عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
احسان خداوند به من بنده رسید
بر شاخ امید من بر و برگ دمید
والله که من از جاه تو آن خواهم دید
کآن نوع کس از خلق نه گفت و نه شنید
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
گر صبر کنم عمر همی باد شود
ور ناله کنم عدو همی شاد شود
شادی عدو نجویم و صبر کنم
شاید که فلک در این میان راد شود
گفتم که چو از بند گشایش باشد
زین بند مگر مرا رهایش باشد
اکنون غم را همی فزایش باشد
آری ملک آن کند که رایش باشد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
مونس همه شب خیال دلجوی تو بود
در چنگ نه زلف غالیه بوی تو بود
هر چند شبی سیه تر از موی تو بود
امید به آفتاب چون روی تو بود
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
آنی که ز کبر ما نپسندی مهد
قسمم ز تو خارست ز گل زهر از شهد
در عشق توام سود نمی دارد جهد
چون لاله سیه دلی و چون گل بد عهد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
صالح تن من ز عشق دامن بفشاند
تا مرگ قضای خویشتن بر تو براند
دل تخته درد و ناامیدی برخواند
شادی و غمم تو بودی و هر دو نماند
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
یک چشم تو گر تباه گشت ای دلبر
دلتنگ مشو انده بیهوده مخور
بسیار دو نرگس است ای جان پدر
بشکفته یکی از دو و نشکفته دگر
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۶
جان هر ساعت ز کار زاری دهدم
هر روز زمانه بیش کاری دهدم
از بخت گلی خواهم و خاری دهدم
باشد روزی که روزگاری دهدم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۸
آخر نگذاردم فلک چون زاری
آخر بجهد فضل مرا بازاری
آخر بد ماندم جهان گلزاری
عذری خواهد ز من بهر آزاری
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۵
فر ابدی و نعمت جاویدی
نخل عیشی و گلبن امیدی
خوبی و خوشی مشتری و ناهیدی
فرزند مهی نبیره خورشیدی
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۳
امید به زندگانیم نیست بسی
منصور سعید را بگویید کسی
هستت به خلاص عمر من دست رسی
کز جان رمقی مانده ست از تن نفسی
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
رسم وفا ز یار طلب می کنیم و نیست
وز بی وفا کنار طلب می کنیم و نیست
از باغ روزگار گلی تازه بر مراد
بی زخم نوک خار طلب می کنیم و نیست
جامی که بعد ازو ندهد درد سر خمار
در دو روزگار طلب می کنیم و نیست
بویی ز عطر طرّه عنبر فشان یار
از باد نوبهار طلب می کنیم و نیست
سروی به اعتدال قد خوش خرام یار
بر طرف جویبار طلب می کنیم و نیست
صد دیده را ز خاک درش چشم روشنی است
ما نیز از آن غبار طلب می کنیم و نیست
بسیار بارهاست که ابن حسام را
در کوی یار بار طلب می کنیم و نیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
مژده ای دل مر ترا کارامش جان می رسد
خه خه ای جان زنده شو چون بوی جانان می رسد
بخ بخ ای آدم ترا کایّام ناکامی گذشت
کز یزید خوش خبر پیغام رضوان می رسد
سر بر آر ای ساکن بیت الحزن تا بشنوی
بوی پیراهن که از یوسف به کنعان می رسد
ای صبا فرّاشی فرش سبا کن دم به دم
خاصه چون هدهد به درگاه سلیمان می رسد
تازه باش ای گلبن شادی زباغ مردمی
خوش برآ کاوازه ی مرغ خوش الحان می رسد
سرو دلجویی چمن از قد خود چندین مناز
سرکشی از سربنه سرو خرامان می رسد
گشت روشن مطلع صبح امید ابن حسام
ظلمت شب می رود خورشید تابان می رسد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
گر چه بس منفعل از شرم گناه آمده ایم
تکیه بر مرحمت لطف اله آمده ایم
دست در دامن ملاح عنایت زده ایم
ما بدین بحر نه از بحر شناه آمده ایم
رقم جرم و گناه از صفحات عملم
محو فرمای که بس نامه سیاه آمده ایم
دهن از سوز درون خشک و رخ از دیده پر آب
به انابت بدرت با دو گواه آمده ایم
تا به اعزازچو یوسف به عزیزی برسیم
ما بدین مصر به تاریکی چاه آمده ایم
جای آن هست که دریوزه کنیم ابن حسام
بر سر راه چو بی توشه ی راه آمده ایم
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
خوش وقت بهار و سبزه و دامن کشت
با پسته دهن شکر لب حور سرشت
در باغ مراد ما چنین سرو نرست
بر خاک امید ما کس این دانه کشت
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۵ - تتمه قصه غوری
مرد غوری گرسنه و تشنه
رمقی در تن از حیاتش نه
لنگ لنگان به خانه روی نهاد
هر که پرسید ازو جوابش داد
که زدم گام تا توانستم
بازگشتم همینکه دانستم
که به کعبه نمی رسم امروز
تا به کعبه بسی رهست هنوز
از سه فرسنگ شد درونم خون
چون توانم هزار رفتن چون
بعد ازین کنج عزلتی گیرم
رو به دیوار محنتی میرم
چون نیامد به دست صحبت یار
واکشم پا ز صحبت اغیار
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۶ - قصه آن جوان معشوق و پیر عاشق
بود شوخی نشسته بر لب بام
با فروزان رخی چو ماه تمام
بر شکسته کلاه گوشه ناز
گشته نازش هلاک اهل نیاز
پیری آمد سفید موی شده
پشتی از بار دل دو توی شده
روی خود را به خاک می مالید
وز دل دردناک می نالید
کای پسر از تو سینه چاک شدم
رحمتی کز غمت هلاک شدم
پیش ازان کز غمت بمیرم زار
حاجت من به یک نگاه برآر
گفت با او پسر به عشوه گری
من که باشم که تو به من نگری
در برابر نگر برادر من
که به خوبیست صد برابر من
پیر مسکین چو آن طرف نگریست
تا ببیند که در برابر کیست
دست زد آن به خون خلق دلیر
وز لب بامش اوفکند به زیر
کان که ما را به عشق نام برد
در رخ دیگری چرا نگرد
جامی از غیر دوست دیده بدوز
ور نه از دیده خون فشان شب و روز
گر نه از وصل بهره ور باشی
باری از هجر نوحه گر باشی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵۵ - عقد شانزدهم در رجا که به روایح وصال زیستن است و به لوایح جمال نگریستن
ای ز بس بار تو انبوه شده
دل تو نقطه اندوه شده
خط ایام تو در صلح و نبرد
منتهی گشته به این نقطه درد
نه بر این نقطه درین دایره پای
گرد این نقطه چو پرگار برآی
بو که از غیب نویدی برسد
زین چمن بوی امیدی برسد
هست در ساحت این بر شده کاخ
عرصه روضه امید فراخ
کار بر خویش چنین تنگ مگیر
وز دم ناخوشی آهنگ مگیر
گر بود خاطر تو جرم اندیش
عفو ایزد بود از جرم تو بیش
نامه ات گر ز گنه پر رقم است
نامه شوی تو سحاب کرم است
گر چه کوهیست گناه تو عظیم
کاهش کوه دهد حلم حلیم
چون شود موج زنان قلزم جود
در کف موج خسی را چه وجود
هیچ بودی و کم از هیچ بسی
ساخت فضل ازل از هیچ کسی
از عدم صورت هستی دادت
ساخت از قید فنا آزادت
گذرانید بر اطوار کمال
پرورانید به انوار جمال
در دلت تخم خدا دانی کاشت
دولت معرفت ارزانی داشت
یافت تاج شرف سجده سرت
زیور گوهر خدمت کمرت
بی توسل به کلید طلبی
بی تقید به کمند سببی
بر تو ابواب مطالب بگشاد
صید مقصود به دست تو نهاد
بی همین گونه قوی دار امید
که چو افتی به جهان جاوید
بی سبب ساخته گردد کارت
بی درم سود کند بازارت
بر درد پرده شب نومیدی
صبح امید کند خورشیدی
ای بسا تشنه لب خشک دهان
بر لب از تشنگی افتاده زبان
مانده حیرت زده در صحرایی
چرخ طولی و زمین پهنایی
خاک تفسیده هوا آتش بار
بادش آتش زده در هر خس و خار
نه در او خیمه به جز چرخ برین
نه در او سایه به جز زیر زمین
سوسمار از تف آن در تب و تاب
همچو ماهی که فتد دور ز آب
ناگهان تیره سحابی ز افق
پیش خورشید فلک بسته تتق
بر سر تشنه شود باران ریز
گردد از بادیه طوفان انگیز
رشحه ابر کند سیرابش
سایه آن برد از تن تابش
وی بسا گم شده ره در شب تار
غرقه در سیل ز باران بهار
متراکم شده بر وی ظلمات
منقطع گشته سبب های نجات
دام و دد کرده بر او دندان تیز
اژدها بسته بر او راه گریز
بارگی خسته و بار افکنده
دل ز امید خلاصی کنده
ناگهان ابر ز هم بگشاید
نور مه روی زمین آراید
ره شود ظاهر و رهبر حاضر
راهرو خرم و روشن خاطر
آن که این گونه کرم آید ازو
ناامیدت کجا شاید ازو
روز و شب بر در امید نشین
طالب دولت جاوید نشین
تا به نام تو زند فال فرج
قرعه «من قرع الباب ولج »
فضل او کامده در شیب و فراز
آشنا پرور و بیگانه نواز
چون به بیگانه شود همخانه
آشنا را نکند بیگانه
هر که ره برد به همخانگی اش
نسزد تهمت بیگانگی اش
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۶ - در رجاء که به روایح وصال زیستن است و به لوایح جمال نگریستن
ای ز بس بار تو انبوه شده،
دل تو نقطهٔ اندوه شده!
خط ایام تو در صلح و نبرد
منتهی گشته به این نقطهٔ درد
نه برین نقطه درین دایره پای!
گرد این نقطه چو پرگار برآی!
بو که از غیب نویدی برسد
زین چمن بوی امیدی برسد
هست در ساحت این بر شده خاک
عرصهٔ روضهٔ امید، فراخ
کار بر خویش چنین تنگ مگیر!
وز دم ناخوشی آهنگ مگیر!
گر بود خاطر تو جرم‌اندیش
عفو ایزد بود از جرم تو بیش
نامه‌ات گر ز گنه پر رقم است
نامه‌شوی تو سحات کرم است
گر چو کوهی‌ست گناه تو، عظیم
کاهش کوه دهد حلم حلیم
چون شود موج زنان قلزم جود
در کف موج خسی را چه وجود؟
هیچ بودی و کم از هیچ بسی
ساخت فضل ازل از هیچ، کسی
از عدم صورت هستی دادت
ساخت از قید فنا آزادت
گذرانید بر اطوار کمال
پرورانید به انوار جمال
در دلت تخم خدادانی کاشت
دولت معرفت ارزانی داشت
یافت تاج شرف سجده، سرت
زیور گوهر خدمت، کمرت
بر تو ابواب مطالب بگشاد
صید مقصود به دست تو نهاد
به همین گونه قوی دار امید
که چو افتی به جهان جاوید
بی سبب ساخته گردد کارت
بی درم سود کند بازارت
بردرد پرده شب نومیدی
صبح امید کند خورشیدی
ای بسا تشنه‌لب خشک‌دهان
بر لب از تشنگی افتاده زبان
مانده حیرت زده در صحرائی
چرخ طولی و زمین پهنائی
خاک تفسیده هوا آتشبار
بادش آتش زده در هر خس و خار
نه در او خیمه بجز چرخ برین
نه در او سایه بجز زیر زمین
سوسمار از تف آن در تب و تاب
همچو ماهی که فتد دور از آب
ناگهان تیره سحابی ز افق
پیش خورشید فلک، بسته تتق
بر سر تشنه شود باران‌ریز
گردد از بادیه توفان‌انگیز
رشحهٔ ابر کند سیرابش
سایهٔ آن برد از تن تابش
وی بسا گم شده ره، در شب تار
غرقه در سیل ز باران بهار
متراکم شده در وی ظلمات
منقطع گشته شبه‌های نجات
دام و دد کرده بر او دندان تیز
اژدها بسته بر او راه گریز
بارگی جسته و بار افکنده
دل ز امید خلاصی کنده
ناگهان ابر زهم بگشاید
نور مه روی زمین آراید
ره شود ظاهر و رهبر حاضر
راهرو خرم و روشن خاطر
آنکه زین گونه کرم آید از او،
ناامیدی‌ت کجا شاید از او؟
روز و شب بر در امید نشین!
طالب دولت جاوید نشین!
فضل او کآمده در شیب و فراز
آشناپرور و بیگانه‌نواز
هر که ره برد به هم‌خانگی‌اش
نسزد تهمت بیگانگی‌اش
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ جاءَتْ سَیَّارَةٌ» تعبیه لطف الهى است در حقّ یوسف چاهى که اندر قعر آن چاه با جگرى سوخته و دلى پر درد و جانى پر حسرت از سربى نوایى و وحشت تنهایى بنالید و در حق زارید، گفت: خدایا دل گشایى، ره نمایى، مهر افزایى، کریم و لطیف و مهربان و نیک خدایى، چه بود که برین خسته دلم ببخشایى و از رحمت خود درى بر من گشایى؟ برین صفت همى زارید و سوز و نیاز خود بر درگاه بى نیازى عرضه مى‏کرد تا آخر شب شدّت و وحشت به پایان رسید و صبح وصال از مطلع شادى بدمید و کاروان در رسید.
عسى الکرب الّذى امسیت فیه
یکون ورائه فرج قریب‏
با دل گفتم که هیچ اندیشه مدار
بگشاید کار ما گشاینده کار
کاروان بشاه راه آهسته و نرم همى آمد که ناگاه راه بایشان ناپدید گشت و شاه راه گم کردند، همى رفتند تا بسر چاه، آن بى راه با صد هزار راه برابر آمد، دردى بود که بر صد هزار درمان افزون آمد.
جعلت طریقى على بابکم
و ما کان بابکم لى طریقا
این چنان است که عیسى (ع) را دیدند که از خانه فاجره‏اى بدر مى‏آمد! گفتند: یا روح اللَّه این نه جاى تو است کجا افتادى تو بدین خانه؟! گفت ما شب گیرى بدر آمدیم تا بصخره رویم و با خدا مناجات کنیم راه شاه راه بر ما بپوشیدند!افتادیم به خانه این زن! و آن زنى بود در بنى اسرائیل به ناپارسایى معروف، آن زن چون روى عیسى دید دانست که آنجا تعبیه ایست برخاست و در خاک افتاد، بسى تضرّع و زارى کرد و از آن راه بى وفایى برخاست و در کوى صلاح آمد، با عیسى گفتند ما میخواستیم که تو این زن را در رشته دوستان ما کشى ازین جهت آن راه بر تو بگردانیدیم.
قوله تعالى: «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ» عجب نه آنست که برادران، یوسف را به بهایى اندک بفروختند! عجب کار سیّاره است که چون یوسفى را به بیست درم بچنگ آوردند! عجب نه آنست که قومى بهشت باقى بدنیاى اندک بفروختند! عجب کار ایشان است که بهشتى بدان بزرگوارى و ملکى بدان عظیمى به قرصى که بر دست درویشى نهادند بدست آوردند! آرى دولت بهایى نیست و کرامت حق جز عطائى نیست، اگر آنچه در یوسف تعبیه بود از خصائص عصمت و حقایق قربت و لطایف علوم و حکمت بر برادران کشف شدى نه او را بآن بهاى بخس فروختندى و نه او را نام غلام نهادندى، یک ذرّه از آن خصائص و لطائف بر عزیز مصر و بر زلیخا کشف کردند، بنگر که ملک خود در کار وى چون در باختند! و قیمت وى چون نهادند! و زنان مصر که جمال وى دیدند گفتند: «ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ» آرى کار نمودن دارد نه دیدن.
مصطفى (ص) گفت: «اللّهم ارنا الاشیاء کما هى».
ابن عطا گفت: جمال دو ضرب است جمال ظاهر و جمال باطن، جمال ظاهر آرایش خلق است و صورت زیبا، جمال باطن کمال خلق است و سیرت نیکو، ربّ العالمین از یوسف به برادران جمال ظاهر نمود، بیش از آن ندیدند، و این ظاهر را بنزدیک اللَّه خطرى نیست لا جرم ببهاى اندک بفروختند، و شمّه‏اى از جمال باطن به عزیز مصر نمودند تا با اهل خویش میگفت: «أَکْرِمِی مَثْواهُ» و تا عالمیان بدانند که خطرى و قدرى که هست به نزدیک اللَّه جمال باطن را است نه ظاهر را، از اینجا است که مصطفى (ص) گفت: «ان اللَّه لا ینظر الى صورکم و لا الى اموالکم و لکن ینظر الى قلوبکم و اعمالکم».
و گفته‏اند یوسف روزى در آئینه نگرست، نظرى بخود کرد، جمالى بر کمال دید، گفت اگر من غلامى بودمى بهاى من خود چند بودى و که طاقت آن داشتى؟ ربّ العالمین آن از وى در نگذاشت تا عقوبت آن نظر که واخود کرد بچشید، او را غلامى ساختند و بیست درم بهاى وى دادند.
پیر طریقت گفت: خود را مبینید که خود بینى را روى نیست، خود را منگارید که خود نگارى را راى نیست، خود را مپسندید که خود پسندى را شرط نیست.
دور باش از صحبت خود پرور عادت پرست
بوسه بر خاک کف پاى ز خود بیزار زن‏
خود را منگار که حق ترا مى‏نگارد، «وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ» خود را مپسند که حق ترا مى‏پسندد، «رضى اللَّه عنهم» خود را مباش تا حق ترا بود «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ» شب معراج با مصطفى (ص) این گفت: کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل. و یقال اوقعوا البیع على نفس لا یجوز بیعها فکان ثمنه و ان جلّ بخس و ما هو با عجب ممّا تفعله تبیع نفسک بادنى شهوة بعد ان بعتها من ربّک باوفر الثّمن و ذلک قوله تعالى: «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى‏ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ» الآیة...
«وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ» عزیز چون یوسف را بخرید زلیخا را گفت: «أَکْرِمِی مَثْواهُ عَسى‏ أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً»، این غلام را بزرگ دار، و او را گرامى شناس که ما را بکار آید و فرزندى را بشاید، زلیخا شوهر خویش را گفت واجب کند که ما امروز اهل شهر را دعوتى سازیم و درویشان و یتیمان و بیوه زنان را بنوازیم و خاصّگیان را خلعت‏ها دهیم بشکر آنک چنین فرزند یافتیم، پس اینهمه که پذیرفتند بجاى آوردند و یوسف را خانه مفرد بیاراستند و فرشهاى گران مایه افکندند، یوسف در آن خانه بسان زاهدان و متعبّدان بروزه و نماز مشغول شد و گریستن پیشه کرد و غم خوردن عادت گرفت و خویشتن را با آن تشریف و تبجیل نداد و فریفته نگشت و در حرقت فرقت یعقوب غریب وار و سوگوار روز بسر مى‏آورد، تا روزى که بر در سراى نشسته بود اندوهگین و غمگین، مردى را دید بر شترى نشسته و صحف ابراهیم همى خواند، یوسف چون آواز عبرانى شنید از جاى بر جست و آن مرد را به خود خواند و از وى پرسید که از کجایى و کجا مى‏روى؟ مرد گفت من از کنعانم و اینجا به بازرگانى آمده‏ام، چون یوسف مرد کنعانى دید و آواز عبرانى شنید بسیار بگریست و اندوه فراق پدر بر وى تازه گشت.
بادى که ز کوى عشق تو بر خیزد
از خاک جفا صورت مهر انگیزد
آبى که ز چشم من فراقت ریزد
هر ساعتم آتشى بسر بر ریزد
گفت یا کنعانى از کنعان کى رفته‏اى و از آن پیغامبر شما چه خبر دارى؟
من منع بالنظر تسلّى بالخبر، خوش باشد داستان دوستان شنیدن، مهر افزاید از احوال دوستان پرسیدن.
در شهر، دلم بدان گراید صنما
کو، قصّه عشق تو سراید صنما
کنعانى گفت من تا از کنعان بیامده‏ام یک ماه گذشت و حدیث پیغامبر مپرس که هر که خبر وى پرسید و احوال وى شنود غمگین شود! او را پسرى بود که وى را دوست داشتى و میگویند گرگ بخورد و اکنون نه آن بر خود نهاده است از سوگوارى و غم خوارى که جبال راسیات طاقت کشش آن دارد تا به آدمى خود چه رسد!
تنها خورد این دل غم و تنها کشدا
گردون نکشد آنچ دل ما کشدا
یوسف گفت از بهر خدا بگوى که چه میکند آن پیر، حالش چون است و کجا نشیند؟ گفت از خلق نفرت گرفته و از خویش و پیوند باز بریده و صومعه‏اى ساخته و آن را بیت الاحزان نام کرده، پیوسته آنجا نماز کند و جز گریستن و زاریدن کارى ندارد، وانگه چندان بگریسته که همه مژگان وى‏ ریخته و اشفار چشم همه ریش کرده و بگاه سحر از صومعه بیرون آید و زار بنالد چنانک اهل کنعان همه گریان شوند، گوید آه کجا است آن جوهر صدف دریایى؟ کجا است آن نگین حلقه زیبایى؟
ماها، بکدام آسمانت جویم
سروا، بکدام بوستانت جویم‏
یوسف چون این سخن بشنید چندان بگریست که بى طاقت شد، بیفتاد و بى هوش شد، مرد کنعانى از آن حال بترسید بر شتر نشست و راه خود پیش گرفت، یوسف به هوش باز آمد، مرد رفته بود، دردش بر درد زیادت شد و اندوه فزود، گفت بارى من پیغامى دادمى بوى تا آن پیر پر درد را سلوتى بودى، سبحان اللَّه این درد بر درد چرا و حسرت بر حسرت از کجا و مست را دست زدن کى روا؟! آرى تا عاشق دل خسته بداند که آن بلا قضا است، هر چند نه بر وفق اختیار و رضا است، سوخته را باز سوختن کى روا است؟ آرى هم چنان که آتش خرقه سوخته خواهد تا بیفروزد، درد فراق دل سوخته خواهد تا با وى در سازد.
هر درد که زین دلم قدم بر گیرد
دردى دگرش بجاى در بر گیرد
زان با هر درد صحبت از سر گیرد
کاتش چو رسد بسوخته در گیرد
آن مرد بر آن شتر نشسته رفت تا به کنعان آمد، نیم شب بدر صومعه یعقوب رسیده بود گفت: السّلام علیک یا نبى اللَّه، خبرى دارم خواهم که بگویم، از درون صومعه آواز آمد که تا وقت سحرگه من بیرون آیم که اکنون در خدمت و طاعت اللَّه‏ام از سر آن نیارم بر خاستن و به غیرى مشغول بودن، مرد آنجا همى بود تا وقت سحر که یعقوب بیرون آمد، آن مرد قصّه آغاز کرد و هر چه در کار یوسف دیده بود باز گفت، از فروختن وى بر من یزید و خریدن به بهاى گران و تبجیل و تشریف که از عزیز مصر و زلیخا یافت و خبر یعقوب پرسیدن و گریستن و زارى وى بر در آن سراى و بعاقبت از هوش برفتن و مى‏گفت یا نبىّ اللَّه و آن غلام برقع داشت و نمى‏شناختم او را چون او را دیدم که بیفتاد و بى هوش شد من از بیم آن که از سراى زلیخا مرا ملامت آید بگریختم و بیامدم، یعقوب را آن ساعت غم و اندوه بیفزود و بگریست، گفت: گویى آن جوان که بود؟
فرزند من بود که او را به بندگى بفروختند؟ یا کسى دیگر بود که بر ما شفقت برد و خبر ما پرسید؟ آن گه در صومعه رفت و بسر ورد خویش باز شد. و پس از آن خبر یوسف از کس نشنید و ربّ العزّه خبر یوسف بگوش وى نرسانید تا آن گه که برادران به مصر رفتند و خبر وى آوردند. گفته‏اند این عقوبت آن بود که یعقوب را کنیزکى بود و آن کنیزک پسرى داشت، یعقوب آن پسر را بفروخت و مادر را باز گرفت، ربّ العزّه فراق یوسف پیش آورد تا پسر کنیزک آنجا که بود آزادى نیافت و بر مادر نیامد، یوسف به یعقوب نرسید! بزرگان دین گفته‏اند معصیتها همه بگذارید و خرد آن بزرگ شمرید، نه پیدا که غضب حق در کدام معصیت پنهان است، و به‏
قال النبى (ص) انّ اللَّه تعالى و تقدس اخفى رحمته فى الطّاعات و غضبه فى المعاصى، فأتوا بکلّ طاعة تنالوا رحمته و اجتنبوا کل معصیة تنجوا من غضبه.
«وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ» برادران را در کار یوسف ارادتى بود و حضرت عزّت را جل جلاله در کار وى ارادتى، ارادت ایشان آن بود که او را در خانه پدر تمکین نبود و ارادت حق جل جلاله آن بود که او را در زمین مصر تمکین بود و او را ملک مصر بود، ارادت حق بر ارادت ایشان غالب آمد، میگوید جلّ جلاله: «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى‏ أَمْرِهِ» برادران او را در چاه افکندند تا نام و نشانش نماند. ربّ العالمین او را بجاه و مملکت مصر افکند تا در آفاق معروف و مشهور گردد، برادران او را به بندگى بفروختند تا غلام کاروانیان بود، ربّ العالمین مصریان را بنده و رهى وى کرد تا بر ایشان پادشاه و ملک ران بود، ایشان در کار یوسف تدبیرى کردند و ربّ العزّه تقدیرى کرد و تقدیر اللَّه بر تدبیر ایشان غالب آمد که: و اللَّه غالب على امره، هم چنین زلیخا در تدبیر کار وى شد، در راه جست و جوى وى نشست چنان که اللَّه گفت: «وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الْأَبْوابَ»
به تدبیر بشرى درهاى خلوت خانه بوى فرو بست، ربّ العزّه بتقدیر ازلى در عصمت بر وى گشاد تا زلیخا همى گفت «هَیْتَ لَکَ» اى هلمّ فانا لک و انت لى و یوسف همى گفت فانت لزوجک و انا لربّى.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱۰ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «ارْجِعُوا إِلى‏ أَبِیکُمْ» باز گردید با پدر خویش، «فَقُولُوا یا أَبانا» بگوئید اى پدر ما، «إِنَّ ابْنَکَ سَرَقَ» پسر تو دزدى کرد، «وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا» و ما گواهى نمیدهیم مگر بآنچ میدانیم، «وَ ما کُنَّا لِلْغَیْبِ حافِظِینَ (۸۱)» و ما غیب را نگهبان نبودیم.
«وَ سْئَلِ الْقَرْیَةَ الَّتِی کُنَّا فِیها» و از آن شهر پرس که ما در آن بودیم، «وَ الْعِیرَ الَّتِی أَقْبَلْنا فِیها» و ازین کاروان پرس که ما در آن آمدیم، «وَ إِنَّا لَصادِقُونَ (۸۲)» و ما راست مى‏گوییم.
«قالَ» گفت یعقوب، «بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً» بلکه تنهاى شما شما را کارى بر آراست و بکردید، «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» اکنون کار من شکیبایى است نیکو، «عَسَى اللَّهُ أَنْ یَأْتِیَنِی بِهِمْ جَمِیعاً» مگر که اللَّه تعالى با من آرد ایشان را هر سه، «إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ (۸۳)» که اللَّه تعالى دانایى است راست دان، راست کار.
«وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ» و برگشت یعقوب از فرزندان خویش، «وَ قالَ یا أَسَفى‏ عَلى‏ یُوسُفَ» گفت اى دردا و اندوها بر یوسف، «وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ» و چشمهاى وى سپید گشت از گریستن باندوه، «فَهُوَ کَظِیمٌ (۸۴)» و او در آن اندوه خوار و بى طاقت.
«قالُوا تَاللَّهِ» فرزندان گفتند بخداى، «تَفْتَؤُا تَذْکُرُ یُوسُفَ» که هیچ بنخواهى آسود از یاد کرد یوسف، «حَتَّى تَکُونَ حَرَضاً» تا نیست شوى در غم وى بگداخته، «أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهالِکِینَ (۸۵)» یا تباه شوى از تباه شدگان.
«لَ» گفت یعقوب، «َّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَى اللَّهِ» من گله با او میگویم و اندوه خود باو بر مى‏دارم، «أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (۸۶)» و از خدا آن دانم که شما ندانید.
«یا بَنِیَّ اذْهَبُوا» اى پسران من روید، «فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَ أَخِیهِ» و جست و جوى کنید از یوسف و برادر او، «وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ» و از فرج اللَّه تعالى و کار گشادن و آسایش رسانیدن او نومید مباشید، «إِنَّهُ لا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ» که نومید نبود از راحت فرستادن اللَّه تعالى، «إِلَّا الْقَوْمُ الْکافِرُونَ (۸۷)» مگر گروه کافران.
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ» چون بر یوسف در شدند، «قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ» گفتند اى عزیز، «مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ» رسید بما و کسان ما بیچارگى و تنگ دستى «وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ» و بضاعتى آوردیم سخت اندک، «فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ» فرماى تا پیمان تمام کیل طعام بما گزارند، «وَ تَصَدَّقْ عَلَیْنا» و بر ما صدقه کن، «إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ (۸۸)» که اللَّه تعالى صدقه‏دهان را پاداش دهد.
«قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخِیهِ» یوسف گفت مى‏دانید که چه کرده‏اید با یوسف و برادر او، «إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ (۸۹)» آن گه که جوانان بودید و ندانستید.
«قالُوا أَ إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ» ایشان گفتند تو یوسفى، «قالَ أَنَا یُوسُفُ وَ هذا أَخِی» گفت من یوسفم و بنیامین برادر من، «قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا» اللَّه تعالى بر ما منّت نهاد و سپاس، «إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَ یَصْبِرْ» هر که بپرهیزد و بشکیبد، «فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (۹۰)» اللَّه تعالى تباه نکند مزد نیکوکاران.
«قالُوا تَاللَّهِ» برادران گفتند بخداى، «لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا» که خداى ترا بر ما بگزید، «وَ إِنْ کُنَّا لَخاطِئِینَ (۹۱)» و نیستیم ما مگر گناه کاران.
«قالَ لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» یوسف گفت بر شما سرزنش نیست امروز، «یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ» بیامرزاد خداى شما را، «وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ (۹۲)» و او مهربان‏تر مهربانان است.