عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
آنچه میدانم از آن یار بگویم یا نه
و آنچه بنهفته ز اغیار بگویم یا نه
دارم از اسرار بسی در دل و در جان مخفی
اندکی زانهمه بسیار بگویم یا نه
گرچه از عالم اطوار برون آمده ام
سخنی پند باطوار بگویم یا نه
سخنی را که در آن یار بگفتم با تو
هست اجازت که درین بار بگویم یا نه
معنی حسن گل و صورت عشق بلبل
همه در گوش دل خار بگویم یا نه
وصف آنکس که درین کوچه و این بازار است
در سر کوچه و بازار بگویم یا نه
آنکه اقرار همی کرد چرا منکر شد
علت و موجب انکار بگویم یا نه
سبب آنکه یکی در همه عالم ظاهر
گشت در کسوت بسیار بگویم یا نه
سر این نقطه که او هر نفسی دایره ای
مینماید نه بتکرار بگویم یا نه
مغربی جمله گفتار بگفتی یا نه
آنچه گفتی تو بگفتار بگویم یا نه
و آنچه بنهفته ز اغیار بگویم یا نه
دارم از اسرار بسی در دل و در جان مخفی
اندکی زانهمه بسیار بگویم یا نه
گرچه از عالم اطوار برون آمده ام
سخنی پند باطوار بگویم یا نه
سخنی را که در آن یار بگفتم با تو
هست اجازت که درین بار بگویم یا نه
معنی حسن گل و صورت عشق بلبل
همه در گوش دل خار بگویم یا نه
وصف آنکس که درین کوچه و این بازار است
در سر کوچه و بازار بگویم یا نه
آنکه اقرار همی کرد چرا منکر شد
علت و موجب انکار بگویم یا نه
سبب آنکه یکی در همه عالم ظاهر
گشت در کسوت بسیار بگویم یا نه
سر این نقطه که او هر نفسی دایره ای
مینماید نه بتکرار بگویم یا نه
مغربی جمله گفتار بگفتی یا نه
آنچه گفتی تو بگفتار بگویم یا نه
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ز چشم من چو تو ناظر بحسن خود بینی
چرا نقاب ز رخسار خود نمیفکنی
من و تو چونکه یکی بود بپیش اهل شهود
نهان زمن چه شوی چونکه من توام تو منی
چو رو باینه کاینات اوردی
برای جلوه گری شد پدید ما و منی
نه ئی ز خلوت و از انجمن دمی خالی
که هم بخلوت خویشی و هم بانجمنی
اگر بصورت غیری وگر بکسوت عین
بهر صفت که برائی برای خویشتنی
ز روی ذات نه جانی و نی جهان و نه تن
ولی ز روی صفت هم جهان و جان و تنی
ز روی لات و منات آنکه یار بود که بود
من الذّی بتجلی لعابد الوتنی
دلا ز عالم کثرت بوحدت آوردی
که وحدتست وطن گر تو عازم وطنی
چو مغربی بخور از دست کاینات شراب
که پیش ساقی باقی بود شراب هنی
چرا نقاب ز رخسار خود نمیفکنی
من و تو چونکه یکی بود بپیش اهل شهود
نهان زمن چه شوی چونکه من توام تو منی
چو رو باینه کاینات اوردی
برای جلوه گری شد پدید ما و منی
نه ئی ز خلوت و از انجمن دمی خالی
که هم بخلوت خویشی و هم بانجمنی
اگر بصورت غیری وگر بکسوت عین
بهر صفت که برائی برای خویشتنی
ز روی ذات نه جانی و نی جهان و نه تن
ولی ز روی صفت هم جهان و جان و تنی
ز روی لات و منات آنکه یار بود که بود
من الذّی بتجلی لعابد الوتنی
دلا ز عالم کثرت بوحدت آوردی
که وحدتست وطن گر تو عازم وطنی
چو مغربی بخور از دست کاینات شراب
که پیش ساقی باقی بود شراب هنی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
زد حلقه دوش بر دل ما یار معنوی
گفتم که کیست گفت که در باز کن توی
گفتم که من چگونه توام گفت ما یکیم
از بهر روی پوش نهان گشته در دوی
ما و منی و او و توئی شد حجاب تو
از خود بدینحجاب چو محجوب میشوی
خواهی که ما و او بشناسی که چون یکیست
بگذار زین منی و ازین مایی و توی
بگذر از این جهان که درین کهنه و نو است
آنگه ببین یکیست درین کهنه و نوی
نقش و نگار نقش نگار است بیگمان
مائی نهان شده است درین نقش با توی
جز مطربی بدان که درین پرتو خوش سر است
گر صد هزار نغمه و اواز بشنوی
نینی غلط که مهر سپهر حقیقتی
گرچه گهی چو ذرّه و گاهی چو پرتوی
ایمغربی تو سایه خورشید مشرقی
زان سایه وارد ز پی خورشید میدوی
آنچه تو جویای آنی گر شوی بیتو توئی
در مثال سایه خورشید در پی میدوی
تا تو غیری را تصور کردهای جویای من
کی توانی گشت یکتا با چنین شرک و دوی
دیده بگشا باری اندر خود نظر کن گر کنی
در جمالت وحدت خود شو چو یکتا میشوی
عزلتی گر زانکه میگیری بگیر از خویشتن
منزوی گر میشوی باری هم از خود منزوی
تا هر آنجا هست که میجوئی ز خود گردد روا
تا هر آنچیزی که میپرسی هم از خود بشنوی
رهروانرا راه به پایان کجا پایان رسد
تا بساط راه بار هرو نگردد منزوی
رهرو و ره را بدور انداز بی هر دو برو
چونکه میدانی حجاب تست راه رهروی
تا تو با خویشی گدا و بینوا و مفلسی
تا تو بیخویشی قباد و کیقباد و خسروی
گرچه از خورشید تابان نیست پرتو منفصل
مغربی را خود تو خورشیدی و خود پرتوی
الغرض در مقطع از مطلع شهیدی آورم
آنچه تو جویای آنی گر شوی بیخود توی
گفتم که کیست گفت که در باز کن توی
گفتم که من چگونه توام گفت ما یکیم
از بهر روی پوش نهان گشته در دوی
ما و منی و او و توئی شد حجاب تو
از خود بدینحجاب چو محجوب میشوی
خواهی که ما و او بشناسی که چون یکیست
بگذار زین منی و ازین مایی و توی
بگذر از این جهان که درین کهنه و نو است
آنگه ببین یکیست درین کهنه و نوی
نقش و نگار نقش نگار است بیگمان
مائی نهان شده است درین نقش با توی
جز مطربی بدان که درین پرتو خوش سر است
گر صد هزار نغمه و اواز بشنوی
نینی غلط که مهر سپهر حقیقتی
گرچه گهی چو ذرّه و گاهی چو پرتوی
ایمغربی تو سایه خورشید مشرقی
زان سایه وارد ز پی خورشید میدوی
آنچه تو جویای آنی گر شوی بیتو توئی
در مثال سایه خورشید در پی میدوی
تا تو غیری را تصور کردهای جویای من
کی توانی گشت یکتا با چنین شرک و دوی
دیده بگشا باری اندر خود نظر کن گر کنی
در جمالت وحدت خود شو چو یکتا میشوی
عزلتی گر زانکه میگیری بگیر از خویشتن
منزوی گر میشوی باری هم از خود منزوی
تا هر آنجا هست که میجوئی ز خود گردد روا
تا هر آنچیزی که میپرسی هم از خود بشنوی
رهروانرا راه به پایان کجا پایان رسد
تا بساط راه بار هرو نگردد منزوی
رهرو و ره را بدور انداز بی هر دو برو
چونکه میدانی حجاب تست راه رهروی
تا تو با خویشی گدا و بینوا و مفلسی
تا تو بیخویشی قباد و کیقباد و خسروی
گرچه از خورشید تابان نیست پرتو منفصل
مغربی را خود تو خورشیدی و خود پرتوی
الغرض در مقطع از مطلع شهیدی آورم
آنچه تو جویای آنی گر شوی بیخود توی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
پیش شیران دعوی شیری مکن چون روبهی
نا خوش است از زشت و لاغر لاف حسن و فربهی
خوش نباشد با اسیری از امیری دم زدن
زشت باشد با گدائی لاف و دعوی شهی
تو سلیمانی ولیکن دیو دارد خاتمت
یوسفی اما عزیز من هنوز اندر چهی
دعوی ناکرده خودرا از خودی خود بخود
خلق را دعوی بخود کردن بود از ابلهی
تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری
پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی
ابتدائی نیست ره را پس تو چونی مبتدی
انتهایی نیست حق را پس تو چونی منتهی
ابتدا و انتها بود آن او نه از تو است
بگذری از هر دو یکباره و از خود وارهی
طفل راهی رو طلز کن پیر ره بینی بحق
تا زمام اختیار خود بدست او دهی
روز و شب در نور ارشادش همی رو ره را
تا قدم از ظلمت آباد دل بیرون نهی
بعد از آن چون مغربی از راه و هرهرو فارغ است
رهرو و ره را بدور انداز اگر مرد رهی
ای دیده بگو از چه سبب مست و خرابی
ول دل تو چنین مست و خراب از چه شرابی
ای سینه بی کینه تو مجروح چرایی
سوزان جگر از چه چنین گشته کبابی
ای ماه شب افروز چرا زار و نزاری
وی مهر درخشنده چرا در تب و تابی
ای چرخ چرا یک نفس آرام نگیری
در چرخ چرائی و چرا بیخور و خوابی
آن آب کدام است که از وی تو بخاری
وان بحر چه بحر است که از وی تو حبابی
ای یار چه در پرده نهان میشوی خود
چون غیر توئی عین توئی و تو حجابی
با مغربی ار زانکه عیانی کنی ای دوست
در آینه با عکس رخ خود متابی
چون ناظر رخسار تو جز دیده تو نیست
سرو ز چه روی تو فرو هشته نقابی
نا خوش است از زشت و لاغر لاف حسن و فربهی
خوش نباشد با اسیری از امیری دم زدن
زشت باشد با گدائی لاف و دعوی شهی
تو سلیمانی ولیکن دیو دارد خاتمت
یوسفی اما عزیز من هنوز اندر چهی
دعوی ناکرده خودرا از خودی خود بخود
خلق را دعوی بخود کردن بود از ابلهی
تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری
پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی
ابتدائی نیست ره را پس تو چونی مبتدی
انتهایی نیست حق را پس تو چونی منتهی
ابتدا و انتها بود آن او نه از تو است
بگذری از هر دو یکباره و از خود وارهی
طفل راهی رو طلز کن پیر ره بینی بحق
تا زمام اختیار خود بدست او دهی
روز و شب در نور ارشادش همی رو ره را
تا قدم از ظلمت آباد دل بیرون نهی
بعد از آن چون مغربی از راه و هرهرو فارغ است
رهرو و ره را بدور انداز اگر مرد رهی
ای دیده بگو از چه سبب مست و خرابی
ول دل تو چنین مست و خراب از چه شرابی
ای سینه بی کینه تو مجروح چرایی
سوزان جگر از چه چنین گشته کبابی
ای ماه شب افروز چرا زار و نزاری
وی مهر درخشنده چرا در تب و تابی
ای چرخ چرا یک نفس آرام نگیری
در چرخ چرائی و چرا بیخور و خوابی
آن آب کدام است که از وی تو بخاری
وان بحر چه بحر است که از وی تو حبابی
ای یار چه در پرده نهان میشوی خود
چون غیر توئی عین توئی و تو حجابی
با مغربی ار زانکه عیانی کنی ای دوست
در آینه با عکس رخ خود متابی
چون ناظر رخسار تو جز دیده تو نیست
سرو ز چه روی تو فرو هشته نقابی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
تا تو اندر مراتب عددی
گه دهی و گه هزار و گاه صدی
لب را قشر و قشر را لبی
جسمرا روح و روح را جسدی
نیستی هیچ خالی از کثرت
تا درین معرض و درین صددی
گاه ابری و گاه بارانی
گاه بحری و گه برآن زبدی
بلبل نوبهار بستانی
گلرخ و ماه روی و سرو قدی
خوبی روی هر پریرویی
زیب و هر زلف و خط و خال و خدی
بحقیقت ترا جهان ولد است
گرچه او را ت این زمان ولدی
گرچه در اسم و نعت بسیاری
لیک در ذات واحد احدی
پیش از این بود مغربی ازلی
مدتی شد که گشته ابدی
گه دهی و گه هزار و گاه صدی
لب را قشر و قشر را لبی
جسمرا روح و روح را جسدی
نیستی هیچ خالی از کثرت
تا درین معرض و درین صددی
گاه ابری و گاه بارانی
گاه بحری و گه برآن زبدی
بلبل نوبهار بستانی
گلرخ و ماه روی و سرو قدی
خوبی روی هر پریرویی
زیب و هر زلف و خط و خال و خدی
بحقیقت ترا جهان ولد است
گرچه او را ت این زمان ولدی
گرچه در اسم و نعت بسیاری
لیک در ذات واحد احدی
پیش از این بود مغربی ازلی
مدتی شد که گشته ابدی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
تو ز مائی ولی ما را ندانی
ز دریایی ولی دریا ندانی
اگر دریا ندانی آن عجب نیست
عجب این است که صحرا را ندانی
بجان و تن ز بالائی و زیری
ولیکن زیر و بالا را ندانی
تو اشیائی و اشیا جملگی تو
اگرچه هیچ اشیا را ندانی
همه اسماء بتو هستند ظاهر
ظهور جمله اسما را ندانی
چرا غافل ز حق امهاتی
چه فرزندی که آبا را ندانی
ز آدم هن بغایت وقوفی
نه تنها آنکه حوا را ندانی
معما جهان با تو چه گویم
چو تو سرّ معما را ندانی
الا ای مغ بس عنقای مغرب
توئی با آنکه عنقا را ندانی
ز دریایی ولی دریا ندانی
اگر دریا ندانی آن عجب نیست
عجب این است که صحرا را ندانی
بجان و تن ز بالائی و زیری
ولیکن زیر و بالا را ندانی
تو اشیائی و اشیا جملگی تو
اگرچه هیچ اشیا را ندانی
همه اسماء بتو هستند ظاهر
ظهور جمله اسما را ندانی
چرا غافل ز حق امهاتی
چه فرزندی که آبا را ندانی
ز آدم هن بغایت وقوفی
نه تنها آنکه حوا را ندانی
معما جهان با تو چه گویم
چو تو سرّ معما را ندانی
الا ای مغ بس عنقای مغرب
توئی با آنکه عنقا را ندانی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
ترا که دیده نباشد نظر چگونه کنی
بدین قدم که تو داری سفر چگونه کنی
ترا که هیچ ز احوال خود خبر نبود
بگو ز حال خود دیگران را خبر چگونه کنی
نکره هیچ مریدی چگونه شیخ شوی
پسر نبوده کسی را پدر چگونه کنی
ترا که نیست خبر از جهان زیر و زبر
ز زیر عزم جهان زبر چگونه کنی
نکرده محو فراموش نقش لوح وجود
حدیث عشق ندانم زبر چگونه کنی
چو نیست هیچ وقوفت ز صنعت اکسیر
بهپیش اهل نظر مس زر چگونه کنی
نگشته کوکب وار صفت مسخر و مایل
نه مشتری و ز زهره قمر چگونه کنی
بمغربی چو رسیدی روان روان بگذر
از او نبرده نصیبی گذر چگونه کنی
بدین قدم که تو داری سفر چگونه کنی
ترا که هیچ ز احوال خود خبر نبود
بگو ز حال خود دیگران را خبر چگونه کنی
نکره هیچ مریدی چگونه شیخ شوی
پسر نبوده کسی را پدر چگونه کنی
ترا که نیست خبر از جهان زیر و زبر
ز زیر عزم جهان زبر چگونه کنی
نکرده محو فراموش نقش لوح وجود
حدیث عشق ندانم زبر چگونه کنی
چو نیست هیچ وقوفت ز صنعت اکسیر
بهپیش اهل نظر مس زر چگونه کنی
نگشته کوکب وار صفت مسخر و مایل
نه مشتری و ز زهره قمر چگونه کنی
بمغربی چو رسیدی روان روان بگذر
از او نبرده نصیبی گذر چگونه کنی
شمس مغربی : ترجیعات
شمارهٔ ۱
آفتاب وجود کرد اشراق
نور او سربسر گرفت آفاق
سر فرو کرد پرتو خورشید
در تنزل ز هر دریچه و طاق
مطلق آمد به جانب تقیید
گشت تقیید عازم اطلاق
هرکه بد جفت ظلمت عدمی
کرد نورش ز جفت ظلمت طلاق
مدتی رزق بر دوام رسید
تا عدم را وجود شد رزاق
کاروان وجود گشت روان
جانب چین و هند و روم و عراق
مجتمع گشت با وجود عدم
اجتماعی قرین بوس و عناق
چه عروسی است آنکه هستی حق
باشد او را که نکاح صداق
هرکه او شد زین نکاح آگه
دو جهان شد مطلع بدین میثاق
می هستی بکام عالم ریخت
ساقی جانفزای سیمین ساق
چون می هستیش بکام رسید
تلخی نیستیش شد ز مذاق
جامه ظلمت و عدم بدرید
مست بیرون دوید سینه بطاق
درد او را شراب شد درمان
زهر اورا مدام شد تریاق
آمد ایام قرب و عهد وصال
رفت هنگام بعد و هجر و فراق
چونکه صحرا فروق مهر گرفت
رو بصحرا ز خانقاه و رواق
نیست ایام خلوت و عزلت
نیست هنگام انزوا و وثاق
پای بر مرکب عزیمت آر
زانکه عزم درست تست براق
بگذر ز کرسی و ز عرش مجید
التفاتی مکن بسبع طباق
روی آور به عالم توحید
ور گذر زین جهان شرک و نفاق
تا رهی زین جهان جور و جفا
به سرای پر از وفا و وفاق
اسم خود محو کن از این طومار
رسی خود برتراش ازین اوراق
وصف او را مدان بخویش مضاف
لغت او را مکن بخود الحاق
هستب او را بود باستقلال
نیستی مر ترا باستحقاق
زانکه اندر جهان حکمت و علم
نام هستی کنند بر او اطلاق
رو ز اخلاق خویش فانی شو
تا که حق مر ترا شود اخلاق
دیده وام کن ز خالق خلق
تا ببینی به دیده اخلاق
که جز او نیست در سرای وجود
به حقیقت کسی دگر موجود
عشق پیش از جهان کن فیکون
در سرابی منزّه از چه و چون
بود آزاد از حدوث و قدم
بود مستغنی از ظهور و بطون
با نهاد از حریم خلوت خود
بهر اظهار حسن خود بیرون
جلوه کرد بر مظاهر کون
تا برون را بداد رنگ درون
داد بر چشم خویشتن جلوه
حسن خود در لباس گوناگون
روی خود دید در هزاران روی
چون نظر کرد چشم او ز عیون
گاه وامق شد و گهی عذرا
گاه لیلی شد و گهی مجنون
صفت آن یکی ظهور و بروز
صفت آن دگر خفا و کمون
نام او گشت عاشق و معشوق
چونکه شد برجمال خود مفتون
وصف آن شده غنی و قوی
نام آنیکی شده فقیر و زبون
در هر آیینه روی خود را دید
شاهد شنگ و دلبر موزون
رنگهای عجیب تعبیه کرد
عشق نیرنگ ساز بوقلمون
وصف معشوق را بعاشق داد
تا فرحناک شد دل محزون
نقطه را کرد در الف ترکیب
داد پیوند کاف را با نون
چرخ را شوق دز بروج آورد
نام او گشت زین سبب گردون
ساخت معجونی از وجود عدم
دو جهان ممتزخ از آن معجون
جامع عز و ذل و فقر و غنا
شامل علم و جهل و عقل و جنون
بر جهان و جهانیان باشید
در خزائن هرآنچه بد محزون
بدر انداخت موج قلزم عشق
هرچه در قعر بحر بد مکنون
گشت موجود هرچه بد معدوم
گشت دریا هرآنچه بد هامون
مدتی بود عقل دون همت
مانده دور از رخش بهمت دون
حسن دلدار چون تجلی کرد
هوش او گمشد و جنون افزون
چشم سرمست ساقی باقی
بههزاران فریب و مکر و فسون
قدحی پر شراب و افیون کرد
عقل را داد با شراب افیون
بند بگشاد و پردهها بدرید
شد سراسیمه والجنون فنون
مدد عشق چون پیاپی شد
در ربودش ز رویت مادون
عین توحید دوست گشت عیان
تا بعین عیان بدید عیون
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دیگر موجود
محرمی کو تا بگوید راز
که حقیقت چگونه گشت مجاز
پیشتر از ظهور پرده کون
عشق در پرده بوده پرده نواز
راز خود را برای خود میگفت
خویشتن میشنید از خود راز
مستمع کس نبود تا شنود
زانکه او داشت قصبهای دراز
همدم خویش بود و مونس خود
چون مر او را نبود کس دمساز
کی شود صادر او کسی نبود
سخن خوب از سخن پرداز
مرغ خود را بود آشیانه خود
شاه خود بود و شاه را شهباز
داشت اندر فضای خود طیران
بودش اندر هوای خود پرواز
گل صد برگ حسن دوست نداشت
عندلیبی که تا نوازد ساز
طاق ابروش سجده میطلبید
قامتش بود مستحق نماز
بوسه میخاست تا دهد لب او
غمزه اش خاست دلبر طناز
حسن معشوق عاشقی میجست
بیدلی خاست دلبر طناز
زانرا در ....اوست جانرا عز
زانکه در سوز اوست جانرا ساز
بگدائیست پادشه پیدا
بنسیب است سربلند فراز
گرنه حاجی شوق او باشد
کس نگوید که هیچ هست حجاز
نار او را نیاز میبایست
ناگزیر است ناز راز نیاز
گرنه محمود عشق او باشد
که شناسد که بوده است ایاز
حسن او گفت دیده خود را
یکنظر در جمال او انداز
جز که با سمع خویش راز مگوی
جز که با حسن خویش عشق بساز
ای زتو برگ و ساز ما پیدا
بیتو ما را نه برگ هست و نه ساز
چون نظر بر جمال خویش انداخت
کرد بر حسن خویش عشق آغاز
زان نظر عشق و عاشق و معشوق
گشت هریک زغیر خود ممتاز
زان نظر گشت کاینات پدید
زان نظر ماند چرخ در تک و تاز
گشت یک حرف صد هزار کتاب
داد یکصوت صد هزار آواز
عشق خود بود ناظر و منظور
کردم اقصه قصه را ایجاز
ور ز من باورت نمیآید
چشم بگشا تا ببینی باز
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
پیش از آن کز جهان نبود نشان
عشق در نفس خویش بود نهان
بود در شین او جمیع شیون
بود در عین او همه عیان
قاف او بود مسکن عنقا
بود عنقا بقاف او پنهان
کان او بود مندرج در ذات
شان او بود مندمج در کان
شان کان چون قدم نهاد برون
گشت اسرار کان پدید از شان
کرد سلطان عزیمت صحرا
شد روانه سپاه با سلطان
وحش و طیر و پری و دیو و بشر
با سلیمان شدند جمله روان
همه عالم سپاه او بگرفت
پر شد از لشکرش زمین و زمان
دمبدم کاروان روان میشد
سوی شهر وجود از امکان
از راه عدد پادشاه قدیم
کرد معمور خطه حدثان
بود با مستیش رفیق ایجاد
بود با حسن او قرین احسان
کرد از لازمان زمان پیدا
کرد از لامکان بدید امکان
سوی عالم چو تاختن آورد
عالم جسم گشت و عالم جان
چون بمیدان کاینات رسید
گوی وحدت فکند در میدان
گرد میدان کاینات بگشت
کرد در عرصه جهان جولان
نام او شد جواهر و اعراض
لقب او عنایت ارکان
کثرت خویش گشت و وحدت خود
شد ملبس بوین لباس و بدان
ماه فیالشبه ز اجر الاحمال
حاز فیالند سابق الاعیان
عاقل و عقل گشت و هم معقول
شد مقید به علت و برهان
نظری سوی عالم جان کرد
عکس رخسار خویش دید در آن
گشت بر عکس روی خود واله
ماند در نقش روی خود حیران
نام او گشت عاشق و معشوق
چونکه شد بر جمال خود نگران
کرد مافوق حسن خویش نثار
هر جواهر که بودش اندر کان
شد ز رخسار قامتش پیدا
گل هر باغ و سرو هر بستان
خلعت کاینات در پوشید
کرد در خود نظر بچشم عیان
تا شنید از ره هزاران گوش
راز خود را ز صد هزار دهان
راز خود را بسمع او میگفت
هر زمانی بصد هزار زبان
چونکه خود را بخود تمام نمود
نام خود کرد بعد از آن انسان
گر نشد زین بیان ترا روشن
در برون ماندت یقین و گمان
جام گیتی نمای را بطلب
تا ببینی در او بعین عیان
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
عشق بیکثرت حدوث و قدم
نظری کرد در وجود عدم
هردو را دید منقطع ز اغیار
هر دو را دید متحد با هم
هریکی زان دگر نه پیش و نه پس
هریکی زاندگر نه بیش و نه کم
گشت هریک در آندگر مدرج
بود هریک در آن دگر مدغم
هر دو با یکدیگر شده مربوط
هر دو با یکدیگر شده محکم
عشق آمد میان هر دو نشست
تا که گردید هر دو را مجرم
برزخی گشت جامع و فاضل
همچو خطی میان نور و ظلم
شد یکی فاضل و یکی قابل
شد یکی ظاهر و یکی مبهم
کرد ظاهر وجوبرا امکان
کرد پیدا حدوث را ز قدم
بود امکان ز هستی آبستن
بجهان داشت باردار شکم
گشت زاینده عالم از امکان
بدمی همچو عیسی از مریم
نیست تنها جهان شبیه پدر
نسبتی دارد او بمادر هم
بلکه از عشق شد جهان آزاد
بلکه عشق است سربسر عالم
چون شه عشق عزم صحرا کرد
چتر برداشت برکشید عَلَم
تاج بر سر نهاد و بست کمر
دربر افکند خلعت معلم
کرد آهنگ جلوه از خلوت
سوی صحرا شد از حریم حرم
چون روانه شد از پی جولان
گشت با او روانه خیل و حشم
بقدم زنده کرد عالم را
چون زخلوت برون نهاد قدم
شد جهان از جمال او زیبا
گشت عالم زحسن او خرّم
یافت خود را بکسوت حوا
دید خود را بصورت آدم
قدرتش بود بر جهان میمون
چو جهان شد بدید از آنقدم
دارد انگشت دست دولت عشق
شد سلیمان نهفته در خاتم
ذرّه زو و صد هزاران مهر
قطره زو و صد هزاران نم
آدم از مهر اوست یکذرّه
عالم از بحر اوست یک شبنم
رام فرمان او دوصد کسری
مست جام مدام او صد جم
بود عالم ز نیستی غمناک
عشق او را خلاص داد از غم
بکرم دست بر جهان بگشود
بلکه چون او ندید جان کرم
که شنیده است در جهان هرگز
متعمی را که نفس اوست نعم
یا که دیده است باعثی در کون
که بود مرسل رسول امم
چون یکی باشد از ره تحقیق
حاجی و راه و کعبه و زمزم
قلم او براست کرد روان
گرچه خود بود راست همچو قلم
نام خود را نوشت بر کف خود
چونکه بر لوح برکشید رقم
کردم القصه قصه را کوتاه
لب ببستم فرو کشیدم دم
بعد ازین گر زمن سخن شنوی
مشو از من ازین سخن درهم
که نه من بلکه هر زمان ازمن
عشق میگوید این سخن را هم
میرسد این صدا بگوش
از پس پرده نهان هر دم
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
آنچنانم ز جام عشق خراب
که ندانم شراب را از سراب
مدتی شد که فارغ امده ام
از امید و نعیم و بیم و عقاب
نه منعم شناسم و نه نعیم
نه معذب شناسم نه عذاب
هست یکرنگ نیک و بد پیشم
هست یکسان برم خطا و صواب
چه خبر سایه را ز ظلمت و نور
چه اثر نیست راز آتش و آب
آنکه حیران و مست و مدهوش است
چه خبر دارد از ثواب و عقاب
نیست هرگز نمیشود محجوب
نیست را نیست هیچ خوف حجاب
بیخبر را کسی نجست خبر
بیخبر را کسی نکرد عتاب
ادب از عقل و عاقلان طلبند
کس زدیوانگان نجست آداب
من که از رفع و نصب بیخبرم
کس ز من چون طلب کند اعراب
مت که در پیچ و تاب زلف ویم
نشود هیچ کس زمت در تاب
عشق را عقل چو بدید بگفت
جان وقت الرحیل یا احباب
مثل من تاب از کجا دارد و
الوداع الوداع یا اصحاب
تیغ در دست ترک سرمست است
حذروا منه یا الوالاباب
بستاند ز دست عقل عنان
عشق چون پا درآورد بر رکاب
عشق را عقل چون برد در دام
بکند پشه شکار عقاب
پای صرصر نداشت هیچ بعوض
صید عنقا نکرد هیچ زباب
عشق چون سایبان بصحرا زد
از ازل تا ابد کشید طناب
عشق را عقل مادراست و پدر
عقل را عشق مرجع است و مآب
لوح بر دست عقل، عشق نهاد
عشق فرمود تا بنشت کتاب
عقل از عشق شد امام مبین
عقل ازو شد مقدم اصحاب
بگذز از عقل زانکه عشق
خود امام است و مسجد و محراب
در عدد نیست جز یکی محسوب
گر هزاران درآوری بحساب
دائماگرد خویش گردان است
از سر شوق عشق چون دولاب
هست از شوق خویشتن گردان
هست از مهر خویشتن در تاب
گاه ظاهر شود گهی باطن
میدود گرد خویشتن بشتاب
بر سر بحر بینهایت عشق
دو جهانست برمثال طناب
خیمه آب چون رود بر باد
چه بود بعد از آن تو خود دریاب
اول و آخر جهان عشق است
بلکه جز او نمایش است و سراب
نسبت عشق چونکه غالب شد
مضمحل گشت اندرو انتساب
محو گردید عاشق و معشوق
عشق از رخ چو برفکند نقاب
غیر سلطان عشق هیچ کس
لمن الملک را نداد جواب
مدتی شد که میرسد از غیب
لحظه لحظه بگوش هوش خطاب
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
ای بخورشید رخ عالم گیر
کرده هر ذرّه را چو بدر منیر
جز در آینه دل انسان
روی خود را ندیده مثل و نظیر
نفس خود را نگاشته بردل
شسته نقش جهان زلوح و ضمیر
کرده بر لوح عالم ترکیب
صورتی برمثال خود تصویر
هم بخود نفخ روح او کرده
هم بخود کرده طینتش تخمیر
نام او کرده آدم و حوا
در جهان عبارت و تعبیر
کشته مجموعه همه عالم
گشته آنموزج جهان کبیر
نسخه حق زراح روح شده
زان عالم زراه و جسم صغیر
او کتابست و عالمش آیات
اوست آیات و عالمش تفسیر
اوست خورشید کاینات شعاع
اوست دریا و کاینات غدیر
در زوایای قلب متشعش
همه عالم چو ذرّه است حقیر
کی در او اتساع غیر بود
دل که سلطان عشق راست اسیر
در درونی که نیست عین و اثر
غیر دلدار خویش هیچ مگیر
زانکه با او جزا و محال بود
زین سبب شد سریر عین امیر
گر نکردی تو فهم این اسرار
ور نشد روشنت ازین تقریر
باز تو نیست باز این پرواز
مرغ تو نیست مرغ این انجیر
پس فطیر تو خام سوخته است
پس خمیر تو مانده است فطیر
خیز و مردانه مایه به کف آر
تا بدو گردد این فطیر خمیر
ورنه دست از طلب مکن کوتاه
بطلب مرشدی حکیم و خبیر
تا که ترکیب تو کند تحلیل
تا کند روغنت چراغ منیر
بحق و محقی چنانکه باید کرد
بکند با تو استاد بصیر
تا که آبا و امهات بهم
مترکب شوند بی تقصیر
ز اتحادی که گرددت حاصل
چه پذیرد زوال ظل پذیر
پس زتو نقاب شود اعیان
چونکه هستی به نقش خویش اکسیر
پس بدانی که ذرّه ارواح
چون در اجساد میکند تاثیر
بشناسی که چون یکی گردد
آنکه پیوسته بوده است کثیر
از چه رو عشق و عاشق و معشوق
متحد می شوند بی تقصیر
چه عزیز و ذلیل هر دو یکیست
یا غنی از چه روست عین فقیر
پس سزد مرترا اگر گویی
بزبان فصیح بی تفسیر
که جز اونیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
عشق در چندین حجاب و ظلمت و نور
برخ اویخت شد بدان مستور
تا که عاشق به جد و جهد تمام
کند از روی عشق یکیک دور
پس بتدریج .......او گیرد
یابد از هرچه غیر اوست نفور
چون به نیروی وقت و قوت عشق
یابد از پرده های عشق عبور
بعد از آتش جمال بنماید
وحدت عشق بینیاز غیور
بستاند ز دست اغیارش
کندش قرب عشق از همه دور
برهاند ز جور معشوقش
وصل عشقش ازو کند مهجور
خرقه نیستیش در پوشد
چو کند از لباس هستی عبور
غرض از نام عاشق و معشوق
بل مراد از حجاب ظلمت و نور
نیست الا خفا غیبت و کون
نیست الا بر ز عین و ظهور
زانکه عشق وحید و بی همت
بیشتر از جهان زو ره غرور
بود مستور در جهان قدیم
بود مسرور در سرای سرور
خود بخود بود طالب و مطلوب
خود بخود بود ناظر و منظور
بود در نور او همه انوار
بود در بحر او جمیع بحور
حکم او را نبود کس محکوم
امر او را نبود کس مامور
لیک میخاست علم او معلوم
باز میجست قدرتش مقهور
نعمتش بود طالب شاکر
تا که منعم شود بدان مشکور
نظری کرد در جهان خرای
شد جهان خراب از او معمور
بدمی زنده کرد عالم را
نفخه عشق همچو صاحب صور
همه را نفخ عشق حاضر کرد
بزمین ظهور و ارض نشور
خوش برانگیخت صور نفخه عشق
کلمات دو کون را از قبور
گشت داود عشق نغمه سرای
خواند در گوش کائنات زبور
شد سلیمان بسوی شهر سبا
برد با خویشتن وحوش و طیور
سوی ظلمت شتافت خضر روان
کرد موشی جان عزیمت طور
شاه قیصر بسوی روم آمد
جانب چین روانه شد فغفور
همه عالم سپاه عشق گرفت
شد جان زان سپاه پرشر و شور
گاه سلطان شد و گهی بنده
گاه استاد شد و گهی مزدور
گاه عارف شد و گهی معروف
گاه ذاکر شد و گهی مذکور
چونکه خود را برنگ عالم دید
مستترد در تنوعات ستور
پردها برافکند از رخ خویش
تا که شد در همه جهان مشهور
که جز ا نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
بر سر کوی عشق بازاریست
اندر او هرکسی پی کاریست
هست در وی متاع گوناگون
هر متاعیش را خریداریست
بر سر چارسوی بازارش
متمکن نشسته عطاریست
شربت نوش آن روان بخش است
لب شیرین او شکر باریست
هر طرف ز آرزوی چشم خوشش
نگران او فتاده بیماریست
از شفا خانه لب ساقیش
هرکسی را امید بیماریست
گشت از چشم مست او سرمست
در جهان هرکجا که هشیاریست
از لبش وام کرده باده ناب
در جهان هر کجا که خماریست
گشته از قامت رخش پیدا
هرکجا سر و باغ و گلزاریست
از پی گلستان روی وی است
هر کسی را که در قدم خاریست
زیر هر زلف او چینی است
زیر هر تار موش تاتاریست
قامت چابکش چو چالاکی است
خال زنگی او چو عیاریست
کرد بر گرد نقطه جانش
دل سرگشته همچو پرگاریست
غمزه جادوش چو غمازیست
طره هندوش چو طراریست
هست شاگرد چشم خونخوارش
هر کجا در زمانه خونخواریست
همه از مکر او پدید آمد
هرکجا نام مکر و مکاریست
غم بگردش کجا تواند گشت
همچو او هر کجا غمخواریست
روی او بهر طرف روئیست
هر طرف سوی روش نظاریست
میکند بر وجود او اقرار
هستی هرکرا که انکاریست
هرچه تو دیده و میبینی
بمثل دانه ز خرواریست
گرچه منکر همی کند انکار
نقش انکار منکر اقراریست
یا ز انبار علم او مشتی است
چونکه مشتی نمونه خرواریست
یار دیوان اوست یکدفتر
یا ز دفتر نوشته طوماریست
سوی او میرود چو دود در او
هر کرا جنبشی و رفتاریست
از پی کسش زلف او بسته است
در میان هرکرا که زناریست
رو بمحراب ابرویش دارد
در جهان هر کجا دینداریست
بحقیقت ورا پرستیده است
هرکجا در جهان پرستاریست
یک سخنگوی صد هزار زبان
از پس هر دهان بگفتاریست
دو جهان از جمال او عکسی است
عالم از روی او نموداریست
گشته پیدا ز تاب رخسارش
هر کجا آفتاب رخساریست
نیست جز او کسی دگر موجود
غیر او هرچه هست پنداریست
این همه کار و بار و گفت و شنود
جز یکی نیست گرچه بسیاریست
چشم بگشای تا عیان بینی
گر ترا دیده و دیداریست
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
ای تو مخفی شده ز پیدائی
وی نهان گشته از هویدائی
هیچ سوئی نه ای و هر سوئی
هیچ جائی نه ای و هرجایی
تا بصحرا شدی تماشا را
گشته ام از پی تو صحرائی
هست امروز حسن بیمثلت
در خور دیده تماشائی
از پیت در بدر همی گردم
شده ام از پی تو هر جائی
از چه ساکن نمیشود دل من
چو که تو ساکن سویدائی
تو نشسته درون خانه دل
من ز سودات گشته ام سودائی
چون زچشمم همی پنهان
چونکه از چشم من تو بینائی
غیر تو نیست کس ترا جویا
بحقیقت ترا تو جویائی
با تو یکدم نمیتوانم بود
بیتوام نیست هم شکیبائی
تاب دیدار تو ندارد کس
گرچه برقع ز روی بگشایی
من ندانم ترا دگر دانم
بخود از من توئی که دانایی
کس نداند درون دریا را
مگر آنکس که هست دریائی
از تو یابد مذاق شیرینی
نه ز حلوی و نه حلوائی
بی لبت خود کجا تواند کرد
لب شیرین لبان شکر خائی
از خطت یافت باغ سرسبزی
وز قدت یافت سرو بالائی
هست بر روی تو جهان خالی
که رخت را از اوست زیبائی
یا بگرد عذرا تو خطی است
یافته زو عذرا رعنایی
من چنانم ترا که مییابم
تو چنانی مرا که میبائی
نیستم غیر آنچه فرمودی
نکنم غیر آنچه فرمائی
هرچه در من دمی هما نشنوی
که منم چون نئی تو چون مائی
کم و افزون شوم زتو نه زخود
تو اگر کم کنی ورا فزائی
نه بدی دارم نه نیکی هم
نه خودی دارم و نه خود راءیی
من که باشم که تا ترا شایم
توئی آنکس که خویش را شائی
زانکس که نیستی که زان خودی
هیچکس رانه که خود رائی
غیر تو نیست هیچکس موجود
زان سبب بیشریک و همتایی
دو جهان همچو جسم و تو جانی
دو جهان اسم و تو مسمائی
غیر و عینی و وحدت و کثرت
هم تو مجموع و هم تو تنهایی
چون ترا از تو مانند اشیا
چون تو هستی جمله اشیائی
صفت و اسم غیر تو چون نیست
چون تو عین صفات و اسمائی
هرزمان کسوت دگر پوشی
بلباس دگر برون آیی
که به بالای خویش راست کنی
کسوت آدمی و حوائی
هر نفس قد و قامت خود را
بلباس دگر بیارائی
گاه لیلی و گاه مجنونی
گاه یوسف و گه زلیخایی
چون یکجا دلم شود ساکن
یار من نیست چونکه یکجائی
باید از کائنات یکتا شد
از پی وصل یار یکتائی
مغربی کی رسی به مغرب خود
تا ز مشرق چو ماه برنائی
از تو داد است بیتو و اوئی
از من و ماست بیمن و مایی
جهد کن تا شوی بدو بینا
چونکه یابی بدوست بینائی
پس بدانی یقین و بشناسی
پس بهبینی عیان و بنمائی
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
نور او سربسر گرفت آفاق
سر فرو کرد پرتو خورشید
در تنزل ز هر دریچه و طاق
مطلق آمد به جانب تقیید
گشت تقیید عازم اطلاق
هرکه بد جفت ظلمت عدمی
کرد نورش ز جفت ظلمت طلاق
مدتی رزق بر دوام رسید
تا عدم را وجود شد رزاق
کاروان وجود گشت روان
جانب چین و هند و روم و عراق
مجتمع گشت با وجود عدم
اجتماعی قرین بوس و عناق
چه عروسی است آنکه هستی حق
باشد او را که نکاح صداق
هرکه او شد زین نکاح آگه
دو جهان شد مطلع بدین میثاق
می هستی بکام عالم ریخت
ساقی جانفزای سیمین ساق
چون می هستیش بکام رسید
تلخی نیستیش شد ز مذاق
جامه ظلمت و عدم بدرید
مست بیرون دوید سینه بطاق
درد او را شراب شد درمان
زهر اورا مدام شد تریاق
آمد ایام قرب و عهد وصال
رفت هنگام بعد و هجر و فراق
چونکه صحرا فروق مهر گرفت
رو بصحرا ز خانقاه و رواق
نیست ایام خلوت و عزلت
نیست هنگام انزوا و وثاق
پای بر مرکب عزیمت آر
زانکه عزم درست تست براق
بگذر ز کرسی و ز عرش مجید
التفاتی مکن بسبع طباق
روی آور به عالم توحید
ور گذر زین جهان شرک و نفاق
تا رهی زین جهان جور و جفا
به سرای پر از وفا و وفاق
اسم خود محو کن از این طومار
رسی خود برتراش ازین اوراق
وصف او را مدان بخویش مضاف
لغت او را مکن بخود الحاق
هستب او را بود باستقلال
نیستی مر ترا باستحقاق
زانکه اندر جهان حکمت و علم
نام هستی کنند بر او اطلاق
رو ز اخلاق خویش فانی شو
تا که حق مر ترا شود اخلاق
دیده وام کن ز خالق خلق
تا ببینی به دیده اخلاق
که جز او نیست در سرای وجود
به حقیقت کسی دگر موجود
عشق پیش از جهان کن فیکون
در سرابی منزّه از چه و چون
بود آزاد از حدوث و قدم
بود مستغنی از ظهور و بطون
با نهاد از حریم خلوت خود
بهر اظهار حسن خود بیرون
جلوه کرد بر مظاهر کون
تا برون را بداد رنگ درون
داد بر چشم خویشتن جلوه
حسن خود در لباس گوناگون
روی خود دید در هزاران روی
چون نظر کرد چشم او ز عیون
گاه وامق شد و گهی عذرا
گاه لیلی شد و گهی مجنون
صفت آن یکی ظهور و بروز
صفت آن دگر خفا و کمون
نام او گشت عاشق و معشوق
چونکه شد برجمال خود مفتون
وصف آن شده غنی و قوی
نام آنیکی شده فقیر و زبون
در هر آیینه روی خود را دید
شاهد شنگ و دلبر موزون
رنگهای عجیب تعبیه کرد
عشق نیرنگ ساز بوقلمون
وصف معشوق را بعاشق داد
تا فرحناک شد دل محزون
نقطه را کرد در الف ترکیب
داد پیوند کاف را با نون
چرخ را شوق دز بروج آورد
نام او گشت زین سبب گردون
ساخت معجونی از وجود عدم
دو جهان ممتزخ از آن معجون
جامع عز و ذل و فقر و غنا
شامل علم و جهل و عقل و جنون
بر جهان و جهانیان باشید
در خزائن هرآنچه بد محزون
بدر انداخت موج قلزم عشق
هرچه در قعر بحر بد مکنون
گشت موجود هرچه بد معدوم
گشت دریا هرآنچه بد هامون
مدتی بود عقل دون همت
مانده دور از رخش بهمت دون
حسن دلدار چون تجلی کرد
هوش او گمشد و جنون افزون
چشم سرمست ساقی باقی
بههزاران فریب و مکر و فسون
قدحی پر شراب و افیون کرد
عقل را داد با شراب افیون
بند بگشاد و پردهها بدرید
شد سراسیمه والجنون فنون
مدد عشق چون پیاپی شد
در ربودش ز رویت مادون
عین توحید دوست گشت عیان
تا بعین عیان بدید عیون
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دیگر موجود
محرمی کو تا بگوید راز
که حقیقت چگونه گشت مجاز
پیشتر از ظهور پرده کون
عشق در پرده بوده پرده نواز
راز خود را برای خود میگفت
خویشتن میشنید از خود راز
مستمع کس نبود تا شنود
زانکه او داشت قصبهای دراز
همدم خویش بود و مونس خود
چون مر او را نبود کس دمساز
کی شود صادر او کسی نبود
سخن خوب از سخن پرداز
مرغ خود را بود آشیانه خود
شاه خود بود و شاه را شهباز
داشت اندر فضای خود طیران
بودش اندر هوای خود پرواز
گل صد برگ حسن دوست نداشت
عندلیبی که تا نوازد ساز
طاق ابروش سجده میطلبید
قامتش بود مستحق نماز
بوسه میخاست تا دهد لب او
غمزه اش خاست دلبر طناز
حسن معشوق عاشقی میجست
بیدلی خاست دلبر طناز
زانرا در ....اوست جانرا عز
زانکه در سوز اوست جانرا ساز
بگدائیست پادشه پیدا
بنسیب است سربلند فراز
گرنه حاجی شوق او باشد
کس نگوید که هیچ هست حجاز
نار او را نیاز میبایست
ناگزیر است ناز راز نیاز
گرنه محمود عشق او باشد
که شناسد که بوده است ایاز
حسن او گفت دیده خود را
یکنظر در جمال او انداز
جز که با سمع خویش راز مگوی
جز که با حسن خویش عشق بساز
ای زتو برگ و ساز ما پیدا
بیتو ما را نه برگ هست و نه ساز
چون نظر بر جمال خویش انداخت
کرد بر حسن خویش عشق آغاز
زان نظر عشق و عاشق و معشوق
گشت هریک زغیر خود ممتاز
زان نظر گشت کاینات پدید
زان نظر ماند چرخ در تک و تاز
گشت یک حرف صد هزار کتاب
داد یکصوت صد هزار آواز
عشق خود بود ناظر و منظور
کردم اقصه قصه را ایجاز
ور ز من باورت نمیآید
چشم بگشا تا ببینی باز
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
پیش از آن کز جهان نبود نشان
عشق در نفس خویش بود نهان
بود در شین او جمیع شیون
بود در عین او همه عیان
قاف او بود مسکن عنقا
بود عنقا بقاف او پنهان
کان او بود مندرج در ذات
شان او بود مندمج در کان
شان کان چون قدم نهاد برون
گشت اسرار کان پدید از شان
کرد سلطان عزیمت صحرا
شد روانه سپاه با سلطان
وحش و طیر و پری و دیو و بشر
با سلیمان شدند جمله روان
همه عالم سپاه او بگرفت
پر شد از لشکرش زمین و زمان
دمبدم کاروان روان میشد
سوی شهر وجود از امکان
از راه عدد پادشاه قدیم
کرد معمور خطه حدثان
بود با مستیش رفیق ایجاد
بود با حسن او قرین احسان
کرد از لازمان زمان پیدا
کرد از لامکان بدید امکان
سوی عالم چو تاختن آورد
عالم جسم گشت و عالم جان
چون بمیدان کاینات رسید
گوی وحدت فکند در میدان
گرد میدان کاینات بگشت
کرد در عرصه جهان جولان
نام او شد جواهر و اعراض
لقب او عنایت ارکان
کثرت خویش گشت و وحدت خود
شد ملبس بوین لباس و بدان
ماه فیالشبه ز اجر الاحمال
حاز فیالند سابق الاعیان
عاقل و عقل گشت و هم معقول
شد مقید به علت و برهان
نظری سوی عالم جان کرد
عکس رخسار خویش دید در آن
گشت بر عکس روی خود واله
ماند در نقش روی خود حیران
نام او گشت عاشق و معشوق
چونکه شد بر جمال خود نگران
کرد مافوق حسن خویش نثار
هر جواهر که بودش اندر کان
شد ز رخسار قامتش پیدا
گل هر باغ و سرو هر بستان
خلعت کاینات در پوشید
کرد در خود نظر بچشم عیان
تا شنید از ره هزاران گوش
راز خود را ز صد هزار دهان
راز خود را بسمع او میگفت
هر زمانی بصد هزار زبان
چونکه خود را بخود تمام نمود
نام خود کرد بعد از آن انسان
گر نشد زین بیان ترا روشن
در برون ماندت یقین و گمان
جام گیتی نمای را بطلب
تا ببینی در او بعین عیان
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
عشق بیکثرت حدوث و قدم
نظری کرد در وجود عدم
هردو را دید منقطع ز اغیار
هر دو را دید متحد با هم
هریکی زان دگر نه پیش و نه پس
هریکی زاندگر نه بیش و نه کم
گشت هریک در آندگر مدرج
بود هریک در آن دگر مدغم
هر دو با یکدیگر شده مربوط
هر دو با یکدیگر شده محکم
عشق آمد میان هر دو نشست
تا که گردید هر دو را مجرم
برزخی گشت جامع و فاضل
همچو خطی میان نور و ظلم
شد یکی فاضل و یکی قابل
شد یکی ظاهر و یکی مبهم
کرد ظاهر وجوبرا امکان
کرد پیدا حدوث را ز قدم
بود امکان ز هستی آبستن
بجهان داشت باردار شکم
گشت زاینده عالم از امکان
بدمی همچو عیسی از مریم
نیست تنها جهان شبیه پدر
نسبتی دارد او بمادر هم
بلکه از عشق شد جهان آزاد
بلکه عشق است سربسر عالم
چون شه عشق عزم صحرا کرد
چتر برداشت برکشید عَلَم
تاج بر سر نهاد و بست کمر
دربر افکند خلعت معلم
کرد آهنگ جلوه از خلوت
سوی صحرا شد از حریم حرم
چون روانه شد از پی جولان
گشت با او روانه خیل و حشم
بقدم زنده کرد عالم را
چون زخلوت برون نهاد قدم
شد جهان از جمال او زیبا
گشت عالم زحسن او خرّم
یافت خود را بکسوت حوا
دید خود را بصورت آدم
قدرتش بود بر جهان میمون
چو جهان شد بدید از آنقدم
دارد انگشت دست دولت عشق
شد سلیمان نهفته در خاتم
ذرّه زو و صد هزاران مهر
قطره زو و صد هزاران نم
آدم از مهر اوست یکذرّه
عالم از بحر اوست یک شبنم
رام فرمان او دوصد کسری
مست جام مدام او صد جم
بود عالم ز نیستی غمناک
عشق او را خلاص داد از غم
بکرم دست بر جهان بگشود
بلکه چون او ندید جان کرم
که شنیده است در جهان هرگز
متعمی را که نفس اوست نعم
یا که دیده است باعثی در کون
که بود مرسل رسول امم
چون یکی باشد از ره تحقیق
حاجی و راه و کعبه و زمزم
قلم او براست کرد روان
گرچه خود بود راست همچو قلم
نام خود را نوشت بر کف خود
چونکه بر لوح برکشید رقم
کردم القصه قصه را کوتاه
لب ببستم فرو کشیدم دم
بعد ازین گر زمن سخن شنوی
مشو از من ازین سخن درهم
که نه من بلکه هر زمان ازمن
عشق میگوید این سخن را هم
میرسد این صدا بگوش
از پس پرده نهان هر دم
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
آنچنانم ز جام عشق خراب
که ندانم شراب را از سراب
مدتی شد که فارغ امده ام
از امید و نعیم و بیم و عقاب
نه منعم شناسم و نه نعیم
نه معذب شناسم نه عذاب
هست یکرنگ نیک و بد پیشم
هست یکسان برم خطا و صواب
چه خبر سایه را ز ظلمت و نور
چه اثر نیست راز آتش و آب
آنکه حیران و مست و مدهوش است
چه خبر دارد از ثواب و عقاب
نیست هرگز نمیشود محجوب
نیست را نیست هیچ خوف حجاب
بیخبر را کسی نجست خبر
بیخبر را کسی نکرد عتاب
ادب از عقل و عاقلان طلبند
کس زدیوانگان نجست آداب
من که از رفع و نصب بیخبرم
کس ز من چون طلب کند اعراب
مت که در پیچ و تاب زلف ویم
نشود هیچ کس زمت در تاب
عشق را عقل چو بدید بگفت
جان وقت الرحیل یا احباب
مثل من تاب از کجا دارد و
الوداع الوداع یا اصحاب
تیغ در دست ترک سرمست است
حذروا منه یا الوالاباب
بستاند ز دست عقل عنان
عشق چون پا درآورد بر رکاب
عشق را عقل چون برد در دام
بکند پشه شکار عقاب
پای صرصر نداشت هیچ بعوض
صید عنقا نکرد هیچ زباب
عشق چون سایبان بصحرا زد
از ازل تا ابد کشید طناب
عشق را عقل مادراست و پدر
عقل را عشق مرجع است و مآب
لوح بر دست عقل، عشق نهاد
عشق فرمود تا بنشت کتاب
عقل از عشق شد امام مبین
عقل ازو شد مقدم اصحاب
بگذز از عقل زانکه عشق
خود امام است و مسجد و محراب
در عدد نیست جز یکی محسوب
گر هزاران درآوری بحساب
دائماگرد خویش گردان است
از سر شوق عشق چون دولاب
هست از شوق خویشتن گردان
هست از مهر خویشتن در تاب
گاه ظاهر شود گهی باطن
میدود گرد خویشتن بشتاب
بر سر بحر بینهایت عشق
دو جهانست برمثال طناب
خیمه آب چون رود بر باد
چه بود بعد از آن تو خود دریاب
اول و آخر جهان عشق است
بلکه جز او نمایش است و سراب
نسبت عشق چونکه غالب شد
مضمحل گشت اندرو انتساب
محو گردید عاشق و معشوق
عشق از رخ چو برفکند نقاب
غیر سلطان عشق هیچ کس
لمن الملک را نداد جواب
مدتی شد که میرسد از غیب
لحظه لحظه بگوش هوش خطاب
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
ای بخورشید رخ عالم گیر
کرده هر ذرّه را چو بدر منیر
جز در آینه دل انسان
روی خود را ندیده مثل و نظیر
نفس خود را نگاشته بردل
شسته نقش جهان زلوح و ضمیر
کرده بر لوح عالم ترکیب
صورتی برمثال خود تصویر
هم بخود نفخ روح او کرده
هم بخود کرده طینتش تخمیر
نام او کرده آدم و حوا
در جهان عبارت و تعبیر
کشته مجموعه همه عالم
گشته آنموزج جهان کبیر
نسخه حق زراح روح شده
زان عالم زراه و جسم صغیر
او کتابست و عالمش آیات
اوست آیات و عالمش تفسیر
اوست خورشید کاینات شعاع
اوست دریا و کاینات غدیر
در زوایای قلب متشعش
همه عالم چو ذرّه است حقیر
کی در او اتساع غیر بود
دل که سلطان عشق راست اسیر
در درونی که نیست عین و اثر
غیر دلدار خویش هیچ مگیر
زانکه با او جزا و محال بود
زین سبب شد سریر عین امیر
گر نکردی تو فهم این اسرار
ور نشد روشنت ازین تقریر
باز تو نیست باز این پرواز
مرغ تو نیست مرغ این انجیر
پس فطیر تو خام سوخته است
پس خمیر تو مانده است فطیر
خیز و مردانه مایه به کف آر
تا بدو گردد این فطیر خمیر
ورنه دست از طلب مکن کوتاه
بطلب مرشدی حکیم و خبیر
تا که ترکیب تو کند تحلیل
تا کند روغنت چراغ منیر
بحق و محقی چنانکه باید کرد
بکند با تو استاد بصیر
تا که آبا و امهات بهم
مترکب شوند بی تقصیر
ز اتحادی که گرددت حاصل
چه پذیرد زوال ظل پذیر
پس زتو نقاب شود اعیان
چونکه هستی به نقش خویش اکسیر
پس بدانی که ذرّه ارواح
چون در اجساد میکند تاثیر
بشناسی که چون یکی گردد
آنکه پیوسته بوده است کثیر
از چه رو عشق و عاشق و معشوق
متحد می شوند بی تقصیر
چه عزیز و ذلیل هر دو یکیست
یا غنی از چه روست عین فقیر
پس سزد مرترا اگر گویی
بزبان فصیح بی تفسیر
که جز اونیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
عشق در چندین حجاب و ظلمت و نور
برخ اویخت شد بدان مستور
تا که عاشق به جد و جهد تمام
کند از روی عشق یکیک دور
پس بتدریج .......او گیرد
یابد از هرچه غیر اوست نفور
چون به نیروی وقت و قوت عشق
یابد از پرده های عشق عبور
بعد از آتش جمال بنماید
وحدت عشق بینیاز غیور
بستاند ز دست اغیارش
کندش قرب عشق از همه دور
برهاند ز جور معشوقش
وصل عشقش ازو کند مهجور
خرقه نیستیش در پوشد
چو کند از لباس هستی عبور
غرض از نام عاشق و معشوق
بل مراد از حجاب ظلمت و نور
نیست الا خفا غیبت و کون
نیست الا بر ز عین و ظهور
زانکه عشق وحید و بی همت
بیشتر از جهان زو ره غرور
بود مستور در جهان قدیم
بود مسرور در سرای سرور
خود بخود بود طالب و مطلوب
خود بخود بود ناظر و منظور
بود در نور او همه انوار
بود در بحر او جمیع بحور
حکم او را نبود کس محکوم
امر او را نبود کس مامور
لیک میخاست علم او معلوم
باز میجست قدرتش مقهور
نعمتش بود طالب شاکر
تا که منعم شود بدان مشکور
نظری کرد در جهان خرای
شد جهان خراب از او معمور
بدمی زنده کرد عالم را
نفخه عشق همچو صاحب صور
همه را نفخ عشق حاضر کرد
بزمین ظهور و ارض نشور
خوش برانگیخت صور نفخه عشق
کلمات دو کون را از قبور
گشت داود عشق نغمه سرای
خواند در گوش کائنات زبور
شد سلیمان بسوی شهر سبا
برد با خویشتن وحوش و طیور
سوی ظلمت شتافت خضر روان
کرد موشی جان عزیمت طور
شاه قیصر بسوی روم آمد
جانب چین روانه شد فغفور
همه عالم سپاه عشق گرفت
شد جان زان سپاه پرشر و شور
گاه سلطان شد و گهی بنده
گاه استاد شد و گهی مزدور
گاه عارف شد و گهی معروف
گاه ذاکر شد و گهی مذکور
چونکه خود را برنگ عالم دید
مستترد در تنوعات ستور
پردها برافکند از رخ خویش
تا که شد در همه جهان مشهور
که جز ا نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
بر سر کوی عشق بازاریست
اندر او هرکسی پی کاریست
هست در وی متاع گوناگون
هر متاعیش را خریداریست
بر سر چارسوی بازارش
متمکن نشسته عطاریست
شربت نوش آن روان بخش است
لب شیرین او شکر باریست
هر طرف ز آرزوی چشم خوشش
نگران او فتاده بیماریست
از شفا خانه لب ساقیش
هرکسی را امید بیماریست
گشت از چشم مست او سرمست
در جهان هرکجا که هشیاریست
از لبش وام کرده باده ناب
در جهان هر کجا که خماریست
گشته از قامت رخش پیدا
هرکجا سر و باغ و گلزاریست
از پی گلستان روی وی است
هر کسی را که در قدم خاریست
زیر هر زلف او چینی است
زیر هر تار موش تاتاریست
قامت چابکش چو چالاکی است
خال زنگی او چو عیاریست
کرد بر گرد نقطه جانش
دل سرگشته همچو پرگاریست
غمزه جادوش چو غمازیست
طره هندوش چو طراریست
هست شاگرد چشم خونخوارش
هر کجا در زمانه خونخواریست
همه از مکر او پدید آمد
هرکجا نام مکر و مکاریست
غم بگردش کجا تواند گشت
همچو او هر کجا غمخواریست
روی او بهر طرف روئیست
هر طرف سوی روش نظاریست
میکند بر وجود او اقرار
هستی هرکرا که انکاریست
هرچه تو دیده و میبینی
بمثل دانه ز خرواریست
گرچه منکر همی کند انکار
نقش انکار منکر اقراریست
یا ز انبار علم او مشتی است
چونکه مشتی نمونه خرواریست
یار دیوان اوست یکدفتر
یا ز دفتر نوشته طوماریست
سوی او میرود چو دود در او
هر کرا جنبشی و رفتاریست
از پی کسش زلف او بسته است
در میان هرکرا که زناریست
رو بمحراب ابرویش دارد
در جهان هر کجا دینداریست
بحقیقت ورا پرستیده است
هرکجا در جهان پرستاریست
یک سخنگوی صد هزار زبان
از پس هر دهان بگفتاریست
دو جهان از جمال او عکسی است
عالم از روی او نموداریست
گشته پیدا ز تاب رخسارش
هر کجا آفتاب رخساریست
نیست جز او کسی دگر موجود
غیر او هرچه هست پنداریست
این همه کار و بار و گفت و شنود
جز یکی نیست گرچه بسیاریست
چشم بگشای تا عیان بینی
گر ترا دیده و دیداریست
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
ای تو مخفی شده ز پیدائی
وی نهان گشته از هویدائی
هیچ سوئی نه ای و هر سوئی
هیچ جائی نه ای و هرجایی
تا بصحرا شدی تماشا را
گشته ام از پی تو صحرائی
هست امروز حسن بیمثلت
در خور دیده تماشائی
از پیت در بدر همی گردم
شده ام از پی تو هر جائی
از چه ساکن نمیشود دل من
چو که تو ساکن سویدائی
تو نشسته درون خانه دل
من ز سودات گشته ام سودائی
چون زچشمم همی پنهان
چونکه از چشم من تو بینائی
غیر تو نیست کس ترا جویا
بحقیقت ترا تو جویائی
با تو یکدم نمیتوانم بود
بیتوام نیست هم شکیبائی
تاب دیدار تو ندارد کس
گرچه برقع ز روی بگشایی
من ندانم ترا دگر دانم
بخود از من توئی که دانایی
کس نداند درون دریا را
مگر آنکس که هست دریائی
از تو یابد مذاق شیرینی
نه ز حلوی و نه حلوائی
بی لبت خود کجا تواند کرد
لب شیرین لبان شکر خائی
از خطت یافت باغ سرسبزی
وز قدت یافت سرو بالائی
هست بر روی تو جهان خالی
که رخت را از اوست زیبائی
یا بگرد عذرا تو خطی است
یافته زو عذرا رعنایی
من چنانم ترا که مییابم
تو چنانی مرا که میبائی
نیستم غیر آنچه فرمودی
نکنم غیر آنچه فرمائی
هرچه در من دمی هما نشنوی
که منم چون نئی تو چون مائی
کم و افزون شوم زتو نه زخود
تو اگر کم کنی ورا فزائی
نه بدی دارم نه نیکی هم
نه خودی دارم و نه خود راءیی
من که باشم که تا ترا شایم
توئی آنکس که خویش را شائی
زانکس که نیستی که زان خودی
هیچکس رانه که خود رائی
غیر تو نیست هیچکس موجود
زان سبب بیشریک و همتایی
دو جهان همچو جسم و تو جانی
دو جهان اسم و تو مسمائی
غیر و عینی و وحدت و کثرت
هم تو مجموع و هم تو تنهایی
چون ترا از تو مانند اشیا
چون تو هستی جمله اشیائی
صفت و اسم غیر تو چون نیست
چون تو عین صفات و اسمائی
هرزمان کسوت دگر پوشی
بلباس دگر برون آیی
که به بالای خویش راست کنی
کسوت آدمی و حوائی
هر نفس قد و قامت خود را
بلباس دگر بیارائی
گاه لیلی و گاه مجنونی
گاه یوسف و گه زلیخایی
چون یکجا دلم شود ساکن
یار من نیست چونکه یکجائی
باید از کائنات یکتا شد
از پی وصل یار یکتائی
مغربی کی رسی به مغرب خود
تا ز مشرق چو ماه برنائی
از تو داد است بیتو و اوئی
از من و ماست بیمن و مایی
جهد کن تا شوی بدو بینا
چونکه یابی بدوست بینائی
پس بدانی یقین و بشناسی
پس بهبینی عیان و بنمائی
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
شمس مغربی : ترجیعات
شمارهٔ ۲
ای هستی کاینات از کی
در جنب تو کائنات لاشئ
در راه تو موضع قدم نیست
زانسوی تو کس نمیبرد پی
محوند در آفتاب ذاتت
هم حکمت و هم ظلام و هم فی
یکره نگذشت دل بکویش
تا بیسرو پا نگشت صد پی
وقت است که آن بهار شادی
مارا برهاند از غم دی
شد وقت که هر دلی فسرده
از گرمی مهر او کند خوی
ای ساقی باقی که هستی
هم ساغر و حریف و هم می
عالم همه در سماع و رقصند
از قول خوش تو بس دف و نی
عمریست که میرسد ندائی
از غیب بگوش جان پیاپی
کای مفلس بینوای ناچیز
در تست نهفته بیتو و وی
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست آدم
عالم که نمایش سرابست
بر بحر محیط حق حبابست
آن نقش حباب بر سر آب
از سر چو برفت بادش آبست
حرفی ز کتاب اوست عالم
تا ظن نبری که او کتاب است
از صورت نقشهای امواج
پیوسته محیط در حجابست
رخساره جانفزای جانان
از پرتو خویش در نقابست
پنهانی آفتاب دانم
از فرط ظهور آفتاب است
ما مست و خراب چشم یاریم
نی مستی ما از این شرابست
این بحر ز جنبشی که دارد
در جوش و خروش و اضطراب است
دل بر سر اوست همچو کشتی
پیوسته از آن در انقلاب است
مراست دل خراب آنهم
مستور درین دل خراب است
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست آدم
خورشید بر اوج آسمان شد
ذرّات جهان از او عیان شد
افکند ز نور خویش تابی
برجان و جهان و جهان و جان شد
سلطان ممالک دو عالم
با لشکر خویشتن روان شد
از شهر ولایت خود آمد
آن شاه بدینجهان جهان شد
آندر یتیم و گوهر پاک
سرمایه وصل بحر و کان شد
آنکس که بذات بینشان بود
از روی صفات ما نشان شد
با آنکه یگانه است دائم
دیدی که چنان یکان یکان شد
پیدا بوجود آن و این گشت
ظاهر بظهور این و آن گشت
ظاهر تر از این نمیتوان بود
پیدا تر از این نمیتوان بود
پوشیده لباس جسم و جانرا
در کسوت جسم و جان نهان شد
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتیکه صفات اوست آدم
گنجی است نهاده در دل دل
دردیست فتاده در گل دل
حسنی است که گشته است ظاهر
در شکل خوش و شمایل دل
آن مهر سپهر لایزالی است
در برج زوال و منزل دل
شد مملکت وجود معمور
از عدل بلیک همائل دل
این کار قوی مبارک افتاد
از بهر غلام مقبل دل
چون بحر حقیقت الحقایق
پیوسته به بحر کامل دل
بحریست کنون دلم که هرگز
کس مینرسد بساحل دل
چون بود زنقش غیر خالی
این مظهر پاک قابل دل
زان نقش و نگار گشت پیدا
در آینه مقابل دل
عمریست که گشته است مخفی
در سینه جان واصل دل
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست آدم
ای مهر تو مهر خاتم جان
وی زندگی از تو دردم جان
بیتو نفسی نمیتوان زد
ای همدم جسم و همدم جان
برخانه جسم و خلوت دل
میمون ز تو بوده مقدم جان
دل شاد بروی تو چنان است
کاو را نبود دمی غم جان
از بحر محیط تو نشنید
بر گلشن جسم شبنم جان
ای صورت معنی دو عالم
وی اخمد روح و آدم جان
بگرفت ولایت سویدا
سلطان سواد اعظم جان
ناگه سفری فتاده مارا
از عالم تن به عالم جان
پیدا شد ازین سپس جهانی
بیرون ز جهان خرم جان
دیدیم در آن جهان بیچون
عریان ز لباس معلم جان
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست آدم
برخیز و بیا بعالم جان
برهان نفسی دل از غم جان
ای همدم نفس بود عمری
یک لحظه نبوده همدم جان
ای از دم سرد نفس مرده
کی زنده شوی تو از دم جان
گنجی است نهاده بر جواهر
مخفی بطلسم محکم جان
ره برده بگنج هرکه دانست
اسرار و رموز مبهم جان
سلطان سرای هر دو عالم
پوشیده لباس معلم جان
با لشکر خود سوی جهان شد
در کسوت خوب آدم جان
سلطانی خویش کرده پیدا
در عالم جسم و عالم جان
ای جان تو جان جان هر تن
وی جسم تو اسم اعظمدجان
پیداست بنقش عیسی دل
مخفی است بشکل آدم جان
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست آدم
ای سایه حضرت اللهی
وی مایه ملک پادشاهی
در ملک تو کمترین غلامی
از ماه گرفته تا بماهی
تو پادشهی جهان سپاهت
با آنکه تو فارغ از سپاهی
جاهیکه تراست کس ندارد
با آنکه نه مفتخر بجاهی
شد صدر جهان ترا مسلم
زانرو که سرای پیشگاهی
بر وحدت آفتاب ذاتت
هر ذرّه همیدهد گواهی
بر ذات تو مطلع نگردید
در هر دو جهان کسی کما هی
عالم بتو روشن است چون تو
بر چرخ جلال مهر و ماهی
ای مردم چشم هردو عالم
وی نور سفیدی و سیاهی
در ظاهر و باطنت نهان است
گنجیکه دراوست هرچه خواهی
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست آدم
ای زبده مجمل و مفصل
وی در تو مفصلات مجمل
با مهر تو کائنات ذرّه
با بحر تو کائنات منهل
در عین تو آخری و ظاهر
در علم تو باطنی و اول
آیات جمال دلربایی
در شان تو گشته است منزل
تو آینه جهان نمایی
در تست همه جهان ممثل
از طالع سعد اختر تو
تقویم زمانه شد مجدل
جز صورت و معنیت نیاید
در دیده هرکه نیست احول
بر ظاهر و باطن دو عالم
از جانب حق توئی موکل
ای حل زتو مشکلات عالم
وی مشکل جملگان برت حل
در ذات و صفات تست مخفی
وانگاه بشکل تو مشکل
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست عالم
ای گشته بجسم و جان مقید
برخیزد و زهردو شود مجرّد
وی مانده ز جنت حقایق
دور از پی جنت مخلد
در دوزخی و بهشت خواهی
ماندن ز برای شهوت خود
این جهان کهن نه لایق تست
درباز و بدو مشو مقید
تا از بر دوست هر زمانی
جانی دگرت رسد مجدد
در فاتحه کی رسد کسی کاو
نگذشته بعمر خود ز ابجد
بی رسم شو از برای ذاتی
کاو هست بری زرسم و ز حدّ
آن ذات که نور او بسیط است
وان نور که ظل اوست ممتد
ای قاصد مقصد حقیقی
گر زانکه تراست عزم مقصد
تائید طلب کن اندر این راه
زانکس که بحق شود موید
هرگز نرسی بدانحقیقت
الّا به شریعت محمّد
آن شرع که او بتو نماید
در ذات و صفات پاک احمد
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست عالم
ای چشم و چراغ و قره العین
وی زبده و مقتدای کونین
هم ذات و صفات را تو مظهر
هم غیر بتو عیان و هم عین
یک نقطه میان عین و غین است
آنست میان هردو مابین
تو نقطه عین محو گردان
تا غین همان زمان شود عین
هر چند که نیست غیر نقطه
در کسوت عین و صورت عین
آنجا که مقر ذات نقطه است
نی کیف بدیده است نی عین
بر عین وجود نقطه آمد
اشکال وجود حرفها غین
ز اشکال میان نقطه و حرف
صد بودن پدید گشت و صد عین
آن غین ز پیش عین بردار
پس بیشک و بیحجاب و بی رین
بگشای دو چشم تا ببینی
چون صاحب سرّ قاب قوسین
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست آدم
ای یار کهن حکایت نو
از مغربی ضعیف بشنو
خورشید چو گشت طالع انداخت
بر ظلمت کاینات پرتو
آن سایه که نام اوست عالم
خورشید وجود راست پیرو
زانرو که نور گفت با او
تو در پی من همیشه میدو
دور از پی من مباش یکدم
هر جا که روم تو نیز میرو
وز صورت من مباش غافل
زان سان که منم تو هم چنان شو
چون نیست مرا دمی غنودن
ای سایه من تو نیز مغنو
من خسرو و کیقباد ملکم
تو سایه کیقباد و خسرو
از خرمن نور هستی من
آید اگرت بچنگ یک جو
بینی ز فروغ و تابش او
برتر ز جهان کهنه و نو
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست آدم
در جنب تو کائنات لاشئ
در راه تو موضع قدم نیست
زانسوی تو کس نمیبرد پی
محوند در آفتاب ذاتت
هم حکمت و هم ظلام و هم فی
یکره نگذشت دل بکویش
تا بیسرو پا نگشت صد پی
وقت است که آن بهار شادی
مارا برهاند از غم دی
شد وقت که هر دلی فسرده
از گرمی مهر او کند خوی
ای ساقی باقی که هستی
هم ساغر و حریف و هم می
عالم همه در سماع و رقصند
از قول خوش تو بس دف و نی
عمریست که میرسد ندائی
از غیب بگوش جان پیاپی
کای مفلس بینوای ناچیز
در تست نهفته بیتو و وی
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست آدم
عالم که نمایش سرابست
بر بحر محیط حق حبابست
آن نقش حباب بر سر آب
از سر چو برفت بادش آبست
حرفی ز کتاب اوست عالم
تا ظن نبری که او کتاب است
از صورت نقشهای امواج
پیوسته محیط در حجابست
رخساره جانفزای جانان
از پرتو خویش در نقابست
پنهانی آفتاب دانم
از فرط ظهور آفتاب است
ما مست و خراب چشم یاریم
نی مستی ما از این شرابست
این بحر ز جنبشی که دارد
در جوش و خروش و اضطراب است
دل بر سر اوست همچو کشتی
پیوسته از آن در انقلاب است
مراست دل خراب آنهم
مستور درین دل خراب است
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست آدم
خورشید بر اوج آسمان شد
ذرّات جهان از او عیان شد
افکند ز نور خویش تابی
برجان و جهان و جهان و جان شد
سلطان ممالک دو عالم
با لشکر خویشتن روان شد
از شهر ولایت خود آمد
آن شاه بدینجهان جهان شد
آندر یتیم و گوهر پاک
سرمایه وصل بحر و کان شد
آنکس که بذات بینشان بود
از روی صفات ما نشان شد
با آنکه یگانه است دائم
دیدی که چنان یکان یکان شد
پیدا بوجود آن و این گشت
ظاهر بظهور این و آن گشت
ظاهر تر از این نمیتوان بود
پیدا تر از این نمیتوان بود
پوشیده لباس جسم و جانرا
در کسوت جسم و جان نهان شد
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتیکه صفات اوست آدم
گنجی است نهاده در دل دل
دردیست فتاده در گل دل
حسنی است که گشته است ظاهر
در شکل خوش و شمایل دل
آن مهر سپهر لایزالی است
در برج زوال و منزل دل
شد مملکت وجود معمور
از عدل بلیک همائل دل
این کار قوی مبارک افتاد
از بهر غلام مقبل دل
چون بحر حقیقت الحقایق
پیوسته به بحر کامل دل
بحریست کنون دلم که هرگز
کس مینرسد بساحل دل
چون بود زنقش غیر خالی
این مظهر پاک قابل دل
زان نقش و نگار گشت پیدا
در آینه مقابل دل
عمریست که گشته است مخفی
در سینه جان واصل دل
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست آدم
ای مهر تو مهر خاتم جان
وی زندگی از تو دردم جان
بیتو نفسی نمیتوان زد
ای همدم جسم و همدم جان
برخانه جسم و خلوت دل
میمون ز تو بوده مقدم جان
دل شاد بروی تو چنان است
کاو را نبود دمی غم جان
از بحر محیط تو نشنید
بر گلشن جسم شبنم جان
ای صورت معنی دو عالم
وی اخمد روح و آدم جان
بگرفت ولایت سویدا
سلطان سواد اعظم جان
ناگه سفری فتاده مارا
از عالم تن به عالم جان
پیدا شد ازین سپس جهانی
بیرون ز جهان خرم جان
دیدیم در آن جهان بیچون
عریان ز لباس معلم جان
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست آدم
برخیز و بیا بعالم جان
برهان نفسی دل از غم جان
ای همدم نفس بود عمری
یک لحظه نبوده همدم جان
ای از دم سرد نفس مرده
کی زنده شوی تو از دم جان
گنجی است نهاده بر جواهر
مخفی بطلسم محکم جان
ره برده بگنج هرکه دانست
اسرار و رموز مبهم جان
سلطان سرای هر دو عالم
پوشیده لباس معلم جان
با لشکر خود سوی جهان شد
در کسوت خوب آدم جان
سلطانی خویش کرده پیدا
در عالم جسم و عالم جان
ای جان تو جان جان هر تن
وی جسم تو اسم اعظمدجان
پیداست بنقش عیسی دل
مخفی است بشکل آدم جان
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست آدم
ای سایه حضرت اللهی
وی مایه ملک پادشاهی
در ملک تو کمترین غلامی
از ماه گرفته تا بماهی
تو پادشهی جهان سپاهت
با آنکه تو فارغ از سپاهی
جاهیکه تراست کس ندارد
با آنکه نه مفتخر بجاهی
شد صدر جهان ترا مسلم
زانرو که سرای پیشگاهی
بر وحدت آفتاب ذاتت
هر ذرّه همیدهد گواهی
بر ذات تو مطلع نگردید
در هر دو جهان کسی کما هی
عالم بتو روشن است چون تو
بر چرخ جلال مهر و ماهی
ای مردم چشم هردو عالم
وی نور سفیدی و سیاهی
در ظاهر و باطنت نهان است
گنجیکه دراوست هرچه خواهی
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست آدم
ای زبده مجمل و مفصل
وی در تو مفصلات مجمل
با مهر تو کائنات ذرّه
با بحر تو کائنات منهل
در عین تو آخری و ظاهر
در علم تو باطنی و اول
آیات جمال دلربایی
در شان تو گشته است منزل
تو آینه جهان نمایی
در تست همه جهان ممثل
از طالع سعد اختر تو
تقویم زمانه شد مجدل
جز صورت و معنیت نیاید
در دیده هرکه نیست احول
بر ظاهر و باطن دو عالم
از جانب حق توئی موکل
ای حل زتو مشکلات عالم
وی مشکل جملگان برت حل
در ذات و صفات تست مخفی
وانگاه بشکل تو مشکل
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست عالم
ای گشته بجسم و جان مقید
برخیزد و زهردو شود مجرّد
وی مانده ز جنت حقایق
دور از پی جنت مخلد
در دوزخی و بهشت خواهی
ماندن ز برای شهوت خود
این جهان کهن نه لایق تست
درباز و بدو مشو مقید
تا از بر دوست هر زمانی
جانی دگرت رسد مجدد
در فاتحه کی رسد کسی کاو
نگذشته بعمر خود ز ابجد
بی رسم شو از برای ذاتی
کاو هست بری زرسم و ز حدّ
آن ذات که نور او بسیط است
وان نور که ظل اوست ممتد
ای قاصد مقصد حقیقی
گر زانکه تراست عزم مقصد
تائید طلب کن اندر این راه
زانکس که بحق شود موید
هرگز نرسی بدانحقیقت
الّا به شریعت محمّد
آن شرع که او بتو نماید
در ذات و صفات پاک احمد
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست عالم
ای چشم و چراغ و قره العین
وی زبده و مقتدای کونین
هم ذات و صفات را تو مظهر
هم غیر بتو عیان و هم عین
یک نقطه میان عین و غین است
آنست میان هردو مابین
تو نقطه عین محو گردان
تا غین همان زمان شود عین
هر چند که نیست غیر نقطه
در کسوت عین و صورت عین
آنجا که مقر ذات نقطه است
نی کیف بدیده است نی عین
بر عین وجود نقطه آمد
اشکال وجود حرفها غین
ز اشکال میان نقطه و حرف
صد بودن پدید گشت و صد عین
آن غین ز پیش عین بردار
پس بیشک و بیحجاب و بی رین
بگشای دو چشم تا ببینی
چون صاحب سرّ قاب قوسین
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست آدم
ای یار کهن حکایت نو
از مغربی ضعیف بشنو
خورشید چو گشت طالع انداخت
بر ظلمت کاینات پرتو
آن سایه که نام اوست عالم
خورشید وجود راست پیرو
زانرو که نور گفت با او
تو در پی من همیشه میدو
دور از پی من مباش یکدم
هر جا که روم تو نیز میرو
وز صورت من مباش غافل
زان سان که منم تو هم چنان شو
چون نیست مرا دمی غنودن
ای سایه من تو نیز مغنو
من خسرو و کیقباد ملکم
تو سایه کیقباد و خسرو
از خرمن نور هستی من
آید اگرت بچنگ یک جو
بینی ز فروغ و تابش او
برتر ز جهان کهنه و نو
گنجی که طلسم اوست عالم
ذاتی که صفات اوست آدم
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۱
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۲
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۳
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۶
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹