عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۲۲
اگر عشق شریک روحست خسارت چرا بر شریک روا میداری، برادر عشق مقدس است از شریک و از شبیه اما روح سر از شرکت او برمیآرد و از برای اثبات وحدت معشوق رقم خسارت خَسِرَ الدُّنیا وَالْآخِرَة بر روح میکشد با او میگوید که بدولت وصل آنگاه رسی که در خود برسی و به عالم اصل خود آنگاه باز شوی که با نیستی انباز شوی و بیقین بدانی:
گر هر چه ترا هست همه دربازی
ور هستی خود جدا کنی انبازی
باشد که ز خود باز رهی در تازی
در پرتو نور او پناهی سازی
گر هر چه ترا هست همه دربازی
ور هستی خود جدا کنی انبازی
باشد که ز خود باز رهی در تازی
در پرتو نور او پناهی سازی
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۲۳
اگر عشق صفت لازمۀ روح است بی او ناقص باشد و او خود بی روح نباشد چون سلطان جمال معشوق ولایت نهاد عاشق را در ضبط آرد و دار الملک خود سازد عشق که صفت لازمۀ روحست و روح که موصوف بدوست با یکدیگر تدبیر مفارقت کنند اگرچه ممکن نبود اما بی مکوّن و ظهوری نبود عشق در کمین کمون مخفی شود روح پندارد که رفت و بدین پندار خود را وداع کردن گیرد عشق خود نرفته باشد چون مکوّن در ظهور آمد بر روح غیرت آورد زیرا که ازمحبوب بی نشان نشانها یابد پندارد که او اوست روح گوید من او نیم اما بی او نیم:
من او نشوم ولیک بی او
واللّه که نیم یقینم اینست
من او نشوم ولیک بی او
واللّه که نیم یقینم اینست
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۲۵
علم تا اثبات اول بیش راه نبرد گرد سرادق عزت عشق نتواند گشت و در عالم عشق در یک لمحه هزار بار مرگ صولت خود پدید کند و حیات اثر خود ظاهر گرداند زیرا که معشوق مهری و لطفی دارد شراب لطف بعاشقان در جام قهر بصادقان در جام لطف دهد تا هرچه بقهر محو شود بلطف اثبات یابد زیرا که محبی هم بدان معنی است که محبت است صفت او وحدتست، پس عاشقان وحدانی الذات و الصفات باید تا بدوبوحدت او را یابد چنانکه معشوق یکی باشد عاشق هم در یگانگی یکی باید تا هنگام مواصلت چون یکی در یکی ضرب کنی یکی بود و این معنی بی شبهتی و شکی بود.
خواهم که ز عشق تو دگر سار شوم
از ذکر خودی برون برم باز شوم
اندر غلطم اگر دوئی پندارم
چون با تو یکی شوم بتو باز شوم
خواهم که ز عشق تو دگر سار شوم
از ذکر خودی برون برم باز شوم
اندر غلطم اگر دوئی پندارم
چون با تو یکی شوم بتو باز شوم
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۲۷
عشق را رهبر عقل است اما بنسبتی دیگر، هرچه او اثبات میکند این برمیدارد تا بحدی برسد که عقل نتواند که هیچ چیز اثبات کند چون عقل از اثبات باز ایستاد عشق خود را بدو نماید و گوید در من نگر و بی هیچ راهبر راه ببین عقل از هیبت این سخن روی بعالم نفی آرد و بادلّه و براهین خود نفی اغیار کردن گیرد عشق درآید و گوید وَیْحَکَ از محالی گریختی و در محالی آویختی در نفی اثباتست و کار درو بی ثباتست نمیدانی که نَفْیُ الْعَیْبِ عَمَّنْ لاعَیْبَ لَهُ عَیْبٌ عقل بیچاره را جای گریز در میان لاوالا بود عشق بقهرش از میان نفی و اثبات بیرون کند و میگوید اقتدا بدان رونده که گفته است.
از نفی وز اثبات برون صحرائیست
کین طایفه را در آن میان سودائیست
عاشق چو بدانجا برسد نیست شود
نه نفی و نه اثبات نه او را جائیست
عقل درمانده از مقصود و بر در مانده گرد در مرسلاتو منزلات جولان کردن گیرد عشق درآید و قصۀ عهد و میثاق در گوشش فرو خواند و گوید ای بیخبر از او بدو بیخود در خود خطاب الست. شنیدی و هر آینه خطاب بیحرف بود و تو بیخود بلی گفتی و آن هم بیحرف بود اکنون دور مرو در مقام بیحرفی از آنت بار دادهاند و بی وسائط تا در عالم بی کیفیت بار دهند یعنی چنانکه بی حرف طلبیدی بی کیفیت بینی. پس ای عقیلۀ راه رو بی عقیله راه رو و بی دهشت، بر کوی ما صوفیان صوامع قدس در رقص آیند
جانم ز ولع خیمه بصحرا میزد
آتش بوجود عقل دانا میزد
بی مرسل و منزلی بسرمایۀ عشق
پیوسته دم از رفیق اعلی میزد
از نفی وز اثبات برون صحرائیست
کین طایفه را در آن میان سودائیست
عاشق چو بدانجا برسد نیست شود
نه نفی و نه اثبات نه او را جائیست
عقل درمانده از مقصود و بر در مانده گرد در مرسلاتو منزلات جولان کردن گیرد عشق درآید و قصۀ عهد و میثاق در گوشش فرو خواند و گوید ای بیخبر از او بدو بیخود در خود خطاب الست. شنیدی و هر آینه خطاب بیحرف بود و تو بیخود بلی گفتی و آن هم بیحرف بود اکنون دور مرو در مقام بیحرفی از آنت بار دادهاند و بی وسائط تا در عالم بی کیفیت بار دهند یعنی چنانکه بی حرف طلبیدی بی کیفیت بینی. پس ای عقیلۀ راه رو بی عقیله راه رو و بی دهشت، بر کوی ما صوفیان صوامع قدس در رقص آیند
جانم ز ولع خیمه بصحرا میزد
آتش بوجود عقل دانا میزد
بی مرسل و منزلی بسرمایۀ عشق
پیوسته دم از رفیق اعلی میزد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۲۸
عقل کدخدای سرای دنیا و آخرتست و روی دل در عشق بدین هر دو آوردن از معشوقی که این هر دو بنده دران راه اویند حجاب بود و آنچه آن گرم رو بگوشه چشم بهر دو باز ندید که ما زاغَ الْبَصَر وَ مَاطَغی.. سر این معنی است در ما زاغَ الْبَصَرُ تذرو رنگین عقل را شکارگاه باز عشق کردنست. و اللّه که در استغراق بعشق در دنیا و آخرت بچشم قبول دیدن بت پرستیدن است:
آنانکه ز جام عشق مستند هنوز
در تحت تصرف الستند هنوز
از دنیی و آخرت اگر آگاهند
در مذهب عشق بت پرستند هنوز
آنانکه ز جام عشق مستند هنوز
در تحت تصرف الستند هنوز
از دنیی و آخرت اگر آگاهند
در مذهب عشق بت پرستند هنوز
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۲۹
چنانکه عاشق را ذکر دنیا و آخرت فرو میباید گذاشت نظر سر هم از ازل و ابد بر میباید داشت زیرا که ازل عبارت از اول زمانست و ابد اشارت بآخر زمانست و همت عاشق ماوراء زمانست. ای برادر آن بهتر که عاشق روی دل بحقیقت وجود خود آرد و بیقین داند که حقیقت وجود او زمانی و مکانی نیست و پیوسته با خود میگوید:
ای دل ز جهان نیک و بد بیرون شو
وز عالم بیخوان تو خود بیرون شو
خواهی که ز وحدتش تو آگاه شوی
بگذار ازل پس ز ابد بیرون شو
ای دل ز جهان نیک و بد بیرون شو
وز عالم بیخوان تو خود بیرون شو
خواهی که ز وحدتش تو آگاه شوی
بگذار ازل پس ز ابد بیرون شو
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۳۰
عشق آفتابست عقل ذره اگرچه ذره در تاب آفتاب در ظهور آمد اما از کجااو را طاقت آن بود که بخود در پرتو آن نور آید:
یک ذرۀ تو سایه و خواهی که آفتاب
در برکشی رواست ببر درکشش بلا
ذره در سایه مفقودست بلکه نابودست بتاب آفتاب محسوس گردد پس اگرچه ذره هست نماید اما اضافت هستی بآفتاب اولیتر بود ای برادر اشتعال ذرات مشتعل شده هواست و آن نور عین نور آفتاب و این سر در غروب آفتاب نتوان دانست و سرّنیستی و هستی عاشق در عشق بدین معنی توان دید:
از جام شراب عشق مستیم هنوز
چون ذره ز آفتاب هستیم هنوز
چون ذرۀ نابودۀ مفقود شده
در عشق تو خورشید پرستیم هنوز
یک ذرۀ تو سایه و خواهی که آفتاب
در برکشی رواست ببر درکشش بلا
ذره در سایه مفقودست بلکه نابودست بتاب آفتاب محسوس گردد پس اگرچه ذره هست نماید اما اضافت هستی بآفتاب اولیتر بود ای برادر اشتعال ذرات مشتعل شده هواست و آن نور عین نور آفتاب و این سر در غروب آفتاب نتوان دانست و سرّنیستی و هستی عاشق در عشق بدین معنی توان دید:
از جام شراب عشق مستیم هنوز
چون ذره ز آفتاب هستیم هنوز
چون ذرۀ نابودۀ مفقود شده
در عشق تو خورشید پرستیم هنوز
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۳۱
ذره از آن گاهی در نظر آید و گاهی نیاید که وجودش بین العدم و الوجود موقوفست گاه هم با آفتاب در عالم او حاضر شود و گاه از سایۀ عدم درو ناظر شود. ای درویش نه همه نایافتن از کبریا و علو بود از غایت لطافت و دقت هم بود. یکی از بزرگی در دید نیاید و دیگر از خردی در نظر نیاید این بنسبت آن احقر بود و اصغر و آن به نسبت این اعظم بود واکبر اما هر دو در نایابی برابر باشند:
پیری دیدم ز عشق در غرقابی
وز گریۀ خود بکرد او گردابی
گفتم که ز بهر کیست این گریۀ تو
گفتا که ز بهر دلبر نایابی
نادیدن از فرط قرب بود و دیدن از نَحنُ اَقرَبُ. برای دیدست نادید و این رمزی عجب است.
پیری دیدم ز عشق در غرقابی
وز گریۀ خود بکرد او گردابی
گفتم که ز بهر کیست این گریۀ تو
گفتا که ز بهر دلبر نایابی
نادیدن از فرط قرب بود و دیدن از نَحنُ اَقرَبُ. برای دیدست نادید و این رمزی عجب است.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۳۲
آن را که نظر باحوال او از عالم عزت فَاِنَّ الْعِزَّةَ لِلّهِ جَمیعا.. بود از درد هستی خود همیشه در گداز بود و آن را که نظر بدو از عالم وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ من حَبْلِ الْوَریدْ.. بود هم از خجلت وجود خود درگداز بود تا آنگاه که خورشید جمال از افق جلال طالع شود قوت باصرۀ او را بخود مضئی کند و قوت سامعۀ او را بخود قوی کند بی یَسْمَعُ و بی یُبصِرُ بی اوئی او بعالم محبوب ناظر شود و بیخودی خود بر در سرادق عز او حاضر شود. حاصلچون حصولش در عالم بیعیبی بود بلکه او مستغرق شواهد غیبی بود پس خجلت و گداز را و سر درد و ناز را نسبت بدو نتوان کرد زیرا که اگرچه زنده بود اما بی جان بود قصه چه کنم این نماید اما آن بود:
چون دید عیان جمال محبوب
از حد مکان بلا مکان شد
قصه چه کنم وجود پاکش
زین مرتبه برگذشت و آن شد
چون دید عیان جمال محبوب
از حد مکان بلا مکان شد
قصه چه کنم وجود پاکش
زین مرتبه برگذشت و آن شد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۳۴
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۳۵
عاشق را طلب رضای معشوق در عشق شرط راه است و رضا از روی ظاهر در تیمار امر معشوق بوداما قومی را که نظر بر ارادت و حکم او افتد اگر امر متخلف ماند باک ندارند. ای برادر فرمان معشوق دیگرست و ارادتش دیگر، گاه گاه فرمان معشوق محکی شود که عیار باطن عاشق بدان بتوان دانست روا بود که فرمان نبرد اگر خواهد که فرمان برد خامی بود که در عشق ناتمام بود و اگر فرمان نبرد کامل بود و مراد او حاصل بود.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۴۰
اگر عاشق خواهد که به قوت خود به عالم معشوق رسد محال بود. مثال او چنان بود که مورچهای از هند قصد مکه کند و به پای ضعیف خود راه بریدن گیرد، محال بود که برسد. اگر خود را بر بال کبوتری تیز پر بندد تا او را به یک روز به حرکات اجنحۀ مطهرۀ خود به مقصد او رساند وصول او به مقصد او محال نبود. ای برادر تو آن مور ضعیفی که از هند امکان قصد مکه مقدسه کردهای. اگر به پای ضعیف بشریت سر در بیابان بی پایان بیخودی نهی و خواهی که برسی محالست محال بلکه ضلالتست و ضلال:
راهی که فرشتگان در آن پا ننهند
آن راه به پای خود بریدن نتوان
اگر سعادت مساعدت نماید مورچۀ وجود خود را بر شاهباز وکر قویت (کذا) که عشقش خوانند بر بند که او آنجائی است برای اکمال ناقصان عالم طبیعت اینجائی شده است تاترا برساند.
راهی که فرشتگان در آن پا ننهند
آن راه به پای خود بریدن نتوان
اگر سعادت مساعدت نماید مورچۀ وجود خود را بر شاهباز وکر قویت (کذا) که عشقش خوانند بر بند که او آنجائی است برای اکمال ناقصان عالم طبیعت اینجائی شده است تاترا برساند.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۴۶
عشق حقیقی را با آدمی از آن التفات کلی نیست که عشق مرغیست که آشیانۀ او ازل است بر شاخ اُمّغیلان کی نشیند و در تنگنای عرصۀ امکان کی پرواز کند و آنچه شرف شفروه گفته است بدین معنی قریبست.
دعوی عشق مطلق مشنو ز نسل آدم
کانجا که شهر عشقست انسان چه کار دارد
ای درویش مرغی که از آشیانۀ ازل پرد جز بر شاخ ابد ننشیند او را بچشم عَمْی گرفته حدوث نتوان دید. پیر من گفتی عشق همای هوای قدمست اگر سایه بر عالم حدوث افکند او را از حد امکان بعالم وجوب رساند و آنچه عشق در تو آویزد دانی که موجب چیست حاضر باش تا بدانی که چون از شاخ ازل در پرواز آید از عالم خود گاه گاه دور افتد چون در تو نگاه کند نشانی یابد از عالم بی نشان که خَلقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صُورَتِهِ عبارت از آن نشانست از غلبۀ حال در تو آویزد و چون نسیم صبا افضال معشوق از مهب لطف در وزیدن آید پرده از پیش جمال برگیرد عشق آتش در تو زند و قصد دگر اول کند تا بکشف جلال متمتع گردد و ذلِکَ سِرُّ.
دعوی عشق مطلق مشنو ز نسل آدم
کانجا که شهر عشقست انسان چه کار دارد
ای درویش مرغی که از آشیانۀ ازل پرد جز بر شاخ ابد ننشیند او را بچشم عَمْی گرفته حدوث نتوان دید. پیر من گفتی عشق همای هوای قدمست اگر سایه بر عالم حدوث افکند او را از حد امکان بعالم وجوب رساند و آنچه عشق در تو آویزد دانی که موجب چیست حاضر باش تا بدانی که چون از شاخ ازل در پرواز آید از عالم خود گاه گاه دور افتد چون در تو نگاه کند نشانی یابد از عالم بی نشان که خَلقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صُورَتِهِ عبارت از آن نشانست از غلبۀ حال در تو آویزد و چون نسیم صبا افضال معشوق از مهب لطف در وزیدن آید پرده از پیش جمال برگیرد عشق آتش در تو زند و قصد دگر اول کند تا بکشف جلال متمتع گردد و ذلِکَ سِرُّ.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۴۷
در روح الارواح آمده است که شهباز محبت از شجر عزت درپرید بعرش رسید عظمت دید درگذشت بکرسی رسید وسعت دید درگذشت ببهشت رسید نعمت دید درگذشت بخاک رسید محنت دید بر وی نشست کروبیان از عالم خود ندا کردند و گفتند ای وصف پادشاهی ترا با خاک یک درجه آشنائی خاک را از تو بچه نسبت روشنائی گفت او محنت من دارد من محبت نقطۀ که او بر زبر دارد و من در زیر دارم و عشق در محلی که اثبات یابد مر آن را زیر و زبر کند جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها.
تا چند مرا زیر و زبر داری تو
وز عالم خویش برگذر داری تو
با این همه مر مراهمین بس باشد
کز درد دلم مها خبر داری تو
تا چند مرا زیر و زبر داری تو
وز عالم خویش برگذر داری تو
با این همه مر مراهمین بس باشد
کز درد دلم مها خبر داری تو
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۴۹
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۵۰
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۵۳
عشق هرگز جمال خود بدیدۀ علم ننماید ونقد خود برو عرضه نکند زیرا که علم موجب خشیت است و عشق سبب تجاسر عشق را هر دو طرف در خرابی است و علم را هر دو طرف در عمارت و این سرّی عظیم است. آری چون علم بدیدۀ دانائی درنگرد آن چیز که بیند خواهد کهدر ملا آرد و او از آن چیز باز دهد و این معنی در عشق موجب بعد بود زیرا که بغیرت عشق تمام شود و در غیرت روا نبود که صفت جمال معشوق برملا باز دهد بدین سبب علم در عشق نامحرم میآید و عشق جمال خود بدو نمینماید چنانکه گفتهاند:
در عشق تو از ملامتم ننگی نیست
باپنجۀ آن ازین سخن جنگی نیست
این شربت عاشقی همه محرم راست
نامحرم را درین قدح رنگی نیست
در عشق تو از ملامتم ننگی نیست
باپنجۀ آن ازین سخن جنگی نیست
این شربت عاشقی همه محرم راست
نامحرم را درین قدح رنگی نیست
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۵۴
علم برای آبادانی عالم است پس عالم صاحب خشیت باید اِنَّما یَخشیَ اللّهَ مِن عِبادِهِ العُلَماء تا آبادانی علم را سبب شود و عشق برای خرابی عالم است اَلْمَحَبَةُ نارٌ وَالشوقُ لَهَبُهُ پس عاشق صاحب تجاسر باید تا آتش در هر دو کون زند:
آتش در زن بهر چه دارد یارت
و اندیشه مکن ازین برآید کارت
چون سوخته گردد ای پسر آثارت
باقی ببقای او شود انوارت
آتش در زن بهر چه دارد یارت
و اندیشه مکن ازین برآید کارت
چون سوخته گردد ای پسر آثارت
باقی ببقای او شود انوارت
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۵۵
عشق روی درخود دارد پس همو شاهد است و همو مشهود و عشق خود را شناسد پس همو عارفست و همو معروف در هوا خود پرد و شکار از عالم خود کند پس همو شکار است و همو صیاد آنچه بایدش در عالم خود باید پس همو طالبست و همو مطلوب نظر از خود برندارد و بر کس نگمارد پس همو قاصد است و همو مقصود،عزیزی گفته است:
صیاد همو دانه همو صید همو
ساقی و حریف و می و پیمانه همو
گفتم که ز عشق او به بتخانه شوم
دیدم که بت حاکم بتخانه همو
صیاد همو دانه همو صید همو
ساقی و حریف و می و پیمانه همو
گفتم که ز عشق او به بتخانه شوم
دیدم که بت حاکم بتخانه همو
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۵۶
عیب و عار در عالم عشق ممتنع الوجود است اگر پادشاه با گلخنی عشق آرد عیب نیست و اگر گدائی بر پادشاهی عشق بازد عیب نیست زیرا که عموم خلائق از آنجا که ذُروۀ اوج علوی ملکی است تا اینجا که حضیض سفلی شیطانیست همه عاشق کمال خودند برای ادراک اسرار غیب و روا بود که ایجاد همه را سبب همین بوده باشد وَلِذلِکَ خَلَقُهم. تا سر کُنْتُ کَنزاً مَخْفِیاً لَمْ اُعرَف ظاهرشود و آنچه در نوادر حکم نوشتست که بواسطۀ کتابت یک کلمۀ حیات و قدرت و علم و سمع و بصرو ارادت کاتب بی هیچ تاملی در دل بینندۀ این کلمۀ مکتوبه پدید آید بدین معنی قریبست:
در عشق دلا عیب و عواری نبود
وانجا که بود ز عشق عاری نبود
این جمله از آنست که مر عاشق را
در عالم عشق اختیاری نبود
در عشق دلا عیب و عواری نبود
وانجا که بود ز عشق عاری نبود
این جمله از آنست که مر عاشق را
در عالم عشق اختیاری نبود