عبارات مورد جستجو در ۶۳۱ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴ - مدح کمال‌الدین ابوالمحاسن نصر
کمال کل ممالک جمال حضرت شاه
ابوالمحاسن نصر آن نصیر دین اله
امیر عادل و صدر اجل مهذب دین
که فخر بالش صدرست و عز مسند و جاه
نظام داد همه کارهاء معظم من
اگرچه بود از این بیش بی‌نظام و تباه
سپهر رفعت و خورشید روزگار که هست
مدار جنبش قدرش ورای گردش ماه
گشاده هیبت او از میان فتنه کمر
نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه
ز فوق قدرش گردون بمانده اندر تحت
ز اوج جاهش کیوان بمانده اندر چاه
به وهم از دل کتم عدم برآرد راز
به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
چه حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
زهی قضا و قدر لا اله الا الله
به باد قهر ببرد ز سنگ خاره سکون
به آب لطف برآرد ز شوره مهر گیاه
به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه
صمیم فکرتش از سر اختران منهی
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر به رحم کند سوی شور و فتنه نظر
وگر به خشم کند سوی شیر شرزه نگاه
دهد عنایت او شور و فتنه را آرام
کند سیاست او شیر شیرزه را روباه
ایا موافق امر ترا زمانه مطیع
ایا متابع حکم ترا ستاره سپاه
ز همت تو سخا مستعار دارد جود
ز رفعت تو فلک مستفاد دارد جاه
تویی که عدل تو گر دست را دراز کند
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
بجز حکایت جود تو نیست در افواه
از آسمانهٔ ایوان کسری اندر قدر
ترا رفیع‌ترست آستانهٔ درگاه
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
زمین ندارد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همه‌کس را ز خصم همچو حرم
حریم حرمت او چون بدو کنند نگاه
بزرگوارا این بنده را به دولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه
اگر نه رای تو بودی برویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه
مرا اگر به خلاف تو متهم کردند
بران دروغ تمامست این قصیده گواه
به خون زرق بیالود خصم پیرهنم
وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه
همیشه تاکه بسیط است صحن این میدان
هماره تا که محیطست سقف این خرگاه
موافقت چو موالی ندیم شادی و عیش
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
یکی موافق رای تو باد در بد و نیک
دگر مسخر حکم تو باد بی‌گه و گاه
به کلک مشکل گردون‌گشای و دشمن‌بند
به عدل حرمت ایمان‌فزای و کفر به کاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح صدر کمال‌الدین محمد
جلال صدر وزارت جمال حضرت شاه
اجل مفضل کامل کمال دین اله
سزای حمد محمد که از محامد او
پیاده بودم فرزین شدم چه فرزین شاه
نظام و رونق و ترتیب داد کار مرا
که بی‌عنایت او بی‌نظام بود و تباه
قضا توان و قدر قدرت و ستاره یسار
فلک عنایت و خورشید رای و کیوان جاه
مثال رفعت گردون به جنب رفعت او
حدیث پستی ماهیست پیش پایهٔ ماه
کلاه داری قدرش به غایتی برسید
که آسمانش سریرست و آفتاب کلاه
ز فوق قدرش گردون نماید اندر تحت
ز اوج جاهش گیتی نماید اندر چاه
به وهم از دل کتم عدم برآرد راز
به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
چو حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
زهی قضا و قدر لا اله الا الله
قضا به قوت باران فتح باب کفش
به خاصیت بدماند ز شوره مهر گیاه
به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه
ضمیر فکرتش از سر اختران منهی
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر به رحم کند سوی شور فتنه نظر
وگر به خشم کند سوی شیر شرزه
دهد عنایت او شور فتنه را آرام
کند سیاست او شیر شرزه را روباه
ایا موافق حکم ترا زمانه مطیع
و یا متابع امر ترا ستاره سپاه
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
بجز حکایت شکر تو نیست در افواه
از آسمانهٔ ایوان کسری اندر ملک
ترا رفیع‌ترست آستانهٔ درگاه
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
زمین نیابد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همه‌کس را ز خصم او چو حرم
حریم حرمت تو چون بدو کنند پناه
تویی که دست حمایت اگر دراز کنی
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بزرگوارا من بنده را به دولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه
اگر نه رای تو بودی به رویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه
نظر به چشم کرم کن به هرکه باشد ازآنک
قضا به عین رضا می‌کند سوی تو نگاه
عتاب چون تویی اندر ازای طاعت من
حدیث حملهٔ شیرست و حیلهٔ روباه
مرا اگر به خلاف تو متهم کردند
بر آن دروغ تمامست این قصیده گواه
به خون زرق مرا پیرهن بیالودند
وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه
همیشه تا که بسیطست خاک را میدان
همیشه تا که محیطست چرخ را خرگاه
بسیط این به مراد تو باد در بد و نیک
محیط آن به رضای تو باد بی‌گه و گاه
نتایج قلمت فتنه‌بند و قلعه‌گشای
لطایف سخنت جان فزای و حاسدکاه
ترا به تربیت من زبان چو سوسن تر
مرا به خدمت تو پشت چون بنفشه دوتاه
به کلک مشکل گردون گشای و دشمن‌بند
به عدل حرمت ایمان‌فزای و کفران‌کاه
موافقت چو موالی ندیم شادی و عز
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در تهنیت عید و مدح صاحب ناصرالدین طاهر
ای سراپردهٔ سپید و سیاه
ای بلند آفتاب و والا ماه
شعلهٔ صبح روزگار دو رنگ
در زد آتش به آسمان دوتاه
از افق برکشید شیر علم
در جهان اوفتاد شور سپاه
هین که برکرد مرغ و ماهی را
شغب از خوابگاه و خلوتگاه
شد یکی را سبک عنان شتاب
دیگری را گران رکاب شناه
ای بخار بحار کله ببند
وی عروس بهار حله بخواه
ای مرصع دوات و مصری کلک
وی همایون بساط و میمون‌گاه
روز عیدست و تهنیت شرطست
عید را تهنیت کنند به گاه
به ملاقات بزم صاحب عصر
به زمین بوس صدر ثانی شاه
ناصرالدین که نوک خامهٔ اوست
چهره‌پرداز نصر دین اله
طاهربن المظفر آنکه ظفر
جز پی رایتش نداند راه
آنکه در زیر سایهٔ عدلش
طاعت کهربا ندارد کاه
وانکه در جنب سایهٔ قدرش
خواجهٔ اختران نجوید جاه
وانکه او یونس است و گردون حوت
وانکه او یوسف است و گیتی چاه
رای او را مگر ملاقاتی
خواست افتاد با فلک ناگاه
اتفاقا به وجه گستاخی
سوی او آفتاب کرد نگاه
هرچه این می‌گشاد بند قبا
آن فرو می‌کشید پر کلاه
ای غلامت به طبع بی‌اجبار
وی مطیعت به طوع بی‌اکراه
هرچه در زیر دور چرخ کبود
هرچه بر پشت جرم خاک سیاه
قدرتت گشته در ازاء قدر
حملهٔ شیر و حیلهٔ روباه
دست عدلی دراز کردستی
هم به پاداش و هم به بادافراه
که نه بس روزگار می‌باید
ای قضاه قهر روزگار پناه
تا کنی از تصرفات زمین
دست تاثیر آسمان کوتاه
عدل دایم بود گواه دوام
بر دوام تو عدل تست گواه
فتنه در عهد حزم تو نزدست
یک نفس خالی از دوکار آگاه
دهر در دور دست تو نگذاشت
هفت اقلیم را دو حاجت خواه
دست تو فتح باب بارانیست
که برآرد ز شوره مهر گیاه
ای خلایق به جمله جزو و توکل
و آفرینش همه پیادهٔ تو شاه
نه خدایی و داشتست خدای
جاودانت از شریک و شبه نگاه
شبهت از خواب و آب و آینه خاست
ورنه آزاد بودی از اشباه
زین فراتر نمی‌توانم شد
خاطرم تیره شد دماغ تباه
عاجزم در ثنای تو عاجز
آه اگر همچنین بمانم آه
یک دلیری کنم قرینهٔ شرک
نکنم لا اله الا الله
تاکه ذکر گناه و طاعت هست
سال و ماه اوفتاده در افواه
از مقامات بندگی خدای
هرچه جز طاعت تو باد گناه
سوی تدبیر تو نوشته قضا
گاه تقدیر عبده و فداه
همتت ملک‌بخش و ملک‌ستان
دولتت دوستکام و دشمن‌کاه
یک نفس حاسدان بی‌نفست
برنیاورده جز که وا اسفاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴ - مدح سلطان سنجر انارالله برهانه
ای جهان را عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته
حلقهٔ شبرنگ زلف پرچمت
روزها رخسار فتح آراسته
در دو دم بنشانده از باران تیر
هرکجا گرد خلافی خاسته
خسروان نقش نگین خسروی
نام را جز نام تو ناخواسته
گنجها خواهان دستت زان شدند
کز پی خواهنده دادی خواسته
در بلاد ملک تو با خاک پیر
راستی باید ز خاک آراسته
ای به قدر و رای چرخ و آفتاب
باد ماه دولتت ناکاسته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶ - مدح سلطان سعید سنجربن ملکشاه
ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته
هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته
ای ز رشک رونق بزمت سلیمان را خدای
از تضرع کردن هب‌لی پشیمان یافته
منبر از یادت جناب خطبه عالی داشته
دولت از نامت دهان سکه خندان یافته
هرچه دعوی کرده از رتبت امیرالمؤمنین
روزگار از پایهٔ تخت تو برهان یافته
اختران را شوکتت بر سمت طاعت رانده
آسمان را همتت در تحت فرمان یافته
بارها از شرم رایت آسمان خورشید را
زیر سیلاب عرق در موج طوفان یافته
پیش چوگان مرادت گوی گردون را قضا
بی‌تصرف سالها چون گوی میدان یافته
کرده موزن حل و عقد آفرینش را قدر
تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته
منهیان ربع مسکون زاب روی عدل تو
فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته
در میان دولتی با حلق ملکی گشته سخت
هر کمندی کز کف عزم تو دوران یافته
بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج
بدسگالت را حریف آب دندان یافته
زلف‌وارش سر ز تن ببریده جلاد اجل
بر دل هرک از خلافت خال عصیان یافته
از مصافت قایل تکبیر حیران مانده باز
وز نفاذت نامهٔ تقدیر عنوان یافته
هم ز بیم لمعهٔ تیغ تو جاسوس ظفر
مرگ را در چشمهٔ تیغ تو پنهان یافته
جرم خاک از بس و حل کز خون خصمت ساخته
ابلق ایام را افتان و خیزان یافته
زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار
یک نشان معجز از موسی عمران یافته
ناقهٔ صالح، عصای موسی و روح پدر
هرسه را در بطن مادر دیده بی‌جان یافته
سالها بر خوان رزم از میزبان تیغ تو
وحش و طیر و دام ودد را چرخ مهمان یافته
هرکجا طی کرده یک پی نعل اسبت خاک رزم
اژدهای رایت از باد ظفر جان یافته
آفتاب از سمت رزمت چون به مغرب آمده
چهره چون قوس قزح پر اشک الوان یافته
وز گشادت روز دیگر چون به خود پرداخته
دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته
وز بخار خون خصمانت هوای معرکه
بی‌مزاج انجم استعداد باران یافته
پس به مدتها ز خاک رزمگاهت روزگار
رستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته
خسروا من بنده در اثناء این خدمت که هست
گوش و هوش از گوهرش سرمایهٔ کان یافته
قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت
هر غلامت از تو در هر مکرمت آن یافته
شاد باش ای مصطفی سیرت خداوند این منم
کز قبول حضرتت اقبال حسان یافته
تا توان گفتن همی با خسرو سیارگان
کای زکیوان پاسبان وز ماه دربان یافته
بادت اندر خسروی سیاره از فوج حشم
ای مه منجوق چترت قدر کیوان یافته
هرچه پنهان قضا حزم تو پیدا داشته
هرچه دشوار قدر عزم تو آسان یافته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۷
زهی کارت از چرخ بالا گرفته
حدیثت ز چین تا به صنعا گرفته
رکاب ترا چرخ توسن بسوده
عنان ترا بخت والا گرفته
به نامت هنر فال فرخنده جسته
به یادت خرد جام صهبا گرفته
زهی نعل شبدیز و لعل کلاهت
ز تحت‌الثری تا ثریا گرفته
به هنگام جود و به گاه سخاوت
دل و همتت رسم دریا گرفته
ز لفظ خطیبان مدحت سرایت
همه عرصهٔ عالم آوا گرفته
به یک حمله در خدمت شاه عالم
همه ملک جمشید و دارا گرفته
به فر و به اقبال سلطان عالم
سر و افسر و ملک دنیا گرفته
زمان و زمین را بساط کلامت
چو خورشید بالا و پهنا گرفته
سر تیغت از خون او داج دشمن
ز شنگرف و سیماب سیما گرفته
گه از خون دل رنگ یاقوت داده
گه از رنگ خون رنگ مینا گرفته
تویی سرفرازی که هست آفرینت
ز اقصای چین تا به بطحا گرفته
من مدح‌خوان را شب و روز نکبت
در انواع تیمار تنها گرفته
ز آمیزش عالم و طبع عالم
دلم نفرت و طبع عنقا گرفته
شب محنت من ز امداد فکرت
درازی شبهای یلدا گرفته
مرا صنعت چرخ توسن شکسته
مرا صولت دهر رعنا گرفته
گهم نکبت چرخ اخضر گرفته
گهم حلقهٔ دام سودا گرفته
من از وحشت دل سوی حضرت تو
چو موسی ره طور سینا گرفته
ز خورشید رای تو و نور دستت
همه دهر نور تجلی گرفته
ز برهان جیب تو و معجزاتت
سواد زمین دست بیضا گرفته
من اندر شکایات امروز و امشب
در عشوهٔ شب ز فردا گرفته
سر دامن و آستین بلا را
چو وامق سر زلف عذرا گرفته
ز بس دهشت‌جان و دل دست کل را
رها کرده و پای اجزا گرفته
ز قرآن ربوده کمال فصاحت
وز انجیل خط معما گرفته
در خدمتت اختیاری نمانده
در حضرتت جمع غوغا گرفته
همیشه که نامست از حسن یوسف
جهانی حدیث زلیخا گرفته
بمان ای خداوند و مخدوم عالم
که هست از تو دین قدر والا گرفته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح عمادالدین فیروز شاه عادل
ای تیغ تو ملک عجم گرفته
انصاف تو جای ستم گرفته
اقبال جناب ترا گزیده
باقی جهان جمله کم گرفته
پشتی شده در نیک و بد جهان را
هر پشت که پیش تو خم گرفته
از نام خدای و رسول نامت
ترکیب حروف و رقم گرفته
وآنگه ز زبان بی‌عناء سکه
در چهره زر و درم گرفته
اطراف بساط عریض جاهت
آفاق حدوث و قدم گرفته
اسرار فلک مشرف وقوفت
تا شام ابد در قلم گرفته
گه سقف سپهر از خیال بزمت
آرایش باغ ارم گرفته
گه قطر زمین از ثبات رزمت
تا پشت سمک رنگ و نم گرفته
فرمان تو آن مستحق طاعت
بی‌عنف رقاب امم گرفته
انصاف تو در ماجرای شیران
آهو بچگان را حکم گرفته
عفو تو قبول شفا شکسته
خشم تو مزاج الم گرفته
بذلت در و دیوار آرزو را
در نقش و نگار نعم گرفته
هر هفته‌ای از جنبش سپاهت
گیتی همه کوس و علم گرفته
در موکب تو اژدهای رایت
شیران عرین را به دم گرفته
هرجا که سپاه تو پی فشرده
در سنگ نشان قدم گرفته
حفظ تو جهان را چو بر باری
در سایهٔ فضل و کرم گرفته
شام و شفق از آفتاب رایت
دوکان ز بر صبحدم گرفته
در لوح زبان جای خاک‌پایت
اندازهٔ واو قسم گرفته
عدل تو به احداث عشقبازی
بس تیهو و شاهین به هم گرفته
از تخت تو وقت سؤال سائل
تا عرش صداء نعم گرفته
آز از کرب امتلاء دایم
ویرانهٔ کتم عدم گرفته
در عرض سپاه تو مرغ و ماهی
یکسر همه حکم حشم گرفته
در پیکر دیو از شهاب رمحت
خون صورت شاخ بقم گرفته
بدخواه تو را خاک مادرآسا
از پشت پدر در شکم گرفته
از نالهٔ خصم تو گوش گردون
خاصیت جذر اصم گرفته
چشمش که زباست به وقت خوابش
از نم صفت لاتنم گرفته
او آمده و فتنه را به عمیا
در دزدی آن متهم گرفته
ای تو ز ثنا بیش و خسروان را
دامن خسک مدح و ذم گرفته
حاسد به کمالت کند تشبه
لیکن چو به فربه ورم گرفته
تا در حرم آسمان نگردد
بر کس در شادی و غم گرفته
شادی تو باد ای حریم گیتی
از عدال تو امن حرم گرفته
در سلک سماطین روز بارت
کیوان سر صف خدم گرفته
در حلقهٔ خنیاگران بزمت
خاتون فلک زیر و بم گرفته
عمر تو مقامات نوح دیده
جاه تو ولایات جم گرفته
هر عید عرب تا به روز محشر
جشن تو سواد عجم گرفته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح ملک معظم فیروشاه عادل
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده
جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین
پس از تکبر دامن بدو نیالوده
ز شیر بیشهٔ سلجوقیان به یک جولان
شکاریی که به صد سال کرده بربوده
هزار بار ز بهر طلایهٔ حزمت
بسیط خاک جهان بادوار پیموده
چو دیده نیستیی بی‌سال بخشیده
چو دیده عاجزیی بی‌ملال بخشوده
زبان نداده به جود و عطا رسانیده
وعید کرده به جرم و جزا نفرموده
ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو
طراز توزی و تار قصب نفرسوده
به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم
سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده
دو گشته خانهٔ خورشید کی به روز مصاف
چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده
هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش
که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده
به روز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو
ز هیچ روی به خصم تو پشت ننموده
ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی
در آن دیار شبی تا به روز نغنوده
اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید
که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده
ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون
ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است
ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده
قضاست امر تو گویی که از شرایط او
نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده
ز سعی غنچهٔ پیکان تست گلبن فتح
شکفته دایم و افتاده توده بر توده
شمایل تو به عینه نتایج خردست
که همگنانش پسندیده‌اند و بستوده
ز تست نصرت دین وز خدای نصرت تو
دراز باد سخن‌تان که نیست بیهوده
تو می‌روی و زمین و زمان همی گویند
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح صاحب جلال الدین احمد مخلص
ای رایت دولت ز تو بر چرخ رسیده
وی چشم وزارت چو تو دستور ندیده
بر پایهٔ تو پای توهم نسپرده
بر دامن تو دست معالی نرسیده
با قدر تو اوج زحل از دست فتاده
با کلک تو تیر فلک انگشت گزیده
در نظم جهان هرچه صریر قلمت گفت
از روی رضا گوش قضا جمله شنیده
اعجاز تو در شرع وزارت نه به حدیست
کز خلق بمانند یکی ناگرویده
ای مردم آبی شده بی‌باس تو عمری
در دیدهٔ احرار جهان مردم دیده
دی خانه فروش ستم آنرا که برانداخت
انصاف تو امروز به جانش بخریده
از خنصر چپ عقد ایادیت گرفته
اطفال در آن عهد که ابهام مکیده
آرام زمین بر در حزم تو نشسته
تعجیل زمان در ره عزم تو دویده
تخم غرض بخت تو بر خاره برسته
مرغ عمل خصم تو از بیضه پریده
بر خاک درت ملک گویی که از آرام
طفلی است در آغوش رقیبی غنویده
درکام جهان آب شد از تف ستم خشک
جز آب حیات از سر کلکت نچکیده
گردون که یکی خوشه چنش ماه نو آمد
تا سنبله از خرمن اقبال تو چیده
آنجا که گران گشت رکاب سخط تو
از بوالعجبی فتنه عنان باز کشیده
بی‌آب رخ طالع مه‌پرور تو ماه
تا عهد تو چون ماهی بی‌آب طپیده
پشتی شده در نیک و بد ابنای جهان را
هر پشت که در صدر تو یک روز خمیده
دندان خزان کند بر آن شاخ که بر وی
یکبار نسیمی ز رضای تو وزیده
زنبور خزر فضلهٔ لطف تو سرشته
آهوی ختن کشتهٔ خلق تو چریده
در عهد نفاذ تو ز پستان پلنگان
آهو بره در خواب‌ستان شیر مکیده
شیر فلک آن شیر سراپردهٔ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده
می‌بینم از این مرتبه خورشید فلک را
چون شبپره در سایهٔ حفظ تو خزیده
بدخواه تو چون کرم بریشم کفن خویش
از دوک زبان بر سرو بر پای تنیده
بر چرخ ممالک ز شهاب قلم تست
بر یکدگر افتاده دو صد دیو رمیده
کورا که تب و لرزه‌اش از بیم تو دارد
یک چاشنی از شربت قهر تو چشیده
غور تو نه بحریست کزو عبره توان کرد
گیرم که جهان پر شود از خیک دمیده
تو در چمن دولت و در باغ وزارت
چون ابر خرامیده و چون سرو چمیده
دیروز به جای پدر و جد تو بودست
مسعود علی آن دو ملک‌شان بگزیده
امروز اگر نوبت ایشان به تو آمد
نشگفت عطاییست سزاوار و سزیده
تا تار شب و روز چنان نیست کز ایشان
سهم رسن پیسه خورد مار گزیده
خصم تو چو شب باد همه جای سیه‌روی
وز حادثه چون صبح دوم جامه دریده
رخسار چو آبی ز عنا گرد گرفته
دل در برش از نایبه چون نار کفیده
هر ساعتش از غصه گلی تازه شکفته
وان غصه چو خارش همه در دیده خلیده
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶ - در تهنیت عید و مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
جشن عید اندرین همایون جای
که بهشتی است در جهان خدای
فرخ و خرم و همایون باد
بر خداوند این همایون جای
مجد دین بوالحسن که طیره کند
چرخ و خورشید را به قدر و به رای
آنکه با عدل او نمی‌گوید
سخن کاه طبع کاه ربای
وانکه با فر او نمی‌فکند
سایه بر کار خویش فر همای
قدر او را سپهر پای سپر
حزم او را زمانه دست‌گزای
پیش جاهش سر فلک در پیش
پیش حلمش دل زمین دروای
کرمش عفوبخش و عذرپذیر
قلمش فتنه‌بند و قلعه‌گشای
در هوای اصابت رایش
آفتاب سپهر ذره‌نمای
در کمیت سیاست کینش
پشه‌ای ز انتقام پیل‌ربای
رعد را ابر گفته پیش کفش
وقت این لاف نیست هرزه ملای
موج را بحر گفته پیش دلش
روز این عرض نیست ژاژ مخای
ذهن او خامه‌ایست غیب‌نگار
کلک او ناطقیست وحی سرای
ای بر اشراف دهر فرمان ده
وی بر ابنای عصر بارخدای
زور عزم تو آسمان قدرت
گل قهر تو آفتاب‌اندای
با کفت حرص را فرو رفته
هر زمانی به گنج دیگر پای
همه عالم عیال جود تواند
وای اگر جود تو نبودی وای
باس تو آتشی است حادثه‌سوز
امن تو صیقلیست فتنه‌زدای
حرمی چون در سرای تو نیست
ایمنی را درین سپنج‌سرای
نیز تبدیل روز و شب نبود
گر تو گویی زمانه را که بپای
دی به رجعت شود به فردا باز
گر اشارت کنی که باز پس آی
گر خیالت نیامدی در خواب
کس ندیدیت در جهان همتای
عقبت نیست زانکه هست عقیم
از نظیر تو چرخ نادره زای
ای صمیم کفت بخیل نکوه
وی صریر دلت دخیل ستای
نعمت آلوده بیش نیست جهان
دامن همتت بدو مالای
زنگ پالودهٔ سر کویست
امتحانش کن و فرو پالای
دست فرسود جود تو شده گیر
تر و خشک جهان جان‌فرسای
ای اثرهای تو ثناگستر
وی هنرهای تو مدیح‌آرای
گر حسودت بسی است عاجز نیست
اژدها از جواب مارافسای
چون بود دولت تو روزافزون
چه زیان از حسود کارافزای
آب جاه تو روشن است از سر
خصم را گو که باد می‌پیمای
گرچه در عشرتند مشتی لوم
وز چه در اطلسند چند گدای
چه بزرگی بود در آن نه‌نه‌اند
هم در آن آشیان و ماوی جای
بلبلان نیز در سماع و سرود
هدهدان نیز با کلاه و قبای
پدران را ندیده‌اند آخر
این گدازادگان یافه درای
وز پی کاروان جاه شما
از پی نان و جامه ناپروای
آن یکی گه نفیر گرد نفر
وان دگر گه رسیل بانگ درای
چه شد اکنون که در لغتهاشان
آسمان شد سما و ماهش آی
به شب و روزشان سپار که نیست
زین نکوتر دو پوستین پیرای
این یکی شرزه‌ایست خیره شکر
وان دگر گرزه‌ایست هرزه‌گرای
زین سپس بر سپهر گردن‌کش
پس از این با زمانه پهلوسای
تا ز گردش فلک نیاساید
در نعیم جهان همی آسای
مجلس عشرتت به هو یاهو
گریهٔ دشمنت به هایاهای
طبل بدخواه تو به زیر گلیم
وز ندامت ندیم ناله چو نای
هست فرمانت بر زمانه روان
هرچه رایت بود همی فرمای
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷ - مدح ابوالمفاخر امیر فخرالدین میرآب مرو معروف به آبی
ای قبلهٔ کوی خاکی و آبی
وی فخر همه قبیلهٔ آبی
ای یافته هرچه جسته از گیتی
جز مثل که این یکی نمی‌یابی
اجرام ز رشک پایهٔ قدرت
پوشیده لباسهای سیمابی
عدل تو ز روی خاصیت کرده
با آتش فتنه سالها آبی
بر چرخ ز بهر اختیاراتت
خورشید همی کند سطر لابی
کرده صف اختران گردون را
درگاه تواند سال محرابی
دارالضربی است کرد و گفت تو
ایمن شده از مجال قلابی
چون خاک به گاه خشم بشکیبی
چون باد به وقت عفو بشتابی
درگاه تو باب اعظم عدلست
مهدی شده نامزد به بوابی
ز آسیب تو از فلک فرو ریزند
انجم چو کبوتران مضرابی
از کار عدوت چون روان گردد
تعلیم توان ستد رسن تابی
از سیم مخالفت سخا ناید
نشنیدستی ز سیم اعرابی
تاریخ تفاخرست تشریفت
هم اسلافی مرا هم اعقابی
زوداکه به دلوشان فرو دادست
این گنبد زود گرد دولابی
ای چشم نیازیان ز جود تو
چون بخت مخالفت به خوش خوابی
گفتم که به شکر آن پدید آیم
رخ کرده جلالت تو عنابی
گفتا ز گرانی رکاب من
زودا که عنان به عجز برتابی
فتح‌البابی بکردم آخر هم
با آنکه تو از ورای این بابی
تا هست ز شصت دور در سرعت
ایام چو تیرهای پرتابی
خصم تو و دور چرخ او بادا
طینت قصبی و طبع مهتابی
چون دانهٔ نار اشک بدخواهت
وز غصه رخش چو چهرهٔ آبی
اسباب بقات ساخته گردون
در جمله نه صنعتی نه اسبابی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴ - در مدح صدر اجل خواجه مجیرالدین محمد
زهی کلک تو اندر چشم دولت کحل بیداری
به عونش کرده مدتها جهانداران جهانداری
مجیر دولت و دنیا و اندر دیدهٔ دولت
ز رای تست بینایی ز بخت تست بیداری
جهان مهر و کینت وجه ساز نعمت و محنت
سپهر عفو و خشمت نقشبند عزت و خواری
به آسانی فکندی سایهٔ حشمت بر آن پایه
که نور آفتاب آنجا نگردد جز به دشواری
بزرگیهات را روزی تصور کرد عقل کل
نهایت را درو سرگشته دید از چه ز بسیاری
اگر بر گوهر می سایه‌ای افتد ز پاس تو
نبیند تا قیامت هیچ مستی پشت هشیاری
وگر داند که تشریف قبول خدمتت یابد
ستاند سایه از پس رفتن خصم تو بیزاری
تو آن صدری که عالم را کمال آمد وجود تو
نگر تا خویشتن را کمتر از عالم نپنداری
در اوصاف تو عاجز گشته‌ام یارب کجا یابم
کسی کاندر بیابان این دهد طبع مرا یاری
ز لطف آن کرده‌ای با جان غمناکم که در شبها
کند با کشتهای تشنه بارانهای آذاری
به تشریف زیارت رتبتی دادی مرا کاکنون
چو اقبال تو در عالم نمی‌گنجم ز جباری
مرا اندازهٔ تمهید عذر آن کجا باشد
ولیکن چون کنم لنگی همی پویم به رهواری
ترا لطف تو داعی بود اگرنه کس روا دارد
که رخت کبریا هرگز به چونان کلبه‌ای آری
نزولت نزد من بود ای پیت از پی مبارک‌تر
نزول مصطفی نزدیک بو ایوب انصاری
همین می‌کن که جاویدان مدد باد از توفیقت
که هرگز کس پشیمانی ندیدست از نکوکاری
سه عادت داری اندر جملهٔ ادیان پسندیده
یکی رادی دگرچه راستی پس چه کم آزاری
الا تا خاک را از گوهرش خیزد گران سنگی
الا تا باد را از عنصرش زاید سبکساری
روانی باد فرمان ترا چون آب در گیتی
که چون آتش به برتر بودن ازگیتی سزاواری
بمان چندان که گیتی عمر در عهد تو بگذارد
که تا دوران گیتی را به کام خویش بگذاری
موافق مضطرب از نکبتی نه از طربناکی
مخالف سرخ‌رو از نعمتی نه از نگونساری
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۷
ای کرده ز تیغت فلک تحاشی
فتحت ز حشم نصرت از حواشی
پیروزی و شاهی ترا مسلم
بر جملهٔ آفاق بی‌تحاشی
در بندگی تو سپهر و ارکان
یکسان شده از روی خواجه تاشی
هندوی تو یعنی که جرم کیوان
بهرام فلک را وثاق باشی
پیشانی شیر فلک خراشد
روباه درت آسمان خراشی
از سایهٔ رایت زمانه پوشی
وز دامن همت ستاره پاشی
گر هندسهٔ مدح تو نبودی
قادر که شدی بر سخن تراشی
ای روز جهان از تو عید دولت
آن روز مبادا که تو نباشی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ستایش خواجه غیاث‌الدین
صاحب ابر دست دریا کف
میر عباد عبد آصف صف
کار فرمای هفت چرخ مشید
بوالمحامد محمد بن رشید
ملجا ملت و ملاذ عباد
زبدهٔ چهار عنصر متضاد
اختری حکم و آسمانی جاه
خاوری شهر و خاورانی شاه
هشتم هفت کوکب معلوم
پنجم چار گوهر معصوم
رای او پشتوان رایت شاه
روی او قبلهٔ امیر و سپاه
دین و دنیا ازو دو «من ذلک»
رقبهٔ او رقاب را مالک
لشکر فضل را مبارز اوست
خلق حشوند، جمله بارز اوست
کف او را دو کون یکشبه خرج
در سر انگشت او دو گیتی درج
دل و دستش بداد داد جهان
در سر او نرفت باد جهان
مال را پایمال دستش کرد
مکر دنیا بدید و پستش کرد
سفرهٔ چرخ و نان شطرنجی
چیست تا در سماط او سنجی؟
پیکر مردی و نکوکاری
کرده از ترک او کله داری
داده بزمش ز راه مستوری
جام می را به سنگ دستوری
عقل کلی گرفته دانش و پند
زان شفا بخش کلک قانون بند
عین معینست صورت ذاتش
عمدهٔ راستی اشاراتش
کرده بر تخت نیک تدبیری
رافت و رحمتش جهانگیری
به عیاری که نقد او سنجند
نقرهٔ ماه و مهر ده پنجند
جمع بستند دخل او با خرج
آسمان و زمین درو شد درج
کشور ظلم و جور غارت کرد
ملک او ازو روی در عمارت کرد
پرده از روی برگرفت هنر
زندگانی ز سر گرفت هنر
دشمنان را فگند در بیشه
هیبت او چو دیو در شیشه
همچو برجبیس در فضای سپهر
ترک ترکش سپرده تارک مهر
زیج مهرست رای رخشانش
رصد ماه در گریبانش
ای به تحریر دفتر و نامه
آزری نقش و مانوی خامه
کار تو سر بسر کراماتست
ذات تو سالک مقاماتست
آسمان چیست؟ عطف دامانت
خواجگی؟ منصب غلامانت
سلطنت سایهٔ صدارت تو
نه فلک مسند وزارت تو
قلمت مشک بیز و غالیه سای
قدمت شهر گیر و قلعه گشای
لوح محفوظ طبع دراکت
عرش ملحوظ خاطر پاکت
اندرین آب خیز نوح تویی
وندرین دامگه فتوح تویی
تا بدین نی کشید چنگ تو دست
عود چون چنگ برکنار نشست
تیر خطی نبشت در سلکی
تا بنان ترا کند کلکی
زیج جاماسب روزنامهٔ تست
افسر مشتری عمامهٔ تست
نافهٔ آهوان سنبل چر
کرده طیب از نسیم خلق توجر
دشمنانت چو برف از آن سردند
که چو یخ جمله سایه پروردند
گر چه ز آتش جوازشان دادی
هم به سردی گدازشان دادی
با ستیزنده کم ستیزی تو
خون دشمن به پینه ریزی تو
بشکنی، گر به حکم بر تابی
محور این دوقطب دولابی
ازطریق سخاوت و حری
هر ندیمت چو کوکب دری
قلمت نقش بند دفتر کن
کرمت ضامن عروج سخن
یزک لشکر تو قطب شمال
پرچم رایت تو جرم هلال
جفت خاک در تو طاق فلک
آستانت به از رواق فلک
عرش بلقیس کرسی حرمت
خاتم جم پشیزهٔ کرمت
داد دنیا تو دادی و دین هم
لاجرم آن ببردی و این هم
کس درین عرصهٔ بلند هوا
به سخن چون تو نیست کام روا
چه شود گر ز راه دلجویی؟
قلمت چون کند سخن گویی
به میان سخن که میسازد
سخن اوحدی در اندازد
ای به حق خاتم اندر انگشتت
راست باد از برادران پشتت
باش جاوید و خرم و خندان
زان فروزنده روی فرزندان
هست جای تو چون سرای سرور
که مباد ایمنی ز جای تو دور
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
خورشید را به سایهٔ شب در نشانده‌اند
شب را بپاسبانی اختر نشانده‌اند
چیپور را ممالک فغفور داده‌اند
مهراج را بمسند خان برنشانده‌اند
تا خود چه دیده‌اند که چیپال هند را
ترکان بپادشاهی خاور نشانده‌اند
همچون مگس بتنگ شکر برنشسته است
خالی که برعقیق چو شکر نشانده‌اند
گوئی که دانه‌ئی بقمر برفشانده‌اند
یا مهره‌ای ز غالیه در خور نشانده‌اند
یا خازنان روضهٔ رضوان بلال را
در باغ خلد برلب کوثر نشانده‌اند
گفتم که خال همچو سیه دانهٔ ترا
برقرص آفتاب چه در خور نشانده‌اند
گفتا بروم خسرو اقلیم زنگ را
گوئی که بر نیابت قیصر نشانده‌اند
برخیز و باده نوش که مستان صبح خیز
آتش به آب دیدهٔ ساغر نشانده‌اند
خون جگر که بر رخ خواجو چکیده است
یاقوت پاره‌ئیست که در زر نشانده‌اند
هاتف اصفهانی : مقطعات
قطعه شمارهٔ ۶
امیر داد گستر خان عادل
دلیر عدل پرور شاهرخ خان
خدیو کامران کز یاری بخت
نپچید آسمانش سر ز فرمان
برای قطع نخل هستی خصم
تبرزینی به دستش داد دوران
تبرزین نه کلید فتح و نصرت
تبرزین نه نشان شوکت و شان
تبرزین نه رگ ابری شرر بار
که انگیزد ز خون خصم طوفان
تبرزین نه عقابی صیدپیشه
که قوت اوست مغز اهل عدوان
کسی کو گیردش بر کف نماند
چو موسی و ید بیضا و ثعبان
ز آسیبش پریشان باد دایم
سر دشمن چو گوی از ضرب چوگان
رشحه : رشحه
از یک قصیده
ای ضیاء السلطنه ای بانوی گیتی مدار
ای ضیاء دولت شاهی ز رویت آشکار
هر کجا شخصت سپهر اندر سپهر آمد حیا
هر کجا ذاتت جهان اندر جهان آمد وقار
پیش خرگاه جلالت خرگه افلاک پست
پیش خورشید جمالت چهرهٔ خورشید تار
خاک را از تکیه حلمش به تن باشد سکون
چرخ را از لطمهٔ عزمش به سر باشد دوار
آنکه از وی یافت کاخ کفر و ذلت انهدام
آنکه از وی گشت کار ملک و ملت استوار
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۲
امروز منم به زور بازو مغرور
یکتایی من بود به عالم مشهور
من همچو زمردم عدو چون افعی
در دیدهٔ من نظر کند گردد کور
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
افکنده ره به کلبهٔ درویش خاکسار
سلطان شاه مشرب جم قدر کامکار
در چشم دهر کرد ز چرخم بزرگتر
کوچک نوازی که نمود آن بزرگوار
نور چراغ چشم مرا یک جهان فزود
چشم و چراغ خان جهانگیر نامدار
در عین افتقار رساندم به آسمان
از مقدم مبارک او فرق افتخار
هر ذره شد ز جسم خراب من اختری
سر زد چو در خرابهٔ من آفتاب‌وار
باران عام رحمت او برخلاف رسم
در تن اساس عمر مرا کرد استوار
کوتاه گشت پای اجل تا ز لطف گشت
بالین طراز محتشم خسته فکار
سلطان سرفراز که کردست ایزدش
تاج سر جمیع سلاطین روزگار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - وله فی مدیح نواب ولی سلطان‌بن محمدخان
ناگهان بر گرد بخت ملک سر از مهد خواب
چشم تا میزد جهان بر هم برآمد آفتاب
آفتاب مشرق دولت که باشد نوربخش
شرق و غرب و بحر و بر را گر فرو گیرد سحاب
آفتاب مطلع رفعت که خواهد قرص مهر
بهر خود شکل هلالی تا شود او را رکاب
والی یم دل ولی سلطان که در دوران او
دفتر احسان حاتم را سراسر برد آب
داور دارا حشم دریا کف صاحب کرم
سرور بیضا علم گردنکش گردون جناب
بر سمند سخت سم گردافکنان لشگرش
لرزه در گورافکنان رستم و افراسیاب
می‌شود سیماب وش پنهان ز بیم ار می‌جهد
از کمان چرخ بی‌فرمان او تیر شهاب
بر زبردستان کند گر زیر دستان را دلیر
از عقاب و صعوه خیزد بانک و زنهار از عقاب
باد پروازش کند گوی زمین را بی‌سکون
گر نویسد بر پر خود آیت عونش ذباب
عنکبوتی را کند گر تقویت بالا کشد
چون شترکش گاو ماهی را به زنجیر لعاب
ناظران را نسخهٔ ایام می‌شد ذات او
نسخهٔ‌های آفرینش یافت صد بار انتخاب
پر شود در روز روشن عالم از خفاش ظلم
آفتاب عدلش ار یکدم بماند در نقاب
امتیاز بزم سلطانیش این بس کاندران
خون بدخواهش شرابست و دل خصمش کباب
گنج تمکینش که پا افشرده بر جا همچو کوه
باشد اندر خانه خود گر شود عالم خراب
اتفاق افتد ملک را صحبت مرغا بیان
آتش قهرش گر آید بر زمین در التهاب
ای ز رفعت سروران دهر را صاحب رئوس
وی ز شوکت گردنان ملک را مالک رقاب
یک سر مو کم شمردن یک جهان بی‌دانشی است
کامکاری چون تو را از خسروان کامیاب
کاسه‌های هفت دریا از کف در پاش تو
خالیند و سرنگون و باد در کف چون حباب
انتقامت پای پیچیده است در دامان صبر
بخششت سر کرده بیرون از گریبان شتاب
خاطر خصم تو را تسکین توان دادن ز خوف
گر توان بردن برون از طبع سیماب اضطراب
از ثبات خیمه‌گاه دشمن آرا که نه ای
روی دریا نیست پر از خیمه‌های بی‌طناب
تا عنان برتافتی زین بلده سرگردان شدند
چون سگ گم کرده صاحب صد گروه از شیخ شاب
منت ایزد را که آب رفته باز آمد به جو
و آمد از هر گلبنی بیرون به جای گل گلاب
کارهای خام یعنی پخته گردیدند و صبر
غوره را انگور کرد انگور را می‌های ناب
وان دعاها را که بد پای اجابت در وحل
یافت چون فرصت محل گشتند یک یک مستجاب
ای تو را هر راست پیمانی به ملکی در گرو
وی ترا هر لطف پنهانی به جائی در حساب
رخت عالم گشته بیش از حدتر از باران ظلم
آفتاب عالمی زین بیش به سر عالم به تاب
تا سمر گردی به اعجاز مسیحائی بریز
شربت لطفی به کام زهر نوشان عتاب
محتشم در پاس این دولت که بادا لم‌یزل
دعوتی کز حق گذاری کرده بی‌ریب ارتکاب
از کسی جز وی نمی‌آید که شب بیداریش
آشنائی برده بیرون از مزاج چشم و خواب
تا شهان را ملک گردد منقلب دل مضطرب
ای ز شاهان کم نه کشور داریت در هیچ باب
تا محل کر و فر صور بادا مطمئن
خاطرت از اضطراب کشوری از انقلاب