عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۳ - ذکر رفتن امام تشنه لب بجانب فرات
شد چوشاه تشنه نومید از حیات
تافت رو از حریکه سوی فرات
بیدرنگ از تشنه کامی مرکبش
خواست تا آبی رساند بر لبش
گفت باری بس گران داری بدوش
ای یراق عرش پیما آبنوش
خوش بخور خوش گر چه هر دو تشنه ایم
خستۀ زخم و خدنک و دشنه ایم
آنسمند تیز هوش از روی شاه
شرمساری برد مانا زینگناه
سرکشید از آب یعنی کایهمام
بیتو بر من آب خوش بادا حرام
شاه را رقت بدان مرکب گرفت
جرعۀ آبی به پیش لب گرفت
کافری تیری رها کرد از کمان
وه چگویم خاک بادا بر دهان
تا رسیده بر لب نوشینش آب
شد پر از بیچاده درج لعل ناب
با لب خشک و دهان پر ز خون
امد آنشه گوهر از دریا برون
شد چو شیر شرزه سوی رزمگاه
حیدرانه برد حمله بر سپاه
از نهیب نعره های صف شکر
شد فلک بر صیحۀ ابن المفر
گرم پیکار آنخدیو عشق کیش
که گرفتندش صحیفه عهد پیش
آمد از هاتف بگوش او ندا
از حجاب بارگاه کبریا
کایحسین ای نوح طوفان بلا
این همان عهد است و اینجا کربلا
تو بدین رو که کی جنگ آوری
پس که خواهد شد بلا را مشتری
تیغ اگر اینست و بازو اینکه هست
در ره ما پس که خواهد داد دست
تو بدین نیرو که تازی بر سپاه
جان که خواهد داد جانانرا براه
هین فرود آ ایشه پیمان درست
که بساط کبریائی زان تست
مصطفی و مرتضی و فاطمه
چشم بر راهند با حوران همه
ایحریم وصل ما ماوای تو
اندرا خالی است اینجا جای تو
مغز را برگیر و ترک پوست کن
اندرا سیر جمال دوست کن
اندر آوجه الله باقی توئی
مقصد اقصی ز خلافی توئی
چون پیام دوست از هاتف شنید
دست از پیکار دشمن بر کشید
گفت هاشا من نیم در عهدست
این کشاکشها همه از بهر تست
آشنای تو ز خود بیگانه است
خود توئی تو گر کسی در خانه است
عشق را با من حدیث اختیار
مسئله دور است اما دور یار
عشق را نه قید نام است و نه ننگ
جمله بهر تست چه صلح و چه جنگ
صورت آئینه عکسی بیش نیست
جنبش و آرام او از خویش نیست
این کشاکش نیستم از نقض عهد
قاتل خود را همی جویم بجهد
ورنه من بر مرک از آن تشنه ترم
هین ببار ای تیرباران بر سرم
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۴ - رفتن آنحضرت بیاری پادشاه هند
اندرین حال آن هژیر رزمکوش
کامدش صوتی ز هندستان بگوش
کایغیاث المستغیثین ای مجیر
دست شیران دستگیرم دستگیر
ای رهائی داده یونس را ز بم
دست من بر گیر که گم شده پیم
دستگیر یوسف اندر چه توئی
رهنمائی کن که خضر ره توئی
شاه دین لبیک گویان بیدرنگ
سوی هندستان شد از میدان جنگ
شیر چون دید آنشه حیدر شکوه
پای وی بوید و بر شد سوی کوه
رفت آنشه زاده سوی بارگاه
سوی میدان باز پس گردید شاه
ظالمی زد ناگهان تیری ز کین
شهسوار لامکانرا بر جبین
تیر چون زانجبهۀ غرّا گذشت
خونش از قوسین او ادنی گذشت
رو ببالا کرد کایدادار فرد
تو گواهی کاین خسان با من چه رد
ناگهان تیر سه شعبه از کمین
کرد قصد آن خدیو راستین
خواست جا بر سینۀ آنشاه کرد
جان نجست و رو بقلب الله کرد
کرد شه رنگین محاسن زانخضاب
گفت چونین رفت خواهم نزد باب
گویمش تا کای شه لولاک شأن
خون من خواه از فلان و از فلان
کانکه طرح بیعت شوری فکند
خود همانجا طرح عاشورا فکند
چرخ در یثرب رها کرد از کمان
تیر کاندر نینوا شد بر نشان
کرد بهر تحفۀ دیدار یار
دست حق آنخون ناحق را نثار
چون بخود لرزید از ان خون جسم خاک
دامن گردون گرفت آنخون پاک
تا قیامت چرخار دلخون از اوست
سرخی این طاق مینا گون از اوست
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۵ - مکالمهٔ آن حضرت با ذوالجناح
شد چوست از شهسوار دین رکاب
کرد رو با مرکب صرصر شتاب
کایهمایون مرکب رفرف خرام
رشتۀ مریم ترا طوق لکام
پوشش تو اطلس چرخ برین
پرچمت از شهپر روح الامین
رشته از خط شعاعی آفتاب
بهر افسار تو این زرین طناب
بافته حوران بفردوس برین
بهر پابند تو زلف عنبرین
مرغزارت ساخت این سبز کشت
صیقلت از بال طاوس بهشت
عقد زرین ثریا هیکلت
یافته رضوان ز استبرق جلت
بر شهان ناوان ز تیمارت بلال
نعل دل بر آتش از داغت هلال
برده سر دور وفا هیلاج تو
قاب قوسین بلا معراج تو
میدهد این خاک بوی کوی یار
راه طی شد ذوالجناحا پاپس آر
ذوالجناحا هین برافکن بار خویش
تا رود یاری بسوی یار خویش
پا فروکش که نماند از راه عشق
جز دو کامی تا بنزد شاه عشق
تو ببر جان با سلامت ز بند یار
من نخواهم شد مقیم کوی یار
خاک اینکو بوی جانم میدهد
بوی یار مهربانم میدهد
ذو الجناحا رو بسوی خیمه گاه
گو بزینب کایقرین درد و آه
شد حسینت کشتۀ قوم عنید
مویه سر کن که دگر پی شه امید
هین بیا بنگر بخون غلطیدنش
که دگر زنده نخواهی دیدنش
گفت نالان ذوالجناحش با صهیل
کایجهان داور خداوند جلیل
سخت عار آید مرا زین زندگی
که زهم جنان برم شرمندگی
چون روا باشد پس از چندین خطر
که شوم بر بیوفائی مشتهر
چون نهی بر عرصۀ محشر قدم
چشم دارم ایخدیو محتشم
که نگردی رخش دیگر را سوار
بو که از رخ شویدم این رنگعار
شاهرا شفقت فزود از زاریش
وانفر او ان زخمهای کاریش
بست عهد و پا تهی کرد از رکاب
در جهان افتاد شور و انقلاب
شد ز اوج عرش رب العالمین
سوره توحید نازل بر زمین
گشت لرزان بر زمین پشت سمک
قیرگون شد آفتاب اندر فلک
وحشیان دست از چرا برداشتند
ناله بر چرخ کبود افراشتند
کرد نو بادسیه طوفان عاد
شور فردای قیامت شد بیاد
شد غبار تیره زان باد جهان
از زمین نینوا بر آسمان
چون بگردون آن غبار تیره شد
چشم بینای مسیحا خیره شد
آسمان از گردش خود باز ماند
هر کجا پرنده از پرواز ماند
شد بپا ماتم سرائی در بهشت
کند حوران طرۀ عنبر سرشت
سنگها در کوه و صحرا خون گریست
تا بخیمه بانوانش چون گریست
قدسیان آمد بناله با حنین
کای نگهدارندۀ عرش برین
این نه احزان سلیل مصطفی است
قره العین بتول و مرتضی است
کافرینش قائم از هست و بست
قبض و بسط امر کن دست و بست
کی روا باشد که این سبط نبیل
دست این کافر دلان گردد قتیل
پس ز نور جلوۀ ثانی عشر
پرده باز افکند خلاق بشر
سویشان آمد ندا از لامکان
کای بسر عشق پی نابردگان
گر نبود این اختیار و ابتلاء
تاری از نوری نگردیدی جدا
دیرگاهی نگذرد که ثار من
گیرد این شمشیر آتشبار من
چون ز پشت ذو الجناح آمد فرود
در سجود افتاد و رو برخاک سود
گفت کای فرمان ده امر قضا
این سر تسلیم و ای کوی رضا
با تو آن عهدی که بستم روز ذر
که دهم در راه ناموس تو سر
شکر کامد بر سر آن عهد بلی
این حسین و این زمین کربلا
کاش صد جان دگر بودم به تن
تا به راهت دادمی ای ذو المنن
هر چه در راه تو دادم زان تست
مانده جانی باقی آنهم جان تست
پیش هست تو مرا خود هست نیست
آنکه دست از پا شناسد هست نیست
از گل آدم شنیدم بوی تو
راهها پیموده ام تا کوی تو
چشم دل بر راه یک پروانه ام
که دهد ره بر درون خانه ام
آمدش پاسخ ز فرگاه نخست
کاندر آ که خانه یکسر زان تست
خانه زان تست و ما خود زان تو
جمله سکان افق مهمان تو
اندرین خانه خداوندی تر است
هین درون آ هر چه به پسندی تر است
کافران شمشیر بیداد آختند
بهر خونریزیش مرکب تاختند
شد زجوش و جنبش قوم کفور
دشت سو تا سوی پر شور و نشور
هر که آمد بهر سر ببریدنش
رعشه بر اعضا فتاد از دیدنش
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۷ - ریختن لشگر بخیمه گاه قبل از شهادت
شد چو بیخود از رحیق عشق شاه
تاخت لشگر زی حریم خیمه گاه
نالۀ مستورگان مستمند
شد روان از خیمه بر چرخ بلند
خصم در غوغا و شه رفته ز هوش
کآمد او را نالۀ خواهر بگوش
کای امیر کاروان کربلا
کوفیان بر غارت ما زد صلا
دیده بگشا سیل لشگر بین بدشت
دستگیری کن که آب از سرگذشت
غنچه های بوستان بوتراب
رفت بر باد و گلستان شد خراب
شه چو بشنید این صدای جانگداز
غیرت الله چشم حق بین کرد باز
بی محابا رو سوی لشگر نهاد
پای رفتارش نماند و سر نهاد
چون نشست از پا خدیو مستطاب
کرد با کافردلان روی عتاب
کایگروه کفر کیش و بد نهاد
گر شما را نیست بیمی از معاد
هین بیاد آرید از احساب خویش
رسم احراز عرب گیرید پیش
خون من گر بر شما آمد مباح
نیست این مشت عقایل را جناح
باز گردید ای گروه عهد سست
هین فرو ریزید خون من نخست
شمر دون با خیل لشگر زانعتاب
کرد روی سوی خدیو مستطاب
شد فضال آسمان نیلی ز گرد
کس نشد واقف که او با شه چه کرد
کاخ گردونرا چو خون از سرگذشت
فاش شد که خنجر از خنجر گذشت
علویان در ذروۀ عرش برین
جمله زد تاج تقرب بر زمین
خر که چار امهات آمد بیاد
لرزه بر اندام هفت آیا فتاد
از فلک بر سر زنان روح الامین
بر زمین آمد بصد شور و حنین
گاه بر چپ میدوید و گه براست
کایگروه این نور چشم مصطفی است
ایستاده بر سر اینک جدّ او
چشم حسرت بر نهال قدّ او
ترسم از آهی جهان بر هم زند
آتش اندر مزرغ آدم زند
ایذبیح عشق ای زاد خلیل
ایفدایت صد هزاران جبرئیل
بیتو فرگاه نبوت شد بیاد
خاک عالم بر سر جبریل باد
بضعۀ زهرا بصد فریاد و آه
پابرهنه تاخت سوی حربگاه
دید جسمی در میان خون نگون
قاتلان آورده بر وی روز خون
غیرت الله نالۀ چون رعد کرد
با تعنت رو بپور سعد کرد
کایعجب در زیر خنجر خفته شاه
تو ستاده میکنی بر وی نگاه
زان سپس با لشگر کین با عتاب
کرد آن بانوی باغیرت خطاب
کاینحسین است ای گروه بیوفا
وارث حیدر سلیل مصطفی
خون او خون خداوند ودود
گر نبود آنخون خداوندی نبود
نیست مانا این سیه بخت امتان
یک مسلمانی در اینکافرستان
چونصدای آشنا بشنید شاه
کرد با حسرت سوی خواهر نگاه
گفت جانا سوی خیمه باز گرد
تیغ میبارد در ایندشت نبرد
سوی خیمه باز گرد ایخواهرم
تا نه بینی زیر خنجر حنجرم
باز گرد این خواهر غمگین من
که نشسته مرگ بر بالین من
باز گرد ایمونس غم پرورم
تا نه بینی بر سنان رفتن سرم
اینمدینه نیست دشت کربلاست
عشق را هنگام طوفان بلاست
رو بخیمه برگ ساز شام کن
برگ ساز ازدحام عام کن
بانوانرا کن بدور خویش جمع
همچو پروانه همی برگرد شمع
یاد آر آنروزهای دلفروز
اشک بر دامن بریز و خوش بسوز
دخت زهرا چون بخیمه بازگشت
در فغان یا بانوان دمساز گشت
آنکه دور چرخ کژرو خواست شد
شاه دین را سر به نیزه راست شد
بانگ تکبیری از آنسر شد بلند
غلغله بر گنبد خضرا فکند
شد بلند از نیزه چون تکبیر او
شد همه کافر دلان تکبیر گو
آری آن کو بود از او گویا مسیح
اوست خود در پرده گویای فصیح
او اگر گوید جهان گویا شود
او اگر پوید جهان پویا شود
داند آنکس بینشی در منظر است
که نوای این سر نی ز اسراست
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۸ - رفتن ذو الجناح بخیمه گاه و قصه حضرت شهربانو
ذوالجناح ان رفرف معراج عشق
بر سر از نور نبوت تاج عشق
چونهمای از تیر شهپر کرده باز
پر فشان آمد سوی شاه حجاز
شه پیاده اسب نالان کرد شاه
مات بر نور رخش چشم سیاه
زد دو زانو در بر شه بر زمین
ارغوانی کرده برک یاسمین
سوی خیمه شد روان از حربگاه
تن پر از پیکان و زین خالی ز شاه
شیهۀ آن توسن عنقا شکوه
کالظلیمه الظلیمه زین گروه
که سلیل بضعۀ پاک رسول
بی گنه کشتند اینقوم جهول
کوفیان بستند ره بروی ز پیش
کشت چل تن زانگروه کفر کیش
شد روان مویه کنان سوی خیام
برگ و زین برگشته بکسسته لجام
بانوان از پرده بیرون تاختند
شور محشر در عراق انداختند
انجمن گشتند گرداگرد او
مویه سرز کردند و برکندند مو
کایفرس چون شد که بی شاه آمدی
با سپاه ناله و آه آمدی
یوسفیکه رفت سوی صیدگاه
مینماید کش فکندستی بچاه
ای شکسته کشتی بحر ندا
چونشد آن بودی که بودت ناخدا
ذوالجناحا فاش بر گو حال چیست
ارغوانی کاکلت از خون کیست
پرچم گلگون و زین واژگون
میدهد باد از شهی غلطان بخون
ایهمایون توسن برگشته زین
راست برگو چونشد آنشاه گزین
رفرفا کو احمد معراج عشق
که ببالیدی بفرقش تاج عشق
دلدلا کو حیدر بدر و احد
آنکه نالیدی ز تیغش قوم لد
بس ملولی ای بشیر پی سیر
گو چه آمد ماه کنعان را بر
شهربانو دختر شه یزدجرد
پیش خواند او را چنان کش شه سپرد
عقد مروارید با مژگان بسفت
دست بر گردن نمودش طوق گفت
ذوالجناحا چون برافکندی بخاک
پیکری که بد نبی را جان پاک
عندلیبا گلبن باغ بهشت
چون سپردی در کف زاغان زشت
هدهدا چون در کف دیوی لعین
دادی انگشت سلیمان با نگین
آسمانا چون فکندی بر زمین
آن درخشان آفتاب از طاق زین
ذوالجناح از شرم سر در پیش کرد
عرض پوزش از خضای خویش کرد
پای واپس بر دو دست آورد پیش
شد سوارش بانوی فرخنده کیش
اهل بیت شاه را بدرود کرد
شد شتابان سوی هامون ره نورد
کوفیان بر صید آهوی حرم
حمله آوردند چون سیل عرم
زد پره بر گرد وی فوج سپاه
قرص مه شد در پس ابری سیاه
آشیان گم کرده آهوی ختن
مات و حیران اندران دام رفتن
که پدید آمد سواری با نقاب
چون بزیر پاره ابری آفتاب
در ربود از چنگ آن گرگان چیر
آن بدام افتاده آهو را چو شیر
ماند زفت آن بانوی عصمت پژوه
در شگفتی زان سوار باشکوه
هر چه راندی باره آنفرخنده کیش
آنسوار از وی بدی صد کام پیش
که امیدش چیره گشتی گاه بیم
تن یکی بر رفتن اما دل دو نیم
سرّ یزدان دید چون تشویش او
تسلیت را راند پاره پیش او
گفت کایرخشنده مهر تابدار
وحشت از اغیار باید نی زیار
این همه نام خدا بر خود مدم
روح قدسم مریما از من هرم
نک منم مصر ملاحت را عزیز
ایزلیخا هین مجوی از من گریز
من سلیمانم مرا عصمت سریر
مهلاً ای بلقیس روی از من مگیر
همین منم یعقوب و تو راحیل من
فهم کن سرّ من از تمثیل من
اندرین وادیکه روی آورده ام
نیست بیخود یوسفی گم کرده ام
ذره را نبود گریز از آفتاب
شهربانو یار من رو بر متاب
هر کجا بوئی عیان بینی رخم
که نظیر آفتاب فرخم
رو فروخوان ثم وجه الله را
تا به نیکوئی شناسی شاه را
هر کجا در ماندۀ او یار اوست
بحر و بر آئینه دیدار اوست
نه ببالا میگریز از من نه زیر
که بود سوی من از هر سو مصیر
آنشنیدستی که پور برخیا
عرش بلقیسی بیاورد از سبا
نزد او گر بود علمی از کتاب
نک منم خود آنکتاب مستطاب
زینحدیث آن بانوی سرّ حیا
در گمان افتاد و گفتا کی کیا
بوی جان آید مرا زین پاسخت
آوخ ار بی پرده میدیدم رخت
نیست در کاشانۀ دل جای غیر
پرده بردار ایشه مکتوم سیر
پرده بردار ایفکار پاک حبیب
می بشوز آئینۀ دل زنک ریب
شاه یزدان برقع از رخ دور کرد
آنقضا را جلوه گاه طور کرد
دید آن بانو چو شه را بی حجیب
در تحیر ماند از ان سرّ عجیب
کایخدا این شه گر آنشاه وفی است
هان بمیدانگه بخون آغشته کیست
شاه گفتا مهلاً ای ماه منیر
کار پاکانرا قیاس از خود مگیر
کشتۀ راه محبت مرده نیست
مردنش جز رستنی زین پرده نیست
نیست وجه الله باقی را هلاک
گر شکست آئینه صورترا چه باک
نی شگفت از وجه خلاق صور
با هزاران صورت آید جلوه گر
پس بامر خازن اسرار غیب
شد بغیب آن بانوی پاکیزه حبیب
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۰ - ذکر آوردن فضه شیر را بقتلگاه
شد چو از باد مخالف سرنگون
گشتی آل نبی در بحر خون
گفت سالار سپه فردا بگاه
اسب باید تاختن بر جسم شاه
تا شود سوده تنش در زیر سم
نام یوسف گردد اندر دهر گم
بانوانرا این حدیث ناصواب
زد نمک بر ریش دلهای کباب
ماتمی از تو بر این غم داشتند
ناله بر چرخ اثیر افراشتند
پس برآمد نزد دخت فاطمه
فضه آن بیت الشرفرا خادمه
گفت کای شییر خدا را نور عین
بضعۀ بنت رسول عالمین
چون سفینه بر سفینه برشکست
در جزیره دید شیری چیردست
گفت شیرا مردمی کن از کرم
من عتیق حضرت پیغمبرم
هین مرا کن سوی ساحل رهبری
ای ترا بر تند باران سروری
نام آنشه چون رسید او را بگوش
چست جست و برگرفت او را بدوش
در زمان زانو رطه آوردش برون
شد بسوی مقصد او را رهنمون
نک همانشیر اندرا اینوادی در است
ناصر ذریۀ پیغمبر است
رخصتم ده کارم انضرغام جنک
تا کند بر روبهان اینعرصه تنک
دختر شیر خدا دادش جواز
شد کنیزک سوی شیر شرزه باز
گفت کایشیران برت شیر علم
من سفیر دخت شیر داورم
پیشت آوردم پیامی دلشکاف
ای ز تو ثور فلک دزیده ناف
ز انقلاب دور گردون گشت چیر
روبهان بر قتل شاه شیر گیر
یوسف آل نبی را دردمن
خیل گرگان شست در خون پیرهن
بعد کشتن با تن صد پاره اش
تاختن خواهند بر تن باره اش
جسمی از خون سرخ چون لعل بدخش
سوده خواهد شد بزیر نعل رخش
سینۀ تابنده چون صبح دوم
شامیان خواهند خستن زیر سم
ظل چند ابرهه بیت خلیل
کوفین خواهند زیر پای پیل
سینۀ که بدنبی را بوسه گاه
زیر پای باره خواهد شد تباه
آوخ آن آئینه غیب الغیوب
کش بخواهد کرد کوران پای کوب
ایدریغ آن گنج علم من لدن
که بخواهند کند دد ناقش زین
وقت آن آمد که تای با شتاب
بهر پاس آن خدیو مستطاب
زین سگان سفه خواهی داد ما
کز بنی آدم نشد امداد ما
تا شب کافر دلان آبستن است
چاره جو که وقت چاره جستن است
مادران چار اخشیجان پیر
بهر امروزت همی دادند شیر
که شوی چون شیر این نیلی سپهر
پاسبان طلعت تابنده مهر
چون پیام دخت شه بشنید شیر
شد بگردون از نیستانش زئیر
شاه جویان سوی قربانگاه شد
گشت هر سو تا بنزد شاه شد
دید عریان پیکری بر آفتاب
چون ستاره زخم بیرون از حساب
خاک بر سر کرد چون نی ناله کرد
گرد او را خود شعلۀ جوّاله کرد
گفت یا رب اینحسین تشنه است
کاینچنین مجروح تیر و دشنه است
یا سلیمانی است خفته بر سریر
سایبانش شهپر مرغان تیر
یا بود آن یوسف دور از وطن
خار و خس بر وی تنیده پیرهن
این همی میگفت میگرئید زار
همچو ابر تیره از رعد بهار
چون ز پشت پشتۀ کوه سپید
شاخ آهوی فلک آمد پدید
خیل گرگان تاخت سوی رزمگاه
تا کند آن پیکر عریان تباه
شیر غرّان ناله از دل بر کشید
پیکر صید حرم در بر کشید
بر گرفت آن تن به بر آن شیرغاب
آسمانی شد سپر بر آفتاب
نی سواران شد گریزان یکسره
چونحمیر از غرّش آن قسوره
رخ چو روبه زان غضنفر تافتند
پیش سالار سپه بشتافتند
کامده شیری در این هامون پدید
بهر یاس پیکر شاه شهید
گاو غبرا از نهیبش با قلق
سر نهفته زیر این هفتم طبق
شیر گردون دل ز بیمش باخته
سوی این کهسار نیلی تاخته
گفت این فتنه است فتنه خفته به
سرّ این ک ار نهان ناگفته به
تار وقادیست در زیر رماد
گر بکاری شعله ور گردد زیاد
آل حیدر کی بود محتاج شیر
عبرت از کار خدائی باز گیر
حق که مستغنی است از عون و مدد
دارد از افرشته حبد بی عدد
کاینهمه اسباب و آلات ویند
مظهر سرّ کمالات ویند
اینحجابات ار نباشد در میان
دیده را از آفتاب آید زبان
شیر را نیرو ز شیر عرشی است
که امیر شیرهای فرشی است
کانکه دست خویش خواندستش خدا
بر نیاید بی وی از دستی صدا
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از یاد باشد دم بدم
حمله ها پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۳ - حکایت آمدن غراب بر سر بام فاطمهٔ صغری دختر آن جناب
از پس قتل خدیو مستطاب
آمد از گردون یکی مشگین غراب
پر فرو برد اندران خون رطیب
شد به یثرب باز نالان با نعیب
بر نشست آن مرغ رنگین پر و بال
بر لب بام خدیو ذوالجلال
دخت شه از خوابگه بیرون دوید
دید مرغی لیک بس ناخوش نوید
شد جهان در چشم او بال غراب
ریخت پروین از مژه بر آفتاب
کایدریغا شد دگرگون فال من
خون نماید قرعۀ اقبال من
الله اینمرغ از کدامین گلشن ست
که سفیرش آتش صد خرمن است
بس صدای غم فزائی میدهد
بوی مرگ آشنائی میدهد
طایرا آتش زدی بر جان من
یاد آوردی ز هندستان من
طایرا از شاخ طوبی آمدی
یا ز منزلگاه عنقا آمدی
مینماید که برید دوستی
هدهد فرخ پیام اوستی
لیک این رنگین بخون بال و پرت
میدهد بوی پیام دیگرت
فاش گو ای طایر شکسته بال
اینچه خون و شاه ما را چیست حال
بی قضائی نیست این خون رطیب
یا غراب البین ما حال الحبیب
گر ببر دا ری پیام وصل یار
مرغ خوش پیغام را با خون چکار
ای نگارین بال مشگین فام تو
بوی خون می آید از پیغام تو
فاش گو ای طایر سدره مقام
از کجائی وز که آوردی پیام
گفت پیغام فراق آورده ام
وین نواها از عراق آورده ام
شمع مشکوه نبوت کشته شد
درّ غلطانش بخون آغشته شد
کوفیان از گلشن آل مضر
خوشه ها بستند از گلهای تر
نطق گفتن نیست زین روشن ترم
بانو گوید شرح آن خون پرم
زین خبر دخت شهنشاه شهید
واصباحا گفت و شد لرزان چو بید
شهر یثرب را چو نی بر ناله کرد
باغ نسرین بوستان لاله کرد
چهره خست و معجر از سر برگرفت
ارغوان در برک نیلوفر گرفت
سر زنان موی پریشان باز کرد
حلقه ها از بهر ماتم ساز کرد
دختران دودۀ آل مناف
سر بر آوردند از سرّ عفاف
موکنان بر گرد او گشتند جمع
دخت زهرا در میان سوزان چو شمع
عامه گفتندش که این سحر جلی
افک معهودیست در آل علی
وه چه خوش گفتند دانایان پیش
هر که در آئینه بیند نقش خویش
نالۀ مرغی که وردش حق حق است
نزد لقلق مایۀ طعن و دق است
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۵ - ورود اهلبیت بمجلس ابن زیاد علیه اللعنه و العذاب
آه چشم خامه ام خونبار شد
کار محنت نامه ام دشوار شد
دور و ارون سپهر نیل فام
داد خاصانرا مکان در بزم عام
پور مرجانه در آن بیت الصنم
بر سریر کامرانی محتشم
سبط بیمار شه خیبر فکن
چون اسیر زنج بر گردن رسن
بانوانش از یسار و از یمین
بسته صف چون رستۀ در ثمین
شه ستاده بندگانش بر سریر
سرنگون بادت سریر ایچرخ پیر
پیش تخت زر سر شاه جلیل
همچو در بتخانۀ آذر خلیل
زادۀ مرجانه از مستی قضیب
میزدش بر حقۀ لعل رطیب
پور ارقم را از آن کردار زشت
دل برآشفت و شکیب از دست هشت
لب گزان گفت ایلعین چوب جفا
بازگیر از بوسه گاه مصطفی
عین نادانی بود بر روبهان
شیر نر را دست بردن بر دهان
این لبی کش میزنی چوب ای غبی
سوده بر وی بارها لعل نبی
لؤلؤ بحرین گوهر ز است این
کز نژاد حیدر و زهراست این
سالها این درّ لاهوتی صدف
قدسیان پرورده در بحر شرف
آری آری نی شگفت از بدگهر
کاین گهر را نزد او نبود خطر
چونگدائی را فتد درّی بچنگ
از جهالت بکشند او را بسنگ
با سیه دل پند او سودی نداد
شد از آن جمع برون آن پیر راد
ناگهان دید آن سیه بخت جهول
در میان بانوان دخت بتول
من چگویم که زبان را بار نیست
داستانم در خور گفتار نیست
که چه با بیغاره آن ناپاک دین
گفت با دخت امیرالمؤمنین
اینقدر دانم که با وی هر چه گفت
شد سیه رو آن چه در پاسخ شنفت
خواست کشتن سید سجاد را
قطب کون و علت ایجاد را
گفت زینب مهلاً ای پور لئام
بس ز خون عترت خیر الانام
من نخواهم داشت دست از دامنش
با منش کش گر بخواهی کشتنش
سبط حیدر آمد از غیرت بجوش
با تلطف گفت کای عمه خموش
زان سپس لب بر تکلّم بر گشاد
گفت با وی مهلاً ای پور زیاد
ما نداریم از قضای حق گله
عار ناید شیر را از سلسله
من زجان خواهم شدن در خونغریق
کی سمندر باز ترس از حریق
کشته گشتن عادت دیرین ماست
وین کرامت دیدن و آئین ماست
عهد معهودیست ما را این نمط
هان مترسان بچۀ بط را ز شط
با مدادان کاینمعلق کوی زر
بر عمود سیمگون شد جلوه گر
آن سریر خون که شستی جبرئیل
تار گیسویش بآب سلسبیل
کرد آن کافر دلان خیره رو
نیزه گردانش بکوفه کوبکو
بر فراز نیزه آن رأس کریم
ترزبان از آیۀ کهف و رقیم
پور ارقم کاینصدا زائر شنید
نالۀ از سینه چون نی بر کشید
گفت بالله ایشه پیمان درست
اعجب از کهف این سریر خون تست
بر فراز نی سر پرخون که دید
لب تر از صوت خداوند مجید
سر چه باشد کردگار ذوالمنن
با زبان خود همی گفتی سخن
نار موسی که انا الله میسرود
هم سخنگو زین لسان الله بود
شیخ اگر زین قصه آید در خروش
نص معراج بنی خوانش بگوش
آنکه با احمد شب اسری نهفت
از لب او گفت ایزد آنچه گفت
ترجمان آن سخن گو این سر است
کاشتقاقش زانهمایون مصدر است
زینحکایت بس شگفتانه بایست
عاشقانرا زندگی در مردگی است
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۶ - ذکر بردن اهلبیت رسالت از کوفه بجانب شام
شاه خاور چون علم بر بام زد
با جرس بانک رحیل شام زد
بست بار ناقه آن جمع پریش
خصم خونخوار از پس و سرها ز پیش
قطب امکان ماه اوج احتشاء
شد روان با خیل اجم سوی شام
قافله سالار آن مشگین قطار
دخت زهرا بانوی مهد وقار
کلهُ آن بانوی خود را کنیز
آه دود آسا و دست خاک بین
بر سنان سرها چو گل بر شاخسار
بانوان نالان چو بلبل زار زار
سیل اشک از دیدگان آن گروه
سر نهاده در بیابان کوه کوه
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۸ - ذکر ورود اهلبیت رسالت بشام شوم
چون قطار کوفه سوی شام شد
طرفه شوری ز ازدحام عام شد
شد ز شهر شام برگردون نفیر
چون ز احبار یهود اندر قطیر
دور گردون بسکه دشمن کام شد
ماتم اسلام عید عام شد
شد چو در شام اختران برج دین
آسمان گفتی فرو شد بر زمین
آل سفیان در قصور زر نگار
در نظاره سویشان از هر کنار
بسته ره حزب شیاطین از هجوم
بر سنان سرها درخشان چونر جوم
هر طرف نظارگان از مرد و زن
با دف و نی انجمن در انجمن
شامیان بر دست و پا رنگین خضاب
چهره خون آلود آل بوتراب
خواجۀ سجاد آن فخر کبار
همچو مصحف درکف کفار خوار
آل زهرا سر برهنه بر شتر
کرد آنسر چونقطار عقد در
زین حدیث انگشت بر دندان مگیر
کان حیدر سر برهنه شد اسیر
رویشان که آفتاب فش بود
خود حجاب دیدۀ خفاش بود
جای حیرانی است این دور نگون
شرم بادت ای سپهر واژگون
شهر شام و عترت پاک رسول
در اسار زادۀ هند جهول
گیرمت باک از جفا و کین نبود
در جفاکاری چنین آئین نبود
شامیان بردند در بزم یزید
دست بسته عترت شاه شهید
خواجۀ سجاد در ذل قیود
چون مسیحا در کلیسای یهود
شاه دین را سر بطشت زرنگار
بانوان از دیده مروارید بار
ره نشینان متکی بر تخت عیش
همچو در بتخانه اصنام قریش
پورسفیان سر خوش از جام غرور
قدسیان گریان از آن بزم سرور
بانوان کلّه شرم و حیا
پرده پوشان حریم کبریا
از هوان دهر در ذلّ قیاد
بسته صف در محفل آن بدنهاد
خواجۀ سجاد و سبط مستطاب
کرد با آندل سیه روی عتاب
گفت ویحک ایسیه بخت جهول
هین گمانت چیست در حق رسول
گر به بیند با چنین حال عجیب
بالله این مستورگان بی حجیب
گر بدانستی چه کردی از جفا
با سلیل دودمان مصطفی
میگرفتی راه دشت و کوه پیش
میگریستی روز و شب بر حال خویش
بیختی غم خاک عالم بر سرت
بود بالین تودۀ خاکسترت
باش تا در موقف یوم النشور
آیدت پیش آنچه کردی از غرور
گردوروزی سفله گان خوشه چین
بر سریر گامرانی شد مکین
بر نکاهد کبریا و جاه ما
وان سلیمانی و تاج و گاه ما
ما سلیل دوده پیغمبریم
با نبوت زاده یک مادریم
شیر یزدان باب ذوالاکرام ما
با امارت زاده مارامام ما
تا شده مادر زبابت بار گیر
بود بابم بر مسلمانان امیر
مصطفی را آن امیر محتشم
بود و در بدر واحد صاحب علم
باب تو در جیش کفار قریش
حامل رایات و پیش آهنگ جیش
پور هند از پاسخش بر تافت رو
که نبودش حجتی در خورد او
وه چه گویم من زبانم بسته باد
خامه خونبار من اشکسته باد
که چه رفت از ضربت چوب جفا
زان سپس بر بوسه گاه مصطفی
پس بخود بالید و گفت آنسفله قدر
کاش بودی در حضور اشباح بدر
تا بدیدندی که چون کردم قضا
ثار خویش از خاندان مرتضی
زان سپس دادند در ویرانه جا
پرده پوشان حریم مصطفی
شد خرابه گنج درهای یتیم
همچو اندر کهف اصحاب رقیم
نه بجز خاک سیه فرشی بزیر
نه بسرشان سایبانی از هجیر
سروریکه سر بپاسودیش عرش
شد سرش از خشت بالین خاک فرش
اشک خونین شربت بیماریش
شمع بالین آه شب بیداریش
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۴۰ - ذکر ورود اهلبیت رسالت بمدینهٔ طیبه
چون عروس حجلۀ فیروزه گو
مهد زرین بست بر پشت هیون
شد قطار غم روان سوی حجیز
با دل پر خون و چشم اشگریز
یوسف آل پیمبر با بشیر
گفت کای فرزانۀ روشن ضمیر
هین بسوی شهر یثرب ران کمیت
ده خبرشان ماجرای اهلبیت
شد روان آن ناعی ناخوش خبر
تا بنزد روضۀ خیر البشر
گفت نالان کایمقیمان حرم
من رسول زادۀ پیغمبرم
گشته شد سبط رسول عالمین
آفتاب یثرب و بطحا حسین
شد بخون خویش غلطان پیکرش
دست دونان نیزه گردان سرش
اهل یثرب را از این ناخوش نوید
ناله بر نه پردۀ گردون رسید
صبح عیش آل هاشم شام شد
در مدینه رستخیز عام شد
اهل یثرب از صغیر و از کبیر
از ندای غم فزای آن بشیر
سوی خرگاه امامت تاختند
سر ز پا و پا ز سر نشناختند
شد بنات آل هاشم از خدور
سر زنان بیرون چو از مشرق بدور
انجمن گشتند گرد دخت شاه
گلرخان چون هاله گرد قرص ماه
صیحۀ واسیداه افراشتند
معجر صغرا ز سر برداشتند
شد بریده گیسوان مشگ بیز
چشمهای نرگسین شد اشگریز
گفت آن بانوی خرگاه عفاف
با بنات دوده آل مناف
فاش بر گوئید بالله حال چیست
این فغان و شور و غوغا بهر کیست
سر زنان گفتند کایزاد بتول
بهر شاه تشنه لب سبط رسول
کز جفای کوفیان در کربلا
کشته شد آن شاه اقلیم ولا
سروهای بوستان مصطفی
بر نشت از باد کین یکسر ز پا
از سموم افتاد در گلشن حریق
اکبرت چون لاله در خون شد غریق
جسم پاک قاسم نو کدخدا
گشته چون برگ خزان از هم جدا
طی شد از گیتی بساط خوشدلی
کاو فتاده دست عباس علی
اصغر شیرین لب از بستان تیر
خورد خون حلق نازک جای شیر
گشته عبدالله گل باغ حسن
در کنار شه جدا دستش ز تن
پر شکسته طایران را کوفیان
سوخته از آتش کین آشیان
گشت جای ماهرویان حجیز
اشتران بی عمری و جحیز
این حدیث آمد چو آن مه را بگوش
ناله از دل برکشید و شد ز هوش
چون بهوش آمد گریبان بر درید
کایدریغا شد سیه صبح امید
بیخت گردون خاک عالم بر سرم
کاشکی هرگز نزادی مادرم
با بنات هاشم آن بانوی راد
رو سوی خرگاه آل الله نهاد
از فغان بانوان در خیمه گاه
شد فضا پر ناله ماهی تابماه
خواجۀ سجاد شاه دین پژوه
شد بمنبر باز گفتا کای گروه
حمد ایزد راکه از لطف جلی
کرده مخصوص بلا آل علی
حلق رو به در خود زنجیر نیست
لایق زنجیر او جز شیر نیست
عاشقانش کن گریزند از بلا
کان بلا را او بود صاحب صلا
پاک یزدانی که چون خلق آفرید
این بلا را غیر ما در خور ندید
کشته شد لب تشنه شاه مشرقین
نور چشم سرور مردان حسین
شد اسیر کوفیان بیوفا
بانوان و کودکان مه لقا
شد سرش چون کوی مهر تابدار
نیزه گردان گرد هر شهر و دیار
چون نگردد چشمها از گریه کور
کز جهان منسوخ شد رسم سرور
چشم گردون زینمصیبت خونگریست
خاک نیل و دجله و جیهون گریست
موج بحر از گریه طوفان خیز شد
رعد نالان گشت و سیل انگیز شد
شد ز تاب آتش غیرت کباب
مرغ ازین غم در هوا ماهی در آب
شد درختان زینمصیبت برک ریز
بادها گردید بر سر خاک بیز
حوریان از وی گریبان چاک کرد
علویان زان گربه در افلاک کرد
چون نگردد پاره دلهای جریح
از نکایتهای آن جسم طریح
چون نگردد گوشها کر زین مصاب
شهر شام و بانوان بی نقاب
بسته شد ذریۀ ختم رسل
چون اسیر ترک در زنجیر و غل
شد سوار اشتران بی غطا
نه گناهی و نه جرم و نه خطا
گر بهتک حرمت نسل بتول
ایمن الله توصیت کردی رسول
آن چه بر ما رفت از آل یزید
کس نیارستی بر او کردن مزید
از خدا خواهم مکافات لئام
انه ربی عزیزٌ ذو انتقام
زان سپس با عترت شاه شهید
سوی یثرب باز شد سبط فرید
از جگر نالید کلثوم ملول
کای مدینه هین مکن ما را قبول
از تو ما روزیکه بربستیم بار
هم عنان بودیم با اهل تبار
بود میر کاروان سالار کون
همرکابش قاسم و عباس و عون
اکبر آن رعفا جوان گلعذار
اصغر آن نورسته طفل شیرخوار
آمدیمت با دل تنک و حزین
نه رجالی مانده باقی نی بنین
هم زره رفتند آن جمع ملول
تا بنزد مرقد پاک رسول
از فغان بانوان محترم
آمد اندر لرزه ارکان حرم
شد بر افلاک از زمین شور و نشور
سر برآوردند حوران از قصور
قدسیان اندر فلک گریان همه
سینه ها از تاب دل بریان همه
اهل یثرب جامۀ نیلی ببر
اشگریزان خاک بیزان بر سر
گفت زینب کای رسول پاکدین
سر زخاک آر اهلبیت خویش بین
شد حسینت کشته ای فخر عرب
در کنار آب شیرین تشنه لب
یوسفت در چنگ گرگان شد اسیر
من بشیر اویم ای یعقوب پیر
سویت از یوسف نشان آورده ام
نک قمیصی ارمغان آورده ام
من نیارم گفت که چون شد تنش
با تو خواهد گفت خود پیراهنش
زان سپس شد سوی مام بیهمال
آن بلاکش بانوی مریم خصال
گفت کای فخر عرب را نور عین
شد قتیل صبر فرزندت حسین
قوم کافر دل خدا نشناختند
باره ها بر جسم پاکش تاختند
سوختند آن خیمه ها کش تار و پود
از کمند گیسوان حور بود
دخترانت چون اسیر زنگبار
شد به بختیهای بی محمل سوار
خوش بخواب ای مادر ناکام من
که ندیدی ماجرای شام من
وانشماتتهای خاص و عام شان
کیش کفر و دعوی اسلامشان
وان بمجلس سر برهنه دختران
وان لب دُربار چوب خیزران
دل پر است از شکوه ای مام بتول
گر بگویم ترسمت گردی ملول
نیر تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲
یارب ز سپاه قهر خیلی بفرست
بر رفع خسان زکوه سیلی بفرست
تا چند توان جلوۀ دونان دیدن
بهر ولد الزنا سهیلی بفرست
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲ - در مراثی مولی الکونین حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام فرماید
چون کرد خور ز توسن زرین تهی رکاب
افتاد در ثوابت و سیاره انقلاب
غارتگران شام به یغما گشود دست
بگسیخت از سرادق زر تار خور طناب
کرد از مجره چاک فلک بردۀ شکیب
بارید از ستاره برخساره خون خضاب
کردند سر ز پرده برون دختران نعش
با گیسوی بریده سراسیمه بی نقاب
گفتی شکسته مجمر گردون و از شفق
آتش گرفته دامن این نیلگون قناب
از کلّۀ شفق بدر آورد سر هلال
چون کودکی طپیده بخون در کنار آب
یا گوشوارۀ که بیغما کشیده خصم
بیرون ز گوش پرده نشینی چو آفتاب
یا گشته زبن توسن شاهنشی نگون
برگشته بی سوار سوی خیمه با شتاب
گفتم مگر قیامت موعود اعظم است
آمد ندا ز عرش که ماه محرم است
گلگون سوار وادی خونخوار کربلا
بی سر فتاده در صف پیکار کربلا
چشم فلک نشسته ز خون شفق هنوز
از دود خیمه های نگونسار کربلا
فریاد بانوان سراپردۀ عفافر
آید هنوز از در و دیوار کربلا
بر چرخ میرود ز فراز سنان هنوز
صوت تلاوت سر سردار کربلا
ستارگان دشت بلا بسته بار شام
در خواب رفته قافله سار کربلا
شد یوسف عزیز بزندان غم اسیر
درهم شکست رونق بازار کربلا
بس گل که برد بهر خسی تحفه سوی شام
گلچین روزگار ز گلزار کربلا
فریا از آنزمان که سپاه عدو چو سیل
آورد رو بخیمۀ سالار کربلا
مهلت گرفت آنشب از آنقوم بی حجاب
پس شد به برج سعد درخشنده آفتاب
گفت ایگروه هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما
ناداده تن بخواری و ناکرده ترک سر
نتوان نهاد پای بخلوت سرای ما
تا دست و رو نشست بخون می نیافت کس
راه طواف بر حرم کربلای ما
اینعرصه نیست جلوه گر رو به وگر از
شیر افکن است بادیۀ ابتلای ما
همراز بزم ما نبود طالبان جاه
بیگانه باید از دو جهان آشنای ما
برگردد آنکه با هوس کشور آمده
سر ناورد بافسر شاهی گدای ما
ما را هوای سلطنت ملک دیگر است
کاین عرصه نیست در خور فر همای ما
یزدان ذوالجلال بخلوتسرای قدس
آراسته است بزم ضیافت برای ما
برگشت هر که طاقت تیر وسنان نداشت
چون شاه تشنه کار بشمر و سنان نداشت
چون زد سر از سرادق جلباب نیلگون
صبح قیامتی نتوان گفتنش که چون
صبحی ولی چو شام ستمدیدگان سیاه
روزی ولی چو روز دل افسردگان ربون
ترک فلک ز جیش شب از بس برید سر
لبریز شد ز خون شفق طشت آبگون
گفتی ز هم گسیخته آشوب رستخیز
شیرازۀ صحیفۀ اوراق کاف و نون
آسیمه سر نمود رخ از پردۀ شفق
خور چون سر بریدۀ یحیی ز طشت خون
لیلای شب دریده گریبان بریده مو
بگرفت راه بادیه زین خرگه نگون
دست فلک نمود گریبان صبح چاک
بارید از ستاره به بر اشگ لاله گون
افتاد شور و غلغله در طاق نه رواق
چون آفتاب دین قدم از خیمه زد برون
گردون بکف زیرده نیلی علم گرفت
روح الامین رکاب شه جم خدم گرفت
شد آفتاب دین چو روان سوی رزمگاه
از دود آه پرده گیان شد جهان سیاه
در خون و خاک خفته همه یاوران قوم
و ز خیل اشک و آه ز پی یکجان سپاه
سرگشته بانوان سرا پرده عفاف
زد حلقه گرد او همه چون هاله گرد ماه
آن سر زنان بناله که شد حال ما زبون
وین موکنان بگریه که شد روز ما تباه
پس با دل شکسته جگرگوشه بتول
از دل کشید ناله و افغان که یا اخاه
لختی عنان بدار که گردم بدور تو
و زیات ز آب دیده نشانم غبار راه
من یکتن غریبم و دشتی پر از هراس
ویزیر شکستگان ستم دیده بی پناه
گفتم تو درد من بنگاهی دوا کنی
رفتی و ماند در دلم آن حسرت نگاه
چون شاه تشنه داد تسلی بر اهل بیت
بر تافت سوی لشکر عدوان سر کمیت
ایستاد در برابر آن لشکر عبوس
چونشاه نیمروز بر آن اشهب شموس
گفت ایگروه همین منم آن نور حق کزو
تابیده بر مراسنججل صبح ازل عکوس
بر درگه جلال من ارواح انبیا
بنهاد بر سجود سر از بهر خاکبوس
مرسل منم به آدم و آدم مرا رسول
سایش منم بعالم و عالم مرا موس
سلطان چرخ را که مدار جهان بر اوست
من داده ام جلوس بر این تخت آبنوس
در عرصه گاه کین که ز برق شهادت تیر
دیو فلک گزد زنجیر لب فسوس
گردد زخون بسیط زمین معدن عقیق
گیرد ز گرد روی هوا رنگ سندروس
افتد ز بیم لرزه برا رکان کن فکمان
آرم چو حیدرانه بر او رنگ زین جاوس
بر خاکپای توسن گردون مسیر من
ناکرده تیغ راست سجود آورد رؤس
لیکن نموده شوق لقای حریم دوست
سیرم ز زندگانی این دهر چاپلوس
نی طالب حجازم و نی مایل عراق
نی در هوای شامم و نی در خیال طوس
تسلیم حکم عهد ازل را چه احتیاج
غوغای عام و جنبش لشگر غربوکوس
درگاه عشق حاجت تیر و خدنگ نیست
آنجا که دوست جان طلبد جای جنگ نیست
لختی نمود با سپه کینه زبن خطال
جز تیر جان شکار ندادش کسی جواب
از غنچه های زخم تن نازنین او
آراست گلشنی فلک اما نداد آب
بالله که جز دهان نبی آب خور نداشت
گردون گلی که چید ز بستان بوتراب
چون برگشود در تن او تیر جان شکار
با مرغ جان نمود بصد ذوق دل خطاب
پیک پیام دوست بدر حلقه میزند
ای جان بر لب آمده لختی بدر شتاب
چون تیر کین عنان قرارش ز کف ربود
کرد از سمند بادیه پیما تهی رکاب
آمد ندا ز پردۀ غیبش بگوش جان
کایداده آب نخل بلا را ز خون ماب
مقصود ما ز خلق جهان جلوۀ تو بود
بعد از تو خاک بر سر این عالم خراب
گر سفله گان به بستر خون داد جان تو
خوشباش و غم مخور که منم خون بهای تو
تیریکه بر دل شه گلگون قبا رسید
اندر نجف بمرقد شیر خدا رسید
چون در نجف ز سینۀ شیر خدا گذشت
اندر مدینه بر جگر مصطفی رسید
زان پس که پردۀ جگر مصطفی درید
داند خدا که چونشد از آن پس کجا رسید
هر ناوک بلا که فلک در کمان نهاد
پر بست و بر هدف همه در کربلا رسید
یکباره از فلاخن آندشت کینه خاست
آن سنگهای طعنه که بر انبیا رسید
با خیل عاشقان چو در آندشت پا نهاد
قربانی خلیل کوه منا رسید
آراست گلشنی ز جوانان گلعذار
آبش نداده باد خزان از قفا رسید
از تشنگی ز پا چو در آمد بسر دوید
چون بر وفای عهد الستش ندا رسید
از پشت زین قدم چو بروی زمین نهاد
افتاد و سر بسجدۀ جان آفرین نهاد
گفت ایحبیب دادگر ایکردگار من
امروز بود در همه عمر انتظار من
این خنجر کشیده و این حنجر حسین
سرکونه بهر تست نیاید بکار من
گو تارهای طرۀ اکبر بیاد رو
تا باد تست مونس شبهای تار من
گو بر سر عروس شهادت نثار شو
دُری که بود پرورشش در کنار من
خضر ارز جوی شیر چشید آب زندگی
خونست آب زندگی جویبار من
عیسی اگر ز دار بلا زنده برد جان
این نقد جان بدست سر نیزه دار من
در گلشن جنان بخلیل ای صبا بگو
بگذر بکربلا و ببین لاله زار من
درخاک و خون بجای ذبیح منای خویش
بین نوجوان سرو قد و گلعذار من
پس دختر عقیلۀ ناموس کردگار
نالان ز خیمه تاخت بمیدان کارزار
کایرایت هدی تو چرا سرنگون شدی
در موج خون چگونه فتادی و چونشدی
ایدست حق که علت ایجاد عالمی
علت چه شد که در کف دو نان زبونشدی
امروز در ممالک جان دست دست تست
الله چگونه دستخوش خصم دون شدی
کاش آنزمان که خصم بروی تو تست آب
اینخاکدان غم همه دریای خون شدی
ایچرخ کچمدار کمانت شکسته باد
زین تیرها که بر تن او رهنمون شدی
آئینۀ که پردۀ اسرار غیب بود
ای تیر چون تو محرم راز درون شدی
گشتی بکام دشمن و کشتی بخیره دوست
ایگردش فلک تو چرا واژگون شدی
ایخور چو شد به نیزه سر شاه مشرقین
شرمت نشد که باز ز مشرق برون شدی
ای چرخ سفله داد از این دور واژگون
عرش خدای ذوالمنن و پای شمر دون؟
چون شاه تشنه ظلمت ناموت کرد طی
بر آب زندگانی جاوید برد پی
در راه حق فنا به بفا کرد اختیار
تا گشت وجه باقی حق بعد کلّ شیئ
زد پا بهر چه جز وی و سر داد شد روان
تا کوی دوست بر اثر کشتگان حیّ
چون گشت جلوه گر سر او بر سر سنان
شد پر نوای زمزمۀ طور نای و نی
شور از عراق گشت بلند آنچنان که برد
کافردلان زیاد تمنای ملک ری
پاشید آن قلادۀ دُرهای شاهوار
از هم چو برگهای خزان از سموم دی
گفتی رها نمود ز کف دختران نعش
از انقلاب دور فلک دامن جدی
آن یک نهاد رو سوی میدن که یا ابا
وان یک کشید در حرم افغان که یا اخی
رفتی و یافت بی تو بما روزگار دست
ایدست داد حق ز گریبان برآر دست
آه از دمیکه از ستم چرخ کچمدار
آتش گرفت خیمه و بر باد شد دیار
بانگ رحیل غلغله در کاروان فکند
شد بانوان پردۀ عصمت شترسوار
خورشد فرو بمغرب و تابنده اختران
بستند بار شام قطار از پی قطار
غارتگران کوفه ز شاهنشه حجاز
نگذاشتند دُر یتیمی به گنجبار
گردون بدرُ نثاری بزم خدیو شام
عقدی برشته بست ز دُرهای شاهوار
گنجینه های گوهر یکدانه شد نهان
از حلقه های سلسله در آهنین حصار
آمد بلرزه عرش ز فریاد اهلبیت
در قتلگه چو قافلۀ غم فکند یار
ناگه فتاده دید جگر گوشۀ رسول
نعشی بخون طپیده بمیدان کارزار
پس دست حسرت آن شرف دودۀ بتول
بر سر نهاده گفت جزاک الله ای رسول
اینگوهر بخون شده غلطان حسین تست
وین کشتی شکسته ز طوفان حسین تست
این یوسفی که بر تن خود کرده پیرهن
از تار زلفهای پریشان حسین تست
این از غبار تیرۀ هامون نهفته رو
در پرده آفتاب درخشان حسین تست
این خضر تشنه کام که سرچشمه حیات
بدرود کرده با لب عطشان حسین تست
این پیکریکه کرده نسیمش کفن ببر
از پرنیان ریک بیابان حسین تست
این لالۀ شگفته که زهرا ز داغ او
چونگل نموده چاک گریبان حسین تست
این شمع کشته از اثر تند باد جور
کش بیچراغ مانده شبستان حسین تست
این شاهباز اوج سعادت که کرده باز
شهپر بسوی عرش ز پیکان حسین تست
آنکه ز جور دور فلک با دل غمین
رو در بقیع کرد که ای مام بیقرین
داد آسمان بیاد ستم خانمان من
تا از کدام بادیه پرسی نشان من
دور از تو از تطاول گلچین روزگار
شد آشیان زاغ و زغن گلستان من
گردون بانتقام قتیلان روز بدر
نگذاشت یکستاره به هفت آسمان من
زد آتشی به پردۀ ناموس من فلک
کآید هنوز دو دوی از استخوان من
بیخود در این چمن نکشم ناله های زار
آنطایرم که سوخت فلک آشیان من
آنسرو قامتی که تو دیدی زغم خمید
دیدی که چون کشید غم آخر کمان من
رفت آنکه بود بر سرم آنسایۀ همای
شد دست خاک بیز کنون سایبان من
گفتم ز صد یکی بتو از حال کوفه باش
کز بارگاه شام برآید فغان من
پس رو بسوی پیکر آن محتشم گرفت
گفت این حدیث طاقت اهل حرم گرفت
اندر جهان عیان شده غوغای رستخیز
ایقامت تو شور قیامت بپای خیز
زینب برت بضایت مزجاه جان بکف
آورده با ترانۀ یا ایها العزیز
هر کس بمقصدی ره صحرا گرفته پیش
من روی در تو و دگران روی در حجیز
بگشا ز خواب دیده و بنگر که از عراق
چونم بشام میبرد اینقوم بی تمیز
محمل شکسته ناله حدی ساربان سنان
ره بیکران و بند گران ناقه بی جهیز
خرگاه دود آه و نقابم غبار راه
چتر آستین و معجر سر دست خاک بیز
کامم ز طعن نیزه بزانو سر حجاب
گاهم ز تازیانه بسر دست احتریز
یک کارزار دشمن و من یکتن غریب
تو خفته خوش ببستر و ایندشت فتنه خیز
گفتم دو صد حدیث و ندادی مرا جواب
معذوری ای ز تیر جفا خسته خوش بخواب
ایچرخ سفله تیز ترا صید کم نبود
گیرم عزیز فاطمه صید حره نبود
حلقی که بوسه گاه نبی بود روز و شب
جای سنان و خنجر اهل ستم نبود
انگشت او بخیره بریدی پی نگین
دیوی سزای سلطنت ملک جم نبود
کی هیچ سفله لست بمهمان خوانده آب
گیرم ترا سجیۀ اهل کرم نبود
داغ غمی کز و جگر کوه آب شد
بیمار را تحمل آن داغ غم نبود
پای سریر زاده هند و سر حسین
در کیش کفر سفله چنین محترم نبود
ایزادۀ زیاد که دین از تو شد بباد
آن خیمه های سوخته بیت الصنم نبود
آتش به پردۀ حرم کبریا زدی
دستت بریده بادنشان بر خطا زدی
زینغم که آه اهل زمین ز آسمان گذشت
با عترت رسول ندانم چه سان گذشت
نمرود ناوکی که سوی آسمان گشاد
در سینۀ سلیل خلیل از نشان گذشت
در حیرتم که آب چرا خون شد چو نیل
زان تشنۀ که بر لب آب روان گذشت
آورد خنجر آب زلالش ولی دریغ
کاب از گلو نرفته فرو از جهان گذشت
شد آسمان ز کرده پشیمان در این عمل
لیک آنزمان که تیر خطا از کمان گذشت
الله چه شعله بود که انگیخت آسمان
کز وی کبوتران حرم ز آشیان گذشت
در موقعی که عرض صواب و خطا کنند
کاری نکرده چرخ که از وی توان گذشت
خاموش نیرّا که زبان سوخت خامه را
خونشد مداد و قصه ز شرح بیان گذشت
فیروز بخت من نهدار سر خط قبول
بر دفتر چکامه من بضعۀ رسول
چون تیر عشق جا بکمان بلا کند
اول نشست بر دل اهل ولا کند
در حیرتند خیره سران از چه عشق دوست
احباب را به تند بلا مبتلا کند
بیگانه را تحمل بار نیاز نیست
معشوق ناز خود همه بر آشنا کند
تن پرور از کجا و تمنای وصل دوست
دردی ندارد او که طبیبش دوا کند
آنرا که نیست شور حسینی بسر ز عشق
با دوست کی معامله کربلا کند
یکباره پشت پا بر ماسوا زند
تا زآنمیان از این همه خود را سوا کند
آری کسی که کشته او این بود سزاست
خود را اگر بکشته خود خونبها کند
بالله اگر نبود خدا خون بهای او
عالم نبود در خور نعلین پای او
عنقای قاف را هوس آشیانه بود
غوغای نینوا همه در ره بهانه بود
جائیکه خورده بود می آنجا نهاد سر
دردی کشی که مست شراب شبانه بود
یکباره سوخت ز آتش غیرت هوای عشق
موهوم پردۀ اگر اندر میانه بود
در یک طبق بجلوه جانان نثار کرد
هر در شاهوار کش اندر خزانه بود
نامد بجز تو ای حسینی به پرده راست
روزیکه در حریم الست این ترانه بود
بالله که جا نداشت بجز نی نشان در او
آن سینۀ که تیر بلا را نشانه بود
کوری نظاره کن که شکستند کوفیان
آئینه که مظهر حسن یگانه بود
نی نی که باقی حق را هلاک نیست
صورت بجا است آئینه گر رفت باک نیست
ایخرگه عزای تو این طارم کبود
لبریز خون ز داغ تو پیمانۀ وجود
وی هر ستاره قطرۀ خونیکه علویان
در ماتم تو ریخته از دیدگان فرود
گریه است و تو هر چه و ازنده را نواست
ناله است بیتو هر چه سراینده را سرود
تنها نه خاکیان بعزای تو اشگریز
ماتم سراست بهر تو از غیب تا شهود
از خون کشتگان تو صحرای ماریه
باغی و سنبلش همه گیسوی مشگبود
کی بر سنان تلاوت قران کند سری
بیدار ملک کهف توئی دیگران رقود
نشگفت اگر برند ترا سجده سروران
ایداده سر بطاعت معبود در سجود
پایان سیر بندگی آمد سجود تو
برگیر سر که او همه خود شد وجود تو
ثاراللهی که سرّ اناالحق نشان دهد
دنیا نگر که در دل خونش مکان دهد
وانسرکه سرّ نقطۀ طغرای بسمله است
کورانه جاش بر سر میم سنان دهد
عیسی دمیکه جسم جهانرا حیات ازوست
الله چه سان رواست که لب تشنه جان دهد
چرخ دنی نگر که بی قتل یکتنی
هر چه آیدش بدست به تیر و کمان دهد
نفس اللهی که هر زمان او را بکوی وصل
هاتف ندای ارجعی از لامکان دهد
ایچرخ سفله باش که بهر لقای دوست
تاج و نگین بدشمن دین رایگان دهد
آنطایریکه ذروۀ لاهوت جای اوست
کی دل بر آشیانۀ این خاکدان دهد
مقتول عشق فارغ از این تیره گلخن است
کانشاهباز را بدل شه نشیمن است
دانی چه روز دختر زهرا اسیر شد
روزیکه طرح بیعت منا امیر شد
واحسرتا که ماهی بحر محیط غیب
نمرود کفر را هدف نوک تیر شد
با داجل بساط سلیمان فرو نوشت
دیو شریر وارث تاج و سریر شد
مولود شیرخوارۀ حجر بتول را
پیکان تیر حرمله پستان شیر شد
از دور خویش سیر نشد تا نه چرخ پیر
از خون خنجر شه لب تشنه خیر شد
در حیرتم که شیر خدا چون بخاک خفت
آندم که آهوان حرم دستگیر شد
زنجیر کین و گردن سجاد ایعجب
روباه چرخ بین که چه سان شیر گیر شد
تغییری ای سپهر که بس واژگونه‌ای
شور قیامت از حرکات نمونه‌ای
ای در غم تو ارض و سما خون گریسته
ماهی در آب و وحش بهامون گریسته
وی روز و شب بیاد لبت چشم روزگار
نیل و فرات و دجله و جیهون گریسته
از تابش سرت بسنان چشم آفتاب
اشک شفق بدامن گردون گریسته
در آسمان زدود خیام عفاف تو
چشم مسیح اشک جگرگون گریسته
با درد اشتیاق تو در وادی جنون
لیلی بهانه کرده و مجنون گریسته
تنها نه چشم دوست بحال تو اشگبار
خنجر بدست قاتل تو خون گریسته
آدم پی عزای تو از روضۀ بهشت
خرگاه درد و غم زده بیرون گریسته
گر از ازل ترا سر اینداستان نبود
اندر جهان ز آدم و حوا نشان نبود
بی شاه دین چه روز جهان خراب را
ای آسمان دریچه به بیند آفتاب را
جلباب نیلگون شب از هم گشای باز
یکسر سیاه پوش کن این نه قباب را
اشک شفق ز دیدۀ آفاق کن روان
در خون کش این سراچۀ پر انقلابرا
نی نی کزین پس از همه خون بارد آسمان
بیحاصل است خوردن مستسقی آبرا
آب از برای حلق شه تشنه کام بود
چونرفت گو بلاوه نریزد سحابرا
خور گو دگر ز پردۀ شب برهپارسر
کافکند زینب از رخ چونمه نقاب را
ایکاش بوالبشر نکشیدی سر از تراب
زین آتشی که سوخت دل بوتراب را
تنها نه زین قضیه دل بوتراب سوخت
موسی در آتش غم و یونس در آب سوخت
قتل شهید عشق نه کار خدنگ بود
دنیا برای شاه جهان دار ننگ بود
عصفور هر چه باد هم آورد باز نیست
شهباز را ز پنچه عصفور ننگ بود
آئینه خود ز تاب تجلی بهم شکست
گیرم که خصم را دل پر کینه سنگ بومد
نیرو از او گرفت برآویخت تیغ کین
قومیکه با خدای مهیای جنگ بود
عهد الست اگر نگرفتی عنان او
شهد بقا بکام مخالف شرنگ بود
از عشق پرس حالت جانبازی حسین
پای براق عقل در اینعرصه لنگ بود
احمد اگر بذروه قوسین عروج کرد
معراج شاه تشنه بسوی خدنگ بود
از تیر کین چو کرد تهی شاهد بن رکاب
آمد فرا بگوش وی از پرده این خطاب
کایشهسوار بادیه ابتلای ما
باز آ که ز آن تست حریم لقای ما
معراج عشقرا شب اسراست هین بران
خوش خوش براق شوق بخلوتسرای ما
تو از برای مائی و ما از برای تو
عهدیست این فنای ترا با بقای ما
دادی سری ز شوق و خریدی لقای دوست
هرگز زیان نبرد کس از خون بهای ما
جان بازیت حجاب دوبینی بهم درید
در جلوه گاه حسن توئی خود بجای ما
باز آ که چشم ناز ازل بر قدوم تست
خود خاکروب راه تو بود انبیای ما
هین زان تست تاج ربوبیت از ازل
گر رفت بر سنان سرت اندر هوای ما
گر ز آتش عطش جگرت سوخت غم مخور
از تست آب رحمت بی منتهای ما
ور سفله برد ز تو دستی مشو ملول
با شهپر خدنگ بپرد همای ما
گسترده ایم بال ملایک بجای فرش
کازار بر تنت نکند کربلای ما
دلگیر گو مباد خلیل از فدای دوست
کافی است اکبر ت و ذبیح منای ما
کو نوح کو بدشت بلا آی باز بین
کشتی شکستگان محیط بلای ما
موسی ز کوه طور شنید ار جواب لن
گو باز شو بجلوه گه نینوای ما
گر زنده جان ببرد ز دار بلا مسیح
گو دار کربلا نگر و مبتلای ما
منسوخ کرد ذکر اوائل حدیث تو
ایداده تن ز عهد ازل بر قضای ما
زینب چو دید پیکر آنشه بروی خاک
از دل کشید ناله بصد درد سوزناک
کایخفته خوش ببستر خون دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خواب ناز کن
ایوارث سریر امامت به پای خیز
بر کشتگان بی کفن خود نماز کن
طفلان خود بورطۀ بحر بلانگر
دستی بدستگیری ایشان دراز کن
بس دردهاست در دلم از دست روزگار
دستی بگردنم کن و گوشم براز کن
سیرم ز زندگانی دنیا یکی مرا
لب بر گلو رسان و ز جان بی نیاز کن
برخیز صبح شام شد ای میر کاروان
ما را سوار بر شتر بی جهاز کن
یا دست ما بگیر و از ایندشت پر هراس
بار دگر روانه بسوی حجاز کن
پس چشمه سار دیده پر از خون ناب کرد
با چرخ کچمدار بزاری خطاب کرد
کایچرخ سفله داد از این سر کرانیا
کردی عزیز فاطمه خوار و ندانیا
خوش درجهان بکام رسید از تو اهلبیت
تا حشر در جهان نکنی کامرانیا
این کی کجا رواست که دونان دهر را
در کاخ زر بمسند عزّت نشانیا
قومیکه پاس عزتشان داشت ذوالجلال
تا شام شان بقید اسیری کشانیا
بستی بقید بازوی سجاد هیچ رحم
نامد ترا بر آن تن و آن ناتوانیا
کشتی بزاری اصغر و هیحت نسوخت دل
زانشمع روی دلکش و آن گل فشانیا
از پا فکندی اکبر و مینا مدت دریغ
ایچرخ ببر از آن قد و آن نوجوانیا
سودی بحلق خسرو دین تیغ هیچ شرم
نامد ترا از آن نگه خسروا نیا
هرگز نکرده بود کس ایدهر سفله طبع
بر میهمان خویش چنین میزبانیا
آتش شو ایدرون و بسوزان زبان من
ای خاک بر سر من و این داستان من
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۷
شهید عشق که تنک است پوست بر بدنش
تو خصم بین که به یغما زره برد ز تنش
زره بغارت اگر برد خصم خیره چه غم
که بود جونش تن زلفهای پر شکنش
چه آب بست بگلزار بوتراب سپهر
که خون چکد همه از چشم لالۀ دهنش
یکی بحکم تفرّج به نینوی بگذر
پر از شقایق و گلنار زخم بین چمنش
شهی که سندس فردوس بود پوشش او
روا ندید به تن خصم جامۀ کهنش
لبی که روح قدس از دمش سخنگو شد
شگفت بین که بریدند در دهن سخنش
تنی ضعیف که پاسی فزون نماند درست
صبابه یهده کردی ز خار و خس گفتنش
دگر بشیر بکنعان چه ارمغان آرد
ز یوسفی که ثنا کرده گرگ پیرهنش
سپهر کاش چو میداد ملک جم بر باد
همین بخانم از او بود قانع اهرمنش
چراغ دودۀ طه فلک بیثرب گشت
ز قصر شام سر آورد دود انجمنش
زمانه گلشن زهرا چنان به یغما داد
که بار قافله شد ارغوان یاسمنش
فلک سریکه سرودش کلام یزدان بود
نبود در خور چوب جفا لب و دهنش
گهش بدیر نشاندی گهش بقمر تنور
گهی به نیزه و گه بر درخت و گه لگنش
مگر وفا بمکافات روز بدر نکرد
تطاولی که کشید از تو جسم ممتحنش
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۳ - زبان حال از قول جناب سکینه علیها سلام بذوالجناح
ای فرس با تو چه رخ داده که خود باخته‌ای
مگر اینگونه که ماتی توشه انداخته‌ای
ایهمایون فرس پادشه سدره مقام
که چراگاه بهشت است ترا جای خرام
نه رکابی ز تو برجاست نه زین و نه لگام
مگر ای پیک سبک پا بسر شاه انام
چه بلا رفته که با خویش نپرداخته‌ای
تا صیهیل تو همی آمدی ای پیک امید
بر همه اهل حرم بود صدای تو نوید
کاینک آید ز پی پرسش ما شاه شهید
مگر این بار خداوند حرمرا چه رسید
کایفرس شیهه زنان بر حرمش تاخته‌ای
اگر آوردۀ ای هدهد فرخنده سیر
ز سلیمان و نگینش بر بلقیس خبر
ز چه آلوده بخون تاج تو خاکم بر سر
راست گو تخت سلیمان شده بر باد مگر
تو ز بهر خبر از تیر پری ساخته‌ای
آنشهی را که بامرش فکند سایه سحاب
خواهد ار آب شود خاک در عالم نایاب
طعنه بر لجۀ تیار زند موج سراب
دیدۀ کشته مگر تشنه لبش بر لب آب
که چنین ناله به عیوق برافراخته‌ای
تو که غلطان ز سر زین نگونش دیدی
در میان سپه دشمن دونش دیدی
ایفرس راست بمن گوی که چونش دیدی
تو بچشمان خود آغشته بخونش دیدی
یا قتیل دگری بود تو نشناخته‌ای
بوی خون آید از اینکاکل و یال و تن تو
شد مگر کشتۀ رو به شه شیراوژن تو
دل افسردۀ من آب شد از دیدن تو
فاش گو برق که آتش زده بر خرمن تو
که چنین غلغله در بحر و بر انداخته‌ای
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۹ - ایضا
آغشته بخون پیکر شاه مدنی بین
درۀ نجفی رنگ عقیق یمنی بین
چون پردۀ بادام کفن در تن اکبر
گلگون کفنی بنگر و گل پیرهنی بین
هر گوشه کمین کرده بوی سخت کمانی
صیاد خطائی و شکارش ختنی بین
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲۲ - ایضا
چون کاروان دشت بلا ره بشام کرد
صبح امید اهل حرم رو بشام کرد
قوم یهود از پی تأئید کیش خویش
؟؟ را به ستن دست اهتمام کرد
چرخ دنی نگر که بکام سگان دون
لب تشنه آهوان حرم را بدام کرد
خاصان سایه پرور سبط رسول را
خورشید وار جلوه گر بزم عام کرد
آل زیاد را بسراپرده داد جای
سبط رسول را شرر اندر خیام کرد
گسترد بر یزید لعین بستر حریر
بالین سید حرم از خشت خام کرد
بیدار کرد فتنۀ خوابیده در جهان
تا خواب را بدیدۀ زینب حرام کرد
نیر شرر بخرمن اهل جهان فکند
از آتشی که تعبیه اندر کلام کرد
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲۳ - قصیده العربیه وله
ابت المنیته ان تطیش سهامها
قف فی الدیار و ناد این کرامها
ما للبلاقع من لوی باللوی
قد انکرت اکنانها آرامها
و رسوم ابیات بها لکنا نته
لا تستجیب منادیاً اعلامها
خلت الحاجرُ من اکارم هاشم
فعلت متون الشامخات لئامها
و قفا حماه الصید فی غاب الثری
و طوارق الذئبان هب نیامها
فمن المعزی هاشماً فی اصره
شطت معاینها و ضیم ذمامها
ثعب الغراب بهم فشتت شملهم
کقلائد المرجان سل نظامها
منهم سلیب ضیعه بهالق
منهم خلیع اخفرته فدامها
منهم صریع بالطفوف مجدل
منهم اسیر کبلّته شئامها
تهمی لذکریهم محاجر زمزم
عبراً ابت ان ینقضی تسجامها
و نحن مثل الیعملات لفقدرهم
اعلام مکته حلّها و حرامها
ثکلت بهم ام الخطوب فاصبحت
تبکی مدی الدّنیا لهم ایتامها
ان انس لا انسی مصارع نینوی
اذحل فبها بالغداه همامها
فجرت الیه من الطفاه کتائب
ضاقت بهم سهب الفلاد اکامها
تبغی الباز و ما سمعنا قبل ذا
تدعو الصراغم للکفاح بهامها
اوسیل هیجاً لا تقوم له الزنا
امسی یسدله السبیل هبامها
ففدته عنهم فتیه مضربه
عمرویته علویته اقدامها
و کماه ابطال سراه سبق
لا تنشتی یوم اللقا اقدامها
یفرون اشلاه بسمر عواسل
لبریقها الارواح تخضع هامها
فکاهم کتاب آجال العدی
تجری لمحو حتومها اقلامها
فیجاب من کراتهم بهم الوغی
کاانهم شرد امیط حطامها
او انهم قزع الخریف قد انجلی
من زعزع الریح العقیم رکامها
یسقونهم برد العلاقم بعد ما
قد طول من جر الوطیس ادامها
حتی حدی حادی اللقا موذباً
بفراق افسهم و ذاک مرامها
فتبرمو الحیا و لو لا انه
لنبت با ساد العرین اجامها
فطابهم ذؤبان رعیان الفلاء
فغذا اکیل ثعالها ضرغامها
ترکت علی حرّ الهواجر بالعرا
حبثت یعز علی الرسول مقامها
و علت متون القضبیته ارؤس
تبکی دماً لفراقها اجسامها
مهلاً بنی الامجاد ان نقص العدی
منکم خظوظاً لا یطول مقامها
ان البدر اذا اصاب تمامها
نقص سیتلو نقصهن تمامها
فسطا علیهم و السیوف سلیله
والسمهریه شرع اعلامها
و العادیات اثرن نقعاً فی السماء
قد جن عین الشمس منه ظلامها
ذو عزته اما احس بباسه
سبق الفضاء الی النفوس حمامها
یجلو الصفوف من الالوف کامه
رعد تشقق من صداه غمسامها
یتلوه شهب من صواعق عضبه
حیث الدّماء تواتر استجامها
یلقی القیاد الیه صعب رقابهم
کاالعیراذ یسطوبه همهامها
فکان بارق سیفه ماء طمی
تعدوا الیه شرعاً اغنامها
کم ذی ذوائب من رؤس امیته
رکزت علی صدر القنا اجرامها
وهیا کل من آل صخر کسرت
من صوله علویه اصنامها
بهتر من حملاته عرش الوغا
و یموج من صمصامه قمقامها
فسکانها قبع السراب تمور من
اشراقها راد لضحی اهضامها
عی المذاهب للکماه کانما
قد طاش من زعراعها احلامها
و فرائض الاملاک ترعد خیفته
و الارض ترجف ان بمیدستامها
و اذا بدوحات الوشیخ تحن فی
افنانها الغض اللّدان حمامها
فاجدّه ذکری عهود با الحمی
و الرقمتین تطاولت ایامها
فاجابها بلسان حال صادق
حیث تحیتها و حی سلامها
فاتاه سهم لا صقی صوب الحیا
مادت له الدّنیا فخر قوامها
ضجت ملائکه السماء و حولقت
لما توسد بالتراب عصامها
و تکوّرث شمس النهار و غوّرت
لجج الجار و نکست اعلامها
و تزلزلت عمد المهاد و مارت
السبع الشداد و کدّرت انجامها
و تصایحت طیر الملا و تصارخت
وحش الفلاء و علا السماء بغامها
و امتز عرش الله جل جلاله
و قیمه الاسلام ان قیامها
و تقطعت نوط الاشاوس خفیه
و الصافناات تزعزعت ازلامها
و بکت علیه مهابط الروح الامین
و ناحۀ نوح الصدی الهامها
وار تج اشلاء لخیر اصابه
قطعت کریمتها و رض عظامها
و برزن من بین الخدود حرائر
قد شب من نار الحریق خیامها
و نهب العذی منها الخمار و جررت
منها السوار و قطعت اعصامها
حسری صوارخ ناشرات ذهل
یبکی ملائکه السماء لطامها
تدعوه من بین الثوا کل اخته
و تنوحه نوح الهدیل حمامها
اُ اخی یا حامی الذمار ترکتنی
رهن المهامه حین جن ظلامها
حیراء ترصدنی سباعُ سغبُ
رصد الخذول اضاعها قوّامها
بابی فتیل بالعراء مجدّل
فرداً و قد حامت علیه لهامها
قتلته قوم مسلمون و کبروا
الله اکبر هل بقی اسلامها
و المرسلات من السهام تظله
بصحائف للموت فض ختامه
بابی جریح لا یداوی جرحه
و هو المداوی من مذاه و عقامها
و سجیح صدر داسه شر الوری
و یری و یسمع ما جری علامها
و قتیل صبر لا یجاب ندائه
یفری مجاری نهره غنامها
تبکیه عین المکرمات بکاء یعقوب
لیوسف لا یغبض مدامها
و تانه ان الئکول لزرها
سمر الکفاح و سهمها و حسامها
و تحن مکنه و الحطیم و زمزم
و المشعران و رکنها و مقامها
عجباً لحلمک کیف اثخنک العدی
و رحی المنایا فی یدیک زمامها
و قتلت عطشاناً و امواه الثری
من اصبعیک رضاعها و فطامها
او تصرم الاوصال منک و انت هو
وصال اوتار القضاء صرامها
فیاض ارواح مصوّر جسمها
قد ار آجال الوری قسامها
حاشاک من عی و لکن ربما
یسام من شراب الدّمآء خشامها
ان و طئنک خیولهم فلربما
ان الخطوب جذیلها مقدامها
لاذل ان تصبوا کریمک بالقنا
ان المجهز فی الحروب همامها
ان هان قتلک للطغاه فجر ما
قتل الصراغم خیفه محجامها
من یبلغن محمداً عن قومه
ان الموده قطعت ارحامها
هتکت طعام امیته و عتاتها
منها حرائم لا یحل حرامها
ورمت بینها من قسی هناتها
بسهام غی لا یفیق غرامها
واستو قدت ناراً بها هیهات ان
یخبو الی یوم القیام ضرامها
و قضت من الاسلام ثار جدودها
و به استقام لضجرها صمصامها
لاحی کوفه ما عدا مما بداً
لما استجاب لمن دعاه امامها
عرفته اذ هو فی الحجاز و انکرته
حین عرس بالعراق طعامها
لبوک یا حرم الوقود و قاتلوا
قتلت امیه ما جنی احرامها
صامت لقتلک الطغاه و ما درت
ان طل بعدک فطرها و صیامها
اف لعبد الشمس ثم دعیه
ما ورثت لنبی الهدی اعمالها
ان یقتلوک فقدا برت و یارهم
و علی بقیه ذی الجلال ختامها
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۴ - فی مدیحۀ پیرحسین
روز آنست که عالم طرب از سر گیرد
و آسمان کام دل خود ز زمین برگیرد
رایت فتح سر و قد کشد اندر گردون
گلبن باغ سعادت ز ظفر برگیرد
چون عروسان به سر تخت برآید خورشید
در و دیوار جهان در زر و زیور گیرد
ماه در بزم خدیو آید و مجمر سوزد
زهره در مجلس شاه آید و مزمر گیرد
آتش از ناله نی در جگر خشک افتد
سوز در جان ز سماع غزل تر گیرد
چنگ را زهره مجلس بزند اوّل بار
باز بنشاند و بنوازد و در برگیرد
چرخ از ناله خلخال و خم چنبر دف
به سرانگشت صدا حلقه چنبر گیرد
نفخه هایی که زند شمع معنبر هر دم
همچو فردوس جهان نکهت عنبر گیرد
درِ این بزم اگر باز شود بر رضوان
ترک جنّت کند و حلقه این درگیرد
بخت هر ساعتی از بهر وفاق میمون
بر زبان تهنیت شاه مظفّر گیرد
داور دور زمان پیرحسین آن که به بزم
آفتابی ست درخشنده چو ساغر گیرد
گر به خورشید کنم نسبت او نیست عجب
که چو خورشید همه ملک به خنجر گیرد
آن سبک دست گران حمله که در روز مصاف
نُه فلک را به سرنیزه ز جا برگیرد
خسروا عقل تأمّل چه کند در ذاتت
یک تنه ذات ترا عالم دیگر گیرد
شیر از هیبت تو خدمت روباه کند
مور با عون تو چنگال غضنفر گیرد
زعفران را کند اقبال تو ماننده گل
لاله از هیبت تو رنگ معصفر گیرد
به هر اقلیم که آوازه عدلت برسد
باز را زهره نباشد که کبوتر گیرد
جرعه ای جام چو بر خاک سکندر ریزی
آب حیوان مدد از خاک سکندر گیرد
تاجداری که نه خاک در تو افسر اوست
زود باشد که به ترک سر و افسر گیرد
هفت کشور که از این گونه پرآوازه تست
تو مشو رنجه که خود صیت تو کشور گیرد
اختر سعد ز اقبال تو می گیرد فال
گرچه دایم همه کس فال ز اختر گیرد
حکم جزم تو هر آنگه که قدم بفشارد
خاک را باد کند آب ز آذر گیرد
گوی نُه چرخ فلک را چو یکی بیضه مرغ
طایر قدر تو اندر خم شهپر گیرد
من نگویم که خدایی تو ولیکن پیداست
که قضا تخت تو از عرش چه کمتر گیرد
اندرین عهد اگر زنده شود رستم زال
بر سر از خجلت مردی تو چادر گیرد
خسروا بهر نثار تو همی خواست جلال
که شبستان تو اندر زر و گوهر گیرد
درّجی از گوهر دریای سخن کرد نثار
طبع او را سزد ار لطف تو در زر گیرد
هرگز از بهر کسی مدح نگفتم جز تو
خود سخن جز به مدیح تو کجا درگیرد
هر کسی را دهد این دست که نظمی گوید
معنیی آرد و با لفظ برابر گیرد
در ثنای تو کسی نام برآرد که چو من
طرزی از نو بنهد ترک مکرّر گیرد
سحرپردازی کلکم چو ببیند دوران
ای بسا نکته که بر خامه آزر گیرد
تربیت فرما و آنگه سخنم بنگر از آنک
خاک از تربیتت قیمت جوهر گیرد
تا صبا چون به چمن بر گذرد فصل بهار
بوستان را همه در حلّه اخضر گیرد
همچو دامان بتی در کف دلسوخته ای
لاله برخیزد و دامان صنوبر گیرد
حکم تیغ تو چنان باد که تا عهد ابد
سر ز خاقان طلبد باج ز قیصر گیرد
ذات تو جوهر محصول جهان باد عرض
تا عرض بهر بقا دامن جوهر گیرد
دولت و عمر تو پاینده و باقی بادا
تا بدانگه که جهان دامن محشر گیرد
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۵ - من لطایف افکاره فی مدح سلطان ابواسحق طاب ثراه
پیش ازین کاین چارطاق هفت منظر کرده اند
وز فروغ مهر عالم را منوّر کرده اند
پیش از آن کانواع موجودات در صبح وجود
سر ز بالین کمین گاه عدم بر کرده اند
محضر فرماندهی بر نام خسرو بسته اند
پادشاهی جهان بر وی مقرّر کرده اند
مالک ملک و جمال دین که او را در ازل
حامی ملک حق و دین پیمبر کرده اند
برده اند اوّل نموداری ز طاق درگهش
بعد از آن بنیاد این پیروزه منظر کرده اند
یافتند از آفتاب خاطر وقّاد او
ذره ای و نام او خورشید انور کرده اند
دیده اند از بحر دست راد گوهربخش او
قطره ای و نام او دریای اخضر کرده اند
کرده اند از حلم و لطف و عزم و مهرش بازپس
اقتضای خاک و باد و آب و آذر کرده اند
خطبه اقبال او بر چار عنصر خوانده اند
سکه القاب او بر هفت کشور کرده اند
ملک و دین را در پناه او سکونت داده اند
بحر و کان را از نوال او توانگر کرده اند
از ضمیر روشن او جام جم انگیختند
وز ثبات حزم او سدّ سکندر کرده اند
خسروا! عالم ز بهر جاه تو پرداختند
لیکن اندر خورد جاهت بس محقّر کرده اند
پایه قدر ترا آنان که گردون خوانده اند
آسمان را با زمین گویی برابر کرده اند
فی المثل چندان که از چرخ معلّی تا زمین
قبّه قدر ترا از چرخ برتر کرده اند
روز و شب دایم مه و سال از برای اینهاست
جامه کافوری و مشکین که در بر کرده اند
تا برو چوگان تو باشد که آرد سر فرود
هیأت افلاک چون گویی مدوّر کرده اند
وز پی آیینه زین کمیت توسنت
قرص خور را کن تأمّل تا چه در خور کرده اند
در ازل لشکرکشانت را بسان لشکری
نام ها پیروز و منصور و مظّفر کرده اند
از نهیب گرز عالم سوز و لطف و قهر تو
دوزخ و نار و بهشت و حوض کوثر کرده اند
از برای کسب دولت خاصّ و عام از شرق و غرب
همچو اقبال و سعادت رخ بدین در کرده اند
کامرانی کن که در دیوان فطرت بهر تو
هر مرادی را که می خواهی میسّر کرده اند
نیک خواهان ترا افلاک نیکی داده اند
بدسگالان ترا انجم بداختر کرده اند
خسروا ! در خدمتت تقصیر کردم عفو کن
مجرمان هم تکیه ای بر عفو داور کرده اند
خسروان ملک و دین شاهان اقلیم کرم
جرم بی حد دیده اند و عفو بی مر کرده اند
من که دارم حلقه اخلاص تو در گوش جان
پس چرا دایم مرا چون حلقه بر در کرده اند
خود چه حدّ من که شاه از چون منی رنجش کند
لیکن از بی التفاتی خلق باور کرده اند
چار عنصر باد در فرمان جاهت تا ابد
گرچه اعدا با خود این هر چار همبر کرده اند
آتش اندر دل گرفته مانده اندر دست باد
آب از دیده روان و خاک بر سر کرده اند