عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت امیرالمومنین(ع)
شام هجران است ای دل دیده امید دار
ای جگر خون شو ز جوی دیده خونبار بار
گریه کن ای چشم چون ابر بهاران زار زار
همچو من ای ناله نالان باش و بر گو یار یار
عاقبت گشتم ز هجر آن بت فرخار خوار
هر زمان سازد تنم را از یکی آزار زار
ای صبا بنما بکوی آن بت مهروی روی
رخصت گفتار اول زان مه دلجوی جوی
پس بدانگ گلچهرهام چون بلبل خوشگوی گوی
سرو قدم ز هجر ایسر و مشگین موی موی
آرزو دارم دمی زان زلف عنبر بوی بوی
کاش میبودم به پایت ای گل بیخار خار
تا مرا شد موی تو ای سر و سیم اندام دام
در جهان دیگر ندیدم از دل خود کام کام
گاهگاهی از محبت بر از این گمنام نام
قامت من چون الف بود و شد از آلامآلام
صبح رویم بیمه روی تو شد چون شام شام
روز بختم چون دو زلفت شد از این رفتار تار
هر که دل بر طره عنبر مثالت بست بست
سوی دام از گلستان چون طایر برجست جست
کشته تیر نگاه نرگست تا هست هست
عالمی را کرده از یک عشوه آنبد مست مست
هر که را دیدم گرفتراش نمیآرست رست
دام دلها گشته مویت حلقه حلقه تار تار
باز تا اینجا نبود اندر بر احباب باب
شد ز درد دوریت دور از دل بیتاب تاب
خشک شد از جوی چشم و دیده پر آب آب
چند در غفلت کند آن نرگس خوشخواب خواب
یا شبی در کلبهام از مهر چون مهتاب تاب
یا مرا از مرحمت در ده در آن دربار بار
روزگاری بد دلم از لطف ای دلشاد شاد
نیست از آن روزگارتای جفا بنیاد یاد
از تغافلهای نازت ای ستمگر داد داد
گر رخت از یک نظر داده دلم را داد داد
خانه احسان وی تا هست هی آباد باد
ور نداد افتد به دست حکم صاحبکار کار
شیر حق شاهی که چون شمشیر بیرون کرد کرد
رنگ رخ سرکشان را همچو کاه زرد زرد
تاب تیغش کرده جسم کافر دم سرد سرد
به ابراهم از آذرگر برون آورد ورد
هم نبردی هست او را گر شود نامرد مرد
او نهنگ بحر جنگ و لشکر کفار فار
سروری کز سروری بخشیده بر اورنگ رنگ
کرد با ابطال با تیغ دو سر در جنگ جنگ
دهر را بر مشرکین کرده چو گور تنگ تنگ
توتیا از برش شمشیرش ز صد فرسنگ سنگ
هست شخص بیهما الشراهمی از ننگ ننگ
هست ذات بیمثالش را همی از عار عار
ذات او نابود ذات حضرت معبود بود
از کف دریا نوالش در جهان موجود بود
هر کجا تیغ شرربارش شرر افزود زود
شد بلد از جسم و جان دشمن مردود دود
از برای دوستانش آتش نمرود رود
از برای دشمنانش مشتعل چون نار نار
ای ز نور عارضت در دیده پر نور نور
در گدایی از گدایان درت مشهور هور
روزگار دشمنت را علت ناسور سور
دوستداران تو در کونین ز درد دور دور
خیل غم آورده شاها بر من بیزور زور
در تعطل تا شدم با نفس بد هنجار جار
تا بود اندر نوشتن دال دال و ذال ذال
تابود از بهر مدت ماه ماه و سال سال
تا بود اندر تلون زرد زرد و آل آل
تا بود مانند (صامت) گنگ گنگ و لال لال
طایر بخت محبت گیرد از اقبال بال
نخل عمر مغبضت آرد ابر دیار یار
ای جگر خون شو ز جوی دیده خونبار بار
گریه کن ای چشم چون ابر بهاران زار زار
همچو من ای ناله نالان باش و بر گو یار یار
عاقبت گشتم ز هجر آن بت فرخار خوار
هر زمان سازد تنم را از یکی آزار زار
ای صبا بنما بکوی آن بت مهروی روی
رخصت گفتار اول زان مه دلجوی جوی
پس بدانگ گلچهرهام چون بلبل خوشگوی گوی
سرو قدم ز هجر ایسر و مشگین موی موی
آرزو دارم دمی زان زلف عنبر بوی بوی
کاش میبودم به پایت ای گل بیخار خار
تا مرا شد موی تو ای سر و سیم اندام دام
در جهان دیگر ندیدم از دل خود کام کام
گاهگاهی از محبت بر از این گمنام نام
قامت من چون الف بود و شد از آلامآلام
صبح رویم بیمه روی تو شد چون شام شام
روز بختم چون دو زلفت شد از این رفتار تار
هر که دل بر طره عنبر مثالت بست بست
سوی دام از گلستان چون طایر برجست جست
کشته تیر نگاه نرگست تا هست هست
عالمی را کرده از یک عشوه آنبد مست مست
هر که را دیدم گرفتراش نمیآرست رست
دام دلها گشته مویت حلقه حلقه تار تار
باز تا اینجا نبود اندر بر احباب باب
شد ز درد دوریت دور از دل بیتاب تاب
خشک شد از جوی چشم و دیده پر آب آب
چند در غفلت کند آن نرگس خوشخواب خواب
یا شبی در کلبهام از مهر چون مهتاب تاب
یا مرا از مرحمت در ده در آن دربار بار
روزگاری بد دلم از لطف ای دلشاد شاد
نیست از آن روزگارتای جفا بنیاد یاد
از تغافلهای نازت ای ستمگر داد داد
گر رخت از یک نظر داده دلم را داد داد
خانه احسان وی تا هست هی آباد باد
ور نداد افتد به دست حکم صاحبکار کار
شیر حق شاهی که چون شمشیر بیرون کرد کرد
رنگ رخ سرکشان را همچو کاه زرد زرد
تاب تیغش کرده جسم کافر دم سرد سرد
به ابراهم از آذرگر برون آورد ورد
هم نبردی هست او را گر شود نامرد مرد
او نهنگ بحر جنگ و لشکر کفار فار
سروری کز سروری بخشیده بر اورنگ رنگ
کرد با ابطال با تیغ دو سر در جنگ جنگ
دهر را بر مشرکین کرده چو گور تنگ تنگ
توتیا از برش شمشیرش ز صد فرسنگ سنگ
هست شخص بیهما الشراهمی از ننگ ننگ
هست ذات بیمثالش را همی از عار عار
ذات او نابود ذات حضرت معبود بود
از کف دریا نوالش در جهان موجود بود
هر کجا تیغ شرربارش شرر افزود زود
شد بلد از جسم و جان دشمن مردود دود
از برای دوستانش آتش نمرود رود
از برای دشمنانش مشتعل چون نار نار
ای ز نور عارضت در دیده پر نور نور
در گدایی از گدایان درت مشهور هور
روزگار دشمنت را علت ناسور سور
دوستداران تو در کونین ز درد دور دور
خیل غم آورده شاها بر من بیزور زور
در تعطل تا شدم با نفس بد هنجار جار
تا بود اندر نوشتن دال دال و ذال ذال
تابود از بهر مدت ماه ماه و سال سال
تا بود اندر تلون زرد زرد و آل آل
تا بود مانند (صامت) گنگ گنگ و لال لال
طایر بخت محبت گیرد از اقبال بال
نخل عمر مغبضت آرد ابر دیار یار
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۳۱ - مدح و مصیبت رقیه خاتون(ع)
بود در شهر شام از حسین دختری
آسیه فطرتی فاطم منظری
تالی مریمی ثانی هاجری
عفت کردگار عصمت اکبری
لب چون لعل بدخش رخ عقیق یمن
او سه ساله بدو عقل چهل ساله داشت
با چهل ساله عقل روی چون لاله داشت
لاله روی او همچو مه هاله داشت
هاله پرده ز رخ چو گل ژاله داشت
ژاله آری نکوست بر گل و نسترن
شد رقیه ز باب نام دلجوی او
نار طور کلیم آتش روی او
همچو خیرالنسا خصلت و خوی او
کس ندیده است چون چشم جاودی او
نرگسی درخطا آهویی در ختن
گرچه اندر نظر طفل بود و صغیر
گرچه میآمدی از لبش بوی شیر
لیک چون وی ندید چشم گردون پیر
دختری با کمال اختری بینظیر
شوخ و شیرین کلام خوب و نیکو سخن
از تخوم زمین تا نجوم سما
دیده در حجر او تربیت ماسوا
قره العین شاه نور چشم هدا
هم ز امرش روان هم به حکمش بپا
عزم گردون پیر نظم دیر کهن
برعموها مدام زینت دوش بود
عمهها را تمام زیب آغوش بود
خواهران را لبش چشمه نوش بود
خردیش را خرد حلقه در گوش بود
از ظهور ذکاء از وفور فطن
بس که نشو و نما با پدر کرده ود
روی دامان او نازپرورده بود
بابش اندر سفر همره آورده بود
پیش گفتار وی بنده پرورده بود
از ازل شیخ و شاب تا ابد مرد و زن
خندهاش دلربا گریهاش جانگداز
شاه اقلیم قرب ماه برج حجاز
چون برادر بزرگ چون پدر سرفراز
نزد باب عزیز آن مه دلنواز
هم جلیس سفر هم انیس وطن
دیده در کودکی گرم و سرد جهان
خورده بر ماه رخ سیلی ناکسان
کشف کرده سنان بر سنان بر سنان
رنگ رخسار را از عطش باختان
یا چه یعقوب در کنج بیتالحزن
از یتیمی فلک کار او ساخته
رنگ رخسار را از عطش باخته
از فراق پدرگشته چون فاخته
بانک کو کوی او شورش انداخته
در زمین و زمان از بلا و محن
داغ تبخاله را پای وی پایدار
طوق در گردنش از رسن استوار
وز طپانچه بدش ارغوانی عذار
گریه طوفان نوح ناله صوت هزار
اشک وی جان خراش آه وی دلشکن
در صغیری اسیر شد چه بعد از پدر
برد با درد و داغ روز و شب را بسر
گاه بودی خموش گه شدی نوحهگر
میشدی گه به پا میزدی گه بسر
نه قرارش به جان نی توانش بَتن
در خرابه سکون ساخته در کرب
بود «این ابی» کار او روز و شب
شامگاهان برنتج روزها در تعب
ای عجب ای سپهر از توثم العجب
تا کجا دون نو از شرمی از خویشتن
قدری انصاف کن آخر ای هرزه گرد
عترت مصطفی و اینقدر داغ و درد؟
شد زنانشان اسیر یا که شد کشته مرد
آخر این بیگناه طفل بیکس چه کرد
تا که شد مبتلا اینقدر در فتن
در خرابه شبی خفته و خواب دید
آفتابی به خواب رفت و مهتاب دید
آنچه از بهر وی بود نایاب دید
یعنی اندر بخواب طلعت باب دید
جای در شاخ سرو کرد و برگ سمن
شاهزاده بشه مدتی راز داشت
با پدر بهر راه جان دمساز داشت
از شکایت ز شمر شور و شهناز داشت
ناگهانش ز خواب بخت بد باز داشت
گتش بیدار و مانند شکوهاش در دهن
در سراغ پدر کرد آن مستمند
باز چون عندلیب آه و افغان بلند
عرش را همچو فرش در تزلزل فکند
ساخت چون نی بلندناله از بندبند
جامه جان ز نو چاک زد در بند
زد در آن شب به شام قرق آهش علم
سوخت بر حال خویش جان اهل حرم
باز اهل حرم ریخت از غم به هم
گشته هر یک ز هم چاره جو بهر غم
ام کلثوم زار زینب ممتحن
ناله وی رسید چون به گوش یزید
کرد بهرش روان راس شاه شهید
آن یتیم غریب چون سر باب دید
زد بسر دست غم و زز دل آهی کشید
همچو (صامت) پرید مرغ روحش ز تن
آسیه فطرتی فاطم منظری
تالی مریمی ثانی هاجری
عفت کردگار عصمت اکبری
لب چون لعل بدخش رخ عقیق یمن
او سه ساله بدو عقل چهل ساله داشت
با چهل ساله عقل روی چون لاله داشت
لاله روی او همچو مه هاله داشت
هاله پرده ز رخ چو گل ژاله داشت
ژاله آری نکوست بر گل و نسترن
شد رقیه ز باب نام دلجوی او
نار طور کلیم آتش روی او
همچو خیرالنسا خصلت و خوی او
کس ندیده است چون چشم جاودی او
نرگسی درخطا آهویی در ختن
گرچه اندر نظر طفل بود و صغیر
گرچه میآمدی از لبش بوی شیر
لیک چون وی ندید چشم گردون پیر
دختری با کمال اختری بینظیر
شوخ و شیرین کلام خوب و نیکو سخن
از تخوم زمین تا نجوم سما
دیده در حجر او تربیت ماسوا
قره العین شاه نور چشم هدا
هم ز امرش روان هم به حکمش بپا
عزم گردون پیر نظم دیر کهن
برعموها مدام زینت دوش بود
عمهها را تمام زیب آغوش بود
خواهران را لبش چشمه نوش بود
خردیش را خرد حلقه در گوش بود
از ظهور ذکاء از وفور فطن
بس که نشو و نما با پدر کرده ود
روی دامان او نازپرورده بود
بابش اندر سفر همره آورده بود
پیش گفتار وی بنده پرورده بود
از ازل شیخ و شاب تا ابد مرد و زن
خندهاش دلربا گریهاش جانگداز
شاه اقلیم قرب ماه برج حجاز
چون برادر بزرگ چون پدر سرفراز
نزد باب عزیز آن مه دلنواز
هم جلیس سفر هم انیس وطن
دیده در کودکی گرم و سرد جهان
خورده بر ماه رخ سیلی ناکسان
کشف کرده سنان بر سنان بر سنان
رنگ رخسار را از عطش باختان
یا چه یعقوب در کنج بیتالحزن
از یتیمی فلک کار او ساخته
رنگ رخسار را از عطش باخته
از فراق پدرگشته چون فاخته
بانک کو کوی او شورش انداخته
در زمین و زمان از بلا و محن
داغ تبخاله را پای وی پایدار
طوق در گردنش از رسن استوار
وز طپانچه بدش ارغوانی عذار
گریه طوفان نوح ناله صوت هزار
اشک وی جان خراش آه وی دلشکن
در صغیری اسیر شد چه بعد از پدر
برد با درد و داغ روز و شب را بسر
گاه بودی خموش گه شدی نوحهگر
میشدی گه به پا میزدی گه بسر
نه قرارش به جان نی توانش بَتن
در خرابه سکون ساخته در کرب
بود «این ابی» کار او روز و شب
شامگاهان برنتج روزها در تعب
ای عجب ای سپهر از توثم العجب
تا کجا دون نو از شرمی از خویشتن
قدری انصاف کن آخر ای هرزه گرد
عترت مصطفی و اینقدر داغ و درد؟
شد زنانشان اسیر یا که شد کشته مرد
آخر این بیگناه طفل بیکس چه کرد
تا که شد مبتلا اینقدر در فتن
در خرابه شبی خفته و خواب دید
آفتابی به خواب رفت و مهتاب دید
آنچه از بهر وی بود نایاب دید
یعنی اندر بخواب طلعت باب دید
جای در شاخ سرو کرد و برگ سمن
شاهزاده بشه مدتی راز داشت
با پدر بهر راه جان دمساز داشت
از شکایت ز شمر شور و شهناز داشت
ناگهانش ز خواب بخت بد باز داشت
گتش بیدار و مانند شکوهاش در دهن
در سراغ پدر کرد آن مستمند
باز چون عندلیب آه و افغان بلند
عرش را همچو فرش در تزلزل فکند
ساخت چون نی بلندناله از بندبند
جامه جان ز نو چاک زد در بند
زد در آن شب به شام قرق آهش علم
سوخت بر حال خویش جان اهل حرم
باز اهل حرم ریخت از غم به هم
گشته هر یک ز هم چاره جو بهر غم
ام کلثوم زار زینب ممتحن
ناله وی رسید چون به گوش یزید
کرد بهرش روان راس شاه شهید
آن یتیم غریب چون سر باب دید
زد بسر دست غم و زز دل آهی کشید
همچو (صامت) پرید مرغ روحش ز تن
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱ - کتاب التضمین والمصائب
گفت شاه تشنهکامان بر سر میدان عشق
بر سر بازار جانبازان منم سلطان عشق
وه چه خوش لذت بود در باده رخشان عشق
بس که بنشسته است تا پر بر تنم پیکان عشق
طایر پران شدم از طایر پران عشق
هر که را نبود هوای درگه جانان بسر
هرگز از معشوقه جانی نگردد با خبر
نیست این فیض شهادت لایق هر بیبصر
گوشه ابروی معوقت نیاید درنظر
تا نریزد خونت از شمشیر خون افشان عشق
تا نگردی آشنا رویت ز خون ترکی شود
روی نامحرم قرین روی دلبر کی شود
جسم نالایق فراز تخت و افسر کی شود
توده خاکسترت گوگرد احمر کی شود
تا نسوزد پیکرت در آتش سوزان عشق
صبر و طاقتپیشه کن ای زینب حسرت نصیب
بعد قتلم چون بمانی اندر این صحرا غریب
عازم کوی لقایم نیست هنگام شکیب
یا که لب را تر کنم از باده وصل حبیب
یا که سر راه میگذارم برسر پیمان عشق
هاتفی میگفت از نزد خدای ذوالمنن
کای قتیل تیغ عدوان باد و صد جور و محن
نیستی آگه چه مقصود است از جان باختن
سر سرگردانی خود را نخواهی یافتن
یا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق
گفت (صامت) از غم دل کس هم آوازم نشد
سبل خونین شرمسار از چهره زردم نشد
دلبر آگه از درون درد پردرم نشد
از طبیبان هم فروغی چاره دردم نشد
جان من بر لب رسد از درد بیدرمان عشق
گفت (صامت) از غم دل کس هم آوازم نشد
سیل خوننین شرمسار از چهره زردم ند
دلبر آگه از درون درد پردردم نشد
از طبیبان هم فروغی چاره دردم نشد
جان من برلب رسید از درد بیدرمان عشق
بر سر بازار جانبازان منم سلطان عشق
وه چه خوش لذت بود در باده رخشان عشق
بس که بنشسته است تا پر بر تنم پیکان عشق
طایر پران شدم از طایر پران عشق
هر که را نبود هوای درگه جانان بسر
هرگز از معشوقه جانی نگردد با خبر
نیست این فیض شهادت لایق هر بیبصر
گوشه ابروی معوقت نیاید درنظر
تا نریزد خونت از شمشیر خون افشان عشق
تا نگردی آشنا رویت ز خون ترکی شود
روی نامحرم قرین روی دلبر کی شود
جسم نالایق فراز تخت و افسر کی شود
توده خاکسترت گوگرد احمر کی شود
تا نسوزد پیکرت در آتش سوزان عشق
صبر و طاقتپیشه کن ای زینب حسرت نصیب
بعد قتلم چون بمانی اندر این صحرا غریب
عازم کوی لقایم نیست هنگام شکیب
یا که لب را تر کنم از باده وصل حبیب
یا که سر راه میگذارم برسر پیمان عشق
هاتفی میگفت از نزد خدای ذوالمنن
کای قتیل تیغ عدوان باد و صد جور و محن
نیستی آگه چه مقصود است از جان باختن
سر سرگردانی خود را نخواهی یافتن
یا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق
گفت (صامت) از غم دل کس هم آوازم نشد
سبل خونین شرمسار از چهره زردم نشد
دلبر آگه از درون درد پردرم نشد
از طبیبان هم فروغی چاره دردم نشد
جان من بر لب رسد از درد بیدرمان عشق
گفت (صامت) از غم دل کس هم آوازم نشد
سیل خوننین شرمسار از چهره زردم ند
دلبر آگه از درون درد پردردم نشد
از طبیبان هم فروغی چاره دردم نشد
جان من برلب رسید از درد بیدرمان عشق
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۵ - و برای او همچنین
قاسم زار با عروس گفت که خوش به سوی تو
میکشدم کشان کشان جذبه گفتگوی تو
میروم و نمیرود از دلم آرزوی تو
وه که به کام دشمنان دور شدم ز کوی تو
بر نگرفته کام دل سیر ندیده روی تو
بین که عموی من ز دل آه و فغان همی کشد
در صف نینوا چون ناله چسان همی کشد
آه مکش که آه سرد رشته جان همیکشد
بخت سیاهم از درت موی کشان همیکد
آه چگونه بگسلمرشته جان ز موی تو
رفتم و آتش غمت ماند به سینه مشتعل
دست مراد کوته و پای امید منفعل
از پس مرگ سر زند گرگل حسرتم گل
بیتو چسان ز بوی گل تازه کنم مشام دل
خار که نیست در جهان هیچ گلی به بوی تو
گفت عروس بینوا با لب خشک و چشم تر
چندم از این سخن زنی تیر فراق بر جگر
سوختن و نمیکند بر دلت آه من اثر
خوی تو نیست در ملک خلق تو نیست در بشر
ای ملک و بشر همه بنده خلق و خوی تو
رفتی و بستی از من ای تازه جوان دگر نظر
بود سیاه روز من بعد تو شد سیاهتر
پس چه کنم ز داغ تو گر نکنم سیه بسیر
چون روم از جهان بدر خام غم تو در جگر
نشکفد ار مزار من جز گل آرزوی تو
شور مخالفین بپا بنگر و احتراز کن
پا ز عراقیان بکش رو به سوی حجاز کن
یا بنشین ز مرحمت همره دوست راز کن
ای گل تازه یک نفس پرده ز چهره باز کن
تا نفسی برآورد بلبل بذله گوی تو
ای پسرعموی من چند کنی مشوشم؟
ز اشک دو چشم و آه دل غرقه به آب و آتشم
(صامت) از این مثقال تو سوختم و بدین خوشم
پای اگر چو محتشم از ره بندگی کشم
به که به زندگی کشم پا ز حریم کوی تو
میکشدم کشان کشان جذبه گفتگوی تو
میروم و نمیرود از دلم آرزوی تو
وه که به کام دشمنان دور شدم ز کوی تو
بر نگرفته کام دل سیر ندیده روی تو
بین که عموی من ز دل آه و فغان همی کشد
در صف نینوا چون ناله چسان همی کشد
آه مکش که آه سرد رشته جان همیکشد
بخت سیاهم از درت موی کشان همیکد
آه چگونه بگسلمرشته جان ز موی تو
رفتم و آتش غمت ماند به سینه مشتعل
دست مراد کوته و پای امید منفعل
از پس مرگ سر زند گرگل حسرتم گل
بیتو چسان ز بوی گل تازه کنم مشام دل
خار که نیست در جهان هیچ گلی به بوی تو
گفت عروس بینوا با لب خشک و چشم تر
چندم از این سخن زنی تیر فراق بر جگر
سوختن و نمیکند بر دلت آه من اثر
خوی تو نیست در ملک خلق تو نیست در بشر
ای ملک و بشر همه بنده خلق و خوی تو
رفتی و بستی از من ای تازه جوان دگر نظر
بود سیاه روز من بعد تو شد سیاهتر
پس چه کنم ز داغ تو گر نکنم سیه بسیر
چون روم از جهان بدر خام غم تو در جگر
نشکفد ار مزار من جز گل آرزوی تو
شور مخالفین بپا بنگر و احتراز کن
پا ز عراقیان بکش رو به سوی حجاز کن
یا بنشین ز مرحمت همره دوست راز کن
ای گل تازه یک نفس پرده ز چهره باز کن
تا نفسی برآورد بلبل بذله گوی تو
ای پسرعموی من چند کنی مشوشم؟
ز اشک دو چشم و آه دل غرقه به آب و آتشم
(صامت) از این مثقال تو سوختم و بدین خوشم
پای اگر چو محتشم از ره بندگی کشم
به که به زندگی کشم پا ز حریم کوی تو
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۶ - و برای او همچنین
گفتا شه شهیدان کامد روا مرادم
تا آتش محبت زد شعله بر نهادم
در کربلای عشقش بار بلا گشادم
در جلوهگاه جانان جان را به شوق دادم
درروز تیر باران مردانه ایستادم
هر تیر کز مخالف بر لوح سینه خوردم
پیغام وصل جانان آن تبر را شمردم
جز لطف او پناهی بر هیچکس نبردم
جان با هزار شادی در راه او سپردم
سر با هزار منت در پای او نهادم
کردند پس مخالفت در یاری اتفاقم
تا از حجاز کردند آواره در عراقم
آنها به سست عهدی من در سرو فاقم
جز راستی نبینی در طبع بینفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بیفسادم
تخم وفایت ای دوست تا من به سینه کشتم
مهر عیال و فرزند یکسر ز سر بهشتم
به هر حصول بیعت با کوفیان زشتم
نام تو برده میشد تا نامه مینوشتم
روی تو دیده میبود تا دیده میگشادم
چون منصب شهدات من اختیار کردم
دل از وطن بریدم ترک دیار کردم
در کربلا رسیدم پا استوار کردم
در وادی محبت دانی چکار کردم
اول به سر رسیدم آخر ز پا فتادم
شکر خدا که بردم بر سر وفای خود را
در امتحان رساندم قالو! بلای خود را
راضی نمودم از خویش یعنی خدای خود را
تا با قضاش کردم ترک رضای خود را
با هر قضیه خوش دل در هر بلیه شادم
(صامت) به بزم جانان هر کس که راهبر بود
در پیش تیر محنت دایم تنش سپر بود
کاش از نخست ویران این دهر پرخطر بود
طرح نوی فروغی میریختم اگر بود
دستی به آب و آتش حکمی بباد و خاکم
تا آتش محبت زد شعله بر نهادم
در کربلای عشقش بار بلا گشادم
در جلوهگاه جانان جان را به شوق دادم
درروز تیر باران مردانه ایستادم
هر تیر کز مخالف بر لوح سینه خوردم
پیغام وصل جانان آن تبر را شمردم
جز لطف او پناهی بر هیچکس نبردم
جان با هزار شادی در راه او سپردم
سر با هزار منت در پای او نهادم
کردند پس مخالفت در یاری اتفاقم
تا از حجاز کردند آواره در عراقم
آنها به سست عهدی من در سرو فاقم
جز راستی نبینی در طبع بینفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بیفسادم
تخم وفایت ای دوست تا من به سینه کشتم
مهر عیال و فرزند یکسر ز سر بهشتم
به هر حصول بیعت با کوفیان زشتم
نام تو برده میشد تا نامه مینوشتم
روی تو دیده میبود تا دیده میگشادم
چون منصب شهدات من اختیار کردم
دل از وطن بریدم ترک دیار کردم
در کربلا رسیدم پا استوار کردم
در وادی محبت دانی چکار کردم
اول به سر رسیدم آخر ز پا فتادم
شکر خدا که بردم بر سر وفای خود را
در امتحان رساندم قالو! بلای خود را
راضی نمودم از خویش یعنی خدای خود را
تا با قضاش کردم ترک رضای خود را
با هر قضیه خوش دل در هر بلیه شادم
(صامت) به بزم جانان هر کس که راهبر بود
در پیش تیر محنت دایم تنش سپر بود
کاش از نخست ویران این دهر پرخطر بود
طرح نوی فروغی میریختم اگر بود
دستی به آب و آتش حکمی بباد و خاکم
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۸ - همچنین من افکاره
زینب به حسین گفت که ای تاج سر ما
ای قافله سالار من و همسفر ما
آسوده بخوابی چه خوش از رهگذر ما
نگذاشت که بر روی تو افتد نظر ما
دیدی که چها کرد به ما چشم تر ما
طاقت کم و غم بیش زمان کوته که تواند
تا درد گرفتاری ما بر تو رساند
کو مرگ که از قید حیاتم برهاند
احوال دل سوخته دل سوخته داند
از شمع بپرسید ز سوز جگر ما
ای کعبه اسلام کشیدیم سوی دیر
رخت از سوی کوی تو خداوند کند خیر
با شمر ستمکار جفا جوی سبکسیر
گو این همه شادی مکن از رفتن ما غیر
گاهی نبود بیش ز کویش سفر ما
داغ تو بر آورد ز کانون دلم دود
دودی که بسوزد ز تفش آتش نمرود
زین محنت بسیار که دارم همه موجود
غیرم به فسون کرد جدا از تو چه میبود
گر داشت اثر تیر دعای سحر ما
تا دهر چه خواهد ز من سوخته کوکب
کز داغ غمت روز مرا ساخته چون شب
وز سنگ عدو جان ز تعب آمده بر لب
تا از پی آزار که گرد آمده امشب
جمعند رقیبان بسر رهگذر ما
آمد به سر نعش تو خواهر پی دیدن
شد غنچه دیدار تو را موسم چیدن
ده گوش به دردم بود ارمیل شنیدم
شادم که ز کویت نتوانم به پریدن
بشکته شد از سنگ ستم بال و پر ما
تا تاب عطش لاله سیراب تو پژمرد
شمع رخ رنگین تو از صرصر کین برد
بر شیشه بیتابی من سنگ جفا خورد
زین بانک جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
از بس بشه تشنه جگر راز نهان گفت
راز غم پنهان به برادر به عیان گفت
(صامت) به امانم آمده هر دم به فغان گفت
امشب همه مجمر سخن از سوختگان گفت
ای قافله سالار من و همسفر ما
آسوده بخوابی چه خوش از رهگذر ما
نگذاشت که بر روی تو افتد نظر ما
دیدی که چها کرد به ما چشم تر ما
طاقت کم و غم بیش زمان کوته که تواند
تا درد گرفتاری ما بر تو رساند
کو مرگ که از قید حیاتم برهاند
احوال دل سوخته دل سوخته داند
از شمع بپرسید ز سوز جگر ما
ای کعبه اسلام کشیدیم سوی دیر
رخت از سوی کوی تو خداوند کند خیر
با شمر ستمکار جفا جوی سبکسیر
گو این همه شادی مکن از رفتن ما غیر
گاهی نبود بیش ز کویش سفر ما
داغ تو بر آورد ز کانون دلم دود
دودی که بسوزد ز تفش آتش نمرود
زین محنت بسیار که دارم همه موجود
غیرم به فسون کرد جدا از تو چه میبود
گر داشت اثر تیر دعای سحر ما
تا دهر چه خواهد ز من سوخته کوکب
کز داغ غمت روز مرا ساخته چون شب
وز سنگ عدو جان ز تعب آمده بر لب
تا از پی آزار که گرد آمده امشب
جمعند رقیبان بسر رهگذر ما
آمد به سر نعش تو خواهر پی دیدن
شد غنچه دیدار تو را موسم چیدن
ده گوش به دردم بود ارمیل شنیدم
شادم که ز کویت نتوانم به پریدن
بشکته شد از سنگ ستم بال و پر ما
تا تاب عطش لاله سیراب تو پژمرد
شمع رخ رنگین تو از صرصر کین برد
بر شیشه بیتابی من سنگ جفا خورد
زین بانک جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
از بس بشه تشنه جگر راز نهان گفت
راز غم پنهان به برادر به عیان گفت
(صامت) به امانم آمده هر دم به فغان گفت
امشب همه مجمر سخن از سوختگان گفت
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۹ - و برای او همچنین
دید چون قاسم عروس از دوریش انکار دارد
گفت حق داری جدایی محنت بسیار دارد
چاره در صبر است هر چندت که غم ناچار دارد
عاشقی کو بزم دل را خالی از اغیار دارد
با غم دلداربودن لذت دیدار دارد
منشی غم در سیهروزی نوشت انجام ما را
کرده به هر ما ذبیحان چون منا کرب و بلا را
سر به سر باید هدف شد طعنه تیر بلا را
گفتمش تیر فراغت از جگر بگذشت ما را
گفت اگر خواهی وفای گل جفای خار دارد
رفتم از کویت به چشم خونفشان دل پر ز حسرت
از تو و یار و دیار خود نمودم ترک الفت
ساقی دوران نموده ساغر پردرد و نقمت
گفتمش یا بار محنت بر دلم نه یا محبت
گفت از اول بار گفتم بار من سر بار دارد
از شکست کار خود در دل الم بسیار دارم
فرصتی کو تا غمدل در برت اظهار دارم
دامن بخت ار به چنگ افتاد با وی کار دارم
شکوه گر دارم ز دل دارم نه از دلدار دارم
کو به تنگم هر زمان از نالههای زار دارد
دست و پا از خون خود در جنگ کردن رنگ خوشتر
چنگ بر تار دل عاشق زدن از چنگ خوشتر
زانکه چنگ دل ز تار موی جانان تار دارد
گفت با وی نوعروس! به قاسم شیرین شمایل
بر وصال حوریان گویا دلت گردیده مایل
رفتی و داغ فراقت تا قیامت ماند در دل
تیغ ابروی تو بحث کفر و دین را کرده باطل
چون ز زلف و گیسویت هم پنجه هم زنار دارد
گفت قاسم آه و افغانت ز کف دل میرباید
از دو چشمم جوی خون مانند جیحون میگشاید
صبر کن جانا قیامت هر چه دیر آید بیاید
درس عشق آموختن (صامت) ز هر مرغی نیاید
طوطی گلزار بهتر پیبدین اسرار دارد
گفت حق داری جدایی محنت بسیار دارد
چاره در صبر است هر چندت که غم ناچار دارد
عاشقی کو بزم دل را خالی از اغیار دارد
با غم دلداربودن لذت دیدار دارد
منشی غم در سیهروزی نوشت انجام ما را
کرده به هر ما ذبیحان چون منا کرب و بلا را
سر به سر باید هدف شد طعنه تیر بلا را
گفتمش تیر فراغت از جگر بگذشت ما را
گفت اگر خواهی وفای گل جفای خار دارد
رفتم از کویت به چشم خونفشان دل پر ز حسرت
از تو و یار و دیار خود نمودم ترک الفت
ساقی دوران نموده ساغر پردرد و نقمت
گفتمش یا بار محنت بر دلم نه یا محبت
گفت از اول بار گفتم بار من سر بار دارد
از شکست کار خود در دل الم بسیار دارم
فرصتی کو تا غمدل در برت اظهار دارم
دامن بخت ار به چنگ افتاد با وی کار دارم
شکوه گر دارم ز دل دارم نه از دلدار دارم
کو به تنگم هر زمان از نالههای زار دارد
دست و پا از خون خود در جنگ کردن رنگ خوشتر
چنگ بر تار دل عاشق زدن از چنگ خوشتر
زانکه چنگ دل ز تار موی جانان تار دارد
گفت با وی نوعروس! به قاسم شیرین شمایل
بر وصال حوریان گویا دلت گردیده مایل
رفتی و داغ فراقت تا قیامت ماند در دل
تیغ ابروی تو بحث کفر و دین را کرده باطل
چون ز زلف و گیسویت هم پنجه هم زنار دارد
گفت قاسم آه و افغانت ز کف دل میرباید
از دو چشمم جوی خون مانند جیحون میگشاید
صبر کن جانا قیامت هر چه دیر آید بیاید
درس عشق آموختن (صامت) ز هر مرغی نیاید
طوطی گلزار بهتر پیبدین اسرار دارد
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۱ - و برای او همچنین
ساقی بیا که دلبرم امروز در بر است
می دهد که عشرت دو جهانم میسر است
شام غمم به صبح سعادت برابر است
بر دستم آن شبی که سر زلف دلبر است
حقا که از هزار شب قدر بهتر است
آن را که بار منت یاری به دوش نیست
در نزد عقل صاحب ادراک و هوش نیست
خوشتر ز ذکر نام تو حرفی به گوش نیست
حاجت به مشک و عنبر و عنبر فروش نیست
از زلف مشکبار تو عالم معطر است
ای طره نو فتنه و بالای تو بلا
سروچگل غعزال ختن آهوی ختا
پرده ز رخ بنه گره از زلف برگشا
با کاروان هند بگو ای صبا میا
کانجا که این لیست چه حاجت به شکر است
روزی که شد خیال بکوی تو رهبرم
افکند آرزوی کم و بیش از سرم
از همتت به عین گدایی توانگرم
در انتظار آنکه در آئی تو از درم
چشم بسان حلقه شب و روز بر در است
تا چند مرغ جان به نفس بال و پر زند
هر لحظه نقش تازه و رنگ دگر زند
تا کی گل از وصال تو آخر بسر زند
خورشید اگر مقابل روی تو سر زند
روشن شود به خلق که از ذره کمتر است
تا جلوه جمال تو از بهر سرنوشت
روز ازل نمود تجلی به خوب و زشت
آن یک طریق کعبه گرفت و یکی کنشت
هر کس که دید قدر تو را گفت در بهشت
آن باغ دلگشاست که اینش صنوبر است
تا پی بباغ عارض تو برده است خلد
چشمش به انتظار تو اندر ره است خلد
با آنکه نور چشم گدا و شه است خلد
از گلشن وصال تو یک غنچه است خلد
وز باده جلال تو یک قطره کوثر است
روزی که مرغ جان پرد از آشیان تن
جادر بهشت قرب تو جوید نه در چمن
(صامت) بمخوان حدیث جنان را به گوش من
واعظ دیگر ز روضه رضوان مکن سخن
(ما را وصال دوست ز فردوس خوشتر است
می دهد که عشرت دو جهانم میسر است
شام غمم به صبح سعادت برابر است
بر دستم آن شبی که سر زلف دلبر است
حقا که از هزار شب قدر بهتر است
آن را که بار منت یاری به دوش نیست
در نزد عقل صاحب ادراک و هوش نیست
خوشتر ز ذکر نام تو حرفی به گوش نیست
حاجت به مشک و عنبر و عنبر فروش نیست
از زلف مشکبار تو عالم معطر است
ای طره نو فتنه و بالای تو بلا
سروچگل غعزال ختن آهوی ختا
پرده ز رخ بنه گره از زلف برگشا
با کاروان هند بگو ای صبا میا
کانجا که این لیست چه حاجت به شکر است
روزی که شد خیال بکوی تو رهبرم
افکند آرزوی کم و بیش از سرم
از همتت به عین گدایی توانگرم
در انتظار آنکه در آئی تو از درم
چشم بسان حلقه شب و روز بر در است
تا چند مرغ جان به نفس بال و پر زند
هر لحظه نقش تازه و رنگ دگر زند
تا کی گل از وصال تو آخر بسر زند
خورشید اگر مقابل روی تو سر زند
روشن شود به خلق که از ذره کمتر است
تا جلوه جمال تو از بهر سرنوشت
روز ازل نمود تجلی به خوب و زشت
آن یک طریق کعبه گرفت و یکی کنشت
هر کس که دید قدر تو را گفت در بهشت
آن باغ دلگشاست که اینش صنوبر است
تا پی بباغ عارض تو برده است خلد
چشمش به انتظار تو اندر ره است خلد
با آنکه نور چشم گدا و شه است خلد
از گلشن وصال تو یک غنچه است خلد
وز باده جلال تو یک قطره کوثر است
روزی که مرغ جان پرد از آشیان تن
جادر بهشت قرب تو جوید نه در چمن
(صامت) بمخوان حدیث جنان را به گوش من
واعظ دیگر ز روضه رضوان مکن سخن
(ما را وصال دوست ز فردوس خوشتر است
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۲ - و برای او همچنین
یا رب نظری کن به من و چشم پر آبم
کز بیم مکافات تو اندر تب و تابم
اما کرمت برده ز دل خوف عذابم
چندان بسر کوی خرابات خرابم
کاسوده ز اندیشه فردای حسابم
تا دام عطای تو بود بر سر راهم
گر بنده فرمانم و گر روی سیاهم
هرگز نبود جانب اعمال نگاهم
گر کار تو فضلست چه پرواز گناهم
ور شغل تو عدل است چه حال به ثوابم
چون من به بدن جامه تذویر نپوشم
آزار دلی ندهم و زهدی نفروشم
الا به ره دوستی دوست نکوشم
افسانه دوزخ همه باد است به گوشم
من ز آتش هجران تو در عین عذابم
هرچند مرا فقر به سر حد کمال است
دستم به کسی باز کی از بهر سئوالست
خاطر ز پی وصل تو سرگرم خیالست
آه سحر و اشک شبم شاهد حالست
کز یاد رخ و زلف تو در آتش و آیم
نایافتم از بیخبری راحت جان را
کندم ز بدن پیرهن شک و گمان را
انداختم از سر هوس کون و مکان را
نخجیر نمودم همه شیران جهان را
تا آهوی چشمت سگ خود کرد خطابم
پنداشتم اول که زبون کرد مرا عشق
چون یافتم از خویش برون کرد مرا عشق
تا برد مرا سلسله موی تو تابم
روزی که دلم جلوه خوبان جهان دید
ز آن جلوه عیان پرتو آن روی نهان دید
آن را که نظر در طلبش بود همان دید
گفتم که به شب چشمه خورشید توان دید
گفت ار بگشایند شبی بند نقابم
ای پیش رو مردم آزاد فروغی
بنیاد محبت ز تو آباد فروغی
جسته ز تو (صامت) ره ارشاد فروغی
از تنگی دل هر چه زدم داد فروغی
یک بار نداد آن مه بیباک جوابم
کز بیم مکافات تو اندر تب و تابم
اما کرمت برده ز دل خوف عذابم
چندان بسر کوی خرابات خرابم
کاسوده ز اندیشه فردای حسابم
تا دام عطای تو بود بر سر راهم
گر بنده فرمانم و گر روی سیاهم
هرگز نبود جانب اعمال نگاهم
گر کار تو فضلست چه پرواز گناهم
ور شغل تو عدل است چه حال به ثوابم
چون من به بدن جامه تذویر نپوشم
آزار دلی ندهم و زهدی نفروشم
الا به ره دوستی دوست نکوشم
افسانه دوزخ همه باد است به گوشم
من ز آتش هجران تو در عین عذابم
هرچند مرا فقر به سر حد کمال است
دستم به کسی باز کی از بهر سئوالست
خاطر ز پی وصل تو سرگرم خیالست
آه سحر و اشک شبم شاهد حالست
کز یاد رخ و زلف تو در آتش و آیم
نایافتم از بیخبری راحت جان را
کندم ز بدن پیرهن شک و گمان را
انداختم از سر هوس کون و مکان را
نخجیر نمودم همه شیران جهان را
تا آهوی چشمت سگ خود کرد خطابم
پنداشتم اول که زبون کرد مرا عشق
چون یافتم از خویش برون کرد مرا عشق
تا برد مرا سلسله موی تو تابم
روزی که دلم جلوه خوبان جهان دید
ز آن جلوه عیان پرتو آن روی نهان دید
آن را که نظر در طلبش بود همان دید
گفتم که به شب چشمه خورشید توان دید
گفت ار بگشایند شبی بند نقابم
ای پیش رو مردم آزاد فروغی
بنیاد محبت ز تو آباد فروغی
جسته ز تو (صامت) ره ارشاد فروغی
از تنگی دل هر چه زدم داد فروغی
یک بار نداد آن مه بیباک جوابم
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۳ - همچنین
به سر کوی تو با حال تباه آمدهایم
ز پی دعوی عشق تو گواه آمدهایم
همچو سیاره به دنباله ماه آمدهایم
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم
قلم صنع چه سرمشق جمال تو نوشت
سکه زد صیرفی حسن تو در دیر و کنشت
به سوی دیدن باغ رخت ای جور سرشت
سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری آن مهر گیاه آمدهایم
هوس گندم خال لبت ای عیسی دم
رونق منزل ما را به جنان زد برهم
بار کردیم سوی ملک جهان با آدم
رهرو منزل عشقیم وز سر حد عدم
تا باقلیم وجود این همه راه آمدهایم
ای قدت فتنه دل خنده تو رهزن دین
سرو گلزار وفا ماه ختا غیرت چین
پرده شرم ز رخسار بر انداز و ببین
با چنین گنج که شد خازن و روحالامین
به گدایی به در خانه شاه آمدهایم
بیجهت نیست که ابروی کجت از چپ و راست
چو مه نو بر اهل نظر انگشت نماست
حل این مسئله از مصحف رویت پیداست
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم عرق گناه آمدهایم
خلق از عاقل ودیوانه و مست و هشیار
به کمانخانه ابروی تو گردید دچار
تا شوند از نظر مرحمتت برخوردار
آبرو میرود ای ابر خطاپوش بیار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
زاهدا دعوی ز هدار کنی از بهر خدا
بده از صیقل اخلاق دل خویش صفا
تا چو (صامت) نشوی شیفته روی و ریا
حافظ این خرفه پشمینه بینداز که ما
از پی قافله با آتش و آه آمدهایم
ز پی دعوی عشق تو گواه آمدهایم
همچو سیاره به دنباله ماه آمدهایم
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم
قلم صنع چه سرمشق جمال تو نوشت
سکه زد صیرفی حسن تو در دیر و کنشت
به سوی دیدن باغ رخت ای جور سرشت
سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری آن مهر گیاه آمدهایم
هوس گندم خال لبت ای عیسی دم
رونق منزل ما را به جنان زد برهم
بار کردیم سوی ملک جهان با آدم
رهرو منزل عشقیم وز سر حد عدم
تا باقلیم وجود این همه راه آمدهایم
ای قدت فتنه دل خنده تو رهزن دین
سرو گلزار وفا ماه ختا غیرت چین
پرده شرم ز رخسار بر انداز و ببین
با چنین گنج که شد خازن و روحالامین
به گدایی به در خانه شاه آمدهایم
بیجهت نیست که ابروی کجت از چپ و راست
چو مه نو بر اهل نظر انگشت نماست
حل این مسئله از مصحف رویت پیداست
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم عرق گناه آمدهایم
خلق از عاقل ودیوانه و مست و هشیار
به کمانخانه ابروی تو گردید دچار
تا شوند از نظر مرحمتت برخوردار
آبرو میرود ای ابر خطاپوش بیار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
زاهدا دعوی ز هدار کنی از بهر خدا
بده از صیقل اخلاق دل خویش صفا
تا چو (صامت) نشوی شیفته روی و ریا
حافظ این خرفه پشمینه بینداز که ما
از پی قافله با آتش و آه آمدهایم
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۲ - حمایت در فریب دنیا
یکی بیچارهای محنت رسیده
به دوران کور و محروم از دو دیده
نهان در پرده عصمت زنی داشت
چو شیطان بلکه دزد رهزنی داشت
به افسون و حیل دایم شب و روز
زدی بر قلب شوهر تبر دلدوز
دمادم عشوه بنیاد کردی
به این افسانهاش دلشاد کردی
که صد حیف از چنین حسن یگانه
شدی محروم از دور زمانه
دریغا گر تو را چشمی بسر بود
به رخسار و جمال من نظر بود
اگر یک ره برویم دیده بودی
گل از گلزار حسنم چیده بودی
ز شوق طلعتم از بسکه نیکوست
نگنجیدی بسان مغز در پوست
بدیدی گر که سبب غبغبم را
کنار چشمه نوش لبم را
شدی یکباره بیرون از سرت هوش
نمودی چشمه حیوان فراموش
سواد زلف جعد مشک بویم
بیاض طلعت روی نکویم
به چشم حور و غلمان سرمه داده
به رضوان روزن جنت گشاده
چون من همخوابه در نیکویی طاق
ندیده است و نبیند چشم آفاق
بدان مکاره پرحیله و فن
بگفتا مرد کور از قلب روشن
گر از نظاره چشمم ناامید است
ولی از عقل این مطلب بعید است
تو را با این رخ زیبا که داری
بدین سرو قد رعنا که داری
کجا با چون منی همراز بودی
به این کوری مرا دمساز بودی
گرفتم کز حقیقت با من کور
تو را رسم وفا میبود منظور
بگرد ما در این آباد کشور
بسی هستند رندان قلندر
که چون برسر برندی تاج گیرند
ز ماه آسمانی باج گیرند
چه دیدندی جمال دل فریبت
چه گوهر در کف مفس غریبت
به ساعت دست غارت میگشودند
تو را از دامن من میربودند
غرض از این سخن بیقیل و قالست
برای عشوه دنیا مثال است
شود اندر جهان کی مرد عاقل
به نیرنگ عجو دهر مایل
اگر زال زمانه باوفا بود
زمانی یار مردان خدا بود
نبودش گر طریقبیوفایی
چرا میکرد از خوبان جدایی
ز وصل وی نباشد شاد و مسرور
مگر چشمی که فی الواقع بود کور
مگو (صامت) برای دیگران پند
برو خود را برون بنما از این پند
به دوران کور و محروم از دو دیده
نهان در پرده عصمت زنی داشت
چو شیطان بلکه دزد رهزنی داشت
به افسون و حیل دایم شب و روز
زدی بر قلب شوهر تبر دلدوز
دمادم عشوه بنیاد کردی
به این افسانهاش دلشاد کردی
که صد حیف از چنین حسن یگانه
شدی محروم از دور زمانه
دریغا گر تو را چشمی بسر بود
به رخسار و جمال من نظر بود
اگر یک ره برویم دیده بودی
گل از گلزار حسنم چیده بودی
ز شوق طلعتم از بسکه نیکوست
نگنجیدی بسان مغز در پوست
بدیدی گر که سبب غبغبم را
کنار چشمه نوش لبم را
شدی یکباره بیرون از سرت هوش
نمودی چشمه حیوان فراموش
سواد زلف جعد مشک بویم
بیاض طلعت روی نکویم
به چشم حور و غلمان سرمه داده
به رضوان روزن جنت گشاده
چون من همخوابه در نیکویی طاق
ندیده است و نبیند چشم آفاق
بدان مکاره پرحیله و فن
بگفتا مرد کور از قلب روشن
گر از نظاره چشمم ناامید است
ولی از عقل این مطلب بعید است
تو را با این رخ زیبا که داری
بدین سرو قد رعنا که داری
کجا با چون منی همراز بودی
به این کوری مرا دمساز بودی
گرفتم کز حقیقت با من کور
تو را رسم وفا میبود منظور
بگرد ما در این آباد کشور
بسی هستند رندان قلندر
که چون برسر برندی تاج گیرند
ز ماه آسمانی باج گیرند
چه دیدندی جمال دل فریبت
چه گوهر در کف مفس غریبت
به ساعت دست غارت میگشودند
تو را از دامن من میربودند
غرض از این سخن بیقیل و قالست
برای عشوه دنیا مثال است
شود اندر جهان کی مرد عاقل
به نیرنگ عجو دهر مایل
اگر زال زمانه باوفا بود
زمانی یار مردان خدا بود
نبودش گر طریقبیوفایی
چرا میکرد از خوبان جدایی
ز وصل وی نباشد شاد و مسرور
مگر چشمی که فی الواقع بود کور
مگو (صامت) برای دیگران پند
برو خود را برون بنما از این پند
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۴ - خیز کاین جای تو نیست
نیست دردی که ز هر گوشه مهیای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
شمیر نیلی کند که از ظلم رخ دختر تو
کودک مضطر تو
مگر این سوخته دل دخت دلآرای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
تنت امروز چنین سرمه صفت مینگرم
خاک عالم به سرم
با خبر خواهرت از امشب و فردایت و نیست
خیز کاین جای تو نیست
به جز از چشم من و چشمه زخم بدنت
جان به قربان تنت
خون فشان چشم کسی بهر تماشای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
غیر زنجیر که در بستن ما بسته کمر
ای شه تشنه جگر
هیچکس نیست که دربند سروپای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
خسروا (صامت) محزون ز عزایت شب و روز
گویند از ناله سوز
کارزوئی به دلم غیرتمنای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
شمیر نیلی کند که از ظلم رخ دختر تو
کودک مضطر تو
مگر این سوخته دل دخت دلآرای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
تنت امروز چنین سرمه صفت مینگرم
خاک عالم به سرم
با خبر خواهرت از امشب و فردایت و نیست
خیز کاین جای تو نیست
به جز از چشم من و چشمه زخم بدنت
جان به قربان تنت
خون فشان چشم کسی بهر تماشای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
غیر زنجیر که در بستن ما بسته کمر
ای شه تشنه جگر
هیچکس نیست که دربند سروپای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
خسروا (صامت) محزون ز عزایت شب و روز
گویند از ناله سوز
کارزوئی به دلم غیرتمنای تو نیست
خیز کاین جای تو نیست
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۶ - دو بیت دیگر
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۷ - دو بیت دیگر
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۸ - دو بیت دیگر
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۹ - دو بیت دیگر
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱ - کتاب نوحه های سینه زنی
رفتی و بردی ز دل تاب و توانم علی
داغ فراق تو زد شعله به جانم علی
تازه جوانم علی سرو روانم علی
بعد تو امید من قطع شد از زندگی
داد فراقت به باد نام و نشانم علی
تازه جوانم علی سرو روانم علی
رفتی و از رفتنت باب تو دلگیر شد
مادرت ای نوجوان از غم تو پیر شد
در کف دشمن اسیر پیر زمین گیر شد
دوری روی تو کرد سیر ز جانم علی
تازه جوانم علی سرو روانم علی
مانده بدل آرزو تا که در این وادیت
پا کنم از روی مهر حجله گه شادیت
به تو بندم حنا در شب دامادیت
داد که یک دم نداد هر امانم علی
تازه جوانم علی سرو روانم علی
ای گل باغ حسین اکبر نسرین عذار
دیده زینت بود بهتر تو در انتظار
گریه کنم تا بکی در غم تو زار زار
بیتو رود در فک آه و فغانم علی
تازه جوانم علی سرو روانم علی
سیر نگشته دلم از رخ زیبای تو
باب تو دارد هنوز میل تماشای تو
خیز که تا بنگرم بر قد و بالای تو
آتش قلب کباب تا بنشانم علی
تازه جوانم علی سرو روانم علی
خانه صبر مرا ساخته زیر و زبر
آنکه تو را ای پسر تیغ ستم زد بسر
تا ز سرت شد عیان معنی شقالقمر
تازه جوانم علی سرو روانم علی
تنگ چو (صامت) شده دل ز جهانم علی
داغ فراق تو زد شعله به جانم علی
تازه جوانم علی سرو روانم علی
بعد تو امید من قطع شد از زندگی
داد فراقت به باد نام و نشانم علی
تازه جوانم علی سرو روانم علی
رفتی و از رفتنت باب تو دلگیر شد
مادرت ای نوجوان از غم تو پیر شد
در کف دشمن اسیر پیر زمین گیر شد
دوری روی تو کرد سیر ز جانم علی
تازه جوانم علی سرو روانم علی
مانده بدل آرزو تا که در این وادیت
پا کنم از روی مهر حجله گه شادیت
به تو بندم حنا در شب دامادیت
داد که یک دم نداد هر امانم علی
تازه جوانم علی سرو روانم علی
ای گل باغ حسین اکبر نسرین عذار
دیده زینت بود بهتر تو در انتظار
گریه کنم تا بکی در غم تو زار زار
بیتو رود در فک آه و فغانم علی
تازه جوانم علی سرو روانم علی
سیر نگشته دلم از رخ زیبای تو
باب تو دارد هنوز میل تماشای تو
خیز که تا بنگرم بر قد و بالای تو
آتش قلب کباب تا بنشانم علی
تازه جوانم علی سرو روانم علی
خانه صبر مرا ساخته زیر و زبر
آنکه تو را ای پسر تیغ ستم زد بسر
تا ز سرت شد عیان معنی شقالقمر
تازه جوانم علی سرو روانم علی
تنگ چو (صامت) شده دل ز جهانم علی
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۸ - و برای او
ای مسیب ز جهان سوی جنان در سفرم
شده پرخون جگرم
بنشین لحظه اندر دم آخر به برم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
بسکه کاهیده شد از صدمه زنجیر تنم
آب گشته بدنم
رقمی نیست ز پا تا بسر من دیگرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
دل افسرده و محزون و جگر خون و غریب
بیپرستار و طبیب
نه معنی است به بالین نه انیسی به سرم
شده پر خون جگرم کو رضا کو پسرم
زد چنان برق اجل شعله مرا بر تن و جان
که به دوران جهان
نه دگر اسم بجا باز بود نی اثرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
زهر هارون ستمگر جگرم را بگداخت
بدل آتش انداخت
ساخت بیمونس و دور از وطن و دربدرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
قاصدی کو که رود از بر من سوی وطن
با غم و درد و محن
به محبان و عزیزان برساند خبرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
به رضا گوید آیا نور دو چشمان پدر
بسرم کن تو گذر
که به راه تو بود موسم مردن نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ای مسیب دم مرگ است ز بیداد رسی
همچو مرغ قفسی
یاد آید ز حسین جد به خون غوطهورم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
چو کنم یاد ز احوال تن بیسر او
غرقه خون پیکر او
روز چون شام شود تیره بعد نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ز غم العطش وی بلب شط فرات
شد مرا قطع حیات
روز و شب گشته روان خون ز دو چشمان ترم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
وعده دیدن رویت به قیامت افتاد
عاقبت در بغداد
بی تو مدفون شدهام مونس شام و سحرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
کس نبود ا زدفن و کفن شاه شهید
شد مرا قطع امید
همچو (صامت) به خدنگ غم ماتم سپرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
شده پرخون جگرم
بنشین لحظه اندر دم آخر به برم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
بسکه کاهیده شد از صدمه زنجیر تنم
آب گشته بدنم
رقمی نیست ز پا تا بسر من دیگرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
دل افسرده و محزون و جگر خون و غریب
بیپرستار و طبیب
نه معنی است به بالین نه انیسی به سرم
شده پر خون جگرم کو رضا کو پسرم
زد چنان برق اجل شعله مرا بر تن و جان
که به دوران جهان
نه دگر اسم بجا باز بود نی اثرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
زهر هارون ستمگر جگرم را بگداخت
بدل آتش انداخت
ساخت بیمونس و دور از وطن و دربدرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
قاصدی کو که رود از بر من سوی وطن
با غم و درد و محن
به محبان و عزیزان برساند خبرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
به رضا گوید آیا نور دو چشمان پدر
بسرم کن تو گذر
که به راه تو بود موسم مردن نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ای مسیب دم مرگ است ز بیداد رسی
همچو مرغ قفسی
یاد آید ز حسین جد به خون غوطهورم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
چو کنم یاد ز احوال تن بیسر او
غرقه خون پیکر او
روز چون شام شود تیره بعد نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ز غم العطش وی بلب شط فرات
شد مرا قطع حیات
روز و شب گشته روان خون ز دو چشمان ترم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
وعده دیدن رویت به قیامت افتاد
عاقبت در بغداد
بی تو مدفون شدهام مونس شام و سحرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
کس نبود ا زدفن و کفن شاه شهید
شد مرا قطع امید
همچو (صامت) به خدنگ غم ماتم سپرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۷ - زبان حال علیا جاه حضرت زهرا(س)
یا علی این عم تاجدار
ای بهر غم بیکسان را غمگسار
یاورم شو گشته محنت کار من
برد اجل نزدیک منزل یار من
جان زهرا میشود قربان تو
لحظهای دیگر بود مهمان تو
طایر روحم ز تن بگشوده بال
بس دلم بگرفته زین عالم ملال
کردهام از نعمت آباد جهان
با تن رنجور و جسم ناتوان
سوی گلزار جنان سازم سفر
شوق دیدار پدر دارم بسر
با پدر خواهم حکایتها کنم
ز امتان وی شکایتها کنم
گویم ای باب کرام تاجدار
بعد تو شد دختر بیغمگسار
ای پدر بین پهلوی بشکستهام
بازوی از تازیانه خستهام
ای پدر بنگر عذار نیلیم
زد عمر از کین به ضرب سیلیم
آتش بیداد زد در خانهام
سوخت از بهر غضب کاشانهام
کرد از ضرب در آن شوم پلید
محسن ششماههام از کین شهید
اوفکند ای خسرو عالیجناب
بر گلوی شوهرم از کین طناب
لیک با تو ای امام ارجمند
باشدم این دم وصیتهای چند
اولا ای شهریار بحر و بر
گر بدی از من تو دیدی درگذر
چون تنم سازی نهان در زیر گل
ساز زهرا به جان و دل بحل
بعد من ای جان و ای جانان من
می نپوشی دیده از طفلان من
طفل بیمارم به دوران مضطر است
در جهان چون مرغ بیبال و پر است
گر حسن افسرده گردد از الم
از غمش در سینه خون گردد دلم
گر حسینم را بیازاد کسی
کرده آزار دل زارم بسی
زینب و کلثوم زار مضطرم
دختران نورس غم پرورم
کس نیازارد دل غمناکشان
گرچه با غم شد سرشته خاکشان
آن دو بیکس را نه وقت ابتلاست
محتت ایشان به دشت کربلاست
آن زمان کافند حسینم روی خاک
با تن صداره چون گل چاک چاک
شمر بنشیند به روی سینهاش
تا برد سر از تن بیکینهاش
واندر آن صحرا کنند از بیکسی
استغاثه در بر هر ناکسی
رحم کی سازد کسی بر حالشان
میکند آزردهتر احوالشان
میشوند از جور اعدا دستگیر
هم در آن وادی غریب و هم اسیر
وز بلای کوفه گویم یا ز شام
شرح این غم کی توان گفتن تمام
مختصر کن (حاجبا) زین بیشتر
شعله ماتم مزن بر خشک وتر
ای بهر غم بیکسان را غمگسار
یاورم شو گشته محنت کار من
برد اجل نزدیک منزل یار من
جان زهرا میشود قربان تو
لحظهای دیگر بود مهمان تو
طایر روحم ز تن بگشوده بال
بس دلم بگرفته زین عالم ملال
کردهام از نعمت آباد جهان
با تن رنجور و جسم ناتوان
سوی گلزار جنان سازم سفر
شوق دیدار پدر دارم بسر
با پدر خواهم حکایتها کنم
ز امتان وی شکایتها کنم
گویم ای باب کرام تاجدار
بعد تو شد دختر بیغمگسار
ای پدر بین پهلوی بشکستهام
بازوی از تازیانه خستهام
ای پدر بنگر عذار نیلیم
زد عمر از کین به ضرب سیلیم
آتش بیداد زد در خانهام
سوخت از بهر غضب کاشانهام
کرد از ضرب در آن شوم پلید
محسن ششماههام از کین شهید
اوفکند ای خسرو عالیجناب
بر گلوی شوهرم از کین طناب
لیک با تو ای امام ارجمند
باشدم این دم وصیتهای چند
اولا ای شهریار بحر و بر
گر بدی از من تو دیدی درگذر
چون تنم سازی نهان در زیر گل
ساز زهرا به جان و دل بحل
بعد من ای جان و ای جانان من
می نپوشی دیده از طفلان من
طفل بیمارم به دوران مضطر است
در جهان چون مرغ بیبال و پر است
گر حسن افسرده گردد از الم
از غمش در سینه خون گردد دلم
گر حسینم را بیازاد کسی
کرده آزار دل زارم بسی
زینب و کلثوم زار مضطرم
دختران نورس غم پرورم
کس نیازارد دل غمناکشان
گرچه با غم شد سرشته خاکشان
آن دو بیکس را نه وقت ابتلاست
محتت ایشان به دشت کربلاست
آن زمان کافند حسینم روی خاک
با تن صداره چون گل چاک چاک
شمر بنشیند به روی سینهاش
تا برد سر از تن بیکینهاش
واندر آن صحرا کنند از بیکسی
استغاثه در بر هر ناکسی
رحم کی سازد کسی بر حالشان
میکند آزردهتر احوالشان
میشوند از جور اعدا دستگیر
هم در آن وادی غریب و هم اسیر
وز بلای کوفه گویم یا ز شام
شرح این غم کی توان گفتن تمام
مختصر کن (حاجبا) زین بیشتر
شعله ماتم مزن بر خشک وتر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
مرا دلیست که از بار بار میطلبد
بسوز سینه انگار بار می طلبد
مرا دلیست که گر مست باشد و هوشیار
زمست خواه ز هشیار بار می طلبد
بکنج صومعه هوشیار در طلب نه و مست
فتاده بر در خمار یار می طلبد
از طرف بر در و دیوار کعبه اوست مراد
که عاشق از در و دیوار بار می طلبد
نخواست جنت اعلى و حور صاحب طور
زیار طالب دیدار بار می طلبد
به شاخسار طلب عندلیب شب
نشسته با دل بیدار بار می طلبد
همه شب دو کون طالب گلزار جتند و کمال
از بوستان و گلزار بار می طلبد
بسوز سینه انگار بار می طلبد
مرا دلیست که گر مست باشد و هوشیار
زمست خواه ز هشیار بار می طلبد
بکنج صومعه هوشیار در طلب نه و مست
فتاده بر در خمار یار می طلبد
از طرف بر در و دیوار کعبه اوست مراد
که عاشق از در و دیوار بار می طلبد
نخواست جنت اعلى و حور صاحب طور
زیار طالب دیدار بار می طلبد
به شاخسار طلب عندلیب شب
نشسته با دل بیدار بار می طلبد
همه شب دو کون طالب گلزار جتند و کمال
از بوستان و گلزار بار می طلبد