عبارات مورد جستجو در ۴۸۹ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۸ - و برای او همچنین
جان به قربان وفایت یا حبیب بن مظاهر
به اسرار تن جدایت یا حبیب بن مظاهر
از سعادت سر به پای سبط پیغمبر نهادی
سر فدای خاک پایت یا حبیب بن مظاهر
طینت خاک تو را حق چون ز علیین سرشته
لاله توحید را در گلشن قلب تو کشته
نام نیکوی تو را در دفتر ایمان نوشته
ساخت از اهل ولایت با حبیب بن مظاهر
چون سرت عهد است کسر بار در گرو شد
در مقام امتحان چون اختلاف نو بنوشد
طرقواگویان ز کوفه پیک هر دل پیشرو شد
برد سوی کربلایت یا حبیب بن مظاهر
خواستی اندر وطن سازی محاسن را خضابی
در دلت پیدا شد از شور حسینی انقلابی
در زمین کربلا کردی ز یکرنگی شتابی
تا ز خون گردد حنایت یا حبیب بن مظاهر
در هوای نفس گردد شوق جانبازی فزونی
خویش را وارسته بنمودی ز دونی و زبونی
کرد آخر تیر معشوق کمال ابروی خونی
کشته با خون خدایت یا حبیب بن مظاهر
بارور گشتی به ظل رافت نخل امامت
گشت خاک تربتت مصداق اعجاز کرامت
بابی انتم زوال روز و شب و بس تا قیامت
ازگدا و پادشاهت یا حبیب بن مظاهر
شوق دریانی به درگاه حسینت بود بر سر
لله الحمد این سعادت شد برای تو میسر
کامران گر دیدی اندر بذل جان تا روز محشر
گشت درد تو دوایت یا حبیب بن مظاهر
چون تو بودی حافظ قرآن از آن رو شد به دوران
چون سر تو با حسین بر نوک نی چون مهر رخشان
راس شاه کربلا بر نی چو (صامت) چشم گریان
خواند قرآن از برایت یا حبیب بن مظاهر
به اسرار تن جدایت یا حبیب بن مظاهر
از سعادت سر به پای سبط پیغمبر نهادی
سر فدای خاک پایت یا حبیب بن مظاهر
طینت خاک تو را حق چون ز علیین سرشته
لاله توحید را در گلشن قلب تو کشته
نام نیکوی تو را در دفتر ایمان نوشته
ساخت از اهل ولایت با حبیب بن مظاهر
چون سرت عهد است کسر بار در گرو شد
در مقام امتحان چون اختلاف نو بنوشد
طرقواگویان ز کوفه پیک هر دل پیشرو شد
برد سوی کربلایت یا حبیب بن مظاهر
خواستی اندر وطن سازی محاسن را خضابی
در دلت پیدا شد از شور حسینی انقلابی
در زمین کربلا کردی ز یکرنگی شتابی
تا ز خون گردد حنایت یا حبیب بن مظاهر
در هوای نفس گردد شوق جانبازی فزونی
خویش را وارسته بنمودی ز دونی و زبونی
کرد آخر تیر معشوق کمال ابروی خونی
کشته با خون خدایت یا حبیب بن مظاهر
بارور گشتی به ظل رافت نخل امامت
گشت خاک تربتت مصداق اعجاز کرامت
بابی انتم زوال روز و شب و بس تا قیامت
ازگدا و پادشاهت یا حبیب بن مظاهر
شوق دریانی به درگاه حسینت بود بر سر
لله الحمد این سعادت شد برای تو میسر
کامران گر دیدی اندر بذل جان تا روز محشر
گشت درد تو دوایت یا حبیب بن مظاهر
چون تو بودی حافظ قرآن از آن رو شد به دوران
چون سر تو با حسین بر نوک نی چون مهر رخشان
راس شاه کربلا بر نی چو (صامت) چشم گریان
خواند قرآن از برایت یا حبیب بن مظاهر
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۰ - نوحه جدید
نیست ممکن که شود از دلی شاد فلک
بشنود چون ز غم قاسم داماد فلک
کاش میرفت پس از نوگل گلزار حسین
خرمن عشرت عالم همه بر باد فلک
از تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدی آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
ساختی حجله دادمادی او را بر پا
تا کنی شاد دل وی به صف کرب و بلا
کشتی او را دل پرحسرت و تا روز جزا
وعده وصل عروسش ز تو افتاد فلک
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدی آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
دید چون مادر قاسم که در آن دشت محن
قاسم از بهر شهادت به بدن کرده کفن
گفت زین گردش وارونه شد ای چرخ کهن
خانه صبر مرا رخنه به بنیاد فلک
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدی آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
قاسم افتاد بسر چون هوس میدانش
فاطمه زین سخن افتاد شرر بر جانش
کان عروسی که ز خون گشت حنابندانش
دیگر از عشرت دنیا نکند یاد فلک
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدم آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
گشت تا منزل قاسم بسر حجله خاک
جگر (صامت) افسرده ز غم شد صد چاک
در دل خاک شود زین غم عظمی چو هلاک
افکند زلزله در عالم ایجاد فلک
ز تو فریاد فلک داد و بیدا فلک
زدی آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
بشنود چون ز غم قاسم داماد فلک
کاش میرفت پس از نوگل گلزار حسین
خرمن عشرت عالم همه بر باد فلک
از تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدی آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
ساختی حجله دادمادی او را بر پا
تا کنی شاد دل وی به صف کرب و بلا
کشتی او را دل پرحسرت و تا روز جزا
وعده وصل عروسش ز تو افتاد فلک
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدی آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
دید چون مادر قاسم که در آن دشت محن
قاسم از بهر شهادت به بدن کرده کفن
گفت زین گردش وارونه شد ای چرخ کهن
خانه صبر مرا رخنه به بنیاد فلک
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدی آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
قاسم افتاد بسر چون هوس میدانش
فاطمه زین سخن افتاد شرر بر جانش
کان عروسی که ز خون گشت حنابندانش
دیگر از عشرت دنیا نکند یاد فلک
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدم آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
گشت تا منزل قاسم بسر حجله خاک
جگر (صامت) افسرده ز غم شد صد چاک
در دل خاک شود زین غم عظمی چو هلاک
افکند زلزله در عالم ایجاد فلک
ز تو فریاد فلک داد و بیدا فلک
زدی آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۱ - و برای او
ای شمر دون بهر خدا ثوابی
تر کن لب خشکم ز جرعه آبی
بر کودکانم در حرم بده گوش
کز تشنگی دارند اضطرابی
ای شمر باشد وقت امتحانت
آل نبی گردده میهمانت
ترسم زنند آتش به خانمانت
گر بر کشند آه از دل کبابی
ای بیادب سبط پیمبر تو
لب تشنه مانده زیر خنجر تو
زاری کنم هر چند در پر تو
بر من نمیگویی چرا جوابی
ای بیخبر کن یاد از قیامت
ترسم کشی از کار خود ندامت
کردی هدف بر ناوک ملامت
تا چند غافل از صف حسابی
آمد بهار را ز پی خزانی
رفت از کفم چو اکبرم جوانی
نه بر دل غمگین بود توانی
نی بر تن افسرده مانده تابی
دیگر به جایی دسترس ندارم
جز قطره آبی هوس ندارم
در این زمین کاری به کس ندارم
داری چرا در کشتنم شتابی
ابن سینه کز بهر تو جایگاه است
صندوق علم حضرت اله است
ای سنگدل تا کی دلت سیاه است
بیدار شو ظالم اگر بخوابی
ای گمره دور از ره هدایت
بنما من مظلوم را حمایت
از حق پیغمبر نما رعایت
گر خضم اولاد ابوترابی
(صامت) چنین کامشب ز کثرت غم
بر پا نمودی دستگاه ماتم
روز جز با دوستان همدم
آسود و وارسته از عذابی
تر کن لب خشکم ز جرعه آبی
بر کودکانم در حرم بده گوش
کز تشنگی دارند اضطرابی
ای شمر باشد وقت امتحانت
آل نبی گردده میهمانت
ترسم زنند آتش به خانمانت
گر بر کشند آه از دل کبابی
ای بیادب سبط پیمبر تو
لب تشنه مانده زیر خنجر تو
زاری کنم هر چند در پر تو
بر من نمیگویی چرا جوابی
ای بیخبر کن یاد از قیامت
ترسم کشی از کار خود ندامت
کردی هدف بر ناوک ملامت
تا چند غافل از صف حسابی
آمد بهار را ز پی خزانی
رفت از کفم چو اکبرم جوانی
نه بر دل غمگین بود توانی
نی بر تن افسرده مانده تابی
دیگر به جایی دسترس ندارم
جز قطره آبی هوس ندارم
در این زمین کاری به کس ندارم
داری چرا در کشتنم شتابی
ابن سینه کز بهر تو جایگاه است
صندوق علم حضرت اله است
ای سنگدل تا کی دلت سیاه است
بیدار شو ظالم اگر بخوابی
ای گمره دور از ره هدایت
بنما من مظلوم را حمایت
از حق پیغمبر نما رعایت
گر خضم اولاد ابوترابی
(صامت) چنین کامشب ز کثرت غم
بر پا نمودی دستگاه ماتم
روز جز با دوستان همدم
آسود و وارسته از عذابی
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۲ - و برای او همچنین
دا که از رخ حسین شمر حیا نمیکند
تا نکشد دست ز دامنش رها نمیکند
کس نکشیده در جهان تیغ به روی میهمان
تشنه جدا سر کسی کس ز قفا نمیکند
خواهی اگر نظر کنی حوصله امام را
بین که چگونه میکشد خسرو تشنه کام را
ظلم جوان و پیر را طعنه خاص و عام را
روی شکایت از وفا سوی خدا نمیکند
بس که ز صبر کرده پر قدرت حق نمای او
آمده ترک آرزو عمده آرزوی او
شمر دمی هزار دم گر ببرد گلوی او
سر ز جفا نمیکشد ترک وفا نمیکند
حال خراب وی شود دم به دم از خرابتر
قلب کباب وی شود هر نفسی کباب تر
گر بر طفل گردد از خجلت آب آب تر
با همه درد بیدوا فکر دوا نمیکند
داشت چه از رضای حق شاه شهید آگهی
دست ز جان بشست با کوکبه یداللهی
ورنه به تیغ ساربان از بدنش ز گمرهی
دست شریف را جدا او زد و جا نمیکند
آنکه ز آب رحمتش خاک وجود گل شده
کام زبانش از عطش این همه مشتعل شده
خنجر دست شمر از طاقت او خجل شده
دریم خون خود عبث تشنه شنا نمیکند
واقعه خلیل را برد حسین از میان
دادن سر ذبیح را محو نمود داستان
هیچ ذبیح کی فدا گشته چو اکبر جوان
هیچ خلیل چون حسین رو به منی نمیکند
آن رسول یک به یک کرد به ملک نینوا
بیسر و دست و تن به تن بر سر خاک کرده جا
تن شده آنقدر هدر جان شده آنچنان هبا
کز پی دفن کس گذر بر شهدا نمیکند
جلوه حسن کبریا گشت ز شوق رهزنش
حلقه موی دوست شد طوق وفا بگردنش
(صامت) پست رتبه زد دست طلب به دامنش
عشق حسین سر جدا شاه و گدا نمیکند
تا نکشد دست ز دامنش رها نمیکند
کس نکشیده در جهان تیغ به روی میهمان
تشنه جدا سر کسی کس ز قفا نمیکند
خواهی اگر نظر کنی حوصله امام را
بین که چگونه میکشد خسرو تشنه کام را
ظلم جوان و پیر را طعنه خاص و عام را
روی شکایت از وفا سوی خدا نمیکند
بس که ز صبر کرده پر قدرت حق نمای او
آمده ترک آرزو عمده آرزوی او
شمر دمی هزار دم گر ببرد گلوی او
سر ز جفا نمیکشد ترک وفا نمیکند
حال خراب وی شود دم به دم از خرابتر
قلب کباب وی شود هر نفسی کباب تر
گر بر طفل گردد از خجلت آب آب تر
با همه درد بیدوا فکر دوا نمیکند
داشت چه از رضای حق شاه شهید آگهی
دست ز جان بشست با کوکبه یداللهی
ورنه به تیغ ساربان از بدنش ز گمرهی
دست شریف را جدا او زد و جا نمیکند
آنکه ز آب رحمتش خاک وجود گل شده
کام زبانش از عطش این همه مشتعل شده
خنجر دست شمر از طاقت او خجل شده
دریم خون خود عبث تشنه شنا نمیکند
واقعه خلیل را برد حسین از میان
دادن سر ذبیح را محو نمود داستان
هیچ ذبیح کی فدا گشته چو اکبر جوان
هیچ خلیل چون حسین رو به منی نمیکند
آن رسول یک به یک کرد به ملک نینوا
بیسر و دست و تن به تن بر سر خاک کرده جا
تن شده آنقدر هدر جان شده آنچنان هبا
کز پی دفن کس گذر بر شهدا نمیکند
جلوه حسن کبریا گشت ز شوق رهزنش
حلقه موی دوست شد طوق وفا بگردنش
(صامت) پست رتبه زد دست طلب به دامنش
عشق حسین سر جدا شاه و گدا نمیکند
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۳ - و برای او همچنین
آمد مه غم بهر عزاداری زینب
شد موسم غمخواری بییاری زینب
کو شیر خدا شاه نجف تا که بیاید
در کرب و بلا بهر هواداری زینب
فریاد که از ظلم یزید آن سنگ میشوم
فرزند نبی کشته شده بیکس و مظلوم
خون شد دل حیدر ز علمداری کلثوم
سوزد دل زهرا ز جلوداری زینب
سرو قد اکبر چو در آن دامن صحرا
افتاد ز شمشیر ستمکاری اعدا
رد طعنه سنان گاه به دلداری لیلا
خندید گهی شمر به غمخواری زینب
بنشست چو شمر شقی آن کافر دوران
بر سینه بیکینه سلطان شهیدان
میگفت که ای شمر مبربالب عطشان
سر از تتنم آخر بنگر زاری زینب
بردند چو از رخ یپه شام نقابش
بستند چو بر گردن و بازوی طنابش
میکرد ز غم روی تضرع سوی بابش
کای باب نداری خبر از زاری زینب
آن شب که روان شدی به سوی کوفه ویران
دادند بوی جا ز جفا گوشه زندان
میبود در آن نیمه شب ناله طفلان
در کوفه غم مونس بیداری زینب
در شام به ویرانه چو دادند مکانش
خون گشت چو (صامت) ز بصر اشک روانش
شاه شهداء دید چو بیتاب و توانش
آمد بسر از بهر پرستاری زینب
شد موسم غمخواری بییاری زینب
کو شیر خدا شاه نجف تا که بیاید
در کرب و بلا بهر هواداری زینب
فریاد که از ظلم یزید آن سنگ میشوم
فرزند نبی کشته شده بیکس و مظلوم
خون شد دل حیدر ز علمداری کلثوم
سوزد دل زهرا ز جلوداری زینب
سرو قد اکبر چو در آن دامن صحرا
افتاد ز شمشیر ستمکاری اعدا
رد طعنه سنان گاه به دلداری لیلا
خندید گهی شمر به غمخواری زینب
بنشست چو شمر شقی آن کافر دوران
بر سینه بیکینه سلطان شهیدان
میگفت که ای شمر مبربالب عطشان
سر از تتنم آخر بنگر زاری زینب
بردند چو از رخ یپه شام نقابش
بستند چو بر گردن و بازوی طنابش
میکرد ز غم روی تضرع سوی بابش
کای باب نداری خبر از زاری زینب
آن شب که روان شدی به سوی کوفه ویران
دادند بوی جا ز جفا گوشه زندان
میبود در آن نیمه شب ناله طفلان
در کوفه غم مونس بیداری زینب
در شام به ویرانه چو دادند مکانش
خون گشت چو (صامت) ز بصر اشک روانش
شاه شهداء دید چو بیتاب و توانش
آمد بسر از بهر پرستاری زینب
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۴ - و برای او
گفت شه تشنه لبان زیر تیغ
آب ز شمشیر مرا آرزوست
از پی پرواز سر کوی یار
پر ز پر تیر مرا آرزوست
کز غمت ای اکبر رعنا جوان
تا که بسوزم به همه کون و مکان
آه جهانگیر مرا آرزوست
طفل یتیم حسن مجتبی
گفت که ای عمه مرا کن رها
جان کنم اندر ره عمم فدا
باغ جنان در بر شهزادهها
اصغر بیشیر مرا آرزوست
بست چو شمر از ره جور و رستم
سلسله بر بازوی صید حرم
گفت از این سلسله زینب چه غم
همدم خود در ره شام خراب
ناله زنجیر مرا آرزوست
(صامت) از این واقعه دردناک
زن پس رو جامه به تن ساز چاک
تا شوی از این غم عظمی هلاک
بهر عزای شه دین زیر خاک
قوت تحریر مرا آرزوست
آب ز شمشیر مرا آرزوست
از پی پرواز سر کوی یار
پر ز پر تیر مرا آرزوست
کز غمت ای اکبر رعنا جوان
تا که بسوزم به همه کون و مکان
آه جهانگیر مرا آرزوست
طفل یتیم حسن مجتبی
گفت که ای عمه مرا کن رها
جان کنم اندر ره عمم فدا
باغ جنان در بر شهزادهها
اصغر بیشیر مرا آرزوست
بست چو شمر از ره جور و رستم
سلسله بر بازوی صید حرم
گفت از این سلسله زینب چه غم
همدم خود در ره شام خراب
ناله زنجیر مرا آرزوست
(صامت) از این واقعه دردناک
زن پس رو جامه به تن ساز چاک
تا شوی از این غم عظمی هلاک
بهر عزای شه دین زیر خاک
قوت تحریر مرا آرزوست
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۶ - و برای او
زینت دوش نبی خاک سیه جای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
بسر خاک سیه منزل و ماوای ت ونیست
خیز کاین جای تو نیست
خاک عالم بسرم کز اثر تیر و سنان
ایشه تشنه لبان
جای یک بوسه من در همه اعضای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
شمر لب تشنهچشان رشته عمر تو گسیخت
بیگنه خون تو ریخت
مر ندید او اثر رنگ به سیمای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
قاصدی کو که فرستم دمی از کرب و بلا
به بر شیر خدا
در نجف باخبر از حال تو بابای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
شمر نگذاشت س از قتل تو معجر بسرم
ای شه خون جگرم
کفنی بهر قد و قامت رعنای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
دادی ای شاه به میدان محبت سر خویش
به ره داور خویش
از خدا غیر خدا هیچ تمنای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
زین جفاها که کنی که ای پسر سعد دغا
به شه کرب و بلا
مگر از دود دل فاطمه پر وای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
ز غم بیکسیت شد جگر سنگ کباب
آخر از بهر ثواب
یک جوی رحم چرا بر دل اعدای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
گر بگویم که وداع علی اکبر پسرت
شده پر خون جگرت
شاهدی بهتر از این چشم گهر زای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
نه برادر نه پسر تن به زمین سر بستان
ای شه تشنه لبان
نیست دردی که ز هر گوشه مهیای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
شمر نیلی کند از ظلم رخ دختر تو
کودک مضطر تو
مگر این سوخته دل دخت دلآرای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
تنت امروز چنین سرمه صفت مینگرم
خاک عالم بسرم
باخبر خواهرت از امشب و فردای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
به جز از چشم من و چشمه زخم بدنت
جان به قربان نت
خون فشان چشم کسی بهر تماشای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
غیر زنجیر که در بستن ما بسته کمر
ای شه تشنه جگر
هیچ کس نیست که دربند سر و پای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
خسروا (صامت) محزون ز عزایت شب و روز
گوید از ناله و سوز
کارزوئی به دلم غیر تمنای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
بسر خاک سیه منزل و ماوای ت ونیست
خیز کاین جای تو نیست
خاک عالم بسرم کز اثر تیر و سنان
ایشه تشنه لبان
جای یک بوسه من در همه اعضای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
شمر لب تشنهچشان رشته عمر تو گسیخت
بیگنه خون تو ریخت
مر ندید او اثر رنگ به سیمای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
قاصدی کو که فرستم دمی از کرب و بلا
به بر شیر خدا
در نجف باخبر از حال تو بابای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
شمر نگذاشت س از قتل تو معجر بسرم
ای شه خون جگرم
کفنی بهر قد و قامت رعنای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
دادی ای شاه به میدان محبت سر خویش
به ره داور خویش
از خدا غیر خدا هیچ تمنای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
زین جفاها که کنی که ای پسر سعد دغا
به شه کرب و بلا
مگر از دود دل فاطمه پر وای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
ز غم بیکسیت شد جگر سنگ کباب
آخر از بهر ثواب
یک جوی رحم چرا بر دل اعدای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
گر بگویم که وداع علی اکبر پسرت
شده پر خون جگرت
شاهدی بهتر از این چشم گهر زای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
نه برادر نه پسر تن به زمین سر بستان
ای شه تشنه لبان
نیست دردی که ز هر گوشه مهیای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
شمر نیلی کند از ظلم رخ دختر تو
کودک مضطر تو
مگر این سوخته دل دخت دلآرای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
تنت امروز چنین سرمه صفت مینگرم
خاک عالم بسرم
باخبر خواهرت از امشب و فردای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
به جز از چشم من و چشمه زخم بدنت
جان به قربان نت
خون فشان چشم کسی بهر تماشای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
غیر زنجیر که در بستن ما بسته کمر
ای شه تشنه جگر
هیچ کس نیست که دربند سر و پای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
خسروا (صامت) محزون ز عزایت شب و روز
گوید از ناله و سوز
کارزوئی به دلم غیر تمنای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۷ - نوحه دیگر
آه که صد پاره جگر شد حسن
داد ز زن داد ز بیداد زن
زهر معاویه کافر ز سر
کرد جهان را همه بیتالحزن
شیر خدا پادشه لو کشف
جانب یثرب بشتاب از نجف
آمده با فوج ملک صف به صف
ورد زبان کرده همه با اسف
آه که صد پاره جگر شد حسن
گمشده از عرش برین گوشوار
غم شده با احمد مختار یار
جانب جبریل امین گوشدار
گرید و گوید ز لم زار زار
آه که صد پاره جگر شد حسن
بوالبشر از خجلت خیرالبشر
بر سر زانو بنهاده است سر
نوح از این داغ شده نوح گر
گرید و گوید بدو چشمان تر
آه که صد پاره جگر شد حسن
کرده سه جا حضرت خیرالنسا
بیرق ماتم علم غم بپا
گه به خراسان و گهی کربلا
گه به مدینه بسر مجتبی
آه که صد پاره جگر شد حسن
داد ز زن داد ز بیداد زن
زهر معاویه کافر ز سر
کرد جهان را همه بیتالحزن
شیر خدا پادشه لو کشف
جانب یثرب بشتاب از نجف
آمده با فوج ملک صف به صف
ورد زبان کرده همه با اسف
آه که صد پاره جگر شد حسن
گمشده از عرش برین گوشوار
غم شده با احمد مختار یار
جانب جبریل امین گوشدار
گرید و گوید ز لم زار زار
آه که صد پاره جگر شد حسن
بوالبشر از خجلت خیرالبشر
بر سر زانو بنهاده است سر
نوح از این داغ شده نوح گر
گرید و گوید بدو چشمان تر
آه که صد پاره جگر شد حسن
کرده سه جا حضرت خیرالنسا
بیرق ماتم علم غم بپا
گه به خراسان و گهی کربلا
گه به مدینه بسر مجتبی
آه که صد پاره جگر شد حسن
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۹ - و برای او
هر شب جمعه به خروش و نوا
فاطمه طاهره خیرالنسا
روی نماید به سوی نینوا
گرید و گوید به صف کربلا
کرب و بلا نور دو عینم کجاست
سید مظلوم حسینم کجاست
مونس من مونس و غمخوار داشت
دادرس و یاور و انصار داشت
یار و علمدار و مددکار داشت
نیست چرا یک تن از ایشان بجا
کرب و بلا نور دو عینم کجاست
سید مظلوم حسینم کجاست
عون چه شد جعفر بییار کو
قاسم بیمونس و غمخوار کو
حضرت عباس علمدار کو
کو علی اکبر فرخ لقا
کرب و بلا نور دو عینم کجاست
سید مظلوم حسینم کجاست
طوطی خوش نغمه باغ جنان
کو علی اصغر شیرین زبان
رفت به میدان پی آب روان
نیست نوایش ز چه در نینوا
کرب و بلا نور دو عینم کجاست
سید مظلوم حسینم کجاست
شمر چون بر سینه او جا نمود
دیده حق بین شه دین وانمود
قطره از آب تقاضا نمود
کرد چرا تشنه سروی جدا
کرب و بلا نور دو عینم کجاست
سید مظلوم حسینم کجاست
رفت چو از تن بسر نی سرش
دفن نکردند چرا پیکرش
برد که انگشت و که انگشترش
تا قد (صامتت) کند از غم دو تا
کرب و بلا نور دو عینم کجاست
سید مظلوم حسینم کجاست
فاطمه طاهره خیرالنسا
روی نماید به سوی نینوا
گرید و گوید به صف کربلا
کرب و بلا نور دو عینم کجاست
سید مظلوم حسینم کجاست
مونس من مونس و غمخوار داشت
دادرس و یاور و انصار داشت
یار و علمدار و مددکار داشت
نیست چرا یک تن از ایشان بجا
کرب و بلا نور دو عینم کجاست
سید مظلوم حسینم کجاست
عون چه شد جعفر بییار کو
قاسم بیمونس و غمخوار کو
حضرت عباس علمدار کو
کو علی اکبر فرخ لقا
کرب و بلا نور دو عینم کجاست
سید مظلوم حسینم کجاست
طوطی خوش نغمه باغ جنان
کو علی اصغر شیرین زبان
رفت به میدان پی آب روان
نیست نوایش ز چه در نینوا
کرب و بلا نور دو عینم کجاست
سید مظلوم حسینم کجاست
شمر چون بر سینه او جا نمود
دیده حق بین شه دین وانمود
قطره از آب تقاضا نمود
کرد چرا تشنه سروی جدا
کرب و بلا نور دو عینم کجاست
سید مظلوم حسینم کجاست
رفت چو از تن بسر نی سرش
دفن نکردند چرا پیکرش
برد که انگشت و که انگشترش
تا قد (صامتت) کند از غم دو تا
کرب و بلا نور دو عینم کجاست
سید مظلوم حسینم کجاست
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۳۱ - و برای او
لم یا قوم تریدرن ببغی و فساد
لم تسعون بقتلی بلجاج و عناد
لیس والله سوانا خلف بعد نبی
فرض الله علی طاعتنا کل عباد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
ربنا قد عرف الله علی کل بریه
ولقد طهرنا الله بطهر ابدیه
شرف الظاهر والباطن فهنا ازلیه
جدنا اشرف من کل شریف وجواد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
چیست تقصیر من ای قوم که الیوم جهانی
شده آماده به قتلم همه با تیغ و سنایی
در شما نیست ز اسلام نه نامی نه نشانی
انا طمان و قد اخرس نطقی ولسانی
انا عطشان وقدا حرق قلبی و فوادی
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
انعم الله علینا بسر سول مدنی
هوجدی و ابیواسطه الکون علی
من له ام کامی و هی بنت نبی
هذه الفخر کفافی بصلاح رشاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
گاه گفتی شه دین در بر صدیقه صغرا
زینب خو نشده دل دختر نیک اختر زهرا
اصبری اختی ماوقع الدهر علینا
لیس فی سانحه الکسون ثبات و مهاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
عجبا و ا عجبا امت گمراه که یکسر
چشم پوشید ز حق نمک آن پیمبر
همه در ریختن خون من بیکس و یاور
شده آماده و بگرفته به کف نیزه و خنجر
فستجزون من الله اذا قام معاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
گاه میزد شرر اندر جگر (صامت) دلخون
به تسلای یتیمان دل افسرده محزون
یا سکینه و رقیه لفراقی لم تبکون
حسبی الله کفانا وهو خیر عماد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
لم تسعون بقتلی بلجاج و عناد
لیس والله سوانا خلف بعد نبی
فرض الله علی طاعتنا کل عباد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
ربنا قد عرف الله علی کل بریه
ولقد طهرنا الله بطهر ابدیه
شرف الظاهر والباطن فهنا ازلیه
جدنا اشرف من کل شریف وجواد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
چیست تقصیر من ای قوم که الیوم جهانی
شده آماده به قتلم همه با تیغ و سنایی
در شما نیست ز اسلام نه نامی نه نشانی
انا طمان و قد اخرس نطقی ولسانی
انا عطشان وقدا حرق قلبی و فوادی
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
انعم الله علینا بسر سول مدنی
هوجدی و ابیواسطه الکون علی
من له ام کامی و هی بنت نبی
هذه الفخر کفافی بصلاح رشاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
گاه گفتی شه دین در بر صدیقه صغرا
زینب خو نشده دل دختر نیک اختر زهرا
اصبری اختی ماوقع الدهر علینا
لیس فی سانحه الکسون ثبات و مهاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
عجبا و ا عجبا امت گمراه که یکسر
چشم پوشید ز حق نمک آن پیمبر
همه در ریختن خون من بیکس و یاور
شده آماده و بگرفته به کف نیزه و خنجر
فستجزون من الله اذا قام معاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
گاه میزد شرر اندر جگر (صامت) دلخون
به تسلای یتیمان دل افسرده محزون
یا سکینه و رقیه لفراقی لم تبکون
حسبی الله کفانا وهو خیر عماد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۳۲ - نوحه دیگر
الظلمیه الظلمیه امت بیدادگر
سر بریدند از تن نوباوه خیرالبشر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
آنکه بودی گمرهان را بعد پیغمبر دلیل
آنکه بودی زاده میراب آب سلسبیل
آنکه شد سوی فلک پویان به بال جبرئیل
از خندک کوفیان شد پیکرش پربال و پر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسیننم بیکس یاور حسینم
ای سکینه از حرم کن جانب میدان شتاب
تا به هوش آید بزن بر روی باب خود گلاب
ای رقیه به ر شاه کربلا بردار آب
آسمان حاک یتیمی کرد یک یک را به سر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
زینب ای امالمصیبه موسم افغان رسد
کار حلقوم حسین با خنجر بران رسد
ذوالجناح خسرو لب تشنه از میدان رسید
کن به زین واژگون اسب شاهدین نظر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
زینب ای ام المصیبه موسم افغان رسید
کار حلقوم حسین با خنجر بران رسید
ذوالجناح سرو لب تشنه از میدان رسید
کن به زین واژگون اسب شاهدین نظر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
یا علی ای کرده دایم از یتیمان یاوری
روی کن در کربلا با ذوالفقار حیدری
شد ز سیلی روی اطفال حسین نیلوفری
تا زنی بر کشت عمر شمی بیپروا شرر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
یا رسولالله ای پیغمبر عالیمقام
عابدین شد در مین کوفیان بیاحترام
زنیت غمپرورت از کربلا تاشهر شام
شد به همراه سنان وشمر و خولی همسفر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
زینت آغوش دوش رحمه للعالمین
مانده بیغسل و کفن عریان و بیسر زمین
(صامت) از صبح جوانی تا به روز واپسین
گشت اندر ماتم فرزند زهرا نوحهگر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
سر بریدند از تن نوباوه خیرالبشر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
آنکه بودی گمرهان را بعد پیغمبر دلیل
آنکه بودی زاده میراب آب سلسبیل
آنکه شد سوی فلک پویان به بال جبرئیل
از خندک کوفیان شد پیکرش پربال و پر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسیننم بیکس یاور حسینم
ای سکینه از حرم کن جانب میدان شتاب
تا به هوش آید بزن بر روی باب خود گلاب
ای رقیه به ر شاه کربلا بردار آب
آسمان حاک یتیمی کرد یک یک را به سر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
زینب ای امالمصیبه موسم افغان رسد
کار حلقوم حسین با خنجر بران رسد
ذوالجناح خسرو لب تشنه از میدان رسید
کن به زین واژگون اسب شاهدین نظر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
زینب ای ام المصیبه موسم افغان رسید
کار حلقوم حسین با خنجر بران رسید
ذوالجناح سرو لب تشنه از میدان رسید
کن به زین واژگون اسب شاهدین نظر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
یا علی ای کرده دایم از یتیمان یاوری
روی کن در کربلا با ذوالفقار حیدری
شد ز سیلی روی اطفال حسین نیلوفری
تا زنی بر کشت عمر شمی بیپروا شرر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
یا رسولالله ای پیغمبر عالیمقام
عابدین شد در مین کوفیان بیاحترام
زنیت غمپرورت از کربلا تاشهر شام
شد به همراه سنان وشمر و خولی همسفر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
زینت آغوش دوش رحمه للعالمین
مانده بیغسل و کفن عریان و بیسر زمین
(صامت) از صبح جوانی تا به روز واپسین
گشت اندر ماتم فرزند زهرا نوحهگر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۱ - مصائب و غیره
زینب چون دید خسرو دین مانده بیمعین
رفت و گرفت دست دو طفلان نازنین
آورد آن دو تا گل گلزار خویش را
با چشم اشکبار به نزد امام دین
گفتا که خواهم ای شه خوبان ز جان کنم
این هدیه را نثار قدومت در این زمین
ای حشمت الله از ره احسان نما قبول
ران ملخ ز مور دل افسرده غمین
این عون و آن محمد خواهم کنم ز جان
آن را فدای اکبر و قربان اصغر این
فرمود شه که این دو مرا نور دیدهاند
سازم چسان روان بدم تیغ مشرکین
مرگ برادر و غم یاران مرا بس است
منما فزون داغ من زار بیش از این
بهر نیاز زینب و عون و محمدش
سودند جبهه بر در آن قبله یقین
کردند بس نیاز که شه دادن اذن جنگ
بر آل دو طفل غمزده نورس حزین
بوسید آن دو کودک و بوئیدشان ز مهر
آن را چو شاخ نرگس و این را چو یاسمین
پس زینب ستمزده پوشید شان کفن
زد شانه به سنبل گیسوی عنبرین
تیغ و سپر ببست و روان کرد همچو ماه
شد ز آسمان دیده سرشگش به آستین
تیر و کمان فکند به مرکب نشاندشان
گفتی که مهر و ماه عیان شد ز برج زین
رفتند سوی رزم و برآن دست و تیغشان
برخاست از قضا و قدر صورت آفرین
آن همچو رعد غلغله در شش جهت فکند
وین زد چو برق شعله به قلب سپاه کین
آن چون شرار از نار عدو را ز پا فکند
وین دست و سر چوب برگ خزان ریخت بر زمین
و آن به اسنان ز جسم عدو جوی خون گشود
بست این ره فرار ز هر سو به مشرکین
کرد آن صدای الحذر ازکوفیان بلند
این الامان رساند به گردون هفتمین
آن فوج فوج را به سقر دادشان مقر
این فرقه فرقه را به درک کردشان مکین
گفتا یکی ز حمزه مگر دارد این نشان
گفت آن دگر به جعفر طیار ماند این
آخر ز پیش جنگ دو شیران گریختند
روباه وار حمله نمودند از کمین
تیر اجل ز ابر بلا ریخت چون مطر
بر جسم ناز پرورشان گشت دلنشین
آن میفکند نیزه و پیکانش از یسار
آن میزدی به خنجر برانش از یمین
آخر همان دو پیکر پاک شریف شد
از نیزه پاره پاره ز جور مخالفین
گشتند آن دو طفل و فکندند از الم
آتش به قلب زینب غمدیده حزین
سرداد شاه تشنه در این ماتم و کشید
از دیده سیل اشک و ز دل آه آتشین
(حاجب) ز داغ این دو برادر سرشک ریخت
شاید شوند شافع او یوم واپسین
رفت و گرفت دست دو طفلان نازنین
آورد آن دو تا گل گلزار خویش را
با چشم اشکبار به نزد امام دین
گفتا که خواهم ای شه خوبان ز جان کنم
این هدیه را نثار قدومت در این زمین
ای حشمت الله از ره احسان نما قبول
ران ملخ ز مور دل افسرده غمین
این عون و آن محمد خواهم کنم ز جان
آن را فدای اکبر و قربان اصغر این
فرمود شه که این دو مرا نور دیدهاند
سازم چسان روان بدم تیغ مشرکین
مرگ برادر و غم یاران مرا بس است
منما فزون داغ من زار بیش از این
بهر نیاز زینب و عون و محمدش
سودند جبهه بر در آن قبله یقین
کردند بس نیاز که شه دادن اذن جنگ
بر آل دو طفل غمزده نورس حزین
بوسید آن دو کودک و بوئیدشان ز مهر
آن را چو شاخ نرگس و این را چو یاسمین
پس زینب ستمزده پوشید شان کفن
زد شانه به سنبل گیسوی عنبرین
تیغ و سپر ببست و روان کرد همچو ماه
شد ز آسمان دیده سرشگش به آستین
تیر و کمان فکند به مرکب نشاندشان
گفتی که مهر و ماه عیان شد ز برج زین
رفتند سوی رزم و برآن دست و تیغشان
برخاست از قضا و قدر صورت آفرین
آن همچو رعد غلغله در شش جهت فکند
وین زد چو برق شعله به قلب سپاه کین
آن چون شرار از نار عدو را ز پا فکند
وین دست و سر چوب برگ خزان ریخت بر زمین
و آن به اسنان ز جسم عدو جوی خون گشود
بست این ره فرار ز هر سو به مشرکین
کرد آن صدای الحذر ازکوفیان بلند
این الامان رساند به گردون هفتمین
آن فوج فوج را به سقر دادشان مقر
این فرقه فرقه را به درک کردشان مکین
گفتا یکی ز حمزه مگر دارد این نشان
گفت آن دگر به جعفر طیار ماند این
آخر ز پیش جنگ دو شیران گریختند
روباه وار حمله نمودند از کمین
تیر اجل ز ابر بلا ریخت چون مطر
بر جسم ناز پرورشان گشت دلنشین
آن میفکند نیزه و پیکانش از یسار
آن میزدی به خنجر برانش از یمین
آخر همان دو پیکر پاک شریف شد
از نیزه پاره پاره ز جور مخالفین
گشتند آن دو طفل و فکندند از الم
آتش به قلب زینب غمدیده حزین
سرداد شاه تشنه در این ماتم و کشید
از دیده سیل اشک و ز دل آه آتشین
(حاجب) ز داغ این دو برادر سرشک ریخت
شاید شوند شافع او یوم واپسین
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۴ - ورود اسرا در شام خراب
چو کرد قافله به یکسان به شام ورود
نمود صبح قیامت به چشم خلق قیام
هر آنچه بر سر آل علی گذشت ز جور
نمود تازه دگر باره عهد خود ایام
یکی به عیش که آل علی قتیل شدند
یکی بنوش که ما را زمانه گشت به کام
لباس نو همه بر تن ز اطلس دیبا
به کف خضاب چو کف الخضیب بسته تما
ز یک طرف سر بیچادر حریم رسول
ز جانبی به تماشاهم از خواص و عوام
ز قید سلسله مجروح گردن بیمار
شده ز جور رسن خسته بازوی ایتام
یکی به چوب ستم میزدی به فرق زنان
یکی ز آتش نی ریختی بهر دور بام
چسان گذشت به عابد که دید راس پدر
نشان سنگ جفا شد به شام غم انجام
نه کس که بر سر کلثوم افکند معجر
نه دادرس که به آن کودکان کند اطعام
جهان گرفت چنان تنگ بر حریم رسول
که گوئیا شده راحت بدان گروه حرام
به صدهزار تعب اهل بیت بیکس را
به وقت شام بدادند در خرابه مقام
ز بیوفایی دنیا همین بس است که رفت
به بزم کفر سر شاه کشور اسلام
نشسته بود به کرسی زر یهود و مجوس
ستاده بود بپا عابدین امام انام
چه گویم آه که کفر یزید شوم چه کرد
بچوب خیزر و لعل لب شریف امام
بس است شرح غم شام سر مکن (حاجب)
که نی به جسم توان ماند و نه بدل آرام
نمود صبح قیامت به چشم خلق قیام
هر آنچه بر سر آل علی گذشت ز جور
نمود تازه دگر باره عهد خود ایام
یکی به عیش که آل علی قتیل شدند
یکی بنوش که ما را زمانه گشت به کام
لباس نو همه بر تن ز اطلس دیبا
به کف خضاب چو کف الخضیب بسته تما
ز یک طرف سر بیچادر حریم رسول
ز جانبی به تماشاهم از خواص و عوام
ز قید سلسله مجروح گردن بیمار
شده ز جور رسن خسته بازوی ایتام
یکی به چوب ستم میزدی به فرق زنان
یکی ز آتش نی ریختی بهر دور بام
چسان گذشت به عابد که دید راس پدر
نشان سنگ جفا شد به شام غم انجام
نه کس که بر سر کلثوم افکند معجر
نه دادرس که به آن کودکان کند اطعام
جهان گرفت چنان تنگ بر حریم رسول
که گوئیا شده راحت بدان گروه حرام
به صدهزار تعب اهل بیت بیکس را
به وقت شام بدادند در خرابه مقام
ز بیوفایی دنیا همین بس است که رفت
به بزم کفر سر شاه کشور اسلام
نشسته بود به کرسی زر یهود و مجوس
ستاده بود بپا عابدین امام انام
چه گویم آه که کفر یزید شوم چه کرد
بچوب خیزر و لعل لب شریف امام
بس است شرح غم شام سر مکن (حاجب)
که نی به جسم توان ماند و نه بدل آرام
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۶ - فی المرثیه
یا حسین ای جان فدای نام غم افزای تو
کرده ما را دل کباب اندوه جان فرسای تو
چون به راه حق برای شیعیان سر دادهای
ای سرما شیعیان قربان خاک پای تو
کاش میشد جسم ما از تیغ بران چاک چاک
تا نگشتی پاره پاره همچو گل اعضای تو
ای کلام الله چو افتادی به دشت مشرکین
قطه قطعه شد ز جور ناکسان اجزای تو
کاش ما را ببدجگر صدپاره از شمشیر و تیر
پاره از تیر سه شعبه می نگشت امعای تو
خاک عالم کاش میشد بر سر پیر و جوان
مینبد غلطان به خاک و خون قدر عنای تو
آبهای جمله عالم کاش میگشتی سراب
آن زمان کز تشنگی خشکیده شد لبهای تو
سیل اشک از دیده هر چشم میآید برون
گشته طوفان جهان از داغ طوفان زای تو
زد گریبان چاک در جنت ز غم خیرالنسا
چون شنود از بیکسی فریاد و اغوثای تو
شد زمین کربلا را رتبه بالاتر ز عرش
تا فتاد از روی زین آن قامت زیبای تو
شمر چون برداشت سر از مخزن علم خدا
بهر غارت شد روان از هر طرف اعدای تو
کاش میشد خیمه گردون خراب و مینشد
خیمه گهت شعلهور از خصم بیپروای تو
می ندانم با چه دل خولی بیدین لعین
روی خاکستر نهاد آن موی عنبر سای تو
خسروا یتیبه بتی چون مقرر گشته است
بهر مداح درت از ایزد یکتای تو
کن کرم امروز یک بیت ای امام ذوالکرم
باقی دیگر برای وعده فردای تو
لیک در فردای محشر سخهت دارم آرزو
تا شود جایم در آنجایی که باشد جای تو
این تمناگر چه از (حاجب) بعید است و عجیب
لیک چندان نیست نزد همت والای تو
کرده ما را دل کباب اندوه جان فرسای تو
چون به راه حق برای شیعیان سر دادهای
ای سرما شیعیان قربان خاک پای تو
کاش میشد جسم ما از تیغ بران چاک چاک
تا نگشتی پاره پاره همچو گل اعضای تو
ای کلام الله چو افتادی به دشت مشرکین
قطه قطعه شد ز جور ناکسان اجزای تو
کاش ما را ببدجگر صدپاره از شمشیر و تیر
پاره از تیر سه شعبه می نگشت امعای تو
خاک عالم کاش میشد بر سر پیر و جوان
مینبد غلطان به خاک و خون قدر عنای تو
آبهای جمله عالم کاش میگشتی سراب
آن زمان کز تشنگی خشکیده شد لبهای تو
سیل اشک از دیده هر چشم میآید برون
گشته طوفان جهان از داغ طوفان زای تو
زد گریبان چاک در جنت ز غم خیرالنسا
چون شنود از بیکسی فریاد و اغوثای تو
شد زمین کربلا را رتبه بالاتر ز عرش
تا فتاد از روی زین آن قامت زیبای تو
شمر چون برداشت سر از مخزن علم خدا
بهر غارت شد روان از هر طرف اعدای تو
کاش میشد خیمه گردون خراب و مینشد
خیمه گهت شعلهور از خصم بیپروای تو
می ندانم با چه دل خولی بیدین لعین
روی خاکستر نهاد آن موی عنبر سای تو
خسروا یتیبه بتی چون مقرر گشته است
بهر مداح درت از ایزد یکتای تو
کن کرم امروز یک بیت ای امام ذوالکرم
باقی دیگر برای وعده فردای تو
لیک در فردای محشر سخهت دارم آرزو
تا شود جایم در آنجایی که باشد جای تو
این تمناگر چه از (حاجب) بعید است و عجیب
لیک چندان نیست نزد همت والای تو
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۱۲ - از اشعار مشهور صامت که جدیداً بدست آمده است(در رانده شدن ابلیس از درگاه حضرت احدیت و نزول جبرئیل در گودال قتلگاه)
شنیدستم این قصه معتبر
من از راویان صحیح الخبر
که از دست قدرت چه روز نخست
گل بوالبشر را به تصویر جست
چو تلبیس ابلیس منظور شد
ملایک پی سجده مامور شد
تمامی بدین امر اقرار کرد
جز ابلیس کار سجده انکار کرد
به خود گفت من ز آتشم او ز خاک
گر از سجدهاش رو بپیچم چه باک
تکبر به سویش چو آورد روی
بشد طوقی از لعنتش در گلوی
چو بر نار نازید او نار شد
به نیران سوزان سزاوار شد
پس از توسن کبر آمد فرود
بگفتا که ای پاک حی و دود
چو میرانیم از درت شرمسار
چه شد مزد طاعاتم ای کردگار
ندا آمد از داور دادخواه
که ای روسیاه آنچه خواهی بخواه
چنین گفت شیطان که ای کردگار
سه مطلب کن از بهر من بخواه
چنین گفت شیطان که ای کردگار
سه مطلب کن از بهر من اختیار
نخست آنکه پاداش این بندگی
به جاوید خواهم ز تو زندگی
دوم آنکه راهم دهی رایگان
تو در عضو عضو همه بندگان
سوم مطلبم ای خدای غفور
بماند به وقتی که باشد ضرور
ندا آمد از حضرت کبریا
که کردیم ما حاجتت را روا
از آن روز رو کرد آن بدگمان
به عالم به گمراهی بندگان
سوم مطلبش شد عیان برملا
همان ظهور عاشورا در کربلا
که فرزند زهرا چو از پشت زین
نگون گشت بیکس به روی زمین
غریبانه بر خاک سر بر نهاد
مهیا ز بهر شهادت ستاد
در آن لحظه شیطان نمود این خیال
که گر کشته شد این شه بیهمال
شفاعت در این کار حاصل شود
همه سعی من هیچ و باطل شود
رهند عاصیان از عذاب و گناه
همین دم بمانم به روی سیاه
کنم حیله خویش در کار او
که شاید ترش سازد از صبر رو
بگفت ای خداوند گار مبین
بود موسم مطلب سومین
سوم مطلبم این بود بیحجاب
که آید به اول فلک آفتاب
نماید تمام حرارت عیان
بتابد به جسم حسین آن زمان
چو این آرزو کرد آمد خطاب
به نوعی که میخواست شد آفتاب
چنان تافت بر پیکر شاهدین
که شد دود بر آسمان و زمین
عطش گشت غالب چنان بر امام
که کام و زبان شه تشنه کام
ز خشکی شدی چون به هم آشنا
تو گفتی که از چوب خیزد صدا
ز هر زخم وی خون درآمد به جوش
بر آمد ز خیل ملایک خروش
در آن دم ز درگاه رب جلیل
به سوی زمین شد روان جبرئیل
پر خویش را کرد پس سایبان
بدان جسم پر زخم تیر و سنان
شه تشنه لب دیده را کرد باز
به جبریل فرمود با صد نیاز
که ای جبرئیل این پرت بر سرم
حجابی است بین من و دلبرم
مرا روی دل جز به محبوب نیست
در این دم به سر سایه مطلوب نیست
اگر هست منظورت احسان من
برو سایه کن بر جوانان من
برو سایه کن بر علی اکبرم
به طفل صغیرم علی اصغرم
اگر مطلبت هست امداد من
برو سایه افکن به داماد من
که او را دو آتش نموده کباب
یکی داغ حسرت یکی آفتاب
گذر بر سر خسرو ناس کن
دمی سایه بر زخم عباس کن
برو جانب خیمه ای دل غمین
فکن سایه اندر سر عابدین
که از سوز تب العطش میکند
به بستر فتاده است و غش میکند
چو گردد دم دیگر ای جبرئیل
عیالم در این دشت خوار و ذلیل
نه چادر به سر نی لباسی به تن
تمامی بر همه سر عریان بدن
به هر جا که گردند ایشان مقیم
فکن سایه بر کودکان یتیم
خصوصاً به ویرانه شهر شام
گذر کن در آنجای بیسقف و بام
محبت به اطفال داریوش کن
دمی سایهشان از پر خویش کن
اگر شعر (صامت) تو را شد قبول
ببر در جنان عرضه کن بر رسول
من از راویان صحیح الخبر
که از دست قدرت چه روز نخست
گل بوالبشر را به تصویر جست
چو تلبیس ابلیس منظور شد
ملایک پی سجده مامور شد
تمامی بدین امر اقرار کرد
جز ابلیس کار سجده انکار کرد
به خود گفت من ز آتشم او ز خاک
گر از سجدهاش رو بپیچم چه باک
تکبر به سویش چو آورد روی
بشد طوقی از لعنتش در گلوی
چو بر نار نازید او نار شد
به نیران سوزان سزاوار شد
پس از توسن کبر آمد فرود
بگفتا که ای پاک حی و دود
چو میرانیم از درت شرمسار
چه شد مزد طاعاتم ای کردگار
ندا آمد از داور دادخواه
که ای روسیاه آنچه خواهی بخواه
چنین گفت شیطان که ای کردگار
سه مطلب کن از بهر من بخواه
چنین گفت شیطان که ای کردگار
سه مطلب کن از بهر من اختیار
نخست آنکه پاداش این بندگی
به جاوید خواهم ز تو زندگی
دوم آنکه راهم دهی رایگان
تو در عضو عضو همه بندگان
سوم مطلبم ای خدای غفور
بماند به وقتی که باشد ضرور
ندا آمد از حضرت کبریا
که کردیم ما حاجتت را روا
از آن روز رو کرد آن بدگمان
به عالم به گمراهی بندگان
سوم مطلبش شد عیان برملا
همان ظهور عاشورا در کربلا
که فرزند زهرا چو از پشت زین
نگون گشت بیکس به روی زمین
غریبانه بر خاک سر بر نهاد
مهیا ز بهر شهادت ستاد
در آن لحظه شیطان نمود این خیال
که گر کشته شد این شه بیهمال
شفاعت در این کار حاصل شود
همه سعی من هیچ و باطل شود
رهند عاصیان از عذاب و گناه
همین دم بمانم به روی سیاه
کنم حیله خویش در کار او
که شاید ترش سازد از صبر رو
بگفت ای خداوند گار مبین
بود موسم مطلب سومین
سوم مطلبم این بود بیحجاب
که آید به اول فلک آفتاب
نماید تمام حرارت عیان
بتابد به جسم حسین آن زمان
چو این آرزو کرد آمد خطاب
به نوعی که میخواست شد آفتاب
چنان تافت بر پیکر شاهدین
که شد دود بر آسمان و زمین
عطش گشت غالب چنان بر امام
که کام و زبان شه تشنه کام
ز خشکی شدی چون به هم آشنا
تو گفتی که از چوب خیزد صدا
ز هر زخم وی خون درآمد به جوش
بر آمد ز خیل ملایک خروش
در آن دم ز درگاه رب جلیل
به سوی زمین شد روان جبرئیل
پر خویش را کرد پس سایبان
بدان جسم پر زخم تیر و سنان
شه تشنه لب دیده را کرد باز
به جبریل فرمود با صد نیاز
که ای جبرئیل این پرت بر سرم
حجابی است بین من و دلبرم
مرا روی دل جز به محبوب نیست
در این دم به سر سایه مطلوب نیست
اگر هست منظورت احسان من
برو سایه کن بر جوانان من
برو سایه کن بر علی اکبرم
به طفل صغیرم علی اصغرم
اگر مطلبت هست امداد من
برو سایه افکن به داماد من
که او را دو آتش نموده کباب
یکی داغ حسرت یکی آفتاب
گذر بر سر خسرو ناس کن
دمی سایه بر زخم عباس کن
برو جانب خیمه ای دل غمین
فکن سایه اندر سر عابدین
که از سوز تب العطش میکند
به بستر فتاده است و غش میکند
چو گردد دم دیگر ای جبرئیل
عیالم در این دشت خوار و ذلیل
نه چادر به سر نی لباسی به تن
تمامی بر همه سر عریان بدن
به هر جا که گردند ایشان مقیم
فکن سایه بر کودکان یتیم
خصوصاً به ویرانه شهر شام
گذر کن در آنجای بیسقف و بام
محبت به اطفال داریوش کن
دمی سایهشان از پر خویش کن
اگر شعر (صامت) تو را شد قبول
ببر در جنان عرضه کن بر رسول
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۱۳ - زبان حال حضرت زینب با ذوالجناح
ای ذوالجناح باوفا کو حسین من نور عین من
ای توسن فرخ لقا کو حسین من نور عین من
گو ای براق براق سیر سبط احمد را
ای رفرف صدره مقام کو محمد را
اندر کجا بگذاشتی شاه امجد را
طی کرده رو را تا کجا کو حسین من نور عین من
بردی به ملک لامکان سوی معراجش
بنهاده بر سر کبریا از شرف تاجش
یا برخدنک کوفیان کرده آماجش
احوال او برگو بما کو حسین من نور عین من
ای پیک فرخ پی بگو کو سلیمانم
کاندر ره او مانده است چشم گریانم
بنهاده بیکس از چه رو در بیابانم
ای هدهد شهر سبا کو حسین من نور عین من
رفت از پی آب حیات خضر راه من
میرسکندر پاسبان پادشاه من
رفت از عطش بر آسمان دود آه من
در این زمین پر بلا کو حسین من نور عین من
جان داده در راه وفا کو خلیل الله
قربانی راه خدا کو ذبیح الله
نار اللهم را بردهای سوی قربانگاه
از چه نیامد ازمنا کو حسین من نور عین من
کو باعث ایجاد عالم و آدم
کو موسی عمران کجاست عیسی مریم
هابیل مقتولم چه شد ثانی آدم
کو نوح طوفان عزا کو حسین من نور عین من
گردید زینب واژگون از چه ای توسن
یالت چرا شد غرقه خون بازگو با من
شد راکبت را در کجا ای فرس مسکن
بیمونس و بیآشنا کو حسین من نور عین من
افکنده صیاد قضا بهر نخجیرت
از بهر صید از بس بتن ناوک تیرت
بنشسته از پا تا بسر تیر و شمشیرت
ای آهوی دشت خطا کو حسین من نور عین من
بردی حسینم را کنون در صف هیجا
ای اسب بیصاحب چرا آمدی تنها
دارد سکینه در حرم شور و واویلا
گوید رقیه و ابا کو حسین من نور عین من
گر شمر ببریده سرش می نکن پنهان
لیکن حسینم تشنه رفت جانب میدان
تر شد گلوی خشک او داد آنگه جان
یا تشنه راسش جدا کو حسین من نور عین من
(صامت) بجا نگذاشتی از عزاداری
ملک و ملک را شد ز چشم جوی خوی جاری
الحق نمودی بر حسین در عزا یاری
در لرزه شد ارض و سما کو حسین من نور عین من
ای توسن فرخ لقا کو حسین من نور عین من
گو ای براق براق سیر سبط احمد را
ای رفرف صدره مقام کو محمد را
اندر کجا بگذاشتی شاه امجد را
طی کرده رو را تا کجا کو حسین من نور عین من
بردی به ملک لامکان سوی معراجش
بنهاده بر سر کبریا از شرف تاجش
یا برخدنک کوفیان کرده آماجش
احوال او برگو بما کو حسین من نور عین من
ای پیک فرخ پی بگو کو سلیمانم
کاندر ره او مانده است چشم گریانم
بنهاده بیکس از چه رو در بیابانم
ای هدهد شهر سبا کو حسین من نور عین من
رفت از پی آب حیات خضر راه من
میرسکندر پاسبان پادشاه من
رفت از عطش بر آسمان دود آه من
در این زمین پر بلا کو حسین من نور عین من
جان داده در راه وفا کو خلیل الله
قربانی راه خدا کو ذبیح الله
نار اللهم را بردهای سوی قربانگاه
از چه نیامد ازمنا کو حسین من نور عین من
کو باعث ایجاد عالم و آدم
کو موسی عمران کجاست عیسی مریم
هابیل مقتولم چه شد ثانی آدم
کو نوح طوفان عزا کو حسین من نور عین من
گردید زینب واژگون از چه ای توسن
یالت چرا شد غرقه خون بازگو با من
شد راکبت را در کجا ای فرس مسکن
بیمونس و بیآشنا کو حسین من نور عین من
افکنده صیاد قضا بهر نخجیرت
از بهر صید از بس بتن ناوک تیرت
بنشسته از پا تا بسر تیر و شمشیرت
ای آهوی دشت خطا کو حسین من نور عین من
بردی حسینم را کنون در صف هیجا
ای اسب بیصاحب چرا آمدی تنها
دارد سکینه در حرم شور و واویلا
گوید رقیه و ابا کو حسین من نور عین من
گر شمر ببریده سرش می نکن پنهان
لیکن حسینم تشنه رفت جانب میدان
تر شد گلوی خشک او داد آنگه جان
یا تشنه راسش جدا کو حسین من نور عین من
(صامت) بجا نگذاشتی از عزاداری
ملک و ملک را شد ز چشم جوی خوی جاری
الحق نمودی بر حسین در عزا یاری
در لرزه شد ارض و سما کو حسین من نور عین من
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
حزین لاهیجی : حزین لاهیجی
ترکیب بند در مرثیهٔ حضرت سید الشهدا (ع)
طوفان خون، ز چشم جهان جوش می زند
بر چرخ، نخل ماتمیان، دوش می زند
یا رب شب مصیبت آرام سوز کیست
امشب که برق آه رَهِ هوش می زند؟
روشن نشد که روز سیاه عزای کیست
صبحی که دم ز شام سیه پوش می زند؟
آیا غم که، تنک کشیده ست در کنار
چاک دلم که خندهٔ آغوش می زند؟
بسی نوشداروی دل غمدیدگان بود
آبی که اشک بر رخ مدهوش می زند
ساکن نمی شود نفس ناتوان من
زین دشنه ها که بر لب خاموش می زند
گویا به یاد تشنه لب کربلا حسین
طوفان شیونی ز لبم جوش می زند
تنها نه من، که بر لب جبریل نوحه هاست
گویا عزای شاه شهیدان کربلاست
شاهی که نور دیدهٔ خیرالانام بود
ماهی که بر سپهر معالی تمام بود
شد روزگار در نظرش تیره از غبار
باد مخالف از همه سو بس که عام بود
آب از حسین بُرّد و خنجر دهد به شمر
انصاف روزگار ندانم کدام بود؟
آبی که خار و خس، همه سیراب از آن شدند
آیا چرا بر آل پیمبر حرام بود؟
خون، دیدهها چگونه نگرید بر آن شهید
کز خون به پیکرش کفن لعل فام بود
دادی به تیر و نیزه تن پاره پاره را
زان رخنه ها چو صید مرادش به دام بود
آن خضر اهل بیت به صحرای کربلا
نوشید آب تیغ، ز بس تشنه کام بود
تفتند، زآتش عطش آن لعل ناب را
سنگین دلان مضایقه کردند آب را
ای مرگ زندگانی ازین پس وبال شد
جایی که خون آل پیمبر حلال شد
مهر جهان فروز امامت به کربلا
از بار درد، بدرِ تمامش هلال شد
شاخ گلی ز باغ امامت به خاک ریخت
زین غم، زبان بلبل گوینده لال شد
افتاده بین به خاک امامت ز تشنگی
سروی کزآب دیدهٔ زهرا نهال شد
تن زد درین شکنج بلا تا قفس شکست
بر اوج عرش، طایر فرخنده بال شد
شبنم به باغ نیست،که از شرم تشنگان
آبی که خورد گل، عرق انفعال شد
از خون اهل بیت که شادند کوفیان
دلهای قدسیان، همه غرق ملال شد
آن ناکسان، ز رویِ که دیگر حیا کنند
سبط رسول را، چو سر از تن جدا کنند؟
خونین لوای معرکهٔ کارزار کو؟
میدان پر از غبار بود، شهسوار کو؟
واحسرتا، که از نفس سرد روزگار
افسرده شد ریاض امامت، بهار کو؟
زان موجها که خون شهیدان به خاک زد
طوفان غم گرفته جهان را، غبار کو؟
اشکی که گرد کلفت خاطر برد کجاست؟
آهی که پاک بِسترد از دل غبار کو؟
تا کی خراش دیده و دل، خار و خس کند
آخر زبانهٔ غضب کردگار کو؟
کو مصطفی؟ که پرسد ازین امّت عنود
کای جانیان، ودیعت پروردگار کو؟
کو مرتضی؟ که پرسد ازین صرصر ستم
بود آن گلی که از چمنم یادگار، کو؟
ای شور رستخیز قیامت، درنگ چیست؟
آگه مگر نیی که به عالم عزای کیست؟
ای دل چه شد که از جگر افغان نمی کشی؟
آهی به یاد شاه شهیدان نمی کشی؟
سرها جدا فتاده، تن سروران جدا
در کربلا سری به بیابان نمی کشی؟
در ماتمی که چشم رسول است خون فشان
از اشک، غازه بر رخ ایمان نمی کشی؟
کردند بر سنان سرِ آن سروران تو
لخت جگر به خنجر مژگان نمی کشی؟
دستت رسا به نعمت الوان عشق نیست
تا آستین به دیدهٔ گریان نمی کشی
هامون، چرا نمی کنی از موج اشک پُر؟
این فوج را به عرصهٔ میدان نمی کشی؟
شرمی چرا نمی کنی از خون اهلبیت؟
ای تیغ کین، سری به گریبان نمی کشی؟
داد از تو، ای زمانهٔ بیدادگر که باز
شرمنده نیستی ز ستمهای جانگداز
نخل تری به تیشهٔ عدوان فکنده ای
از پا، ستون کعبهٔ ایمان فکنده ای
ازتشنگی سفینه آل رسول را
در خاک و خون، به لجّهٔ طوفان فکنده ای
ای خیره سر، ببین که سر انورکه را
در کربلا، چو گوی به میدان فکنده ای
از خنجر ستیزهٔ هر زادهٔ زباد
بس رخنه ها به سینهٔ مردان فکنده ای
شرمت ز کرده باد، که گیسوی اهل بیت
در ماتم حسین، پریشان فکنده ای
آتش به دودمان رسالت زدی و باز
خصمی به خانوادهٔ ویران فکنده ای
دامان خاک تیره، ز خون شد شفق نگار
طرح خصومتی به چه سامان فکنده ای!
جانهای مستمند، نگردند شادکام
قهر خدا اگر نکشد تیغ انتقام
خون از زبان خامه حزین، این قدر مریز
دستی به دل گذار، درتن شور رستخیز
خامش نشین دلاکه به جایی نمی رسد
با روزگار خصمی و با آسمان ستیز
آسودگی محال بود در بسیط خاک
مرّیخ دشنه دارد و رامح سنان ستیز
تن زن دببن شکنج تن و صبرپیشهکن
گیرم که پای سعی بود، کو ره گریز؟
عبرت تو را بس است ز احوال رفتگان
زندانی حیات بود، یوسف عزیز
یا رب به جیب پاک جوانان پارسا
یا رب به نورسینهٔ پاکان صبح خیز
یا رب به اشک چشم یتیمان خسته دل
یا رب به خون گرم جگرهای ریز ریز
کز قید جسم تیره، چو جان را رها کنی
حشر مرا به زمرهٔ آل عبا کنی؟
بر چرخ، نخل ماتمیان، دوش می زند
یا رب شب مصیبت آرام سوز کیست
امشب که برق آه رَهِ هوش می زند؟
روشن نشد که روز سیاه عزای کیست
صبحی که دم ز شام سیه پوش می زند؟
آیا غم که، تنک کشیده ست در کنار
چاک دلم که خندهٔ آغوش می زند؟
بسی نوشداروی دل غمدیدگان بود
آبی که اشک بر رخ مدهوش می زند
ساکن نمی شود نفس ناتوان من
زین دشنه ها که بر لب خاموش می زند
گویا به یاد تشنه لب کربلا حسین
طوفان شیونی ز لبم جوش می زند
تنها نه من، که بر لب جبریل نوحه هاست
گویا عزای شاه شهیدان کربلاست
شاهی که نور دیدهٔ خیرالانام بود
ماهی که بر سپهر معالی تمام بود
شد روزگار در نظرش تیره از غبار
باد مخالف از همه سو بس که عام بود
آب از حسین بُرّد و خنجر دهد به شمر
انصاف روزگار ندانم کدام بود؟
آبی که خار و خس، همه سیراب از آن شدند
آیا چرا بر آل پیمبر حرام بود؟
خون، دیدهها چگونه نگرید بر آن شهید
کز خون به پیکرش کفن لعل فام بود
دادی به تیر و نیزه تن پاره پاره را
زان رخنه ها چو صید مرادش به دام بود
آن خضر اهل بیت به صحرای کربلا
نوشید آب تیغ، ز بس تشنه کام بود
تفتند، زآتش عطش آن لعل ناب را
سنگین دلان مضایقه کردند آب را
ای مرگ زندگانی ازین پس وبال شد
جایی که خون آل پیمبر حلال شد
مهر جهان فروز امامت به کربلا
از بار درد، بدرِ تمامش هلال شد
شاخ گلی ز باغ امامت به خاک ریخت
زین غم، زبان بلبل گوینده لال شد
افتاده بین به خاک امامت ز تشنگی
سروی کزآب دیدهٔ زهرا نهال شد
تن زد درین شکنج بلا تا قفس شکست
بر اوج عرش، طایر فرخنده بال شد
شبنم به باغ نیست،که از شرم تشنگان
آبی که خورد گل، عرق انفعال شد
از خون اهل بیت که شادند کوفیان
دلهای قدسیان، همه غرق ملال شد
آن ناکسان، ز رویِ که دیگر حیا کنند
سبط رسول را، چو سر از تن جدا کنند؟
خونین لوای معرکهٔ کارزار کو؟
میدان پر از غبار بود، شهسوار کو؟
واحسرتا، که از نفس سرد روزگار
افسرده شد ریاض امامت، بهار کو؟
زان موجها که خون شهیدان به خاک زد
طوفان غم گرفته جهان را، غبار کو؟
اشکی که گرد کلفت خاطر برد کجاست؟
آهی که پاک بِسترد از دل غبار کو؟
تا کی خراش دیده و دل، خار و خس کند
آخر زبانهٔ غضب کردگار کو؟
کو مصطفی؟ که پرسد ازین امّت عنود
کای جانیان، ودیعت پروردگار کو؟
کو مرتضی؟ که پرسد ازین صرصر ستم
بود آن گلی که از چمنم یادگار، کو؟
ای شور رستخیز قیامت، درنگ چیست؟
آگه مگر نیی که به عالم عزای کیست؟
ای دل چه شد که از جگر افغان نمی کشی؟
آهی به یاد شاه شهیدان نمی کشی؟
سرها جدا فتاده، تن سروران جدا
در کربلا سری به بیابان نمی کشی؟
در ماتمی که چشم رسول است خون فشان
از اشک، غازه بر رخ ایمان نمی کشی؟
کردند بر سنان سرِ آن سروران تو
لخت جگر به خنجر مژگان نمی کشی؟
دستت رسا به نعمت الوان عشق نیست
تا آستین به دیدهٔ گریان نمی کشی
هامون، چرا نمی کنی از موج اشک پُر؟
این فوج را به عرصهٔ میدان نمی کشی؟
شرمی چرا نمی کنی از خون اهلبیت؟
ای تیغ کین، سری به گریبان نمی کشی؟
داد از تو، ای زمانهٔ بیدادگر که باز
شرمنده نیستی ز ستمهای جانگداز
نخل تری به تیشهٔ عدوان فکنده ای
از پا، ستون کعبهٔ ایمان فکنده ای
ازتشنگی سفینه آل رسول را
در خاک و خون، به لجّهٔ طوفان فکنده ای
ای خیره سر، ببین که سر انورکه را
در کربلا، چو گوی به میدان فکنده ای
از خنجر ستیزهٔ هر زادهٔ زباد
بس رخنه ها به سینهٔ مردان فکنده ای
شرمت ز کرده باد، که گیسوی اهل بیت
در ماتم حسین، پریشان فکنده ای
آتش به دودمان رسالت زدی و باز
خصمی به خانوادهٔ ویران فکنده ای
دامان خاک تیره، ز خون شد شفق نگار
طرح خصومتی به چه سامان فکنده ای!
جانهای مستمند، نگردند شادکام
قهر خدا اگر نکشد تیغ انتقام
خون از زبان خامه حزین، این قدر مریز
دستی به دل گذار، درتن شور رستخیز
خامش نشین دلاکه به جایی نمی رسد
با روزگار خصمی و با آسمان ستیز
آسودگی محال بود در بسیط خاک
مرّیخ دشنه دارد و رامح سنان ستیز
تن زن دببن شکنج تن و صبرپیشهکن
گیرم که پای سعی بود، کو ره گریز؟
عبرت تو را بس است ز احوال رفتگان
زندانی حیات بود، یوسف عزیز
یا رب به جیب پاک جوانان پارسا
یا رب به نورسینهٔ پاکان صبح خیز
یا رب به اشک چشم یتیمان خسته دل
یا رب به خون گرم جگرهای ریز ریز
کز قید جسم تیره، چو جان را رها کنی
حشر مرا به زمرهٔ آل عبا کنی؟
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
آفرینش را چو فتح الباب شد
نور احمد مهر عالم تاب شد
رست از او نور امامان وفی
شد بروج سیر آن نور صفی
پس برآمد نور پاک فاطمه
آن مبارک فاتحت را خاتمه
چارده هیکل چو شد از وی درست
نور پاک انبیا زان نور رست
پس بترتیب مراتب زان صور
شد همه ذرات اکوان جلوه گر
آری آری طلعت الله نور
این چنین آئینۀ دارد ضرور
چون پدید آرندۀ بالا و پست
آزمایش خواست از قول الست
بر بلی و لازبانها باز شد
نوری و ناری ز هم ممتاز شد
نوریان مأوی بعلیین گرفت
ناویان جادرتک سجن گرفت
ناگهان پیک خداوند جلیل
در نفوس افکند صیت الرحیل
گفت کی مرغان بستان الست
هین فرود آئید از بالا به پست
از بیابان تجرد خم زنید
خیمه در آب و گل آدم زنید
کشت زار است اینچنین خاک و آب
دانه فعل این نفوس مستطاب
تا نپا شد دانه را در آب و گل
برزگر وقت درو ماند خجل
تا نکارد تخم را در آب و خاک
برنچیند باغبان از نخل و تاک
تا نگیرد عکس در آئینه جا
کس نیابد زو نشان اندر هوا
تا بدیواری نتابد آفتاب
پرتو او کس نبیند جز بخواب
پس نفوس از زبر و بالا پر گشود
جمله در چاه طبیعت شد فرود
در حضیض چه شکست آن بال و پر
که پریدندی بدان در اوج ذر
چون عجین طینت زیبا و زشت
دست سلطان ازل در هم سرشت
شد دفین آن شمعهای مشتعل
در شبسان مزاج آب و گل
چون هیولا شد مصور یا صور
هر یک از مشکوه خود شد جلوه گر
لیک طبع اختلاط آن سرشت
شد مؤثر در مزاج خوب و زشت
نور و ظلمت چون بهم آمد قرین
این از آن رنگی پذیرفت آن از این
لاجرم در طبع احرار و عبید
شد تقاضای تبه کاری پدید
پس ندا آمد زاوج کبریا
با گروه انبیا و اوصیا
کای گروه منهیان با شکوه
این سیه روئی که شوید ز بنوجوه
برنیامد این ندا را کس مجیب
جز قتیل حق حبیب ابن الحبیب
آن خلیل حلم و ایوب بلا
نوح طوفان و حسین کربلا
زانکه از ارکان عرش استوا
رکن عقل از نور احمد شد بپا
رکن روح از نور پاک مرتضی
حکمت آموز دبستان قضا
رکن نفسی قائم از نور حسن
رکن طبعی از حسین ممتحن
چون در اینجا بود خلط طینتین
می نبود آنجا بجز ذکر حسین
کاوست رب النوع اینرکن وثیق
قصه کوته به که شد معنی دقیق
این سخن در خورد فهم شام نیست
راه عشق است اینره حمام نیست
گفت حق کایشافع خرد و بزرگ
این شفاعتر است شرطی بس سترک
هر که در این ره فنا فی الله نشد
بر سریر جرم بخشی شه نشد
بایدت در راه دین ای مقتدا
کرد جان بهر گنهکاران فدا
شست از فرزند و مال و عز و جاه
دست تا باشی ضعیفانرا پناه
آفتابا هین ز شرق نیزه سر
باز کش کاین ظلمت آید مستتر
دست از دست برادر شوی چبر
وین زپا افتادگانرا دست گیر
پیکر فرزند کن در خون غریق
می نشان از آتش دوزخ حریق
شیر بر اصغر ده از پستان تبر
تشنگانرا کن ز جوی شیر سیر
بر کف داماد از خون نه خضاب
نقش جرم عاصیان میزن بر آب
پای بیمارت بغل چون بنده کن
ای مسیحا مردگانرا زنده کن
خواهران و دختران میده اسیر
وین اسیران را رها کن از سعیر
باز زن بر خیمه آتش ای سلیل
می بکن آتش گلستان بر خلیل
هین بر آن کشتی بخون در کربلا
نوح را برهان ز طوفان بلا
تشنه لب باز آی بیرون از فرات
ده هزاران خضر را آب حیات
منجی افتادگان در چه توئی
خون بدست آور که ثار الله توئی
پشت پای لابنه خرگاه زن
خیمه در صحرای الا الله زن
غرقه درخون با تن صدپاره باش
بر گناه مجرمان کفاره باش
کاین چنین خونی بیاید ایهمام
تا کند این ناتمامان را تمام
قلب اکوانی تو در خون باش غرق
خاک ماتم زیر عالم را بفرق
کاین سیه روئی ز افراد بشر
می نشوید غیر آب چشم تر
گفت آنشاه سریر ارتضا
کانچه گفتی جمله را دارم رضا
ترک مال و ترک جان و ترک اهل
چون توئی جانان بسی سهل است سهل
من خود از خود نیستم زان تو ام
هر چه گوئی بنده فرمان توام
باده ام خونست و ساقی دست عشق
مست عشقم مست عشقم مست عشق
گفت ایزد کایشه احمد سرشت
عهد خود را نامه باید نوشت
پس نوشت او نامۀ با دست خویش
مهر بر وی برنهاد و داشت بیش
جدّ و باب و مام فرزندان راد
مر گواهیرا بر او خاتم نهاد
گفت حق کایشمع بزم روشنم
شاد زی که خون بهای تو منم
هر چه در پاداش اینعهد درست
خواهی از ما خواه یکرزان تست
گفت شه صادق نیم ایذوالمنن
در وفا گر از تو خواهد جز تو من
پس سپرد آنعهد ز آن بزم بلا
عاشقانه راند سوی کربلا
نور احمد مهر عالم تاب شد
رست از او نور امامان وفی
شد بروج سیر آن نور صفی
پس برآمد نور پاک فاطمه
آن مبارک فاتحت را خاتمه
چارده هیکل چو شد از وی درست
نور پاک انبیا زان نور رست
پس بترتیب مراتب زان صور
شد همه ذرات اکوان جلوه گر
آری آری طلعت الله نور
این چنین آئینۀ دارد ضرور
چون پدید آرندۀ بالا و پست
آزمایش خواست از قول الست
بر بلی و لازبانها باز شد
نوری و ناری ز هم ممتاز شد
نوریان مأوی بعلیین گرفت
ناویان جادرتک سجن گرفت
ناگهان پیک خداوند جلیل
در نفوس افکند صیت الرحیل
گفت کی مرغان بستان الست
هین فرود آئید از بالا به پست
از بیابان تجرد خم زنید
خیمه در آب و گل آدم زنید
کشت زار است اینچنین خاک و آب
دانه فعل این نفوس مستطاب
تا نپا شد دانه را در آب و گل
برزگر وقت درو ماند خجل
تا نکارد تخم را در آب و خاک
برنچیند باغبان از نخل و تاک
تا نگیرد عکس در آئینه جا
کس نیابد زو نشان اندر هوا
تا بدیواری نتابد آفتاب
پرتو او کس نبیند جز بخواب
پس نفوس از زبر و بالا پر گشود
جمله در چاه طبیعت شد فرود
در حضیض چه شکست آن بال و پر
که پریدندی بدان در اوج ذر
چون عجین طینت زیبا و زشت
دست سلطان ازل در هم سرشت
شد دفین آن شمعهای مشتعل
در شبسان مزاج آب و گل
چون هیولا شد مصور یا صور
هر یک از مشکوه خود شد جلوه گر
لیک طبع اختلاط آن سرشت
شد مؤثر در مزاج خوب و زشت
نور و ظلمت چون بهم آمد قرین
این از آن رنگی پذیرفت آن از این
لاجرم در طبع احرار و عبید
شد تقاضای تبه کاری پدید
پس ندا آمد زاوج کبریا
با گروه انبیا و اوصیا
کای گروه منهیان با شکوه
این سیه روئی که شوید ز بنوجوه
برنیامد این ندا را کس مجیب
جز قتیل حق حبیب ابن الحبیب
آن خلیل حلم و ایوب بلا
نوح طوفان و حسین کربلا
زانکه از ارکان عرش استوا
رکن عقل از نور احمد شد بپا
رکن روح از نور پاک مرتضی
حکمت آموز دبستان قضا
رکن نفسی قائم از نور حسن
رکن طبعی از حسین ممتحن
چون در اینجا بود خلط طینتین
می نبود آنجا بجز ذکر حسین
کاوست رب النوع اینرکن وثیق
قصه کوته به که شد معنی دقیق
این سخن در خورد فهم شام نیست
راه عشق است اینره حمام نیست
گفت حق کایشافع خرد و بزرگ
این شفاعتر است شرطی بس سترک
هر که در این ره فنا فی الله نشد
بر سریر جرم بخشی شه نشد
بایدت در راه دین ای مقتدا
کرد جان بهر گنهکاران فدا
شست از فرزند و مال و عز و جاه
دست تا باشی ضعیفانرا پناه
آفتابا هین ز شرق نیزه سر
باز کش کاین ظلمت آید مستتر
دست از دست برادر شوی چبر
وین زپا افتادگانرا دست گیر
پیکر فرزند کن در خون غریق
می نشان از آتش دوزخ حریق
شیر بر اصغر ده از پستان تبر
تشنگانرا کن ز جوی شیر سیر
بر کف داماد از خون نه خضاب
نقش جرم عاصیان میزن بر آب
پای بیمارت بغل چون بنده کن
ای مسیحا مردگانرا زنده کن
خواهران و دختران میده اسیر
وین اسیران را رها کن از سعیر
باز زن بر خیمه آتش ای سلیل
می بکن آتش گلستان بر خلیل
هین بر آن کشتی بخون در کربلا
نوح را برهان ز طوفان بلا
تشنه لب باز آی بیرون از فرات
ده هزاران خضر را آب حیات
منجی افتادگان در چه توئی
خون بدست آور که ثار الله توئی
پشت پای لابنه خرگاه زن
خیمه در صحرای الا الله زن
غرقه درخون با تن صدپاره باش
بر گناه مجرمان کفاره باش
کاین چنین خونی بیاید ایهمام
تا کند این ناتمامان را تمام
قلب اکوانی تو در خون باش غرق
خاک ماتم زیر عالم را بفرق
کاین سیه روئی ز افراد بشر
می نشوید غیر آب چشم تر
گفت آنشاه سریر ارتضا
کانچه گفتی جمله را دارم رضا
ترک مال و ترک جان و ترک اهل
چون توئی جانان بسی سهل است سهل
من خود از خود نیستم زان تو ام
هر چه گوئی بنده فرمان توام
باده ام خونست و ساقی دست عشق
مست عشقم مست عشقم مست عشق
گفت ایزد کایشه احمد سرشت
عهد خود را نامه باید نوشت
پس نوشت او نامۀ با دست خویش
مهر بر وی برنهاد و داشت بیش
جدّ و باب و مام فرزندان راد
مر گواهیرا بر او خاتم نهاد
گفت حق کایشمع بزم روشنم
شاد زی که خون بهای تو منم
هر چه در پاداش اینعهد درست
خواهی از ما خواه یکرزان تست
گفت شه صادق نیم ایذوالمنن
در وفا گر از تو خواهد جز تو من
پس سپرد آنعهد ز آن بزم بلا
عاشقانه راند سوی کربلا
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲ - ورود حضرت ابی عبدالله علیه السلام بزمین کربلا و خطبهٔ آنحضرت در شب عاشورا و تفرق لشگر
چون در آن دشت بلا افکند یار
کرد از بیگانگان خالی دیار
عاشر ماه محرم شامگاه
شد به منبر باز شاه کم سپاه
یاورانش گرد او گشتند جمع
راست چون پروانگان بر دور شمع
خواهران شاه نظاره ز پی
چون بنات النعش بر گرد جدی
رو بیاران کرد و در گفتار شد
حقه یاقوت گوهر بار شد
بعد تحمید و درود آنشاه راد
گفت یاران مرگ رو بر ما نهاد
این حسین و این زمین کربلاست
سوی تا سو تیر باران بلا است
بوی خون آید از اینکهسار دشت
باز گردد هر که خواهد بازگشت
هر که او را تاب تیغ و تیر نیست
باز گردد پای در زنجیر نیست
این شب و ایندشت پهناور به پیش
باز گیرید ای رفیقان رخت خویش
کار این قوم جفا جو با من است
هر که جز من زینکشاکش ایمن است
من ز تنهائی نیم یاران ملول
واهلیدم اندر این دشت مهول
واهلیدم هین ز من یک سو شوید
راست زانو کامدید آنو روید
واهلیدم اندرین دریای خون
تا کنم زانوی دریا سر برون
بسته ایم عهدی من و شاه وجود
واهلیدم تا روم آنجا که بود
شاد زی شاد ای زمین کربلا
این من و این تیر باران بلا
سوی تو با شوق دیدار آمدم
بردم اینجا بوئی از یار آمدم
آمدم تا جسم و جان قربان کنم
منزل آنسوتر ز جسم و جان کنم
آمدم تا دست و پا در خون کنم
کاینچنین خواهد نگار مهوشم
آمدم کز عهد در لب تر کنم
با لب خنجر حدیث از سر کنم
پس روید ایهمرهان زین بزم زه
بزم جانان خلوت از اغیار به
لیک هر سو روی بیتابید ایفریق
دورتر رانید از این دشت سحیق
کانکه فردا اندرین دشت مهول
بشنود فریاد احفاد رسول
تن زند از یاری از خبث سرشت
در قیامت نشنود بوی بهشت
رفت بر سر چون حدیث شهریار
شد برون اغیار باقی ماند یار
عشق از اول سرکش و خوبی بود
تا گریزد هر که بیرونی بود
گفت یاران کایحیات جان ما
دردهای عشق تو درمان ما
رشتۀ جانهای ما در دست تست
هستی ما را وجود از هست تست
سایه از خور چون تواند شد جدا
با خود از صوتی جدا افتد صدا
زنده بیجان کی تواند کر ز بست
زندگی را بی تو خون باید گریست
ما به ساحل خفته و تو غرق خون
لاو حق البیت هذا لایکون
کاش ما را صد هزاران جان بدی
تا نثار جلوۀ جانان بدی
گر رود از ما دو صد جان باک نیست
تو بمان ای آنکه چونتو پاک نیست
هین مران ای پادشاه را سنان
این سگان پیر را از آستان
در به روی ما مبند ای شهریار
خلوت از اغیار باید نی زیار
جان کلافه ما عجوز عشق کیش
یوسفا از ما مگردان روی خویش
ما به بیداری هوس گم نیستیم
ناز پرورد تنعم نیستیم
ما به آه خشک و چشم تر خوشیم
یونس آب و خلیل آتشیم
اندرین دشت بلا تا پا زدیم
پای بر دنیا و ما فیها زدیم
چون شهنشه دید حسن عهدشان
وان بکار جان سپاری جهدشان
پرده از دیدار یک یک باز هشت
جای شان بنمود در باغ بهشت
حوریان دیدند در وی صف بصف
سر برون آورده یکسر ار غرف
کاندرا که چشم بر راه تو ایم
مشتری روی چون ماه تو ایم
ای تو ما را ماه و ما برجیس تو
تو سلیمانی و ما بلقیس تو
ای سلیمان هین سوی بلقیس شو
همچو رامین در وثاق ویس شو
یوسفا باز آی از این زندان زفت
که زلیخا را شکیب از دست رفت
اندرا کز عشق مفتون توایم
گر چه لیلائیم و مجنون توایم
زان سپس شه خواند مردیرا بپیش
بر کف او برنهاد انگشت خویش
شد روان زاندست آبی خوشگوار
جمله نوشیدند اصحاب کبار
اندر آنشب که شب عاشور بود
ماه تا ماهی سراسر شور بود
شاه دین در خیمه با اصحاب راد
در نیاز و راز با رب العباد
کوفیان در نقض آنعهد نخست
سرخوش از پیمانۀ پیمان سست
شمر دون سرمست صهبای غرور
شاه دین سرشار مینای حضور
پور سعد از ذوق ری سرگرم مست
شاه از اقلیم هستی شسته دست
زینب آن دردانه ی درج شرف
از دو چشم تر در افشان چون صدف
دیدۀ لیلی ز دیدار پسر
کرده دامن پر گل از لخت جگر
مادر قاسم ز بهر حجله گاه
کرده روشن شمعها از دود آه
شربت بیمار خون جام دل
شیر پستان از لب اصغر خجل
کرد از بیگانگان خالی دیار
عاشر ماه محرم شامگاه
شد به منبر باز شاه کم سپاه
یاورانش گرد او گشتند جمع
راست چون پروانگان بر دور شمع
خواهران شاه نظاره ز پی
چون بنات النعش بر گرد جدی
رو بیاران کرد و در گفتار شد
حقه یاقوت گوهر بار شد
بعد تحمید و درود آنشاه راد
گفت یاران مرگ رو بر ما نهاد
این حسین و این زمین کربلاست
سوی تا سو تیر باران بلا است
بوی خون آید از اینکهسار دشت
باز گردد هر که خواهد بازگشت
هر که او را تاب تیغ و تیر نیست
باز گردد پای در زنجیر نیست
این شب و ایندشت پهناور به پیش
باز گیرید ای رفیقان رخت خویش
کار این قوم جفا جو با من است
هر که جز من زینکشاکش ایمن است
من ز تنهائی نیم یاران ملول
واهلیدم اندر این دشت مهول
واهلیدم هین ز من یک سو شوید
راست زانو کامدید آنو روید
واهلیدم اندرین دریای خون
تا کنم زانوی دریا سر برون
بسته ایم عهدی من و شاه وجود
واهلیدم تا روم آنجا که بود
شاد زی شاد ای زمین کربلا
این من و این تیر باران بلا
سوی تو با شوق دیدار آمدم
بردم اینجا بوئی از یار آمدم
آمدم تا جسم و جان قربان کنم
منزل آنسوتر ز جسم و جان کنم
آمدم تا دست و پا در خون کنم
کاینچنین خواهد نگار مهوشم
آمدم کز عهد در لب تر کنم
با لب خنجر حدیث از سر کنم
پس روید ایهمرهان زین بزم زه
بزم جانان خلوت از اغیار به
لیک هر سو روی بیتابید ایفریق
دورتر رانید از این دشت سحیق
کانکه فردا اندرین دشت مهول
بشنود فریاد احفاد رسول
تن زند از یاری از خبث سرشت
در قیامت نشنود بوی بهشت
رفت بر سر چون حدیث شهریار
شد برون اغیار باقی ماند یار
عشق از اول سرکش و خوبی بود
تا گریزد هر که بیرونی بود
گفت یاران کایحیات جان ما
دردهای عشق تو درمان ما
رشتۀ جانهای ما در دست تست
هستی ما را وجود از هست تست
سایه از خور چون تواند شد جدا
با خود از صوتی جدا افتد صدا
زنده بیجان کی تواند کر ز بست
زندگی را بی تو خون باید گریست
ما به ساحل خفته و تو غرق خون
لاو حق البیت هذا لایکون
کاش ما را صد هزاران جان بدی
تا نثار جلوۀ جانان بدی
گر رود از ما دو صد جان باک نیست
تو بمان ای آنکه چونتو پاک نیست
هین مران ای پادشاه را سنان
این سگان پیر را از آستان
در به روی ما مبند ای شهریار
خلوت از اغیار باید نی زیار
جان کلافه ما عجوز عشق کیش
یوسفا از ما مگردان روی خویش
ما به بیداری هوس گم نیستیم
ناز پرورد تنعم نیستیم
ما به آه خشک و چشم تر خوشیم
یونس آب و خلیل آتشیم
اندرین دشت بلا تا پا زدیم
پای بر دنیا و ما فیها زدیم
چون شهنشه دید حسن عهدشان
وان بکار جان سپاری جهدشان
پرده از دیدار یک یک باز هشت
جای شان بنمود در باغ بهشت
حوریان دیدند در وی صف بصف
سر برون آورده یکسر ار غرف
کاندرا که چشم بر راه تو ایم
مشتری روی چون ماه تو ایم
ای تو ما را ماه و ما برجیس تو
تو سلیمانی و ما بلقیس تو
ای سلیمان هین سوی بلقیس شو
همچو رامین در وثاق ویس شو
یوسفا باز آی از این زندان زفت
که زلیخا را شکیب از دست رفت
اندرا کز عشق مفتون توایم
گر چه لیلائیم و مجنون توایم
زان سپس شه خواند مردیرا بپیش
بر کف او برنهاد انگشت خویش
شد روان زاندست آبی خوشگوار
جمله نوشیدند اصحاب کبار
اندر آنشب که شب عاشور بود
ماه تا ماهی سراسر شور بود
شاه دین در خیمه با اصحاب راد
در نیاز و راز با رب العباد
کوفیان در نقض آنعهد نخست
سرخوش از پیمانۀ پیمان سست
شمر دون سرمست صهبای غرور
شاه دین سرشار مینای حضور
پور سعد از ذوق ری سرگرم مست
شاه از اقلیم هستی شسته دست
زینب آن دردانه ی درج شرف
از دو چشم تر در افشان چون صدف
دیدۀ لیلی ز دیدار پسر
کرده دامن پر گل از لخت جگر
مادر قاسم ز بهر حجله گاه
کرده روشن شمعها از دود آه
شربت بیمار خون جام دل
شیر پستان از لب اصغر خجل