عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
بر در میخانه امشب بزم نو آئین کنم
خاک ره بر هر دو چشم شیخ کوته بین کنم
محتسب بشکست اگر جام سفالین مرا
ساغر می را برغم چشم او زرین کنم
ناصح از مستی زمن گر توبه میخواهد، بچشم
چون بهوش آیم بفرصت ساعتی تغیین کنم
زان می تلخم بپیما یکدوجام خسروی
کز لب لعلش هزاران قصه شیرین کنم
من معلم زاده ام تعلیم اسما کار من
شرح قول اطلبوالعلم ولو بالصین کنم
آصف دانشورم نزد سلیمان عذر من
چیست بابیدانشان گرزاهرمن تمکین کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
من صراحی بزیر کش دارم
بمی ناب وقت خوش دارم
در بر زاهدان یاوه سرای
لفچ افتاده لب خمش دارم
وقت شیرین از آن عزیزتر است
که باندیشه رو ترش دارم
غم و اندیشه را به بیهوشی
می گسارم که عقل وهش دارم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
خیز ای بت شنگول و بده باده که مستیم
وان بزم مهیا کن و آماده که مستیم
امشب بده آن باده و فردا بسر کوی
بنگر همه را بی خبر افتاده که مستیم
زاندازه فزون تر مکن امشب که سزانیست
با من سخن ای ترک پریزاده که مستیم
دل محفل ما بیخردان سخت بهش باش
ای کاشغری روی بت ساده که مستیم
این کوی مغان است و بهر گوشه از این کوی
مستانه دومغ دست بهم داده که مستیم
گردال شود قافیه در محفل ما نیست
جای سخن از سبحه و سجاده که مستیم
تا از قدح و جام می آلوده نگردد
یک سو بنه این خرقه و لباده که مستیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
وقت سحر آمد اهل ترتیب سحر کن
آرایش این بزم بآئین دگر کن
یک نیمه بخوابند و دگر نیمه بمستی
یاران قدح کش همه را باز خبر کن
آن تاج مکلل بگهر، باز بسر نه
وان پیرهن دیبه زر تار، ببر کن
آن زلف که آشفته شد از خواب شب دوش
سرگشته و برگشته همه یک بدگر کن
ای کاشغری ترک نکو روی نکو خوی
در کار می و جام، یکی نیک نظر کن
تو دوش سمر گفتی و باران همه خفتند
امروز بمستی همه را باز سمر کن
آنچهر که آراسته چون ماه دو هفته است
هر هفت کن از عشوه و آراسته تر کن
آن زلف نگونسار که وارونه کند کار
پیچیده و آشفته تر و زیر و زبر کن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
شب آمد جام می را مرحبا کن
سر اندیشه را از تن جدا کن
بیار آی از می دوشینه محفل
حریفان قدح کش را صلا کن
چه سود از سبحه و سجاده زاهد
اگر مردی بیا دردی دوا کن
چه خوردی دوش و در بزم که خفتی؟
اگر اهل دلی با ما صفا کن
نهادی راز ما در بزم رندان
خطا کردی دل ما را رضا کن
بلطفی گر لبت کام دل ما
نبخشاید، بدشنامی روا کن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
مبر در پیش زاهد نام باده
سر زاهد فدای جام باده
امان از صبح روز افروز صهبا
فغان از شام عیش انجام باده
ز گفتن ها بی پروای صهبا
ز خفتنهای بی هنگام باده
خوشا بیداری شبهای مستی
خوشا مخموری ایام باده
ز نوشین خوابهای صبح مستی
ز شیرین بذله های شام باده
رمنده آهوان دیدم که بیدام
شدند از نیم جرعه رام باده
بسا دلق ملمع شیخ و زاهد
گرو بنهاده اندر وام باده
بسا دانشور عاقل که ناگاه
شده دیوان از سر سام باده
کنون کز جام باده لب نشد تر
دماغی تر کنیم از نام باده
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
اگر یک جرعه می در شیشه داری
نشاید کز جهان اندیشه داری
بکش دیو خرد راهم بزنجیر
تو کز باده پری در شیشه داری
درخت عقل را از ریشه بر کن
تو کاندر کف ز شیشه، تیشه داری
بهشیاری عالم غم نیرزد
همان بهتر که مستی پیشه داری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
امروز مرا جام ز باده تهی استی
گوشم همه بر گام ستور رهی استی
بی باده مرا زیستن امروز نشاید
کاندرم بخرگاه بتی خرگهی استی
خرگاه بر افراشته، وز سبزه بگردش
گسترده یکی سبز بساط شهی استی
گر سرو سهی نیست بدین باغ چه باک است
چون قامت موزون تو سرو سهی استی
می نوش و مخمور انده گیتی که می ناب
اصل طرب و داروی بی اندهی استی
روزی بچنین خرمی ارشام کند مرد
بی باده، فرومایگی و ابلهی استی
می خور شب خور داد و میاسا که نشاید
خسبید شبی را که بدین کوتهی استی
هم خواسته هم مجلس آراسته دارد
آن مرد که با طالع و با فرهی استی
آسایش و خوشی به جهان به ز همه چیز
کاسایش و خوشی است که اصل بهی استی
باسایش درویش کجا خسبد سلطان
بس فتنه که در تارک فرماندهی استی
آسوده ندیدم که زید مرد توانگر
بس مشغله در ترک کلاه مهی استی
زاهد که کند منع خردمند ز باده
بیدانشی و ابلهی و گمرهی استی
انبه نبود هوش و خرد در سر و مغزش
موی زنخ هر که بدین انبهی استی
شعر من و شعر دگران نزد سخن سنج
چون...زرده دهی استی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
ای تیره تن ما که بجان دشمن مائی
مائیم سلیمان و تو اهریمن مائی
تو گلخن مائی و عجبتر که غلط وار
گوئیم که تو تنگ قفس، گلشن مائی
چون افعی پیچان سیه بر بسر گنج
پیوسته تو بنشسته به پیرامن مائی
ما پیرهن خویش بدریم که تنگ است
بر ما همه گیتی، که تو پیراهن مائی
آیا فتد آنروز که یکره بفشانیم
دامان تو ای گرد که بر دامن مائی
روزی ز تو زائیم و سوی باب گرائیم
ای مام نکوهیده که آبستن مائی
دردی و بلائی و شفائی و جفائی
آخر چه بلائی نه مگر تو تن مائی
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
درمیکده جامی ار بصد جان بخشند
الحق که چه بی بها و ارزان بخشند
تا کور شود چشم خضر در ظلمات
از چشمه نور، آب حیوان بخشند
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
از تابش آفتاب بیتاب شدیم
وز آتش گرمای نجف آب شدیم
گویند شراب سر که گردد بنجف
ما سر که بدیم، باده ناب شدیم
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
عید است و ببر کرده همه جامه نو
من جامه بجام باده بنهاده گرو
یکجام می کهنه بنوشی شب عید
بهتر که بتن پوشی صد جامه نو
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
جامی و حریفی دو و بزم طربی
عناب لب بتی و بیت العنبی
با طلعت و زلف یار، روزی و شبی
این است اگر عیش جهان میطلبی
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
آن به که شراب را حکیمانه خوری
هر روز به اندازه دو پیمانه خوری
می نوش بدان صفت که هر کس بیند
بازت نشناسد که خوری یا نخوری
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
تا چند بیاد گل و سنبل باشی
آن به که خراب از قدح مل باشی
چندان بخور از باده گلرنگ که خود
صد بار شگفته رخ تر از گل باشی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
آمد آن دلبر قلندر روش
فارغ از مصحف و عمامه وفش
سوخت ادراک علم و فتوی را
بمی ارغوان چون آتش
ساغری پرشراب احمد کرد
لب او گفت بی دهان در کش
تا بدیدم جمال ساقی را
شدم از چشمهای او سرخوش
دید ساقی که خورده شد جامی
گفت کوهی تو می کنی خوش خوش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
دل مرا خون گشت در بر ساقیا
کوشراب روح پرور ساقیا
کز دلم اندوه دوران طی کنی
هی پیاپی می بیاور ساقیا
دور من باید تسلسل بایدش
ور نه میگردم مکدر ساقیا
دل کشد کی دست از می چون کشد
دست طفل از شیر مادر ساقیا
شکرم از دست غیر آید چو زهر
زهرم از دست توشکر ساقیا
پرده از صورت برافکن تا کنی
مجلس ما را منور ساقیا
شد بلند اقبال از لعل تو مست
می نخواهد از تودیگر ساقیا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
چنانم ساقی ازمی کرده سرمست
که می نشناسم از پا سر، سر از دست
نمی دانم چه می در ساغرش بود
که هشیاران شدنداز بوی او مست
مگر جانان ما درفکر ما نیست
که می بینم درتن جان ما هست
ز من تنها نه دل بشکست آن شوخ
که عهدخویش را هم نیز بشکست
چنان زد چشم او از مژه تیری
که ما را تا به پر بر سینه بنشست
بده می ساقیا کم خور غم عمر
که ناید باز چون تیر ازکمان جست
دلم دیوانگی ها کرد تا شد
به زنجیر سر زلف توپا بست
مکن بار دلم ز این بیش ترسم
خبر گردی که بار افتاد وخرخست
بلنداقبال شدهرکس که چون من
به راه عشق اوچون خاک شدپست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
به فصل گل می گلگون به جام باید کرد
علاج غم به می لعل فام باید کرد
مدام چون یکی از نام های باده بود
به جام پس میگلگون مدام باید کرد
شراب خواره اگر خون اومباح بود
بگوبه شیخ که پس قتل عام باید کرد
اگر حلال شود خون ما ز حرمت می
پس اجتناب چرا ز این حرام باید کرد
وگر ز باده رود نام و ننگ ما بر باد
به باده ترک چنین ننگ ونام باید کرد
ز تنگدستی اگر نیست وجه می ممکن
ز پیر میکده ناچار وام باید کرد
ز ما رمیده دل آن غزال وحشی را
به جام باده گلرنگ رام باید کرد
به باده نفس شقی را اسیر باید ساخت
به می هوی وهوس را لجام باید کرد
همی به یاد لب دوست چون بلنداقبال
به فصل گل می گلگون به جام باید کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ساقیا کن کرم از باده به من جامی چند
تا به مستی گذردعمر من ایامی چند
ناصحان منع کنندم که مده دل به کسی
چه بگویم من دلسوخته با خامی چند
به سؤالم لب شیرین به تبسم بگشای
گوجوابی همه گرهست به دشنامی چند
مرغ دل رفت پی دانه خال رخ تو
شد گرفتار به گیسوی تو در دامی چند
هر طرف دلبری افتاده پی صید دلم
چه کند یک دل مجروح ودلارامی چند
به نثار قدمش جان ودلم آریم نه سیم
گر نسیم سحر آرد ز تو پیغامی چند
گفتم ازدولت و حشمت که بلند اقبال است
گفت هر کس به ره عشق زندگامی چند