عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۴
منم آنکس که شادی را سر و کاری نمی بینم
به عالم خوشدلی را روز بازاری نمی بینم
درختی طرفه شد عالم که من چندانکه می جویم
بجز اندوه و اندیشه برو باری نمی بینم
جوانی گلستان خرم و تازه است و من هرگز
گلی زین گلستان تازه بی خاری نمی بینم
درین دوران دل خرم بدان آوازه می ماند
کزو جز نام و آوازه من آثاری نمی بینم
دلی آزاد وقتی خوش نه روزی بلکه یک ساعت
به عالم گر کسی دیدست من باری نمی بینم
کدامین روز کزد گردون سیه میغی نمی خیزد؟
کدامین شب که ایام آزاری نمی بینم؟
زاسباب طرب در طبع جز وحشت نمی یابم
ز انواع فرح بر دل بجز باری نمی بینم
فلک از پار تا امسال با من تند شد زآنسان
کزو هر لحظه جز رنجی و آزاری نمی بینم
چه سود ار کار من هر روز بالا بیشتر گیرد؟
چو من خود را به وقت عیش بر کاری نمی بینم
عزیزان رفته اند از چشم و غمشان مانده اندر دل
به غم خوردن ز خود بهتر سزاواری نمی بینم
نگهدارم درین حالت مگر هم لطف حق گردد؟
که من بهتر ز لطف حق نگهداری نمی بینم
به عالم خوشدلی را روز بازاری نمی بینم
درختی طرفه شد عالم که من چندانکه می جویم
بجز اندوه و اندیشه برو باری نمی بینم
جوانی گلستان خرم و تازه است و من هرگز
گلی زین گلستان تازه بی خاری نمی بینم
درین دوران دل خرم بدان آوازه می ماند
کزو جز نام و آوازه من آثاری نمی بینم
دلی آزاد وقتی خوش نه روزی بلکه یک ساعت
به عالم گر کسی دیدست من باری نمی بینم
کدامین روز کزد گردون سیه میغی نمی خیزد؟
کدامین شب که ایام آزاری نمی بینم؟
زاسباب طرب در طبع جز وحشت نمی یابم
ز انواع فرح بر دل بجز باری نمی بینم
فلک از پار تا امسال با من تند شد زآنسان
کزو هر لحظه جز رنجی و آزاری نمی بینم
چه سود ار کار من هر روز بالا بیشتر گیرد؟
چو من خود را به وقت عیش بر کاری نمی بینم
عزیزان رفته اند از چشم و غمشان مانده اندر دل
به غم خوردن ز خود بهتر سزاواری نمی بینم
نگهدارم درین حالت مگر هم لطف حق گردد؟
که من بهتر ز لطف حق نگهداری نمی بینم
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۸
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - حبسیه
هیچ کس چاره ساز کارم نیست
چه کنم بخت سازگارم نیست
کشته صبر و انتظارم و باز
چاره جز صبر و انتظارم نیست
چه عجب گر ز بخت نومیدم
دلکی بس امیدوارم نیست
جز به تأثیر نحس انجم را
نظری سوی روزگارم نیست
باغ عیش مرا خزان دریافت
آه کامید نوبهارم نیست
غرقه در آهنم چو دیوانه
گر چه با دیو کارزارم نیست
چند خواهم ز هر کسی یاری؟
که کند یاریم، چو یارم نیست!
زین دیارم نژاد بود ولیک
هیچ یار اندرین دیارم نیست!
ز آن مئی کز پی نشاط خورند
بهره جز محنت خمارم نیست
با همه رنج و محنت این بتر است
که غمم هست و غمگسارم نیست
با دل رنجه و تن رنجور
طاقت بند شهریارم نیست
آه و دردا که شهریار مرا
خبر از نالهای زارم نیست
خسروا زینهار کز عالم
جز به نزد تو زینهارم نیست!
گر بترسیدم از سیاست تو
ببر اهل عقل عارم نیست
بار عبرت نمای من تیغ است
گر ازین بار اعتبارم نیست
تاین یکی بار، عذر من بپذیر
گر چه خود روی اعتذارم نیست
خود گرفتم که با غم زندان
محنت بند استوارم نیست
کشتنم را بس اینقدر باری
که برت گاه بار، بارم نیست
بیشتر زین مدارم از خود دور
که ازین بیشتر قرارم نیست
نیست شب کز سرشک خونینم
دانه لعل در کنارم نیست
از پی حرز جان خود در بند
جز دعا گفتن تو کارم نیست
رنجم آنست کز تو مهجورم
ور نه باک از چنین هزارم نیست
محنت من ز ملک و مال منست
هر دو گر عاقلم به کارم نیست
هم در این قلعه خانه ام فرمای
که برین جای اختیارم نیست
کز نر و ماده جز من و طفلی
هیچ کس زنده در تبارم نیست
در دل از بس ندم که هست مرا
طاقت آنکه دم برآرم نیست
غرقه گشتم به محنتی که در آن
غم این رنج بیکنارم نیست
چه کنم بخت سازگارم نیست
کشته صبر و انتظارم و باز
چاره جز صبر و انتظارم نیست
چه عجب گر ز بخت نومیدم
دلکی بس امیدوارم نیست
جز به تأثیر نحس انجم را
نظری سوی روزگارم نیست
باغ عیش مرا خزان دریافت
آه کامید نوبهارم نیست
غرقه در آهنم چو دیوانه
گر چه با دیو کارزارم نیست
چند خواهم ز هر کسی یاری؟
که کند یاریم، چو یارم نیست!
زین دیارم نژاد بود ولیک
هیچ یار اندرین دیارم نیست!
ز آن مئی کز پی نشاط خورند
بهره جز محنت خمارم نیست
با همه رنج و محنت این بتر است
که غمم هست و غمگسارم نیست
با دل رنجه و تن رنجور
طاقت بند شهریارم نیست
آه و دردا که شهریار مرا
خبر از نالهای زارم نیست
خسروا زینهار کز عالم
جز به نزد تو زینهارم نیست!
گر بترسیدم از سیاست تو
ببر اهل عقل عارم نیست
بار عبرت نمای من تیغ است
گر ازین بار اعتبارم نیست
تاین یکی بار، عذر من بپذیر
گر چه خود روی اعتذارم نیست
خود گرفتم که با غم زندان
محنت بند استوارم نیست
کشتنم را بس اینقدر باری
که برت گاه بار، بارم نیست
بیشتر زین مدارم از خود دور
که ازین بیشتر قرارم نیست
نیست شب کز سرشک خونینم
دانه لعل در کنارم نیست
از پی حرز جان خود در بند
جز دعا گفتن تو کارم نیست
رنجم آنست کز تو مهجورم
ور نه باک از چنین هزارم نیست
محنت من ز ملک و مال منست
هر دو گر عاقلم به کارم نیست
هم در این قلعه خانه ام فرمای
که برین جای اختیارم نیست
کز نر و ماده جز من و طفلی
هیچ کس زنده در تبارم نیست
در دل از بس ندم که هست مرا
طاقت آنکه دم برآرم نیست
غرقه گشتم به محنتی که در آن
غم این رنج بیکنارم نیست
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
فلکی شروانی : اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲
دلا تا کی همی جوئی منی را
چه داری دوست هرزه دشمنی را
چرا جوئی وفا از بی وفائی
چه کوبی بیهده سرد آهنی را
ایا سوسن بناگوشی که داری
برشگ خویشتن هر سوسنی را
یکی زین برزن ناراه تر شو
که بر آتش نشانی برزنی را
دل من ارزنی عشق تو گوئی
چه سائی زیر گوئی ارزنی را
ببخشا ای پسر بر من ببخشا
مکش در عشق خیره چون منی را
چه داری دوست هرزه دشمنی را
چرا جوئی وفا از بی وفائی
چه کوبی بیهده سرد آهنی را
ایا سوسن بناگوشی که داری
برشگ خویشتن هر سوسنی را
یکی زین برزن ناراه تر شو
که بر آتش نشانی برزنی را
دل من ارزنی عشق تو گوئی
چه سائی زیر گوئی ارزنی را
ببخشا ای پسر بر من ببخشا
مکش در عشق خیره چون منی را
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۷
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - تسلیت از درگذشت مادر سلطان ارسلان بن طغرل
در گلشن ایام نسیمی ز وفا نیست
در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست
بر خوانچه مینای فلک خود همه قرص است
و آن هم زپی گرسنه چشمان چوما نیست
پنهای فلک حبر ندارد که به تحقیق
بر مائده او به جز این ترش ابا نیست
هر لحظه جوانی بگشد عالم اگر چند
جز بر سر پیران اثر گرد دعا نیست
آنجا که امل دام نهد باز و مگس هست
لیکن چو اجل تیغ گشد میرو گدا نیست
در راه فنا خلق چو دندانه شانه است
کائینه آن، روی چو این سطح قفا نیست
آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش
یا هست، در ادراک نمی آید و یا نیست
خاک است میان خانه افلاک و لیکن
چندان که نه بندد ره سیلاب بلا نیست
بر گیسه عالم چه زنی دست که در وی
از عقد بها یک گهر بیش بها نیست
کمتر بود از یک نفس امید فراغت
گر هست تو را حاصل، و الله که مرانیست
الحق گهری سخت ثمین است امان لیک
افسوس که بر صفحه شمشیر بقا نیست
روی دل از این شاهد بد مهر بگردان
کانجا که جمال است علی القطع وفا نیست
هم مالک دریاست، زمین هم ملک کان
برجای عظیم است ولی نیک ادا نیست
مجروح هوائی ز هوان دست بیفشان
زیراک هوان نیست هر آنجا که هوا نیست
چون سبزه زره پوش بباغ آی که دردی
زوبین زندت غنچه و گر چند کیا نیست
زین عالم خونخواره دلی خونشده چون لعل
دانم که مرا هست ندانم که کرا نیست
بر چرخ چه دعوی کنم از بخت چگویم
چون محنت عمرم ز تفاسیر کوا نیست
دیماه فنا تاختن آورد جهان را
خورشید امان جز کنف ظل خدا نیست
از خطه اقبال شه مشرق و مغرب
گر نیم قدم پیش نهی خطه خطا نیست
چون صورت پیگانش که سیراب ظفر باد
در باغچه معرکه یک زهر گیا نیست
جز شاخ زمستانی و جز مرغ خزانی
در دولت او گیست که با برگ و نوا نیست
ای شاه. ضمیر تو که در پرده صبر است
مهری است که چون ماه نو انگشت نمانیست
بر رأی تو پیداست که این حادثه صعب
دردی است که در سر شده قانونش دوا نیست
کس، نوش نکرده است زخمخانه دوران
یک جام صفا کاخر او دُرد جفا نیست
پائی و سری نیست بزیر فلک دون
کز دست فلک همچو فلک بی سر وپا نیست
در باغ جهان گلبن امید ز تخمی است
کاو را به چنین آب و هوا نشو و نما نیست
در خار سر سوزن درزی نگذشت است
یک جامه که چون پیرهن غنچه قبا نیست
با این همه هم مرهم تسلیم که از وی
چون در گذری صورت بهبود شفا نیست
این خاتمت کل عزاهای ملوک است
کاندر پی وی فاتحه ی هیچ عزا نیست
خلد ابدی باد جزای تو در این رنج
کان را که گذشت است به جزخلدجزانیست
در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست
بر خوانچه مینای فلک خود همه قرص است
و آن هم زپی گرسنه چشمان چوما نیست
پنهای فلک حبر ندارد که به تحقیق
بر مائده او به جز این ترش ابا نیست
هر لحظه جوانی بگشد عالم اگر چند
جز بر سر پیران اثر گرد دعا نیست
آنجا که امل دام نهد باز و مگس هست
لیکن چو اجل تیغ گشد میرو گدا نیست
در راه فنا خلق چو دندانه شانه است
کائینه آن، روی چو این سطح قفا نیست
آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش
یا هست، در ادراک نمی آید و یا نیست
خاک است میان خانه افلاک و لیکن
چندان که نه بندد ره سیلاب بلا نیست
بر گیسه عالم چه زنی دست که در وی
از عقد بها یک گهر بیش بها نیست
کمتر بود از یک نفس امید فراغت
گر هست تو را حاصل، و الله که مرانیست
الحق گهری سخت ثمین است امان لیک
افسوس که بر صفحه شمشیر بقا نیست
روی دل از این شاهد بد مهر بگردان
کانجا که جمال است علی القطع وفا نیست
هم مالک دریاست، زمین هم ملک کان
برجای عظیم است ولی نیک ادا نیست
مجروح هوائی ز هوان دست بیفشان
زیراک هوان نیست هر آنجا که هوا نیست
چون سبزه زره پوش بباغ آی که دردی
زوبین زندت غنچه و گر چند کیا نیست
زین عالم خونخواره دلی خونشده چون لعل
دانم که مرا هست ندانم که کرا نیست
بر چرخ چه دعوی کنم از بخت چگویم
چون محنت عمرم ز تفاسیر کوا نیست
دیماه فنا تاختن آورد جهان را
خورشید امان جز کنف ظل خدا نیست
از خطه اقبال شه مشرق و مغرب
گر نیم قدم پیش نهی خطه خطا نیست
چون صورت پیگانش که سیراب ظفر باد
در باغچه معرکه یک زهر گیا نیست
جز شاخ زمستانی و جز مرغ خزانی
در دولت او گیست که با برگ و نوا نیست
ای شاه. ضمیر تو که در پرده صبر است
مهری است که چون ماه نو انگشت نمانیست
بر رأی تو پیداست که این حادثه صعب
دردی است که در سر شده قانونش دوا نیست
کس، نوش نکرده است زخمخانه دوران
یک جام صفا کاخر او دُرد جفا نیست
پائی و سری نیست بزیر فلک دون
کز دست فلک همچو فلک بی سر وپا نیست
در باغ جهان گلبن امید ز تخمی است
کاو را به چنین آب و هوا نشو و نما نیست
در خار سر سوزن درزی نگذشت است
یک جامه که چون پیرهن غنچه قبا نیست
با این همه هم مرهم تسلیم که از وی
چون در گذری صورت بهبود شفا نیست
این خاتمت کل عزاهای ملوک است
کاندر پی وی فاتحه ی هیچ عزا نیست
خلد ابدی باد جزای تو در این رنج
کان را که گذشت است به جزخلدجزانیست
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - تاسف از درگذشت صدرالدین عبداللطیف خجندی و تهنیت به جمال الدین خجندی
در دیده ی زمانه، نشان حیا نماند
در سینه سپهر، امید وفا نماند
یک مهره بر بساط بقا، کم نهاد کس
کز چشم بد حریف بزخم دغا نماند
وقت است اگر خراب شود حجره ی هنر
چون دزد فتنه حفره زدو کدخدا نماند
در مجلس حدوث، حریفان انس را
یک سر فرو نرفته ز جام فنا نماند
رک برفنای عالم می خورده راست نه
زیرا که هیچ اهل در این ماجرا نماید
یک دم، که بامداد فتوحی شود تو را
دست طمع بشوی، که درعهدما نماید
آزادگان شدند، بدست من و تو، جز
آه و دریغ و ناله واحسرتا، نماند
وان چرب آخری، که از او باد کبر وفضل
آکنده یال بود و در این سبز جا نماند
امروز کز نشیمن دولت علی الخصوص
باز و همای فر کبوتر، نما نماند
ذرات صبر، گوشه گرفتند سایه وار
زیرا که آفتاب امل را ضیا نماند
درهم شکست، غنچه نو عهد مهد ناز
چون در چمن رخاوت باد صبا نماند
ای صورت امید، چو گل خرقه کن قبا
کان روضه فتوت و باغ عطا نماند
وی شام انتظار بدر پیرهن چو صبح
کان آفتاب همت و چرخ سخا نماند
راوی، بدرد گفت دریغا که آن همای
زین آستان پرید و مرا آشنا نماند
گوئی کزان شجر ثمر تازه بر نرست
آیا از آن سلف خلف الصدق جا نماند
دولت بدو نمود جمال امین دین
یعنی که چشم باز کن آخر چرا نماند
خورشید همتی که زمطلع چوحمله برد
جز یک سواره ی چو سهیل و سها نماند
گر در رکاب او، چو عنان بر فلک کشید
یک درد چشم تیره بی توتیا نماند
بی ارغنون خامه صالح گه صریر
شهرود ملک را، زمصالح نوا نماند
ای آنکه کدخدای کفت نوبه پنج زد
تا شش جهت از او زسخا بینوا نماند
چون برق عزمت آمد روز ملک نداشت
چون سد حزمت آمد سهم بلا نماند
دردا، که خسته دل شدی از ضربت عنا
آری ز روزگار، دل بی عنا نماند
درّ یتیم عقد جلالی بسی بمان
کز بحر عمر آن صدف پر بها نماند
او در سمند نوبت حق آمد و بتاخت
چیزی بجز دعا بکف اقربا نماند
یارب ز چشمه سار کرم شربتی فرست
کان خوشگوار باده جام بقا نماند
صبری نثار سینه این قوم کن، از آنک
آنکس که آنش یافت از او سینه ها نماند
در سینه سپهر، امید وفا نماند
یک مهره بر بساط بقا، کم نهاد کس
کز چشم بد حریف بزخم دغا نماند
وقت است اگر خراب شود حجره ی هنر
چون دزد فتنه حفره زدو کدخدا نماند
در مجلس حدوث، حریفان انس را
یک سر فرو نرفته ز جام فنا نماند
رک برفنای عالم می خورده راست نه
زیرا که هیچ اهل در این ماجرا نماید
یک دم، که بامداد فتوحی شود تو را
دست طمع بشوی، که درعهدما نماید
آزادگان شدند، بدست من و تو، جز
آه و دریغ و ناله واحسرتا، نماند
وان چرب آخری، که از او باد کبر وفضل
آکنده یال بود و در این سبز جا نماند
امروز کز نشیمن دولت علی الخصوص
باز و همای فر کبوتر، نما نماند
ذرات صبر، گوشه گرفتند سایه وار
زیرا که آفتاب امل را ضیا نماند
درهم شکست، غنچه نو عهد مهد ناز
چون در چمن رخاوت باد صبا نماند
ای صورت امید، چو گل خرقه کن قبا
کان روضه فتوت و باغ عطا نماند
وی شام انتظار بدر پیرهن چو صبح
کان آفتاب همت و چرخ سخا نماند
راوی، بدرد گفت دریغا که آن همای
زین آستان پرید و مرا آشنا نماند
گوئی کزان شجر ثمر تازه بر نرست
آیا از آن سلف خلف الصدق جا نماند
دولت بدو نمود جمال امین دین
یعنی که چشم باز کن آخر چرا نماند
خورشید همتی که زمطلع چوحمله برد
جز یک سواره ی چو سهیل و سها نماند
گر در رکاب او، چو عنان بر فلک کشید
یک درد چشم تیره بی توتیا نماند
بی ارغنون خامه صالح گه صریر
شهرود ملک را، زمصالح نوا نماند
ای آنکه کدخدای کفت نوبه پنج زد
تا شش جهت از او زسخا بینوا نماند
چون برق عزمت آمد روز ملک نداشت
چون سد حزمت آمد سهم بلا نماند
دردا، که خسته دل شدی از ضربت عنا
آری ز روزگار، دل بی عنا نماند
درّ یتیم عقد جلالی بسی بمان
کز بحر عمر آن صدف پر بها نماند
او در سمند نوبت حق آمد و بتاخت
چیزی بجز دعا بکف اقربا نماند
یارب ز چشمه سار کرم شربتی فرست
کان خوشگوار باده جام بقا نماند
صبری نثار سینه این قوم کن، از آنک
آنکس که آنش یافت از او سینه ها نماند
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۹
ای جهانداری که خاطر قدراوجت راندید
گرچه در پرواز معنی، بال ادراکش بسوخت
نام صد دینار و اطلس بنده چون بشنید دوش
چهره ی دینار گونم همچو اطلس برفروخت
ریش رعنا کرد و در بازار مالیخولیا
رفت از آن دستار بخرید واز آن دراعه دوخت
خاطرش دیدیم هر دم بر سر راه امید
وعده ی خوش میفزود وعده ی تر میفروخت
چون سر از خاک امل برداشت روز باک بود
کاین چنین شادی جهان ازوی تنومندی ندوخت
گرچه در پرواز معنی، بال ادراکش بسوخت
نام صد دینار و اطلس بنده چون بشنید دوش
چهره ی دینار گونم همچو اطلس برفروخت
ریش رعنا کرد و در بازار مالیخولیا
رفت از آن دستار بخرید واز آن دراعه دوخت
خاطرش دیدیم هر دم بر سر راه امید
وعده ی خوش میفزود وعده ی تر میفروخت
چون سر از خاک امل برداشت روز باک بود
کاین چنین شادی جهان ازوی تنومندی ندوخت
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
بروزگار خودم بعد از این امید نماند
که گشت عودمن از گشت روزگار چوبید
سپید چشم و سیه فام میگذارم عمر
ز دستکاری شاه سیاه و صبح سفید
کلاه دولت من چون بیوفتاد از سر
زمانه، خاک فشان گو بر افسر جمشید
جوین بیوه زنان چون خورم که همت من
ورای قرصه ماه است و گرده خورشید
مرا به خنجر بهرام بر نیاید کام
کنون نیاز چه دارم به بربط ناهید
که گشت عودمن از گشت روزگار چوبید
سپید چشم و سیه فام میگذارم عمر
ز دستکاری شاه سیاه و صبح سفید
کلاه دولت من چون بیوفتاد از سر
زمانه، خاک فشان گو بر افسر جمشید
جوین بیوه زنان چون خورم که همت من
ورای قرصه ماه است و گرده خورشید
مرا به خنجر بهرام بر نیاید کام
کنون نیاز چه دارم به بربط ناهید
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
چو جانم گرامی همی داشتی
سرم را به گردون برافراشتی
ز روی بزرگی چه واجب کند
بیفکندن آن را که برداشتی
چه کردم نگوئی کزینسان مرا
میان جهان خوار بگذاشتی
تو تا کردی از مهر من دل تهی
دلم را ز حسرت بینباشتی
بگفتار بد خواه بی سنگ من
ز من روی یکباره برگاشتی
نبودی به دل آگه از راز من
در و غم همه راست پنداشتی
رخم را بزر آب کردی رقم
پس آنگه چو آیینه بنگاشتی
تو تا زادی از مادر پاک تن
همه تخم آزادگی کاشتی
چرا بازگشتی ز آیین خویش
چرا بر رخم چشم نگماشتی
نخواهمت هرگز مگر نیکوئی
از آن پس که بد خواهم انگاشتی
مبیناد چشم حسن هیچ روز
که با دشمنانت بود آشتی
سرم را به گردون برافراشتی
ز روی بزرگی چه واجب کند
بیفکندن آن را که برداشتی
چه کردم نگوئی کزینسان مرا
میان جهان خوار بگذاشتی
تو تا کردی از مهر من دل تهی
دلم را ز حسرت بینباشتی
بگفتار بد خواه بی سنگ من
ز من روی یکباره برگاشتی
نبودی به دل آگه از راز من
در و غم همه راست پنداشتی
رخم را بزر آب کردی رقم
پس آنگه چو آیینه بنگاشتی
تو تا زادی از مادر پاک تن
همه تخم آزادگی کاشتی
چرا بازگشتی ز آیین خویش
چرا بر رخم چشم نگماشتی
نخواهمت هرگز مگر نیکوئی
از آن پس که بد خواهم انگاشتی
مبیناد چشم حسن هیچ روز
که با دشمنانت بود آشتی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲