جهان فضلست فرزندان آدم را
چو بر هر چشمه ای، حیوان وبر هر چاه، زمزم را
همی تابرخزان باشد بهی نوروز خرم را
چو بر خلدی وبر کرباس دیبار او ملحم را
همیشه تابه گیتی شادیی از پی بود غم را
چنان چون کز پی هر سور دارد دهر ماتم را
همی تا بر هنرهر جای بستایند رستم را
چنان کاندر جهانداری و اندر مرتبت جم را
مقدم بادی اندر پادشاهی هر مقدم را
مطیع خویش گردانیده جباران عالم را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روزجشنی بادو نوروزی
سپه را پشتبان بادی جهان را پادشا بادی
جهان را پادشا بادی طرب را آشنا بادی
امیر کاردان بادی شه فرمانروا بادی
عجم را روستم بادی عرب را مرتضا بادی
مخالف را شقا بادی موافق را بقا بادی
معین مؤمنان بادی امید اولیا بادی
خداوند سخن بادی خداوند سخا بادی
خداوند نعم بادی خداوند عطا بادی
شفای هر غمی بادی و دفع هر بلا بادی
بزرگی را بقا بادی بقا را منتها بادی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
نگارینا به صحرا رو که صحرا حله میپوشد
ز شادی ارغوان با گل شراب وصل مینوشد
به گل بلبل همی گوید که نرگس میکند شوخی
مگر نرگس نمیداند که خون لاله میجوشد
چه پندم میدهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد
مگر سوسن نمیداند که عاشق پند ننیوشد
نثار باغ را گردون به دامن در همی پیچد
گل اندر لکهٔ زمرد ز حجله رخ همی پوشد
مرو زنهار در بستان که گر خاری به نادانی
سرانگشت تو بخراشد دلم در سینه بخروشد
نگارا گر چنین زیبا میان باغ بخرامی
کلاهت لاله برگیرد قبایت سرو درپوشد
وگر باد صبا در باغ بوی زلف تو یابد
به دل مهرت خرد حالی به صد جان باز نفروشد
خصومت خیزد و آزار و آنگه مردمان گویند
که آن بیعقل را بینید چون با باد میکوشد
ز شادی ارغوان با گل شراب وصل مینوشد
به گل بلبل همی گوید که نرگس میکند شوخی
مگر نرگس نمیداند که خون لاله میجوشد
چه پندم میدهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد
مگر سوسن نمیداند که عاشق پند ننیوشد
نثار باغ را گردون به دامن در همی پیچد
گل اندر لکهٔ زمرد ز حجله رخ همی پوشد
مرو زنهار در بستان که گر خاری به نادانی
سرانگشت تو بخراشد دلم در سینه بخروشد
نگارا گر چنین زیبا میان باغ بخرامی
کلاهت لاله برگیرد قبایت سرو درپوشد
وگر باد صبا در باغ بوی زلف تو یابد
به دل مهرت خرد حالی به صد جان باز نفروشد
خصومت خیزد و آزار و آنگه مردمان گویند
که آن بیعقل را بینید چون با باد میکوشد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
بس سفالین لب و خاکین رخ و سنگین جانم
آتشین آب و گلین رطل کند درمانم
دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا
گر دهد جام زرم دست بر او افشانم
منم از گل به گلین رطل خورم گلگون می
کو برم جام زر ایمه که نه نرگسدانم
رطل دریا صفت آرید که جام زردشت
گوش ماهی است بر او آتش دل ننشانم
دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم
گوش ماهی است نه خورد من و نه هم جام است
به گلین رطل دل از بند خرد برهانم
من که دریاکش و سرمست چو دریا باشم
گوش ماهی چه کنم؟ جام صدف چه ستانم
بوی خاکی که من از رطل گلین میشنوم
بردمد از بن هر موی گل و ریحانم
همه ماهی تن و آورده به کف جام صدف
من نهنگم نه حریف صدف ایشانم
ساقی است آهوی سیمین و از آن زرین گاو
خون خرگوش کند آبخور مارانم
گاو زر ده به کف سامری و در کف من
آب خضری که در او آتش موسی رانم
جز بدین رطل گلین هیچ عمارت نکنم
چار دیوار گلین را که در او مهمانم
آهنین جامم و پر آه و انین دارم جان
نزیم بیدمکی آب که هم حیوانم
جوهری مغ شده و درج سفالین خم می
وز نگین گهر و رطل گلین میزانم
سیصد وشصت رگم زنده شود چون بدهد
سیصد و شصت درم سنگ گهر وزانم
هر که گوهر به دهان داشت جگر تشنه نماند
من که گوهر بخورم تشنه جگر چون مانم
ای عجب دل سبک و درد گرانتر شودم
هرچه من رطل گران سنگ سبکتر رانم
دوش با رطل گلین و می رنگین گفتم
کز شما گشت غمآباد دل ویرانم
ای می و رطل ندانم ز کدام آب و گلید
کاتش درد نشاندن به شما نتوانم
رطل بگریست که من ز آب و گل پرویزم
می بنالید که من خون دل خاقانم
چون به می خون جهان در گل افسرده خورم
چه عجب گر نتوان یافت به دل شادانم
من که خاقانیم از خون دل تاجوران
میکنم قوت و ندانم چه عجب نادانم
آتشین آب و گلین رطل کند درمانم
دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا
گر دهد جام زرم دست بر او افشانم
منم از گل به گلین رطل خورم گلگون می
کو برم جام زر ایمه که نه نرگسدانم
رطل دریا صفت آرید که جام زردشت
گوش ماهی است بر او آتش دل ننشانم
دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم
گوش ماهی است نه خورد من و نه هم جام است
به گلین رطل دل از بند خرد برهانم
من که دریاکش و سرمست چو دریا باشم
گوش ماهی چه کنم؟ جام صدف چه ستانم
بوی خاکی که من از رطل گلین میشنوم
بردمد از بن هر موی گل و ریحانم
همه ماهی تن و آورده به کف جام صدف
من نهنگم نه حریف صدف ایشانم
ساقی است آهوی سیمین و از آن زرین گاو
خون خرگوش کند آبخور مارانم
گاو زر ده به کف سامری و در کف من
آب خضری که در او آتش موسی رانم
جز بدین رطل گلین هیچ عمارت نکنم
چار دیوار گلین را که در او مهمانم
آهنین جامم و پر آه و انین دارم جان
نزیم بیدمکی آب که هم حیوانم
جوهری مغ شده و درج سفالین خم می
وز نگین گهر و رطل گلین میزانم
سیصد وشصت رگم زنده شود چون بدهد
سیصد و شصت درم سنگ گهر وزانم
هر که گوهر به دهان داشت جگر تشنه نماند
من که گوهر بخورم تشنه جگر چون مانم
ای عجب دل سبک و درد گرانتر شودم
هرچه من رطل گران سنگ سبکتر رانم
دوش با رطل گلین و می رنگین گفتم
کز شما گشت غمآباد دل ویرانم
ای می و رطل ندانم ز کدام آب و گلید
کاتش درد نشاندن به شما نتوانم
رطل بگریست که من ز آب و گل پرویزم
می بنالید که من خون دل خاقانم
چون به می خون جهان در گل افسرده خورم
چه عجب گر نتوان یافت به دل شادانم
من که خاقانیم از خون دل تاجوران
میکنم قوت و ندانم چه عجب نادانم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
درد دل گویم از نهان بشنو
راز، بیزحمت زبان بشنو
جوش دریای غصه باور کن
موج خون بنگر و فغان بشنو
بر کنار دو جوی دیدهٔ من
بانگ دولاب آسمان بشنو
لرزهٔ برق در سحاب دل است
نالهٔ رعد ز امتحان بشنو
پیش کوه ار غمان من گویی
کوه را بانگ الامان بشنو
چون بخندد عدو ز گریهٔ من
دل به خشمم کند که هان بشنو
تندرستی ورای سلطانی است
از دو تن پرس و شرح آن بشنو
یا ز دربان تندرست بپرس
یا ز سلطان ناتوان بشنو
حال شبهای هجر خاقانی
چون بخواهی ز این و آن بشنو
راز، بیزحمت زبان بشنو
جوش دریای غصه باور کن
موج خون بنگر و فغان بشنو
بر کنار دو جوی دیدهٔ من
بانگ دولاب آسمان بشنو
لرزهٔ برق در سحاب دل است
نالهٔ رعد ز امتحان بشنو
پیش کوه ار غمان من گویی
کوه را بانگ الامان بشنو
چون بخندد عدو ز گریهٔ من
دل به خشمم کند که هان بشنو
تندرستی ورای سلطانی است
از دو تن پرس و شرح آن بشنو
یا ز دربان تندرست بپرس
یا ز سلطان ناتوان بشنو
حال شبهای هجر خاقانی
چون بخواهی ز این و آن بشنو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
اذا ما الطیر غنت فیالصباح
اجب داعی معاطاة الملاح
هوا پر خندهٔ شیرین صبح است
بیار آن گریهٔ تلخ صراحی
ارق فضلاتها فالارض عطلی
تحلیها بوشی او وشاح
قبای صبح را مشکین زره زن
به موی زلف ترکان سلاحی
سیر نوالدیک عن عینالسکاری
ویشدو کالسکاری و هو صباح
صلاح از می سر رشته کند گم
صلائی درده ار مرد صلاحی
کان الدار و الکاسات دارت
ریاض اللهو حفت بالاقاحی
توئی تو راح را خاقانیا اهل
قفای عقل زن گر مرد راحی
به شروان شاخ اخستان تیمن
تری سعدالسعود علیالنواحی
اجب داعی معاطاة الملاح
هوا پر خندهٔ شیرین صبح است
بیار آن گریهٔ تلخ صراحی
ارق فضلاتها فالارض عطلی
تحلیها بوشی او وشاح
قبای صبح را مشکین زره زن
به موی زلف ترکان سلاحی
سیر نوالدیک عن عینالسکاری
ویشدو کالسکاری و هو صباح
صلاح از می سر رشته کند گم
صلائی درده ار مرد صلاحی
کان الدار و الکاسات دارت
ریاض اللهو حفت بالاقاحی
توئی تو راح را خاقانیا اهل
قفای عقل زن گر مرد راحی
به شروان شاخ اخستان تیمن
تری سعدالسعود علیالنواحی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - مطلع سوم
نافهٔ آهو شده است ناف زمین از صبا
عقد دو پیکر شده است پیکر باغ از هوا
روح روان است آب بیعمل امتحان
زر خلاص است خاک بیاثر کیمیا
شاخ شکوفه فشان سنقر کانند خرد
هر نفسی بال و پر ریختهشان از قضا
دفتر گل را فلک کرد به شنگرف رنگ
زرین شیرازه زد هر ورقی را جدا
بر قد لاله قمر دوخت قباهای رش
خشتک نفطی نهاد بر سر چینی قبا
دوش نسیم سحر بر در من حلقه زد
گفتم هان کیست؟ گفت : قاصدیم آشنا
جان مرا هدیه کرد بوی سر زلف یار
از نفحات ربیع در حرکات صبا
گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی
گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا
گفتم کامروز کیست تازه سخن در جهان
گفت که خاقانی است بلبل باغ ثنا
مادح شیخ امام، عالم عامل که هست
ناصر دین خدای مفتخر اولیا
عقد دو پیکر شده است پیکر باغ از هوا
روح روان است آب بیعمل امتحان
زر خلاص است خاک بیاثر کیمیا
شاخ شکوفه فشان سنقر کانند خرد
هر نفسی بال و پر ریختهشان از قضا
دفتر گل را فلک کرد به شنگرف رنگ
زرین شیرازه زد هر ورقی را جدا
بر قد لاله قمر دوخت قباهای رش
خشتک نفطی نهاد بر سر چینی قبا
دوش نسیم سحر بر در من حلقه زد
گفتم هان کیست؟ گفت : قاصدیم آشنا
جان مرا هدیه کرد بوی سر زلف یار
از نفحات ربیع در حرکات صبا
گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی
گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا
گفتم کامروز کیست تازه سخن در جهان
گفت که خاقانی است بلبل باغ ثنا
مادح شیخ امام، عالم عامل که هست
ناصر دین خدای مفتخر اولیا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - این قصیدهٔ را منطق الطیر گویند مطلع اول در وصف صبح و مدح کعبه و مطلع ثانی در وصف بهار و مدح پیامبر بزرگوار
زد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب
خیمهٔ روحانیان کرد معنبر طناب
شد گهر اندر گهر صفحهٔ تیغ سحر
شد گره اندر گره حلقهٔ درع سحاب
صبح فنک پوش را ابر زره در قبا
برده کلاه زرش قندز شب را ز تاب
بال فرو کوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب
صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه
ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب
نیزه کشید آفتاب حلقهٔ مه در ربود
نیزهٔ این زر سرخ حلقهٔ آن سیم ناب
شب عربیوار بود بسته نقابی بنفش
از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب
بر کتف آفتاب باز ردای زر است
کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب
حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت
ز آخور سنگین طلب توشهٔ یومالحساب
مرد بود کعبه جوی طفل بود کعب باز
چون تو شدی مرد دین روی ز کعبه متاب
کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون
خود نبود هیچ قطب منقلب از انقلاب
هست به پیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب
خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست
شاه مربع نشین تازی رومی خطاب
خیمهٔ روحانیان کرد معنبر طناب
شد گهر اندر گهر صفحهٔ تیغ سحر
شد گره اندر گره حلقهٔ درع سحاب
صبح فنک پوش را ابر زره در قبا
برده کلاه زرش قندز شب را ز تاب
بال فرو کوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب
صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه
ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب
نیزه کشید آفتاب حلقهٔ مه در ربود
نیزهٔ این زر سرخ حلقهٔ آن سیم ناب
شب عربیوار بود بسته نقابی بنفش
از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب
بر کتف آفتاب باز ردای زر است
کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب
حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت
ز آخور سنگین طلب توشهٔ یومالحساب
مرد بود کعبه جوی طفل بود کعب باز
چون تو شدی مرد دین روی ز کعبه متاب
کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون
خود نبود هیچ قطب منقلب از انقلاب
هست به پیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب
خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست
شاه مربع نشین تازی رومی خطاب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - مطلع دوم (منطق الطیر)
رخش به هرا بتاخت بر سر صبح آفتاب
رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب
کحلی چرخ از سحاب گشت مسلسل به شکل
عودی خاک از نبات گشت مهلهل به تاب
روز چو شمعی به شب نور ده و سر فراز
شب چو چراغی به روز کاسته و نیم تاب
دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل
شیشهٔ بازیچه بین بر سر آب از حباب
مرغان چو طفلکان ابجدی آموخته
بلبل الحمدخوان گشته خلیفهٔ کتاب
دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ
مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب
داد به هر یک چمن خلعتی از زرد و سرخ
خلعه نوردش صبا رنگرزش ماه تاب
اول مجلس که باغ شمع گل اندر فروخت
نرگس با طشت زرد کرد به مجلس شتاب
ژاله بر آن جمع ریخت روغن طلق از هوا
تا نرسد شمع را زآتش لاله عذاب
هر سوئی از جوی جوی رقعهٔ شطرنج بود
بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب
شاخ جواهر فشان ساخته خیر النثار
سوسن سوزن نمای دوخته خیر الثیاب
مجمره گردان شمال مروحه زن شاخ بید
لعبت باز آسمان زوبین افکن شهاب
پیش چنین مجلسی مرغان جمع آمدند
شب شده بر شکل موی مه چو کمانچهٔ رباب
فاخته گفت از نخست مدح شکوفه که نحل
سازد از آن برگ تلخ مایهٔ شیرین لعاب
بلبل گفتا که گل به ز شکوفه است از آنک
شاخ جنیبتکش است گل شه والاجناب
قمری گفتا ز گل مملکت سرو به
کاندک بادی کند گنبد گل را خراب
ساری گفتا که سرو هست ز من پای لنگ
لاله از او به که کرد دشت به دشت انقلاب
صلصل گفتا که نی لاله دورنگ است ازو
سوسن یک رنگ به چون خط اهل ثواب
تیهو گفتا به است سبزه ز سوسن ازآنک
فاتحهٔ صحف باغ اوست گه فتح باب
طوطی گفتا سمن به بود از سبزه کو
بوی ز عنبر گرفت رنگ ز کافور ناب
هدهد گفت از سمن نرگس بهتر که هست
کرسی جم ملک او و افسر افراسیاب
جمله بدین داروی بر در عنقا شدند
کوست خلیفهٔ طیور داور مالک رقاب
صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست بار بود تنگ یاب
فاخته گفت آه من کلهٔ خضرا بسوخت
حاجب این بار کو ورنه بسوزم حجاب
مرغان بر در به پای عنقا در خلوه جای
فاخته با پردهدار گرم شده در عتاب
هاتف حال این خبر چون سوی عنقا رساند
آمد و در خوردشان کرد به پرسش خطاب
بلبل کردش سجود گفت که الاانعمالصباح
خود به خودی بازداد صبحک الله جواب
قمری کردش ندا کای شده از عدل تو
دانهٔ انجیر رز دام گلوی غراب
وای که ز انصاف تو صورت منقار کبک
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب
ما به تو آوردهایم درد سر ار چه بهار
درد سر روزگار برد به بوی گلاب
دانکه دو اسبه رسید مرکب فصل ربیع
دهر خرف باز یافت قوت فصل شباب
خیل ریا حین بسی است ما به که روی آوریم
زین همه شاهی کراست؟ چیست برتو صواب؟
عنقا برکرد سر گفت: کز این طایفه
دست یکی در حناست جعد یکی در خضاب
این همه نورستگان بچه حورند پاک
خورده گه از جوی شیر گاه ز جوی شراب
گرچه همه دلکشند از همه گل خوب تر
کو عرق مصطفاست وان دگران خاک و آب
هادی مهدی غلام امی صادق کلام
خسرو هشتم بهشت شحنه چارم کتاب
باج ستان ملوک تاج ده انبیا
کز در اویافت عقل، خط امان از عقاب
احمد مرسل که کرد از طپش و زخم تیغ
تخت سلاطین زگال گرده شیران کباب
جمله رسل بر درش مفلس طالب زکات
او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب
عطسه او آدم است عطسه آدم مسیح
اینت خلف کز شرف عطسه او بود باب
گشت زمین چون سفن چرخ چو کیمخت سبز
تا ز پی تیغ او قبضه کنند و قراب
ذرهٔ خاک درش کار دوصد دره کرد
راند بران آفتاب بر ملکوت احتساب
لاجرم از سهم آن بربط ناهید را
بندر هاوی برفت، رفت بریشم ز تاب
دیده نهای روز بد کان شه دین بدر وار
راند سپه در سپه سوی نشیب و عقاب
بهر پلنگان دین کرد سراب از محیط
بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب
از شغب هر پلنگ شیر قضا بسته دم
وز فزغ هر نهنگ حوت فلک ریخت ناب
از پی تایید او صف ملائک رسید
آخته شمشیر غیب، تاخته چون شیر غاب
در عملش میر نحل نیزه کشیده چو نخل
غرقهٔ صد نیزه خون اهل طعان و ضراب
چون الف سوزنی نیزه و بنیاد کفر
چون بن سوزن به قهر کرده خراب و یباب
حامل وحی آمده کامد یوم الظفر
ای ملکوت الغزاة ای ثقلین النهاب
خاطر خاقانی است مدح گل مصطفی
زآن ز حقش بیحساب هست عطا در حساب
کی شکند همتش قدر سخن پیش غیر
کی فکند جوهری دانه در در خلاب
یارب ازین حبس گاه باز رهانش که هست
شروان شر البلاد خصمان شر الدواب
زین گرهٔ ناحفاظ حافظ جانش تو باش
کز تو دعای غریب زود شود مستجاب
رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب
کحلی چرخ از سحاب گشت مسلسل به شکل
عودی خاک از نبات گشت مهلهل به تاب
روز چو شمعی به شب نور ده و سر فراز
شب چو چراغی به روز کاسته و نیم تاب
دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل
شیشهٔ بازیچه بین بر سر آب از حباب
مرغان چو طفلکان ابجدی آموخته
بلبل الحمدخوان گشته خلیفهٔ کتاب
دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ
مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب
داد به هر یک چمن خلعتی از زرد و سرخ
خلعه نوردش صبا رنگرزش ماه تاب
اول مجلس که باغ شمع گل اندر فروخت
نرگس با طشت زرد کرد به مجلس شتاب
ژاله بر آن جمع ریخت روغن طلق از هوا
تا نرسد شمع را زآتش لاله عذاب
هر سوئی از جوی جوی رقعهٔ شطرنج بود
بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب
شاخ جواهر فشان ساخته خیر النثار
سوسن سوزن نمای دوخته خیر الثیاب
مجمره گردان شمال مروحه زن شاخ بید
لعبت باز آسمان زوبین افکن شهاب
پیش چنین مجلسی مرغان جمع آمدند
شب شده بر شکل موی مه چو کمانچهٔ رباب
فاخته گفت از نخست مدح شکوفه که نحل
سازد از آن برگ تلخ مایهٔ شیرین لعاب
بلبل گفتا که گل به ز شکوفه است از آنک
شاخ جنیبتکش است گل شه والاجناب
قمری گفتا ز گل مملکت سرو به
کاندک بادی کند گنبد گل را خراب
ساری گفتا که سرو هست ز من پای لنگ
لاله از او به که کرد دشت به دشت انقلاب
صلصل گفتا که نی لاله دورنگ است ازو
سوسن یک رنگ به چون خط اهل ثواب
تیهو گفتا به است سبزه ز سوسن ازآنک
فاتحهٔ صحف باغ اوست گه فتح باب
طوطی گفتا سمن به بود از سبزه کو
بوی ز عنبر گرفت رنگ ز کافور ناب
هدهد گفت از سمن نرگس بهتر که هست
کرسی جم ملک او و افسر افراسیاب
جمله بدین داروی بر در عنقا شدند
کوست خلیفهٔ طیور داور مالک رقاب
صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست بار بود تنگ یاب
فاخته گفت آه من کلهٔ خضرا بسوخت
حاجب این بار کو ورنه بسوزم حجاب
مرغان بر در به پای عنقا در خلوه جای
فاخته با پردهدار گرم شده در عتاب
هاتف حال این خبر چون سوی عنقا رساند
آمد و در خوردشان کرد به پرسش خطاب
بلبل کردش سجود گفت که الاانعمالصباح
خود به خودی بازداد صبحک الله جواب
قمری کردش ندا کای شده از عدل تو
دانهٔ انجیر رز دام گلوی غراب
وای که ز انصاف تو صورت منقار کبک
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب
ما به تو آوردهایم درد سر ار چه بهار
درد سر روزگار برد به بوی گلاب
دانکه دو اسبه رسید مرکب فصل ربیع
دهر خرف باز یافت قوت فصل شباب
خیل ریا حین بسی است ما به که روی آوریم
زین همه شاهی کراست؟ چیست برتو صواب؟
عنقا برکرد سر گفت: کز این طایفه
دست یکی در حناست جعد یکی در خضاب
این همه نورستگان بچه حورند پاک
خورده گه از جوی شیر گاه ز جوی شراب
گرچه همه دلکشند از همه گل خوب تر
کو عرق مصطفاست وان دگران خاک و آب
هادی مهدی غلام امی صادق کلام
خسرو هشتم بهشت شحنه چارم کتاب
باج ستان ملوک تاج ده انبیا
کز در اویافت عقل، خط امان از عقاب
احمد مرسل که کرد از طپش و زخم تیغ
تخت سلاطین زگال گرده شیران کباب
جمله رسل بر درش مفلس طالب زکات
او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب
عطسه او آدم است عطسه آدم مسیح
اینت خلف کز شرف عطسه او بود باب
گشت زمین چون سفن چرخ چو کیمخت سبز
تا ز پی تیغ او قبضه کنند و قراب
ذرهٔ خاک درش کار دوصد دره کرد
راند بران آفتاب بر ملکوت احتساب
لاجرم از سهم آن بربط ناهید را
بندر هاوی برفت، رفت بریشم ز تاب
دیده نهای روز بد کان شه دین بدر وار
راند سپه در سپه سوی نشیب و عقاب
بهر پلنگان دین کرد سراب از محیط
بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب
از شغب هر پلنگ شیر قضا بسته دم
وز فزغ هر نهنگ حوت فلک ریخت ناب
از پی تایید او صف ملائک رسید
آخته شمشیر غیب، تاخته چون شیر غاب
در عملش میر نحل نیزه کشیده چو نخل
غرقهٔ صد نیزه خون اهل طعان و ضراب
چون الف سوزنی نیزه و بنیاد کفر
چون بن سوزن به قهر کرده خراب و یباب
حامل وحی آمده کامد یوم الظفر
ای ملکوت الغزاة ای ثقلین النهاب
خاطر خاقانی است مدح گل مصطفی
زآن ز حقش بیحساب هست عطا در حساب
کی شکند همتش قدر سخن پیش غیر
کی فکند جوهری دانه در در خلاب
یارب ازین حبس گاه باز رهانش که هست
شروان شر البلاد خصمان شر الدواب
زین گرهٔ ناحفاظ حافظ جانش تو باش
کز تو دعای غریب زود شود مستجاب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در تهنیت ولادت فرزند اخستان شاه
صبح چو کام قنینه خنده برآورد
کام قنینه چو صبح لعلتر آورد
کاس بخندید کز نشاط سحر گاه
کوس بشارت نوای کاسهگر آورد
چار زبان رباب دوش به مجلس
از طرب این هشت گوش را خبر آورد
جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی
هندوی نه چشم را به بانگ درآورد
تا به هم اسرار بزم شاه بگویند
مرغ صراحی به گوش جام سر آورد
نامزد خرمی است شاه که گردون
نامزد دولتش به بام برآورد
هفت کواکب ز نه سپهر به ده نوع
هشت جنان را نثار ما حضر آورد
دوش معلق زنان کبوتر دولت
آمد و اقبال نامه زیر پر آورد
نامهٔ اقبال بر گشادم و دیدم
کز طربم سفتههای تازهتر آورد
کام قنینه چو صبح لعلتر آورد
کاس بخندید کز نشاط سحر گاه
کوس بشارت نوای کاسهگر آورد
چار زبان رباب دوش به مجلس
از طرب این هشت گوش را خبر آورد
جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی
هندوی نه چشم را به بانگ درآورد
تا به هم اسرار بزم شاه بگویند
مرغ صراحی به گوش جام سر آورد
نامزد خرمی است شاه که گردون
نامزد دولتش به بام برآورد
هفت کواکب ز نه سپهر به ده نوع
هشت جنان را نثار ما حضر آورد
دوش معلق زنان کبوتر دولت
آمد و اقبال نامه زیر پر آورد
نامهٔ اقبال بر گشادم و دیدم
کز طربم سفتههای تازهتر آورد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در ستایش رکن الدین محمد بن عبد الرحمن طغان یزک
جام طرب کش که صبح کام برآمد
خندهٔ صبح از دهان جام برآمد
صبح فلک بین که بر موافقت جام
دم زد و بوی میش ز کام برآمد
مهرهٔ شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد
داو طرب کن تمام خاصه که اکنون
عدهٔ خاتون خم تمام برآمد
ما و شکر ریز عیش کز در خمار
نامزد خرمی به بام برآمد
ساغر گلفام خواه کز دهن کوس
نغمهٔ گلبام وقت بام برآمد
بلبله کبکی است خون گرفته به منقار
کز دهنش نالهٔ حمام برآمد
گاو سفالین که آب لالهٔ تر خورد
ارزن زرینش از مسام برآمد
زآن می گلگون که بید سوخته پرورد
بوی گل و مشکبید خام برآمد
در صف دریا کشان بزم صبوحی
جام چو کشتی کش خرام بر آمد
خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش
کابرش روز آتشین ستام برآمد
بود فلک جام رنگ و جام فلک سان
روز ندانم که از کدام برآمد
دست قراسنقر فلک سپر افکند
خنجر آقسنقر از نیام برآمد
گوش رباب از هوا پیام طرب داشت
از سه زبان راز آن پیام برآمد
حلقهٔ ابریشم است موی خوش چنگ
چون مه نو کز خط ظلام برآمد
گر چه تن چنگ شبه ناقهٔ لیلی است
نالهٔ مجنون ز چنگ رام برآمد
بیست و چهارش زمام ناقه و لیکن
ناله نه از ناقه از زمام برآمد
نای چو شه زادهٔ حبش که ز نه چشم
بانگش از آهنگ ده غلام برآمد
از پی دستینهٔ رباب کف می
چون گهر عقد یک نظام برآمد
بهر حلیهای گوش و گردن بر بط
سیم و زر از ساغر و مدام برآمد
از حیوان شکار گاه دف آواز
تهنیت شاه را مدام برآمد
شاه عجم رکن دین کز آیت عدلش
نام عجم روضة السلام برآمد
ناصر اسلام سیف دین که ز حکمش
بر سر دهر حرون لگام برآمد
رستم ثانی که در طبیعتش اول
دانش زال و دهای سام بر آمد
صیت جلالش به شرق و غرب بپیچید
شکر نوالش ز سام و حام برآمد
پهلو ایران گرفت رقعهٔ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد
دام به دریا فکنده بود سلیمان
خازن انگشتری به دام برآمد
ذات جهان پهلوانش صبح جلال است
کز افق چرخ احتشام برآمد
در کنف صبح فر میر محمد
راست چو خورشید نور تام برآمد
تاجوری یافت تخت و ملکت ایران
تا ز برش سیدالانام برآمد
گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک
بر زبر تخت احترام برآمد
گر علم صبح آب رنگ فروشد
رایت خورشید نارفام برآمد
تارک گشتاسب یافت افسر لهراسب
زال همایون به تخت سام برآمد
نوبت کاوس شد چو پای منوچهر
بر سر کرسی احتشام برآمد
روز به مغرب شده چو مملکت او
ماه چو بدر از حجاب شام برآمد
آرزوی جان ملک عدل و همم بود
از ملک عادل همام برآمد
دولت شروان کلید دولت او بود
زآن همه کارش به انتظام برآمد
گر چه محمد پیمبری به عرب یافت
صبح کمالش ز حد شام برآمد
دیر زی ای بحر کف که عطسهٔ جودت
چشمهٔ مهر است کز غمام برآمد
مژده ده ای تاجور که ینصرک الله
فال تو از مصحف دوام برآمد
تا که حسامت قوام ملک عجم شد
آه ز اعدای ناقوام برآمد
چون نم ژاله ز خایه از تف خورشید
جان حسود از تف حسام برآمد
جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت
بس نفس شکر کز هوام برآمد
دوش چنین دیدهام به خواب که نخلی
بر لب دریا در آن مقام برآمد
نخل موصل شده ترنج و رطب داشت
سایه و شایهش فراخ و تام برآمد
مرغی دیدم گرفته نامه به منقار
کز بر آن نخل شادکام برآمد
بود یکی منبر از رخام بر نخل
پیری بر منبر رخام برآمد
نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند
نعرهٔ تحسین ز خاص و عام برآمد
من به تعجب به خود فروشده زین خواب
کز خضر آواز السلام برآمد
جستم و این خواب پیش خضر بگفتم
از نفسش اصدق الکلام برآمد
گفت که نخل است رکن دین که ز نصرت
شهپر عنقاش بر سهام برآمد
مرغ بقا دان و نامه بخت کز این دو
کار دو ملک از یک اهتمام برآمد
منبر تخت است و پیر مشتری چرخ
کز بر تختش سه چار گام برآمد
ای درت آن آسمان که از افق او
کوکب بهروزی کرام برآمد
از دم خلق تو در مسدس گیتی
بوی مثلث به هر مشام برآمد
ملک تو کشتی است چرخ نوح کهن سال
کش ز شب و روز حام و سام برآمد
عیسی عهدی که از تو قالب ملکت
چون تن عازر به یک قیام برآمد
رو که ز میخ سرای پردهٔ قدرت
فلکهٔ این نیل گون خیام برآمد
قدر محیط کفت جهان چه شناسد
کو به سراب کف لئام برآمد
از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست
مغز جعل را که با زکام برآمد
از سر تیغت که ماه ازوست برص دار
برتن شیر فلک جذام برآمد
خوان ددان را به کاسهٔ سر اعدا
زآتش شمشیر تو طعام برآمد
بر درت از بس که جن و انس و ملک هست
جان شیاطین ز ازدحام برآمد
گوئی کانبوه حافظان مناسک
گرد در مسجد الحرام برآمد
از حرمت هر کبوتری که بپرید
نامهٔ او عنبرین ختام برآمد
سهم تو در زین کشید پشت زمین را
گر چه ز من بود قعده رام برآمد
بحر محیط از زمین بزاد و عجب نیست
کان خوی ازین مرکب جمام برآمد
زایجهٔ طالعت مطالعه کردم
سلطنت از موضع السهام برآمد
آرزوی حضرت تو دارم اگر چه
صبح من از غم به رنگ شام برآمد
در ره خدمت درست عهدم لیکن
نام من از نامهٔ سقام برآمد
هست نیازم ز جان و آن دگر کس
از زر و سیم جهان حطام برآمد
گوهر جان وام کردم از پی تحفه
تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد
پیش چنین تحفه کو تمیمهٔ عقل است
واحزن از جان بوتمام برآمد
گوهر سحر حلال من شکند آنک
گوهرش از نطفهٔ حرام برآمد
دزد بیان من است هر که در این عهد
بر سمت شاعریش نام برآمد
نیم شبت چون صف خواص دعا گفت
هر نفسی آمینی از عوام برآمد
باد جهانت به کام کز ظفر تو
کامهٔ صد جان مستهام برآمد
ملک جهان ران که بر صحیفهٔ ایام
مدت عمرت هزار عام برآمد
خندهٔ صبح از دهان جام برآمد
صبح فلک بین که بر موافقت جام
دم زد و بوی میش ز کام برآمد
مهرهٔ شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد
داو طرب کن تمام خاصه که اکنون
عدهٔ خاتون خم تمام برآمد
ما و شکر ریز عیش کز در خمار
نامزد خرمی به بام برآمد
ساغر گلفام خواه کز دهن کوس
نغمهٔ گلبام وقت بام برآمد
بلبله کبکی است خون گرفته به منقار
کز دهنش نالهٔ حمام برآمد
گاو سفالین که آب لالهٔ تر خورد
ارزن زرینش از مسام برآمد
زآن می گلگون که بید سوخته پرورد
بوی گل و مشکبید خام برآمد
در صف دریا کشان بزم صبوحی
جام چو کشتی کش خرام بر آمد
خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش
کابرش روز آتشین ستام برآمد
بود فلک جام رنگ و جام فلک سان
روز ندانم که از کدام برآمد
دست قراسنقر فلک سپر افکند
خنجر آقسنقر از نیام برآمد
گوش رباب از هوا پیام طرب داشت
از سه زبان راز آن پیام برآمد
حلقهٔ ابریشم است موی خوش چنگ
چون مه نو کز خط ظلام برآمد
گر چه تن چنگ شبه ناقهٔ لیلی است
نالهٔ مجنون ز چنگ رام برآمد
بیست و چهارش زمام ناقه و لیکن
ناله نه از ناقه از زمام برآمد
نای چو شه زادهٔ حبش که ز نه چشم
بانگش از آهنگ ده غلام برآمد
از پی دستینهٔ رباب کف می
چون گهر عقد یک نظام برآمد
بهر حلیهای گوش و گردن بر بط
سیم و زر از ساغر و مدام برآمد
از حیوان شکار گاه دف آواز
تهنیت شاه را مدام برآمد
شاه عجم رکن دین کز آیت عدلش
نام عجم روضة السلام برآمد
ناصر اسلام سیف دین که ز حکمش
بر سر دهر حرون لگام برآمد
رستم ثانی که در طبیعتش اول
دانش زال و دهای سام بر آمد
صیت جلالش به شرق و غرب بپیچید
شکر نوالش ز سام و حام برآمد
پهلو ایران گرفت رقعهٔ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد
دام به دریا فکنده بود سلیمان
خازن انگشتری به دام برآمد
ذات جهان پهلوانش صبح جلال است
کز افق چرخ احتشام برآمد
در کنف صبح فر میر محمد
راست چو خورشید نور تام برآمد
تاجوری یافت تخت و ملکت ایران
تا ز برش سیدالانام برآمد
گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک
بر زبر تخت احترام برآمد
گر علم صبح آب رنگ فروشد
رایت خورشید نارفام برآمد
تارک گشتاسب یافت افسر لهراسب
زال همایون به تخت سام برآمد
نوبت کاوس شد چو پای منوچهر
بر سر کرسی احتشام برآمد
روز به مغرب شده چو مملکت او
ماه چو بدر از حجاب شام برآمد
آرزوی جان ملک عدل و همم بود
از ملک عادل همام برآمد
دولت شروان کلید دولت او بود
زآن همه کارش به انتظام برآمد
گر چه محمد پیمبری به عرب یافت
صبح کمالش ز حد شام برآمد
دیر زی ای بحر کف که عطسهٔ جودت
چشمهٔ مهر است کز غمام برآمد
مژده ده ای تاجور که ینصرک الله
فال تو از مصحف دوام برآمد
تا که حسامت قوام ملک عجم شد
آه ز اعدای ناقوام برآمد
چون نم ژاله ز خایه از تف خورشید
جان حسود از تف حسام برآمد
جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت
بس نفس شکر کز هوام برآمد
دوش چنین دیدهام به خواب که نخلی
بر لب دریا در آن مقام برآمد
نخل موصل شده ترنج و رطب داشت
سایه و شایهش فراخ و تام برآمد
مرغی دیدم گرفته نامه به منقار
کز بر آن نخل شادکام برآمد
بود یکی منبر از رخام بر نخل
پیری بر منبر رخام برآمد
نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند
نعرهٔ تحسین ز خاص و عام برآمد
من به تعجب به خود فروشده زین خواب
کز خضر آواز السلام برآمد
جستم و این خواب پیش خضر بگفتم
از نفسش اصدق الکلام برآمد
گفت که نخل است رکن دین که ز نصرت
شهپر عنقاش بر سهام برآمد
مرغ بقا دان و نامه بخت کز این دو
کار دو ملک از یک اهتمام برآمد
منبر تخت است و پیر مشتری چرخ
کز بر تختش سه چار گام برآمد
ای درت آن آسمان که از افق او
کوکب بهروزی کرام برآمد
از دم خلق تو در مسدس گیتی
بوی مثلث به هر مشام برآمد
ملک تو کشتی است چرخ نوح کهن سال
کش ز شب و روز حام و سام برآمد
عیسی عهدی که از تو قالب ملکت
چون تن عازر به یک قیام برآمد
رو که ز میخ سرای پردهٔ قدرت
فلکهٔ این نیل گون خیام برآمد
قدر محیط کفت جهان چه شناسد
کو به سراب کف لئام برآمد
از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست
مغز جعل را که با زکام برآمد
از سر تیغت که ماه ازوست برص دار
برتن شیر فلک جذام برآمد
خوان ددان را به کاسهٔ سر اعدا
زآتش شمشیر تو طعام برآمد
بر درت از بس که جن و انس و ملک هست
جان شیاطین ز ازدحام برآمد
گوئی کانبوه حافظان مناسک
گرد در مسجد الحرام برآمد
از حرمت هر کبوتری که بپرید
نامهٔ او عنبرین ختام برآمد
سهم تو در زین کشید پشت زمین را
گر چه ز من بود قعده رام برآمد
بحر محیط از زمین بزاد و عجب نیست
کان خوی ازین مرکب جمام برآمد
زایجهٔ طالعت مطالعه کردم
سلطنت از موضع السهام برآمد
آرزوی حضرت تو دارم اگر چه
صبح من از غم به رنگ شام برآمد
در ره خدمت درست عهدم لیکن
نام من از نامهٔ سقام برآمد
هست نیازم ز جان و آن دگر کس
از زر و سیم جهان حطام برآمد
گوهر جان وام کردم از پی تحفه
تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد
پیش چنین تحفه کو تمیمهٔ عقل است
واحزن از جان بوتمام برآمد
گوهر سحر حلال من شکند آنک
گوهرش از نطفهٔ حرام برآمد
دزد بیان من است هر که در این عهد
بر سمت شاعریش نام برآمد
نیم شبت چون صف خواص دعا گفت
هر نفسی آمینی از عوام برآمد
باد جهانت به کام کز ظفر تو
کامهٔ صد جان مستهام برآمد
ملک جهان ران که بر صحیفهٔ ایام
مدت عمرت هزار عام برآمد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در ستایش نصرة الدین ابوالمظفر اصفهبد لیالواشیر پادشاه مازندران
گردون نقاب صبح به عمدا برافکند
راز دل زمانه به صحرا برافکند
مستان صبح چهره مطرا به میکنند
کاین پیر طیلسان مطرا برافکند
جنبید شیب مقرعهٔ صبح دم کنون
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند
در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند
گردون یهودیانه به کتف کبود خویش
آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند
چون برکشد قوارهٔ دیبا زجیب صبح
سحرا که بر قوارهٔ دیبا برافکند
هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک
بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند
با مهرهها کنیم قدحها چو آسمان
آن کعبتین به رقعهٔ مینا برافکند
دریا کشان کوه جگر بادهای به کف
کز تف به کوه لرزهٔ دریا برافکند
کیخسروانه جام ز خون سیاوشان
گنج فراسیاب به سیما برافکند
عاشق به رغم سبحهٔ زاهد کند صبوح
بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند
از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک
از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند
آب حیات نوشد و پس خاک مردگان
بر روی هفت دخمهٔ خضرا برافکند
از بس که جرعه بر تن افسردهٔ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند
اول کسی که خاک شود جرعه را منم
چون دست صبح قرعهٔ صهبا برافکند
ساقی به یاد دار که چون جام میدهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند
یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا
تا بحر سینه، جیفهٔ سودا برافکند
می لعل ده چو ناخنهٔ دیدهٔ شفق
تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند
جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن
گل گونه صبح را شفق آسا برافکند
آبستنانه عدهٔ توبه مدار بیش
کسیب توبه قفل به دلها برافکند
آن عدهدار بکر طلب کن که روح را
آبستنی به مریم عذرا برافکند
هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر
تا هفت پردهٔ خرد ما برافکند
بنیاد عقل برفکند خوانچهٔ صبوح
عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند
داری گشاد نامهٔ جان در ده فلک
گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند
کس نیست در ده ارچه علف خانهای بجاست
کس بر علف چه نزل مهیا برافکند
چون لاشهٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت به نزل یک تن تنها برافکند
امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک
ایام، فقل بر در فردا برافکند
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند
سرد است سخت سنبلهٔ رز به خرمن ار
تا سستیی به عقرب سرما برافکند
بیصرفه در تنور کن آن زر صرف را
کو شعلهها به صرفه و عوا برافکند
گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت
بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند
ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب
زو ذرههای لایتجزا برافکند
از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان
بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد به پهنا برافکند
غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند
خیل پری شکست به غوغا برافکند
مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان
پروین صفت کواکب رخشا برافکند
طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاورس ریزهای منقا برافکند
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
می راز عاشقان شکیبا برافکند
ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک
طوق دگر ز عنبر سارا برافکند
بردست آن تذرو چو خون کبوتران
میبین که رنگ عید چه زیبا برافکند
ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین
چشم نگین نگین چو ثریا برافکند
چون آب پشت دست نماید نگین نگین
پس مهر جم به خاتم گویا برافکند
چون بلبله دهان به دهان قدح برد
گوئی که عروه بال به عفرا برافکند
یا فاخته که لب به لب بچه آورد
از خلق ناردان مصفا برافکند
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند
مطرب به سحر کاری هاروت در سماع
خجلت به روی زهرهٔ زهرا برافکند
انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر
تب لرزهٔ تنا تننانا برافکند
چنگی بده بلورین ماهی آب دار
چون آب لرزه وقت محاکا برافکند
بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش
هر دم شکنجه دست توانا برافکند
چنگ است پای بسته، سرافکنده، خشک تن
چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینهٔ حمرا برافکند
در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ
کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند
حلق رباب بسته طناب است اسیروار
کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند
در دری که خاطر خاقانی آورد
قیمت به بزم خسرو والا برافکند
رعد سیپد مهرهٔ شاه فلک غلام
بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند
خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز
بر خاک اختران مجزا برافکند
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک
خورشید را گداز همانا برافکند
راز دل زمانه به صحرا برافکند
مستان صبح چهره مطرا به میکنند
کاین پیر طیلسان مطرا برافکند
جنبید شیب مقرعهٔ صبح دم کنون
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند
در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند
گردون یهودیانه به کتف کبود خویش
آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند
چون برکشد قوارهٔ دیبا زجیب صبح
سحرا که بر قوارهٔ دیبا برافکند
هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک
بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند
با مهرهها کنیم قدحها چو آسمان
آن کعبتین به رقعهٔ مینا برافکند
دریا کشان کوه جگر بادهای به کف
کز تف به کوه لرزهٔ دریا برافکند
کیخسروانه جام ز خون سیاوشان
گنج فراسیاب به سیما برافکند
عاشق به رغم سبحهٔ زاهد کند صبوح
بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند
از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک
از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند
آب حیات نوشد و پس خاک مردگان
بر روی هفت دخمهٔ خضرا برافکند
از بس که جرعه بر تن افسردهٔ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند
اول کسی که خاک شود جرعه را منم
چون دست صبح قرعهٔ صهبا برافکند
ساقی به یاد دار که چون جام میدهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند
یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا
تا بحر سینه، جیفهٔ سودا برافکند
می لعل ده چو ناخنهٔ دیدهٔ شفق
تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند
جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن
گل گونه صبح را شفق آسا برافکند
آبستنانه عدهٔ توبه مدار بیش
کسیب توبه قفل به دلها برافکند
آن عدهدار بکر طلب کن که روح را
آبستنی به مریم عذرا برافکند
هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر
تا هفت پردهٔ خرد ما برافکند
بنیاد عقل برفکند خوانچهٔ صبوح
عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند
داری گشاد نامهٔ جان در ده فلک
گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند
کس نیست در ده ارچه علف خانهای بجاست
کس بر علف چه نزل مهیا برافکند
چون لاشهٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت به نزل یک تن تنها برافکند
امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک
ایام، فقل بر در فردا برافکند
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند
سرد است سخت سنبلهٔ رز به خرمن ار
تا سستیی به عقرب سرما برافکند
بیصرفه در تنور کن آن زر صرف را
کو شعلهها به صرفه و عوا برافکند
گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت
بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند
ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب
زو ذرههای لایتجزا برافکند
از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان
بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد به پهنا برافکند
غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند
خیل پری شکست به غوغا برافکند
مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان
پروین صفت کواکب رخشا برافکند
طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاورس ریزهای منقا برافکند
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
می راز عاشقان شکیبا برافکند
ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک
طوق دگر ز عنبر سارا برافکند
بردست آن تذرو چو خون کبوتران
میبین که رنگ عید چه زیبا برافکند
ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین
چشم نگین نگین چو ثریا برافکند
چون آب پشت دست نماید نگین نگین
پس مهر جم به خاتم گویا برافکند
چون بلبله دهان به دهان قدح برد
گوئی که عروه بال به عفرا برافکند
یا فاخته که لب به لب بچه آورد
از خلق ناردان مصفا برافکند
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند
مطرب به سحر کاری هاروت در سماع
خجلت به روی زهرهٔ زهرا برافکند
انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر
تب لرزهٔ تنا تننانا برافکند
چنگی بده بلورین ماهی آب دار
چون آب لرزه وقت محاکا برافکند
بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش
هر دم شکنجه دست توانا برافکند
چنگ است پای بسته، سرافکنده، خشک تن
چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینهٔ حمرا برافکند
در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ
کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند
حلق رباب بسته طناب است اسیروار
کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند
در دری که خاطر خاقانی آورد
قیمت به بزم خسرو والا برافکند
رعد سیپد مهرهٔ شاه فلک غلام
بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند
خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز
بر خاک اختران مجزا برافکند
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک
خورشید را گداز همانا برافکند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - مطلع دوم
در آبگون قفس بین طاووس آتشین پر
کز پر گشادن او آفاق بست زیور
نیرنگ زد زمین شبه فلک به جلوه
پرگار زد هوا را قوس قزح به شه پر
عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون
ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر
ز آن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن
آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر
یعنی که قرص خورشید از حوت در حمل شد
کرد اعتدال بر وی بیتالشرف مقرر
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر
ویحک نه هر شبانگه در آب گرم مغرب
غسلش دهند و پوشند از حلهٔ مزعفر
گویی جنابتش بود از لعبتان دیده
کورا به حوض ماهی دادند غسل دیگر
تا رست قرصهٔ خور از ضعف علت دی
بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر
مانا که اندرین مه عیدی است آسمان را
کاهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصهٔ خور
شاخ از جواهر اینک آذین عید بسته
چون کام روزه داران گشته صبا معطر
جیب گهر شکوفه، گوی انگله است غنچه
کز باد نوبهاری آکنده شد به عنبر
قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر
آن غنچههای نستر بادامههای قز شد
زر قراضه در وی چون تخم پیله مضمر
غمناک بود بلبل، گل میخورد که در گل
مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر
مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا
سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر
شب گشت پست قامت چون رایت مخالف
روز است آخته قد چون چتر شاه صفدر
کز پر گشادن او آفاق بست زیور
نیرنگ زد زمین شبه فلک به جلوه
پرگار زد هوا را قوس قزح به شه پر
عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون
ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر
ز آن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن
آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر
یعنی که قرص خورشید از حوت در حمل شد
کرد اعتدال بر وی بیتالشرف مقرر
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر
ویحک نه هر شبانگه در آب گرم مغرب
غسلش دهند و پوشند از حلهٔ مزعفر
گویی جنابتش بود از لعبتان دیده
کورا به حوض ماهی دادند غسل دیگر
تا رست قرصهٔ خور از ضعف علت دی
بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر
مانا که اندرین مه عیدی است آسمان را
کاهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصهٔ خور
شاخ از جواهر اینک آذین عید بسته
چون کام روزه داران گشته صبا معطر
جیب گهر شکوفه، گوی انگله است غنچه
کز باد نوبهاری آکنده شد به عنبر
قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر
آن غنچههای نستر بادامههای قز شد
زر قراضه در وی چون تخم پیله مضمر
غمناک بود بلبل، گل میخورد که در گل
مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر
مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا
سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر
شب گشت پست قامت چون رایت مخالف
روز است آخته قد چون چتر شاه صفدر
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - در ستایش ملک الوزرا زین الدین دستور عراق
صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار
خنده زد اندر هوا بیرق او برقوار
بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود
داد مس خاک را گونهٔ زر عیار
خسرو چین از افق آینهٔ چین نمود
زآینهٔ چرخ رفت زنگ شه زنگ بار
در سپر ماه راند تیغ زراندوده مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار
شد قلم از دست این، رمح به دست سماک
شد ارم از دست آن، باغ و لب جویبار
ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون
مهر ز مشرق نمود مهرهٔ زر آشکار
داد غراب زمین روی به سوی غروب
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار
سوخت شب مشک رنگ ز آتش خورشید و برد
نکهت باد سحر قیمت عود قمار
برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد
پیش عروس سپهر زر کواکب نثار
تیغ زر آسمان خاک سیه پوش را
کرد منور چو رای، رای زن شهریار
آصف حاتم سخا، احنف سحبان بیان
یحیی خالد عطا، جعفر هارون شعار
خنده زد اندر هوا بیرق او برقوار
بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود
داد مس خاک را گونهٔ زر عیار
خسرو چین از افق آینهٔ چین نمود
زآینهٔ چرخ رفت زنگ شه زنگ بار
در سپر ماه راند تیغ زراندوده مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار
شد قلم از دست این، رمح به دست سماک
شد ارم از دست آن، باغ و لب جویبار
ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون
مهر ز مشرق نمود مهرهٔ زر آشکار
داد غراب زمین روی به سوی غروب
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار
سوخت شب مشک رنگ ز آتش خورشید و برد
نکهت باد سحر قیمت عود قمار
برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد
پیش عروس سپهر زر کواکب نثار
تیغ زر آسمان خاک سیه پوش را
کرد منور چو رای، رای زن شهریار
آصف حاتم سخا، احنف سحبان بیان
یحیی خالد عطا، جعفر هارون شعار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - مطلع دوم
بهر صبوح از درم مست در آمد نگار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار
بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم
کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار
بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام
گفت بود سه شراب داروی درد خمار
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار
چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد
قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار
بلبل نطقش به ناز غنچهٔ لب کرد باز
گشت ز مل عارضش همچون گل کامکار
گفت مخور غم بیا باده خور از بهر آنک
غم نخورد هر که را هست چو من غمگسار
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار
خاصه که مهر سپهر گوشهٔ خوشه گذاشت
و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار
کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال، سینهٔ بربط بخار
بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان
گفت که خاقانیا یاد چه داری بیار
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار
بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم
کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار
بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام
گفت بود سه شراب داروی درد خمار
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار
چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد
قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار
بلبل نطقش به ناز غنچهٔ لب کرد باز
گشت ز مل عارضش همچون گل کامکار
گفت مخور غم بیا باده خور از بهر آنک
غم نخورد هر که را هست چو من غمگسار
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار
خاصه که مهر سپهر گوشهٔ خوشه گذاشت
و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار
کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال، سینهٔ بربط بخار
بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان
گفت که خاقانیا یاد چه داری بیار
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - مطلع سوم
کرد خزان تاختن بر صف خیل بهار
باد وزان بر رزان گشت به دل کینهدار
سنبلهٔ چرخ را خرمن شادی بسوخت
کاتش خورشید کرد خانهٔ باد اختیار
چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید
راست برابر بداشت کفهٔ لیل و نهار
حلقهٔ سیمین زره چون ز شمر شد پدید
غیبهٔ زرین فشاند بر سر او شاخسار
دست خزان در نشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن بر گشاد گوی گریبان نار
تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی
کرد چمن پرنگار پنجهٔ دست چنار
حلقهٔ درج ترنج گشت پر از سیم خام
شد شکمش چون صدف پر گهر شاهوار
گرنه خرف شد خریف از چه تلف میکند
بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار
خون رزان ریختن وز پی کین خواستن
تاختن آورد ابر از سر دریا کنار
بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان
بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار
غژم عقیق یمن کرد برون از دهن
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار
خواجهٔ چارم بلاد، خسرو هفتم زمین
آنکه ز هشتم فلک همت او داشت عار
ملک جهان را نظام، دین هدی را قوام
خواجهٔ صدر کرام، زبدهٔ پنج و چهار
سخرهٔ او افتاب سغبهٔ او مشتری
بندهٔ او آسمان، چاکر او روزگار
نوک سر کلک او قبلهٔ در عدن
خاک سم اسب او کعبهٔ مشک تتار
گشت بساط ثناش مرکز عودی لباس
گشت ضمان بقاش گنبد گوهر نگار
بر سر گنج سخاش خامهٔ او اژدهاست
در دهن خاتمش مهرهٔ او آشکار
مهره ندیدی که هست مهر عروس ظفر
مهر فلک را مدام نور از او مستعار
ای به گه انتقام همچو حسودت مدام
خواسته از خشم تو چرخ فلک زینهار
جاه فزای از سپهر نیست وجودت که نیست
آینهٔ آسمان نور فزای از بخار
همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند
شاه زمانه که اوست سایهٔ روزگار
نیست ز انصاف تو در همه عالم کنون
جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار
گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد
ملک بدو چون به تو کرد همی افتخار
از هنر و بذل مال، وز کرم و حسن رای
زیبد اگر چون حسن صد بودت پیش کار
مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود
مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار
هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم
هست تو را یمن و یسر جفت یمین یسار
عدل تو تا ز اهتمام حامی آفاق شد
با گل و مل کس دگر خار ندید و خمار
هیبت و رای تو را هست رهی و رهین
خسرو چارم سریر، شحنهٔ پنجم حصار
از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید
ابرش کینه شگال، ادهم فتنه فسار
هست حسود تو را از اثر عدل تو
رشک حسد در جگر اشک عنا در کنار
کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم
کز کسی ار بشنوی نادیت این استوار
خصم تو گر نیست دون، هست چنان ای عجب
از سبب کین او تیر تو جوشن گذار
آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش
کاتش هرگز ندید کس که جهد از چنار
ابر کفا، از کرم نیست چو تو یک جواد
بحر دلا، بر سخن نیست چو من یک سوار
چون شود از نعت تو این لب من در فشان
چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار
نور ضمیر مرا بنده شود افتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار
بندهٔ خاصه توام، شاعر خاص ملک
نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سر ابنای عصر کرد مرا نام دار
مادح اگر مثل من هست به عالم دگر
مثل تو ممدوح نیست شعر خر و حق گزار
بلبل اگر در چمن مدح تو گوید شود
از تو چو طاووس نر چتر کش و تاجدار
تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر
تا که به گرد مدر هست فلک را مدار
باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا
باد چو مهر سپهر امر تو گیتی گذار
تا فلک آکنده باد از دل و جان عدوت
مزبلهٔ آب و خاک دائرهٔ باد و نار
از دل و دست تو باد کار فلک را نظام
وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار
باد وزان بر رزان گشت به دل کینهدار
سنبلهٔ چرخ را خرمن شادی بسوخت
کاتش خورشید کرد خانهٔ باد اختیار
چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید
راست برابر بداشت کفهٔ لیل و نهار
حلقهٔ سیمین زره چون ز شمر شد پدید
غیبهٔ زرین فشاند بر سر او شاخسار
دست خزان در نشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن بر گشاد گوی گریبان نار
تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی
کرد چمن پرنگار پنجهٔ دست چنار
حلقهٔ درج ترنج گشت پر از سیم خام
شد شکمش چون صدف پر گهر شاهوار
گرنه خرف شد خریف از چه تلف میکند
بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار
خون رزان ریختن وز پی کین خواستن
تاختن آورد ابر از سر دریا کنار
بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان
بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار
غژم عقیق یمن کرد برون از دهن
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار
خواجهٔ چارم بلاد، خسرو هفتم زمین
آنکه ز هشتم فلک همت او داشت عار
ملک جهان را نظام، دین هدی را قوام
خواجهٔ صدر کرام، زبدهٔ پنج و چهار
سخرهٔ او افتاب سغبهٔ او مشتری
بندهٔ او آسمان، چاکر او روزگار
نوک سر کلک او قبلهٔ در عدن
خاک سم اسب او کعبهٔ مشک تتار
گشت بساط ثناش مرکز عودی لباس
گشت ضمان بقاش گنبد گوهر نگار
بر سر گنج سخاش خامهٔ او اژدهاست
در دهن خاتمش مهرهٔ او آشکار
مهره ندیدی که هست مهر عروس ظفر
مهر فلک را مدام نور از او مستعار
ای به گه انتقام همچو حسودت مدام
خواسته از خشم تو چرخ فلک زینهار
جاه فزای از سپهر نیست وجودت که نیست
آینهٔ آسمان نور فزای از بخار
همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند
شاه زمانه که اوست سایهٔ روزگار
نیست ز انصاف تو در همه عالم کنون
جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار
گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد
ملک بدو چون به تو کرد همی افتخار
از هنر و بذل مال، وز کرم و حسن رای
زیبد اگر چون حسن صد بودت پیش کار
مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود
مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار
هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم
هست تو را یمن و یسر جفت یمین یسار
عدل تو تا ز اهتمام حامی آفاق شد
با گل و مل کس دگر خار ندید و خمار
هیبت و رای تو را هست رهی و رهین
خسرو چارم سریر، شحنهٔ پنجم حصار
از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید
ابرش کینه شگال، ادهم فتنه فسار
هست حسود تو را از اثر عدل تو
رشک حسد در جگر اشک عنا در کنار
کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم
کز کسی ار بشنوی نادیت این استوار
خصم تو گر نیست دون، هست چنان ای عجب
از سبب کین او تیر تو جوشن گذار
آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش
کاتش هرگز ندید کس که جهد از چنار
ابر کفا، از کرم نیست چو تو یک جواد
بحر دلا، بر سخن نیست چو من یک سوار
چون شود از نعت تو این لب من در فشان
چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار
نور ضمیر مرا بنده شود افتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار
بندهٔ خاصه توام، شاعر خاص ملک
نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سر ابنای عصر کرد مرا نام دار
مادح اگر مثل من هست به عالم دگر
مثل تو ممدوح نیست شعر خر و حق گزار
بلبل اگر در چمن مدح تو گوید شود
از تو چو طاووس نر چتر کش و تاجدار
تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر
تا که به گرد مدر هست فلک را مدار
باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا
باد چو مهر سپهر امر تو گیتی گذار
تا فلک آکنده باد از دل و جان عدوت
مزبلهٔ آب و خاک دائرهٔ باد و نار
از دل و دست تو باد کار فلک را نظام
وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح ملک الوزراء زینالدین دستور عراق
دوش چو سلطان چرخ تافت به مغرب عنان
گشت ز سیر شهاب روی هوا پر سنان
داد به گیتی ظلام سایهٔ خاک سیاه
یافت ز انجم فروغ انجمن کهکشان
گشت چو جنت ز نور قبهٔ چرخ از نجوم
شد چو جهنم به وصف دمهٔ ارض از دخان
شام مشعبد نمود حقهٔ ماه و به لعب
مهرهٔ زرین مهر کرد نهان در دهان
چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک
ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان
مطرد سرخ شفق دست هوا کرد شق
پیکر جرم هلال گشت پدید از میان
راست چو از آینه عکس خیال پری
گاه همی شد پدید، گاه همی شد نهان
دیدن و نادیدنش بود به نزدیک خلق
گه چو جمال یقین، گه چو خیال گمان
وز بر ایوان ماه بارگهی بود خوب
ساکن آن خواجهٔ فاضل و نیکو بیان
نسخت اسرار غیب دفتر او بر کنار
قاسم ارزاق خلق، خامهٔ او در بنان
وز بر آن بارگاه بزمگهی بود خوش
حوروشی اندر آن غیرت حور جنان
سرو قد و ماه روی لاله رخ و مشک موی
چنگ زن و باده نوش رقص کن و شعر خوان
وز بر آن بزمگاه، نوبتی خسروی
همچو قضا کامکار، همچو قدر کام ران
خسرو شمشیر و شیر باعث لیل و نهار
والی اوج و حضیض، عامل دریا و کان
وز بر آن نوبتی خیمهٔ ترکی که هست
خونی خنجر گزار، صفدر آهن کمان
آتشیی کز هوا آب سر تیغ او
گرد برآرد به حکم گاه وبال و قران
وز بر آن خیمه بود خوابگه خواجهای
کوست به تاثیر سعد صورت معنی و جان
مفتی کل علوم، خواجهٔ چرخ و نجوم
صاحب صدر زمان، زیور کون و مکان
وز بر آن خوابگه طارم پیری مسن
همچو امل دوربین، همچو اجل جان ستان
برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ
حربهٔ هندی او حرمت تیغ یمان
گشت ز سیارگان رتبت او بیش از آنک
بام خداوند را اوست به شب پاسبان
بدر سپهر کرم، صدر کرام عجم
صاحب سیف و قلم، فخر زمین و زمان
شمع هدی زین دین، خواجهٔ روی زمین
مفخر کلک و نگین سرور و صدر جهان
منعم روی زمین کوست به عدل و سخا
چون علی و چون عمر گرد جهان داستان
مرکم دریا نوال، صفدر بدخواه مال
خواجهٔ گیتی گشای، صاحب خسرو نشان
رایت میمون او وقت ملاقات خصم
بر ظفر آموخته چون علم کاویان
لفظ گهر بار او غیرت ابر بهار
دست زر افشان او طعنهٔ باد خزان
عمر ابد را شده مدت او پیش کار
سر ازل را شده خامهٔ او ترجمان
تا خبر باس او در ملکوت اوفتاد
سبحهٔ روح الامین نیست مگر الامان
رای صوابش ببین کز مدد نه فلک
خان ختا را نهاد مائدهٔ هفت خوان
ای شده بد خواه تو مضطرب از اضطراب
همچو بداندیش تو ممتحن امتحان
وی به صدای صریر خامهٔ جان بخش تو
تاجده اردشیر، تخت نه اردوان
بخشش تو چون هوا ز آن همه کس را نصیب
کوشش تو چون قضا زو به همه جا نشان
قوت حزم تو را کوه به زیر رکاب
سرعت عزم تو را باد به زیر عنان
هم سبب امن را رافت تو کیقباد
هم اثر عدل را رای تو نوشین روان
چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح
کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران
دشمن تو کی بود با تو برابر به جاه؟
شیر علم کی شود همبر شیر ژیان
خصم اگر برخلاف نقص تو گوید شود
ز آتش دل در دهانش همچو زبانه زبان
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو گشت خنجر او را فسان
کرد بسی جستجوی در همه عالم ندید
تازهتر از جود تو چشم امل میزبان
پای تو را بوسه داد ز آن سبب آخر زمین
گشت بری از بلا فتنهٔ آخر زمان
کینهٔ عدل تو هست در دل فتنه مدام
هست قدیمی بلی کینهٔ گرگ و شبان
بحر کفا از کرام در همه علام توئی
کاهل هنر را ز توست قاعدهٔ نام و نان
خاصه در این عهد ما کز سبب بخل این
خاصه در این دور ما کز اثر جهل آن
روی سخا گشته است زردتر از شنبلید
اشک سخن گشته است سرختر از ارغوان
لاجرم از عشق نعت وز شعف مدح تو
ز آتش خاطر مراست شعر چو آب روان
غایت مطلوب من خدمت درگاه توست
ای در تو خلق گشته به روزی ضمان
نیست جهانم بکار بی در میمون تو
ور بودم فیالمثل عمر در او جاودان
خاک در تو مرا گر نبود دستگیر
خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان
بگذرد ار باشدش از تو قبولی به جاه
افضل شیرین سخن بیشکی از فرقدان
تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود
همچو ز خون روز جنگ دامن بر گستوان
کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار
پرچم خورشید باد بر سر تو سایبان
شعلهٔ رای تو باد عاقلهٔ مهر و ماه
فضلهٔ خوان تو باد مائدهٔ انس و جان
باد مسلم شده کف و بنان تو را
خنجر گوهر نگار، خامهٔ گوهر فشان
جاه تو را مدح گوی عقل و زبان خرد
حکم تو را زیردست دولت و بخت جوان
گشت ز سیر شهاب روی هوا پر سنان
داد به گیتی ظلام سایهٔ خاک سیاه
یافت ز انجم فروغ انجمن کهکشان
گشت چو جنت ز نور قبهٔ چرخ از نجوم
شد چو جهنم به وصف دمهٔ ارض از دخان
شام مشعبد نمود حقهٔ ماه و به لعب
مهرهٔ زرین مهر کرد نهان در دهان
چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک
ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان
مطرد سرخ شفق دست هوا کرد شق
پیکر جرم هلال گشت پدید از میان
راست چو از آینه عکس خیال پری
گاه همی شد پدید، گاه همی شد نهان
دیدن و نادیدنش بود به نزدیک خلق
گه چو جمال یقین، گه چو خیال گمان
وز بر ایوان ماه بارگهی بود خوب
ساکن آن خواجهٔ فاضل و نیکو بیان
نسخت اسرار غیب دفتر او بر کنار
قاسم ارزاق خلق، خامهٔ او در بنان
وز بر آن بارگاه بزمگهی بود خوش
حوروشی اندر آن غیرت حور جنان
سرو قد و ماه روی لاله رخ و مشک موی
چنگ زن و باده نوش رقص کن و شعر خوان
وز بر آن بزمگاه، نوبتی خسروی
همچو قضا کامکار، همچو قدر کام ران
خسرو شمشیر و شیر باعث لیل و نهار
والی اوج و حضیض، عامل دریا و کان
وز بر آن نوبتی خیمهٔ ترکی که هست
خونی خنجر گزار، صفدر آهن کمان
آتشیی کز هوا آب سر تیغ او
گرد برآرد به حکم گاه وبال و قران
وز بر آن خیمه بود خوابگه خواجهای
کوست به تاثیر سعد صورت معنی و جان
مفتی کل علوم، خواجهٔ چرخ و نجوم
صاحب صدر زمان، زیور کون و مکان
وز بر آن خوابگه طارم پیری مسن
همچو امل دوربین، همچو اجل جان ستان
برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ
حربهٔ هندی او حرمت تیغ یمان
گشت ز سیارگان رتبت او بیش از آنک
بام خداوند را اوست به شب پاسبان
بدر سپهر کرم، صدر کرام عجم
صاحب سیف و قلم، فخر زمین و زمان
شمع هدی زین دین، خواجهٔ روی زمین
مفخر کلک و نگین سرور و صدر جهان
منعم روی زمین کوست به عدل و سخا
چون علی و چون عمر گرد جهان داستان
مرکم دریا نوال، صفدر بدخواه مال
خواجهٔ گیتی گشای، صاحب خسرو نشان
رایت میمون او وقت ملاقات خصم
بر ظفر آموخته چون علم کاویان
لفظ گهر بار او غیرت ابر بهار
دست زر افشان او طعنهٔ باد خزان
عمر ابد را شده مدت او پیش کار
سر ازل را شده خامهٔ او ترجمان
تا خبر باس او در ملکوت اوفتاد
سبحهٔ روح الامین نیست مگر الامان
رای صوابش ببین کز مدد نه فلک
خان ختا را نهاد مائدهٔ هفت خوان
ای شده بد خواه تو مضطرب از اضطراب
همچو بداندیش تو ممتحن امتحان
وی به صدای صریر خامهٔ جان بخش تو
تاجده اردشیر، تخت نه اردوان
بخشش تو چون هوا ز آن همه کس را نصیب
کوشش تو چون قضا زو به همه جا نشان
قوت حزم تو را کوه به زیر رکاب
سرعت عزم تو را باد به زیر عنان
هم سبب امن را رافت تو کیقباد
هم اثر عدل را رای تو نوشین روان
چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح
کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران
دشمن تو کی بود با تو برابر به جاه؟
شیر علم کی شود همبر شیر ژیان
خصم اگر برخلاف نقص تو گوید شود
ز آتش دل در دهانش همچو زبانه زبان
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو گشت خنجر او را فسان
کرد بسی جستجوی در همه عالم ندید
تازهتر از جود تو چشم امل میزبان
پای تو را بوسه داد ز آن سبب آخر زمین
گشت بری از بلا فتنهٔ آخر زمان
کینهٔ عدل تو هست در دل فتنه مدام
هست قدیمی بلی کینهٔ گرگ و شبان
بحر کفا از کرام در همه علام توئی
کاهل هنر را ز توست قاعدهٔ نام و نان
خاصه در این عهد ما کز سبب بخل این
خاصه در این دور ما کز اثر جهل آن
روی سخا گشته است زردتر از شنبلید
اشک سخن گشته است سرختر از ارغوان
لاجرم از عشق نعت وز شعف مدح تو
ز آتش خاطر مراست شعر چو آب روان
غایت مطلوب من خدمت درگاه توست
ای در تو خلق گشته به روزی ضمان
نیست جهانم بکار بی در میمون تو
ور بودم فیالمثل عمر در او جاودان
خاک در تو مرا گر نبود دستگیر
خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان
بگذرد ار باشدش از تو قبولی به جاه
افضل شیرین سخن بیشکی از فرقدان
تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود
همچو ز خون روز جنگ دامن بر گستوان
کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار
پرچم خورشید باد بر سر تو سایبان
شعلهٔ رای تو باد عاقلهٔ مهر و ماه
فضلهٔ خوان تو باد مائدهٔ انس و جان
باد مسلم شده کف و بنان تو را
خنجر گوهر نگار، خامهٔ گوهر فشان
جاه تو را مدح گوی عقل و زبان خرد
حکم تو را زیردست دولت و بخت جوان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح ابوالفتح شروان شاه منوچهر
در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ریخته
گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته
صبح است گلگون تاخته، شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریخته
کیمخت سبز آسمان، دارد ادیم بیکران
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته
صبح آمده زرین سلب، نوروز نوراهان طلب
زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریخته
شب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریخته
مستان صبوح آموخته وز میفتوح اندوخته
میشمع روح افروخته نقل مهیا ریخته
رضوان کده خم خانهها، حوض جنان پیمانهها
کف بر قدح دردانهها از عقد حورا ریخته
مرغ از شبستان حرم، میوه ز بستان ارم
گردون ز پستان کرم شیر مصفا ریخته
زر آب دیدی مینگر، میبرده کار آب زر
ساقی به کار آب در آب محابا ریخته
بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب
از دستها جام سراب افتاده صهبا ریخته
ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها
آن آبروی کار ما نگذاشت الا ریخته
مرغ صراحی کنده پر، برداشته یک نیمه سر
ور نیم منقار دگر، یاقوت حمرا ریخته
هین جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهید
آن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریخته
زر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان
ما زیر پای دوستان زر پیل بالا ریخته
سرمست عشق سرکشی، خاکستری در آتشی
در ششدر عذرا وشی، صد خصل عذرا ریخته
خورده به رسم مصطبه، می در سفالین مشربه
وقت مسیح یکشبه، در پای ترسا ریخته
طاق ابروان رامش گزین، در حسن طاق و جفت کین
بر زخمهٔ سحر آفرین، شکر ز آوا ریخته
چنگی طبیب بوالهوس، بگرفته زالی را مجس
اصلع سری کش هر نفس، موئی است در پا ریخته
ربعی نموده پیکرش، خطهای مسطر در برش
ناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ریخته
مهری یکی پیر نزار، آوا برآورده به زار
چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته
وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در
هر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته
وان نی چو مار بیزبان، سوراخها در استخوان
هم استخوانش سرمهدان، هم گوشت ز اعضا ریخته
وان چون هلالی چوب دف، شیدا شده خم کرده کف
ما خون صافی را به کف، از حلق شیدا ریخته
از پوست آهو چنبرش، آهو سرینی همبرش
وز گور و آهو در برش، صید آشکارا ریخته
کاسهٔ رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسهگر
در کاسهٔ سرها نگر زان کاسه حلوا ریخته
راوی ز درهای دری، دلال و دلها مشتری
خاقانی اینک جوهری، درهای بیضا ریخته
در دری را از قلم، در رشتهٔ جان کرده ضم
پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ریخته
زهره غزلخوان آمده، در زیر و دستان آمده
چون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریخته
خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطین در کنف
باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته
گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته
صبح است گلگون تاخته، شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریخته
کیمخت سبز آسمان، دارد ادیم بیکران
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته
صبح آمده زرین سلب، نوروز نوراهان طلب
زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریخته
شب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریخته
مستان صبوح آموخته وز میفتوح اندوخته
میشمع روح افروخته نقل مهیا ریخته
رضوان کده خم خانهها، حوض جنان پیمانهها
کف بر قدح دردانهها از عقد حورا ریخته
مرغ از شبستان حرم، میوه ز بستان ارم
گردون ز پستان کرم شیر مصفا ریخته
زر آب دیدی مینگر، میبرده کار آب زر
ساقی به کار آب در آب محابا ریخته
بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب
از دستها جام سراب افتاده صهبا ریخته
ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها
آن آبروی کار ما نگذاشت الا ریخته
مرغ صراحی کنده پر، برداشته یک نیمه سر
ور نیم منقار دگر، یاقوت حمرا ریخته
هین جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهید
آن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریخته
زر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان
ما زیر پای دوستان زر پیل بالا ریخته
سرمست عشق سرکشی، خاکستری در آتشی
در ششدر عذرا وشی، صد خصل عذرا ریخته
خورده به رسم مصطبه، می در سفالین مشربه
وقت مسیح یکشبه، در پای ترسا ریخته
طاق ابروان رامش گزین، در حسن طاق و جفت کین
بر زخمهٔ سحر آفرین، شکر ز آوا ریخته
چنگی طبیب بوالهوس، بگرفته زالی را مجس
اصلع سری کش هر نفس، موئی است در پا ریخته
ربعی نموده پیکرش، خطهای مسطر در برش
ناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ریخته
مهری یکی پیر نزار، آوا برآورده به زار
چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته
وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در
هر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته
وان نی چو مار بیزبان، سوراخها در استخوان
هم استخوانش سرمهدان، هم گوشت ز اعضا ریخته
وان چون هلالی چوب دف، شیدا شده خم کرده کف
ما خون صافی را به کف، از حلق شیدا ریخته
از پوست آهو چنبرش، آهو سرینی همبرش
وز گور و آهو در برش، صید آشکارا ریخته
کاسهٔ رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسهگر
در کاسهٔ سرها نگر زان کاسه حلوا ریخته
راوی ز درهای دری، دلال و دلها مشتری
خاقانی اینک جوهری، درهای بیضا ریخته
در دری را از قلم، در رشتهٔ جان کرده ضم
پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ریخته
زهره غزلخوان آمده، در زیر و دستان آمده
چون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریخته
خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطین در کنف
باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته