عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۶ - همچنین مرثیه
تنی که داد به آغوش جا رسول امینش
به خاک کرب و بلا چرخ سفله داد مکینش
ز بعد کشتن اکبر گذشت از سر دنیا
وگرنه خون عدو میگذشت از سر زینش
گذشت ا زسر فرزند و مال و جان و برادر
چو دیدمی نتواند گذشت از سر دینش
به هر طرف که نظر مینمود وقت شهادت
نبود دادرسی در تمام روی زمینش
به غیر هلهله کوفی و شمامت شامی
نه لشگری ز یسار و نه همدمی زیمینش
بس است بهر شهادت گواه روز قیامت
سنان پهلو و پیکان ناف و سنگ جبینش
چو خاتم از کف آن شه به چنگ اهرمن افتاد
چه سود اینکه بود ماسوا به زیر نگینش
زمانه بست کمر آنقدر به خصمی زینب
که کرد عاقبت از بیکسی خرابه نشینش
کدام بحر گهر را رسد به سینه (صامت)
که لحظه لحظه زند موج درهای ثمینش
به خاک کرب و بلا چرخ سفله داد مکینش
ز بعد کشتن اکبر گذشت از سر دنیا
وگرنه خون عدو میگذشت از سر زینش
گذشت ا زسر فرزند و مال و جان و برادر
چو دیدمی نتواند گذشت از سر دینش
به هر طرف که نظر مینمود وقت شهادت
نبود دادرسی در تمام روی زمینش
به غیر هلهله کوفی و شمامت شامی
نه لشگری ز یسار و نه همدمی زیمینش
بس است بهر شهادت گواه روز قیامت
سنان پهلو و پیکان ناف و سنگ جبینش
چو خاتم از کف آن شه به چنگ اهرمن افتاد
چه سود اینکه بود ماسوا به زیر نگینش
زمانه بست کمر آنقدر به خصمی زینب
که کرد عاقبت از بیکسی خرابه نشینش
کدام بحر گهر را رسد به سینه (صامت)
که لحظه لحظه زند موج درهای ثمینش
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۵ - و برای او همچنین
هیچکس ایمن ز کید دهر دونپرور نشد
هیچ سر در دار دنیا صاحب افسر نشد
خلق میگفتند بهتر میشود کاندر جهان
وین عجیب کز راستی بدتر شد و بهتر نشد
ساغر عیش جهان سرشار اما هیچوقت
هیچ کس را زین میراحت گلویی تر نشد
کو سری یا سر فرازی را که در پایان کار
خاک قبرستان وطن خشت لحد بستر نشد
اعتبارات جهان بیاعتبار است و دریغ
با وجود دیدن وی دیده را باور نشد
گر وفایی بود در کار سپهر کج مدار
پس چرا در یاری اولاد پیغمبر نشد
ماند یک دختر بجا بعد رسول هاشمی
یکزمان نگذشت کز یک غم دو چشمش تر نشد
هیچ زن مانند زهرا از زنان روزگار
صورتش نیلی ز سیلی در بر شوهر نشد
آتش بیداد دارالعصمت او را نسوخت
یا شکسته پهلوی پاکش ز ضرب درنشد
محسن ششماههاش ساقط نگردید از لگد
با طناب ظلم طوق گردن جیدر نشد
سر برهنه دختر احمد سوی مسجد نرفت
یا به جای باب وی بیگانه در منبر نشد
کس تسلی دل پر حسرت زهرا نداد
هیچ کس غمخوارآن دلخون بییاور نشد
بعد احمد شکر حق نعمت وی کس نکرد
مایه تسکین غم اولاد وی دیگر نشد
در به روی حضرت زهرا کسی ننمود باز
باخبر بعد از پدر از حالت دختر نشد
هیچگه (صامت) عزادار غم زهرا نبود
کز شراره آه وی دفتر پر از اخگر نشد
هیچ سر در دار دنیا صاحب افسر نشد
خلق میگفتند بهتر میشود کاندر جهان
وین عجیب کز راستی بدتر شد و بهتر نشد
ساغر عیش جهان سرشار اما هیچوقت
هیچ کس را زین میراحت گلویی تر نشد
کو سری یا سر فرازی را که در پایان کار
خاک قبرستان وطن خشت لحد بستر نشد
اعتبارات جهان بیاعتبار است و دریغ
با وجود دیدن وی دیده را باور نشد
گر وفایی بود در کار سپهر کج مدار
پس چرا در یاری اولاد پیغمبر نشد
ماند یک دختر بجا بعد رسول هاشمی
یکزمان نگذشت کز یک غم دو چشمش تر نشد
هیچ زن مانند زهرا از زنان روزگار
صورتش نیلی ز سیلی در بر شوهر نشد
آتش بیداد دارالعصمت او را نسوخت
یا شکسته پهلوی پاکش ز ضرب درنشد
محسن ششماههاش ساقط نگردید از لگد
با طناب ظلم طوق گردن جیدر نشد
سر برهنه دختر احمد سوی مسجد نرفت
یا به جای باب وی بیگانه در منبر نشد
کس تسلی دل پر حسرت زهرا نداد
هیچ کس غمخوارآن دلخون بییاور نشد
بعد احمد شکر حق نعمت وی کس نکرد
مایه تسکین غم اولاد وی دیگر نشد
در به روی حضرت زهرا کسی ننمود باز
باخبر بعد از پدر از حالت دختر نشد
هیچگه (صامت) عزادار غم زهرا نبود
کز شراره آه وی دفتر پر از اخگر نشد
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۶ - در مدح قاسم بن الحسن(ع)
باز شد اسپهبد فرو رد را پا در رکیب
برد افسر از سردی نهیب با یک نهیب
هد هد باد بهاری بانشاط و فرو زیب
بر سلیمان حسین آمد عبیر افشان ز جیب
شاهد گل بود متواری دو روزی از حجیب
باز بهره چهرهآرایی عیان شد از حجاب
میزند بیقاره بر چین و خطاتل و دمن
خاک بستان را بود خاصیت مشک ختن
ای نگار اگر سری داری سوی سرو چمن
هان پریر و یاسمن بویابچم سوی چمن
تا ز شوق مداح داماد حسین شبل حسن
تو کنی ملک و ملک را واله و من شیخ و شاب
سیزده سال سلیل مجتبی قاسم که هست
همچو حد و باب خود یزدانشناس حقپرست
و چه هست از بیش و کم خرد و کلان بالا و پست
راه پیما از طفیلش از عده شد سوی هست
بخشش وی گر بگیرد روزی ارابلیس دست
گرددش برداً سلاما صدمه سوزان شهاب
صفوت آدم در او پنهان چو انفاس مسیح
صدق ابراهیم از او پیدا چه اخلاص ذبیح
تالی ایوب اندر صبر چون یوسف صبیح
ثانی یعقوب اندر حلم و چون احمد ملیح
چابک و چالاک و دانا و جوانمرد و فصیح
فخر جده مظهر جد مونس غم جان باب
نوجوانی سرو قدی سبز خطی بر دلی
گلرخی نسرین عذاری مه جبینی مقبلی
فتنه هر انجمن غارتگر هر محفلی
کرده خلق وی خدا از خوشترین آب و گلی
در زمین تربیت نادیده چون وی حاصلی
دیده دوران ز نوع خاک و باد و نار و آب
متصل با دوحه «کنت نبیا» ریشهاش
متحد با مست جام «من عرف» اندیشهاش
باده از خمخانه توحید اندر شیشهاش
جبر ایمان کسر اوثان چون نیاکان پیشهاش
پر دلی شیری ز شیران سواد بینهاش
صولتش از دیده شیر فلک بر بوده خواب
بر طبر خون لبش چشم و شفای هر علیل
خندهاش سرچشمه «فیما تسمی سلسبیل»
در مهابت بیبدیل و در شجاعت بیعدیل
خود یتیم و مام چهار و هفت آبا را کفیل
او ذبیح و کربلا کوی منی عمش خلیل
مادر وی هاجر دلخسته بیصبر و تاب
بر حسین در کربلا چون شش جهت را تنگدید
سوی خونخواری خیال کوفی دلسنگ دید
یک طرف در جانفشانی فرقه یکرنگ دید
بار هستی را به دوش خود کشیدن ننگ دید
چاه اندوه دل را مختصر در جنگ دید
لیک نامد در جدل از رخصت عم کامیاب
گشت در بحر تفکر غوطهور اندوخیم
تا به یادش آمد از تعویذ باب محترم
در بر عم گرامی بود آن میمون رقم
شاه گفت ای سرو نو خیز بیابان الم
صبر کن تا حجله عیشتو را بندم به هم
حال کاندر این زمین داری به قتل خود شتاب
گفت قاسم دیده گریان که ای جان عمو
با من برگشته کوکب حرف دامادی مگو
گر بود لایق عموجان سخت دارم آرزو
تا به پایت سر نهم در حشر گردم سرخ رو
از غم بییاریت آمد مرا جان بر گلو
نی بدل مانده است طاقت نه به جان مانده است تاب
کرد چون شهزاده آزاد رو اندر جدال
چار پور ازرق از شمشیر وی شد پایمال
سالخوردی همچو ارزق زان جوان خردسال
گشت به بسر آنگهی آن تار قهر ذوالجلال
رخنه اندر کاخ کفر افکند و برگشت از قتال
همره فتح و ظفر در نزد شبل بوتراب
شاه بهرخلعت قاسم در آن فتح و ظفر
خاتمش اندر دهان بنهاد و شد بار دگر
بر سپاه کفر سیف شیر یزدان حملهور
عاقبت بارید تیغ و تیر چون ابر مطر
آنقدر بر جسم آن رعنا جوان کاورد پر
پیکر وی چون هما و توسن وی چو نعقاب
شیبه ابن سعد زد بر سینه پاکش سنان
بر زمین افتاد از زین برکشید از دل فغان
کی عمو دریاب قاسم را که از جور خسان
شد برادرزادهات محروم از جان جهان
تا نگردیده است جان از جسم صد چاکم روان
چون یتمم پا به بالینم بنه بهر ثواب
شاهرا از ناله قاسم پرید از چهره رنگ
راه را بر قاتل قاسم به میدان بست تنگ
شد به روی نعش نوداماد وی مغلوبه جنگ
شیشه امید قاسم عاقبت آمد به سنگ
پیکرش شد پایمال فرقه بینام و ننگ
شد دل (صامت) چو قلب مصطفی از غم کباب
برد افسر از سردی نهیب با یک نهیب
هد هد باد بهاری بانشاط و فرو زیب
بر سلیمان حسین آمد عبیر افشان ز جیب
شاهد گل بود متواری دو روزی از حجیب
باز بهره چهرهآرایی عیان شد از حجاب
میزند بیقاره بر چین و خطاتل و دمن
خاک بستان را بود خاصیت مشک ختن
ای نگار اگر سری داری سوی سرو چمن
هان پریر و یاسمن بویابچم سوی چمن
تا ز شوق مداح داماد حسین شبل حسن
تو کنی ملک و ملک را واله و من شیخ و شاب
سیزده سال سلیل مجتبی قاسم که هست
همچو حد و باب خود یزدانشناس حقپرست
و چه هست از بیش و کم خرد و کلان بالا و پست
راه پیما از طفیلش از عده شد سوی هست
بخشش وی گر بگیرد روزی ارابلیس دست
گرددش برداً سلاما صدمه سوزان شهاب
صفوت آدم در او پنهان چو انفاس مسیح
صدق ابراهیم از او پیدا چه اخلاص ذبیح
تالی ایوب اندر صبر چون یوسف صبیح
ثانی یعقوب اندر حلم و چون احمد ملیح
چابک و چالاک و دانا و جوانمرد و فصیح
فخر جده مظهر جد مونس غم جان باب
نوجوانی سرو قدی سبز خطی بر دلی
گلرخی نسرین عذاری مه جبینی مقبلی
فتنه هر انجمن غارتگر هر محفلی
کرده خلق وی خدا از خوشترین آب و گلی
در زمین تربیت نادیده چون وی حاصلی
دیده دوران ز نوع خاک و باد و نار و آب
متصل با دوحه «کنت نبیا» ریشهاش
متحد با مست جام «من عرف» اندیشهاش
باده از خمخانه توحید اندر شیشهاش
جبر ایمان کسر اوثان چون نیاکان پیشهاش
پر دلی شیری ز شیران سواد بینهاش
صولتش از دیده شیر فلک بر بوده خواب
بر طبر خون لبش چشم و شفای هر علیل
خندهاش سرچشمه «فیما تسمی سلسبیل»
در مهابت بیبدیل و در شجاعت بیعدیل
خود یتیم و مام چهار و هفت آبا را کفیل
او ذبیح و کربلا کوی منی عمش خلیل
مادر وی هاجر دلخسته بیصبر و تاب
بر حسین در کربلا چون شش جهت را تنگدید
سوی خونخواری خیال کوفی دلسنگ دید
یک طرف در جانفشانی فرقه یکرنگ دید
بار هستی را به دوش خود کشیدن ننگ دید
چاه اندوه دل را مختصر در جنگ دید
لیک نامد در جدل از رخصت عم کامیاب
گشت در بحر تفکر غوطهور اندوخیم
تا به یادش آمد از تعویذ باب محترم
در بر عم گرامی بود آن میمون رقم
شاه گفت ای سرو نو خیز بیابان الم
صبر کن تا حجله عیشتو را بندم به هم
حال کاندر این زمین داری به قتل خود شتاب
گفت قاسم دیده گریان که ای جان عمو
با من برگشته کوکب حرف دامادی مگو
گر بود لایق عموجان سخت دارم آرزو
تا به پایت سر نهم در حشر گردم سرخ رو
از غم بییاریت آمد مرا جان بر گلو
نی بدل مانده است طاقت نه به جان مانده است تاب
کرد چون شهزاده آزاد رو اندر جدال
چار پور ازرق از شمشیر وی شد پایمال
سالخوردی همچو ارزق زان جوان خردسال
گشت به بسر آنگهی آن تار قهر ذوالجلال
رخنه اندر کاخ کفر افکند و برگشت از قتال
همره فتح و ظفر در نزد شبل بوتراب
شاه بهرخلعت قاسم در آن فتح و ظفر
خاتمش اندر دهان بنهاد و شد بار دگر
بر سپاه کفر سیف شیر یزدان حملهور
عاقبت بارید تیغ و تیر چون ابر مطر
آنقدر بر جسم آن رعنا جوان کاورد پر
پیکر وی چون هما و توسن وی چو نعقاب
شیبه ابن سعد زد بر سینه پاکش سنان
بر زمین افتاد از زین برکشید از دل فغان
کی عمو دریاب قاسم را که از جور خسان
شد برادرزادهات محروم از جان جهان
تا نگردیده است جان از جسم صد چاکم روان
چون یتمم پا به بالینم بنه بهر ثواب
شاهرا از ناله قاسم پرید از چهره رنگ
راه را بر قاتل قاسم به میدان بست تنگ
شد به روی نعش نوداماد وی مغلوبه جنگ
شیشه امید قاسم عاقبت آمد به سنگ
پیکرش شد پایمال فرقه بینام و ننگ
شد دل (صامت) چو قلب مصطفی از غم کباب
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۱ - در مدح شهاب ثاقب علی بن ابیطالب(ع)
جهان فرتوت باز چمید زی فرهی
کدورت فصل دی نهاد رو بربهی
چمان شد اندر چمن دوباره سرو سهی
بشیر فرورد داد به بلبلان آگهی
که گل بسر بر نهاد دوباره تاج شهی
فغان و آشوب را کنید از سریله
کشیده خیل طیور به گرد هم دائره
به دشت زردشت و ارچکاوک و قبره
نوای پا زند و زند کشند از حنجره
چون مقربان قمریان ز میمنه میسره
به گوش انسان زنند صغیر ما اکفره
فکنده بلبلل به باغ ز یک طرف بلبله
اگر چه ضحاک دی به حیله و رنگ و ریو
گرفت اورنگ جم زمانه را شد خدیو
فر فریدون گرفت جهان چو گودرز و گیو
و یا چو رستم که رفت به جنگ اسپند دیو
نمود از جا بلند سیامک آسا غریو
فکندش اندر بدن سپند سان و لو برای او
بهار را با خزان ره جدل بود تنگ
یکی به هیبت هژیر یکی به هیئت پلنگ
به خون هم لالهگون نموده در جنگ چنگ
ز چهره روزگار پریده از بیم رنگ
که تا که افتد ز پا سر که آید به سنگ
رود که زین رستخیز رهد که زین غایله
که ناگهان از فلک رسید جیش حمل
شهاب ریزان سحاب شد از تگرگ اجل
به رجم دیوان همی به پیشه کوه و تل
به قلب ایشان فکند تزلزلی از جدل
چنان که شیر خدا بر در جنگ جمل
به کاخ کفر او فکند ز تیغ خود زلزله
وصی خیرالبشر سمی یزدان علی
قوام کون وجود نظام کیهان علی
مدیر قانون شرع مدار ایمان علی
به حصر قل مایکون ولی سبحان علی
بطون اهل الکتاب ظهور فرمان علی
به شان او فاتحه به نام او به سلمه
چو ذات یزدان جدا ز ضد و ندوشیبا
مفاد اسوار غیب رموز لاریب فیه
الا فصلوا علیه و آله والبنیه
که هست وجه اللهی به حضرت او وجیه
بسر الا علیم به معنی لافقیه
ز فته او گشته حل دقایق مشکله
شهی که اندر غدیر به حکم حی قدیر
گرفت بازوی او شه بشیر و نذیر
نمود بر کائنات همه صعیر و کبیر
که کرده بر مومنان خدا علی را امیر
صلاح شادی زدند تمام برنا و پیر
که بخبخ از این مقام خوشا به این منزله
چو شد تعلقپذیر اراده کردگار
به هستی آب و خاک به خلقت باد و نار
که معنی کنت کنز شود به خلق آشکار
زمین شود مستقر زمان شود برقرار
نهال توحید را عیان کند برگ و بار
شد از وجود علی مشیتش حامله
وجوب را گر بود تمکن اندر لباس
وجود او را وجود خرد نمودی قیاس
برم سپاسش که او برد خدا را سپاس
سفائن کن فکان بوی سواحل شناس
کمیت ایجاد را عنایت او عطاس
عروس اسلام را اطاعتش مرسله
زهی امامی که هست ز قدر والای او
قبای امکان قصیر به قد زیبای او
بود به دست قضا سواد امضای او
سر اطاعت قدر نهاده بر پای او
کراهی بنگرد اگر به سیمای او
شود هبوطش صعود سوانح نازله
تبارک الله از آن خدای کت آفرید
که کارت از بندگی کنون به جایی رسید
که تفعل و ماتشاء و تحکیم ما ترید
چه از صغار و کبار چه از سیاه و سفید
به درک اوصاف او کسی نیارد رسید
که کار فقه و اصول نباشد این مسئله
چرا سوی کربلا شها به این عز و جاه
نیامدی چون حسین گرفت با اشک و آه
صغیر ششماهه را ز خیمه چون قصر ماه
به جانب کوفیان ببرد در رزمگاه
بگفت رحمی کنید که ماندهایم ای سپاه
من و همین شیر خوار به جای یک سلسله
زده تک تشنگی شراره بر پیکرش
ز بس که ناخن زده است به سینه مادرش
نه هوش مانده بسر نه تاب در پیکرش
از این فراتی که هست ز جده اطهرش
چه باشد ارتر کنید لب الم پرورش
که با اجل نبودش به جز کمی فاصله
در آخر از پی کسبی شهنشه حقپرست
چو دید ین قوم را ز ساغر کفر مست
نمود او را بلند به نزد آن خلق پست
چو مصحف کردگار گرفت بر روی دست
ولی فتاد آن زمان برکن ایمان شکست
که از کمان برگشاد خدنک کین حرمله
چو حلق آن بیزبان درید تیر عدو
به بازوی شاه کرد گلوی او را رفو
به خنده لب بر گشاد که داشتم آرزو
شوم به راه پدر ز خون خود سرخرو
به سوی باغ جنان شدم روان کامجو
که تابه (صامت) دهم به روز محشرصله
کدورت فصل دی نهاد رو بربهی
چمان شد اندر چمن دوباره سرو سهی
بشیر فرورد داد به بلبلان آگهی
که گل بسر بر نهاد دوباره تاج شهی
فغان و آشوب را کنید از سریله
کشیده خیل طیور به گرد هم دائره
به دشت زردشت و ارچکاوک و قبره
نوای پا زند و زند کشند از حنجره
چون مقربان قمریان ز میمنه میسره
به گوش انسان زنند صغیر ما اکفره
فکنده بلبلل به باغ ز یک طرف بلبله
اگر چه ضحاک دی به حیله و رنگ و ریو
گرفت اورنگ جم زمانه را شد خدیو
فر فریدون گرفت جهان چو گودرز و گیو
و یا چو رستم که رفت به جنگ اسپند دیو
نمود از جا بلند سیامک آسا غریو
فکندش اندر بدن سپند سان و لو برای او
بهار را با خزان ره جدل بود تنگ
یکی به هیبت هژیر یکی به هیئت پلنگ
به خون هم لالهگون نموده در جنگ چنگ
ز چهره روزگار پریده از بیم رنگ
که تا که افتد ز پا سر که آید به سنگ
رود که زین رستخیز رهد که زین غایله
که ناگهان از فلک رسید جیش حمل
شهاب ریزان سحاب شد از تگرگ اجل
به رجم دیوان همی به پیشه کوه و تل
به قلب ایشان فکند تزلزلی از جدل
چنان که شیر خدا بر در جنگ جمل
به کاخ کفر او فکند ز تیغ خود زلزله
وصی خیرالبشر سمی یزدان علی
قوام کون وجود نظام کیهان علی
مدیر قانون شرع مدار ایمان علی
به حصر قل مایکون ولی سبحان علی
بطون اهل الکتاب ظهور فرمان علی
به شان او فاتحه به نام او به سلمه
چو ذات یزدان جدا ز ضد و ندوشیبا
مفاد اسوار غیب رموز لاریب فیه
الا فصلوا علیه و آله والبنیه
که هست وجه اللهی به حضرت او وجیه
بسر الا علیم به معنی لافقیه
ز فته او گشته حل دقایق مشکله
شهی که اندر غدیر به حکم حی قدیر
گرفت بازوی او شه بشیر و نذیر
نمود بر کائنات همه صعیر و کبیر
که کرده بر مومنان خدا علی را امیر
صلاح شادی زدند تمام برنا و پیر
که بخبخ از این مقام خوشا به این منزله
چو شد تعلقپذیر اراده کردگار
به هستی آب و خاک به خلقت باد و نار
که معنی کنت کنز شود به خلق آشکار
زمین شود مستقر زمان شود برقرار
نهال توحید را عیان کند برگ و بار
شد از وجود علی مشیتش حامله
وجوب را گر بود تمکن اندر لباس
وجود او را وجود خرد نمودی قیاس
برم سپاسش که او برد خدا را سپاس
سفائن کن فکان بوی سواحل شناس
کمیت ایجاد را عنایت او عطاس
عروس اسلام را اطاعتش مرسله
زهی امامی که هست ز قدر والای او
قبای امکان قصیر به قد زیبای او
بود به دست قضا سواد امضای او
سر اطاعت قدر نهاده بر پای او
کراهی بنگرد اگر به سیمای او
شود هبوطش صعود سوانح نازله
تبارک الله از آن خدای کت آفرید
که کارت از بندگی کنون به جایی رسید
که تفعل و ماتشاء و تحکیم ما ترید
چه از صغار و کبار چه از سیاه و سفید
به درک اوصاف او کسی نیارد رسید
که کار فقه و اصول نباشد این مسئله
چرا سوی کربلا شها به این عز و جاه
نیامدی چون حسین گرفت با اشک و آه
صغیر ششماهه را ز خیمه چون قصر ماه
به جانب کوفیان ببرد در رزمگاه
بگفت رحمی کنید که ماندهایم ای سپاه
من و همین شیر خوار به جای یک سلسله
زده تک تشنگی شراره بر پیکرش
ز بس که ناخن زده است به سینه مادرش
نه هوش مانده بسر نه تاب در پیکرش
از این فراتی که هست ز جده اطهرش
چه باشد ارتر کنید لب الم پرورش
که با اجل نبودش به جز کمی فاصله
در آخر از پی کسبی شهنشه حقپرست
چو دید ین قوم را ز ساغر کفر مست
نمود او را بلند به نزد آن خلق پست
چو مصحف کردگار گرفت بر روی دست
ولی فتاد آن زمان برکن ایمان شکست
که از کمان برگشاد خدنک کین حرمله
چو حلق آن بیزبان درید تیر عدو
به بازوی شاه کرد گلوی او را رفو
به خنده لب بر گشاد که داشتم آرزو
شوم به راه پدر ز خون خود سرخرو
به سوی باغ جنان شدم روان کامجو
که تابه (صامت) دهم به روز محشرصله
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۳ - در مدح حضرت علی بن موسی الرضا(ع)
باز شد پیکر زیبای چمن اطلس پوش
شد دمن دفتر ما نی ز خطوط و زنقوش
گشت از دیبه چبن دامن صحرا مفروش
زلف سنبل زدم باد چه عهن المنفوش
هم ریاحین شده عطار صفت عطرفروش
هم به شهلایی شد نرگس شهلا موصوف
شد هلا موج زنان خون شقایق در باغ
لاله در راغ برافروخت ز هر گوشه چراغ
همچو مستی که کند ترز بط باده دماغ
کرد از شیشه وحدت می گلگون با یاغ
باغ را گشت ز نو باد بهاری به سراع
چو غریبی که کند یاد مقام مالوف
ید و بیضای کلیم است ترا اگر منظور
به شبستان گلستان به چم و بین کز نور
کوه و صحرا همه شد مشعله افرو چه طور
شد ز معموری گیتی همه بیتالمعور
هم گل از زمزمه بلبل نالان مسرور
هم ز رعنایی گل بلبل شیدا معشود
قهقه کبک دری میرسد از تحت به فوق
به هزار آوا دمساز هزاران از شوق
واشه زین شاخ به آن شاخ بپرد از شوق
صف به صف طوطی کان صفزده جوق اندر جوق
کرده درگردن خود قمری در بستان طوق
بسته چون صوفی هدهد به سر عمامه صوف
یار شد یار دگر یار چو بخت مسعود
به غنیمت بشمار این دو سه روز معدود
لاتکن قط علی نعمت رب لکنود
ساز چون سوسن آزاد هلاساز درود
تاب ده رشته اوصاف چو عقد منضود
به شهی کو به غریب الغربا شد معروف
خامس خامس اصحاب کسا فخر تبار
که ز بس مرتبه و جاه و جلال و مقدار
ذات او شد به صفات احدیت معیار
هست در عالم کن از همه جا بر همه کار
ناهی جمله نواهی چو خدای قهار
آمر کل اوامر چه خداوند روف
آیت باهره لطف خدای اعظم
حجت قاطعه صانع اوصاف امم
کعبه اهل وفا زیب صفا فخر حرم
پیش رایش بزنند ارز نکو رائی دم
هر دو گردند به بدنامی ظلمت توام
مهر و مه تا بابد این ز خسوف آن ز کسوف
ای عبادالله در ملک عبودیت شاه
غیر شخص تو نبرده است ز ماهی تا ماه
ز عبودیت در ملک ربوبیت راه
محرم راز خدایی و خدا هست گواه
ز خدا خواندنت آدم به خداوند پناه
که سلامت گذرد عقل از این راه مخوف
تا تو را آمده در ملک خراسان ماوا
طوس فردوس برین گشت و نهالش طوبی
عرش یکتا به طواف در تو صبح و مسا
گشته با این عظمت ازره تظعیم دو تا
به ثنای تو زبان همه اشیا گویا
به رضای تو رضای همه عالم موقوف
تا تو در کشور هستی زدی ای شاه قدم
آمد از جود تو در عالم موجود عدم
ای حدوثی که ز سیمای تو پیداست قدم
گر ز جد و پدرت چرخ جدا کرد چه غم
هرگز از حرمت قرآن نشود چیزی کم
ز جدا کردن اوراق وز تقطیع حروف
با چنین رتبه ز مامون دغا کی شاید
که پی قتل تو انگور به زهر آلاید
وز تف زهر ز حلقوم تو خون پالاید
حضرتت هم به کسی شکوه او ننماید
آری آری چو تویی حجت یزدان باید
که کریمی و رحیمی و رئوفی و عطوف
ریخت زهری فلک پیر به پیمانه تو
آتشی زد غم ایام به کاشانه تو
که شدند عاقل و مجنون همه دیوانه تو
ای به قربان تو و آه غریبانه تو
من بگویم ز کدامیم غم و افسانه تو
که گذشته است یکایک ز کرور و ز الوف
ای نبی قدر و علی رتبه و زهرا تمثال
حسنی خوی حسین خلقت و سجاد خصال
باقر و صادق و موسی منش اندر همه حال
گر ترا شد جگر از زهر خون مالامال
به رخ جد تو بستند خسان آب زلال
گوش کمن خواهی اگر یافت از آن حال وقوف
در وطن جمعیتی داشت فلک زد بهمش
کوفیان تا بفزایند ستم بر ستمش
بهر مهمانی بردند برون از حرمش
جانب کرب و بلا با حرم محترمش
عوض آنکه گذارند سر خود قدمش
«جلس الشمر علی صدره فی عرض الصفوف»
نازپرورده تنی را که چون جان داشت نبی
به جهان زینت آغوش رسول عربی
یک جهان تشنه به خونش همه خونخوار غبی
گشت چون مصحف اوراق ز هر شیخ وصیی
بس که از قهر زدندش ز سر بیادبی
به سهام و بسنان و بر ماح و به سیوف
این قدر شد حرم جد تو در دوران خوار
که بمانند اسیران ختائی و تنار
همه گشتند به جمازه در انظار سوار
ببر پیر و جوان شهره هر شهر و دیار
همه خونین جگر و دربه در و زار و نزار
همه بیمونس و غمخوار و غریب و ملهوف
منم آن (صامت) گمنام که در دار سرور
همچو عنقا شد در قاف زاعیان مستور
سر سوا زدهای دارم و یک عالم شور
ز عزای پسر فاطمه تا یوم نشور
مکن ای داشته بر آتش ما دست ز دور
به ثنای دگران عمر گرامی مصروف
شد دمن دفتر ما نی ز خطوط و زنقوش
گشت از دیبه چبن دامن صحرا مفروش
زلف سنبل زدم باد چه عهن المنفوش
هم ریاحین شده عطار صفت عطرفروش
هم به شهلایی شد نرگس شهلا موصوف
شد هلا موج زنان خون شقایق در باغ
لاله در راغ برافروخت ز هر گوشه چراغ
همچو مستی که کند ترز بط باده دماغ
کرد از شیشه وحدت می گلگون با یاغ
باغ را گشت ز نو باد بهاری به سراع
چو غریبی که کند یاد مقام مالوف
ید و بیضای کلیم است ترا اگر منظور
به شبستان گلستان به چم و بین کز نور
کوه و صحرا همه شد مشعله افرو چه طور
شد ز معموری گیتی همه بیتالمعور
هم گل از زمزمه بلبل نالان مسرور
هم ز رعنایی گل بلبل شیدا معشود
قهقه کبک دری میرسد از تحت به فوق
به هزار آوا دمساز هزاران از شوق
واشه زین شاخ به آن شاخ بپرد از شوق
صف به صف طوطی کان صفزده جوق اندر جوق
کرده درگردن خود قمری در بستان طوق
بسته چون صوفی هدهد به سر عمامه صوف
یار شد یار دگر یار چو بخت مسعود
به غنیمت بشمار این دو سه روز معدود
لاتکن قط علی نعمت رب لکنود
ساز چون سوسن آزاد هلاساز درود
تاب ده رشته اوصاف چو عقد منضود
به شهی کو به غریب الغربا شد معروف
خامس خامس اصحاب کسا فخر تبار
که ز بس مرتبه و جاه و جلال و مقدار
ذات او شد به صفات احدیت معیار
هست در عالم کن از همه جا بر همه کار
ناهی جمله نواهی چو خدای قهار
آمر کل اوامر چه خداوند روف
آیت باهره لطف خدای اعظم
حجت قاطعه صانع اوصاف امم
کعبه اهل وفا زیب صفا فخر حرم
پیش رایش بزنند ارز نکو رائی دم
هر دو گردند به بدنامی ظلمت توام
مهر و مه تا بابد این ز خسوف آن ز کسوف
ای عبادالله در ملک عبودیت شاه
غیر شخص تو نبرده است ز ماهی تا ماه
ز عبودیت در ملک ربوبیت راه
محرم راز خدایی و خدا هست گواه
ز خدا خواندنت آدم به خداوند پناه
که سلامت گذرد عقل از این راه مخوف
تا تو را آمده در ملک خراسان ماوا
طوس فردوس برین گشت و نهالش طوبی
عرش یکتا به طواف در تو صبح و مسا
گشته با این عظمت ازره تظعیم دو تا
به ثنای تو زبان همه اشیا گویا
به رضای تو رضای همه عالم موقوف
تا تو در کشور هستی زدی ای شاه قدم
آمد از جود تو در عالم موجود عدم
ای حدوثی که ز سیمای تو پیداست قدم
گر ز جد و پدرت چرخ جدا کرد چه غم
هرگز از حرمت قرآن نشود چیزی کم
ز جدا کردن اوراق وز تقطیع حروف
با چنین رتبه ز مامون دغا کی شاید
که پی قتل تو انگور به زهر آلاید
وز تف زهر ز حلقوم تو خون پالاید
حضرتت هم به کسی شکوه او ننماید
آری آری چو تویی حجت یزدان باید
که کریمی و رحیمی و رئوفی و عطوف
ریخت زهری فلک پیر به پیمانه تو
آتشی زد غم ایام به کاشانه تو
که شدند عاقل و مجنون همه دیوانه تو
ای به قربان تو و آه غریبانه تو
من بگویم ز کدامیم غم و افسانه تو
که گذشته است یکایک ز کرور و ز الوف
ای نبی قدر و علی رتبه و زهرا تمثال
حسنی خوی حسین خلقت و سجاد خصال
باقر و صادق و موسی منش اندر همه حال
گر ترا شد جگر از زهر خون مالامال
به رخ جد تو بستند خسان آب زلال
گوش کمن خواهی اگر یافت از آن حال وقوف
در وطن جمعیتی داشت فلک زد بهمش
کوفیان تا بفزایند ستم بر ستمش
بهر مهمانی بردند برون از حرمش
جانب کرب و بلا با حرم محترمش
عوض آنکه گذارند سر خود قدمش
«جلس الشمر علی صدره فی عرض الصفوف»
نازپرورده تنی را که چون جان داشت نبی
به جهان زینت آغوش رسول عربی
یک جهان تشنه به خونش همه خونخوار غبی
گشت چون مصحف اوراق ز هر شیخ وصیی
بس که از قهر زدندش ز سر بیادبی
به سهام و بسنان و بر ماح و به سیوف
این قدر شد حرم جد تو در دوران خوار
که بمانند اسیران ختائی و تنار
همه گشتند به جمازه در انظار سوار
ببر پیر و جوان شهره هر شهر و دیار
همه خونین جگر و دربه در و زار و نزار
همه بیمونس و غمخوار و غریب و ملهوف
منم آن (صامت) گمنام که در دار سرور
همچو عنقا شد در قاف زاعیان مستور
سر سوا زدهای دارم و یک عالم شور
ز عزای پسر فاطمه تا یوم نشور
مکن ای داشته بر آتش ما دست ز دور
به ثنای دگران عمر گرامی مصروف
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۴ - در مدح ماه بنیهاشم حضرت عباس(ع)
ای که ناورد دلیران را ندیدی در نبرد
چهرهات از جمله شیران نگردیده زرد
خواهی ار بینی به دوران سپهر لاجورد
کیست هنگام جدل در وقعه ابطال مرد
بین به جنگ قوم کوی مردی عباس را
بهر امداد برادر چون برون شد از خیم
آن یگانه مظهر قهر خدای ذوالنعم
سر نهاد از فرط استعجال بر جای قدم
گشت گردونی پی تعظیم نزد عرش خم
تا ثنا بسرود شاه آسمان کرباس را
کی گرامی گوهر دریای تعظیم و شرف
ماهتاب بیخسوف و آفتاب بیکسف
این همه لشگر به قصد قتل تو بربسته صف
چند باید زد بهم از حفظ جان دست اسقف
چند باید ناس دیدن طعنه نستاس را
رخصتی خواهم که در راه تو جانبازی کنم
شویم از جان جهان دست و سرافراز بکنم
همچو باراناندر میدان سبکبازی کنم
با دم شمشیر و پیکان بلا بازی کنم
از شهابت تیغ سوزم لشگر خناس را
شاه گفت ای پر هنر شیر نیستان یلی
ای مراد در هر محن خیرالمعین نعم الوالی
من بر تبت چون پیمبر تو به رفعت چون علی
گر رود از دست من چون تو جوان پردلی
فرق امیدم به سر ریزد تراب یاس را
گر توانی بی تانی کن سوی میدان شتاب
کن عدو الله را انذار از بئس العذاب
وز نصیحت نائمان جهل را برهان ز خواب
هم برای کودکان تشنه کن تحصیل آب
هم برون کن از صدور اشقیا وسواس را
آن به سقایی سپاه تشنه کامان را کفیل
جانب نمرودیان رو کرد مانند خلیل
سد راه وی شدند از آب آن قوم محبل
بردرید آن زاده میراب حوض سلسبیل
با غضب از هم صفوف قوم حق نشناس
کرد از بس کشتزاران حقناشناسان فوج فوج
معنی جذر اصم را ظاهر اندر فرد و زوج
هست مردانه وی سوی شط بگرفت اوج
شط ز شادی سوی شه بنمود رو برداشت موج
همچون دریا در کنار خود چو دید الیاس را
مشک را آن وبافا پرکرد از آب فرات
خواست از خوردن آب آورد بر تن حیات
عقل هی زد کز وفا دور است ای نیکوصفات
از لب خشک حسین یاد آر کز بهر نجات
پر کنی از سلسبیل مرگ جام و کاس را
دیده تر با لب خشک از فرات آمد برون
شد محیط نقطه توحید کفر از حد فزون
آن شرار ناز قهر قادر بیچند و چون
تا نماید بیرق شیطان پرستان سرنگون
تیز کرد از بهر کشت عمر عدوان داس را
بسکه ببرید و درید و خست بربست و شکستِ
سرکشان را سینه و سر حنجر و در پا و دست
پردلان را از سرزین کرد بس با خاک ست
تیغ آن شهزاده آزاده یزدان پرست
گشت از تندی و تیزی طعنه زن الماس را
او به فکر آب سوی خیمه توسن تاختن
خصم بدخو بهر قتلش گرم تیغ انداختن
چرخ اندر کجروی تا کار او را ساختن
شد چه نراد کواکب مایل کج باختن
بشکند جوش ثعالب صولت هرماس را
پس همای اوج عزت گشت مقطوع الیدین
دید بند مشک بر دنندان گرفتن فرض عین
ریخت آبش را قضا بر خاک چون با شورشین
بر زمین افتاد از زین ملتجی شد بر حسین
خواند بر بالین خود شاه مسیح انفاس را
شاه دین آمد بسر وقت تن غم پرورش
بهر دلجویی گرفت اندر سر زانو سرش
حضرت عباس خون جاری شد از چشم ترش
با برادر یک سخن گفت و بدل زد اخگرش
کای ز داغت شعله بر جان تاب در تن پاس را
تو نهادی بر سر زانو سر من از وفا
تا که بر دامن نهد راس تو ای بیاقربا
(صامتا) بین گردش این واژگونه طاس را
چهرهات از جمله شیران نگردیده زرد
خواهی ار بینی به دوران سپهر لاجورد
کیست هنگام جدل در وقعه ابطال مرد
بین به جنگ قوم کوی مردی عباس را
بهر امداد برادر چون برون شد از خیم
آن یگانه مظهر قهر خدای ذوالنعم
سر نهاد از فرط استعجال بر جای قدم
گشت گردونی پی تعظیم نزد عرش خم
تا ثنا بسرود شاه آسمان کرباس را
کی گرامی گوهر دریای تعظیم و شرف
ماهتاب بیخسوف و آفتاب بیکسف
این همه لشگر به قصد قتل تو بربسته صف
چند باید زد بهم از حفظ جان دست اسقف
چند باید ناس دیدن طعنه نستاس را
رخصتی خواهم که در راه تو جانبازی کنم
شویم از جان جهان دست و سرافراز بکنم
همچو باراناندر میدان سبکبازی کنم
با دم شمشیر و پیکان بلا بازی کنم
از شهابت تیغ سوزم لشگر خناس را
شاه گفت ای پر هنر شیر نیستان یلی
ای مراد در هر محن خیرالمعین نعم الوالی
من بر تبت چون پیمبر تو به رفعت چون علی
گر رود از دست من چون تو جوان پردلی
فرق امیدم به سر ریزد تراب یاس را
گر توانی بی تانی کن سوی میدان شتاب
کن عدو الله را انذار از بئس العذاب
وز نصیحت نائمان جهل را برهان ز خواب
هم برای کودکان تشنه کن تحصیل آب
هم برون کن از صدور اشقیا وسواس را
آن به سقایی سپاه تشنه کامان را کفیل
جانب نمرودیان رو کرد مانند خلیل
سد راه وی شدند از آب آن قوم محبل
بردرید آن زاده میراب حوض سلسبیل
با غضب از هم صفوف قوم حق نشناس
کرد از بس کشتزاران حقناشناسان فوج فوج
معنی جذر اصم را ظاهر اندر فرد و زوج
هست مردانه وی سوی شط بگرفت اوج
شط ز شادی سوی شه بنمود رو برداشت موج
همچون دریا در کنار خود چو دید الیاس را
مشک را آن وبافا پرکرد از آب فرات
خواست از خوردن آب آورد بر تن حیات
عقل هی زد کز وفا دور است ای نیکوصفات
از لب خشک حسین یاد آر کز بهر نجات
پر کنی از سلسبیل مرگ جام و کاس را
دیده تر با لب خشک از فرات آمد برون
شد محیط نقطه توحید کفر از حد فزون
آن شرار ناز قهر قادر بیچند و چون
تا نماید بیرق شیطان پرستان سرنگون
تیز کرد از بهر کشت عمر عدوان داس را
بسکه ببرید و درید و خست بربست و شکستِ
سرکشان را سینه و سر حنجر و در پا و دست
پردلان را از سرزین کرد بس با خاک ست
تیغ آن شهزاده آزاده یزدان پرست
گشت از تندی و تیزی طعنه زن الماس را
او به فکر آب سوی خیمه توسن تاختن
خصم بدخو بهر قتلش گرم تیغ انداختن
چرخ اندر کجروی تا کار او را ساختن
شد چه نراد کواکب مایل کج باختن
بشکند جوش ثعالب صولت هرماس را
پس همای اوج عزت گشت مقطوع الیدین
دید بند مشک بر دنندان گرفتن فرض عین
ریخت آبش را قضا بر خاک چون با شورشین
بر زمین افتاد از زین ملتجی شد بر حسین
خواند بر بالین خود شاه مسیح انفاس را
شاه دین آمد بسر وقت تن غم پرورش
بهر دلجویی گرفت اندر سر زانو سرش
حضرت عباس خون جاری شد از چشم ترش
با برادر یک سخن گفت و بدل زد اخگرش
کای ز داغت شعله بر جان تاب در تن پاس را
تو نهادی بر سر زانو سر من از وفا
تا که بر دامن نهد راس تو ای بیاقربا
(صامتا) بین گردش این واژگونه طاس را
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۹ - در مدح حضرت امام حسن عسکری(ع)
چون به سعادت نمود ساقی فرخنده فال
ساغر عیش بهار به هر طرف مال مال
سلسله خرمی یافت ره اتصال
محول الحول داد زمانه را حسن حال
منشی ایام کرد طی سجل ملال
در جریان شد چو سیل جوی ز اقدام راح
تربیتی تازه کرد فیض صبا چون شمال
ز صفحه باغ و راغ ز لون نل و جبال
به قاف عنقا گریخت حزب کلال و ملال
کرد به این المفر سوی عدم ارتحال
جنود فصل شتاء ز صدمه گوشمال
ز میمنه میسره صفوف و قلب و جناح
اریکه سلطنت چو د نصیب بهار
تاجگذاری بوی گشت همی بر قرار
گرفت باج و خراج ز کاج و عاج و چنار
تحتها الانهار برد جهت کیهان بکار
یکدوسه روزی چو دید به خویشکار استوار
دفتر آمال را داد ز نخوت و شاح
رویه افتخار داد ز نو اعتلا
نهاد اندر طبق ز اختفاف بر ملا
به چار سوی جهان متاع ز و علا
چو دید خورشید بخت ز بخت یاری هلا
نمود از مهر چهر شروع در انجلا
چیره به مغزش غرور شد از هبوط ریاح
هادم لذات دهر که با کریم ولئیم
به تنگ چشمی سمر بود ز عده قدیم
به غیر یزدان که اوست به کل شیء علیم
هر که بود هر چه هست ز خصم و یار ندیم
کنند بذل و هوان طرفه عینا مقیم
«کان لعاداته عند حصول النجا»
به دفع جیش ربیع به جنگ انگیخته
ساخت علم صیف را به سیف آویخته
به قهر بنموده خوی ز مهر بگسیخته
اساس نظم بهار زهم فرو ریخته
غبار حذلان نمود به فرق وی ریخته
قرار را بر فرار نمود با افتضاح
آری چون شاه گشت فاقد دیهیم وگاه
مملکتش شد ز دست ماند سرش بیکلاه
روز رعیت شود ز بیپناهی سیاه
فتنه در آن مملکت کند ز هر گوشه راه
گردد یکباره دور شود به کلی تباه
شامش از احتشام صبحش از اصطباح
نفوذ جیر تمور سوخت دل باغ را
به لاله تا حشر ساخت وقف جگر داغ را
کرد بسم سموم سرمه صفت راغ را
کوره حداد کرد دکه صباغ را
به جای بلبل بداد جا زغن و زاغ را
نوای صلصل عویل ناله قمری نیاح
ز شبنم سبزه زار چو عود برخاست دود
بجو بیاران شد آب آتش ذات الوقود
رفت گل و سرورا لطف خدود و قدود
رو به فلک شد فراز سوی سمک شد فرود
بوی طعام از لحوم دود کباب از جلود
از سورت احتراق ز شدت اجتراح
نداری ای روزگار مروت اندر نهاد
ز چشم تنگت فغان ز قلب سنگ تو داد
ریشه بستان دهر ز تیشههای فساد
رساندی آخر به آب دادی یک جا بباد
برم به شکوه مگر داد تو را از وداد
به نزد دارای دین جهان رشد و صلاح
ماه قریشی نژاد شاه لقب عسکری
نتیجه فاطمی ذخیره حیدری
راغی مرغای شرع داعی دین پروری
حارث حکم اله وارث پیغمبری
مظاهر واجبی معالم داوری
مدرک فیض و کمال ذلک فوز فلاح
والد سلطان عصر باب امام زمان
دافع بغی و فساد رافع ذل و هو ان
فلزم احسان وجود کشتی امن و امان
ز امر و نهیش بپا عوالم کن فکان
مهرش با جان قربن روحش در تن روان
مکان بذل و نوال معدن جود و سماح
به جز خدایی که هست قیوماً لا ینام
بر بقه طاعش مطیع از خاص و عام
به خاک وی در سجود به نزد وی در قیام
نمود مالایری چه ما یرای ازدحام
در گردن طوق طوع کرده از وی تمام
برای ذل رقاب ز روی خفض جناح
بطور عز و شرف کلیم حیران اوست
بطور الیاس و خضر زنده به احسان اوست
به قصر اجلال وی که عرش میدان اوست
ستاده کروبیان محو و نثا خوان اوست
جناب روحالامین همیشه دربان اوست
مصبحاً بالماسه ملبیاً بالصباح
غضب خلافت چه کرد به عصر وی معتمد
باخت مدامی بوی نزد نفاق و حسد
بهر به روز جلال به شوکت لاتعد
با حسن بن علی(ع) مظهر ذات احد
روزی با خیل خویش زیاده از حد وعد
برون شد از سامره کلا اشکی الصلاح
ستاد فرعون وار مقابل کردگار
نمود نمرود سان طغیان را آشکار
اعظم تلی رفیع به دشت بد پایدار
پایه به گاو زمین سر به فلک استوار
حکم بلشگر نمود دشمن پروردگار
برای تخریب تل ز روی هزل و مزاح
به طرفه العین داد لشگر آن بد عمل
ریشه او را به آب به حکم ننگ ملل
هر یک یک دامنی بردند از خاک تل
قاعاً صف صف نمود تل را از آن محل
نزد ولی اله داد ز کبر آن دغل
به قلب خویش انجلا به صدر خود انشراح
قلزم بحر خدا سبط رسول عرب
ز کبر آن خیره سر ز فخر آن بیادب
ز فرط غیرت فشرد لب مبارک به لب
یعنی کای خودپرست کافر دنیاطلب
ز بی تمیزی تمیز نداده از روز و شب
به مال چشم و ببین فرق نکاح از سفاح
سپس دو انگشت خود گشود فخر بشر
حزب خدایی نمود به معتمد جلوهگر
ز شش جهت از ملک لشگر بیحد و مر
ز آسمان و زمین ز پیش رو پشتسر
کرده چپ و راست را پر سپه دادگر
همه مهیای نصر مصمم اقتراح
در عراق انفعال دشمن حق شد غریق
چو لشگر ابرهه ز جنگ بیتالعتیق
از خفقان نفس سینه وی گشت ضیق
بر قلبش اوفتاد شرار نارالحریق
انکر الاصوات را داد نشان ازنهیق
کشید دم را به دم چو کلب اندر نباح
ایا شه ذوالحشم ممکن واجب مقام
بودی در کربلا کاش بدین احتشام
به روی نعش حسین پادشه تشنه کام
دمی که از هر طرف شد بسرش ازدحام
کوفی خونخوار کرد چو سنگدلهای شام
به قتل وی اجتماع به خون وی استباح
ز داغ اکبر دلش ز یک طرف داغدار
زخم سنان یک طرف فکنده او را زکار
تاب عطش بر تنش زده ز یکسو شرار
در نظرش موج زن آب روان خوشگوار
فرات بهر چه روی ندانم ای روزگار
به شاه دین شد حرام به دشمن وی مباح
به خلد خیرالنساء پسر پسر میکند
دو چشم خود را به خلد ز گریه تر میکند
بهر حسینش ز سر آب گذر میکند
حریم او را اسیرهر که نظر میکند
به جان شرر میزند به سنگ اثر میکند
از صیحه کودکان ز شیهه ذوالجناح
تنی که پرورده بود به دوش فخر امم
تنی که در عهد مهد به عرش شد محترم
ز داغ وی عاقبت عرش برین گشت خم
یک جا شد پایمال ز سم اسب ستم
یسکو شد ریز ریز ز فرق سر تا قدم
ز ضرب سنگ و عضا به زخم سیف ور ماح
خواهر غمخوار او نوحه کن و سینهزن
به شهرها شد روان به رنج و درد و محن
اسیر هر نابکار شهیر هر انجمن
سلطان المادحین به یادگار ز من
نمود این جامه را طلب بوجه حسن
(صامت) بنمود ختم به نامش از افتتاح
ساغر عیش بهار به هر طرف مال مال
سلسله خرمی یافت ره اتصال
محول الحول داد زمانه را حسن حال
منشی ایام کرد طی سجل ملال
در جریان شد چو سیل جوی ز اقدام راح
تربیتی تازه کرد فیض صبا چون شمال
ز صفحه باغ و راغ ز لون نل و جبال
به قاف عنقا گریخت حزب کلال و ملال
کرد به این المفر سوی عدم ارتحال
جنود فصل شتاء ز صدمه گوشمال
ز میمنه میسره صفوف و قلب و جناح
اریکه سلطنت چو د نصیب بهار
تاجگذاری بوی گشت همی بر قرار
گرفت باج و خراج ز کاج و عاج و چنار
تحتها الانهار برد جهت کیهان بکار
یکدوسه روزی چو دید به خویشکار استوار
دفتر آمال را داد ز نخوت و شاح
رویه افتخار داد ز نو اعتلا
نهاد اندر طبق ز اختفاف بر ملا
به چار سوی جهان متاع ز و علا
چو دید خورشید بخت ز بخت یاری هلا
نمود از مهر چهر شروع در انجلا
چیره به مغزش غرور شد از هبوط ریاح
هادم لذات دهر که با کریم ولئیم
به تنگ چشمی سمر بود ز عده قدیم
به غیر یزدان که اوست به کل شیء علیم
هر که بود هر چه هست ز خصم و یار ندیم
کنند بذل و هوان طرفه عینا مقیم
«کان لعاداته عند حصول النجا»
به دفع جیش ربیع به جنگ انگیخته
ساخت علم صیف را به سیف آویخته
به قهر بنموده خوی ز مهر بگسیخته
اساس نظم بهار زهم فرو ریخته
غبار حذلان نمود به فرق وی ریخته
قرار را بر فرار نمود با افتضاح
آری چون شاه گشت فاقد دیهیم وگاه
مملکتش شد ز دست ماند سرش بیکلاه
روز رعیت شود ز بیپناهی سیاه
فتنه در آن مملکت کند ز هر گوشه راه
گردد یکباره دور شود به کلی تباه
شامش از احتشام صبحش از اصطباح
نفوذ جیر تمور سوخت دل باغ را
به لاله تا حشر ساخت وقف جگر داغ را
کرد بسم سموم سرمه صفت راغ را
کوره حداد کرد دکه صباغ را
به جای بلبل بداد جا زغن و زاغ را
نوای صلصل عویل ناله قمری نیاح
ز شبنم سبزه زار چو عود برخاست دود
بجو بیاران شد آب آتش ذات الوقود
رفت گل و سرورا لطف خدود و قدود
رو به فلک شد فراز سوی سمک شد فرود
بوی طعام از لحوم دود کباب از جلود
از سورت احتراق ز شدت اجتراح
نداری ای روزگار مروت اندر نهاد
ز چشم تنگت فغان ز قلب سنگ تو داد
ریشه بستان دهر ز تیشههای فساد
رساندی آخر به آب دادی یک جا بباد
برم به شکوه مگر داد تو را از وداد
به نزد دارای دین جهان رشد و صلاح
ماه قریشی نژاد شاه لقب عسکری
نتیجه فاطمی ذخیره حیدری
راغی مرغای شرع داعی دین پروری
حارث حکم اله وارث پیغمبری
مظاهر واجبی معالم داوری
مدرک فیض و کمال ذلک فوز فلاح
والد سلطان عصر باب امام زمان
دافع بغی و فساد رافع ذل و هو ان
فلزم احسان وجود کشتی امن و امان
ز امر و نهیش بپا عوالم کن فکان
مهرش با جان قربن روحش در تن روان
مکان بذل و نوال معدن جود و سماح
به جز خدایی که هست قیوماً لا ینام
بر بقه طاعش مطیع از خاص و عام
به خاک وی در سجود به نزد وی در قیام
نمود مالایری چه ما یرای ازدحام
در گردن طوق طوع کرده از وی تمام
برای ذل رقاب ز روی خفض جناح
بطور عز و شرف کلیم حیران اوست
بطور الیاس و خضر زنده به احسان اوست
به قصر اجلال وی که عرش میدان اوست
ستاده کروبیان محو و نثا خوان اوست
جناب روحالامین همیشه دربان اوست
مصبحاً بالماسه ملبیاً بالصباح
غضب خلافت چه کرد به عصر وی معتمد
باخت مدامی بوی نزد نفاق و حسد
بهر به روز جلال به شوکت لاتعد
با حسن بن علی(ع) مظهر ذات احد
روزی با خیل خویش زیاده از حد وعد
برون شد از سامره کلا اشکی الصلاح
ستاد فرعون وار مقابل کردگار
نمود نمرود سان طغیان را آشکار
اعظم تلی رفیع به دشت بد پایدار
پایه به گاو زمین سر به فلک استوار
حکم بلشگر نمود دشمن پروردگار
برای تخریب تل ز روی هزل و مزاح
به طرفه العین داد لشگر آن بد عمل
ریشه او را به آب به حکم ننگ ملل
هر یک یک دامنی بردند از خاک تل
قاعاً صف صف نمود تل را از آن محل
نزد ولی اله داد ز کبر آن دغل
به قلب خویش انجلا به صدر خود انشراح
قلزم بحر خدا سبط رسول عرب
ز کبر آن خیره سر ز فخر آن بیادب
ز فرط غیرت فشرد لب مبارک به لب
یعنی کای خودپرست کافر دنیاطلب
ز بی تمیزی تمیز نداده از روز و شب
به مال چشم و ببین فرق نکاح از سفاح
سپس دو انگشت خود گشود فخر بشر
حزب خدایی نمود به معتمد جلوهگر
ز شش جهت از ملک لشگر بیحد و مر
ز آسمان و زمین ز پیش رو پشتسر
کرده چپ و راست را پر سپه دادگر
همه مهیای نصر مصمم اقتراح
در عراق انفعال دشمن حق شد غریق
چو لشگر ابرهه ز جنگ بیتالعتیق
از خفقان نفس سینه وی گشت ضیق
بر قلبش اوفتاد شرار نارالحریق
انکر الاصوات را داد نشان ازنهیق
کشید دم را به دم چو کلب اندر نباح
ایا شه ذوالحشم ممکن واجب مقام
بودی در کربلا کاش بدین احتشام
به روی نعش حسین پادشه تشنه کام
دمی که از هر طرف شد بسرش ازدحام
کوفی خونخوار کرد چو سنگدلهای شام
به قتل وی اجتماع به خون وی استباح
ز داغ اکبر دلش ز یک طرف داغدار
زخم سنان یک طرف فکنده او را زکار
تاب عطش بر تنش زده ز یکسو شرار
در نظرش موج زن آب روان خوشگوار
فرات بهر چه روی ندانم ای روزگار
به شاه دین شد حرام به دشمن وی مباح
به خلد خیرالنساء پسر پسر میکند
دو چشم خود را به خلد ز گریه تر میکند
بهر حسینش ز سر آب گذر میکند
حریم او را اسیرهر که نظر میکند
به جان شرر میزند به سنگ اثر میکند
از صیحه کودکان ز شیهه ذوالجناح
تنی که پرورده بود به دوش فخر امم
تنی که در عهد مهد به عرش شد محترم
ز داغ وی عاقبت عرش برین گشت خم
یک جا شد پایمال ز سم اسب ستم
یسکو شد ریز ریز ز فرق سر تا قدم
ز ضرب سنگ و عضا به زخم سیف ور ماح
خواهر غمخوار او نوحه کن و سینهزن
به شهرها شد روان به رنج و درد و محن
اسیر هر نابکار شهیر هر انجمن
سلطان المادحین به یادگار ز من
نمود این جامه را طلب بوجه حسن
(صامت) بنمود ختم به نامش از افتتاح
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۲ - مولودیه خاتم الانبیاء(ص)
چه شد که بگرفت فرح جهان را
کرب برون رفت ز دل مهنان را
طرب صلا داد جهانیان را
رسان به پیران بگو جوان را
کنند بدرود غم نهان را
ز طرف گلشن هم ز سیر گلزار
شده است عالم ز پیر و برنا
روان ببستان چنان به صحرا
پی تفرج سوی تماشا
تمام واله تمام شیدا
ز صنع یزدان ز لطف یکتا
که رفت کانون که شد سفندار
ربیع بنمود اساس دی طی
خلل در انداخت به هستی وی
چه فروردین داد هزیمت دی
به رودت برد شکست از پی
فرار کردند ز کشور کی
ز سودت طبع ز سوء هنجار
چو آذرین ماه به کار آمد
بنفشه در جویبار آمد
زنو گل سرخ ببار آمد
به سوی گلشن هزار آمد
بهار آمد بهار آمد
به عنف دشمن به رغم اغیار
چنین بهاری که چشم گردون
ندیده هرگز به رتبه افزون
به خرمی جفت به فیض مقرون
چو گشت نوروز به فر میمون
در او عیان ساخت صفات بیچون
ز مولد خویش رسول مختار
به روز اسرار سرمدی شد
ظهور جاه موبدی شد
زمان خوبی پس از بدی شد
وضوح اوصاف احمدی شد
طلوع نور محمدی شد
ز فر یزدان ز حکم دادار
نبی حامد رسول حاشر
شه «مزمل» مه «مدثر»
مخاطب حق ز «قم فانذر»
مجاهد «ربک فکبر»
رخ از ولادت نمود ظاهر
پی هدایت برای انذار
ز ممکن غیب علم برافراخت
بنای توحید چه منتظم ساخت
علامت شرک ز بن برانداخت
سمند همت سوی جهان تاخت
به کسر اوئان ز کعبه پرداخت
به قلع عدوان به قطع کفار
شکست افتاد به طاق کسری
ز رود ساوه که بد چو دریا
گرفت آبش وجود عنقا
سماوه را شد ز امر یکتا
چو لجه نیل ز آب صحرا
به کثرت موج چو بحر ذخار
اساس ابلیس شکست درهم
مآثر عدل نمود محکم
نمود ظاهر به نسل آدم
هر آن صفاتی که بود مبهم
ز صانع کون خدای عالم
بیاری حق به عون جبار
به خازن خلد رسید فرمان
که داده زینت به باغ رضوان
به تهنیت حور به وجود غلمان
خموش گردید شرار یزدان
حجیم گردید ز شوق خندان
ز طالع سعد ز بخت بیدار
ملایک از عرش شدند مامور
که بر فروزند مشاعل نور
چه عرش و کرسی چه بیت معمور
تمام خشنود تمام مسرور
جنود ابلیس شد از فلک دور
ز فرط خذلان ز عین ادبار
به خویش بالید زمین بطحا
تهامه نازید به عرش اعلی
به خاک غلطید چولات و عزی
بنای تثلیث اساس ترسا
به هم فرو ریخت فتاد از پا
رسوم زردشت عبادت نار
خدای منا به فوز نعمت
هر آنچه دانست نمود همت
به وفق حکمت به عین قدرت
که اندکی از وفور رحمت
به کل ادیان به جمع امت
کند مبرهن شود پدیدار
نمود مِسدود سبیل جهال
ز وادی بغی ز راه اضلال
لوای اسلام به عز و اقبال
بلند فرمود با حسن الحال
ره یقین را گرفت اقبال
به رفع تشکیک به دفع اشرار
پس از جنابش جنود شیطان
خراب کردند اساس ایمان
ز سر گرفتند طریق طغیان
به عترت وی ز فرط عصیان
خروج کردند ز بغی و عدوان
ز کبر و نخوت ز روی انکار
دوباره گردید غریب اسلام
ز دین احمد ز نشر احکام
به دور گیتی نماند جز نام
سیه دلی چند ز خلق خودکام
ز خلق کوفه ز مردم شام
لعین و بیدین و خونخوار
حسین او را بدون تقصیر
ز داغ اکبر به آه شبگیر
به کوفه کردند ز جان خود سیر
تنش مشبک شد از تف تیر
گلوی عطشان به زیر شمشیر
فتاد آخر غریب و بییار
نسوخت کس بر دل کبابش
نکرد سیراب کسی ز آبش
نسوخت قلبی ز اضطرابش
نکرد رحمی کس از ثوابش
به نیزه کردند راس جنابش
گروه بیشرم سپاه غدار
خداپرستی نبود آنجا
که وقت قتل عزیز زهرا
کشد ز احسان بقلبهاش پا
نمود زینب میان اعدا
بالتجا رو غریب و تنها
ز بیپناهی شدند ویلان
به کوه و صحرا غریب و عطشان
نیلی ز سیلی رخ یتیمان
تمام دلتنگ تمام گریان
ز جور عدوان ز ظلم اشرار
تن شریفش ز جور دشمن
چو توتیا گشت ز سم توسن
حریم او را چو گنج مخزن
به شام دادند خرابه مسکن
که گشت (صامت) به آه و شیون
ز غصه رنجور به غم گرفتار
کرب برون رفت ز دل مهنان را
طرب صلا داد جهانیان را
رسان به پیران بگو جوان را
کنند بدرود غم نهان را
ز طرف گلشن هم ز سیر گلزار
شده است عالم ز پیر و برنا
روان ببستان چنان به صحرا
پی تفرج سوی تماشا
تمام واله تمام شیدا
ز صنع یزدان ز لطف یکتا
که رفت کانون که شد سفندار
ربیع بنمود اساس دی طی
خلل در انداخت به هستی وی
چه فروردین داد هزیمت دی
به رودت برد شکست از پی
فرار کردند ز کشور کی
ز سودت طبع ز سوء هنجار
چو آذرین ماه به کار آمد
بنفشه در جویبار آمد
زنو گل سرخ ببار آمد
به سوی گلشن هزار آمد
بهار آمد بهار آمد
به عنف دشمن به رغم اغیار
چنین بهاری که چشم گردون
ندیده هرگز به رتبه افزون
به خرمی جفت به فیض مقرون
چو گشت نوروز به فر میمون
در او عیان ساخت صفات بیچون
ز مولد خویش رسول مختار
به روز اسرار سرمدی شد
ظهور جاه موبدی شد
زمان خوبی پس از بدی شد
وضوح اوصاف احمدی شد
طلوع نور محمدی شد
ز فر یزدان ز حکم دادار
نبی حامد رسول حاشر
شه «مزمل» مه «مدثر»
مخاطب حق ز «قم فانذر»
مجاهد «ربک فکبر»
رخ از ولادت نمود ظاهر
پی هدایت برای انذار
ز ممکن غیب علم برافراخت
بنای توحید چه منتظم ساخت
علامت شرک ز بن برانداخت
سمند همت سوی جهان تاخت
به کسر اوئان ز کعبه پرداخت
به قلع عدوان به قطع کفار
شکست افتاد به طاق کسری
ز رود ساوه که بد چو دریا
گرفت آبش وجود عنقا
سماوه را شد ز امر یکتا
چو لجه نیل ز آب صحرا
به کثرت موج چو بحر ذخار
اساس ابلیس شکست درهم
مآثر عدل نمود محکم
نمود ظاهر به نسل آدم
هر آن صفاتی که بود مبهم
ز صانع کون خدای عالم
بیاری حق به عون جبار
به خازن خلد رسید فرمان
که داده زینت به باغ رضوان
به تهنیت حور به وجود غلمان
خموش گردید شرار یزدان
حجیم گردید ز شوق خندان
ز طالع سعد ز بخت بیدار
ملایک از عرش شدند مامور
که بر فروزند مشاعل نور
چه عرش و کرسی چه بیت معمور
تمام خشنود تمام مسرور
جنود ابلیس شد از فلک دور
ز فرط خذلان ز عین ادبار
به خویش بالید زمین بطحا
تهامه نازید به عرش اعلی
به خاک غلطید چولات و عزی
بنای تثلیث اساس ترسا
به هم فرو ریخت فتاد از پا
رسوم زردشت عبادت نار
خدای منا به فوز نعمت
هر آنچه دانست نمود همت
به وفق حکمت به عین قدرت
که اندکی از وفور رحمت
به کل ادیان به جمع امت
کند مبرهن شود پدیدار
نمود مِسدود سبیل جهال
ز وادی بغی ز راه اضلال
لوای اسلام به عز و اقبال
بلند فرمود با حسن الحال
ره یقین را گرفت اقبال
به رفع تشکیک به دفع اشرار
پس از جنابش جنود شیطان
خراب کردند اساس ایمان
ز سر گرفتند طریق طغیان
به عترت وی ز فرط عصیان
خروج کردند ز بغی و عدوان
ز کبر و نخوت ز روی انکار
دوباره گردید غریب اسلام
ز دین احمد ز نشر احکام
به دور گیتی نماند جز نام
سیه دلی چند ز خلق خودکام
ز خلق کوفه ز مردم شام
لعین و بیدین و خونخوار
حسین او را بدون تقصیر
ز داغ اکبر به آه شبگیر
به کوفه کردند ز جان خود سیر
تنش مشبک شد از تف تیر
گلوی عطشان به زیر شمشیر
فتاد آخر غریب و بییار
نسوخت کس بر دل کبابش
نکرد سیراب کسی ز آبش
نسوخت قلبی ز اضطرابش
نکرد رحمی کس از ثوابش
به نیزه کردند راس جنابش
گروه بیشرم سپاه غدار
خداپرستی نبود آنجا
که وقت قتل عزیز زهرا
کشد ز احسان بقلبهاش پا
نمود زینب میان اعدا
بالتجا رو غریب و تنها
ز بیپناهی شدند ویلان
به کوه و صحرا غریب و عطشان
نیلی ز سیلی رخ یتیمان
تمام دلتنگ تمام گریان
ز جور عدوان ز ظلم اشرار
تن شریفش ز جور دشمن
چو توتیا گشت ز سم توسن
حریم او را چو گنج مخزن
به شام دادند خرابه مسکن
که گشت (صامت) به آه و شیون
ز غصه رنجور به غم گرفتار
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۳ - و برای او همچنین
شیعیان بار دگر نخل عزا میبندند
باز بار سفر کرب و بلا میبندند
یا مگر حجله قاسم به مبلا میبندند
باز پیرایه گلشن به حنا میبندند
بوی گلهای چمن را به صبا میبندند
گفت قاسم اگرم لشگر غم چیره شود
تیر صیاد پی صید حرم چیره شود
من نترسم که به من خیل ستم چیره شود
هر کجا چتر دو طاووس به هم چیره شود
نخل قتل دل پر داغ مرا میبندند
هر کجا جان ره جانان ز وفا بسپارد
پای همت بسر کون و مکن بگذارد
گور را حجله دامادی خون پندارد
دلم از خون شدن خویش نشاطی دارد
همچو طفان که شب عید حنا میبندند
ای عمویی که تو را هست خدم خیل ملک
تشنه آب شهادت شدهام همچو ملک
لطف بنما و مکن نام من از دفتر حک
تویی آن آیت رحمت که ملایک به فلک
حرز نام تو به بازوی دعا میبندند
نوعروسا بنگر پیک اجل بر کف جام
دارد و میدهدم از بر جانان پیغام
توهم آماده تاراج شو و رفتن شام
درد هجر است سزای دل و جانم که مدام
تهمت رجم بر آن شوخ بلا میبندند
عاشقی را که شود دیده دل محو صفات
آرزویی به دلش نیست به جز دیدن ذات
(صامتا) از دل عشاق محو صبر و ثبات
تو خیالان همه خوش طبع و ظریفند نجات
لیک کی چون تو سخن را به ادا میبندند
باز بار سفر کرب و بلا میبندند
یا مگر حجله قاسم به مبلا میبندند
باز پیرایه گلشن به حنا میبندند
بوی گلهای چمن را به صبا میبندند
گفت قاسم اگرم لشگر غم چیره شود
تیر صیاد پی صید حرم چیره شود
من نترسم که به من خیل ستم چیره شود
هر کجا چتر دو طاووس به هم چیره شود
نخل قتل دل پر داغ مرا میبندند
هر کجا جان ره جانان ز وفا بسپارد
پای همت بسر کون و مکن بگذارد
گور را حجله دامادی خون پندارد
دلم از خون شدن خویش نشاطی دارد
همچو طفان که شب عید حنا میبندند
ای عمویی که تو را هست خدم خیل ملک
تشنه آب شهادت شدهام همچو ملک
لطف بنما و مکن نام من از دفتر حک
تویی آن آیت رحمت که ملایک به فلک
حرز نام تو به بازوی دعا میبندند
نوعروسا بنگر پیک اجل بر کف جام
دارد و میدهدم از بر جانان پیغام
توهم آماده تاراج شو و رفتن شام
درد هجر است سزای دل و جانم که مدام
تهمت رجم بر آن شوخ بلا میبندند
عاشقی را که شود دیده دل محو صفات
آرزویی به دلش نیست به جز دیدن ذات
(صامتا) از دل عشاق محو صبر و ثبات
تو خیالان همه خوش طبع و ظریفند نجات
لیک کی چون تو سخن را به ادا میبندند
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۲ - و برای او
مرو ای جان برادر سوی میدان ز بر من
منما تیره چو شب روز بمد نظر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
یادگار پدر و مادر و جد من محزون
مکن از رفتن خود رخت مصیبت ببر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
من بیکس چه کنم بیتو در این وادی پرغم
غیر تو دادرسی نیست مرا در همه عالم
مکن از آتش هجران جگرم خون کمرم خم
نکند در تو اثر آه دل بیاثر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
من خونین جگر آن روز دل از دست بدادم
که در این وادی پرخوف و خطر پای نهادم
بود این آرزو از دور فلک عین مرادم
که خدا خیر کند عاقبت این سفر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والاگهر من
چه کنم گر نکنم بیتو بلند آن و فغان را
چه زنم گر نزم شعله ز داغ تو جهان را
چه دهم گر ندهم بدرقه راه تو جان را
به کجا میروی ای مونس شام و سحر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والاگهر من
خبر از درد دل خواهر بیتاب نداری
داغ خود را به سر داغم از آن روی گذاری
به من از کرب و بلا فوج بلا گشته شکاری
صبر را گوی که تا آید و بیند هنر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
شوق سردادن خود بسته ز خواهر نظر ترا
به کف شمر نهی زینب خونین جگرت را
چکنی بعد خود اطفال ز غم در به در ترا
آب بگذشت برادر ز فراقت ز سر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
منما تیره چو شب روز بمد نظر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
یادگار پدر و مادر و جد من محزون
مکن از رفتن خود رخت مصیبت ببر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
من بیکس چه کنم بیتو در این وادی پرغم
غیر تو دادرسی نیست مرا در همه عالم
مکن از آتش هجران جگرم خون کمرم خم
نکند در تو اثر آه دل بیاثر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
من خونین جگر آن روز دل از دست بدادم
که در این وادی پرخوف و خطر پای نهادم
بود این آرزو از دور فلک عین مرادم
که خدا خیر کند عاقبت این سفر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والاگهر من
چه کنم گر نکنم بیتو بلند آن و فغان را
چه زنم گر نزم شعله ز داغ تو جهان را
چه دهم گر ندهم بدرقه راه تو جان را
به کجا میروی ای مونس شام و سحر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والاگهر من
خبر از درد دل خواهر بیتاب نداری
داغ خود را به سر داغم از آن روی گذاری
به من از کرب و بلا فوج بلا گشته شکاری
صبر را گوی که تا آید و بیند هنر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
شوق سردادن خود بسته ز خواهر نظر ترا
به کف شمر نهی زینب خونین جگرت را
چکنی بعد خود اطفال ز غم در به در ترا
آب بگذشت برادر ز فراقت ز سر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۸ - و برای او
ای مسیب ز جهان سوی جنان در سفرم
شده پرخون جگرم
بنشین لحظه اندر دم آخر به برم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
بسکه کاهیده شد از صدمه زنجیر تنم
آب گشته بدنم
رقمی نیست ز پا تا بسر من دیگرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
دل افسرده و محزون و جگر خون و غریب
بیپرستار و طبیب
نه معنی است به بالین نه انیسی به سرم
شده پر خون جگرم کو رضا کو پسرم
زد چنان برق اجل شعله مرا بر تن و جان
که به دوران جهان
نه دگر اسم بجا باز بود نی اثرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
زهر هارون ستمگر جگرم را بگداخت
بدل آتش انداخت
ساخت بیمونس و دور از وطن و دربدرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
قاصدی کو که رود از بر من سوی وطن
با غم و درد و محن
به محبان و عزیزان برساند خبرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
به رضا گوید آیا نور دو چشمان پدر
بسرم کن تو گذر
که به راه تو بود موسم مردن نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ای مسیب دم مرگ است ز بیداد رسی
همچو مرغ قفسی
یاد آید ز حسین جد به خون غوطهورم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
چو کنم یاد ز احوال تن بیسر او
غرقه خون پیکر او
روز چون شام شود تیره بعد نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ز غم العطش وی بلب شط فرات
شد مرا قطع حیات
روز و شب گشته روان خون ز دو چشمان ترم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
وعده دیدن رویت به قیامت افتاد
عاقبت در بغداد
بی تو مدفون شدهام مونس شام و سحرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
کس نبود ا زدفن و کفن شاه شهید
شد مرا قطع امید
همچو (صامت) به خدنگ غم ماتم سپرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
شده پرخون جگرم
بنشین لحظه اندر دم آخر به برم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
بسکه کاهیده شد از صدمه زنجیر تنم
آب گشته بدنم
رقمی نیست ز پا تا بسر من دیگرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
دل افسرده و محزون و جگر خون و غریب
بیپرستار و طبیب
نه معنی است به بالین نه انیسی به سرم
شده پر خون جگرم کو رضا کو پسرم
زد چنان برق اجل شعله مرا بر تن و جان
که به دوران جهان
نه دگر اسم بجا باز بود نی اثرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
زهر هارون ستمگر جگرم را بگداخت
بدل آتش انداخت
ساخت بیمونس و دور از وطن و دربدرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
قاصدی کو که رود از بر من سوی وطن
با غم و درد و محن
به محبان و عزیزان برساند خبرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
به رضا گوید آیا نور دو چشمان پدر
بسرم کن تو گذر
که به راه تو بود موسم مردن نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ای مسیب دم مرگ است ز بیداد رسی
همچو مرغ قفسی
یاد آید ز حسین جد به خون غوطهورم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
چو کنم یاد ز احوال تن بیسر او
غرقه خون پیکر او
روز چون شام شود تیره بعد نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ز غم العطش وی بلب شط فرات
شد مرا قطع حیات
روز و شب گشته روان خون ز دو چشمان ترم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
وعده دیدن رویت به قیامت افتاد
عاقبت در بغداد
بی تو مدفون شدهام مونس شام و سحرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
کس نبود ا زدفن و کفن شاه شهید
شد مرا قطع امید
همچو (صامت) به خدنگ غم ماتم سپرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۱ - مصائب و غیره
زینب چون دید خسرو دین مانده بیمعین
رفت و گرفت دست دو طفلان نازنین
آورد آن دو تا گل گلزار خویش را
با چشم اشکبار به نزد امام دین
گفتا که خواهم ای شه خوبان ز جان کنم
این هدیه را نثار قدومت در این زمین
ای حشمت الله از ره احسان نما قبول
ران ملخ ز مور دل افسرده غمین
این عون و آن محمد خواهم کنم ز جان
آن را فدای اکبر و قربان اصغر این
فرمود شه که این دو مرا نور دیدهاند
سازم چسان روان بدم تیغ مشرکین
مرگ برادر و غم یاران مرا بس است
منما فزون داغ من زار بیش از این
بهر نیاز زینب و عون و محمدش
سودند جبهه بر در آن قبله یقین
کردند بس نیاز که شه دادن اذن جنگ
بر آل دو طفل غمزده نورس حزین
بوسید آن دو کودک و بوئیدشان ز مهر
آن را چو شاخ نرگس و این را چو یاسمین
پس زینب ستمزده پوشید شان کفن
زد شانه به سنبل گیسوی عنبرین
تیغ و سپر ببست و روان کرد همچو ماه
شد ز آسمان دیده سرشگش به آستین
تیر و کمان فکند به مرکب نشاندشان
گفتی که مهر و ماه عیان شد ز برج زین
رفتند سوی رزم و برآن دست و تیغشان
برخاست از قضا و قدر صورت آفرین
آن همچو رعد غلغله در شش جهت فکند
وین زد چو برق شعله به قلب سپاه کین
آن چون شرار از نار عدو را ز پا فکند
وین دست و سر چوب برگ خزان ریخت بر زمین
و آن به اسنان ز جسم عدو جوی خون گشود
بست این ره فرار ز هر سو به مشرکین
کرد آن صدای الحذر ازکوفیان بلند
این الامان رساند به گردون هفتمین
آن فوج فوج را به سقر دادشان مقر
این فرقه فرقه را به درک کردشان مکین
گفتا یکی ز حمزه مگر دارد این نشان
گفت آن دگر به جعفر طیار ماند این
آخر ز پیش جنگ دو شیران گریختند
روباه وار حمله نمودند از کمین
تیر اجل ز ابر بلا ریخت چون مطر
بر جسم ناز پرورشان گشت دلنشین
آن میفکند نیزه و پیکانش از یسار
آن میزدی به خنجر برانش از یمین
آخر همان دو پیکر پاک شریف شد
از نیزه پاره پاره ز جور مخالفین
گشتند آن دو طفل و فکندند از الم
آتش به قلب زینب غمدیده حزین
سرداد شاه تشنه در این ماتم و کشید
از دیده سیل اشک و ز دل آه آتشین
(حاجب) ز داغ این دو برادر سرشک ریخت
شاید شوند شافع او یوم واپسین
رفت و گرفت دست دو طفلان نازنین
آورد آن دو تا گل گلزار خویش را
با چشم اشکبار به نزد امام دین
گفتا که خواهم ای شه خوبان ز جان کنم
این هدیه را نثار قدومت در این زمین
ای حشمت الله از ره احسان نما قبول
ران ملخ ز مور دل افسرده غمین
این عون و آن محمد خواهم کنم ز جان
آن را فدای اکبر و قربان اصغر این
فرمود شه که این دو مرا نور دیدهاند
سازم چسان روان بدم تیغ مشرکین
مرگ برادر و غم یاران مرا بس است
منما فزون داغ من زار بیش از این
بهر نیاز زینب و عون و محمدش
سودند جبهه بر در آن قبله یقین
کردند بس نیاز که شه دادن اذن جنگ
بر آل دو طفل غمزده نورس حزین
بوسید آن دو کودک و بوئیدشان ز مهر
آن را چو شاخ نرگس و این را چو یاسمین
پس زینب ستمزده پوشید شان کفن
زد شانه به سنبل گیسوی عنبرین
تیغ و سپر ببست و روان کرد همچو ماه
شد ز آسمان دیده سرشگش به آستین
تیر و کمان فکند به مرکب نشاندشان
گفتی که مهر و ماه عیان شد ز برج زین
رفتند سوی رزم و برآن دست و تیغشان
برخاست از قضا و قدر صورت آفرین
آن همچو رعد غلغله در شش جهت فکند
وین زد چو برق شعله به قلب سپاه کین
آن چون شرار از نار عدو را ز پا فکند
وین دست و سر چوب برگ خزان ریخت بر زمین
و آن به اسنان ز جسم عدو جوی خون گشود
بست این ره فرار ز هر سو به مشرکین
کرد آن صدای الحذر ازکوفیان بلند
این الامان رساند به گردون هفتمین
آن فوج فوج را به سقر دادشان مقر
این فرقه فرقه را به درک کردشان مکین
گفتا یکی ز حمزه مگر دارد این نشان
گفت آن دگر به جعفر طیار ماند این
آخر ز پیش جنگ دو شیران گریختند
روباه وار حمله نمودند از کمین
تیر اجل ز ابر بلا ریخت چون مطر
بر جسم ناز پرورشان گشت دلنشین
آن میفکند نیزه و پیکانش از یسار
آن میزدی به خنجر برانش از یمین
آخر همان دو پیکر پاک شریف شد
از نیزه پاره پاره ز جور مخالفین
گشتند آن دو طفل و فکندند از الم
آتش به قلب زینب غمدیده حزین
سرداد شاه تشنه در این ماتم و کشید
از دیده سیل اشک و ز دل آه آتشین
(حاجب) ز داغ این دو برادر سرشک ریخت
شاید شوند شافع او یوم واپسین
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۵ - همچنین در مصیبت
چو شاه تشنه جگر راه کارزار گرفت
پی قتال به به کف تیغ آبدار گرفت
ز وحشت عدم و انقلاب خود عالم
خط امان زدم تیغ پر شرار گرفت
میان معرکه آمد به یک جهان هیبت
صف جدال به صد فخر و اقتدار گرفت
خطاب کرد که ای قوم از چه رو باید
به عترت نبی اینگونه سخت کار گرفت
من آن حسین مگر نیستم که روح الامین
به دهر خدمت من بهر افتخار گرفت
من آن حسین مگر نیستم که ختم رسل
گهم به دوش گه آغوش گه کنار گرفت
چو از حجاز به سوی عراقم آوردید
نفاق را ز چه باید به خود شعار گرفت
هر آنچه موعظه فرمود مینکرد اثر
زبان پند رها کرد و ذوالفقار گرفت
ز نعرهای که کشید از جگر جهان لرزید
ز گاو ارض و زشیر فلک قرار گرفت
اشارهای که به تیغ دو سر نمود بسر
تن از یمین بیفکند و سر از یسار گرفت
چو ضرب دست خدا دید خصم در پیکار
دو اسبه رو به جهنم ره فرار گرفت
ولی چه سود نیز زد به قطره خونی
که تیر حرمله ز آن طفل شیرخواره گرفت
صفوف کفر درید و مظفر و منصور
شط فرات به شمشیر شعله بار گرفت
میان شط شد و بر آب آنچنان نگریست
شطی میان شط از چشم اشکبار گرفت
به یاد تشنه لبان آه سوزناک کشید
که آهش از دل آب روان شرار گرفت
چو بود در نظرش کام خشک اطفالش
نخورد آب و دل از شط به اختیار گرفت
به عهده وعده روز الست کر وفا
ز شوق داد سرو وصل کردگار گرفت
نخورد آب اگر سبط مصطفی (جانب)
هزار ط ز غمش چشم روزگار گرفت
پی قتال به به کف تیغ آبدار گرفت
ز وحشت عدم و انقلاب خود عالم
خط امان زدم تیغ پر شرار گرفت
میان معرکه آمد به یک جهان هیبت
صف جدال به صد فخر و اقتدار گرفت
خطاب کرد که ای قوم از چه رو باید
به عترت نبی اینگونه سخت کار گرفت
من آن حسین مگر نیستم که روح الامین
به دهر خدمت من بهر افتخار گرفت
من آن حسین مگر نیستم که ختم رسل
گهم به دوش گه آغوش گه کنار گرفت
چو از حجاز به سوی عراقم آوردید
نفاق را ز چه باید به خود شعار گرفت
هر آنچه موعظه فرمود مینکرد اثر
زبان پند رها کرد و ذوالفقار گرفت
ز نعرهای که کشید از جگر جهان لرزید
ز گاو ارض و زشیر فلک قرار گرفت
اشارهای که به تیغ دو سر نمود بسر
تن از یمین بیفکند و سر از یسار گرفت
چو ضرب دست خدا دید خصم در پیکار
دو اسبه رو به جهنم ره فرار گرفت
ولی چه سود نیز زد به قطره خونی
که تیر حرمله ز آن طفل شیرخواره گرفت
صفوف کفر درید و مظفر و منصور
شط فرات به شمشیر شعله بار گرفت
میان شط شد و بر آب آنچنان نگریست
شطی میان شط از چشم اشکبار گرفت
به یاد تشنه لبان آه سوزناک کشید
که آهش از دل آب روان شرار گرفت
چو بود در نظرش کام خشک اطفالش
نخورد آب و دل از شط به اختیار گرفت
به عهده وعده روز الست کر وفا
ز شوق داد سرو وصل کردگار گرفت
نخورد آب اگر سبط مصطفی (جانب)
هزار ط ز غمش چشم روزگار گرفت
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در نعت خلیفه دوم
بعد از آن چون خلیفه گشت عمر
شد جهانگیر دین پیغمبر
داد تأیید قادرش یاری
در جهانگیری و جهانداری
کرد اظهار دین مصطفوی
بود خورشید ملت نبوی
نفس را در فلک رسانیده
دیو را سایهاش رمانیده
چون دلش شد به نور حق بینا
شد زبانش به ذکر حق گویا
دید در طیبه بر سر منبر
در نهاوند حیلت لشکر
به حیل ره نمود ساریه را
تا رهانید اهل بادیه را
نفس را کرده احتساب نخست
تا ازو آمد احتساب درست
بود سلطان و فقر می ورزید
بر در عاجزان همی گردید
عدل او گشت در جهان مشهور
که شد از عدل او جهان معمور
شد جهانگیر دین پیغمبر
داد تأیید قادرش یاری
در جهانگیری و جهانداری
کرد اظهار دین مصطفوی
بود خورشید ملت نبوی
نفس را در فلک رسانیده
دیو را سایهاش رمانیده
چون دلش شد به نور حق بینا
شد زبانش به ذکر حق گویا
دید در طیبه بر سر منبر
در نهاوند حیلت لشکر
به حیل ره نمود ساریه را
تا رهانید اهل بادیه را
نفس را کرده احتساب نخست
تا ازو آمد احتساب درست
بود سلطان و فقر می ورزید
بر در عاجزان همی گردید
عدل او گشت در جهان مشهور
که شد از عدل او جهان معمور
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در منقبت حضرت امیر مؤمنان (ع)
زان پیش کز فراز در هفت خوان صبح
پرچم گشا شود علم کاویان صبح
چشم ستارگان همه از شوق می پرند
در رهگذار خسرو خاورستان صبح
بودم نهاده بر سر زانوی فکر سر
رایم چو آفتاب، ضمیرم به سان صبح
تیر دعای شب به هدف تا شود قرین
اندیشه در کشیدن زرّین کمان صبح
در عز و در علا، گهرم اختر شرف
در صدق و در صفا نفسم، هم عنان صبح
میزد نوا به صوت صریرم، خروس عرش
می شد به آفتاب ضمیرم قران صبح
جاری ز نوک خامهٔ من چشمه سار فیض
راهی به بانگ ناله ی من کاروان صبح
پای عروج فکرت من بر نُه آسمان
عار همای همّت من استخوان صبح
ناگه سروش هاتف خلوتسرای قدس
آمد به گوش هوش دلم چون اذان صبح
کای آفتاب رای، چرا دل فسرده ای؟
افسردگی ندید کسی در جهان صبح
در خاطر تو گشته مجاور بهار فیض
در حضرت تو بسته به خدمت میان صبح
خواهد هر آنچه خاطر پاکت اشاره کن
ای چاکر تو خسرو گیتی ستان صبح
گفتم که آرزوی دل احرام کعبه ای ست
کاحرامیش، سزا نبود پرنیان صبح
آن درگهی که از پی دریوزهٔ شرف
از دور کرده بوسه ربایی دهان صبح
آن قبّه ای که گرد سرش چون کبوتران
پر می زند همای بلند آشیان صبح
یعنی رواق روضهٔ شیر خدا علی
کز سهم او زره شده ببر بیان صبح
آن عرش آشیانه که گلمیخ سده اش
صیقل زند به جبههٔ آیینه سان صبح
آن شاه شیر حمله،که مالید در مصاف
بر خاک راه، روی جهان پهلوان صبح
آن صفدری که لمعهٔ برق سنان او
از هم چو ماهتاب بریزد کتان صبح
آن لجّهٔ کرم که ز عجز سپاس او
پیچیده در گلو نفس ناتوان صبح
آن بی دریغ بخش، که بر خوان مکرمت
پروردهٔ نمک بودش استخوان صبح
کلکم چو وصف صولت سرپنجه اش کند
ریزد ز رعشه، ناخن شیر ژیان صبح
در روزگار اگر نزند دم ز راستی
با تیغ آفتاب ببرّد زبان صبح
چون سیم و زر که از کف رادش به خاک ریخت
ریزد ستاره از نفس مهرگان صبح
نه پخته گیرگشت، نه مرهم پذیر شد
تیغش مگر شکافته برگستوان صبح
ای فیض گستری که از افزونیِ نوال
بر دست توست، چشم و دل بحر و کان صبح
تا دید از چراغ یقین تو پرتوی
شد در تنور سرد فلک، پخته نان صبح
هر دم ز تنگدستی خویش است شرمگین
در گلشن تو غنچه شود گلستان صبح
داغ غلامی تو نباشد نهفتنی
روشن به عالمی شده راز نهان صبح
خدّام روضهء توکنندش اگر قبول
گردد فتیله شمع تو را، ریسمان صبح
دوران ستمگر است، بفرما سپهر را
تا تیغ مهر بازکند از میان صبح
ایوان رفعت تو کجا، مدح من کجا؟
نتوان به آسمان شدن، از نردبان صبح
با من می شبانه به مدحت کشیده است
روشن شد این نهان ز لب می چکان صبح
چون ماهتاب، کاسهٔ شیری ست آبدار
کالای دیدهٔ من و جنس دکان صبح
بردارم آستین اگر از دیده شب چو شمع
نم گیرد آفتاب، در آیینه دان صبح
شاها منم که شور به عالم درافکند
گلبانگ خوش نوایی من چون زبان صبح
چون شمع خامه ام نفس آتشین کشد
روشن چراغ، بشنوی از روشنان صبح
در هند چون ترانهٔ مدح تو سر کنم
خفتان درد تهمتن زابلستان صبح
در شام هجر اگر ز ولای تو دم زنم
بر دوش آسمان فکنم طیلسان صبح
افکنده از شرار پر و بال سوخته
پروانه ی چراغ تو آتش به جان صبح
نیروی مهر توست که با تیشه قلم
بر می تراشم این همه گوهر زکان صبح
بنگر که چون به نالی هم بسته شست من
پیکان خامه بر هدف امتحان صبح؟!
بازوی من قوی ست وگرنه درین مصاف
تن در نمی دهد به کشیدن کمان صبح
چون تیغ، در مصاف سخن تندتر شود
چندان که می خورد نفسم بر فسان صبح
حلاج لفظ و معنیم، اینک فتاده است
چون پنبه دردم چک من پود نان صبح
بیند چوشان خامهٔ گوهرفشان من
خواباند آسمان علم زرفشان صبح
اندیشه را چو خاره رگی بود، ریختم
خون هزار نغمه به بر در سنان صبح
درپیچ وتاب سنبل هر مصرعم حزین
پچیده بوی نسترن بوستان صبح
اکنون برآر دست طلب ز آستین دل
همدوش مدعاست دعا در زبان صبح
تا همچو من کسی نشود برسخن سوار
تا ابلق زمانه بود زیر ران صبح
گلشن ز ابرِ دست تو بادا ریاض دل
روشن ز یمن مهر تو بادا روان صبح
پرچم گشا شود علم کاویان صبح
چشم ستارگان همه از شوق می پرند
در رهگذار خسرو خاورستان صبح
بودم نهاده بر سر زانوی فکر سر
رایم چو آفتاب، ضمیرم به سان صبح
تیر دعای شب به هدف تا شود قرین
اندیشه در کشیدن زرّین کمان صبح
در عز و در علا، گهرم اختر شرف
در صدق و در صفا نفسم، هم عنان صبح
میزد نوا به صوت صریرم، خروس عرش
می شد به آفتاب ضمیرم قران صبح
جاری ز نوک خامهٔ من چشمه سار فیض
راهی به بانگ ناله ی من کاروان صبح
پای عروج فکرت من بر نُه آسمان
عار همای همّت من استخوان صبح
ناگه سروش هاتف خلوتسرای قدس
آمد به گوش هوش دلم چون اذان صبح
کای آفتاب رای، چرا دل فسرده ای؟
افسردگی ندید کسی در جهان صبح
در خاطر تو گشته مجاور بهار فیض
در حضرت تو بسته به خدمت میان صبح
خواهد هر آنچه خاطر پاکت اشاره کن
ای چاکر تو خسرو گیتی ستان صبح
گفتم که آرزوی دل احرام کعبه ای ست
کاحرامیش، سزا نبود پرنیان صبح
آن درگهی که از پی دریوزهٔ شرف
از دور کرده بوسه ربایی دهان صبح
آن قبّه ای که گرد سرش چون کبوتران
پر می زند همای بلند آشیان صبح
یعنی رواق روضهٔ شیر خدا علی
کز سهم او زره شده ببر بیان صبح
آن عرش آشیانه که گلمیخ سده اش
صیقل زند به جبههٔ آیینه سان صبح
آن شاه شیر حمله،که مالید در مصاف
بر خاک راه، روی جهان پهلوان صبح
آن صفدری که لمعهٔ برق سنان او
از هم چو ماهتاب بریزد کتان صبح
آن لجّهٔ کرم که ز عجز سپاس او
پیچیده در گلو نفس ناتوان صبح
آن بی دریغ بخش، که بر خوان مکرمت
پروردهٔ نمک بودش استخوان صبح
کلکم چو وصف صولت سرپنجه اش کند
ریزد ز رعشه، ناخن شیر ژیان صبح
در روزگار اگر نزند دم ز راستی
با تیغ آفتاب ببرّد زبان صبح
چون سیم و زر که از کف رادش به خاک ریخت
ریزد ستاره از نفس مهرگان صبح
نه پخته گیرگشت، نه مرهم پذیر شد
تیغش مگر شکافته برگستوان صبح
ای فیض گستری که از افزونیِ نوال
بر دست توست، چشم و دل بحر و کان صبح
تا دید از چراغ یقین تو پرتوی
شد در تنور سرد فلک، پخته نان صبح
هر دم ز تنگدستی خویش است شرمگین
در گلشن تو غنچه شود گلستان صبح
داغ غلامی تو نباشد نهفتنی
روشن به عالمی شده راز نهان صبح
خدّام روضهء توکنندش اگر قبول
گردد فتیله شمع تو را، ریسمان صبح
دوران ستمگر است، بفرما سپهر را
تا تیغ مهر بازکند از میان صبح
ایوان رفعت تو کجا، مدح من کجا؟
نتوان به آسمان شدن، از نردبان صبح
با من می شبانه به مدحت کشیده است
روشن شد این نهان ز لب می چکان صبح
چون ماهتاب، کاسهٔ شیری ست آبدار
کالای دیدهٔ من و جنس دکان صبح
بردارم آستین اگر از دیده شب چو شمع
نم گیرد آفتاب، در آیینه دان صبح
شاها منم که شور به عالم درافکند
گلبانگ خوش نوایی من چون زبان صبح
چون شمع خامه ام نفس آتشین کشد
روشن چراغ، بشنوی از روشنان صبح
در هند چون ترانهٔ مدح تو سر کنم
خفتان درد تهمتن زابلستان صبح
در شام هجر اگر ز ولای تو دم زنم
بر دوش آسمان فکنم طیلسان صبح
افکنده از شرار پر و بال سوخته
پروانه ی چراغ تو آتش به جان صبح
نیروی مهر توست که با تیشه قلم
بر می تراشم این همه گوهر زکان صبح
بنگر که چون به نالی هم بسته شست من
پیکان خامه بر هدف امتحان صبح؟!
بازوی من قوی ست وگرنه درین مصاف
تن در نمی دهد به کشیدن کمان صبح
چون تیغ، در مصاف سخن تندتر شود
چندان که می خورد نفسم بر فسان صبح
حلاج لفظ و معنیم، اینک فتاده است
چون پنبه دردم چک من پود نان صبح
بیند چوشان خامهٔ گوهرفشان من
خواباند آسمان علم زرفشان صبح
اندیشه را چو خاره رگی بود، ریختم
خون هزار نغمه به بر در سنان صبح
درپیچ وتاب سنبل هر مصرعم حزین
پچیده بوی نسترن بوستان صبح
اکنون برآر دست طلب ز آستین دل
همدوش مدعاست دعا در زبان صبح
تا همچو من کسی نشود برسخن سوار
تا ابلق زمانه بود زیر ران صبح
گلشن ز ابرِ دست تو بادا ریاض دل
روشن ز یمن مهر تو بادا روان صبح
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح حضرت احمد بن موسی الکاظم علیه السّلام
از یمن سرفرازی مدح خدایگان
کلکم گذشته از علم شاه کاویان
والا گهر فرشته سیر عقل دیده ور
فرزانهٔ زمانه و دانا دل زمان
از ابر کف به تشنهٔ امّید کام بخش
وز لطف حق به دولت جاوید کامران
قطبین را به لنگر تمکینش اقتدار
سعدین را به دولت مسعودش اقتران
املاک را ز فیض ولایش سموِّ قدر
افلاک را ز خاک جنابش علوّ شان
شاهنشه سپهر و به درویش همنشین
فرمانروای مهر و به هر ذرّه مهربان
از ابر دست همّت او، بحر مستفیض
وز رشح جام فطرت او، عقل سرگران
رنگین گل همیشه بهار ریاض قدس
یکتا دُرِ خزانهٔ گنجور بحر و کان
دیباچهٔ سعادت و مجموعهٔ شرف
بسم الله صحیفهٔ شایان کن فکان
شاه چراغ احمد بن موسی آنکه هست
در راه گرد موکب او چشم اختران
شاها تویی که ابر کفت در بهار و دی
بارد به کشتزار جهان فضل و امتنان
آگاهی تو از دل هر قطره با خبر
دانایی تو از لب هر ذره ترجمان
حلم تو همچو کوه به گیتی گران رکاب
حکم تو چون صباست به عالم سبک عنان
بی قدرتر ز سینهٔ بی معرفت بود
در مخزن جلال تو صندوق آسمان
هر سوی مجلس تو بود رشک هشت خلد
هر خوان به سفرهٔ تو بود گنج هفت خوان
آسوده تا ز عهد تو عالم به مهد امن
یک شب ز دیده می نرود خواب پاسبان
یاجوج فتنه، قصد جهان خراب داشت
تابست سدِّ حادثه را چون تو قهرمان
روزی که نیلگون شود از موکبت زمین
چون، موج سر به سر همه خیل و حشم روان
اقبال همره، آیت فتح و ظفر قرین
خور در رکاب و توسن افلاک زیر ران
درهم کشیده از پی حیرت پرپری
بگشاده پرچم علمت بال پرنیان
گیرد ز سهم نیزه گذاران کرانه، کوه
دزدد ز بیم نوک سنان سینه آسمان
جایی که ریزد از خم تیغ تو برق کین
روزی که خیزد از صف خصم تو الامان
افتد ز بیم، لرزه به گردان پیلتن
گردد ز سهم، خون دل خسروان روان
از یاد صدمهٔ تو گریزد پلنگ لنگ
وز یاد حمله تو شود قهرمان، رمان
در چنگ سطوت تو چو مور، اردشیر شیر
در جنب حشمت تو کم از ماکیان، کیان
آن کیست گردنش نبود زیر بار تو؟
ای پایهٔ جلال تو بر دوش آسمان
دست تو گشته است به مردانگی علم
در رزم خود درفش و به بزم است درفشان
هم رایج از تو شد زر خورشید بر فلک
هم فلس ماهی از تو به دریا بود روان
تا دیده ریزش کف گوهر نثار تو
ریزد سپهر خاک خجالت به فرق کان
ای از ازل زکهنه سوارانت آفتاب
وی تا ابد ز پیر غلامانت آسمان
خواهم در این زمانه که از بی فتوتی
بسته ست آسمان کمر کین بخردان
خود را ز جور چرخ کشم در پناه تو
ای پیش آستان تو خم، پشت آسمان
در بحر عشق، کشتی شوق مرا بود
از پرده های دیده ی یعقوب بادبان
دربند یک اشارت ازآن حضرت است و بس
پرواز اوج عزت و آزادی از هوان
من کیستم که جبهه بر آن آستان نهم؟
ای سجده بر به خاک درت فرق فرقدان
دل را اگر به مهر تو دادم به من مگیر
ای ذره در هوای تو خورشید خاوران
من پیش خیل شعله پرستان سمندرم
آورده ام به خاک درت آتش ارمغان
از نشئهٔ ولای تو پا بر جهان زدم
آری ز عالمی گذرد مست سرگران
مگذار در تطاول این کهنه دل سپهر
مپسند در شکنجهٔ این تیره خاکدان
این مشت خاک سوده که اکسیر دانش است
مگذار ناکسان بفروشند رایگان
بیگانه ی نیاز نیم، ناز شاهد است
زادیم از زمانه من و عشق توامان
گر لطف می نمایی اگر کین، به ما خوش است
جور تو جان فزاتر از انصاف دیگران
در راه ناوک تو بود چاک، سینه ام
چون چشم عاشقان به ره وصل دلستان
با چاکر فقیر خود آن کن که عالمی
گویند کو به دولت شاه است آنچنان
نزدیک شد ز شرم زبان را کشد به کام
کلکم که در قلمرو نطق است مرزبان
تا اختر مراد بود درگذر حزین
دستی ز دل برآر، به اقبال همعنان
بر دشت، سایه تا فکند ابر بهمنی
از طرف باغ تا گذرد باد مهرگان
سرسبز باد نخل برومند دولتت
پامال برق حادثه، کشت مخالفان
کلکم گذشته از علم شاه کاویان
والا گهر فرشته سیر عقل دیده ور
فرزانهٔ زمانه و دانا دل زمان
از ابر کف به تشنهٔ امّید کام بخش
وز لطف حق به دولت جاوید کامران
قطبین را به لنگر تمکینش اقتدار
سعدین را به دولت مسعودش اقتران
املاک را ز فیض ولایش سموِّ قدر
افلاک را ز خاک جنابش علوّ شان
شاهنشه سپهر و به درویش همنشین
فرمانروای مهر و به هر ذرّه مهربان
از ابر دست همّت او، بحر مستفیض
وز رشح جام فطرت او، عقل سرگران
رنگین گل همیشه بهار ریاض قدس
یکتا دُرِ خزانهٔ گنجور بحر و کان
دیباچهٔ سعادت و مجموعهٔ شرف
بسم الله صحیفهٔ شایان کن فکان
شاه چراغ احمد بن موسی آنکه هست
در راه گرد موکب او چشم اختران
شاها تویی که ابر کفت در بهار و دی
بارد به کشتزار جهان فضل و امتنان
آگاهی تو از دل هر قطره با خبر
دانایی تو از لب هر ذره ترجمان
حلم تو همچو کوه به گیتی گران رکاب
حکم تو چون صباست به عالم سبک عنان
بی قدرتر ز سینهٔ بی معرفت بود
در مخزن جلال تو صندوق آسمان
هر سوی مجلس تو بود رشک هشت خلد
هر خوان به سفرهٔ تو بود گنج هفت خوان
آسوده تا ز عهد تو عالم به مهد امن
یک شب ز دیده می نرود خواب پاسبان
یاجوج فتنه، قصد جهان خراب داشت
تابست سدِّ حادثه را چون تو قهرمان
روزی که نیلگون شود از موکبت زمین
چون، موج سر به سر همه خیل و حشم روان
اقبال همره، آیت فتح و ظفر قرین
خور در رکاب و توسن افلاک زیر ران
درهم کشیده از پی حیرت پرپری
بگشاده پرچم علمت بال پرنیان
گیرد ز سهم نیزه گذاران کرانه، کوه
دزدد ز بیم نوک سنان سینه آسمان
جایی که ریزد از خم تیغ تو برق کین
روزی که خیزد از صف خصم تو الامان
افتد ز بیم، لرزه به گردان پیلتن
گردد ز سهم، خون دل خسروان روان
از یاد صدمهٔ تو گریزد پلنگ لنگ
وز یاد حمله تو شود قهرمان، رمان
در چنگ سطوت تو چو مور، اردشیر شیر
در جنب حشمت تو کم از ماکیان، کیان
آن کیست گردنش نبود زیر بار تو؟
ای پایهٔ جلال تو بر دوش آسمان
دست تو گشته است به مردانگی علم
در رزم خود درفش و به بزم است درفشان
هم رایج از تو شد زر خورشید بر فلک
هم فلس ماهی از تو به دریا بود روان
تا دیده ریزش کف گوهر نثار تو
ریزد سپهر خاک خجالت به فرق کان
ای از ازل زکهنه سوارانت آفتاب
وی تا ابد ز پیر غلامانت آسمان
خواهم در این زمانه که از بی فتوتی
بسته ست آسمان کمر کین بخردان
خود را ز جور چرخ کشم در پناه تو
ای پیش آستان تو خم، پشت آسمان
در بحر عشق، کشتی شوق مرا بود
از پرده های دیده ی یعقوب بادبان
دربند یک اشارت ازآن حضرت است و بس
پرواز اوج عزت و آزادی از هوان
من کیستم که جبهه بر آن آستان نهم؟
ای سجده بر به خاک درت فرق فرقدان
دل را اگر به مهر تو دادم به من مگیر
ای ذره در هوای تو خورشید خاوران
من پیش خیل شعله پرستان سمندرم
آورده ام به خاک درت آتش ارمغان
از نشئهٔ ولای تو پا بر جهان زدم
آری ز عالمی گذرد مست سرگران
مگذار در تطاول این کهنه دل سپهر
مپسند در شکنجهٔ این تیره خاکدان
این مشت خاک سوده که اکسیر دانش است
مگذار ناکسان بفروشند رایگان
بیگانه ی نیاز نیم، ناز شاهد است
زادیم از زمانه من و عشق توامان
گر لطف می نمایی اگر کین، به ما خوش است
جور تو جان فزاتر از انصاف دیگران
در راه ناوک تو بود چاک، سینه ام
چون چشم عاشقان به ره وصل دلستان
با چاکر فقیر خود آن کن که عالمی
گویند کو به دولت شاه است آنچنان
نزدیک شد ز شرم زبان را کشد به کام
کلکم که در قلمرو نطق است مرزبان
تا اختر مراد بود درگذر حزین
دستی ز دل برآر، به اقبال همعنان
بر دشت، سایه تا فکند ابر بهمنی
از طرف باغ تا گذرد باد مهرگان
سرسبز باد نخل برومند دولتت
پامال برق حادثه، کشت مخالفان
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بر فرازد چو علم، آه سحرگاهی ما
دو جهان پر شود از کوکبه شاهی ما
در حقیقت بر ما، بت شکنی خودشکنی ست
صیت اسلام بود، بانگ انا اللّهی ما
بس که بار غم هجر تو، گران افتاده ست
سایه، از ضعف ندارد سر همراهی ما
چون دل عرش جناب، آینه داری داریم
کو سکندر که زند کوس فلک جاهی ما؟
صف مژگان تو گر سایه به دریا فکند
خار قلاب شود در بدن ماهی ما
پیش چشم تو، ز غم گر بگدازیم چو شمع
بر تو روشن نشود محنت جانکاهی ما
حیرت عالم آب، آینه ماست حزین
ساغر باده بود صیقل آگاهی ما
دو جهان پر شود از کوکبه شاهی ما
در حقیقت بر ما، بت شکنی خودشکنی ست
صیت اسلام بود، بانگ انا اللّهی ما
بس که بار غم هجر تو، گران افتاده ست
سایه، از ضعف ندارد سر همراهی ما
چون دل عرش جناب، آینه داری داریم
کو سکندر که زند کوس فلک جاهی ما؟
صف مژگان تو گر سایه به دریا فکند
خار قلاب شود در بدن ماهی ما
پیش چشم تو، ز غم گر بگدازیم چو شمع
بر تو روشن نشود محنت جانکاهی ما
حیرت عالم آب، آینه ماست حزین
ساغر باده بود صیقل آگاهی ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
یا از سر روزگار برخیز
یا از غم ننگ و عار برخیز
در پرده ی خواب غفلتی چند
ای دیده اعتبار برخیز
دوران سر فتنه بازکرده ست
ای گردش چشم یار برخیز
یکسر شده نغمه ها مخالف
ای زخمهٔ کج، ز تار برخیز
تا صافی می کنم ردا را
ای پرده، ز روی کار برخیز
ای دل چه نشسته ای فسرده
برخیز به عشق یار برخیز
ساقی، کف ابر نوبهار است
ای رحمت کردگار، برخیز
پیمانه ات آب خضر دارد
مردیم ازین خمار، برخیز
برخیز به رقص، کف فشانان
ای سرو کرشمه بار، برخیز
ماسوخته سموم هجریم
ای رشک گل و بهار برخیز
از وعده به خون نشاند یارت
ای صبر، به زینهار برخیز
جانانه ره وفا نداند
ازکوچه انتظار برخیز
ای تن دل ما گرفته از تو
زین آینه چون غبار برخیز
باید رفتن به اضطرارت
برخیز به اختیار برخیز
گردون سر کارزار دارد
تا کار نگشته زار برخیز
گل بر سر خار می نشانند
زین مسند مستعار برخیز
انداخته سایه بر سرت یار
ای عاشق بیقرار برخیز
کی قدر تو را رقیب داند؟
ای گل ز کنار خار برخیز
افتاده حزین نیم بسمل
ای غمزهٔ جان شکار برخیز
یا از غم ننگ و عار برخیز
در پرده ی خواب غفلتی چند
ای دیده اعتبار برخیز
دوران سر فتنه بازکرده ست
ای گردش چشم یار برخیز
یکسر شده نغمه ها مخالف
ای زخمهٔ کج، ز تار برخیز
تا صافی می کنم ردا را
ای پرده، ز روی کار برخیز
ای دل چه نشسته ای فسرده
برخیز به عشق یار برخیز
ساقی، کف ابر نوبهار است
ای رحمت کردگار، برخیز
پیمانه ات آب خضر دارد
مردیم ازین خمار، برخیز
برخیز به رقص، کف فشانان
ای سرو کرشمه بار، برخیز
ماسوخته سموم هجریم
ای رشک گل و بهار برخیز
از وعده به خون نشاند یارت
ای صبر، به زینهار برخیز
جانانه ره وفا نداند
ازکوچه انتظار برخیز
ای تن دل ما گرفته از تو
زین آینه چون غبار برخیز
باید رفتن به اضطرارت
برخیز به اختیار برخیز
گردون سر کارزار دارد
تا کار نگشته زار برخیز
گل بر سر خار می نشانند
زین مسند مستعار برخیز
انداخته سایه بر سرت یار
ای عاشق بیقرار برخیز
کی قدر تو را رقیب داند؟
ای گل ز کنار خار برخیز
افتاده حزین نیم بسمل
ای غمزهٔ جان شکار برخیز