عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
صلح شاه ماد ولیدی پس از شش سال
یکی روز سر گرم پیکار و جنگ
بشمشیر و گرز و بتیر و خدنگ
که ناگه برگرفت آفتاب
سر جنکجویان بر آمد بخواب
همه دست از جنگ برداشتند
چو خورشید را تیره گون یافتند
همه دست از جنگ برداشتند
چو خورشید را تیره گون یافتند
بگفتند کاین خشم پروردگار
گرفته است بر ما، گه کارزار
که این روز روشن بمانند شام
همه کار ماگشت اینک تمام
چرا خون بریزیم از یکدگر
که هرگز نبینیم روی ظفر
از این پس نمائیم ما آشتی
تو گوئی که پیکار ناداشتی
چو این قصد کردند شد آفتاب
نکردند در جنگ دیگر شتاب
دوشه صلح کردند با یکدگر
سوی ماد ولیدی شدی رهسپر
چویک سال بگذشت ز این کارزار
شه ماد رنجور گشت و نزار
بفرمود آرید آژید هاک
که بینم من آن نوجوان پور پاک
بیامد پسر چون بنزد پدر
بدو گفت : فرزانه نور بصر
بسی رنج بردم در این روزگار
گشودم بسی کشور نامدار
سپارم بتو لشکر و کشورم
که مرگ آید اینک همی در برم
تو بیدار باش و تو هشیار باش
همه کشورت را نگهدار باش
بیزدان گرای و باو پناه
چو خواهی که بر تخت باشی تو شاه
چو این گفت بفشرد دست پسر
بگفتا شد اینک زمانم بسر
بخوابید و دیگر نه بیدار شد
نه ماد و نه لیدی وراکار شد
چنین باشد این روزگار کهن
نماند بانسان بجز یک کفن
اگر نام نیکت بماند بجا
تو گوئی که پیوسته داری بفا
پس از سالها نام تو یادگار
بماند دگر هیچ ناید بکار
بشمشیر و گرز و بتیر و خدنگ
که ناگه برگرفت آفتاب
سر جنکجویان بر آمد بخواب
همه دست از جنگ برداشتند
چو خورشید را تیره گون یافتند
همه دست از جنگ برداشتند
چو خورشید را تیره گون یافتند
بگفتند کاین خشم پروردگار
گرفته است بر ما، گه کارزار
که این روز روشن بمانند شام
همه کار ماگشت اینک تمام
چرا خون بریزیم از یکدگر
که هرگز نبینیم روی ظفر
از این پس نمائیم ما آشتی
تو گوئی که پیکار ناداشتی
چو این قصد کردند شد آفتاب
نکردند در جنگ دیگر شتاب
دوشه صلح کردند با یکدگر
سوی ماد ولیدی شدی رهسپر
چویک سال بگذشت ز این کارزار
شه ماد رنجور گشت و نزار
بفرمود آرید آژید هاک
که بینم من آن نوجوان پور پاک
بیامد پسر چون بنزد پدر
بدو گفت : فرزانه نور بصر
بسی رنج بردم در این روزگار
گشودم بسی کشور نامدار
سپارم بتو لشکر و کشورم
که مرگ آید اینک همی در برم
تو بیدار باش و تو هشیار باش
همه کشورت را نگهدار باش
بیزدان گرای و باو پناه
چو خواهی که بر تخت باشی تو شاه
چو این گفت بفشرد دست پسر
بگفتا شد اینک زمانم بسر
بخوابید و دیگر نه بیدار شد
نه ماد و نه لیدی وراکار شد
چنین باشد این روزگار کهن
نماند بانسان بجز یک کفن
اگر نام نیکت بماند بجا
تو گوئی که پیوسته داری بفا
پس از سالها نام تو یادگار
بماند دگر هیچ ناید بکار
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
بر تخت نشستن آزید هاک پادشاه ماد
پسر چون بر آمد بتخت پدر
همان تاج شاهنشهی زد بسر
بزرگان ورا خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
بگفتند ما بندگان تو ایم
بفرمان ورأیت سرافکنده ایم
شهنشاه بسیار بنواختشان
بقدر هنر جایگه ساختشان
بسی مهربان بود و سرشار بود
شه عادل و بخت بیدار بود
یکی بارگه شاه بر پای داشت
در آن جایگه تخم نیکی بکاشت
بگرد شهنشه در آن بارگاه
ستادند امیران جمله سپاه
بهر لشکری افسری نامدار
گزیدی و کردی ورا بر قرار
سپاهی بیاراسث شاه جوان
همه جامعه شان هم چنان ارغوان
همه تاج و افسر بسر داشتند
کمر های زرین ببر داشتند
ز شمشیر و گرز وسنان و سپر
زخود وزره با کمربند زر
سپاهی به زیبائی آراسته
همه جامه شاد و شاداب و نو خاسته
نبرد دلیران فراموش شد
چنان آتش تیز خاموش شد
بهر جا شدی شادمانی بپا
همه باغ و بستان بدی دلگشا
درو دشت ایران همه سبزو شاد
دل کشوری شاد از شاه ماد
بهر جایگه بود ساز و سرود
بشاهنشه ماد بودی درود
شه ماد روزی برای شکار
برون رفت با اسب و اسباب کار
چوشد چند فرسنگ از شهردور
بدیدی یکی شیر نر با غرور
پی شیر نر چون همی اسب تاخت
بزد تیر بر مغز و کارش بساخت
چنان تیر را او ز پیکان گشود
که تا شست برداشت آمد فرود
بیفتاد بیجان بروی زمین
یکی گفت احسن یکی آفرین
دلیران شاهنشه از هر طرف
نمودند ابزار شوق وشعف
چنان زد غربوی ز دل شیر نر
که لرزید از بیم کوه و کمر
زمغزش چنان خون برون میجهید
چو فواره ای کاب آرد پدید
زپا اندر افتاد و بیهوش گشت
بزددست و پائی و خاموش گشت
به پیکر تراشان بفرمود، زود
از این شیر تندیس باید نمود
که ماند پس از من بر این روزگار
یکی یاد بود و یکی یادگار
از آن روز بگذشته بس سالها
بجا مانده آن شیر سنگی بجا
که در هکمتانه بود یادگار
هم از شاه ماد و هم از روزگار
بیامد چو در شهر آن شهریار
شه شیر کش خسرو نامدار
همان هر کسی بر کسی مژده داد
که پاینده بادا شهنشاه ماد
بشد شاه و مغرور از این هنر
همی دست بنهاد روی کمر
بفرمود هستم شه شیر کش
بود یکسر عالم مرا دست خوش
منم شهریاری که در عهد من
نباشد ز جنگ و ز دشمن سخن
سر خسروان زیر پای منست
همه باجشان در سرای منست
ندارند جرأت که از نام ماد
سخن جز به نیکی نمایند یاد
که چندین هزاران مرا لشکر است
به گنجم بسی باج و شمش زراست
هزاران هزار افسر نامدار
همه شیر افکن گه کارزار
همان تاج شاهنشهی زد بسر
بزرگان ورا خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
بگفتند ما بندگان تو ایم
بفرمان ورأیت سرافکنده ایم
شهنشاه بسیار بنواختشان
بقدر هنر جایگه ساختشان
بسی مهربان بود و سرشار بود
شه عادل و بخت بیدار بود
یکی بارگه شاه بر پای داشت
در آن جایگه تخم نیکی بکاشت
بگرد شهنشه در آن بارگاه
ستادند امیران جمله سپاه
بهر لشکری افسری نامدار
گزیدی و کردی ورا بر قرار
سپاهی بیاراسث شاه جوان
همه جامعه شان هم چنان ارغوان
همه تاج و افسر بسر داشتند
کمر های زرین ببر داشتند
ز شمشیر و گرز وسنان و سپر
زخود وزره با کمربند زر
سپاهی به زیبائی آراسته
همه جامه شاد و شاداب و نو خاسته
نبرد دلیران فراموش شد
چنان آتش تیز خاموش شد
بهر جا شدی شادمانی بپا
همه باغ و بستان بدی دلگشا
درو دشت ایران همه سبزو شاد
دل کشوری شاد از شاه ماد
بهر جایگه بود ساز و سرود
بشاهنشه ماد بودی درود
شه ماد روزی برای شکار
برون رفت با اسب و اسباب کار
چوشد چند فرسنگ از شهردور
بدیدی یکی شیر نر با غرور
پی شیر نر چون همی اسب تاخت
بزد تیر بر مغز و کارش بساخت
چنان تیر را او ز پیکان گشود
که تا شست برداشت آمد فرود
بیفتاد بیجان بروی زمین
یکی گفت احسن یکی آفرین
دلیران شاهنشه از هر طرف
نمودند ابزار شوق وشعف
چنان زد غربوی ز دل شیر نر
که لرزید از بیم کوه و کمر
زمغزش چنان خون برون میجهید
چو فواره ای کاب آرد پدید
زپا اندر افتاد و بیهوش گشت
بزددست و پائی و خاموش گشت
به پیکر تراشان بفرمود، زود
از این شیر تندیس باید نمود
که ماند پس از من بر این روزگار
یکی یاد بود و یکی یادگار
از آن روز بگذشته بس سالها
بجا مانده آن شیر سنگی بجا
که در هکمتانه بود یادگار
هم از شاه ماد و هم از روزگار
بیامد چو در شهر آن شهریار
شه شیر کش خسرو نامدار
همان هر کسی بر کسی مژده داد
که پاینده بادا شهنشاه ماد
بشد شاه و مغرور از این هنر
همی دست بنهاد روی کمر
بفرمود هستم شه شیر کش
بود یکسر عالم مرا دست خوش
منم شهریاری که در عهد من
نباشد ز جنگ و ز دشمن سخن
سر خسروان زیر پای منست
همه باجشان در سرای منست
ندارند جرأت که از نام ماد
سخن جز به نیکی نمایند یاد
که چندین هزاران مرا لشکر است
به گنجم بسی باج و شمش زراست
هزاران هزار افسر نامدار
همه شیر افکن گه کارزار
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
بدنیا آمدن کورش
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی کودک آورد مانند ماه
بیک روز چون طفل یک ساله بود
رخ روشنش چون گل لاله بود
چو آگاه گردید آژید هاک
به چشمش جهان شد چو یک مشتخاک
وزیری که نامش هارا پاک بود
که با فهم و با عقل و ادراک بود
بدو این چنین گفت آژید هاک
که هستم از این طفل بس بیمناک
بکش کودک و جانم آسوده کن
بزودی زخاکش یکی توده کن
بدل گفت فرزانه سالخورد
در این باره تدبیر بایست کرد
که چو شاه را زندگی شد تمام
کند دختر او بجایش قیام
چه گویم جوابش چه چاره کنم
چگونه برویش نظاره کنم
پس آنگاه کودک بصحرا ببرد
شبانی بدید و مراوا سپرد
به آرام خود برد کودک شبان
بزن گفت کاین هدیه از من ستان
امیری مرا داد این بیگناه
که صحرا فکن طفلک بی پناه
زنش گفت بامرد کاسوده باش
مرا طفل مرد و خداداده جاش
من از مرگش آنگونه پژمان شدم
که یکباره رنجور و بیجان شدم
عوض خواستم، داد اینک خدا
توگوئی که طفلم شد اورا فدا
چنان دان فکندیش صحرا و مرد
همه جانوار استخوانش بخورد
شبان نام آن طفل کورش گذاشت
به تعلیم او سعی وافر بداشت
چو شد چارده ساله چون ماه شد
یکی شاه اندر خور گاه شد
بهار آمد و دشت شد لاله زار
بزرگان برفتند در مرغزار
همه کودکان و بزرگان شهر
برفتند صحرا بنزدیک نهر
چو کورش مر آن کودکان را بدید
دلش شاد شد سوی ایشان دوید
ببازی دویدند در مرغزار
سپس جمع گشتند در یک کنار
یکی گفت ما شاه بازی کنیم
بمیدان بسی اسب تازی کنیم
یکی سنگ نامش نهادند تخت
بر او برنهادند برگ درخت
بکورش بگفتد تو شاه باش
باین جمع ما در خورگاه باش
یکی تاج از گل نهادش بسر
ز سروی یکی سایبان روی سر
باطراف او گل همی ریختند
ز گل گردنش طوق آویختند
بشاهی بر او خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
بفرمود کورش وزیران من
همه برگزیده دلیران من
بسازید اینک یکی بارگاه
که باشد همه در خور باشد
اطاعت نمودند فرمان شاه
بجز کودکی از امیران شاه
که پیچید سر را ز دستور شاه
بگفتش نثی در خور بارگاه
برآشفت کورش از آن بچه سخت
ورا گفت طاغی برگشته بخت
ندانی که هرکس ز فرمان شاه
برون شد شود روزگارش تباه
بفرمود کورش که این بیخرد
ز فرمان شاهنشهی بگذرد
ببندید پایش کنون بر درخت
سیاست کنیدش بتنبیه سخت
چوشب شد همه کودکان باز گشت
بمنزل نمودند،از سوی گشت
چو از بیشه اطفال باز آمدند
بر تخت شه با نیاز آمدند
خود آن کودک آمد بنزد پدر
همی زار بگریست برزد به سر
شکایت نمود و حکایت بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
پدر به امیر و بر آشفت سخت
ز دست شبان بچۀ، تیره بخت
بیامد بشهر و بر شهریار
بگفتا از آن کودک و مرغزار
چوبشنید آژید هاک این خبر
بفرمود تا کودک آرند شهر
بیامد شبان با پسر نزد شاه
هر اسان که گردد زمانش تباه
بکورش نگه کرد شه خیره ماند
بزبر لبان نام یزدان بخواند
شبان را بفرمود آژید هاک
همی راست میگو مشو بیمناک
زباب وزمام و زاصل و گهر
بمن باز گوی از نژاد پسر
نماند رخش جز رخ شاه را
نماند مگر بر ملک ماه را
بگو راست ورنه ببرم سرت
بسوزم به آتش همه پیکرت
شبان پشت پادیداز روی شرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم
بگفتا شها از نژادش خبر
ندارم که باشد نراو را پدر
امیری ورا داد در کودکی
بجان پروریدم چو طفلم یکی
چو بشنید آژید هاک این سخن
هرا پاک را خواست در انجمن
بفرمود کای مرد بی رأی و هوش
چرا امر مارا نکردی تو گوش
شکستی چرا عهد و پیمان من
نبودی مگر تو بفرمان من
نکشتی تو این کودک بی بها
فکندی مرا در دم اژدها
کنون من سزایت نهم برکنار
کشم بچه ات را همه زار زار
بفرمود پور هرا پاک را
بیارند آن کودک پاک را
هرا پاک گفتا مکش پور من
که باشد یکی پاک دستور من
ز داغش دلم زار و گریان شود
چو بر آتش تیز بریان شود
مرا کش که بس پیر گشتم همی
ز دنیا دگر سیر گشتم همی
بزدبانگ بس کن دگر بی خرد
نه جان تو دیگر خرد پرورد
بکشتند آن نوجوان را بزار
پدر از غمش گشت زار و نزار
پسازآن مغانراد گر باره خواست
که گویند با او از این راز راست
چه گوئید ، تدبیر این کار چیست؟
پجز قتل و نابودیش چاره چیست؟
بگفتند شاها تو آسوده باش
گذشت این این خطر دل مکن در خراش
به تعبیر پیوسته شد خواب تو
به نیکی گراید سرانجام تو
چو در بین اطفال اوگشت شاه
نهاد او بسر تاج و بر شد بگاه
دگر خواب بگذشت، دل شاد دار
زرنج و ز غم خاطر آزاد دار
چوبشنید آژید هاک این بیان
شکفته بشد همچو گل در زمان
بیامد بدختر یکی مژده داد
یکیروح بر جان پژمرده داد
بگفتا که دختر همینت پسر
غم و رنجت آمد در عالم بسر
چو کودک بیامد بر ماندانا
شد از درد و اندوه هجران رها
بزد صحیه و رفت آندم ز هوش
بر آمد ز زنها ز شادی خروش
پسر رفت و مادرش در بر گرفت
جهانی بدان ماند اندر شگفت
ببوسید تا مادر آمد بهوش
ز شادی بر آورد از دل خروش
ببوسید از شوق روی پسر
بگفتاغم و دردم آمد بسر
بدختر چنین گفت آژید هاک
برو نزد شوبت دگر نیست باک
تو هم کورشت را بهمراه بر
به بیند پدر نیز روی پسر
بسی شاد شد دختر شهریار
شکفته بشد چون گل نوبهار
بگفتا پدر شاد کردی مرا
زبند غم آزاد کردی مرا
تودادی بمن نور چشم مرا
که روحی دمیدی تو جسم مرا
زمین وزمان زیر پای تو باد
همیشه تخت،جای تو باد
همه دشمن از کشورت دور باد
همه چشم اهریمنان کور باد
تو شاهی و کورش یکی بنده ات
منم همچو یک تن پرستنده ات
ببوسید روی زمین نزد شاه
اجازت گرفت و برفت او به راه
خود و کورش و چندتن از سپاه
همی جانب پارس جستند راه
چو این مژده بشنید کامبو زیا
چنان شاد شد همچو گل در گیا
بفرمود لشکر پذیره شدند
ابا بوق و کوش و تبیره شدند
از آن پس خود و افسران سپاه
نهادند یکسر همه رو به راه
چو کورش بر وی پدر گشت شاد
پیاده شد و هم زمین بوسه داد
پدر آنچنان بر گرفتش به بر
تو گویی که جانش بدی یا جگر
بفرمود زر و گهر ریختند
رسر تا قدم زر ریختند
به درویش ها داد زر و گهر
که روشن شده چشم او بر پسر
بیاورد بر تخت خود بر نشاند
ابر او همی نام یزدان بخواند
بیک هفته در پارس ساز و سرود
یشادی بر او خواندندی درود
پدر گفت شادم زروی پسر
دلم روشن از کورش خوش سیر
ولی خواهم او را که دانا شود
بعلم و هنر او توانا شود
بفرمود کارند فرهنگیان
که دانش بیاموزد این نو جوان
ز کار سواری و تیر و کمان
ز رزم و زبزم و زکار جهان
چو آموخت هر کار را در کمال
بباید نشیند به تخت جلال
یکی کودک آورد مانند ماه
بیک روز چون طفل یک ساله بود
رخ روشنش چون گل لاله بود
چو آگاه گردید آژید هاک
به چشمش جهان شد چو یک مشتخاک
وزیری که نامش هارا پاک بود
که با فهم و با عقل و ادراک بود
بدو این چنین گفت آژید هاک
که هستم از این طفل بس بیمناک
بکش کودک و جانم آسوده کن
بزودی زخاکش یکی توده کن
بدل گفت فرزانه سالخورد
در این باره تدبیر بایست کرد
که چو شاه را زندگی شد تمام
کند دختر او بجایش قیام
چه گویم جوابش چه چاره کنم
چگونه برویش نظاره کنم
پس آنگاه کودک بصحرا ببرد
شبانی بدید و مراوا سپرد
به آرام خود برد کودک شبان
بزن گفت کاین هدیه از من ستان
امیری مرا داد این بیگناه
که صحرا فکن طفلک بی پناه
زنش گفت بامرد کاسوده باش
مرا طفل مرد و خداداده جاش
من از مرگش آنگونه پژمان شدم
که یکباره رنجور و بیجان شدم
عوض خواستم، داد اینک خدا
توگوئی که طفلم شد اورا فدا
چنان دان فکندیش صحرا و مرد
همه جانوار استخوانش بخورد
شبان نام آن طفل کورش گذاشت
به تعلیم او سعی وافر بداشت
چو شد چارده ساله چون ماه شد
یکی شاه اندر خور گاه شد
بهار آمد و دشت شد لاله زار
بزرگان برفتند در مرغزار
همه کودکان و بزرگان شهر
برفتند صحرا بنزدیک نهر
چو کورش مر آن کودکان را بدید
دلش شاد شد سوی ایشان دوید
ببازی دویدند در مرغزار
سپس جمع گشتند در یک کنار
یکی گفت ما شاه بازی کنیم
بمیدان بسی اسب تازی کنیم
یکی سنگ نامش نهادند تخت
بر او برنهادند برگ درخت
بکورش بگفتد تو شاه باش
باین جمع ما در خورگاه باش
یکی تاج از گل نهادش بسر
ز سروی یکی سایبان روی سر
باطراف او گل همی ریختند
ز گل گردنش طوق آویختند
بشاهی بر او خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
بفرمود کورش وزیران من
همه برگزیده دلیران من
بسازید اینک یکی بارگاه
که باشد همه در خور باشد
اطاعت نمودند فرمان شاه
بجز کودکی از امیران شاه
که پیچید سر را ز دستور شاه
بگفتش نثی در خور بارگاه
برآشفت کورش از آن بچه سخت
ورا گفت طاغی برگشته بخت
ندانی که هرکس ز فرمان شاه
برون شد شود روزگارش تباه
بفرمود کورش که این بیخرد
ز فرمان شاهنشهی بگذرد
ببندید پایش کنون بر درخت
سیاست کنیدش بتنبیه سخت
چوشب شد همه کودکان باز گشت
بمنزل نمودند،از سوی گشت
چو از بیشه اطفال باز آمدند
بر تخت شه با نیاز آمدند
خود آن کودک آمد بنزد پدر
همی زار بگریست برزد به سر
شکایت نمود و حکایت بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
پدر به امیر و بر آشفت سخت
ز دست شبان بچۀ، تیره بخت
بیامد بشهر و بر شهریار
بگفتا از آن کودک و مرغزار
چوبشنید آژید هاک این خبر
بفرمود تا کودک آرند شهر
بیامد شبان با پسر نزد شاه
هر اسان که گردد زمانش تباه
بکورش نگه کرد شه خیره ماند
بزبر لبان نام یزدان بخواند
شبان را بفرمود آژید هاک
همی راست میگو مشو بیمناک
زباب وزمام و زاصل و گهر
بمن باز گوی از نژاد پسر
نماند رخش جز رخ شاه را
نماند مگر بر ملک ماه را
بگو راست ورنه ببرم سرت
بسوزم به آتش همه پیکرت
شبان پشت پادیداز روی شرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم
بگفتا شها از نژادش خبر
ندارم که باشد نراو را پدر
امیری ورا داد در کودکی
بجان پروریدم چو طفلم یکی
چو بشنید آژید هاک این سخن
هرا پاک را خواست در انجمن
بفرمود کای مرد بی رأی و هوش
چرا امر مارا نکردی تو گوش
شکستی چرا عهد و پیمان من
نبودی مگر تو بفرمان من
نکشتی تو این کودک بی بها
فکندی مرا در دم اژدها
کنون من سزایت نهم برکنار
کشم بچه ات را همه زار زار
بفرمود پور هرا پاک را
بیارند آن کودک پاک را
هرا پاک گفتا مکش پور من
که باشد یکی پاک دستور من
ز داغش دلم زار و گریان شود
چو بر آتش تیز بریان شود
مرا کش که بس پیر گشتم همی
ز دنیا دگر سیر گشتم همی
بزدبانگ بس کن دگر بی خرد
نه جان تو دیگر خرد پرورد
بکشتند آن نوجوان را بزار
پدر از غمش گشت زار و نزار
پسازآن مغانراد گر باره خواست
که گویند با او از این راز راست
چه گوئید ، تدبیر این کار چیست؟
پجز قتل و نابودیش چاره چیست؟
بگفتند شاها تو آسوده باش
گذشت این این خطر دل مکن در خراش
به تعبیر پیوسته شد خواب تو
به نیکی گراید سرانجام تو
چو در بین اطفال اوگشت شاه
نهاد او بسر تاج و بر شد بگاه
دگر خواب بگذشت، دل شاد دار
زرنج و ز غم خاطر آزاد دار
چوبشنید آژید هاک این بیان
شکفته بشد همچو گل در زمان
بیامد بدختر یکی مژده داد
یکیروح بر جان پژمرده داد
بگفتا که دختر همینت پسر
غم و رنجت آمد در عالم بسر
چو کودک بیامد بر ماندانا
شد از درد و اندوه هجران رها
بزد صحیه و رفت آندم ز هوش
بر آمد ز زنها ز شادی خروش
پسر رفت و مادرش در بر گرفت
جهانی بدان ماند اندر شگفت
ببوسید تا مادر آمد بهوش
ز شادی بر آورد از دل خروش
ببوسید از شوق روی پسر
بگفتاغم و دردم آمد بسر
بدختر چنین گفت آژید هاک
برو نزد شوبت دگر نیست باک
تو هم کورشت را بهمراه بر
به بیند پدر نیز روی پسر
بسی شاد شد دختر شهریار
شکفته بشد چون گل نوبهار
بگفتا پدر شاد کردی مرا
زبند غم آزاد کردی مرا
تودادی بمن نور چشم مرا
که روحی دمیدی تو جسم مرا
زمین وزمان زیر پای تو باد
همیشه تخت،جای تو باد
همه دشمن از کشورت دور باد
همه چشم اهریمنان کور باد
تو شاهی و کورش یکی بنده ات
منم همچو یک تن پرستنده ات
ببوسید روی زمین نزد شاه
اجازت گرفت و برفت او به راه
خود و کورش و چندتن از سپاه
همی جانب پارس جستند راه
چو این مژده بشنید کامبو زیا
چنان شاد شد همچو گل در گیا
بفرمود لشکر پذیره شدند
ابا بوق و کوش و تبیره شدند
از آن پس خود و افسران سپاه
نهادند یکسر همه رو به راه
چو کورش بر وی پدر گشت شاد
پیاده شد و هم زمین بوسه داد
پدر آنچنان بر گرفتش به بر
تو گویی که جانش بدی یا جگر
بفرمود زر و گهر ریختند
رسر تا قدم زر ریختند
به درویش ها داد زر و گهر
که روشن شده چشم او بر پسر
بیاورد بر تخت خود بر نشاند
ابر او همی نام یزدان بخواند
بیک هفته در پارس ساز و سرود
یشادی بر او خواندندی درود
پدر گفت شادم زروی پسر
دلم روشن از کورش خوش سیر
ولی خواهم او را که دانا شود
بعلم و هنر او توانا شود
بفرمود کارند فرهنگیان
که دانش بیاموزد این نو جوان
ز کار سواری و تیر و کمان
ز رزم و زبزم و زکار جهان
چو آموخت هر کار را در کمال
بباید نشیند به تخت جلال
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
فتح ماد
از آن پس سران سپه را بخواست
بگفتا که لشکر بسازید راست
در گنج بگشاد کورش چنان
بروی سوران، دلیران، یلان
ز زرو ز سیم و کلاه و کمر
ز شمشیر و پولاد و گرز و سپر
زتیر و ز ترکش ز تیغ و تبر
ز زوبین واز نیزه تیز سر
هم از پرچم و نای وهم بوق و کوس
بکی لشکری ساخت هم چون عروس
بفرمود کامشب به بانگ خروس
زهر سو بکوبید بر طبل و کوس
چو آوای نای و تبیره بکوش
بیامد سپه جملگی در خروش
نهادند رو چون سوی شهر ماد
بازید هاک این خبر کس بداد
که آمد سپاهی برون از حساب
دریغا که ماداست اینک بخواب
سر آن سپه کورش نوجوان
چو بختش جوان بو ورأیش جوان
چو بشنید آژید هاک این خبر
بگفتا که آمد زمانم بسر
بگفتا هرا پاک آید برم
به بیند چه آورده او بر سرم
هرا پاک آمد زمین بوسه داد
بگفتا که شاها دلت شاد باد
چرا رنجه گشتی تو از این خبر
همت لشکر و هم کلاه و کمر
بسازم سپاه و پذیره شوم
یقین است در جنگ چیره شوم
جوابش چنین گفت آژید هاک
ببر لشکر از جنگ منمای باک
در گنج بگشا ز زر و گهر
هر آنچه که بایست همره به بر
هرا پاک گفتا که فرمان برم
هر آن امر کردی بجا آورم
چه بر گشت فرزانه از پیش شاه
رژه بر کشید و روان شد براه
چو نزدیک کورش رسید آن سپاه
هرا پاک گفت ای دلیران شاه
یک امشب در این دشت راحت کنید
بچا در همه استراحت کیند
سپس کفت ای نو گلان وطن
من اینک شما را بگویم سخن
شنیدم من از مؤبد مؤبدان
ز اختر شناسان و هم بخردان
که کورش شود شاه بر این جهان
شود سرور سروران و مهان
جوانی است با دانش و با هنر
سزد گر ببندیم پیشش کمر
که آژیدهاک است بی رحم و باک
نموده همه مادیک مشت خاک
چرا بهر او جانفشانی کنیم
فدا کاری و جان ستانی کنیم
کشد بی سبب او جوانان ما
بآتش بسوزد دل و جان ما
بگفتند رأی تو را کمتریم
ر رأی و ر فرمان تو نگذریم
همه دیده ها پر نم و سینه چاک
بگوییم تفرین آژید هاک
همه یک دل و رأی فرمان بریم
ز فرمان تو لحظه ای نگذریم
چو شب شد هرا پاک خود بی سپاه
پیاده بیامد به درگاه شاه
نه بر سرش خود و نه بر تن زره
نه آلات جنگ و نه بند و گره
بیامد بکورش سلامی بداد
بگفتا شها ملکت آباد باد
چو فرمان دهی ماسپاه توایم
ههه یکسره در پناه توایم
چو بشنید کورش دلش گشت شاد
سران را همه بهترین جای داد
بگفتا هرا پاک جانم ر تست
همان جسم و روح و روانم ز تست
هرا پاک گفتا که ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم
همه لشکر ماد تسلیم شد
شه ماد بی چاره در بیم شد
چو بشنید آژید هاک انی خبر
جهان شد بچشمش جهانی دگر
بفرمود لشکر بیاراستند
سلیح و سنان و سپر خواستند
ز کاخ شهی رخت بیرون کشید
سرا پرده را سوی هامون کشید
همان پرچم ماد بالای سر
بکوبید و آمد بجنگ پسر
بکورش بگفتند آمد سپاه
زمین شد ز گرد سواران سیاه
بفرمود لشکر به هامون کشند
همه لشکر ماد در خون کشند
بزد اسب و بیرون شد از گرد و خاک
بگفتا که ای شاه آژید هاک
مرا باتو جنگ است نی با سپاه
نه باید که کشته شود بی گناه
به لشکر بفرمود آژید هاک
به پیکان و پر افکنیدش بخاک
بزد کوس و لشکر برآمد زدشت
تو گفتی جهان سر بسر تیره گشت
ز خاک و ز خونی که آمد بجوش
هوا قیرگون شد زمین سرخ پوش
وزانسو هرا پاک چون حمله برد
همه لشکر ماد را کرد خرد
چو کورش نیارا، میان سپاه
بدیدش سیه کشته از گرد راه
بزد اسب و آمد بنزدیک او
که تا در برد جان تاریک او
بینداخت آن خسروانی کمند
سرشاه ماد اندر آمد به بند
کشیدش ز اسب و بزد بر زمین
بگفتا که ای شاه با آفرین
فکندی یک کودکی را بکوه
که شاید زدستش نگردی ستوه
نکردی تو فکر جهان آفرین
که او زنده دارد مرا در زمین
چو مادی شه خویش زا دستگیر
بدیدند گشتند از جنگ سیر
همه افسرانشان پیاده دوان
بپابوس کورش شه نوجوان
بخاک اوفتاده امان خواستند
گذشت شه نوجوان خواستند
بفرمود کورش شه دادگر
مرا با شما جنگ نبود دگر
منم با شما مهربان چون پدر
بصلح و بجنگ و براه و سفر
شما یکسره در پناه منید
شما افسران سپاه منید
دگر گفت او، ای نیای سترگ
تو پیری جهاندیده ای و بزرگ
کنون باش مهمان بر دخترت
منم همچو فرزند در کشورت
نیا را روانه سوی پارس کرد
که آساید از رنج راه و نبرد
هرا پاک آمد سوی شهریار
بگفتا که ای خسرو کامگار
اجازت بده من روم سوی ماد
دهم مژده از شاه با عدل و داد
بفرمود کورش برو شاد باش
ز رنج و ز غم دیگر آزاد باش
هرا پاک با لشگر خویشتن
نهادند سر جمله سوی وطن
بفرمود آیین به بندند شهر
هم از شادمانی بجویند بهر
خود ولشکر و افسران سپاه
بکورش پذیره شدندی براه
بفرمود از شهر تا پهن دشت
ز نیزه یکی طاق سازند و هشت
سر راه او شمع افروختد
بدشت عود و عنبر همی سوختند
همه افسران با کله خود و پر
سواره زره پوش و زرین کمر
بفر و شکوهش پذیره شدند
ابابوق و کوس و تبیره شدند
چو آمد به شهر آن شه دادگر
نمودند شادی همه سر بسر
بیامد به تخت شهی بر نشست
بفرمود کی مردم حق پرست
امیدم چنان است از کردگار
که باشم شهی عادل و رستگار
همه سر نهادند روی زمین
بشادی بر او خواندند آفرین
پس آنگه بفرمود هر پاک را
که آرد شبان گهر پاک را
بفرمود کورش به مرد شبان
که بودی تو بامن بسی مهربان
نکردم فراموش رنج شما
دهم در عوض پاس گنج شما
بفرمود کورش بیارند زر
شبان را بریزند زر تا کمر
بفرمود دیگر شبانی مکن
دگر گله را پاسبانی مکن
برو شاد خوش باش با دایه ام
همیشه بمانید در سایه ام
بد و قریه ای داد آباد و پاک
پر از چشمه آب پر باغ و تاک
بفرمود هر مان یک بدره زر
بیا توز گنجور بستان دگر
شبان بادلی خوش زمین بوسه داد
دعا گوی شه گشت هر بامداد
چو شد کارها جمله آراسته
همه مملکت گشت پیراسته
شهنشاه کوروش به یزدان پاک
چنین گفت : کای داور آب و خاک
خدایا منم کمترین بنده ات
یکی طفل زار و پرستنده ات
ز بند بلایم تو کردی رها
رهانیدیم از دم اژدها
شبانرا تو گفتی که پروردیم
زنش شیر از مهر جان دادیم
تو فرمان بدادی به آژید هاک
که از کینه من دلش گشت پاک
همه از تو دارم نه از این و آن
کنم شکر صدها هزاران چنان
خدایا تو بپذیر سوگند من
کنم مهربانی باهل زمن
زمین بوسه داد و بنالید سخت
خدایا ز تو یافتم تاج و تخت
خدایا امیدم بدرگاه توست
که باشم شهی عادل و تن درست
زمن دور کن کید اهریمنان
نگردم ر کس بد دل و بد گمان
پس آنگه بیامد سر تخت عاج
بسر برنهاد آن برازنده تاج
بگفتا که لشکر بسازید راست
در گنج بگشاد کورش چنان
بروی سوران، دلیران، یلان
ز زرو ز سیم و کلاه و کمر
ز شمشیر و پولاد و گرز و سپر
زتیر و ز ترکش ز تیغ و تبر
ز زوبین واز نیزه تیز سر
هم از پرچم و نای وهم بوق و کوس
بکی لشکری ساخت هم چون عروس
بفرمود کامشب به بانگ خروس
زهر سو بکوبید بر طبل و کوس
چو آوای نای و تبیره بکوش
بیامد سپه جملگی در خروش
نهادند رو چون سوی شهر ماد
بازید هاک این خبر کس بداد
که آمد سپاهی برون از حساب
دریغا که ماداست اینک بخواب
سر آن سپه کورش نوجوان
چو بختش جوان بو ورأیش جوان
چو بشنید آژید هاک این خبر
بگفتا که آمد زمانم بسر
بگفتا هرا پاک آید برم
به بیند چه آورده او بر سرم
هرا پاک آمد زمین بوسه داد
بگفتا که شاها دلت شاد باد
چرا رنجه گشتی تو از این خبر
همت لشکر و هم کلاه و کمر
بسازم سپاه و پذیره شوم
یقین است در جنگ چیره شوم
جوابش چنین گفت آژید هاک
ببر لشکر از جنگ منمای باک
در گنج بگشا ز زر و گهر
هر آنچه که بایست همره به بر
هرا پاک گفتا که فرمان برم
هر آن امر کردی بجا آورم
چه بر گشت فرزانه از پیش شاه
رژه بر کشید و روان شد براه
چو نزدیک کورش رسید آن سپاه
هرا پاک گفت ای دلیران شاه
یک امشب در این دشت راحت کنید
بچا در همه استراحت کیند
سپس کفت ای نو گلان وطن
من اینک شما را بگویم سخن
شنیدم من از مؤبد مؤبدان
ز اختر شناسان و هم بخردان
که کورش شود شاه بر این جهان
شود سرور سروران و مهان
جوانی است با دانش و با هنر
سزد گر ببندیم پیشش کمر
که آژیدهاک است بی رحم و باک
نموده همه مادیک مشت خاک
چرا بهر او جانفشانی کنیم
فدا کاری و جان ستانی کنیم
کشد بی سبب او جوانان ما
بآتش بسوزد دل و جان ما
بگفتند رأی تو را کمتریم
ر رأی و ر فرمان تو نگذریم
همه دیده ها پر نم و سینه چاک
بگوییم تفرین آژید هاک
همه یک دل و رأی فرمان بریم
ز فرمان تو لحظه ای نگذریم
چو شب شد هرا پاک خود بی سپاه
پیاده بیامد به درگاه شاه
نه بر سرش خود و نه بر تن زره
نه آلات جنگ و نه بند و گره
بیامد بکورش سلامی بداد
بگفتا شها ملکت آباد باد
چو فرمان دهی ماسپاه توایم
ههه یکسره در پناه توایم
چو بشنید کورش دلش گشت شاد
سران را همه بهترین جای داد
بگفتا هرا پاک جانم ر تست
همان جسم و روح و روانم ز تست
هرا پاک گفتا که ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم
همه لشکر ماد تسلیم شد
شه ماد بی چاره در بیم شد
چو بشنید آژید هاک انی خبر
جهان شد بچشمش جهانی دگر
بفرمود لشکر بیاراستند
سلیح و سنان و سپر خواستند
ز کاخ شهی رخت بیرون کشید
سرا پرده را سوی هامون کشید
همان پرچم ماد بالای سر
بکوبید و آمد بجنگ پسر
بکورش بگفتند آمد سپاه
زمین شد ز گرد سواران سیاه
بفرمود لشکر به هامون کشند
همه لشکر ماد در خون کشند
بزد اسب و بیرون شد از گرد و خاک
بگفتا که ای شاه آژید هاک
مرا باتو جنگ است نی با سپاه
نه باید که کشته شود بی گناه
به لشکر بفرمود آژید هاک
به پیکان و پر افکنیدش بخاک
بزد کوس و لشکر برآمد زدشت
تو گفتی جهان سر بسر تیره گشت
ز خاک و ز خونی که آمد بجوش
هوا قیرگون شد زمین سرخ پوش
وزانسو هرا پاک چون حمله برد
همه لشکر ماد را کرد خرد
چو کورش نیارا، میان سپاه
بدیدش سیه کشته از گرد راه
بزد اسب و آمد بنزدیک او
که تا در برد جان تاریک او
بینداخت آن خسروانی کمند
سرشاه ماد اندر آمد به بند
کشیدش ز اسب و بزد بر زمین
بگفتا که ای شاه با آفرین
فکندی یک کودکی را بکوه
که شاید زدستش نگردی ستوه
نکردی تو فکر جهان آفرین
که او زنده دارد مرا در زمین
چو مادی شه خویش زا دستگیر
بدیدند گشتند از جنگ سیر
همه افسرانشان پیاده دوان
بپابوس کورش شه نوجوان
بخاک اوفتاده امان خواستند
گذشت شه نوجوان خواستند
بفرمود کورش شه دادگر
مرا با شما جنگ نبود دگر
منم با شما مهربان چون پدر
بصلح و بجنگ و براه و سفر
شما یکسره در پناه منید
شما افسران سپاه منید
دگر گفت او، ای نیای سترگ
تو پیری جهاندیده ای و بزرگ
کنون باش مهمان بر دخترت
منم همچو فرزند در کشورت
نیا را روانه سوی پارس کرد
که آساید از رنج راه و نبرد
هرا پاک آمد سوی شهریار
بگفتا که ای خسرو کامگار
اجازت بده من روم سوی ماد
دهم مژده از شاه با عدل و داد
بفرمود کورش برو شاد باش
ز رنج و ز غم دیگر آزاد باش
هرا پاک با لشگر خویشتن
نهادند سر جمله سوی وطن
بفرمود آیین به بندند شهر
هم از شادمانی بجویند بهر
خود ولشکر و افسران سپاه
بکورش پذیره شدندی براه
بفرمود از شهر تا پهن دشت
ز نیزه یکی طاق سازند و هشت
سر راه او شمع افروختد
بدشت عود و عنبر همی سوختند
همه افسران با کله خود و پر
سواره زره پوش و زرین کمر
بفر و شکوهش پذیره شدند
ابابوق و کوس و تبیره شدند
چو آمد به شهر آن شه دادگر
نمودند شادی همه سر بسر
بیامد به تخت شهی بر نشست
بفرمود کی مردم حق پرست
امیدم چنان است از کردگار
که باشم شهی عادل و رستگار
همه سر نهادند روی زمین
بشادی بر او خواندند آفرین
پس آنگه بفرمود هر پاک را
که آرد شبان گهر پاک را
بفرمود کورش به مرد شبان
که بودی تو بامن بسی مهربان
نکردم فراموش رنج شما
دهم در عوض پاس گنج شما
بفرمود کورش بیارند زر
شبان را بریزند زر تا کمر
بفرمود دیگر شبانی مکن
دگر گله را پاسبانی مکن
برو شاد خوش باش با دایه ام
همیشه بمانید در سایه ام
بد و قریه ای داد آباد و پاک
پر از چشمه آب پر باغ و تاک
بفرمود هر مان یک بدره زر
بیا توز گنجور بستان دگر
شبان بادلی خوش زمین بوسه داد
دعا گوی شه گشت هر بامداد
چو شد کارها جمله آراسته
همه مملکت گشت پیراسته
شهنشاه کوروش به یزدان پاک
چنین گفت : کای داور آب و خاک
خدایا منم کمترین بنده ات
یکی طفل زار و پرستنده ات
ز بند بلایم تو کردی رها
رهانیدیم از دم اژدها
شبانرا تو گفتی که پروردیم
زنش شیر از مهر جان دادیم
تو فرمان بدادی به آژید هاک
که از کینه من دلش گشت پاک
همه از تو دارم نه از این و آن
کنم شکر صدها هزاران چنان
خدایا تو بپذیر سوگند من
کنم مهربانی باهل زمن
زمین بوسه داد و بنالید سخت
خدایا ز تو یافتم تاج و تخت
خدایا امیدم بدرگاه توست
که باشم شهی عادل و تن درست
زمن دور کن کید اهریمنان
نگردم ر کس بد دل و بد گمان
پس آنگه بیامد سر تخت عاج
بسر برنهاد آن برازنده تاج
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
سر کوبی سکاها
دگر روز آمد سواری بماد
بگفتا که ای شاه با عدل و داد
سکاهای بی خانمان نژند
رسانند بر اهل ایران گزند
سرازیر گشته چو سیل روان
نموده زن و مرد بی خانمان
برس تو بفریاد ما بیکسان
که آسوده گردیم از این خسان
شهنشه بر آشفت از این خبر
بگفت از سکاها نمانم اثر
هرا پاک را این چنین گفت شاه
که خواهم نمایم سکاها تباه
سکاها که هستند چون وحشیان
بتنبیه ایشان به بندم میان
در گنج بگشا بده سیم و زر
ز شمشیر و کوپال و گرز و کمر
دو روز دگر کوچ ده سوی شرق
یکی لشکری همچو طوفان و برق
هرا پاک گفتا که فرمان تر است
بکوشم بسازم همه کار رات
هرا پاک شد افسرانرا بخواست
بفرمود لشکر ببایست خواست
سوی شرق ایران گذاریم روی
که شاه جوان است دیهیم جو
بگفتا شها لشکر آماده گشت
ابر دشت خیمه پرا گنده گشت
بفرمود من خود بیایم براه
نباید که پی شاه باشد سپاه
سرا پرده شاه بیرون زدند
سواران محصوص خیمه زدند
بخدمت غلامان زرین کمر
قباهای زر تار کرده ببر
هزاران جلو دار زرین کلاه
به پیش اوفتادند یکسر براه
هزار اسب تازی جنیبت کشان
همه با لگام جواهر نشان
همان پرچم پارس در پیش شاه
همی میکشیدند با دستگاه
یکی چتر زرین گرفته بسر
ببازو جواهر بگردن گهر
سپاه عازم جنگ با خاوران
به پیش سپه شاه روشن روان
خبر چون بیامد سوی دشمنان
آمد سپاهی چنان بیکران
سپاه سکاها و هم آریان
همه جنگ را تنگ بسته میان
ز هرسوی بر پای شد جنگ سخت
سکاها بدیدنده برگشته بخت
سران شان به نزدیک شاه آمدند
خمیده کمر عذر خواه آمدند
سکاها و آن شهرها سر بسر
همه شد مطیع شه دادگر
بگفتا که ای شاه با عدل و داد
سکاهای بی خانمان نژند
رسانند بر اهل ایران گزند
سرازیر گشته چو سیل روان
نموده زن و مرد بی خانمان
برس تو بفریاد ما بیکسان
که آسوده گردیم از این خسان
شهنشه بر آشفت از این خبر
بگفت از سکاها نمانم اثر
هرا پاک را این چنین گفت شاه
که خواهم نمایم سکاها تباه
سکاها که هستند چون وحشیان
بتنبیه ایشان به بندم میان
در گنج بگشا بده سیم و زر
ز شمشیر و کوپال و گرز و کمر
دو روز دگر کوچ ده سوی شرق
یکی لشکری همچو طوفان و برق
هرا پاک گفتا که فرمان تر است
بکوشم بسازم همه کار رات
هرا پاک شد افسرانرا بخواست
بفرمود لشکر ببایست خواست
سوی شرق ایران گذاریم روی
که شاه جوان است دیهیم جو
بگفتا شها لشکر آماده گشت
ابر دشت خیمه پرا گنده گشت
بفرمود من خود بیایم براه
نباید که پی شاه باشد سپاه
سرا پرده شاه بیرون زدند
سواران محصوص خیمه زدند
بخدمت غلامان زرین کمر
قباهای زر تار کرده ببر
هزاران جلو دار زرین کلاه
به پیش اوفتادند یکسر براه
هزار اسب تازی جنیبت کشان
همه با لگام جواهر نشان
همان پرچم پارس در پیش شاه
همی میکشیدند با دستگاه
یکی چتر زرین گرفته بسر
ببازو جواهر بگردن گهر
سپاه عازم جنگ با خاوران
به پیش سپه شاه روشن روان
خبر چون بیامد سوی دشمنان
آمد سپاهی چنان بیکران
سپاه سکاها و هم آریان
همه جنگ را تنگ بسته میان
ز هرسوی بر پای شد جنگ سخت
سکاها بدیدنده برگشته بخت
سران شان به نزدیک شاه آمدند
خمیده کمر عذر خواه آمدند
سکاها و آن شهرها سر بسر
همه شد مطیع شه دادگر
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
فتح لیدی
از آن پس به لیدی بیاورد روی
شهنشاه کورش که بد نامجوی
شه لیدیا بد کرزوس نام
جهان بود وی را همیشه بکام
هم از آسیا قسمتی داشتی
ببحر اژه رتبتی داشتی
هم از رود ها لیس تا شهر سارد
بفرمان آن شاه گردن نهاد
خبر از فتوحات کورش شنید
چو تسخیر ماد و سکاها بدید
بفرمود لشکر بیاراستند
جوانان جنگی همه خواستند
بگفتا که کورش جوانست و خام
گمانش که عالم بگیرد بکام
چنان راه را تنگ سازم برو
که بهرش نماند دگر آبرو
مرا هست چون لشکر بیشمار
سران و سپه را ز چندین هزار
که هم گنج هست و سلاح و کمر
سر سر کشان اندر آرم به بر
بدوزم دهانشان به تیر خدنگ
بسوزم همه لشکرش را بجنگ
خود و لشکرش را بیارم به چنگ
چو ماهی که آید بکام نهنگ
وزیری ز لیدی به نرمی نهان
بگفتش که کورش شه نوجوان
نه بینی جهانش بکام آمده است
جوان است و جویای نام آمده است
تو با او نداری در ابن جنگ تاب
نبیند کسی همچو شاهی بخواب
برآشفت کرزوس و گفتا که بس
من او را نخواهم شمارم بکس
یکی بچه کو پروریدش شبان
نباید شود حکمران جهان
نهانی بخود گفت کاین رای نیست
مرا با چنین شاه خود پای نیست
رسولی ببابل فرستاد و گفت
که با تو بگوییم راز نهفت
وزان سو بمصر او فرستاد کس
بر شاهشان داد پیغام بس
که اینک یکی کودکی بیخبر
گرفته است از ماد تا باختر
سوی لیدی اینک شده رهسپار
خود و افسران سپاه و سوار
من اکنون بجنگش پذیره شوم
امید است در جنگ چیره شوم
ولیکن چو کورش مرا کرد پست
بگیرد همه ملک لیدی بدست
از آن پس بتازد بسوی شما
کند واژگون تخت و کوس شما
بنا بودیش گر که پیمان کنیم
خود و لشکرش جمله بیجان کنیم
بپاسخ بگفتند رو سوی جنگ
از آن پس بیاییم ما بیدرنگ
چو شد مطمعین از دوشاه بزرگ
بشد عازم جنگ شاه سترگ
بکی نامور از سران سپاه
بفرمود گردد روانه براه
رود تا بیونان ابا سیم و زر
سپاهی کند جمع از بحر و بر
که باسیم جمع آورد لشکری
سپه چون فزون گشت فتح آوری
سواره ابا اسب تازی نژاد
بیونان نرفت او بیامد بماد
بر کورش آمد زمین بوسه داد
بگفتا که شاها دلت شاد باد
همی آمدم تا بگویم سخن
ز گرزوس و بابل هم از انجمن
سه شاه و سه دولت همه سر بسر
بکین و بجنگ تو بسته کمر
کنون من بیونان شوم رهسپار
دهم گنج و لشکر بیارم بکار
بخندید کورش ز گرزوس گفت
که این شه برون کرد راز نهفت
خودش سست و سرباز اوسست تر
که لشکر بجوید ز کوه و کمر
شنیدم که لیدی بسی با صفاست
همی پایتختش خوش و دلگشات
بود شهر زیبا و بس باشکوه
همی پر زنعمت هم پر گروه
ز ایزد چنان خواهم آن دادگر
سپارد بمن لیدیا سر بسر
کنم کشور آباد با عدل و داد
دل مرد ما نشان نماییم شا
سپهدار اجازت گرفت و برفت
سوی ملک یونان به تندی بتفت
سپس شاه خود افسر انرا بخواست
بگفتا که لشگر نمائید راست
چو فردا شود روی گر دون سپید
به لیدی بتازیم ما با امید
چو شد نیمه شب گاه بانگ خروس
بگویید لشکر نوازند کوس
بشب تا سحر لشگر آراستند
سحر شد سلاح و سپر خواستند
سواره پیاده همه صف بصف
همان پرچم مادشان بد بکف
بفرمود تا اسب شه زبن کنند
ز لیدی دگر جستن کین کنند
از آن روی کرزوس سان شاه
همی دید و گفتا که فردا بگاه
سوی لشگر ماد حمله بریم
بکورش بتازیم و نام آوریم
پس از ما شه مصر آید بجنگ
بکورش نمائیم ما عرصه تنگ
بفرمان گرزوس لشکر زگاه
بر آمد خود و افسران سپاه
گذشتند از رود هالیس زود
سوی ماد رفت آن سپه هر چه بود
بکورش بگفتند لشکر رسید
ز گرد سپه دشت شه ناپدید
بفرمود صف ها بسازند راست
به بینیم تا سربلندی کراست
یکی پارسی افسر نامدار
بیامد بمیدان سوی کارزاد
بگفتا منم نامدار دلیر
بگاه نبردم چو یک نره شید
بفرمان کورش شه نامدا
ز گرزوس ولیدی بر آرم دمار
چو بشنید کرزوس حمله ببرد
بر آن افسر نامبردار گرد
از آن رو هرا پاک فرمان بداد
که ای نامداران ایران و ماد
یک امروز مردانه جنگ آورید
سر دشمنان با به چنگ آورید
دلیران همه نعره برداشتند
بدو دست تیغ و سپر داشتند
چکا چاک شمشیر و پولاد گرز
بروی سر و سینه و یال و برز
زمین پر زخون شد هوا تیره گشت
فلک بر چنین جنگ خود خیره گشت
به شب دست زا جنگ برداشتند
به بر سر کلاه و نه سر داشتند
بسی مرد از لیدیان کشته شد
بخاک و بخون لشگر آغشته شد
بگفتند گرزوس پس برنشست
سپاهش فراری شد از کوه و دشت
برفتند یکسر سوی شهر سارد
نبودند از آن جنگ مسرور و شاد
بفرمود کورش هرا پاک را
وزیر خردمند دل پاک را
که تا جمله یک هفته راحت کنند
بچادر سپاه استراحت کنند
از آن سوی گزروس آمد بسارد
دلی پر زکینه سری پر زباد
گمان کرد کورش عقب سازدش
ز هالیس آید بیازاردش
چو چندی گذشت و نیامد سپاه
بگفتند کورش نباید ز راه
زمستان و باران و برف و تگرگ
نیاید دگر بی جهت سوی مرگ
دل خویش شه این چنین شاد کرد
سپه را همه یکسر آزاد کرد
از آن روی کورش پس از چندروز
بفرمود با لشگر کینه توز
که باید سوی لیدی آریم رو
چو گرزوس باشد بسی جنگ جو
دگر باره آید در این پهن دشت
هم از رود ها لیس خواهد گذشت
سحرگه چو برخاست بانگ خروس
زهر سو برآمد غریوی ز کوس
بنه بر نهادند و بستند بار
سوی شهر لیدی همه رهسپار
زهالیس بگذشت شاه و سپاه
که بر شهر تازند از گرد راه
یز آشفت گرزوس از این خبر
بگفتا مرا بد بیامد بسر
بفرمود با افسران سپاه
که در دشت شرقی به بندید راه
سر راه کورش بگیرید سخت
نه بیند دگر چشم او روی تخت
چو آمد سپاه سه نامداد
خود و صد هزاران سپاه سوار
سواران لیدی صف آراستند
همی هم نبرد از طرف خواستند
دلیری بیامد ز ایرانیان
بکین آنچنان تنگ بسته میان
بگفتا هم آوردت آمد بجنگ
ز ترکش بر آورد تیر خدنگ
بلیدی یکی تیر باران گرفت
گمانش کمین سواران گرفت
هم از ضرب شمشیر و گرز و سنان
سپه بر زمنی همچو برگ خزان
چو گرزوس خود بخت بر گشته دید
سران سپه را همه کشته دید
بشد خود سوی سارد باهر که بود
که شاد که دروازه بندند زود
تعاقب نمودند ایرانیان
گرفتند آن شهر را در میان
بفرمود گرزوس با مهتران
که آتش فروزید خود بیکران
من این زندگانی نخواهم دگر
چو بینم که بردند تاج و کمر
نخواهم زن و کودکانم به بند
گرفتار آیند و رنج آورند
به آتش بسوزم خود و خانه ام
نبیند دگر غیر ویرانه ام
از آن سوی کورش شه شیر گیر
بشد حمله ور باسپاه دلیر
بکوبید هم برج و باروی شهر
تو گویی جهان شد گرفتار قهر
بگفتند گرزوس آتش فروخت
خودو کودک و خاندانش بسوخت
بزد اسب و آمد بمیدان شهر
که کرزوس ر آتش همی خواست بهتر
بفرمود کان آتش شعله ور
زدند آب و خاموش شر سربسر
بفرمود کورش که ای شهریار
چرا آتش افروختی نابکار
نپرسیدی از سروران و شهان
ر آتش منم بیشتر مهربان
نه من شاه بیداد و بی دانشم
که آزرده سازم شهی یا کشم
نسازم اسیر و نه غارت کنم
نه بر کس نگه با حقارت کنم
تو هستی گرامی و بس محترم
قدم بر ندارم بسوی حرم
چو گرزوس بشنید بس گشت شاد
بگفتا که شاها دلت شاد باد
ندیدم چو تو شهریاری بزرگ
بعهد تو یکجا رود میش و گرگ
از این پس مرا سر بفرمان تست
دگر جان و مال و سرم زان تست
بگفتا تو بر جای خود باش شاه
همه ساله باجت بیاید بگاه
پس آنگاه کورش شهنشاه شد
بگیتی فزون از فر و جاه شد
ر تسخیر لیدی چو پرداخت شاه
بگفتا که لشکر بر آید راه
بتازید بر آسیای صغیر
مهاجر نشینان خرد و کبیر
که آنان ز یونان تمامی بدند
به گردن کشی دزد نامی بدند
مسخر نمود آسیای صغیر
شهنشاه دهقان نواز کبیر
وزان پس به ایران نهادند روی
خود و باهرا پاک لشکر دوسوی
یکی شهر برساخت کورش بدشت
که چشم فلک خیره زان شهر گشت
ز کارون بد آبشخور شهر شاه
که ایوان و قصرش زدی سربماه
شهنشاه کورش که بد نامجوی
شه لیدیا بد کرزوس نام
جهان بود وی را همیشه بکام
هم از آسیا قسمتی داشتی
ببحر اژه رتبتی داشتی
هم از رود ها لیس تا شهر سارد
بفرمان آن شاه گردن نهاد
خبر از فتوحات کورش شنید
چو تسخیر ماد و سکاها بدید
بفرمود لشکر بیاراستند
جوانان جنگی همه خواستند
بگفتا که کورش جوانست و خام
گمانش که عالم بگیرد بکام
چنان راه را تنگ سازم برو
که بهرش نماند دگر آبرو
مرا هست چون لشکر بیشمار
سران و سپه را ز چندین هزار
که هم گنج هست و سلاح و کمر
سر سر کشان اندر آرم به بر
بدوزم دهانشان به تیر خدنگ
بسوزم همه لشکرش را بجنگ
خود و لشکرش را بیارم به چنگ
چو ماهی که آید بکام نهنگ
وزیری ز لیدی به نرمی نهان
بگفتش که کورش شه نوجوان
نه بینی جهانش بکام آمده است
جوان است و جویای نام آمده است
تو با او نداری در ابن جنگ تاب
نبیند کسی همچو شاهی بخواب
برآشفت کرزوس و گفتا که بس
من او را نخواهم شمارم بکس
یکی بچه کو پروریدش شبان
نباید شود حکمران جهان
نهانی بخود گفت کاین رای نیست
مرا با چنین شاه خود پای نیست
رسولی ببابل فرستاد و گفت
که با تو بگوییم راز نهفت
وزان سو بمصر او فرستاد کس
بر شاهشان داد پیغام بس
که اینک یکی کودکی بیخبر
گرفته است از ماد تا باختر
سوی لیدی اینک شده رهسپار
خود و افسران سپاه و سوار
من اکنون بجنگش پذیره شوم
امید است در جنگ چیره شوم
ولیکن چو کورش مرا کرد پست
بگیرد همه ملک لیدی بدست
از آن پس بتازد بسوی شما
کند واژگون تخت و کوس شما
بنا بودیش گر که پیمان کنیم
خود و لشکرش جمله بیجان کنیم
بپاسخ بگفتند رو سوی جنگ
از آن پس بیاییم ما بیدرنگ
چو شد مطمعین از دوشاه بزرگ
بشد عازم جنگ شاه سترگ
بکی نامور از سران سپاه
بفرمود گردد روانه براه
رود تا بیونان ابا سیم و زر
سپاهی کند جمع از بحر و بر
که باسیم جمع آورد لشکری
سپه چون فزون گشت فتح آوری
سواره ابا اسب تازی نژاد
بیونان نرفت او بیامد بماد
بر کورش آمد زمین بوسه داد
بگفتا که شاها دلت شاد باد
همی آمدم تا بگویم سخن
ز گرزوس و بابل هم از انجمن
سه شاه و سه دولت همه سر بسر
بکین و بجنگ تو بسته کمر
کنون من بیونان شوم رهسپار
دهم گنج و لشکر بیارم بکار
بخندید کورش ز گرزوس گفت
که این شه برون کرد راز نهفت
خودش سست و سرباز اوسست تر
که لشکر بجوید ز کوه و کمر
شنیدم که لیدی بسی با صفاست
همی پایتختش خوش و دلگشات
بود شهر زیبا و بس باشکوه
همی پر زنعمت هم پر گروه
ز ایزد چنان خواهم آن دادگر
سپارد بمن لیدیا سر بسر
کنم کشور آباد با عدل و داد
دل مرد ما نشان نماییم شا
سپهدار اجازت گرفت و برفت
سوی ملک یونان به تندی بتفت
سپس شاه خود افسر انرا بخواست
بگفتا که لشگر نمائید راست
چو فردا شود روی گر دون سپید
به لیدی بتازیم ما با امید
چو شد نیمه شب گاه بانگ خروس
بگویید لشکر نوازند کوس
بشب تا سحر لشگر آراستند
سحر شد سلاح و سپر خواستند
سواره پیاده همه صف بصف
همان پرچم مادشان بد بکف
بفرمود تا اسب شه زبن کنند
ز لیدی دگر جستن کین کنند
از آن روی کرزوس سان شاه
همی دید و گفتا که فردا بگاه
سوی لشگر ماد حمله بریم
بکورش بتازیم و نام آوریم
پس از ما شه مصر آید بجنگ
بکورش نمائیم ما عرصه تنگ
بفرمان گرزوس لشکر زگاه
بر آمد خود و افسران سپاه
گذشتند از رود هالیس زود
سوی ماد رفت آن سپه هر چه بود
بکورش بگفتند لشکر رسید
ز گرد سپه دشت شه ناپدید
بفرمود صف ها بسازند راست
به بینیم تا سربلندی کراست
یکی پارسی افسر نامدار
بیامد بمیدان سوی کارزاد
بگفتا منم نامدار دلیر
بگاه نبردم چو یک نره شید
بفرمان کورش شه نامدا
ز گرزوس ولیدی بر آرم دمار
چو بشنید کرزوس حمله ببرد
بر آن افسر نامبردار گرد
از آن رو هرا پاک فرمان بداد
که ای نامداران ایران و ماد
یک امروز مردانه جنگ آورید
سر دشمنان با به چنگ آورید
دلیران همه نعره برداشتند
بدو دست تیغ و سپر داشتند
چکا چاک شمشیر و پولاد گرز
بروی سر و سینه و یال و برز
زمین پر زخون شد هوا تیره گشت
فلک بر چنین جنگ خود خیره گشت
به شب دست زا جنگ برداشتند
به بر سر کلاه و نه سر داشتند
بسی مرد از لیدیان کشته شد
بخاک و بخون لشگر آغشته شد
بگفتند گرزوس پس برنشست
سپاهش فراری شد از کوه و دشت
برفتند یکسر سوی شهر سارد
نبودند از آن جنگ مسرور و شاد
بفرمود کورش هرا پاک را
وزیر خردمند دل پاک را
که تا جمله یک هفته راحت کنند
بچادر سپاه استراحت کنند
از آن سوی گزروس آمد بسارد
دلی پر زکینه سری پر زباد
گمان کرد کورش عقب سازدش
ز هالیس آید بیازاردش
چو چندی گذشت و نیامد سپاه
بگفتند کورش نباید ز راه
زمستان و باران و برف و تگرگ
نیاید دگر بی جهت سوی مرگ
دل خویش شه این چنین شاد کرد
سپه را همه یکسر آزاد کرد
از آن روی کورش پس از چندروز
بفرمود با لشگر کینه توز
که باید سوی لیدی آریم رو
چو گرزوس باشد بسی جنگ جو
دگر باره آید در این پهن دشت
هم از رود ها لیس خواهد گذشت
سحرگه چو برخاست بانگ خروس
زهر سو برآمد غریوی ز کوس
بنه بر نهادند و بستند بار
سوی شهر لیدی همه رهسپار
زهالیس بگذشت شاه و سپاه
که بر شهر تازند از گرد راه
یز آشفت گرزوس از این خبر
بگفتا مرا بد بیامد بسر
بفرمود با افسران سپاه
که در دشت شرقی به بندید راه
سر راه کورش بگیرید سخت
نه بیند دگر چشم او روی تخت
چو آمد سپاه سه نامداد
خود و صد هزاران سپاه سوار
سواران لیدی صف آراستند
همی هم نبرد از طرف خواستند
دلیری بیامد ز ایرانیان
بکین آنچنان تنگ بسته میان
بگفتا هم آوردت آمد بجنگ
ز ترکش بر آورد تیر خدنگ
بلیدی یکی تیر باران گرفت
گمانش کمین سواران گرفت
هم از ضرب شمشیر و گرز و سنان
سپه بر زمنی همچو برگ خزان
چو گرزوس خود بخت بر گشته دید
سران سپه را همه کشته دید
بشد خود سوی سارد باهر که بود
که شاد که دروازه بندند زود
تعاقب نمودند ایرانیان
گرفتند آن شهر را در میان
بفرمود گرزوس با مهتران
که آتش فروزید خود بیکران
من این زندگانی نخواهم دگر
چو بینم که بردند تاج و کمر
نخواهم زن و کودکانم به بند
گرفتار آیند و رنج آورند
به آتش بسوزم خود و خانه ام
نبیند دگر غیر ویرانه ام
از آن سوی کورش شه شیر گیر
بشد حمله ور باسپاه دلیر
بکوبید هم برج و باروی شهر
تو گویی جهان شد گرفتار قهر
بگفتند گرزوس آتش فروخت
خودو کودک و خاندانش بسوخت
بزد اسب و آمد بمیدان شهر
که کرزوس ر آتش همی خواست بهتر
بفرمود کان آتش شعله ور
زدند آب و خاموش شر سربسر
بفرمود کورش که ای شهریار
چرا آتش افروختی نابکار
نپرسیدی از سروران و شهان
ر آتش منم بیشتر مهربان
نه من شاه بیداد و بی دانشم
که آزرده سازم شهی یا کشم
نسازم اسیر و نه غارت کنم
نه بر کس نگه با حقارت کنم
تو هستی گرامی و بس محترم
قدم بر ندارم بسوی حرم
چو گرزوس بشنید بس گشت شاد
بگفتا که شاها دلت شاد باد
ندیدم چو تو شهریاری بزرگ
بعهد تو یکجا رود میش و گرگ
از این پس مرا سر بفرمان تست
دگر جان و مال و سرم زان تست
بگفتا تو بر جای خود باش شاه
همه ساله باجت بیاید بگاه
پس آنگاه کورش شهنشاه شد
بگیتی فزون از فر و جاه شد
ر تسخیر لیدی چو پرداخت شاه
بگفتا که لشکر بر آید راه
بتازید بر آسیای صغیر
مهاجر نشینان خرد و کبیر
که آنان ز یونان تمامی بدند
به گردن کشی دزد نامی بدند
مسخر نمود آسیای صغیر
شهنشاه دهقان نواز کبیر
وزان پس به ایران نهادند روی
خود و باهرا پاک لشکر دوسوی
یکی شهر برساخت کورش بدشت
که چشم فلک خیره زان شهر گشت
ز کارون بد آبشخور شهر شاه
که ایوان و قصرش زدی سربماه
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
فتح بابل
چو شد سال تازه بیامد بهار
جهان گشت خرم چو نیکو نگار
بفرمود کورش که سان سپاه
ببینند و جنبند زان جایگاه
به تسخیر بابل چو مامور گشت
بفرمود لشکر رود سوی دشت
چنین گفت شاهنشه نامدار
دگر باره داریم ما کار زار
کنون باید آهنگ بابل کنیم
ببابل یکی فتح قابل کنیم
بگفتند کای شاه فرمان تو راست
فلک گر به حکمت نهد سررواست
گذر کرد از رود دجله سپاه
سوی ملک بابل گرفتند راه
سوی کلده آمد سپهدار شاه
ابا صد هزاران گزیده سپاه
نبونید نام شه کلده بود
ز طغیان کورش بس آشفته بود
به یاران جنگ و نه پای فرار
نه سردار جنگی نه خود هوشیار
به کورش بگفتند کای پادشاه
یکی ژرف رود است دربین راه
بفرمود کورش ندارید باک
ببندید دل را به یزدان پاک
چو حاضر شدند آن سپاه دلیر
کمر بسته بازو گشاده چو شیر
به خوبی گذر کرد جمله سپاه
به یک حمله شد شهر بابل تباه
نبونید تسلیم آن شاه شد
پیاده روان سوی در گاه شد
چو شاه جوان کوروش دادگر
نبونید را دید حال دگر
بگفتا نبونید دل شاد دار
تن از رنج و غم یکسر آزاد دار
سپاهم نه غارت نه ویران کند
نه ظلمی که دلها پریشان کند
رعیت همه در پناه منند
سپاهت همه چون سپاه منند
یکی مرد باهوش و بارای و داد
بدو پادشاهی بابل بداد
نشاید دلی از تو درغم شود
نه از ملک بابل دهی کم شود
اگر بشنوم ظلم و عصیان تو
بر آرم دمار از سرو جان تو
بهرجا خرابی تو آباد کن
دل بابلی را زخود شاد کن
ز دهقان زیاده مخواهید باج
که ویران شود مملکت از خراج
چو دستور داد آن شه دادگر
بفرمود لشکر بجنبد دگر
جهان گشت خرم چو نیکو نگار
بفرمود کورش که سان سپاه
ببینند و جنبند زان جایگاه
به تسخیر بابل چو مامور گشت
بفرمود لشکر رود سوی دشت
چنین گفت شاهنشه نامدار
دگر باره داریم ما کار زار
کنون باید آهنگ بابل کنیم
ببابل یکی فتح قابل کنیم
بگفتند کای شاه فرمان تو راست
فلک گر به حکمت نهد سررواست
گذر کرد از رود دجله سپاه
سوی ملک بابل گرفتند راه
سوی کلده آمد سپهدار شاه
ابا صد هزاران گزیده سپاه
نبونید نام شه کلده بود
ز طغیان کورش بس آشفته بود
به یاران جنگ و نه پای فرار
نه سردار جنگی نه خود هوشیار
به کورش بگفتند کای پادشاه
یکی ژرف رود است دربین راه
بفرمود کورش ندارید باک
ببندید دل را به یزدان پاک
چو حاضر شدند آن سپاه دلیر
کمر بسته بازو گشاده چو شیر
به خوبی گذر کرد جمله سپاه
به یک حمله شد شهر بابل تباه
نبونید تسلیم آن شاه شد
پیاده روان سوی در گاه شد
چو شاه جوان کوروش دادگر
نبونید را دید حال دگر
بگفتا نبونید دل شاد دار
تن از رنج و غم یکسر آزاد دار
سپاهم نه غارت نه ویران کند
نه ظلمی که دلها پریشان کند
رعیت همه در پناه منند
سپاهت همه چون سپاه منند
یکی مرد باهوش و بارای و داد
بدو پادشاهی بابل بداد
نشاید دلی از تو درغم شود
نه از ملک بابل دهی کم شود
اگر بشنوم ظلم و عصیان تو
بر آرم دمار از سرو جان تو
بهرجا خرابی تو آباد کن
دل بابلی را زخود شاد کن
ز دهقان زیاده مخواهید باج
که ویران شود مملکت از خراج
چو دستور داد آن شه دادگر
بفرمود لشکر بجنبد دگر
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
آزاد ساختن اسیران یهود
پس آنگه بفرمود آنچه اسیر
که بخت النصر از صفیر و کبیر
ز شهر فلسطین بیاورده است
همی بی سر انجامشان کرده است
همه باز گردند در شهر خویش
گرایند برراه آیین و کیش
بسوی فلسطین کند رهسپار
یهودان که بودند چندین هزار
دوصد بیش از چهارده یکهزار
یهودی بد آرازه در آن دیار
بفرمان شه جمله شادان شدند
دعا گوی از دل بشاه جوان
همه عازم ملک خود شادمان
دعا گوی از دل بشاه جوان
دگر امر فرمود از زر و سیم
بناها بسازند در اورشلیم
که ویران نموده است بخت النصر
نخواهم که ویرانه باشد دگر
یهودان بتعمیرش پرداختند
زنو باروی اورشلیم ساختند
دگر گفت پس کورش دادگر
کنون به ماساژت نمایم سفر
که یک زن در آنجاست فرمانروا
که خواهم من او را بیارم سرا
رسولی فرستاد نزدیک او
که روشن کند جان تاریک او
بفرمو هستم ترا خواستار
نه با تو کنم جنگ و نی کارزاد
جوابش چنین داد آن زن که شاه
زجنگم بترسید و نامد براه
کراید بجنگش پذیره شوم
چو داند که در جنگ چیره شوم
از این روی پوزش نماید برم
ولیکن نه من شاه را در خورم
بکورش بگفتند ناید بدر
میان جنگ را بسته اینک کمر
بر آشفت کورش بفرمود جنگ
نمایم نزیبد بجنگش درنگ
که بخت النصر از صفیر و کبیر
ز شهر فلسطین بیاورده است
همی بی سر انجامشان کرده است
همه باز گردند در شهر خویش
گرایند برراه آیین و کیش
بسوی فلسطین کند رهسپار
یهودان که بودند چندین هزار
دوصد بیش از چهارده یکهزار
یهودی بد آرازه در آن دیار
بفرمان شه جمله شادان شدند
دعا گوی از دل بشاه جوان
همه عازم ملک خود شادمان
دعا گوی از دل بشاه جوان
دگر امر فرمود از زر و سیم
بناها بسازند در اورشلیم
که ویران نموده است بخت النصر
نخواهم که ویرانه باشد دگر
یهودان بتعمیرش پرداختند
زنو باروی اورشلیم ساختند
دگر گفت پس کورش دادگر
کنون به ماساژت نمایم سفر
که یک زن در آنجاست فرمانروا
که خواهم من او را بیارم سرا
رسولی فرستاد نزدیک او
که روشن کند جان تاریک او
بفرمو هستم ترا خواستار
نه با تو کنم جنگ و نی کارزاد
جوابش چنین داد آن زن که شاه
زجنگم بترسید و نامد براه
کراید بجنگش پذیره شوم
چو داند که در جنگ چیره شوم
از این روی پوزش نماید برم
ولیکن نه من شاه را در خورم
بکورش بگفتند ناید بدر
میان جنگ را بسته اینک کمر
بر آشفت کورش بفرمود جنگ
نمایم نزیبد بجنگش درنگ
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
کشته شدن کورش در ماساژت
بر آن شهر و بر لشکر حمله کرد
ز شهر و سپاهش بر آورد گرد
یکی نابکاری بجست از کمین
مر آن شاه را تیز زد بر جبین
چه سروی زپای اندر آمد بخاک
ز خاک آمد و باز بر شد بخاک
دریغ آنچنان شاه بادین و داد
که چون آن شه هرگز نیاید بیاد
همه نام او را به نیکی برند
بگیتی نه یک تن از او دلخورند
برأی بداد و بنیرو و بخت
رسید از امیری بشاهی و تخت
سه دولت ورا پست شد باشکوه
ز شرق و ز غرب و ز دریا و کوه
چه ما دوچه لیدی بفرمان او
چه بابل که بودی به پیمان او
نکردی بدی بایکی زیر دست
نه عهد و نه پیمان خود را شکست
بهر جا خرابی بد آباد کرد
دل زیر دستان همه شاد کرد
از و شاد بودی اسیر و یتیم
شه باخدا مهربان و رحیم
چو ایرانیان آن شه دادگر
فتاده بدیدند در خاک سر
ز دلها همه نعره برداشتند
ز خاک و زخون شاه برداشتند
به سر خاک از سوک شه ریختند
زچشم اشک خونین همی بیخنند
دریغا شهنشاه والا تبار
که خاک سیه را گرفتی کنار
دریغا ازین خوبی و داد تو
بخاک آنکه بر کند بنیاد تو
هرا پاک گفتا بایرانیان
به بندید بر کین این شه میان
نباید که یک تن ازین رزمگاه
به بیند دگر غیر روز سیاه
بکشتند و بستند ایرانیان
که یک تن نمانند اندر جهان
از آن پس شه نام برادر زار
بتابوتی از زر سر انجام کار
نهادند باناله و با خروش
سوی پارس رفتند شهشان بدوش
مبندید دل در سرای سپنج
که پایان آن نسبت جز درد و رنج
چنان پادشاهی به آن اقتدار
بر آورد از مغز دشمن دمار
ز شرق و زغرب و جنوب و شمال
بدست آمدش تاج و هم ملک و مال
سر انجام رفت او بتابوت تنگ
نکرد او زمانی بعالم درنگ
مگر نام نیکت بود یادگار
همه ملک عالم چه آید بکار
نهادند تابوت آن شاه را
سیه پوش کردند هم گاه را
ببردند تابوت شاه دلیر
به آرامگه بر نهادند زیر
شه نامور شد در آرامگاه
بخوابید کورش در آن خوابگاه
چه خوابی که دیگر نه بیدار شد
نه ماد و نه لیدی طلبکار شد
تفو بر تو ای گردش روزگار
نه ملک ونه مالت نیاید بکار
بشد دور کورش بگیتی تمام
نماندی از وجز یکی نیک نام
ز شهر و سپاهش بر آورد گرد
یکی نابکاری بجست از کمین
مر آن شاه را تیز زد بر جبین
چه سروی زپای اندر آمد بخاک
ز خاک آمد و باز بر شد بخاک
دریغ آنچنان شاه بادین و داد
که چون آن شه هرگز نیاید بیاد
همه نام او را به نیکی برند
بگیتی نه یک تن از او دلخورند
برأی بداد و بنیرو و بخت
رسید از امیری بشاهی و تخت
سه دولت ورا پست شد باشکوه
ز شرق و ز غرب و ز دریا و کوه
چه ما دوچه لیدی بفرمان او
چه بابل که بودی به پیمان او
نکردی بدی بایکی زیر دست
نه عهد و نه پیمان خود را شکست
بهر جا خرابی بد آباد کرد
دل زیر دستان همه شاد کرد
از و شاد بودی اسیر و یتیم
شه باخدا مهربان و رحیم
چو ایرانیان آن شه دادگر
فتاده بدیدند در خاک سر
ز دلها همه نعره برداشتند
ز خاک و زخون شاه برداشتند
به سر خاک از سوک شه ریختند
زچشم اشک خونین همی بیخنند
دریغا شهنشاه والا تبار
که خاک سیه را گرفتی کنار
دریغا ازین خوبی و داد تو
بخاک آنکه بر کند بنیاد تو
هرا پاک گفتا بایرانیان
به بندید بر کین این شه میان
نباید که یک تن ازین رزمگاه
به بیند دگر غیر روز سیاه
بکشتند و بستند ایرانیان
که یک تن نمانند اندر جهان
از آن پس شه نام برادر زار
بتابوتی از زر سر انجام کار
نهادند باناله و با خروش
سوی پارس رفتند شهشان بدوش
مبندید دل در سرای سپنج
که پایان آن نسبت جز درد و رنج
چنان پادشاهی به آن اقتدار
بر آورد از مغز دشمن دمار
ز شرق و زغرب و جنوب و شمال
بدست آمدش تاج و هم ملک و مال
سر انجام رفت او بتابوت تنگ
نکرد او زمانی بعالم درنگ
مگر نام نیکت بود یادگار
همه ملک عالم چه آید بکار
نهادند تابوت آن شاه را
سیه پوش کردند هم گاه را
ببردند تابوت شاه دلیر
به آرامگه بر نهادند زیر
شه نامور شد در آرامگاه
بخوابید کورش در آن خوابگاه
چه خوابی که دیگر نه بیدار شد
نه ماد و نه لیدی طلبکار شد
تفو بر تو ای گردش روزگار
نه ملک ونه مالت نیاید بکار
بشد دور کورش بگیتی تمام
نماندی از وجز یکی نیک نام
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
گشته شدن بردیا بدست برادر خود کامبوجیه
بسی شادمان گشت کامبوجیا
زفتح برادر که در آسیا
نموده است و باز آمده سرفراز
بدیدار شاه آمده با نیاز
ولی در دل از وی بدی بدگمان
که خواهند او را کهان و مهان
چو بشنید مردم ورا بیشتر
همی دوست دارند چون جان و سر
سپس جنگ مصر آمدش در نظر
بخود گفت گر من روم در سفر
شود بردیا، شاه بر جای من
بگیرد همه تاج و خرگاه من
چه لشکر چه کشور مراورابجان
بخواهند و شاهش کند بیگمان
من اینک کنم دفع او بهتر است
نه امروز شاهست و نی مهتر است
چو شب شد بیامد بر بردیا
که تا خون او را بریزد بپا
بدستش یکی خنجر آبگون
بروی برادر کشید او برون
بپایش بیفتاد پس بردیا
که ایشاه بیداربهر خدا
چه کردم که خونم بریزی بکین
چه دیدی زمن رنجه گشتی
مکن بی گنه برتن من ستم
که من سرکش و بی ادب نیستم
منم یادگاری ترا از پدر
بدرگاه تو من به بندم کمر
مکش بی سبب بنده زار را
میازار خویش بی آزار را
مکش طوطی خانگی در قفس
که جز تو امیدش نباشد بکس
کجا بد نمودن که اینم جزاست
وگر نیست خنجر برویم چراست؟
جوانم هزار آرزویم بدل
برادر بخانه مکش پا بگل
بترس از مکافات یزدان پاک
مکن تیره خود اختر تابناک
بسی بردیا گفت و او کم شنید
بخنجر گلوی برادر درید
یکی مغ ورا یار بد در گناه
که جز او ندانست کس این گناه
تن زار او را بدریا فکند
که قصرش بدی رو بدریا بلند
بیامد بخوابید در قصر خویش
که مغز بودش نه آیین و کیش
بخوابید ناگه یکی خواب دید
پدر را به رویا غضبناک دید
پدر گفت فرزند ناپایدار
تبه کرد اهریمنت روزگار
بکشتی برادر چنان نامدار
نترسیدی از خشم پروردگار
نه من راضیم از تو نی مادرت
ز بد بدتر آید همی بر سرت
تو دیوانه ای خوار کردی پدر
ز نیکی نبینی دگر هیچ بهر
شوی زارو کشته تو با دست خویش
نه فرزند از تو بماند نه کیش
بدشمن رسد دولت و تاج تو
همان تخت و هم افسر و باج تو
بسوزی باتش تو در رستخیز
نه پای فرار و نه دست ستیز
چو آن ظالم از خواب بیدار شد
زکار بد خویش بیزار شد
همی دید حالش دگرگون شده
تو گویی که بی مغز و مجنون شده
زفتح برادر که در آسیا
نموده است و باز آمده سرفراز
بدیدار شاه آمده با نیاز
ولی در دل از وی بدی بدگمان
که خواهند او را کهان و مهان
چو بشنید مردم ورا بیشتر
همی دوست دارند چون جان و سر
سپس جنگ مصر آمدش در نظر
بخود گفت گر من روم در سفر
شود بردیا، شاه بر جای من
بگیرد همه تاج و خرگاه من
چه لشکر چه کشور مراورابجان
بخواهند و شاهش کند بیگمان
من اینک کنم دفع او بهتر است
نه امروز شاهست و نی مهتر است
چو شب شد بیامد بر بردیا
که تا خون او را بریزد بپا
بدستش یکی خنجر آبگون
بروی برادر کشید او برون
بپایش بیفتاد پس بردیا
که ایشاه بیداربهر خدا
چه کردم که خونم بریزی بکین
چه دیدی زمن رنجه گشتی
مکن بی گنه برتن من ستم
که من سرکش و بی ادب نیستم
منم یادگاری ترا از پدر
بدرگاه تو من به بندم کمر
مکش بی سبب بنده زار را
میازار خویش بی آزار را
مکش طوطی خانگی در قفس
که جز تو امیدش نباشد بکس
کجا بد نمودن که اینم جزاست
وگر نیست خنجر برویم چراست؟
جوانم هزار آرزویم بدل
برادر بخانه مکش پا بگل
بترس از مکافات یزدان پاک
مکن تیره خود اختر تابناک
بسی بردیا گفت و او کم شنید
بخنجر گلوی برادر درید
یکی مغ ورا یار بد در گناه
که جز او ندانست کس این گناه
تن زار او را بدریا فکند
که قصرش بدی رو بدریا بلند
بیامد بخوابید در قصر خویش
که مغز بودش نه آیین و کیش
بخوابید ناگه یکی خواب دید
پدر را به رویا غضبناک دید
پدر گفت فرزند ناپایدار
تبه کرد اهریمنت روزگار
بکشتی برادر چنان نامدار
نترسیدی از خشم پروردگار
نه من راضیم از تو نی مادرت
ز بد بدتر آید همی بر سرت
تو دیوانه ای خوار کردی پدر
ز نیکی نبینی دگر هیچ بهر
شوی زارو کشته تو با دست خویش
نه فرزند از تو بماند نه کیش
بدشمن رسد دولت و تاج تو
همان تخت و هم افسر و باج تو
بسوزی باتش تو در رستخیز
نه پای فرار و نه دست ستیز
چو آن ظالم از خواب بیدار شد
زکار بد خویش بیزار شد
همی دید حالش دگرگون شده
تو گویی که بی مغز و مجنون شده
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
فتح مصر
بفرمود لشکر بباید کشید
سوی مصر تا فتح آید پدید
همه مصریان را بکویم بگرز
نمانم برایشان دگر بال و وبر
بشاهی نکردند بر من سلام
نه باج و نه هدیه نه پیک و پیام
چو فردا شود روی گردون سفید
سوی مصر باید که لشکر کشید
بگفتند با شه که فرمان بریم
تو شاهنشهی ما همه کهتریم
در گنج بگشاد و روزی بداد
ز رنج برادر نکرد ایچ یاد
بیاورد لشکر همه فوج فوج
تو گفتی که دریا بر آمد بموج
رژه برکشید و سپه برنشاند
شهنشاه ایران سوی مصر راند
ز کورش آمازل سپهدار بود
که در مصرچون شاه مختار بود
ولی بعد کورش نبد فکر باج
ز بهر خود او ساخت خر گاهو تاج
بسردار گفتند کاید سپاه
شهنشاه ایران بود کینه خواه
ز دریا بباید شه آریان
همه جنگ را تنگ بسته میان
که از راه خشکی ندارند آب
کویر است و خاروخس و آفتاب
بکشتی همه لشکر آید چو باد
سر مصریان تا دهندی بباد
بر اطراف دریا گرفتند راه
گمان شان ز دریا بیاید سپاه
ولیکن نیامد ز دریا بجنگ
ز خشکی سپه راند شه بیدرنگ
بگفتند با شاه ایران که آب
نباشد در این راه غیر سراب
ز گرما نماند کس از تشنگی
نه از لشکر و اسب زنده یکی
پیامی فرستاد سوی عرب
که چندین هزار اشتر آیدبشب
همه بار اشتر بود مشک آب
که تا پر کنم مشک از در ناب
پذیرفت از شه رئیس عرب
که بهر سپه آب آرد بشب
در این بین آمازبس در مصر مرد
شهی بر سماتیک پورش سپرد
پدر جملگی اسب و آلات جنگ
زمردان جنگی کمر بسته تنگ
مهیا نمود و پس آنگه بمرد
همه هستی خود پسر را سپرد
سپاه شهنشاه ایران رسید
ز گرد ره آمد رژه برکشید
بشد جنگ نزدیکی رود نیل
هوا تیره از گرد شد همچو نیل
دو لشکر همه جنگجو و دلیر
ز مصر و ز ایران همه نره شیر
کشیدند شمشیرها بهر کین
بروی سر و سینه زد آن باین
چنان جنگ سختی در آن پهن دشت
نمودند کز آن فلک خیره گشت
وزان نیروی مصریان سست گشت
همه رو نهادند نا گه ز دشت
پناهنده گشتند در منفلیس
همه لشگر مصریان با رئیس
برش برد بر شهر و بگشاد در
که تسلیم شد مصریان سر بسر
بخواری سماتیک شه شد اسیر
بنزد شهنشاه بودش اسیر
شهنشه براو مهربانی نمود
هم از لطف بنمود گفت و شنود
بگفتا براو با توام کار نیست
بملکت مرا فکر آزار نیست
پس آنگه بفرمود با مصریان
که از من نیاید شما را زیان
دگر روز در شهر سائیس رفت
خدایان مصری براو در شگفت
بسی احترام و ستایش نمود
در آن معبد او سیم و زر برفزود
همه مصریان شاد و خرم شدند
دعا گوی بر شاه عالم شدند
سوی مصر تا فتح آید پدید
همه مصریان را بکویم بگرز
نمانم برایشان دگر بال و وبر
بشاهی نکردند بر من سلام
نه باج و نه هدیه نه پیک و پیام
چو فردا شود روی گردون سفید
سوی مصر باید که لشکر کشید
بگفتند با شه که فرمان بریم
تو شاهنشهی ما همه کهتریم
در گنج بگشاد و روزی بداد
ز رنج برادر نکرد ایچ یاد
بیاورد لشکر همه فوج فوج
تو گفتی که دریا بر آمد بموج
رژه برکشید و سپه برنشاند
شهنشاه ایران سوی مصر راند
ز کورش آمازل سپهدار بود
که در مصرچون شاه مختار بود
ولی بعد کورش نبد فکر باج
ز بهر خود او ساخت خر گاهو تاج
بسردار گفتند کاید سپاه
شهنشاه ایران بود کینه خواه
ز دریا بباید شه آریان
همه جنگ را تنگ بسته میان
که از راه خشکی ندارند آب
کویر است و خاروخس و آفتاب
بکشتی همه لشکر آید چو باد
سر مصریان تا دهندی بباد
بر اطراف دریا گرفتند راه
گمان شان ز دریا بیاید سپاه
ولیکن نیامد ز دریا بجنگ
ز خشکی سپه راند شه بیدرنگ
بگفتند با شاه ایران که آب
نباشد در این راه غیر سراب
ز گرما نماند کس از تشنگی
نه از لشکر و اسب زنده یکی
پیامی فرستاد سوی عرب
که چندین هزار اشتر آیدبشب
همه بار اشتر بود مشک آب
که تا پر کنم مشک از در ناب
پذیرفت از شه رئیس عرب
که بهر سپه آب آرد بشب
در این بین آمازبس در مصر مرد
شهی بر سماتیک پورش سپرد
پدر جملگی اسب و آلات جنگ
زمردان جنگی کمر بسته تنگ
مهیا نمود و پس آنگه بمرد
همه هستی خود پسر را سپرد
سپاه شهنشاه ایران رسید
ز گرد ره آمد رژه برکشید
بشد جنگ نزدیکی رود نیل
هوا تیره از گرد شد همچو نیل
دو لشکر همه جنگجو و دلیر
ز مصر و ز ایران همه نره شیر
کشیدند شمشیرها بهر کین
بروی سر و سینه زد آن باین
چنان جنگ سختی در آن پهن دشت
نمودند کز آن فلک خیره گشت
وزان نیروی مصریان سست گشت
همه رو نهادند نا گه ز دشت
پناهنده گشتند در منفلیس
همه لشگر مصریان با رئیس
برش برد بر شهر و بگشاد در
که تسلیم شد مصریان سر بسر
بخواری سماتیک شه شد اسیر
بنزد شهنشاه بودش اسیر
شهنشه براو مهربانی نمود
هم از لطف بنمود گفت و شنود
بگفتا براو با توام کار نیست
بملکت مرا فکر آزار نیست
پس آنگه بفرمود با مصریان
که از من نیاید شما را زیان
دگر روز در شهر سائیس رفت
خدایان مصری براو در شگفت
بسی احترام و ستایش نمود
در آن معبد او سیم و زر برفزود
همه مصریان شاد و خرم شدند
دعا گوی بر شاه عالم شدند
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
اردو کشی به جنوب مصر
وز آن پس بفرمود کامبوجیا
دلیران و سر کردگان را بپا
بسازید لشگر که فردا بگاه
سوی زنگیان راند باید سپاه
سپهدار لشکر پیامد بدر
بگفتا شهنشاه والا گهر
سپه حاضر جنک فرمان تراست
بفرمود صفها بسازید راست
شه آمد سپه را همه سان بدید
ابر زنگیان گفت لشکر کشید
همه زنگیان راه بستند تنگ
میان سخت بستند از بهر جنگ
در این جنگ ایران نشد کامیاب
ز کم آبی و گرمی آفتاب
سه سال اندرین کین و پیکار شد
شهنشاه بی لشگر و یار شد
نمودند لشکر همه بازگشت
چه نابود گشتند در پهن دشت
نیامد بایران از آن لشکرش
بد آمد ازین جنگها بر سرش
ز یک سوی گرما ز یک رو شکست
همه دولتش رفت یکسر ز دست
بردیای دروغی- گوماتای غاصب
سوی پارس شد عازم شهر خویش
که شاید بماند باَئین و کیش
بیامد همی تا سوی شهر شام
بگفتند روزت دگر گشت ، شام
ندانی که در جای تو بردیا
نشسته است برتخت کمبوجیا
بزد صیحه و مات شد زین خبر
که کشتم برادر نمانم اثر
مگر روح او باز آمد بدهر
که از تخت و تاجش رسیده است بهر
چه گوئید این حرف بیهوده چیست
ببینید این بیخرد را که کیست
سه سال است تا بردیا مرده است
همه رخت از این جهان برده است
چو معلوم شد آن مغ بی حیا
کمک کرده در کشتن بردیا
بجز شاه و او کس نبودش خبر
که شد بردیا زین جهان رهسپر
چو شه رفت در مصر و شد چند سال
مغ بدنهاد آمدش کج، خیال
بخود گفت جز من کس آگاه نیست
براین راز آگاه جز شاه نیست
که شه کشته آن بردیای جوان
نمانده از او هیچ نام و نشان
چه بهتر کازین راز پنهان شاه
بدست آوردم کشور و تخت و گاه
برادر یکی دارم از روزگار
خردمند و دانا و والاتبار
که در چهره چون بردیا باشد او
بدان برز و بالا و آن رنگ ورو
بگویم بمردم که این بردیاست
همی پور شاهست و خود پادشاهست
سفر بوده امروز باز آمده است
همی تخت را بر فراز آمده است
بدین فکر، دستان و نیرنگ زد
مغی تکیه بر تخت و اورنگ زد
همه شاد گشتند از این خبر
که چون بردیا بود نیکو سیر
لباس شهنشاه در بر نمود
سر و افسر خویش زیور نمود
گمانشان که خود بردیا آمده است
بسر و افسر خسروانی زده است
بشاهی بر او خواندند آفرین
گرفتند دور ورا چون نگین
همه سر بفرمان نهادند پیش
نبدشان دریغ از سرو جان خویش
چهار وسه مه پارس را شاه بود
که چون بردیا بر سر گاه بود
دلیران و سر کردگان را بپا
بسازید لشگر که فردا بگاه
سوی زنگیان راند باید سپاه
سپهدار لشکر پیامد بدر
بگفتا شهنشاه والا گهر
سپه حاضر جنک فرمان تراست
بفرمود صفها بسازید راست
شه آمد سپه را همه سان بدید
ابر زنگیان گفت لشکر کشید
همه زنگیان راه بستند تنگ
میان سخت بستند از بهر جنگ
در این جنگ ایران نشد کامیاب
ز کم آبی و گرمی آفتاب
سه سال اندرین کین و پیکار شد
شهنشاه بی لشگر و یار شد
نمودند لشکر همه بازگشت
چه نابود گشتند در پهن دشت
نیامد بایران از آن لشکرش
بد آمد ازین جنگها بر سرش
ز یک سوی گرما ز یک رو شکست
همه دولتش رفت یکسر ز دست
بردیای دروغی- گوماتای غاصب
سوی پارس شد عازم شهر خویش
که شاید بماند باَئین و کیش
بیامد همی تا سوی شهر شام
بگفتند روزت دگر گشت ، شام
ندانی که در جای تو بردیا
نشسته است برتخت کمبوجیا
بزد صیحه و مات شد زین خبر
که کشتم برادر نمانم اثر
مگر روح او باز آمد بدهر
که از تخت و تاجش رسیده است بهر
چه گوئید این حرف بیهوده چیست
ببینید این بیخرد را که کیست
سه سال است تا بردیا مرده است
همه رخت از این جهان برده است
چو معلوم شد آن مغ بی حیا
کمک کرده در کشتن بردیا
بجز شاه و او کس نبودش خبر
که شد بردیا زین جهان رهسپر
چو شه رفت در مصر و شد چند سال
مغ بدنهاد آمدش کج، خیال
بخود گفت جز من کس آگاه نیست
براین راز آگاه جز شاه نیست
که شه کشته آن بردیای جوان
نمانده از او هیچ نام و نشان
چه بهتر کازین راز پنهان شاه
بدست آوردم کشور و تخت و گاه
برادر یکی دارم از روزگار
خردمند و دانا و والاتبار
که در چهره چون بردیا باشد او
بدان برز و بالا و آن رنگ ورو
بگویم بمردم که این بردیاست
همی پور شاهست و خود پادشاهست
سفر بوده امروز باز آمده است
همی تخت را بر فراز آمده است
بدین فکر، دستان و نیرنگ زد
مغی تکیه بر تخت و اورنگ زد
همه شاد گشتند از این خبر
که چون بردیا بود نیکو سیر
لباس شهنشاه در بر نمود
سر و افسر خویش زیور نمود
گمانشان که خود بردیا آمده است
بسر و افسر خسروانی زده است
بشاهی بر او خواندند آفرین
گرفتند دور ورا چون نگین
همه سر بفرمان نهادند پیش
نبدشان دریغ از سرو جان خویش
چهار وسه مه پارس را شاه بود
که چون بردیا بر سر گاه بود
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
پادشاهی داریوش کبیر
وزان پس ز سر کردگان هفت تن
بشاهی نمودند خود انجمن
بگفتند کز ما یکی شهریار
شود بر سر تخت گیرد قرار
که ایران نباید که ویران شود
گله بی نگهبان، پریشان شود
بگفتند هفت اسب تازی نژاد
ز آخور بیارند در بامداد
ز ما هفت تن هریک اسبی سوار
بمیدان بتازیم خود شاهوار
هر اسبی که شیهه ز دل بر کشد
همان صاحب او بشاهی رسد
چو مهر درخشان سراز پشت کوه
برون کر دروشن بشد دشت و کوه
درو دشت از مهر ، زرینه پوش
فلک گیسوان طلائی به دوش
هزیمت بشد لشکر زنگبار
جهان شد دگر باره چون نوبهار
چو آوازمرغان بیامد بگوش
تذروان کشیدند از دل خروش
دهل زن دهل را چنان کرد گرم
ز چشمان شیپور زن برد شرم
سوی دشت رفتند مردان همه
بصحرا بیفتاد بس همهمه
در اطراف میدان صف آراستند
همه سبقت از یکدیگر خواستند
همه چشمها بود برسوی شهر
که تا خود کرا پادشاهی است بهر
بمیدان چو آن هفت مرد دلیر
همی اسب راندندچون نره شیر
یکی شیهه زد مرکب داریوش
سپه راز شادی برآمد خروش
از آن هفت، شش تن پیاده شدند
هم از دور مردم نظاره شدند
که شاهی ز کورش توداری نسب
هم اسب تو شیهه نزد بی سبب
بتختش ببردند و بنشاندند
بر او زر و گوهر برافشاندند
همه بوسه دادند روی زمین
بشاهی بر او خواندند آفرین
چو بر تخت شد داریوش کبیر
شهنشاه روشن روان دلیر
همان تاج شاهی بسر برنهاد
دگر باره ایران ازو گشت شاد
چو او بود شاهنشه دادگر
بکشورگشائی به بست او کمر
بفرمود ای کارداران من
همه برگزیده دلیران من
بکوشید تا نام رفته بجا
بیاریم چون عهد کورش بپا
ز کامبوزیا مملکت شد خراب
که ملت همه در غم و پیچ و تاب
گوماتای غاصب بد و خوفناک
هم از سایه خویشتن داشت باک
کنون ما بکوشیم و جبران کنیم
دگر دشمنان زارو پژمان کنیم
بگفتند شاها همه کهتریم
ز فرمان و امرتو ما نگذریم
بفرمود لشکر شود چهار بخش
باطراف کشور بگردند پخش
فرستاد نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر افسری
بگفتا منم داریوش بزرگ
به آبش خور آرم همه میش و گرگ
هرانکس که آید بدرگاه من
مرا شاه داند بهر انجمن
کنم مهربانی نیازارمش
بهر کار خود محترم دارمش
اگر سر به پیچد ز فرمان من
برم آبرویش بهر انجمن
ز دریا به دریا سپاه منست
خداوند گیتی پناه منست
مرا گنج بسیار و لشگر دلیر
حریفند هریک بصد نره شیر
کنم اختری روشن اندر جهان
که روشن دل آید شهان و مهان
در این ملک پهناور نامدار
همان نام نیکم شود یادگار
که خواهم پس از قرنهای دراز
بمردانگی یادم آرند باز
فرستاد برهر سوئی لشکری
که آرام سازند هر کشوری
در گنج شاهی همی باز کرد
سلاح دلیران همه ساز کرد
بهرجا خرابی بد آباد کرد
بسی کاخهائی که بنیاد کرد
امیران او فاتح ازهر سفر
همی باز گشتند خود باظفر
یکی جشن شاهانه آراستند
سران سپه را همی خواستد
همه افسران را نوازش نمود
بعنوان و بر رتبشان برفزود
بشاهی نمودند خود انجمن
بگفتند کز ما یکی شهریار
شود بر سر تخت گیرد قرار
که ایران نباید که ویران شود
گله بی نگهبان، پریشان شود
بگفتند هفت اسب تازی نژاد
ز آخور بیارند در بامداد
ز ما هفت تن هریک اسبی سوار
بمیدان بتازیم خود شاهوار
هر اسبی که شیهه ز دل بر کشد
همان صاحب او بشاهی رسد
چو مهر درخشان سراز پشت کوه
برون کر دروشن بشد دشت و کوه
درو دشت از مهر ، زرینه پوش
فلک گیسوان طلائی به دوش
هزیمت بشد لشکر زنگبار
جهان شد دگر باره چون نوبهار
چو آوازمرغان بیامد بگوش
تذروان کشیدند از دل خروش
دهل زن دهل را چنان کرد گرم
ز چشمان شیپور زن برد شرم
سوی دشت رفتند مردان همه
بصحرا بیفتاد بس همهمه
در اطراف میدان صف آراستند
همه سبقت از یکدیگر خواستند
همه چشمها بود برسوی شهر
که تا خود کرا پادشاهی است بهر
بمیدان چو آن هفت مرد دلیر
همی اسب راندندچون نره شیر
یکی شیهه زد مرکب داریوش
سپه راز شادی برآمد خروش
از آن هفت، شش تن پیاده شدند
هم از دور مردم نظاره شدند
که شاهی ز کورش توداری نسب
هم اسب تو شیهه نزد بی سبب
بتختش ببردند و بنشاندند
بر او زر و گوهر برافشاندند
همه بوسه دادند روی زمین
بشاهی بر او خواندند آفرین
چو بر تخت شد داریوش کبیر
شهنشاه روشن روان دلیر
همان تاج شاهی بسر برنهاد
دگر باره ایران ازو گشت شاد
چو او بود شاهنشه دادگر
بکشورگشائی به بست او کمر
بفرمود ای کارداران من
همه برگزیده دلیران من
بکوشید تا نام رفته بجا
بیاریم چون عهد کورش بپا
ز کامبوزیا مملکت شد خراب
که ملت همه در غم و پیچ و تاب
گوماتای غاصب بد و خوفناک
هم از سایه خویشتن داشت باک
کنون ما بکوشیم و جبران کنیم
دگر دشمنان زارو پژمان کنیم
بگفتند شاها همه کهتریم
ز فرمان و امرتو ما نگذریم
بفرمود لشکر شود چهار بخش
باطراف کشور بگردند پخش
فرستاد نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر افسری
بگفتا منم داریوش بزرگ
به آبش خور آرم همه میش و گرگ
هرانکس که آید بدرگاه من
مرا شاه داند بهر انجمن
کنم مهربانی نیازارمش
بهر کار خود محترم دارمش
اگر سر به پیچد ز فرمان من
برم آبرویش بهر انجمن
ز دریا به دریا سپاه منست
خداوند گیتی پناه منست
مرا گنج بسیار و لشگر دلیر
حریفند هریک بصد نره شیر
کنم اختری روشن اندر جهان
که روشن دل آید شهان و مهان
در این ملک پهناور نامدار
همان نام نیکم شود یادگار
که خواهم پس از قرنهای دراز
بمردانگی یادم آرند باز
فرستاد برهر سوئی لشکری
که آرام سازند هر کشوری
در گنج شاهی همی باز کرد
سلاح دلیران همه ساز کرد
بهرجا خرابی بد آباد کرد
بسی کاخهائی که بنیاد کرد
امیران او فاتح ازهر سفر
همی باز گشتند خود باظفر
یکی جشن شاهانه آراستند
سران سپه را همی خواستد
همه افسران را نوازش نمود
بعنوان و بر رتبشان برفزود
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
کندن ترعه بفرمان داریوش
چو شد جمله ی کار آراسته
بهشتی بشد مصر پر خواسته
پس آنگه سران سپه را بخواست
چه صنعتگران و چه مزدور خواست
ز دریای سرخ و ز دریای روم
یکی ترعه سازند زین مرز و بوم
اگر خاک را برکنی از میان
ز دریا بدریا گذر میتوان
دو بحر بزرگی که ازهم جداست
بهم راه جویند بی کم و کاست
مهندس بسی آمد از هر کنار
بامر شهنشه ز ایران بکار
بکندند ترعه به تدبیر و زور
ز دریا بدریا ببرد آب شور
ز دریای رومش که مسدود بود
رهی تا بدریای سرخش گشود
وزان پس بفرمود برجی بلند
بنزدیک آنجا بسازند چند
نویسند بالای آن برجها
ز شه یادگاری بماند بجا
که کندم من این ترعه بین دو بحر
و ازینرویکی کردم این هردو نهر
منم داریوشی که از هور مزد
رسیده بمن زور و تدبیر و مزد
خداوند پروردگار من است
همیشه سعادت کنار من است
عطا کرد بر من خدای بزرگ
بسی زور و تدبیر و عزم سترگ
که هستم شهی فاتح و دادگر
بفرمان او بستهام من کمر
بمن داد تدبیر و گفتار نیک
تن سالم و کارو پندار نیک
در این مللک پهناور باستان
شهنشاهی من شود داستان
منم داریوشی که از مهر هور
کنم چشم اهریمن از نور کور
بفرمان من گشت کشتی روان
ز دریا بدریا نه رنجی میان
گرفتم همه مصر و هم روم و هند
سکاها و پنجاب تا رود سند
و از آن پس گرفتیم مقد و نیا
دگر مانیکا آتن و میلیا
نوشتم بماند زمن یادگار
بدانند ز ایزد رسد اقتدار
چو برنج شهنشاه بر پای شد
همه مصر جشنی سرا پای شد
سپهدار لشکر همی خواست شاه
بفرمود آماده گردان سپاه
که در مصر باید که چندین هزار
دلیران و نام آور کار زار
بمانند هر فوج با افسری
که دشمن نسازد دگر خودسری
چو این کرده شد ساز و برگ سفر
تهیه نمودند و شد رهسپر
بهشتی بشد مصر پر خواسته
پس آنگه سران سپه را بخواست
چه صنعتگران و چه مزدور خواست
ز دریای سرخ و ز دریای روم
یکی ترعه سازند زین مرز و بوم
اگر خاک را برکنی از میان
ز دریا بدریا گذر میتوان
دو بحر بزرگی که ازهم جداست
بهم راه جویند بی کم و کاست
مهندس بسی آمد از هر کنار
بامر شهنشه ز ایران بکار
بکندند ترعه به تدبیر و زور
ز دریا بدریا ببرد آب شور
ز دریای رومش که مسدود بود
رهی تا بدریای سرخش گشود
وزان پس بفرمود برجی بلند
بنزدیک آنجا بسازند چند
نویسند بالای آن برجها
ز شه یادگاری بماند بجا
که کندم من این ترعه بین دو بحر
و ازینرویکی کردم این هردو نهر
منم داریوشی که از هور مزد
رسیده بمن زور و تدبیر و مزد
خداوند پروردگار من است
همیشه سعادت کنار من است
عطا کرد بر من خدای بزرگ
بسی زور و تدبیر و عزم سترگ
که هستم شهی فاتح و دادگر
بفرمان او بستهام من کمر
بمن داد تدبیر و گفتار نیک
تن سالم و کارو پندار نیک
در این مللک پهناور باستان
شهنشاهی من شود داستان
منم داریوشی که از مهر هور
کنم چشم اهریمن از نور کور
بفرمان من گشت کشتی روان
ز دریا بدریا نه رنجی میان
گرفتم همه مصر و هم روم و هند
سکاها و پنجاب تا رود سند
و از آن پس گرفتیم مقد و نیا
دگر مانیکا آتن و میلیا
نوشتم بماند زمن یادگار
بدانند ز ایزد رسد اقتدار
چو برنج شهنشاه بر پای شد
همه مصر جشنی سرا پای شد
سپهدار لشکر همی خواست شاه
بفرمود آماده گردان سپاه
که در مصر باید که چندین هزار
دلیران و نام آور کار زار
بمانند هر فوج با افسری
که دشمن نسازد دگر خودسری
چو این کرده شد ساز و برگ سفر
تهیه نمودند و شد رهسپر
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
سر کوبی سکاها
بسوی سکاها بشد لشکرش
کزآن قوم قدری گران بدسرش
باطراف قفقار و بحر سیاه
که مسکن همی داشتند آن سپاه
چو دیدند خود شاه آید بجنگ
زمانی نکردند پیشش درنگ
همه پشت برشاه وروشان بکوه
پناهده برغار هر یک گروه
شهنشه برایشان نیاورد خشم
بفرمود ز ایشان بپوشید چشم
که ایشان پراکنده در کوه و سنگ
نه شهرو نه خانه نه جای درنگ
از آنجا بایران نهادند روی
ابا فتح و فیروزی و رنگ و بوی
چو یک چند روزی فراغت نمود
بگفتا نزیبد که بیکار بود
بفرمود باید که هشت ده هزار
سوار دلیر پس کار زار
مقاپیش باشد سپهدارشان
به نیکی گراید بهر کارشان
ترا کیه باید مسخر کنند
بمقدونیه پس سپه برکشند
به فرمان آن شاه والاگهر
سپه را بدیدند سان سر بسر
تو گوئی که دریا بموج آمده است
که لشکر همی فوج فوج آمده است
همان پرچم پارس در پیش رو
چنان میکشیدند باهای و هو
زبس بوق و هم کوس و هم کرنا
فلک خود همی کرده گم دست و پا
شهنشه سپهدار را پیش خواند
سخن های شایسته با او براند
بفرمود ای افسر نامدار
بسوی تراکیه شو رهسپار
بیر تو بهمراه هشت ده هزار
براه تراکیه با اقتدار
ز زر و ز سیم و کلاه و کمر
ز تیغ وزکوپال و گرز و سپر
هم آذوقه و هم ذخیره ببر
علوفه بر اسبان همه سر بسر
گرسنه نباید شود لشگرت
نباید بسختی روند از برت
همی مهربان باش تو با سپاه
نیارند از تو بدشمن پناه
تو خود پیش رو باش و ننمای باک
دل خویش برنه به یزدان پاک
اگر چیره گشتی بهر کشوری
بهر نامداری و هر افسری
میازار زنها و اطفال را
همان پیر مردان بیحال را
ببخشای بر جان زار و فقیر
مرنجان دل زیر دست و اسیر
مکش شاه و آور تو در نزد من
بگویم باو من به نیکی سخن
عدالت کن و داد را پیشه کن
همی از خداوند اندیشه کن
تو مردونیه همره خود ببر
جوان دلیر است و هم با هنر
نما افسر اورا تو بر ده هزار
چو او نام جویست در کارزار
مقا پیش گفتا که فرمان برم
تو شاهنشهی من یکی کهترم
زمین بوسه کرد و روان شد براه
سوی منزل خویش شد شامگاه
کزآن قوم قدری گران بدسرش
باطراف قفقار و بحر سیاه
که مسکن همی داشتند آن سپاه
چو دیدند خود شاه آید بجنگ
زمانی نکردند پیشش درنگ
همه پشت برشاه وروشان بکوه
پناهده برغار هر یک گروه
شهنشه برایشان نیاورد خشم
بفرمود ز ایشان بپوشید چشم
که ایشان پراکنده در کوه و سنگ
نه شهرو نه خانه نه جای درنگ
از آنجا بایران نهادند روی
ابا فتح و فیروزی و رنگ و بوی
چو یک چند روزی فراغت نمود
بگفتا نزیبد که بیکار بود
بفرمود باید که هشت ده هزار
سوار دلیر پس کار زار
مقاپیش باشد سپهدارشان
به نیکی گراید بهر کارشان
ترا کیه باید مسخر کنند
بمقدونیه پس سپه برکشند
به فرمان آن شاه والاگهر
سپه را بدیدند سان سر بسر
تو گوئی که دریا بموج آمده است
که لشکر همی فوج فوج آمده است
همان پرچم پارس در پیش رو
چنان میکشیدند باهای و هو
زبس بوق و هم کوس و هم کرنا
فلک خود همی کرده گم دست و پا
شهنشه سپهدار را پیش خواند
سخن های شایسته با او براند
بفرمود ای افسر نامدار
بسوی تراکیه شو رهسپار
بیر تو بهمراه هشت ده هزار
براه تراکیه با اقتدار
ز زر و ز سیم و کلاه و کمر
ز تیغ وزکوپال و گرز و سپر
هم آذوقه و هم ذخیره ببر
علوفه بر اسبان همه سر بسر
گرسنه نباید شود لشگرت
نباید بسختی روند از برت
همی مهربان باش تو با سپاه
نیارند از تو بدشمن پناه
تو خود پیش رو باش و ننمای باک
دل خویش برنه به یزدان پاک
اگر چیره گشتی بهر کشوری
بهر نامداری و هر افسری
میازار زنها و اطفال را
همان پیر مردان بیحال را
ببخشای بر جان زار و فقیر
مرنجان دل زیر دست و اسیر
مکش شاه و آور تو در نزد من
بگویم باو من به نیکی سخن
عدالت کن و داد را پیشه کن
همی از خداوند اندیشه کن
تو مردونیه همره خود ببر
جوان دلیر است و هم با هنر
نما افسر اورا تو بر ده هزار
چو او نام جویست در کارزار
مقا پیش گفتا که فرمان برم
تو شاهنشهی من یکی کهترم
زمین بوسه کرد و روان شد براه
سوی منزل خویش شد شامگاه
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
فتح تراکیه
سحر گاه برخاست بانگ خروس
تبیره زنان ساز کردند کوس
سر ازلانه مرغان خوش خطو خال
برون کرده بر جوجگان پروبال
که تا کی رود لشگر زنگبار
به پرند خوشدل سر شاخسار
چو از پشت کُه خسرو خاوران
برون کرده سر را چو شاهنشهان
ز گرمی او گرم شد کوه دشت
ز نورش طلا پوش شد پهن دشت
زمین و زمان روشن از نور او
هوا عطر آمیز از سور او
به تبریک او نرگس و نسترن
برنگ و ببو بر گشوده دهن
گل سرخ خندان شد از روی او
که بلبل سخن گوی در کوی او
چو سردار از خواب بیدار شد
بخواند و بنزدش پرستار شد
بیاورد طشت زر و ظرف آب
یکی شانه و آینه با گلاب
چو رو را صفا داد سردار کل
بسر شانه زد برفشاند عطر گل
پس از صرف صبحانه برپای خاست
بزودی امیران لشگر بخواست
امیران لشکر همه رزم خواه
بدرگاه سردار کل رو براه
درودی بگفنند و گفتند شاد
که هر بامداد شما شاد باد
بفرمود ای نامور سروران
خبر دار گوئید بر لشکران
دمیدند بر کوس و لشگر ز جا
بر آمد چو دریا و بحر سیاه
صدای دهل گوشها کر نمود
ز بس بوق کوسش نوا میفزود
پس آنگه بفرمود کای پورمن
جوان و دلیری تو بر انجمن
سپردم تورا ده هزار از سپاه
تو خود با سپه پیشتر رو براه
اطاعت نمود و براه اوفتاد
پیاده چوطوفان سواران چوباد
همه اسبها شیهه ها از جگر
همی بر کشیدند و رو بر سفر
چنان ناخن و سم زمین کوفتند
که گرد زمین را همی روفتند
ز نیره هوا چون نیستان شده
زمین تیره از گرد اسبان شده
جوانان ایران همه پر خروش
دلی شاد و خندان سری پر ز جوش
همان پرچم پارس در پیش آن
سپهدار در پیش نام آوران
چو هشتاد پرچم که هشت ده هزار
نشانی بد از لشگر نامدار
پس و پشت هر پرچمی افسری
بسر خود و بر خود رنگین پری
برای گروهان بدی این نشان
پرو پرچم و جمله گردنکشان
جنیبت کشان پیش رو صد نفر
همه اسب تازی لگامش بزر
جلودار شان بود مینوی نام
که از نوجوانی همی خواست کام
بسوی اروپا نمودند روی
تراکیه ، مقدونیه ، آرزوی
خبر شد بدشمن که آمد سپاه
کمر بسته و برگرفتند راه
دلیران دشمن بگفتند جنگ
نمائیم و ما را نباشد درنگ
سپاه دو کشور بهم ریختند
تو گوئی که آتش بهم بیختند
چنان شعله جنگ بالا گرفت
کزان جنگ گردون شداند رشگفت
ز بس مردو مرکب در آن پهن دشت
بخون تن خوبشتن غرقه گشت
زمین رود خون شد هوا تیره گشت
بدشمن از آن جنگ آمد شکست
همه لشکر خصم رو بر عقب
نهادند و رفتند با تاب و تب
حصاری شدند و به بستند در
نه از شهر بیرون بشد یک یکنفر
سر برجها تیرها بر کمان
نهادن در پیش و دل بدگمان
چو یک چند روزی بر این بر گذشت
سپهدار ایران بیامد ز دشت
چو از دور دیدند که آمد سپاه
سوار و پیاده هم از گرد راه
سپهدار ایران چنین امر داد
بگفت ای دلیران ایران نژاد
بگیرید یکسر سپرها بسر
نترسید از تیر دشمن دگر
بکوبید با گرز دروازه گاه
که باید بر این شهر یابید راه
اباگرز و گردونه دروازه را
گشائید و کوبید جنگنده را
امان گر بخواهند اما نشان دهیم
نه بر غارت و قتل فرمان دهیم
چو فرمان شنیدند امان خواستند
همان پرچم صلح افراشتند
گشودند دروازه سخت را
چو برگشته دیدند خود بخت را
سپهدار فرمود با افسران
که ای نامداران و جنگاوران
شما هر یکر با گروهان خویش
بگوئید پا برندارند پیش
نباید که لشگر بیاید بشهر
که از مال دشمن بجویند بهر
من و چند از افسران سپاه
سوی کاخ شاهی بجوئیم راه
دگر لشگر و چادر و بارگاه
ابر دشت باشند جمله سپاه
گر آذوقه خواهند هم زر دهند
خرند و نه دینار کمتر دهند
بدانید کاین لشکر نامدار
همه مرد جنگند و مردان کار
نه اهل چپاول که غارت کنیم
به هر جا خرابی، عمارت کنیم
سپهدار با افسران دلیر
برفتند در قصر شاهی چو شیر
ابا احترام و شکوه و جلال
گرفتند جشنی برون از خیال
چو دشمن بدید این چنین مردمی
بگفت آفرین بر چنین مردمی
بیامد خود او با سران سپاه
به نزد سپهدار ایران سپاه
بگفتا منم بنده داریوش
بفرمان آن شه مرا هشته گوش
تو بر جای شاهی و من کهترم
ز فرمان و رأی شما نگذرم
سپهدار چون دید بنواختش
یکی بهتر جایگه ساختش
سپس نامه بنوشت بر شهریار
ز فتح تراکیه و کار زار
ز تسلیم ایشان و از کار خویش
ز کاری که در جنگ آمد به پیش
که شاهی تراکیه خواهش نمود
سپهدار را مهربانی فزود
یکی هدیه خواهم که بر شهریار
فرستم ز چیزی که آید بکار
در گنج بگشاد از سیم و زر
ز شمشیر و کوپال و گرز و سپر
ز دینار و زربفت و خز و حریر
هم از فرش دیبا و تخت و سریر
هم از اسب تازی و زین ولگام
دگر چیزهائی که بودی بنام
فرستاد در پارس نزدیک شاه
تراکیه بودی سپه چند ماه
بنزد شهنشاه نامه رسید
بنامه بسی بود گفت و شنید
که شاها تراکیه تسخیر شد
سپهبد مقاپیش چون شیر شد
شهنشاه شادان بشد زین خبر
بفرمود ز ایشان همه سر بسر
بدر گاه بس مهربانی کنند
پذیرائی خسروانی کنند
پذیرفت آن هدیه و باج را
همان یاره و طوق و هم تاج را
تبیره زنان ساز کردند کوس
سر ازلانه مرغان خوش خطو خال
برون کرده بر جوجگان پروبال
که تا کی رود لشگر زنگبار
به پرند خوشدل سر شاخسار
چو از پشت کُه خسرو خاوران
برون کرده سر را چو شاهنشهان
ز گرمی او گرم شد کوه دشت
ز نورش طلا پوش شد پهن دشت
زمین و زمان روشن از نور او
هوا عطر آمیز از سور او
به تبریک او نرگس و نسترن
برنگ و ببو بر گشوده دهن
گل سرخ خندان شد از روی او
که بلبل سخن گوی در کوی او
چو سردار از خواب بیدار شد
بخواند و بنزدش پرستار شد
بیاورد طشت زر و ظرف آب
یکی شانه و آینه با گلاب
چو رو را صفا داد سردار کل
بسر شانه زد برفشاند عطر گل
پس از صرف صبحانه برپای خاست
بزودی امیران لشگر بخواست
امیران لشکر همه رزم خواه
بدرگاه سردار کل رو براه
درودی بگفنند و گفتند شاد
که هر بامداد شما شاد باد
بفرمود ای نامور سروران
خبر دار گوئید بر لشکران
دمیدند بر کوس و لشگر ز جا
بر آمد چو دریا و بحر سیاه
صدای دهل گوشها کر نمود
ز بس بوق کوسش نوا میفزود
پس آنگه بفرمود کای پورمن
جوان و دلیری تو بر انجمن
سپردم تورا ده هزار از سپاه
تو خود با سپه پیشتر رو براه
اطاعت نمود و براه اوفتاد
پیاده چوطوفان سواران چوباد
همه اسبها شیهه ها از جگر
همی بر کشیدند و رو بر سفر
چنان ناخن و سم زمین کوفتند
که گرد زمین را همی روفتند
ز نیره هوا چون نیستان شده
زمین تیره از گرد اسبان شده
جوانان ایران همه پر خروش
دلی شاد و خندان سری پر ز جوش
همان پرچم پارس در پیش آن
سپهدار در پیش نام آوران
چو هشتاد پرچم که هشت ده هزار
نشانی بد از لشگر نامدار
پس و پشت هر پرچمی افسری
بسر خود و بر خود رنگین پری
برای گروهان بدی این نشان
پرو پرچم و جمله گردنکشان
جنیبت کشان پیش رو صد نفر
همه اسب تازی لگامش بزر
جلودار شان بود مینوی نام
که از نوجوانی همی خواست کام
بسوی اروپا نمودند روی
تراکیه ، مقدونیه ، آرزوی
خبر شد بدشمن که آمد سپاه
کمر بسته و برگرفتند راه
دلیران دشمن بگفتند جنگ
نمائیم و ما را نباشد درنگ
سپاه دو کشور بهم ریختند
تو گوئی که آتش بهم بیختند
چنان شعله جنگ بالا گرفت
کزان جنگ گردون شداند رشگفت
ز بس مردو مرکب در آن پهن دشت
بخون تن خوبشتن غرقه گشت
زمین رود خون شد هوا تیره گشت
بدشمن از آن جنگ آمد شکست
همه لشکر خصم رو بر عقب
نهادند و رفتند با تاب و تب
حصاری شدند و به بستند در
نه از شهر بیرون بشد یک یکنفر
سر برجها تیرها بر کمان
نهادن در پیش و دل بدگمان
چو یک چند روزی بر این بر گذشت
سپهدار ایران بیامد ز دشت
چو از دور دیدند که آمد سپاه
سوار و پیاده هم از گرد راه
سپهدار ایران چنین امر داد
بگفت ای دلیران ایران نژاد
بگیرید یکسر سپرها بسر
نترسید از تیر دشمن دگر
بکوبید با گرز دروازه گاه
که باید بر این شهر یابید راه
اباگرز و گردونه دروازه را
گشائید و کوبید جنگنده را
امان گر بخواهند اما نشان دهیم
نه بر غارت و قتل فرمان دهیم
چو فرمان شنیدند امان خواستند
همان پرچم صلح افراشتند
گشودند دروازه سخت را
چو برگشته دیدند خود بخت را
سپهدار فرمود با افسران
که ای نامداران و جنگاوران
شما هر یکر با گروهان خویش
بگوئید پا برندارند پیش
نباید که لشگر بیاید بشهر
که از مال دشمن بجویند بهر
من و چند از افسران سپاه
سوی کاخ شاهی بجوئیم راه
دگر لشگر و چادر و بارگاه
ابر دشت باشند جمله سپاه
گر آذوقه خواهند هم زر دهند
خرند و نه دینار کمتر دهند
بدانید کاین لشکر نامدار
همه مرد جنگند و مردان کار
نه اهل چپاول که غارت کنیم
به هر جا خرابی، عمارت کنیم
سپهدار با افسران دلیر
برفتند در قصر شاهی چو شیر
ابا احترام و شکوه و جلال
گرفتند جشنی برون از خیال
چو دشمن بدید این چنین مردمی
بگفت آفرین بر چنین مردمی
بیامد خود او با سران سپاه
به نزد سپهدار ایران سپاه
بگفتا منم بنده داریوش
بفرمان آن شه مرا هشته گوش
تو بر جای شاهی و من کهترم
ز فرمان و رأی شما نگذرم
سپهدار چون دید بنواختش
یکی بهتر جایگه ساختش
سپس نامه بنوشت بر شهریار
ز فتح تراکیه و کار زار
ز تسلیم ایشان و از کار خویش
ز کاری که در جنگ آمد به پیش
که شاهی تراکیه خواهش نمود
سپهدار را مهربانی فزود
یکی هدیه خواهم که بر شهریار
فرستم ز چیزی که آید بکار
در گنج بگشاد از سیم و زر
ز شمشیر و کوپال و گرز و سپر
ز دینار و زربفت و خز و حریر
هم از فرش دیبا و تخت و سریر
هم از اسب تازی و زین ولگام
دگر چیزهائی که بودی بنام
فرستاد در پارس نزدیک شاه
تراکیه بودی سپه چند ماه
بنزد شهنشاه نامه رسید
بنامه بسی بود گفت و شنید
که شاها تراکیه تسخیر شد
سپهبد مقاپیش چون شیر شد
شهنشاه شادان بشد زین خبر
بفرمود ز ایشان همه سر بسر
بدر گاه بس مهربانی کنند
پذیرائی خسروانی کنند
پذیرفت آن هدیه و باج را
همان یاره و طوق و هم تاج را
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
اردو کشی بمقدونیه و یونان
یکی نامه بهر سپهبد نوشت
بسی آفرین کرد کای خوش سرشت
همیشه خداوند یار تو باد
ظفر با سعادت کنار تو باد
فرستادمت خلعتی شاهوار
ابا هدیه و جامه زرنگار
کمربند زرین و از کفش زر
ز شمشیر هندی دسته گهر
جواهر نشان ترکش و خنجرت
زمن یادگاری بود در برت
همان شاه کو در تراکیه است
بتخت خودش شاه باشد به است
ولی باج و سازش به ایران شود
بدین جایگاه دلیران شود
ولیکن از آن لشکر نامدار
گزیده نمائید خود ده هزار
بر آنان دو پنج افسر نامدار
سرلشگر انشان تو بر جا گذار
سپس خویش با لشگر بیشمار
بمقدونیه شو سپس رهسپار
ز ایران فرستم سپاهی دلیر
کمک زی تو آیند غران چوشیر
فرستم زرو سیم و گرز و سپر
ز اسباب جنگی چه باشد دگر
چو فاتح بیائی ز جنگ و زجوش
توئی نایب شاه ایران بتوش
از ایرانت هر شهر خواهی دهم
بر آن شهر نام سپهبد نهم
بپایان این نامه شاهوار
سپردم وجودت بپروردکار
چو نامه با سپهبد از شه رسید
ز شادی رخش سرخ گل بردمید
بپوشید آن خلعت شاهوار
بزد بر کمر خنجر ز رنگار
وز آن پس بفرمود با افسران
که ای نامداران وای سروران
شمارا یکی جنگ و جوش بزرگ
بپیش است صدره فزونتر ز ترک
شهنشاه تسخیر مقدونیا
ز من خواسته است اووهم از شما
ببازیم جان در ره شهریار
دلیری نمائیم در وقت کار
بپاسخ بگفتند فرمانبریم
دمی ما ز فرمان شه نگذریم
سپه دید سان و همی زر بداد
دل لشگر از زر بسی کردشاد
بفرمود تا لشگر نامدار
شد آماده کارو هم کارزار
سحر گه که از خواب برخاستند
لباس سفر جمله آراستند
بدرگاه سردار کل با درود
همی خواندندی اوستا سرود
که ما لشگر پارس هم آریان
کنون جنگ را تنگ بسته میان
ز جان ما بکوشیم و نام آوریم
سردشمنان را بدام آوریم
نترسیم از شیر و ببر و پلنگ
همه نره شیران بمیدان جنگ
بنام شهنشاه شه داریوش
همه جنگ جوئیم سر پر خروش
خدای جهان یاور و یار ماست
ز هر بد همیشه نگهدار ماست
ز دریا و صحرا ز دشت و ز کوه
همی می نوردیم خود با گروه
که ایران پهناور نامدار
همه زنده سازیم در وقت کار
سپهید مقاپیش را کهتریم
ز فرمان و امرش دمی نگذریم
بسی شاد شد از دلش رفت باک
بیامد بدرگاه یزدان پاک
که ای هور مزد اپناهم بتست
از این جنگ شادم کن و تندرست
پناهم به یزدان پاک است و بس
نترسم ازین جنگ و از هیچکس
بیامد بفرمود با افسران
که ای نامداران و نام آوران
هم از بحر باید که لشکر بریم
بکشتی نشینیم و نام آوریم
بگفتا بیارید سردار بحر
بگوئیم با او هم از نهر و بحر
چو سردار بحری بیامد حضور
مقاپیش گفتا ورا با سرور
بخواهید کشتی جنگی هزار
در آیند بر او سپاه و سوار
تو باید که هنگام بانگ خروس
ز لشگر شنیدی چو آوای کوس
فراهم نمائی تو ششصد جهاز
ز آلات جنگی همه بی نیاز
سپه را ز دریا به یونان بریم
ز کشتی در آئیم و نام آوریم
چو شد بامدادان گیتی سپید
ز بستر جدا شد سپه با امید
چو خورشید نورش بدریا فتاد
دل دیده بانان بسی کرد شاد
ابر آسمان چون خور خوب چهر
همه نور افشاند هر جا بمهر
تلاطم چو دریا بخود در گرفت
ز خورشید رخشنده او زر گرفت
خروشیدن کوس و هم کرنا
سر نامداران بر آمد ز جا
بیاورد چون اسب سردار را
مقا پیش آن گرد دلدار را
به چستی بزد نیزه را بر زمین
هم از خاک بر جست بر روی زین
بگفتا بامید یزدان پاک
ز دشمن مرا زین سفر نیست باک
همه افسران و سران سپاه
سوار و پیاده سپاهی براه
براه اوفتادند خود با نظام
سران و سواره پیاده نظام
بنزدیک دریا پیاده شدند
بکشتی جنگی نظاره شدند
همه کشتیان سبزو سرخ و بنفش
سر هر دگل بد نظامی درفش
سه گونه بدی جمله آن کشتیان
یکی کشتی سرور و افسران
یکی گونه زان سپاه و سوار
ابا اسب و آلات آن کار زار
دگر زان آذوقه و جیره بود
که لشکر بدشمن بدان چیره بود
ز ملاح و پارو زن و کارگر
بصف ایستاده بخشکی و تر
همه کارداران و پارو زنان
بامر سپهبد بکشتی روان
همه کشتیان رو بیونان نهاد
بباد مساعد که بدبر مراد
خبر شد بیونان که آمد سپاه
شده روی دریا ز کشتی سیاه
چو آگاه بودند و حاضر بجنگ
ابر جنگ ایران همه تیز چنگ
ز مقدونیه لشکر آمد برون
همه صف کشیدند یکسر برون
سواران ایران صف آراستند
همه افسران جامه پیراستند
بقلب سپه بد مقا پیش گرد
بمردو نیه قسمت چپ سپرد
پیاده جلو بر کشیدند صف
دلیران ز کین بر لب آورده کف
رجز خواند مردونیه نامدار
بزد اسب و آمد بر کارزار
بگفتا منم نوجوان دلیر
بگاه نبردم یکی نره شیر
بنام خداوند ازین رزمگاه
همه کار یونان بسازم تباه
وزان پس بنام شه داریوش
ز مقدونیان بر کنم چشم و گوش
بنام سپهبد مقا پیش گرد
زنم بر یلان من یکی دست برد
ز مقدونیان تاخت یک افسری
ورا گفت تا چند این خود سری
زبان بند و بازوی خود برگشا
چرا بی سبب اسب داری بپا
دو مردو دو بازو دو شمشیر تیز
نمودند بر یکدگر رسته خیز
همه جنگ کردند با یکدگر
نه این را شکست و نه آنرا ظفر
به شب دست از جنگ بر داشتند
به آمون همی گرد بگذاشتند
چو شد صبح آن لشکر نامدار
کشیدند صف از پی کار زار
وزانروی آمد جوانی بجنگ
خروشان و فران وزوبین بچنگ
دوباره چو مردو نیای دلیر
بیامد بمیدان یکی نره شیر
گمان بر گرفت از پس و پیش خویش
بدر کرد و ترکش بیاورد پیش
چنان تیر باران بر او برگرفت
که یونانی از او بشد در شگفت
سپس مغز او را نشانه نمود
که تا شست برداشت آمد فرود
چو یونانی از اسب شد برزمین
سپهدار گفتا هزار آفرین
زمین آفرین گفت و هم آسمان
بر آن مردو آن بازو و آن کمان
چو یونانیان افسر نامدار
چنان کشته دیدند در کارزار
همه حمله کردند بر نیک مرد
که تا جمله از او بر آرند گرد
از این رو سپهدار فرمان بداد
که ای نو جوانان ایران نژاد
بتازید اسب از پی کار زار
بگیرید گرد یل نامدار
دو لشکر بهم بر نهادند رو
همه جنگجو و همه نامجو
هم از کشته ها پشته ها ساختن
به یکدیگر از کین همی تاختند
چنان آتش جنگ بالا گرفت
که شعله زد و کوه صحرا گرفت
سپهبد مقا پیش گفتا سپاه
مبادا که سازید ایران تباه
بکوشید ای نو گلان وطن
همه گوش دارید فرمان من
به بندید ره را بیونانیان
که باید شود دشمن اندر میان
زبس مرد مقدونیه کشته شد
سپهدارشان بخت برگشته شد
همه سر نهادن سوی فرار
بسی پشت کردند بر کار زار
سپهدار ایران تعاقب نمود
بر ایشان یکی تیر باران فزود
همی تیر بارید همچو تگرگ
چو بادی که آذر بیاید به برگ
زمین همچو دریای خون موج زن
چو ماهی در آن کشته بی پا و تن
چو یک چند از لشکر بیشمار
فکندند خود را درون حصار
به بستند دروازه را سخت و تنگ
سر برج رفتند از بهر جنگ
سپهبد بگفتا بمقدونیان
گشائید دروازه را بی گمان
که من با شما مهربانی کنم
نه غارت کنم نه زیانی کنم
بگفتند این پند در گوش ما
نیاید فرو تا رود هوش ما
سپهید چو بشنید گفتا سپاه
پیاده نمائید چادر بپا
نشینید آسوده خوابید شب
نباشید بسیار در تاب و تب
چو یک چند روزی براین بر گذشت
که شاید سپهشان بیاید بدشت
ز دشمن نیامد سپاهش برون
نه راهی که لشکر شود اندرون
سپهد مقا پیش گفتا دگر
گشائیم این شهر را سر بسر
که مقدونیانند بس خیر سر
نه نیروی جنگ و نه تسلیم سر
به یک حمله آن لشکر نامدار
بزودی گشادند خود آن حصار
چنان شور و غوغا در آن شهر بود
که از خون خیابان چویک نهر بود
برفتند با جنگ تا بارگاه
سپهدار با افسران سپاه
همه سهریان خود امان خواستند
زن کودکان زار بر خاستند
سپهبد امان داد بر اهل شهر
زن و کودک از جنگ شان نیست بهر
بفرمود با لشکر نامدار
که آرند خود را دگر بر کنار
سران و سپهدار مقدونیان
همه خوار در نزد ایرانیان
دگر دست از جنگ بر داشتند
عرق بر تن و خون بسر داشتند
سپهید مقا پیش با افسران
بفرمود مردان و نام آوران
همه سوی چادر گذارند رو
نیایند در شهر یک تن فرو
مگر خود که با افسران دلیر
سوی کاخ شاهی بشد همچو شیر
سران و بزرگان مقدونیا
همه دست بسته ستاده بپا
بفرمود تا جمله زندان برند
که ایشان گروهی بسی خود سرند
وزان پس به پرداخت بر کار شهر
که مقدونیان زان همی داشت بهر
باطراف مقدونیان نامه ها
همی بر پراکند خود نامه ها
بسی باج بگرفت از هر طرف
همه ملک مقدونیان شد بکف
بگفتند با او که از شهریار
ز دریا بیامد سپه بیشمار
سپهبد مقا پیش دلشاد شد
ز رنج و ز غم یکسر آزاد شد
پذیره نمودند و رفتند پیش
چو لشکر نمایان شد از گرد خویش
سپهدارشان نزد سردار شد
ز پیروزی آنگه خبردار شد
سپهبد بفرمود کای پاکزاد
ز شاه و ز کشور چه داری بیاد
چگونه است خود حال شاه و وطن
بایران چه گویند از من سخن
ز چه روی این لشکر بیشمار
نموده است از بهر ما رهسپار
بگفتا که شه شادوبس خرم است
ز پیروزیت شور در عالم است
همه شاد گویند بر یکدگر
که پیروز شد گرد مینو سیر
فرستاد شه این سپاه دلیر
بنزد تو ای گرد افزون ز شیر
بفرمود کز من سلام و درود
بنزد سپهبد ببر با درود
فرستاد اینک ز بهرت سپاه
ببحر اژه تا گشائی تو راه
بچنگ آوری آن جزایر تمام
بماند بعالم ز تو نیک نام
چو بشنید سردار کل این سخن
چنان شاد همچو گل در چمن
بگفتا بکوشم بجای آورم
سر دشمنان زیر پای آورم
کنون چند روزی فراغت کنید
بمقدونیا استراحت کنید
برای جزائر بسی نامه ها
فرستاد پورنگ خود کامه ها
بنامه بسی پندو اندرز بود
بتوبیخ و آزرم و گفت و شنود
که گر خود بفرمان شه سر نهید
ز نابودی و مرگ و ماتم رهید
شما باج این کشور نامدار
همیدون فرستید بر شهریار
ندانید شاهی مگر داریوش
بفرمان او خود نمائید گوش
اگر سر به پیچد از امر من
شما را همه زنده سازم کفن
کنون شاه مقدونیا خود منم
که گرد مقا پیش شیر افکنم
بیائید یکسر بمقدونیا
شفاعت کنان بر در پادشاه
و گرنه من و گرز و شمشیر تیز
نماند بجز راه جنگ و ستیز
تراکیه بود از شما بیشتر
نمودیم تسخیر شان سر بسر
چو مقدونیا مرکز شاهتان
گرفتم همه شاه و هم گاهتان
گرایدون شما جمله فرمان برید
بفرمانبری از ستم می رهید
وگرنه جهازات جنگی هزار
شود جمله آماده کار زار
چو این نامه ها بر جزایر رسید
شنیدند اینگونه گفت و شنید
هران مهتری بود با عقل و هوش
بگفتند شاهنشه داریوش
چو او هست با لشکر و با سپاه
توانند سازنند مارا تباه
مقا پیش سردار کل سپاه
دلیر است و شیر افکن ورزم خواه
نوشتند نامه که ای پهلوان
سپهدار ایران، دلیرو جوان
همه هر چه گفتی بجای آوریم
بجان هر چه گوئی تو فرمان بریم
گروهی که بودند مغرور خویش
سلاح و سپاهی کمی بود پیش
بگفتند ما با تو داریم جنگ
نترسیم از گرزو تیرو خدنگ
بنزد سپهید چنین و چنان
نهادن باب سخن در میان
هران حاکمی کو خراج درست
بداد و رضای سپهدار جست
باو مهربان گشت و بواختش
به سرحد خود حکمران ساختش
هر آنکس که با او دلیر نمود
پیامش بجان و بدل نا شنود
بفرمود با افسران سپاه
بدریای آژه بجوئید راه
ز امر شه داریوش بزرگ
که هر کس بهپیچد کشندش چو گرگ
بکوبید آن ناکسان را بگرز
نمانید بهر کسی یال و برز
برفتند آن لشکر نامدار
بسوی جزایر همه رهسپار
نمودند بد با هر طرف جنگ جوش
نمودند آن سر کشان را خموش
همه با فتوحات باز آمدند
دلی خرم از جنگ ساز آمدند
بهر جای مامور با رأی و هوش
مقرر شد از جانب داریوش
زه بحر اژه تا ببحر آتیک
ز یونان و مقدونیه داشت نیک
دگر دولت آتن آمد بدست
چو سر دار اسپارت را کرد پست
بهرجای حاکم ز خود برگماشت
از آن نامداران که همراه داشت
جزیره و شبه جزیره گرفت
جهانی ز سردار شد در شگفت
و زان پس بفرمود با مهتران
که ای نامداران و نام آوران
دگر خاک ایران شدم آرزو
سوی پارس باید که آریم رو
همه شاد گشتند از این خبر
مهیا نمودند کار سفر
بسی هدیه از بهر شاه جهان
گزیده نمودند با همرهان
بگفتند با شاه کامد سپاه
سپهبد مقا پیش با دستگاه
همان پرچم فتح شان پیشرو
ابا روی شادان و چهر نکو
بفرمود اینک پذیره شوند
ابا بوق و کوس و تبیره شوند
به بندند آئین همه شهر را
چراغان نمایند استخر را
سران و بزرگان شهر وسپاه
پذیره شدن را گزیدند راه
بزرگان دولت پذیره شدند
جهانی از این جشن خیره شدند
بسی طاق پیروزی افراشتند
بشادی بس آذین بپا داشتند
از آن روی گفتند با دخت شاه
که آمد سپهید هم اینک ز راه
بگفتند با دختر داریوش
که سپهدار با فرو هوش
بایران بیاورد چندین هزار
همه مرد شیر افکن نامدار
ابا فتح و فیروزی و خرمی
سرافراز با نام نیک و بهی
هم امرزو تا ظهر آن سرفراز
ابا لشکر آید در این شهر باز
چو بشنید مهر آفرین این خبر
غلامی فرستاد نزد پدر
پدر گر اجازت دهد یک زمان
روم بام کاخ و نظاره کنان
به بینم که این لشکر نامدار
چسان باز آیند از کار زار
چو بشنید شه داریوش این پیام
پسندید و شد زین سخن شاد کام
بر دخت شه چون بیامد غلام
بگفتا شهنشه بدادت پیام
بفرمود کز برج کاخ بهار
نگر سر بسر لشگر نامدار
کنیزان سپس خواست مهر آفرید
ز رنگ و ز زیور بهار آفرید
گشودند صندوق زرینه اش
جواهر که بد در خور سینه اش
بیاراست خود را چو حورو پری
که بودی بسان گل آذری
بتابید زلف طلایی خویش
توگوئی که نوری پراکنده پیش
بیامد ببالای کاخ بهار
بهاری که از گل شده لاله زار
همه چشم مهر آفرین بد براه
به بیند که تا کی بیابد سپاه
از آن روی سردار کل شاد دل
زرنج و غم جنگ آزاد دل
سرافراز و با فره ایزدی
کزو دور بوده است دست بدی
گرفته است دریا و صحرا و کوه
مطیع شهنشه نموده گروه
بیاورد همراه خود بی شمار
زرو سیم و هم لؤلؤ شاهوار
زشاهان و گردان و سرکردگان
ز نام آوران و ز اسپهبدان
به بندو به زندانشان کرده است
اسیران بهمراه آورده است
ز پیروزی او گرچه دارد سرور
نگشته است مقهور کبر و غرور
چو نزدیک گردید سردار کل
سر راه او بر فشاندند گل
همه شاد گشتند و تبریک گو
چو شد وارد شهر با های و هو
بیامد بدرگاه شه داریوش
سوی شاه بودش همه چشم و گوش
چو شه دید سردار پیروز بخت
نشاندش با بالفت بنزدیک تخت
سپهید ببوسید روی زمین
باقبال شه گفت بس آفرین
بنام شهنشاه والا تبار
گرفتم بسی ملک و شهر و دیار
شهنشاه ایران زمین شاد زی
ز رنج و غم و درد آزاد زی
بسی آفرین کرد کای خوش سرشت
همیشه خداوند یار تو باد
ظفر با سعادت کنار تو باد
فرستادمت خلعتی شاهوار
ابا هدیه و جامه زرنگار
کمربند زرین و از کفش زر
ز شمشیر هندی دسته گهر
جواهر نشان ترکش و خنجرت
زمن یادگاری بود در برت
همان شاه کو در تراکیه است
بتخت خودش شاه باشد به است
ولی باج و سازش به ایران شود
بدین جایگاه دلیران شود
ولیکن از آن لشکر نامدار
گزیده نمائید خود ده هزار
بر آنان دو پنج افسر نامدار
سرلشگر انشان تو بر جا گذار
سپس خویش با لشگر بیشمار
بمقدونیه شو سپس رهسپار
ز ایران فرستم سپاهی دلیر
کمک زی تو آیند غران چوشیر
فرستم زرو سیم و گرز و سپر
ز اسباب جنگی چه باشد دگر
چو فاتح بیائی ز جنگ و زجوش
توئی نایب شاه ایران بتوش
از ایرانت هر شهر خواهی دهم
بر آن شهر نام سپهبد نهم
بپایان این نامه شاهوار
سپردم وجودت بپروردکار
چو نامه با سپهبد از شه رسید
ز شادی رخش سرخ گل بردمید
بپوشید آن خلعت شاهوار
بزد بر کمر خنجر ز رنگار
وز آن پس بفرمود با افسران
که ای نامداران وای سروران
شمارا یکی جنگ و جوش بزرگ
بپیش است صدره فزونتر ز ترک
شهنشاه تسخیر مقدونیا
ز من خواسته است اووهم از شما
ببازیم جان در ره شهریار
دلیری نمائیم در وقت کار
بپاسخ بگفتند فرمانبریم
دمی ما ز فرمان شه نگذریم
سپه دید سان و همی زر بداد
دل لشگر از زر بسی کردشاد
بفرمود تا لشگر نامدار
شد آماده کارو هم کارزار
سحر گه که از خواب برخاستند
لباس سفر جمله آراستند
بدرگاه سردار کل با درود
همی خواندندی اوستا سرود
که ما لشگر پارس هم آریان
کنون جنگ را تنگ بسته میان
ز جان ما بکوشیم و نام آوریم
سردشمنان را بدام آوریم
نترسیم از شیر و ببر و پلنگ
همه نره شیران بمیدان جنگ
بنام شهنشاه شه داریوش
همه جنگ جوئیم سر پر خروش
خدای جهان یاور و یار ماست
ز هر بد همیشه نگهدار ماست
ز دریا و صحرا ز دشت و ز کوه
همی می نوردیم خود با گروه
که ایران پهناور نامدار
همه زنده سازیم در وقت کار
سپهید مقاپیش را کهتریم
ز فرمان و امرش دمی نگذریم
بسی شاد شد از دلش رفت باک
بیامد بدرگاه یزدان پاک
که ای هور مزد اپناهم بتست
از این جنگ شادم کن و تندرست
پناهم به یزدان پاک است و بس
نترسم ازین جنگ و از هیچکس
بیامد بفرمود با افسران
که ای نامداران و نام آوران
هم از بحر باید که لشکر بریم
بکشتی نشینیم و نام آوریم
بگفتا بیارید سردار بحر
بگوئیم با او هم از نهر و بحر
چو سردار بحری بیامد حضور
مقاپیش گفتا ورا با سرور
بخواهید کشتی جنگی هزار
در آیند بر او سپاه و سوار
تو باید که هنگام بانگ خروس
ز لشگر شنیدی چو آوای کوس
فراهم نمائی تو ششصد جهاز
ز آلات جنگی همه بی نیاز
سپه را ز دریا به یونان بریم
ز کشتی در آئیم و نام آوریم
چو شد بامدادان گیتی سپید
ز بستر جدا شد سپه با امید
چو خورشید نورش بدریا فتاد
دل دیده بانان بسی کرد شاد
ابر آسمان چون خور خوب چهر
همه نور افشاند هر جا بمهر
تلاطم چو دریا بخود در گرفت
ز خورشید رخشنده او زر گرفت
خروشیدن کوس و هم کرنا
سر نامداران بر آمد ز جا
بیاورد چون اسب سردار را
مقا پیش آن گرد دلدار را
به چستی بزد نیزه را بر زمین
هم از خاک بر جست بر روی زین
بگفتا بامید یزدان پاک
ز دشمن مرا زین سفر نیست باک
همه افسران و سران سپاه
سوار و پیاده سپاهی براه
براه اوفتادند خود با نظام
سران و سواره پیاده نظام
بنزدیک دریا پیاده شدند
بکشتی جنگی نظاره شدند
همه کشتیان سبزو سرخ و بنفش
سر هر دگل بد نظامی درفش
سه گونه بدی جمله آن کشتیان
یکی کشتی سرور و افسران
یکی گونه زان سپاه و سوار
ابا اسب و آلات آن کار زار
دگر زان آذوقه و جیره بود
که لشکر بدشمن بدان چیره بود
ز ملاح و پارو زن و کارگر
بصف ایستاده بخشکی و تر
همه کارداران و پارو زنان
بامر سپهبد بکشتی روان
همه کشتیان رو بیونان نهاد
بباد مساعد که بدبر مراد
خبر شد بیونان که آمد سپاه
شده روی دریا ز کشتی سیاه
چو آگاه بودند و حاضر بجنگ
ابر جنگ ایران همه تیز چنگ
ز مقدونیه لشکر آمد برون
همه صف کشیدند یکسر برون
سواران ایران صف آراستند
همه افسران جامه پیراستند
بقلب سپه بد مقا پیش گرد
بمردو نیه قسمت چپ سپرد
پیاده جلو بر کشیدند صف
دلیران ز کین بر لب آورده کف
رجز خواند مردونیه نامدار
بزد اسب و آمد بر کارزار
بگفتا منم نوجوان دلیر
بگاه نبردم یکی نره شیر
بنام خداوند ازین رزمگاه
همه کار یونان بسازم تباه
وزان پس بنام شه داریوش
ز مقدونیان بر کنم چشم و گوش
بنام سپهبد مقا پیش گرد
زنم بر یلان من یکی دست برد
ز مقدونیان تاخت یک افسری
ورا گفت تا چند این خود سری
زبان بند و بازوی خود برگشا
چرا بی سبب اسب داری بپا
دو مردو دو بازو دو شمشیر تیز
نمودند بر یکدگر رسته خیز
همه جنگ کردند با یکدگر
نه این را شکست و نه آنرا ظفر
به شب دست از جنگ بر داشتند
به آمون همی گرد بگذاشتند
چو شد صبح آن لشکر نامدار
کشیدند صف از پی کار زار
وزانروی آمد جوانی بجنگ
خروشان و فران وزوبین بچنگ
دوباره چو مردو نیای دلیر
بیامد بمیدان یکی نره شیر
گمان بر گرفت از پس و پیش خویش
بدر کرد و ترکش بیاورد پیش
چنان تیر باران بر او برگرفت
که یونانی از او بشد در شگفت
سپس مغز او را نشانه نمود
که تا شست برداشت آمد فرود
چو یونانی از اسب شد برزمین
سپهدار گفتا هزار آفرین
زمین آفرین گفت و هم آسمان
بر آن مردو آن بازو و آن کمان
چو یونانیان افسر نامدار
چنان کشته دیدند در کارزار
همه حمله کردند بر نیک مرد
که تا جمله از او بر آرند گرد
از این رو سپهدار فرمان بداد
که ای نو جوانان ایران نژاد
بتازید اسب از پی کار زار
بگیرید گرد یل نامدار
دو لشکر بهم بر نهادند رو
همه جنگجو و همه نامجو
هم از کشته ها پشته ها ساختن
به یکدیگر از کین همی تاختند
چنان آتش جنگ بالا گرفت
که شعله زد و کوه صحرا گرفت
سپهبد مقا پیش گفتا سپاه
مبادا که سازید ایران تباه
بکوشید ای نو گلان وطن
همه گوش دارید فرمان من
به بندید ره را بیونانیان
که باید شود دشمن اندر میان
زبس مرد مقدونیه کشته شد
سپهدارشان بخت برگشته شد
همه سر نهادن سوی فرار
بسی پشت کردند بر کار زار
سپهدار ایران تعاقب نمود
بر ایشان یکی تیر باران فزود
همی تیر بارید همچو تگرگ
چو بادی که آذر بیاید به برگ
زمین همچو دریای خون موج زن
چو ماهی در آن کشته بی پا و تن
چو یک چند از لشکر بیشمار
فکندند خود را درون حصار
به بستند دروازه را سخت و تنگ
سر برج رفتند از بهر جنگ
سپهبد بگفتا بمقدونیان
گشائید دروازه را بی گمان
که من با شما مهربانی کنم
نه غارت کنم نه زیانی کنم
بگفتند این پند در گوش ما
نیاید فرو تا رود هوش ما
سپهید چو بشنید گفتا سپاه
پیاده نمائید چادر بپا
نشینید آسوده خوابید شب
نباشید بسیار در تاب و تب
چو یک چند روزی براین بر گذشت
که شاید سپهشان بیاید بدشت
ز دشمن نیامد سپاهش برون
نه راهی که لشکر شود اندرون
سپهد مقا پیش گفتا دگر
گشائیم این شهر را سر بسر
که مقدونیانند بس خیر سر
نه نیروی جنگ و نه تسلیم سر
به یک حمله آن لشکر نامدار
بزودی گشادند خود آن حصار
چنان شور و غوغا در آن شهر بود
که از خون خیابان چویک نهر بود
برفتند با جنگ تا بارگاه
سپهدار با افسران سپاه
همه سهریان خود امان خواستند
زن کودکان زار بر خاستند
سپهبد امان داد بر اهل شهر
زن و کودک از جنگ شان نیست بهر
بفرمود با لشکر نامدار
که آرند خود را دگر بر کنار
سران و سپهدار مقدونیان
همه خوار در نزد ایرانیان
دگر دست از جنگ بر داشتند
عرق بر تن و خون بسر داشتند
سپهید مقا پیش با افسران
بفرمود مردان و نام آوران
همه سوی چادر گذارند رو
نیایند در شهر یک تن فرو
مگر خود که با افسران دلیر
سوی کاخ شاهی بشد همچو شیر
سران و بزرگان مقدونیا
همه دست بسته ستاده بپا
بفرمود تا جمله زندان برند
که ایشان گروهی بسی خود سرند
وزان پس به پرداخت بر کار شهر
که مقدونیان زان همی داشت بهر
باطراف مقدونیان نامه ها
همی بر پراکند خود نامه ها
بسی باج بگرفت از هر طرف
همه ملک مقدونیان شد بکف
بگفتند با او که از شهریار
ز دریا بیامد سپه بیشمار
سپهبد مقا پیش دلشاد شد
ز رنج و ز غم یکسر آزاد شد
پذیره نمودند و رفتند پیش
چو لشکر نمایان شد از گرد خویش
سپهدارشان نزد سردار شد
ز پیروزی آنگه خبردار شد
سپهبد بفرمود کای پاکزاد
ز شاه و ز کشور چه داری بیاد
چگونه است خود حال شاه و وطن
بایران چه گویند از من سخن
ز چه روی این لشکر بیشمار
نموده است از بهر ما رهسپار
بگفتا که شه شادوبس خرم است
ز پیروزیت شور در عالم است
همه شاد گویند بر یکدگر
که پیروز شد گرد مینو سیر
فرستاد شه این سپاه دلیر
بنزد تو ای گرد افزون ز شیر
بفرمود کز من سلام و درود
بنزد سپهبد ببر با درود
فرستاد اینک ز بهرت سپاه
ببحر اژه تا گشائی تو راه
بچنگ آوری آن جزایر تمام
بماند بعالم ز تو نیک نام
چو بشنید سردار کل این سخن
چنان شاد همچو گل در چمن
بگفتا بکوشم بجای آورم
سر دشمنان زیر پای آورم
کنون چند روزی فراغت کنید
بمقدونیا استراحت کنید
برای جزائر بسی نامه ها
فرستاد پورنگ خود کامه ها
بنامه بسی پندو اندرز بود
بتوبیخ و آزرم و گفت و شنود
که گر خود بفرمان شه سر نهید
ز نابودی و مرگ و ماتم رهید
شما باج این کشور نامدار
همیدون فرستید بر شهریار
ندانید شاهی مگر داریوش
بفرمان او خود نمائید گوش
اگر سر به پیچد از امر من
شما را همه زنده سازم کفن
کنون شاه مقدونیا خود منم
که گرد مقا پیش شیر افکنم
بیائید یکسر بمقدونیا
شفاعت کنان بر در پادشاه
و گرنه من و گرز و شمشیر تیز
نماند بجز راه جنگ و ستیز
تراکیه بود از شما بیشتر
نمودیم تسخیر شان سر بسر
چو مقدونیا مرکز شاهتان
گرفتم همه شاه و هم گاهتان
گرایدون شما جمله فرمان برید
بفرمانبری از ستم می رهید
وگرنه جهازات جنگی هزار
شود جمله آماده کار زار
چو این نامه ها بر جزایر رسید
شنیدند اینگونه گفت و شنید
هران مهتری بود با عقل و هوش
بگفتند شاهنشه داریوش
چو او هست با لشکر و با سپاه
توانند سازنند مارا تباه
مقا پیش سردار کل سپاه
دلیر است و شیر افکن ورزم خواه
نوشتند نامه که ای پهلوان
سپهدار ایران، دلیرو جوان
همه هر چه گفتی بجای آوریم
بجان هر چه گوئی تو فرمان بریم
گروهی که بودند مغرور خویش
سلاح و سپاهی کمی بود پیش
بگفتند ما با تو داریم جنگ
نترسیم از گرزو تیرو خدنگ
بنزد سپهید چنین و چنان
نهادن باب سخن در میان
هران حاکمی کو خراج درست
بداد و رضای سپهدار جست
باو مهربان گشت و بواختش
به سرحد خود حکمران ساختش
هر آنکس که با او دلیر نمود
پیامش بجان و بدل نا شنود
بفرمود با افسران سپاه
بدریای آژه بجوئید راه
ز امر شه داریوش بزرگ
که هر کس بهپیچد کشندش چو گرگ
بکوبید آن ناکسان را بگرز
نمانید بهر کسی یال و برز
برفتند آن لشکر نامدار
بسوی جزایر همه رهسپار
نمودند بد با هر طرف جنگ جوش
نمودند آن سر کشان را خموش
همه با فتوحات باز آمدند
دلی خرم از جنگ ساز آمدند
بهر جای مامور با رأی و هوش
مقرر شد از جانب داریوش
زه بحر اژه تا ببحر آتیک
ز یونان و مقدونیه داشت نیک
دگر دولت آتن آمد بدست
چو سر دار اسپارت را کرد پست
بهرجای حاکم ز خود برگماشت
از آن نامداران که همراه داشت
جزیره و شبه جزیره گرفت
جهانی ز سردار شد در شگفت
و زان پس بفرمود با مهتران
که ای نامداران و نام آوران
دگر خاک ایران شدم آرزو
سوی پارس باید که آریم رو
همه شاد گشتند از این خبر
مهیا نمودند کار سفر
بسی هدیه از بهر شاه جهان
گزیده نمودند با همرهان
بگفتند با شاه کامد سپاه
سپهبد مقا پیش با دستگاه
همان پرچم فتح شان پیشرو
ابا روی شادان و چهر نکو
بفرمود اینک پذیره شوند
ابا بوق و کوس و تبیره شوند
به بندند آئین همه شهر را
چراغان نمایند استخر را
سران و بزرگان شهر وسپاه
پذیره شدن را گزیدند راه
بزرگان دولت پذیره شدند
جهانی از این جشن خیره شدند
بسی طاق پیروزی افراشتند
بشادی بس آذین بپا داشتند
از آن روی گفتند با دخت شاه
که آمد سپهید هم اینک ز راه
بگفتند با دختر داریوش
که سپهدار با فرو هوش
بایران بیاورد چندین هزار
همه مرد شیر افکن نامدار
ابا فتح و فیروزی و خرمی
سرافراز با نام نیک و بهی
هم امرزو تا ظهر آن سرفراز
ابا لشکر آید در این شهر باز
چو بشنید مهر آفرین این خبر
غلامی فرستاد نزد پدر
پدر گر اجازت دهد یک زمان
روم بام کاخ و نظاره کنان
به بینم که این لشکر نامدار
چسان باز آیند از کار زار
چو بشنید شه داریوش این پیام
پسندید و شد زین سخن شاد کام
بر دخت شه چون بیامد غلام
بگفتا شهنشه بدادت پیام
بفرمود کز برج کاخ بهار
نگر سر بسر لشگر نامدار
کنیزان سپس خواست مهر آفرید
ز رنگ و ز زیور بهار آفرید
گشودند صندوق زرینه اش
جواهر که بد در خور سینه اش
بیاراست خود را چو حورو پری
که بودی بسان گل آذری
بتابید زلف طلایی خویش
توگوئی که نوری پراکنده پیش
بیامد ببالای کاخ بهار
بهاری که از گل شده لاله زار
همه چشم مهر آفرین بد براه
به بیند که تا کی بیابد سپاه
از آن روی سردار کل شاد دل
زرنج و غم جنگ آزاد دل
سرافراز و با فره ایزدی
کزو دور بوده است دست بدی
گرفته است دریا و صحرا و کوه
مطیع شهنشه نموده گروه
بیاورد همراه خود بی شمار
زرو سیم و هم لؤلؤ شاهوار
زشاهان و گردان و سرکردگان
ز نام آوران و ز اسپهبدان
به بندو به زندانشان کرده است
اسیران بهمراه آورده است
ز پیروزی او گرچه دارد سرور
نگشته است مقهور کبر و غرور
چو نزدیک گردید سردار کل
سر راه او بر فشاندند گل
همه شاد گشتند و تبریک گو
چو شد وارد شهر با های و هو
بیامد بدرگاه شه داریوش
سوی شاه بودش همه چشم و گوش
چو شه دید سردار پیروز بخت
نشاندش با بالفت بنزدیک تخت
سپهید ببوسید روی زمین
باقبال شه گفت بس آفرین
بنام شهنشاه والا تبار
گرفتم بسی ملک و شهر و دیار
شهنشاه ایران زمین شاد زی
ز رنج و غم و درد آزاد زی
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
سخنان داریوش بزرگ
منم داریوشی که آهورمزد
بمن داد شاهنشهی اجرو مزد
منم پور یشتاسب پاک زاد
که ویشتاسب از کورشش بد نژاد
منم شاه این کشور نامدار
شه پارسی شاه با اقتدار
مرا هورمزد بزرگست یار
نمود او مرا شاه با اقتدار
گرفتیم ملک جهان سربسر
زماد و زلیدی هم از باختر
ز مصر و تراکیه و روم وهند
ز یونان و مقدونیه ، رود سند
سکاها و اسپارت را سر بسر
گرفتم بفرمان آن دادگر
بفرمان من ترعه ای ساز شد
دو دریا به یکدیگر انباز شد
بامرم دو دریا یکی شد دگر
که کشتی جنگی کند زو گذر
خدا داد برمن چنین اقتدار
دلیران و نام آور نامدار
همه مردمی بود پیکار من
نبد جز نکوئی همه کار من
نکردم همی غارت و سوختن
نبد فکر من گنج اندوختن
گشادم چنین کشور نامدار
که ماند بدوران ز من یادگار
بدرگاه خود مردم هوشیار
سرافراز و نام آور نامدار
گزیدم که نامم نگردد خراب
که از ناکسان ملک گردد خراب
من آباد کردم همی کشورم
زرو سیم دادم چو بر کشورم
ز جان و ز دل دوستدار منند
بهر جنگ و هر کار یار منند
من امروز دادم همی بار عام
بگوید هرآنکس دارد پیام
هرآنکس که دلتنگ باشد ز من
همی فاش گوید در این انجمن
اگر رفته بیداد من بر کسی
بگوید، کنم داد بر او بسی
نخواهم که یک تن ز ایرانیان
بود گرسنه برهنه، ناتوان
زمین گر ندارند من خودم دهم
همی گاو جفتی بر او بر نهم
بکارید و آباد کشور کنید
سراسر زمین سبزو اخضر کنید
اگر شهربانی زند حرف زور
همان گه کنم زنده اورا بگور
برای وطن من چنین جنگ و جوش
نمودم جهان کرده ام پر خروش
مقا پیش سردار را با سپاه
چو مامور کردیم با دستگاه
بدادم باو لشکر بیشمار
هزار افسرش دادمی نامدار
ز سیم و ز زر هر چه در کار بود
بدادم چه او مرد هوشیار بود
چودیدم که او نامدار و دلیر
بگاه نبرد است چون نره شیر
ز جان و ز دل دوستدارد وطن
ز سیم و ز زر او نگوید سخن
بفرمان من قتل و غارت نکرد
نگه بر شهان با حقارت نکرد
هر آنچه بگفتم همان کرد او
که هوشیار بود و جوانمرد او
خدا داد بر من چنین پهلوان
خردمند و بیدار روشن روان
چو مردونیه آن جوان دلیر
که گاه نبرد است چون نره شیر
که پور سپهبد ار نیک اخترست
که بر جمله کشورم سرور است
چو بهر وطن هست او جان نثار
بدامادی من کند افتخار
هم اینک دگر گفت من شد تمام
بگفتم شما را همین والسلام
بگفتند یکباره خرد و بزرگ
ز افرادی ایرانی و روم و ترک
شهنشاه بیدار دل زنده باد
همی نام نیکوش پاینده باد
همه بندگانیم خسرو پرست
که شه در زمین سایه ایزد است
صدای هیاهو بشد بر فلک
نظاره بر آن جشن گشته ملک
ز کوس نقاره فلک گشت کر
که فرمود آن خسرو دادگر
همان گه غلامان زرین کمر
ز شیرینی و شربتی از شکر
فراوان نهادند در بارگاه
نهادن بر میز نزدیک شاه
پس آنگه بیامد بسی چنگ زن
همان ماهرویان شیرین سخن
همی بد می ارغوانی بجام
بسر میکشیدند جمله بنام
همان مطربان خواندندی سرود
بشاه و سپهدار بودی درود
چو ظهر آمد و گشت وقت نهار
سر نامداران دگر شد خمار
غلامان بگفتند در بارگاه
نهار است حاضر همه دستگاه
شهنشاه برخواست با افسران
سران و سپهبد همه شد روان
یکی میز شاهی بیاراستند
بشمع و بگل میز آراستند
باطرافشان ساقی ماهرو
همه خوب رخسارو هم مشک بو
می ارغوانی چو از جام زر
همی نوش کردند وشد گرم سر
چو خوردند و از میز برخاستند
ز نو مجلسی دیگر آراستند
همی شاد بودند تا گشت شام
بشد مجلس جشن آنگه تمام
سپهبد ابا افسران سپاه
اجازت گرفتن از پیش شاه
به منزل بیامد چو سردار کل
هم از شادمانی شکفتی چو گل
دگر روز کازز خواب بیدار شد
بفکر عروسی سردار شد
چنین گفت اسپهبد نامدار
که آرید معمار و ابزار کار
مهندس بیامد بگفتا درود
جناب سپهدار فرمان چه بود
بفرمود قصری نمائی بپا
که بسیار عالی بود پر بها
بود در خور دختر شهریار
که از سیم و زر بایدت کرد کار
بنا کرد کاخی بسان بهشت
ورا نام کردند اردیبهشت
بمصر و بروم و بهند و بچین
بمستعمرات دگر هم چنین
فرستاد آورد بسیار چیز
اثاثی که بد در خور شاه نیز
چو تزئین بشد کاخ اردیبهشت
تو گفتی که در عالم آمد بهشت
چو از هر جهت کارها شد تمام
حضور شهنشاه داد او پیام
اجازت اگر باشد از شهریار
اساس عروسی شود بر قرار
بود در جهان مفتخر این غلام
اگر شه پذیرد همی این پیام
شهنشه بفرمود روز دگر
جواب پیامش دهد سر بسر
پس آنگه بفرمود با یک غلام
برد سوی مهرآفرین این پیام
که امشب بیاید بمشگوی من
به بینم من او را بگویم سخن
چو شب شد مه مهربان کرد روی
به مشکوی شه رفت آن نیک خوی
چنان کرد تعظیم نزد پدر
رسانید آنگه سوی پای سر
پدر چون نظر سوی دختر نمود
چو گل شادمان غنچه اش لب گشود
بفرمود بنشین تو جان پدر
چگونه است حالت چه داری خبر
یکی کرسی بود نزدیک شاه
اجازت بفرمود بنشست ماه
بدختر بسی مهربانی نمود
ز هرجا بیاورد گفت و شنود
پس از آن بفرمود با ماهروی
برایت گزیدم یکی نیک شوی
دلیر و جوان مرد و هم نیک نام
برازنده و از جهان شاد کام
که مردونیه هست نام جوان
خردمند و بیدار و روشن روان
چو بشنید مهر آفرید از پدر
ز شرم پدر شد رخش سرخ تر
همان گه چنان قلب او میتپید
طپش های قلبی پدر می شنید
بینداخت سررا بقدری بزیر
که آمد سر او بزیر سریر
پدر چون چنان دید بر پای شد
رخ دخترش عالم آرای شد
چو مهرآفرین دید شه را بپا
اجازت گرفت و برآمد زجا
پدر بر رخش دید از زیر چشم
به بیند که شاد است یا شد بخشم
بفهمید کاو شاد دل گشته است
توگفتی که اینش یکی مژده است
شهنشه بگفتا برو دخترم
تو با دایه ات رو بسوی حرم
کنیزان و با دایه اش پشت در
بپا ایستاده همه منتظر
چو مهر آفرین شد مرخص ز شاه
زمین بوسه داد و بیامد براه
دلی شاد و خندان سری پرسرور
جمالش منور بدی همچو هور
چو روز دگر باز شد بارگاه
شد آراسته شاه بر شد بگاه
سپهدار آمد ابا افسران
همه نام داران و نام آوران
چو شد موقع رفتن از بارگاه
برفتند دستوران و ارکان شاه
نبد خدمتش غیر سردار کل
که رویش درخشان بدی همچو گل
شهنشه عروسی اجازت بداد
بفرمود یک هفته باشید شاد
چو سردار از شه شنید این سخن
بشد شادو خندان چو گل در چمن
زمین بوسه داد و بپا ایستاد
بگفتا که شاهنشها شاد باد
مقاپیش چون شد ز درگاه شاه
سمندش سوار و بیامد براه
سحر گه چو بر خاست بانگ خروس
کنایت زد و گفت آمد عروس
عروس فلک گشت زرینه پوش
فکنده است زرینه مو را بدوش
نموده است روشن جهان را بنور
تو گوئی ببالاست جشن و سرور
سپهبد به فرمود با یک غلام
ز من بر سر افسران بر پیام
بگو زود آینده در نزد من
برای عروسی بگویم سخن
همه افسران با دلی شادمان
بخدمت رسیدند در یک زمان
درودش بگفتند و گفتند شاد
دل این سپهدار ما شاد باد
بفرمود یک هفته در بارگاه
بخواهیم سازیم جشنی بپا
مرا این جشن در کاخ اردیبهشت
مهیا شود حوری آید بهشت
شنیدند چون افسران این سخن
همی شاد گشتند و شیرین دهن
نوشتند نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
از آن پس بپرداخت در کار شهر
که شهری از این جشن جویند بهر
پس آنگه همان لشگر بیشمار
که همراه خود برد در جنگ و کار
بهمراه در دشت و دریا و کوه
شریک غم و رنج بد آن گروه
چو امروز من شادمانی کنم
بایشان یکی مهربانی کنم
بفرمود یک هفته مهمان من
همی شاد باشی در انجمن
نمودی پذیرائی شاهوار
که ماکول و مشروب بد بیشمار
چراغان بشد کاخ اردیبهشت
همه ملک ایران بشد جون بهشت
جواهر فرستاد بهر عروس
سواران ببردند با بوق و کوس
همان مادرش با همه بانوان
جواهر زده بر سر و گیسوان
بزرگان و هم افسران سپاه
برفتند یکسر سوی کاخ شاه
سپهبد بگفتا پیاده نظام
بسر نیزه ها شمع روشن تمام
ز کاخ شهنشاه تا کاخ ما
کند صف دو رویه گرفته لوا
بسازد خیابان هم از شمع و نور
که از نور طالع شود روی حور
همی فرش افکند در شاه راه
ز دیبا که زان بگذرد دخت شاه
همه افسران با لباس سلام
کمربند زر خود زرین تمام
ز برق طلا یا که از نور شمع
همی خیره زین جشن شد چشم جمع
یکی اسب تازی نژاد سفید
ز سر تا دم اسب را زر کشید
که شد اسب یک پارچه از طلا
رکاب و لگامش همه از طلا
جنیبت کشان بود یکصد نفر
همه اسبها داشتی کرو فر
همه در جلوخان کاخ بهار
بدن منتظر تا بیاید نگار
که ناگه بر آمد یکی بانگ کوس
خبر داد بیرون بیامد عروس
عروس که روشن بدی روی او
همه چشمها خیره بر سوی او
پس و پشت ایشان همه بانوان
چو دایه همی بود شادی کنان
بیاورد مینوی اسب سفید
رکابش نگه داشت آن رو سفید
پس آنگاه گشتند جمله سوار
خروشی برآمد ز کاخ بهار
صدای نقاره بشد بر فلک
سر از آسمان کرده بیرون ملک
سپهبد بیامد سمندش سوار
به پهلوی او نوجوان کامکار
پیاده شد از اسب پیش عروس
ز شوق و زشادی زمین داد بوس
پیاده شده جمله افسران
نمودند تعظیم جمله سران
اجازه بفرمود پس دخت شاه
سپهبد پیاده نیاید براه
برفتند تا کاخ اردیبهشت
چو حوری که آرند اندر بهشت
پس آنگاه آمد سر موبدان
مغان و بزرگان و هم بخردان
سر موبدان رفت و دست عروس
به داماد داد و بگفتا ببوس
پس آنگه یکی خطبه ای شاهوار
بخواند و نمودند پس زر نثار
صدای دف و چنگ شد بر فلک
بشد شاد و خندان جمیع ملک
بخوردند شربت همی با گلاب
می و مزه و مرغ بریان کباب
پس آنگه چو نیمی زشب بر گذشت
گرفتند هر یک چراغی بدست
برفتند و خلوت نمودند گاه
چه رفتند هر یک سوی خوابگاه
سعادت بود تا پس از انتظار
شود یار دلدار اندر کنار
بمن داد شاهنشهی اجرو مزد
منم پور یشتاسب پاک زاد
که ویشتاسب از کورشش بد نژاد
منم شاه این کشور نامدار
شه پارسی شاه با اقتدار
مرا هورمزد بزرگست یار
نمود او مرا شاه با اقتدار
گرفتیم ملک جهان سربسر
زماد و زلیدی هم از باختر
ز مصر و تراکیه و روم وهند
ز یونان و مقدونیه ، رود سند
سکاها و اسپارت را سر بسر
گرفتم بفرمان آن دادگر
بفرمان من ترعه ای ساز شد
دو دریا به یکدیگر انباز شد
بامرم دو دریا یکی شد دگر
که کشتی جنگی کند زو گذر
خدا داد برمن چنین اقتدار
دلیران و نام آور نامدار
همه مردمی بود پیکار من
نبد جز نکوئی همه کار من
نکردم همی غارت و سوختن
نبد فکر من گنج اندوختن
گشادم چنین کشور نامدار
که ماند بدوران ز من یادگار
بدرگاه خود مردم هوشیار
سرافراز و نام آور نامدار
گزیدم که نامم نگردد خراب
که از ناکسان ملک گردد خراب
من آباد کردم همی کشورم
زرو سیم دادم چو بر کشورم
ز جان و ز دل دوستدار منند
بهر جنگ و هر کار یار منند
من امروز دادم همی بار عام
بگوید هرآنکس دارد پیام
هرآنکس که دلتنگ باشد ز من
همی فاش گوید در این انجمن
اگر رفته بیداد من بر کسی
بگوید، کنم داد بر او بسی
نخواهم که یک تن ز ایرانیان
بود گرسنه برهنه، ناتوان
زمین گر ندارند من خودم دهم
همی گاو جفتی بر او بر نهم
بکارید و آباد کشور کنید
سراسر زمین سبزو اخضر کنید
اگر شهربانی زند حرف زور
همان گه کنم زنده اورا بگور
برای وطن من چنین جنگ و جوش
نمودم جهان کرده ام پر خروش
مقا پیش سردار را با سپاه
چو مامور کردیم با دستگاه
بدادم باو لشکر بیشمار
هزار افسرش دادمی نامدار
ز سیم و ز زر هر چه در کار بود
بدادم چه او مرد هوشیار بود
چودیدم که او نامدار و دلیر
بگاه نبرد است چون نره شیر
ز جان و ز دل دوستدارد وطن
ز سیم و ز زر او نگوید سخن
بفرمان من قتل و غارت نکرد
نگه بر شهان با حقارت نکرد
هر آنچه بگفتم همان کرد او
که هوشیار بود و جوانمرد او
خدا داد بر من چنین پهلوان
خردمند و بیدار روشن روان
چو مردونیه آن جوان دلیر
که گاه نبرد است چون نره شیر
که پور سپهبد ار نیک اخترست
که بر جمله کشورم سرور است
چو بهر وطن هست او جان نثار
بدامادی من کند افتخار
هم اینک دگر گفت من شد تمام
بگفتم شما را همین والسلام
بگفتند یکباره خرد و بزرگ
ز افرادی ایرانی و روم و ترک
شهنشاه بیدار دل زنده باد
همی نام نیکوش پاینده باد
همه بندگانیم خسرو پرست
که شه در زمین سایه ایزد است
صدای هیاهو بشد بر فلک
نظاره بر آن جشن گشته ملک
ز کوس نقاره فلک گشت کر
که فرمود آن خسرو دادگر
همان گه غلامان زرین کمر
ز شیرینی و شربتی از شکر
فراوان نهادند در بارگاه
نهادن بر میز نزدیک شاه
پس آنگه بیامد بسی چنگ زن
همان ماهرویان شیرین سخن
همی بد می ارغوانی بجام
بسر میکشیدند جمله بنام
همان مطربان خواندندی سرود
بشاه و سپهدار بودی درود
چو ظهر آمد و گشت وقت نهار
سر نامداران دگر شد خمار
غلامان بگفتند در بارگاه
نهار است حاضر همه دستگاه
شهنشاه برخواست با افسران
سران و سپهبد همه شد روان
یکی میز شاهی بیاراستند
بشمع و بگل میز آراستند
باطرافشان ساقی ماهرو
همه خوب رخسارو هم مشک بو
می ارغوانی چو از جام زر
همی نوش کردند وشد گرم سر
چو خوردند و از میز برخاستند
ز نو مجلسی دیگر آراستند
همی شاد بودند تا گشت شام
بشد مجلس جشن آنگه تمام
سپهبد ابا افسران سپاه
اجازت گرفتن از پیش شاه
به منزل بیامد چو سردار کل
هم از شادمانی شکفتی چو گل
دگر روز کازز خواب بیدار شد
بفکر عروسی سردار شد
چنین گفت اسپهبد نامدار
که آرید معمار و ابزار کار
مهندس بیامد بگفتا درود
جناب سپهدار فرمان چه بود
بفرمود قصری نمائی بپا
که بسیار عالی بود پر بها
بود در خور دختر شهریار
که از سیم و زر بایدت کرد کار
بنا کرد کاخی بسان بهشت
ورا نام کردند اردیبهشت
بمصر و بروم و بهند و بچین
بمستعمرات دگر هم چنین
فرستاد آورد بسیار چیز
اثاثی که بد در خور شاه نیز
چو تزئین بشد کاخ اردیبهشت
تو گفتی که در عالم آمد بهشت
چو از هر جهت کارها شد تمام
حضور شهنشاه داد او پیام
اجازت اگر باشد از شهریار
اساس عروسی شود بر قرار
بود در جهان مفتخر این غلام
اگر شه پذیرد همی این پیام
شهنشه بفرمود روز دگر
جواب پیامش دهد سر بسر
پس آنگه بفرمود با یک غلام
برد سوی مهرآفرین این پیام
که امشب بیاید بمشگوی من
به بینم من او را بگویم سخن
چو شب شد مه مهربان کرد روی
به مشکوی شه رفت آن نیک خوی
چنان کرد تعظیم نزد پدر
رسانید آنگه سوی پای سر
پدر چون نظر سوی دختر نمود
چو گل شادمان غنچه اش لب گشود
بفرمود بنشین تو جان پدر
چگونه است حالت چه داری خبر
یکی کرسی بود نزدیک شاه
اجازت بفرمود بنشست ماه
بدختر بسی مهربانی نمود
ز هرجا بیاورد گفت و شنود
پس از آن بفرمود با ماهروی
برایت گزیدم یکی نیک شوی
دلیر و جوان مرد و هم نیک نام
برازنده و از جهان شاد کام
که مردونیه هست نام جوان
خردمند و بیدار و روشن روان
چو بشنید مهر آفرید از پدر
ز شرم پدر شد رخش سرخ تر
همان گه چنان قلب او میتپید
طپش های قلبی پدر می شنید
بینداخت سررا بقدری بزیر
که آمد سر او بزیر سریر
پدر چون چنان دید بر پای شد
رخ دخترش عالم آرای شد
چو مهرآفرین دید شه را بپا
اجازت گرفت و برآمد زجا
پدر بر رخش دید از زیر چشم
به بیند که شاد است یا شد بخشم
بفهمید کاو شاد دل گشته است
توگفتی که اینش یکی مژده است
شهنشه بگفتا برو دخترم
تو با دایه ات رو بسوی حرم
کنیزان و با دایه اش پشت در
بپا ایستاده همه منتظر
چو مهر آفرین شد مرخص ز شاه
زمین بوسه داد و بیامد براه
دلی شاد و خندان سری پرسرور
جمالش منور بدی همچو هور
چو روز دگر باز شد بارگاه
شد آراسته شاه بر شد بگاه
سپهدار آمد ابا افسران
همه نام داران و نام آوران
چو شد موقع رفتن از بارگاه
برفتند دستوران و ارکان شاه
نبد خدمتش غیر سردار کل
که رویش درخشان بدی همچو گل
شهنشه عروسی اجازت بداد
بفرمود یک هفته باشید شاد
چو سردار از شه شنید این سخن
بشد شادو خندان چو گل در چمن
زمین بوسه داد و بپا ایستاد
بگفتا که شاهنشها شاد باد
مقاپیش چون شد ز درگاه شاه
سمندش سوار و بیامد براه
سحر گه چو بر خاست بانگ خروس
کنایت زد و گفت آمد عروس
عروس فلک گشت زرینه پوش
فکنده است زرینه مو را بدوش
نموده است روشن جهان را بنور
تو گوئی ببالاست جشن و سرور
سپهبد به فرمود با یک غلام
ز من بر سر افسران بر پیام
بگو زود آینده در نزد من
برای عروسی بگویم سخن
همه افسران با دلی شادمان
بخدمت رسیدند در یک زمان
درودش بگفتند و گفتند شاد
دل این سپهدار ما شاد باد
بفرمود یک هفته در بارگاه
بخواهیم سازیم جشنی بپا
مرا این جشن در کاخ اردیبهشت
مهیا شود حوری آید بهشت
شنیدند چون افسران این سخن
همی شاد گشتند و شیرین دهن
نوشتند نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
از آن پس بپرداخت در کار شهر
که شهری از این جشن جویند بهر
پس آنگه همان لشگر بیشمار
که همراه خود برد در جنگ و کار
بهمراه در دشت و دریا و کوه
شریک غم و رنج بد آن گروه
چو امروز من شادمانی کنم
بایشان یکی مهربانی کنم
بفرمود یک هفته مهمان من
همی شاد باشی در انجمن
نمودی پذیرائی شاهوار
که ماکول و مشروب بد بیشمار
چراغان بشد کاخ اردیبهشت
همه ملک ایران بشد جون بهشت
جواهر فرستاد بهر عروس
سواران ببردند با بوق و کوس
همان مادرش با همه بانوان
جواهر زده بر سر و گیسوان
بزرگان و هم افسران سپاه
برفتند یکسر سوی کاخ شاه
سپهبد بگفتا پیاده نظام
بسر نیزه ها شمع روشن تمام
ز کاخ شهنشاه تا کاخ ما
کند صف دو رویه گرفته لوا
بسازد خیابان هم از شمع و نور
که از نور طالع شود روی حور
همی فرش افکند در شاه راه
ز دیبا که زان بگذرد دخت شاه
همه افسران با لباس سلام
کمربند زر خود زرین تمام
ز برق طلا یا که از نور شمع
همی خیره زین جشن شد چشم جمع
یکی اسب تازی نژاد سفید
ز سر تا دم اسب را زر کشید
که شد اسب یک پارچه از طلا
رکاب و لگامش همه از طلا
جنیبت کشان بود یکصد نفر
همه اسبها داشتی کرو فر
همه در جلوخان کاخ بهار
بدن منتظر تا بیاید نگار
که ناگه بر آمد یکی بانگ کوس
خبر داد بیرون بیامد عروس
عروس که روشن بدی روی او
همه چشمها خیره بر سوی او
پس و پشت ایشان همه بانوان
چو دایه همی بود شادی کنان
بیاورد مینوی اسب سفید
رکابش نگه داشت آن رو سفید
پس آنگاه گشتند جمله سوار
خروشی برآمد ز کاخ بهار
صدای نقاره بشد بر فلک
سر از آسمان کرده بیرون ملک
سپهبد بیامد سمندش سوار
به پهلوی او نوجوان کامکار
پیاده شد از اسب پیش عروس
ز شوق و زشادی زمین داد بوس
پیاده شده جمله افسران
نمودند تعظیم جمله سران
اجازه بفرمود پس دخت شاه
سپهبد پیاده نیاید براه
برفتند تا کاخ اردیبهشت
چو حوری که آرند اندر بهشت
پس آنگاه آمد سر موبدان
مغان و بزرگان و هم بخردان
سر موبدان رفت و دست عروس
به داماد داد و بگفتا ببوس
پس آنگه یکی خطبه ای شاهوار
بخواند و نمودند پس زر نثار
صدای دف و چنگ شد بر فلک
بشد شاد و خندان جمیع ملک
بخوردند شربت همی با گلاب
می و مزه و مرغ بریان کباب
پس آنگه چو نیمی زشب بر گذشت
گرفتند هر یک چراغی بدست
برفتند و خلوت نمودند گاه
چه رفتند هر یک سوی خوابگاه
سعادت بود تا پس از انتظار
شود یار دلدار اندر کنار
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
اردو کشی داریوش بهندوستان
سه سالیچو بگذشت از عیش و نوش
بفرمود آنگه شه داریوش
مرا جنگ هندوستان است پیش
که باید به پیمایم این راه خویش
با سپهبدان زان بفرمود شاه
ببینید سان سپه صبح گاه
چو شد صبح و خورشید رخشان دمید
پرا کنده شد نورو خور سر کشید
منور شد از نور رویش جهان
ز خواب اندر آمد کهان و مهان
صدای تییره ز ارکان جنگ
بیامد بگوش دلیران جنگ
بر آمد ز جا لشگر جاودان
شتابان بدرگاه شاه جهان
همی بود تعداد شان ده هزار
دلیران شیر افکن نامدار
همیشه مسلح بدرگاه شاه
بپا ایستاده بدند آن سپاه
اگر یک تن از آن سپاه دلیر
شدی کشته یا شد بمیدان اسیر
بزودی بجایش یکی شیرمرد
مهیا نمودی بگاه نبرد
بد این لشگر نیک مخصوص شاه
مسلح مهیا بدرگاه شاه
صد افسر بر ایشان بدی نامدار
همه مرد جنگی گه کارزار
سر افسران بود مردونیه
چو برگشت از جنگ مقدونیه
شمار یلان بد برون از حساب
بدیدند سان جمله پا در رکاب
درگنج شاهی دگر باز شد
همی کار لشگر دگر ساز شد
بیک هفته لشگر کلاه و کمر
گرفتند شمشیر و گرز و سپر
وزان پس ذخیره نمودند بار
ز سیم و ز زر هر چه آید کار
چو آماده شد کار لشگر همه
بایران بیفتاد بس همهه
شهنشه بسرداد خود امر داد
بفرمود ای مرد نیکو نژاد
تو این مملکت را به نیکی بدار
بهندوستان من کنم کارزار
سپهدار گفتا یکی بنده ام
بفرمان و رأیت سرافکنده ام
سحرگه چو برداشت بانگ خروس
ز ارکان جنگ آمد آوای کوس
دلیران سر از خواب برداشتند
که رخت سفر را به بر داشتند
سواران بدرگاه شاه آمدند
گشاده رخ و نام خواه آمدند
بمیدان شاهی کشیدند صف
سرو جان خود را نهادند کف
چو آنان همی خواندندی سرود
بشاهنشه پارس دادی درود
که ما نوجوانان ایران زمین
نترسیم از لشگر هند و چین
بکوشیم بهر وطن ما ز جان
نخواهیم هرگز ز دشمن امان
بنام شهنشاه شه داریوش
ز هندو برآیم ما چشم و گوش
دلیریم ما همچو شیران نر
بگیریم ملک جهان سربسر
که ایران ما هست شاهنشهی
زما نونهالان بیامد بسی
شهنشاه کشور گشا داریوش
شه پارسی شاه با رأی و هوش
که او شهریار است ما بندگان
بپا ایستاده کمر بر میان
بدرگاه او ما نهادیم رو
بپا ایستادیم با آبرو
سرو جان ما جمله در راه شاه
رود،رو نه بیچیم ز آوردگاه
بریزیم خون را براه وطن
گر از خون نمایند ما را کفن
همه نام جوی و همه نیک خواه
گذشته ز جان در رکاب تو شاه
دعا گوی شه نیک خواه وطن
ز جان و ز سر نیست مارا سخن
بگوئیم یکسر که شه زنده باد
کزین شاه ایرانیان گشت شاد
شهنشه سرود دلیران شنید
دلش شاد تر شد چو این سان بدید
بیامد شهنشه بکاخ بهار
بدید این همه افسر نامدار
مسلح همه با لباس سفر
ابا تیغ و کوپال و گرز و سپر
شه از دور دیدند و در احترام
کشیدند شمشیرها از نیام
خبردار گفتند و لشگر سوار
بشد جمله آماده کارزار
جنیبت کشان و جلو دار ها
سواران مخصوص و سردار ها
درفش درخشان بدی دستشان
جهانی همی بود در شستشان
همان پرچم پارس بد پیش رو
همی میکشیدند با های و هو
شهنشاه بر اسب تازی سوار
سواران مخصوص شه ده هزار
شمار یلان بود یکصد هزار
دلیران مرد افکن نامدار
صدای تبیره شده بر فلک
سر از ابر بیرون نموده ملک
بهندوستان چون رسید آگهی
که اینک رسد فر شاهنشهی
شهنشاه ایران ابا صد هزار
دلیران نام آور کارزار
هزار افسرانند چون شیر نر
مسلح بشمشیر و گرز و سپر
همه جنگ جوی و همه نیک نام
همه سرفراز و همه شاد کام
چو بشنید آنشاه هندیان
همی نامه بنوشت بر دوستان
ز هرجای لشگر همی خواستند
سپاهی که باید بیاراستند
چو آماده شد لشگر هندیان
کمر تنگ بستند اندر میان
بدان منتظر تا بیاید سپاه
همه چشمها سوی کشتی شاه
از آن رو شهنشاه ایران پناه
بدریای هندوستان با سپاه
همان دیده بانان هندوستان
نظاره نمودند از بوستان
کشیدند فریاد کآمد سپاه
ز کشتی شده روی دریا سیاه
سپهدار هندوستان شد خبر
که آمد ز دریا شه نامور
بفرمود بندید بر شاه، راه
ز دریا نیاید برون آن سپاه
کشیدند صف لشگر هندوان
گرفتند بر دست تیر و کمان
نمودند بر لشگر شهریار
چنان تیر باران چو ابر بهار
شهنشه بفرمود با لشگران
نترسید از لشگر هندوان
شما هم همی تیر باران کنید
کمان را چو ابر بهاران کنید
زبر دست بودند ایرانیان
فراری شده لشگر هندوان
به پنجاب آمد فرود آن سپاه
بشد دشت پنجاب یکسر سیاه
چو شد روز دیگر شه داریوش
یکی مرد بیدار و با عقل و هوش
بفرمود رو شهر هندوستان
به پنجاب رو توی آن بوستان
بگو با شه هند از من پیام
نخواهید من تیغ کین از نیام
برانم همه هند ویران کنم
همان لشگرت را پریشان کنم
اگر خود بیائی بدرگاه ما
نیارید همراه خود از سپاه
شما را بسی مهربانی کنم
نه جنگ و نه من سرگرانی کنم
وگرنه من و گرز و میدان هند
بکوبم ز پنجاب تا رود سند
جهانی مرا لشگر و کشور است
همان شهریاری مرا در خوراست
نه دریا بمانم نه صحرا نه هند
زنم آتش از هند تا رود سند
فرستاده آمد به هندوستان
بنزد شهنشاه آن بوستان
بدادی چو پیغام شه داریوش
شه هند پیغام ننمود گوش
بگفتا برو نزد آن شهریار
بگو لشگرت گر بود صد هزار
مرا لشگر هند صد لشگر است
ز پروین سپاه من افزون تر است
مرا پیل جنگی بود ده هزار
بهر پیل ده مرد زوبین گراز
ز کشمیر و پنجاب تا رود سند
ز اینجا و کلکته تا بحر هند
سراسر همه خود سپاه منند
مسلح همه در پناه منند
نیایم مگر با سپاه دلیر
ابا پیل و با گرز و شمشیر و تیر
چو قاصد بیامد بر شهریار
بگفت آنچه بشنید آن نامدار
شهنشه برآشفت از این پیام
بگفتا کشم تیغ کین از نیام
نه هندی بماند نه هندوستان
نه فیل و نه سروی در آن بوستان
شهنشه بفرمود فردا بگاه
بمیدان رژه برکشد این سپاه
شه هند خود لشگری بیشمار
رده برکشیده بمیدان کار
بکوشید و در هند نام آورید
سر هندیان را به دام آورید
سپهبد بگفتا که فرمان برم
دمی من ز فرمان شه نگذرم
بهندو نمایم چنان رسته خیز
که هرگز نیابند راه گریز
بپیلانشان تیر باران کنم
کمان را چو ابر بهاران کنم
نه هندو گذارم نه پیلان شان
زهندی نمانم بعالم نشان
بگفتا که فردا باقبال شاه
نه هندو گذارم نه فیل و سپاه
سحرگه چو شد لشکر زنگبار
فراری ز خورشید از کوه و غار
همان نیر اعظم با شکوه
پراکند نوری بصحرا و کوه
چو روشن شود عالم از نور او
بجوش آورد آدم از شور او
برآمد زجا لشکر نامدار
برفتند مردان گه کارزار
رژه برکشیدند از هر طرف
کمان های چاچی گرفته بکف
همان نیزه داران پیاده سپاه
سواران براسبان همی کینه خواه
درفش درخشان ببالای سر
ازو چشمها خیره شد سربسر
شهنشاه خود بود قلب سپاه
دلیران ز دشمن همه کینه خواه
از آن رو دگر لشکر هندوان
مسلح بشمشیر و گرز و سنان
رژه بر کشیدند با های و هوی
همه کینه خواه و همه کینه جو
ز ایرانیان نوجوانی دلیر
بمیدان همی تاخت چون نره شیر
زدل او چنان نعره ای بر کشید
کز آن زهره هندوان بردرید
شه هندوان گفت با لشکران
بگیرید این مرد را در میان
براو تیر بارید همچون تگرگ
که از تن بر آرد همی شاخ و برگ
از آنرو سپاه شه نامجو
همه سوی میدان نهادند رو
بکشتند تا شام از یکدگر
نه این را شکست و نه آن را ظفر
چو یک چند روزی بشد این نبرد
شهنشه ز هندو بر آورد گرد
که هندو نهادند رو برفرار
تعاقب نمودند آن شه نامدار
خلاصه گرفتند پنجاب و سند
مسخر نمودند تا بحر هند
شه آنگه بفرمود سردار را
که جوید همی بهره کار را
بگیرد همه بحر های جهان
ز عمان ز احمر چه اعرابیان
گذد کن هم از ترعه رود نیل
همان آب کاوهست بررنگ نیل
سپردم بتو لشکر بیکران
روم من سوی پارس دریا کران
دگر لشکران با سپهدار شاه
ز دریا بدریا گزیدند راه
بایران خبر شد که آمد سپاه
شهنشاه با فتح و نصرت ز راه
سپهبد بفرمود ایرانیان
شهنشاه با لشکر جاودان
بیایند با فتح و با فرهی
پذیره نمائید شاهنشهی
ببندید صد طاق نصرت بپارس
که آمد شهنشاه ما بی هراس
همه شهرها را چراغان کنید
همه مردمان شاد و خندان کنید
بهرجا نوازید ساز و سرود
بگویند برشاه ایران درود
سحر گه سر از خواب برداشتند
خیال پذیره شدن داشتند
سپهبد ابا افسران سپاه
برای پذیره گزیدند راه
گذر برگذر طاق نصرت بپا
نموده همان نیزه داران شاه
خیابان به بستند از نیزه دار
کزان بگذرد شاه با اقتدار
همه پرچم سبز و سرخ و بنفش
بپاهایشان بود زرینه کفش
سپهبد شهنشاه را از دور دید
ز اسب اندر آمد بسویش دوید
بنزد شهنشه زمین بوسه داد
بگفتا شهنشاه ما زنده باد
همه افسران و سران سپاه
زمین بوسه دادند نزدیک شاه
صدای تبیره بشد بر فلک
که از جنگ فاتح بیامد ملک
بفرمود آنگه شه داریوش
مرا جنگ هندوستان است پیش
که باید به پیمایم این راه خویش
با سپهبدان زان بفرمود شاه
ببینید سان سپه صبح گاه
چو شد صبح و خورشید رخشان دمید
پرا کنده شد نورو خور سر کشید
منور شد از نور رویش جهان
ز خواب اندر آمد کهان و مهان
صدای تییره ز ارکان جنگ
بیامد بگوش دلیران جنگ
بر آمد ز جا لشگر جاودان
شتابان بدرگاه شاه جهان
همی بود تعداد شان ده هزار
دلیران شیر افکن نامدار
همیشه مسلح بدرگاه شاه
بپا ایستاده بدند آن سپاه
اگر یک تن از آن سپاه دلیر
شدی کشته یا شد بمیدان اسیر
بزودی بجایش یکی شیرمرد
مهیا نمودی بگاه نبرد
بد این لشگر نیک مخصوص شاه
مسلح مهیا بدرگاه شاه
صد افسر بر ایشان بدی نامدار
همه مرد جنگی گه کارزار
سر افسران بود مردونیه
چو برگشت از جنگ مقدونیه
شمار یلان بد برون از حساب
بدیدند سان جمله پا در رکاب
درگنج شاهی دگر باز شد
همی کار لشگر دگر ساز شد
بیک هفته لشگر کلاه و کمر
گرفتند شمشیر و گرز و سپر
وزان پس ذخیره نمودند بار
ز سیم و ز زر هر چه آید کار
چو آماده شد کار لشگر همه
بایران بیفتاد بس همهه
شهنشه بسرداد خود امر داد
بفرمود ای مرد نیکو نژاد
تو این مملکت را به نیکی بدار
بهندوستان من کنم کارزار
سپهدار گفتا یکی بنده ام
بفرمان و رأیت سرافکنده ام
سحرگه چو برداشت بانگ خروس
ز ارکان جنگ آمد آوای کوس
دلیران سر از خواب برداشتند
که رخت سفر را به بر داشتند
سواران بدرگاه شاه آمدند
گشاده رخ و نام خواه آمدند
بمیدان شاهی کشیدند صف
سرو جان خود را نهادند کف
چو آنان همی خواندندی سرود
بشاهنشه پارس دادی درود
که ما نوجوانان ایران زمین
نترسیم از لشگر هند و چین
بکوشیم بهر وطن ما ز جان
نخواهیم هرگز ز دشمن امان
بنام شهنشاه شه داریوش
ز هندو برآیم ما چشم و گوش
دلیریم ما همچو شیران نر
بگیریم ملک جهان سربسر
که ایران ما هست شاهنشهی
زما نونهالان بیامد بسی
شهنشاه کشور گشا داریوش
شه پارسی شاه با رأی و هوش
که او شهریار است ما بندگان
بپا ایستاده کمر بر میان
بدرگاه او ما نهادیم رو
بپا ایستادیم با آبرو
سرو جان ما جمله در راه شاه
رود،رو نه بیچیم ز آوردگاه
بریزیم خون را براه وطن
گر از خون نمایند ما را کفن
همه نام جوی و همه نیک خواه
گذشته ز جان در رکاب تو شاه
دعا گوی شه نیک خواه وطن
ز جان و ز سر نیست مارا سخن
بگوئیم یکسر که شه زنده باد
کزین شاه ایرانیان گشت شاد
شهنشه سرود دلیران شنید
دلش شاد تر شد چو این سان بدید
بیامد شهنشه بکاخ بهار
بدید این همه افسر نامدار
مسلح همه با لباس سفر
ابا تیغ و کوپال و گرز و سپر
شه از دور دیدند و در احترام
کشیدند شمشیرها از نیام
خبردار گفتند و لشگر سوار
بشد جمله آماده کارزار
جنیبت کشان و جلو دار ها
سواران مخصوص و سردار ها
درفش درخشان بدی دستشان
جهانی همی بود در شستشان
همان پرچم پارس بد پیش رو
همی میکشیدند با های و هو
شهنشاه بر اسب تازی سوار
سواران مخصوص شه ده هزار
شمار یلان بود یکصد هزار
دلیران مرد افکن نامدار
صدای تبیره شده بر فلک
سر از ابر بیرون نموده ملک
بهندوستان چون رسید آگهی
که اینک رسد فر شاهنشهی
شهنشاه ایران ابا صد هزار
دلیران نام آور کارزار
هزار افسرانند چون شیر نر
مسلح بشمشیر و گرز و سپر
همه جنگ جوی و همه نیک نام
همه سرفراز و همه شاد کام
چو بشنید آنشاه هندیان
همی نامه بنوشت بر دوستان
ز هرجای لشگر همی خواستند
سپاهی که باید بیاراستند
چو آماده شد لشگر هندیان
کمر تنگ بستند اندر میان
بدان منتظر تا بیاید سپاه
همه چشمها سوی کشتی شاه
از آن رو شهنشاه ایران پناه
بدریای هندوستان با سپاه
همان دیده بانان هندوستان
نظاره نمودند از بوستان
کشیدند فریاد کآمد سپاه
ز کشتی شده روی دریا سیاه
سپهدار هندوستان شد خبر
که آمد ز دریا شه نامور
بفرمود بندید بر شاه، راه
ز دریا نیاید برون آن سپاه
کشیدند صف لشگر هندوان
گرفتند بر دست تیر و کمان
نمودند بر لشگر شهریار
چنان تیر باران چو ابر بهار
شهنشه بفرمود با لشگران
نترسید از لشگر هندوان
شما هم همی تیر باران کنید
کمان را چو ابر بهاران کنید
زبر دست بودند ایرانیان
فراری شده لشگر هندوان
به پنجاب آمد فرود آن سپاه
بشد دشت پنجاب یکسر سیاه
چو شد روز دیگر شه داریوش
یکی مرد بیدار و با عقل و هوش
بفرمود رو شهر هندوستان
به پنجاب رو توی آن بوستان
بگو با شه هند از من پیام
نخواهید من تیغ کین از نیام
برانم همه هند ویران کنم
همان لشگرت را پریشان کنم
اگر خود بیائی بدرگاه ما
نیارید همراه خود از سپاه
شما را بسی مهربانی کنم
نه جنگ و نه من سرگرانی کنم
وگرنه من و گرز و میدان هند
بکوبم ز پنجاب تا رود سند
جهانی مرا لشگر و کشور است
همان شهریاری مرا در خوراست
نه دریا بمانم نه صحرا نه هند
زنم آتش از هند تا رود سند
فرستاده آمد به هندوستان
بنزد شهنشاه آن بوستان
بدادی چو پیغام شه داریوش
شه هند پیغام ننمود گوش
بگفتا برو نزد آن شهریار
بگو لشگرت گر بود صد هزار
مرا لشگر هند صد لشگر است
ز پروین سپاه من افزون تر است
مرا پیل جنگی بود ده هزار
بهر پیل ده مرد زوبین گراز
ز کشمیر و پنجاب تا رود سند
ز اینجا و کلکته تا بحر هند
سراسر همه خود سپاه منند
مسلح همه در پناه منند
نیایم مگر با سپاه دلیر
ابا پیل و با گرز و شمشیر و تیر
چو قاصد بیامد بر شهریار
بگفت آنچه بشنید آن نامدار
شهنشه برآشفت از این پیام
بگفتا کشم تیغ کین از نیام
نه هندی بماند نه هندوستان
نه فیل و نه سروی در آن بوستان
شهنشه بفرمود فردا بگاه
بمیدان رژه برکشد این سپاه
شه هند خود لشگری بیشمار
رده برکشیده بمیدان کار
بکوشید و در هند نام آورید
سر هندیان را به دام آورید
سپهبد بگفتا که فرمان برم
دمی من ز فرمان شه نگذرم
بهندو نمایم چنان رسته خیز
که هرگز نیابند راه گریز
بپیلانشان تیر باران کنم
کمان را چو ابر بهاران کنم
نه هندو گذارم نه پیلان شان
زهندی نمانم بعالم نشان
بگفتا که فردا باقبال شاه
نه هندو گذارم نه فیل و سپاه
سحرگه چو شد لشکر زنگبار
فراری ز خورشید از کوه و غار
همان نیر اعظم با شکوه
پراکند نوری بصحرا و کوه
چو روشن شود عالم از نور او
بجوش آورد آدم از شور او
برآمد زجا لشکر نامدار
برفتند مردان گه کارزار
رژه برکشیدند از هر طرف
کمان های چاچی گرفته بکف
همان نیزه داران پیاده سپاه
سواران براسبان همی کینه خواه
درفش درخشان ببالای سر
ازو چشمها خیره شد سربسر
شهنشاه خود بود قلب سپاه
دلیران ز دشمن همه کینه خواه
از آن رو دگر لشکر هندوان
مسلح بشمشیر و گرز و سنان
رژه بر کشیدند با های و هوی
همه کینه خواه و همه کینه جو
ز ایرانیان نوجوانی دلیر
بمیدان همی تاخت چون نره شیر
زدل او چنان نعره ای بر کشید
کز آن زهره هندوان بردرید
شه هندوان گفت با لشکران
بگیرید این مرد را در میان
براو تیر بارید همچون تگرگ
که از تن بر آرد همی شاخ و برگ
از آنرو سپاه شه نامجو
همه سوی میدان نهادند رو
بکشتند تا شام از یکدگر
نه این را شکست و نه آن را ظفر
چو یک چند روزی بشد این نبرد
شهنشه ز هندو بر آورد گرد
که هندو نهادند رو برفرار
تعاقب نمودند آن شه نامدار
خلاصه گرفتند پنجاب و سند
مسخر نمودند تا بحر هند
شه آنگه بفرمود سردار را
که جوید همی بهره کار را
بگیرد همه بحر های جهان
ز عمان ز احمر چه اعرابیان
گذد کن هم از ترعه رود نیل
همان آب کاوهست بررنگ نیل
سپردم بتو لشکر بیکران
روم من سوی پارس دریا کران
دگر لشکران با سپهدار شاه
ز دریا بدریا گزیدند راه
بایران خبر شد که آمد سپاه
شهنشاه با فتح و نصرت ز راه
سپهبد بفرمود ایرانیان
شهنشاه با لشکر جاودان
بیایند با فتح و با فرهی
پذیره نمائید شاهنشهی
ببندید صد طاق نصرت بپارس
که آمد شهنشاه ما بی هراس
همه شهرها را چراغان کنید
همه مردمان شاد و خندان کنید
بهرجا نوازید ساز و سرود
بگویند برشاه ایران درود
سحر گه سر از خواب برداشتند
خیال پذیره شدن داشتند
سپهبد ابا افسران سپاه
برای پذیره گزیدند راه
گذر برگذر طاق نصرت بپا
نموده همان نیزه داران شاه
خیابان به بستند از نیزه دار
کزان بگذرد شاه با اقتدار
همه پرچم سبز و سرخ و بنفش
بپاهایشان بود زرینه کفش
سپهبد شهنشاه را از دور دید
ز اسب اندر آمد بسویش دوید
بنزد شهنشه زمین بوسه داد
بگفتا شهنشاه ما زنده باد
همه افسران و سران سپاه
زمین بوسه دادند نزدیک شاه
صدای تبیره بشد بر فلک
که از جنگ فاتح بیامد ملک
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
تحصیل اجازه خشایار از پدرش برای رفتن بشکار
شهنشه بفرمود فرزند من
خشایار پور خردمند من
چه خواهی چرا ایستادی بپا
روی کرسی خویش بنشین بجا
بگفتا اجازت اگر شهریار
بفرمایدم قصد دارم شکار
بفرمود فرزند،رو شاد باش
همیشه چو یک سرو آزاد باش
ولیکن مبادا جز آهوی نر
بسازی به پیکان شکار دگر
که ماده در این فصل مادر بود
ور آبچه آهوش در بر بود
هرآنکس که مادر بدوزد به تیر
کند کودکش در بدر یا اسیر
فلک رحم نارد با حول او
بسوزد بآتش تن و مال او
پس آنگه بیامد بر مادرش
چنان تنگ بگرفت مادر برش
بگفتا که ای نازنین پور من
جوان سخن گوی دستور من
لباس سفر باز کردی ببر
کجا عزم کردی تو جان پسر
بگفتا که ای مادر مهربان
بهار است آهو چمان و چران
اجازت گرفتم هم از شهریار
روم تا بیک هفته بهر شکار
اجازت بفرمای ای مهربان
روم با دلی شاد در آن مکان
بگفتا برو نوجوان پور من
نگهداردت ایزد اندر چمن
ببوسید پس دست مادر ز مهر
بگفتا خدا حافظ ای کان مهر
بفرمود آرید میرشکار
بیاید که آمد زمان بهار
بگفتند آماده اسباب کار
همان بازو تازی زبهر شکار
چو شه پور بنشست برروی زین
فلک گفت بر پور شه آفرین
یکی صد سواری ز بهر شکار
برفتند همراه آن نامدار
خشایار گفتا کجا خوشتر است
چمن دلکش و آهوانش نر است
بگفتند شاها بسمت شمال
چمن سبز و از گل زمین لاله زار
در آن قسمت پارس فصل بهار
زهر شهر آیند بهر شکار
برفتند شادان و خندان بدشت
غزالان بیایند شاید بشست
چو نزدیک گشتند در مرغزار
خشایار خوش دید آن لاله زار
چمن سبزو گل های الوان او
روان تازه دارد همی مشک بو
طراوت گزیده است بهار
فرح بخش گشته است آن مرغزار
در اطراف آن گله آهوان
روانند و شاداب و بازی کنان
خشایار دنبالشان اسب تاخت
یکی آهوی نر نشانه بساخت
نشان کرد پهلوی آهوی نر
کشیدی کمان تیر آمد چو پر
فرو رفت تا پر بپهلوی او
خشایار چون تاختی سوی او
بدیدی جوانی از آن سوبتاخت
بگفتا که تیر منش کار ساخت
خشایار چون دید تیری دگر
به پهلوی حیوان فرو برده سر
خشایار گفت این شکار من است
از این تیر و پیکان و کار من است
جوان گفت خیر این شکار من است
از این پر و پیگان و کار من است
خشایار گفتا منم پور شاه
همینگه کنم روزگارت تباه
جوان گفت مارا بتو جنگ نیست
چمن پر شکارو جهان تنگ نیست
ولی تیرمن زودتر خورده است
ترا تیر بر پهلوی مرده است
خشایار گفتا که ای بی خرد
چه گوئی نه مغزت خرد پرورد
تو خود کیستی تا فضولی کنی
شکار مرا خود قبولی کنی
کنون من ترا هم بجای غزال
زنم تیرو اینک کنم پایمال
جوان گفت شاها توئی شاهزاد
توانی همان دست بازو گشاد
ولیکن بهار است و هم لاله زار
برون آمده هر دو بهر شکار
شکار است و نی بهر جنگ آمدیم
نه از جان خود سیر و تنگ آمدیم
نه خوبست ما کین ستانی کنیم
بیک آهوئی جانفشانی کنیم
بگفتا بگو پس شکار من است
از این دست و بازو کار من است
جوان گفت شاها نگویم دروغ
که از کذب کارم نگیرد فروغ
من تو بیک دفعه تیر و کمان
سردست بردیم و خود بی گمان
ولی تیر من زود تر خورده است
چو خون از جبین بیشتر برده است
خشایار گفتا تو ای خیره سر
زنم تیغ هندی کنونت بسر
جوان گفت شاها توئی جنگ جو
نیم از تو کمر به شمشیر و خو
ولی حیفم آید که بردست من
شوی کشته ای زار در این چمن
برآشفت آنگه شه نوجوان
بگفتا نداری تو نام و نشان
تو خود کیستی از کجا آمدی
که همراه با پور شاه آمدی
جوان گفت گفتم مرا جنگ نیست
گرم نام نبود مرا ننگ نیست
اگر راستگوئی تو شمشیر کین
بینداز یکسر بروی زمین
من این تیغ اینک بینداختم
پیاده از اسب خود ساختم
تو شمشیر و خنجر بینداز دور
پیاده شو از اسب خود بی غرور
بگیریم هر دو دوال کمر
بکشتی گذاریم آنگاه سر
زما هر کدامی که زد بر زمین
بگویم از او این شکار گزین
خشایار چون دید آهنگ او
همان خوب گفتار و فرهنگ او
پیاده شد از اسب و شمشیر کین
بینداخت آنگاه روی زمین
جوانان بکشتی نهادن سر
گرفتن هردو دوال کمر
از آنسو سواران مخصوص شاه
بدیدند شهزاده را بی سپاه
بکشتی گرفتن نهاده است سر
جوانی گرفته است دور کمر
بگفتن شاها چه فرمان دهی
بگیریم و بندیم ما این رهی
بگفتا که من خود حریفم ورا
نه جنگ است کشتی ست درای درا
گهی این بآن زور و گه آن باین
نیامد یکی پشتشان برزمین
که ناگه جوان پای را پس نهاد
سر خویش بر سینه شه نهاد
گرفتش کمرگاه و زد بر زمین
فلک گفت احسن هزار آفرین
بخندید و برخواست گفت این شکار
از آن تو باشد شه نامدار
بر آشفت شه زاده از این شگفت
بزد دست و خودش ز سر برگرفت
چو برداشت خودش فرور یخت مو
چو زر تار بر شانۀ ماهرو
بزیر کله خود یک قرص ماه
نهان بود و زین گشت پس مات شاه
یکی دختری بود بس خوبروی
ملک رشک بردی بر آن روی و موی
بگفتا چه بودت شه کامکار
ترا با سر و خود مردم چه کار
خشایار مبهوت زین آب و رنگ
که باشد گه رزم همچون پلنگ
بگرمی ورا گفت کای خوبچهر
نشاید ترا جز به نرمی و مهر
پس ای ماهرو تو در این مرغزار
چنین پور شه را نمودی شکار
ترا حیف ناید ازین روی و موی
سواره بر اسب و در این دشت و کوی
بگو راستی تاکه باب تو کیست
تو خود از کجائی و اینکار چیست
بگفتا من از آذر آبادگان
همان دختر شاهم از آن مکان
نسب من رسانم بآزدید هاک
ز نسل جهان جوی و هم دخت پاک
هم از ماد استم هم از آریان
رسانم نسبت را بایرانیان
بگفتا چرا آمدی تو بپارس
مگر نیست دردل ترا خود هراس
بگفتا که من خود نترسم زکس
که آهور مزدا مرا یارو بس
همه ساله من خود بفصل بهار
ابا چند دختر همه در شکار
بیاریم هر سال رو یکطرف
نمائیم هر جا شکاری هدف
گهی سوی گیلان و مازندران
گهی سوی گرگان و بحر گران
که امسال گفتم همی با پدر
سوی پارس خواهم نمایم سفر
شنیدم باقبال شه داریوش
همه پارس باشد پر از عیش و نوش
بگفتند شهری شه نامدار
بنا کرده در پارس آن شهریار
ورا نام کرده است استخر پارس
بیاورده دروازه هرجا اساس
مرآن شهر را کرده چون یک بهشت
خصوصأ در ایام اردیبهشت
گل و سنبل و سوسن و نسترن
ز نرگس و فور است در آن چمن
درختان نارنج در باغها
بهارش پراکنده بر راغها
مرا میل گشته است جان پدر
که امسال در پارس سازم سفر
بفرمود رو دخترم شاد باش
همیشه ز رنج و غم آزاد باش
چو پنجاه دختر که همراه من
همه از بزرگان آن انجمن
همه پارسا و همه نیک رو
همه نیک رفتار و هم نیک خو
همه تیر انداز وقت شکار
همه جنگ جویند در کارزار
لباس دلیران به بر کرده ایم
بسر خود و خنجر کمر بسته ایم
نداند کسی خود که ما دختریم
ازیرا که ما خود چو شیر نریم
همه سرو قد و همه ماهرو
همه زیر خو دان نهان کرده مو
پزشک و دبیر و چه گنجور ما
غلام و سوار و چه دستور ما
همه دخترانند چون ماهتاب
نگیرند یک مرد مارا رکاب
خشایار بشنید و خیره بماند
برآن ماهرو نام یزدان بخواند
بگفتا که ای ماه رخسار من
که همچون جوانمرد در انجمن
بشد روز تاریک و شد وقت شام
نیامد شمارا کنیز و غلام
چگونه تو تنها روی تا بگاه
که شب هست تاریک و شد شامگاه
بیا پس تو امشب سوی گاه من
سواره بیاه تو بهمراه من
بخندید آن دختر ماهرو
بگفتا که ای شاه آزاده خو
گمانت که مرغی نمودی شکار
ندانی که شاهین بود وقت کار
نترسد ز شاهین و از باز تو
نگردد چنین زود انبار تو
گمانت شکاری گرفتی بکام
ندانی که عنقا نیاید بدام
بلند است این مرغ را آشیان
نترسد ز دام و ز تیرو کمان
منم دخت ایرانی پاکزاد
ز شاهنشهان است مارا نژاد
خشایار گفتا که صد آفرین
که هم پاکزادی و هم پاک دین
مرا مهمان کن تو اندر سرا
سواره بیایم همی ای درا
پس آنگه بینداخت سر را بزیر
رخش سرخ شد همچو قرمز حریر
بگفتا ز عهد نیاکان ما
کسی کر بگوید که مهمان ما
نرانیم ما مهمان را ز در
اگر خود باین ره گذاریم سر
بفرما تو ای شهریار جوان
در این چادر ما تو یک شب بمان
نهادند پس خود ها را بسر
ببستند شمشیر و گرز و سپر
گرفتن اسبانشان از چرا
بشادی نهادند رو را براه
سواران شهزاده چون از عقب
بدیدند شاه پور در وقت شب
همی اسب راند خود و آن جوان
بسوی شمال است او رایکان
بترسید بر خویشتن میر شکار
ابا صد سواری که بد نامدار
بسوی خشایار چون اسب تاخت
خشایار برگشت و او را شناخت
بگفتا مرا با شما کار نیست
مرا با جوان کین و پیکار نیست
مرا مهمان کرده است این جوان
بگفته است امشب بر ما بمان
شما صبحگاهان بر اطراف دشت
که تا من بیایم نمائید گشت
بگفت و شتابان به پیمود راه
خود و با همان دختر نیک خواه
چو قدری بشد دور تر از گروه
رسیدند بر دشت و دامان کوه
خشایار دیدی جوانهای جنگ
بسر خود و بسته کمر گاه تنگ
مسلح به شمشیر و تیرو کمان
زده خنجری بر کمر چون یلان
سواره بر اسبان تازی نژاد
سوی دشت بودند از بامداد
یکی کرد فریاد که ای ماه مهر
که از ما چرا دور کردی تو چهر
بگشتیم اینقدر اطراف دشت
مبادا تو را شیری آرد شکست
چه بر کوه و بر دشت بشتافتیم
زیادت بجستیم و کم یافتیم
کنون آمدی این جوان با تو کیست
چنین کار از تو بسی تازه گیست
بگفتا که این پورشه داریوش
جوان جهان جوی و با عقل و هوش
ز اسبان پریدند روی زمین
نمودن بر پور شاه آفرین
بگفتند شادیم از روی تو
ازین طرز گفتار و هم خوی تو
بود منتی نیک برجان ما
که چون پورشاه است مهمان ما
کنیم افتخار اندرین لاله زار
که برما رسیده است این شهریار
دویده گرفتند او را رکاب
پیاده نمودند شه با شتاب
ببردند اسبش جلو دارها
گرفتند زینش پرستارها
نثارش نمودن از سیم و زر
فشاندند بر روی خودش گهر
ببرند شه را سوی بارگاه
بکرسی زر برنشاندند شاه
گرفتند خود و زره از تنش
نهادن زر بفت پیراهنش
سپس خوان نهادند شه را ببر
هم از کبک بریان و ماهی نر
دگر می نهادند و جام زرش
همان مرغ بریان بدی در برش
ز می گو و از بره های کباب
گرفتند پس سوی خوردن شتاب
چو شد گرم سرها هم از خوردنی
هم از خوردنی هم از نوشیدنی
گرفتند بر دست چنگ و رباب
نوازند گان از جهان کامیاب
خشایار بگرفت چنگی بدست
بگفتا مرا ماه داده شکست
یکی رشته از زلف بر گردنم
فکنده است و بسته است سال و برم
که تا عمر دارم همین بستگی
بجا ماند این عشق و پیوستگی
ورا دوست دارد ز جان و ز دل
کنم فکر دوریش گردم کسل
دگر چنگ بگرفت پس ماه مهر
همی خواند ابیات از روی مهر
بگفتا مرا جان نباشد دریغ
اگر همچو ماهی رود زیر میغ
ولیکن بداند که این ماهرو
نکرده است باهیچ کس گفتگو
گلی کو نخندیده بر بلبلی
نچیده کس از بوستانش گلی
اگر شاهزاده است خود پورشاه
نه این ماه مهر است کمتر ز ماه
اگر شاهزاده سران کرده بند
بود مهریه راز کیسو کمند
رود او سوی آذر آبادگان
بنزد پدر شاه آزادگان
اگر است او را همی خواستار
قدم رنجه فرماید آن نامدار
بخواهد همی از پدر دخت او
بعالم نیاید دگر جفت او
خشایار بگرفت پس چنگ باز
همی خواند آواز بآهنگ ساز
بگفتا توئی نو گل نسترن
زبان برگشاده بگوئی سخن
گل سرخی و بلبل تو منم
که بستی نان رشته برگردنم
بیایم بهرجا توئی ای صنم
که از جان و دل خواستارت منم
اگر جان بخواهی همی جان دهم
اگر سر بخواهی بپایت نهم
منم جسم و هستی تو چون جان من
چگونه جدا گردد از جان بدن
همه دختران شاد و خندان شدند
ز شادی همه سیم دندان شدند
به شهزاده گفتند در خوابگاه
مهیا شده تخت از بهر شاه
بفرمای راحت کن ای شاهپور
که چشم بد از روی ماه تو دور
خشایار برخاست از بارگاه
بیامد همی تا سوی خوابگاه
بخوابید تنها چون آن نوجوان
امیدش بدی بر خدای جهان
چو شد صبح و از خواب بیدار شد
بزودی بنزدش پرستار شد
بیاورد عطر گل و با گلاب
حریر سفیدی و یک ظرف آب
چورو را صفا داد آن پورشاه
بیامد برماه در بارگاه
بسوی چمن خیمه و بارگاه
که در خمیه صبحانه بودی بپا
چمن چون گلستان بفصل بهار
چو خورشید بودی رخ آن نگار
نگه کرد شه پور ازهر طرف
چمن دیدو گل دید و در و صدف
همه بلبلان گرم چهچه زدن
از آن گل بآن گل نموده وطن
گل و سنبل و سوسن و نسترن
چنان نیک تزئین نموده چمن
غزالان خرامان در آن مرغزار
غزل خوان چه در اوج فصل بهار
چو مهری بد آراسته ماه مهر
نشسته است بر تخت آن خوب چهر
چو شهپور را دید برپای شد
جمالش چنان عالم آرای شد
تبسم برویش چومه مهر کرد
دلش شاد و بشاش آن چهر کرد
بگفتا شها صبح تو شاد باد
که شادیم ما از تو نیکو نژاد
چو شد صرف صبحانه بر روی دشت
غزالان که از نزد شان میگذشت
غزالان وحشی چه در لاله زار
گریزان و خیزان زمیر شکار
به شه زاده گفتند کآمد سپاه
سواران بدشت ایستاده بپا
بفرمود آرید اسب مرا
که باید که دیگر روم زید را
بگفتا خدا حافظت ای ماه مهر
چگونه به پیچم ز روی تو چهر
بگفتا خدا حافظت شاهپور
شود چشم اهریمنان تو کور
بر آمد بر اسب و روان شد براه
بهمراه او رفت جمله سپاه
بگفتا مرا نیست میل شکار
بنزد شهنشه شوم رهسپار
برفتند تا شام درگاه شاه
شهنشاه خود بود در بارگاه
خشایار آمد بنزد پدر
زمین بوسه داد ایستاده بدر
شهنشاه فرمود فرزند من
همان نونهال برومند من
بیا و تو بنشین بکرسی زر
دمی باش رویت ببیند پدر
خشایار بنشست روی سریر
بپا ایستاده وزیر و امیر
نگفت هیچ و دم را فروبسته یود
ز فکر رخ یار آشفته بود
چو شد موقع شام برخواستند
ز نو مجلسی دیگر آراستند
خشایار آمد بر مادرش
همان مام بوسید روی و سرش
بگفتا پسر جان چه زود آمدی
یقین چون شکاری نبود آمدی
بگفتا که ای مادر مهربان
فراوان شکارست و آهو چمان
ولی آمدم من بنزد پدر
دلم چون ز تنهائی آمد بسر
مرخص نما چونکه من خسته ام
تو گوئی که من خرد و بشکسته ام
به بوسید پس دست مادر برفت
سوی خوابگاهش خرامان برفت
چون روشن بشد صبحگه دایه اش
بیامد بر بانوی ماه وش
بگفتا خشایار خوابش نبرد
سر خویشتن را بدستش فشرد
همی خواند اشعار عشقی نکو
همی کرد با خویشتن گفتگو
بگفتا شنیدم از او زمزمه
که با خویشتن داشتی همهمه
همیگفت کای ماه رخسار من
که روشن بد از نور رویت چمن
بدم دوش من در بهشت برین
برم حوریانی همه مه جبین
شنیدم همان چنگ و آواز و ساز
باطراف من لعبتان دلنواز
می و مزه و نقل و جام شراب
ز رامشگران و زچنگ و رباب
هم امشب یکی پیر دایه برم
چو او هردم آید همی برسرم
شود ثبت این هر دو بر عمر من
همی پیر دایه همی آن چمن
پس آنگاه دایه ببانوی گفت
که بهر خشایار بایست جفت
که چون او جوانست و زن بایدش
دگر پیر دایه نمیبایدش
چو دایه بیامد بر نوجوان
بفرمود یک پبش خدمت بخوان
چو خادم بیامد بر پور شاه
بفرمود رو پیر مهران بخواه
چو مهران بیامد فرو برد سر
زمین داد بوسه ببسته کمر
بفرمود مهران بسی خسته ام
چنان خسته گوئی که بشکسته ام
ترا خواستم تا بگوئی سخن
نیم حالتی تا روم انجمن
چو مهران بسی مرد هوشیار بود
جهاندیده و پیر و بیدار بود
نگه کرد برچشم آن نوجوان
بفهمید عشق آتشش زد بجان
بگفتا همی خواستم پور شاه
رسم من بخدمت پس از بارگاه
جو دیروز در خدمت شهریار
وزیران امیران والا تبار
همه جمع بودند در بارگاه
پس آنگه بایشان بفرمود شاه
خشایار را بیست بگذشته سال
ز هر حیث گشته است او با کمال
کنون وقت آنست از بهر او
بگیریم یک دختر ماه رو
یکی دختر از نسل و ذات نکو
همی مهربان و همی نیک خو
همی پارسا و همی شاه زاد
همی راستگو و همی خوش نژاد
همی تندرست و همی با هنر
همی نیک رفتار و نیکو سیر
کزو شاه ایران بیاید وجود
نباید که باشد زنی بی وجود
بگفتند از مصر و از روم و چین
ز یونان و آشوریان همچنین
همه شاهدخت و همه همچو ماه
همه خوب رو درخور پورشاه
بهرجا که فرمان دهد شهریار
نمائیم ما دختران خواستار
پس آنگه ز مجلس مرا خواستند
ز من رای بهر شما خواستند
زمین بوسه دادم بنزدیک شاه
چنان عرض کردم در آن بارگاه
اجازت بفرمای ای شهریار
که شه زاده آید همی از شکار
ببینم رای و گمانش کجاست
چگونه است فکرش چه بایست خواست
بفرمود ، مهران تو نیکو سخن
بگفتی درین رای و این انجمن
تو خود این سخن گوی با پور من
ببین از کجا خواهد او نیک زن
کنون با تو گفتم چه فرمان دهی
توئی شاه زاده منم چون رهی
بگفتا نخواهم زن از روم و چین
نه از مصر و از هند و آن همچنین
امیریست از نسل آزید هاک
یکی دخترش هست نیکو و پاک
که او هست در آذر آبادگان
امیراست و شاهست در آن مکان
من او را همی خواهم از جان و دل
هم از دوری او شدم من کسل
چو مهران شنید از جوان این جواب
بگفتا کجا دیدی آیا به خواب
بگفتا ورا دیدم اندر شکار
چو مردان که آیند در کار زار
همی ماهروی و همی نامجو
همی جنگجو و همی نیک خو
همی خوب گفتار و هم نازنین
همی راستگوی و همی مه جبین
همی رخت مردان نموده ببر
زره برتن و بر سرش خود و پر
نخواهم جز او من دگر هیچکس
مرا در جهان همسر اوهست و بس
چو بشنید مهران دلش شاد شد
هم از رنج این کار آزاد شد
بگفتا روم خدمت شهریار
همان دخت نیکو شوم خواستار
از آن رو چو آماده شد بارگاه
وزیران و امیران سران سپاه
همه جمع کشتند تا شهریار
بیامد سر تخت آن کامکار
شهنشه بفرمود مهران کجاست
بیاید ببینم چه بایست خواست
چو مهران بیامد زمین بوسه داد
بگفتا که شاه جهان شاد باد
بفرمود مهران چه داری خبر
چه بد گفتگوی تو باما پسر
بگفتا شهنشاه دل شاد باش
ز رنج و ز غم یکسر آزاد باش
بگفتم به شهپور از شهریار
بآن نوجوان سرور کامکار
بگفتا نخواهم من از کشوری
نه از شهریاری نه از دیگری
یکی دختر از آذر آبادگان
که بابش امیر است در آن مکان
همان نام دختر بود ماه مهر
که هم سرو قد است و هم خوبچهر
اگر شه بخواهد مرا همسری
نخواهم بجز او زن دیگری
شهنشه بفرمود با مهتران
همان با وزیران و با افسران
چگونه است این دخترو باب او
خشایار کی دیده آن ماه رو
تو مهران بگو او کجا بوده است
که او را خود از جان پسندیده است
بگفتا که اورا بفصل بهار
سواره بدیده است اندر شکار
امیران بگفتند کامپوی شاه
هم از نسل شاهان و با دستگاه
همی مرد بیدار وبانام و جاه
ندیده است اورا کسی کینه خواه
بود سالها آذر آبادگان
هم از جانب شاه در آن مکان
یکی دخترش هست همچون نگار
بقد سرو و بر رخ بود چون بهار
ورا همچو مردان بپرورده است
لباس دلیران برش کرده است
گه رزم چون شیر مردان بود
گه بزم او شاد و خندان بود
زبانهای گیتیش آموخته
دگر هرچه علم است اندوخته
رساند نژادش بازدید هاک
ز هر گونه آلایشی هست پاک
همی رای دادند در این سخن
گرفتند چون رای در انجمن
شهنشه بفرمود پس نامه ای
نویسید و خواهید خود کامه ای
بخواهید آن دختر ماه رو
نمائید هرگونه ای گفتگو
چومهران بیامد بر شاهپور
دلی شادمان و سری با سرور
بگفتا بشارت که ای نوجوان
پسندید هم شاه و هم افسران
نمودند تحسین کامپوی شاه
که هم نیک مردست و هم نیکخواه
همه رای دادند در انجمن
پس آنگه شهنشاه گفتا بمن
بگیریم هم دخت کامپوی شاه
فرستید فردا سران سپاه
بگفتا برو خدمت شهریار
اجازت طلب خود روم خواستار
چو مهران بیامد بر شهریار
بگفتا که ای خسرو نامدار
خشایار گوید پدر گر مرا
اجازت دهد خود روم آن درا
بفرمود پس چند روزی دگر
برایش ببندید ساز سفر
ورا با جلال و اساس تمام
فرستید در شهر آن نیک نام
یکی قاصدی قبل در آن مکان
بنزد شه آذر آبادگان
فرستید و گوئید آید ز راه
پذیره نمائید خود پور شاه
چو آمد خبر سوی کامپوی شاه
هم از پارس آید خشایار شاه
خشایار شه زاده نوجوان
بیاید خود و باسی افسران
چو قاصد بیامد بکامپوی گفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
بفرمود کامپویه با سروران
که ای نامداران کند آوران
چو فردا خشایار شاه جوان
بیاید سوی آذر آبادگان
ببندید آئین همه شهرو کوه
ز بهر پذیره نمائیم روی
بهرجا گذاریم ساز و سرود
بگویند بر شاهزاده درود
چو شد کارها جمله آراسته
هم از چادر و خرگه و خواسته
سواره باسبان تازی نژاد
همه رخت رسمی ببر کرده شاد
برفتند یک منزل از شهر دور
همه شاد سر بود دل پر سرور
چو از دور دیدند کامد سپاه
درفش شهنشاه ایران پناه
چو نزدیک تر شد همان پورشاه
پیاده شد از اسب کامپوی شاه
نمودند تعظیم نزدیک او
بگفتند کای شاه آزاده خود
سر ماه برابر اندر آمد چنین
رسیده بما پور شاه گزین
بسی شاد کردی دل و جان ما
قدم رنجه فرموده ای خوان ما
بسی مهربان بود شان پور شاه
سواره بفرمود آئید راه
پس آنگه بخرگاه آمد فرود
در آنجا که اسباب آماده بود
که یک شب در آن منزل و بارگاه
همان پور شه ماند خود باسپاه
نمودند بنده گیش شاهوار
ز جا و جلالی که آید بکار
چو شد موقع خواب در بارگاه
بخوابید چون شاه و جمله سپاه
خشایار از شوق خوابش نبرد
برآمد ز جای آن جوان مرد گرد
یکی خنجری داشت زیر سرش
در آورد و بربست آنکه برش
چو از دامن چادر آمد برون
چمن دلکش و ماهتاب اندرون
هوا بس لطیف وروان آبها
ورا چون بدیدند سربازها
سلام نظامی بدادند و شاد
بگفتند شاها نشد بامداد
چو فرمان دهی ما بهمراه تو
بیائیم و باشیم در گاه تو
بگفتا که فرخ تو همراه من
بیا تا بگردیم در این چمن
برفتند باهم در آن ماهتاب
بجائی رسیدند نزدیک آب
درخت کهن شاخ و برگ زیاد
نبودی در او کارگر هیچ باد
نشستند در پای آن آبشار
بدیدند از دور چندی سوار
خشایار گفتا به پشت درخت
نهان گشت باید در این جای سخت
به بینیم تا این سواران که اند
بشب ره فتادند بهر چه اند
جوانان نهان گشته بودند سخت
بپا ایستاده به پشت درخت
سواران رسیدند بر آبشار
پیاده ز اسبان شدند آن چهار
رها کرده اسبان برای چرا
نهادند باهم به صحبت سرا
یکی گفت خر قول و پنجاه مرد
برفتند در قصر بهر نبرد
بدزدند آن دختر ماهرو
بیارند از شهر بی گفتگو
دگر گفت آن دختر نیک خو
بخوبی بخواهند از باب او
بگفت آن دگر پس تو ای بی خبر
دو سال است کوشش کند آن پسر
یکی دختر از نسل آزدیدهاک
که از شیر و ببرش نبد هیچ باک
همی خوب روی و همی پاکزاد
ز دو شاه بیدار دارد نژاد
ز مادر بود از جوان بردیا
بگوید که کورش مرا خود نیا
گه رزم چون شیر مردان بود
گه بزم او شاد و خندان بود
چگونه رود او بویرانه ها
که دزدان ندارند خود خانه ها
یکی روز او بوده اندر شکار
جوانی که باشد ورا خواستار
ز قفقاز آمد کمر بسته تنگ
که شاید که اورا بیارد بچنگ
چو مهرآفرین دید خود اسب تاخت
سر تاخت دستش نشانه بساخت
چنان تیر زد بر مچ دست او
که شمشیر افتاد از شست او
پس آنگه یکی چشم اسبش بزد
که با اسب غلطید آن بی خرد
چو این کرد خود با سپاه دلیر
ز نخجیر گه رفت چون نره شیر
کنون آن جوان گشته زار و نزار
هم از دوری او ندارد قرار
بخرقول گفته است پنجاه مرد
سپردم تو را درگه کار کرد
روی تو سوی آذر آبادگان
نهانی سوی قصر در آن مکان
بچنگ آوری دختر شاه را
بیاری بر من تو آن ماه را
همی بود تا وقتی آید بچنگ
که تا دختر شاه آرند چنگ
چو امروز گفتند آید سپاه
هم از پارس آید خشایار شاه
برای پذیره تمام شپاه
سرو افسران و چه کامپوی شاه
بنزدیک این جا فرود آمدند
به این دشت و خرگاه چادر زدند
دگر شهریان فکر تزیین شهر
همه خسته از خواب جویند بهر
همان ماه مهر است در عیش و نوش
بابیات آن دختران داده گوش
بمن گفت خرقول تو زود رو
بنزد هلاکوی از من بگو
که امشب شده فرصتی خوش بدست
که شاید بر ماه آید شکست
ولیکن دو پنجاه مرد دگر
بیاور نگهدار در رهگذر
خشایار چون این سخن ها شنید
تو گفتی که هوش از سرش برپرید
بزد نعره با خنجر آمد برون
فرود برد بر پشت آن پرفسون
که هم دومین را بشمشیر کین
زپا اندر آورد و زد بر زمین
خشایار چون سومی را بکشت
چهارم بر ایشان دگر کرد پشت
خشایار با آن جوان دلیر
دویدند دنبال او همچو شیر
گرفتند و دستش به بستند سخت
کشیدند او را بپای درخت
گرفتند پس اسب و آن کشتگان
بیک اسب بستند آن نیمه جان
بدو اسب گشتند و آندو سوار
همی تاخت کردند تا مرغزار
خشایار گفتا بآن نوجوان
برو کامپوی شه را بخوان
برو زود او را بیاور برم
ولیکن نگوئی چه آمد سرم
جوان رفت و آن شاه بیدار کرد
سر پرخمارش چو هوشیار کرد
بگفتا خشایار شاه جوان
بفرمود زود آی و اندر میان
سراسیمه آمد بر شاهزاد
ببیند که تا او چه فرمان بداد
خشایار آنگه قضایا بگفت
همه را ز بیرون کشید از نهفت
چنان سست شد پیکر آن پدر
بگفتا چه خاکم بیامد بسر
چه سازم بدان دختر نازنین
بدزدند دزدان اگر مه جبین
خشایار گفتا که این نوحه چیست
نباید در این جا نشست و گریست
خبردار گوئید تا لشکران
بخیزند و پویند دشت گران
بزودی همه اسب ها زین کنند
بتازند و خود جستن کین کنند
که من هم ابا یک سپاه دلیر
بیایم بزودی چو یک نره شیر
خبردار گفتند و فریاد شد
همه لشگر از خواب بیدار شد
لباس سفر جمله کرده به بر
بر اسبان پریدند چون شیر نر
نهادند رو را همه سوی شهر
پریدند اسبان هم از جوی و نهر
از آن روی چون آن ماه مهر نکو
پدر بر سفر دید آورده رو
نمودند تزیین همه شهرو کاخ
که شهزاده فردا بیاید بکاخ
ز شادی نبودند بر روی پا
بگفتا غلامان بنزدم بپا
چو آمد غلام و زمین بوسه داد
بگفتا که بانوی ما شاد باد
بفرمود رو نزد خور آفرید
وز آنجا برو در بر ماه شید
دگر چهر آزاد و پروانه را
دلارا، شکوفه همان لاله را
پریزاد و مهری و هم نسترن
همان آرزو تاجی و گلبدن
همان حوری و آن پری نکو
سنوبر ابا نرگس ماهرو
بگو جمله با دختران دگر
بیایند امشب همه سر بسر
که امشب همه میهمان منند
زجان و زدل دوستان منند
غلامک برفت و با آنها بگفت
نکردند خود شادمانی نهفت
پریدند از جا همه دختران
بگفتند مائیم نیک اختران
چو شب شد همه خود بیاراستند
بترئین کامل بپا خواستند
زری پوش گشتند آن دختران
چو در آسمان بنگری اختران
ببوشید مه مهر رخت نکو
سرآمد برآن دختران بود او
چو پنجاه دختر همه نیک روی
همه نیک سیرت همه خوب روی
همه شاد و خندان و شیرین سخن
همه ماه رویان و سیمین بدن
چو آن خوب رویان ز در آمدند
ز خنده همه سیم دندان بدند
بگفتند تبریک ای ماه مهر
که فردا بیاید شه خوب چهر
گمانت که امشب ز سر واشویم
و یا میهمان تو فردا شویم
بهرجا روی ماه همراه تو
بیائیم و باشیم مهمان تو
روی تو بقصر شه داریوش
که تنها نمائی همه عیش و نوش
بخندید مه مهر گفتا شما
بیائید هرجا بهمراه ماه
مرا در جهان است این آرزو
شما را پذیرم بقصر نکو
پس آنگه گرفتند چنگ و رباب
هم از عیش و شادی شده کامیاب
ز مرغ و زبره زکبک دری
زدراج و از پختن آذری
همی شاد بودند تا نیمه شب
زچنگ و رباب و زنای و طرب
چو شد موقع خواب آن مهربان
بخنده همی گفت با دختران
شما جمله خوابید در قصر من
بگوئیم باهم ز هرجا سخن
در آن قصر خوابید خور آفرید
همان پرنیان روی صورت کشید
همه دختران در سرای دگر
بخواب اندر آمد سربسر
غلامان و سرباز های کشیک
نخوابیده بیدار بودند نیک
چو خرقول دید آن غلامان بپا
ستادند بیدار اندر سرا
دوتا از جوانان خوشروی را
لباس زنان کرد سر تا بپا
بگفتا شما جامهای شراب
بگیرید در دست نقل و کباب
بخندید با روی شاد و نکو
بایشان نمائید خوش گفتگو
خورانید یک یک برایشان شراب
ازین مزه و خوردنی و کباب
بگوئید مه مهر اینها بداد
بگفتا بنوشید و باشید شاد
چو خوردند شد گرم سرهایشان
همه سر نهادند بر پایشان
چو خر قول ایشان همه خفته دید
بگفتا که اقبالم آمد پدید
در خوابگاهی که بد توی باغ
نمایان بد از دور نور چراغ
بگفتا بیک تن از آن همرهان
هم اکنون تو بالا رو از نردبان
بنرمی در خوابگه باز کن
بر آرش زجا آنگه آواز کن
من اینجا ستاده همی منتظر
بیاور بمن ده بگیرم ببر
وزانسوی مه مهر خوابش نبرد
گهی دست روی سر خود ببرد
که ناگاه دید او در ازسوی باغ
بشد باز و بادی بزد بر چراغ
چو از زیر آن پرنیان بنگرید
یکی دیو رخ صورتی را بدید
سیه صورت و لب فروهشته زیر
بآرامی آید بسمت سریر
همان دخت ایرانی پاکزاد
یکی خنجری زیر سر مینهاد
نهانی همان خنجر از زیر سر
برآورد و قوت بدادی بسر
بخوابید و بد پرنیان روی او
که تا دیو آید همی سوی او
چو خم گشت بر روی مهر آفرید
همان شیر زن خنجری برکشید
فرو برد برقلب آن بد سیر
که خنجر زپشتش بدر کرد سر
بزد نعره و خویش زد بر زمین
پریدند از جا همه نازنین
همه دزدها ریخته در اطاق
همان طاقت دختران گشت طاق
کشیدند فریاد ها از جگر
رسیدند سرباز ها سربسر
نهادند شمشیر بر دزد ها
که یکتن از ایشان نیابد رها
ز سرباز ها چند تن کشته شد
بخون قصر آن کاخ آغشته شد
چو خرقول هنگامه را دید گرم
نبودی به چشمان او هیچ شرم
ز پشت سر ماه مهر نکو
بیامد بزد چنگ بگرفت او
بزد نازنین را بزیر بغل
بیامد بپائین قصر آن دغل
دهانش فرو بست با دستمال
نماندی بر آن ماه رخ هیچ حال
بینداخت بر اسب و خود برنشست
شتابان بیاورد رو سوی دشت
از آن روی کامپوی شد باگروه
بتازید از دشت و صحرا و کوه
بیامد چو در قصر غوغا بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
بگفتا کجا رفت پس ماه مهر
نبیند مرا چشم آن خوب چهر
بجستند او را و کم یافتند
بسوی درو دشت بشتافتند
پدر خویشتن را بزد برزمین
بگفتا کجا رفتی ای مه جبین
یکی خنجری از کمر برکشید
همی خواست تا پهلوی خود بردرید
دلیران گرفتند از دست او
بگفتند پیدا شود ماهرو
پدر گفت دادند ما را شکست
دگر رفت آن نازنینم ز دست
همه دختران آه و افغان و شور
دریغا دریغا از آن برج نور
همه بانوان زار و گریان شدند
چو بر آهن داغ بریان شدند
از آن روی شهزاده خود با سپاه
سحرگه نهادند رو را براه
چویک چند میدان بریدند راه
سواری بدیدند دور از سپاه
بتازد چنان گرد سازد همی
که شاید که خود را رساند همی
سواران شه دید و کج کرد راه
پس آنگه به لشگر بفرمود شاه
بزودی بگیرید دور سوار
نیارد برون جان ازین کارزار
گرفتند راهش چو شد درمیان
بگفتا به مه مهر آرم زیان
من ایندخت کامپوی شاه گزین
نهادم چنین خوار بر پشت زین
اگر یک تن آید همی نزد من
من این دخترک را نمایم کفن
خشایار گفتا بآن لشکران
نتازند براین سگ بی کران
به پیچید و آمد به پشت سرش
نشانه چنان ساخت مغز سرش
کشیدی کمان را چنان تا بگوش
بر آمد از آن پروپیکان خروش
رها کرد آن تیر آمد فرود
گمان کرد خر قول هرگز نبود
بیفتاد از اسب روی زمین
همان بر زمین خورد آن نازنین
خشاشار میتاخت با صد شتاب
ببیند که مه مهر رفته بخواب
بیامد چو از چادر اورا گشود
گمان کرد آن مه ندارد وجود
بفرمود لشگر فرود آمدند
همان جا سرا پرده شه زدند
چو آن دستمال از دهانش گشود
بدیدش که لبهاش گشته کبود
نهاده است چشمان شهلا بهم
نیاید نفس خود فروبسته دم
خشایار چون دید آن ماه را
بر آورد از دل دوصد آه را
بفرمود آرید نزدم پزشک
هنوز آید از دیدگانش سرشک
پزشک آمد و گفت ای شاهزاد
همیشه ز گیتی دلت شاد باد
ببینم من این دختر ماه رو
بگویم چگونه است احوال او
چو آمد ببالینش او را بدید
سیه گشته آن روی چون مه سفید
بگفتا گشائید پیراهنش
نفس بسته گشته است در گردنش
همی دست برروی قلبش نهاد
بگفتا شها بر تو بس مژده باد
که زنده است او حالتش به شود
دوباره ورا روی چون مه شود
بیاورد دارو بزد بر دماغ
بگفتا بگیرید از او سراغ
همی دم بدم خود صدایش کنید
بمالید بازو ندایش کنید
بپاشید بر چهره اش آب سرد
که رنگش سیه گشته از فرط درد
دو دست ورا برد بالای سر
بیاورد آنگه بسوی کمر
چنان بود تا چشم شهلا گشود
بروی پزشکش نگاهی نمود
بزد سیحه و باز بیهوش گشت
چو هوشش ز سر رفت خاموش گشت
دوباره بزد دارویش بر دماغ
چو نفتی که ریزند اندر چراغ
بگفتا نباید که خواب آیدش
که این خواب آنگه مدام آیدش
پس از ساعتی باز چشمان گشود
بگفتا که ای دزد بی تار و پود
بکش زود تر جانم آسوده کن
که خود نشنود گوشم از تو سخن
بزد صیحه و باز هوشش ز سر
پریدو بخوابید بار دگر
پزشک پزشکان بگفتا دگر
گذارید راحت کند مه سیر
پس آنگه بیاورد خود شربتی
خورانید و گفتای تا ساعتی
گذارید ویرا که راحت کند
به بستر کمی استراحت کند
ولیکن بدانید او گشته به
در اینحال وی را بخود هشته به
خشایار پس شاد شد زین سخن
بشد روی اوچون گل اندر چمن
بفرمود نامه به کامپوی شاه
نویسید و یک قاصد افتد براه
بیاید ببیند رخ ماه مهر
که خوابیده بر تخت آن خوب چهر
گرفتم ز خرقول آن ماه رو
ندادم مجالش کند گفتگو
زدم تیر و افشان نمودم سرش
بخاک اندر انداختم پیکرش
پس آنگاه چادر نمودم بپا
فرود آمد با تمام سپاه
پزشکان همه در علاج ویند
همه موبدان در دعای ویند
تو آسوده شو دخترت نزد من
تواند که کم کم بگوید سخن
بفرمود گوئید تا یک سوار
برد زود این نامه نامدار
دهد نامه را خود بدست امیر
ولیکن که باید پرد همچوتیر
همی اسب تازد رود سوی شهر
چو مرغی بپردهم از جوی و نهر
همی اسب تازان بیامد سوار
چو تیری که پرد برای شکار
چو آمد بشهر و بنزد امیر
بگفتند امیر است در غم اسیر
گهی زار و گریان زند روی سر
گهی گوید ای دخت نیکو سیر
فرستاد در هر سوئی لشگری
بهرجا فرستاده شد رهبری
کند زارو گریان زند روی سر
که پور شهنشاه والاگهر
بیاید در این شهر خود باسپاه
چگونه پذیره شوم پور شاه
نمایم پذیرائی شاهوار
چرا من شدم این چنین خواروزار
سوار آمد و گفت ای نیک زاد
بشارت که از غم شدستی توشاد
پس آن نامه بگرفت کامپوی شاه
که برشد مهش خود زژرفای چاه
فشاند اشک شوق و برفت اوزهوش
بگفتا که پورشه داریوش
خریده است جانم غلامم ورا
پیاده روم در گهش باسرا
ببوسم زمین و کف پای او
چو پیر غلامم بدرگاه او
گرفته است مه مهر از دزدها
هم از دست خرقول کرده رها
کنون آن پزشکان شاهنشهی
علاجش نمودند و گشته بهی
بکوشید و گردید یک سر سوار
بتازیم درگاه آن شهریار
شتابان خود باسران سپاه
همه سر نهادند درگاه شاه
همه شادمان و همه باشتاب
به پهلوی اسبان کشیده رکاب
پیاده ز اسبان برپور شاه
اجازت گرفته گزیدند راه
چو کامپوی آمد زمین بوسه داد
که ای نوجوان پورشه شاد باد
غلامم بدرگاهت ای شاهزاد
خریدی تو آزاد کردیم شاد
بفرمود بنشین بکرسی زر
ببینم شما را چه آمد بسر
پس آنگه بگفتا که ای شاهزاد
که این غم دوباره مرا دست داد
بگفتا مگر دخت نیکو سیر
همی برده بودند دزدان دگر
بگفتا نه ای خسرو نیکزاد
چه گویم که اشکم بدامان فتاد
بعهد جوانی بگرگان شدم
خوش اندر چمن میزدم من قدم
همی بود ایام اردیبهشت
چمن پر زگل دشت همچون بهشت
جوانان که بودیم با هم گروه
خرامان برفتیم تا پای کوه
یکی آبشاریست چندان بلند
نخواهد رسد بر سریرش کمند
همی آب تران بود نام او
که از کوه گیرد سرانجام او
فرود آید از کوه آن آبشار
بریزد بدامان آن سبزه زار
بر اطراف آن کوههای بلند
درختان جنگل بسی چون و چند
درختان کشیده است سر بر فلک
تو گوئی رود خود بنزد ملک
چو گشتم در آن جنگل دلنشین
بگوشم بیامد صدائی حزین
چو نزدیک گشتم بر یک درخت
بدیدم یکی ریسمان بسته سخت
یکی دختری روی او همچو ماه
به بسته بگردن طناب سیاه
سر ریسمان بسته برشاخ بود
سر دیگرش بر گلو بسته بود
دهد تاب تا گردد از جا بلند
بر افروخته روی او از کمند
زچشمان او اشک جاری چو آب
هم از هول جان یافته اضطراب
دویدم گرفتم چو من آن طناب
گشادم بیاوردمش نزد آب
بگفتم که ای دختر نیک رو
نباید که باشی چنین زشت خو
نه خوبست این کارو این خودکشی
اگر در جهان رنج عالم کشی
بگفتم بگو تا که درد تو چیست
چنین رنج و درد تو از دست کیست
ترا باب کو مادرت در کجاست
در این جنگل و کوه تنها چراست
بگفتا که ترسم بگویم سخن
که بابم که باشد کجایم وطن
بگفتا مرا باب شه بردیا
که آزیدها کست مارا نیا
بکرمان پدر بود خود شهریار
پدر داشت چون کورش نامدار
چو شه کورش از دار دنیا برفت
همان گاه کامبوجیا برگرفت
فرستاد خود بردیار را بخواست
برفت و ندیدیم دیگر کجاست
سه سالی نیامد دیگر بردیا
نه پیکی از او آمدی نزد ما
پس آنگه بگفتند او گشته شاه
سروتخت و تاجش رسیده بماه
چو بشنید مادر بسی شاد شد
ز درد و غم ورنج آزاد شد
بگفتا که باید شوم سوی پارس
برم هرچه دارم از این جا اساس
بزودی به بستند بار سفر
سوی پارس گشتیم ما رهسپر
چو رفتیم بردر گه شهریار
خبردار گشت آن شه کامکار
بگفتا برانید اینها ز در
که این زن بسی پست و بس خیره سر
نباید بیاید بدرگاه ما
نخواهد چنین دخت وزن بردیا
بگیرند اسباب و اموالشان
برانید تنها ز درگاهشان
غلامان گرفتند اسبابمان
ز اسبو کنیز و غلامانمان
براندند از در من و مادرم
براندند سد تیر پشت سرم
چو این دید مادر بگفتا دگر
چگو در این شهر آرام بسر
بپوئیم و خود سوی کرمان رویم
درآن جایگاه بزرگان رویم
چو رفتیم باز حمت و خوار وزار
تنی خسته و دل شکسته نزار
سوی خانه ی خود گزیدیم راه
بگفتند بستند باحکم شاه
چومادر چنان دید سر را بدر
بزد خود دگر دید آن مغز سر
همانگه بیفتاد از پای ومرد
غم و رنج عالم بدخترسپرد
من آنگه فتادم بر مادرم
شدم زار و گریان زدم بر سرم
همه جمع گشتند بر دور ما
همه زار گشتند از حال ما
چو آنجا مرا دایه ای پیر بود
که از زندگانی دگر سیر بود
بیامد مرا از میان گروه
گرفت و بیاورد نزدیک کوه
ز کرمان بگرگان نهادیم رو
که شاید رهانیم ما آبرو
بگفتا دگر شهر جای تو نیست
سرای فقیری سزای تو نیست
ولیکن در این کوه دور از گروه
بمانیم ناید ز ماکس ستوه
چو یک چند سالی براین برگذشت
یکی روز دایه بیامد ز دشت
بیاورد نان و برایم خوراک
بگفتا که دیگر شوم من هلاک
سپردم ترا بر خدای جهان
که او هست به از کهان و مهان
چو این گفت سر را نهاد و بمرد
دوباره مرا کرد این رنج خورد
چو تنها بماندم در این دهکده
شدم زار و گریان و ماتم زده
کنون آمدم تا که خور را کشم
از آن به که من رنج عالم کشم
شنیدم چو من زار و گریان شدم
از آن دختر زار بریان شدم
بگفتم عزیزم تو ای بی خبر
که کورش ندارد بعالم پسر
چو کامبوجیا بردیا را بکشت
پس آنگه خودش کرد بر جنگ پشت
بیامد که آید سوی شهر خویش
بگفتند شد بردیا شاه پیش
شده شاه بر تخت و برجای تو
گرفته است هم تاج و هم گاه تو
بگفتا برادر نباشد مرا
بدست خودم کشته ام بردیا
بگفتند دیگر ترا رای نیست
سر تخت شاهی ترا جای نیست
چو کامبوجیا این قضا شنید
یکی خنجری از کمر برکشید
بزد بر جگر گاه و خود را بکشت
بدنیای بیهوده بنمود پشت
پس آنگه سران و بزرگان شهر
بگفتند شاهی که جستست بهر
چو معلوم شد گوماتا بوده است
همان نام خود بردیا کرده است
شمارا گوماتا برانده ز در
گرفتست اسباب و ساز سفر
چو بشنید مبهوت شد زین خبر
بگفتا که ما را چه بوده بسر
بگفتند رنجت دگر شد تمام
پذیری مرا من ترا چون غلام
نخواهی مرا من ترا چون پدر
ویا بنده باشم ببسته کمر
بگفتا نخواهم بجز تو کسی
بفریاد من تو رسیدی بسی
بیاوردم او را چو در خان خویش
نگه داشتم چون تن و جان خویش
پس از چند، مه مهر آمدم وجود
دگر هیچ فرزند جز او نبود
بسی خوب بودیم با یکدگر
چه در خانه و در شکار و صفر
بدرگاه شاهی چو بدکارمن
شهنشاه فرمود ز آن انجمن
که تو رو سوی آذر آبادگان
امیری برو زود در آن مکان
در آنوقت مه مهر ده ساله بود
نکو دختری چون گل و لاله بود
ز جان و دل دوستدارش بدم
اگر دور شد بیقرارش بدم
یکی روز رفتیم بهر شکار
در ایام نیسان و فصل بهار
همان مادرش در همین مرغزار
همی میخرامید بهر شکار
چو یک چند از چشم ما دور شد
چو شب گشت تاریک و مستور شد
چو دیدم نیامد همان ماهرو
سوی کوه و صحرا نهادیم رو
بسی مردو مرکب بر انگیختم
تو گوئی همه خاکها بیختم
نیامد دگر هیچ از او نشان
شدم من چنان زار چون بیهشان
کنون هفت سال است او گم شده
نهان چون پری او ز مردم شده
خشایار بشنید گفتا چه بود
شنیدم بسی تازه گفت و شنود
پس آنگه غلامی بیامد بگفت
پزشکان کشیدند راز از نهفت
بگویند مه مهرحالش به است
بر آمدز خواب ورخش چومه است
خشایار گفتا برو نزد او
سلامت ببین دختر نیک خو
پدر شاد گشت و هم از جا پرید
سوی دختر خویشتن میدوید
بیامد ورا دید در تخت خواب
که از سیم بود و هم از زر ناب
برویش کشیده حریر سفید
رخ دخترش چون گل شمبلید
پزشکان ستاده بنزدش بپا
برش دارو و شربت و بس دوا
چو روی پدر دید آن خوب چهر
تبسم برویش نمودی ز مهر
پدر دید دختر بسی شاد شد
ز رنج و غم دختر آزاد شد
بیامد بر دخترش برنشست
هم از مهر بگرفت دستش بدست
بگفتا که صد شکر ای خوب چهر
که آهو رمزدا بما کرد چهر
همان شاهزاده نجاتت بداد
چو دیدم ترا روح من گشت شاد
بگفتا پدر جان از این دزدها
نمائید این مملکت را رها
بگفتا که قصدم همین است من
که با شاهزاده بگویم سخن
تو برخیز از جای ای دخترم
برم تا تورا من بسوی حرم
بگفتا پدر جان پزشکان شاه
بگفتند یک هفته در خوابگاه
بخوابم همی استراحت کنم
در این چادر شاه راحت کنم
پدر گفت پس من روم بارگاه
به بینم چه فرمان دهد پور شاه
بگفتا پدرجان برو شاد باش
ز رنج و غم من تو آزاد باش
پس آنگه بیامد چو در بارگاه
که شادان بدیدش خشایارشاه
ز خوش بختی او بسی شاد شد
ز درد و غم و رنج آزاد شد
پس آنگه بفرمود فرخ بیا
بیامد چو فرخ بر پور شاه
بفرمود رو دزد خیره بیار
شوم من حکایت ازو خواستار
چو آن پاسبانان درگاه شاه
مر آن دزد را بسته در بارگاه
نمودند حاضر بر نوجوان
بفرمود کای بد رگ بد گمان
بگو، راست ورنه به برم سرت
بآتش بیندازم آن پیکرت
بگفتا که شاها منم بی خبر
که من بوده ام خودیکی رهگذر
بشهر آمدم من چو نزدیک شام
بدیدم سه تن دستشان بد لگام
بگفتند بامن تو ای مرد کار
تو خدمت نما زر، دهیمت بکار
بمن اسب دادند و رخت و سلاح
بدادند کفش و کمر با کلاه
همه تاخت کردند تا آبشار
که من رفت از دست و پایم قرار
همانگه در آنجا فرود آمدند
بسی حرف باهم در آنجا زدند
که ناگه نمایان بشد شهریار
بر آورد از پشت ایشان دمار
دگر من ندانم بجز این سخن
اگر زنده سازید من را کفن
چو شه زاده بشنید و آنرا بدید
بفرمود این را بزندان برید
بگفتند پنجاه تن بوده اند
از ایشان بشب بیست تن کشته اند
دگر دزدها را نمودند اسیر
بزندان نموده است ایشان امیر
بفرخ بفرمود با صد سوار
بشهر ایدرآ دزد را بیار
برفتند و آن دزدها را کشان
بزودی رساندند گردنکشان
بفرمود آرید دزدان برم
به بینم چگونه بجا آورم
چو آن دزدها را بزنجیر و بند
بیاورد نزد شه اجمند
یکی را بفرمود ای بد سییر
بگو آنچه دیدستی ای خیره سر
وگرنه همین لحظه برم سرت
کنم ریزه ریزه همه پیکرت
بگفتا شها من ندارم خبر
زهر کار هستم همی بی خبر
بدژخیم فرمود این را ببر
بزودی بزن گردنش با تبر
چو بردند آن دزد را خوار وزار
همی کرد فریاد کای شهریار
امانم بده تا بگویم سخن
کنم فاش من راز این انجمن
بفرمود آرید این خیره سر
بگوید حکایت همه سر بسر
بگفتا که شاها در آن سمت کوه
یکی دو مغاره بود پر گروه
چو شب گشت تاریک این بیکسان
لباس سفر همچو گردنکشان
بپوشند و آیند بی قیل و قال
ببندند راه و ربایند مال
در آن غار تاریک باخود برند
بسی مردمی پست و خیره سرند
همه مردها را در آنجا کشند
زنان را به بند گران بر کشند
خشایار فرمود لشگر سوار
شوند و بتازند تا سوی غار
همان دزدرا دست بسته چو سنگ
بگردن نهاده همی پا لهنگ
بینداختندش ورا در جلو
بگفتند کای خیره سر تند رو
چویک هشت فر سنگ در کوهسار
همی راه رفتند تا سوی غار
یکی غار بودی بکوه سهند
که بالای آن کوه بودی بلند
پس آن دزد گفتا در این غار کوه
نمایند این دزد ها هم گروه
بشب در تکاپوی آدمشکی
بروزند در خواب و آسایشی
خشایار فرمود نزدیک غار
بماند همین لشکر نامدار
ز مردان جنگی یکی صد نفر
مسلح همه تنگ بسته کمر
بریزند در غار و نعره زنند
همان نام شاهنشهی آوردند
دلیران برفتند در توی غار
بگفتند شاهنشه نامدار
فرستاد لشکر شه داریوش
بگیرند دزدان بی رای و هوش
چو دزدان پریدند از خواب خوش
بدیدند گشتند پس دست خوش
گرفتند آن لشکر نامدار
همه دزد ها را همی خوار و زار
به بستند هم دست و هم پایشان
بخواری بکشتند آن بیهشان
بدیدی بسی خانه در زیر کوه
ز سنگ و زگل ساختند این گروه
بسی زر و سیمی که اندوخته
جواهر که چون آتش افروخته
بگشتند در خانه ها سربسر
بیک خانه دیدند قفلی بدر
برفتند نزد خشایار شاه
همی عرض کردند کای پور شاه
که دزدان همه دست بسته اسیر
کشیدیمشان ما ز گاه و سربر
بگشتم در خانه کوه و غار
بدیدیم اسبابها بیشمار
پس آنگه خشایار خود با امیر
دگر با سرو سروران و وزیر
برفتند و گشتند در کوه و غار
زرو گنج و اسباب بد بیشمار
سلاح دلیران و گرز و سپر
هم از تیرو از ترکش و خشت زر
در این غار دیدند یک خانه ای
در بسته دیدند کاشانه ای
بفرمود این در نمائید باز
به بینم به بیرون بیاید چه راز
چو در گشودند خود با چراغ
از آن خانه گیرند شاید سراغ
برفتند و دیدند بس ماهرو
بزنجیر بستند آن بد گروه
همه موی ها ریخته تا زمین
ز خواری همه زرد گشته جبین
چو دیدند آنها که در باز شد
از آن مه رخان گریه آغاز شد
همه زار گشتند و بیچارگان
خدایار گفتند در این مکان
خدایا تو بستان دگر جان ما
که این کوه تاریک شد خان ما
کسی نیست آگه زما بیکسان
گرفتار در دست این ناکسان
چو کامبو یه شه حرفشان داد گوش
یکی سیهه زاد از سرش رفت هوش
خشایار گفتا که این را چه بود
که با او چه کردند گفت و شنود
و از آن رویکی ماهروئی حزین
بزد سیهه و خورد ناگه زمین
پس آن سرفرازان و مردان شاه
بیاورده برهوش آن بیگناه
چو کامپوی را دیدگان باز شد
دوباره ورا گریه آغاز شد
بگفتا که این مادر ماه مهر
ز خواری چنین زرد گشته است چهر
چو هوشش بجا آمد آن ماهرو
نظر کرد بالای سر دید شوی
گشودند آن خوبرویان زبند
رها شد سرو گیسوان چون کمند
همه بانوان شاد و خندان شدند
که بیرون از آن غاروزندان شدند
کشیدند اسبان بنزدیک کوه
سواره نمودند جمله گروه
در غار بستند با سنگ سخت
بگفتند دزدان که بر گشته بخت
خشایار فرمود پس با امیر
که زنها و این دزدهای اسیر
تو با ابن سواران ببر سوی شهر
که زنها ز شادی بجویند بهر
همه دزدها را بزندان کنید
از آن، جمله را شاد و خندان کنید
بیائیم ما تا دو روز دگر
چو مه مهر حالش شود خوبتر
خشایار آمد برون با سپاه
پیاده شد و رفت در بارگاه
بسوی پزشکان بیاورد رو
بگفتا چگونه است آن ماهرو
بگفتا که بسیار حالش به است
همان روی نیکوی او چون مه است
بگفتا بگوئید با ماه مهر
خشایار آرد بسوی توچهر
بگفتا بفرماید آن شهریار
خشایار پور شه نامدار
چو آمد ز در آن شه نامجو
بر آمد ز جا دختر ماهرو
فرو برد آنگه به تعظیم سر
بگفتا که ای خسرو تاجور
یکی بنده ام تا که من زنده ام
بفرمان و رأیت سر افکنده ام
که ازچنگ دزدم نمودی رها
خریدی تو جان مرا بی بها
منم چون کنیزو پدر چون غلام
بماند همه روزگارت بکام
بگفتا عزیزم تو ای جان من
همی روح و هم عمرو ایمان من
برای تو از راه دورو دراز
کشیدم بسی رنج بینم تو باز
گرفتم همه دزد خیره سران
بزندان نمودم همه بیکران
بشارت که مام ترا بی گزند
گرفتم رها گشت او خود ز بند
چو بشنید دختر همی مات شد
ز سر رفت هوش و دلش شاد شد
بگفتا که جانم فدای تو باد
زمین و زمان خاک پای تو باد
اجازت بفرمای ای شهریار
روم شهر دیگر ندارم قرار
ببینم مگر من رخ مادرم
ببوسم بپایش گذارم سرم
خشایار فرمود فردا بگاه
سوی شهر با هم گزینیم راه
چو شد صبح و آن خسرو خاوری
زمین را ببر کرد رخت زری
درفش درخشان شد افراشته
ز نورش جهان گشت انباشته
خشایار کاز خواب بیدار شد
سر سرکشان بر سر دار شد
بفرمود اسب مرا زین کنند
دلیران همه خویش آزین کنند
یکی اسب تازی نژاد سپید
که زین و لگامش ز زر بر کشید
که مه مهر بر اسب گردد سوار
که او هست خود چون یل نامدار
چو تزیین بشد اسب بانوی شاه
دلیران کمر بسته در بارگاه
جنیبت کشان و جلو دارها
سر و افسران و چه سردار ها
چو شه زاده بر اسب خود شد سوار
پس آنگه سران و سواران کار
بر آمد صدای تبیره ز دشت
دلیران همه نیزه هاشان بدست
برا افتادند با آن جلال
خشایار و مه مهرو نیکو جمال
از آنروی کامپویه شاد دل
ز رنج و ز غم کرده آزاد دل
بیامد چو بر شهر و بر کاخ خود
بهمراه بانوی چون ماه خود
بفرمود دزدان بزندان برید
بآن تنگ زندان دزدان برید
همی سخت گیرد بر این خسان
که اینها نمودند بد با کسان
بیاورد بانوی خود را بکاخ
زنان دگر هم در اطراف کاخ
کنیزان و خدمتگذاران او
همه بوسه دادن بر پای او
بگفتن شادیم از روی تو
بدیدیم این روی نیکوی تو
بگرمابه بردند بانوی شاه
سپس رخت نیکو به بر کرده ماه
دگر گفت پس ماه مهرم کجاست
چو او نیست قصرش بسی بی صفاست
یقین شوی کرده است آن دخترم
که آن دخت نیکو نیاید برم
پس آنگه حکایت برایش تمام
بگفتن از آن شه نیک نام
بگفتند تا عصر آن شاهزاد
بیایند با دخت نیکو نهاد
چو بشنید بسیار او شاد شد
ز شادی چو یک سرو آزاد شد
بگفتا کشیدم بسی درد و رنج
کنون یافتم این چنین خوب گنج
چنین است این گردش روزگار
گهی پست سازد گهی کامکار
سپس کامپویه با بزرگان شهر
به بستند آئین همه کوی شهر
نمودن پس طاق نصرت بپا
که شهزاده زو بگذرد با سپاه
که تا چهار فرسنگ از شهر دور
همی چنگ زن بود و ساز و سرور
چو از کشوری و چو از لشکران
سوی دشت رفت از کران تا کران
ز دو سوی بودند شادان همه
فکندند در شهر بس همهمه
یکی آنکه آن دزدها دستگیر
شدند و چنان زار گشتند اسیر
دگر آنکه پور شهنشاهشان
همی مفتخر کرده آن گاهشان
امیرو و وزیر و ز سر کردگان
ز دهقان ز زنها و از کودکان
همه از دل و جان شده شاد دل
ز رنج و ز غم کرده آزاد دل
همه رخت زر دوز کرده ببر
نهاده بسرشان کلههای زر
کمربند زر کفش زرشان بپا
ز زر گشت آن افسران سپاه
هر آنکس که دیبای در خانه داشت
بیاورد و در زیر پایش گذاشت
همی فرش کردند تا مرغزار
کزو بگذرد اسب آن نامدار
تمام زنان و همه دختران
همه دست گل دستشان رایگان
همه مردمان جامها پر ز زر
سر دستشان بود در رهگذر
همی مجمر عود بر دستشان
که عطرش همی کرده بد مستشان
سواره پیاده کشیده دو صف
همه نیزه و پر همان شان بکف
ز نیزه همی طاقها ساختند
ز سر پرچم شه بر افراختند
که تا چهار فرسنگ بداین شکوه
ز شهری دهاتی همه هم گروه
دلیران همه خواندندی سرود
بشاه و خشایار دادی درود
که شاهنشه و پور او شادباد
هم آهور مزدایشان یار باد
کزین شاه و شهزاده بافرین
شده ملک ایران بهشت برین
خدا داد بر ما چنین شهریار
دلیرو کریم و همی تاجدار
سزد گر همی جان نثارش کنیم
سر خویش را خاک پایش کنیم
رهانیدمان از بدو بد گزند
همه دیو کردارها کرده بند
گشاده است این کشور نامدار
چو ایران نموده است با اقتدار
درودشتمان سبزو خرم شده است
تو گوئی که ظلم و ستم گم شده است
سر افراز گشتند ایرانیان
خجسته شد طالع آریان
چو از دور آن فر شاهنشهی
نمایان شد آن پرچم فرهی
صدای تبیره بشد بر فلک
چو از دور دیدند پور ملک
همه روی از شادی افروختند
بمجمر همی عود می سوختند
بسی زر نمودند مردم نثار
چو بر پای آن مرکب نامدار
همه دختران با لباس نکو
همه سرخ روی و همه مشک مو
همه دسته گل ها نموده نثار
بر آن پور شاهنشه کامکار
چو از طاق نصرت گذر کرد شاه
بهمراه او سروران سپاه
دلیران همی خواندندی سرود
بدادند بر شاهزاده درود
خشایار آمد چو در پای کاخ
که بد بسته آئین همه قصر و کاخ
بیک دست او بود کامپوی شاه
بدست دگر دخترش همچو ماه
پریرو که بد مادر ماه مهر
بره بود او را همی چشم و چهر
چو از دور آن فر شاهی بدید
بیامد در قصرو سویش دوید
همی کرد تعظیم در پیش شاه
چو شهزاده بگرفت پس دست ماه
بفرمود هستی تو خود شاهزاد
زتو شاد گشتیم و گشتی توشاد
ببوسید پس دست مادر ز مهر
همان دختر او که بد ماه مهر
برفتند ایشان بسوی حرم
نثارش نمودند زر و درم
خشایار با سروران و امیر
برفتند در کاخ روی سریر
پس آنگه پذیرائی شاهوار
نمودند از آن شه کامکار
سه روزی که این جشن برپای بود
چو شهر از فرح عالم آرای بود
پس آنگاه مهران بارای و هوش
بگفتا که شاهنشه داریوش
فرستاد اینجا خشایارشاه
که آرد بهمراه مه مهر ماه
چو کامپویه بشنید سر بر زمین
نهاد و بگفتا بشه آفرین
سرو تن فدای شه کامکار
فدای خشایار بادا هزار
که فرمان او هست برما روا
سرو جان نمائیم او را فدا
خشایار خندان بشد زین سخن
رخش سرخ شد چون گل اندر چمن
خشایار آنگه بمهران بگفت
همان گنج بیرون کنند از نهفت
بگنجور گوئید تا گنج زر
جواهر ز هر گونه گونه گهر
زدیبا و از مسند و از حریر
ز گنج زرو گونه گونه سریر
مهیا نماو برو خود بقصر
که تا خطبه خوانند امرز عصر
چو مهران زرو گنج و هر گونه چیز
همه خوانچه ها ساخت بسیار نیز
ببردند در مشکوی ماه مهر
چنان دید چون مادر خوب چهر
چنان شاد شد دختر بردیا
که داماد او شد خشایار شا
همه بانوان و بزرگان شهر
از این مجلس عقد جستند بهر
از آن دختران و رفیقان او
که بر قصر مه مهر کردند رو
یکی جشن شاهانه آراستند
می و نقل و هم انگبین خواستند
چو شد عصر و آمد سر موبدان
مغان و بزرگان و هم بخردان
یکی خطبه خواندند پس شاهوار
بوصل شه و دختر ماهوار
پس آنگه بیامد خشایار شاه
بکرسی زرر فت پهلوی ماه
زر و سیم پس دختر بردیا
نثار قدوم خشایارشا
بمردم بدادند زرها همه
فکندند در قصر بس همهمه
پس آن دختران چنگ برداشتند
بسی شوق و شادی بسرداشتند
یکی گفت خوش آن چمن های پارس
که آهو دویدی در آن بی هراس
یکی گفت خوش باد آهوی نر
که از آن همه شادی آمد به بر
یکی گفت خوش باد تیرو کمان
به پهلوی حیوان بود بی گمان
یکی گفت خوش باد فصل بهار
گل و لاله و آهوان شکار
همه شادو خندان و هم کف زنان
همه پای کوبان و شادی کنان
سه روز دگر پس خشایار شاه
بفرمود آماده گردد سپاه
سوی پارس باید گذاریم رو
بسوی شهنشاه بی گفتگو
چو کامپویه بشنید خود این خبر
که مه مهر او کرده عزم صفر
همی بار بستند از سیم و زر
ز دیبا و زربفت و از جام زر
هم از فرش و از چادر و دستگاه
ز آلات چنگ و ز کار سپاه
هم از تختخواب و ز کرسی زر
ز چیزی که بد در خور تاجور
تهیه بشد چون اساس عروس
سحرگاه در وقت بانگ خروس
همه بار بستند بر قاطران
با را به چیزی که بد بس گران
چو بارو بنه کرد رو سوی پارس
براه افتادند با آن اساس
دگر روز بانوی کامپویه شاه
تهیه بدیدی بسی دستگاه
بگفتا بمادر دگر ماه مهر
که ای مهربان مادر خوب چهر
که آن دختران و رفیقان من
بباید بیایند مهمان من
چو شد صبح و گشتند جمله سوار
ز شاه و امیر و شه نامدار
ز بانو و هم ماه مهر نکو
چو پنجاه دختر بهمراه او
نهادند یکسر رو براه
بهمراهشان اهل شهر و سپاه
سواره بزرگان و سرکردگان
همه بدرقه رفتشان رایگان
چو یک چند فرسنگ از شهر دور
برفتند مردم همه با سرور
خشایار فرمود با سروران
که ای نامداران و کند آوران
نیائید دیگر بهمراه ما
شما نیک دارید شهر و سپاه
خدا حافظ ای شاه کامپوی شاه
خدا حافظ ای اهل شهر و سپاه
برفتند یکسر سوی شهر پاس
خشایار با نو عروس و اساس
بگفتند با شاه کای شهریار
خشایار شه پور والا تبار
دو روز دگر وارد شهر پارس
شود نو عروس و جهاز و اساس
بگفتا شدم شاد از این خبر
کنم دیده روشن بروی پسر
بفرمود ای شهر زینت کنید
همه شاد باشید و عشرت کنید
ببندید آئین همه شهر را
گلستان نمائید استخر را
بگفتند البته فرمان بریم
بفرمائی آنچه بجا آوریم
به بستند آئین بدستور شاه
همه خرج آن بد ز گنجور شاه
ز زربفت و دیبا نمائیم فرش
نظاره نماید ملایک ز عرش
سر ره گذاریم ساز و سرود
بشه زاده گویند یکسر درود
سر نیزه ها شمع روشن کنیم
سر راه شه پور گلشن کنیم
همه با گل و شمع دان طلا
که تا کشور پارس یابد جلا
ز دروازه شهر تا کاخ شاه
بباید کشد صف دو رویه سپاه
خوش آمد بگویند با شاه پور
شود چشم اهریمنان تو کور
امیران وزیران پذیره شدند
ابا کوس و بوق و تبیره شدند
پدیدار شد موکب نو عروس
شده بر فلک نغمه و بوق و کوس
صدای دف و نای شد بر فلک
بخندید در عرش حور و ملک
عروس آمد و دست شه بوسه داد
بگفتا شهنشاه ما شاد باد
خشایار بوسید دست پدر
پدر گفت خوش آمدی از سفر
بسی شاد گشتیم از روی تو
هم از روی مه مهر نیکوی تو
بایران مبارک بود این عروس
ز ما باد تبریک بر نو عروس
بسر ریختندش ز زرو گهر
ز یاقوت و از سکه های دگر
پریوش که مام خشایار بود
سر بانوان بود و سرشار بود
چو او بود شهبانوی داریوش
شهنشه از او بود در عیش و نوش
یکی تاج زرو جواهر ز مهر
نهاد از شعف بر سر ماه مهر
دگر روز رامشگران خواستند
ز نو مجلسی بهتر آراستند
همه کف زنان و شاد خندان شدند
همه دختران سیم و دندان شدند
سپس خوان سالار آمد ز در
بنزد شهنشه فرو برد سر
بگفتا که حاضر بود خوان شاه
قدم رنجه فرمای در بارگاه
سر میز رفتند شاه و سران
چو شهبانوان و همه افسران
هم از مرغ بریان و ماهی نر
هم از کبک و دراج و مرغ دگر
سر میز جام طلا داشتند
بیاد شهنشاه برداشتند
بخوردند از میزو بر خواستند
ز نو مجلس دیگر آستند
بسی شاد بودند تا نیمه شب
نوا خوانی ساز بود و طرب
اجازت گرفتند دیگر ز شاه
برفتند هر یک سوی خوابگاه
خشایار پور خردمند من
چه خواهی چرا ایستادی بپا
روی کرسی خویش بنشین بجا
بگفتا اجازت اگر شهریار
بفرمایدم قصد دارم شکار
بفرمود فرزند،رو شاد باش
همیشه چو یک سرو آزاد باش
ولیکن مبادا جز آهوی نر
بسازی به پیکان شکار دگر
که ماده در این فصل مادر بود
ور آبچه آهوش در بر بود
هرآنکس که مادر بدوزد به تیر
کند کودکش در بدر یا اسیر
فلک رحم نارد با حول او
بسوزد بآتش تن و مال او
پس آنگه بیامد بر مادرش
چنان تنگ بگرفت مادر برش
بگفتا که ای نازنین پور من
جوان سخن گوی دستور من
لباس سفر باز کردی ببر
کجا عزم کردی تو جان پسر
بگفتا که ای مادر مهربان
بهار است آهو چمان و چران
اجازت گرفتم هم از شهریار
روم تا بیک هفته بهر شکار
اجازت بفرمای ای مهربان
روم با دلی شاد در آن مکان
بگفتا برو نوجوان پور من
نگهداردت ایزد اندر چمن
ببوسید پس دست مادر ز مهر
بگفتا خدا حافظ ای کان مهر
بفرمود آرید میرشکار
بیاید که آمد زمان بهار
بگفتند آماده اسباب کار
همان بازو تازی زبهر شکار
چو شه پور بنشست برروی زین
فلک گفت بر پور شه آفرین
یکی صد سواری ز بهر شکار
برفتند همراه آن نامدار
خشایار گفتا کجا خوشتر است
چمن دلکش و آهوانش نر است
بگفتند شاها بسمت شمال
چمن سبز و از گل زمین لاله زار
در آن قسمت پارس فصل بهار
زهر شهر آیند بهر شکار
برفتند شادان و خندان بدشت
غزالان بیایند شاید بشست
چو نزدیک گشتند در مرغزار
خشایار خوش دید آن لاله زار
چمن سبزو گل های الوان او
روان تازه دارد همی مشک بو
طراوت گزیده است بهار
فرح بخش گشته است آن مرغزار
در اطراف آن گله آهوان
روانند و شاداب و بازی کنان
خشایار دنبالشان اسب تاخت
یکی آهوی نر نشانه بساخت
نشان کرد پهلوی آهوی نر
کشیدی کمان تیر آمد چو پر
فرو رفت تا پر بپهلوی او
خشایار چون تاختی سوی او
بدیدی جوانی از آن سوبتاخت
بگفتا که تیر منش کار ساخت
خشایار چون دید تیری دگر
به پهلوی حیوان فرو برده سر
خشایار گفت این شکار من است
از این تیر و پیکان و کار من است
جوان گفت خیر این شکار من است
از این پر و پیگان و کار من است
خشایار گفتا منم پور شاه
همینگه کنم روزگارت تباه
جوان گفت مارا بتو جنگ نیست
چمن پر شکارو جهان تنگ نیست
ولی تیرمن زودتر خورده است
ترا تیر بر پهلوی مرده است
خشایار گفتا که ای بی خرد
چه گوئی نه مغزت خرد پرورد
تو خود کیستی تا فضولی کنی
شکار مرا خود قبولی کنی
کنون من ترا هم بجای غزال
زنم تیرو اینک کنم پایمال
جوان گفت شاها توئی شاهزاد
توانی همان دست بازو گشاد
ولیکن بهار است و هم لاله زار
برون آمده هر دو بهر شکار
شکار است و نی بهر جنگ آمدیم
نه از جان خود سیر و تنگ آمدیم
نه خوبست ما کین ستانی کنیم
بیک آهوئی جانفشانی کنیم
بگفتا بگو پس شکار من است
از این دست و بازو کار من است
جوان گفت شاها نگویم دروغ
که از کذب کارم نگیرد فروغ
من تو بیک دفعه تیر و کمان
سردست بردیم و خود بی گمان
ولی تیر من زود تر خورده است
چو خون از جبین بیشتر برده است
خشایار گفتا تو ای خیره سر
زنم تیغ هندی کنونت بسر
جوان گفت شاها توئی جنگ جو
نیم از تو کمر به شمشیر و خو
ولی حیفم آید که بردست من
شوی کشته ای زار در این چمن
برآشفت آنگه شه نوجوان
بگفتا نداری تو نام و نشان
تو خود کیستی از کجا آمدی
که همراه با پور شاه آمدی
جوان گفت گفتم مرا جنگ نیست
گرم نام نبود مرا ننگ نیست
اگر راستگوئی تو شمشیر کین
بینداز یکسر بروی زمین
من این تیغ اینک بینداختم
پیاده از اسب خود ساختم
تو شمشیر و خنجر بینداز دور
پیاده شو از اسب خود بی غرور
بگیریم هر دو دوال کمر
بکشتی گذاریم آنگاه سر
زما هر کدامی که زد بر زمین
بگویم از او این شکار گزین
خشایار چون دید آهنگ او
همان خوب گفتار و فرهنگ او
پیاده شد از اسب و شمشیر کین
بینداخت آنگاه روی زمین
جوانان بکشتی نهادن سر
گرفتن هردو دوال کمر
از آنسو سواران مخصوص شاه
بدیدند شهزاده را بی سپاه
بکشتی گرفتن نهاده است سر
جوانی گرفته است دور کمر
بگفتن شاها چه فرمان دهی
بگیریم و بندیم ما این رهی
بگفتا که من خود حریفم ورا
نه جنگ است کشتی ست درای درا
گهی این بآن زور و گه آن باین
نیامد یکی پشتشان برزمین
که ناگه جوان پای را پس نهاد
سر خویش بر سینه شه نهاد
گرفتش کمرگاه و زد بر زمین
فلک گفت احسن هزار آفرین
بخندید و برخواست گفت این شکار
از آن تو باشد شه نامدار
بر آشفت شه زاده از این شگفت
بزد دست و خودش ز سر برگرفت
چو برداشت خودش فرور یخت مو
چو زر تار بر شانۀ ماهرو
بزیر کله خود یک قرص ماه
نهان بود و زین گشت پس مات شاه
یکی دختری بود بس خوبروی
ملک رشک بردی بر آن روی و موی
بگفتا چه بودت شه کامکار
ترا با سر و خود مردم چه کار
خشایار مبهوت زین آب و رنگ
که باشد گه رزم همچون پلنگ
بگرمی ورا گفت کای خوبچهر
نشاید ترا جز به نرمی و مهر
پس ای ماهرو تو در این مرغزار
چنین پور شه را نمودی شکار
ترا حیف ناید ازین روی و موی
سواره بر اسب و در این دشت و کوی
بگو راستی تاکه باب تو کیست
تو خود از کجائی و اینکار چیست
بگفتا من از آذر آبادگان
همان دختر شاهم از آن مکان
نسب من رسانم بآزدید هاک
ز نسل جهان جوی و هم دخت پاک
هم از ماد استم هم از آریان
رسانم نسبت را بایرانیان
بگفتا چرا آمدی تو بپارس
مگر نیست دردل ترا خود هراس
بگفتا که من خود نترسم زکس
که آهور مزدا مرا یارو بس
همه ساله من خود بفصل بهار
ابا چند دختر همه در شکار
بیاریم هر سال رو یکطرف
نمائیم هر جا شکاری هدف
گهی سوی گیلان و مازندران
گهی سوی گرگان و بحر گران
که امسال گفتم همی با پدر
سوی پارس خواهم نمایم سفر
شنیدم باقبال شه داریوش
همه پارس باشد پر از عیش و نوش
بگفتند شهری شه نامدار
بنا کرده در پارس آن شهریار
ورا نام کرده است استخر پارس
بیاورده دروازه هرجا اساس
مرآن شهر را کرده چون یک بهشت
خصوصأ در ایام اردیبهشت
گل و سنبل و سوسن و نسترن
ز نرگس و فور است در آن چمن
درختان نارنج در باغها
بهارش پراکنده بر راغها
مرا میل گشته است جان پدر
که امسال در پارس سازم سفر
بفرمود رو دخترم شاد باش
همیشه ز رنج و غم آزاد باش
چو پنجاه دختر که همراه من
همه از بزرگان آن انجمن
همه پارسا و همه نیک رو
همه نیک رفتار و هم نیک خو
همه تیر انداز وقت شکار
همه جنگ جویند در کارزار
لباس دلیران به بر کرده ایم
بسر خود و خنجر کمر بسته ایم
نداند کسی خود که ما دختریم
ازیرا که ما خود چو شیر نریم
همه سرو قد و همه ماهرو
همه زیر خو دان نهان کرده مو
پزشک و دبیر و چه گنجور ما
غلام و سوار و چه دستور ما
همه دخترانند چون ماهتاب
نگیرند یک مرد مارا رکاب
خشایار بشنید و خیره بماند
برآن ماهرو نام یزدان بخواند
بگفتا که ای ماه رخسار من
که همچون جوانمرد در انجمن
بشد روز تاریک و شد وقت شام
نیامد شمارا کنیز و غلام
چگونه تو تنها روی تا بگاه
که شب هست تاریک و شد شامگاه
بیا پس تو امشب سوی گاه من
سواره بیاه تو بهمراه من
بخندید آن دختر ماهرو
بگفتا که ای شاه آزاده خو
گمانت که مرغی نمودی شکار
ندانی که شاهین بود وقت کار
نترسد ز شاهین و از باز تو
نگردد چنین زود انبار تو
گمانت شکاری گرفتی بکام
ندانی که عنقا نیاید بدام
بلند است این مرغ را آشیان
نترسد ز دام و ز تیرو کمان
منم دخت ایرانی پاکزاد
ز شاهنشهان است مارا نژاد
خشایار گفتا که صد آفرین
که هم پاکزادی و هم پاک دین
مرا مهمان کن تو اندر سرا
سواره بیایم همی ای درا
پس آنگه بینداخت سر را بزیر
رخش سرخ شد همچو قرمز حریر
بگفتا ز عهد نیاکان ما
کسی کر بگوید که مهمان ما
نرانیم ما مهمان را ز در
اگر خود باین ره گذاریم سر
بفرما تو ای شهریار جوان
در این چادر ما تو یک شب بمان
نهادند پس خود ها را بسر
ببستند شمشیر و گرز و سپر
گرفتن اسبانشان از چرا
بشادی نهادند رو را براه
سواران شهزاده چون از عقب
بدیدند شاه پور در وقت شب
همی اسب راند خود و آن جوان
بسوی شمال است او رایکان
بترسید بر خویشتن میر شکار
ابا صد سواری که بد نامدار
بسوی خشایار چون اسب تاخت
خشایار برگشت و او را شناخت
بگفتا مرا با شما کار نیست
مرا با جوان کین و پیکار نیست
مرا مهمان کرده است این جوان
بگفته است امشب بر ما بمان
شما صبحگاهان بر اطراف دشت
که تا من بیایم نمائید گشت
بگفت و شتابان به پیمود راه
خود و با همان دختر نیک خواه
چو قدری بشد دور تر از گروه
رسیدند بر دشت و دامان کوه
خشایار دیدی جوانهای جنگ
بسر خود و بسته کمر گاه تنگ
مسلح به شمشیر و تیرو کمان
زده خنجری بر کمر چون یلان
سواره بر اسبان تازی نژاد
سوی دشت بودند از بامداد
یکی کرد فریاد که ای ماه مهر
که از ما چرا دور کردی تو چهر
بگشتیم اینقدر اطراف دشت
مبادا تو را شیری آرد شکست
چه بر کوه و بر دشت بشتافتیم
زیادت بجستیم و کم یافتیم
کنون آمدی این جوان با تو کیست
چنین کار از تو بسی تازه گیست
بگفتا که این پورشه داریوش
جوان جهان جوی و با عقل و هوش
ز اسبان پریدند روی زمین
نمودن بر پور شاه آفرین
بگفتند شادیم از روی تو
ازین طرز گفتار و هم خوی تو
بود منتی نیک برجان ما
که چون پورشاه است مهمان ما
کنیم افتخار اندرین لاله زار
که برما رسیده است این شهریار
دویده گرفتند او را رکاب
پیاده نمودند شه با شتاب
ببردند اسبش جلو دارها
گرفتند زینش پرستارها
نثارش نمودن از سیم و زر
فشاندند بر روی خودش گهر
ببرند شه را سوی بارگاه
بکرسی زر برنشاندند شاه
گرفتند خود و زره از تنش
نهادن زر بفت پیراهنش
سپس خوان نهادند شه را ببر
هم از کبک بریان و ماهی نر
دگر می نهادند و جام زرش
همان مرغ بریان بدی در برش
ز می گو و از بره های کباب
گرفتند پس سوی خوردن شتاب
چو شد گرم سرها هم از خوردنی
هم از خوردنی هم از نوشیدنی
گرفتند بر دست چنگ و رباب
نوازند گان از جهان کامیاب
خشایار بگرفت چنگی بدست
بگفتا مرا ماه داده شکست
یکی رشته از زلف بر گردنم
فکنده است و بسته است سال و برم
که تا عمر دارم همین بستگی
بجا ماند این عشق و پیوستگی
ورا دوست دارد ز جان و ز دل
کنم فکر دوریش گردم کسل
دگر چنگ بگرفت پس ماه مهر
همی خواند ابیات از روی مهر
بگفتا مرا جان نباشد دریغ
اگر همچو ماهی رود زیر میغ
ولیکن بداند که این ماهرو
نکرده است باهیچ کس گفتگو
گلی کو نخندیده بر بلبلی
نچیده کس از بوستانش گلی
اگر شاهزاده است خود پورشاه
نه این ماه مهر است کمتر ز ماه
اگر شاهزاده سران کرده بند
بود مهریه راز کیسو کمند
رود او سوی آذر آبادگان
بنزد پدر شاه آزادگان
اگر است او را همی خواستار
قدم رنجه فرماید آن نامدار
بخواهد همی از پدر دخت او
بعالم نیاید دگر جفت او
خشایار بگرفت پس چنگ باز
همی خواند آواز بآهنگ ساز
بگفتا توئی نو گل نسترن
زبان برگشاده بگوئی سخن
گل سرخی و بلبل تو منم
که بستی نان رشته برگردنم
بیایم بهرجا توئی ای صنم
که از جان و دل خواستارت منم
اگر جان بخواهی همی جان دهم
اگر سر بخواهی بپایت نهم
منم جسم و هستی تو چون جان من
چگونه جدا گردد از جان بدن
همه دختران شاد و خندان شدند
ز شادی همه سیم دندان شدند
به شهزاده گفتند در خوابگاه
مهیا شده تخت از بهر شاه
بفرمای راحت کن ای شاهپور
که چشم بد از روی ماه تو دور
خشایار برخاست از بارگاه
بیامد همی تا سوی خوابگاه
بخوابید تنها چون آن نوجوان
امیدش بدی بر خدای جهان
چو شد صبح و از خواب بیدار شد
بزودی بنزدش پرستار شد
بیاورد عطر گل و با گلاب
حریر سفیدی و یک ظرف آب
چورو را صفا داد آن پورشاه
بیامد برماه در بارگاه
بسوی چمن خیمه و بارگاه
که در خمیه صبحانه بودی بپا
چمن چون گلستان بفصل بهار
چو خورشید بودی رخ آن نگار
نگه کرد شه پور ازهر طرف
چمن دیدو گل دید و در و صدف
همه بلبلان گرم چهچه زدن
از آن گل بآن گل نموده وطن
گل و سنبل و سوسن و نسترن
چنان نیک تزئین نموده چمن
غزالان خرامان در آن مرغزار
غزل خوان چه در اوج فصل بهار
چو مهری بد آراسته ماه مهر
نشسته است بر تخت آن خوب چهر
چو شهپور را دید برپای شد
جمالش چنان عالم آرای شد
تبسم برویش چومه مهر کرد
دلش شاد و بشاش آن چهر کرد
بگفتا شها صبح تو شاد باد
که شادیم ما از تو نیکو نژاد
چو شد صرف صبحانه بر روی دشت
غزالان که از نزد شان میگذشت
غزالان وحشی چه در لاله زار
گریزان و خیزان زمیر شکار
به شه زاده گفتند کآمد سپاه
سواران بدشت ایستاده بپا
بفرمود آرید اسب مرا
که باید که دیگر روم زید را
بگفتا خدا حافظت ای ماه مهر
چگونه به پیچم ز روی تو چهر
بگفتا خدا حافظت شاهپور
شود چشم اهریمنان تو کور
بر آمد بر اسب و روان شد براه
بهمراه او رفت جمله سپاه
بگفتا مرا نیست میل شکار
بنزد شهنشه شوم رهسپار
برفتند تا شام درگاه شاه
شهنشاه خود بود در بارگاه
خشایار آمد بنزد پدر
زمین بوسه داد ایستاده بدر
شهنشاه فرمود فرزند من
همان نونهال برومند من
بیا و تو بنشین بکرسی زر
دمی باش رویت ببیند پدر
خشایار بنشست روی سریر
بپا ایستاده وزیر و امیر
نگفت هیچ و دم را فروبسته یود
ز فکر رخ یار آشفته بود
چو شد موقع شام برخواستند
ز نو مجلسی دیگر آراستند
خشایار آمد بر مادرش
همان مام بوسید روی و سرش
بگفتا پسر جان چه زود آمدی
یقین چون شکاری نبود آمدی
بگفتا که ای مادر مهربان
فراوان شکارست و آهو چمان
ولی آمدم من بنزد پدر
دلم چون ز تنهائی آمد بسر
مرخص نما چونکه من خسته ام
تو گوئی که من خرد و بشکسته ام
به بوسید پس دست مادر برفت
سوی خوابگاهش خرامان برفت
چون روشن بشد صبحگه دایه اش
بیامد بر بانوی ماه وش
بگفتا خشایار خوابش نبرد
سر خویشتن را بدستش فشرد
همی خواند اشعار عشقی نکو
همی کرد با خویشتن گفتگو
بگفتا شنیدم از او زمزمه
که با خویشتن داشتی همهمه
همیگفت کای ماه رخسار من
که روشن بد از نور رویت چمن
بدم دوش من در بهشت برین
برم حوریانی همه مه جبین
شنیدم همان چنگ و آواز و ساز
باطراف من لعبتان دلنواز
می و مزه و نقل و جام شراب
ز رامشگران و زچنگ و رباب
هم امشب یکی پیر دایه برم
چو او هردم آید همی برسرم
شود ثبت این هر دو بر عمر من
همی پیر دایه همی آن چمن
پس آنگاه دایه ببانوی گفت
که بهر خشایار بایست جفت
که چون او جوانست و زن بایدش
دگر پیر دایه نمیبایدش
چو دایه بیامد بر نوجوان
بفرمود یک پبش خدمت بخوان
چو خادم بیامد بر پور شاه
بفرمود رو پیر مهران بخواه
چو مهران بیامد فرو برد سر
زمین داد بوسه ببسته کمر
بفرمود مهران بسی خسته ام
چنان خسته گوئی که بشکسته ام
ترا خواستم تا بگوئی سخن
نیم حالتی تا روم انجمن
چو مهران بسی مرد هوشیار بود
جهاندیده و پیر و بیدار بود
نگه کرد برچشم آن نوجوان
بفهمید عشق آتشش زد بجان
بگفتا همی خواستم پور شاه
رسم من بخدمت پس از بارگاه
جو دیروز در خدمت شهریار
وزیران امیران والا تبار
همه جمع بودند در بارگاه
پس آنگه بایشان بفرمود شاه
خشایار را بیست بگذشته سال
ز هر حیث گشته است او با کمال
کنون وقت آنست از بهر او
بگیریم یک دختر ماه رو
یکی دختر از نسل و ذات نکو
همی مهربان و همی نیک خو
همی پارسا و همی شاه زاد
همی راستگو و همی خوش نژاد
همی تندرست و همی با هنر
همی نیک رفتار و نیکو سیر
کزو شاه ایران بیاید وجود
نباید که باشد زنی بی وجود
بگفتند از مصر و از روم و چین
ز یونان و آشوریان همچنین
همه شاهدخت و همه همچو ماه
همه خوب رو درخور پورشاه
بهرجا که فرمان دهد شهریار
نمائیم ما دختران خواستار
پس آنگه ز مجلس مرا خواستند
ز من رای بهر شما خواستند
زمین بوسه دادم بنزدیک شاه
چنان عرض کردم در آن بارگاه
اجازت بفرمای ای شهریار
که شه زاده آید همی از شکار
ببینم رای و گمانش کجاست
چگونه است فکرش چه بایست خواست
بفرمود ، مهران تو نیکو سخن
بگفتی درین رای و این انجمن
تو خود این سخن گوی با پور من
ببین از کجا خواهد او نیک زن
کنون با تو گفتم چه فرمان دهی
توئی شاه زاده منم چون رهی
بگفتا نخواهم زن از روم و چین
نه از مصر و از هند و آن همچنین
امیریست از نسل آزید هاک
یکی دخترش هست نیکو و پاک
که او هست در آذر آبادگان
امیراست و شاهست در آن مکان
من او را همی خواهم از جان و دل
هم از دوری او شدم من کسل
چو مهران شنید از جوان این جواب
بگفتا کجا دیدی آیا به خواب
بگفتا ورا دیدم اندر شکار
چو مردان که آیند در کار زار
همی ماهروی و همی نامجو
همی جنگجو و همی نیک خو
همی خوب گفتار و هم نازنین
همی راستگوی و همی مه جبین
همی رخت مردان نموده ببر
زره برتن و بر سرش خود و پر
نخواهم جز او من دگر هیچکس
مرا در جهان همسر اوهست و بس
چو بشنید مهران دلش شاد شد
هم از رنج این کار آزاد شد
بگفتا روم خدمت شهریار
همان دخت نیکو شوم خواستار
از آن رو چو آماده شد بارگاه
وزیران و امیران سران سپاه
همه جمع کشتند تا شهریار
بیامد سر تخت آن کامکار
شهنشه بفرمود مهران کجاست
بیاید ببینم چه بایست خواست
چو مهران بیامد زمین بوسه داد
بگفتا که شاه جهان شاد باد
بفرمود مهران چه داری خبر
چه بد گفتگوی تو باما پسر
بگفتا شهنشاه دل شاد باش
ز رنج و ز غم یکسر آزاد باش
بگفتم به شهپور از شهریار
بآن نوجوان سرور کامکار
بگفتا نخواهم من از کشوری
نه از شهریاری نه از دیگری
یکی دختر از آذر آبادگان
که بابش امیر است در آن مکان
همان نام دختر بود ماه مهر
که هم سرو قد است و هم خوبچهر
اگر شه بخواهد مرا همسری
نخواهم بجز او زن دیگری
شهنشه بفرمود با مهتران
همان با وزیران و با افسران
چگونه است این دخترو باب او
خشایار کی دیده آن ماه رو
تو مهران بگو او کجا بوده است
که او را خود از جان پسندیده است
بگفتا که اورا بفصل بهار
سواره بدیده است اندر شکار
امیران بگفتند کامپوی شاه
هم از نسل شاهان و با دستگاه
همی مرد بیدار وبانام و جاه
ندیده است اورا کسی کینه خواه
بود سالها آذر آبادگان
هم از جانب شاه در آن مکان
یکی دخترش هست همچون نگار
بقد سرو و بر رخ بود چون بهار
ورا همچو مردان بپرورده است
لباس دلیران برش کرده است
گه رزم چون شیر مردان بود
گه بزم او شاد و خندان بود
زبانهای گیتیش آموخته
دگر هرچه علم است اندوخته
رساند نژادش بازدید هاک
ز هر گونه آلایشی هست پاک
همی رای دادند در این سخن
گرفتند چون رای در انجمن
شهنشه بفرمود پس نامه ای
نویسید و خواهید خود کامه ای
بخواهید آن دختر ماه رو
نمائید هرگونه ای گفتگو
چومهران بیامد بر شاهپور
دلی شادمان و سری با سرور
بگفتا بشارت که ای نوجوان
پسندید هم شاه و هم افسران
نمودند تحسین کامپوی شاه
که هم نیک مردست و هم نیکخواه
همه رای دادند در انجمن
پس آنگه شهنشاه گفتا بمن
بگیریم هم دخت کامپوی شاه
فرستید فردا سران سپاه
بگفتا برو خدمت شهریار
اجازت طلب خود روم خواستار
چو مهران بیامد بر شهریار
بگفتا که ای خسرو نامدار
خشایار گوید پدر گر مرا
اجازت دهد خود روم آن درا
بفرمود پس چند روزی دگر
برایش ببندید ساز سفر
ورا با جلال و اساس تمام
فرستید در شهر آن نیک نام
یکی قاصدی قبل در آن مکان
بنزد شه آذر آبادگان
فرستید و گوئید آید ز راه
پذیره نمائید خود پور شاه
چو آمد خبر سوی کامپوی شاه
هم از پارس آید خشایار شاه
خشایار شه زاده نوجوان
بیاید خود و باسی افسران
چو قاصد بیامد بکامپوی گفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
بفرمود کامپویه با سروران
که ای نامداران کند آوران
چو فردا خشایار شاه جوان
بیاید سوی آذر آبادگان
ببندید آئین همه شهرو کوه
ز بهر پذیره نمائیم روی
بهرجا گذاریم ساز و سرود
بگویند بر شاهزاده درود
چو شد کارها جمله آراسته
هم از چادر و خرگه و خواسته
سواره باسبان تازی نژاد
همه رخت رسمی ببر کرده شاد
برفتند یک منزل از شهر دور
همه شاد سر بود دل پر سرور
چو از دور دیدند کامد سپاه
درفش شهنشاه ایران پناه
چو نزدیک تر شد همان پورشاه
پیاده شد از اسب کامپوی شاه
نمودند تعظیم نزدیک او
بگفتند کای شاه آزاده خود
سر ماه برابر اندر آمد چنین
رسیده بما پور شاه گزین
بسی شاد کردی دل و جان ما
قدم رنجه فرموده ای خوان ما
بسی مهربان بود شان پور شاه
سواره بفرمود آئید راه
پس آنگه بخرگاه آمد فرود
در آنجا که اسباب آماده بود
که یک شب در آن منزل و بارگاه
همان پور شه ماند خود باسپاه
نمودند بنده گیش شاهوار
ز جا و جلالی که آید بکار
چو شد موقع خواب در بارگاه
بخوابید چون شاه و جمله سپاه
خشایار از شوق خوابش نبرد
برآمد ز جای آن جوان مرد گرد
یکی خنجری داشت زیر سرش
در آورد و بربست آنکه برش
چو از دامن چادر آمد برون
چمن دلکش و ماهتاب اندرون
هوا بس لطیف وروان آبها
ورا چون بدیدند سربازها
سلام نظامی بدادند و شاد
بگفتند شاها نشد بامداد
چو فرمان دهی ما بهمراه تو
بیائیم و باشیم در گاه تو
بگفتا که فرخ تو همراه من
بیا تا بگردیم در این چمن
برفتند باهم در آن ماهتاب
بجائی رسیدند نزدیک آب
درخت کهن شاخ و برگ زیاد
نبودی در او کارگر هیچ باد
نشستند در پای آن آبشار
بدیدند از دور چندی سوار
خشایار گفتا به پشت درخت
نهان گشت باید در این جای سخت
به بینیم تا این سواران که اند
بشب ره فتادند بهر چه اند
جوانان نهان گشته بودند سخت
بپا ایستاده به پشت درخت
سواران رسیدند بر آبشار
پیاده ز اسبان شدند آن چهار
رها کرده اسبان برای چرا
نهادند باهم به صحبت سرا
یکی گفت خر قول و پنجاه مرد
برفتند در قصر بهر نبرد
بدزدند آن دختر ماهرو
بیارند از شهر بی گفتگو
دگر گفت آن دختر نیک خو
بخوبی بخواهند از باب او
بگفت آن دگر پس تو ای بی خبر
دو سال است کوشش کند آن پسر
یکی دختر از نسل آزدیدهاک
که از شیر و ببرش نبد هیچ باک
همی خوب روی و همی پاکزاد
ز دو شاه بیدار دارد نژاد
ز مادر بود از جوان بردیا
بگوید که کورش مرا خود نیا
گه رزم چون شیر مردان بود
گه بزم او شاد و خندان بود
چگونه رود او بویرانه ها
که دزدان ندارند خود خانه ها
یکی روز او بوده اندر شکار
جوانی که باشد ورا خواستار
ز قفقاز آمد کمر بسته تنگ
که شاید که اورا بیارد بچنگ
چو مهرآفرین دید خود اسب تاخت
سر تاخت دستش نشانه بساخت
چنان تیر زد بر مچ دست او
که شمشیر افتاد از شست او
پس آنگه یکی چشم اسبش بزد
که با اسب غلطید آن بی خرد
چو این کرد خود با سپاه دلیر
ز نخجیر گه رفت چون نره شیر
کنون آن جوان گشته زار و نزار
هم از دوری او ندارد قرار
بخرقول گفته است پنجاه مرد
سپردم تو را درگه کار کرد
روی تو سوی آذر آبادگان
نهانی سوی قصر در آن مکان
بچنگ آوری دختر شاه را
بیاری بر من تو آن ماه را
همی بود تا وقتی آید بچنگ
که تا دختر شاه آرند چنگ
چو امروز گفتند آید سپاه
هم از پارس آید خشایار شاه
برای پذیره تمام شپاه
سرو افسران و چه کامپوی شاه
بنزدیک این جا فرود آمدند
به این دشت و خرگاه چادر زدند
دگر شهریان فکر تزیین شهر
همه خسته از خواب جویند بهر
همان ماه مهر است در عیش و نوش
بابیات آن دختران داده گوش
بمن گفت خرقول تو زود رو
بنزد هلاکوی از من بگو
که امشب شده فرصتی خوش بدست
که شاید بر ماه آید شکست
ولیکن دو پنجاه مرد دگر
بیاور نگهدار در رهگذر
خشایار چون این سخن ها شنید
تو گفتی که هوش از سرش برپرید
بزد نعره با خنجر آمد برون
فرود برد بر پشت آن پرفسون
که هم دومین را بشمشیر کین
زپا اندر آورد و زد بر زمین
خشایار چون سومی را بکشت
چهارم بر ایشان دگر کرد پشت
خشایار با آن جوان دلیر
دویدند دنبال او همچو شیر
گرفتند و دستش به بستند سخت
کشیدند او را بپای درخت
گرفتند پس اسب و آن کشتگان
بیک اسب بستند آن نیمه جان
بدو اسب گشتند و آندو سوار
همی تاخت کردند تا مرغزار
خشایار گفتا بآن نوجوان
برو کامپوی شه را بخوان
برو زود او را بیاور برم
ولیکن نگوئی چه آمد سرم
جوان رفت و آن شاه بیدار کرد
سر پرخمارش چو هوشیار کرد
بگفتا خشایار شاه جوان
بفرمود زود آی و اندر میان
سراسیمه آمد بر شاهزاد
ببیند که تا او چه فرمان بداد
خشایار آنگه قضایا بگفت
همه را ز بیرون کشید از نهفت
چنان سست شد پیکر آن پدر
بگفتا چه خاکم بیامد بسر
چه سازم بدان دختر نازنین
بدزدند دزدان اگر مه جبین
خشایار گفتا که این نوحه چیست
نباید در این جا نشست و گریست
خبردار گوئید تا لشکران
بخیزند و پویند دشت گران
بزودی همه اسب ها زین کنند
بتازند و خود جستن کین کنند
که من هم ابا یک سپاه دلیر
بیایم بزودی چو یک نره شیر
خبردار گفتند و فریاد شد
همه لشگر از خواب بیدار شد
لباس سفر جمله کرده به بر
بر اسبان پریدند چون شیر نر
نهادند رو را همه سوی شهر
پریدند اسبان هم از جوی و نهر
از آن روی چون آن ماه مهر نکو
پدر بر سفر دید آورده رو
نمودند تزیین همه شهرو کاخ
که شهزاده فردا بیاید بکاخ
ز شادی نبودند بر روی پا
بگفتا غلامان بنزدم بپا
چو آمد غلام و زمین بوسه داد
بگفتا که بانوی ما شاد باد
بفرمود رو نزد خور آفرید
وز آنجا برو در بر ماه شید
دگر چهر آزاد و پروانه را
دلارا، شکوفه همان لاله را
پریزاد و مهری و هم نسترن
همان آرزو تاجی و گلبدن
همان حوری و آن پری نکو
سنوبر ابا نرگس ماهرو
بگو جمله با دختران دگر
بیایند امشب همه سر بسر
که امشب همه میهمان منند
زجان و زدل دوستان منند
غلامک برفت و با آنها بگفت
نکردند خود شادمانی نهفت
پریدند از جا همه دختران
بگفتند مائیم نیک اختران
چو شب شد همه خود بیاراستند
بترئین کامل بپا خواستند
زری پوش گشتند آن دختران
چو در آسمان بنگری اختران
ببوشید مه مهر رخت نکو
سرآمد برآن دختران بود او
چو پنجاه دختر همه نیک روی
همه نیک سیرت همه خوب روی
همه شاد و خندان و شیرین سخن
همه ماه رویان و سیمین بدن
چو آن خوب رویان ز در آمدند
ز خنده همه سیم دندان بدند
بگفتند تبریک ای ماه مهر
که فردا بیاید شه خوب چهر
گمانت که امشب ز سر واشویم
و یا میهمان تو فردا شویم
بهرجا روی ماه همراه تو
بیائیم و باشیم مهمان تو
روی تو بقصر شه داریوش
که تنها نمائی همه عیش و نوش
بخندید مه مهر گفتا شما
بیائید هرجا بهمراه ماه
مرا در جهان است این آرزو
شما را پذیرم بقصر نکو
پس آنگه گرفتند چنگ و رباب
هم از عیش و شادی شده کامیاب
ز مرغ و زبره زکبک دری
زدراج و از پختن آذری
همی شاد بودند تا نیمه شب
زچنگ و رباب و زنای و طرب
چو شد موقع خواب آن مهربان
بخنده همی گفت با دختران
شما جمله خوابید در قصر من
بگوئیم باهم ز هرجا سخن
در آن قصر خوابید خور آفرید
همان پرنیان روی صورت کشید
همه دختران در سرای دگر
بخواب اندر آمد سربسر
غلامان و سرباز های کشیک
نخوابیده بیدار بودند نیک
چو خرقول دید آن غلامان بپا
ستادند بیدار اندر سرا
دوتا از جوانان خوشروی را
لباس زنان کرد سر تا بپا
بگفتا شما جامهای شراب
بگیرید در دست نقل و کباب
بخندید با روی شاد و نکو
بایشان نمائید خوش گفتگو
خورانید یک یک برایشان شراب
ازین مزه و خوردنی و کباب
بگوئید مه مهر اینها بداد
بگفتا بنوشید و باشید شاد
چو خوردند شد گرم سرهایشان
همه سر نهادند بر پایشان
چو خر قول ایشان همه خفته دید
بگفتا که اقبالم آمد پدید
در خوابگاهی که بد توی باغ
نمایان بد از دور نور چراغ
بگفتا بیک تن از آن همرهان
هم اکنون تو بالا رو از نردبان
بنرمی در خوابگه باز کن
بر آرش زجا آنگه آواز کن
من اینجا ستاده همی منتظر
بیاور بمن ده بگیرم ببر
وزانسوی مه مهر خوابش نبرد
گهی دست روی سر خود ببرد
که ناگاه دید او در ازسوی باغ
بشد باز و بادی بزد بر چراغ
چو از زیر آن پرنیان بنگرید
یکی دیو رخ صورتی را بدید
سیه صورت و لب فروهشته زیر
بآرامی آید بسمت سریر
همان دخت ایرانی پاکزاد
یکی خنجری زیر سر مینهاد
نهانی همان خنجر از زیر سر
برآورد و قوت بدادی بسر
بخوابید و بد پرنیان روی او
که تا دیو آید همی سوی او
چو خم گشت بر روی مهر آفرید
همان شیر زن خنجری برکشید
فرو برد برقلب آن بد سیر
که خنجر زپشتش بدر کرد سر
بزد نعره و خویش زد بر زمین
پریدند از جا همه نازنین
همه دزدها ریخته در اطاق
همان طاقت دختران گشت طاق
کشیدند فریاد ها از جگر
رسیدند سرباز ها سربسر
نهادند شمشیر بر دزد ها
که یکتن از ایشان نیابد رها
ز سرباز ها چند تن کشته شد
بخون قصر آن کاخ آغشته شد
چو خرقول هنگامه را دید گرم
نبودی به چشمان او هیچ شرم
ز پشت سر ماه مهر نکو
بیامد بزد چنگ بگرفت او
بزد نازنین را بزیر بغل
بیامد بپائین قصر آن دغل
دهانش فرو بست با دستمال
نماندی بر آن ماه رخ هیچ حال
بینداخت بر اسب و خود برنشست
شتابان بیاورد رو سوی دشت
از آن روی کامپوی شد باگروه
بتازید از دشت و صحرا و کوه
بیامد چو در قصر غوغا بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
بگفتا کجا رفت پس ماه مهر
نبیند مرا چشم آن خوب چهر
بجستند او را و کم یافتند
بسوی درو دشت بشتافتند
پدر خویشتن را بزد برزمین
بگفتا کجا رفتی ای مه جبین
یکی خنجری از کمر برکشید
همی خواست تا پهلوی خود بردرید
دلیران گرفتند از دست او
بگفتند پیدا شود ماهرو
پدر گفت دادند ما را شکست
دگر رفت آن نازنینم ز دست
همه دختران آه و افغان و شور
دریغا دریغا از آن برج نور
همه بانوان زار و گریان شدند
چو بر آهن داغ بریان شدند
از آن روی شهزاده خود با سپاه
سحرگه نهادند رو را براه
چویک چند میدان بریدند راه
سواری بدیدند دور از سپاه
بتازد چنان گرد سازد همی
که شاید که خود را رساند همی
سواران شه دید و کج کرد راه
پس آنگه به لشگر بفرمود شاه
بزودی بگیرید دور سوار
نیارد برون جان ازین کارزار
گرفتند راهش چو شد درمیان
بگفتا به مه مهر آرم زیان
من ایندخت کامپوی شاه گزین
نهادم چنین خوار بر پشت زین
اگر یک تن آید همی نزد من
من این دخترک را نمایم کفن
خشایار گفتا بآن لشکران
نتازند براین سگ بی کران
به پیچید و آمد به پشت سرش
نشانه چنان ساخت مغز سرش
کشیدی کمان را چنان تا بگوش
بر آمد از آن پروپیکان خروش
رها کرد آن تیر آمد فرود
گمان کرد خر قول هرگز نبود
بیفتاد از اسب روی زمین
همان بر زمین خورد آن نازنین
خشاشار میتاخت با صد شتاب
ببیند که مه مهر رفته بخواب
بیامد چو از چادر اورا گشود
گمان کرد آن مه ندارد وجود
بفرمود لشگر فرود آمدند
همان جا سرا پرده شه زدند
چو آن دستمال از دهانش گشود
بدیدش که لبهاش گشته کبود
نهاده است چشمان شهلا بهم
نیاید نفس خود فروبسته دم
خشایار چون دید آن ماه را
بر آورد از دل دوصد آه را
بفرمود آرید نزدم پزشک
هنوز آید از دیدگانش سرشک
پزشک آمد و گفت ای شاهزاد
همیشه ز گیتی دلت شاد باد
ببینم من این دختر ماه رو
بگویم چگونه است احوال او
چو آمد ببالینش او را بدید
سیه گشته آن روی چون مه سفید
بگفتا گشائید پیراهنش
نفس بسته گشته است در گردنش
همی دست برروی قلبش نهاد
بگفتا شها بر تو بس مژده باد
که زنده است او حالتش به شود
دوباره ورا روی چون مه شود
بیاورد دارو بزد بر دماغ
بگفتا بگیرید از او سراغ
همی دم بدم خود صدایش کنید
بمالید بازو ندایش کنید
بپاشید بر چهره اش آب سرد
که رنگش سیه گشته از فرط درد
دو دست ورا برد بالای سر
بیاورد آنگه بسوی کمر
چنان بود تا چشم شهلا گشود
بروی پزشکش نگاهی نمود
بزد سیحه و باز بیهوش گشت
چو هوشش ز سر رفت خاموش گشت
دوباره بزد دارویش بر دماغ
چو نفتی که ریزند اندر چراغ
بگفتا نباید که خواب آیدش
که این خواب آنگه مدام آیدش
پس از ساعتی باز چشمان گشود
بگفتا که ای دزد بی تار و پود
بکش زود تر جانم آسوده کن
که خود نشنود گوشم از تو سخن
بزد صیحه و باز هوشش ز سر
پریدو بخوابید بار دگر
پزشک پزشکان بگفتا دگر
گذارید راحت کند مه سیر
پس آنگه بیاورد خود شربتی
خورانید و گفتای تا ساعتی
گذارید ویرا که راحت کند
به بستر کمی استراحت کند
ولیکن بدانید او گشته به
در اینحال وی را بخود هشته به
خشایار پس شاد شد زین سخن
بشد روی اوچون گل اندر چمن
بفرمود نامه به کامپوی شاه
نویسید و یک قاصد افتد براه
بیاید ببیند رخ ماه مهر
که خوابیده بر تخت آن خوب چهر
گرفتم ز خرقول آن ماه رو
ندادم مجالش کند گفتگو
زدم تیر و افشان نمودم سرش
بخاک اندر انداختم پیکرش
پس آنگاه چادر نمودم بپا
فرود آمد با تمام سپاه
پزشکان همه در علاج ویند
همه موبدان در دعای ویند
تو آسوده شو دخترت نزد من
تواند که کم کم بگوید سخن
بفرمود گوئید تا یک سوار
برد زود این نامه نامدار
دهد نامه را خود بدست امیر
ولیکن که باید پرد همچوتیر
همی اسب تازد رود سوی شهر
چو مرغی بپردهم از جوی و نهر
همی اسب تازان بیامد سوار
چو تیری که پرد برای شکار
چو آمد بشهر و بنزد امیر
بگفتند امیر است در غم اسیر
گهی زار و گریان زند روی سر
گهی گوید ای دخت نیکو سیر
فرستاد در هر سوئی لشگری
بهرجا فرستاده شد رهبری
کند زارو گریان زند روی سر
که پور شهنشاه والاگهر
بیاید در این شهر خود باسپاه
چگونه پذیره شوم پور شاه
نمایم پذیرائی شاهوار
چرا من شدم این چنین خواروزار
سوار آمد و گفت ای نیک زاد
بشارت که از غم شدستی توشاد
پس آن نامه بگرفت کامپوی شاه
که برشد مهش خود زژرفای چاه
فشاند اشک شوق و برفت اوزهوش
بگفتا که پورشه داریوش
خریده است جانم غلامم ورا
پیاده روم در گهش باسرا
ببوسم زمین و کف پای او
چو پیر غلامم بدرگاه او
گرفته است مه مهر از دزدها
هم از دست خرقول کرده رها
کنون آن پزشکان شاهنشهی
علاجش نمودند و گشته بهی
بکوشید و گردید یک سر سوار
بتازیم درگاه آن شهریار
شتابان خود باسران سپاه
همه سر نهادند درگاه شاه
همه شادمان و همه باشتاب
به پهلوی اسبان کشیده رکاب
پیاده ز اسبان برپور شاه
اجازت گرفته گزیدند راه
چو کامپوی آمد زمین بوسه داد
که ای نوجوان پورشه شاد باد
غلامم بدرگاهت ای شاهزاد
خریدی تو آزاد کردیم شاد
بفرمود بنشین بکرسی زر
ببینم شما را چه آمد بسر
پس آنگه بگفتا که ای شاهزاد
که این غم دوباره مرا دست داد
بگفتا مگر دخت نیکو سیر
همی برده بودند دزدان دگر
بگفتا نه ای خسرو نیکزاد
چه گویم که اشکم بدامان فتاد
بعهد جوانی بگرگان شدم
خوش اندر چمن میزدم من قدم
همی بود ایام اردیبهشت
چمن پر زگل دشت همچون بهشت
جوانان که بودیم با هم گروه
خرامان برفتیم تا پای کوه
یکی آبشاریست چندان بلند
نخواهد رسد بر سریرش کمند
همی آب تران بود نام او
که از کوه گیرد سرانجام او
فرود آید از کوه آن آبشار
بریزد بدامان آن سبزه زار
بر اطراف آن کوههای بلند
درختان جنگل بسی چون و چند
درختان کشیده است سر بر فلک
تو گوئی رود خود بنزد ملک
چو گشتم در آن جنگل دلنشین
بگوشم بیامد صدائی حزین
چو نزدیک گشتم بر یک درخت
بدیدم یکی ریسمان بسته سخت
یکی دختری روی او همچو ماه
به بسته بگردن طناب سیاه
سر ریسمان بسته برشاخ بود
سر دیگرش بر گلو بسته بود
دهد تاب تا گردد از جا بلند
بر افروخته روی او از کمند
زچشمان او اشک جاری چو آب
هم از هول جان یافته اضطراب
دویدم گرفتم چو من آن طناب
گشادم بیاوردمش نزد آب
بگفتم که ای دختر نیک رو
نباید که باشی چنین زشت خو
نه خوبست این کارو این خودکشی
اگر در جهان رنج عالم کشی
بگفتم بگو تا که درد تو چیست
چنین رنج و درد تو از دست کیست
ترا باب کو مادرت در کجاست
در این جنگل و کوه تنها چراست
بگفتا که ترسم بگویم سخن
که بابم که باشد کجایم وطن
بگفتا مرا باب شه بردیا
که آزیدها کست مارا نیا
بکرمان پدر بود خود شهریار
پدر داشت چون کورش نامدار
چو شه کورش از دار دنیا برفت
همان گاه کامبوجیا برگرفت
فرستاد خود بردیار را بخواست
برفت و ندیدیم دیگر کجاست
سه سالی نیامد دیگر بردیا
نه پیکی از او آمدی نزد ما
پس آنگه بگفتند او گشته شاه
سروتخت و تاجش رسیده بماه
چو بشنید مادر بسی شاد شد
ز درد و غم ورنج آزاد شد
بگفتا که باید شوم سوی پارس
برم هرچه دارم از این جا اساس
بزودی به بستند بار سفر
سوی پارس گشتیم ما رهسپر
چو رفتیم بردر گه شهریار
خبردار گشت آن شه کامکار
بگفتا برانید اینها ز در
که این زن بسی پست و بس خیره سر
نباید بیاید بدرگاه ما
نخواهد چنین دخت وزن بردیا
بگیرند اسباب و اموالشان
برانید تنها ز درگاهشان
غلامان گرفتند اسبابمان
ز اسبو کنیز و غلامانمان
براندند از در من و مادرم
براندند سد تیر پشت سرم
چو این دید مادر بگفتا دگر
چگو در این شهر آرام بسر
بپوئیم و خود سوی کرمان رویم
درآن جایگاه بزرگان رویم
چو رفتیم باز حمت و خوار وزار
تنی خسته و دل شکسته نزار
سوی خانه ی خود گزیدیم راه
بگفتند بستند باحکم شاه
چومادر چنان دید سر را بدر
بزد خود دگر دید آن مغز سر
همانگه بیفتاد از پای ومرد
غم و رنج عالم بدخترسپرد
من آنگه فتادم بر مادرم
شدم زار و گریان زدم بر سرم
همه جمع گشتند بر دور ما
همه زار گشتند از حال ما
چو آنجا مرا دایه ای پیر بود
که از زندگانی دگر سیر بود
بیامد مرا از میان گروه
گرفت و بیاورد نزدیک کوه
ز کرمان بگرگان نهادیم رو
که شاید رهانیم ما آبرو
بگفتا دگر شهر جای تو نیست
سرای فقیری سزای تو نیست
ولیکن در این کوه دور از گروه
بمانیم ناید ز ماکس ستوه
چو یک چند سالی براین برگذشت
یکی روز دایه بیامد ز دشت
بیاورد نان و برایم خوراک
بگفتا که دیگر شوم من هلاک
سپردم ترا بر خدای جهان
که او هست به از کهان و مهان
چو این گفت سر را نهاد و بمرد
دوباره مرا کرد این رنج خورد
چو تنها بماندم در این دهکده
شدم زار و گریان و ماتم زده
کنون آمدم تا که خور را کشم
از آن به که من رنج عالم کشم
شنیدم چو من زار و گریان شدم
از آن دختر زار بریان شدم
بگفتم عزیزم تو ای بی خبر
که کورش ندارد بعالم پسر
چو کامبوجیا بردیا را بکشت
پس آنگه خودش کرد بر جنگ پشت
بیامد که آید سوی شهر خویش
بگفتند شد بردیا شاه پیش
شده شاه بر تخت و برجای تو
گرفته است هم تاج و هم گاه تو
بگفتا برادر نباشد مرا
بدست خودم کشته ام بردیا
بگفتند دیگر ترا رای نیست
سر تخت شاهی ترا جای نیست
چو کامبوجیا این قضا شنید
یکی خنجری از کمر برکشید
بزد بر جگر گاه و خود را بکشت
بدنیای بیهوده بنمود پشت
پس آنگه سران و بزرگان شهر
بگفتند شاهی که جستست بهر
چو معلوم شد گوماتا بوده است
همان نام خود بردیا کرده است
شمارا گوماتا برانده ز در
گرفتست اسباب و ساز سفر
چو بشنید مبهوت شد زین خبر
بگفتا که ما را چه بوده بسر
بگفتند رنجت دگر شد تمام
پذیری مرا من ترا چون غلام
نخواهی مرا من ترا چون پدر
ویا بنده باشم ببسته کمر
بگفتا نخواهم بجز تو کسی
بفریاد من تو رسیدی بسی
بیاوردم او را چو در خان خویش
نگه داشتم چون تن و جان خویش
پس از چند، مه مهر آمدم وجود
دگر هیچ فرزند جز او نبود
بسی خوب بودیم با یکدگر
چه در خانه و در شکار و صفر
بدرگاه شاهی چو بدکارمن
شهنشاه فرمود ز آن انجمن
که تو رو سوی آذر آبادگان
امیری برو زود در آن مکان
در آنوقت مه مهر ده ساله بود
نکو دختری چون گل و لاله بود
ز جان و دل دوستدارش بدم
اگر دور شد بیقرارش بدم
یکی روز رفتیم بهر شکار
در ایام نیسان و فصل بهار
همان مادرش در همین مرغزار
همی میخرامید بهر شکار
چو یک چند از چشم ما دور شد
چو شب گشت تاریک و مستور شد
چو دیدم نیامد همان ماهرو
سوی کوه و صحرا نهادیم رو
بسی مردو مرکب بر انگیختم
تو گوئی همه خاکها بیختم
نیامد دگر هیچ از او نشان
شدم من چنان زار چون بیهشان
کنون هفت سال است او گم شده
نهان چون پری او ز مردم شده
خشایار بشنید گفتا چه بود
شنیدم بسی تازه گفت و شنود
پس آنگه غلامی بیامد بگفت
پزشکان کشیدند راز از نهفت
بگویند مه مهرحالش به است
بر آمدز خواب ورخش چومه است
خشایار گفتا برو نزد او
سلامت ببین دختر نیک خو
پدر شاد گشت و هم از جا پرید
سوی دختر خویشتن میدوید
بیامد ورا دید در تخت خواب
که از سیم بود و هم از زر ناب
برویش کشیده حریر سفید
رخ دخترش چون گل شمبلید
پزشکان ستاده بنزدش بپا
برش دارو و شربت و بس دوا
چو روی پدر دید آن خوب چهر
تبسم برویش نمودی ز مهر
پدر دید دختر بسی شاد شد
ز رنج و غم دختر آزاد شد
بیامد بر دخترش برنشست
هم از مهر بگرفت دستش بدست
بگفتا که صد شکر ای خوب چهر
که آهو رمزدا بما کرد چهر
همان شاهزاده نجاتت بداد
چو دیدم ترا روح من گشت شاد
بگفتا پدر جان از این دزدها
نمائید این مملکت را رها
بگفتا که قصدم همین است من
که با شاهزاده بگویم سخن
تو برخیز از جای ای دخترم
برم تا تورا من بسوی حرم
بگفتا پدر جان پزشکان شاه
بگفتند یک هفته در خوابگاه
بخوابم همی استراحت کنم
در این چادر شاه راحت کنم
پدر گفت پس من روم بارگاه
به بینم چه فرمان دهد پور شاه
بگفتا پدرجان برو شاد باش
ز رنج و غم من تو آزاد باش
پس آنگه بیامد چو در بارگاه
که شادان بدیدش خشایارشاه
ز خوش بختی او بسی شاد شد
ز درد و غم و رنج آزاد شد
پس آنگه بفرمود فرخ بیا
بیامد چو فرخ بر پور شاه
بفرمود رو دزد خیره بیار
شوم من حکایت ازو خواستار
چو آن پاسبانان درگاه شاه
مر آن دزد را بسته در بارگاه
نمودند حاضر بر نوجوان
بفرمود کای بد رگ بد گمان
بگو، راست ورنه به برم سرت
بآتش بیندازم آن پیکرت
بگفتا که شاها منم بی خبر
که من بوده ام خودیکی رهگذر
بشهر آمدم من چو نزدیک شام
بدیدم سه تن دستشان بد لگام
بگفتند بامن تو ای مرد کار
تو خدمت نما زر، دهیمت بکار
بمن اسب دادند و رخت و سلاح
بدادند کفش و کمر با کلاه
همه تاخت کردند تا آبشار
که من رفت از دست و پایم قرار
همانگه در آنجا فرود آمدند
بسی حرف باهم در آنجا زدند
که ناگه نمایان بشد شهریار
بر آورد از پشت ایشان دمار
دگر من ندانم بجز این سخن
اگر زنده سازید من را کفن
چو شه زاده بشنید و آنرا بدید
بفرمود این را بزندان برید
بگفتند پنجاه تن بوده اند
از ایشان بشب بیست تن کشته اند
دگر دزدها را نمودند اسیر
بزندان نموده است ایشان امیر
بفرخ بفرمود با صد سوار
بشهر ایدرآ دزد را بیار
برفتند و آن دزدها را کشان
بزودی رساندند گردنکشان
بفرمود آرید دزدان برم
به بینم چگونه بجا آورم
چو آن دزدها را بزنجیر و بند
بیاورد نزد شه اجمند
یکی را بفرمود ای بد سییر
بگو آنچه دیدستی ای خیره سر
وگرنه همین لحظه برم سرت
کنم ریزه ریزه همه پیکرت
بگفتا شها من ندارم خبر
زهر کار هستم همی بی خبر
بدژخیم فرمود این را ببر
بزودی بزن گردنش با تبر
چو بردند آن دزد را خوار وزار
همی کرد فریاد کای شهریار
امانم بده تا بگویم سخن
کنم فاش من راز این انجمن
بفرمود آرید این خیره سر
بگوید حکایت همه سر بسر
بگفتا که شاها در آن سمت کوه
یکی دو مغاره بود پر گروه
چو شب گشت تاریک این بیکسان
لباس سفر همچو گردنکشان
بپوشند و آیند بی قیل و قال
ببندند راه و ربایند مال
در آن غار تاریک باخود برند
بسی مردمی پست و خیره سرند
همه مردها را در آنجا کشند
زنان را به بند گران بر کشند
خشایار فرمود لشگر سوار
شوند و بتازند تا سوی غار
همان دزدرا دست بسته چو سنگ
بگردن نهاده همی پا لهنگ
بینداختندش ورا در جلو
بگفتند کای خیره سر تند رو
چویک هشت فر سنگ در کوهسار
همی راه رفتند تا سوی غار
یکی غار بودی بکوه سهند
که بالای آن کوه بودی بلند
پس آن دزد گفتا در این غار کوه
نمایند این دزد ها هم گروه
بشب در تکاپوی آدمشکی
بروزند در خواب و آسایشی
خشایار فرمود نزدیک غار
بماند همین لشکر نامدار
ز مردان جنگی یکی صد نفر
مسلح همه تنگ بسته کمر
بریزند در غار و نعره زنند
همان نام شاهنشهی آوردند
دلیران برفتند در توی غار
بگفتند شاهنشه نامدار
فرستاد لشکر شه داریوش
بگیرند دزدان بی رای و هوش
چو دزدان پریدند از خواب خوش
بدیدند گشتند پس دست خوش
گرفتند آن لشکر نامدار
همه دزد ها را همی خوار و زار
به بستند هم دست و هم پایشان
بخواری بکشتند آن بیهشان
بدیدی بسی خانه در زیر کوه
ز سنگ و زگل ساختند این گروه
بسی زر و سیمی که اندوخته
جواهر که چون آتش افروخته
بگشتند در خانه ها سربسر
بیک خانه دیدند قفلی بدر
برفتند نزد خشایار شاه
همی عرض کردند کای پور شاه
که دزدان همه دست بسته اسیر
کشیدیمشان ما ز گاه و سربر
بگشتم در خانه کوه و غار
بدیدیم اسبابها بیشمار
پس آنگه خشایار خود با امیر
دگر با سرو سروران و وزیر
برفتند و گشتند در کوه و غار
زرو گنج و اسباب بد بیشمار
سلاح دلیران و گرز و سپر
هم از تیرو از ترکش و خشت زر
در این غار دیدند یک خانه ای
در بسته دیدند کاشانه ای
بفرمود این در نمائید باز
به بینم به بیرون بیاید چه راز
چو در گشودند خود با چراغ
از آن خانه گیرند شاید سراغ
برفتند و دیدند بس ماهرو
بزنجیر بستند آن بد گروه
همه موی ها ریخته تا زمین
ز خواری همه زرد گشته جبین
چو دیدند آنها که در باز شد
از آن مه رخان گریه آغاز شد
همه زار گشتند و بیچارگان
خدایار گفتند در این مکان
خدایا تو بستان دگر جان ما
که این کوه تاریک شد خان ما
کسی نیست آگه زما بیکسان
گرفتار در دست این ناکسان
چو کامبو یه شه حرفشان داد گوش
یکی سیهه زاد از سرش رفت هوش
خشایار گفتا که این را چه بود
که با او چه کردند گفت و شنود
و از آن رویکی ماهروئی حزین
بزد سیهه و خورد ناگه زمین
پس آن سرفرازان و مردان شاه
بیاورده برهوش آن بیگناه
چو کامپوی را دیدگان باز شد
دوباره ورا گریه آغاز شد
بگفتا که این مادر ماه مهر
ز خواری چنین زرد گشته است چهر
چو هوشش بجا آمد آن ماهرو
نظر کرد بالای سر دید شوی
گشودند آن خوبرویان زبند
رها شد سرو گیسوان چون کمند
همه بانوان شاد و خندان شدند
که بیرون از آن غاروزندان شدند
کشیدند اسبان بنزدیک کوه
سواره نمودند جمله گروه
در غار بستند با سنگ سخت
بگفتند دزدان که بر گشته بخت
خشایار فرمود پس با امیر
که زنها و این دزدهای اسیر
تو با ابن سواران ببر سوی شهر
که زنها ز شادی بجویند بهر
همه دزدها را بزندان کنید
از آن، جمله را شاد و خندان کنید
بیائیم ما تا دو روز دگر
چو مه مهر حالش شود خوبتر
خشایار آمد برون با سپاه
پیاده شد و رفت در بارگاه
بسوی پزشکان بیاورد رو
بگفتا چگونه است آن ماهرو
بگفتا که بسیار حالش به است
همان روی نیکوی او چون مه است
بگفتا بگوئید با ماه مهر
خشایار آرد بسوی توچهر
بگفتا بفرماید آن شهریار
خشایار پور شه نامدار
چو آمد ز در آن شه نامجو
بر آمد ز جا دختر ماهرو
فرو برد آنگه به تعظیم سر
بگفتا که ای خسرو تاجور
یکی بنده ام تا که من زنده ام
بفرمان و رأیت سر افکنده ام
که ازچنگ دزدم نمودی رها
خریدی تو جان مرا بی بها
منم چون کنیزو پدر چون غلام
بماند همه روزگارت بکام
بگفتا عزیزم تو ای جان من
همی روح و هم عمرو ایمان من
برای تو از راه دورو دراز
کشیدم بسی رنج بینم تو باز
گرفتم همه دزد خیره سران
بزندان نمودم همه بیکران
بشارت که مام ترا بی گزند
گرفتم رها گشت او خود ز بند
چو بشنید دختر همی مات شد
ز سر رفت هوش و دلش شاد شد
بگفتا که جانم فدای تو باد
زمین و زمان خاک پای تو باد
اجازت بفرمای ای شهریار
روم شهر دیگر ندارم قرار
ببینم مگر من رخ مادرم
ببوسم بپایش گذارم سرم
خشایار فرمود فردا بگاه
سوی شهر با هم گزینیم راه
چو شد صبح و آن خسرو خاوری
زمین را ببر کرد رخت زری
درفش درخشان شد افراشته
ز نورش جهان گشت انباشته
خشایار کاز خواب بیدار شد
سر سرکشان بر سر دار شد
بفرمود اسب مرا زین کنند
دلیران همه خویش آزین کنند
یکی اسب تازی نژاد سپید
که زین و لگامش ز زر بر کشید
که مه مهر بر اسب گردد سوار
که او هست خود چون یل نامدار
چو تزیین بشد اسب بانوی شاه
دلیران کمر بسته در بارگاه
جنیبت کشان و جلو دارها
سر و افسران و چه سردار ها
چو شه زاده بر اسب خود شد سوار
پس آنگه سران و سواران کار
بر آمد صدای تبیره ز دشت
دلیران همه نیزه هاشان بدست
برا افتادند با آن جلال
خشایار و مه مهرو نیکو جمال
از آنروی کامپویه شاد دل
ز رنج و ز غم کرده آزاد دل
بیامد چو بر شهر و بر کاخ خود
بهمراه بانوی چون ماه خود
بفرمود دزدان بزندان برید
بآن تنگ زندان دزدان برید
همی سخت گیرد بر این خسان
که اینها نمودند بد با کسان
بیاورد بانوی خود را بکاخ
زنان دگر هم در اطراف کاخ
کنیزان و خدمتگذاران او
همه بوسه دادن بر پای او
بگفتن شادیم از روی تو
بدیدیم این روی نیکوی تو
بگرمابه بردند بانوی شاه
سپس رخت نیکو به بر کرده ماه
دگر گفت پس ماه مهرم کجاست
چو او نیست قصرش بسی بی صفاست
یقین شوی کرده است آن دخترم
که آن دخت نیکو نیاید برم
پس آنگه حکایت برایش تمام
بگفتن از آن شه نیک نام
بگفتند تا عصر آن شاهزاد
بیایند با دخت نیکو نهاد
چو بشنید بسیار او شاد شد
ز شادی چو یک سرو آزاد شد
بگفتا کشیدم بسی درد و رنج
کنون یافتم این چنین خوب گنج
چنین است این گردش روزگار
گهی پست سازد گهی کامکار
سپس کامپویه با بزرگان شهر
به بستند آئین همه کوی شهر
نمودن پس طاق نصرت بپا
که شهزاده زو بگذرد با سپاه
که تا چهار فرسنگ از شهر دور
همی چنگ زن بود و ساز و سرور
چو از کشوری و چو از لشکران
سوی دشت رفت از کران تا کران
ز دو سوی بودند شادان همه
فکندند در شهر بس همهمه
یکی آنکه آن دزدها دستگیر
شدند و چنان زار گشتند اسیر
دگر آنکه پور شهنشاهشان
همی مفتخر کرده آن گاهشان
امیرو و وزیر و ز سر کردگان
ز دهقان ز زنها و از کودکان
همه از دل و جان شده شاد دل
ز رنج و ز غم کرده آزاد دل
همه رخت زر دوز کرده ببر
نهاده بسرشان کلههای زر
کمربند زر کفش زرشان بپا
ز زر گشت آن افسران سپاه
هر آنکس که دیبای در خانه داشت
بیاورد و در زیر پایش گذاشت
همی فرش کردند تا مرغزار
کزو بگذرد اسب آن نامدار
تمام زنان و همه دختران
همه دست گل دستشان رایگان
همه مردمان جامها پر ز زر
سر دستشان بود در رهگذر
همی مجمر عود بر دستشان
که عطرش همی کرده بد مستشان
سواره پیاده کشیده دو صف
همه نیزه و پر همان شان بکف
ز نیزه همی طاقها ساختند
ز سر پرچم شه بر افراختند
که تا چهار فرسنگ بداین شکوه
ز شهری دهاتی همه هم گروه
دلیران همه خواندندی سرود
بشاه و خشایار دادی درود
که شاهنشه و پور او شادباد
هم آهور مزدایشان یار باد
کزین شاه و شهزاده بافرین
شده ملک ایران بهشت برین
خدا داد بر ما چنین شهریار
دلیرو کریم و همی تاجدار
سزد گر همی جان نثارش کنیم
سر خویش را خاک پایش کنیم
رهانیدمان از بدو بد گزند
همه دیو کردارها کرده بند
گشاده است این کشور نامدار
چو ایران نموده است با اقتدار
درودشتمان سبزو خرم شده است
تو گوئی که ظلم و ستم گم شده است
سر افراز گشتند ایرانیان
خجسته شد طالع آریان
چو از دور آن فر شاهنشهی
نمایان شد آن پرچم فرهی
صدای تبیره بشد بر فلک
چو از دور دیدند پور ملک
همه روی از شادی افروختند
بمجمر همی عود می سوختند
بسی زر نمودند مردم نثار
چو بر پای آن مرکب نامدار
همه دختران با لباس نکو
همه سرخ روی و همه مشک مو
همه دسته گل ها نموده نثار
بر آن پور شاهنشه کامکار
چو از طاق نصرت گذر کرد شاه
بهمراه او سروران سپاه
دلیران همی خواندندی سرود
بدادند بر شاهزاده درود
خشایار آمد چو در پای کاخ
که بد بسته آئین همه قصر و کاخ
بیک دست او بود کامپوی شاه
بدست دگر دخترش همچو ماه
پریرو که بد مادر ماه مهر
بره بود او را همی چشم و چهر
چو از دور آن فر شاهی بدید
بیامد در قصرو سویش دوید
همی کرد تعظیم در پیش شاه
چو شهزاده بگرفت پس دست ماه
بفرمود هستی تو خود شاهزاد
زتو شاد گشتیم و گشتی توشاد
ببوسید پس دست مادر ز مهر
همان دختر او که بد ماه مهر
برفتند ایشان بسوی حرم
نثارش نمودند زر و درم
خشایار با سروران و امیر
برفتند در کاخ روی سریر
پس آنگه پذیرائی شاهوار
نمودند از آن شه کامکار
سه روزی که این جشن برپای بود
چو شهر از فرح عالم آرای بود
پس آنگاه مهران بارای و هوش
بگفتا که شاهنشه داریوش
فرستاد اینجا خشایارشاه
که آرد بهمراه مه مهر ماه
چو کامپویه بشنید سر بر زمین
نهاد و بگفتا بشه آفرین
سرو تن فدای شه کامکار
فدای خشایار بادا هزار
که فرمان او هست برما روا
سرو جان نمائیم او را فدا
خشایار خندان بشد زین سخن
رخش سرخ شد چون گل اندر چمن
خشایار آنگه بمهران بگفت
همان گنج بیرون کنند از نهفت
بگنجور گوئید تا گنج زر
جواهر ز هر گونه گونه گهر
زدیبا و از مسند و از حریر
ز گنج زرو گونه گونه سریر
مهیا نماو برو خود بقصر
که تا خطبه خوانند امرز عصر
چو مهران زرو گنج و هر گونه چیز
همه خوانچه ها ساخت بسیار نیز
ببردند در مشکوی ماه مهر
چنان دید چون مادر خوب چهر
چنان شاد شد دختر بردیا
که داماد او شد خشایار شا
همه بانوان و بزرگان شهر
از این مجلس عقد جستند بهر
از آن دختران و رفیقان او
که بر قصر مه مهر کردند رو
یکی جشن شاهانه آراستند
می و نقل و هم انگبین خواستند
چو شد عصر و آمد سر موبدان
مغان و بزرگان و هم بخردان
یکی خطبه خواندند پس شاهوار
بوصل شه و دختر ماهوار
پس آنگه بیامد خشایار شاه
بکرسی زرر فت پهلوی ماه
زر و سیم پس دختر بردیا
نثار قدوم خشایارشا
بمردم بدادند زرها همه
فکندند در قصر بس همهمه
پس آن دختران چنگ برداشتند
بسی شوق و شادی بسرداشتند
یکی گفت خوش آن چمن های پارس
که آهو دویدی در آن بی هراس
یکی گفت خوش باد آهوی نر
که از آن همه شادی آمد به بر
یکی گفت خوش باد تیرو کمان
به پهلوی حیوان بود بی گمان
یکی گفت خوش باد فصل بهار
گل و لاله و آهوان شکار
همه شادو خندان و هم کف زنان
همه پای کوبان و شادی کنان
سه روز دگر پس خشایار شاه
بفرمود آماده گردد سپاه
سوی پارس باید گذاریم رو
بسوی شهنشاه بی گفتگو
چو کامپویه بشنید خود این خبر
که مه مهر او کرده عزم صفر
همی بار بستند از سیم و زر
ز دیبا و زربفت و از جام زر
هم از فرش و از چادر و دستگاه
ز آلات چنگ و ز کار سپاه
هم از تختخواب و ز کرسی زر
ز چیزی که بد در خور تاجور
تهیه بشد چون اساس عروس
سحرگاه در وقت بانگ خروس
همه بار بستند بر قاطران
با را به چیزی که بد بس گران
چو بارو بنه کرد رو سوی پارس
براه افتادند با آن اساس
دگر روز بانوی کامپویه شاه
تهیه بدیدی بسی دستگاه
بگفتا بمادر دگر ماه مهر
که ای مهربان مادر خوب چهر
که آن دختران و رفیقان من
بباید بیایند مهمان من
چو شد صبح و گشتند جمله سوار
ز شاه و امیر و شه نامدار
ز بانو و هم ماه مهر نکو
چو پنجاه دختر بهمراه او
نهادند یکسر رو براه
بهمراهشان اهل شهر و سپاه
سواره بزرگان و سرکردگان
همه بدرقه رفتشان رایگان
چو یک چند فرسنگ از شهر دور
برفتند مردم همه با سرور
خشایار فرمود با سروران
که ای نامداران و کند آوران
نیائید دیگر بهمراه ما
شما نیک دارید شهر و سپاه
خدا حافظ ای شاه کامپوی شاه
خدا حافظ ای اهل شهر و سپاه
برفتند یکسر سوی شهر پاس
خشایار با نو عروس و اساس
بگفتند با شاه کای شهریار
خشایار شه پور والا تبار
دو روز دگر وارد شهر پارس
شود نو عروس و جهاز و اساس
بگفتا شدم شاد از این خبر
کنم دیده روشن بروی پسر
بفرمود ای شهر زینت کنید
همه شاد باشید و عشرت کنید
ببندید آئین همه شهر را
گلستان نمائید استخر را
بگفتند البته فرمان بریم
بفرمائی آنچه بجا آوریم
به بستند آئین بدستور شاه
همه خرج آن بد ز گنجور شاه
ز زربفت و دیبا نمائیم فرش
نظاره نماید ملایک ز عرش
سر ره گذاریم ساز و سرود
بشه زاده گویند یکسر درود
سر نیزه ها شمع روشن کنیم
سر راه شه پور گلشن کنیم
همه با گل و شمع دان طلا
که تا کشور پارس یابد جلا
ز دروازه شهر تا کاخ شاه
بباید کشد صف دو رویه سپاه
خوش آمد بگویند با شاه پور
شود چشم اهریمنان تو کور
امیران وزیران پذیره شدند
ابا کوس و بوق و تبیره شدند
پدیدار شد موکب نو عروس
شده بر فلک نغمه و بوق و کوس
صدای دف و نای شد بر فلک
بخندید در عرش حور و ملک
عروس آمد و دست شه بوسه داد
بگفتا شهنشاه ما شاد باد
خشایار بوسید دست پدر
پدر گفت خوش آمدی از سفر
بسی شاد گشتیم از روی تو
هم از روی مه مهر نیکوی تو
بایران مبارک بود این عروس
ز ما باد تبریک بر نو عروس
بسر ریختندش ز زرو گهر
ز یاقوت و از سکه های دگر
پریوش که مام خشایار بود
سر بانوان بود و سرشار بود
چو او بود شهبانوی داریوش
شهنشه از او بود در عیش و نوش
یکی تاج زرو جواهر ز مهر
نهاد از شعف بر سر ماه مهر
دگر روز رامشگران خواستند
ز نو مجلسی بهتر آراستند
همه کف زنان و شاد خندان شدند
همه دختران سیم و دندان شدند
سپس خوان سالار آمد ز در
بنزد شهنشه فرو برد سر
بگفتا که حاضر بود خوان شاه
قدم رنجه فرمای در بارگاه
سر میز رفتند شاه و سران
چو شهبانوان و همه افسران
هم از مرغ بریان و ماهی نر
هم از کبک و دراج و مرغ دگر
سر میز جام طلا داشتند
بیاد شهنشاه برداشتند
بخوردند از میزو بر خواستند
ز نو مجلس دیگر آستند
بسی شاد بودند تا نیمه شب
نوا خوانی ساز بود و طرب
اجازت گرفتند دیگر ز شاه
برفتند هر یک سوی خوابگاه