عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آگاهى یافتن ویرو از بردن شاه ویس را
چو ویرو از شهنشاه آگاهی یافت
ز تارام باز گشت و تیره بشتافت
چو او آمد شهنشه بود رفته
به چاره ماهرویش را گرفته
هزاران گوهر زیبا سپرده
به جای او یکی گوهر ببرده
بخورده با پسر زنهار شهرو
نهاده آتش اندر جان ویرو
دل ویرو پر از پیکان تیمار
هم از مادر هم از خواهر بآزار
هم از باغ وفا رفته بهارش
هم از کاخ صفا رفته نگارش
حصارش درج و در افتاده از درج
کنارش برج و ماه افتاده از برج
چو کان سیم بود از ویس جانش
قصا پرداخته از سیم کانش
اگر چه کان سیمین بی گهر شد
ز گوهر چشم او کان دگر شد
دل ویرو ز هجران بود نالان
دل موبد ز جانان بود بالان
گهی ارید چشمش بر گل زرد
گهی نالید جانش از غم و درد
چنان بگسست غم رنگ از رخانش
که گفتی از تنش بگسست جانش
جدایی پردهء صبرش بدرید
ز مغزش هوش چون مرغی بپرید
بسی نفرید بر گشت زمانه
که کردش تیر هجران را نشانه
ازو بستد نیازی دلبرش را
به خاک افگند ناگه اخترش را
ولیکن گر چه با ویرو جفا کرد
بدان کردار با موبد وفا کرد
ازو بستد دلارام و بدو داد
یکی بیداد برد از وی یکی داد
یکی را خانهء شادی کآشفته
یکی را باغ پیروزی شکفته
یکی را سنگ بر دل خاک بر سر
یکی را جام بر کف دوست در بر
ز تارام باز گشت و تیره بشتافت
چو او آمد شهنشه بود رفته
به چاره ماهرویش را گرفته
هزاران گوهر زیبا سپرده
به جای او یکی گوهر ببرده
بخورده با پسر زنهار شهرو
نهاده آتش اندر جان ویرو
دل ویرو پر از پیکان تیمار
هم از مادر هم از خواهر بآزار
هم از باغ وفا رفته بهارش
هم از کاخ صفا رفته نگارش
حصارش درج و در افتاده از درج
کنارش برج و ماه افتاده از برج
چو کان سیم بود از ویس جانش
قصا پرداخته از سیم کانش
اگر چه کان سیمین بی گهر شد
ز گوهر چشم او کان دگر شد
دل ویرو ز هجران بود نالان
دل موبد ز جانان بود بالان
گهی ارید چشمش بر گل زرد
گهی نالید جانش از غم و درد
چنان بگسست غم رنگ از رخانش
که گفتی از تنش بگسست جانش
جدایی پردهء صبرش بدرید
ز مغزش هوش چون مرغی بپرید
بسی نفرید بر گشت زمانه
که کردش تیر هجران را نشانه
ازو بستد نیازی دلبرش را
به خاک افگند ناگه اخترش را
ولیکن گر چه با ویرو جفا کرد
بدان کردار با موبد وفا کرد
ازو بستد دلارام و بدو داد
یکی بیداد برد از وی یکی داد
یکی را خانهء شادی کآشفته
یکی را باغ پیروزی شکفته
یکی را سنگ بر دل خاک بر سر
یکی را جام بر کف دوست در بر
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء سوم اندر بدل جستن به دوست
کجایی ای دو هفته ماه تابان
چرا گشتی به خون من شتابان
ترا باشد به جای من همه کس
مرا اندر دو گیتی خود توی بس
مرا گویند بیهوده چه نالی
چرا چندین ز بد مهری سگالی
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر
نداند آنکه این گفتار گوید
که تشنه تا تواند آب جوید
اگر چه آب گل پاکست و خوشبوی
نباشد تشنه را چون آب در جوی
کسی کشی مار شیدا بر جگر زد
ورا تریک سازد نه طبرزد
شکر هر چند خوش دارد دهان را
نه چون تریک سازد خستگان را
مرا اکنون کز آن دلبر بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
ز دیهر کس مرا سودی نیاید
کسی دیگر به جای او نشاید
چو دست من بریده شد به خنجر
چه سود ار من کنم دستی ز گوهر
تو خورشیدی مرا از روشنایی
نیاید روز من تا تو نیایی
به گاه و صلت ای خورشید لشکر
کنار من صدف بود و تو گوهر
صدف چون شد تهی از گوهر خویس
نبیند نیز گوهر در بر خویش
چو او گوهر نگیرد بار دیگر
سزد گر من نگیرم یار دیگر
بدل باشد همه چیز جهان را
بدل نبود مگر پاکیزه جان را
ترا چون جان هزاران گونه معنیست
مرا تو جانی و جان را بدل نیست
اگر بر تو بدل جویم نیابم
نباشد هیچ مه چون آفتابم
مشستم در فراقت روی و مویم
بدان تا بوی تو از تن نشویم
مرا تا مهرت ایدون یاد باشد
کسی دیگر ز من چون شاد باشد
دل مسکین من گویی که جانست
به جان اندر ز مهرت کاروانست
اگر ایشان نپردازند خان را
نباشد جای دیگر کاروان را
تنم چون موی گشت از رنج بردن
دلم چون سنگ گشت از صبر کردن
به سنگ اندر نکارم مهر دیگر
که گردد تخم و رنجم هر دو بی بر
نگارا گرچه از پیشم تو دوری
سرم را چشم و چشمم را تو نوری
به نادانی مجوی از من جدایی
که در گیتی تو خود با من سزایی
منم آذار و تو نوروز خرم
هر آیینه بود این هر دو با هم
توی کبگ جفا من کوه اندوه
بود همواره جای کبگ در کوه
کنارم هست چون دریای پر آب
دهانت چون صدف پر در خوشاب
ندانم چون شدی از من شکیبا
که نشکیبد صدف هرگز ز دریا
تو سرو جویباری چشم من جوی
چمنگه بر کنار جوی من جوی
گل سرخی نگارا من گل زرد
تو از شادی شکفتی و من از درد
بیار آن سرخ گل بر زرد گل نه
که در باغ این دو گل با یکدگر به
نگارا بی تو قدری نیست جان را
چون جان را نیست چون باشد جهان را
تنم بی خواب مانده گاه و بی گاه
دلم چون خفته از گیتی نه آگاه
مرا گویند رو یار دگر گیر
گر او گیرد ستاره تو قمر گیر
مرا کز مهربانان نیست روزی
چرا جویم ازیشان دلفروزی
همین مهری که ورزیدم مرا بس
نورزم نیز هر گز مهر با کس
چنان نیکو نیامد رنگم از دست
که پایم نیز باید اندران بست
وفا کشتم چه سود آورد بارم
کزین پس رنج بینم نیز کارم
نهال مهر بس باد اینکه کشتم
چک بیزاری از خوبان نوشتم
فرو کشتم بدل در آتش آز
نهادم سر به بخت خوایشتن باز
من آن مرغم که زیرک بود نامم
به هر دو پای افتاده به دامم
چو بازرگان به دریا در نشستم
ز دریا گوهر شهوار جستم
درازست ار بگویم سر گذشتم
که چون بود و چگونه غرقه گشتم
به موج اندر کنونم بیم جانست
ندیده سود و سرمایه زیانست
همی خوانم خدایم را به زاری
همی جویم ز دریا رسگاری
اگر رسته شوم زین موج منکر
ازین پس نسپرم دریای دیگر
من اندر هجر تو سوگند خوردم
که هرگز گرد بد مهران نگردم
به یاری دل نبندم بر دگر کس
خدای هر دو گیتی یار من بس
چرا گشتی به خون من شتابان
ترا باشد به جای من همه کس
مرا اندر دو گیتی خود توی بس
مرا گویند بیهوده چه نالی
چرا چندین ز بد مهری سگالی
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر
نداند آنکه این گفتار گوید
که تشنه تا تواند آب جوید
اگر چه آب گل پاکست و خوشبوی
نباشد تشنه را چون آب در جوی
کسی کشی مار شیدا بر جگر زد
ورا تریک سازد نه طبرزد
شکر هر چند خوش دارد دهان را
نه چون تریک سازد خستگان را
مرا اکنون کز آن دلبر بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
ز دیهر کس مرا سودی نیاید
کسی دیگر به جای او نشاید
چو دست من بریده شد به خنجر
چه سود ار من کنم دستی ز گوهر
تو خورشیدی مرا از روشنایی
نیاید روز من تا تو نیایی
به گاه و صلت ای خورشید لشکر
کنار من صدف بود و تو گوهر
صدف چون شد تهی از گوهر خویس
نبیند نیز گوهر در بر خویش
چو او گوهر نگیرد بار دیگر
سزد گر من نگیرم یار دیگر
بدل باشد همه چیز جهان را
بدل نبود مگر پاکیزه جان را
ترا چون جان هزاران گونه معنیست
مرا تو جانی و جان را بدل نیست
اگر بر تو بدل جویم نیابم
نباشد هیچ مه چون آفتابم
مشستم در فراقت روی و مویم
بدان تا بوی تو از تن نشویم
مرا تا مهرت ایدون یاد باشد
کسی دیگر ز من چون شاد باشد
دل مسکین من گویی که جانست
به جان اندر ز مهرت کاروانست
اگر ایشان نپردازند خان را
نباشد جای دیگر کاروان را
تنم چون موی گشت از رنج بردن
دلم چون سنگ گشت از صبر کردن
به سنگ اندر نکارم مهر دیگر
که گردد تخم و رنجم هر دو بی بر
نگارا گرچه از پیشم تو دوری
سرم را چشم و چشمم را تو نوری
به نادانی مجوی از من جدایی
که در گیتی تو خود با من سزایی
منم آذار و تو نوروز خرم
هر آیینه بود این هر دو با هم
توی کبگ جفا من کوه اندوه
بود همواره جای کبگ در کوه
کنارم هست چون دریای پر آب
دهانت چون صدف پر در خوشاب
ندانم چون شدی از من شکیبا
که نشکیبد صدف هرگز ز دریا
تو سرو جویباری چشم من جوی
چمنگه بر کنار جوی من جوی
گل سرخی نگارا من گل زرد
تو از شادی شکفتی و من از درد
بیار آن سرخ گل بر زرد گل نه
که در باغ این دو گل با یکدگر به
نگارا بی تو قدری نیست جان را
چون جان را نیست چون باشد جهان را
تنم بی خواب مانده گاه و بی گاه
دلم چون خفته از گیتی نه آگاه
مرا گویند رو یار دگر گیر
گر او گیرد ستاره تو قمر گیر
مرا کز مهربانان نیست روزی
چرا جویم ازیشان دلفروزی
همین مهری که ورزیدم مرا بس
نورزم نیز هر گز مهر با کس
چنان نیکو نیامد رنگم از دست
که پایم نیز باید اندران بست
وفا کشتم چه سود آورد بارم
کزین پس رنج بینم نیز کارم
نهال مهر بس باد اینکه کشتم
چک بیزاری از خوبان نوشتم
فرو کشتم بدل در آتش آز
نهادم سر به بخت خوایشتن باز
من آن مرغم که زیرک بود نامم
به هر دو پای افتاده به دامم
چو بازرگان به دریا در نشستم
ز دریا گوهر شهوار جستم
درازست ار بگویم سر گذشتم
که چون بود و چگونه غرقه گشتم
به موج اندر کنونم بیم جانست
ندیده سود و سرمایه زیانست
همی خوانم خدایم را به زاری
همی جویم ز دریا رسگاری
اگر رسته شوم زین موج منکر
ازین پس نسپرم دریای دیگر
من اندر هجر تو سوگند خوردم
که هرگز گرد بد مهران نگردم
به یاری دل نبندم بر دگر کس
خدای هر دو گیتی یار من بس
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
مویه کردن ویس بر جدایى رامین
چو ویس دلبر آذین را گسی کرد
به درد و داغ دل مویه بسی کرد
مر آن مردی که این مویه بخواند
اگر با دل بود بی دل بماند
کجا شد آن خجسته روزگارم
که بودی آفتاب اندر کنارم
مرا کز آفتاب آمد جدایی
چگونه پیشم آید روشنایی
برانم زین دو چشم تیره دو رود
که ماه و آفتابم کرد پدرود
اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من تیره چرا شد
منم بیمار و نالان در شب تار
که در شب بیش باشد درد بیمار
نکردم بد به کس تا نبینم
چرا اکنون ز بد روزی چنینم
ز بخت بد دلم را هر زمانی
تو پنداری در آید کاروانی
بدرّد این دل از بس غم که در اوست
بدرّد نار چون پر گرددش پوست
دلی بسته به چندین گونه بیدار
نه تابد خور درو و نه وزد باد
همیشه در دل من ابر دارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد
ببندد ابر و آنگه بر گشاید
چرا ابر دلم چندین بپاید
ازیرا شد رخم همرنگ دینار
که گردد کشت زرد از ابر بسیار
بیامختست عشق من دبیری
بدین پژمرده رخار زریری
به خون من نویسد گونه گونه
حروف غم به خطهای نمونه
چه رویست این که رنگش چون زریرست
چه بختست این که عشق اورا دبیرست
مرا عشق آتشی در دل بر افروخت
دلم با هر چه در دل بد همه سوخت
مرا بر دل همیشه رحمت آید
ز بس کز عشق وی را محنت آید
اگر بی دانشی کرد این دل ریش
چنین شد لاجرم از کردهء خویش
بدا کارا که بود این مهربانی
ببرد از من دل و جان و جوانی
گر اورا خود من آوردم به گیهان
جزای من بسست این داغ هجران
چنین داغی کزو تا جاودانی
بماند بر روان من نشانی
کجایی ای نگار تیر بالا
مرا بین چون کمانی گشته دو تا
تو تیری من کمانم در جدایی
چو رفتی نیز با زی من نیایی
بپیچم چون به یاد آرم جفایت
چو آن شمشادگون زلف دو تایت
بلرزم چون بیندیشم ز هجران
چو گنجشگی که تر گردد ز باران
دلی دارم به دستت زینهاری
ندید از تو مگر زنهار خواری
دلت چون داد آزارش فزودن
قرارش بردن و دردش نمودن
نه گیتی را به چشم تو همی دید
ز چشم بد همی بر تو بترسید
نه دیدار تو بودش کام و امید
نه رخسار تو بودش ماه و خورشید
نه بالای تو بودش سرو و شمشاد
نه زین شمشاد بودی جان او شاد
بنفشه بر دو زلفت کی گزیدی
طبرزد با لبانت کس مزیدی
چرا با جان من چندین ستیزی
چرا بیهوده خون من بریزی
نه من آنم که بودم دلفروزت
رخم ماه شب و خورشید روزت
نه مهرت بود هموراه ندیمم
نه بویت بود همواره نسیمم
نه روی من ز عشقت بود زرین
نه اشک من ز جورت بود خونین
نه رود از هجر تو بر رخ گشادم
نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم
نه جز تو نیست در گیتی مرا کس
درین گیتی هوای من توی بس
مرا دیدی ز پیش مهربانی
کنون گر بینیم گویی نه آنی
نه آنم که تو دیدستی نه آنم
در آن گه تیر و اکنون چون کمانم
زدم بر رخ دو دست خویش چندان
که نیلوفر شد آن گلنار خندان
دهم آبش همی زین چشم بی خواب
که نیلوگر نباشد تازه بی آب
بنام تا بنالد زیر بر مل
ببارم تا ببارد ابر برگل
دو چشم من ز سرخی مثل لاله ست
برو بر اشک من مانند ژاله ست
درخت رنج من گشست بی بر
تن امید من ماندست بی سر
مرا دل دشمنست ای وای بر من
چرا چاره همی جویم ز دشمن
چه نادانم که از دل چاره جویم
که خودیکباره دل برد آب رویم
دل من گر نبودی دشمن من
چنین عاصی نبودی در تن من
پر آتش شد دلم چون گشت سر کش
بلی باشد سزای سر کش آتش
بنال ای دل که ارزانی بدینی
که هم در این جهان دوزخ ببینی
قصا ما را چنین کردست روزی
که من گریم همه ساله تو سوزی
بدین سان زندگانی چون بود خوش
که من باشد در آب و تو در آتش
جهان دریا کنم از دیدگانم
پس آنگه کشتی اندر وی برانم
ز خونین جامه سازم بادبانم
به باد سرد خود کشتی برانم
چو باد از من بود دریا هم از من
نباشد کشتیم را موج دشمن
عدیل ماهیان باشم به دریاب
که خود چون ماهیم همواره در آب
فرستادم به نزد دوست نامه
برو پیچیده خون آلوده جامه
بخواند نامهء من یا نخوانم
بداند زاری من یا نداند
ببخشاید مرا از مهر گوی
کند با من به پاسخ مهر جویی
نباشد عاشقان را زین بتر روز
که چشم نامه ای دارند هر روز
بشد روز وصال و روز خوشی
که من با دوست کردم ناز و گشّی
کنون با او به نامه گشت گفتار
و گر خسپم بود در خواب دیدار
بماندم تا چنین روزی بدیدم
وزان پایه بدین پایه رسیدم
چرا زهر گزاینده نخوردم
چرا روزی به بهروزی نبردم
اگر مرگ من آنگه در رسیدی
مگر چشمم چنین روزی ندیدی
روان را مرگ روز کامرانی
بسی خوشتر ز چونین زندگانی
جهانا خود ترا اینست پیشه
که با بی دل کنی خواری همیشه
همان ابری که باری در دو زاری
ازو بر بیدلانت سنگ باری
همان بادی که آرد بود گلزار
همی نادر به من بوی تن یار
چه بد کردم که او با من چنینست
مگرباد تو با من هم به کینست
بهار خاک را بینم شکفته
زمین را در گل و دیبا گرفته
بهار من ز من مهجور مانده
چو جان پاک از تن دور مانده
همانا خاک در گیتی ز من به
که او را نو بهاست و مرا نه
به درد و داغ دل مویه بسی کرد
مر آن مردی که این مویه بخواند
اگر با دل بود بی دل بماند
کجا شد آن خجسته روزگارم
که بودی آفتاب اندر کنارم
مرا کز آفتاب آمد جدایی
چگونه پیشم آید روشنایی
برانم زین دو چشم تیره دو رود
که ماه و آفتابم کرد پدرود
اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من تیره چرا شد
منم بیمار و نالان در شب تار
که در شب بیش باشد درد بیمار
نکردم بد به کس تا نبینم
چرا اکنون ز بد روزی چنینم
ز بخت بد دلم را هر زمانی
تو پنداری در آید کاروانی
بدرّد این دل از بس غم که در اوست
بدرّد نار چون پر گرددش پوست
دلی بسته به چندین گونه بیدار
نه تابد خور درو و نه وزد باد
همیشه در دل من ابر دارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد
ببندد ابر و آنگه بر گشاید
چرا ابر دلم چندین بپاید
ازیرا شد رخم همرنگ دینار
که گردد کشت زرد از ابر بسیار
بیامختست عشق من دبیری
بدین پژمرده رخار زریری
به خون من نویسد گونه گونه
حروف غم به خطهای نمونه
چه رویست این که رنگش چون زریرست
چه بختست این که عشق اورا دبیرست
مرا عشق آتشی در دل بر افروخت
دلم با هر چه در دل بد همه سوخت
مرا بر دل همیشه رحمت آید
ز بس کز عشق وی را محنت آید
اگر بی دانشی کرد این دل ریش
چنین شد لاجرم از کردهء خویش
بدا کارا که بود این مهربانی
ببرد از من دل و جان و جوانی
گر اورا خود من آوردم به گیهان
جزای من بسست این داغ هجران
چنین داغی کزو تا جاودانی
بماند بر روان من نشانی
کجایی ای نگار تیر بالا
مرا بین چون کمانی گشته دو تا
تو تیری من کمانم در جدایی
چو رفتی نیز با زی من نیایی
بپیچم چون به یاد آرم جفایت
چو آن شمشادگون زلف دو تایت
بلرزم چون بیندیشم ز هجران
چو گنجشگی که تر گردد ز باران
دلی دارم به دستت زینهاری
ندید از تو مگر زنهار خواری
دلت چون داد آزارش فزودن
قرارش بردن و دردش نمودن
نه گیتی را به چشم تو همی دید
ز چشم بد همی بر تو بترسید
نه دیدار تو بودش کام و امید
نه رخسار تو بودش ماه و خورشید
نه بالای تو بودش سرو و شمشاد
نه زین شمشاد بودی جان او شاد
بنفشه بر دو زلفت کی گزیدی
طبرزد با لبانت کس مزیدی
چرا با جان من چندین ستیزی
چرا بیهوده خون من بریزی
نه من آنم که بودم دلفروزت
رخم ماه شب و خورشید روزت
نه مهرت بود هموراه ندیمم
نه بویت بود همواره نسیمم
نه روی من ز عشقت بود زرین
نه اشک من ز جورت بود خونین
نه رود از هجر تو بر رخ گشادم
نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم
نه جز تو نیست در گیتی مرا کس
درین گیتی هوای من توی بس
مرا دیدی ز پیش مهربانی
کنون گر بینیم گویی نه آنی
نه آنم که تو دیدستی نه آنم
در آن گه تیر و اکنون چون کمانم
زدم بر رخ دو دست خویش چندان
که نیلوفر شد آن گلنار خندان
دهم آبش همی زین چشم بی خواب
که نیلوگر نباشد تازه بی آب
بنام تا بنالد زیر بر مل
ببارم تا ببارد ابر برگل
دو چشم من ز سرخی مثل لاله ست
برو بر اشک من مانند ژاله ست
درخت رنج من گشست بی بر
تن امید من ماندست بی سر
مرا دل دشمنست ای وای بر من
چرا چاره همی جویم ز دشمن
چه نادانم که از دل چاره جویم
که خودیکباره دل برد آب رویم
دل من گر نبودی دشمن من
چنین عاصی نبودی در تن من
پر آتش شد دلم چون گشت سر کش
بلی باشد سزای سر کش آتش
بنال ای دل که ارزانی بدینی
که هم در این جهان دوزخ ببینی
قصا ما را چنین کردست روزی
که من گریم همه ساله تو سوزی
بدین سان زندگانی چون بود خوش
که من باشد در آب و تو در آتش
جهان دریا کنم از دیدگانم
پس آنگه کشتی اندر وی برانم
ز خونین جامه سازم بادبانم
به باد سرد خود کشتی برانم
چو باد از من بود دریا هم از من
نباشد کشتیم را موج دشمن
عدیل ماهیان باشم به دریاب
که خود چون ماهیم همواره در آب
فرستادم به نزد دوست نامه
برو پیچیده خون آلوده جامه
بخواند نامهء من یا نخوانم
بداند زاری من یا نداند
ببخشاید مرا از مهر گوی
کند با من به پاسخ مهر جویی
نباشد عاشقان را زین بتر روز
که چشم نامه ای دارند هر روز
بشد روز وصال و روز خوشی
که من با دوست کردم ناز و گشّی
کنون با او به نامه گشت گفتار
و گر خسپم بود در خواب دیدار
بماندم تا چنین روزی بدیدم
وزان پایه بدین پایه رسیدم
چرا زهر گزاینده نخوردم
چرا روزی به بهروزی نبردم
اگر مرگ من آنگه در رسیدی
مگر چشمم چنین روزی ندیدی
روان را مرگ روز کامرانی
بسی خوشتر ز چونین زندگانی
جهانا خود ترا اینست پیشه
که با بی دل کنی خواری همیشه
همان ابری که باری در دو زاری
ازو بر بیدلانت سنگ باری
همان بادی که آرد بود گلزار
همی نادر به من بوی تن یار
چه بد کردم که او با من چنینست
مگرباد تو با من هم به کینست
بهار خاک را بینم شکفته
زمین را در گل و دیبا گرفته
بهار من ز من مهجور مانده
چو جان پاک از تن دور مانده
همانا خاک در گیتی ز من به
که او را نو بهاست و مرا نه
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
دگر باره جوابش داد رامین
بدو گفت ای بهار بربر و چین
جهان چون آسیای گرد گردست
که دادارش چنین گردنده کردست
نماند حال او هرگز به یک سان
گهی آذار باشد گه زمستان
من و تو هر دو فرزند جهانیم
ابر یک حال بودن چون توانیم
تن ما نیز گردان چون جهانست
که گاهی کودک و گاهی جوانست
گهی بیمار و گاهی تندرستست
چو گاهی زورمند و گاه سستست
گهی با رخت باشد گاه بی رخت
گهی پیروزبخت و گاه بدبخت
تن مردم صعیف و نا توانست
که لختی گوشت و مشتی استخوانست
نه بر تابد ز گرما رنج گرما
نه بر تابد ز سرما رنج سرما
چو گرما باشدش سرما بخواهد
چو سرما باشدش گرما بخواهد
بجوید خورد کز خوردن ببالد
پس آنگه او هم از خوردن ببالد
اگر چه آز بر وی سخت چیرست
ز مستی چون نبیند زود سیرست
و گرچه او خوشی از کام یابد
چو بیند کام خودرا بر نتابد
ز سستی کامها بر وی و بالست
ازیرا در پی کامش ملالست
دلش چون بر مرادی چیر گردد
همان گه زان مرادش سیر گردد
دگر باره چو کامی در نیابد
از آز دل به کام دل شتابد
گهی در آز تیز و تند باشد
گهی در کام سیر و کند باشد
چو کام آید نماند هیچ تندی
چو آز آید نماند هیچ کندی
نباشد هیچ کامی خوشتر از مهر
که ورزی با رخی تابنده چون مهر
چنان در هر دلی خود کام گردد
که دل بی دصبر و بی آرام گردد
به دست آز دل دیوانه گردد
ز خواب و خرمی بیگانه گردد
بسی سختی برد تا چیز گردد
چو کام دل بیابد سیر گردد
نه بر تابد به وصلت ناز جانان
نه بر تابد به دوری درد هجران
گهی جوید ز هجرانش جدایی
گهی از خشم و ازارش رهایی
چو مردم هست زین سان سخت عاجز
ندارد صبر بر یک حال هرگز
نگارا من یکی از مردمانم
ز دست رستن چون توانم
همیشه گرد تو پرواز دارم
کجا بر سر لگام آز دارم
ترا جستم چو بر من چیره بود آز
همه زشتی مرا نیکو نمود آز
وزان پس چون توخشم و ناز کردی
ز بد مهری دری نو باز کردی
برفتم تا نبینم خشم و نازت
ببردم کبگ مهر از پیش بازت
دلی کام با تو راندی کامگاری
هم از تو چون کشیدی خشم و خواری
در آن شهری که بودم شاه و مهتر
هم اندر وی ببودم خوار و کهتر
گه رفتن چنان آمد گمانم
که بی تو زیستن آسان توانم
ز بت رویان یکی دیگر بجویم
بدو بندم دلی کز تو بشویم
نسوزه عشق را جز عشق خرمن
چنان چون بشکند آهن به آهن
چو عشق نو کند دیدار در دل
کهی را کم شود بازار در دل
درم هر گه که نو آید به بازار
کهی را کم شود در شهر مقدار
مرا چون دوستان گفتند یک سر
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
نداند عشق را جز عشق درمان
نشاید کرد سندان جز به سندان
به گفت دوستان رفتم به گوراب
بسار تشنه جویان در جهان آب
گهی جستم ز رویت یادگاری
گهی جستم ز هجرت غمگساری
گل گلبوی را در راه دیدم
گمان بردم که تابان ماه دیدم
نه بت دیدم بدان شکل و بدان روی
نه گل دیدم بدان رنگ و بدان بوی
دل اندر مهر آن بت روی بستم
همی گفتم ز مهر ویس رستم
هنی خواندم فسونی بر فسونی
همی شستم ز دل خونی به خونی
بسی کردم نهان و آشکارا
به نر می با دل مسکین مدارا
ندیدم در مدارا هیچ سودی
که دل هر ساعتی زاری نمودی
چنان آتش ز مهر افتاد بر من
که تن در سوز بود و دل به شیون
نه دل را بود در تن هیچ آرام
نه غم را بود نیز اندر دل انجام
ز بیرون گر به رامش می نشستم
نهانی بر فراقت می گرستم
ز بیچاره تنم مانده روانی
نه خوش خوردم نه خوش خفتم زمانی
چو بی تو رستخیز تن بدیدم
بجز باز آمدن چاره ندیدم
توی نیک و بد و درمان و دردم
توی شیرین و تلخ و گرم و سردم
توی کام و بلا و ناز و رنجم
غم و شادی و درویشی و گنجم
توی چشم و دل و جان و جهانم
توی خورشید و ماه و آسمانم
توی دشمن مرا و هم توی دوست
نکوبختی که هر چیز از تو نیکوست
بکن با من نگارا هر چه خواهی
که تو بر من خداوندی و شاهی
به تو نالم که در دل آذری تو
هبه تو نالم که بر دل داوری تو
بدو گفت ای بهار بربر و چین
جهان چون آسیای گرد گردست
که دادارش چنین گردنده کردست
نماند حال او هرگز به یک سان
گهی آذار باشد گه زمستان
من و تو هر دو فرزند جهانیم
ابر یک حال بودن چون توانیم
تن ما نیز گردان چون جهانست
که گاهی کودک و گاهی جوانست
گهی بیمار و گاهی تندرستست
چو گاهی زورمند و گاه سستست
گهی با رخت باشد گاه بی رخت
گهی پیروزبخت و گاه بدبخت
تن مردم صعیف و نا توانست
که لختی گوشت و مشتی استخوانست
نه بر تابد ز گرما رنج گرما
نه بر تابد ز سرما رنج سرما
چو گرما باشدش سرما بخواهد
چو سرما باشدش گرما بخواهد
بجوید خورد کز خوردن ببالد
پس آنگه او هم از خوردن ببالد
اگر چه آز بر وی سخت چیرست
ز مستی چون نبیند زود سیرست
و گرچه او خوشی از کام یابد
چو بیند کام خودرا بر نتابد
ز سستی کامها بر وی و بالست
ازیرا در پی کامش ملالست
دلش چون بر مرادی چیر گردد
همان گه زان مرادش سیر گردد
دگر باره چو کامی در نیابد
از آز دل به کام دل شتابد
گهی در آز تیز و تند باشد
گهی در کام سیر و کند باشد
چو کام آید نماند هیچ تندی
چو آز آید نماند هیچ کندی
نباشد هیچ کامی خوشتر از مهر
که ورزی با رخی تابنده چون مهر
چنان در هر دلی خود کام گردد
که دل بی دصبر و بی آرام گردد
به دست آز دل دیوانه گردد
ز خواب و خرمی بیگانه گردد
بسی سختی برد تا چیز گردد
چو کام دل بیابد سیر گردد
نه بر تابد به وصلت ناز جانان
نه بر تابد به دوری درد هجران
گهی جوید ز هجرانش جدایی
گهی از خشم و ازارش رهایی
چو مردم هست زین سان سخت عاجز
ندارد صبر بر یک حال هرگز
نگارا من یکی از مردمانم
ز دست رستن چون توانم
همیشه گرد تو پرواز دارم
کجا بر سر لگام آز دارم
ترا جستم چو بر من چیره بود آز
همه زشتی مرا نیکو نمود آز
وزان پس چون توخشم و ناز کردی
ز بد مهری دری نو باز کردی
برفتم تا نبینم خشم و نازت
ببردم کبگ مهر از پیش بازت
دلی کام با تو راندی کامگاری
هم از تو چون کشیدی خشم و خواری
در آن شهری که بودم شاه و مهتر
هم اندر وی ببودم خوار و کهتر
گه رفتن چنان آمد گمانم
که بی تو زیستن آسان توانم
ز بت رویان یکی دیگر بجویم
بدو بندم دلی کز تو بشویم
نسوزه عشق را جز عشق خرمن
چنان چون بشکند آهن به آهن
چو عشق نو کند دیدار در دل
کهی را کم شود بازار در دل
درم هر گه که نو آید به بازار
کهی را کم شود در شهر مقدار
مرا چون دوستان گفتند یک سر
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
نداند عشق را جز عشق درمان
نشاید کرد سندان جز به سندان
به گفت دوستان رفتم به گوراب
بسار تشنه جویان در جهان آب
گهی جستم ز رویت یادگاری
گهی جستم ز هجرت غمگساری
گل گلبوی را در راه دیدم
گمان بردم که تابان ماه دیدم
نه بت دیدم بدان شکل و بدان روی
نه گل دیدم بدان رنگ و بدان بوی
دل اندر مهر آن بت روی بستم
همی گفتم ز مهر ویس رستم
هنی خواندم فسونی بر فسونی
همی شستم ز دل خونی به خونی
بسی کردم نهان و آشکارا
به نر می با دل مسکین مدارا
ندیدم در مدارا هیچ سودی
که دل هر ساعتی زاری نمودی
چنان آتش ز مهر افتاد بر من
که تن در سوز بود و دل به شیون
نه دل را بود در تن هیچ آرام
نه غم را بود نیز اندر دل انجام
ز بیرون گر به رامش می نشستم
نهانی بر فراقت می گرستم
ز بیچاره تنم مانده روانی
نه خوش خوردم نه خوش خفتم زمانی
چو بی تو رستخیز تن بدیدم
بجز باز آمدن چاره ندیدم
توی نیک و بد و درمان و دردم
توی شیرین و تلخ و گرم و سردم
توی کام و بلا و ناز و رنجم
غم و شادی و درویشی و گنجم
توی چشم و دل و جان و جهانم
توی خورشید و ماه و آسمانم
توی دشمن مرا و هم توی دوست
نکوبختی که هر چیز از تو نیکوست
بکن با من نگارا هر چه خواهی
که تو بر من خداوندی و شاهی
به تو نالم که در دل آذری تو
هبه تو نالم که بر دل داوری تو
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
جهان افروز رامین گفت ازین پس
نپنداری که از من بر خورد کس
نورزم مهر تا خواری نبینم
ز غم روشن جهان تاری نبینم
چه باید روز شادی گرم خودرن
تن آزاد خود را بنده کردن
بسا روزا که من دیدم تن خویش
ز بس خواری به کام دشمن خویش
اگر خواری همی آید به رویم
سزد گر نیز مهر تو نجویم
بجز دوزخ نشاید هیچ جایم
اگر نیز آزموده آزمایم
منم آزاد و هرگز هیچ آزاد
چو بنده بر نگیرد جور و بیداد
نباشد هیچ فرزانه ستمگر
نباشد هیچ آزاده ستم بر
گر از روی تو تابانست خورشید
من از خورشید تو ببریدم اومید
و گر نایاب گردد در جهان سنگ
بود یک من به گوهر شصت همسنگ
بخرّم صد منی بر دل نهم من
مگر زین ننگ و رسوایی رهم من
اگر در زین وصلت هست صد گنج
نیرزد جستنش با این همه رنج
دل از تن بر کنم گر دل دگر بار
کشد مهر تو یا مهر دگر یار
اگر زین دل جدا مانم مرا به
که هر کس را مهی خواهد مرا نه
مگر بخت مرا نیکی درین بود
که امشب مهر تو پیوسته کین بود
بسا کارا که آغازش بود سخت
سرانجامش به نیکی آورد بخت
کند گه هاه ایزد کارها راست
چنان کزوی نداند هیچ کس خواست
کنون کار مرا امشب چنان کرد
که از خوبی به کام دوستان کرد
برستم زان همه گفتار و پوزش
وزان غم خوردن و تیمار و سوزش
تو گویی بنده بودم شاه گشتم
زمین بودم سپهر و ماه گشتم
چنان بی رنج و بی غم گشت جانم
که گویی من کنون نی زین جهانم
من از مستی جنان هشیار گشته
ز خواب ابلهی بیدار گشته
نه بینا بختم اکنون گشت بینا
چو نادان جانم اکنون گشت دانا
چو پای ازبند خواری رسته کردم
نیابد هیچ گور امروز گردم
نگر تا تو نپنداری که دیگر
مرا بینی چو دیدی خوار و غمخور
هر آن کاو طمع بگسست از جهان پاک
نیاید هرگز او را از جهان باک
به بی رنجی گذارد زندگانی
نه جوید سود از نیم زیانی
تو نیز ار بخردی و هوشیاری
چو من باشی و غم در دل نداری
خردورزی و خرسندی نمایی
که خرسندیست بهتر پادشایی
اگر صد سال تخم مهرکاری
ازو در دست جز بادی نداری
کسی از عشق ورزیدن نیاسود
به غیر از راه دشواری نپیمود
نبرد این ره به سر اندر جهان کس
اگر تو عاگلی پند منت بس
نپنداری که از من بر خورد کس
نورزم مهر تا خواری نبینم
ز غم روشن جهان تاری نبینم
چه باید روز شادی گرم خودرن
تن آزاد خود را بنده کردن
بسا روزا که من دیدم تن خویش
ز بس خواری به کام دشمن خویش
اگر خواری همی آید به رویم
سزد گر نیز مهر تو نجویم
بجز دوزخ نشاید هیچ جایم
اگر نیز آزموده آزمایم
منم آزاد و هرگز هیچ آزاد
چو بنده بر نگیرد جور و بیداد
نباشد هیچ فرزانه ستمگر
نباشد هیچ آزاده ستم بر
گر از روی تو تابانست خورشید
من از خورشید تو ببریدم اومید
و گر نایاب گردد در جهان سنگ
بود یک من به گوهر شصت همسنگ
بخرّم صد منی بر دل نهم من
مگر زین ننگ و رسوایی رهم من
اگر در زین وصلت هست صد گنج
نیرزد جستنش با این همه رنج
دل از تن بر کنم گر دل دگر بار
کشد مهر تو یا مهر دگر یار
اگر زین دل جدا مانم مرا به
که هر کس را مهی خواهد مرا نه
مگر بخت مرا نیکی درین بود
که امشب مهر تو پیوسته کین بود
بسا کارا که آغازش بود سخت
سرانجامش به نیکی آورد بخت
کند گه هاه ایزد کارها راست
چنان کزوی نداند هیچ کس خواست
کنون کار مرا امشب چنان کرد
که از خوبی به کام دوستان کرد
برستم زان همه گفتار و پوزش
وزان غم خوردن و تیمار و سوزش
تو گویی بنده بودم شاه گشتم
زمین بودم سپهر و ماه گشتم
چنان بی رنج و بی غم گشت جانم
که گویی من کنون نی زین جهانم
من از مستی جنان هشیار گشته
ز خواب ابلهی بیدار گشته
نه بینا بختم اکنون گشت بینا
چو نادان جانم اکنون گشت دانا
چو پای ازبند خواری رسته کردم
نیابد هیچ گور امروز گردم
نگر تا تو نپنداری که دیگر
مرا بینی چو دیدی خوار و غمخور
هر آن کاو طمع بگسست از جهان پاک
نیاید هرگز او را از جهان باک
به بی رنجی گذارد زندگانی
نه جوید سود از نیم زیانی
تو نیز ار بخردی و هوشیاری
چو من باشی و غم در دل نداری
خردورزی و خرسندی نمایی
که خرسندیست بهتر پادشایی
اگر صد سال تخم مهرکاری
ازو در دست جز بادی نداری
کسی از عشق ورزیدن نیاسود
به غیر از راه دشواری نپیمود
نبرد این ره به سر اندر جهان کس
اگر تو عاگلی پند منت بس
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نشاندن رامین پسر خود را به پادشاهى و مجاور شدن به آتشغاه تا روز مرگ
سر سال و خجسته روز نوروز
جهان پیروز گشت از بخت پیروز
پسر را خواند خورشید مهان را
همیدون خسرو فرماندهان را
پسر را پیش خود بر گاه بنشاند
پس اورا خسرو و شاه جهان خواند
به پیروزی نهادش تاج بر سر
بدو گفت ای خجسته شاه کشور
هماین بادت این تاج کیانی
همان این تخت و گاه خسروانی
جهانداری مرا دادست یزدان
من این داده ترا دادم تو به دان
ترا من در هنرها آزمودم
همیشه ز آزموده شاد بودم
ترا دادم کلاه شهریاری
که رای شهریاری نیک داری
مرا سال ای پسر بر صد بیفزود
جهان بر من گذشت و بودنی بود
کنون هشتاد و سه سالست تا من
نشاط دوستم تیمار دشمن
کنون شاهی ترا زیبد که رانی
که هم نو دولتی و هم جوانی
مرا دیدی درین شاهی فراوان
بر آن آیین که من راندم تومی ران
هر آنچ ایزد زمن پرسد به محشر
من از تو نیز پرسم پیش داور
بهست از کام نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو
چو داد اورنگ زرین را به خورشید
برید از تخت و تاج و شاهی اومید
فرود آمد ز تخت خسروانی
به دخمه شد به تخت آنجهانی
در آتشگه مجاور گشت و بنشست
دل پاکیزه با یزدان بپیوست
خدای آن روز دادش پادشایی
که خرسندی گزید و پارسایی
اگر چه پیش ازان او مهتری بود
همیشهآز را چون کهتری بود
جهان فرمان او بودی و او باز
ز بهر کام دل فرمانبر آز
چو ز آز این جهان دل را بپرداخت
تن از آز و دل از انده بری ساخت
دلی کز شغل و آز این جهان رست
چنان دان کز بلای جاودان رست
چو شاهنشه سه سال از غم بر آسود
به گیتی هیچ کس را روی ننمود
گهی در دخمهء دلبر نشستی
شبانروزی به درد دل گرستی
گهی در پیش یزدان لابه کردی
گناه کرده را تیمار خوردی
بدان پیتی و فرتوتی که او بود
سه سال از گریه و زاری نیاسود
به پیش دادگر پوزش همی کرد
و بر کرده پشیمانی همی خورد
چو از دادار آموزش همی خواست
تو گفتی دود حسرت زو همی خاست
به سه سال آن تن نازک چنان شد
کجا همرنگ ریشهء زعفران شد
شبی از دادگر پوزش همی جست
همه شب رخ به خون دل همی شست
چو اندر تن توانایی نماندش
گه شبگیر یزدان پیش خواندش
به یزدان داد جان پاک شسته
ز دست دشمن بسیار خسته
بیامد پور او خورشید شاهان
ابا او مهتران و نیکخواهان
تنش را هم به پیش ویس بردند
دو خاک نامور را جفت کردند
روان هر دوان در هم رسیدند
به مینو جان یکدیگر بدیدند
به مینو از روان دو وفادار
عروسی بود و دامادی دگر بار
بشد ویس و بشد رامینش از پس
چنین خواهد شدن زایدر همه کس
جهان بر ما کمین دارد شب و روز
تو پنداری که ما آهو و او یوز
همی گردیم تازان در چراگاه
ز حال آنکه از ما شد نه آگاه
همی گوییم داناییم و گربز
بود دانا چنین حیران و عاجز
ندانیم از کجا بود آمدن مان
ویا زیدر کجا باشد شدن مان
دو آرامست ما را دو جهانی
یکی فانی و دیگر جاودانی
بدین آرام فانی بسته اومید
نیندیشیم از آن آرام جاوید
همی بینیم کایدر بر گذاریم
و لیکن دیده را باور نداریم
چه نادانیم و چه آشفته راییم
که از فانی به باقی نه گراییم
سرایی را که در وی یک زمانیم
درو جویای ساز جاودانیم
چرا خوانیم گیتی را نمونه
چو ما داریم طبع وا شگونه
جهان بندست و ما در بند خرسند
نجوییم آشنایی با خداوند
خداوندی که ما را دو جهان داد
یکی فانی و دیگر جاودان داد
خنک آن کس که اورا یار گیرد
ز فرمان بردنش مقدار گیرد
خنک آن کش بود فرجام نیکو
خنک آن کش بود هم نام نیکو
چو ما از رفتگان گیریم اخبار
ز ما فردا خبر گیرند ناچار
خبر گردیم و ما بوده خبر جوی
سمر گردیم و خود بوده سمر گوی
به گیتی حال ما گویند چونین
که ما گفتیم حال ویس و رامین
بگفتم داستانی چون بهاری
درو هر بیت زیبا چون نگاری
الا ای خوش حریف خوب منظر
به حسن پاک و طبع پاک گوهر
فرو خوان این نگارین داستان را
کزو شادی فزاید دوستان را
ادیبان را چنین خوش داستانی
بسی خوشتر ز خرم بوستانی
چنان خواهم که شعر من تو خوانی
که خود مغدار شعر من تو دانی
چو این نامه بخوانی ای سخن دان
گناه من بخواه از پاک یزدان
بگو یارب بیامرز این جوان را
که گفتست این نگارین داستان را
توی کز بندگان پوزش پذیری
روانش را به گفتارش نگیری
درود کردگار ما و غفرانش
ابر پیغمبر و یاران و خویشانش
جهان پیروز گشت از بخت پیروز
پسر را خواند خورشید مهان را
همیدون خسرو فرماندهان را
پسر را پیش خود بر گاه بنشاند
پس اورا خسرو و شاه جهان خواند
به پیروزی نهادش تاج بر سر
بدو گفت ای خجسته شاه کشور
هماین بادت این تاج کیانی
همان این تخت و گاه خسروانی
جهانداری مرا دادست یزدان
من این داده ترا دادم تو به دان
ترا من در هنرها آزمودم
همیشه ز آزموده شاد بودم
ترا دادم کلاه شهریاری
که رای شهریاری نیک داری
مرا سال ای پسر بر صد بیفزود
جهان بر من گذشت و بودنی بود
کنون هشتاد و سه سالست تا من
نشاط دوستم تیمار دشمن
کنون شاهی ترا زیبد که رانی
که هم نو دولتی و هم جوانی
مرا دیدی درین شاهی فراوان
بر آن آیین که من راندم تومی ران
هر آنچ ایزد زمن پرسد به محشر
من از تو نیز پرسم پیش داور
بهست از کام نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو
چو داد اورنگ زرین را به خورشید
برید از تخت و تاج و شاهی اومید
فرود آمد ز تخت خسروانی
به دخمه شد به تخت آنجهانی
در آتشگه مجاور گشت و بنشست
دل پاکیزه با یزدان بپیوست
خدای آن روز دادش پادشایی
که خرسندی گزید و پارسایی
اگر چه پیش ازان او مهتری بود
همیشهآز را چون کهتری بود
جهان فرمان او بودی و او باز
ز بهر کام دل فرمانبر آز
چو ز آز این جهان دل را بپرداخت
تن از آز و دل از انده بری ساخت
دلی کز شغل و آز این جهان رست
چنان دان کز بلای جاودان رست
چو شاهنشه سه سال از غم بر آسود
به گیتی هیچ کس را روی ننمود
گهی در دخمهء دلبر نشستی
شبانروزی به درد دل گرستی
گهی در پیش یزدان لابه کردی
گناه کرده را تیمار خوردی
بدان پیتی و فرتوتی که او بود
سه سال از گریه و زاری نیاسود
به پیش دادگر پوزش همی کرد
و بر کرده پشیمانی همی خورد
چو از دادار آموزش همی خواست
تو گفتی دود حسرت زو همی خاست
به سه سال آن تن نازک چنان شد
کجا همرنگ ریشهء زعفران شد
شبی از دادگر پوزش همی جست
همه شب رخ به خون دل همی شست
چو اندر تن توانایی نماندش
گه شبگیر یزدان پیش خواندش
به یزدان داد جان پاک شسته
ز دست دشمن بسیار خسته
بیامد پور او خورشید شاهان
ابا او مهتران و نیکخواهان
تنش را هم به پیش ویس بردند
دو خاک نامور را جفت کردند
روان هر دوان در هم رسیدند
به مینو جان یکدیگر بدیدند
به مینو از روان دو وفادار
عروسی بود و دامادی دگر بار
بشد ویس و بشد رامینش از پس
چنین خواهد شدن زایدر همه کس
جهان بر ما کمین دارد شب و روز
تو پنداری که ما آهو و او یوز
همی گردیم تازان در چراگاه
ز حال آنکه از ما شد نه آگاه
همی گوییم داناییم و گربز
بود دانا چنین حیران و عاجز
ندانیم از کجا بود آمدن مان
ویا زیدر کجا باشد شدن مان
دو آرامست ما را دو جهانی
یکی فانی و دیگر جاودانی
بدین آرام فانی بسته اومید
نیندیشیم از آن آرام جاوید
همی بینیم کایدر بر گذاریم
و لیکن دیده را باور نداریم
چه نادانیم و چه آشفته راییم
که از فانی به باقی نه گراییم
سرایی را که در وی یک زمانیم
درو جویای ساز جاودانیم
چرا خوانیم گیتی را نمونه
چو ما داریم طبع وا شگونه
جهان بندست و ما در بند خرسند
نجوییم آشنایی با خداوند
خداوندی که ما را دو جهان داد
یکی فانی و دیگر جاودان داد
خنک آن کس که اورا یار گیرد
ز فرمان بردنش مقدار گیرد
خنک آن کش بود فرجام نیکو
خنک آن کش بود هم نام نیکو
چو ما از رفتگان گیریم اخبار
ز ما فردا خبر گیرند ناچار
خبر گردیم و ما بوده خبر جوی
سمر گردیم و خود بوده سمر گوی
به گیتی حال ما گویند چونین
که ما گفتیم حال ویس و رامین
بگفتم داستانی چون بهاری
درو هر بیت زیبا چون نگاری
الا ای خوش حریف خوب منظر
به حسن پاک و طبع پاک گوهر
فرو خوان این نگارین داستان را
کزو شادی فزاید دوستان را
ادیبان را چنین خوش داستانی
بسی خوشتر ز خرم بوستانی
چنان خواهم که شعر من تو خوانی
که خود مغدار شعر من تو دانی
چو این نامه بخوانی ای سخن دان
گناه من بخواه از پاک یزدان
بگو یارب بیامرز این جوان را
که گفتست این نگارین داستان را
توی کز بندگان پوزش پذیری
روانش را به گفتارش نگیری
درود کردگار ما و غفرانش
ابر پیغمبر و یاران و خویشانش
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت
شنیدستم که در عهد گذشته
امیری بود والی عهد گشته
بسی نیک و بد عالم بدیده
ز هر دانا دلی پندی شنیده
پسر را گفت تا گردی تو پیروز
اگر دانا دلی پندی بیاموز
خردمندان بهشیاری دهند پند
نگیرد بی خرد پند از خردمند
مشو عاق و ببر فرمان پدر را
پدر هرگز نخواهد بد پسر را
پسر کو ناخلف باشد پسر نیست
پدر کو هم بدآموزد پدر نیست
بقای نسل را گر زن بخواهی
نگه دارد ترا از هر تباهی
به قول مصطفی دین در امان گیر
که کاری گر نیاید بی گمان تیر
پسر گفت ای پدر پند تو بند است
گزیده پند تو بیرون زچند است
زنان دامند و شیطان دام را ساز
مرا در دام شیطانی مینداز
تو ایمن باش و با من دل نگهدار
که من هرگز نبندم دل درین کار
چو شهوت را خرد بنده نگردد
دلم هرگز پراکنده نگردد
مرا پا بر سر خاری درآمد
ازین مشکل ترم کاری درآمد
پدر میگویدم زن خواه و دل گفت
مشو جفت بلا با زن مشو جفت
نمیدانم که را فرمان برم من
پدر را یا بترک سر کنم من
پدر گفت این صفت از خود مکن دور
مشو تلخ و مشوترش و مکن شور
ز سر بیرون کنی بازار و آزار
دل خود از چنین گفتار بازآر
به اول سعی کن در خیر کاری
که آفتها است در تأخیر کاری
به هم جمع آمدند کردند عروسی
مسلمان و مغ و گبر و مجوسی
شب اول میان شوهر و زن
نهاد افسار بروی شهوت تن
اگر عاقل بود زن را چو استر
به نرمی برکند افسار از سر
وگر ابله بود زن را چو خرشد
به تن تیر بلا را چون سپر شد
تو امشب باش تا کم زن نگردی
به بی شوئی بگرد زن نگردی
امیری بود والی عهد گشته
بسی نیک و بد عالم بدیده
ز هر دانا دلی پندی شنیده
پسر را گفت تا گردی تو پیروز
اگر دانا دلی پندی بیاموز
خردمندان بهشیاری دهند پند
نگیرد بی خرد پند از خردمند
مشو عاق و ببر فرمان پدر را
پدر هرگز نخواهد بد پسر را
پسر کو ناخلف باشد پسر نیست
پدر کو هم بدآموزد پدر نیست
بقای نسل را گر زن بخواهی
نگه دارد ترا از هر تباهی
به قول مصطفی دین در امان گیر
که کاری گر نیاید بی گمان تیر
پسر گفت ای پدر پند تو بند است
گزیده پند تو بیرون زچند است
زنان دامند و شیطان دام را ساز
مرا در دام شیطانی مینداز
تو ایمن باش و با من دل نگهدار
که من هرگز نبندم دل درین کار
چو شهوت را خرد بنده نگردد
دلم هرگز پراکنده نگردد
مرا پا بر سر خاری درآمد
ازین مشکل ترم کاری درآمد
پدر میگویدم زن خواه و دل گفت
مشو جفت بلا با زن مشو جفت
نمیدانم که را فرمان برم من
پدر را یا بترک سر کنم من
پدر گفت این صفت از خود مکن دور
مشو تلخ و مشوترش و مکن شور
ز سر بیرون کنی بازار و آزار
دل خود از چنین گفتار بازآر
به اول سعی کن در خیر کاری
که آفتها است در تأخیر کاری
به هم جمع آمدند کردند عروسی
مسلمان و مغ و گبر و مجوسی
شب اول میان شوهر و زن
نهاد افسار بروی شهوت تن
اگر عاقل بود زن را چو استر
به نرمی برکند افسار از سر
وگر ابله بود زن را چو خرشد
به تن تیر بلا را چون سپر شد
تو امشب باش تا کم زن نگردی
به بی شوئی بگرد زن نگردی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
سفالی را بیارایند زیبا
فرو پوشند او را شعر و دیبا
کنند از حیله چشما روی آغاز
که چشما روی دارد چشم بدبار
اگر شخصی ببیند رویش از دور
چنان داند که پیدا شد یکی حور
چو خلقانش ببیند از درو بام
دراندازندش از بالا سرانجام
چو برخاک افتد از عمری نپیچی
نیابی جز سفالی چند هیچی
بجز نقشی نبینی از جهانش
بجز بادی نبینی در میانش
تو هم ای خواجه چشما روی امروز
چو چشما روی زیبا روی امروز
ولیکن صبر هست ای خفته در راه
که تا در راهت اندازند ناگاه
اگر چه جای تو در زیر خاکست
ولیکن جای پاک از جای پاکست
دریغا جوهرت در تنگ پرده
بزنگار طبیعت رنگ برده
فرشته گر ببیند جوهر تو
دگر ره سجده آرد بر در تو
نه مسجود ملایک جوهر تست
نه تاجی از خلافت بر سر تست
خلیفهٔ زادهٔ گلخن رها کن
بگلشن شو گدا طبعی قضا کن
اگرچه پادشاهی پاس خود دار
عصی آدم سپند چشم بددار
بمصر اندر برای تست شاهی
تو چون یوسف چرا در قعر چاهی
از آن بر ملک خویشت نیست فرمان
که دیوی هست بر جای سلیمان
اگر حاصل کنی انگشتری باز
بفرمان آیدت دیو و پری باز
تو شاهی هم در آخر هم در اول
ولی در پرده پنداری احول
دو میبینی یکی را و دو را صد
چه یک چه دو چه صد جمله توی خود
فرو پوشند او را شعر و دیبا
کنند از حیله چشما روی آغاز
که چشما روی دارد چشم بدبار
اگر شخصی ببیند رویش از دور
چنان داند که پیدا شد یکی حور
چو خلقانش ببیند از درو بام
دراندازندش از بالا سرانجام
چو برخاک افتد از عمری نپیچی
نیابی جز سفالی چند هیچی
بجز نقشی نبینی از جهانش
بجز بادی نبینی در میانش
تو هم ای خواجه چشما روی امروز
چو چشما روی زیبا روی امروز
ولیکن صبر هست ای خفته در راه
که تا در راهت اندازند ناگاه
اگر چه جای تو در زیر خاکست
ولیکن جای پاک از جای پاکست
دریغا جوهرت در تنگ پرده
بزنگار طبیعت رنگ برده
فرشته گر ببیند جوهر تو
دگر ره سجده آرد بر در تو
نه مسجود ملایک جوهر تست
نه تاجی از خلافت بر سر تست
خلیفهٔ زادهٔ گلخن رها کن
بگلشن شو گدا طبعی قضا کن
اگرچه پادشاهی پاس خود دار
عصی آدم سپند چشم بددار
بمصر اندر برای تست شاهی
تو چون یوسف چرا در قعر چاهی
از آن بر ملک خویشت نیست فرمان
که دیوی هست بر جای سلیمان
اگر حاصل کنی انگشتری باز
بفرمان آیدت دیو و پری باز
تو شاهی هم در آخر هم در اول
ولی در پرده پنداری احول
دو میبینی یکی را و دو را صد
چه یک چه دو چه صد جمله توی خود
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
المقاله الثالث عشر
من مسکین بسی بیدار بودم
بعمری در پی این کار بودم
درین دریا بسی کشتی براندم
بآخر رخت در دریا فشاندم
درین اندیشه بودم سالها من
بسی معلوم کردم حالها من
همه گر پس رو و گر پیش وایند
درین حیرت برابر مینمایند
کس اگه نیست از سر الهی
اسیرانیم از مه تا بماهی
چو علم غیت علم غیب دانست
چنین پنهان بزیر پرده زانست
عجایب قصه و پوشیده کاریست
در این اندیشهام من روزگاریست
کنون بنشستم از چندین تک و تاز
که این وادی ندارد هیچ بن باز
بنا خن مدتی این کان بکندم
ندیدم هیچ چندین جان بکندم
بکام دل دمی نغنودهام من
درین غم بودهام تا بودهام من
چو محنت نامهٔ گردون بخواندم
ز یک یک مژه جوی خون براندم
دمی دم نازده فرسوده گشتم
شبی نابوده خوش نابوده گشتم
گسسته بیخ این نیلی حصارم
شکسته شاخ دور روزگارم
دلم در روز بازار زمانه
نزدتیر مرادی بر نشانه
اگر یک جام نوش از دهر خوردم
هزاران شربت پر زهر خوردم
بخون دل بسر بردم همه عمر
دمی خوش برنیاوردم همه عمر
همی اندر همه عمرم نشد راست
زمانی آن چنانم دل همی خواست
گر اول رونقی بگرفت حالم
گرفت آخر ولی از جان ملالم
قلم چون رفت از کاغذ چه خیزد
بر آن بنشستهام تا خود چه خیزد
چنان سرگشتهٔ این گوژ پشتم
که خود را هم بدست خود بکشتم
جهانا هر چه بتوانی ز خواری
بکن با من زهی نا سازگاری
جهنا مهلتم ده تا زمانی
فرو گریم ز دست تو جهانی
کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خاست آخر
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
اگر درد دل خود سر دهم باز
بانجامی نینجامد ز آغاز
چو دردم هیچ درمانی ندارد
سرش بر نه که پایانی ندارد
ز خود چندین سخن تا چند رانم
چو میدانم که چیزی میندانم
کیم من هیچکس و ز هیچ کس کم
گناه افزون و طاعت هر نفس کم
زدین از پس ز دنیا پیش مانده
بسان کافر درویش مانده
دماغی پر، دلی ناپای بر جای
بگردم هر، نفس آنگه بصد رای
زمانی اشک ریزم در مناجات
زمانی درد نوشم در خرابات
نه مرد خرقهام نه مرد زنار
گهم مسجد بود گاهیم زنار
نه یک تن را نه خود را میبشایم
نه نیکو را نه بد را میبشایم
بچیزی کان نیرزد یک پشیزم
فرو دادم همه عمر عزیزم
دریغا درهوس عمرم تلف شد
که عمر از ننگ چون من ناخلف شد
همه دودی ز ایوانم برآمد
همه چیزی ز دیوانم برآمد
چو شیرم گشت مویم در نظاره
هنوز از حرص هستم شیرخواره
بدل سختم ولی در کار سستم
بسی رفتم بر آن گام نخستم
بعمری در پی این کار بودم
درین دریا بسی کشتی براندم
بآخر رخت در دریا فشاندم
درین اندیشه بودم سالها من
بسی معلوم کردم حالها من
همه گر پس رو و گر پیش وایند
درین حیرت برابر مینمایند
کس اگه نیست از سر الهی
اسیرانیم از مه تا بماهی
چو علم غیت علم غیب دانست
چنین پنهان بزیر پرده زانست
عجایب قصه و پوشیده کاریست
در این اندیشهام من روزگاریست
کنون بنشستم از چندین تک و تاز
که این وادی ندارد هیچ بن باز
بنا خن مدتی این کان بکندم
ندیدم هیچ چندین جان بکندم
بکام دل دمی نغنودهام من
درین غم بودهام تا بودهام من
چو محنت نامهٔ گردون بخواندم
ز یک یک مژه جوی خون براندم
دمی دم نازده فرسوده گشتم
شبی نابوده خوش نابوده گشتم
گسسته بیخ این نیلی حصارم
شکسته شاخ دور روزگارم
دلم در روز بازار زمانه
نزدتیر مرادی بر نشانه
اگر یک جام نوش از دهر خوردم
هزاران شربت پر زهر خوردم
بخون دل بسر بردم همه عمر
دمی خوش برنیاوردم همه عمر
همی اندر همه عمرم نشد راست
زمانی آن چنانم دل همی خواست
گر اول رونقی بگرفت حالم
گرفت آخر ولی از جان ملالم
قلم چون رفت از کاغذ چه خیزد
بر آن بنشستهام تا خود چه خیزد
چنان سرگشتهٔ این گوژ پشتم
که خود را هم بدست خود بکشتم
جهانا هر چه بتوانی ز خواری
بکن با من زهی نا سازگاری
جهنا مهلتم ده تا زمانی
فرو گریم ز دست تو جهانی
کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خاست آخر
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
اگر درد دل خود سر دهم باز
بانجامی نینجامد ز آغاز
چو دردم هیچ درمانی ندارد
سرش بر نه که پایانی ندارد
ز خود چندین سخن تا چند رانم
چو میدانم که چیزی میندانم
کیم من هیچکس و ز هیچ کس کم
گناه افزون و طاعت هر نفس کم
زدین از پس ز دنیا پیش مانده
بسان کافر درویش مانده
دماغی پر، دلی ناپای بر جای
بگردم هر، نفس آنگه بصد رای
زمانی اشک ریزم در مناجات
زمانی درد نوشم در خرابات
نه مرد خرقهام نه مرد زنار
گهم مسجد بود گاهیم زنار
نه یک تن را نه خود را میبشایم
نه نیکو را نه بد را میبشایم
بچیزی کان نیرزد یک پشیزم
فرو دادم همه عمر عزیزم
دریغا درهوس عمرم تلف شد
که عمر از ننگ چون من ناخلف شد
همه دودی ز ایوانم برآمد
همه چیزی ز دیوانم برآمد
چو شیرم گشت مویم در نظاره
هنوز از حرص هستم شیرخواره
بدل سختم ولی در کار سستم
بسی رفتم بر آن گام نخستم
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
المقاله الرابع عشر
خوش است این کهنه دیر پرفسانه
اگر نه مردنستی در میانه
درین محنت سرا اینست ماتم
که ما را میبنگذارند با هم
خوشستی زندگانی و کیستی
اگر نه مرگ ناخوش درپیستی
نشاط ار هست بی دوران غم نیست
وجود ار هست بی خوف عدم نیست
خوشی جویی ز عالم سرکشی را
ز عالم نیست دورانی خوشی را
شراب خوش گوارش آتشی دان
سراسر خوشی او ناخوشی دان
گلاب و مشک عالم اشک و خونست
خوشی جستن ز اشک و خون جنونست
کسی کو بوی عودش خوش شنودست
چه خوش است آنکه خود در اصل دودست
ترا گر اطلس است اینجا گراکسون
لعاب کرمی است آن این چه افسون
اگرچه انگبین خوش طعم و شیرینست
ولیکن فضلهٔ زنبور مسکینست
ترا اینجا سر بزمی نماند
که سگ در دیده قندزمی نماید
لعاب کرم را دادی بخون رنگ
که آمد اطلس رومیم در چنگ
گرت بادی خوش آید از زمانه
کند پر خاکت آخر چشم خانه
اگر تو زیرکی خواهی زمانی
نیابی زیرکی را بی زیانی
چو جوزی بشکنی بخت آزمایی
نبینی هیچ مغز آنجا چرایی
شوی صد بار در دریا نگوسار
نیابی در و ریگ آری بخروار
زنی صد گونه میتین گران سنگ
که تا یک جو برون آری از آن سنگ
چو تو از سنگ زرزین سان ستانی
بمشتت خرج باید کرد دانی
گرش گنجی بود هرگز نیابی
که نتوان گشت عمری در خرابی
درین گلشن اگر صد روی از بار
شود چون خار پشتی دستت ازخار
ز جوشن دادنش در دست بادست
که آن جوشن بماهی نیز دادست
چه سود ار آردت صد تیغ در بر
که کبک کوه را تیغ است بر سر
گرت بخشد کمر چه تو چه موری
که هر دو زین کمر هستند عوری
ورت بخشد کله چه تو چه آن باز
که هر دو زین کله هستند جان باز
کله بر فرق زان میداردت سوک
که بس مرده دلی زنده شوی بوک
برو بفکن کلاه و برگ ره گیر
چو داری شعر سر ترک کله گیر
اگر تاجت دهد آن هم فسوس است
که یعنی او شریک آن خروس است
چو تو پیکی کنی مانند هدهد
کند صد ریش خندت تاج لابد
مکن چندین عتاب ار تخت یابی
که تختی نیز میباید عتابی
ترا هم چون عتابی تخت چندست
عتابی را چه تخت آن تخت بندست
زهی شد در گلویت گر زهت کرد
که آماسی بود گر فربهت کرد
گرینجا سرخ رویی آیدت خوش
دمیدن بایدت چون زرگر آتش
چو در آن آب از چشمت بریزد
که تا برخیزد آتش یا نخیزد
چولاله سرخ رویی بایدت زود
سیه دل تر ز لاله بایدت بود
ز سیر و گرسنه جز غم ندیدی
جهان گر سیر دیدی هم ندیدی
ز عالم چشمهٔحیوان لذیذست
ولی در ظلمت آن هم ناپدیدست
بدین خوبی که میبینی تو طاوس
فدای یک دومیویزیست افسوس
همای عالم ار سلطان نشان است
چو سگ باری کنون با استخوانست
نیابی آتشش بی آب خیری
نبینی باد او بی خاک ریزی
اگر تیغ است کان راگوهری هست
گهر در آهنست آن چون دهد دست
یکی خادم که کافورش بود نام
سیه تر زو نیفتد زاغ در دام
دگر خادم که عنبر گویی او را
خوشت ناید ز ناخوش بویی اورا
دگر خادم که جوهر اسم دارد
ز خردی نه عرض نه جسم دارد
خوشی این جهان بر تو شمردم
که من در زندگی زین قصه مردم
اگر نه مردنستی در میانه
درین محنت سرا اینست ماتم
که ما را میبنگذارند با هم
خوشستی زندگانی و کیستی
اگر نه مرگ ناخوش درپیستی
نشاط ار هست بی دوران غم نیست
وجود ار هست بی خوف عدم نیست
خوشی جویی ز عالم سرکشی را
ز عالم نیست دورانی خوشی را
شراب خوش گوارش آتشی دان
سراسر خوشی او ناخوشی دان
گلاب و مشک عالم اشک و خونست
خوشی جستن ز اشک و خون جنونست
کسی کو بوی عودش خوش شنودست
چه خوش است آنکه خود در اصل دودست
ترا گر اطلس است اینجا گراکسون
لعاب کرمی است آن این چه افسون
اگرچه انگبین خوش طعم و شیرینست
ولیکن فضلهٔ زنبور مسکینست
ترا اینجا سر بزمی نماند
که سگ در دیده قندزمی نماید
لعاب کرم را دادی بخون رنگ
که آمد اطلس رومیم در چنگ
گرت بادی خوش آید از زمانه
کند پر خاکت آخر چشم خانه
اگر تو زیرکی خواهی زمانی
نیابی زیرکی را بی زیانی
چو جوزی بشکنی بخت آزمایی
نبینی هیچ مغز آنجا چرایی
شوی صد بار در دریا نگوسار
نیابی در و ریگ آری بخروار
زنی صد گونه میتین گران سنگ
که تا یک جو برون آری از آن سنگ
چو تو از سنگ زرزین سان ستانی
بمشتت خرج باید کرد دانی
گرش گنجی بود هرگز نیابی
که نتوان گشت عمری در خرابی
درین گلشن اگر صد روی از بار
شود چون خار پشتی دستت ازخار
ز جوشن دادنش در دست بادست
که آن جوشن بماهی نیز دادست
چه سود ار آردت صد تیغ در بر
که کبک کوه را تیغ است بر سر
گرت بخشد کمر چه تو چه موری
که هر دو زین کمر هستند عوری
ورت بخشد کله چه تو چه آن باز
که هر دو زین کله هستند جان باز
کله بر فرق زان میداردت سوک
که بس مرده دلی زنده شوی بوک
برو بفکن کلاه و برگ ره گیر
چو داری شعر سر ترک کله گیر
اگر تاجت دهد آن هم فسوس است
که یعنی او شریک آن خروس است
چو تو پیکی کنی مانند هدهد
کند صد ریش خندت تاج لابد
مکن چندین عتاب ار تخت یابی
که تختی نیز میباید عتابی
ترا هم چون عتابی تخت چندست
عتابی را چه تخت آن تخت بندست
زهی شد در گلویت گر زهت کرد
که آماسی بود گر فربهت کرد
گرینجا سرخ رویی آیدت خوش
دمیدن بایدت چون زرگر آتش
چو در آن آب از چشمت بریزد
که تا برخیزد آتش یا نخیزد
چولاله سرخ رویی بایدت زود
سیه دل تر ز لاله بایدت بود
ز سیر و گرسنه جز غم ندیدی
جهان گر سیر دیدی هم ندیدی
ز عالم چشمهٔحیوان لذیذست
ولی در ظلمت آن هم ناپدیدست
بدین خوبی که میبینی تو طاوس
فدای یک دومیویزیست افسوس
همای عالم ار سلطان نشان است
چو سگ باری کنون با استخوانست
نیابی آتشش بی آب خیری
نبینی باد او بی خاک ریزی
اگر تیغ است کان راگوهری هست
گهر در آهنست آن چون دهد دست
یکی خادم که کافورش بود نام
سیه تر زو نیفتد زاغ در دام
دگر خادم که عنبر گویی او را
خوشت ناید ز ناخوش بویی اورا
دگر خادم که جوهر اسم دارد
ز خردی نه عرض نه جسم دارد
خوشی این جهان بر تو شمردم
که من در زندگی زین قصه مردم
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
المقاله السادسه عشر
گرت ملک جهان زیر نگین است
بآخر جای تو زیر زمین است
نماند کس بدنیا جاودانی
بگورستان نگر گر میندانی
جهان را چون رباطی با دود ردان
کزین در چون درآیی بگذری زان
تو غافل خفته وز هیچت خبرنه
بخواهی مرد گر خواهی وگرنه
کسی کش مرگ نزدیکی رسیدست
چنین گویند کو رگ برکشیدست
تو هم ای سست رگ بگشای دیده
کز اول بودهٔ رک برکشیده
ترا گر تو گدایی گر شهنشاه
سه گز کرباس و ده خشتست هم راه
اگر ملکت ز ماهی تا بماهست
سرانجامت برین دروازه راهست
چو بر بندند ناگاهت زنخدان
همه ملک جهان آنجا، زنخ دان
ز هر چیزی که داری کام وناکام
جدا میبایدت شد در سرانجام
بسی کردست گردون دست کاری
نخواهد بود کس را رستگاری
بدین عمری که چندین پیچ دارد
مشو غره که پی بر هیچ دارد
بآخر جای تو زیر زمین است
نماند کس بدنیا جاودانی
بگورستان نگر گر میندانی
جهان را چون رباطی با دود ردان
کزین در چون درآیی بگذری زان
تو غافل خفته وز هیچت خبرنه
بخواهی مرد گر خواهی وگرنه
کسی کش مرگ نزدیکی رسیدست
چنین گویند کو رگ برکشیدست
تو هم ای سست رگ بگشای دیده
کز اول بودهٔ رک برکشیده
ترا گر تو گدایی گر شهنشاه
سه گز کرباس و ده خشتست هم راه
اگر ملکت ز ماهی تا بماهست
سرانجامت برین دروازه راهست
چو بر بندند ناگاهت زنخدان
همه ملک جهان آنجا، زنخ دان
ز هر چیزی که داری کام وناکام
جدا میبایدت شد در سرانجام
بسی کردست گردون دست کاری
نخواهد بود کس را رستگاری
بدین عمری که چندین پیچ دارد
مشو غره که پی بر هیچ دارد
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحکایه و التمثیل
یکی پرسید از آن دیوانه در ده
که از کار خدا ما را خبر ده
چنین گفت او که تا گشتم من آگاه
خدا را کاسه گردیدم درین راه
بحکمت کاسهٔ سر را چو بربست
ببادش داد و آنگه خرد بشکست
اگر از خاک برگیری کفی خاک
بپرسی قصهٔ از خاک غمناک
بصد زاری فرو گرید چو میغی
ز یک یک ذره برخیزد دریغی
ز اول روز این چرخ دل افروز
دریغ خلق میساید شب و روز
تو گویی بر زمین هر ذرهٔ خاک
ز فان حال بگشادند بی باک
که ما را زیر خاک افکندی آخر
تو هم زود این کمر بربندی آخر
الا یا غافلان تا کی پسندید
که ما را زیر پای خود فکندید
در اول چون شما بودیم ما همه
چو ما گردید در آخر شما هم
که از کار خدا ما را خبر ده
چنین گفت او که تا گشتم من آگاه
خدا را کاسه گردیدم درین راه
بحکمت کاسهٔ سر را چو بربست
ببادش داد و آنگه خرد بشکست
اگر از خاک برگیری کفی خاک
بپرسی قصهٔ از خاک غمناک
بصد زاری فرو گرید چو میغی
ز یک یک ذره برخیزد دریغی
ز اول روز این چرخ دل افروز
دریغ خلق میساید شب و روز
تو گویی بر زمین هر ذرهٔ خاک
ز فان حال بگشادند بی باک
که ما را زیر خاک افکندی آخر
تو هم زود این کمر بربندی آخر
الا یا غافلان تا کی پسندید
که ما را زیر پای خود فکندید
در اول چون شما بودیم ما همه
چو ما گردید در آخر شما هم
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحکایه و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحکایه و التمثیل
یکی پرسید از آن مجنون معنی
که کیست این خلق و چیست این کار دنیا
چنین گفت او که دوغ است این همه کار
مگس بر دوغ گرد آمد بیک بار
چه وادیست این که مادروی فتادیم
ز دست خویش از سر پی فتادیم
درین وادی همه غولان خویشیم
ز اول روز مشغولان خویشیم
چو درمانیم برداریم فریاد
بلا چون رفت بگذرایمش از یاد
دریغا رنج برد ما بدنیی
غم بسیار و آنرا حاصل نی
اگر از دیده صد دریا بباری
خدا داند که تو بر هیچ کاری
عزیزا گر بدست آری کدویی
پدید آری برو چشمی و رویی
کدو پر یخ کنی و آنگه بداری
که تا اشگی همی ریز بزاری
چو باران گرچه آن اشگست بسیار
بچشم کس ندارد هیچ مقدار
همه در جنب قدرت هم چنانیم
اگر خندیم و گر اشگی فشانیم
هزاران دل برین آتش کبابست
کرا پروای این یک قطره آبست
نگردد ز اشگ تو حکم خدایی
چه گویی با که ای و در کجایی
اگر هر دو جهان نابود باشد
خدا را نه زیان نه سود باشد
اگر روزیت بر گیرند از پیش
قیاس حق نگیری نیز از خویش
اگر نالی وگر نه کار رفتست
همه نقشی از آن پرگار رفتست
بنه تن تا نمالد روزگارت
چنین رفتست بادیگر چه کارت
چرا هر چند کاری سخت افتاد
ز حیرت بر تو افتادست فریاد
همی پرسی که این چون و آن چگونست
چرا این راست دیگر پاشکونست
اگر تو چشم داری چشم کن باز
چو کردی چشم بازاندیشه کن ساز
دمی آرام موجودات بنگر
ثبات نفس یک یک ذات بنگر
ترا گر عقل و تمییزست رفته
چه میپرسی همه چیزست رفته
تو ای عطار ره در کوی جان گیر
جهان کم گیر گودشمن جهان گیر
تو کر کس نیستی مردار بگذار
جهان با دیو مردم خوار بگذار
سلیمان را چو شد انگشتری گم
برست از ریش مشتی دیو مردم
قدم در نه ببازار عدم تو
چه میجویی ز مشتی نو قدم تو
هر آنچ آن باطلست از پیش برگیر
ره حق گیر و دل از خویش برگیر
ز حب مال و حب جاه برخیز
حجاب خود تویی از راه برخیز
چراجانت زعالم پر گزندست
که از عالم ترا قوتی بسندست
اگر این نفس فرتوتت نبودی
غم و اندیشهٔ قوتت نبودی
ز خود بگذر قدم در راه دین زن
بت اسن این نفس کافر بر زمین زن
مکن در راه دین یک ذره سستی
که نستانند در دین جز درستی
که کیست این خلق و چیست این کار دنیا
چنین گفت او که دوغ است این همه کار
مگس بر دوغ گرد آمد بیک بار
چه وادیست این که مادروی فتادیم
ز دست خویش از سر پی فتادیم
درین وادی همه غولان خویشیم
ز اول روز مشغولان خویشیم
چو درمانیم برداریم فریاد
بلا چون رفت بگذرایمش از یاد
دریغا رنج برد ما بدنیی
غم بسیار و آنرا حاصل نی
اگر از دیده صد دریا بباری
خدا داند که تو بر هیچ کاری
عزیزا گر بدست آری کدویی
پدید آری برو چشمی و رویی
کدو پر یخ کنی و آنگه بداری
که تا اشگی همی ریز بزاری
چو باران گرچه آن اشگست بسیار
بچشم کس ندارد هیچ مقدار
همه در جنب قدرت هم چنانیم
اگر خندیم و گر اشگی فشانیم
هزاران دل برین آتش کبابست
کرا پروای این یک قطره آبست
نگردد ز اشگ تو حکم خدایی
چه گویی با که ای و در کجایی
اگر هر دو جهان نابود باشد
خدا را نه زیان نه سود باشد
اگر روزیت بر گیرند از پیش
قیاس حق نگیری نیز از خویش
اگر نالی وگر نه کار رفتست
همه نقشی از آن پرگار رفتست
بنه تن تا نمالد روزگارت
چنین رفتست بادیگر چه کارت
چرا هر چند کاری سخت افتاد
ز حیرت بر تو افتادست فریاد
همی پرسی که این چون و آن چگونست
چرا این راست دیگر پاشکونست
اگر تو چشم داری چشم کن باز
چو کردی چشم بازاندیشه کن ساز
دمی آرام موجودات بنگر
ثبات نفس یک یک ذات بنگر
ترا گر عقل و تمییزست رفته
چه میپرسی همه چیزست رفته
تو ای عطار ره در کوی جان گیر
جهان کم گیر گودشمن جهان گیر
تو کر کس نیستی مردار بگذار
جهان با دیو مردم خوار بگذار
سلیمان را چو شد انگشتری گم
برست از ریش مشتی دیو مردم
قدم در نه ببازار عدم تو
چه میجویی ز مشتی نو قدم تو
هر آنچ آن باطلست از پیش برگیر
ره حق گیر و دل از خویش برگیر
ز حب مال و حب جاه برخیز
حجاب خود تویی از راه برخیز
چراجانت زعالم پر گزندست
که از عالم ترا قوتی بسندست
اگر این نفس فرتوتت نبودی
غم و اندیشهٔ قوتت نبودی
ز خود بگذر قدم در راه دین زن
بت اسن این نفس کافر بر زمین زن
مکن در راه دین یک ذره سستی
که نستانند در دین جز درستی
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که فردوسی طوسی
که کرد او درحکایت بی فسوسی
به بیست و پنج سال از نو ک خامه
بسر میبرد نقش شاهنامه
بآخر چون شد آن عمرش بآخر
ابوالقاسم که بد شیخ اکابر
اگرچه بود پیری پر نیاز او
نکرد از راه دین بروی نماز او
چنین گفت او که فردوسی بسی گفت
همه در مدح گبری ناکسی گفت
بمدح گبر کان عمری بسر برد
چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد
مرادر کار او برگ ریا نیست
نمازم بر چنین شاعر روا نیست
چو فردوسی مسکین را ببردند
بزیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید خواب
که پیش شیخ آمد دیده پر آب
ز مرد رنگ تاجی سبز بر سر
لباسی سبزتر از سبزه در بر
بپیش شیخ بنشست و چنین گفت
که ای جان تو با نور یقین جفت
نکردی آن نماز از بی نیازی
که می ننگ آمدت زین نانمازی
خدای تو جهانی پر فرشته
همه از فیض روحانی سرشته
فرستاد اینت لطف کار سازی
که تا کردند بر خاکم نمازی
خطم دادند بر فردوس اعلی
که فردوسی بفردوس است اولی
خطاب آمد که ای فردوسی پیر
اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی
بدان یک بیت توحیدم که گفتی
مشو نومید از فضل الهی
مده بر فضل ما بخل گواهی
یقین میدان چوهستی مرداسرار
که عاصی اندکست و فضل بسیار
گر آمرزم بیک ره خلق را پاک
نیامرزیده باشم جز کفی درخاک
خداوندا تو میدانی که عطار
همه توحید تو گوید در اشعار
ز نور تو شعاعی مینماید
چو فردوسی فقاعی میگشاید
چو فردوسی ببخشش رایگان تو
بفضل خود بفردوسش رسان تو
بفردوسی که علیینش خوانند
مقام صدق و قصر دینش خوانند
که کرد او درحکایت بی فسوسی
به بیست و پنج سال از نو ک خامه
بسر میبرد نقش شاهنامه
بآخر چون شد آن عمرش بآخر
ابوالقاسم که بد شیخ اکابر
اگرچه بود پیری پر نیاز او
نکرد از راه دین بروی نماز او
چنین گفت او که فردوسی بسی گفت
همه در مدح گبری ناکسی گفت
بمدح گبر کان عمری بسر برد
چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد
مرادر کار او برگ ریا نیست
نمازم بر چنین شاعر روا نیست
چو فردوسی مسکین را ببردند
بزیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید خواب
که پیش شیخ آمد دیده پر آب
ز مرد رنگ تاجی سبز بر سر
لباسی سبزتر از سبزه در بر
بپیش شیخ بنشست و چنین گفت
که ای جان تو با نور یقین جفت
نکردی آن نماز از بی نیازی
که می ننگ آمدت زین نانمازی
خدای تو جهانی پر فرشته
همه از فیض روحانی سرشته
فرستاد اینت لطف کار سازی
که تا کردند بر خاکم نمازی
خطم دادند بر فردوس اعلی
که فردوسی بفردوس است اولی
خطاب آمد که ای فردوسی پیر
اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی
بدان یک بیت توحیدم که گفتی
مشو نومید از فضل الهی
مده بر فضل ما بخل گواهی
یقین میدان چوهستی مرداسرار
که عاصی اندکست و فضل بسیار
گر آمرزم بیک ره خلق را پاک
نیامرزیده باشم جز کفی درخاک
خداوندا تو میدانی که عطار
همه توحید تو گوید در اشعار
ز نور تو شعاعی مینماید
چو فردوسی فقاعی میگشاید
چو فردوسی ببخشش رایگان تو
بفضل خود بفردوسش رسان تو
بفردوسی که علیینش خوانند
مقام صدق و قصر دینش خوانند
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
بوقت نزع پیری زار بگریست
بدو گفتند پیرا گریه از چیست
چنین گفت او که اندر قرب صد سال
دری میکوفتم من در همه حال
کنون خواهد گشاد آن در بیک بار
از آن میگریم از حسرت چنین زار
که آگه نیستم کین در بعادت
شقاوت میگشاید یا سعادت
فرو میافتم از چرخ برین من
کجا آیم ندانم بر زمین من
مثالم کعبتین شش سو آید
که تا خود بر کدامین پهلو آید
در آن ساعت که جان از تن رها شد
دو عالم آن زمان از هم جدا شد
ازین سو تن ببیهوشی فرو رفت
وزان سو جان بخاموشی فرو رفت
که داند کین دو را کز هم جدا شد
کجا بود و کجا آمد کجا شد
جوامردا ازین نبود زیانت
که گویی خواب خوش باد ای جوانت
اگر بیتی خوشت آید ز جایی
من بیچاره را گویی دعایی
مرا کاری برآید روزگاری
ترا بزیان نیاید هیچ کاری
دعایی زود رو چون گشت نزدیک
مرا نوری بود درخاک تاریک
مرا راحت ترا باشد ثوابی
خلاصم باشدار باشد عقابی
تو خوش بنشسته در دنیای فانی
که من درخاک چون باشم نهانی
زهی ناخوش رهی در پیش ما را
زهی بی شفقتی برخویش ما را
بدو گفتند پیرا گریه از چیست
چنین گفت او که اندر قرب صد سال
دری میکوفتم من در همه حال
کنون خواهد گشاد آن در بیک بار
از آن میگریم از حسرت چنین زار
که آگه نیستم کین در بعادت
شقاوت میگشاید یا سعادت
فرو میافتم از چرخ برین من
کجا آیم ندانم بر زمین من
مثالم کعبتین شش سو آید
که تا خود بر کدامین پهلو آید
در آن ساعت که جان از تن رها شد
دو عالم آن زمان از هم جدا شد
ازین سو تن ببیهوشی فرو رفت
وزان سو جان بخاموشی فرو رفت
که داند کین دو را کز هم جدا شد
کجا بود و کجا آمد کجا شد
جوامردا ازین نبود زیانت
که گویی خواب خوش باد ای جوانت
اگر بیتی خوشت آید ز جایی
من بیچاره را گویی دعایی
مرا کاری برآید روزگاری
ترا بزیان نیاید هیچ کاری
دعایی زود رو چون گشت نزدیک
مرا نوری بود درخاک تاریک
مرا راحت ترا باشد ثوابی
خلاصم باشدار باشد عقابی
تو خوش بنشسته در دنیای فانی
که من درخاک چون باشم نهانی
زهی ناخوش رهی در پیش ما را
زهی بی شفقتی برخویش ما را
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
نکو گفتست آن درویش حالی
که میخواهم سه چیز از حق تعالی
یکی در خواب مرگی با سلامت
دوم در مرگ خوابی تا قیامت
سیم چیزی که گفتن را نشاید
چه گویم زانک در گفتن نیاید
خداوندا بفضلت دل قوی باد
کسی کز ما کند بر نیکویی یاد
قرین نور باد آن پاک رایی
که این گوینده را گوید دعایی
گرت در جام خود خونیست برخیز
ز چشم خون فشان بر خاک ما ریز
که بعد از ما عزیزان وفادار
بخاک ما فرو گویند بسیار
کنند از دل بسوی ما خطابی
ولی از گور ما ناید جوابی
بسی خونها بخوردند و برفتند
بدرد و غصه زیر خاک خفتند
کنون ما نیز خون خوردیم و رفتیم
بدرد و غصه زیر خاک خفتیم
بسی گفتیم و خاموشی گزیدیم
ز گویایی بخاموشی رسیدیم
خموشانند زیر خاک بسیار
نبینم من ازیشان کس خبردار
هزاران جان پاک از قالب پاک
فدای این همه روهای پر خاک
چرا چندین سخن بایست گفتن
چو زیر خاک میبایست خفتن
که میخواهم سه چیز از حق تعالی
یکی در خواب مرگی با سلامت
دوم در مرگ خوابی تا قیامت
سیم چیزی که گفتن را نشاید
چه گویم زانک در گفتن نیاید
خداوندا بفضلت دل قوی باد
کسی کز ما کند بر نیکویی یاد
قرین نور باد آن پاک رایی
که این گوینده را گوید دعایی
گرت در جام خود خونیست برخیز
ز چشم خون فشان بر خاک ما ریز
که بعد از ما عزیزان وفادار
بخاک ما فرو گویند بسیار
کنند از دل بسوی ما خطابی
ولی از گور ما ناید جوابی
بسی خونها بخوردند و برفتند
بدرد و غصه زیر خاک خفتند
کنون ما نیز خون خوردیم و رفتیم
بدرد و غصه زیر خاک خفتیم
بسی گفتیم و خاموشی گزیدیم
ز گویایی بخاموشی رسیدیم
خموشانند زیر خاک بسیار
نبینم من ازیشان کس خبردار
هزاران جان پاک از قالب پاک
فدای این همه روهای پر خاک
چرا چندین سخن بایست گفتن
چو زیر خاک میبایست خفتن
عطار نیشابوری : خسرونامه
رشك حسنا در كار گل و قصد كردن
چنین گفت آنکه استاد جهان بود
که در باب سخن صاحبقران بود
که چو شش ماه خسرو بود با گل
بهردم عشرتش نوبود با گل
گهی با گل می گلفام خوردی
گهی صد بوسه از گل وام کردی
گهی آن وام گل را بازدادی
گهی گل را بهای ناز دادی
گهی سیمین برش در برگرفتی
گهی خاک رهش در زر گرفتی
زمانی عشرتی نوساز کردی
زمانی خلوتی آغاز کردی
زمانی از گلش شکّر چشیدی
زمانی تنگ شکر درکشیدی
چو در برداشت چون گل دلستانی
نکردی یاد از حسنا زمانی
چو گل باشد، که، از حُسنا کند یاد
چو دُر باشد، که از مینا کند یاد
چو سر باشد ز افسر کم نیاید
چو ماه آمد ز اختر کم نیاید
چو صبح آید، که جوید وصل انجم
چو آید آب برخیزد تیمّم
بسی بودی که حسنا پیش شهزاد
باستادی و شه را نامدی یاد
بسی بودی که خود را مینمودی
بشاه، و شاه ازو آزاد بودی
بشادی خسرو و گل شام و شبگیر
بهم بودند دایم چون می و شیر
دل حُسنا ز گل درجوش افتاد
گهی برخاست و گه مدهوش افتاد
بجوش آمد در آن اندوه رشکش
کنارش گشت دریایی زاشکش
ز دانا این سخن آمد مراخوش
که گفتارشک سوزان تر ز آتش
نباشد رشک زن بر کس مبارک
که رشک زن بود زخم بلارک
روا دارد که سر بر جای نبود
ولی با سوز رشکش پای نبود
کسی داند که رشک آدمی چیست
که او در رشک روزی تا بشب زیست
شبی کان شب سیه تر بود از قار
شبی تیره چو روز دوری از یار
جهان تاریک تر از روی زنگی
چو چشم مور بر حسنا ز تنگی
دمش از آه دل آتش فروزان
نشسته اشک ریزان، سینه سوزان
همه شب بود حسنا حیله اندیش
که تا گل را چسان بردارد از پیش
یکی مکری بساخت از نوک خامه
جهان افروز را بنوشت نامه
جهان افروز کدبانوی او بود
که حُسنای گزین هندوی اوبود
در آن نامه نوشت از حال هرمز
که این برنا یکی شاهست کربز
طبیبی نیست او صاحب کلاهست
که قیصر زادهٔ رومست و شاهست
اگر روزی شود با چرخ درخشم
کند خشمش فلک را خاک در چشم
وگر بر مهر بگشاید ره چهر
زمین بوسند پیش او مه و مهر
سپاه او فزونند از هزاران
صدی بشمر بهر یک قطره باران
خزانهش از قیاس اندکی گیر
ز یک یک برگ هر شاخی یکی گیر
سمند و ابلقش را نیست پایان
ولی هستش عدد ریگ بیابان
چنین شاهیست گفتم با تو حالش
ازان گلرخ چنین شد در جوالش
پزشکی مکر آن مکّار بودست
که با هم پیش از اینشان کار بودست
چو خسرو را دل گل بود خواهان
ز شهر روم آمد با سپاهان
ز اسپاهان بصد افسونش آورد
براه رازیان بیرونش آورد
بتک از اسپ تازی این نیاید
ز صد طرّار رازی این نیاید
چو بر گل دست یافت، از راه بردش
بشب از باغ شه ناگاه بردش
مرا در نیمهٔ ره گشت معلوم
که آن زن گلرخست و او شه روم
گر آنجا گشتمی آگه ازین کار
برون آوردمی شه را ازین بار
مرا زین کارغم بسیار افتاد
ولیکن چون کنم چون کار افتاد
در آن شب گو برون شد از سپاهان
دلم خاتون خود را بود خواهان
مرانگذاشت هرمز از بر خویش
وگرنه کردمی کار از سرخویش
کنون هم گلرخ و هم شاهزاده
گهی شکّر خورند و گاه باده
بهم در عشرتند این هر دو خوشدل
ز پرّ زاغ تا پرّ حواصل
نیاسایند یک ساعت زعشرت
دل حسنا بجان آمد زغیرت
بسا ننگا که باشد بر سپاهان
که زن دزدد کسی از شاه شاهان
بعالم هرکجا کاین قول گویند
ز ننگ شاه ما، لاحول گویند
چه گر من کس نیم آن پیشگه را
ندارم طاقت این ننگ شه را
چوهرمز کرد ازینسان ناجوانی
من این را ننگ میدانم تو دانی
دو کس را معتمد بفرست ناگاه
که تاگل را بدزدم من ازین شاه
بدست معتمد بسپارم او را
که سیصد مکرودستان دارم او را
کنون این نامه سر در راه کردم
ترا از نیک و بد آگاه کردم
چو شد از نامه فارغ، نوک خامه
ببازار آمد و برداشت نامه
فراز آمد سوی بازار گانان
بسی بودند پیران و جوانان
سپاهانی یکی بازارگان بود
که در بازارگانی خرده دان بود
برخود خواند حسنا آن زمانش
بپرسید آشکارا و نهانش
نخستین عهد دربست استوارش
که تا بازارگان شد رازدارش
یکی گوهر گشاد از بازوی خویش
نهاد آن مرد را با نامه در پیش
بدو گفت این گهر بر گیر و بستان
ولیک این راز من بپذیر و برسان
چو نامه سوی آن دلبر رسانی
هزاران گوهر دیگر ستانی
جهان افروز را ده نامه ازدست
وزو درخواه هرچت آرزو هست
کنون خواهم که وقت صبحگاهان
ازینجا سر نهی سوی سپاهان
چو جان این نامه با خود رازداری
وگر خواهی جوابش بازآری
چو هر نوعی سخن آن بیخبر گفت
بسوگند آن سپاهانی پذیرفت
ز شهر روم چون بادی بدر شد
چه باد، از هرچه گویم زودتر شد
بدریا رفت و در دریا سفر کرد
وزانجا نیز بر صحرا گذر کرد
بوقت شام آمد در سپاهان
توقف کرد شب تا صبحگاهان
چو پیش آهنگ روز آهنگ ره کرد
شد از زردی رویش روی اوزرد
بزودی مرد، سر از سوی ره تافت
که تا سوی جهان افروز ره یافت
بپیش پردهٔ او مرد هشیار
جهان افروز را بستود بسیار
جهان افروز حالی پرده بگشاد
که تا آن نامه پیش پرده بنهاد
چو مهر نامه بگشاد آن پری روی
شد از رشک گلش نیلوفری روی
جهان بر چشم او چون پرنیان شد
جهان افروز گفتی از جهان شد
یکی آتش برامد تا سر او
که همچون لالهیی شد عبهر او
زمانی دست میزد موی میکند
زمانی لب، زمانی روی میکند
شدش ناخن کبود و روی چون خون
حریر سبزش از خون گشت گلگون
پس آنگه برد آن نامه بر شاه
که تا شه گشت از آن دلخواه آگاه
گرفته نقطهٔ خون جامهٔ او
ز اشک آغشته گشته نامهٔ او
که میدانست حال و کار آن ماه
ز عشق او دل وی بود آگاه
بگفت آن نامه را حالی ببردند
بدست شاه اسپاهان سپردند
چو شاه آن نامهٔ حُسنا فرو خواند
چو سودایی دران سودا فرو ماند
چو خواند آن نامه را و با خبر شد
چو زهری غصّه بروی کارگر شد
درین اندیشه گفتی شه فرو مرد
چو شیدایی زمانی سر فرو برد
چوبا خود آمد آن از خویش رفته
فراق از پس، خرد از پیش رفته
دو تن را خواند و از حُسنا سخن گفت
که بس نیکوست هرچ آن سرو بن گفت
شما را میبباید شد بزودی
مگر ماهم براید از کبودی
گر او گل را بدزدید و صوابست
منش هم باز دزدم این جوابست
شدند آن هر دوحالی از سپاهان
چو از دوزخ برون صاحب گناهان
چو از صحرا سوی دریا رسیدند
درون رفتند ودریا را بریدند
بآخر چون سفر کردند در روم
طریق قصر گل کردند معلوم
چو دم زد یونس مهراز دم حوت
شفق بر گرد گردون ریخت یاقوت
شدند آن هر دوتن تا درگه شاه
نگه میداشتند از هر سویی راه
بدین ترتیب هر دو از پگاهی
باستادند تا وقت سیاهی
چو یک هفته برامد، بامدادی
برون آمد ز در حُسنا چو بادی
بدید آن هر دو را ناگاه بشناخت
ولی آن دم نظر بر راه انداخت
فراتر رفت زود از پیش آن در
بخواند آن هر دو را از زیر چادر
چوآن هر دو بحُسنا در رسیدند
بپرسیدند و گفتند و شنیدند
چنین فرمود شان حُسنای مکّار
که صندوقی بباید ساخت ناچار
ستوران خوش و رهوار باید
سزا و لایق آن کار باید
که تا گل را بدزدم بامدادی
بدست هر دو بسپارم چو بادی
شما گل را بصندوق اندر آرید
دو دستش بسته برگرد سرآرید
دهان بندی کنید از معجز او
بر او بندید بند چادر او
بگفت این،وزپی ایشان روان شد
وزان موضع بجای هر دوان شد
چو جای هر دو تن را کرد معلوم
بیامد تا بایوان شه روم
چوروزی ده گذشت، آن مرد استاد
باستادی خود در کار اِستاد
بفرصت خواند گل را جای خالی
چو الماسی زبان بگشاد حالی
بگلرخ گفت کای خاتون کشور
خداوند منی و بنده پرور
ندارد هیچ شاهی چون تو ماهی
نیابد هیچ ماهی چون تو شاهی
نزاید هیچ مادر چون تو فرزند
نیارد هیچ قرنی چون تو دلبند
نکویی نام گیرد از رخ تو
شکر شیرین شود از پاسخ تو
اگر لعل تو گویم، جان فزایست
وگر زلف تو گویم، دلگشایست
بری همچون بلورتر تو داری
نمکدانی همه شکّر تو داری
نکوتر مینیاید هیچ جایت
که نیکوییست از سر تا بپایت
تو با این جمله خوبی و نکویی
کسی را با تو خوش نبود چه گویی
کسی بنشسته با حور بهشتی
چرا برخیزد از سودای زشتی
کسی را جفت باشد پادشایی
چرا عشرت گزیند باگدایی
کسی را نقد باشد چون تو دلکش
چرا نبود ز دیدار تو دلخوش
در آتش ماندهام از مشکل خویش
چو آتش میکشم غم در دل خویش
ازان ترسم که گویم راز با کس
که بیم جان من باشد ازان پس
کنون چون طاقتم از حد برون شد
دلم زین غصّه چون دریای خون شد
نخواهم گفت راز خویشتن را
ولی وقتی که وقت آید سخن را
اگر با من کنی عهد و وفا تو
درین معنی امین گردی مرا تو
بشرط آنکه چون رازم نیوشی
نگهداری سخن، رازم بپوشی
وگر گویی بکس راز نهانم
شوی هم در زمان در خون جانم
چو پاسخ یافت گل زان ماهپاره
ندید از عهد کردن هیچ چاره
چو عهدی بست با او گل بسوگند
زبان بگشاد حُسنا کای خداوند
دل خسرو کنون با تو یکی نیست
دورویی میکند دایم، شکی نیست
چنان کز پیش بود او کی چنانست
دلش در پرده برعکس زبانست
دل خسرو چو آتش بود با تو
بماند از آتش او دود با تو
ندارد با تو یک دم مهربانی
کند با تو برویی زندگانی
تو میدانی که خسرو بس جوانست
بزور و قوّت او شیر ژیانست
اگر او را بوصلت رای بودی
ترا با زوراو کی پای بودی
جوان کو آگهی یابد ز معشوق
وگر باید شدن بالای عیوق
قدم گردد ز سر تا پای در راه
که تا چون کام دل یابد ز دلخواه
کسی را عشق باشد با جوانی
چو تو معشوق یابد رایگانی
بجزمی خوردنش کاری بود نیز
مگر او را نهان یاری بود نیز
اگر در کار تو سر تیز کارست
چرا از وصل تو پرهیزگارست
بدان ای بت که خسرو در فلان کوی
بتی دارد چو ماه آسمان روی
نکویی هم ندارد بی نهایت
ولی شیرینیی دارد بغایت
اگرچه گویی او حور بهشتست
ولی درجنب خوبی تو زشتست
اگر شیرینیش چندان نبودی
ازو خسرو چنین حیران نبودی
چنان از عشق او خسرو نژندست
که گویی بندبندش زیربندست
اگر روزی شکارش رای باشد
بردلدار جان افزای باشد
ززرّ و جامه چندانش بدادست
که گویی دختر قیصر نژادست
نهانی میرود شاه دل افروز
برِ آن ماهرخ هر روز، هر روز
اگر خواهی که شه را بنگرم من
ترا پنهان در آن ایوان برم من
چو پنهان در پس ایوان نشینی
بهم پیوند این و آن ببینی
ببینی تا چه باید ساخت چاره
که تا خسرو ازو گیرد کناره
ببینی آن زن بد را بدیدار
که زینسان شاه شد او را خریدار
چو گلرخ آن سخن بشنید، از رشک
همه برگ گلش پرخون شد از اشک
چنان دردی پدید آمد بجانش
که غلتان گشت خون از دیدگانش
چنان در آتش و در تفت افتاد
که گفتی آتشی در نفت افتاد
بحُسنا گفت اکنون آن زن شوم
که عاشق شد بروشهزادهٔ روم
بمن بنمای تا رویش ببینم
نهان ازوی بکنجی در نشینم
پس آنگه چارهٔ آن پیش گیرم
وگرنه راه شهر خویش گیرم
دران دلگرمیش حُسنا بدر برد
بجای آن دو مرد بدگهر برد
چو آتش رفت و همچون دود برگشت
بدیشانش سپرد و زود برگشت
چو جای خویش را گلرخ چنان دید
جهان برچشم خود همچون دخان دید
دلش از مکر حُسنا بحر خون شد
ز راه چشمهٔ چشمش برون شد
نکردندش رها تا برکشد دم
دهانش را فرو بستند محکم
بلورین ساعدش بر هم ببستند
ز بیم جان، تنش محکم ببستند
بصد خواری بصندوقش نشاندند
وزانجا هم دران ساعت براندند
شبانروزی نیاسودند در راه
چو دو پیکر جهان بگرفته بر ماه
چو از خشکی سوی دریا رسیدند
زخشکی، سوی کشتی درکشیدند
بهر روزی در صندوق یکبار
گشادندی بران درماندهٔ کار
دران سختی چنان حور بهشتی
فرومانده نهان از اهل کشتی
همی گفتند صندوقی بقیرست
که اندر وی کنیزی بی نظیرست
ز بهر پادشاهی میبرندش
ازان پنهان چو ماهی میبرندش
چو روزی پنج در دریا براندند
بگردابی در آن دریا بماندند
برامد باد کژ از روی دریا
ز دریا موج میشد تا ثرّیا
گهی کشتی بسوی ماه بردی
گهی تا پشت ماهی راه بردی
فغان از مردم کشتی برآمد
جهان یکبارگی گفتی سرآمد
بآخر بند کشتی خرد بشکست
بگرد تخته باد کژ بپیوست
بدادند آن ستمگاران مسکین
در آب تلخ دریا، جان شیرین
ازان قوماند کی بر چوب پاره
فتادند از میانه با کناره
روان میگشت در گرداب صندوق
گهی میشد بماهی گه بعیوق
ببادی از زمانی تا زمانی
برفتی ازجهانی تا جهانی
دو استاد سپاهانی بشیناب
برون بردند جان از دست غرقاب
خبر زیشان سوی هر شهر بردند
که کشتی غرقه گشت و خلق مردند
کنون ای مرد خوشگوی نکوکار
در آن صندوق گلرخ را نگهدار
چودارد قصّه گلرخ درازی
برو تا قصّه هرمز بسازی
که در باب سخن صاحبقران بود
که چو شش ماه خسرو بود با گل
بهردم عشرتش نوبود با گل
گهی با گل می گلفام خوردی
گهی صد بوسه از گل وام کردی
گهی آن وام گل را بازدادی
گهی گل را بهای ناز دادی
گهی سیمین برش در برگرفتی
گهی خاک رهش در زر گرفتی
زمانی عشرتی نوساز کردی
زمانی خلوتی آغاز کردی
زمانی از گلش شکّر چشیدی
زمانی تنگ شکر درکشیدی
چو در برداشت چون گل دلستانی
نکردی یاد از حسنا زمانی
چو گل باشد، که، از حُسنا کند یاد
چو دُر باشد، که از مینا کند یاد
چو سر باشد ز افسر کم نیاید
چو ماه آمد ز اختر کم نیاید
چو صبح آید، که جوید وصل انجم
چو آید آب برخیزد تیمّم
بسی بودی که حسنا پیش شهزاد
باستادی و شه را نامدی یاد
بسی بودی که خود را مینمودی
بشاه، و شاه ازو آزاد بودی
بشادی خسرو و گل شام و شبگیر
بهم بودند دایم چون می و شیر
دل حُسنا ز گل درجوش افتاد
گهی برخاست و گه مدهوش افتاد
بجوش آمد در آن اندوه رشکش
کنارش گشت دریایی زاشکش
ز دانا این سخن آمد مراخوش
که گفتارشک سوزان تر ز آتش
نباشد رشک زن بر کس مبارک
که رشک زن بود زخم بلارک
روا دارد که سر بر جای نبود
ولی با سوز رشکش پای نبود
کسی داند که رشک آدمی چیست
که او در رشک روزی تا بشب زیست
شبی کان شب سیه تر بود از قار
شبی تیره چو روز دوری از یار
جهان تاریک تر از روی زنگی
چو چشم مور بر حسنا ز تنگی
دمش از آه دل آتش فروزان
نشسته اشک ریزان، سینه سوزان
همه شب بود حسنا حیله اندیش
که تا گل را چسان بردارد از پیش
یکی مکری بساخت از نوک خامه
جهان افروز را بنوشت نامه
جهان افروز کدبانوی او بود
که حُسنای گزین هندوی اوبود
در آن نامه نوشت از حال هرمز
که این برنا یکی شاهست کربز
طبیبی نیست او صاحب کلاهست
که قیصر زادهٔ رومست و شاهست
اگر روزی شود با چرخ درخشم
کند خشمش فلک را خاک در چشم
وگر بر مهر بگشاید ره چهر
زمین بوسند پیش او مه و مهر
سپاه او فزونند از هزاران
صدی بشمر بهر یک قطره باران
خزانهش از قیاس اندکی گیر
ز یک یک برگ هر شاخی یکی گیر
سمند و ابلقش را نیست پایان
ولی هستش عدد ریگ بیابان
چنین شاهیست گفتم با تو حالش
ازان گلرخ چنین شد در جوالش
پزشکی مکر آن مکّار بودست
که با هم پیش از اینشان کار بودست
چو خسرو را دل گل بود خواهان
ز شهر روم آمد با سپاهان
ز اسپاهان بصد افسونش آورد
براه رازیان بیرونش آورد
بتک از اسپ تازی این نیاید
ز صد طرّار رازی این نیاید
چو بر گل دست یافت، از راه بردش
بشب از باغ شه ناگاه بردش
مرا در نیمهٔ ره گشت معلوم
که آن زن گلرخست و او شه روم
گر آنجا گشتمی آگه ازین کار
برون آوردمی شه را ازین بار
مرا زین کارغم بسیار افتاد
ولیکن چون کنم چون کار افتاد
در آن شب گو برون شد از سپاهان
دلم خاتون خود را بود خواهان
مرانگذاشت هرمز از بر خویش
وگرنه کردمی کار از سرخویش
کنون هم گلرخ و هم شاهزاده
گهی شکّر خورند و گاه باده
بهم در عشرتند این هر دو خوشدل
ز پرّ زاغ تا پرّ حواصل
نیاسایند یک ساعت زعشرت
دل حسنا بجان آمد زغیرت
بسا ننگا که باشد بر سپاهان
که زن دزدد کسی از شاه شاهان
بعالم هرکجا کاین قول گویند
ز ننگ شاه ما، لاحول گویند
چه گر من کس نیم آن پیشگه را
ندارم طاقت این ننگ شه را
چوهرمز کرد ازینسان ناجوانی
من این را ننگ میدانم تو دانی
دو کس را معتمد بفرست ناگاه
که تاگل را بدزدم من ازین شاه
بدست معتمد بسپارم او را
که سیصد مکرودستان دارم او را
کنون این نامه سر در راه کردم
ترا از نیک و بد آگاه کردم
چو شد از نامه فارغ، نوک خامه
ببازار آمد و برداشت نامه
فراز آمد سوی بازار گانان
بسی بودند پیران و جوانان
سپاهانی یکی بازارگان بود
که در بازارگانی خرده دان بود
برخود خواند حسنا آن زمانش
بپرسید آشکارا و نهانش
نخستین عهد دربست استوارش
که تا بازارگان شد رازدارش
یکی گوهر گشاد از بازوی خویش
نهاد آن مرد را با نامه در پیش
بدو گفت این گهر بر گیر و بستان
ولیک این راز من بپذیر و برسان
چو نامه سوی آن دلبر رسانی
هزاران گوهر دیگر ستانی
جهان افروز را ده نامه ازدست
وزو درخواه هرچت آرزو هست
کنون خواهم که وقت صبحگاهان
ازینجا سر نهی سوی سپاهان
چو جان این نامه با خود رازداری
وگر خواهی جوابش بازآری
چو هر نوعی سخن آن بیخبر گفت
بسوگند آن سپاهانی پذیرفت
ز شهر روم چون بادی بدر شد
چه باد، از هرچه گویم زودتر شد
بدریا رفت و در دریا سفر کرد
وزانجا نیز بر صحرا گذر کرد
بوقت شام آمد در سپاهان
توقف کرد شب تا صبحگاهان
چو پیش آهنگ روز آهنگ ره کرد
شد از زردی رویش روی اوزرد
بزودی مرد، سر از سوی ره تافت
که تا سوی جهان افروز ره یافت
بپیش پردهٔ او مرد هشیار
جهان افروز را بستود بسیار
جهان افروز حالی پرده بگشاد
که تا آن نامه پیش پرده بنهاد
چو مهر نامه بگشاد آن پری روی
شد از رشک گلش نیلوفری روی
جهان بر چشم او چون پرنیان شد
جهان افروز گفتی از جهان شد
یکی آتش برامد تا سر او
که همچون لالهیی شد عبهر او
زمانی دست میزد موی میکند
زمانی لب، زمانی روی میکند
شدش ناخن کبود و روی چون خون
حریر سبزش از خون گشت گلگون
پس آنگه برد آن نامه بر شاه
که تا شه گشت از آن دلخواه آگاه
گرفته نقطهٔ خون جامهٔ او
ز اشک آغشته گشته نامهٔ او
که میدانست حال و کار آن ماه
ز عشق او دل وی بود آگاه
بگفت آن نامه را حالی ببردند
بدست شاه اسپاهان سپردند
چو شاه آن نامهٔ حُسنا فرو خواند
چو سودایی دران سودا فرو ماند
چو خواند آن نامه را و با خبر شد
چو زهری غصّه بروی کارگر شد
درین اندیشه گفتی شه فرو مرد
چو شیدایی زمانی سر فرو برد
چوبا خود آمد آن از خویش رفته
فراق از پس، خرد از پیش رفته
دو تن را خواند و از حُسنا سخن گفت
که بس نیکوست هرچ آن سرو بن گفت
شما را میبباید شد بزودی
مگر ماهم براید از کبودی
گر او گل را بدزدید و صوابست
منش هم باز دزدم این جوابست
شدند آن هر دوحالی از سپاهان
چو از دوزخ برون صاحب گناهان
چو از صحرا سوی دریا رسیدند
درون رفتند ودریا را بریدند
بآخر چون سفر کردند در روم
طریق قصر گل کردند معلوم
چو دم زد یونس مهراز دم حوت
شفق بر گرد گردون ریخت یاقوت
شدند آن هر دوتن تا درگه شاه
نگه میداشتند از هر سویی راه
بدین ترتیب هر دو از پگاهی
باستادند تا وقت سیاهی
چو یک هفته برامد، بامدادی
برون آمد ز در حُسنا چو بادی
بدید آن هر دو را ناگاه بشناخت
ولی آن دم نظر بر راه انداخت
فراتر رفت زود از پیش آن در
بخواند آن هر دو را از زیر چادر
چوآن هر دو بحُسنا در رسیدند
بپرسیدند و گفتند و شنیدند
چنین فرمود شان حُسنای مکّار
که صندوقی بباید ساخت ناچار
ستوران خوش و رهوار باید
سزا و لایق آن کار باید
که تا گل را بدزدم بامدادی
بدست هر دو بسپارم چو بادی
شما گل را بصندوق اندر آرید
دو دستش بسته برگرد سرآرید
دهان بندی کنید از معجز او
بر او بندید بند چادر او
بگفت این،وزپی ایشان روان شد
وزان موضع بجای هر دوان شد
چو جای هر دو تن را کرد معلوم
بیامد تا بایوان شه روم
چوروزی ده گذشت، آن مرد استاد
باستادی خود در کار اِستاد
بفرصت خواند گل را جای خالی
چو الماسی زبان بگشاد حالی
بگلرخ گفت کای خاتون کشور
خداوند منی و بنده پرور
ندارد هیچ شاهی چون تو ماهی
نیابد هیچ ماهی چون تو شاهی
نزاید هیچ مادر چون تو فرزند
نیارد هیچ قرنی چون تو دلبند
نکویی نام گیرد از رخ تو
شکر شیرین شود از پاسخ تو
اگر لعل تو گویم، جان فزایست
وگر زلف تو گویم، دلگشایست
بری همچون بلورتر تو داری
نمکدانی همه شکّر تو داری
نکوتر مینیاید هیچ جایت
که نیکوییست از سر تا بپایت
تو با این جمله خوبی و نکویی
کسی را با تو خوش نبود چه گویی
کسی بنشسته با حور بهشتی
چرا برخیزد از سودای زشتی
کسی را جفت باشد پادشایی
چرا عشرت گزیند باگدایی
کسی را نقد باشد چون تو دلکش
چرا نبود ز دیدار تو دلخوش
در آتش ماندهام از مشکل خویش
چو آتش میکشم غم در دل خویش
ازان ترسم که گویم راز با کس
که بیم جان من باشد ازان پس
کنون چون طاقتم از حد برون شد
دلم زین غصّه چون دریای خون شد
نخواهم گفت راز خویشتن را
ولی وقتی که وقت آید سخن را
اگر با من کنی عهد و وفا تو
درین معنی امین گردی مرا تو
بشرط آنکه چون رازم نیوشی
نگهداری سخن، رازم بپوشی
وگر گویی بکس راز نهانم
شوی هم در زمان در خون جانم
چو پاسخ یافت گل زان ماهپاره
ندید از عهد کردن هیچ چاره
چو عهدی بست با او گل بسوگند
زبان بگشاد حُسنا کای خداوند
دل خسرو کنون با تو یکی نیست
دورویی میکند دایم، شکی نیست
چنان کز پیش بود او کی چنانست
دلش در پرده برعکس زبانست
دل خسرو چو آتش بود با تو
بماند از آتش او دود با تو
ندارد با تو یک دم مهربانی
کند با تو برویی زندگانی
تو میدانی که خسرو بس جوانست
بزور و قوّت او شیر ژیانست
اگر او را بوصلت رای بودی
ترا با زوراو کی پای بودی
جوان کو آگهی یابد ز معشوق
وگر باید شدن بالای عیوق
قدم گردد ز سر تا پای در راه
که تا چون کام دل یابد ز دلخواه
کسی را عشق باشد با جوانی
چو تو معشوق یابد رایگانی
بجزمی خوردنش کاری بود نیز
مگر او را نهان یاری بود نیز
اگر در کار تو سر تیز کارست
چرا از وصل تو پرهیزگارست
بدان ای بت که خسرو در فلان کوی
بتی دارد چو ماه آسمان روی
نکویی هم ندارد بی نهایت
ولی شیرینیی دارد بغایت
اگرچه گویی او حور بهشتست
ولی درجنب خوبی تو زشتست
اگر شیرینیش چندان نبودی
ازو خسرو چنین حیران نبودی
چنان از عشق او خسرو نژندست
که گویی بندبندش زیربندست
اگر روزی شکارش رای باشد
بردلدار جان افزای باشد
ززرّ و جامه چندانش بدادست
که گویی دختر قیصر نژادست
نهانی میرود شاه دل افروز
برِ آن ماهرخ هر روز، هر روز
اگر خواهی که شه را بنگرم من
ترا پنهان در آن ایوان برم من
چو پنهان در پس ایوان نشینی
بهم پیوند این و آن ببینی
ببینی تا چه باید ساخت چاره
که تا خسرو ازو گیرد کناره
ببینی آن زن بد را بدیدار
که زینسان شاه شد او را خریدار
چو گلرخ آن سخن بشنید، از رشک
همه برگ گلش پرخون شد از اشک
چنان دردی پدید آمد بجانش
که غلتان گشت خون از دیدگانش
چنان در آتش و در تفت افتاد
که گفتی آتشی در نفت افتاد
بحُسنا گفت اکنون آن زن شوم
که عاشق شد بروشهزادهٔ روم
بمن بنمای تا رویش ببینم
نهان ازوی بکنجی در نشینم
پس آنگه چارهٔ آن پیش گیرم
وگرنه راه شهر خویش گیرم
دران دلگرمیش حُسنا بدر برد
بجای آن دو مرد بدگهر برد
چو آتش رفت و همچون دود برگشت
بدیشانش سپرد و زود برگشت
چو جای خویش را گلرخ چنان دید
جهان برچشم خود همچون دخان دید
دلش از مکر حُسنا بحر خون شد
ز راه چشمهٔ چشمش برون شد
نکردندش رها تا برکشد دم
دهانش را فرو بستند محکم
بلورین ساعدش بر هم ببستند
ز بیم جان، تنش محکم ببستند
بصد خواری بصندوقش نشاندند
وزانجا هم دران ساعت براندند
شبانروزی نیاسودند در راه
چو دو پیکر جهان بگرفته بر ماه
چو از خشکی سوی دریا رسیدند
زخشکی، سوی کشتی درکشیدند
بهر روزی در صندوق یکبار
گشادندی بران درماندهٔ کار
دران سختی چنان حور بهشتی
فرومانده نهان از اهل کشتی
همی گفتند صندوقی بقیرست
که اندر وی کنیزی بی نظیرست
ز بهر پادشاهی میبرندش
ازان پنهان چو ماهی میبرندش
چو روزی پنج در دریا براندند
بگردابی در آن دریا بماندند
برامد باد کژ از روی دریا
ز دریا موج میشد تا ثرّیا
گهی کشتی بسوی ماه بردی
گهی تا پشت ماهی راه بردی
فغان از مردم کشتی برآمد
جهان یکبارگی گفتی سرآمد
بآخر بند کشتی خرد بشکست
بگرد تخته باد کژ بپیوست
بدادند آن ستمگاران مسکین
در آب تلخ دریا، جان شیرین
ازان قوماند کی بر چوب پاره
فتادند از میانه با کناره
روان میگشت در گرداب صندوق
گهی میشد بماهی گه بعیوق
ببادی از زمانی تا زمانی
برفتی ازجهانی تا جهانی
دو استاد سپاهانی بشیناب
برون بردند جان از دست غرقاب
خبر زیشان سوی هر شهر بردند
که کشتی غرقه گشت و خلق مردند
کنون ای مرد خوشگوی نکوکار
در آن صندوق گلرخ را نگهدار
چودارد قصّه گلرخ درازی
برو تا قصّه هرمز بسازی
عطار نیشابوری : خسرونامه
در وفات قیصر و پادشاهی جهانگیر
چنین گفت آنکه پیر راستان بود
که او گویندهٔ این داستان بود
که چون از مرگ گل شش سال بگذشت
مگر بر شاه قیصر حال برگشت
سحرگاه اندر آمد حال او تنگ
فرو کردند از عمرش شباهنگ
ز پیری چون کمان شد پشت او را
جوانی رفت و پیری کشت او را
بخواند آنگه جهانگیر جهان را
بتخت خویش بنشاند آن جوانرا
بدو گفت ای گرامی تر زجانم
جهان خواهد ربودن از جهانم
جهان باد جوانی از سرم برد
بسر باری پسر را از برم برد
کنونم زندگانی رخت بربست
بسوی خاک رفتم باد در دست
دریغا عمرم از هفتاد بگذشت
چو گردی آمد و چون باد بگذشت
مرادر پیش کاری بس شگرفست
که راه من بدین دریای ژرفست
کنونم درجهان کاری نماندست
ز من تا مرگ بسیاری نماندست
ترا کار ای پسر اینست امروز
که چون خورشید باشی عالم افروز
اگر تو عدل ورزی همچو خورشید
جهانی عمر تو خواهند جاوید
اگر تو چون سلیمانی سرافراز
سر مویی ز موری سرمکش باز
بگفت این و دمش بگسست وجان رفت
بیک دم از جهان جاودان رفت
چو رفت از آب چون آتش فرو مرد
چراغ عمر او خوش خوش فرو مرد
چو قیصر را قیامت بر درآمد
بیک ره قامت عمرش سرآمد
همه اندام او از هم فروشد
برآمد جان و دل در غم فرو شد
فرو شد آفتاب اودر ایوان
برآمد ناله از ایوان بکیوان
شهی کو تیغ میزد همچو الماس
نهان کردند شخصش زیر کرباس
چو بربستند ناگاهش زنخدان
همه کار جهان اینجا ز نخ دان
چو زیر پنبه شد آن چشمهٔ نوش
برآورد آن ستم کش پنبه از گوش
چو در خاکش نهادند آب بردش
بزرگی رفت و خاکی کرد خردش
بسی جا ساخت، جای او زمین بود
بسی در تاخت و انجامش همین بود
چو آمد کوزهٔ عمرش فرو درد
نهنگ خاک ناگاهش فرو برد
بلندان بین که پست خاک گشتند
ز پستی و بلندی پاک گشتند
زمین چندانکه یک یک جای بینی
ز سر تا پای، سر تا پای بینی
چوپا و سر بسی بینی بره باز
ندانی سر ز پا آنجایگه باز
اگر از آهنی فرسوده گردی
وگرسنگی چو بید پوده گردی
اگر هستی تو چون خورشید مه روی
چو خورشیدت کند آخر سیه روی
اگر صاف جهانی دُرد گردی
وگر مرد بزرگی خرد گردی
ز مردم تابمردم ره بسی نیست
اگر مردت کسی اکنون کسی نیست
نخست از آب جو چون دست شویی
بچاه اندازو سر برنه چو گویی
کسی کز خویشتن گوید بسی او
چو مُرد آن خویشتن را دان کسی او
تحیّر را نهایت نیست پیدا
که یابد باز یک سوزن ز دریا
رهیست این راه بس بی حدّ وغایت
نه او را ابتدا ونه نهایت
نه از اول بود پیشان پدیدش
نه در آخر بود پایان پدیدش
فلک چون بی سر و بن دید این راه
سرش درگشت و پی گم کرد آنگاه
تو هم گردش بسی در پیش داری
چه میگویم که هم درخویش داری
همه عالم اگر بر هم نهادی
بنای جمله بر یکدم نهادی
دلت از عالمی چون خرّم آمد؟
که بنیاد همه بر ماتم آمد
بصد آویز عالم را چه داری
بگو تا واپسین دم را چه داری
نمیدارد ترا عالم که هستی
تو هم عالم مدار، از غم برستی
چرا در عالمی دل بسته داری
کزو غم در غمی پیوسته داری
بود هر ساعتت رنج و بلایی
که تا یک جو بدست آری ز جایی
بخون دل چو کوشیدی و مُردی
چو مردی حسرت جاوید بردی
بود صد بار چون عمرت شد از دست
بسر باری حساب جوجوت هست
چرا این حرصت اندر جمع مالست
که گر اینجا وگر آنجا وبالست
همه دنیا سرابی مینماید
که چون شوریده خوابی مینماید
چو روزی چند بودی رخت برگیر
دلت بر تخته نه از تخت برگیر
اگر عشرت کنی صد سال پیوست
شوی چون خاک آخر باد در دست
ز دنیا گر چه نقشی نیست کس را
هوسناکان بسی اند این هوس را
اگرچه بی سر و بن شد بسی زو
نمیبینم برون رفته کسی زو
برین رفعت چودایم خانه خیزست
قویتر منصبی، شاهی گریزست
چو در هر خانهیی بینی شه انگیز
چرا شطرنج میبازی فرو ریز
زمین گر ملک تو آمد همه جای
مشو غرّه که از گاویست بر پای
تو آن ساعت که از مادر بزادی
بتنگ و بند جان کندن فتادی
چو در جان کندنی ای مانده در دام
منه جان کندنت را زیستن نام
سرافرازی مکن چندین که ناگاه
بزاری سرنگون مانی تو در چاه
چو در دنیا نمیگنجی تو از خویش
چگونه در لحد گنجی بیندیش
تکبر میکنی و می ندانی
که هستی گلخنی امّا روانی
اگر در میکشید این پوست از تو
چه ماند گلخنی ای دوست از تو
هر آن نعمت که در روی زمینست
نجاست میشود از تو یقینست
اگرچه همچو جان زردرخورتست
نجاست چیست تعبیر زرتست
چه جویی در زر و نعمت ریاست
که هر دو هست در عقبی نجاست
زهی طوفان آتش بار دنیا
زهی خواب پریشان کار دنیا
اگر زین خواب بیداری دهندت
دمی صد جان بدلداری دهندت
اگر در خواب دنیا خفته مانی
بروز رستخیز آشفته مانی
همه شب خاک بیزی با چراغی
ز دود و گرد بگرفته دماغی
ز بهر نیم جو زرکان حرامست
ز صد جان باز جویی تا کدامست
ترا آخر چو مطلوبی عزیزست
نه چون مطلوب مرد خاک بیزست
تو هم انگار مرد خاک بیزی
چرا یک شب خدا را بر نخیزی
نداری در همه عالم کسی تو
چرا برخود نمیگریی بسی تو
اگر صد آشنا در خانه داری
چو میمیری همه بیگانه داری
نیاید هیچکس در گور با تو
مگر مشتی مگس یا مور با تو
اگر فعلی بد و گر نیک کردی
بگرمیت بسوزد یا بسردی
بجوجو، آنچ دزدیدی مه و سال
بدزدند از تو موران در چنان حال
دمی جز تخم بیکاری نکاری
که تو جز خویشتن داری نداری
ز پندار و منیست آن رنج پیوست
فروآسود هر کو از منی رست
زلا باید که اول در سرایی
اگر خواهی که از الا برآیی
که گر مویی ز هستی بازداری
جهانی بت پرستی باز دادی
به آسانیت این اندوه ندهند
بدست کاه برگی کوه ندهند
گرت یک ذرّه این اندوه باید
صفای بحر و صبر کوه باید
اگر پیش از اجل یک دم بمیری
دران یک دم همه عالم بگیری
نشستن مرگ را کاری نه خردست
که هر کو مرگ را بنشست مردست
اگر آگه شوی ای مرد مهجور
که از نزدیک کی ماندی چنین دور
ز حسرت داغ بر پهلو نهی تو
سر تشویر بر زانو نهی تو
درین غم تا نمیری بر نخیزی
زخود چون دیو از مردم گریزی
چو بردی از بسی شیطان سبق تو
ز عشق خود نپردازی بحق تو
بخود غرّه شدن زین بیش تا کی
ترا زین ناکسی خویش تا کی
اگر شایستهیی راه خدا را
بکلّی میل کش چشم هوا را
چو نابینا شود چشم هوابین
بحق بینا شود چشم خدا بین
تو پنداری که در کار خدایی
تو پیوسته پرستار هوایی
برآی آخر دمی از چاه دنیا
بیندیش از سیاستگاه عقبی
کجا آن گاو قصّابست آگاه
که خون او بخواهد ریخت در راه
اگر آگاه بودی گاوازان کار
چو گنجشگی فرو ماندی ازان بار
تو خودغافل تری زان گاو بسته
که میدانی چنین فارغ نشسته
مرا باری ازین غم دل نماندست
ازین مشکلترم مشکل نماندست
مرا گویند خواهی گشت خاکی
که در پیشست هر یک را هلاکی
اگرچه خاک گشتن خوش نباشد
شدم راضی اگر آتش نباشد
که او گویندهٔ این داستان بود
که چون از مرگ گل شش سال بگذشت
مگر بر شاه قیصر حال برگشت
سحرگاه اندر آمد حال او تنگ
فرو کردند از عمرش شباهنگ
ز پیری چون کمان شد پشت او را
جوانی رفت و پیری کشت او را
بخواند آنگه جهانگیر جهان را
بتخت خویش بنشاند آن جوانرا
بدو گفت ای گرامی تر زجانم
جهان خواهد ربودن از جهانم
جهان باد جوانی از سرم برد
بسر باری پسر را از برم برد
کنونم زندگانی رخت بربست
بسوی خاک رفتم باد در دست
دریغا عمرم از هفتاد بگذشت
چو گردی آمد و چون باد بگذشت
مرادر پیش کاری بس شگرفست
که راه من بدین دریای ژرفست
کنونم درجهان کاری نماندست
ز من تا مرگ بسیاری نماندست
ترا کار ای پسر اینست امروز
که چون خورشید باشی عالم افروز
اگر تو عدل ورزی همچو خورشید
جهانی عمر تو خواهند جاوید
اگر تو چون سلیمانی سرافراز
سر مویی ز موری سرمکش باز
بگفت این و دمش بگسست وجان رفت
بیک دم از جهان جاودان رفت
چو رفت از آب چون آتش فرو مرد
چراغ عمر او خوش خوش فرو مرد
چو قیصر را قیامت بر درآمد
بیک ره قامت عمرش سرآمد
همه اندام او از هم فروشد
برآمد جان و دل در غم فرو شد
فرو شد آفتاب اودر ایوان
برآمد ناله از ایوان بکیوان
شهی کو تیغ میزد همچو الماس
نهان کردند شخصش زیر کرباس
چو بربستند ناگاهش زنخدان
همه کار جهان اینجا ز نخ دان
چو زیر پنبه شد آن چشمهٔ نوش
برآورد آن ستم کش پنبه از گوش
چو در خاکش نهادند آب بردش
بزرگی رفت و خاکی کرد خردش
بسی جا ساخت، جای او زمین بود
بسی در تاخت و انجامش همین بود
چو آمد کوزهٔ عمرش فرو درد
نهنگ خاک ناگاهش فرو برد
بلندان بین که پست خاک گشتند
ز پستی و بلندی پاک گشتند
زمین چندانکه یک یک جای بینی
ز سر تا پای، سر تا پای بینی
چوپا و سر بسی بینی بره باز
ندانی سر ز پا آنجایگه باز
اگر از آهنی فرسوده گردی
وگرسنگی چو بید پوده گردی
اگر هستی تو چون خورشید مه روی
چو خورشیدت کند آخر سیه روی
اگر صاف جهانی دُرد گردی
وگر مرد بزرگی خرد گردی
ز مردم تابمردم ره بسی نیست
اگر مردت کسی اکنون کسی نیست
نخست از آب جو چون دست شویی
بچاه اندازو سر برنه چو گویی
کسی کز خویشتن گوید بسی او
چو مُرد آن خویشتن را دان کسی او
تحیّر را نهایت نیست پیدا
که یابد باز یک سوزن ز دریا
رهیست این راه بس بی حدّ وغایت
نه او را ابتدا ونه نهایت
نه از اول بود پیشان پدیدش
نه در آخر بود پایان پدیدش
فلک چون بی سر و بن دید این راه
سرش درگشت و پی گم کرد آنگاه
تو هم گردش بسی در پیش داری
چه میگویم که هم درخویش داری
همه عالم اگر بر هم نهادی
بنای جمله بر یکدم نهادی
دلت از عالمی چون خرّم آمد؟
که بنیاد همه بر ماتم آمد
بصد آویز عالم را چه داری
بگو تا واپسین دم را چه داری
نمیدارد ترا عالم که هستی
تو هم عالم مدار، از غم برستی
چرا در عالمی دل بسته داری
کزو غم در غمی پیوسته داری
بود هر ساعتت رنج و بلایی
که تا یک جو بدست آری ز جایی
بخون دل چو کوشیدی و مُردی
چو مردی حسرت جاوید بردی
بود صد بار چون عمرت شد از دست
بسر باری حساب جوجوت هست
چرا این حرصت اندر جمع مالست
که گر اینجا وگر آنجا وبالست
همه دنیا سرابی مینماید
که چون شوریده خوابی مینماید
چو روزی چند بودی رخت برگیر
دلت بر تخته نه از تخت برگیر
اگر عشرت کنی صد سال پیوست
شوی چون خاک آخر باد در دست
ز دنیا گر چه نقشی نیست کس را
هوسناکان بسی اند این هوس را
اگرچه بی سر و بن شد بسی زو
نمیبینم برون رفته کسی زو
برین رفعت چودایم خانه خیزست
قویتر منصبی، شاهی گریزست
چو در هر خانهیی بینی شه انگیز
چرا شطرنج میبازی فرو ریز
زمین گر ملک تو آمد همه جای
مشو غرّه که از گاویست بر پای
تو آن ساعت که از مادر بزادی
بتنگ و بند جان کندن فتادی
چو در جان کندنی ای مانده در دام
منه جان کندنت را زیستن نام
سرافرازی مکن چندین که ناگاه
بزاری سرنگون مانی تو در چاه
چو در دنیا نمیگنجی تو از خویش
چگونه در لحد گنجی بیندیش
تکبر میکنی و می ندانی
که هستی گلخنی امّا روانی
اگر در میکشید این پوست از تو
چه ماند گلخنی ای دوست از تو
هر آن نعمت که در روی زمینست
نجاست میشود از تو یقینست
اگرچه همچو جان زردرخورتست
نجاست چیست تعبیر زرتست
چه جویی در زر و نعمت ریاست
که هر دو هست در عقبی نجاست
زهی طوفان آتش بار دنیا
زهی خواب پریشان کار دنیا
اگر زین خواب بیداری دهندت
دمی صد جان بدلداری دهندت
اگر در خواب دنیا خفته مانی
بروز رستخیز آشفته مانی
همه شب خاک بیزی با چراغی
ز دود و گرد بگرفته دماغی
ز بهر نیم جو زرکان حرامست
ز صد جان باز جویی تا کدامست
ترا آخر چو مطلوبی عزیزست
نه چون مطلوب مرد خاک بیزست
تو هم انگار مرد خاک بیزی
چرا یک شب خدا را بر نخیزی
نداری در همه عالم کسی تو
چرا برخود نمیگریی بسی تو
اگر صد آشنا در خانه داری
چو میمیری همه بیگانه داری
نیاید هیچکس در گور با تو
مگر مشتی مگس یا مور با تو
اگر فعلی بد و گر نیک کردی
بگرمیت بسوزد یا بسردی
بجوجو، آنچ دزدیدی مه و سال
بدزدند از تو موران در چنان حال
دمی جز تخم بیکاری نکاری
که تو جز خویشتن داری نداری
ز پندار و منیست آن رنج پیوست
فروآسود هر کو از منی رست
زلا باید که اول در سرایی
اگر خواهی که از الا برآیی
که گر مویی ز هستی بازداری
جهانی بت پرستی باز دادی
به آسانیت این اندوه ندهند
بدست کاه برگی کوه ندهند
گرت یک ذرّه این اندوه باید
صفای بحر و صبر کوه باید
اگر پیش از اجل یک دم بمیری
دران یک دم همه عالم بگیری
نشستن مرگ را کاری نه خردست
که هر کو مرگ را بنشست مردست
اگر آگه شوی ای مرد مهجور
که از نزدیک کی ماندی چنین دور
ز حسرت داغ بر پهلو نهی تو
سر تشویر بر زانو نهی تو
درین غم تا نمیری بر نخیزی
زخود چون دیو از مردم گریزی
چو بردی از بسی شیطان سبق تو
ز عشق خود نپردازی بحق تو
بخود غرّه شدن زین بیش تا کی
ترا زین ناکسی خویش تا کی
اگر شایستهیی راه خدا را
بکلّی میل کش چشم هوا را
چو نابینا شود چشم هوابین
بحق بینا شود چشم خدا بین
تو پنداری که در کار خدایی
تو پیوسته پرستار هوایی
برآی آخر دمی از چاه دنیا
بیندیش از سیاستگاه عقبی
کجا آن گاو قصّابست آگاه
که خون او بخواهد ریخت در راه
اگر آگاه بودی گاوازان کار
چو گنجشگی فرو ماندی ازان بار
تو خودغافل تری زان گاو بسته
که میدانی چنین فارغ نشسته
مرا باری ازین غم دل نماندست
ازین مشکلترم مشکل نماندست
مرا گویند خواهی گشت خاکی
که در پیشست هر یک را هلاکی
اگرچه خاک گشتن خوش نباشد
شدم راضی اگر آتش نباشد
عطار نیشابوری : خسرونامه
در خاتمت کتاب گوید
الا ای شاهباز ساعد شاه
کلاهت چیست، از ماهیست تا ماه
تو بازی و کلاه تو چنانست
که ترکش نیم ترک آسمانست
اگر از سر براندازی کلاهت
نیاید هیچ چیزی بند راهت
کنون از هرچه میدانی برون آی
چو با هیچ آمدی آنگه درون آی
اگر با هیچ آیی ای همه چیز
تو باشی همچو من هیچ و همه نیز
زهی عطّار کز مشک معانی
اگر صد نافه بگشایی توانی
زبان در فشان تو مریزاد
بجز دُر از زبان تو مریزاد
سخن را سایه بر عرش مجیدست
که چون خورشید روشن آفریدست
سخن بالای این امکان ندارد
کسی منکر شود کو جان ندارد
کتاب من تماشاگاه جانست
نمودار جهان جاودانست
تماشای خرد گشت این معانی
تماشا کن بر آب زندگانی
خوشی نظّارهٔ این داستان کن
تماشای گل این بوستان کن
سخن گویان سخن بسیار گفتند
ولی نه شیوهٔ عطّار گفتند
جهان چون من سخن گویی ندیدست
که در شعردگر بویی ندیدست
ازان در شعر من اسرار یابند
که بوی از کلبهٔ عطّار یابند
چو عطّارم جهان پرمشک کردم
ز شعر تر نمد زین خشک کردم
ز دست روح جام جم چشیدم
زهر نوعی سخن درهم کشیدم
زهر در گفتم و بسیارگفتم
چو زیر چنگ شعری زار گفتم
بمعنی شعر من شعری و ماهست
خطش چون برقعی شعر سیاهست
کسی کز روی ظاهر شعر بیند
ز بحر شعر من کی قعر بیند
برون گیر از سخن راز کهن را
زبور پارسی خوان این سخن را
اگر آهسته فکر این کنی تو
بجان هر بیت را تحسین کنی تو
ببین تا ساحری به زین توان کرد
بانصافی مرا تحسین توان کرد
کسی کو چون منی را عیب جویست
همین گوید که او بسیار گویست
ولکین چون بسی دارم معانی
بسی گویم تو مشنو میتوانی
گهر آخر بدیدن نیز ارزد
چنین گفتن شنیدن نیز ارزد
برو برخوان و چون خواندی دعا کن
زمانی عیب این مسکین رها کن
جهان پر عیب و خلقی عیب جویست
که بی عیبی، خدای غیب گویست
چو من گفتم تو برخوانش تمامت
مراست این یادگاری تا قیامت
فسانه گر چه رازی معتبر بود
ولی مقصود من چیزی دگر بود
نمیدارم طمع مدح و ثنایی
ولیکن چشم میدارم دعایی
تو ای دل چند گویی چند جوشی
ترا آمد کنون وقت خموشی
جفاهایی که دیدی از فلک تو
بیک ره جمع گردان یک بیک تو
همه بر کاغذی بنویس سرباز
وزان پس کاغذت در آب انداز
نداری توخطی بر زندگانی
که میباید که جاویدان بمانی
تو چون هرگز نبودی بعد ازین هم
اگر هرگز نباشی نیست زین غم
برون از حد درین وادی پرچاه
فرو رفتند و کس برنامد از راه
رهی دورست و منزل ناپدیدار
خرد گم کرده ره دل ناپدیدار
مرا باری دل از هیبت دو نیمست
که میدانم که این کاری عظیمست
بسی سر رشتهٔ این کار جستم
بسی سر نقطهٔ پرگار جستم
مرا نگشاد حیرت این گره باز
ندیدم شه ره و ماندم زره باز
کنون چون من نه دل دیدم نه دلدار
مرا کار آمد از ناآمد کار
درین عالم که روی آوردهام من
دو عالم بادوموی آوردهام من
چو گردد روز مرگم دم گسسته
شود آن هر دو موی از هم گسسته
من آن خواهم ز عشق بی نشانی
که نامم محو گردد جاودانی
اگر نام من از دیوان بر آید
کجا تن در دهم گر جان برآید
تنم گم گشت چون جان بود غالب
شدم مغلوب چون آن بود غالب
ازین ویرانه بیرون میروم من
نمیدانم که تا چون میروم من
چومردن بود این زادن چرا بود
چو رفتن بود استادن چرا بود
چراجان با جسدانباز میگشت
چو بر حسرت بآنجا باز میگشت
کسی کو مرغ دام آب و گل شد
بران کس سرنگونساری سجل شد
جهانی خلق بین ناشاد مانده
همه از خویش در فریاد مانده
گر آسانی طلب کردیم مادام
بدشواری بسر بردیم ناکام
بزیر سایه سر داریم جمله
که سر سوی فنا آریم جمله
دلا چندین مدم چون کار افتاد
که همچون سر ترا بسیار افتاد
برو کنجی گزین و ره بدر بر
بمجهولی فرو شو ره بسر بر
کسانی کافت شهوت بدیدند
بزر مجهولی خود را خریدند
کسی دارد بعالم کار و باری
که در عالم ندارد هیچ کاری
فراغت جوی تا باشی دمی خوش
که تا آسان گذاری عالمی خوش
چو ضد در ضد ببینی تو در آغاز
بدانی قدر جسم خویشتن باز
ز عالم گر کسی فارغ بود نیک
ازو مشغول تر باشد بحق لیک
کسی داند درین ره قدر دیده
که نابینا بود کنجی گزیده
چو میبینی کزین طاس نگونسار
بلا میبارد از صد گونه هموار
اگر در عافیت ای مور در طاس
بشب آری تو قدر روز بشناس
خداوندا بلای چرخ گردان
ازین سرگشتهٔ گردان بگردان
خداوندا بسی بیهوده گفتم
فراوان بوده و نابوده گفتم
اگرچه جرم عاصی صد جهانست
ولی یک ذرّه فضلت بیش از آنست
چو مار ا نیست جز تقصیر طاعت
چه وزن آریم مشتی کم بضاعت
چو از ما اوفتاد این کار ما را
خداوندا بما مگذار ما را
دریغ بیکسان خویشتن بین
نیاز مفلسان ممتحن بین
گرانباریم ما را رایگان بخش
زیانکاری بی سرمایگان بخش
اگر ما را بخواهی کرد نومید
کرم پس با که خواهی کرد جاوید
رحیمی، خلق را معصوم گردان
ز لطف خویش نامحروم گردان
خدایا گر بصورت آدمیایم
نه ایم آگاه مشتی اعجمی ایم
چو ما هستیم مشتی نو مسلمان
براوردیم انگشتی در ایمان
ز مشتی خاک انگشتی تمامست
منه انگشت بر دیگر که خامست
کسی کو غایب از تو یکزمانست
در آن دم کافرست اما نهانست
اگر خود غایبی پیوسته باشد
در اسلام بر وی بسته باشد
حضوری بخش ای پروردگارم
که من غایب شدن طاقت ندارم
مرا از خلق برهانی توانی
چو کارم با تو افتد آن تو دانی
خدایا میروم تو رهبرم باش
حقیقت بخش جان غمخورم باش
چو گفتم مدتی افسانهٔ تو
بمردم با دلی دیوانهٔ تو
اگر طفلم مرا این بس بلاغت
که دادیم از همه عالم فراغت
مرا گر بود انسی در زمانه
بمادر بود و او رفت از میانه
اگرچه رابعه صد تهمتن بود
ولیک او ثانی آن شیر زن بود
چنان پشتی قوی بود آن ضعیفه
که پشت شرع را روی خلیفه
اگرچه عنکبوتی ناتوان بود
ولکین بر سر من پیلبان بود
نه چندانست بر جانم غم او
که بتوان کرد هرگز ماتم او
بیا تا آه ازین غم برنیارم
غمش در دل کشم دم برنیارم
چو محرم نیست این غم با که گویم
مرا او بود محرم با که گویم
گر او را ندهد اینجا آمدن دست
مرا عمری نماند، آنجا شدن هست
اگر با او رسم با او بگویم
غمی کز مرگ او آمد برویم
نبود او زن که مرد معنوی بود
سحرگاهان دعای او قوی بود
عجب آه سحرگاهیش بودی
ز هر آهی بحق راهیش بودی
چو سالی بیست هست اکنون زیادت
که نه چادر نه موزه بود عادت
ز دنیا فارغ و دولت گزیده
گرفته گوشه و عزلت گزیده
بتو آورده روی ای رهنمایش
بسی زد حلقه بر در درگشایش
تو میدانی که در درد تو چون بود
که رویش هر سحرپر اشک خون بود
بسی در گریه و در بیقراری
شبانروزی ترا خوانده بزاری
بپشتی تو عمری کار کرده
ز شوقت روی در دیوار کرده
تو بودی از دو عالم ناگزیرش
بفضلت دست گیر ای دستگیرش
تنش را خواب خوش ده در سلامت
دلش بیدار گردان تا قیامت
درون خاک او شمعی برافروز
که نه در شب فرو میرد نه در روز
ز پیش آن بهشت جاودانی
دری در گور او کن میتوانی
اگر گردیش از دنیاست قسمت
بشو از وی بیک باران رحمت
نداکردت بسی و تو شنودی
ندایی بشنوانش از خود بزودی
کفن در بر حریر خلد گردانش
لحد کن مرغزاری بر تن و جانش
بصدق دل چو بسیارت وفاداشت
امید او روا کن کو ترا داشت
مگردان از من تیمار دیده
مددهای دعای او بریده
کسی کو در دعا آرد مرا یاد
همه وقتی نگهدارش خدا باد
کلاهت چیست، از ماهیست تا ماه
تو بازی و کلاه تو چنانست
که ترکش نیم ترک آسمانست
اگر از سر براندازی کلاهت
نیاید هیچ چیزی بند راهت
کنون از هرچه میدانی برون آی
چو با هیچ آمدی آنگه درون آی
اگر با هیچ آیی ای همه چیز
تو باشی همچو من هیچ و همه نیز
زهی عطّار کز مشک معانی
اگر صد نافه بگشایی توانی
زبان در فشان تو مریزاد
بجز دُر از زبان تو مریزاد
سخن را سایه بر عرش مجیدست
که چون خورشید روشن آفریدست
سخن بالای این امکان ندارد
کسی منکر شود کو جان ندارد
کتاب من تماشاگاه جانست
نمودار جهان جاودانست
تماشای خرد گشت این معانی
تماشا کن بر آب زندگانی
خوشی نظّارهٔ این داستان کن
تماشای گل این بوستان کن
سخن گویان سخن بسیار گفتند
ولی نه شیوهٔ عطّار گفتند
جهان چون من سخن گویی ندیدست
که در شعردگر بویی ندیدست
ازان در شعر من اسرار یابند
که بوی از کلبهٔ عطّار یابند
چو عطّارم جهان پرمشک کردم
ز شعر تر نمد زین خشک کردم
ز دست روح جام جم چشیدم
زهر نوعی سخن درهم کشیدم
زهر در گفتم و بسیارگفتم
چو زیر چنگ شعری زار گفتم
بمعنی شعر من شعری و ماهست
خطش چون برقعی شعر سیاهست
کسی کز روی ظاهر شعر بیند
ز بحر شعر من کی قعر بیند
برون گیر از سخن راز کهن را
زبور پارسی خوان این سخن را
اگر آهسته فکر این کنی تو
بجان هر بیت را تحسین کنی تو
ببین تا ساحری به زین توان کرد
بانصافی مرا تحسین توان کرد
کسی کو چون منی را عیب جویست
همین گوید که او بسیار گویست
ولکین چون بسی دارم معانی
بسی گویم تو مشنو میتوانی
گهر آخر بدیدن نیز ارزد
چنین گفتن شنیدن نیز ارزد
برو برخوان و چون خواندی دعا کن
زمانی عیب این مسکین رها کن
جهان پر عیب و خلقی عیب جویست
که بی عیبی، خدای غیب گویست
چو من گفتم تو برخوانش تمامت
مراست این یادگاری تا قیامت
فسانه گر چه رازی معتبر بود
ولی مقصود من چیزی دگر بود
نمیدارم طمع مدح و ثنایی
ولیکن چشم میدارم دعایی
تو ای دل چند گویی چند جوشی
ترا آمد کنون وقت خموشی
جفاهایی که دیدی از فلک تو
بیک ره جمع گردان یک بیک تو
همه بر کاغذی بنویس سرباز
وزان پس کاغذت در آب انداز
نداری توخطی بر زندگانی
که میباید که جاویدان بمانی
تو چون هرگز نبودی بعد ازین هم
اگر هرگز نباشی نیست زین غم
برون از حد درین وادی پرچاه
فرو رفتند و کس برنامد از راه
رهی دورست و منزل ناپدیدار
خرد گم کرده ره دل ناپدیدار
مرا باری دل از هیبت دو نیمست
که میدانم که این کاری عظیمست
بسی سر رشتهٔ این کار جستم
بسی سر نقطهٔ پرگار جستم
مرا نگشاد حیرت این گره باز
ندیدم شه ره و ماندم زره باز
کنون چون من نه دل دیدم نه دلدار
مرا کار آمد از ناآمد کار
درین عالم که روی آوردهام من
دو عالم بادوموی آوردهام من
چو گردد روز مرگم دم گسسته
شود آن هر دو موی از هم گسسته
من آن خواهم ز عشق بی نشانی
که نامم محو گردد جاودانی
اگر نام من از دیوان بر آید
کجا تن در دهم گر جان برآید
تنم گم گشت چون جان بود غالب
شدم مغلوب چون آن بود غالب
ازین ویرانه بیرون میروم من
نمیدانم که تا چون میروم من
چومردن بود این زادن چرا بود
چو رفتن بود استادن چرا بود
چراجان با جسدانباز میگشت
چو بر حسرت بآنجا باز میگشت
کسی کو مرغ دام آب و گل شد
بران کس سرنگونساری سجل شد
جهانی خلق بین ناشاد مانده
همه از خویش در فریاد مانده
گر آسانی طلب کردیم مادام
بدشواری بسر بردیم ناکام
بزیر سایه سر داریم جمله
که سر سوی فنا آریم جمله
دلا چندین مدم چون کار افتاد
که همچون سر ترا بسیار افتاد
برو کنجی گزین و ره بدر بر
بمجهولی فرو شو ره بسر بر
کسانی کافت شهوت بدیدند
بزر مجهولی خود را خریدند
کسی دارد بعالم کار و باری
که در عالم ندارد هیچ کاری
فراغت جوی تا باشی دمی خوش
که تا آسان گذاری عالمی خوش
چو ضد در ضد ببینی تو در آغاز
بدانی قدر جسم خویشتن باز
ز عالم گر کسی فارغ بود نیک
ازو مشغول تر باشد بحق لیک
کسی داند درین ره قدر دیده
که نابینا بود کنجی گزیده
چو میبینی کزین طاس نگونسار
بلا میبارد از صد گونه هموار
اگر در عافیت ای مور در طاس
بشب آری تو قدر روز بشناس
خداوندا بلای چرخ گردان
ازین سرگشتهٔ گردان بگردان
خداوندا بسی بیهوده گفتم
فراوان بوده و نابوده گفتم
اگرچه جرم عاصی صد جهانست
ولی یک ذرّه فضلت بیش از آنست
چو مار ا نیست جز تقصیر طاعت
چه وزن آریم مشتی کم بضاعت
چو از ما اوفتاد این کار ما را
خداوندا بما مگذار ما را
دریغ بیکسان خویشتن بین
نیاز مفلسان ممتحن بین
گرانباریم ما را رایگان بخش
زیانکاری بی سرمایگان بخش
اگر ما را بخواهی کرد نومید
کرم پس با که خواهی کرد جاوید
رحیمی، خلق را معصوم گردان
ز لطف خویش نامحروم گردان
خدایا گر بصورت آدمیایم
نه ایم آگاه مشتی اعجمی ایم
چو ما هستیم مشتی نو مسلمان
براوردیم انگشتی در ایمان
ز مشتی خاک انگشتی تمامست
منه انگشت بر دیگر که خامست
کسی کو غایب از تو یکزمانست
در آن دم کافرست اما نهانست
اگر خود غایبی پیوسته باشد
در اسلام بر وی بسته باشد
حضوری بخش ای پروردگارم
که من غایب شدن طاقت ندارم
مرا از خلق برهانی توانی
چو کارم با تو افتد آن تو دانی
خدایا میروم تو رهبرم باش
حقیقت بخش جان غمخورم باش
چو گفتم مدتی افسانهٔ تو
بمردم با دلی دیوانهٔ تو
اگر طفلم مرا این بس بلاغت
که دادیم از همه عالم فراغت
مرا گر بود انسی در زمانه
بمادر بود و او رفت از میانه
اگرچه رابعه صد تهمتن بود
ولیک او ثانی آن شیر زن بود
چنان پشتی قوی بود آن ضعیفه
که پشت شرع را روی خلیفه
اگرچه عنکبوتی ناتوان بود
ولکین بر سر من پیلبان بود
نه چندانست بر جانم غم او
که بتوان کرد هرگز ماتم او
بیا تا آه ازین غم برنیارم
غمش در دل کشم دم برنیارم
چو محرم نیست این غم با که گویم
مرا او بود محرم با که گویم
گر او را ندهد اینجا آمدن دست
مرا عمری نماند، آنجا شدن هست
اگر با او رسم با او بگویم
غمی کز مرگ او آمد برویم
نبود او زن که مرد معنوی بود
سحرگاهان دعای او قوی بود
عجب آه سحرگاهیش بودی
ز هر آهی بحق راهیش بودی
چو سالی بیست هست اکنون زیادت
که نه چادر نه موزه بود عادت
ز دنیا فارغ و دولت گزیده
گرفته گوشه و عزلت گزیده
بتو آورده روی ای رهنمایش
بسی زد حلقه بر در درگشایش
تو میدانی که در درد تو چون بود
که رویش هر سحرپر اشک خون بود
بسی در گریه و در بیقراری
شبانروزی ترا خوانده بزاری
بپشتی تو عمری کار کرده
ز شوقت روی در دیوار کرده
تو بودی از دو عالم ناگزیرش
بفضلت دست گیر ای دستگیرش
تنش را خواب خوش ده در سلامت
دلش بیدار گردان تا قیامت
درون خاک او شمعی برافروز
که نه در شب فرو میرد نه در روز
ز پیش آن بهشت جاودانی
دری در گور او کن میتوانی
اگر گردیش از دنیاست قسمت
بشو از وی بیک باران رحمت
نداکردت بسی و تو شنودی
ندایی بشنوانش از خود بزودی
کفن در بر حریر خلد گردانش
لحد کن مرغزاری بر تن و جانش
بصدق دل چو بسیارت وفاداشت
امید او روا کن کو ترا داشت
مگردان از من تیمار دیده
مددهای دعای او بریده
کسی کو در دعا آرد مرا یاد
همه وقتی نگهدارش خدا باد