عبارات مورد جستجو در ۵۰۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۶۵۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۹۲۲
عطار نیشابوری : روایت دیگر دیباچۀ الهینامه
در آغاز آلهی نامه
آلهی، نامه را آغاز کردم
بنامت باب نامه باز کردم
زبان را در فصاحت راه دادم
دهان را در بلاغت برگشادم
توکّل بر خدا، تقصیر بر خویش
نهادم این نهایت نامه در پیش
دل حاضر بتحریرش سپردم
اگر خوش گوی کردم گوی بر دم
در گنج عبارت برگشادم
آلهی نامه نام این نهادم
آلهی، نامِ تو و نامهٔ تست
بلی جَفَّ القلَم در خامهٔ تست
بآغازش تو دادستی نهایت
بانجامش تو کن این را کفایت
رفیق خاطرم کن فضل و توفیق
میفکن خاطرم در فکر و تعویق
که تا آخر کنم این داستان را
باُنس جان نمایم اِنس و جان را
توئی هادیِ خلق جاودانی
نهان و آشکارا جمله دانی
بانجام آوری آغازِ رازم
که تا گردن کشم گردن فرازم
آلهی، فضلِ خود را یارِ ما کن
ز رحمت یک نظر درکارِ ما کن
که تا مطلوبِ جانم حاصل آید
مگر قولم قبول یک دل آید
اگر یک دل شود زین شعر خشنود
مراد جان برآید کامِ دل زود
سخن بر من، هدایت بر خداوند
خداوندا جدائی را بپیوند
بلطفت میکنم این را حوالت
نگه دارش خدایا از بطالت
پسند خویش کن این گفت و گو را
قبولم کن فزون ده رغبتم را
مهیّا کن مراد روح پیشم
کرامت کن عطیّتهای خویشم
مرا در وصفِ وحدت ترجمان ده
برّب خویش خاطر را نشان ده
نشان ده بی نشانا تا درآیم
بکام دل زبان را برگشایم
در الحان آورم طوطیِ جان را
شکر بخشم ز شعر خود بیان را
بشغل روح تو مشغول گردم
ز ننگ بحر و کان معزول گردم
همه جان گردم و تن را بمانم
روان را از دل و جان وا رهانم
ز سر تا پای کلّی نور گردم
اگر مشکم مگر کافور گردم
خدایا در زبان من صواب آر
دعای بندهٔ خود مستجاب آر
دل پر دُردیم را صاف گردان
بما بین شکر من لاف گردان (؟)
مرا در حضرت خود کامران دار
ز کج گفتن زبانم در امان دار
مرا توفیق ده تا حمد خوانم
صفات ذات تو بر لفظ رانم
ز درگاهت همین دارم امانی
مرا یا رب بدین مقصد رسانی
سخن انجام شد، آغازِ توحید
کنم از حمد و از تمجید و تخمید
بنالم همچو بلبل در بهاران
ببارانم ز ابر دیده باران
بجنبانم سلاسل جان و دل را
کنم روح و روانی آب و گل را
برآرم دستِ دعوت در مناجات
بزاری گویم ای قاضیِ حاجات
مرادر حمدِ خود صاحب قران کن
زبان من چو شعر من روان کن
روان کن کارِ من در کامرانی
زبان را ده برات ترجمانی
خدایا از حکایت خسته گردم
بساط انبساط اندر نوردم
دهان بگشایم اندر وصفِ ذاتت
کنم آغازِ اوصاف صفاتت
خداوندا عطاهای تو عام است
عنایتهای عامّت بر دوام است
ز مشتی خاک ما را آفریدی
کُلی بر کلِّ کَونم بر گزیدی
بگفت خیر امّت سر فرازیم
ازان برجامهٔ طوعت طرازیم
بدین تشریف و خلعت شهریاریم
بکَرَّمنا کبیر و کامگاریم
خداوندا توئی دانا و داور
صفات ذات تست الله اکبر
منزّه از زن و از خویش و فرزند
مبّرا از شریک و مثل و مانند
قدیم بی ولد، قیّوم بی خویش
تولّای توانگر، فخرِ درویش
ز دودی آسمان را آفریدی
ز خاکی کُلِّ انسان آفریدی
سما را بی ستون بنیاد دادی
ترابی بر سرابی تو نهادی
ز بادی عیسی مریم تو کردی
زناری دشمن آدم تو کردی
ز کاف و نون تو کردی کَون کَون را
جهان و جان تودادی اِنس و جان را
مسالک هوش و مستی از تو دارند
ممالک مِلک هستی از تو دارند
خلایق جمله ازجام تو مستند
همه مأمور فرمان الستند
ترا میزیبد الحق پادشاهی
که پیدا آوری ماهی ز ماهی
توئی رزّاق هر پیدا و پنهان
توئی خلّاق هر دانا و نادان
وَمَا مِن دابّةٍ منشورِ شاهیست
اَلَم تَعلَم نفاد پادشاهیت
توبودی و نبُد جنّات و نیران
توبودی و نبود ایوان و کیوان
تو بودی ونبود افلاک و کَونَین
تو بودی و نبود این قاب قوسین
توئی باقی و فانی هرچه هستند
بتقدیرت نه بالا بل که پستند
توئی خلاق هر بالا و پستی
توئی پیدا و پنهان هرچه هستی
توئی گیرنده و میرنده مائیم
توئی سلطان و ما مشتی گدائیم
گنه کاریم اما مستمندیم
مسلمانیم ازان ره شهر بندیم
جهان زندان سرای مؤمنانست
ولی مال و منال مؤمن آنست
اگر فضلت قرین حال گردد
خرابم جمله جا و مال گردد
چه باشد بنده مقرون انابت
کند طاعت کند دعوت اجابت
اگر بابنده عدل وداد ورزد
عبادتهای صد ساله چه ارزد
خداوندا توئی حامی و حاضر
بحال بندگان خویش ناظر
خطی از فضل گرد این خطا کش
قلم در نامهٔ کردارِ ما کش
اگر بر ما ببخشائی کریمی
وگر تعظیم فرمائی عظیمی
گر از ما زلّتی آید هم ا زماست
فراموشیِ ما ازحجّت ماست
اگر حوّا وآدم سهو کردند
نه لعبت بازی و نه لهو کردند
بنسیان اندر افتادند آنها
عفو کردی ازیشان پادشاها
ز ما بیچارگان گر درگذاری
گناهی کرده، باشد شهریاری
جلیس خاک این درگاه مائیم
انیس آه و واویلاه مائیم
امانت را نهاده بر کف دست
زبان در ذکر میداریم پیوست
ثنای ذات پاکت میسرائیم
دهان در شرحِ ذکرت میسرائیم
بصد فریاد و واویلا و زاری
همی جوئیم راه رستگاری
باُدعُونی توسُّل کردگانیم
بامر اَستَجِب اخبار خوانیم
الها جز تو ما کس را نخواهیم
ازان رو در پناهت میپناهیم
دعای ما اجابت کن الها
انیس ما امامت کن الها
دل عطار را بیت الحرم کن
بتشریف حضورش محترم کن
بتضمین بشنوید این بیتِ نامی
اگرذکری دهد این را تمامی
قدم در کلبهٔ احزان ما نِه
وزان پس منّتی بر جان ما نِه
دل عطّار از دردت خرابست
گذر سوی خرابیها صوابست
خداوندا نظر درجان ما کن
گذر در کلبهٔ احزان ما کن
بعشق خویش ما را مبتلا دار
خرد را مالک راه رضا دار
بنامت باب نامه باز کردم
زبان را در فصاحت راه دادم
دهان را در بلاغت برگشادم
توکّل بر خدا، تقصیر بر خویش
نهادم این نهایت نامه در پیش
دل حاضر بتحریرش سپردم
اگر خوش گوی کردم گوی بر دم
در گنج عبارت برگشادم
آلهی نامه نام این نهادم
آلهی، نامِ تو و نامهٔ تست
بلی جَفَّ القلَم در خامهٔ تست
بآغازش تو دادستی نهایت
بانجامش تو کن این را کفایت
رفیق خاطرم کن فضل و توفیق
میفکن خاطرم در فکر و تعویق
که تا آخر کنم این داستان را
باُنس جان نمایم اِنس و جان را
توئی هادیِ خلق جاودانی
نهان و آشکارا جمله دانی
بانجام آوری آغازِ رازم
که تا گردن کشم گردن فرازم
آلهی، فضلِ خود را یارِ ما کن
ز رحمت یک نظر درکارِ ما کن
که تا مطلوبِ جانم حاصل آید
مگر قولم قبول یک دل آید
اگر یک دل شود زین شعر خشنود
مراد جان برآید کامِ دل زود
سخن بر من، هدایت بر خداوند
خداوندا جدائی را بپیوند
بلطفت میکنم این را حوالت
نگه دارش خدایا از بطالت
پسند خویش کن این گفت و گو را
قبولم کن فزون ده رغبتم را
مهیّا کن مراد روح پیشم
کرامت کن عطیّتهای خویشم
مرا در وصفِ وحدت ترجمان ده
برّب خویش خاطر را نشان ده
نشان ده بی نشانا تا درآیم
بکام دل زبان را برگشایم
در الحان آورم طوطیِ جان را
شکر بخشم ز شعر خود بیان را
بشغل روح تو مشغول گردم
ز ننگ بحر و کان معزول گردم
همه جان گردم و تن را بمانم
روان را از دل و جان وا رهانم
ز سر تا پای کلّی نور گردم
اگر مشکم مگر کافور گردم
خدایا در زبان من صواب آر
دعای بندهٔ خود مستجاب آر
دل پر دُردیم را صاف گردان
بما بین شکر من لاف گردان (؟)
مرا در حضرت خود کامران دار
ز کج گفتن زبانم در امان دار
مرا توفیق ده تا حمد خوانم
صفات ذات تو بر لفظ رانم
ز درگاهت همین دارم امانی
مرا یا رب بدین مقصد رسانی
سخن انجام شد، آغازِ توحید
کنم از حمد و از تمجید و تخمید
بنالم همچو بلبل در بهاران
ببارانم ز ابر دیده باران
بجنبانم سلاسل جان و دل را
کنم روح و روانی آب و گل را
برآرم دستِ دعوت در مناجات
بزاری گویم ای قاضیِ حاجات
مرادر حمدِ خود صاحب قران کن
زبان من چو شعر من روان کن
روان کن کارِ من در کامرانی
زبان را ده برات ترجمانی
خدایا از حکایت خسته گردم
بساط انبساط اندر نوردم
دهان بگشایم اندر وصفِ ذاتت
کنم آغازِ اوصاف صفاتت
خداوندا عطاهای تو عام است
عنایتهای عامّت بر دوام است
ز مشتی خاک ما را آفریدی
کُلی بر کلِّ کَونم بر گزیدی
بگفت خیر امّت سر فرازیم
ازان برجامهٔ طوعت طرازیم
بدین تشریف و خلعت شهریاریم
بکَرَّمنا کبیر و کامگاریم
خداوندا توئی دانا و داور
صفات ذات تست الله اکبر
منزّه از زن و از خویش و فرزند
مبّرا از شریک و مثل و مانند
قدیم بی ولد، قیّوم بی خویش
تولّای توانگر، فخرِ درویش
ز دودی آسمان را آفریدی
ز خاکی کُلِّ انسان آفریدی
سما را بی ستون بنیاد دادی
ترابی بر سرابی تو نهادی
ز بادی عیسی مریم تو کردی
زناری دشمن آدم تو کردی
ز کاف و نون تو کردی کَون کَون را
جهان و جان تودادی اِنس و جان را
مسالک هوش و مستی از تو دارند
ممالک مِلک هستی از تو دارند
خلایق جمله ازجام تو مستند
همه مأمور فرمان الستند
ترا میزیبد الحق پادشاهی
که پیدا آوری ماهی ز ماهی
توئی رزّاق هر پیدا و پنهان
توئی خلّاق هر دانا و نادان
وَمَا مِن دابّةٍ منشورِ شاهیست
اَلَم تَعلَم نفاد پادشاهیت
توبودی و نبُد جنّات و نیران
توبودی و نبود ایوان و کیوان
تو بودی ونبود افلاک و کَونَین
تو بودی و نبود این قاب قوسین
توئی باقی و فانی هرچه هستند
بتقدیرت نه بالا بل که پستند
توئی خلاق هر بالا و پستی
توئی پیدا و پنهان هرچه هستی
توئی گیرنده و میرنده مائیم
توئی سلطان و ما مشتی گدائیم
گنه کاریم اما مستمندیم
مسلمانیم ازان ره شهر بندیم
جهان زندان سرای مؤمنانست
ولی مال و منال مؤمن آنست
اگر فضلت قرین حال گردد
خرابم جمله جا و مال گردد
چه باشد بنده مقرون انابت
کند طاعت کند دعوت اجابت
اگر بابنده عدل وداد ورزد
عبادتهای صد ساله چه ارزد
خداوندا توئی حامی و حاضر
بحال بندگان خویش ناظر
خطی از فضل گرد این خطا کش
قلم در نامهٔ کردارِ ما کش
اگر بر ما ببخشائی کریمی
وگر تعظیم فرمائی عظیمی
گر از ما زلّتی آید هم ا زماست
فراموشیِ ما ازحجّت ماست
اگر حوّا وآدم سهو کردند
نه لعبت بازی و نه لهو کردند
بنسیان اندر افتادند آنها
عفو کردی ازیشان پادشاها
ز ما بیچارگان گر درگذاری
گناهی کرده، باشد شهریاری
جلیس خاک این درگاه مائیم
انیس آه و واویلاه مائیم
امانت را نهاده بر کف دست
زبان در ذکر میداریم پیوست
ثنای ذات پاکت میسرائیم
دهان در شرحِ ذکرت میسرائیم
بصد فریاد و واویلا و زاری
همی جوئیم راه رستگاری
باُدعُونی توسُّل کردگانیم
بامر اَستَجِب اخبار خوانیم
الها جز تو ما کس را نخواهیم
ازان رو در پناهت میپناهیم
دعای ما اجابت کن الها
انیس ما امامت کن الها
دل عطار را بیت الحرم کن
بتشریف حضورش محترم کن
بتضمین بشنوید این بیتِ نامی
اگرذکری دهد این را تمامی
قدم در کلبهٔ احزان ما نِه
وزان پس منّتی بر جان ما نِه
دل عطّار از دردت خرابست
گذر سوی خرابیها صوابست
خداوندا نظر درجان ما کن
گذر در کلبهٔ احزان ما کن
بعشق خویش ما را مبتلا دار
خرد را مالک راه رضا دار
عطار نیشابوری : خسرونامه
در خاتمت کتاب گوید
الا ای شاهباز ساعد شاه
کلاهت چیست، از ماهیست تا ماه
تو بازی و کلاه تو چنانست
که ترکش نیم ترک آسمانست
اگر از سر براندازی کلاهت
نیاید هیچ چیزی بند راهت
کنون از هرچه میدانی برون آی
چو با هیچ آمدی آنگه درون آی
اگر با هیچ آیی ای همه چیز
تو باشی همچو من هیچ و همه نیز
زهی عطّار کز مشک معانی
اگر صد نافه بگشایی توانی
زبان در فشان تو مریزاد
بجز دُر از زبان تو مریزاد
سخن را سایه بر عرش مجیدست
که چون خورشید روشن آفریدست
سخن بالای این امکان ندارد
کسی منکر شود کو جان ندارد
کتاب من تماشاگاه جانست
نمودار جهان جاودانست
تماشای خرد گشت این معانی
تماشا کن بر آب زندگانی
خوشی نظّارهٔ این داستان کن
تماشای گل این بوستان کن
سخن گویان سخن بسیار گفتند
ولی نه شیوهٔ عطّار گفتند
جهان چون من سخن گویی ندیدست
که در شعردگر بویی ندیدست
ازان در شعر من اسرار یابند
که بوی از کلبهٔ عطّار یابند
چو عطّارم جهان پرمشک کردم
ز شعر تر نمد زین خشک کردم
ز دست روح جام جم چشیدم
زهر نوعی سخن درهم کشیدم
زهر در گفتم و بسیارگفتم
چو زیر چنگ شعری زار گفتم
بمعنی شعر من شعری و ماهست
خطش چون برقعی شعر سیاهست
کسی کز روی ظاهر شعر بیند
ز بحر شعر من کی قعر بیند
برون گیر از سخن راز کهن را
زبور پارسی خوان این سخن را
اگر آهسته فکر این کنی تو
بجان هر بیت را تحسین کنی تو
ببین تا ساحری به زین توان کرد
بانصافی مرا تحسین توان کرد
کسی کو چون منی را عیب جویست
همین گوید که او بسیار گویست
ولکین چون بسی دارم معانی
بسی گویم تو مشنو میتوانی
گهر آخر بدیدن نیز ارزد
چنین گفتن شنیدن نیز ارزد
برو برخوان و چون خواندی دعا کن
زمانی عیب این مسکین رها کن
جهان پر عیب و خلقی عیب جویست
که بی عیبی، خدای غیب گویست
چو من گفتم تو برخوانش تمامت
مراست این یادگاری تا قیامت
فسانه گر چه رازی معتبر بود
ولی مقصود من چیزی دگر بود
نمیدارم طمع مدح و ثنایی
ولیکن چشم میدارم دعایی
تو ای دل چند گویی چند جوشی
ترا آمد کنون وقت خموشی
جفاهایی که دیدی از فلک تو
بیک ره جمع گردان یک بیک تو
همه بر کاغذی بنویس سرباز
وزان پس کاغذت در آب انداز
نداری توخطی بر زندگانی
که میباید که جاویدان بمانی
تو چون هرگز نبودی بعد ازین هم
اگر هرگز نباشی نیست زین غم
برون از حد درین وادی پرچاه
فرو رفتند و کس برنامد از راه
رهی دورست و منزل ناپدیدار
خرد گم کرده ره دل ناپدیدار
مرا باری دل از هیبت دو نیمست
که میدانم که این کاری عظیمست
بسی سر رشتهٔ این کار جستم
بسی سر نقطهٔ پرگار جستم
مرا نگشاد حیرت این گره باز
ندیدم شه ره و ماندم زره باز
کنون چون من نه دل دیدم نه دلدار
مرا کار آمد از ناآمد کار
درین عالم که روی آوردهام من
دو عالم بادوموی آوردهام من
چو گردد روز مرگم دم گسسته
شود آن هر دو موی از هم گسسته
من آن خواهم ز عشق بی نشانی
که نامم محو گردد جاودانی
اگر نام من از دیوان بر آید
کجا تن در دهم گر جان برآید
تنم گم گشت چون جان بود غالب
شدم مغلوب چون آن بود غالب
ازین ویرانه بیرون میروم من
نمیدانم که تا چون میروم من
چومردن بود این زادن چرا بود
چو رفتن بود استادن چرا بود
چراجان با جسدانباز میگشت
چو بر حسرت بآنجا باز میگشت
کسی کو مرغ دام آب و گل شد
بران کس سرنگونساری سجل شد
جهانی خلق بین ناشاد مانده
همه از خویش در فریاد مانده
گر آسانی طلب کردیم مادام
بدشواری بسر بردیم ناکام
بزیر سایه سر داریم جمله
که سر سوی فنا آریم جمله
دلا چندین مدم چون کار افتاد
که همچون سر ترا بسیار افتاد
برو کنجی گزین و ره بدر بر
بمجهولی فرو شو ره بسر بر
کسانی کافت شهوت بدیدند
بزر مجهولی خود را خریدند
کسی دارد بعالم کار و باری
که در عالم ندارد هیچ کاری
فراغت جوی تا باشی دمی خوش
که تا آسان گذاری عالمی خوش
چو ضد در ضد ببینی تو در آغاز
بدانی قدر جسم خویشتن باز
ز عالم گر کسی فارغ بود نیک
ازو مشغول تر باشد بحق لیک
کسی داند درین ره قدر دیده
که نابینا بود کنجی گزیده
چو میبینی کزین طاس نگونسار
بلا میبارد از صد گونه هموار
اگر در عافیت ای مور در طاس
بشب آری تو قدر روز بشناس
خداوندا بلای چرخ گردان
ازین سرگشتهٔ گردان بگردان
خداوندا بسی بیهوده گفتم
فراوان بوده و نابوده گفتم
اگرچه جرم عاصی صد جهانست
ولی یک ذرّه فضلت بیش از آنست
چو مار ا نیست جز تقصیر طاعت
چه وزن آریم مشتی کم بضاعت
چو از ما اوفتاد این کار ما را
خداوندا بما مگذار ما را
دریغ بیکسان خویشتن بین
نیاز مفلسان ممتحن بین
گرانباریم ما را رایگان بخش
زیانکاری بی سرمایگان بخش
اگر ما را بخواهی کرد نومید
کرم پس با که خواهی کرد جاوید
رحیمی، خلق را معصوم گردان
ز لطف خویش نامحروم گردان
خدایا گر بصورت آدمیایم
نه ایم آگاه مشتی اعجمی ایم
چو ما هستیم مشتی نو مسلمان
براوردیم انگشتی در ایمان
ز مشتی خاک انگشتی تمامست
منه انگشت بر دیگر که خامست
کسی کو غایب از تو یکزمانست
در آن دم کافرست اما نهانست
اگر خود غایبی پیوسته باشد
در اسلام بر وی بسته باشد
حضوری بخش ای پروردگارم
که من غایب شدن طاقت ندارم
مرا از خلق برهانی توانی
چو کارم با تو افتد آن تو دانی
خدایا میروم تو رهبرم باش
حقیقت بخش جان غمخورم باش
چو گفتم مدتی افسانهٔ تو
بمردم با دلی دیوانهٔ تو
اگر طفلم مرا این بس بلاغت
که دادیم از همه عالم فراغت
مرا گر بود انسی در زمانه
بمادر بود و او رفت از میانه
اگرچه رابعه صد تهمتن بود
ولیک او ثانی آن شیر زن بود
چنان پشتی قوی بود آن ضعیفه
که پشت شرع را روی خلیفه
اگرچه عنکبوتی ناتوان بود
ولکین بر سر من پیلبان بود
نه چندانست بر جانم غم او
که بتوان کرد هرگز ماتم او
بیا تا آه ازین غم برنیارم
غمش در دل کشم دم برنیارم
چو محرم نیست این غم با که گویم
مرا او بود محرم با که گویم
گر او را ندهد اینجا آمدن دست
مرا عمری نماند، آنجا شدن هست
اگر با او رسم با او بگویم
غمی کز مرگ او آمد برویم
نبود او زن که مرد معنوی بود
سحرگاهان دعای او قوی بود
عجب آه سحرگاهیش بودی
ز هر آهی بحق راهیش بودی
چو سالی بیست هست اکنون زیادت
که نه چادر نه موزه بود عادت
ز دنیا فارغ و دولت گزیده
گرفته گوشه و عزلت گزیده
بتو آورده روی ای رهنمایش
بسی زد حلقه بر در درگشایش
تو میدانی که در درد تو چون بود
که رویش هر سحرپر اشک خون بود
بسی در گریه و در بیقراری
شبانروزی ترا خوانده بزاری
بپشتی تو عمری کار کرده
ز شوقت روی در دیوار کرده
تو بودی از دو عالم ناگزیرش
بفضلت دست گیر ای دستگیرش
تنش را خواب خوش ده در سلامت
دلش بیدار گردان تا قیامت
درون خاک او شمعی برافروز
که نه در شب فرو میرد نه در روز
ز پیش آن بهشت جاودانی
دری در گور او کن میتوانی
اگر گردیش از دنیاست قسمت
بشو از وی بیک باران رحمت
نداکردت بسی و تو شنودی
ندایی بشنوانش از خود بزودی
کفن در بر حریر خلد گردانش
لحد کن مرغزاری بر تن و جانش
بصدق دل چو بسیارت وفاداشت
امید او روا کن کو ترا داشت
مگردان از من تیمار دیده
مددهای دعای او بریده
کسی کو در دعا آرد مرا یاد
همه وقتی نگهدارش خدا باد
کلاهت چیست، از ماهیست تا ماه
تو بازی و کلاه تو چنانست
که ترکش نیم ترک آسمانست
اگر از سر براندازی کلاهت
نیاید هیچ چیزی بند راهت
کنون از هرچه میدانی برون آی
چو با هیچ آمدی آنگه درون آی
اگر با هیچ آیی ای همه چیز
تو باشی همچو من هیچ و همه نیز
زهی عطّار کز مشک معانی
اگر صد نافه بگشایی توانی
زبان در فشان تو مریزاد
بجز دُر از زبان تو مریزاد
سخن را سایه بر عرش مجیدست
که چون خورشید روشن آفریدست
سخن بالای این امکان ندارد
کسی منکر شود کو جان ندارد
کتاب من تماشاگاه جانست
نمودار جهان جاودانست
تماشای خرد گشت این معانی
تماشا کن بر آب زندگانی
خوشی نظّارهٔ این داستان کن
تماشای گل این بوستان کن
سخن گویان سخن بسیار گفتند
ولی نه شیوهٔ عطّار گفتند
جهان چون من سخن گویی ندیدست
که در شعردگر بویی ندیدست
ازان در شعر من اسرار یابند
که بوی از کلبهٔ عطّار یابند
چو عطّارم جهان پرمشک کردم
ز شعر تر نمد زین خشک کردم
ز دست روح جام جم چشیدم
زهر نوعی سخن درهم کشیدم
زهر در گفتم و بسیارگفتم
چو زیر چنگ شعری زار گفتم
بمعنی شعر من شعری و ماهست
خطش چون برقعی شعر سیاهست
کسی کز روی ظاهر شعر بیند
ز بحر شعر من کی قعر بیند
برون گیر از سخن راز کهن را
زبور پارسی خوان این سخن را
اگر آهسته فکر این کنی تو
بجان هر بیت را تحسین کنی تو
ببین تا ساحری به زین توان کرد
بانصافی مرا تحسین توان کرد
کسی کو چون منی را عیب جویست
همین گوید که او بسیار گویست
ولکین چون بسی دارم معانی
بسی گویم تو مشنو میتوانی
گهر آخر بدیدن نیز ارزد
چنین گفتن شنیدن نیز ارزد
برو برخوان و چون خواندی دعا کن
زمانی عیب این مسکین رها کن
جهان پر عیب و خلقی عیب جویست
که بی عیبی، خدای غیب گویست
چو من گفتم تو برخوانش تمامت
مراست این یادگاری تا قیامت
فسانه گر چه رازی معتبر بود
ولی مقصود من چیزی دگر بود
نمیدارم طمع مدح و ثنایی
ولیکن چشم میدارم دعایی
تو ای دل چند گویی چند جوشی
ترا آمد کنون وقت خموشی
جفاهایی که دیدی از فلک تو
بیک ره جمع گردان یک بیک تو
همه بر کاغذی بنویس سرباز
وزان پس کاغذت در آب انداز
نداری توخطی بر زندگانی
که میباید که جاویدان بمانی
تو چون هرگز نبودی بعد ازین هم
اگر هرگز نباشی نیست زین غم
برون از حد درین وادی پرچاه
فرو رفتند و کس برنامد از راه
رهی دورست و منزل ناپدیدار
خرد گم کرده ره دل ناپدیدار
مرا باری دل از هیبت دو نیمست
که میدانم که این کاری عظیمست
بسی سر رشتهٔ این کار جستم
بسی سر نقطهٔ پرگار جستم
مرا نگشاد حیرت این گره باز
ندیدم شه ره و ماندم زره باز
کنون چون من نه دل دیدم نه دلدار
مرا کار آمد از ناآمد کار
درین عالم که روی آوردهام من
دو عالم بادوموی آوردهام من
چو گردد روز مرگم دم گسسته
شود آن هر دو موی از هم گسسته
من آن خواهم ز عشق بی نشانی
که نامم محو گردد جاودانی
اگر نام من از دیوان بر آید
کجا تن در دهم گر جان برآید
تنم گم گشت چون جان بود غالب
شدم مغلوب چون آن بود غالب
ازین ویرانه بیرون میروم من
نمیدانم که تا چون میروم من
چومردن بود این زادن چرا بود
چو رفتن بود استادن چرا بود
چراجان با جسدانباز میگشت
چو بر حسرت بآنجا باز میگشت
کسی کو مرغ دام آب و گل شد
بران کس سرنگونساری سجل شد
جهانی خلق بین ناشاد مانده
همه از خویش در فریاد مانده
گر آسانی طلب کردیم مادام
بدشواری بسر بردیم ناکام
بزیر سایه سر داریم جمله
که سر سوی فنا آریم جمله
دلا چندین مدم چون کار افتاد
که همچون سر ترا بسیار افتاد
برو کنجی گزین و ره بدر بر
بمجهولی فرو شو ره بسر بر
کسانی کافت شهوت بدیدند
بزر مجهولی خود را خریدند
کسی دارد بعالم کار و باری
که در عالم ندارد هیچ کاری
فراغت جوی تا باشی دمی خوش
که تا آسان گذاری عالمی خوش
چو ضد در ضد ببینی تو در آغاز
بدانی قدر جسم خویشتن باز
ز عالم گر کسی فارغ بود نیک
ازو مشغول تر باشد بحق لیک
کسی داند درین ره قدر دیده
که نابینا بود کنجی گزیده
چو میبینی کزین طاس نگونسار
بلا میبارد از صد گونه هموار
اگر در عافیت ای مور در طاس
بشب آری تو قدر روز بشناس
خداوندا بلای چرخ گردان
ازین سرگشتهٔ گردان بگردان
خداوندا بسی بیهوده گفتم
فراوان بوده و نابوده گفتم
اگرچه جرم عاصی صد جهانست
ولی یک ذرّه فضلت بیش از آنست
چو مار ا نیست جز تقصیر طاعت
چه وزن آریم مشتی کم بضاعت
چو از ما اوفتاد این کار ما را
خداوندا بما مگذار ما را
دریغ بیکسان خویشتن بین
نیاز مفلسان ممتحن بین
گرانباریم ما را رایگان بخش
زیانکاری بی سرمایگان بخش
اگر ما را بخواهی کرد نومید
کرم پس با که خواهی کرد جاوید
رحیمی، خلق را معصوم گردان
ز لطف خویش نامحروم گردان
خدایا گر بصورت آدمیایم
نه ایم آگاه مشتی اعجمی ایم
چو ما هستیم مشتی نو مسلمان
براوردیم انگشتی در ایمان
ز مشتی خاک انگشتی تمامست
منه انگشت بر دیگر که خامست
کسی کو غایب از تو یکزمانست
در آن دم کافرست اما نهانست
اگر خود غایبی پیوسته باشد
در اسلام بر وی بسته باشد
حضوری بخش ای پروردگارم
که من غایب شدن طاقت ندارم
مرا از خلق برهانی توانی
چو کارم با تو افتد آن تو دانی
خدایا میروم تو رهبرم باش
حقیقت بخش جان غمخورم باش
چو گفتم مدتی افسانهٔ تو
بمردم با دلی دیوانهٔ تو
اگر طفلم مرا این بس بلاغت
که دادیم از همه عالم فراغت
مرا گر بود انسی در زمانه
بمادر بود و او رفت از میانه
اگرچه رابعه صد تهمتن بود
ولیک او ثانی آن شیر زن بود
چنان پشتی قوی بود آن ضعیفه
که پشت شرع را روی خلیفه
اگرچه عنکبوتی ناتوان بود
ولکین بر سر من پیلبان بود
نه چندانست بر جانم غم او
که بتوان کرد هرگز ماتم او
بیا تا آه ازین غم برنیارم
غمش در دل کشم دم برنیارم
چو محرم نیست این غم با که گویم
مرا او بود محرم با که گویم
گر او را ندهد اینجا آمدن دست
مرا عمری نماند، آنجا شدن هست
اگر با او رسم با او بگویم
غمی کز مرگ او آمد برویم
نبود او زن که مرد معنوی بود
سحرگاهان دعای او قوی بود
عجب آه سحرگاهیش بودی
ز هر آهی بحق راهیش بودی
چو سالی بیست هست اکنون زیادت
که نه چادر نه موزه بود عادت
ز دنیا فارغ و دولت گزیده
گرفته گوشه و عزلت گزیده
بتو آورده روی ای رهنمایش
بسی زد حلقه بر در درگشایش
تو میدانی که در درد تو چون بود
که رویش هر سحرپر اشک خون بود
بسی در گریه و در بیقراری
شبانروزی ترا خوانده بزاری
بپشتی تو عمری کار کرده
ز شوقت روی در دیوار کرده
تو بودی از دو عالم ناگزیرش
بفضلت دست گیر ای دستگیرش
تنش را خواب خوش ده در سلامت
دلش بیدار گردان تا قیامت
درون خاک او شمعی برافروز
که نه در شب فرو میرد نه در روز
ز پیش آن بهشت جاودانی
دری در گور او کن میتوانی
اگر گردیش از دنیاست قسمت
بشو از وی بیک باران رحمت
نداکردت بسی و تو شنودی
ندایی بشنوانش از خود بزودی
کفن در بر حریر خلد گردانش
لحد کن مرغزاری بر تن و جانش
بصدق دل چو بسیارت وفاداشت
امید او روا کن کو ترا داشت
مگردان از من تیمار دیده
مددهای دعای او بریده
کسی کو در دعا آرد مرا یاد
همه وقتی نگهدارش خدا باد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۸۳
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۹۷
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۰۲
عطار نیشابوری : باب دوم: در نعت سیدالمرسلین صلّی اللّه علیه و سلّم
شمارهٔ ۹
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سؤال کردن شیخ جنید ازمنصور در حقیقت شرع
بدو آنگه جنید پاک دین گفت
که ای ذات تو با عین الیقین جفت
دمی بگذار تا با هم بگوئیم
دوای درد خود از تو بجوییم
دمی بگذار مستی ز آنکه دلدار
تو میدانیم از این معنی خبردار
دمی هم گوش ما هاسوی ما کن
پس آنگه هرچه خواهی پیشوا کن
تو امروزی حقیقت رخ نموده
ابا دمبدم پاسخ نموده
گمان برداشتی عین الیقینی
میان جملگی تو پیش بینی
از آن در پیش بینی پادشاهی
که هم در عشق ذاتی تو الهی
توئی اصل و منت هم اصل ذاتم
حقیقت بود تو از وصل ذاتم
بدین معنی ترادیدم دل و جان
مرا در بود خوداکنون مرنجان
چو در بود توام معبود مائی
درین دنیا زبان و سود مائی
زیان و سود ما اندر بر تست
حقیقت ذات توهم درخور تست
کجا ما در خور ذات تو باشیم
بخاصه چونکه ذرات تو باشیم
تو در ذاتی و ما در عین افعال
که در افعال کی باشد یقین حال
حقیقت ذات تو در جمله پیداست
نمودت درهمه چیزی هویداست
یقین دانم که موجودی نه باطل
که ازتو میشود مقصود حاصل
حقت دانم که بر حقی تو بیچون
که کل میگوئی از کل بیچه و چون
حقت دانم که بیچونی و مطلق
دم کل میزنی اندر اناالحق
حقت دانم که دیدار الهی
حقیقت صاحب اسرار الهی
حقت دانم که گفتی راز سرباز
حقیقت با جنید خود سرافراز
تو حقی و یقین اینجا حقی تو
به معنی سر ذات مطلقی تو
کنون ای سرور و سلطان عالم
جوابی ده مرا ای جان عالم
کنون ای سرور و سلطان اسرار
جوابی ده مرا هان از سردار
بگویم هان جواب از روی معنی
کنون چون حاضری در کوی دنیا
بر تو جمله یکسانست دانم
مرا گوئی که تا راز است دانم
توئی در جمله پیدا و حقیقت
توئی بر جملگی دانا حقیقت
توئی در گفت وگوی جملگی دید
حقیقت در مکان عین توحید
تو هم جانی نمودی ساکن دل
درین آب و درین نار و در این گل
درین صورت نمودی روی ما را
حقیقت نیز از هر سوی ما را
یکی ذاتست با تو هرچه هستست
دل وجانم ز دیدار تو مست است
ندانم هیچ بیروی تو اینجا
فتاده جمله در کوی تو اینجا
تو خود آوردهٔ اینجا نمودت
تو خود دانی حقیقت بود بودت
تو اینجا دیدهٔ دیدار جانان
درین دیدار خود اسرار جانان
بدیدستی حقیقت کس نداند
بجز تودیده خود میبس نداند
تو بنهادی تو میدانی بصد راز
کجا یابد به جز تو سر تو باز
تو دانای زمین و آسمانی
تو مانی ذات و اینجاکس نمانی
ز دانائی خود بینا یقین است
که نور نور بودت پیش بین است
طلبکارت بدم تادیدمت من
مرا سر یقین از تست روشن
ز توراهست روشن همچو خورشید
بتو دارم حقیقت جمله امید
ره از تو روشن است و چون تو نوری
درون جملگی دایم حضوری
حضور از تست و آسایش حقیقت
کنی مان پاک از رنگ طبیعت
اگرچه رهنمون و آشنائی
ز عشق خویش درعین بلایی
یقین دانم که عشقت هست اینجا
نمودت نیز هم پاکست اینجا
ز بهر عاشقان اینجا توئی شاه
که تا ایشان کنی از راز آگاه
بقدر خویش ای دانای اکبر
ترا دانیم ای دانای سرور
جنید خویش را آزاد کن تو
از این معنی مرا دلشاد کن تو
بگو با من که اینجا چون یقین باز
همه یکیسیت در انجام و آغاز
همه از اصل تست اینجا پدیدار
یقین هم زشت و هم زیبا پدیدار
همه دیدار تست و غیر نبود
همه دیدار تو در سیر نبود
توئی جمله عیان و هم نهانی
توئی فی الجمله راز کل تو دانی
چرا هر یک نمودستی دگرسان
حقیقت اندرین دیدار ایشان
سخن ز انسانست نی حیوان درین راز
بگو با من که تادانم ز سرباز
یکی را انبیا ورده نمودی
مرایشان را دل آگه نمودی
اگر کافر وگر دیندار اینجا
مرا برگوی این اسرار اینجا
یکی را بت پرست خویش کردی
یکی را مؤمن و درویش کردی
دگر خونی و درزوداشت کردار
برآری همچو خویشش بر سردار
یکی را معتکف در کعبه داری
مراو را دمبدم پاسخ گذاری
یکی دیوانه داری دایماً تو
نه بیند درجنون او جز ترا تو
یکی را ره دهی در وصل اینجا
نمائی مرورادر اصل اینجا
چو جمله خود توئی بس نیک و بد چیست
چو تو عشقی حقیقت جز تو خود کیست
عجب ماندستم ای جان من درین سر
که از هرگونه کردستی تو ظاهر
عجب ماندستم اینجا در حقیقت
که در ظاهر بود این دید صورت
عجائب مختلف افتاد احوال
که میبینم همه در قیل و در قال
بسی کردم ز تو در تو دمادم
حقیقت سرّها با تو در این دم
به هر نقشی که آمد در برم باز
ترا دیدم حقیقت ای سرافراز
بگو تا سر این معنی چگونه است
که این یک ره روان این ره نکویست
که داند ذات تو از سر بگویم
نمود باطن و ظاهر بگویم
ز ظاهر گویم اینجا چون تو دانی
که بیشک معنی بیرون تو دانی
ز ظاهر گویم اینجا در حقیقت
که در ظاهر بود حکم شریعت
بسی خون خوردهام شاها تودانی
تو میگوئی مرا هان لن ترانی
بسی خون خوردهام اندر ره تو
اگر کلی شوم من آگه تو
بسی خون خوردهام در پاکبازی
سؤالت کردهام از سرفرازی
نداری از جنید پاکبازت
کرم کن می بگوی اینجای رازت
حقیقت سر ببازم در ره تو
اگر کلی شوم من آگه تو
چه باشدجان چو میدانی بگویم
بزن شاها تو اینچوگان چو گویم
جنیدت سر چو گوئی پیش دارد
که ازتو عقل پیش اندیش دارد
اگرچه عشق او دارد کمالی
زند عقل از وصال تو مقالی
در این قال تو اینجا عقل شاد است
که با گفتن ورا این سر فتاده است
از آن اینجا نمیبیند یکی او
که دارد جز تو اینجا گه شکی تو
نه شک دارد اگرچه در یقین است
ولی در کفر و دینت پیش بین است
ره شرع تو بسپرده است عقلم
ز نور عقل دائم نور فعلم
ز قرآن گوی تا گوئی زنم من
ز قرآن سیر این روشن کنم من
ز قرآنست اسرارم در اینجا
ز قرآن من خبردارم در اینجا
مراین معنی ز قرآنم بگو تو
دوای دردم از قرآن بجو تو
ز قرآن گوی تا تحقیق یابم
بنورش شاه کل توفیق یابم
ز قرآنم بگوی و جان ستانم
توباقی مان که من باقی نمانم
تو باقی باش هم ساقی مرا دوست
که قرآن در حقیقت مغز بر پوست
تو بی منصور آنستی و گوئی
که در چوگان زلفش همچو گوئی
تو بی منصور دانستی و دانی
مرا زین گفتن اینجا گه رهانی
مرا مقصود ازین گفتار آنست
بدانم مختلفها کز چه سانست
مرا مقصود ازین گفتار این بود
که تو گفتی منم در اصل معبود
تو معبودی یقین در آفرینش
تمامت دادهٔ در عین بینش
بگو اسرارم و برقع برانداز
جنید امروز با عشاق بنواز
بگو اسرارم اینجادوست اینجا
که تا بیرون شوم از پوست اینجا
بگو اسرارم ای پاکیزه گوهر
مرا گوهر نما ای بحر اکبر
بگو اسرارم ای سلطان حقیقت
که تا بشناسم این برهان حقیقت
جنید اسرار میجوید در امروز
توئی هم تو بتو میگوید امروز
چه فرقست از میان ما حقیقت
که ماندستم در او شیدا حقیقت
من این دانم بسی و می ندانم
ولیکن درس در پیش تو خوانم
تو استاد تمامت کاملانی
که درس عشق نیکوتر تو دانی
تو استادی و ما هستیم مزدور
یقین نزدیک نی از صحبت دور
تو استادی و تلقین ده بیادم
پس آنگه ده ز عشق خود ببادم
تو استادی کنونم نکتهٔ گوی
که سرگردانم ای استاد چون گوی
تو استادی و ما را رهنمونی
گرفته هم درون و هم برونی
درون آگاهی و بیرون حقیقت
یکی دید است در دیدار دیدت
بگو اکنون مرا این راز مطلق
اگر بر راستی گوئی اناالحق
که ای ذات تو با عین الیقین جفت
دمی بگذار تا با هم بگوئیم
دوای درد خود از تو بجوییم
دمی بگذار مستی ز آنکه دلدار
تو میدانیم از این معنی خبردار
دمی هم گوش ما هاسوی ما کن
پس آنگه هرچه خواهی پیشوا کن
تو امروزی حقیقت رخ نموده
ابا دمبدم پاسخ نموده
گمان برداشتی عین الیقینی
میان جملگی تو پیش بینی
از آن در پیش بینی پادشاهی
که هم در عشق ذاتی تو الهی
توئی اصل و منت هم اصل ذاتم
حقیقت بود تو از وصل ذاتم
بدین معنی ترادیدم دل و جان
مرا در بود خوداکنون مرنجان
چو در بود توام معبود مائی
درین دنیا زبان و سود مائی
زیان و سود ما اندر بر تست
حقیقت ذات توهم درخور تست
کجا ما در خور ذات تو باشیم
بخاصه چونکه ذرات تو باشیم
تو در ذاتی و ما در عین افعال
که در افعال کی باشد یقین حال
حقیقت ذات تو در جمله پیداست
نمودت درهمه چیزی هویداست
یقین دانم که موجودی نه باطل
که ازتو میشود مقصود حاصل
حقت دانم که بر حقی تو بیچون
که کل میگوئی از کل بیچه و چون
حقت دانم که بیچونی و مطلق
دم کل میزنی اندر اناالحق
حقت دانم که دیدار الهی
حقیقت صاحب اسرار الهی
حقت دانم که گفتی راز سرباز
حقیقت با جنید خود سرافراز
تو حقی و یقین اینجا حقی تو
به معنی سر ذات مطلقی تو
کنون ای سرور و سلطان عالم
جوابی ده مرا ای جان عالم
کنون ای سرور و سلطان اسرار
جوابی ده مرا هان از سردار
بگویم هان جواب از روی معنی
کنون چون حاضری در کوی دنیا
بر تو جمله یکسانست دانم
مرا گوئی که تا راز است دانم
توئی در جمله پیدا و حقیقت
توئی بر جملگی دانا حقیقت
توئی در گفت وگوی جملگی دید
حقیقت در مکان عین توحید
تو هم جانی نمودی ساکن دل
درین آب و درین نار و در این گل
درین صورت نمودی روی ما را
حقیقت نیز از هر سوی ما را
یکی ذاتست با تو هرچه هستست
دل وجانم ز دیدار تو مست است
ندانم هیچ بیروی تو اینجا
فتاده جمله در کوی تو اینجا
تو خود آوردهٔ اینجا نمودت
تو خود دانی حقیقت بود بودت
تو اینجا دیدهٔ دیدار جانان
درین دیدار خود اسرار جانان
بدیدستی حقیقت کس نداند
بجز تودیده خود میبس نداند
تو بنهادی تو میدانی بصد راز
کجا یابد به جز تو سر تو باز
تو دانای زمین و آسمانی
تو مانی ذات و اینجاکس نمانی
ز دانائی خود بینا یقین است
که نور نور بودت پیش بین است
طلبکارت بدم تادیدمت من
مرا سر یقین از تست روشن
ز توراهست روشن همچو خورشید
بتو دارم حقیقت جمله امید
ره از تو روشن است و چون تو نوری
درون جملگی دایم حضوری
حضور از تست و آسایش حقیقت
کنی مان پاک از رنگ طبیعت
اگرچه رهنمون و آشنائی
ز عشق خویش درعین بلایی
یقین دانم که عشقت هست اینجا
نمودت نیز هم پاکست اینجا
ز بهر عاشقان اینجا توئی شاه
که تا ایشان کنی از راز آگاه
بقدر خویش ای دانای اکبر
ترا دانیم ای دانای سرور
جنید خویش را آزاد کن تو
از این معنی مرا دلشاد کن تو
بگو با من که اینجا چون یقین باز
همه یکیسیت در انجام و آغاز
همه از اصل تست اینجا پدیدار
یقین هم زشت و هم زیبا پدیدار
همه دیدار تست و غیر نبود
همه دیدار تو در سیر نبود
توئی جمله عیان و هم نهانی
توئی فی الجمله راز کل تو دانی
چرا هر یک نمودستی دگرسان
حقیقت اندرین دیدار ایشان
سخن ز انسانست نی حیوان درین راز
بگو با من که تادانم ز سرباز
یکی را انبیا ورده نمودی
مرایشان را دل آگه نمودی
اگر کافر وگر دیندار اینجا
مرا برگوی این اسرار اینجا
یکی را بت پرست خویش کردی
یکی را مؤمن و درویش کردی
دگر خونی و درزوداشت کردار
برآری همچو خویشش بر سردار
یکی را معتکف در کعبه داری
مراو را دمبدم پاسخ گذاری
یکی دیوانه داری دایماً تو
نه بیند درجنون او جز ترا تو
یکی را ره دهی در وصل اینجا
نمائی مرورادر اصل اینجا
چو جمله خود توئی بس نیک و بد چیست
چو تو عشقی حقیقت جز تو خود کیست
عجب ماندستم ای جان من درین سر
که از هرگونه کردستی تو ظاهر
عجب ماندستم اینجا در حقیقت
که در ظاهر بود این دید صورت
عجائب مختلف افتاد احوال
که میبینم همه در قیل و در قال
بسی کردم ز تو در تو دمادم
حقیقت سرّها با تو در این دم
به هر نقشی که آمد در برم باز
ترا دیدم حقیقت ای سرافراز
بگو تا سر این معنی چگونه است
که این یک ره روان این ره نکویست
که داند ذات تو از سر بگویم
نمود باطن و ظاهر بگویم
ز ظاهر گویم اینجا چون تو دانی
که بیشک معنی بیرون تو دانی
ز ظاهر گویم اینجا در حقیقت
که در ظاهر بود حکم شریعت
بسی خون خوردهام شاها تودانی
تو میگوئی مرا هان لن ترانی
بسی خون خوردهام اندر ره تو
اگر کلی شوم من آگه تو
بسی خون خوردهام در پاکبازی
سؤالت کردهام از سرفرازی
نداری از جنید پاکبازت
کرم کن می بگوی اینجای رازت
حقیقت سر ببازم در ره تو
اگر کلی شوم من آگه تو
چه باشدجان چو میدانی بگویم
بزن شاها تو اینچوگان چو گویم
جنیدت سر چو گوئی پیش دارد
که ازتو عقل پیش اندیش دارد
اگرچه عشق او دارد کمالی
زند عقل از وصال تو مقالی
در این قال تو اینجا عقل شاد است
که با گفتن ورا این سر فتاده است
از آن اینجا نمیبیند یکی او
که دارد جز تو اینجا گه شکی تو
نه شک دارد اگرچه در یقین است
ولی در کفر و دینت پیش بین است
ره شرع تو بسپرده است عقلم
ز نور عقل دائم نور فعلم
ز قرآن گوی تا گوئی زنم من
ز قرآن سیر این روشن کنم من
ز قرآنست اسرارم در اینجا
ز قرآن من خبردارم در اینجا
مراین معنی ز قرآنم بگو تو
دوای دردم از قرآن بجو تو
ز قرآن گوی تا تحقیق یابم
بنورش شاه کل توفیق یابم
ز قرآنم بگوی و جان ستانم
توباقی مان که من باقی نمانم
تو باقی باش هم ساقی مرا دوست
که قرآن در حقیقت مغز بر پوست
تو بی منصور آنستی و گوئی
که در چوگان زلفش همچو گوئی
تو بی منصور دانستی و دانی
مرا زین گفتن اینجا گه رهانی
مرا مقصود ازین گفتار آنست
بدانم مختلفها کز چه سانست
مرا مقصود ازین گفتار این بود
که تو گفتی منم در اصل معبود
تو معبودی یقین در آفرینش
تمامت دادهٔ در عین بینش
بگو اسرارم و برقع برانداز
جنید امروز با عشاق بنواز
بگو اسرارم اینجادوست اینجا
که تا بیرون شوم از پوست اینجا
بگو اسرارم ای پاکیزه گوهر
مرا گوهر نما ای بحر اکبر
بگو اسرارم ای سلطان حقیقت
که تا بشناسم این برهان حقیقت
جنید اسرار میجوید در امروز
توئی هم تو بتو میگوید امروز
چه فرقست از میان ما حقیقت
که ماندستم در او شیدا حقیقت
من این دانم بسی و می ندانم
ولیکن درس در پیش تو خوانم
تو استاد تمامت کاملانی
که درس عشق نیکوتر تو دانی
تو استادی و ما هستیم مزدور
یقین نزدیک نی از صحبت دور
تو استادی و تلقین ده بیادم
پس آنگه ده ز عشق خود ببادم
تو استادی کنونم نکتهٔ گوی
که سرگردانم ای استاد چون گوی
تو استادی و ما را رهنمونی
گرفته هم درون و هم برونی
درون آگاهی و بیرون حقیقت
یکی دید است در دیدار دیدت
بگو اکنون مرا این راز مطلق
اگر بر راستی گوئی اناالحق
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحكایة و التمثیل
سوی اسپاهان براه مرغزار
باز میآمد ملکشاه از شکار
مرغزاری ودهی بد پیش راه
کرد منزل وقت شام آنجایگاه
از غلامان چند تن بشتافتند
بر کنار راه گاوی یافتند
ذبح کردند و بخوردندش بناز
آمدند آنگه بلشگرگاه باز
بود گاو پیر زالی دل دو نیم
روز و شب درمانده با مشتی یتیم
قوت او و آن یتیمان اسیر
آن زمان بودی که دادی گاو شیر
چند تن درگاو مینگریستند
جمله بر پشتی او میزیستند
پیرزن را چون خبر آمد ازان
بی خبر گشت و بسر آمد ازان
جملهٔ شب در نفیر و آه بود
پیش آن پل شد که پیش راه بود
چون ملکشه بامداد آنجا رسید
پیرزن پشت دوتا آنجا بدید
موی همچون پنبه روئی چون زریر
با یتیمان آمده آنجا اسیر
با عصا در دست پشتی چون کمان
گفت ای شهزادهٔ الب ارسلان
گر برین سر پل بدادی داد من
رستی از درد دل و فریاد من
ورنه پیش آن سر پل و ان صراط
داد خواهم این زمان کن احتیاط
گر ز ظلم تو زبون گردم ز تو
پیش حق فردا بخون گردم ز تو
من ز ظلمت میندانم سر ز پای
گرچه شاهی بر نیائی با خدای
هان و هان دادم برین پل ده تمام
تا بران پل بر نمانی بر دوام
از همه سود و زیان در پیش و پس
مر یتیمان مرا این بود بس
گرسنه بگذاشتی اطفال را
پیش خلق انداختی این زال را
در سحر یک نالهٔ این پیر زال
مردی صد رستم آرد در زوال
این نه از شاه جهانم میرسد
کاین ز دور آسمانم میرسد
سخت کندم کرد چرخ تیز گرد
چون توان با سرکشی آویز کرد
این بگفت وهمچو باران بهار
با یتیمان شد بزاری اشکبار
هیبتی در جان شاه افتاد ازو
سخت شوری در سپاه افتاد ازو
گفت ای مادر مگردان دل ز شاه
هرچه میخواهی برین سر پل بخواه
تابراین پل بر تو برگویم جواب
کان سر پل را ندارم هیچ تاب
حال چیست ای زال گفت او حال خویش
دادش او هفتاد گاو از مال خویش
گفت این هفتاد گاو ای پیر زال
در عوض بستان که هست این از حلال
این بگفت وآن غلامان را بخواند
زجر کرد و سبز خنگ از پل براند
پیرزن را وقت چون شبگیر شد
حق آن انعام دامن گیر شد
غسل آورد و نماز آغاز کرد
روی بر خاک ودر دل باز کرد
گفت ای پروردگار دادگر
چون ملکشه بادنیمی از بشر
از کرم نگذاشت بر من مابقی
تو که جاویدان کریم مطلقی
فضل کن با او و در بندش مدار
وانچه نپسندیدهٔ زو در گذار
چون ملکشه رفت از آن جای خراب
دیدش از عباد دین مردی بخواب
گفت هان چون رفت حال ای پادشاه
گفت اگر آن بیوه زال دادخواه
از برای من نکردی آن دعا
جز شقاوت نیستی دایم مرا
نیک بختی گشت آن بدبختیم
از دعای اونماند آن سختیم
عالمی بار اوفتاد از گردنم
تا ابد آزاد کرد آن زنم
گرچه مرد ملک و مالی آمدم
در پناه پیر زالی آمدم
کس چه داند تا دعای پیر زن
چون بود وقت سحرگه تیر زن
آنچه زالی در سحر گاهی کند
میندانم رستیم ماهی کند
گر نبودی رحمت آن پادشاه
باز ماندی تا ابد در قعر چاه
ور نبودی آن دعای پیر زال
دولت دین آمدی بروی زوال
بود اول رحمت آن شهریار
این دعا با او در آخر گشت یار
لاجرم شه رستگار آمد مدام
از رحیمی نیست برتر یک مقام
باز میآمد ملکشاه از شکار
مرغزاری ودهی بد پیش راه
کرد منزل وقت شام آنجایگاه
از غلامان چند تن بشتافتند
بر کنار راه گاوی یافتند
ذبح کردند و بخوردندش بناز
آمدند آنگه بلشگرگاه باز
بود گاو پیر زالی دل دو نیم
روز و شب درمانده با مشتی یتیم
قوت او و آن یتیمان اسیر
آن زمان بودی که دادی گاو شیر
چند تن درگاو مینگریستند
جمله بر پشتی او میزیستند
پیرزن را چون خبر آمد ازان
بی خبر گشت و بسر آمد ازان
جملهٔ شب در نفیر و آه بود
پیش آن پل شد که پیش راه بود
چون ملکشه بامداد آنجا رسید
پیرزن پشت دوتا آنجا بدید
موی همچون پنبه روئی چون زریر
با یتیمان آمده آنجا اسیر
با عصا در دست پشتی چون کمان
گفت ای شهزادهٔ الب ارسلان
گر برین سر پل بدادی داد من
رستی از درد دل و فریاد من
ورنه پیش آن سر پل و ان صراط
داد خواهم این زمان کن احتیاط
گر ز ظلم تو زبون گردم ز تو
پیش حق فردا بخون گردم ز تو
من ز ظلمت میندانم سر ز پای
گرچه شاهی بر نیائی با خدای
هان و هان دادم برین پل ده تمام
تا بران پل بر نمانی بر دوام
از همه سود و زیان در پیش و پس
مر یتیمان مرا این بود بس
گرسنه بگذاشتی اطفال را
پیش خلق انداختی این زال را
در سحر یک نالهٔ این پیر زال
مردی صد رستم آرد در زوال
این نه از شاه جهانم میرسد
کاین ز دور آسمانم میرسد
سخت کندم کرد چرخ تیز گرد
چون توان با سرکشی آویز کرد
این بگفت وهمچو باران بهار
با یتیمان شد بزاری اشکبار
هیبتی در جان شاه افتاد ازو
سخت شوری در سپاه افتاد ازو
گفت ای مادر مگردان دل ز شاه
هرچه میخواهی برین سر پل بخواه
تابراین پل بر تو برگویم جواب
کان سر پل را ندارم هیچ تاب
حال چیست ای زال گفت او حال خویش
دادش او هفتاد گاو از مال خویش
گفت این هفتاد گاو ای پیر زال
در عوض بستان که هست این از حلال
این بگفت وآن غلامان را بخواند
زجر کرد و سبز خنگ از پل براند
پیرزن را وقت چون شبگیر شد
حق آن انعام دامن گیر شد
غسل آورد و نماز آغاز کرد
روی بر خاک ودر دل باز کرد
گفت ای پروردگار دادگر
چون ملکشه بادنیمی از بشر
از کرم نگذاشت بر من مابقی
تو که جاویدان کریم مطلقی
فضل کن با او و در بندش مدار
وانچه نپسندیدهٔ زو در گذار
چون ملکشه رفت از آن جای خراب
دیدش از عباد دین مردی بخواب
گفت هان چون رفت حال ای پادشاه
گفت اگر آن بیوه زال دادخواه
از برای من نکردی آن دعا
جز شقاوت نیستی دایم مرا
نیک بختی گشت آن بدبختیم
از دعای اونماند آن سختیم
عالمی بار اوفتاد از گردنم
تا ابد آزاد کرد آن زنم
گرچه مرد ملک و مالی آمدم
در پناه پیر زالی آمدم
کس چه داند تا دعای پیر زن
چون بود وقت سحرگه تیر زن
آنچه زالی در سحر گاهی کند
میندانم رستیم ماهی کند
گر نبودی رحمت آن پادشاه
باز ماندی تا ابد در قعر چاه
ور نبودی آن دعای پیر زال
دولت دین آمدی بروی زوال
بود اول رحمت آن شهریار
این دعا با او در آخر گشت یار
لاجرم شه رستگار آمد مدام
از رحیمی نیست برتر یک مقام
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
در مناجات آن بزرگ دین شبی
پیش حق میکرد آه و یاربی
گفت الهی چون شود حشر آشکار
بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار
پس بدست آرم یکی خنجر ز نور
خلق را میرانم از دوزخ ز دور
تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند
در بهشت جاودان ساکن شوند
هاتفی آواز دادش آن زمان
گفت تو خاموش بنشین هان و هان
ورنه عیب تو بگویم آشکار
تا کنندت خلق عالم سنگسار
بعدازان داد آن بزرگ دین جواب
گفت هان و هان چه گفتم ناصواب
تو بدان میآریم تااین زمان
برگشایم بر سر خلقان زفان
از تو چندان بازگویم فضل وجود
کز همه عالم کست نکند سجود
پادشاها با دمی سرد آمدم
با دلی پرغصه و درد آمدم
چون نیم من هیچ و آگاهی ز من
ای همه تو پس چه میخواهی ز من
گرعذاب تو ز صد رویم بود
در خور یک تارهٔ مویم بود
لیک یک فضلت چو صد عالم فتاد
جرم جمله کم ز یک شبنم فتاد
آمد از من آنچه آید از لئیم
تو بکن نیز آنچه آید از کریم
پیش حق میکرد آه و یاربی
گفت الهی چون شود حشر آشکار
بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار
پس بدست آرم یکی خنجر ز نور
خلق را میرانم از دوزخ ز دور
تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند
در بهشت جاودان ساکن شوند
هاتفی آواز دادش آن زمان
گفت تو خاموش بنشین هان و هان
ورنه عیب تو بگویم آشکار
تا کنندت خلق عالم سنگسار
بعدازان داد آن بزرگ دین جواب
گفت هان و هان چه گفتم ناصواب
تو بدان میآریم تااین زمان
برگشایم بر سر خلقان زفان
از تو چندان بازگویم فضل وجود
کز همه عالم کست نکند سجود
پادشاها با دمی سرد آمدم
با دلی پرغصه و درد آمدم
چون نیم من هیچ و آگاهی ز من
ای همه تو پس چه میخواهی ز من
گرعذاب تو ز صد رویم بود
در خور یک تارهٔ مویم بود
لیک یک فضلت چو صد عالم فتاد
جرم جمله کم ز یک شبنم فتاد
آمد از من آنچه آید از لئیم
تو بکن نیز آنچه آید از کریم
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در مناجات شیخ بهلول و ختم کتاب
پادشاها ره نما این بنده را
این فقیر بیکس افکنده را
ای خدای انبیا و اولیاء
رحمت تو مصطفی و مرتضی
ای خدای انبیاء و مرسلین
ای خدا مؤمنین و مسلمین
ای خدای عاقلان و کاملان
ای خدای عاشقان و عارفان
ای خدای زاهدان و صوفیان
ای خدای غازیان و عالمان
ای خدای جمله پیدا ونهان
ذات تو بر تر ز فکر است و بیان
ای خدای وحش و حیوان و طیور
زندگی دادی تمامت را ز نور
ای خدای بینهایت جز تو کیست
هم توئی بیحد و غایت جز تو کیست
اولین و آخرینی یا کریم
ظاهرین و باطنینی یا عظیم
محو گردان ای خدا بهلول را
وارهان از خویشتن این گول را
رحمت للعالمینی بر همه
ختم گردان راه دین را بر همه
این فقیر بیکس افکنده را
ای خدای انبیا و اولیاء
رحمت تو مصطفی و مرتضی
ای خدای انبیاء و مرسلین
ای خدا مؤمنین و مسلمین
ای خدای عاقلان و کاملان
ای خدای عاشقان و عارفان
ای خدای زاهدان و صوفیان
ای خدای غازیان و عالمان
ای خدای جمله پیدا ونهان
ذات تو بر تر ز فکر است و بیان
ای خدای وحش و حیوان و طیور
زندگی دادی تمامت را ز نور
ای خدای بینهایت جز تو کیست
هم توئی بیحد و غایت جز تو کیست
اولین و آخرینی یا کریم
ظاهرین و باطنینی یا عظیم
محو گردان ای خدا بهلول را
وارهان از خویشتن این گول را
رحمت للعالمینی بر همه
ختم گردان راه دین را بر همه
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
در مناجات و ختم کتاب
یا الهی رحمت آور از کرم
جمله را از لطف گردان محترم
فیض بخش از فضل بر عطار خویش
تا بگوید خاطرش اسرار خویش
گر ندارد طاعتی ای ذوالجلال
از کرم بخشش بفضل با نوال
در حریم وصل او را شاد کن
جانش از بند بلا آزاد کن
پادشاهی و کریمی و رئوف
هم عطا بخشی و هم فرد و عطوف
بر تو دارم جمله امید از کرم
یا آلهی عفو کن یا ذوالنعم
جمله را از لطف گردان محترم
فیض بخش از فضل بر عطار خویش
تا بگوید خاطرش اسرار خویش
گر ندارد طاعتی ای ذوالجلال
از کرم بخشش بفضل با نوال
در حریم وصل او را شاد کن
جانش از بند بلا آزاد کن
پادشاهی و کریمی و رئوف
هم عطا بخشی و هم فرد و عطوف
بر تو دارم جمله امید از کرم
یا آلهی عفو کن یا ذوالنعم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
بیمار زارم انت الطبیب
درد تو دارم انت الحبیب
از تست دردم گرد تو گردم
درمان من کن انت الطبیب
بر تو عیانست سوز نهانم
بر سر و اعلان انت الرقیب
هر سو کنم رو باشی تو آن سو
با هر من و او انت القریب
آمد رهی شیء للهی
بهر بهی انت المجیب
آمد بر تو خاک در تو
باجرم بی حد انت الحسیب
هم چشم گریان هم دل پشیمان
ترسان و لرزان انت المهیب
فیضست و عجزی بر درگه تو
یا قابل التوب یا استثیب
اغفر ذنوبی و استر عیوبی
انی انیب یا مستجیب
درد تو دارم انت الحبیب
از تست دردم گرد تو گردم
درمان من کن انت الطبیب
بر تو عیانست سوز نهانم
بر سر و اعلان انت الرقیب
هر سو کنم رو باشی تو آن سو
با هر من و او انت القریب
آمد رهی شیء للهی
بهر بهی انت المجیب
آمد بر تو خاک در تو
باجرم بی حد انت الحسیب
هم چشم گریان هم دل پشیمان
ترسان و لرزان انت المهیب
فیضست و عجزی بر درگه تو
یا قابل التوب یا استثیب
اغفر ذنوبی و استر عیوبی
انی انیب یا مستجیب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
ای تو در لطف و نکوئی طاق
رحم کن بر اسیر قهر فراق
بتو دادیم امیدها هر چند
در بدی کردهایم استغراق
هم تو ما را نگاه دار از خود
ما لنا منک ربنا من واق
کاری از دست ما نمیآید
هم تو کن کار ما توئی خلاق
ما همه فانئیم و تو باقی
ما لنا ینفد و مالک باق
طاعت ما پذیر از در لطف
جرم بخشای از ره اشفاق
بر تو بخشایش گنه آسان
صبر بر جان ما بغایت شاق
جگر ما گزید مار هوا
قدر سمعنا و عندک الرتاق
نظری کن ز روی لطف و کرم
فیض را بالعشّی و الاشراق
رحم کن بر اسیر قهر فراق
بتو دادیم امیدها هر چند
در بدی کردهایم استغراق
هم تو ما را نگاه دار از خود
ما لنا منک ربنا من واق
کاری از دست ما نمیآید
هم تو کن کار ما توئی خلاق
ما همه فانئیم و تو باقی
ما لنا ینفد و مالک باق
طاعت ما پذیر از در لطف
جرم بخشای از ره اشفاق
بر تو بخشایش گنه آسان
صبر بر جان ما بغایت شاق
جگر ما گزید مار هوا
قدر سمعنا و عندک الرتاق
نظری کن ز روی لطف و کرم
فیض را بالعشّی و الاشراق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
پرورد گارا بندهام الملک لک و الحمد لک
ز احسان تو شرمندهام الملک لک و الحمد لک
دل بسته فرمان تو جان غرقه احسان تو
پیش تو سر افکندهام الملک لک و الحمد لک
از خود ندارم هیچ هیچ جز احتیاج پیچ پیچ
وز تو برحم از زندهام الملک لک و الحمد لک
دادی بمن جان رایگان گفتی بمن ده باز آن
جان میدهم تا زندهام الملک لک و الحمد لک
گفتی بامرم سر بنه بهر لقایم جان بده
منت بجان من بندهام الملک لک و الحمد لک
از لطف و از قهر تو من از زهر و پا زهر تو من
در گریه و در خندهام الملک لک و الحمد لک
در عشق خودسوزی مرا چون شمع افروزی مرا
از لطف تو تابندهام الملک لک و الحمد لک
راهم نمودی سوی خود دادی نشان کوی خود
جوینده یابندهام الملک لک و الحمد لک
جانرا خریدی از ضلال دادی شرف گفتی تعال
کی من بدین ارزندهام الملک لک و الحمد لک
از من نه خیر آید نه شر نی مالک نفعم نه ضر
تو مالک و من بندهام الملک لک و الحمد لک
بی تو ز هر بد بدترم و ز هیچ هم بس کمترم
با تو بجان ارزندهام الملک لک و الحمد لک
از خود فنای بیکران و ز تو بقای جاودان
من فانی پایندهام الملک لک و الحمد لک
از خود نیرزم یک پشیز از تو شد این ناچیز چیز
آخر مکن شرمندهام الملک لک و الحمد لک
ای فیض حق را بندهام از غیر حق دل کندهام
گویم بحق تا زندهام الملک لک و الحمد لک
ز احسان تو شرمندهام الملک لک و الحمد لک
دل بسته فرمان تو جان غرقه احسان تو
پیش تو سر افکندهام الملک لک و الحمد لک
از خود ندارم هیچ هیچ جز احتیاج پیچ پیچ
وز تو برحم از زندهام الملک لک و الحمد لک
دادی بمن جان رایگان گفتی بمن ده باز آن
جان میدهم تا زندهام الملک لک و الحمد لک
گفتی بامرم سر بنه بهر لقایم جان بده
منت بجان من بندهام الملک لک و الحمد لک
از لطف و از قهر تو من از زهر و پا زهر تو من
در گریه و در خندهام الملک لک و الحمد لک
در عشق خودسوزی مرا چون شمع افروزی مرا
از لطف تو تابندهام الملک لک و الحمد لک
راهم نمودی سوی خود دادی نشان کوی خود
جوینده یابندهام الملک لک و الحمد لک
جانرا خریدی از ضلال دادی شرف گفتی تعال
کی من بدین ارزندهام الملک لک و الحمد لک
از من نه خیر آید نه شر نی مالک نفعم نه ضر
تو مالک و من بندهام الملک لک و الحمد لک
بی تو ز هر بد بدترم و ز هیچ هم بس کمترم
با تو بجان ارزندهام الملک لک و الحمد لک
از خود فنای بیکران و ز تو بقای جاودان
من فانی پایندهام الملک لک و الحمد لک
از خود نیرزم یک پشیز از تو شد این ناچیز چیز
آخر مکن شرمندهام الملک لک و الحمد لک
ای فیض حق را بندهام از غیر حق دل کندهام
گویم بحق تا زندهام الملک لک و الحمد لک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
وجودی لک شهودی لک ثبوتی لک ثباتی لک
بقائی لک حیاتی لک فنائی لک مماتی لک
قیامی لک قعودی لک رکوعی لک سجودی لک
خضوعی لک خشوعی لک قنوتی لک صلاتی لک
سکوتی لک کلامی لک فطوری لک صیامی لک
عکوفی فی المساجد لک زکوتی لک
مجیء لک من الفج و احرامی الی الحج
و کشفی لک عن الراس اتینی تبیاتی لک
و قوفی بالمشاعر لک و سعیی فی الشعایر لک
و بالبیت طوافی لک و مشیی هرولاتی لک
و حلقی لک و تقصیری و ذکرک لک و تکبیری
لک رمی بجمرات و هدنی اضحیاتی لک
زیاراتی و خیراتی عباداتی و طاعاتی
بک منک بتوفیقی و نیاتی لهاتی لک
و ان عشت فعشنی لک و ان موه فمتنی لک
لک ابقی و فیک افنی حیاتی لک و فاتی لک
فوادی مهجتی لبی مثالی نیتی حسی
خیالی فکرتی عقلی اری مجموع ذاتی لک
رقیت فی مقاماتی وجدت الفیض مرقاتی
قنیت فیک عن ذاتی فذاتی لک صفاتی لک
بقائی لک حیاتی لک فنائی لک مماتی لک
قیامی لک قعودی لک رکوعی لک سجودی لک
خضوعی لک خشوعی لک قنوتی لک صلاتی لک
سکوتی لک کلامی لک فطوری لک صیامی لک
عکوفی فی المساجد لک زکوتی لک
مجیء لک من الفج و احرامی الی الحج
و کشفی لک عن الراس اتینی تبیاتی لک
و قوفی بالمشاعر لک و سعیی فی الشعایر لک
و بالبیت طوافی لک و مشیی هرولاتی لک
و حلقی لک و تقصیری و ذکرک لک و تکبیری
لک رمی بجمرات و هدنی اضحیاتی لک
زیاراتی و خیراتی عباداتی و طاعاتی
بک منک بتوفیقی و نیاتی لهاتی لک
و ان عشت فعشنی لک و ان موه فمتنی لک
لک ابقی و فیک افنی حیاتی لک و فاتی لک
فوادی مهجتی لبی مثالی نیتی حسی
خیالی فکرتی عقلی اری مجموع ذاتی لک
رقیت فی مقاماتی وجدت الفیض مرقاتی
قنیت فیک عن ذاتی فذاتی لک صفاتی لک