عبارات مورد جستجو در ۱۹۱ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳۰
طراوت چمن از خون دل فشانیهاست
بهار عشرت ایام دل جوانیهاست
زبان نفهم وفایی چه می توان کردن
بهوش باش که در پرده همزبانیهاست
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳۶
چو گل از اختلاطم سنگ طفلان تازگی دارد
در این حالم نصیحتهای یاران تازگی دارد
به خاک کشته ای کز ابر رحمت باج می گیرد
تغافلهای ابر نوبهاران تازگی دارد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۶ - در بیان حال و ابتلای ارباب جاه و مکنت
داد خواهانش گرفته راهها
راه خوابش بسته شبها آهها
وان دگر در فکر جاه و منصب است
روز و شب ز اندیشه در تاب و تب است
دل به زیر بار غم دارد مدام
جرعه ی آبی نمی نوشد بکام
نی گوارا لقمه ای در کام او
نی بشادی قطره ای در جام او
خسبد اما خواب راحت نیستش
دل دمی خالی ز فکرت نیستش
خوابها بیند ولی آشفته تر
از سر زلف بتان سیمبر
دل ز بیم عزلش اندر اضطراب
ظاهرش آباد و باطن بس خراب
چشم او برگرد ره تا کیست این
گوش او بر بانگ در تا چیست این
گه گراید جانب اختر شمار
ای بیا با خود سطرلابی بیار
یک نظر در حال سال و ماه کن
طالع من بین مرا آگاه کن
گه زفالک زن زنان جوید خبر
گه معبر خواند و گه رمل گر
خود بپرس از حال او درگاه عزل
گشته مسکین سخره ی ارباب هزل
آن یکی پرسد ز اخوال درون
وین یکی آرد رکوع واژگون
بیندش اینک کند شکر خدای
یعنی از جور تو رستم هایهای
وای اگر بیچاره در منصب بمرد
می نداند خود که مالش را که خورد
وارثش دیوانیان دیو سار
می برارند از عزیزانش دمار
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
از دل همه آسایش جان رفت ز دست
وز دل تن بیچاره بدین روز نشست
در جمله هر مراد و مقصود که هست
نومید شدم زین دل امید پرست
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۲۵ - چادر
در خدمت دوست چادری آوردم
وز شدت شرم آب رخ خود بردم
زیرا که سراپای مه روشن را
در ظلمت ابر تیره پنهان کردم
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۳ - پاسخ دادن بانو بفیض الله
چه بانو نیوشید پیغام او
درافتاد لرزه بر اندام او
بغرید همچو یکی ماده شیر
نظر کرد در روی او خیر خیر
که اینان کجا مرد کار منند
اگر شیر نر، شیر خوار منند
مرا عار باشد از اینان گریز
ندارم بدل هیچ باک از ستیز
مگر حکم شهزاده کاری کند
سمند سواران غباری کند
وگرنه ز یحیی و اکبر کسی
نترسد که دیدم از اینان بسی
مرا نیست با حکم شهزاده تاب
کند خانه ام را به سختی خراب
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۲۰ - زاری کردن فرنگیس در فراق والده بلقیس بانوی خود
از آن سو فرنگیس ژولیده موی
خروشیده جان و خراشیده روی
بزد قفلی از آهن اندر حصار
که دشمن نیارد بدان سو گذار
پس آنگه بر آمد به بالای بام
فروزنده مانند ماهی تمام
بدست اندرش دست بلقیس زار
خروشان و جوشان چو ابر بهار
چو افتاد چشمش به بانوی خویش
فرنگیس بگشود گیسوی خویش
برآورد آوازه از سطح بام
که ای بانوی مهربان تر زمام
برفتند یارانت زین جایگاه
کجا بی سپهدار ماند سپاه
همه رخ نهفتند از یاریت
نکردند دیگر هواداریت
من و دخترت اندرین آستان
بماندیم چون مهربان پاسبان
چو دشمن بتازد در اینجا سمند
ببام حصار اندر آرد کمند
بمانیم در دست خون خوارگان
بما بر بگویند سیارگان
کجا لاف نیروی مردان زنیم
نتابیم از ایراکه گریان زنیم
اگر خان اکبر به بیند مرا
بدین خرمی کی گزیند مرا
ز بند گران دست بندم کند
به پستان ز یک سو کمندم کند
همی روز روشن گشاید سرم
برهنه سر آرد به خیل اندرم
مرا گردن از بند سنگین کند
زخون اندرم پنجه رنگین کند
به سختی و زاری بیازاردم
گرفتار بندگران داردم
خروشد درون و خراشد رخم
به تندی و تلخی دهد پاسخم
ترا خوش که رفتی و آسوده ای
ز آهنگ دشمن نفرسوده ای
نیفتادی اندر کمند عدو
نگشتی ابا دشمنان روبرو
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
یاران که، ز دلتنگی من، تنگ دلند؛
گر یاری من نکرده از من بحلند!
ایشان خجل از من، که ندادندم کام؛
من زین خجلم، که از من ایشان خجلند!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
آمد این سیل که بنیاد من از جا ببرد
خانه ویران کند و رخت بصحرا ببرد
روزی از دشت رسد بیخبر آن ترک دلیر
شهر بر هم زند و حجره بیغما ببرد
اثری نیست بسد نکته ی پیران طریق
کودکی کوکه بیک غمزه دل از ما ببرد
مادر این شهر ندیدیم بغیر از تو کسی
که کند جا بدلی یا دلی از جا ببرد
منتی از ستمت میکشد ای دوست نشاط
زحمتی میبرد از خار که خرما ببرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
نشاط‌انگیز آفاقست اگر صاحبدمی خندد
که گر صاحبدمی چون صبح خندد عالمی خندد
ندارد گر دلم بیم و امید هجر و وصل او
چرا چون شمع در بزمش دمی گرید دمی خندد
ز عشقت ناخوش و خوش بانشاط و کالفتم چندان
که از هر شادئی گرید دلم وز هر غمی خندد
نگرید از غمم گر شادمان چون شیشه و ساغر
چرا تا من نمیگریم بمحفل او نمی‌خندد
ندارد تاب درد دوریت ور نه ز بی‌دردی
دلم آن ماتمی باشد که در هر ماتمی خندد
درین گلشن گل از ابر بهاری خندد و آن گل
بهر جا بیند از عشاق چشم تر نمی‌خندد
ز هجر و وصل بسیار و کم او کیست غیر از من
که از غم روزگاری گرید از شادی دمی خندد
بجز مشتاق از نیرنگ بازیهای عشق او
ندیدم کس بسوزی گرید و از ماتمی خندد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
خوش آنکه شمع خلوتم آن سروناز بود
وز هر که بود غیر منش احتراز بود
سرگرم ناز او همه شب با من وز شوق
تا صبح کار من همه عجز و نیاز بود
زین‌سان ز عشق خار نبودم که در برش
عشاق را بر اهل هوس امتیاز بود
از مهر بود خصم کش و بوالهوس گداز
وز لطف دوست‌پرور و عاشق‌نواز بود
فارغ ز منت می و ساغر به بزم شوق
من از نیاز سرخوش و آن مست ناز بود
دایم چراغ خلوت من بود همچو شمع
وز رشگ غیر را همه سوز و گداز بود
مشتاق رو کنون و به بیچارگی بساز
رفت آنزمان که یار ترا چاره‌ساز بود
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
با ما ز در صلح درآ تا کی جنگ
ورنه ز جفایت چو جرس از دل تنگ
نالیم بناله‌ای که خون از اثرش
جوشد ز دل سخت تو چون چشمه ز سنگ
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۵
درد تو بود نهفته در جان کردن
در پنبه نهان آتش سوزان کردن
مشکل باشد غم تو پنهان کردن
وین مشکل تر که فاش نتوان کردن
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۰ - اجازه ی نبرد خواستن ح علی اکبر(ع)
پدر را چو در رزم بی یار دید
شکسته دل از مرگ سالار دید
همه پهنه پر دشمن و شاه فرد
دل نازکش گشت لبریز درد
به خود گفت تا چند باید درنگ
که یکباره بر شاه شد کار تنگ
کنونش که جز تو تنی یار نیست
کسی کو رود سوی پیگار نیست
همانا ببخشد جواز نبرد
تو را گر ازو بازخواهی به درد
بسی داد زینگونه خود را نوید
زجا جست با خاطری پر امید
چو یک بوستان سرو و یک چرخ ماه
خرامان بیامد به نزدیک شاه
بدان قد که از سرو بردی گرو
به پوزش خم آورد چون ماه نو
ببوسید شه را هلال رکاب
که ای چرخ دین رابلند آفتاب
چو دیگر ز یاران فریادرس
به جز من نمانده است برجای عکس
چو باشد اگر بنگری سوی من
کنی سرخ پیش خدا روی من
ببخشی پی رزم دستوری ام
شکیب آوری دل پی دوری ام
برفتند خویشان آزاده ام
همان نامور عم و عم زاده ام
ببردند با خود روان مرا
نهشتند درتن توان مرا
روان کن مرا سوی رزم سپاه
زعم و زعم زاده دورم مخواه
گرفتم که لختی دگر زیستم
تو چون کشته گشتی چسان بایستم
مراتاب این جانشکر درد نیست
براین زندگانیم باید گریست
شهنشه چو بر روی او بنگرید
تو گفتی جمال پیمبر بدید
ز فر خدا بر سرش تاج یافت
دو ابروش قوسین معراج یافت
جمال خدا از رخش جلوه گر
بدانسان که از روی خیرالبشر
زمانی بدان روی و مو خیره ماند
برآن نوجوان نام یزدان بخواند
سپس گفت با او مرا ای پسر
از آن به که مانم ز وصل تو فرد
زمن اذن پیگار دشمن مخواه
جهان را مکن پیش چشمم سیاه
برو در سراپرده بگزین قرار
بمان مادر پیر را غمگسار
چو بشنید فرمان شه نوجوان
به ناچار سوی حرم شد روان
نهاد آن گل باغ دین درحرم
بنفشه صفت سر به زانوی غم
پیاپی همی ریخت اشک روان
زنرگس به رخسار چون ارغوان
همی گفت آوخ ز دام جهان
بخستم به جا ماندم از همرهان
نشد پوزش من بر شه قبول
تو ای ماه عمر من آور افول
همی بود شهزاده ی سرفراز
بدینگونه پژمان دل و مویه ساز
که ناگه ز لشگر گه آوای کوس
برآمد بر این گنبد آبنوس
خروش ازسواران جنگی بخاست
ز هل من مبارزنواگشت راست
دگر باره شهزاده ی نامجوی
زخرگه سوی شاه بنهاد روی
بزد لابه را چنگ بردامنش
همی سود رخ بر سم توسنش
بدو گفتکای شاه اقلیم عشق
خداوند اورنگ و دیهیم عشق
یکی سوی این پهنه بگمار گوش
خروش سواران جنگی نیوش
که از شه هماورد خواهند باز
دهانشان به بیغاره و ژاژ باز
مرابخش دستوری کارزار
که بردشمنان آورم کار – زار
زبانشان ز بیغاره کوته کنم
روان را سپس برخی شه کنم
به کوی تو عشاق جان باختند
به سوی جنان زین جهان تاختند
مگر من ز عشاق تو نیستم
وگرآنکه هستم چرا بایستم
خداخاک من زآب عشقت سرشت
به کوی تو از کشته گانم نوشت
اشارت زابروی تیغ عدو
رسد بهر قتل من از چار سو
بخواه آنچه حق بهر من خواسته
به ساز نبردم کن آراسته
مرا مام بهر دم تیغ زاد
به مهد از پی جانفشانی نهاد
توام پروراندی از آن در کنار
که در اینچنین روزت آیم به کار
بود تیغ زن تا که دست پسر
روا نیست پیکار بهر پدر
به ویژه پدر چون شاهی که هست
جهان را نگهبان بالا و پست
ز پور جوان شاه چون این شنید
سرشکش زچشم جهان بین چکید
کشیدش چوجان اندر آغوش تنگ
زدش بوسه بر لعل یاقوت رنگ
بدو گفت کای نور چشم ترم
به ناچار چون می روی از برم
ازیدر بچم سوی پرده سرای
بر عمه و مادر نیکرای
ازیشان بجو نیز اذن نبرد
وزان پس به سوی پدر باز گرد
بپیمود فرزند دلبند شاه
چو ماه دو هفته به خرگاه راه
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
حسن چندی سر به دل شوخی و خودرایی دهد
شه چو گیرد مملکت اول به یغمایی دهد
دیده عاشق نیابد ذوق از دیدار دوست
گر نه اول ترک دیدن های هرجایی دهد
لذت دشنامش از من پرس کاب تلخ و شور
ذوق کوثر در مذاق مرد صحرایی دهد
گردد از جان دادنم معلوم شوق روی دوست
زان نمی میرم که ترسم مرگ رسوایی دهد
در بیابان ها نمی گنجم اگر طغیان شوق
بند بگشاید چو سیلم سر به شیدایی دهد
گریه ما تلخ و طبع میزبان رنجش پذیر
صوت مطرب بر دلش بگذار گیرایی دهد
شکوه کمتر کن «نظیری » گر کسی یاری نکرد
رخت ما سوزد چه نقصان تماشایی دهد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
چو رنگ خویش، هردم انقلاب ساکنی دارم
چو جوش باده دایم اضطراب ساکنی دارم
ز خود هر چند بگریزم، همان در بند خود باشم
رم آهوی تصویرم، شتاب ساکنی دارم
مباش ای ساحل غم، چشم بر راهم؛که من کشتی
بسان جوهر تیغش در آب ساکنی دارم
دلم چون ساغر چشمت نه هر جاییست در محفل
برو ساقی، که من جام شراب ساکنی دارم
بیابان کرد شهر هستیم را چشم آهویی
که از بس حیرتش موج سراب ساکنی دارم
نباشد پای رفتن از دل من، بیقراری را
چو زلف خوبرویان پیچ و تاب ساکنی دارم
ز بس در گرد کلفت مانده ام از ناتوانیها
چو جوش سبزه در خاک اضطراب ساکنی دارم
نیامد عمر بر سر واعظ ایام جدایی را
ز بخت بد، چه چرخ و آفتاب ساکنی دارم؟!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
درد دل خسته را، نگفتن چه کند؟
این رنگ شکسته را، نهفتن چه کند؟
خندیدن من، کدورت از دل نبرد
داغ دل لاله را، شکفتن چه کند؟!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷
ما به فیض صحبت یاران مشفق زنده ایم
آمد و رفت عزیزان چون نفس باشد مرا
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۳۶
از حیا حرفش نیاید بر زبان کلک ما
صفحه را از رشته نظاره گر مسطر کنیم
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
جز ما و دل وین خرد بیگانه
وان طره که تیره چاه زندان خانه
یک حلقه که دید و حلقه ها زنجیری
یک سلسله و سلسله ها دیوانه