عبارات مورد جستجو در ۲۱۲ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
ز سوز و شوق تو از جان و دل بر آمد دود
چه چاره سازم و درمان من چه خواهد بود
بنیم شب، همه مست خواب خوش باشند
من و خیال تو و نالهای درد آلود
فراق دوست بیک بار پایمالم کرد
کجاست دولت جاوید و طالع مسعود؟
اگرچه روی بحقند،ره نمی دانند
مقلد و متعصب،چنانکه گبر و یهود
بیا،ز صحبت مستان حق کناره مجوی
زیان کنی و کسی را زیان ندارد سود
نشان حق طلبی، رو بنوع انسان آر
بدان که قبله هر واجدست و هر موجود
ولی به مذهب قاسم ز معرفت دوری
نبود بود شناسی و بود را نابود
چه چاره سازم و درمان من چه خواهد بود
بنیم شب، همه مست خواب خوش باشند
من و خیال تو و نالهای درد آلود
فراق دوست بیک بار پایمالم کرد
کجاست دولت جاوید و طالع مسعود؟
اگرچه روی بحقند،ره نمی دانند
مقلد و متعصب،چنانکه گبر و یهود
بیا،ز صحبت مستان حق کناره مجوی
زیان کنی و کسی را زیان ندارد سود
نشان حق طلبی، رو بنوع انسان آر
بدان که قبله هر واجدست و هر موجود
ولی به مذهب قاسم ز معرفت دوری
نبود بود شناسی و بود را نابود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
ما نه امروزست کز عشق و ولا دم می زنیم
سالها شد کین منادی را بعالم می زنیم
آمدن ما را بدین عالم، بگو: معنیش چیست؟
روح پاک آورده و بر خاک آدم می زنیم
عشق او از حد گذشت و جان ما از عد گذشت
چون قدم در راه عشق دوست محکم می زنیم
ما که اسرافیل وقتیم، از طریق معرفت
نفحهای صور را بر جان محرم می زنیم
جان ما چون شاه عشق افراخت صد چتر و علم
سنجش شاهی جان بر عرش اعظم می زنیم
دم بدم ما را رقیب آزار می جوید ولی
تا دمی داریم از سودای تو دم می زنیم
واعظان گویند: ما مفتی دانا گشته ایم
بر چنین افسانها «الله اعلم » می زنیم
وجد ما از حد گذشت و جان ما از صد گذشت
تا سماع عشق را بر جان مسلم می زنیم
قاسمی، این عشق دریاییست مردم خوار و ما
خویشتن را از هوای عشق بر یم می زنیم
سالها شد کین منادی را بعالم می زنیم
آمدن ما را بدین عالم، بگو: معنیش چیست؟
روح پاک آورده و بر خاک آدم می زنیم
عشق او از حد گذشت و جان ما از عد گذشت
چون قدم در راه عشق دوست محکم می زنیم
ما که اسرافیل وقتیم، از طریق معرفت
نفحهای صور را بر جان محرم می زنیم
جان ما چون شاه عشق افراخت صد چتر و علم
سنجش شاهی جان بر عرش اعظم می زنیم
دم بدم ما را رقیب آزار می جوید ولی
تا دمی داریم از سودای تو دم می زنیم
واعظان گویند: ما مفتی دانا گشته ایم
بر چنین افسانها «الله اعلم » می زنیم
وجد ما از حد گذشت و جان ما از صد گذشت
تا سماع عشق را بر جان مسلم می زنیم
قاسمی، این عشق دریاییست مردم خوار و ما
خویشتن را از هوای عشق بر یم می زنیم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
ندیدنی است بساط جهان قدم بردار
نوشتنی است حدیث جنون قلم بردار
چه تحفه بهتر از این می بری که بنماید
برای زندگی آیینه عدم بردار
قدم به معرکه دل نهادن آسان نیست
چو شعله یک تنه هم تیغ و هم علم بردار
گل همیشه بهار است سینه صافیها
ز دور ساغر ما نسخه ارم بردار
بهار گلشن شهرت نشان زنده دلی است
بنوش باده و عبرت ز جام جم بردار
سواد دفتر بینش به سعی نیست اسیر
هزار نسخه باطل ز روی هم بردار
نوشتنی است حدیث جنون قلم بردار
چه تحفه بهتر از این می بری که بنماید
برای زندگی آیینه عدم بردار
قدم به معرکه دل نهادن آسان نیست
چو شعله یک تنه هم تیغ و هم علم بردار
گل همیشه بهار است سینه صافیها
ز دور ساغر ما نسخه ارم بردار
بهار گلشن شهرت نشان زنده دلی است
بنوش باده و عبرت ز جام جم بردار
سواد دفتر بینش به سعی نیست اسیر
هزار نسخه باطل ز روی هم بردار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۷ - در بیان کل مامیز تموه با رهامکم فهو مخلوق مثلکم و مردود الیکم
علم تو جانا بجز تصویر نیست
خود ببین تصویر جز تأثیر چیست
خود خیالت می توراشد صورتی
سازد آن را بهر فهمت آلتی
خود توراشیده کجا یزدان بود
خاک عالم بر سر نادان بود
غیر صورت نیست فهمت ای ظریف
چیست صورت غیر مخلوقی ضعیف
هیچ در خارج تو دیدی جان من
صاحب آن صورت جانان من
چون ندیدی آن اثر را وهم دان
کار دست وهم را خالق مخوان
آنچه در ذهن تو آید ای فتی
هست مخلوقی چو تو بیدست و پا
بلکه از تو پست تر صد مرحله
هیچکس را او نگیرد چلمله
چون نه او را کردی از کس انتزاع
بلکه خود کردیش از وهم اختوراع
نیست او را بازگشتی در برون
بازگشتش هست وهم واژگون
خاک را نسبت کجا با روح پاک
بر سر ادراک اهل خاک خاک
آنکه در دانایی خود عاجز است
فکر او در درک حق ناجایز است
آنکه خود را می نداند چیست آن
کی شناسد پاک یزدان کیست آن
جمله فرسادان در اینجا ابلهند
عارفان سرگشته اند و والهند
دوربینان جمله کورند و ضریر
تیزهوشان ابلهند و در زحیر
زمره ی کروبیان ماندند مات
فرقه ی روحانیان اندر ثبات
قلعه ی این قاف را عنقا ندید
نی نهنگی قعر این یم را رسید
بر زمین افکند این بار گران
ناقه ها از جمله ی گنج تتان
اندرین ره یکقدم چون تاختند
توسنان تنها به خاک انداختند
بحر ناپیدا کنار است ای رفیق
هین مران کشتی که می گردی غریق
دشت ناپیدا کرانست ای پسر
هان مران مرکب که می آید به سر
ما عرفناک از دلیل ره شنو
پس عصا دورافکن و دیگر مرو
چون نشان از هستی خود یافتی
آنچه شاید یافت ای جان یافتی
آسمان علم را این محور است
آفتابش این و اینش اختر است
میوه ی بستان علم این است این
لؤلؤ عمان علم اینست این
ای خوش آن تاجر که آن لؤلؤ خرید
ای خنک کامی که از این میوه چشید
هستی ما هست مطلق شد برآن
منکشف از راه تحقیق و عیان
نی ز تقلید نیا و مام خویش
داخل اسلام کرده نام خویش
خود ببین تصویر جز تأثیر چیست
خود خیالت می توراشد صورتی
سازد آن را بهر فهمت آلتی
خود توراشیده کجا یزدان بود
خاک عالم بر سر نادان بود
غیر صورت نیست فهمت ای ظریف
چیست صورت غیر مخلوقی ضعیف
هیچ در خارج تو دیدی جان من
صاحب آن صورت جانان من
چون ندیدی آن اثر را وهم دان
کار دست وهم را خالق مخوان
آنچه در ذهن تو آید ای فتی
هست مخلوقی چو تو بیدست و پا
بلکه از تو پست تر صد مرحله
هیچکس را او نگیرد چلمله
چون نه او را کردی از کس انتزاع
بلکه خود کردیش از وهم اختوراع
نیست او را بازگشتی در برون
بازگشتش هست وهم واژگون
خاک را نسبت کجا با روح پاک
بر سر ادراک اهل خاک خاک
آنکه در دانایی خود عاجز است
فکر او در درک حق ناجایز است
آنکه خود را می نداند چیست آن
کی شناسد پاک یزدان کیست آن
جمله فرسادان در اینجا ابلهند
عارفان سرگشته اند و والهند
دوربینان جمله کورند و ضریر
تیزهوشان ابلهند و در زحیر
زمره ی کروبیان ماندند مات
فرقه ی روحانیان اندر ثبات
قلعه ی این قاف را عنقا ندید
نی نهنگی قعر این یم را رسید
بر زمین افکند این بار گران
ناقه ها از جمله ی گنج تتان
اندرین ره یکقدم چون تاختند
توسنان تنها به خاک انداختند
بحر ناپیدا کنار است ای رفیق
هین مران کشتی که می گردی غریق
دشت ناپیدا کرانست ای پسر
هان مران مرکب که می آید به سر
ما عرفناک از دلیل ره شنو
پس عصا دورافکن و دیگر مرو
چون نشان از هستی خود یافتی
آنچه شاید یافت ای جان یافتی
آسمان علم را این محور است
آفتابش این و اینش اختر است
میوه ی بستان علم این است این
لؤلؤ عمان علم اینست این
ای خوش آن تاجر که آن لؤلؤ خرید
ای خنک کامی که از این میوه چشید
هستی ما هست مطلق شد برآن
منکشف از راه تحقیق و عیان
نی ز تقلید نیا و مام خویش
داخل اسلام کرده نام خویش
ملا احمد نراقی : باب سوم
فصل دوم مقدمات تزکیه نفس
بدان که لازم است از برای طالب پاکی نفس از اوصاف رذیله، و آرایش آن به صفات جمیله، اجتناب از چند چیز:
اول: اجتناب از مصاحبت بدان و اشرار را لازم داند و دوری از همنشینی صاحبان اخلاق بد را واجب شمارد، و احتراز کند از شنیدن قصه ها و حکایات ایشان، و استماع آنچه از ایشان صادر شده و سرزده و با نیکان و صاحبان اوصاف حسنه مجالست نماید، و معاشرت ایشان را اختیار کند، و کیفیت سلوک ایشان را با خالق و خلق ملاحظه نماید و از حکایات پیشینیان و گذشتگان از بزرگان دین و ملت و راهروان راه سعادت مطلع شود، و پیوسته استماع کیفیت احوال و افعال ایشان را نماید، زیرا که صحبت با هر کسی مدخلیت عظیم دارد در اتصاف به اوصاف و تخلق به اخلاق او.
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت نیکانت از نیکان کند
چون طبع انسان دزد است، و آنچه را مکرر از طبع دیگر می بیند اخذ می کند و سر این آن است که از برای نفس انسانی چندین قوه است، که بعضی مایل به خیرات و فضایل، و بعضی مقتضی شرور و رذایل هستند، و پیوسته این قوا با یک دیگر در مقام نزاع و جدال اند، و از برای هر یک از آنها که اندک قوتی حاصل شد و جزئی معینی به هم رسید، بر آن دیگری به همانقدر غالب می شود و نفس را مایل به مقتضای خود می کند .
و شکی نیست که مصاحبت با صاحب هر صفتی و شنیدن حکایات و افعال او و استماع قصص احوال او باعث قوت مقتضی آن صفت می شود، و به این سبب کسانی که بیشتر اوقات با هم، همنشین هستند، یا در اغلب از منه به جهت اجتماعی که با یکدیگر دارند مانند شاگردان یک استاد یا بندگان یک مولی و امرای یک پادشاه غالب آن است که اخلاق ایشان «متلائمه»، و اوصاف ایشان متناسبه هستند، بلکه چنین است در اهل یک قبیله یا یک شهر و لیکن، چون اکثر قوای انسانیه طالب اخلاق رذیله است، انسان زودتر مایل به شر می شود، و میل او به صفات بد آسان تر است از میل به خیرات و از این جهت است که گفته اند: تحصیل ملکات ارجمند به منزله آن است که از نشیب به فراز روند، و کسب صفات ناپسند چنان است که از فراز به نشیب آیند و اشارت به این است آنچه حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرموده اند: «حفت الجنه بالمکار و حفت النار بالشهوات» یعنی «رسیدن به درجات بهشت به کشیدن جامهای ناگوار منوط، و دخول آتش جهنم به ارتکاب خواهشهای نفسانی مربوط است».
دوم آنکه همیشه مواظب اعمالی باشد که از آثار صفات حسنه است، و خواهی نخواهی نفس را بر افعالی وا بدارد که مقتضای صفتی است که طالب تحصیل آن، یا در صدد محافظت بقای آن است، مثل کسی که خواهد محافظت ملکه سخاوت وجود را نماید، یا آن را تحصیل کند، باید پیوسته اموال خود را به موافق طریقه عقل و شرع به مستحقین بذل نماید، و هر وقت که میل خود را به بخل و امساک بیابد نفس خود را در مقام عتاب درآورد و کسی که در مقام حفظ صفت شجاعت یا در صدد کسب آن باشد، باید همیشه قدم گذارد در امور هولناک و احوال خطرناک، که عقل و شرع از آنها منع نکرده باشد، و چون آثار جبن در خود مشاهده کند با خود در قهر و جنگ بوده باشد، و این به منزله ریاضت بدنیه است، که از برای دفع امراض بدن یا حفظ صحت آن به کار می رود.
سیم آنکه پیوسته مراقب احوال و متوجه اعمال و افعال خود باشد، و هر عملی که می خواهد کرده باشد، ابتدا در آن تأمل کند، تا خلاف متقضای حسن خلق از او سر نزند، و اگر احیانا امری از او به ظهور آمده که موافق صفات پسندیده نیست، نفس خود را تأدیب کند، و در مقام تنبیه و مواخذه آن برآید به این طریق که اول خود را سرزنش و ملامت کند، و بعد از آن متحمل اموری شود که بر او شاق و ناگوار است.
همچنان که اگر کام خود را شیرین کند به لقمهای که نباید از آن بخورد، مذاق را تلخ سازد به روزه داشتن، و اگر غضبی بیجا از او در واقعهای سر زند، مواخذه کند خود را به صبر کردن در واقعه دیگر و اشد از آن، یا خود را در معرض اهانتی درآورد که نفس را تحمل آن گران بوده باشد، و یا تلافی آن را به نذر و تصدق و امثال آن نماید.
و زنهار، که در هیچ حال از خود غافل نشود، و از جد و جهد در کسب صفات نیک یا حفظ آنها باز نماند، و اگر چه چنان داند که در اخلاق حسنه به مرتبه اعلی رسیده، زیرا که غفلت موجب کسالت است، و به سبب کسالت، فیض، عالم قدس منقطع می شود و ابواب فیوضات بسته می گردد.
اندر این ره می خروش و می خراش
تا دم رفتن دمی غافل مباش
و از سعی و جهد «یومأ فیوما» نفس را صفات تازه حاصل، و هر لحظه او را ترقی در مرتبه کمالات و صعود به معارج سعادات هم می رسد به مرتبهای که پرده طبیعت از پیش بصیرت او برداشته می شود، و محل اسرار ملک و ملکوت، بلکه محرم خلوت جبروت می گردد و باید در امور دنیا و متعلقات این عاریت سرا زیاده از قدر ضرورت سعی نکند، و بیش از قدر لازم ملتفت آنها نشود، و خود را به مشقات سرمد گرفتار نسازد.
آری چه شقاوتی از آن بالاتر، که کسی جوهر گرانمایه از عالم قدس را صرف تحصیل «خزف پاره ای چند در ظلمتکده دنیا نماید، و یوسف کنعان تجرد را به بهای کلاف پیره زالی فروشد.
یا متاعی را که ثمنش ملک ابد باشد به ازای خشت و خاکی دهد، و سرمایه ای را که سودش پادشاهی سرمد باشد بر سر خاک و خاشاکی نهد.
چهارم آنکه احتراز کند از آنچه باعث تحریک قوه شهویه یا غضبیه می شود و چشم را محافظت نماید از دیدن آنچه غضب یا شهوت را به هیجان می آورد و گوش را نگاهدارد از شنیدن آنها و دل را ضبط کند از تصور و تخیل آنها، و بیشتر سعی در محافظت دل نماید و خیال آنها را در خاطر خود راه ندهد، زیرا که از تصور و خیال آتش، شوق و شعله غضب تیز می گردد، آنگاه سرایت به اعضا و جوارح می کند، و مجرد دیدن یا شنیدن، بدون اینکه دل را مشغول آن کند چندان تأثیری ندارد و کسی که این دو قوه را از هیجان محافظت ننماید، مانند کسی است که شیر درنده یا سگ دیوانه یا اسب سرکشی را رها کند، و بعد از آن خواهد که خود را از آن خلاص کند.
پنجم آنکه فریب نفس خود را نخورد، و اعمال و افعال خود را حمل بر صحت نکند، و در طلب عیوب خود استقصا و سعی نماید، و به نظر دقیق در تجسس خفایای معایب خود برآید، و چون به چیزی از آنها برخورد، در ازاله آنها سعی کند، و بداند که هر نفسی عاشق صفات و احوال خود است، و به این جهت اعمال و افعالش در نظرش جلوه دارد، و بدون تأمل و باریک بینی به عیوب خود برنمی خورد، بلکه اکثر مردم از عیوب خود غافلاند، و خاری که به پای کسی رود زود می بینند، ولی شاخ درختی را در چشم خود برنخورند.
پس، طالب سعادت و سالک راه نجات را لازم است که از اصدقا و دوستان خود تفحص معایب خود را نماید، و بر ایشان است که او را مطلع سازند بهتر آنکه یکی از دوستان مهربان را از میان ایشان اختیار کند، و با او عهد نماید که مراقب احوال او باشد، که او را از معایب او خبردار کند، و چون او را بر عیبی آگاه سازد شاد و خوشحال گردد، و از او منت پذیرد و در صدد دفع آن برآید، تا آن صدیق را اعتمادی به او هم رسد، و چنان داند که نیکوترین هدیه در نظر او عیبی از عیوب اوست، و لیکن این چنین دوستی «عزیزالوجود» است، چون اغلب دوستان از خوش آمد گویی و اغراض فاسده خالی نیستند، و بسا باشد که بسیاری از غلطهای در نظر غلط بینان هنر نماید، و بعضی هنرها نزد ایشان عیب باشد و بسا باشد که نفع دشمن در این خصوص بیشتر باشد، زیرا که دوست در مقام اظهار عیوب کم برمی آید، بلکه، چون نظر او نظر دوستی است گاه هست به عیوب او برنمی خورد، و از اینجا گفته اند:
و عین الرضا عن کل عیب کلیله
و لکن عین السخط تبدی المساویا
یعنی «چشم دوستی و رضامندی از دیدن عیوب کند است، و لیکن دیده دشمنی اظهار بدیها را می کند».
پس دانا کسی است که چون دشمنان او عیبی از او را ظاهر کنند، در مقام شکرگزاری ایشان برآید و چاره دفعش کند
و از جمله چیزهایی که در این باب نافع است آن است که دیگران را آئینه عیوب خود کند، و آنچه از ایشان سرزند تأمل در قبح و حسن آن کند، و به قبح هر چه برخورد بداند که چون آن عمل از خود او نیز سر زند قبیح است، و دیگران قبح آن را برنمی خورند، و پس سعی در ازاله آن کند و طالب سعادت را واجب است که در آخر هر شبانه روزی محاسبه اعمال و افعال خود را کند و آنچه از او سر زند به نظر درآورد، دفتر اعمال آن روز و شب را گشوده سراپایش را مرور کند، و تفحص نماید از آنچه از او صادر شده، پس اگر بدی از او به وجود نیامده، و فعل قبیح از او سر نزده حمد خدا را به جا آورد، و شکر توفیق او را نماید، و اگر مرتکب قبیحی شده باشد، با نفس خود عتاب کند و خود را ملامت کند و توبه و انابه نماید.
اول: اجتناب از مصاحبت بدان و اشرار را لازم داند و دوری از همنشینی صاحبان اخلاق بد را واجب شمارد، و احتراز کند از شنیدن قصه ها و حکایات ایشان، و استماع آنچه از ایشان صادر شده و سرزده و با نیکان و صاحبان اوصاف حسنه مجالست نماید، و معاشرت ایشان را اختیار کند، و کیفیت سلوک ایشان را با خالق و خلق ملاحظه نماید و از حکایات پیشینیان و گذشتگان از بزرگان دین و ملت و راهروان راه سعادت مطلع شود، و پیوسته استماع کیفیت احوال و افعال ایشان را نماید، زیرا که صحبت با هر کسی مدخلیت عظیم دارد در اتصاف به اوصاف و تخلق به اخلاق او.
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت نیکانت از نیکان کند
چون طبع انسان دزد است، و آنچه را مکرر از طبع دیگر می بیند اخذ می کند و سر این آن است که از برای نفس انسانی چندین قوه است، که بعضی مایل به خیرات و فضایل، و بعضی مقتضی شرور و رذایل هستند، و پیوسته این قوا با یک دیگر در مقام نزاع و جدال اند، و از برای هر یک از آنها که اندک قوتی حاصل شد و جزئی معینی به هم رسید، بر آن دیگری به همانقدر غالب می شود و نفس را مایل به مقتضای خود می کند .
و شکی نیست که مصاحبت با صاحب هر صفتی و شنیدن حکایات و افعال او و استماع قصص احوال او باعث قوت مقتضی آن صفت می شود، و به این سبب کسانی که بیشتر اوقات با هم، همنشین هستند، یا در اغلب از منه به جهت اجتماعی که با یکدیگر دارند مانند شاگردان یک استاد یا بندگان یک مولی و امرای یک پادشاه غالب آن است که اخلاق ایشان «متلائمه»، و اوصاف ایشان متناسبه هستند، بلکه چنین است در اهل یک قبیله یا یک شهر و لیکن، چون اکثر قوای انسانیه طالب اخلاق رذیله است، انسان زودتر مایل به شر می شود، و میل او به صفات بد آسان تر است از میل به خیرات و از این جهت است که گفته اند: تحصیل ملکات ارجمند به منزله آن است که از نشیب به فراز روند، و کسب صفات ناپسند چنان است که از فراز به نشیب آیند و اشارت به این است آنچه حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرموده اند: «حفت الجنه بالمکار و حفت النار بالشهوات» یعنی «رسیدن به درجات بهشت به کشیدن جامهای ناگوار منوط، و دخول آتش جهنم به ارتکاب خواهشهای نفسانی مربوط است».
دوم آنکه همیشه مواظب اعمالی باشد که از آثار صفات حسنه است، و خواهی نخواهی نفس را بر افعالی وا بدارد که مقتضای صفتی است که طالب تحصیل آن، یا در صدد محافظت بقای آن است، مثل کسی که خواهد محافظت ملکه سخاوت وجود را نماید، یا آن را تحصیل کند، باید پیوسته اموال خود را به موافق طریقه عقل و شرع به مستحقین بذل نماید، و هر وقت که میل خود را به بخل و امساک بیابد نفس خود را در مقام عتاب درآورد و کسی که در مقام حفظ صفت شجاعت یا در صدد کسب آن باشد، باید همیشه قدم گذارد در امور هولناک و احوال خطرناک، که عقل و شرع از آنها منع نکرده باشد، و چون آثار جبن در خود مشاهده کند با خود در قهر و جنگ بوده باشد، و این به منزله ریاضت بدنیه است، که از برای دفع امراض بدن یا حفظ صحت آن به کار می رود.
سیم آنکه پیوسته مراقب احوال و متوجه اعمال و افعال خود باشد، و هر عملی که می خواهد کرده باشد، ابتدا در آن تأمل کند، تا خلاف متقضای حسن خلق از او سر نزند، و اگر احیانا امری از او به ظهور آمده که موافق صفات پسندیده نیست، نفس خود را تأدیب کند، و در مقام تنبیه و مواخذه آن برآید به این طریق که اول خود را سرزنش و ملامت کند، و بعد از آن متحمل اموری شود که بر او شاق و ناگوار است.
همچنان که اگر کام خود را شیرین کند به لقمهای که نباید از آن بخورد، مذاق را تلخ سازد به روزه داشتن، و اگر غضبی بیجا از او در واقعهای سر زند، مواخذه کند خود را به صبر کردن در واقعه دیگر و اشد از آن، یا خود را در معرض اهانتی درآورد که نفس را تحمل آن گران بوده باشد، و یا تلافی آن را به نذر و تصدق و امثال آن نماید.
و زنهار، که در هیچ حال از خود غافل نشود، و از جد و جهد در کسب صفات نیک یا حفظ آنها باز نماند، و اگر چه چنان داند که در اخلاق حسنه به مرتبه اعلی رسیده، زیرا که غفلت موجب کسالت است، و به سبب کسالت، فیض، عالم قدس منقطع می شود و ابواب فیوضات بسته می گردد.
اندر این ره می خروش و می خراش
تا دم رفتن دمی غافل مباش
و از سعی و جهد «یومأ فیوما» نفس را صفات تازه حاصل، و هر لحظه او را ترقی در مرتبه کمالات و صعود به معارج سعادات هم می رسد به مرتبهای که پرده طبیعت از پیش بصیرت او برداشته می شود، و محل اسرار ملک و ملکوت، بلکه محرم خلوت جبروت می گردد و باید در امور دنیا و متعلقات این عاریت سرا زیاده از قدر ضرورت سعی نکند، و بیش از قدر لازم ملتفت آنها نشود، و خود را به مشقات سرمد گرفتار نسازد.
آری چه شقاوتی از آن بالاتر، که کسی جوهر گرانمایه از عالم قدس را صرف تحصیل «خزف پاره ای چند در ظلمتکده دنیا نماید، و یوسف کنعان تجرد را به بهای کلاف پیره زالی فروشد.
یا متاعی را که ثمنش ملک ابد باشد به ازای خشت و خاکی دهد، و سرمایه ای را که سودش پادشاهی سرمد باشد بر سر خاک و خاشاکی نهد.
چهارم آنکه احتراز کند از آنچه باعث تحریک قوه شهویه یا غضبیه می شود و چشم را محافظت نماید از دیدن آنچه غضب یا شهوت را به هیجان می آورد و گوش را نگاهدارد از شنیدن آنها و دل را ضبط کند از تصور و تخیل آنها، و بیشتر سعی در محافظت دل نماید و خیال آنها را در خاطر خود راه ندهد، زیرا که از تصور و خیال آتش، شوق و شعله غضب تیز می گردد، آنگاه سرایت به اعضا و جوارح می کند، و مجرد دیدن یا شنیدن، بدون اینکه دل را مشغول آن کند چندان تأثیری ندارد و کسی که این دو قوه را از هیجان محافظت ننماید، مانند کسی است که شیر درنده یا سگ دیوانه یا اسب سرکشی را رها کند، و بعد از آن خواهد که خود را از آن خلاص کند.
پنجم آنکه فریب نفس خود را نخورد، و اعمال و افعال خود را حمل بر صحت نکند، و در طلب عیوب خود استقصا و سعی نماید، و به نظر دقیق در تجسس خفایای معایب خود برآید، و چون به چیزی از آنها برخورد، در ازاله آنها سعی کند، و بداند که هر نفسی عاشق صفات و احوال خود است، و به این جهت اعمال و افعالش در نظرش جلوه دارد، و بدون تأمل و باریک بینی به عیوب خود برنمی خورد، بلکه اکثر مردم از عیوب خود غافلاند، و خاری که به پای کسی رود زود می بینند، ولی شاخ درختی را در چشم خود برنخورند.
پس، طالب سعادت و سالک راه نجات را لازم است که از اصدقا و دوستان خود تفحص معایب خود را نماید، و بر ایشان است که او را مطلع سازند بهتر آنکه یکی از دوستان مهربان را از میان ایشان اختیار کند، و با او عهد نماید که مراقب احوال او باشد، که او را از معایب او خبردار کند، و چون او را بر عیبی آگاه سازد شاد و خوشحال گردد، و از او منت پذیرد و در صدد دفع آن برآید، تا آن صدیق را اعتمادی به او هم رسد، و چنان داند که نیکوترین هدیه در نظر او عیبی از عیوب اوست، و لیکن این چنین دوستی «عزیزالوجود» است، چون اغلب دوستان از خوش آمد گویی و اغراض فاسده خالی نیستند، و بسا باشد که بسیاری از غلطهای در نظر غلط بینان هنر نماید، و بعضی هنرها نزد ایشان عیب باشد و بسا باشد که نفع دشمن در این خصوص بیشتر باشد، زیرا که دوست در مقام اظهار عیوب کم برمی آید، بلکه، چون نظر او نظر دوستی است گاه هست به عیوب او برنمی خورد، و از اینجا گفته اند:
و عین الرضا عن کل عیب کلیله
و لکن عین السخط تبدی المساویا
یعنی «چشم دوستی و رضامندی از دیدن عیوب کند است، و لیکن دیده دشمنی اظهار بدیها را می کند».
پس دانا کسی است که چون دشمنان او عیبی از او را ظاهر کنند، در مقام شکرگزاری ایشان برآید و چاره دفعش کند
و از جمله چیزهایی که در این باب نافع است آن است که دیگران را آئینه عیوب خود کند، و آنچه از ایشان سرزند تأمل در قبح و حسن آن کند، و به قبح هر چه برخورد بداند که چون آن عمل از خود او نیز سر زند قبیح است، و دیگران قبح آن را برنمی خورند، و پس سعی در ازاله آن کند و طالب سعادت را واجب است که در آخر هر شبانه روزی محاسبه اعمال و افعال خود را کند و آنچه از او سر زند به نظر درآورد، دفتر اعمال آن روز و شب را گشوده سراپایش را مرور کند، و تفحص نماید از آنچه از او صادر شده، پس اگر بدی از او به وجود نیامده، و فعل قبیح از او سر نزده حمد خدا را به جا آورد، و شکر توفیق او را نماید، و اگر مرتکب قبیحی شده باشد، با نفس خود عتاب کند و خود را ملامت کند و توبه و انابه نماید.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
آداب و شروط تعلیم و تعلم
فایده اول: بدان که از برای هر یک از تعلیم و تعلم، آداب و شروطی چند است، اما آداب تعلم، چند چیز است:
اول آنکه طالب علم احتراز کند از پیروی شهوات نفسانیه و هواهای جسمانیه، و آمیزش با اهل دنیا و مصاحبت ارباب هوی و هوس، و بداند که همچنان که چشم ظاهر هرگاه «مأوف باشد، از شعاع خورشید محروم است و همچنین دیده باطن هرگاه مبتلا به متابعت هوا و هوس و مصابحت اهل دنیا باشد از اشعه انوار قدسیه که محل افاضه علوم است بی نصیب است.
دوم اینکه باعث تعلم محض، تقرب به خدا و رسیدن به سعادات بی منتها و ترقی از مرتبه «بهیمیت و دخول در عالم انسانیت باشد و مقصود او مراء و جدال یا رسیدن به منصب و مال یا مفاخرت و تفوق بر امثال و اقران نباشد.
و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمودند: «طلبه علم، سه طایفه هستند، پس بشناس ایشان را: صنف اول کسانی هستند که طلب علم می کنند از برای استخفاف به مردم و استهزای به ایشان، که طریقه جهال است و از برای مراء و جدال با اقران و امثال.
صنف دوم کسانی هستند که آن را طلب می کنند از برای مفاخرت نمودن و خدعه کردن صنف سوم کسانی هستند که آن را می طلبند به جهت تحصیل بصیرت در دین و تکمیل عقل و تحصیل یقین.
و علامت صنف اول آن است که در مقام جدال با اقران و امثال برمیآید و در صدد ایذای ایشان و غلبه بر آنها است، و در مجالس و محافل متعرض گفتگوی با ایشان می شود تا فضل خود را ظاهر سازد و در مجامع، ذکر علم و بیان صفت حلم را می کند، خضوع و خشوع را بر خود می بندد مثل اینکه سر به زیر می افکند و نفسهای بلند می کشد و ناله های ضعیف برمیآورد و گاهی در راه رفتن پشت خود را خم می کند و گاهی سر می جنباند و دستی حرکت می دهد و دل از ورع خالی، و باطن او از تقوی بریء است خدا او را ذلیل و خوار کند و بینی او را بر خاک بمالد و او را هلاک و مستأصل سازد.
علامت صنف دوم آن است که صاحب مکر و خدعه و نرمی و همواری است با امثال خود، از اهل علم تکبر نماید و از برای اغنیائی که پست رتبه هستند تواضع و فروتنی می کند و حلواهای ایشان را می خورد و دین ایشان را ضایع می کند خدا نام او را بر طرف کند و اثر او از میان علما قطع نماید.
علامت صنف سیم آن است که پیوسته شکسته و محزون است و بیداری را شعار خود ساخته، جامه عبادت پوشیده و در ظلمتهای شب به عبادت پروردگار کوشیده، و عبادت می کند از برای خدا، و از تقصیر خود خائف و ترسان، و همیشه از اعمال خود مضطرب و لزران است خدا را می خواند و می ترسد که دعای او را نشنود و متوجه است به اصلاح نفس خود و بیناست به اوصاف اهل زمان و گریزان است از دوستان به برادران خدا محکم کند اعضا و جوارح او را بر عمل کردن و عطا فرماید به او امان و آسایش در روز قیامت سوم آنکه آنچه را فهمید و دانست به آن عمل کند، که هر که به علم خود عمل نکرد آنچه را دانسته فراموش می کند، و هر که به علم خود عمل کند خدا به او کرامت می فرماید علم آنچه را نمی داند.
از حضرت امام زین العابدین علیه السلام مروی است که «علمی که به آن عمل نشود زیاد نمی کند از برای صاحبش مگر کفر و دوری از خدا را» و از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «اهل دوزخ متأذی می شوند از بوی عالمی که به علم خود عمل نکرده باشد» و فرمودند «اشد مردم از جهت حسرت و پشیمانی کسی است که دیگری را به خدا خوانده باشد و او قبول نموده و به آن سبب داخل بهشت شود و آن شخص خواننده خود به جهت ترک عمل به آنچه دانسته بود داخل دوزخ گردد» بلی:
چون علمت هست خدمت کن که زشت آید بر دانا
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا
چهارم آنکه حقوق معلم خود را بشناسد، و ادب او را نگاهدارد، و فروتنی و خشوع نسبت به او به جا آورد، و در برابر او سخنی را بر او رد نکند، و به دل او را دوست دارد، و اگر بد او مذکور شود رد کند، و اگر نتواند برخیزد، و حقوق او را فراموش نکند، زیرا که او پدر معنوی و والد روحانی اوست و حقوق او از سایر آباء بیشتر است و همچنین ملاحظه ادب و احترام سایر علما را بکند، خصوصا کسانی که از علم آنها منتفع شده و یا علم آنها با واسطه به او رسیده که آنها نیز پدران با واسطه او هستند.
و به مجرد اینکه چیزی از مطالب آنها به فهم او نرسد زبان اعراض و طعن نگشاید و نسبت غلط به ایشان ندهد و اگر بعد از سعی و جهد مطلبی از ایشان در نظر او صحیح نباشد و خواهد اعتراض نماید بر وجهی «مستحسن و عبارتی مقرون به ادب آن را ادا نماید.
پنجم آنکه نفس خود را از اخلاق رذیله و اوصاف ذمیمه پاک کند، زیرا که مادامی که «لوح» نفس از نقوش باطله پاک نشود انوار علوم بر او نتابد، و تا آئینه دل از زنگ صفات رذیله پرداخته و پاک نگردد صور علمیه در آن عکس نیندازد
و اما آداب تعلیم، آن نیز چند چیز است:
اول آنکه معلم، در تعلیم، قصد تقرب به خدا داشته باشد و غرض او از درس گفتن جاه و ریاست و بزرگی و شهرت، و مقصودش مجمع آرایی و خودنمائی نباشد، و طمع وظیفه سلطان یا مال دیگران او را به تعلیم نداشته باشد، بلکه منظور او به غیر از ارشاد و احیای دلهای مرده و رسیدن به ثوابهای پروردگار، دیگر چیزی نباشد.
و شکی نیست هر که کسی را تعلیم نماید شریک خواهد بود در ثواب تعلیم آن کس دیگری را و در ثواب تعلیم آن دیگر غیر او و همچنین إلی «غیر النهایه» پس به سبب یک تعلیم به ثوابهای بی نهایت می رسد و ستم باشد که کسی چنین امری را «مشوب» به نیتی کند که همه از دستش به در رود.
دوم آنکه بر متعلم، مهربان و مشفق باشد و خیرخواهی او را ملاحظه نماید و او را نصیحتهای مشفقانه گوید و در تعلیم، به قدر فهم او اکتفا کند، و با نرمی و گشاده روئی با او سخن گوید و درشتی و غلظت با او نکند.
سوم آنکه چون او را سزاوار علمی داند از او مضایقه نکند و ضنت و بخل نورزد و کسی را که قابل مطلبی نداند آن مطلب را با او در میان ننهد و با او نگوید.
چهارم آنکه چیزی که خلاف واقع باشد به او نگوید و نخواهد امری را که مطابق واقع نیست به او بفهماند، بلکه چنانچه شبهه ای وارد شود که نداند، سکوت کند و تأمل نماید تا جواب صحیح به دست آورد و تعلیم کند و این شرطی است مهم در تعلیم، زیرا که اگر ملاحظه نشود، ذهن متعلم به خلاف واقع معتاد می شود، و سلیقه او اعوجاج به هم می رساند، و از ترقی باز می ماند.
و آنچه مذکور شد، شرایط کلی تعلیم و تعلم است، و یمکن که آداب جزئیه دیگری هم باشد که متفحص در احادیث و علم اخلاق بر آنها مطلع گردد و کسی که معرفت با اهل این زمان داشته باشد، می داند که آداب تعلیم و تعلم، مثل سایر اوصاف کمالیه «مهجور»، و معلم و متعلم از ملاحظه شرایط دورند، زمان و اهل آن فاسد و بازار هدایت و ارشاد «کاسد گشته، نه نیت معلم خالص است و نه قصد متعلم، و نه غرض استاد صحیح است و نه منظور شاگرد، و از این جهت است که از هزار نفر یکی را رتبه کمال حاصل نمی شود، و اکثر در جهل خود باقی مانند، و با وجود اینکه بیشتر عمر خود را در مدارس به سر می برند.
اول آنکه طالب علم احتراز کند از پیروی شهوات نفسانیه و هواهای جسمانیه، و آمیزش با اهل دنیا و مصاحبت ارباب هوی و هوس، و بداند که همچنان که چشم ظاهر هرگاه «مأوف باشد، از شعاع خورشید محروم است و همچنین دیده باطن هرگاه مبتلا به متابعت هوا و هوس و مصابحت اهل دنیا باشد از اشعه انوار قدسیه که محل افاضه علوم است بی نصیب است.
دوم اینکه باعث تعلم محض، تقرب به خدا و رسیدن به سعادات بی منتها و ترقی از مرتبه «بهیمیت و دخول در عالم انسانیت باشد و مقصود او مراء و جدال یا رسیدن به منصب و مال یا مفاخرت و تفوق بر امثال و اقران نباشد.
و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمودند: «طلبه علم، سه طایفه هستند، پس بشناس ایشان را: صنف اول کسانی هستند که طلب علم می کنند از برای استخفاف به مردم و استهزای به ایشان، که طریقه جهال است و از برای مراء و جدال با اقران و امثال.
صنف دوم کسانی هستند که آن را طلب می کنند از برای مفاخرت نمودن و خدعه کردن صنف سوم کسانی هستند که آن را می طلبند به جهت تحصیل بصیرت در دین و تکمیل عقل و تحصیل یقین.
و علامت صنف اول آن است که در مقام جدال با اقران و امثال برمیآید و در صدد ایذای ایشان و غلبه بر آنها است، و در مجالس و محافل متعرض گفتگوی با ایشان می شود تا فضل خود را ظاهر سازد و در مجامع، ذکر علم و بیان صفت حلم را می کند، خضوع و خشوع را بر خود می بندد مثل اینکه سر به زیر می افکند و نفسهای بلند می کشد و ناله های ضعیف برمیآورد و گاهی در راه رفتن پشت خود را خم می کند و گاهی سر می جنباند و دستی حرکت می دهد و دل از ورع خالی، و باطن او از تقوی بریء است خدا او را ذلیل و خوار کند و بینی او را بر خاک بمالد و او را هلاک و مستأصل سازد.
علامت صنف دوم آن است که صاحب مکر و خدعه و نرمی و همواری است با امثال خود، از اهل علم تکبر نماید و از برای اغنیائی که پست رتبه هستند تواضع و فروتنی می کند و حلواهای ایشان را می خورد و دین ایشان را ضایع می کند خدا نام او را بر طرف کند و اثر او از میان علما قطع نماید.
علامت صنف سیم آن است که پیوسته شکسته و محزون است و بیداری را شعار خود ساخته، جامه عبادت پوشیده و در ظلمتهای شب به عبادت پروردگار کوشیده، و عبادت می کند از برای خدا، و از تقصیر خود خائف و ترسان، و همیشه از اعمال خود مضطرب و لزران است خدا را می خواند و می ترسد که دعای او را نشنود و متوجه است به اصلاح نفس خود و بیناست به اوصاف اهل زمان و گریزان است از دوستان به برادران خدا محکم کند اعضا و جوارح او را بر عمل کردن و عطا فرماید به او امان و آسایش در روز قیامت سوم آنکه آنچه را فهمید و دانست به آن عمل کند، که هر که به علم خود عمل نکرد آنچه را دانسته فراموش می کند، و هر که به علم خود عمل کند خدا به او کرامت می فرماید علم آنچه را نمی داند.
از حضرت امام زین العابدین علیه السلام مروی است که «علمی که به آن عمل نشود زیاد نمی کند از برای صاحبش مگر کفر و دوری از خدا را» و از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «اهل دوزخ متأذی می شوند از بوی عالمی که به علم خود عمل نکرده باشد» و فرمودند «اشد مردم از جهت حسرت و پشیمانی کسی است که دیگری را به خدا خوانده باشد و او قبول نموده و به آن سبب داخل بهشت شود و آن شخص خواننده خود به جهت ترک عمل به آنچه دانسته بود داخل دوزخ گردد» بلی:
چون علمت هست خدمت کن که زشت آید بر دانا
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا
چهارم آنکه حقوق معلم خود را بشناسد، و ادب او را نگاهدارد، و فروتنی و خشوع نسبت به او به جا آورد، و در برابر او سخنی را بر او رد نکند، و به دل او را دوست دارد، و اگر بد او مذکور شود رد کند، و اگر نتواند برخیزد، و حقوق او را فراموش نکند، زیرا که او پدر معنوی و والد روحانی اوست و حقوق او از سایر آباء بیشتر است و همچنین ملاحظه ادب و احترام سایر علما را بکند، خصوصا کسانی که از علم آنها منتفع شده و یا علم آنها با واسطه به او رسیده که آنها نیز پدران با واسطه او هستند.
و به مجرد اینکه چیزی از مطالب آنها به فهم او نرسد زبان اعراض و طعن نگشاید و نسبت غلط به ایشان ندهد و اگر بعد از سعی و جهد مطلبی از ایشان در نظر او صحیح نباشد و خواهد اعتراض نماید بر وجهی «مستحسن و عبارتی مقرون به ادب آن را ادا نماید.
پنجم آنکه نفس خود را از اخلاق رذیله و اوصاف ذمیمه پاک کند، زیرا که مادامی که «لوح» نفس از نقوش باطله پاک نشود انوار علوم بر او نتابد، و تا آئینه دل از زنگ صفات رذیله پرداخته و پاک نگردد صور علمیه در آن عکس نیندازد
و اما آداب تعلیم، آن نیز چند چیز است:
اول آنکه معلم، در تعلیم، قصد تقرب به خدا داشته باشد و غرض او از درس گفتن جاه و ریاست و بزرگی و شهرت، و مقصودش مجمع آرایی و خودنمائی نباشد، و طمع وظیفه سلطان یا مال دیگران او را به تعلیم نداشته باشد، بلکه منظور او به غیر از ارشاد و احیای دلهای مرده و رسیدن به ثوابهای پروردگار، دیگر چیزی نباشد.
و شکی نیست هر که کسی را تعلیم نماید شریک خواهد بود در ثواب تعلیم آن کس دیگری را و در ثواب تعلیم آن دیگر غیر او و همچنین إلی «غیر النهایه» پس به سبب یک تعلیم به ثوابهای بی نهایت می رسد و ستم باشد که کسی چنین امری را «مشوب» به نیتی کند که همه از دستش به در رود.
دوم آنکه بر متعلم، مهربان و مشفق باشد و خیرخواهی او را ملاحظه نماید و او را نصیحتهای مشفقانه گوید و در تعلیم، به قدر فهم او اکتفا کند، و با نرمی و گشاده روئی با او سخن گوید و درشتی و غلظت با او نکند.
سوم آنکه چون او را سزاوار علمی داند از او مضایقه نکند و ضنت و بخل نورزد و کسی را که قابل مطلبی نداند آن مطلب را با او در میان ننهد و با او نگوید.
چهارم آنکه چیزی که خلاف واقع باشد به او نگوید و نخواهد امری را که مطابق واقع نیست به او بفهماند، بلکه چنانچه شبهه ای وارد شود که نداند، سکوت کند و تأمل نماید تا جواب صحیح به دست آورد و تعلیم کند و این شرطی است مهم در تعلیم، زیرا که اگر ملاحظه نشود، ذهن متعلم به خلاف واقع معتاد می شود، و سلیقه او اعوجاج به هم می رساند، و از ترقی باز می ماند.
و آنچه مذکور شد، شرایط کلی تعلیم و تعلم است، و یمکن که آداب جزئیه دیگری هم باشد که متفحص در احادیث و علم اخلاق بر آنها مطلع گردد و کسی که معرفت با اهل این زمان داشته باشد، می داند که آداب تعلیم و تعلم، مثل سایر اوصاف کمالیه «مهجور»، و معلم و متعلم از ملاحظه شرایط دورند، زمان و اهل آن فاسد و بازار هدایت و ارشاد «کاسد گشته، نه نیت معلم خالص است و نه قصد متعلم، و نه غرض استاد صحیح است و نه منظور شاگرد، و از این جهت است که از هزار نفر یکی را رتبه کمال حاصل نمی شود، و اکثر در جهل خود باقی مانند، و با وجود اینکه بیشتر عمر خود را در مدارس به سر می برند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
یقین و اقل مراتب آن
فصل: مقابل این دو صفت رذیله، یعنی جهل مرکب و حیرت، یقین است و اقل مراتب آن اعتقاد ثابت جازم مطابق واقع است پس اعتقادی که مطابق واقع نباشد از افراد یقین نیست، اگر چه صاحب آن جزم داشته باشد به اینکه مطابق واقع است، بلکه جهل مرکب خواهد بود پس چنان که دانستی یقین، ضد حیرت و شک است از آن راه که جزم در آن معتبر است و مقابل جهل مرکب است، چون موافقت با واقع در آن لازم است و مورد یقین و متعلق آن، یا از لوازم و اجزای ایمان است مانند: وجود واجب سبحانه و صفات کمالیه او و مباحث متعلقه به نبوت و امامت و احوال نشأه آخرت یا آن را مدخلیتی در ایمان نیست چون حقایق اموری که ایمان بدون آنها تمام و جاهل به آنها از اهل اسلام است.
و چنانکه اشاره شد مطلق علم و یقین خواه در اموری که متعلقه به دین باشد یا غیر دین، شخص نفس انسانی را کمال، و شاهد روح را حسن و جمال است، و وصول به سعادات را باعث و دخول در خیل مجردات را مورث است
بلی یقین در مباحث الهیه و مطالب دینیه در تحصیل سعادات اخرویه، اکمل، و در تکمیل نفوس انسانیه ادخل است، زیرا که ایمان موقوف بدان، بلکه اصل آن و عین آن است، و سایر علوم شاخ و برگ آن، و رستگاری در آخرت بدون آن غیر حاصل، و فاقد آن در حزب کفار داخل است.
و بالجمله شکی نیست که مرتبه یقین اشرف فضایل، و افضل کمالات، و اهم اخلاق، و اعظم صفات است کیمیای سعادت و معراج کرامت است اکسیر اکبر و کبریت احمر است تشریفی است که قامت قابلیت هر کس بدان آراسته شد محرم خلوتخانه انس گردید و افسری است که تارک هر بنده به آن پیراسته شد قدم در حرم قدس نهاد.
و به این سبب سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «هر که به او عطا کرده شد نصیب او از یقین و صبر، چه باک او را از آنچه فوت شود او را از روزه روز و عبادت شب».
و فرمودند: «الیقین الایمان کله» یعنی: «همه ایمان یقین است» و نیز از آن حضرت مروی است که «هیچ آدمی نیست مگر اینکه از برای او گناهان بسیار است و لیکن هر که عقل او تام و یقین او کامل باشد گناهان ضرر نمی رساند، زیرا که هرگاه گناهی کند پشیمان می شود و استغفار می کند گناهان او آمرزیده می شود و فضیلتی از برای او باقی می ماند که او را داخل بهشت می کنند».
و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند که «عمل اندک با دوام و یقین، بهتر است در نزد خدا از عمل بسیار بدون یقین» و بسا باشد که شیطان در مقام فریب انسان برآید و او را در نزد خود صاحب یقین وانماید و چنان داند که در عقاید از برای او یقین حاصل، و به آن مرتبه عظمی واصل است و حال اینکه نه چنین است، بلکه از برای صاحب یقین علاماتی چند است که رسیدن به مرتبه یقین از آنها شناخته می شود.
و چنانکه اشاره شد مطلق علم و یقین خواه در اموری که متعلقه به دین باشد یا غیر دین، شخص نفس انسانی را کمال، و شاهد روح را حسن و جمال است، و وصول به سعادات را باعث و دخول در خیل مجردات را مورث است
بلی یقین در مباحث الهیه و مطالب دینیه در تحصیل سعادات اخرویه، اکمل، و در تکمیل نفوس انسانیه ادخل است، زیرا که ایمان موقوف بدان، بلکه اصل آن و عین آن است، و سایر علوم شاخ و برگ آن، و رستگاری در آخرت بدون آن غیر حاصل، و فاقد آن در حزب کفار داخل است.
و بالجمله شکی نیست که مرتبه یقین اشرف فضایل، و افضل کمالات، و اهم اخلاق، و اعظم صفات است کیمیای سعادت و معراج کرامت است اکسیر اکبر و کبریت احمر است تشریفی است که قامت قابلیت هر کس بدان آراسته شد محرم خلوتخانه انس گردید و افسری است که تارک هر بنده به آن پیراسته شد قدم در حرم قدس نهاد.
و به این سبب سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «هر که به او عطا کرده شد نصیب او از یقین و صبر، چه باک او را از آنچه فوت شود او را از روزه روز و عبادت شب».
و فرمودند: «الیقین الایمان کله» یعنی: «همه ایمان یقین است» و نیز از آن حضرت مروی است که «هیچ آدمی نیست مگر اینکه از برای او گناهان بسیار است و لیکن هر که عقل او تام و یقین او کامل باشد گناهان ضرر نمی رساند، زیرا که هرگاه گناهی کند پشیمان می شود و استغفار می کند گناهان او آمرزیده می شود و فضیلتی از برای او باقی می ماند که او را داخل بهشت می کنند».
و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند که «عمل اندک با دوام و یقین، بهتر است در نزد خدا از عمل بسیار بدون یقین» و بسا باشد که شیطان در مقام فریب انسان برآید و او را در نزد خود صاحب یقین وانماید و چنان داند که در عقاید از برای او یقین حاصل، و به آن مرتبه عظمی واصل است و حال اینکه نه چنین است، بلکه از برای صاحب یقین علاماتی چند است که رسیدن به مرتبه یقین از آنها شناخته می شود.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
تدبر در آفرینش و صنع پروردگار
و چون فضیلت تفکر در آیات عالم آفاق و انفس را دانستی، بدان که از تفکر در هر موجودی از موجودات مشاهده عجائب صنع پروردگار می توان نمود و از تدبر در هر مخلوقی از مخلوقات ملاحظه غرایب قدرت آفریدگار می توان کرد، زیرا که آنچه در اقلیم وجود بجز ذات پاک آفریدگار یافت می شود رشحه ای از رشحات وجود او و قطره ای از دریای بی منتهای فیض وجود او است و از اوج عالم مجردات تا حضیض منزل مادیات را اگر سیر کنی بجز صنع او نبینی، و از کشور افلاک تا خطه خاک را اگر تفحص کنی به غیر از آثار قدرت او نیابی مجردات و مادیات از صنایع عجیبه او و «جواهر» و اعراض فلکیات و عنصریات و بسائط و مرکبات از بدایع غریبه او.
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
زیر نشین علمت کاینات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
مبدأ هر چشمه که جودیش هست
مخترع هر چه وجودیش هست
گر سر چرخ است پر از طوق اوست
ور دل خاک است پر از شوق اوست
لوالدی قدس سره:
ای ز وجود تو وجود همه
پرتوی از بود تو بود همه
نیست کن و هست کن هست و نیست
غیر تو و صنع تو موجود نیست
صفحه خضرا ز تو آراسته
عرصه غبرا ز تو پیراسته
غیب ازل نور شهود از تو یافت
لوح عدم نقش وجود از تو یافت
روشنی لعل بدخشان ز تو
پرتو خورشید درخشان ز تو
نورده ظلمتیان عدم
ربط ده خیل حدوث و قدم
جنبشی از بحر وجودت، سپهر
پرتوی از عکس رخت، ماه و مهر
نقطه ای از دفتر صنعت فلک
شحنه ای از عسکر ملکت ملک
و هیچ ذره از ذرات عالم نیست مگر اینکه از انواع عجایب حکمت و غرایب صنعت پروردگار این قدر در آن یافت می شود که اگر جمیع عقلای عالم و حکمای بنی آدم از بدو آفرینش تا قیام قیامت دامن همت بر میان بندند که ادراک آن را کنند به عشری از اعشار و اندکی از بسیار آن نتوانند رسید، چه جای این که آثار قدرت کامله را در جمیع موجودات توانند فهمید
و مخفی نماند که موجوداتی که از کتم عدم به فضای وجود آمده اند بسیاری از آنها را ما نمی شناسیم، نه مجمل آنها را می دانیم نه مفصل، نه نامی از آنها شنیده ایم و نه نشانی و دست تصرف اوهام ما از آنها کوتاه، و قدم اندیشه ما را در نزد آنها راه نیست.
پس از برای ما تفکر در آنها و ادراک عجایب و غرایب آنها ممکن نیست، بلکه تفکر و تدبر ما منحصر است به آنچه مجملا وجود آنها را دانسته ایم و اصل آنها را شناخته و آنها بر دو قسم اند:
یکی آنچه دیده نمی شود و به حس در نمی آید و آن را «عالم ملکوت» گویند، مانند عالم عقول و نفوس مجرده و ملائکه و جن و شیاطین و از برای آنها انواع و طبقات بسیاری که بجز خالق آنها احاطه به آنها نتواند کرد.
و دیگری آنچه محسوس میشود و مشاهده میگردد و از برای آنها سه طبقه است:
یکی آنکه از عالم افلاک مشاهده میشود از ثوابت و سیارات و گردش آنها در لیل و نهار.
دوم: خطه خاک محسوس با آنچه در آن هست از بلندی و پستی و کوه و دریا و بیابان و صحرا و شطوط و انهار و معادن و اشجار و نباتات و حیوانات و جمادات.
سیم: عالم هوا با آنچه در آن مشاهده میشود از رعد و برق و برف و باران و ابر و صاعقه و امثال اینها و هر یک از این طبقات را انواع متکثره و هر نوعی را اقسام و اصناف غیر متناهیه است که هر یکی را صنعتی و هیئتی و اثر و خاصیتی و ظاهری و باطنی و حرکت و سکونی و حکمت و مصلحتی است که بجز خداوند دانا نتواند ادراک نمود.
و هر یک از اینها را که دست زنی محل تفکر و عبرت، و باعث بصیرت و معرفت می گردد، زیرا که همگی آنها گواهان عدل و شهود صدق اند بر وحدانیت خالق آنها و حکمت او کمال او قدرت و عظمت او.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار
پس هر که دیده بصیرت بگشاید و به قدم حقیقت گرد سراپای عالم وجود برآید و مملکت خداوند و دود را سیر کند در هر ذره از ذرات مخلوقات، عجایب حکمت و آثار قدرت، این قدر مشاهده می کند که فهم او حیران و عقل او واله و سرگردان می گردد.
و شبهه ای نیست در اینکه طبقات عوالم پروردگار در شرافت و وسعت متفاوت اند و هر عالم پستی را نسبت به ما فوق آن قدر محسوسی نیست پس عالم خاک را که پست ترین عالم خداوند پاک است قدری نیست در نزد عالم هوا، همچنان که عالم هوا را مقداری نیست به قیاس عالم سموات، و عالم سموات را نسبت به عالم مثال، و عالم مثال را نظر به عالم ملکوت، و عالم ملکوت را نظر به عالم جبروت، و تمام اینها را نسبت به آنچه ما را راهی به ادراک آن نیست از عوالم الهیه و آنچه از مخلوقات را که بر روی پست ترین همه این عوالم است که زمین باشد از حیوانات و نباتات و جمادات قدر محسوسی نسبت به اهل زمین نیست و از برای هر یکی از این اجناس ثلاثه انواع و اقسام و اصناف و افراد بی نهایت است و هر یک از این عوالم مشتمل است بر عجایب بسیار و غرایب بی شمار که تعداد آنها از حد و حصر متجاوز و بنان و بیان از ترقیم آن ابکم و عاجز است.
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
زیر نشین علمت کاینات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
مبدأ هر چشمه که جودیش هست
مخترع هر چه وجودیش هست
گر سر چرخ است پر از طوق اوست
ور دل خاک است پر از شوق اوست
لوالدی قدس سره:
ای ز وجود تو وجود همه
پرتوی از بود تو بود همه
نیست کن و هست کن هست و نیست
غیر تو و صنع تو موجود نیست
صفحه خضرا ز تو آراسته
عرصه غبرا ز تو پیراسته
غیب ازل نور شهود از تو یافت
لوح عدم نقش وجود از تو یافت
روشنی لعل بدخشان ز تو
پرتو خورشید درخشان ز تو
نورده ظلمتیان عدم
ربط ده خیل حدوث و قدم
جنبشی از بحر وجودت، سپهر
پرتوی از عکس رخت، ماه و مهر
نقطه ای از دفتر صنعت فلک
شحنه ای از عسکر ملکت ملک
و هیچ ذره از ذرات عالم نیست مگر اینکه از انواع عجایب حکمت و غرایب صنعت پروردگار این قدر در آن یافت می شود که اگر جمیع عقلای عالم و حکمای بنی آدم از بدو آفرینش تا قیام قیامت دامن همت بر میان بندند که ادراک آن را کنند به عشری از اعشار و اندکی از بسیار آن نتوانند رسید، چه جای این که آثار قدرت کامله را در جمیع موجودات توانند فهمید
و مخفی نماند که موجوداتی که از کتم عدم به فضای وجود آمده اند بسیاری از آنها را ما نمی شناسیم، نه مجمل آنها را می دانیم نه مفصل، نه نامی از آنها شنیده ایم و نه نشانی و دست تصرف اوهام ما از آنها کوتاه، و قدم اندیشه ما را در نزد آنها راه نیست.
پس از برای ما تفکر در آنها و ادراک عجایب و غرایب آنها ممکن نیست، بلکه تفکر و تدبر ما منحصر است به آنچه مجملا وجود آنها را دانسته ایم و اصل آنها را شناخته و آنها بر دو قسم اند:
یکی آنچه دیده نمی شود و به حس در نمی آید و آن را «عالم ملکوت» گویند، مانند عالم عقول و نفوس مجرده و ملائکه و جن و شیاطین و از برای آنها انواع و طبقات بسیاری که بجز خالق آنها احاطه به آنها نتواند کرد.
و دیگری آنچه محسوس میشود و مشاهده میگردد و از برای آنها سه طبقه است:
یکی آنکه از عالم افلاک مشاهده میشود از ثوابت و سیارات و گردش آنها در لیل و نهار.
دوم: خطه خاک محسوس با آنچه در آن هست از بلندی و پستی و کوه و دریا و بیابان و صحرا و شطوط و انهار و معادن و اشجار و نباتات و حیوانات و جمادات.
سیم: عالم هوا با آنچه در آن مشاهده میشود از رعد و برق و برف و باران و ابر و صاعقه و امثال اینها و هر یک از این طبقات را انواع متکثره و هر نوعی را اقسام و اصناف غیر متناهیه است که هر یکی را صنعتی و هیئتی و اثر و خاصیتی و ظاهری و باطنی و حرکت و سکونی و حکمت و مصلحتی است که بجز خداوند دانا نتواند ادراک نمود.
و هر یک از اینها را که دست زنی محل تفکر و عبرت، و باعث بصیرت و معرفت می گردد، زیرا که همگی آنها گواهان عدل و شهود صدق اند بر وحدانیت خالق آنها و حکمت او کمال او قدرت و عظمت او.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار
پس هر که دیده بصیرت بگشاید و به قدم حقیقت گرد سراپای عالم وجود برآید و مملکت خداوند و دود را سیر کند در هر ذره از ذرات مخلوقات، عجایب حکمت و آثار قدرت، این قدر مشاهده می کند که فهم او حیران و عقل او واله و سرگردان می گردد.
و شبهه ای نیست در اینکه طبقات عوالم پروردگار در شرافت و وسعت متفاوت اند و هر عالم پستی را نسبت به ما فوق آن قدر محسوسی نیست پس عالم خاک را که پست ترین عالم خداوند پاک است قدری نیست در نزد عالم هوا، همچنان که عالم هوا را مقداری نیست به قیاس عالم سموات، و عالم سموات را نسبت به عالم مثال، و عالم مثال را نظر به عالم ملکوت، و عالم ملکوت را نظر به عالم جبروت، و تمام اینها را نسبت به آنچه ما را راهی به ادراک آن نیست از عوالم الهیه و آنچه از مخلوقات را که بر روی پست ترین همه این عوالم است که زمین باشد از حیوانات و نباتات و جمادات قدر محسوسی نسبت به اهل زمین نیست و از برای هر یکی از این اجناس ثلاثه انواع و اقسام و اصناف و افراد بی نهایت است و هر یک از این عوالم مشتمل است بر عجایب بسیار و غرایب بی شمار که تعداد آنها از حد و حصر متجاوز و بنان و بیان از ترقیم آن ابکم و عاجز است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
ایمنی از مکر خدا
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل دوم - خوف از خدا و انواع آن
بدان که ضد این صفت مذمومه، خوف از خداست و آن بر سه نوع است:
اول: خوف بنده از عظمت و جلال کبریای خداوند متعال و ارباب قلوب، این نوع را خشیت یا رهبت نامند
دوم: خوف از گناهانی که کرده و تقصیراتی که از او صادر گشته
سوم: خوف از این هر دو با هم
و شبهه ای نیست در اینکه هر قدر معرفت بنده به عظمت و جلال آفریدگار و ارتفاع شأن او و علو مکان او بیشتر، و به عیوب و گناهان خود بیناتر، ترس و خوف او زیادتر می شود، زیرا که ادراک قدرت قاهره و عظمت باهره و قوه قویه و عزت شدیده باعث اضطراب، و وحشت می شود شکی نیست در اینکه عظمت آفریدگار و قدرت او و صفات جلال او و اوصاف جمال او درشدت و قوت، غیر متناهی است و از برای احدی احاطه به صفات قدس او و ادراک کنه آنها میسر نیست بلکه بعضی از ادراک عالیه به قدر قابلیت و طاقت خود بر سبیل اجمال، بعضی از صفات او را می فهمند و آن هم فی الحقیقه نه از صفات او بلکه از غایت امری است که عقول قاصره ایشان به آن می رسد و آن را کمال تصور می کند.
خیال نظر غالی از راه او
ز گردندگی دور خرگاه او
و اگر ذره ای از نور خورشید حقیقت بعضی از صفات او بر دلهای ارباب عقول قویه پرتو افکند خار و خس وجود ایشان را در هم سوزد و تار و پود هستیشان را از هم بگسلاند و اگر گوشه ای از پرده جمال ازال از برای صاحبان مدارک عالیه برداشته شود اجزای وجودشان از هم پاشیده و دلهای ایشان پاره پاره گردد و نهایت فهم نفوس قادسیه و عقول عالیه آن است که بفهمند که رسیدن به حقیقت صفات جلال و جمال او محال است، و زبان عقل از ادای شمه ای از اوصاف او حقیقه ابکم و لال.
و همین قدر بدانید که دست اندیشه از دامن جلالش کوتاه، و پای وهم را در ساحت قدسش راه نیست.
کمال حسنش از اندیشه بیرون
ز حد عقل فکرت پیشه بیرون
و فهمیدن این مرتبه نیز به اختلاف عقول و مدارک، مختلف می گردد و هر که را مدرک بیشتر و عقل کامل تر است حیرت و سرگردانی بیشتر و عظمت و جلال او شناساتر و خوف و دهشت او افزون تر است و از این جهت پروردگار عالم می فرماید: «انما یخشی الله من عباده العلماء» یعنی «این است و جز این نیست که خشیت و دهشت از خدا مخصوص بندگانی است که عالم و دانا هستند».
و سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: «انا اخوفکم لله» یعنی «ترس من از خدا از همه شما بیشتر است» و البته به گوش تو حکایت خوف طایفه انبیاء و فرقه اولیاء رسیده، و در هر شب غشهای پی در پی امیر مومنان علیه السلام را شنیده ای، و سبب این، کمال معرفت به خدا است، زیرا که معرفت کامله در دل اثر می کند و آن را به سوزش و اضطراب می آورد، و اثر آن از دل به بدن سرایت می نماید و تن را ضعیف و لاغر، و چهره را زرد، و دیده را گریان می سازد، و به جوارح و اعضاء سرایت می کند و آنها را از معصیت باز، و به طاعت و عبادت می دارد و کسی که سعی در ترک معاصی و کسب طاعات نکند دل او از خوف خدا خالی و هیچ مرتبه از خوف از برای او حاصل نیست و از این جهت گفته اند: خائف کسی نیست که چشم خود را بمالد و گریه کند بلکه کسی است که از عاقبت آنچه می ترسد احتراز کند.
و بعضی از عرفا گفته اند که بنده در هنگامی از خدا می ترسد که از گناه پرهیز کند، مانند بیماری که از خوف طول مرض از غذاهای ناسازگار پرهیز می کند و همچنین به صفات و احوال سرایت می کند و آتش شهوات را فرو می نشاند، و لذتهای دنیویه را ناگوار می سازد، و طعم معاصی شیرین در کام طبعش تلخ و مکروه می گردد، همچنان که عسل ناگوار می شود نزد کسی که داند زهر با آن مخلوط است و در این هنگام دل او از دنیا و خاشع می گردد و همت او به کار خود و نظر کردن به عاقبت احوال خود مصروف می شود و شغلی از برای او به جز مجاهده با نفس و شیطان و مراقبه احوال و محاسبه اعمال خود نمی ماند و یک نفس را از برای خود غنیمت می شمارد و آن را به مصرف بی فایده نمی رساند و به اوقات و ساعات خود«ضنت هم می رساند و آن را به عبث خرج نمی کند و به یک کلمه لغو که از او سر زند، یا خیال هرزه که به خاطرش گذرد در مقام مواخذه نفس و عتاب و خطاب با آن در می آید و ظاهر و باطن خود را به چاره آنچه از آن می ترسد مشغول می سازد و هیچ چیز دیگر را به خاطر خود راه نمی دهد، مانند کسی که به چنگال شیری درنده گرفتار گردد، یا به دریای طوفانی غرق شود که فکری دیگر بجز خلاصی از آن ندارد و خیالی بجز رهائی از آن نمی کند همچنان که از جمعی صحابه و تابعین مشهور، و از سلف صالحین مأثور است.
و اقل مرتبه خوف آن است که اثر آن در اعمال ظاهر شود و آدمی را از محرمات باز دارد و در این وقت مرتبه ورع حاصل می شود و اگر از این مرتبه ترقی کند و خوف او به مرتبه ای رسد که او را از شبهات نیز نگاه دارد صاحب تقوی خواهد شد و اگر از این مرتبه نیز ترقی کند و خود را بالکلیه به خدمت پروردگار بدارد و از فضول دنیا اعراض کند و نفسی از انفاس خود را صرف غیر خدا نکند داخل زمره و حزب صدیقین می گردد.
اول: خوف بنده از عظمت و جلال کبریای خداوند متعال و ارباب قلوب، این نوع را خشیت یا رهبت نامند
دوم: خوف از گناهانی که کرده و تقصیراتی که از او صادر گشته
سوم: خوف از این هر دو با هم
و شبهه ای نیست در اینکه هر قدر معرفت بنده به عظمت و جلال آفریدگار و ارتفاع شأن او و علو مکان او بیشتر، و به عیوب و گناهان خود بیناتر، ترس و خوف او زیادتر می شود، زیرا که ادراک قدرت قاهره و عظمت باهره و قوه قویه و عزت شدیده باعث اضطراب، و وحشت می شود شکی نیست در اینکه عظمت آفریدگار و قدرت او و صفات جلال او و اوصاف جمال او درشدت و قوت، غیر متناهی است و از برای احدی احاطه به صفات قدس او و ادراک کنه آنها میسر نیست بلکه بعضی از ادراک عالیه به قدر قابلیت و طاقت خود بر سبیل اجمال، بعضی از صفات او را می فهمند و آن هم فی الحقیقه نه از صفات او بلکه از غایت امری است که عقول قاصره ایشان به آن می رسد و آن را کمال تصور می کند.
خیال نظر غالی از راه او
ز گردندگی دور خرگاه او
و اگر ذره ای از نور خورشید حقیقت بعضی از صفات او بر دلهای ارباب عقول قویه پرتو افکند خار و خس وجود ایشان را در هم سوزد و تار و پود هستیشان را از هم بگسلاند و اگر گوشه ای از پرده جمال ازال از برای صاحبان مدارک عالیه برداشته شود اجزای وجودشان از هم پاشیده و دلهای ایشان پاره پاره گردد و نهایت فهم نفوس قادسیه و عقول عالیه آن است که بفهمند که رسیدن به حقیقت صفات جلال و جمال او محال است، و زبان عقل از ادای شمه ای از اوصاف او حقیقه ابکم و لال.
و همین قدر بدانید که دست اندیشه از دامن جلالش کوتاه، و پای وهم را در ساحت قدسش راه نیست.
کمال حسنش از اندیشه بیرون
ز حد عقل فکرت پیشه بیرون
و فهمیدن این مرتبه نیز به اختلاف عقول و مدارک، مختلف می گردد و هر که را مدرک بیشتر و عقل کامل تر است حیرت و سرگردانی بیشتر و عظمت و جلال او شناساتر و خوف و دهشت او افزون تر است و از این جهت پروردگار عالم می فرماید: «انما یخشی الله من عباده العلماء» یعنی «این است و جز این نیست که خشیت و دهشت از خدا مخصوص بندگانی است که عالم و دانا هستند».
و سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: «انا اخوفکم لله» یعنی «ترس من از خدا از همه شما بیشتر است» و البته به گوش تو حکایت خوف طایفه انبیاء و فرقه اولیاء رسیده، و در هر شب غشهای پی در پی امیر مومنان علیه السلام را شنیده ای، و سبب این، کمال معرفت به خدا است، زیرا که معرفت کامله در دل اثر می کند و آن را به سوزش و اضطراب می آورد، و اثر آن از دل به بدن سرایت می نماید و تن را ضعیف و لاغر، و چهره را زرد، و دیده را گریان می سازد، و به جوارح و اعضاء سرایت می کند و آنها را از معصیت باز، و به طاعت و عبادت می دارد و کسی که سعی در ترک معاصی و کسب طاعات نکند دل او از خوف خدا خالی و هیچ مرتبه از خوف از برای او حاصل نیست و از این جهت گفته اند: خائف کسی نیست که چشم خود را بمالد و گریه کند بلکه کسی است که از عاقبت آنچه می ترسد احتراز کند.
و بعضی از عرفا گفته اند که بنده در هنگامی از خدا می ترسد که از گناه پرهیز کند، مانند بیماری که از خوف طول مرض از غذاهای ناسازگار پرهیز می کند و همچنین به صفات و احوال سرایت می کند و آتش شهوات را فرو می نشاند، و لذتهای دنیویه را ناگوار می سازد، و طعم معاصی شیرین در کام طبعش تلخ و مکروه می گردد، همچنان که عسل ناگوار می شود نزد کسی که داند زهر با آن مخلوط است و در این هنگام دل او از دنیا و خاشع می گردد و همت او به کار خود و نظر کردن به عاقبت احوال خود مصروف می شود و شغلی از برای او به جز مجاهده با نفس و شیطان و مراقبه احوال و محاسبه اعمال خود نمی ماند و یک نفس را از برای خود غنیمت می شمارد و آن را به مصرف بی فایده نمی رساند و به اوقات و ساعات خود«ضنت هم می رساند و آن را به عبث خرج نمی کند و به یک کلمه لغو که از او سر زند، یا خیال هرزه که به خاطرش گذرد در مقام مواخذه نفس و عتاب و خطاب با آن در می آید و ظاهر و باطن خود را به چاره آنچه از آن می ترسد مشغول می سازد و هیچ چیز دیگر را به خاطر خود راه نمی دهد، مانند کسی که به چنگال شیری درنده گرفتار گردد، یا به دریای طوفانی غرق شود که فکری دیگر بجز خلاصی از آن ندارد و خیالی بجز رهائی از آن نمی کند همچنان که از جمعی صحابه و تابعین مشهور، و از سلف صالحین مأثور است.
و اقل مرتبه خوف آن است که اثر آن در اعمال ظاهر شود و آدمی را از محرمات باز دارد و در این وقت مرتبه ورع حاصل می شود و اگر از این مرتبه ترقی کند و خوف او به مرتبه ای رسد که او را از شبهات نیز نگاه دارد صاحب تقوی خواهد شد و اگر از این مرتبه نیز ترقی کند و خود را بالکلیه به خدمت پروردگار بدارد و از فضول دنیا اعراض کند و نفسی از انفاس خود را صرف غیر خدا نکند داخل زمره و حزب صدیقین می گردد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت چهاردهم - عجب و مذمت آن
و آن عبارت است از اینکه آدمی خود را بزرگ شمارد به جهت کمالی که در خود بیند، خواه آن کمال را داشته باشد یا نداشته باشد و خود همچنان داند که دارد و خواه .
آن صفتی را که دارد و به آن می بالد فی الواقع هم کمال باشد یا نه و بعضی گفته اند: عجب آن است که صفتی یا نعمتی را که داشته باشد بزرگ بشمرد و از منعم آن فراموش کند.
و فرق میان این صفت و کبر، آن است که متکبر آن است که خود را بالاتر از غیر ببیند و مرتبه خود را بیشتر شمارد ولی در این صفت، پای غیری در میان نیست بلکه معجب آن است که به خود ببالد و از خود شاد باشد و خود را به جهت صفتی، شخصی شمارد و از منعم این صفت فراموش کند پس اگر به صفتی که داشته شاد باشد از این که نعمتی است از خدا که به او کرامت فرموده و هر وقت که بخواهد می گیرد و از فیض و لطف خود عطا کرده است نه از استحقاقی که این شخص دارد، عجب نخواهد بود.
و اگر صفتی که خود را به آن بزرگ می شمارد همچنین داند که خدا به او کرامت فرموده است و لیکن چنین داند که حقی بر خدا دارد که باید این نعمت و کمال را به او بدهد، و مرتبه ای از برای خود در پیش خدا ثابت داند و استبعاد کند که خدا سلب این نعمت را کند و ناخوشی به او برساند و از خدا به جهت عمل خود توقع کرامت داشته باشد، این را «دلال و ناز گویند و این از عجب بدتر است، زیرا که صاحب این صفت عجب را دارد و بالاتر و این مثل آن است که کسی عطائی به دیگری کند پس اگر این عطا در نظر او عظمتی دارد منت بر آن شخص که گرفته است می گذارد و عجب بر این عطا دارد
و اگر علاوه بر آن، به آن شخصی که عطا به او شده برای خدمات به او رجوع کند و خواهشها از او کند و همچنین داند که البته او هم خدمات او را به جا آورد به جهت عطائی که بر او کرده دلال بر آن شخص خواهد داشت و همچنان که عجب گاه است به صفتی است که صاحب آن، آن را کمال می داند و فی الحقیقه هیچ کمالی نیست، همچنین عجب گاه است به عملی است که هیچ فایده ای بر آن مترتب نمی شود و آن بیچاره خطا کرده است و آن را خوب می داند.
و مخفی نماند که این صفت خبیثه بدترین صفات مهلکه و ارذل ملکات ذمیمه است حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «سه چیز است که از جمله مهلکات است: بخل، که اطاعت آن را کنی و هوا و هوس که پیروی آن را نمائی و عجب نمودن آدمی به نفس خود» و فرمودند که «هر وقت ببینی که مردم بخل خود را اطاعت می کنند، و پیروی هواهای خود را می نمایند، و هر صاحب رأیی به رأی خود عجب می نماید و آن را صواب می شمارد بر تو باد که خود را محافظت کنی و با مردم ننشینی» و نیز در روایتی از آن سرور وارد شده است که فرمود: «اگر هیچ گناهی نکنید من از بدتر از گناه از شما می ترسم و آن عجب است، عجب» مروی است که «روزی موسی علیه السلام نشسته بود که شیطان وارد شد و با او «برنسی رنگارنگ بود چون نزدیک موسی علیه السلام رسید برنس را کند و ایستاد، سلام کرد موسی علیه السلام گفت: تو کیستی؟
گفت منم ابلیس آمدم سلام بر تو کنم، چون مرتبه تو را نزد خدا می دانستم موسی گفت این برنس چیست؟ گفت: این را به جهت آن دارم که دلهای فرزندان آدم را به وسیله آن به سوی خود کشم موسی علیه السلام گفت که کدام گناه است که چون آدمی مرتکب آن شد تو بر آن غالب می گردی؟ گفت: هر وقت عجب به خود نموده و طاعتی که کرد به نظر او بزرگ آمد و گناهش در نزد او حقیر نمود» خداوند عالم به داود علیه السلام وحی نمود که «مژده ده گناهکاران را و بترسان صدیقان را عرض کرد که چگونه عاصیان را مژده دهم و مطیعان را بترسانم؟ فرمود: عاصیان را مژده ده که من توبه را قبول می کنم و گناه را عفو می کنم و صدیقان را بترسان که به اعمال خود عجب نکنند که هیچ بنده ای نیست که من با او محاسبه کنم مگر اینکه هلاک می شود» حضرت باقر علیه السلام فرمودند که «دو نفر داخل مسجد شدند که یکی عابد و دیگری فاسق، چون از مسجد بیرون رفتند فاسق از جمله صدیقان بود و عابد از جمله فاسقان و سبب این، آن بود که عابد داخل مسجد شد و به عبادت خود می بالید و در این فکر بود و فکر فاسق در پشیمانی از گناه و استغفار بود» و حضرت صادق علیه السلام فرمودند که «خدا دانست که گناه کردن از برای مومن بهتر است از عجب کردن و اگر به این جهت نمی بود هرگز هیچ مومنی را مبتلا نمی کرد» و فرمود که «مردی گناه می کند و پشیمان می شود و بعد از آن عبادتی می کند و به آن شاد و فرحناک می شود، و به این جهت از آن حالت پشیمانی سست می شود و فراموش می کند، و اگر بر آن حالت می بود بهتر بود از عبادتی که کرد» مروی است که عالمی به نزد عابدی آمد و پرسید چگونه است نماز تو؟ عابد گفت: از مثل منی از نماز او می پرسی؟ من چنین و چنان عبادت خدا را می کنم عالم گفت: گریه تو چقدر است؟ گفت: این قدر می گریم که اشکها از چشمهای من جاری می شود عالم گفت که خنده تو با ترس بهتر است از این گریه که تو بر خود می بالی» و نیز مروی است که «اول کاری که با صاحب صفت عجب می کنند این است که او را از آنچه به او عجب کرده بی بهره می سازند تا بداند که چگونه عاجز و فقیر است و خود گواهی بر خود دهد تا حجت تمام تر باشد، همچنان که با ابلیس کردند و عجب گناهی است که تخم آن کفر است و زمین آن نفاق است و آب آن فساد است و شاخه های آن جهل و نادانی است و برگ آن ضلالت و گمراهی است و میوه آن لعنت و مخلد بودن در آتش جهنم پس هر که عجب کرد تخم را پاشید و زرع کرد و لابد میوه آن را خواهد چید» و نیز مروی است که «در شریعت عیسی بن مریم علیه السلام بود سیاحت کردن در شهرها، در سفری بیرون رفت و مرد کوتاه قامتی از اصحاب او همراه او بود، رفتند تا به کنار دریا رسیدند، جناب عیسی علیه السلام گفت: بسم الله و بر روی آن روان شد آن مرد کوتاه چون دید عیسی علیه السلام بسم الله گفت و بر روی آب روان شد، او نیز گفت بسم الله و روانه شد و به عیسی علیه السلام رسید در آن وقت به خود عجب کرد و گفت: این عیسی روح الله است بر روی آب راه می رود و من هم بر روی آب راه می روم، فضیلت او بر من چه چیز است؟ و چون این به خاطرش گذشت به آب فرو رفت پس استغاثه به حضرت عیسی علیه السلام نمود، عیسی دست او را گرفت و از آب بیرون آورد و گفت: ای کوتاه چه گفتی؟ عرض کرد که چنین چیزی به خاطرم گذشت گفت: پا از حد خود بیرون گذاشتی، خدا تو را غضب کرد، توبه کن.
و بدان که عجب با وجود آنکه خود از صفات خبیثه است منشأ آفات و صفات خبیثه دیگر می شود، مثل کبر، که یکی از اسباب کبر، عجب است و چون فراموشی گناهان و مهمل گذاردن آنها، که آنها را به خاطر نگذارند و اگر گاهی به خاطر او چیزی از گناهانش بگذرد وقعی به آن ننهد و سعی در ادراک آن نکند، بلکه همچنان گمان کند که البته خدا آن را خواهد آمرزید و عبادتی اگر از او سرزند آن را عظیم شمرد و به آن خوشحال شود و منت بر خدا گذارد و توفیقهای خدا را فراموش کند و در این وقت از آفات و معایب اعمال خود نیز غافل می شود، زیرا که آفات آنها را کسی می فهمد که متوجه آنها باشد، و کسی متوجه می شود که خائف و ترسان باشد، و معجب کجا ترسان است؟ بلکه مغرور است و از مکر خدا ایمن است، و چنان پندارد که منزلتی در نزد خدا دارد و بر او حقی دارد و بسا باشد که در مقام خودستائی برآید و اگر عجب به عقل و فکر و علم خود داشته باشد از سئوال کردن باز می ماند و در مشورت و تعلم کوتاهی می کند و گاه باشد که تدبیر خطائی نموده و به آن اصرار می کند، و پند کسی را نمی شنود و به این جهت، گاه است ضرر کلی به او می رسد یا به فضیحت و رسوائی می انجامد.
پس صواب آن است که هر کسی نفس خود را خاطی داند، و آن را متهم شمارد، و اعتماد و وثوق بر آن نکند، و به علماء و دانایان رجوع کند و از ایشان استعانت جوید.
آن صفتی را که دارد و به آن می بالد فی الواقع هم کمال باشد یا نه و بعضی گفته اند: عجب آن است که صفتی یا نعمتی را که داشته باشد بزرگ بشمرد و از منعم آن فراموش کند.
و فرق میان این صفت و کبر، آن است که متکبر آن است که خود را بالاتر از غیر ببیند و مرتبه خود را بیشتر شمارد ولی در این صفت، پای غیری در میان نیست بلکه معجب آن است که به خود ببالد و از خود شاد باشد و خود را به جهت صفتی، شخصی شمارد و از منعم این صفت فراموش کند پس اگر به صفتی که داشته شاد باشد از این که نعمتی است از خدا که به او کرامت فرموده و هر وقت که بخواهد می گیرد و از فیض و لطف خود عطا کرده است نه از استحقاقی که این شخص دارد، عجب نخواهد بود.
و اگر صفتی که خود را به آن بزرگ می شمارد همچنین داند که خدا به او کرامت فرموده است و لیکن چنین داند که حقی بر خدا دارد که باید این نعمت و کمال را به او بدهد، و مرتبه ای از برای خود در پیش خدا ثابت داند و استبعاد کند که خدا سلب این نعمت را کند و ناخوشی به او برساند و از خدا به جهت عمل خود توقع کرامت داشته باشد، این را «دلال و ناز گویند و این از عجب بدتر است، زیرا که صاحب این صفت عجب را دارد و بالاتر و این مثل آن است که کسی عطائی به دیگری کند پس اگر این عطا در نظر او عظمتی دارد منت بر آن شخص که گرفته است می گذارد و عجب بر این عطا دارد
و اگر علاوه بر آن، به آن شخصی که عطا به او شده برای خدمات به او رجوع کند و خواهشها از او کند و همچنین داند که البته او هم خدمات او را به جا آورد به جهت عطائی که بر او کرده دلال بر آن شخص خواهد داشت و همچنان که عجب گاه است به صفتی است که صاحب آن، آن را کمال می داند و فی الحقیقه هیچ کمالی نیست، همچنین عجب گاه است به عملی است که هیچ فایده ای بر آن مترتب نمی شود و آن بیچاره خطا کرده است و آن را خوب می داند.
و مخفی نماند که این صفت خبیثه بدترین صفات مهلکه و ارذل ملکات ذمیمه است حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «سه چیز است که از جمله مهلکات است: بخل، که اطاعت آن را کنی و هوا و هوس که پیروی آن را نمائی و عجب نمودن آدمی به نفس خود» و فرمودند که «هر وقت ببینی که مردم بخل خود را اطاعت می کنند، و پیروی هواهای خود را می نمایند، و هر صاحب رأیی به رأی خود عجب می نماید و آن را صواب می شمارد بر تو باد که خود را محافظت کنی و با مردم ننشینی» و نیز در روایتی از آن سرور وارد شده است که فرمود: «اگر هیچ گناهی نکنید من از بدتر از گناه از شما می ترسم و آن عجب است، عجب» مروی است که «روزی موسی علیه السلام نشسته بود که شیطان وارد شد و با او «برنسی رنگارنگ بود چون نزدیک موسی علیه السلام رسید برنس را کند و ایستاد، سلام کرد موسی علیه السلام گفت: تو کیستی؟
گفت منم ابلیس آمدم سلام بر تو کنم، چون مرتبه تو را نزد خدا می دانستم موسی گفت این برنس چیست؟ گفت: این را به جهت آن دارم که دلهای فرزندان آدم را به وسیله آن به سوی خود کشم موسی علیه السلام گفت که کدام گناه است که چون آدمی مرتکب آن شد تو بر آن غالب می گردی؟ گفت: هر وقت عجب به خود نموده و طاعتی که کرد به نظر او بزرگ آمد و گناهش در نزد او حقیر نمود» خداوند عالم به داود علیه السلام وحی نمود که «مژده ده گناهکاران را و بترسان صدیقان را عرض کرد که چگونه عاصیان را مژده دهم و مطیعان را بترسانم؟ فرمود: عاصیان را مژده ده که من توبه را قبول می کنم و گناه را عفو می کنم و صدیقان را بترسان که به اعمال خود عجب نکنند که هیچ بنده ای نیست که من با او محاسبه کنم مگر اینکه هلاک می شود» حضرت باقر علیه السلام فرمودند که «دو نفر داخل مسجد شدند که یکی عابد و دیگری فاسق، چون از مسجد بیرون رفتند فاسق از جمله صدیقان بود و عابد از جمله فاسقان و سبب این، آن بود که عابد داخل مسجد شد و به عبادت خود می بالید و در این فکر بود و فکر فاسق در پشیمانی از گناه و استغفار بود» و حضرت صادق علیه السلام فرمودند که «خدا دانست که گناه کردن از برای مومن بهتر است از عجب کردن و اگر به این جهت نمی بود هرگز هیچ مومنی را مبتلا نمی کرد» و فرمود که «مردی گناه می کند و پشیمان می شود و بعد از آن عبادتی می کند و به آن شاد و فرحناک می شود، و به این جهت از آن حالت پشیمانی سست می شود و فراموش می کند، و اگر بر آن حالت می بود بهتر بود از عبادتی که کرد» مروی است که عالمی به نزد عابدی آمد و پرسید چگونه است نماز تو؟ عابد گفت: از مثل منی از نماز او می پرسی؟ من چنین و چنان عبادت خدا را می کنم عالم گفت: گریه تو چقدر است؟ گفت: این قدر می گریم که اشکها از چشمهای من جاری می شود عالم گفت که خنده تو با ترس بهتر است از این گریه که تو بر خود می بالی» و نیز مروی است که «اول کاری که با صاحب صفت عجب می کنند این است که او را از آنچه به او عجب کرده بی بهره می سازند تا بداند که چگونه عاجز و فقیر است و خود گواهی بر خود دهد تا حجت تمام تر باشد، همچنان که با ابلیس کردند و عجب گناهی است که تخم آن کفر است و زمین آن نفاق است و آب آن فساد است و شاخه های آن جهل و نادانی است و برگ آن ضلالت و گمراهی است و میوه آن لعنت و مخلد بودن در آتش جهنم پس هر که عجب کرد تخم را پاشید و زرع کرد و لابد میوه آن را خواهد چید» و نیز مروی است که «در شریعت عیسی بن مریم علیه السلام بود سیاحت کردن در شهرها، در سفری بیرون رفت و مرد کوتاه قامتی از اصحاب او همراه او بود، رفتند تا به کنار دریا رسیدند، جناب عیسی علیه السلام گفت: بسم الله و بر روی آن روان شد آن مرد کوتاه چون دید عیسی علیه السلام بسم الله گفت و بر روی آب روان شد، او نیز گفت بسم الله و روانه شد و به عیسی علیه السلام رسید در آن وقت به خود عجب کرد و گفت: این عیسی روح الله است بر روی آب راه می رود و من هم بر روی آب راه می روم، فضیلت او بر من چه چیز است؟ و چون این به خاطرش گذشت به آب فرو رفت پس استغاثه به حضرت عیسی علیه السلام نمود، عیسی دست او را گرفت و از آب بیرون آورد و گفت: ای کوتاه چه گفتی؟ عرض کرد که چنین چیزی به خاطرم گذشت گفت: پا از حد خود بیرون گذاشتی، خدا تو را غضب کرد، توبه کن.
و بدان که عجب با وجود آنکه خود از صفات خبیثه است منشأ آفات و صفات خبیثه دیگر می شود، مثل کبر، که یکی از اسباب کبر، عجب است و چون فراموشی گناهان و مهمل گذاردن آنها، که آنها را به خاطر نگذارند و اگر گاهی به خاطر او چیزی از گناهانش بگذرد وقعی به آن ننهد و سعی در ادراک آن نکند، بلکه همچنان گمان کند که البته خدا آن را خواهد آمرزید و عبادتی اگر از او سرزند آن را عظیم شمرد و به آن خوشحال شود و منت بر خدا گذارد و توفیقهای خدا را فراموش کند و در این وقت از آفات و معایب اعمال خود نیز غافل می شود، زیرا که آفات آنها را کسی می فهمد که متوجه آنها باشد، و کسی متوجه می شود که خائف و ترسان باشد، و معجب کجا ترسان است؟ بلکه مغرور است و از مکر خدا ایمن است، و چنان پندارد که منزلتی در نزد خدا دارد و بر او حقی دارد و بسا باشد که در مقام خودستائی برآید و اگر عجب به عقل و فکر و علم خود داشته باشد از سئوال کردن باز می ماند و در مشورت و تعلم کوتاهی می کند و گاه باشد که تدبیر خطائی نموده و به آن اصرار می کند، و پند کسی را نمی شنود و به این جهت، گاه است ضرر کلی به او می رسد یا به فضیحت و رسوائی می انجامد.
پس صواب آن است که هر کسی نفس خود را خاطی داند، و آن را متهم شمارد، و اعتماد و وثوق بر آن نکند، و به علماء و دانایان رجوع کند و از ایشان استعانت جوید.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت سوم - حرص و مفاسد آن
صفت سیم حرص است و آن صفتی است نفسانیه، که آدمی را وامی دارد بر جمع نمودن زاید از آنچه احتیاج به آن دارد و این صفت، یکی از شعب حب دنیا، و از جمله صفات مهلکه، و اخلاق مضله است بلکه این صفت خبیثه، بیابانی است کران ناپیدا که از هر طرف روی به جایی نرسی و وادئی است بی انتها، که هر چند در آن فرو روی عمق آن را نیابی بیچاره ای که بر آن گرفتار شد گمراه و هلاک شد و مسکینی که به این وادی افتاد دیگر روی خلاصی ندید، زیرا که حریص، هرگز حرص او به جائی منتهی نمی شود و به حدی نمی ایستد اگر بیشتر اموال دنیا را جمع کند باز در فکر تحصیل باقی است و هر چه به دست او آید باز می طلبد و آن بیچاره مریض است و نمی فهمد و احمق است و نمی داند چگونه چنین نباشد و حال آنکه می بینیم حریصی را که هشتاد سال عمر کرده است و فرزندی ندارد و این قدر از اموال و املاک و خانه و مستغلات دارد که اگر به فراغت بگذراند صد سال دیگر او را کفایت می کند، و خود یقین دارد که بیست سال دیگر عمر او نیست، باز در صدد زیاد کردن مال است و تأمل نمی کند که فایده آن چیست؟ و چه ثمر دارد؟ اگر از برای خرج است، آنچه دارد گاهی است که منافع آن وفا به خرج مده العمر او می کند و اگر از برای احتیاط است، اگر آنچه دارد احتمال تلف می رود هر چه تحصیل کند چنین خواهد بود پس اگر این مرض، یا حمق نیست پس چه بلاست؟ و هر که به این مرض مبتلا شد خلاصی از آن مرض نهایت اشکال دارد.
و از این جهت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «هرگاه از برای فرزند آدم دو رودخانه طلا باشد باز رودخانه سوم را می طلبد و اندرون او را هیچ چیزی پر نمی کند مگر خاک» و فرمود که «آدمیزاد پیر می شود و دو چیز در او جوان می گردد و قوت می گیرد: یکی حرص و دیگر طول امل» و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «حریص بر دنیا چون کرم ابریشم است، هر چه بیشتر بر دور خود می پیچد راه خلاص او دورتر می شود، تا از غصه بمیرد» بعضی از بزرگان گفته است که «از عجایب امر آدمی زاده؟ آن است که اگر او را خبر دهند که همیشه در دنیا خواهی بود حرص او بر جمع کردن مال زیادتر نخواهد شد از آنچه حال می داند که چند صباحی بیش زنده نیست در صدد جمع آن است» و این، از برای هر که تفحص کند در احوال مردم ظاهر و روشن است.
و از این جهت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «هرگاه از برای فرزند آدم دو رودخانه طلا باشد باز رودخانه سوم را می طلبد و اندرون او را هیچ چیزی پر نمی کند مگر خاک» و فرمود که «آدمیزاد پیر می شود و دو چیز در او جوان می گردد و قوت می گیرد: یکی حرص و دیگر طول امل» و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «حریص بر دنیا چون کرم ابریشم است، هر چه بیشتر بر دور خود می پیچد راه خلاص او دورتر می شود، تا از غصه بمیرد» بعضی از بزرگان گفته است که «از عجایب امر آدمی زاده؟ آن است که اگر او را خبر دهند که همیشه در دنیا خواهی بود حرص او بر جمع کردن مال زیادتر نخواهد شد از آنچه حال می داند که چند صباحی بیش زنده نیست در صدد جمع آن است» و این، از برای هر که تفحص کند در احوال مردم ظاهر و روشن است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فایده - مراتب حسد
بدان که از برای حسد چهار مرتبه است:
اول اینکه میل نفس او به برطرف شدن نعمت دیگری باشد، اگرچه از زوال آن، نفعی به حاسد نرسد و این خبیث ترین مراتب حسد است.
دوم اینکه میل نفس او به زوال نعمت از دیگری باشد، به جهت اینکه خود همان نعمت به دست او آید، مثل اینکه خانه معینی، یا زن جمیله ای را شخصی داشته و دیگری همان خانه یا همان زن را طالب باشد، و خواهد از دست او در رود و به تصرف خودش درآید و شکی نیست در خباثت این مرتبه و حرمت آن چنان که خدای تعالی نهی صریح از آن فرموده که «و لا تتمنوا ما فضل الله به بعضکم علی بعض» خلاصه معنی اینکه «آرزو مکنید چیزی را که خدا به سبب آن، بعضی را به بعضی تفضیل داده» .
سوم اینکه میل نفس او به مثل آنچه دیگری دارد بوده باشد نه به خود آن، اما چون از رسیدن به آن عاجز باشد میل داشته باشد که از دست او نیز دررود، تا با یکدیگر برابر باشند و اگر متمکن گردد که آن نعمت را از دست آن شخص بیرون کند و تلف سازد، سعی می کند تا بیرون کند.
چهارم اینکه مثل سیم باشد، و لیکن اگر متمکن شود از تلف کردن نعمت آن شخص، قوت دین و عقل او مانع او شود که سعی کند در ازاله آن نعمت و بر نفس خود خشمناک شود از شاد شدن به زوال نعمت او و صاحب این مرتبه را امید نجات هست، و میل نفسانی او اگر چه خوب نیست و لیکن خدا از او عفو می فرماید.
اول اینکه میل نفس او به برطرف شدن نعمت دیگری باشد، اگرچه از زوال آن، نفعی به حاسد نرسد و این خبیث ترین مراتب حسد است.
دوم اینکه میل نفس او به زوال نعمت از دیگری باشد، به جهت اینکه خود همان نعمت به دست او آید، مثل اینکه خانه معینی، یا زن جمیله ای را شخصی داشته و دیگری همان خانه یا همان زن را طالب باشد، و خواهد از دست او در رود و به تصرف خودش درآید و شکی نیست در خباثت این مرتبه و حرمت آن چنان که خدای تعالی نهی صریح از آن فرموده که «و لا تتمنوا ما فضل الله به بعضکم علی بعض» خلاصه معنی اینکه «آرزو مکنید چیزی را که خدا به سبب آن، بعضی را به بعضی تفضیل داده» .
سوم اینکه میل نفس او به مثل آنچه دیگری دارد بوده باشد نه به خود آن، اما چون از رسیدن به آن عاجز باشد میل داشته باشد که از دست او نیز دررود، تا با یکدیگر برابر باشند و اگر متمکن گردد که آن نعمت را از دست آن شخص بیرون کند و تلف سازد، سعی می کند تا بیرون کند.
چهارم اینکه مثل سیم باشد، و لیکن اگر متمکن شود از تلف کردن نعمت آن شخص، قوت دین و عقل او مانع او شود که سعی کند در ازاله آن نعمت و بر نفس خود خشمناک شود از شاد شدن به زوال نعمت او و صاحب این مرتبه را امید نجات هست، و میل نفسانی او اگر چه خوب نیست و لیکن خدا از او عفو می فرماید.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - محبت خدا کامل ترین لذتهاست
چون دانستی که محبت خدا در حق بندگان ممکن، و رأس همه فضایل و سرمایه جمله سعادات است بدان که الذ همه لذات، و بالاترین جمله ابتهاجات نیز هست و بیان این مطلب آن است که آنچه سابقا اشاره به آن شد معلوم شد که محبت، میل و رغبت طبع است به چیزی که ادراک آن ملایم طبع باشد یا بهجت و سرور به ادراک ملایم و لذت آن، خود ادراک ملائم و رسیدن به آن است پس لذات، تابع ادراکاتند، و انسان جامع قوای چند هست و از برای هر قوه، لذتی است که عبارت است از رسیدن و ادراک آن قوه به مقتضای طبع خود و چون مقتضای قوه غضبیه، انتقام و برتری است، پس لذت آن در تسلط و غلبه است و قوه شهویه که مقتضای آن تحصیل غذا و حصول مباشرت و امثال آن است پس لذت آن در رسیدن به آنها است و همچنین لذت قوه سامعه در شنیدن الحان و نغمه ها و لذت باصره در دیدن آب ها و سبزه ها و صور جمیله و شامه در بوییدن عطرهای طیبه و قوه عاقله که آن را بصیرت باطنه گویند، مقتضای آن معرفت حقایق اشیاء و احاطه علمی به موجودات است پس التذاذ آن در علم و معرفت است و نظر به اینکه منتهای کمال انسانی، بلکه اخص اوصاف الهیه و اشرف صفات ربوبیه، علم است، پس آن، اقوای لذات و اکمل ابتهاجات خواهد بود و از این جهت هرگاه کسی بشنود که او را به زیرکی و دانایی و کثرت علم ستایش می کنند، به نشاط می آید، زیرا از این ستایش کردن و ثنا نمودن، کمال ذات و جمال علم خود را استباط می نماید پس بر خود می بالد و لذت می یابد، بلکه اگر به نظر حقیقت و تحقیق بنگری، ادراکی که کمال است، نیست مگر علم و معرفت، و سایر ادراکات و رسیدن به مقتضیات سایر قوا، مثل حصول غلبه و تحصیل غذا و وصول به وقاع و سماع و امثال اینها، هیچ یک از جمله کمال شمرده نمی شود پس، کمال منحصر درعلم است و چون اقوای لذات، وصول به کمالات است، پس علم، لامحاله اقوای لذات است و شک نیست که لذت جمیع بر یک نسق نیست، چون لذت علم به خیاطی و جولائی، هرگز مانند لذت علم به سیاست مدن و تدبیر مملکت و نظم امور خلایق نیست و همچنین لذت علم نحو و صرف و شعر و تواریخ، چون لذت علم به خدا و اوصاف جلال و جمال او، و معرفت ملک و ملکوت و عجایب خلقت آسمان و زمینها نیست بلکه لذت هر علمی به قدر شرف آن علم است و شرف هر علمی به قدر شرافت معلوم است پس اگر در معلومات، چیزی باشد که اشرف و اجل و اعظم از همه باشد، علم به آن، الذ همه علوم، و اشرف و اکمل آنها خواهد بود.
و این خود، ظاهر و روشن است که در کشور هستی و اقلیم وجود، هیچ چیز اعلی و اشرف و اکمل و اجل از خالق کل و قیوم همه و مربی کاینات و مدبر آنها نیست، و چگونه تصور می شود که احدی در ملک و کمال عظمت و جلال و قدرت و جمال و کبریا و بها بالاتر باشد از کسی که ذات مقدس او در صفات کمال و اوصاف جلال و جمال، تام فوق تمام، و قدرت و عظمت و مملکت او غیرمتناهی است.
و بعد از آنکه این مراتب را یقین داشته باشی، تشکیکی باقی نمی ماند اگر دیده بصیرت باطنیه کور نباشد، لذت به خدا اقوای لذات است و توهم نکنی که همه معارف و ادراکات در لذت تفاوتی ندارند، زیرا همچنان که لذات مختلفه در نوع تفاوت دارند، همچنین لذاتی که از یک نوعند نیز در ضعف و قوت، نهایت اختلاف از برای ایشان هست چنان که می بینی که لذات جوان قوی الشهوه صاحب شبق در جماع اقوی است، از لذت پیر سست شهوت و لذت نظر به صورت جمیل، اضعف است از لذت نظر به صورتی که از آن بهتر باشد و لذت علم به لغت، پست تر است از لذت علم به احوال سماوات و ستارگان.
و همچنین ضابطه در شناختن اینکه کدام لذت اقوی از دیگری است، آن است که او را اختیار بر دیگری کند چنان که می بینیم که اگر کسی مسرور بشود میان بوییدن بوی خوشی، یا مشاهده جمال دلکشی، اگر دوم را اختیار کند می دانیم که لذت ملاحظه جمال نزد او بیشتر است از لذت بوی خوش و شکی نیست که امور نفسانیه و لذات باطنیه در نزد ارباب کمال، به مراتب بسیار از لذات ظاهریه جسمانیه بالاتر و بهتر است، زیرا اگر مردی را مخیر سازی میان خوردن طعام لذیذی و لذت یافتن از آن، و میان سروری و ریاست و استیلای بر خلایق، لامحاله دوم را اختیار می کند، و روزهای بسیار گرسنگی را تحمل می کند مگر اینکه شخص رذلی، دون همتی، دل مرده ای، ناقص عقلی باشد، مانند طفلان، و عمل چنین شخصی حجت نیست.
و همچنان که لذت ریاست و کرامت، و سایر امور معنویه در نزد کسانی که از مرتبه سفاهت طفلی ترقی کرده اند، بالاتر است از لذات ظاهریه جسمیه، همچنین لذت معرفت حضرت رب العزه، و مشاهده جمال حضرت ربوبیت به مراتب غیر متناهیه برتر و بالاتر است، از لذت سروری و خسروی و ریاست و سلطنت، در نزد کسی که هر دو لذت را چشیده باشد و طعم هر دو را یافته باشد.
اما کسی که به لذت معرفت خدا، و مطالعه جمال و جلال کبریا نرسیده باشد، قابلیت ترجیح دادن ندارد و کلام ما در چنین شخصی نیست و ممکن نیست که تا خود به آن لذت نرسد، بتوان کیفیت آن را و ترجیح آن را به او بفهمانید همچنان که لذت نگاه به صورت جمیلی را حالی کور مادرزاد نمی توان نمود و لذت جماع را به عنین نمی توان فهمانید طفل شیرخواره را که بجز پستان مادر ندیده، کیفیت لذت فرمانفرمایی را بر او ثابت نتوان کرد.
پس، همچنین کسی که بجز لذت محسوسات را ادراک نکرده، چگونه ایمان می آورد به لذت معرفت خدا؟ و ترجیح آن بر همه لذتها؟ و حال اینکه نه از برای خدا شبیه است تا تشبیه کنند، و نه شکل و صورتی است تا تمثیل زنند.
پس حقیقت حال همان است که گفته اند: «من ذاق، عرف» یعنی «هر که چشید فهمید».
پس هر که این دو لذت را ادراک کرد، البته ترک لذت ریاست می کند و آستین بر ملک و سلطنت می افشاند و ارباب این لذت را خوار و حقیر می شمارد، زیرا این لذات به انواع کدورات مخلوط، و به صد محنت و رنج مربوط، و به مرگ منقطع است و از پی معرفت خدای و مشاهده جمال و جلال، و مطالعه صفات و افعال او می رود، که از همه کدورات و آفات محفوظ است.
پادشاهان جهان از بی رگی
بو نبردند از شراب بندگی
ورنه ادهم وار، سرگردان و دنگ
ملک را برهم زدندی بی درنگ
ملک را بر هم زن ادهم وار زود
تا بیابی جان من ملک خلود
و لذت ریاست همه تنگی و مزاحمت است، زیرا هر کسی او را طالب، و اجتماع همگی بر یک ریاست غیر ممکن خلاف لذت غیر معرفت و ابتهاج قرب بارگاه رب العزه، که به کثرت طالبین و اجتماع متواردین مزاحم و تنگی در آن نیست و از برای عرض و طول آن نهایتی متصور نه بلکه هر یک از اهل معرفت به مشاهده بهشت غیر متناهی، که نه او را مبدئی و نه منتهایی فایز، هر لحظه از گلستانی گل تازه می چیند، و مردم از سرچشمه جامی لبریز می نوشند هر نفسی از درختی میوه می چینند نه آن بساتین را از پی خزانی، و نه آن گل چینان را بیم از باغبانی «لا مقطوعه و لا ممنوعه».
ما عندلیب گلشن قدسیم و باغ ما
ایمن بود ز باد خزان و هوای دی
پس جمیع اقطار سماوات و ارضین، بلکه همه آفاق عالم ربوبیت که غیر متناهی است، میدان اهل محبت و ارباب معرفت است هر جا که خواهند سیر می کنند و مقام می سازند، بی آنکه احتیاج به حرکت بدن داشته باشند، یا بعضی جا بر بعضی دیگر تنگ نمایند.
بلی، ایشان در وسعت میدان مختلفند «و لکل درجات مما عملوا» و تفاوت درجات ایشان، به حیز حصر و عالم احاطه نمی آید و هر که به این بهجت رسید، و این لذت را چشید، همه غمهای او زایل، و جمله خواهشها و شهوتهای او باطل می گردد و دل او مستغرق لجه عظمت و معرفت می شود نه دل او به اندیشه جهنم مشغول، و نه خاطر او به امید بهشت مشعوف زیرا به جای لذات کثیفه خسیسه دنیا، و علایق آن در دنیا و آخرت، دل او به یاد یک کس بسته، و از همه یادها و فکرها رسته اگر او را در آتش اندازند، ألمش را نیابد، و اگر به بهشتش درآورند به نعیمش التفات ننماید.
و شاید که اشاره به همین لذت، یعنی لذت مشاهده جمال ربوبیت باشد، آنچه را سید رسل از پروردگار حکایت فرمود که «از برای نیکان بندگان خود آماده ساخته ایم آنچه را هیچ چشمی ندیده، و هیچ گوشی نشنیده، و به خاطر هیچ کس نگذشته و این لذت است که خدای تعالی فرموده: «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین» یعنی «هیچ کس نمی داند که چه ذخیره شده از برای ایشان، از آنچه دیده ها را روشن می کند».
و وصول به نهایت این لذت، و حصول غایت این بهجت، اگر چه بعد از قطع علاقه روح از بدن می شود، و لیکن اگر در دنیا صفای تام از برای دلی حاصل شود بسا باشد که به بعضی از این لذات برسد، اما به جهت حجب عالم طبیعت، رسیدن به کنه آن، موقوف به خلع بدن عنصری و رفع علایق دنیوی است.
و مخفی نماند که کسی که خدا را شناخت و به حقیقت این لذت رسید، می داند که جمیع لذتهای مختلفه و خواهشهای متفاوته، در تحت آن مندرج، و آن مجمع همه لذات و مرادات و خواهشهاست.
کانت لقلبی أهواء مفرقه
فاستجمعت اذا رأتک القلب أهوایی
یعنی دل مرا خواهشهای بسیار و هواهای بی حد و شمار بود، چون تو را دید همه خواهشها و هواهای آن یکی گردید، و در یک جا مجتمع گردیده شد.
فصار یحسدنی من کنت احسده
و صرت مولی الوری اذ صرت مولایی
یعنی رسیدم به جایی که محسود کسانی شدم که پیش از این به ایشان حسد می بردم، و چون تو مولی و سرور من شدی، سرور مولای همه عالم گردیدم.
امید خواجگیم بود، بندگی تو جستم
هوای سلطنتم بود، خدمت تو گزیدم
ترکت للناس دنیاهم و دینهم
شغلا بذکرک یا دینی و دنیای
دین و دنیای مردم را به ایشان واگذاردم، و یاد تو مرا از همه آنها باز داشت تویی دنیای من و دین من، و تویی حیات من و آخرت من.
سایه طوبی، و دلجوئی حور و لب حوض
به هوای سرکوی تو برفت از یادم
و بدان که همچنان که مذکور شد، آنچه در دنیا حاصل می شود، از معرفت خدای خالی از کدورات و تیرگی عالم طبیعت نیست ولیکن، بعد از آنکه اصل آن را تحصیل نمود، در عالم آخرت جلا و انکشاف می یابد و به تفاوت صفای دلها و تجرد آنها از علایق، ظهور و جلای آن زیاد می شود تا به حدی که به مراتب بسیار از مشاهده روشن تر می گردد.
پس تفاوت معرفت در دنیا و آنچه در آخرت رو می دهد، از مشاهده و لقاء به زیادتی ظهور و جلاست و این مثل کسی است که شخصی را ببیند، و چشم بر هم نهد، که در این وقت صورت او در خیالش هست حاضر و لیکن چون دیده بگشاید، تفاوتی میان صورت خیالی و صورتی که می بیند می یابد و شکی نیست که این تفاوت در صورت نیست، بلکه از زیادتی کشف و ظهور است و از این جهت، او را دیدن می نامند پس معنی دیدن، حصول غایت کشف و جلاست، خواه به چشم باشد یا به غیر آن پس اگر فرض شود تفاوتی که بعد از گشودن چشم از برای آن صورت خیالی حاصل شود، ادراک آن از عضوی دیگر چون سینه یا جبهه می شد، آن را دیدن می گفتند پس همچنین آنچه به خیال در نمی آید، و از برای آن صورتی نیست، چون ذات اقدس باری از برای ادراک و معرفت آنها دو مرتبه است:
یکی به منزله آن صورتی است که در خیال بود، و آن معرفتی است که در دنیا حاصل می شود.
و یکی دیگر به منزله صورتی است که بعد از گشودن چشم مشاهده می گردد و آن است که در آخرت به آن می رسد و تفاوت اینها در وضوح و ظهور چون تفاوت آن دو صورت است و از این جهت مرتبه اخرویه را نسبت به مرتبه دنیایی، لقاء و مشاهده و رویت گویند و این گفتن صحیح است، زیرا رویت را رویت گویند از آن جهت که موجب غایت ظهور است.
پس مادامی که آدمی گرفتار علایق بدنیه است در معرفت عقلیات مانند کسی است که دیده بر هم گذارده باشد در دیدن محسوسات و چون به مرگ، حجاب بدن برداشته شد و نفس قدسی از چنگال جسم عنصری مستخلص گردید مانند آن است که دیده گشوده شود، و لیکن نه آن است که هر که چشم بگشاید صورتهای حسیه را می بیند چون بعضی چشمها از حلیه دیدن عاری است و اصلا نوری ندارند و بعضی تیرگی دارند، که می بینند و لیکن در غبار، تاریک می بینند و بعضی در نهایت نورانیت اند.
پس همچنین نفوس انسانیه بعضی چندان زنگ شهوات و چرک عالم طبیعت بر آن نشسته که جوهر آن فاسد شده و دیگر قابل اصلاح نیست و این نفس، أبدا الآباد از لقای پروردگار به مشاهده نعیم دار القرار محجوب، و در درکات عذاب مخلد می ماند و بعضی دیگر اگر چه زنگ گرفته و لیکن به این حد نرسیده و جوهر آن فاسد نشده و قابل صفا و تطهیر هست و چون از برای غرق شهوات و کثافات جسمانیه عرض عریضی است لهذا از برای این قسم از نفوس، درجات و مراتب بی حد است و این نفوس، محتاج به تطهیر و پاک ساختن هستند تا قابلیت و استعداد مشاهده و لقاء هم رسانند و پاک شدن آنها به نوعی از عقوبت و عذاب اخرویه خواهد شد و مراتب عقوبت نیز چون درجات نفوس، بی حد و نهایت است، اول آنها سکرات مرگ است و آخر سوختن به آتش جهنم، و در میان این دو گرفتاریهای عالم برزخ و انواع أهوال و شداید عرصه قیامت است.
پس هر نفسی که صفای تام از برای او در دنیا حاصل شده باشد و اصلا زنگ و کدورتی نداشته باشد بی حساب به نعیم ابدی فایز می گردد و سایر نفوس لامحاله به یکی از این عقوبات تطهیر خواهند شد، بعضی به مجرد سکرات مرگ و شدت جان کندن پاک و از زنگ خلاص می شوند و بعضی به عقوبات عالم برزخ، زنگ آن زدوده می شود و بعضی پاکی آن موقوف است به اینکه الم عقوبت آخرت را بچشد و بعضی دیگر پاک نمی شود مگر به آتش دوزخ، که باید به شدت آن چرکهای او سوخته شود و خباثت او برطرف گردد بلکه گاه باشد که لحظه ای در آتش پاک شوند و گاه باشد که هفت هزار سال این عالم، در جهنم گداخته شوند و بعضی بیشتر از این و برخی کمتر، و تفصیل آن را بجز علام الغیوب کسی نمی داند و آنهایی که زنگ شهوات، نفس ایشان را فاسد کرده در جهنم مخلد بمانند.
هان، هان به این مغرور نشوی که من از اهل اسلامم و مسلم در جهنم مخلد نخواهد بود، زیرا که از خاتمه امور، هیچ کس آگاه نیست.
و بعد از آنکه به واسطه شهوات نفسانیه، جوهر نفس فاسد شد در دم رفتن، ایمان ظاهری سلب می شود و به کفر از دنیا می رود نعوذ بالله منه.
و از آنچه گفتیم معلوم شد که رسیدن به درجه لقا و مشاهده، موقوف است به تحصیل معرفت در دار دنیا و معرفت در دنیا حکم تخم دارد که چون به زمین دل، زرع شد درخت لقا و مشاهده از آن سر بر می کشد و کسی که تخم ندارد چگونه صاحب درخت می شود پس کسی که در دنیا خدا را شناخت چگونه در آخرت او را می بیند؟ و کسی که در این عالم، لذت معرفت را نیافت چگونه در آن عالم به بهجت مشاهده جمال حق می رسد؟ زیرا حشر هر کس به نحوی است که بر آن مرده و مردن هر کسی به طریقی است که بر آن زیسته: «من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخره اعمی و اضل سبیلا» و چون از برای معرفت در دنیا مراتب بسیار است پس تجلی نور حق نیز در آخرت درجات مختلفه خواهد داشت، همچنان که زرع به اختلاف تخم آن مختلف می شود و هر قدر که تجلی و مشاهده اقوی باشد محبت و أنس به خدا بیشتر می گردد و هر قدر که محبت و انس بیشتر شد ثمره آن که بهجت و لذت باشد بالاتر می شود تا به جایی می رسد که جمیع لذات اخرویه و نعمتهای بهشت در جنب آن مضمحل می شود بلکه بسا باشد به حدی منتهی می شود که از هر نعمت و لذتی به غیر از لذت لقای حق و مشاهده جمال مطلق، متأذی گردد و گوید:
از در خویش خدایا به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
و از اینجا روشن شد که اصل جمله سعادات، و مایه همه ابتهاجات، معرفت خداست، که در شریعت مقدسه از آن به ایمان تعبیر می شود و آن است که ثمره آن بهجت و لذتی است که چون آدمی در عالم آخرت به آن رسید همه لذتهای بهشت را حقیر می شمارد بلکه از برای ارباب معرفت در دنیا در حالت ذکر و فکر و یاد خدا و مناجات پروردگار و لذتهایی حاصل می شود و نعیم آن را در دنیا به عوض آنها دهند راضی نمی شوند و می گویند:
ریزند اگر در دامنت
نقد دو کون، و در عوض
خواهند کالای غمش
زنهار این سودا مکن
و معذلک این لذت را اصلا نسبتی نیست به لذت لقا و مشاهده که بعد از قطع علاقه بدن حاصل می شود و همچنان که نسبتی نیست میان لذت خیال معشوق و رسیدن به وصال او .
و بیان این مطلب آن است که هر کسی را که لذت به معشوق و رسیدن به وصال او و مشاهده جمال او از چندین راه مختلف می شود:
و این خود، ظاهر و روشن است که در کشور هستی و اقلیم وجود، هیچ چیز اعلی و اشرف و اکمل و اجل از خالق کل و قیوم همه و مربی کاینات و مدبر آنها نیست، و چگونه تصور می شود که احدی در ملک و کمال عظمت و جلال و قدرت و جمال و کبریا و بها بالاتر باشد از کسی که ذات مقدس او در صفات کمال و اوصاف جلال و جمال، تام فوق تمام، و قدرت و عظمت و مملکت او غیرمتناهی است.
و بعد از آنکه این مراتب را یقین داشته باشی، تشکیکی باقی نمی ماند اگر دیده بصیرت باطنیه کور نباشد، لذت به خدا اقوای لذات است و توهم نکنی که همه معارف و ادراکات در لذت تفاوتی ندارند، زیرا همچنان که لذات مختلفه در نوع تفاوت دارند، همچنین لذاتی که از یک نوعند نیز در ضعف و قوت، نهایت اختلاف از برای ایشان هست چنان که می بینی که لذات جوان قوی الشهوه صاحب شبق در جماع اقوی است، از لذت پیر سست شهوت و لذت نظر به صورت جمیل، اضعف است از لذت نظر به صورتی که از آن بهتر باشد و لذت علم به لغت، پست تر است از لذت علم به احوال سماوات و ستارگان.
و همچنین ضابطه در شناختن اینکه کدام لذت اقوی از دیگری است، آن است که او را اختیار بر دیگری کند چنان که می بینیم که اگر کسی مسرور بشود میان بوییدن بوی خوشی، یا مشاهده جمال دلکشی، اگر دوم را اختیار کند می دانیم که لذت ملاحظه جمال نزد او بیشتر است از لذت بوی خوش و شکی نیست که امور نفسانیه و لذات باطنیه در نزد ارباب کمال، به مراتب بسیار از لذات ظاهریه جسمانیه بالاتر و بهتر است، زیرا اگر مردی را مخیر سازی میان خوردن طعام لذیذی و لذت یافتن از آن، و میان سروری و ریاست و استیلای بر خلایق، لامحاله دوم را اختیار می کند، و روزهای بسیار گرسنگی را تحمل می کند مگر اینکه شخص رذلی، دون همتی، دل مرده ای، ناقص عقلی باشد، مانند طفلان، و عمل چنین شخصی حجت نیست.
و همچنان که لذت ریاست و کرامت، و سایر امور معنویه در نزد کسانی که از مرتبه سفاهت طفلی ترقی کرده اند، بالاتر است از لذات ظاهریه جسمیه، همچنین لذت معرفت حضرت رب العزه، و مشاهده جمال حضرت ربوبیت به مراتب غیر متناهیه برتر و بالاتر است، از لذت سروری و خسروی و ریاست و سلطنت، در نزد کسی که هر دو لذت را چشیده باشد و طعم هر دو را یافته باشد.
اما کسی که به لذت معرفت خدا، و مطالعه جمال و جلال کبریا نرسیده باشد، قابلیت ترجیح دادن ندارد و کلام ما در چنین شخصی نیست و ممکن نیست که تا خود به آن لذت نرسد، بتوان کیفیت آن را و ترجیح آن را به او بفهمانید همچنان که لذت نگاه به صورت جمیلی را حالی کور مادرزاد نمی توان نمود و لذت جماع را به عنین نمی توان فهمانید طفل شیرخواره را که بجز پستان مادر ندیده، کیفیت لذت فرمانفرمایی را بر او ثابت نتوان کرد.
پس، همچنین کسی که بجز لذت محسوسات را ادراک نکرده، چگونه ایمان می آورد به لذت معرفت خدا؟ و ترجیح آن بر همه لذتها؟ و حال اینکه نه از برای خدا شبیه است تا تشبیه کنند، و نه شکل و صورتی است تا تمثیل زنند.
پس حقیقت حال همان است که گفته اند: «من ذاق، عرف» یعنی «هر که چشید فهمید».
پس هر که این دو لذت را ادراک کرد، البته ترک لذت ریاست می کند و آستین بر ملک و سلطنت می افشاند و ارباب این لذت را خوار و حقیر می شمارد، زیرا این لذات به انواع کدورات مخلوط، و به صد محنت و رنج مربوط، و به مرگ منقطع است و از پی معرفت خدای و مشاهده جمال و جلال، و مطالعه صفات و افعال او می رود، که از همه کدورات و آفات محفوظ است.
پادشاهان جهان از بی رگی
بو نبردند از شراب بندگی
ورنه ادهم وار، سرگردان و دنگ
ملک را برهم زدندی بی درنگ
ملک را بر هم زن ادهم وار زود
تا بیابی جان من ملک خلود
و لذت ریاست همه تنگی و مزاحمت است، زیرا هر کسی او را طالب، و اجتماع همگی بر یک ریاست غیر ممکن خلاف لذت غیر معرفت و ابتهاج قرب بارگاه رب العزه، که به کثرت طالبین و اجتماع متواردین مزاحم و تنگی در آن نیست و از برای عرض و طول آن نهایتی متصور نه بلکه هر یک از اهل معرفت به مشاهده بهشت غیر متناهی، که نه او را مبدئی و نه منتهایی فایز، هر لحظه از گلستانی گل تازه می چیند، و مردم از سرچشمه جامی لبریز می نوشند هر نفسی از درختی میوه می چینند نه آن بساتین را از پی خزانی، و نه آن گل چینان را بیم از باغبانی «لا مقطوعه و لا ممنوعه».
ما عندلیب گلشن قدسیم و باغ ما
ایمن بود ز باد خزان و هوای دی
پس جمیع اقطار سماوات و ارضین، بلکه همه آفاق عالم ربوبیت که غیر متناهی است، میدان اهل محبت و ارباب معرفت است هر جا که خواهند سیر می کنند و مقام می سازند، بی آنکه احتیاج به حرکت بدن داشته باشند، یا بعضی جا بر بعضی دیگر تنگ نمایند.
بلی، ایشان در وسعت میدان مختلفند «و لکل درجات مما عملوا» و تفاوت درجات ایشان، به حیز حصر و عالم احاطه نمی آید و هر که به این بهجت رسید، و این لذت را چشید، همه غمهای او زایل، و جمله خواهشها و شهوتهای او باطل می گردد و دل او مستغرق لجه عظمت و معرفت می شود نه دل او به اندیشه جهنم مشغول، و نه خاطر او به امید بهشت مشعوف زیرا به جای لذات کثیفه خسیسه دنیا، و علایق آن در دنیا و آخرت، دل او به یاد یک کس بسته، و از همه یادها و فکرها رسته اگر او را در آتش اندازند، ألمش را نیابد، و اگر به بهشتش درآورند به نعیمش التفات ننماید.
و شاید که اشاره به همین لذت، یعنی لذت مشاهده جمال ربوبیت باشد، آنچه را سید رسل از پروردگار حکایت فرمود که «از برای نیکان بندگان خود آماده ساخته ایم آنچه را هیچ چشمی ندیده، و هیچ گوشی نشنیده، و به خاطر هیچ کس نگذشته و این لذت است که خدای تعالی فرموده: «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین» یعنی «هیچ کس نمی داند که چه ذخیره شده از برای ایشان، از آنچه دیده ها را روشن می کند».
و وصول به نهایت این لذت، و حصول غایت این بهجت، اگر چه بعد از قطع علاقه روح از بدن می شود، و لیکن اگر در دنیا صفای تام از برای دلی حاصل شود بسا باشد که به بعضی از این لذات برسد، اما به جهت حجب عالم طبیعت، رسیدن به کنه آن، موقوف به خلع بدن عنصری و رفع علایق دنیوی است.
و مخفی نماند که کسی که خدا را شناخت و به حقیقت این لذت رسید، می داند که جمیع لذتهای مختلفه و خواهشهای متفاوته، در تحت آن مندرج، و آن مجمع همه لذات و مرادات و خواهشهاست.
کانت لقلبی أهواء مفرقه
فاستجمعت اذا رأتک القلب أهوایی
یعنی دل مرا خواهشهای بسیار و هواهای بی حد و شمار بود، چون تو را دید همه خواهشها و هواهای آن یکی گردید، و در یک جا مجتمع گردیده شد.
فصار یحسدنی من کنت احسده
و صرت مولی الوری اذ صرت مولایی
یعنی رسیدم به جایی که محسود کسانی شدم که پیش از این به ایشان حسد می بردم، و چون تو مولی و سرور من شدی، سرور مولای همه عالم گردیدم.
امید خواجگیم بود، بندگی تو جستم
هوای سلطنتم بود، خدمت تو گزیدم
ترکت للناس دنیاهم و دینهم
شغلا بذکرک یا دینی و دنیای
دین و دنیای مردم را به ایشان واگذاردم، و یاد تو مرا از همه آنها باز داشت تویی دنیای من و دین من، و تویی حیات من و آخرت من.
سایه طوبی، و دلجوئی حور و لب حوض
به هوای سرکوی تو برفت از یادم
و بدان که همچنان که مذکور شد، آنچه در دنیا حاصل می شود، از معرفت خدای خالی از کدورات و تیرگی عالم طبیعت نیست ولیکن، بعد از آنکه اصل آن را تحصیل نمود، در عالم آخرت جلا و انکشاف می یابد و به تفاوت صفای دلها و تجرد آنها از علایق، ظهور و جلای آن زیاد می شود تا به حدی که به مراتب بسیار از مشاهده روشن تر می گردد.
پس تفاوت معرفت در دنیا و آنچه در آخرت رو می دهد، از مشاهده و لقاء به زیادتی ظهور و جلاست و این مثل کسی است که شخصی را ببیند، و چشم بر هم نهد، که در این وقت صورت او در خیالش هست حاضر و لیکن چون دیده بگشاید، تفاوتی میان صورت خیالی و صورتی که می بیند می یابد و شکی نیست که این تفاوت در صورت نیست، بلکه از زیادتی کشف و ظهور است و از این جهت، او را دیدن می نامند پس معنی دیدن، حصول غایت کشف و جلاست، خواه به چشم باشد یا به غیر آن پس اگر فرض شود تفاوتی که بعد از گشودن چشم از برای آن صورت خیالی حاصل شود، ادراک آن از عضوی دیگر چون سینه یا جبهه می شد، آن را دیدن می گفتند پس همچنین آنچه به خیال در نمی آید، و از برای آن صورتی نیست، چون ذات اقدس باری از برای ادراک و معرفت آنها دو مرتبه است:
یکی به منزله آن صورتی است که در خیال بود، و آن معرفتی است که در دنیا حاصل می شود.
و یکی دیگر به منزله صورتی است که بعد از گشودن چشم مشاهده می گردد و آن است که در آخرت به آن می رسد و تفاوت اینها در وضوح و ظهور چون تفاوت آن دو صورت است و از این جهت مرتبه اخرویه را نسبت به مرتبه دنیایی، لقاء و مشاهده و رویت گویند و این گفتن صحیح است، زیرا رویت را رویت گویند از آن جهت که موجب غایت ظهور است.
پس مادامی که آدمی گرفتار علایق بدنیه است در معرفت عقلیات مانند کسی است که دیده بر هم گذارده باشد در دیدن محسوسات و چون به مرگ، حجاب بدن برداشته شد و نفس قدسی از چنگال جسم عنصری مستخلص گردید مانند آن است که دیده گشوده شود، و لیکن نه آن است که هر که چشم بگشاید صورتهای حسیه را می بیند چون بعضی چشمها از حلیه دیدن عاری است و اصلا نوری ندارند و بعضی تیرگی دارند، که می بینند و لیکن در غبار، تاریک می بینند و بعضی در نهایت نورانیت اند.
پس همچنین نفوس انسانیه بعضی چندان زنگ شهوات و چرک عالم طبیعت بر آن نشسته که جوهر آن فاسد شده و دیگر قابل اصلاح نیست و این نفس، أبدا الآباد از لقای پروردگار به مشاهده نعیم دار القرار محجوب، و در درکات عذاب مخلد می ماند و بعضی دیگر اگر چه زنگ گرفته و لیکن به این حد نرسیده و جوهر آن فاسد نشده و قابل صفا و تطهیر هست و چون از برای غرق شهوات و کثافات جسمانیه عرض عریضی است لهذا از برای این قسم از نفوس، درجات و مراتب بی حد است و این نفوس، محتاج به تطهیر و پاک ساختن هستند تا قابلیت و استعداد مشاهده و لقاء هم رسانند و پاک شدن آنها به نوعی از عقوبت و عذاب اخرویه خواهد شد و مراتب عقوبت نیز چون درجات نفوس، بی حد و نهایت است، اول آنها سکرات مرگ است و آخر سوختن به آتش جهنم، و در میان این دو گرفتاریهای عالم برزخ و انواع أهوال و شداید عرصه قیامت است.
پس هر نفسی که صفای تام از برای او در دنیا حاصل شده باشد و اصلا زنگ و کدورتی نداشته باشد بی حساب به نعیم ابدی فایز می گردد و سایر نفوس لامحاله به یکی از این عقوبات تطهیر خواهند شد، بعضی به مجرد سکرات مرگ و شدت جان کندن پاک و از زنگ خلاص می شوند و بعضی به عقوبات عالم برزخ، زنگ آن زدوده می شود و بعضی پاکی آن موقوف است به اینکه الم عقوبت آخرت را بچشد و بعضی دیگر پاک نمی شود مگر به آتش دوزخ، که باید به شدت آن چرکهای او سوخته شود و خباثت او برطرف گردد بلکه گاه باشد که لحظه ای در آتش پاک شوند و گاه باشد که هفت هزار سال این عالم، در جهنم گداخته شوند و بعضی بیشتر از این و برخی کمتر، و تفصیل آن را بجز علام الغیوب کسی نمی داند و آنهایی که زنگ شهوات، نفس ایشان را فاسد کرده در جهنم مخلد بمانند.
هان، هان به این مغرور نشوی که من از اهل اسلامم و مسلم در جهنم مخلد نخواهد بود، زیرا که از خاتمه امور، هیچ کس آگاه نیست.
و بعد از آنکه به واسطه شهوات نفسانیه، جوهر نفس فاسد شد در دم رفتن، ایمان ظاهری سلب می شود و به کفر از دنیا می رود نعوذ بالله منه.
و از آنچه گفتیم معلوم شد که رسیدن به درجه لقا و مشاهده، موقوف است به تحصیل معرفت در دار دنیا و معرفت در دنیا حکم تخم دارد که چون به زمین دل، زرع شد درخت لقا و مشاهده از آن سر بر می کشد و کسی که تخم ندارد چگونه صاحب درخت می شود پس کسی که در دنیا خدا را شناخت چگونه در آخرت او را می بیند؟ و کسی که در این عالم، لذت معرفت را نیافت چگونه در آن عالم به بهجت مشاهده جمال حق می رسد؟ زیرا حشر هر کس به نحوی است که بر آن مرده و مردن هر کسی به طریقی است که بر آن زیسته: «من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخره اعمی و اضل سبیلا» و چون از برای معرفت در دنیا مراتب بسیار است پس تجلی نور حق نیز در آخرت درجات مختلفه خواهد داشت، همچنان که زرع به اختلاف تخم آن مختلف می شود و هر قدر که تجلی و مشاهده اقوی باشد محبت و أنس به خدا بیشتر می گردد و هر قدر که محبت و انس بیشتر شد ثمره آن که بهجت و لذت باشد بالاتر می شود تا به جایی می رسد که جمیع لذات اخرویه و نعمتهای بهشت در جنب آن مضمحل می شود بلکه بسا باشد به حدی منتهی می شود که از هر نعمت و لذتی به غیر از لذت لقای حق و مشاهده جمال مطلق، متأذی گردد و گوید:
از در خویش خدایا به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
و از اینجا روشن شد که اصل جمله سعادات، و مایه همه ابتهاجات، معرفت خداست، که در شریعت مقدسه از آن به ایمان تعبیر می شود و آن است که ثمره آن بهجت و لذتی است که چون آدمی در عالم آخرت به آن رسید همه لذتهای بهشت را حقیر می شمارد بلکه از برای ارباب معرفت در دنیا در حالت ذکر و فکر و یاد خدا و مناجات پروردگار و لذتهایی حاصل می شود و نعیم آن را در دنیا به عوض آنها دهند راضی نمی شوند و می گویند:
ریزند اگر در دامنت
نقد دو کون، و در عوض
خواهند کالای غمش
زنهار این سودا مکن
و معذلک این لذت را اصلا نسبتی نیست به لذت لقا و مشاهده که بعد از قطع علاقه بدن حاصل می شود و همچنان که نسبتی نیست میان لذت خیال معشوق و رسیدن به وصال او .
و بیان این مطلب آن است که هر کسی را که لذت به معشوق و رسیدن به وصال او و مشاهده جمال او از چندین راه مختلف می شود:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - علائم و آثار محبت خدا
بدان که هر کسی چنان پندارد که او خدا را دوست دارد، بلکه گاه است گمان کند که او را از همه چیز دوست تر دارد و این مجرد پندار و محض غرور است و فی الجمله دوستی هم اگر باشد سزاوار نام محبت نیست و محبت بنده از برای خداوند متعال علاماتی چند دارد:
اول: آنکه طالب لقاء و شایق مشاهده و عیان بوده باشد و چون وصول به آن بر مردن موقوف است مشتاق مرگ باشد، و مرگ بر او گوارا باشد، و اصلا مرگ بر او گران نباشد و چگونه بر دوست حقیقی ناگوار است که به کوی دوست خود مسافرت نماید که به وصال او برسد و از این جهت بعضی از اکابر دین گفته است:
«لا یکره الموت الا مریب
لان الحبیب لا یکره لقاء الحبیب»
یعنی مرگ را کراهت نمی دارد مگر کسی که دوستی او مجرد دعوی باشد، زیرا دوست ملاقات دوست را مکروه نمی دارد.
و مخفی نماند که اگر چه شوق لقای خداوند و رغبت به انتقال از دار دنیا غالبا ثمره محبت و علامت آن است و لیکن این کلی نیست، چون می تواند شد که کسی از اهل محبت نباشد و شایق به مرگ باشد مثل کسی که در دنیا به شدت و بلای عظیم گرفتار باشد و به گمان خلاصی از آن تعبها، موت را آرزو کند و بسا باشد که کسی از جمله دوستان خدا باشد و مرگ را کراهت داشته باشد و لیکن کراهت او از مرگ به جهت زیاد کردن استعداد ملاقات خدا و تهیه اسباب لقاء است، مانند کسی که خبر آمدن محبوب او به خانه او به او برسد و او خواسته باشد که ساعتی آمدن تأخیر افتد تا خانه خود را پاکیزه کند و فرش نماید و از اغیار خالی سازد و اسباب لازمه را آماده کند تا فارغ البال و مطمئن خاطر از گلشن لقای او تمتع برد و این شخص اگر نه به جهت تهیه لقای الهی باشد ساعتی نمی خواهد در دنیا بوده باشد و علامت این سعی در عمل و صرف جمیع اوقات در کار آخرت است.
و اما کسی که کراهت او از مرگ به جهت ناگوار بودن ترک اهل و اولاد و اموال و بازماندن از شهوات دنیویه باشد مطلقا در دل او از یاد مرگ فرحی هم نرسد و چنین شخصی از مرتبه دوستی خدا دور است.
بلی: گاه است که کسی فی الجمله شوق به لقای الهی داشته باشد و با وجود آن دنیا را نیز دوست داشته باشد چنین کسی از کمال محبت پروردگار خالی است و کراهت او از موت هم کمتر از سابق است.
دوم آنکه طالب رضای خدا باشد و خواهش او را بر خواهش خود اختیار کند، زیرا دوست صادق هوای خود را فدای هوای محبوب می گرداند چنان که گفته اند:
ارید وصاله و یرید هجری
فأترک ما ارید لما یرید
یعنی: من خواهش وصال محبوب را دارم و او طالب دوری از من است، پس من خواهش او را برگزیدم و از سر مراد خود گذشتم تا او به مراد خود رسد.
پس هر که دوست خدا باشد باید ترک معاصی نموده ملازم طاعت و عبادت گردد و کسالت و بطالت را بگذار و هیچ عبادتی بر او گران نیاید.
منقول است که «چون زلیخا ایمان آورد و یوسف او را به نکاح درآورد از یوسف کناره گرفت و به عبادت الهی مشغول شد و چون روزی یوسف او را به خلوت دعوت کردی او وعده شب دادی و چون شب درآمد به روز تأخیر افکندی یوسف با او به عتاب آمد و گفت: چه شد آن دوستیها و شوق و محبت تو؟ زلیخا گفت: ای پیغمبر خدا من تو را وقتی دوست داشتم که خدای تو را نشناخته بودم، اما چون او را شناختم همه محبتها را از دل خود بیرون کردم و دیگری را بر او اختیار نمی کنم» و حق آن است که مرتکب بعضی از معاصی شدن با اصل محبت خدا منافاتی ندارد، گویا با کمال محبت منافی باشد، چنانچه مریض غذایی که از برای او ضرر دارد می خورد و از آن متضرر می شود، با وجود آنکه خود را دوست دارد و صحت خود را می خواهد و سبب این، غلبه خواهش نفس است بر محبت و ضعف محبت در جنب آن.
سوم: آنکه پیوسته در یاد خدا و دایم دل او به یاد خدا مشغول باشد، زیرا دل که مایل به چیزی باشد هرگز از یاد او نمی رود و چون محبت، به سر حد کمال رسید بجز محبوب، هیچ چیز به خاطر او نمی گذرد، بلکه از فکر خود ذاهل، و از اهل و عیال غافل می شود.
چهارم: آنکه همیشه زبان او به ذکر خدا مشغول باشد و بجز حدیث او چیزی نشنود و نگوید و به غیر از نام او نخواند و نجوید و در هر مجلسی به ذکر خدا و رسول او و تلاوت قرآن و بیان احادیث زبان گشاید.
پنجم: آنکه شوق به خلوات داشته باشد که مناجات با خدای خود کند گاهی او را یاد کند و زمانی با او راز گوید، ساعتی عذر تقصیرات خود خواهد، و لحظه ای عرض آرزوهای خود کند و گوید:
گریزانم از آن از انجمن ها
که در دل خلوتی با یار دارم
در اخبار آمده که «دروغ می گوید هر که دعوی محبت مرا کند و چون ظلمت شب او را فرو گیرد بخوابد و از یاد من غافل شود آیا هر دوستی لقای محبوب خود را دوست نمی دارد؟ و من اینک حاضرم از برای هر که طالب من باشد» بلی:
عجبا للمحب کیف ینام
کل نوم علی المحب حرام
خواب بر عاشقان حرام بود
خواب آن کس کند که خام بود
ششم آنکه بر هیچ چیز از امور دنیویه که از دست او در رود تأسف نخورد و متألم و محزون نگردد و اگر دنیا و ما فیها از او باشد و به یک بار بر باد رود اندوهناک نشود.
و در مصایب و بلاها جزع ننماید و اگر همه دنیا به او رو آورد شاد نگردد، بلکه شادمانی و فرح او به محبوب خود باشد و بس.
عاشقان را شادمانی و غم اوست
دست مزد و اجرت خدمت هم اوست
و اگر کسی را محبت به سر حد کمال رسد دیگر از هیچ امری محزون و متألم نمی گردد، زیرا شادی او به چیزی است که زوال ندارد پس دل او همیشه فرحناک است.
نمیرد دل زنده ازعشق دوست
که آب حیات آتش عشق اوست
عجب ملکی است ملک عشق کآنجا
سراسر کوه و صحرا گلستان است
یکی را جان در آن در آستین است
یکی را سر در آن بر آستان است
هفتم آنکه بر همه بندگان خدا مشفق و مهربان باشد، زیرا مقتضای محبت، دوست داشتن دوستان و منسوبان محبوب است.
و مشهور است که مجنون، سگی را در کوی لیلی دید بر دور او می گردید و به او عشق می ورزید بلی: دوستی چنین است و باید کسی که دشمن خدا یا دشمن دوستان خدا باشد بغض و عداوت او را داشته باشد.
هشتم آنکه از هیبت و عظمت الهی خایف باشد و در زیر لوای کبریا و جلال، متذلل و مضطرب بوده باشد همچنان که معرفت جمال الهی موجب محبت می گردد، درک عظمت و جلال او نیز باعث خوف و دهشت می شود علاوه بر این، دوستان از ترسهای مخصوص دیگر نیز هست، چون ترس اعراض محب و حجاب او و راندن را درگاه و ایستادن در یک مقام.
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از محنت قربم خون است
نهم آنکه محبت خود را پوشیده دارد و زبان به اظهار آن نگشاید و در نزد مردمان به دعوای آن برنیاید و به کلمات داله بر محبت خدا و امثال آن اظهار وجد و نشاط نکند، زیرا اینها همه منافاتی تعظیم محبوب و مخالف هیبت و جلال اوست بلکه دوستی، سری است که میان محب و محبوب است و فاش نمودن سزاوار نیست علاوه بر این، بسا باشد در دعوی از حد واقع تجاوز کند و به دروغ و افترا افتد.
بلی کسی را که محبت به حد افراط رسیده باشد گاه باشد از شراب محبت چنان بی خود و مدهوش و مضطرب و حیران گردد که بی اختیار آثار محبت از او به ظهور رسد، چنین شخصی معذور، زیرا او در تحت سلطان محبت مقهور است و کسی که دانست معرفت و محبت خدا به نحوی که سزاوار او است از قوه بندگان خارج است و مطلع شد به اعتراف عظماء بنی نوع انسان از انبیا و اولیا به عجز و قصور، و از احوال ملائکه ملکوت و سکان قدس و جبروت آگاه گردیده و شنید که یک صنف از اصناف غیر متناهیه ملائکه صنفی هستند که عدد ایشان بقدر جمیع مخلوقاتی است که خدا آفریده و ایشان اهل محبت خدایند و سیصد هزار سال پیش از خلق عالم ایشان را خلق کرده و از آن روزی که خلق شده اند تا به حال به غیر از خداوند متعال هیچ چیز به خاطر ایشان خطور نکرده و غیر او را یاد ننموده اند، شرم می کنند و خجالت می کشند که محبت خود را معرفت و محبت نام نهند و زبان آنها از اظهار این دعوی لال می گردد.
مروی است که «یکی از اهل الله از بعضی از صدیقان استدعا نمود که از خدا مسئلت نماید که ذره ای از معرفت خود را به او عطا فرماید، چون او این مسئلت را نمود دفعه عقل او حیران، و دل او واله و سرگردان گشته سر به کوهها و بیابانها نهاده و دیوانه وار در صحراها و کوهها می گشت و هفت شبانه روز در مقامی ایستاد که نه او از چیزی منتفع شد و نه چیزی از او پس آن صدیق از خدا سوال نمود که قدری از آن ذره معرفت را که به او عطا نموده کم کند به او وحی شد که در این وقت صدهزار بنده چیزی از محبت ما را مسئلت نمودند ما یک ذره معرفت خود را میان ایشان قسمت فرمودیم و هر یک یک جزو از صدهزار جزو یک ذره معرفت دادیم و نیز به این بنده عطا فرمودیم به این حال شد پس آن صدیق عرض کرد: «سبحانک سبحانک» آنچه را به او عطا کرده ای کم کن پس خدا آن جزو معرفت را به هزار قسم کرد و یک قسم آن را باقی گذارد و تتمه را سلب نمود در آن وقت مثل یکی از کاملین ارباب معرفت گردید» بلی این ظاهر است که حقایق صفات الهیه از آن برتر که عقول بشر درک آنها را تواند کرد و احدی از کمل عارفین را طاقت آن نیست که یک جزو از اجزای غیرمتناهیه معرفت او را تحمل نماید پس وصول به کنه عظمت و جلال حضرت ربوبیت و سایر صفات کمال او محال، و آنچه در حق او می گویند یا وهم است یا خیال اگر تواند شد که چندین مقابل جمیع مخلوقات از آسمان ها و زمین ها و آنچه ما فوق آنهاست به قدر غیرمتناهی در میان یک حبه خردل جا کرد ممکن است که یک ذره از معرفت خدا در اعظم عقول بشر بگنجد: «فسبحان من لا سبیل إلی معرفته الا بالعجز عن معرفته».
و از جمله علامات محبت، انس و رضایت است و بعضی از عارفین، علامات محبت را در ابیاتی چند ذکر کرده و گفته است:
لا تخد عن فلمحب دلائل
و لدیه من تحف الحبیب وسائل
یعنی خدعه مکن در دعوای محبت که دوست را نشانهای چند است و تحفه هایی است که از دست دوست به او رسیده است.
منها تنعمه بمر بلائه
و سروره فی کل ما هو فاعل
از جمله آنکه تلخی بلاهای دوست در کام جان او شیرین گردد و به آنچه به او کند شاد و فرحناک شود.
از محبت تلخها شیرین شود
وز محبت مسها زرین شود
فالمنع منه عطیه مبذوله
و الفقر اکرام و لطف عاجل
اگر منع کند محبت خود را از نعمتهای دنیویه، آن را عطا و بخشش داند و اگر او را به فقر مبتلا سازد آن را مکرمتی شمارد.
و من الدلائل ان یری من عزمه
طوع الحبیب و ان الح العاذل
و از علامات آن است که سر بر خط فرمان دوست باشد و در هوای او کوشد و از پند و ملامت نیندیشد و گوید:
از تو ای دوست نگسلم پیوند
گر به تیغم برند بند از بند
پند آنان دهند خلق ای کاش
که ز عشق تو می دهندم پند
و من الدلائل ان یری متبسما
و القلب فیه من الحبیب بلابل
و از جمله علامات آن است که چهره او خندان باشد و دل او از فراق محبوب غمناک و اندوهناک بوده باشد.
و من الدلائل ان یراء مشمرا
فی خرقتین علی شطوط الساحل
و از علامات دیگر آنکه دو جامه کهنه به خود پیچیده و در صحرا و کوهها و کنار دریاها گردد و از مردم فرار اختیار نماید.
و من الدلائل حزنه و نحیبه
جوف الظلام فما له من عاذل
و از جمله علامات آنکه در ظلمتهای شب پنهان از هر ملامت کننده، آه سوزناک از دل دردناک برکشد بلی:
مرغ شبخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بیداران خوش است
و من الدلائل ان تراه باکیا
ان قد رآه علی قبیح فاعل
و از جمله نشانه های محبت آنکه اگر عملی که محبوب را ناخوش آید از او سرزند اشک خونین از دیده روان سازد و دست ندامت بر سر زند.
و من الدلائل ان تراه راضیا
بملیکه فی کل حکم نازل
و از علامات آنکه هر چه به او رسد از محبوب او راضی شود و هر حکمی فرماید تن در دهد.
و من الدلائل زهده فیما تری
من دار ذل و النعیم الزائل
و از علامات آنکه پشت پا بر همه نعمتهای این خانه فانی زند و با یاد او چشم از همه امور دنیویه بپوشاند.
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیم اندام را
و من الدلائل ان تراه مسلما
کل الامور إلی الملیک العادل
و از نشانه ها آنکه از برای خود در هیچ امری اختیاری نگذارد و همه امور خود را به پادشاه عادل واگذارد و گوید:
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
و من الدلائل ان تراه مسافرا
نحو الجهاد و کل فعل فاضل
و از جمله علامات آنکه دامن همت برمیان زند و به اعمال فاضله و افعال حسنه از جهاد و حج و سایر عبادات پردازد و محب صادق چون إبراهیم خلیل است که تن و مال و فرزندان را در راه خدا دریغ نداشته، تن را به آتش سوزان داد و در آن وقت از روح القدس مدد نخواست.
إبراهیم خلیل الرحمن و محبت و معرفت خدا مروی است که «خدای تعالی إبراهیم را مال بسیار داده چنانکه چهارصد سگ با قلاده زرین در عقب گوسفندان او بودند و فرشتگان گفتند که دوستی إبراهیم از برای خدا به جهت مال و نعمتی است که به او عطا فرموده پادشاه عالم خواست که به ایشان بنماید که نه چنین است، به جبرئیل فرمود که برو و مرا در جایی که إبراهیم بشنود یاد کن جبرئیل برفت در وقتی که إبراهیم نزد گوسفندان بود بر بالای تلی ایستاد و به آواز خوشی گفت: «سبوح قدوس رب الملائکه و الروح» چون إبراهیم نام خدای را شنید جمیع اعضای او به حرکت آمد و فریاد برآورد و به مضمون این مقال گویا شد:
کاین مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست
دل زنده می شود به امید وفای یار
جان رقص می کند ز سماع کلام دوست
پس إبراهیم از چپ و راست نگاه کرد شخصی را بر تلی ایستاده دید به نزد وی دوید و گفت: تو بودی که نام دوست من را بردی؟ گفت: بلی، إبراهیم گفت: ای بنده حق نام حق را یکبار دیگر بگو و ثلث گوسفندانم از تو جبرئیل باز نام حق را بگفت.
إبراهیم گفت: یکبار دیگر بگو و نصف گوسفندانم از تو جبرئیل باز نام حق را بگفت حضرت إبراهیم در آن وقت از کثرت شوق و ذوق واله و بی قرار شد گفت: همه گوسفندانم از تو یکبار دیگر نام دوست مرا بگو جبرئیل باز بگفت إبراهیم گفت: مرا دیگر چیزی نیست خود را به تو دادم یکبار دیگر بگوی جبرئیل باز گفت پس إبراهیم گفت: بیا مرا با گوسفندان من ضبط کن که از آن توست جبرئیل گفت: إبراهیم مرا حاجت به گوسفندان تو نیست، من جبرئیلم و حقا که جای آن داری که خدا تو را دوست خود گردانید، که در وفاداری، کاملی و در مرتبه دوستی، صادق و در شیوه طاعت، مخلص ثابت قدم».
و مروی است که «روزی اسمعیل از شکار باز آمده بود إبراهیم در او نظر کرد او را دید با قدی چون سرو خرامان و رخساری چون ماه تابان إبراهیم را چون مهر پدری بجنبید و در دل او اثر محبت فرزند ظاهر گردید در همان شب خواب دید که امر حق چنان است که اسمعیل را قربانی کنی إبراهیم در اندیشه شد که آیا این امری است از رحمن یا وسوسه ای است از شیطان، چون شب دیگر در خواب شد همان خواب را دید دانست که امر حق تعالی است چون روز شد به هاجر مادر اسمعیل گفت: این فرزند را جامه نیکو در پوش و گیسوان او را شانه کن که وی را به نزدیک دوست برم هاجر سرش را شانه کرد و جامه پاکیزه اش پوشانید و بوسه بر رخسار او زد، حضرت خلیل الرحمن گفت: ای هاجر کارد و «رسنی به من ده هاجر گفت: به زیارت دوست می روی، کارد و رسن را چه کنی؟ گفت: شاید که گوسفندی بیاورند که قربان کنند.
ابلیس گفت: وقت آن است که مکری سازم و خاندان نبوت را براندازم، به صورت پیری نزد هاجر رفت و گفت: آیا می دانی إبراهیم، اسمعیل را به کجا می برد؟ گفت: به زیارت دوست گفت: می برد او را بکشد گفت: کدام پدر پسر را کشته است خاصه پدری چون إبراهیم و پسری چون اسمعیل؟ ابلیس گفت: می گوید خدا فرموده است هاجر گفت: هزار جان من و اسمعیل فدای راه خدا باد کاش مرا هزار هزار فرزند بودی و همه را در راه خدا قربان کردندی ابلیس چون از هاجر مأیوس شد به نزد إبراهیم آمد و گفت: ای إبراهیم فرزند خود را مکش که این خواب شیطان است إبراهیم فرمود: ای ملعون شیطان تویی گفت: آخر دلت می دهد که فرزند خود را به دست خود بکشی؟ إبراهیم فرمود: بدان خدای که جان من در قبضه قدرت اوست که اگر مرا از شرق عالم تا غرب عالم فرزندان بودی و دوست من فرمودی که قربان کن همه را به دست خود قربان کنم چون از حضرت خلیل نیز نومید شد روی سوی اسمعیل نهاد و گفت: پدرت تو را می برد بکشد گفت: از چه سبب؟ گفت: می گوید حق فرموده است گفت: حکم حق را باید گردن نهاد اسمعیل دانست که شیطان است سنگی برگرفت و بدو افکند.
و به این جهت حاجیان را واجب شد که در آن موضع سنگریزه بیندازند.
پس چون پدر و پسر به منی رسیدند إبراهیم گفت: ای پسر «انی اری فی المنام انی اذبحک» یعنی «ای پسر در خواب دیدم که تو را قربان باید کرد» اسمعیل گفت «یا ابت افعل ما تومر» یعنی «بکن ای پدر آنچه را مأموری» اما ای پدر وصیت من به تو آن است که دست و پای من را محکم ببندی که مبادا تیزی کارد به من رسد حرکتی کنم و جامه تو خون آلود شود و چون به خانه رسی مادر مرا تسلی دهی پس إبراهیم به دل قوی دست و پای اسمعیل را محکم بست، خروش از ملائکه ملکوت برخاست که زهی بزرگوار بنده ای که وی را در آتش انداختند از جبرئیل یاری نخواست و از برای رضای خدا فرزند خود را به دست خود قربان می کند پس إبراهیم کارد بر حلق اسملعیل نهاد، هر چند قوت کرد نبرید اسمعیل گفت: ای پدر زود فرمان حق را به جای آور فرمود: چه کنم هر چند قوت می کنم نمی برد گفت: ای پدر در روی من نظر می کنی شفقت پدری نمی گذارد، روی من را بر خاک نه و کارد بر قفا گذار.
إبراهیم چنان کرد و کارد نبرید اسماعیل گفت: ای پدر سر کارد را به حلق من فرو بر که در آن وقت آواز برآمد که «یا ابراهیم قد صدقت الرویا» یعنی «ای إبراهیم خواب خود را درست کردی دست از اسماعیل بدار و این گوسفند را به جای او قربانی کن» بلی:
شوریده نباشد آنکه از سر ترسد
عاشق نبود آنکه ز خنجر ترسد
اول: آنکه طالب لقاء و شایق مشاهده و عیان بوده باشد و چون وصول به آن بر مردن موقوف است مشتاق مرگ باشد، و مرگ بر او گوارا باشد، و اصلا مرگ بر او گران نباشد و چگونه بر دوست حقیقی ناگوار است که به کوی دوست خود مسافرت نماید که به وصال او برسد و از این جهت بعضی از اکابر دین گفته است:
«لا یکره الموت الا مریب
لان الحبیب لا یکره لقاء الحبیب»
یعنی مرگ را کراهت نمی دارد مگر کسی که دوستی او مجرد دعوی باشد، زیرا دوست ملاقات دوست را مکروه نمی دارد.
و مخفی نماند که اگر چه شوق لقای خداوند و رغبت به انتقال از دار دنیا غالبا ثمره محبت و علامت آن است و لیکن این کلی نیست، چون می تواند شد که کسی از اهل محبت نباشد و شایق به مرگ باشد مثل کسی که در دنیا به شدت و بلای عظیم گرفتار باشد و به گمان خلاصی از آن تعبها، موت را آرزو کند و بسا باشد که کسی از جمله دوستان خدا باشد و مرگ را کراهت داشته باشد و لیکن کراهت او از مرگ به جهت زیاد کردن استعداد ملاقات خدا و تهیه اسباب لقاء است، مانند کسی که خبر آمدن محبوب او به خانه او به او برسد و او خواسته باشد که ساعتی آمدن تأخیر افتد تا خانه خود را پاکیزه کند و فرش نماید و از اغیار خالی سازد و اسباب لازمه را آماده کند تا فارغ البال و مطمئن خاطر از گلشن لقای او تمتع برد و این شخص اگر نه به جهت تهیه لقای الهی باشد ساعتی نمی خواهد در دنیا بوده باشد و علامت این سعی در عمل و صرف جمیع اوقات در کار آخرت است.
و اما کسی که کراهت او از مرگ به جهت ناگوار بودن ترک اهل و اولاد و اموال و بازماندن از شهوات دنیویه باشد مطلقا در دل او از یاد مرگ فرحی هم نرسد و چنین شخصی از مرتبه دوستی خدا دور است.
بلی: گاه است که کسی فی الجمله شوق به لقای الهی داشته باشد و با وجود آن دنیا را نیز دوست داشته باشد چنین کسی از کمال محبت پروردگار خالی است و کراهت او از موت هم کمتر از سابق است.
دوم آنکه طالب رضای خدا باشد و خواهش او را بر خواهش خود اختیار کند، زیرا دوست صادق هوای خود را فدای هوای محبوب می گرداند چنان که گفته اند:
ارید وصاله و یرید هجری
فأترک ما ارید لما یرید
یعنی: من خواهش وصال محبوب را دارم و او طالب دوری از من است، پس من خواهش او را برگزیدم و از سر مراد خود گذشتم تا او به مراد خود رسد.
پس هر که دوست خدا باشد باید ترک معاصی نموده ملازم طاعت و عبادت گردد و کسالت و بطالت را بگذار و هیچ عبادتی بر او گران نیاید.
منقول است که «چون زلیخا ایمان آورد و یوسف او را به نکاح درآورد از یوسف کناره گرفت و به عبادت الهی مشغول شد و چون روزی یوسف او را به خلوت دعوت کردی او وعده شب دادی و چون شب درآمد به روز تأخیر افکندی یوسف با او به عتاب آمد و گفت: چه شد آن دوستیها و شوق و محبت تو؟ زلیخا گفت: ای پیغمبر خدا من تو را وقتی دوست داشتم که خدای تو را نشناخته بودم، اما چون او را شناختم همه محبتها را از دل خود بیرون کردم و دیگری را بر او اختیار نمی کنم» و حق آن است که مرتکب بعضی از معاصی شدن با اصل محبت خدا منافاتی ندارد، گویا با کمال محبت منافی باشد، چنانچه مریض غذایی که از برای او ضرر دارد می خورد و از آن متضرر می شود، با وجود آنکه خود را دوست دارد و صحت خود را می خواهد و سبب این، غلبه خواهش نفس است بر محبت و ضعف محبت در جنب آن.
سوم: آنکه پیوسته در یاد خدا و دایم دل او به یاد خدا مشغول باشد، زیرا دل که مایل به چیزی باشد هرگز از یاد او نمی رود و چون محبت، به سر حد کمال رسید بجز محبوب، هیچ چیز به خاطر او نمی گذرد، بلکه از فکر خود ذاهل، و از اهل و عیال غافل می شود.
چهارم: آنکه همیشه زبان او به ذکر خدا مشغول باشد و بجز حدیث او چیزی نشنود و نگوید و به غیر از نام او نخواند و نجوید و در هر مجلسی به ذکر خدا و رسول او و تلاوت قرآن و بیان احادیث زبان گشاید.
پنجم: آنکه شوق به خلوات داشته باشد که مناجات با خدای خود کند گاهی او را یاد کند و زمانی با او راز گوید، ساعتی عذر تقصیرات خود خواهد، و لحظه ای عرض آرزوهای خود کند و گوید:
گریزانم از آن از انجمن ها
که در دل خلوتی با یار دارم
در اخبار آمده که «دروغ می گوید هر که دعوی محبت مرا کند و چون ظلمت شب او را فرو گیرد بخوابد و از یاد من غافل شود آیا هر دوستی لقای محبوب خود را دوست نمی دارد؟ و من اینک حاضرم از برای هر که طالب من باشد» بلی:
عجبا للمحب کیف ینام
کل نوم علی المحب حرام
خواب بر عاشقان حرام بود
خواب آن کس کند که خام بود
ششم آنکه بر هیچ چیز از امور دنیویه که از دست او در رود تأسف نخورد و متألم و محزون نگردد و اگر دنیا و ما فیها از او باشد و به یک بار بر باد رود اندوهناک نشود.
و در مصایب و بلاها جزع ننماید و اگر همه دنیا به او رو آورد شاد نگردد، بلکه شادمانی و فرح او به محبوب خود باشد و بس.
عاشقان را شادمانی و غم اوست
دست مزد و اجرت خدمت هم اوست
و اگر کسی را محبت به سر حد کمال رسد دیگر از هیچ امری محزون و متألم نمی گردد، زیرا شادی او به چیزی است که زوال ندارد پس دل او همیشه فرحناک است.
نمیرد دل زنده ازعشق دوست
که آب حیات آتش عشق اوست
عجب ملکی است ملک عشق کآنجا
سراسر کوه و صحرا گلستان است
یکی را جان در آن در آستین است
یکی را سر در آن بر آستان است
هفتم آنکه بر همه بندگان خدا مشفق و مهربان باشد، زیرا مقتضای محبت، دوست داشتن دوستان و منسوبان محبوب است.
و مشهور است که مجنون، سگی را در کوی لیلی دید بر دور او می گردید و به او عشق می ورزید بلی: دوستی چنین است و باید کسی که دشمن خدا یا دشمن دوستان خدا باشد بغض و عداوت او را داشته باشد.
هشتم آنکه از هیبت و عظمت الهی خایف باشد و در زیر لوای کبریا و جلال، متذلل و مضطرب بوده باشد همچنان که معرفت جمال الهی موجب محبت می گردد، درک عظمت و جلال او نیز باعث خوف و دهشت می شود علاوه بر این، دوستان از ترسهای مخصوص دیگر نیز هست، چون ترس اعراض محب و حجاب او و راندن را درگاه و ایستادن در یک مقام.
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از محنت قربم خون است
نهم آنکه محبت خود را پوشیده دارد و زبان به اظهار آن نگشاید و در نزد مردمان به دعوای آن برنیاید و به کلمات داله بر محبت خدا و امثال آن اظهار وجد و نشاط نکند، زیرا اینها همه منافاتی تعظیم محبوب و مخالف هیبت و جلال اوست بلکه دوستی، سری است که میان محب و محبوب است و فاش نمودن سزاوار نیست علاوه بر این، بسا باشد در دعوی از حد واقع تجاوز کند و به دروغ و افترا افتد.
بلی کسی را که محبت به حد افراط رسیده باشد گاه باشد از شراب محبت چنان بی خود و مدهوش و مضطرب و حیران گردد که بی اختیار آثار محبت از او به ظهور رسد، چنین شخصی معذور، زیرا او در تحت سلطان محبت مقهور است و کسی که دانست معرفت و محبت خدا به نحوی که سزاوار او است از قوه بندگان خارج است و مطلع شد به اعتراف عظماء بنی نوع انسان از انبیا و اولیا به عجز و قصور، و از احوال ملائکه ملکوت و سکان قدس و جبروت آگاه گردیده و شنید که یک صنف از اصناف غیر متناهیه ملائکه صنفی هستند که عدد ایشان بقدر جمیع مخلوقاتی است که خدا آفریده و ایشان اهل محبت خدایند و سیصد هزار سال پیش از خلق عالم ایشان را خلق کرده و از آن روزی که خلق شده اند تا به حال به غیر از خداوند متعال هیچ چیز به خاطر ایشان خطور نکرده و غیر او را یاد ننموده اند، شرم می کنند و خجالت می کشند که محبت خود را معرفت و محبت نام نهند و زبان آنها از اظهار این دعوی لال می گردد.
مروی است که «یکی از اهل الله از بعضی از صدیقان استدعا نمود که از خدا مسئلت نماید که ذره ای از معرفت خود را به او عطا فرماید، چون او این مسئلت را نمود دفعه عقل او حیران، و دل او واله و سرگردان گشته سر به کوهها و بیابانها نهاده و دیوانه وار در صحراها و کوهها می گشت و هفت شبانه روز در مقامی ایستاد که نه او از چیزی منتفع شد و نه چیزی از او پس آن صدیق از خدا سوال نمود که قدری از آن ذره معرفت را که به او عطا نموده کم کند به او وحی شد که در این وقت صدهزار بنده چیزی از محبت ما را مسئلت نمودند ما یک ذره معرفت خود را میان ایشان قسمت فرمودیم و هر یک یک جزو از صدهزار جزو یک ذره معرفت دادیم و نیز به این بنده عطا فرمودیم به این حال شد پس آن صدیق عرض کرد: «سبحانک سبحانک» آنچه را به او عطا کرده ای کم کن پس خدا آن جزو معرفت را به هزار قسم کرد و یک قسم آن را باقی گذارد و تتمه را سلب نمود در آن وقت مثل یکی از کاملین ارباب معرفت گردید» بلی این ظاهر است که حقایق صفات الهیه از آن برتر که عقول بشر درک آنها را تواند کرد و احدی از کمل عارفین را طاقت آن نیست که یک جزو از اجزای غیرمتناهیه معرفت او را تحمل نماید پس وصول به کنه عظمت و جلال حضرت ربوبیت و سایر صفات کمال او محال، و آنچه در حق او می گویند یا وهم است یا خیال اگر تواند شد که چندین مقابل جمیع مخلوقات از آسمان ها و زمین ها و آنچه ما فوق آنهاست به قدر غیرمتناهی در میان یک حبه خردل جا کرد ممکن است که یک ذره از معرفت خدا در اعظم عقول بشر بگنجد: «فسبحان من لا سبیل إلی معرفته الا بالعجز عن معرفته».
و از جمله علامات محبت، انس و رضایت است و بعضی از عارفین، علامات محبت را در ابیاتی چند ذکر کرده و گفته است:
لا تخد عن فلمحب دلائل
و لدیه من تحف الحبیب وسائل
یعنی خدعه مکن در دعوای محبت که دوست را نشانهای چند است و تحفه هایی است که از دست دوست به او رسیده است.
منها تنعمه بمر بلائه
و سروره فی کل ما هو فاعل
از جمله آنکه تلخی بلاهای دوست در کام جان او شیرین گردد و به آنچه به او کند شاد و فرحناک شود.
از محبت تلخها شیرین شود
وز محبت مسها زرین شود
فالمنع منه عطیه مبذوله
و الفقر اکرام و لطف عاجل
اگر منع کند محبت خود را از نعمتهای دنیویه، آن را عطا و بخشش داند و اگر او را به فقر مبتلا سازد آن را مکرمتی شمارد.
و من الدلائل ان یری من عزمه
طوع الحبیب و ان الح العاذل
و از علامات آن است که سر بر خط فرمان دوست باشد و در هوای او کوشد و از پند و ملامت نیندیشد و گوید:
از تو ای دوست نگسلم پیوند
گر به تیغم برند بند از بند
پند آنان دهند خلق ای کاش
که ز عشق تو می دهندم پند
و من الدلائل ان یری متبسما
و القلب فیه من الحبیب بلابل
و از جمله علامات آن است که چهره او خندان باشد و دل او از فراق محبوب غمناک و اندوهناک بوده باشد.
و من الدلائل ان یراء مشمرا
فی خرقتین علی شطوط الساحل
و از علامات دیگر آنکه دو جامه کهنه به خود پیچیده و در صحرا و کوهها و کنار دریاها گردد و از مردم فرار اختیار نماید.
و من الدلائل حزنه و نحیبه
جوف الظلام فما له من عاذل
و از جمله علامات آنکه در ظلمتهای شب پنهان از هر ملامت کننده، آه سوزناک از دل دردناک برکشد بلی:
مرغ شبخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بیداران خوش است
و من الدلائل ان تراه باکیا
ان قد رآه علی قبیح فاعل
و از جمله نشانه های محبت آنکه اگر عملی که محبوب را ناخوش آید از او سرزند اشک خونین از دیده روان سازد و دست ندامت بر سر زند.
و من الدلائل ان تراه راضیا
بملیکه فی کل حکم نازل
و از علامات آنکه هر چه به او رسد از محبوب او راضی شود و هر حکمی فرماید تن در دهد.
و من الدلائل زهده فیما تری
من دار ذل و النعیم الزائل
و از علامات آنکه پشت پا بر همه نعمتهای این خانه فانی زند و با یاد او چشم از همه امور دنیویه بپوشاند.
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیم اندام را
و من الدلائل ان تراه مسلما
کل الامور إلی الملیک العادل
و از نشانه ها آنکه از برای خود در هیچ امری اختیاری نگذارد و همه امور خود را به پادشاه عادل واگذارد و گوید:
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
و من الدلائل ان تراه مسافرا
نحو الجهاد و کل فعل فاضل
و از جمله علامات آنکه دامن همت برمیان زند و به اعمال فاضله و افعال حسنه از جهاد و حج و سایر عبادات پردازد و محب صادق چون إبراهیم خلیل است که تن و مال و فرزندان را در راه خدا دریغ نداشته، تن را به آتش سوزان داد و در آن وقت از روح القدس مدد نخواست.
إبراهیم خلیل الرحمن و محبت و معرفت خدا مروی است که «خدای تعالی إبراهیم را مال بسیار داده چنانکه چهارصد سگ با قلاده زرین در عقب گوسفندان او بودند و فرشتگان گفتند که دوستی إبراهیم از برای خدا به جهت مال و نعمتی است که به او عطا فرموده پادشاه عالم خواست که به ایشان بنماید که نه چنین است، به جبرئیل فرمود که برو و مرا در جایی که إبراهیم بشنود یاد کن جبرئیل برفت در وقتی که إبراهیم نزد گوسفندان بود بر بالای تلی ایستاد و به آواز خوشی گفت: «سبوح قدوس رب الملائکه و الروح» چون إبراهیم نام خدای را شنید جمیع اعضای او به حرکت آمد و فریاد برآورد و به مضمون این مقال گویا شد:
کاین مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست
دل زنده می شود به امید وفای یار
جان رقص می کند ز سماع کلام دوست
پس إبراهیم از چپ و راست نگاه کرد شخصی را بر تلی ایستاده دید به نزد وی دوید و گفت: تو بودی که نام دوست من را بردی؟ گفت: بلی، إبراهیم گفت: ای بنده حق نام حق را یکبار دیگر بگو و ثلث گوسفندانم از تو جبرئیل باز نام حق را بگفت.
إبراهیم گفت: یکبار دیگر بگو و نصف گوسفندانم از تو جبرئیل باز نام حق را بگفت حضرت إبراهیم در آن وقت از کثرت شوق و ذوق واله و بی قرار شد گفت: همه گوسفندانم از تو یکبار دیگر نام دوست مرا بگو جبرئیل باز بگفت إبراهیم گفت: مرا دیگر چیزی نیست خود را به تو دادم یکبار دیگر بگوی جبرئیل باز گفت پس إبراهیم گفت: بیا مرا با گوسفندان من ضبط کن که از آن توست جبرئیل گفت: إبراهیم مرا حاجت به گوسفندان تو نیست، من جبرئیلم و حقا که جای آن داری که خدا تو را دوست خود گردانید، که در وفاداری، کاملی و در مرتبه دوستی، صادق و در شیوه طاعت، مخلص ثابت قدم».
و مروی است که «روزی اسمعیل از شکار باز آمده بود إبراهیم در او نظر کرد او را دید با قدی چون سرو خرامان و رخساری چون ماه تابان إبراهیم را چون مهر پدری بجنبید و در دل او اثر محبت فرزند ظاهر گردید در همان شب خواب دید که امر حق چنان است که اسمعیل را قربانی کنی إبراهیم در اندیشه شد که آیا این امری است از رحمن یا وسوسه ای است از شیطان، چون شب دیگر در خواب شد همان خواب را دید دانست که امر حق تعالی است چون روز شد به هاجر مادر اسمعیل گفت: این فرزند را جامه نیکو در پوش و گیسوان او را شانه کن که وی را به نزدیک دوست برم هاجر سرش را شانه کرد و جامه پاکیزه اش پوشانید و بوسه بر رخسار او زد، حضرت خلیل الرحمن گفت: ای هاجر کارد و «رسنی به من ده هاجر گفت: به زیارت دوست می روی، کارد و رسن را چه کنی؟ گفت: شاید که گوسفندی بیاورند که قربان کنند.
ابلیس گفت: وقت آن است که مکری سازم و خاندان نبوت را براندازم، به صورت پیری نزد هاجر رفت و گفت: آیا می دانی إبراهیم، اسمعیل را به کجا می برد؟ گفت: به زیارت دوست گفت: می برد او را بکشد گفت: کدام پدر پسر را کشته است خاصه پدری چون إبراهیم و پسری چون اسمعیل؟ ابلیس گفت: می گوید خدا فرموده است هاجر گفت: هزار جان من و اسمعیل فدای راه خدا باد کاش مرا هزار هزار فرزند بودی و همه را در راه خدا قربان کردندی ابلیس چون از هاجر مأیوس شد به نزد إبراهیم آمد و گفت: ای إبراهیم فرزند خود را مکش که این خواب شیطان است إبراهیم فرمود: ای ملعون شیطان تویی گفت: آخر دلت می دهد که فرزند خود را به دست خود بکشی؟ إبراهیم فرمود: بدان خدای که جان من در قبضه قدرت اوست که اگر مرا از شرق عالم تا غرب عالم فرزندان بودی و دوست من فرمودی که قربان کن همه را به دست خود قربان کنم چون از حضرت خلیل نیز نومید شد روی سوی اسمعیل نهاد و گفت: پدرت تو را می برد بکشد گفت: از چه سبب؟ گفت: می گوید حق فرموده است گفت: حکم حق را باید گردن نهاد اسمعیل دانست که شیطان است سنگی برگرفت و بدو افکند.
و به این جهت حاجیان را واجب شد که در آن موضع سنگریزه بیندازند.
پس چون پدر و پسر به منی رسیدند إبراهیم گفت: ای پسر «انی اری فی المنام انی اذبحک» یعنی «ای پسر در خواب دیدم که تو را قربان باید کرد» اسمعیل گفت «یا ابت افعل ما تومر» یعنی «بکن ای پدر آنچه را مأموری» اما ای پدر وصیت من به تو آن است که دست و پای من را محکم ببندی که مبادا تیزی کارد به من رسد حرکتی کنم و جامه تو خون آلود شود و چون به خانه رسی مادر مرا تسلی دهی پس إبراهیم به دل قوی دست و پای اسمعیل را محکم بست، خروش از ملائکه ملکوت برخاست که زهی بزرگوار بنده ای که وی را در آتش انداختند از جبرئیل یاری نخواست و از برای رضای خدا فرزند خود را به دست خود قربان می کند پس إبراهیم کارد بر حلق اسملعیل نهاد، هر چند قوت کرد نبرید اسمعیل گفت: ای پدر زود فرمان حق را به جای آور فرمود: چه کنم هر چند قوت می کنم نمی برد گفت: ای پدر در روی من نظر می کنی شفقت پدری نمی گذارد، روی من را بر خاک نه و کارد بر قفا گذار.
إبراهیم چنان کرد و کارد نبرید اسماعیل گفت: ای پدر سر کارد را به حلق من فرو بر که در آن وقت آواز برآمد که «یا ابراهیم قد صدقت الرویا» یعنی «ای إبراهیم خواب خود را درست کردی دست از اسماعیل بدار و این گوسفند را به جای او قربانی کن» بلی:
شوریده نباشد آنکه از سر ترسد
عاشق نبود آنکه ز خنجر ترسد
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - حقیقت شوق به لقای خدا
مذکور شد که از حضرت ثمرات محبت به خدا، شوق به لقای او و انس به اوست، اما شوق، پس بدان که اصل شوق، عبارت است از میل به چیزی و رغبت به آن در حال غیاب آن پس شوق به چیزی که حاصل و حاضر است معنی ندارد بلکه شوق به چیزی می باشد که از وجهی ادراک آن شده باشد و از وجهی دیگر ادراک آن نشده باشد پس شوق داشته باشد به ادراک وجهی و عدم ادراک وجهی دیگر، به خفا و وضوح باشد یا به اجمال و تفصیل.
و فی الحقیقه مرجع هر دو یکی است، زیرا اجمال و تفصیل نیز همان خفا و وضوح است و افضل مراتب شوق، شوق به خدا و به لقای اوست و تفصیل شوق به او این است که آنچه از امور الهیه که از برای اهل معرفت حاصل می شود هر قدر که واضح باشد باز به جهت امتزاج آن به خیالات طبیعیه و موهومات معتاده، انسان گویا در پس پرده ای است که مانع از غایت وضوح آنها است، خصوصا هرگاه مشاغل دنیویه نیز مخلوط به آنها گردد.
پس کمال وضوح آنها نیست مگر در عالم آخرت پس این سبب شوق آدمی می گردد به خدا و نیز امور الهیه غیر متناهیه است و هر قدر که از برای صاحب معرفت حاصل شود باز امور غیر متناهیه غیر معلومه باقی می ماند که او وجود آنها را اجمالا می داند پس پیوسته شایق دانستن آنهاست و شوق به کمال وضوح بعضی از معلومات، ممکن است که به واسطه رسیدن به آن در آخرت منتهی گردد و اما شوق به رسیدن به آنچه اجمالا وجود آن را دانسته و تفصیل آن مجهول است هرگز منتهی نمی شود، نه در دنیا و نه در آخرت به جهت آنکه نهایت آن وقتی است که از برای بنده کشف شود از عظمت و کبریا و جلال و جمال و صفات و افعال و احکام الهی آنچه را که از برای خدا معلوم است و این محال است.
پس همیشه بنده عالم به این هست که از معارف الهیه امور غیرمعلومه به جهت او مانده است پس هرگز آتش شوق او فرو نمی نشیند و هیچ بنده ای نیست مگر اینکه درجات غیر متناهیه را بالاتر از درجه خود می بیند و مشتاق وصول به آنهاست، و لیکن آن شوق، موجب بهجت و لذت است نه الم و محنت، و چون این شوق، باعث ترقی بنده است پس آناف آنا درجات او در ترقی است و مرتبه او بالا می رود و ابد الآبد نعیم و لذت و بهجت او در تزاید است و هرگز انقطاعی از برای او نیست و از اشتغال او به لذت، درجات متعدده الم آتش شوق را احساس نمی کند «نورهم یسعی بین ایدیهم و بایمانهم یقولون ربنا اتمم لنا نورنا» یعنی «نور ایشان اطراف و جوانبشان را فرو گرفته و می گویند: خدایا نور ما را زیاد کن» بلی ترقی درجات و زیادتی ابتهاجات، موقوف به آن است که تخم آن را در دنیا کاشته باشد و اصل آن را کسب کرده باشد و بنابراین، ترقی و زیادتی از برای کسانی است که اصل آن را تحصیل کرده باشد و بسا باشد کسانی باشند که در یک درجه بایستند و دیگر ترقی و رفعت از برای ایشان نباشد به جهت اینکه اصل همان قدر را خود تحصیل نموده اند و بس و تعیین اصل و فرع انوار و ابتهاجات و مراتب آخرت به عنوان قطع از برای امثال ما میسر نیست.
بلی همچنان که والد ماجد حقیر قدس سره در جامع السعادات فرموده مظنون آن است که اصل هر نور و سعادات و بهجتی، یقین قطعی اجمالی هست به اینکه واجب الوجود در غایت عظمت و جلال و قدرت و کمال، و تام فوق تمام است و جمیع ماسوای او به اشرف انحاء صدور از او صادرند و موجودی بجز او و صفات و افعال او در سرای هستی وجود ندارد و ذات مقدس او ذاتی است که هیچ عقلی ادراک آن را نمی تواند کرد.
و هیچ مدرک و ذهنی به کنه آن نمی تواند رسید بلکه هر چه تصور کنند از آن بالاتر است همچنین صفات کمالیه آن و صفات کمالات او از عظمت و جلال و قدرت و کمال و علم و حکمت و غیر اینها غیر متنهای است و از برای آنها حدی و نهایتی نیست و آنچه علم او به آن تعلق گرفته از مخلوقات، نهایتی ندارد.
پس هر که این را یقین کند و بداند که این عالم را اصلا در پیش عالم آخرت قدر و نسبتی نیست و اینکه الطاف و کرامات الهیه مخصوص بندگانی است که نسبت خود را به پروردگار شناخته اند و دانسته اند که شرافت و کمالی نیست مگر معرفت او و با وجود این، اخلاق ذمیمه را از خود سلب نماید و به اوصاف فاضله متصف گردد و مواظبت بر طاعات و عبادات لازمه کند و از گناهان کبیره اجتناب لازم شمارد پس هر که چنین کرد به اصل هر سعادت و نور و بهجتی رسیده است.
و چون بیان شوق به لقای الهی را دانستی بدان که آن افضل مراتب شوق، و کلید ابواب سعادات، و سرمایه وصول به مرادات است در بعضی از کتب سماویه است که «خدای تعالی می فرماید: شوق خوبان به لقای من به طول انجامید و من به ملاقات ایشان شایق ترم».
و در اخبار داود علیه السلام وارد است که «من دلهای مشتاقین را از نور خود آفریدم و به داود وحی شد که ای داود تا چند بهشت را یاد می کنی و شوق به من را مسئلت نمی نمایی؟ داود عرض کرد که پروردگارا مشتاقان به تو چه کسان اند؟ فرمود: کسانی هستند که ایشان را از هر کدورت و غباری صاف نموده ام و روزنه ها در دل ایشان گشوده ام، که از آنها به من نظر می کنند و من دلهای ایشان را به دست خود برمی دارم و در آسمان می گذارم و ملائکه را می طلبم چون جمع شدند سجده مرا می کنند من می گویم شما را جمع نکردم که سجده مرا کنید خواستم که دلهای مشتاقان خود را به شما نمایم و به آنها بر شما مباهات کنم و دلهای ایشان در آسمان من از برای ملائکه من می درخشد چنانچه خورشید از برای اهل زمین می درخشد ای داود: من دل مشتاقان خود را از رضوان خود خلق کرده ام و به نور جمال پروریده ام و آنها را از برای حدیث خود فراگرفته ام و بدنهای ایشان را در زمین، محل نظر خود قرار داده ام و راهی از دلهای ایشان به خود بریده ام که نگاه به من می کنند و هر روز، شوق ایشان زیاد می شود ای داود کسانی که رو از من گردانیده اند اگر بدانند چگونه است انتظار من از برای آنها و مهربانی من به ایشان و شوق من به ترک کردن ایشان معاصی را هر آینه از شوق خواهند مرد و بند بند ایشان از دوستی من از هم جدای خواهد شد» و در بعضی از اخبار قدسیه رسیده است که «مرا بندگانی هست که ایشان مرا دوست دارند و من ایشان را دوست دارم و ایشان مشتاق من اند، من مشتاق ایشان ایشان مرا یاد می کنند و من ایشان را و اول عطای من به ایشان آن است که نور خود را به دل ایشان می افکنم، پس ایشان از من خبر می دهند همچنان که من از ایشان خبر می دهم و اگر آسمان ها و زمینها را در ترازوی ایشان نهم در حق ایشان کم می شمارم و رو به ایشان می آورم و کسی که من رو به او آورم احدی نمی داند که چه می خواهم به او عطا کنم» حضرت امام جعفر صادق علیه السلام می فرماید که «مشتاق، طعام نمی خواهد و از شرابی لذت نمی یابد و او را خواب راحت نمی برد و به خویش و پیوندی، أنس نمی گیرد و در خانه ای مأوی نمی کند و در آبادانی ساکن نمی شود و جامه های نرم نمی پوشد و شب و روز، خدا را عبادت می کند و به زبان شوق به او راز می گوید و در دل خود را به او عرض می کند همچنان که موسی بن عمران در وقتی که به میعاد پروردگار می رفت از شوق، چهل شبانه روز چیزی نخورد و نیاشامید و نخوابید و خواهش به هیچ یک از اینها نداشت.
پس چون به میدان شوق قدم گذاری نفس خود را چهار تکبیر بگو و آرزوها و مرادهای دنیا را وداع کن عادت و رسوم را بگذار و احرام از غیر شوق خدا ببند و همه چیز دیگر را بر خود حرام کن و در میان حیات و ممات خود زبان تسلیم بگشا و بگو: «لبیک اللهم لبیک».
سرکویش هوس داری هوا را پشت پایی زن
در این اندیشه یک رو شو دو عالم را قفایی زن
بساط قرب می جویی خرد را الوداعی گو
وصال دوست می خواهی بلا را مرحبایی زن
قدم به راه طلب چون نهی ز جان بگریز
که شرط راه بود جان من شکیبایی
و فی الحقیقه مرجع هر دو یکی است، زیرا اجمال و تفصیل نیز همان خفا و وضوح است و افضل مراتب شوق، شوق به خدا و به لقای اوست و تفصیل شوق به او این است که آنچه از امور الهیه که از برای اهل معرفت حاصل می شود هر قدر که واضح باشد باز به جهت امتزاج آن به خیالات طبیعیه و موهومات معتاده، انسان گویا در پس پرده ای است که مانع از غایت وضوح آنها است، خصوصا هرگاه مشاغل دنیویه نیز مخلوط به آنها گردد.
پس کمال وضوح آنها نیست مگر در عالم آخرت پس این سبب شوق آدمی می گردد به خدا و نیز امور الهیه غیر متناهیه است و هر قدر که از برای صاحب معرفت حاصل شود باز امور غیر متناهیه غیر معلومه باقی می ماند که او وجود آنها را اجمالا می داند پس پیوسته شایق دانستن آنهاست و شوق به کمال وضوح بعضی از معلومات، ممکن است که به واسطه رسیدن به آن در آخرت منتهی گردد و اما شوق به رسیدن به آنچه اجمالا وجود آن را دانسته و تفصیل آن مجهول است هرگز منتهی نمی شود، نه در دنیا و نه در آخرت به جهت آنکه نهایت آن وقتی است که از برای بنده کشف شود از عظمت و کبریا و جلال و جمال و صفات و افعال و احکام الهی آنچه را که از برای خدا معلوم است و این محال است.
پس همیشه بنده عالم به این هست که از معارف الهیه امور غیرمعلومه به جهت او مانده است پس هرگز آتش شوق او فرو نمی نشیند و هیچ بنده ای نیست مگر اینکه درجات غیر متناهیه را بالاتر از درجه خود می بیند و مشتاق وصول به آنهاست، و لیکن آن شوق، موجب بهجت و لذت است نه الم و محنت، و چون این شوق، باعث ترقی بنده است پس آناف آنا درجات او در ترقی است و مرتبه او بالا می رود و ابد الآبد نعیم و لذت و بهجت او در تزاید است و هرگز انقطاعی از برای او نیست و از اشتغال او به لذت، درجات متعدده الم آتش شوق را احساس نمی کند «نورهم یسعی بین ایدیهم و بایمانهم یقولون ربنا اتمم لنا نورنا» یعنی «نور ایشان اطراف و جوانبشان را فرو گرفته و می گویند: خدایا نور ما را زیاد کن» بلی ترقی درجات و زیادتی ابتهاجات، موقوف به آن است که تخم آن را در دنیا کاشته باشد و اصل آن را کسب کرده باشد و بنابراین، ترقی و زیادتی از برای کسانی است که اصل آن را تحصیل کرده باشد و بسا باشد کسانی باشند که در یک درجه بایستند و دیگر ترقی و رفعت از برای ایشان نباشد به جهت اینکه اصل همان قدر را خود تحصیل نموده اند و بس و تعیین اصل و فرع انوار و ابتهاجات و مراتب آخرت به عنوان قطع از برای امثال ما میسر نیست.
بلی همچنان که والد ماجد حقیر قدس سره در جامع السعادات فرموده مظنون آن است که اصل هر نور و سعادات و بهجتی، یقین قطعی اجمالی هست به اینکه واجب الوجود در غایت عظمت و جلال و قدرت و کمال، و تام فوق تمام است و جمیع ماسوای او به اشرف انحاء صدور از او صادرند و موجودی بجز او و صفات و افعال او در سرای هستی وجود ندارد و ذات مقدس او ذاتی است که هیچ عقلی ادراک آن را نمی تواند کرد.
و هیچ مدرک و ذهنی به کنه آن نمی تواند رسید بلکه هر چه تصور کنند از آن بالاتر است همچنین صفات کمالیه آن و صفات کمالات او از عظمت و جلال و قدرت و کمال و علم و حکمت و غیر اینها غیر متنهای است و از برای آنها حدی و نهایتی نیست و آنچه علم او به آن تعلق گرفته از مخلوقات، نهایتی ندارد.
پس هر که این را یقین کند و بداند که این عالم را اصلا در پیش عالم آخرت قدر و نسبتی نیست و اینکه الطاف و کرامات الهیه مخصوص بندگانی است که نسبت خود را به پروردگار شناخته اند و دانسته اند که شرافت و کمالی نیست مگر معرفت او و با وجود این، اخلاق ذمیمه را از خود سلب نماید و به اوصاف فاضله متصف گردد و مواظبت بر طاعات و عبادات لازمه کند و از گناهان کبیره اجتناب لازم شمارد پس هر که چنین کرد به اصل هر سعادت و نور و بهجتی رسیده است.
و چون بیان شوق به لقای الهی را دانستی بدان که آن افضل مراتب شوق، و کلید ابواب سعادات، و سرمایه وصول به مرادات است در بعضی از کتب سماویه است که «خدای تعالی می فرماید: شوق خوبان به لقای من به طول انجامید و من به ملاقات ایشان شایق ترم».
و در اخبار داود علیه السلام وارد است که «من دلهای مشتاقین را از نور خود آفریدم و به داود وحی شد که ای داود تا چند بهشت را یاد می کنی و شوق به من را مسئلت نمی نمایی؟ داود عرض کرد که پروردگارا مشتاقان به تو چه کسان اند؟ فرمود: کسانی هستند که ایشان را از هر کدورت و غباری صاف نموده ام و روزنه ها در دل ایشان گشوده ام، که از آنها به من نظر می کنند و من دلهای ایشان را به دست خود برمی دارم و در آسمان می گذارم و ملائکه را می طلبم چون جمع شدند سجده مرا می کنند من می گویم شما را جمع نکردم که سجده مرا کنید خواستم که دلهای مشتاقان خود را به شما نمایم و به آنها بر شما مباهات کنم و دلهای ایشان در آسمان من از برای ملائکه من می درخشد چنانچه خورشید از برای اهل زمین می درخشد ای داود: من دل مشتاقان خود را از رضوان خود خلق کرده ام و به نور جمال پروریده ام و آنها را از برای حدیث خود فراگرفته ام و بدنهای ایشان را در زمین، محل نظر خود قرار داده ام و راهی از دلهای ایشان به خود بریده ام که نگاه به من می کنند و هر روز، شوق ایشان زیاد می شود ای داود کسانی که رو از من گردانیده اند اگر بدانند چگونه است انتظار من از برای آنها و مهربانی من به ایشان و شوق من به ترک کردن ایشان معاصی را هر آینه از شوق خواهند مرد و بند بند ایشان از دوستی من از هم جدای خواهد شد» و در بعضی از اخبار قدسیه رسیده است که «مرا بندگانی هست که ایشان مرا دوست دارند و من ایشان را دوست دارم و ایشان مشتاق من اند، من مشتاق ایشان ایشان مرا یاد می کنند و من ایشان را و اول عطای من به ایشان آن است که نور خود را به دل ایشان می افکنم، پس ایشان از من خبر می دهند همچنان که من از ایشان خبر می دهم و اگر آسمان ها و زمینها را در ترازوی ایشان نهم در حق ایشان کم می شمارم و رو به ایشان می آورم و کسی که من رو به او آورم احدی نمی داند که چه می خواهم به او عطا کنم» حضرت امام جعفر صادق علیه السلام می فرماید که «مشتاق، طعام نمی خواهد و از شرابی لذت نمی یابد و او را خواب راحت نمی برد و به خویش و پیوندی، أنس نمی گیرد و در خانه ای مأوی نمی کند و در آبادانی ساکن نمی شود و جامه های نرم نمی پوشد و شب و روز، خدا را عبادت می کند و به زبان شوق به او راز می گوید و در دل خود را به او عرض می کند همچنان که موسی بن عمران در وقتی که به میعاد پروردگار می رفت از شوق، چهل شبانه روز چیزی نخورد و نیاشامید و نخوابید و خواهش به هیچ یک از اینها نداشت.
پس چون به میدان شوق قدم گذاری نفس خود را چهار تکبیر بگو و آرزوها و مرادهای دنیا را وداع کن عادت و رسوم را بگذار و احرام از غیر شوق خدا ببند و همه چیز دیگر را بر خود حرام کن و در میان حیات و ممات خود زبان تسلیم بگشا و بگو: «لبیک اللهم لبیک».
سرکویش هوس داری هوا را پشت پایی زن
در این اندیشه یک رو شو دو عالم را قفایی زن
بساط قرب می جویی خرد را الوداعی گو
وصال دوست می خواهی بلا را مرحبایی زن
قدم به راه طلب چون نهی ز جان بگریز
که شرط راه بود جان من شکیبایی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۷ - جواب
جوابش داد استاد از سر عقل
که بشنو شرح این از کشف و از نقل
بود آدم ز عالم نسخه راست
که هر چه آنجا نهان اینجا هویداست
ز اوج آسمان، تا مرکز خاک
ببین در لوح بود خویشتن پاک
زمین و آسمان و هر چه خواهی
ز سر تا پای خود بنگر کماهی
مشو غافل ز خود، وز پای تا سر
نظر کن، نه فلک در خویش بنگر
یکی لحم و دوم عظم و سیوم مغز
رگ و خون و پی است ار بنگری نغز
بود هفتم فلک بی شک تو را پوست
دگر هشتم بود ناخن، نهم موست
دگر، گر آیه الکرسی بخوانی
بروج از خود سراسر بازدانی
اگر خواهی که بیرون آیی از شک
بگویم تا شماری جمله یک یک
بیا اول دو چشم خود نظر کن
پس از وی هر دو گوشت را خبر کن
دگر در هر دو بینی راست بنگر
دو پستان را ببین هم نیک در بر
سبیلین است دیگر گفتمت راست
دگر ناف و دهان بر جمله گویاست
چو افلاک و بروجت گشت مفهوم
دگر سیاره را کن جمله معلوم
ازین گفتار من گر رخ نتابی
ز اعضای رئیسه بازیابی
دل است اول که خورشیدی ست روشن
مشو تیره که گفتم روشنت من
دگر زهره است بهرام وجودت
که سر تا پای می آرد سجودت
دماغت هست در اعضا عطارد
که باشد زوت، سعد و نحس وارد
دگر گرده بود ناهید در تو
که شادی زو بود جاوید در تو
جگر چبود دگر برجیس بشنو
که باشد ظاهرت زو تازه و نو
سپرز آمد دگر پیر کواکب
که زو باشد همی سودات غالب
بود شش مر تو را ماه سبک سیر
که قسامی ست در تو از شر و خیر
از این نسخه مشو غافل که پیوست
هر آنچه تو در او بینی درین هست
هر آن چیزی که مشکل باشدت آن
ببین در این که در دم گردد آسان
در آنجا هر چه بشماری سراسر
بود اینجا همه با چیز دیگر
زمین و آسمان و کوه و دریا
بود یکسر همه در تو مهیا
چو یکسر هر چه هست اینجا مهیاست
اگر عرش است آنجا دل در اینجاست
جهان هر چند کو یک شخص پیرست
بر من این کبیرست آن صغیر است
ندارم شک که در عالم هدف شد
کسی کاگه ز سر من عرف شد
از آن رو کشته شد منصور بر دار
که ظاهر کرد با نااهل اسرار
به عاشق قول معشوق ار به رمزست
چرا با وی حدیثش کنت کنز است
زبان عشق، هر ناکس چه داند
کسی داند که اشتر می چراند
سلیمی چون سخن اینجا رساندی
و زین لوح آنچه می بایست خواندی
زبان در کام کش زین بیش مخروش
به بحر معرفت می باش خاموش
چو آگه گشتی از پایان این راه
مکن دیگر حکایت، قصه کوتاه
که بشنو شرح این از کشف و از نقل
بود آدم ز عالم نسخه راست
که هر چه آنجا نهان اینجا هویداست
ز اوج آسمان، تا مرکز خاک
ببین در لوح بود خویشتن پاک
زمین و آسمان و هر چه خواهی
ز سر تا پای خود بنگر کماهی
مشو غافل ز خود، وز پای تا سر
نظر کن، نه فلک در خویش بنگر
یکی لحم و دوم عظم و سیوم مغز
رگ و خون و پی است ار بنگری نغز
بود هفتم فلک بی شک تو را پوست
دگر هشتم بود ناخن، نهم موست
دگر، گر آیه الکرسی بخوانی
بروج از خود سراسر بازدانی
اگر خواهی که بیرون آیی از شک
بگویم تا شماری جمله یک یک
بیا اول دو چشم خود نظر کن
پس از وی هر دو گوشت را خبر کن
دگر در هر دو بینی راست بنگر
دو پستان را ببین هم نیک در بر
سبیلین است دیگر گفتمت راست
دگر ناف و دهان بر جمله گویاست
چو افلاک و بروجت گشت مفهوم
دگر سیاره را کن جمله معلوم
ازین گفتار من گر رخ نتابی
ز اعضای رئیسه بازیابی
دل است اول که خورشیدی ست روشن
مشو تیره که گفتم روشنت من
دگر زهره است بهرام وجودت
که سر تا پای می آرد سجودت
دماغت هست در اعضا عطارد
که باشد زوت، سعد و نحس وارد
دگر گرده بود ناهید در تو
که شادی زو بود جاوید در تو
جگر چبود دگر برجیس بشنو
که باشد ظاهرت زو تازه و نو
سپرز آمد دگر پیر کواکب
که زو باشد همی سودات غالب
بود شش مر تو را ماه سبک سیر
که قسامی ست در تو از شر و خیر
از این نسخه مشو غافل که پیوست
هر آنچه تو در او بینی درین هست
هر آن چیزی که مشکل باشدت آن
ببین در این که در دم گردد آسان
در آنجا هر چه بشماری سراسر
بود اینجا همه با چیز دیگر
زمین و آسمان و کوه و دریا
بود یکسر همه در تو مهیا
چو یکسر هر چه هست اینجا مهیاست
اگر عرش است آنجا دل در اینجاست
جهان هر چند کو یک شخص پیرست
بر من این کبیرست آن صغیر است
ندارم شک که در عالم هدف شد
کسی کاگه ز سر من عرف شد
از آن رو کشته شد منصور بر دار
که ظاهر کرد با نااهل اسرار
به عاشق قول معشوق ار به رمزست
چرا با وی حدیثش کنت کنز است
زبان عشق، هر ناکس چه داند
کسی داند که اشتر می چراند
سلیمی چون سخن اینجا رساندی
و زین لوح آنچه می بایست خواندی
زبان در کام کش زین بیش مخروش
به بحر معرفت می باش خاموش
چو آگه گشتی از پایان این راه
مکن دیگر حکایت، قصه کوتاه
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۳ - قطعه ناتمام
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۷