عبارات مورد جستجو در ۴۶۷ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۲
آن را که حدیث عشق در دل گردد
باید که ز تیغ عشق، بسمل گردد
در خاک تپان تپان رخ آغشته به خون
برخیزد و گرد سر قاتل گردد
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۶
عاشق چو شوی تیغ به سر باید خورد
زهری که رسد همچو شکر باید خورد
هر چند ترا بر جگر آبی نبود
دریا دریا خون جگر باید خورد
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱
شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت
دژم گشته از رازهای نهفت
نحوست زده هاله بر گرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی
دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز
سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت از او اشک ریزنده شد
فرشته خروشان برفته ز جای
تبسم‌کنان دیو پیشش به پای
بجستیش برق نحوست ز چشم
از او منتشر کینه و کید و خشم
چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش
از اندیشه‌اش شومتر، پیشه‌اش
درون دلش عقده‌ای زهردار
بپیچد و خمید مانند مار
ز کامش برون جست مانند دود
تنوره‌زنان، شعله‌های کبود
بپیچد تا بامدادان به درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد
چو آبستنان نعره‌ها کرد سخت
جدا گشت از او خون و خوی لخت لخت
به دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کین
یکی خنجر از برق بر سینه راند
به برق آن نحوست ز دل برفشاند
رها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بی‌امان
سیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساخته
ز بالا خروشان سوی خاک تاخت
به خاک آمد و جان عشقی گداخت
جوانی دلیر و گشاده‌زبان
سخنگوی و دانشور و مهربان
به بالا به سان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذرو
گشاده‌دل و برگشاده جبین
وطنخواه و آزاد و نغز و گزین
نجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به واقع سرانجام خویش
نکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان بختش چو گل چاک‌چاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته بر شاخهٔ آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگو
که از شست کیوان یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خست
ز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بی‌گناه
ز صنع بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شد
به مدبر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به غاری درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیره‌دلان و به روشندلان
به سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دریغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیه‌شان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش به استمگران
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشک تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد
سیه‌رو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی در این بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاهتر
بر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد داد
گل عاشقی بود و عشقیش نام
به عشق وطن خاک شد والسلام
نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت
چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زین
زمین گوید ثنا گردون دعا روح‌الامین آمین
رسید از ماه سیمایان سپاهی در قفا اما
در این میدان نمی‌بینم سپهداری به این آئین
به تندی برق مستعجل به لنگر کوه پابرجا
به میدانها سبک جولان به محفلها گران تمکین
به تحریک طبیعت در خم چو گان بیدادم
چنان دارد که چون گویم نه آرامست و نه تسکین
شوم او را بلاگردان چو رخش ناز بی‌پایان
به پائین راند از بالا به بالا تا زد از پائین
مکن خون کوی ای دل بر سر میدان او مسکن
که آنجا در پی سر میرود صد عاشق مسکین
نثار بزمت این بس محتشم کان معدن احسان
لب گوهرفشان گاهی بجنباند پی تحسین
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
سلاخ که آدمی کشی شیوهٔ اوست
چون ریزش خون دوست می‌دارد دوست
گر سر ببرد مرا نه پیچم گردن
ور پوست کند مرا نگنجم در پوست
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۱
زاهد، به تو تقوی و ریا ارزانی
من دانم و بی‌دینی و بی‌ایمانی
تو باش چنین و طعنه می‌زن بر من
من کافر و من یهود و من نصرانی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد
در خون خود از جنبش مژگان تو افتد
داند که چرا چاک زدم جیب صبوری
هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد
مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن
مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد
هر تن که شود با خبر از فیض شهادت
خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد
خون گریه کند غنچه به دامان گلستان
هر گه که به یاد لب خندان تو افتد
تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت
نازم سر گویی که به چوگان تو افتد
مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر
دربند سر زلف پریشان تو افتد
بر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگ
بگذار فروغی به شبستان تو افتد
بر پای شود روز جزا محشر دیگر
چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد
منزل کن ای مه به دل گرم فروغی
می‌ترسم از این شعله که بر جان تو افتد
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
تا دل به هوای وصل جانان دادم
لب بر لب او نهاده و جان دادم
خضر ار ز لب چشمهٔ حیوان جان یافت
من جان به لب چشمهٔ حیوان دادم
امیرخسرو دهلوی : مطلع‌الانوار
بخش ۸ - حکایت جوان مردان تشنه
کعبه روی چند به گرمای تیز
تشنه فتادند به دشت حجیز
چون به قدم طاقت گامی نماند
خون به حد جرعه به جامی نماند
بر تل تفسیده قضا می‌زدند
ز انده مردن سر و پا می‌زدند
دود اجل خاست ز هر بندشان
بی خودی از پای در افگندشان
ناگه از اطراف بیابان و دشت
ناقه سواری سوی ایشان گذشت
سوزش‌شان دید درونش بسوخت
از تف هر سوخته خونش بسوخت
گریه‌کنان آمد از اشتر فرود
بر سر هر تشنه روان کرد رود
شربتی از مطهره در طاس ریخت
زانچه خضر در لب الیاس ریخت
پیش یکی برد که این را بگیر
چشمهٔ حیوان خور و تشنه ممیر
او طرفی کرد اشارت به یار
کوست ز من تشنه تر او را سپار
چون سوی آن برد چنان کوثری
کرد روان او به سوی دیگری
جست چنان هر یک از ایثار خویش
مرگ خود و زندگی یار خویش
دور چو ساقی ز سر آغاز کرد
چشم حریفان قدری باز کرد
مست نخستین که نخورد آن شراب
گشت مزاج از سکراتش خراب
خواجه صلا گفت و جوابش نبود
خاک شد آن تشنه که آبش نبود
بر دگران برد چو آن آب سرد
آن همه را نیز نماند آب خورد
آب نزد کاتش‌شان مرده بود
جان ز میان زحمت خود برده بود
شربت خود خورد نف از دل نشاند
و آنچه ز لب خورد ز مژگان فشاند
ماند به حیرت ز چنان مردیی
کاینست جداگانه جوان مردیی
هست جوان مرد درم صد هزار
کار چو با جان فتد آنجاست کار
ای که نداری روش آن سران
چند چو خسرو صفت دیگران
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۶۹
هست سر بردوش من باری و باری می کشم
تا مگر اندازمش در پای خوبان عاقبت
رای آن دادم که خونم را بریزند اهل حسن
شد موافق رای من با رای خوبان عاقبت
بارها گفتم که ندهم دل به خوبان لیک دل
گشت از جان بنده و مولای خوبان عاقبت
با چنان خونین لبی کاید همی زو بوی شیر
خون من می‌خور حلالست آن چو شیر مادرت
چشم من دور ار بگویم مردم چشم منی
زانکه هرساعت همی بینم برآب دیگرت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۶۸
جان کنم پیش و جهان هم اگرم دست دهد
اندران راه که آن جان جهان می‌آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۳۸
من بدان نذرم که گر میرم به سویم بنگری
بین که چون من چند کس مرد است در بازار عشق
تیغ خود بگذار تا وام تو بگذارم از انک
وام معشوق است سر برگردن عیار عشق
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۴۳
چه خوش باشد ترا از خواب مستی
ز زخم بوسه‌ها بیدار کردن
به جرم عشق گر خونم بریزند
نخواهم هرگز استغفار کردن
به شمشیری نگردم منکر از عشق
ز تو کشتن ز من اقرار کردن
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴ - عید خون
نوجوانان وطن بستر به خاک و خون گرفتند
تا که در بر شاهد آزادی و قانون گرفتند
لاله از خاک جوانان می دمد بر دشت و هامون
یا درفش سرخ بر سر انقلابیون گرفتند
خرم آن مردان که روزی خائنین در خون کشیدند
زان سپس آن روز را هر ساله عید خون گرفتند
با دمی پنهان چو اخگر عشق را کانون بیفروز
کوره افروزان غیرت کام از این کانون گرفتند
خوف کابوس سیاست جرم خواب غفلت ما
سخت ما را در خمار الکل و افیون گرفتند
کار با افسانه نبود رشته ی تدبیر می تاب
آری ارباب غرائم مار با افسون گرفتند
خاک لیلای وطن را جان شیرین بر سر افشان
خسروان عشق درس عبرت از مجنون گرفتند
شهریارا تا محیط خود تنزل کن بیندیش
کاین قبا بر قامت طبع تو ناموزون گرفتند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۹ - در مرثیهٔ وحید الدین عموی خود
چون من خطر زدم به فراق از پی وحید
جان از پی وحید برآمد بدان خطر
آمد به گوش من خبر جان سپردنش
جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۵
اهل بایستی که جان افشاندمی
دامن از اهل جهان افشاندمی
گر مرا یک اهل ماندی بر زمین
آستین بر آسمان افشاندمی
شاهدان را گر وفائی دیدمی
زر و سر در پایشان افشاندمی
گر وفا از رخ برافکندی نقاب
بس نثارا کان زمان افشاندمی
گر مرا دشمن ز من دادی خلاص
بر سر دشمن روان افشاندمی
بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی
جرعهٔ جان از زکات هر صبوح
بر سر سبوح خوان افشاندمی
لعل تاج خسروان بربودمی
بر سفال خمستان افشاندمی
دل ندارم ورنه بر صید آمدی
هر خدنگی کز کمان افشاندمی
گرنه خاقانی مرا بند آمدی
دست بر خاقان و خان افشاندمی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۴۸
ای بلند اختر خدایت عمر جاویدان دهاد
وآنچه پیروزی و بهروزی در آنست آن دهاد
جاودان نفس شریفت بندهٔ فرمان حق
بعد از آن بر جملهٔ فرماندهان فرمان دهاد
من بدانم دولت عقبی به نان دادن درست
تا عنان عمر در دستست دستت نان دهاد
داعیان اندر دعا گویند پیش خسروان
طاق ایوانت به رفعت بوسه بر کیوان دهاد
نعمتی را کز پی مرضات حق دریافتی
حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد
ای مبارک روز هر روزت به کام دوستان
دولت تو در ترقی باد و دشمن جان دهاد
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت
بر آتش غم خنده‌زنان شاد بسوخت
من بندهٔ شمعم، که ز بهر دل خلق
ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۱
زلفی، که به ناز و درد سر داشته‌ایش
بر دوش کشیده‌ای و برداشته‌ایش
در پای تو گر سر بنهد باکی نیست
کز خاک هزار بار برداشته‌ایش
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸۷
بعضی به صفات حیدر کرارند
بعضی دیگر ز زخم تو بیمارند
عشقت گوید درست خواهم در راه
گوئی تو که نی شکستگان بسیارند