عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - فی المعرفه و الحکمه و الموعظه
شب گذشته مرا دست عشق نصرت یاب
ز روی شاهد مقصود برفکند نقاب
شبی چو مار که بر گنج چار گوهر پاک
تنیده از دهن قیرگون سیاه لعاب
کشیده زنگی شب قیر چاهسار زمین
که موی شوید و رخساره زین سیه دولاب
فلک چو خیمه زنگاری و دو قطب در آن
مساوی و تد خیمه و مجره طناب
بچاه غرب خور و ماه در افول و محاق
ستاره پردگی و پرده ستاره سحاب
بخواب بود مرا بخت در سیاهی شب
نمیگشود گر آن ماه مست دیده ز خواب
گشود شب در صبح آفتاب طلعت یار
که آفتاب ز انوار اوست فتح الباب
سیاه موی برویش شب کشیده بروز
سپید روی در آن آتش دمیده ز آب
خطی چو کشتی خضرا بروی قلزم نور
دهان چو درج ل آلی و لب چو در خوشاب
بر آشیانه ئی از مشگ ناب باز سپید
نهاده بیضه سیمرغ زیر پر غراب
دو زلف بر دو بناگوش و تارک زنخش
ز مشگ دائره ماره است بر اقطاب
سواد طره او آسمان آینه گون
فروغ گونه او آفتاب عالمتاب
لبش عقیق مذابست و عقود گهر
خطش زمرد سوده ست بر عقیق مذاب
بگونه بر خم طبطاب ماند آن سر زلف
در آن خمست دل من چو گوی در طبطاب
سپید سیمبر و نافه سیاه بموی
ز نافه سنبل برسیم گشته زلف بتاب
خیال مویش باریک و خشک کرد مرا
که من نهال برومند بودم او لبلاب
عذاب من همه در وصل آن بهشتی روی
مقررست و شگفتست در بهشت عذاب
الا مه من در قتل من شتاب مکن
مرو که بیتو بخونم زمانه کرد شتاب
سپهر آب مرا داد از جگر چون خون
ستاره خون مرا ریخت بر زمین چون آب
گل و گلاب نیاید بکار باغم عشق
رخ تو چون گل و باران چشم من چو گلاب
دل من آینه آب داده است بزنگ
لب تو شکر آمیختست با عناب
شنیده بودم سیماب زاید از شنگرف
ندیده بودم شنگرف ریزدی سیماب
دواند دیده شنگرفی اشک سیمابی
بروی من که بود چون سبیکه زر ناب
ز زرد گونه من گیر ارتفاع نجوم
ز دست درد که ماند بسطح اسطرلاب
جناب میکده گردون گلوی می زده غرب
خم شراب کهن شرق و آفتاب شراب
سوار عشقم و از باده ام رکاب تهیست
غلام میکده می بر سوار ده برکاب
پیادگان بطریق فنا قدم ننهند
که خون راه رواست اینکه میرسد برکاب
نجات نیست کسی را که کشتی خردست
که بحر عشق بود بی کنار و بی پایاب
نشانه است فنا ایدل اربقا طلبی
منم کمان و توئی تیر و عشق پر عقاب
بگیر در هدف نفی خانه تابن پر
چنو که تیر خورد بر نشانه در پر تاب
چو عور گشتی از جامه صفات خودی
خدای پوشد از ذات خویش در تو ثیاب
ببحر عشق نمودم من آشنا وز دید
شراع کشتی دانش شکست در گرداب
حجاب شاهد من بود هستی من و عشق
رسید و هستی من بر دو کرد کشف حجاب
خدای دیدم و بس در کتاب جمع و وجود
که کس ندیده ازین خوبتر بدهر کتاب
مزن بدست سیه کار جان من در دل
تو صید رو به و دل غاب شیر شرزه غاب
تو خشک مغزی و این ملک مشک خیزتتر
تو تر مزاجی و این مرز آبگون سقلاب
در خدائی مگشای باب هستی خویش
که میگشایدت از این گشاد باب تباب
در تباب زند شهر را خراب کند
کسیکه تکیه کند از تمام شهر بباب
مزن دری که نباشد در مدینه علم
و یازده خلف آن باب فیض را بواب
شهان لم یلد و خسروان لم یولد
که آخرین ولد بالغند و اول باب
مبند دل تو ز امری بملک دنیی خلق
که ملک دنیی چون جیفه است و خلق کلاب
مکان عقل فلاطون لا مکان آمیخت
بخاک فاعتبر و امنه یا اولی الالباب
سپهر نقد مراکم عیار دید و ندید
قیاس من کرد از آفتاب و از مهتاب
ز آفتاب وز مهتاب چرخ بی خبرم
که آفتاب من از شرق وحدتست بتاب
بساط کثرت چون نسج عنکبوت و تو خام
در آن فتاده چو در نسج عنکبوت ذباب
جنود نفس تو با عقل در طراد و نبرد
فرشته تو و دیو تو در طعان و ضراب
مراست سینه چنو مجمر و هواست در آن
دمنده آتش و در آتشم دلیست کباب
ز عشق دوست که پنهان و آشکار من اوست
که سر غیبش ساریست در شهود و غیاب
مر از آب خرابات داد آب حیات
رساند از تک چاه عدم بجاه و ب آب
خراب کرد و بنا کرد زاب و خاک دگر
تبارک الله یکدست فضل و اینهمه آب
مرا که نغمه داود بوده در وادی
بلای عشق چو ایوب کرد در محراب
ندیده بود دلم مکتب معلم عشق
چو دید دید که در اوست صد هزار آداب
فری برین دل کز طره دید طلعت دوست
مرا فکند ز راه خطا بکوی صواب
فری بفر همایون و بخت مقبل من
که آفتاب ندارد چنو طلیعه و تاب
دلم تصرف دنیای بکر زشت نکرد
که دیو نفس مرا عقل داده بود سداب
جهان طبرزد و جلاب کودکست و بود
کبست و حنظل پیران طبر زد و جلاب
غم زمانه مخور در شباب با غم پیر
که پیر کرد مرا غم بعنفوان شباب
گرت بود سر بخت جوان به پیر گرای
چنو که دزد گراید بکوه در بشعاب
مجو مناصب و القاب پادشاه ولی
گذار پای بفرق مناصب و القاب
که ذی مناصب و القاب قلتبا نانند
کشیده پوست انسان بگوش و دم دواب
بیا که بنده خر بندگان مملکتی
بکوی دل که بود مالک قلوب و رقاب
مچر ز ارزن عصفور باز معرفتی
نشین بساعد سلطان و خوان لب لباب
ولاه خلق شبانند و خلق گله چه شد
در اینزمانه که گر کند و رهزن و قلاب
اگر ز مزرع شاهست حاصل غفلت
توان گریست برین کشت ظلم چون میراب
گر از ولاه بود نی ز شاه وای بشاه
که پاسبانان در رحمتند و شه بعذاب
کمان ظلم بدست زمانه است تو شاه
بگیر در هدف عدل خانه چون نشاب
شهی که بنده درویش پادشاه دل اوست
چنین رسید بگوش از سروش غیب خطاب
بدل کند دم تیغ و سم سمند ملوک
سراب را بمحیط و محیط را بسراب
نه در تصرف جاهل که افسرست و سریر
بنطع ملک چنو مهره و دین ملک لعاب
خدیو باید نقاد و داد بخش و حکیم
ببار عدل نه نباش و ناکس و نقاب
سزای افسر سلطان عدل گوهر علم
عدالتست نه خر مهره های جهل مجاب
مرا گهر شد خر مهره های جهل و چه سود
که برد مردم گوهر شناس را سیلاب
سخن چو تیر و سر انگشت جان کمان و نشان
صماخ گوش دل و آستین طبع قراب
قراب تیر من از آستین طبع منست
که هم سئوال مرا من دهم بطبع جواب
سخن چو عیسی خلاق طائر همت
چو احمدست کزو شد ابوتراب تراب
مقام احمد محمود پایگاه ولیست
که در معارج قوسین را نهاده بقاب
گرت ب آب قدا فلح نگشته نفس زکی
مکدرست که پوشیده کسوت قد خاب
مپوش کسوت قد خاب خواجه تصفیه کن
تو یوسفستی و این خویهای زشت ذئاب
بقبر قاقم و سنجاب تست خاک و کفن
تو اشک و آه کسان کرده قاقم و سنجاب
ز تنگ جای لحد اجتناب ممکن نیست
اگر جناب زمینی و گر سپهر جناب
تو خود گوزنی و آمال شیر آخته چنگ
تو گوسفند و امانیست گرگ تیز انیاب
دلست بر سر دریای فتنه کشتی نوح
چو نیست کشتی نتوان گذشت از دریاب
دل آسمان صفا واردات سر وجود
جنود نفس شیاطین و عشق تیر شهاب
بران بتیر شهاب این جنود شیطان کیش
که کیش شیطان کفرست و کفر نیست ثواب
رسی بسر ربوبیت از گدائی فقر
که هست بنده این در مربی ارباب
مرا مسبب اسباب بی سبب ره خویش
نمود و نیست سبب جز مسبب اسباب
کسی نمرده ب آب حیات دل نرسد
که هر که مرد درین ره مؤیدست و مصاب
چو برق خاطف بگذشت از صراط وجود
دل موحد و مشرک مقید احقاب
منظمست خرابات و کن فکان مختل
بنای میکده آباد و کائنات خراب
دلست طوبی ارباب دل که آیتشان
خدای گوید طوبی لهم و حسن م آب
بود ذهاب و ایاب وجود در کف دل
وجود بخش ذهابست و روحبخش ایاب
که نفخ صور سرافیل عشق رایت اوست
طراز پرده او آیت فلا انساب
تو از صحابه دل باش تا بچشم یقین
کنی مشاهده سر سید اصحاب
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - فی الحکم و المعارف
جز دل عارف شجر نور نیست
موسی ما را هوس طور نیست
سینه ما مهبط انوار هوست
پست تر از ایمن مشهور نیست
بیخودی ما زخم وحدتست
مستی ما از می انگور نیست
دوری و نزدیکی خود در سپار
تا بخدا از تو رهی دور نیست
زود نهان شو که شود آشکار
آنکه ترا بی نظرش نور نیست
شاد شو از غم که ز سودای عشق
هر که ندارد غم مسرور نیست
جام ازل جرعه مست خداست
در خور افسرده مخمور نیست
پیش موحد که نترسد ز دار
کیست درین دار که منصور نیست
طوف هوای احدیت کند
شهپر شاهین پر عصفور نیست
خلوت توحید مقام ولیست
پادشه ار آید دستور نیست
وجد من از نغمه داودیست
از دف و نای و نی و طنبور نیست
در نظر من که خرابم دلی
نیست که گنجینه منظور نیست
کوی خرابات بود خانه ئی
نیست درین کوی که معمور نیست
چرخ سلیمان الوهیتست
وادی دل مملکت مور نیست
کشته این معرکه در خاک و خون
مرده این مقبره در گور نیست
دشتخوش پنجه محمودیست
این قمر منشق مسحور نیست
بستان پیداست که صاحبدلست
سر خدا از دل مستور نیست
گنج معارف دهدت رایگان
عارف دلباخته مزدور نیست
گنج فراوان و گهر بیشمار
چنگ بزن دیده ات ار کور نیست
تا بنخواهی ندهندت نثار
دادن ناخواسته دستور نیست
پای بنه بر سر گنج ای فقیر
گو نتوانم که نهم زور نیست
عور شو از مطلق اوصاف تن
جامه جان خر سلب عور نیست
ساحت دل مهبط وحی خداست
تیره تر از باطن زنبور نیست
خرقه عارف ردی کبریاست
جامه حق اطلس و سیقور نیست
عرش نشیمنگه شاهین ماست
ابن طیران در پر طیفور نیست
خسرو گنجینه جان در دلست
گنج دل و جز دل گنجور نیست
باغ بهشتست دلم کاندرو
جز رخ آن آفت جان حور نیست
معتدلست آنچه بهار دلست
باغ مرا بهمن وبا حور نیست
مشرق انوار ازل سر ماست
صبح ازل را شب دیجور نیست
لوح دل ماست کتاب مبین
نیست درو حرف که مستور نیست
دار شفای مرض ما سواست
لیک بحمدالله رنجور نیست
جنت ماهوست که بر قصر خلد
همت صاحب دل مقصور نیست
صاحب ذکریم و خداوند فکر
غیر خدا ذاکر و مذکور نیست
نیست ز جمهور برون یار لیک
در خور گنجایش جمهور نیست
بیرون از رحمت او هر چه هست
نیست بجز شرک که مغفور نیست
عذر پذیرنده گه اعتذار
اوست ولی مشرک معذور نیست
هستی بر فطرت توحید زاد
جبر چه باشد کس مجبور نیست
کون و مکان آینه ذات اوست
ژرف نگر آینه آکور نیست
آینه پنهان و خدا آشکار
جز هو باذره و با هور نیست
غیر خدا نیست که در چشم ماست
قاهر بی پرده و مقهور نیست
نیست دوئی امر و اولوالامر را
غیر یکی آمر و ماء/مور نیست
طوف تن کامل کن هفت شوط
طائف کل سعیش مشکور نیست
خاک گدای در درویش فقر
جز گهر افسر فغفور نیست
جز دل صاحبدل صاحب نظر
گوهر کان و در در دور نیست
گلبن باغ جبروت بقاست
زاغ درین گلشن ناطور نیست
حشر الی الرحمن سریست ژرف
کیست که با رحمن محشور نیست
قادر و مقدور یکی دان ولی
قادر در حیز مقدور نیست
جزو کند آری آهنگ کل
ور نه کسی نیست که در شور نیست
در سر درویش بود سر یار
در دل پر کینه مغرور نیست
نیست مثاب ز وحدت بریست
معتقد شرکت ماء/جور نیست
بر اثر یافه منکر متاز
نیست مرا نکته که ماء/ثور نیست
سر که بود بیخبر از طور عشق
در خور او جز حد ساطور نیست
محو خدا را نکند مرگ مات
صهو صفا را صعق صور نیست
جذبه مرا داد می زنجبیل
نشاء/ه امروز ز کافور نیست
نغمه نای من روح اللهیست
راهوی و چینی و ماهور نیست
شعبه من عرشی و قهاریست
ترک و نشابورک و مقهور نیست
گوهر گنجینه من دولتیست
کان بدخشان و نشابور نیست
سلسله گردن جان کن مپاش
نظم ل آلی در منثور نیست
قافیه مجهول شد از چند جا
شد بکسم کشمکش و شور نیست
ما بر معروف و تو مجهول بین
هستی بر دید تو محصور نیست
کون عدم بود و چو موجود شد
نیست بجز واجب و محذور نیست
طبع سخن معتدل معنویست
سرد و ترو یابس و محرور نیست
فارس بیرنگ ببیرنگ تاخت
رفرف وحدت کرن و بور نیست
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در منقبت حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا علیه السلام
امروز باز گیتی در نشو و در نماست
حشرست اینکه در بنه بوستان بپاست
اجساد سر زدند باشکال مختلف
با تا الف قیامت موعود گشت راست
سر زد ز خاک سبزه بشکل زبان مار
زاب کبود رنگ که مانند اژدهاست
داود وار مرغ سلیمان بصرح کوه
اندر ترانه ئیست کزان کوه پر صداست
از بسکه ابر ریخت گهرهای قیمتی
سنگ سیه خزینه لؤلؤی پر بهاست
زر کرد خاک گونه ز گلهای رنگ رنگ
خاکی که زر کند نبود خاک کیمیاست
از سبزه ما سر زد و ناهید و آفتاب
در حیرتم که دشت زمینست یا سماست
بر طرف جوی مینگری جملگی سهیل
بر صحن باغ میگذری سر بسر سهاست
هر بر که ئی که بود بدی آهنین سلب
امروز ز انعکاس شقیق آتشین قباست
باد از شمر زره کند از سرخ گل سپر
وز برق تیغ ابر چمن عرصه وغاست
پیکان نمود غنچه ز سوفار تا سنان
سوفار او ز پیش و سنان وی از قفاست
گل گوش پهن کرده ز شاخ کج و خموش
کز نای عندلیب نیوشد مقام راست
از بار گل دوتاست قد شاخ و مرغ صبح
از عشق این دوتائی در زیر و در ستاست
بستان عقیق روی و گلستان عقیق رنگ
وادی عقیق خیز و بیابان عقیق زاست
بیگانه است مرغ زانسان و من ز مرغ
هر نغمه ئی که میشنوم بانگ آشناست
از چشم خلق باشد پنهان خدا و من
بر هر طرف که مینگرم جلوه خداست
بارنگ و بوی گل بود و نای عندلیت
در بوستان و باغچه و خلوت و سراست
در چشم من خداست باطراف بوستان
اطراف بوستان نبود مشهد لقاست
دامان و جیب کرده پر از مشگ تبتی
تبت اگر نخوانم من باغ را خطاست
مرغان بکار اصل مقامات معنوی
داود را رسیل بدون کمند و کاست
بلبل زند صفاهان صلصل زند عراق
ناروست در رهاوی سارویه در نواست
ملبوس لاله ژاله بسقائی سحاب
مفروش شاخ و بید بفراشی صباست
گلبن نهاده تخت زمرد بطرف جوی
گل بر نشسته بر زبر تخت پادشاست
ساری قصیده خواند در پیشگاه گل
چون مرغ روح من که ستایشگر رضاست
فرمانده قدر ملک الملک دادگر
شاه رضا که مقتدر ملکت قضاست
بگذشت دور جم هله زان جام خسروی
ساقی بیار باده که امروز دور ماست
ما بنده ولایت سلطان مطلقیم
کی شاه ملک را بچنین رتبه ارتقاست
موریم و دستگیر سلیمان حشمتیم
از ران بساط کرده و یکران ماهواست
گر دائر فضای ولایت کنیم سیر
روحم مساوی طرب از روح این فضاست
باشد بنای پایه کاخ ولی امر
بر بام عقل اول کان اولین بناست
از گرد سم رفرف معراج رفعتش
آئینه مه و خور گردون بانجلاست
بی دست پخت دار شفای کرامتش
عقل سپهر پیر بصد درد مبتلاست
زین آسیای چرخ نجنبد بنای عشق
چرخ آسیا و عشق ولی قطب آسیاست
شب نیست در طلوعش باشد تمام صبح
خورشید این ولایت بر خط استواست
از عقل تا هیولی ماء/لوه سر اوست
کز بندگی بخوان الوهیتش صلاست
شمس سپهر سایه خورشید مطلقست
او کیست آنکه صاحب این صفه صفاست
آب بقا ز خضر مجو از رضا طلب
خاک در رضاست که سرچشمه بقاست
حاجی رود بکعبه و من در طواف دوست
در خلوتی که آن حرم خاص کبریاست
آن کعبه مجاز بود با ریا و کبر
این کعبه حقیقت بی کبر و بی ریاست
تا چند در غطائی بفزای بر یقین
خاکستر مکاشف حق کاشف غطاست
در ختم انبیا بود آنچ از خدای سر
در خاتم ولایت از ختم انبیاست
نه آسمان بهیکل پرگار مستدیر
بر دور اینحرم که چنو نقطه پا بجاست
امر تمام هستی از غیب تا شهود
در کفه کفایت سلطان اولیاست
ذات قدیم یم گهر یم صفات ذات
گنج آن برد که مقتدر غوص و آشناست
روشنگر مجالی کثرتگه ظهور
خورشید واحدیت از مغرب خفاست
ای آفتاب بر شده تا آسمان غیب
تو آفتاب غیبی و هفت آسمان هباست
ای وحدت وجود که چندین هزار جود
از فیض اقدس تو باعیان ماسواست
فوق محدد از تو پر از ما سوی تهیست
برهان اینکه لا خلاء استی و لاملاست
عشق تو و مساوی آن شعله این سپند
حب تو و معاصی آن برق و این گیاست
نعمای تست هر چه بنه سفره بر طبق
آلای تست آنچه زده پرده بر ملاست
خاک ره تو ایمن با نور و با شجر
مور در تو موسی با دست و با عصاست
نه صبح و نه مساست در آنجا که جان تست
وانجا که پیکرت همگی صبح بی مساست
شرق وجوب و مغرب امکان ز شید شمس
پیدا و روشنست که هم نور و هم ضیاست
ای قامت تو راست تر از قد رستخیز
گر خوانمت قیامت کبرای کل رواست
قیوم محشرست قیام ولی امر
او فانی است و در بر او نور حشر لاست
خلوتگه فنای الوهی مقام تست
شاه بقاست انکه بخلوتگه فناست
ذات تو و صفات تو فانیست در وجود
چون بنده گشت فانی حق خواست هر چه خواست
چتوان نمود درک ز من گر کنم سکوت
نه گویمش خدا و نگویم کزو جداست
سری که نیست در خور هر درک واجبست
گفتنش بار خاطر و ناگفتنش بلاست
ساکت شوم نگویم سر خدا بخلق
گویم چرا نگویم حق راست را گواست
تو منبع علوم و دلت کشتی نجات
تو نخبه وجود و درت قبله دعاست
ایجاد را بحبل وجود تو اعتصام
موجود را بسایه جود تو التجاست
جز روزی و لای تو درویش راه را
گر خوان سلطنت بود از خوردن احتماست
حوریه جنانرا در این بساط سیر
آهوی لامکان را از این چمن چراست
مسکین با یسار ترا سلطنت رهیست
درویش خاکسار ترا پادشه گداست
افسانه ات معلم پوران پارسی
دیوانه ات مکمل پیران پارساست
هر قطره از بحار تو سرچشمه محیط
هر ذره در هوای تو روشنگر ذکاست
مفتون خاک کوی تو با افسر و سریر
مجنون عشق روی تو با دانش و دهاست
صهبای امتثال تو بی حدت و خمار
گردون اعتدال تو بی شدت و رخاست
چشم عطای خاک ز هورست و هور چرخ
خاک گدای مور ترا چشم بر عطاست
گویم ثنای ذات تو و نز جهالتست
دانم که حضرت تو برون از حد ثناست
عطشان شنیده ئی که نگوید سخن ز آب
مستسقی ار بمیرد از آب در ظماست
گفتم ز وحدت تو و وصف کمال تو
کاین قوم بینوا و ترا گونه گون نواست
دامان و آستین و کنار تو پر گهر
گم کرده گوهر خود یکخلق و در عناست
بی دست و دیر پای تو کی ابر را مجال
بی امر زود سیر تو کی با در امضاست
بارایت تو هر که ز راء/ی دوئی بریست
در ماء/من تو هر که ز بند خودی رهاست
در روزگار هر که ز توحید آیتی
جوید چو ژرف بینی در دفتر صفاست
تا لایزال هر که ز دولت نشانه ئی
خواهد چه باز پرسی در خانه شماست
ای هفت تن نیای توده عقل را مدیر
وین نه پدر سلاله آن هفت تن نیاست
وان چار تن کیا که برایشان توئی پدر
این چار مام کودک این چارتن کیاست
تو گوهر جلالی و آن هفت تن محیط
تو جوهر جمالی و این چار تن جلاست
بی حضرت تو طاعت بیقدر و بیمحل
بی خدمت تو دولت بیکار و بی کیاست
از پادشه غنیست گدای در ولی
جز بنده کیست آنکه در این پادشه گداست
چندانکه بندگان ترا نیستی و فقر
ای پادشاه امر ترا دولت و غناست
چندانکه دشمنان ترا ضیق و انقباض
دست وجود بخش ترا بسطت و سخاست
بردار ذره را که ترا ذره آفتاب
بنواز بنده را که ترا بنده پادشاست
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - وله ایضا
شب قدر ما آنزلف چنو شام سیاست
روز را گر بودی قدر ز قدر شب ماست
آسمانست زمینی که نظر گاه منست
که بهر ذره که میبینم خورشید سماست
یار در خلوت من هر سر شب تا دم صبح
هر دم صبح بمشکویم تا وقت مساست
گاه بر گونه ام آنروی چنو روز سپید
گاه در دستم آنزلف چنو شام سیاست
چشم من دل شد و دل چشم بیکتائی خواست
دل و چشم من یکدیده و یکدل دو گواست
شاهدی بهتر از این نیست که در دست منست
که به یکتائی او شاهد آنزلف دوتاست
از دل ما طلب آن قبله که هر روی بر اوست
طلعت دوست بود قبله و دل قبله نماست
دعوت یار مکن گر کنی ای طالب یار
مگذر از دل بیدار که محراب دعاست
یار پیداست همی هی چه دوی سوی بسوی
اوست بی سوی و ز هر سوی که بینی پیداست
طفل وحدت به نزادست خطامام وجود
مادر انکه نزادست موحد بخطاست
نیست جز دوست اگر هست ببالا و بپست
پست اگر بیند بینای حقیقت بالاست
سست منگر بگل و سنگ و سفال و در و کوی
که گل و سنگ و سفال و در و کو نیست خداست
نه بهر چشم عیانست بما خورده مگیر
روشنست اینکه نه هر دیده که بینی بیناست
زرفانی که نه در صره سلطان و وزیر
گنج باقیست که در سلسله فقر گداست
نه گدائی که بود دستخوش سیم ملوک
آنکه خاک کف پای او اکسیر طلاست
نه طلائی که بود دستکش قید خلاص
زر بی غش که خلوصش دل مرد داناست
قطره و دریا پیش دل داناست یکی
قطره ئی نیست اگر باشد عین دریاست
عین دریاست که بگرفته سراپای وجود
یک وجودست سراپای اگر سر یا پاست
شرط این غوص بود جستن از جوی دوئی
گوهر وحدت موجود بدریای جزاست
بی کم وکاست وجودست بهر ذره که هست
غیر او نیست همینست سخن بی کم وکاست
دو خدا نیست بخیر و شرشرنیست وجود
خیر محضست که در وحدت هستی یکتاست
بر تن کامل او صاف خدا دوخته اند
شمسع نعلین اگر باشد یابند قباست
تار و پود ردی عارف ذات احدیست
جامه عامی پود هوس وتار هویست
تن که از تار هوی رسته و از پود هوس
درع او اسم حق و راکب و مرکوب هواست
عاد را کرد تلف مهلکه باد دبور
نصرت احمد معراجی از باد صباست
آب اثبات خودی منبع او چشمه نفی
نان الا طلبی معدن او سفره لاست
زن در نیستی ای طالب هستی که عدم
ظلماتیست که در عالم او آب بقاست
همچو ما باش که بعد از سیران و طیران
سفر اندر وطن و زاویه بال عنقاست
پیکرم دائره دور و دلم نقطه عشق
که بود مرکز این دائره و پا برجاست
هر دو زانوی من شیفته محبوب منست
کاین چنین تنگ گرفتم ببغل از چپ و راست
اینکه چل سال نسا را متمتع نشدم
در طواف حرم کعبه دل حج نساست
در منی رمی جمار من اوصاف خودیست
عرفات من بیدای دل بی مبداست
حجرالاسود موجود سویدای منست
سعی من از طرف مروه کثرت بصفاست
محرم خلوت سریم ز میقات وجود
کعبه اهل حقیقت بحقیقت اینجاست
دل داناست حریم حرم خاص الخاص
که لطیفست و خبیرست نه صخره نه صماست
صخره صما باشد دل نادان که درش
باشد از حقد و حسد بامش از کبر و ریاست
نکند منزل در تیه ضلالت دل پیر
جسته از مصر هوی موسی با دست و عصاست
باستین نور خدا دارد این طرفه کلیم
چون عصا بر کف آن دست که شرق بیضاست
ید بیضای کلیمست که دارد ببغل
دل وارسته که در سینه چونان سیناست
ز ایمن دل که برو مضغه سمعست اسیر
شجر طور و طوی بالا کز حق بصداست
دل خردست سزاوار و ساده احدی
که بپرداخته از فرش خودی عرش خداست
فرش این خانه ز دیبای بساتین بهشت
که سمیعست و بصیرست و بهی تر دیباست
خوش بنائیست برافراشته معمار قدم
قصر دل عرش ستایشگر این طرفه بناست
هر چه ایوان و غرف دارد بنیان وجود
این بنا راست که دست احدیت بناست
دل من با همه آثار معالی که در اوست
خاک گردیست که بنشسته بایوان رضاست
حضرت پنجم آن هشتم اولاد نذیر
که بود جد سه مولود و اء/ب هفت آباست
قادر مطلق و در کتفش شاهین قدر
قاضی بر حق و بر دستش میزان قضاست
پسر هشتم و بر چار پسر باب نخست
که ز پشت پدران آمده و جد نیاست
گر ز آباش نگارند بهی تر پدرست
ور ز ابناش شمارند نکوتر ابناست
کیست سلطان سرای احدیت دل غوث
دم عیسی کف موسی که درین بام و سراست
ای خداوند سلاطین گه دولت فقر
فقر من بنده بپایان شد هنگام عطاست
هر چه هستیست کجا فر و بهای تو بود
همه سرگرم لقای تو و آن فر و بهاست
هر چه موجود کجا نور و ضیای تو دمد
همگی ذره اشراقی آن نور و ضیاست
هر چه در حیز امکانست آثار وجوب
همه در بندگی این حرم و این مولاست
بخراسان تو این مرد عراقیست غریب
ایکه هم نشو من از لطف تو و هم منشاست
آن نهالم که مرا دست تو در باغ وجود
کشت و پرورد بتائید تو در نشو و نماست
دست دادی که بدان زد دل من باب طلب
تا بایدون که نشیمنگه دل فقر و فناست
راهبر عشق تو مقصود تو برهان وصول
سر توحید که آورده مرا از ره راست
نکند چون و چرا کس که تن پیر مراد
جای حقست و دلش بیرون از چون و چراست
بنده فانیست در او آری من نیستم اوست
بنده جائی نبود سلطان خود در همه جاست
بحر دانش متلاطم شد و بر اوست مدیر
چرخ بینش که بر او گونه توحید و ذکاست
فلک بینش چرخیست که بر منطقه اش
بیحد و حصر چو خورشید فلک اخترهاست
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - وله ایضا
فارس فحل منم حکمت یکران منست
از ازل تا بابد عرصه میدان منست
اینکه میتابد از شرق ازل با فرو نور
آفتاب خرد عالی بنیان منست
وینکه میتازد بر چرخ ابد بی پر و پای
شاهباز دل و دل دستگه جان منست
دل من دستگه جان من و نیست شگفت
این سرائیست که سر منزل جانان منست
وحدت مطلق بر تارک من ظل همای
مملکت مملکت و سلطان سلطان منست
رشته سلطنت مملکت وحدت جمع
هست در دست فقیری که پریشان منست
چو نشینند گدایان طریقت ببساط
خاتم دولت در دست سلیمان منست
دل نگین حلقه تن را و خدا نقش نگین
اندرین حلقه دد و دیو بفرمان منست
نفس اماره بود دیو بساط جم دل
چونکه شد راضیه مرضیه رضوان منست
گشت در نشاه من نور حقیقت پیدا
اینکه پیداست بهر چشمی پنهان منست
آنکه سودایش در هیچ سری نیست که نیست
در سرای سر سودائی حیران منست
آنکه قرص مه و خورنان سر سفره اوست
همه شب حاضر بر ماحضر خوان منست
میزبان من و سلطان ولایت همه اوست
میزبان من چندیست که مهمان منست
مالک مصر منم مصر تن و نور وجود
یوسف مصر که عمریست بزندان منست
وه چه زندان که ملک بنده زندانی اوست
مالک ملک ملک یوسف کنعان منست
درد زد خیمه باطرافم و اوقات چهل
رام و کوشنده که من گفتم درمان منست
از بدن کاست که افزاید بر روح روان
نتوان گفت که این کاسته نقصان منست
کوه فرسود مرا پتک حوادث به نسود
کوه را سخت تر از سندان سندان منست
سر توحید سلامت که اگر جسم بکاست
روح شد فر بی و این فتح نمایان منست
تن همی کاهم تا روح بماند فربی
روح پاینده که بدو من و پایان منست
غیر این باتن دیگر بودم کسوت روح
که مبدل نشود صورت یزدان منست
اطلس چرخ بود کوته بالای مرا
صفت ذات لباس تن عریان منست
من همی گویم و این من نه من امکانست
بل وجوبیست که آن سوتر امکان منست
اوست بر صورت من پیدا یا خود همه اوست
من نیم هستی اگر باشد تاوان منست
جز خدا نیست که شد جلوه گر از هر چه که هست
دوست پیدا بشهود من و برهان منست
گر بدیوان مکافات وجوبی نگرند
خون امکانی در گردن دیوان منست
هفت دریا نشود موی مرا نیم بها
گوهر وحدت حق در تک عمان منست
می نیرزد بکف خاک من آبادی کون
این چه گنجست که در خانه ویران منست
نتوان دید بدان بی سر و سامانی من
که سر چرخ طفیل سرو سامان منست
کیست انسان من آن جلوه روحانی دل
که بعرش دل من صورت رحمن منست
صورت رحمن انسان سویدای ولیست
نفس من گر ننهد گردن شیطان منست
ولی الله من آن هشتم اقطاب وجود
که فضای حرمش منزل احسان منست
من صفاهانیم اما بخراسان ویم
عقل حیران من از کار خراسان منست
هفت سالست که از خلقم در عزلت تام
ساحت گلشن من کنج شبستان منست
دل معلم متعلم من حق واهب علم
سر زانوی من ایخواجه دبستان منست
دفتر معرفتی جنت جاوید و دران
نکت حکمت باری گل و ریحان منست
همدم خلوت من مرشد توحید رضا
که تولایش در عهده ایمان منست
ابر او بر سر من بارد و از رحمت او
کشتزار فلکی سبز ز باران منست
چون توانم شدن ای خاصان همصحبت عام
من چو روحم سخن عامی سوهان منست
عام را بوی حقیقت نگراید بمشام
عطر خاصست که در طبله ایقان منست
قد او رسته ز باغ دل افلاکی من
من چو خلدم قدا و طوبی بستان منست
بر زر ناسره کثرت مغرور مباش
زر توحید بری از غش درکان منست
گرد کثرت کند ار اطلس گردنده سیاه
آنکه آلوده نخواهد شد دامان منست
آن گریبان که از او سر زد خورشید مراد
چو فرو رفت سر مرد گریبان منست
سود من بر سر این سوق خریداری اوست
ور بکونین فروشندم خسران منست
ای شه پرده نشین پرده در انداز که خلق
همه بینند که عرش تو بایوان منست
آنکه هرگز نپذیرفته ز تغییر زوال
عهد حسن تو در عشق تو پیمان منست
تو خداوندی و من بنده گنهکار فقیر
دامن عفو تو و پنجه عصیان منست
تو ببخشای که منان منی هستی من
گنهی باشد و من دانم کان آن منست
چون نبخشی که تو اللهی و من عبد ذلیل
من نیم جمله توئی این من خذلان منست
نیست غیر از تو درین دار اگر هست کسی
ور کسی نیست توئی هستی برهان منست
من که باشم که گنهکار شوم شخص توئی
ظل شخصست که بر هیکل الوان منست
ظل چه وذی ظل غیر از تو بتحقیق فناست
حکم توحید ترا اذعان اذعان منست
من صفای در سلطانم و بر دیده من
خاک این راهگذر کحل صفاهان منست
غافل آنان که بتوحید مرا سخره کنند
درکشان مسخره حکمت و عرفان منست
کاش خوانند ز تنزیل قل الله فذر
تا نپندارند این عنوان عنوان منست
گفت من گفت نبی گفت نبی سر نبی
صدق دعویرا هان برهان فرقان منست
در نبی گفت و فی انفسکم هو معکم
این معیت را عینیت بیان منست
نیست بشکفته بجز یک گل سوری در باغ
وان گل سوری بر طرف گلستان منست
نیست موجود بجز یک کس در دار وجود
در سرو در دل و در سینه و در جان منست
لامکانست و برونست زار کان جهات
آنکه در شش جهت و در چار امکان منست
نیست آسان سخن وحدت من سر خداست
مشکلی نیست که بتوان گفت آسان منست
بس گرانست مپندار خزف خرده مگیر
مفروش ارزان این پند که مرجان منست
صدف صاف شو ای نفس که این عقد لآل
رشحاتیست که از بارش نیسان منست
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در نعت و مدح حضرت ختمی مرتبت رسول اکرم
بلاله ماند آن گونه چو باغ بهار
که از دو سمت بگیرد دو زاغ در منقار
دو زاغ تیره بیک لاله دوروی نشست
ولی فزود بهر روی صد هزار نگار
فکند بار بر آن لاله کاروان ختن
هزار توده مشک ترش میانه بار
خطاست بار نهادن بناتوان و بدل
چه بارهاست از آن مشگموی لاله عذار
بمشک ماند آن موی و مشک ناب چکید
ز ناف آهو بر خاک در زمین تتار
بتم که توده مشک تتر ز لاله تر
رمانده است دو آهوی مست را بکنار
بغیر گونه آن خوبروی در سر زلف
که دیده تابد خورشید روشن از شب تار
شبی که تابدش از طور نور همچو کلیم
مرا دلیست از آن نور در میانه نار
دلم که بلبل این باغ بود بی گل وصل
کشید از غم سر زیر پر چو بوتیمار
بدور نرگس آن غنچه شگفته ز باد
کشید باده و شد باز جبرئیل شکار
بنور ماه زند دور عقرب و نزند
که ماه روشن و آن کور و پاسبان بیدار
درون سینه بدل زد هزار نیش فزون
بروی ماهش موی چو عقرب جرار
ز نیش عقرب او زخمهاست بر دل و من
هنوز پیچم بر خویشتن ز عشق چو مار
بران سرم که گر افتد بدست بوسه زنم
هزار بار بر آن هر دو زلف غالیه بار
کسان رهند ز آزار در تسلط دوست
مرا تسلط معشوق میدهد آزار
بیک نگاهم صد درد هشت بر سر درد
خدای حفظ کناد آن دو نرگس بیمار
درآمد از در و من رفتم از میانه چنانک
بخانه من دیار نیست غیر از یار
گمان نبود کزان آفتاب شرق شهی
شود بکلبه مسکین تجلی انوار
بچشم من نبود کس درین سرا همه اوست
بخانه ئی که بود یار نیست کس را بار
جز آنکه بار دهندت که رهبرند و دلیل
روندگان ره فقر احمد مختار
شه سماک و سمک داور مدیر فلک
امام ملک و ملک مالک ملوک دیار
نخست فیض که از ذات بیزوال احد
نمود جلوه محمد بود بلا تکرار
مدیر خلق بود خاکپای ختم رسل
تبارک الله از این خاک آسمان کردار
مدار شمس ولایت بدست ذره اوست
که ذره در قطبست آفتاب مدار
نخست رفرف رفعت که تاخت تا حد ذات
که بیحدست رسول خدای بود سوار
زهی جلالت قدر محمدی که یکی
ز بندگان در اوست حیدر کرار
مبارزی که بشمشیر انتقام کشید
برزم در جلو شرک آهنین دیوار
ز بیم نیزه اختر ربای مه شکرش
حصار کرده ز انجم سماک نیزه گذار
ز سهم ناوک پران او ثوابت پیر
بگرد خویشتن از آسمان کشیده حصار
ولیک غافل کش صفدران ز چرخ کمان
بچشم چرخ نشانند تیر تا سوفار
ستاره سوخته آتش ولای ولیست
نشسته بر سر خاکستر فلک چو شرار
مجره منطقه عقد اقتدای نبیست
که آسمان بکمر بسته است چون زنار
بنای شرعش محکمتر از قوائم عرش
که شرع قائمه عرش را کند ستوار
خیال او ملکوتست و عقل او جبروت
صفات ذاتش لاهوت قدس ذات قرار
ز ذات او بنگویم که اوست سر قدم
بصورت احدی ساری است در اطوار
ز قلب او نزنم دم که چرخ یاوه شود
اگر بزاویه قلب او دهند قرار
چو کرد اختر مسعود شاه قصد صعود
ز آخشیجان شد بر براق عقل سوار
دواند تا بنهایات خطه جبروت
پیاده گشت از آن خنگ شبرو رهوار
نهاد پای طلب در رکاب رفرف عشق
گرفت جای بر آن برق سیر صاعقه سار
چنان بتاخت که از طمس و محق و محو گذشت
رسید تا بمقامی که ماند از رفتار
نماند عقل درو وصف گشت از او مسلوب
فنای ذاتی او در نبشت این آثار
رسید بر ره هموار روشن احدی
سپس که طی کرد این راههای ناهموار
بگوش اولمن الملک زد مهیمن فرد
شنید باز که لله واحد القهار
بچشم سرمه مازاغ کرد و غیر ندید
تمام یار شد از بند نعل تا دستار
خدای شد سپس آمد بسوی خلق فرود
نه بر طریق تجافی چو ایزد دادار
ز فرق اول تا حد فرق بعد الجمع
نمود چار سفر قطب ثابت سیار
رساند حد کمالات ختم را احمد
بحد بیحد و باقیست تا بروز شمار
بگرد راهروان طریقتش نرسند
عقول قاهره هفت گنبد دوار
بهار شد هله ساری زند نوای طرب
برقص قمری بر سرو کبک در کهسار
بهار نغزودم صبح و بزم باغ بهشت
مخواب ترک من ای گونه ات چو باغ بهار
ترا بتف رخ چون آفتاب و آتش می
مراست مغز چو آئینه زیر زنگ خمار
دلم چو آینه کن زافتاب می قدحی
بیار ماه من ای آفتابت آینه دار
هزار لحن بدیع از هزار گوشه باغ
رسد بگوش یکایک چو لحن موسیقار
تو نیز از گلوی بط بریز در دل جام
مئی ببلبله چون بلبلان زیرک سار
پیاله لعل کن از سوده عقیق که من
بپای ریزمت از لعل گوهر شهوار
گرم سوار کنی بر رکاب باده کنم
هزار رشته گوهر بساعد تو سوار
ازان دراری کش سفته ام بمثقب فکر
نکرده طی براری ندیده روی بحار
تمام بکر و بدیع و ثمین و نغز و لطیف
ز بحر طبع برآورده و کشیده بتار
نگاهداشته از دزد و باد و آتش و آب
بخاک احمد ختمی م آب کرده نثار
خدایگان حقیقت نگاهبان وجود
علیم سر هویت معلم اسرار
بدیع سنج معارف بدیهه گوی حکم
بلیغ بالغ امی و جدجد و تبار
مجردی که درو عقل پی زند از غول
مؤیدی که درو عشق گم کند هنجار
مشرعی که ز لا حول او بوادی هول
ز دار شرع نمودست دیو فتنه فرار
بساربان قرن داد پاسبان درش
مهار محکم نه بختی گسسته مهار
بپاسبان حبش داد کشور ملکوت
بباغبان عجم داد جنت دیدار
گداخت او جسد ما سوی ب آتش عشق
ز طرح روح نمودش زر تمام عیار
صوامع ملکوت از عباد او معمور
که بر عمارت قدسست سر او معمار
از اوست موزه وحدت بدکه خراز
از اوست عطر ولایت بطبله عطار
مرید منبر ارشاد من رآنی اوست
ترانه ئیکه ز منصور خاست بر سر دار
لوایح ار نی گوی کوهسار حریست
تجلیی که بموسی رسید در کهسار
نوای نغز مز امیر احمد عربیست
بمغز کوه که داود داشت در مزمار
قد قیامت و میزان استقامت اوست
قیامتی که بمیزان عدل باشد کار
فضای کعبه اسناش آفتاب مطاف
هوای کوی تولاش جبرئیل مطار
غمش بسینه صاحبدلان دمنده چو گل
دمش بدیده بیحاصلان خلنده چو خار
مقیم کشتی الاش رست از طوفان
شهی که لاش نهنگیست کائنات او بار
بزیر رایت او اولیا گروه گروه
بظل راء/فت او انبیا قطار قطار
سر آن قطار نهندش بر آستان لابد
دل این گروه نهندش برایگان ناچار
زمام امر تمام وجود در کف اوست
که اوست بارگه جود را مهیمن بار
من و ثنای تو من در حد و تو نامحدود
چگونه سنجد میزان قطره مر قنطار
ولی میانه آتش چگونه نخروشم
ز سوز درد نه جای سکون نه پای فرار
چگونه دم ز عبودیت و فنا نزنم
ببند سلطنت عشق قادر قهار
دوچار عشقم و ناچار از اطاعت امر
چو من مبادا بیچاره ئی بعشق دوچار
گدای فقرم اما مراست سلطنتی
ازین گدائی و این فقر بر ملوک کبار
گرم نشاند سلطان بباز ننشینم
که خاکسار تو دارد ز باز سلطان عار
من ار صفای توام باشدم ز دولت ننگ
که بندگان صفای تواند دولتیار
وجود صرف ببازار وحدت تو گذشت
بغیر عشق متاعی نیافت در بازار
بداد هستی موجود و نقد عشق خرید
بدار هستی جز عشق نیستی دیار
مدار دور بعشق محمدست و علی
و یازده خلف از نقطه تا خط پرگار
بذات احمد ختمیست ختم کل امور
که اوست اول هر کار و آخر هر کار
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح قطب الهدایه و محیط الولایه احمد مرسل
مرا دل عرش یزدانست و من اجری خور خوانش
خوشا اجری خوری کارند خوان از عرش یزدانش
بدان خوان نان ایقانست و آب چشمه حیوان
چو مرد از خودپرستی رست این آبست و آن نانش
نه بل باشد دل آن دریای بی پایاب پهناور
که عرفانست و وعظ و پند مروارید غلتانش
دبستانی که آموزند راز علم الاسماء
دل پاکست و جان را ز دان طفل دبستانش
بقسط و عدل وزانیست رستاخیز وحدت را
که عرش و فرش جو سنگیست از پا سنگ میزانش
برون از حیز امکان و کلک پنجه واجب
مدیر نور و زیر ظل تدبیرست امکانش
بنا دیدست چشم زنگ غفلت روی مر آتش
به نگرفتست دست گرد کثرت عطف دامانش
بحد دانسته هر پنهان و پنهانست تحدیدش
بپابان برده هر پیدا و ناپیداست پایانش
ز هفت اقلیم بیرونست شهر لا مکانست این
که سلطان مکان درویش و درویشست سلطانش
اگر هورست عقل پیر و نفس پاک گردونش
اگر عیدست گاو ارض و شیر چرخ قربانش
نه چوگان باز و گوی افکن ولی گر صولجان بازد
مر این نه چرخ دولابیست گوی خم چوگانش
بمیر ای سالک ار جان خواهی اندر پای صاحبدل
که هر کو مرد پیش پای جانان زنده شد جانش
نکوبخت آن سری وز آن نکوتر وقت جانبازی
که سر باشد دم جان باختن در پای جانانش
سر دیدار دلبر داری از دل مگذر ای رهرو
دل عارف بهشت عدن و روی دوست رضوانش
سوار رفرف اشراقی است این فارس باقی
که عرش یار معراجست و کوی دوست میدانش
ازل را با ابد تازد متاز ای جان که میمانی
دلست این نیست جبریل ار توانی داد جولانش
علی الله فاش تر گویم کلیمی سینه اش سینا
شهی موجود اقلیمش سواری جودیکرانش
ببر بی نشان بحری که تاء/ییدست لؤلؤیش
بجو لامکان ابری که توحیدست بارانش
فنای عارفست این بعث و معروفست مبعوثش
دل صاحبدلست این عرش و معشوقست رحمانش
محیط پنج حضرت کون جامع مخزن عارف
در لاهوت در بحرش زر ناسوت در کانش
قوی بحریست دل غواص قیومیست در خوردش
که بیرون آورد از قعر گنج در و مرجانش
نکوتر روزنست این چشم دل روی حقیقت را
اگر روشن شود از کحل عرفان عین انسانش
تو در هر جوی و فر غر جوئی آن لولوی لالا را
خطر کن غوص کن پیدا کن از عمان عرفانش
که از شب تا سحر بیدار ماندی در گریبان سر
که خورشید حقیقت سر نزد صبح از گریبانش
کسی کان سر نپوشد با سردارست پیوندش
کسی کان جرعه نوشد با دم تیغست پیمانش
چو کفر عشق می جوید نه دین پاید نه آئینش
چو راه وصل میپوید نه سر ماند نه سامانش
چو گردد بی سر و سامان سر و سامان نو گیرد
غبار فقر افسر بخشد و اورنگ خاقانش
گدای عشق دارد خسروی بر خطه امکان
بپردازد ز دامان وجوب از گرد امکانش
ترا نفس دغل فرعون و عقل راز دان موسی
یکی اقبال هارونش یکی ادبار هامانش
بنیل نیستی کن غرق مر فرعون هستی را
کلیمست این و اینک بر ید بیضاست ثعبانش
شنیدی گله و طور شبان و تیه حیرانی
ترا جمع قوی چون گوسفند و نفس چوبانش
کلیما گوسفند خویش ران در مرتع ایمن
مباش ایمن ز تیه تن که شیطانست بر جانش
نه بل نفس تو بلقیس است تخت او تن فانی
معارف سر آصف سیرت عارف سلیمانش
بجا ماندت تن خاکی ز همراهان افلاکی
اگر خواهی شدن بر اوج علیین بجامانش
بزهر آلوده پستان سیاه مادر دنیی
مباش ایمن ز دستانش بترس از شیر پستانش
نماید شیر و زاید زهر این آبستن آفت
اگر طفل رهی کم خور فریب مکر و دستانش
نماید غنچه سوری ز بستانش سحرگاهان
شبانگه سرخ چونان غنچه از خون حد پیکانش
بهر چشمم که از خون مر گل بشکفته را ماند
نماید حد پیکان غنچه شاداب بستانش
رخ چون کهربایت لعل کرد از اشک یاقوتی
مبین گلگونه یاقوت گون و لعل خندانش
تنی چون لاله و جانی چنو چون افعی پیچان
بکش یا ناتوانان کن یا بکن از بیخ دندانش
رفیقا از بن دندان بکن دندان این زندان
که سخت افتاده ئی ز اول حریف آب دندانش
ترا جان پیر زالی سست و مرگ آن رستم دستان
که پیکان گر کنی ز الماس نتوان سود خفتانش
گرفتار خلاب تن حیاتت بر خری ماند
که باشد موت یشک پیل و ناب شیر غژمانش
تنت ماند براه سیل بر اشکسته دیواری
که گر برخیزد از جا بر کند از بیخ و بنیانش
نه راه سیل بتوان بست اگر بندی با لوندش
نه ناب شیر بتوان خست اگر سائی بسوهانش
دل و آنگاه این سختی محل راز و بدبختی
که با خایسک نتوان داد فرق از سخت سندانش
توئی بر صورت رحمن و نفس تست شیطان دل
مراین ابلیس را یا سر ببر یا کن مسلمانش
مسلمان گر کند یا سر ببرد دیو را آدم
شود انسان و گردد کن فکان بر حسب فرمانش
اگر دریا شوی دانی فرو تمکین دریا را
اگر انسان شوی بینی مقام و رفعت و شانش
نخواهم گفت وصف آفتاب آدم خاکی
اگر گویم نه اختر ماند و نه آخشیجانش
چو از خود گشت فانی قطره دریای بقا گردد
اگر فانی بگوید هوانا پیداست برهانش
تن مرد خدا کشتی بکشتی ناخدا یزدان
بدریائی که باشد ساحلش غرقاب طوفانش
در آن دریا تو از یک قطره صد گوهر کنی پیدا
که هر قطره ست پنهان در دل و در سینه عمانش
بهر گوهر جنانی در جنان غلمانی و حوری
برون ازشهوت و حرص و هوی حورست و غلمانش
بخوان از سینه انسان کامل درس کاین هیکل
کلام الله موجودست و لاهوتیست عنوانش
بظلمات تن ار ظاهر کند سر سویدا را
شود مرآت غیب از جان جان تا عرق شریانش
دم انی انا الله زد درون وادی ایمن
برون از آستین بیضای دست پور عمرانش
انا الحق گوید این منصور دم بر دار رسوائی
شراره کوه سوزست این مکن در بند پنهانش
گدای خاک این کویم که توحیدست منکویش
فقیر بار این ملکم که تجریدست قاآنش
منم دربان سلطانی بعرش دل که دهلیزش
رواق قاب قوسینست و او ادنی است ایوانش
بایوانش مدیری کاملی صاحبدلی قطبی
چو نقطه و دایره در عقل نه گردون گردانش
کمال اسم اعظم شخص کامل حضرت پنجم
شه اول که نه چرخ از عبید و چار ارکانش
امام انبیا قطب هدایت احمد مرسل
که عرش و فرش در سیرست و در معراج یکسانش
شه ظاهر که هست از سیر باطن خاتم اول
رفیق عرشی اوبن عم و عقل و دل و جانش
منزه بودم از وضع و متی این و کیف و کم
برون از امر و تدبیرش بری از خلق و اعیانش
نه آدم بود کز گندم فریبد دیو مشئومش
نه شیطان بود کز آدم بروید نخل حرمانش
نگوئی پس که بود آنجا نگار من بشرط لا
که ذاتش میزبان و لیس الا هوست مهمانش
بشرط لای عرفانی محیط عالی و دانی
بدین کفر آنکه شد فانی بکفر آرید ایمانش
بکفرش آورید ایمان که توحیدست تاء/دیبش
بتوحیدش کنید اذعان که تفسیرست قرآنش
یکی دان آنکه گوید آنکه بیند آنکه پیماید
بجز حق نیست هستی این بیان نفیست تبیانش
عقال عقل نتوان زد بپای اشتر نطقم
کسی کز عشق شد دیوانه با عشقست دیوانش
تنم طور تجلی سینه ام سینای قدوسی
دل پاکم درخت طور و من موسی عمرانش
بجز توحید نتوان گفت سر دیگر آموزد
سبق عشق و مدرس یار و دل طفل سبق خوانش
بجز تجرید نتوان دید دارد کسوت دیگر
که پوشد جامه بر کونین و خود بینند عریانش
بجه زین صورت و معنی که آدم بر ملک خواندی
رموز علم الاسماء و خاتم خواند نادانش
اگر آدم بدی شیطان نبردی راه بر آدم
که آدم یا مسلمان گشت یا شد کشته شیطانش
جمادست و نبات و جانور از آدمی بهتر
اگر عقلست و ایمانست سد راه احسانش
که ایمان علم و احسان عین و حق زین هر دو بالاتر
که او سلطان تحقیقست و علم و عین دربانش
طبیب نفی را شاگرد درمان ار شدی رستی
ترا دردیست اثبات تو و نفی تو درمانش
بتوحید ار شود فانی مکان بود امکانی
کمال لا مکان تکمیل خواهد کرد نقصانش
خلیل وقت شو این ماه و این خورشید آفل دان
که یار از شرق دل تابید خورشید درخشانش
من و ما و تو و او یک مسمی را بود اسماء
بسیط جامعست او گر فرو خوانی ز فرقانش
قل الله ثم ذرهم من چه گویم جمله فرقان
بجز توحید نبود از الف تا یا فرو خوانش
مدیر امر شو زین چامه یعنی آیه وحدت
که من پی بردم از خاک در شمس خراسانش
معمای ولایت نامه ام گر حل کند طالب
شود مطلوب و گردد مشکل کونین آسانش
خدا موجود غیر از اوست فانی گر شوی پنهان
شود پیدا به پنهانی مزن بیهوده بهتانش
نه امکان گشت خواهد واجب و واجب نه نیز امکان
چو امکان رفت واجب گشت پیدا پاک سبحانش
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در نکوهش و مذمت دنیا و اهل آن و معارف و حکم در حالت ضعف و ناتوانی فرموده است
بگرفت باز درد گریبانم
زن دست ای حکیم بدرمانم
سختم فشار داد بهم بستان
از چنگ شیر شرزه غژمانم
باریک تر ز مویم و این انده
بر دل نهاده قله شهلانم
این درد فربه و تن من لاغر
خواهد ز بیخ کند و ز بنیانم
پتکی مدام بر سر من کوبد
سختم چنانکه گوئی سندانم
آموست هر دو چشمم وزین آمو
دریاست آستینم و دامانم
زین اشک همچو لاله نعمانی
از گونه رست لاله نعمانم
چو گرد کرد بسکه بسود از رنج
این آسیای گنبد گردانم
زد دودمان هستی من برهم
نز تن کشید دست نه از جانم
با درد دوست پنجه نیارم زد
او جمع و من ز عشق پریشانم
از دست آن دو طره خم در خم
دیوانه ام که درخور زندانم
موئی بهم شکست مرا و ایدون
کوهی قدم نهاده بمیدانم
با کوه آهنین به نپردازم
نه آتشم نه آژده سوهانم
عشقست کوه آهن و من کاهی
در زیر کوه آهن پنهانم
دستان بکوه رنج که رنجاند
آخر نه من ز دوده دستانم
با عشق چون در افتم و چون کوشم
او ماه و من معاینه کتانم
با یشک شیر پنجه زنم حاشا
ببر ار شوم بدرد خفتانم
ای دست عشق پنجه زدی با من
ای سیل فتنه کردی ویرانم
دیوانه وار خانه تدبیرم
کندی که کرد خواهد دیوانم
شد سالها که بهمن و دی آمد
اردی بهشت آمد و آبانم
آبان واردی و دی و بهمن هم
نه سود من شدند نه خسرانم
با دست عقل پیرو دل دانا
طفلی نموده سخره دستانم
زد راه عقل پیر مرا طفلی
پیرم نه بلکه طفل دبستانم
طفل طریق هرمز و کیوانرا
تسخر کند نه هرمز و کیوانم
چرخ ار شوم چو گوی کند باور
زو تر زند بپهنه چوگانم
پستم ولیک کس نکند همسر
باخان و رای و کسری و خاقانم
کاین قوم صعوه اند و من از رفعت
باز سپید ساعد سلطانم
با شاهباز صعوه نگوید کس
صاحبدلم نه رایم و نه خانم
مورم ولی بدولت فقر اینک
صاحب سریر ملک سلیمانم
مویستم و بکوه زنم پهلو
بل کوه را بسنبد پیکانم
ارکان کوه تن که بت دنیاست
برکندم و قوی شد ارکانم
فانی شدم بعشق و شدم باقی
زین پس نه ابتداست نه پایانم
جستم ز قطره در کنف دریا
برهان من ل آلی غلتانم
از انبیا گرفته دلم صفوت
ابنای این معارف برهانم
جوع و سهر شدند همی رهبر
بر عرش دل بخوابم و بر خوانم
ایدر بخوان پادشه دولت
من بنده در حقیقت مهمانم
از کوزه شهود بود آبم
از سفره وجود بود نانم
قوتی که میرسد همه ازاینم
نزلی که میسزد همه از آنم
کی چون مشایخم بدکان اندر
من آفت دو کونم و دکانم
من مرد عزلتم چه همی تازم
نه مفتیم نه عامل دیوانم
نز صوفیان لوت خور مفلس
بر کف عصا و بر کتف انبانم
نه بهر صید عام همی بندم
بر خود که من خلیفه بهمانم
بهمان که بود خود که فلان باشد
من خود درین محاکمه حیرانم
سازد طواف دنیی و بر دستش
دامی که من مشاهد یزدانم
ای صاحب ولایت کل تا کی
در پرده پرده در شد تبیانم
ای مهدی خلافت این امت
دستی بپایمردی انسانم
تا زین کنم تکاور وحدت را
وین کوه را بکوبد یکرانم
بحرست باطن من و من نوحم
تن کشتی و معارف طوفانم
قوم قوای من همه مستغرق
در بحر و من بطوع و بطغیانم
اصحاب سر من همه در کشتی
من ناخدای کشتی ایشانم
این قوم را برحمت لاینفی
فانی کنم که صورت رحمانم
این کفر را بحکمت قرآنی
ایمان دهم که مؤمن قرآنم
ابلیس خود بسر مسلمانی
تلقین کنم که نیک مسلمانم
او مظهر مضل و منش هادی
او مشرکست و من همه ایمانم
بر آدم من ار نشود ساجد
گردن زنم که دشمن شیطانم
فرعون نفس خویش بپردازم
من با عصای موسی عمرانم
در نیل نفیش افکنم از هستی
ثابت کنم که صاحب ثعبانم
اسلام را گذارم و ایمان را
بر کفر و خود بمنزل احسانم
دانائیم بحد شهود آمد
میبینم آن لطیفه که میدانم
سامان غیبی و سر لاریبی
دارم که گفت بی سرو سامانم
این اطلس کهن بودی کوته
بالا مرا از یرا عریانم
ویران کوی فقرم و آبادم
آباد گنج عشقم و ویرانم
منت نهاد بر من ازین دولت
من زیر بار منت منانم
تن تو سنست و راکب جان گوید
خواهم شدن پیاده و نتوانم
دل گویدش که رام منست آنسان
کز حلقه دو کونش بجهانم
تن کی شود محیط دل عارف
از من شنو که مرکز عرفانم
دریاست خاطر من و بر دریا
تن ابر و علم و عرفان بارانم
دیوان خدای دولت وحدت را
در ملک نظم صاحب دیوانم
با این بزرگ فن بچه نامستی
بی خویشتن صفای صفاهانم
این حشمت از کجا هله ای سالک
درویش پادشاه خراسانم
این پایه شهیست فروتر نه
بالا ترم بدین در دربانم
ظلمات کرده طی نه چو اسکندر
او مرد و من بچشمه حیوانم
یاری بدین جمال و جلال ایدل
آمد برون بپرده چه پوشانم
شمس الشموس پادشه هشتم
قطب یقین و مرکز ایقانم
ای دل در وجوب زنی مهلا
مهلا که من بحیز امکانم
امکان جسمم ار تو بپردازی
جان و دلم نه دلبر و جانانم
کونین تشنه اند و دلم دریاست
دریاستم مبین لب عطشانم
عطشان ابر رحمت قیومم
قیوم بحر قلزم و عمانم
کوی رضاست کعبه تصدیقم
روی خداست قبله اذعانم
ای پادشاه دل که توئی مالک
از ملک روح تا رک شریانم
دیان من و لای تو فرماید
دین منست گفته دیانم
گوید رضاست قطب شئون آری
قربان این جلالت و این شانم
چون ذره ام ولیک بنفروشد
چرخم ب آفتاب که ارزانم
با شید عشق ذره اگر تابد
آنم نه بلکه شید درخشانم
ایوان صورت صمدم زانرو
هست آفتاب صورت ایوانم
فرمانروای سلطنت باقی
در کوی فقر بنده فرمانم
از بحر و کان چه میطلبی مگذر
از من که در بحر و زرکانم
در قلزم فنای ولی از سر
تا پا بخون نشسته چو مرجانم
در جنت نعیم بقا از پا
تا سر ز روح رسته و ریحانم
گر قصدم از منست انانیت
از نعمت شهود بکفرانم
من خود نیم خدای بود نائی
بل اوست نای و نغمه و الحانم
او با زبان من نه خود او گوید
من زین خودی نژندم و پژمانم
بر عامه چامه ام بمخوان کاین قوم
دیوند و من ز دیو گریزانم
فرقان بدیو خوانده چه غم پورا
دیو ار گریزد از فر فرقانم
گفتم بعامی آنچه سزد و ایدون
از آنچه گفته سخت پشیمانم
برد گوهری بجامه سلطانی
کش خلق و خوی گوید دهقانم
بد گوهرم هزار شبه بندد
گوئی که من بمصر و بسودانم
غافل که من کنون که بشرقستم
چون آفتاب مشرق تابانم
سعدست طالع من برجیسم
صدرست اخر من کیوانم
از خاور ار بباختر آرم روی
روی آورند اعین و عیانم
من هور و پست و بالا گردونم
من عید و ملک و دولت قربانم
یا ابر رحمتم که همی بارد
باران نه بلکه بارش نیسانم
اندر دهان مار دمان زهرم
در بوستان چو لاله بستانم
پنهان نیم ظهور نمیدانند
این ابلهان پدیدم و پنهانم
من ترجمان نقطه تحت البا
او در حجاب حکمت یونانم
از حد درک خویش کنند ادراک
من پیل و این پلیدان عمیانم
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - و من رشحات افکاره
ما زمره فقرا از روز در تعبیم
خورشید اختر روز ما آفتاب شبیم
افسرده ایم بروز چون شمع و شب ببروز
شمعیم و وقت فروز پروانه طلبیم
هم آفتاب کفیم هم ماه بی کلفیم
از انبیا خلفیم بر اولیا سلبیم
دارنده فلکیم با امر مشترکیم
چون شرک نیست یکیم چون غیر نیست ربیم
رندان خانه بدوش هشیار سر سروش
بیگانه ایم ز هوش با عشق منتسبیم
بیمار و زار و غریب تب دار عشق حبیب
فرمان پذیر طبیب فرمانروای تبیم
بی زیب و بی حلیم بر قله قللیم
مقصود بی عللیم موجود بی سببیم
گه ارض و گاه سما گه درد و گاه دوا
گه بنده گاه خدا ما قوم بوالعجبیم
در کشور ملکوت ما مرد قوت و قوت
از دفتر جبروت ما فرد منتخبیم
ما مرغ دانه ذات بر طرف آب حیات
از شوق در نغمات از عشق در لهبیم
گر دوست جلوه کند پا تا بسر همه چشم
ور یار بوسه دهد سر تا بپای لبیم
در مکتب ملکی داننده نکتیم
بر منبر فلکی خواننده خطبیم
برتر بجوهر ذات مازین حدود و جهات
بگذشته در حرکات زین هفت توقببیم
اولاد سر رسول مرد خداست نه غول
ما مرد مرد و ملول از خارجی نسبیم
مائیم بی حولی ملک ولای ولی
کز آدم ازلی موروث و مکتسبیم
بینای ختم رسل ختم ولایت کل
نا کرده طی سبل ما یار بولهبیم
بین رهسپار عدم روم و فرنک و عجم
ما در صراط وجود از سید عربیم
شوال تا برجب میخواره و بطلب
تا آخر رمضان از اول رجبیم
باید زدار فنا اندوخت رزق بقا
کز این سه ماه طلب نه ماه در طربیم
ما مفلس و بجهان پوشیم کسوت جان
عوران جامه رسان بی اطلس و قصبیم
مست نشاط همیم سیل بنای غمیم
شیرازه حکمیم آوازه ادبیم
ای دهر بکر عجوز بر ما چه جلوه کنی
چل سال میگذرد از عمر و ما عزبیم
بر جد اختر پیر در رتبه پدری
در صورت بشری مولود ام و ابیم
شه ملک عبد صفا در شهوتست و غضب
ما مالکیم و سوار بر شهوت و غضبیم
ز القاب و نام گریز در ظل اسم حکیم
با صد هزار لقب مائیم و بی لقبیم
شاه لطیف دلیم انسان معتدلیم
با یار متصلیم از خویش در هربیم
قطبیم و غوث و ولی فردیم ولم یزلی
قائم باسم علی عالی بهر حسبیم
راننده شبهیم داننده کتبیم
نور و ضیای حبیم نشو و نمای حبیم
این ما نه ماست خداست محجوب منکر ماست
حق آفتاب بقاست ما ظل محتجبیم
در ذات مبداء/ جود ما از صراط صعود
فانی ز نور و جود تا عرق و تا عصبیم
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - من مکنونات سره و فواتح افکاره و نعت حضرت ثامن الحجج ارواحنا فداه
ای چرخ گرد گرد مکش زارم
خیره مگرد در پی آزارم
بسیار آسیات کند گردش
کم سوده کن ز گردش بسیارم
ثابت نئی بسیرت خود کمتر
تهدید کن ز ثابت و سیارم
من مرکز زمین نیم و جورت
گردد بدور چون خط پرگارم
کاسد مکن که تاجر تجریدم
ای مشتریت مفلس بازارم
فاسد مکن که قافله چینم
مشک ترست تعبیه در بارم
بیزار کردیم تو ز خود آوخ
کز هستی تو و خود بیزارم
طومار وار پیچم و کردارت
تبتست در مطاوی طومارم
پندارم از تو کین کشم و غافل
کاین لقمه نیست در خور پندارم
دائم بر آن سری که بیوباری
ای اژدهای مردم او بارم
مجبور کردیم بگرفتاری
پنداشتم که فاعل مختارم
مختار بودم از دل و از قالب
بر صد هزار درد گرفتارم
در بند چار عنصر ظلمانی
از این مزاج مختلف آثارم
ظلمت نیم تجلی نورم من
ظلمت گرفته دامن انوارم
آبم ولی نه دستکش خاکم
نورم ولی نه دستخوش نارم
خاک بسیط مرکز توحیدم
باد بزان گلشن اسرارم
نار نزاده زاهن و از سنگم
ورد نرسته از گل و از خارم
من پر کاه بودم و غم صرصر
سنجیده بود چرخ بمعیارم
ایدون بسنگ کوه گران سنگم
بل کوه را بکوبد پیکارم
باز و شگال چرخ نرنجاند
با چون منی که ضیغم ناهارم
من شیر مرغزار الوهیت
آهوی قدس طعمه و ادرارم
برقاب هر دو قوس کنم جولان
عشق دلست رفرف رهوارم
کی میرسند قافله گردون
بر گرد من که قافله سالارم
چندین هزار دور ربوبی من
پیشم ز چرخ و آخر ادوارم
اطوار را بدائره ام ساری
در نقطه نهایت اطوارم
سیر جماد کرده شدم نامی
حیوان چرید یاسمن و خارم
حیوان شدم نه خار و نه گل بودم
ز آدم شکفت نوگل گلزارم
انسان شدم بکار طلب رفتم
مطلوب گشته باز طبکارم
سلاک راست چار سفر من خود
عمریست در کشاکش اسفارم
سیر منازل سفر ثانی
بیرون بود ز حیز گفتارم
بیرون بود ز خواب و خور و غفلت
سیر عوالم دل بیدارم
من بنده دلم که درین ظلمت
بنمود راه روشن هموارم
طی کرد بر عالم ناسوتی
تا بار داد در حرم یارم
بار خودی ز دوش بیفکندم
بر شکر آنکه محرم این بارم
بگذشته از زمان هله فانی در
دیهور و دهر و سرمد و دیهارم
بر ملک و بر ملک شده ام قاهر
مقهور عشق قاهر قهارم
از خاک ین دو دار نیالودم
شهپر که باز ساعد دادارم
از بلبلان گلشن لاهوتم
برگ ولایتست بمنقارم
آن ناوکم که بر هدف توحید
از سر نشسته تا بن سوفارم
آئینه شهودم و میتابد
خورشید یار از درو دیوارم
صد ره درین مشاهده روشن تر
از آفتاب آینه کردارم
بالا ترم ز پستی و از سستی
در ماء/منی بلندم و ستوارم
دریای پر ز خون بودی وحدت
بحر محیط او من نهمارم
خون تمام هستی ازین دریا
باشد بگردن دل خونخوارم
بر آفتاب و ماه فلک سلطان
درویش فقر حیدر کرارم
مست می ولایت موجودم
این خمر را بخانه خمارم
با یازده خلیفه پس از حیدر
یارم چنانکه دشمن اغیارم
اغیار کیست مقدرت مهدی
دجالها فشرده بمنشارم
کشتم جنود نفس بهیمی را
در ملک خویش قاتل کفارم
آتش زدم بمملکت شرکت
شر نیستم شراره اشرارم
در شاعری مقنن قانونم
بینی چو ژرف بینی اشعارم
دریای بی نهایت و بی قعرم
پیداست از تشعب انهارم
هان غوص کن گهر بر سلطان بر
من بحر پر ز گوهر شهوارم
بحرم محققست ز امواجم
ابرم معینست ز مدرارم
سر رشته خدات بدست آید
گر سر نهی برشته گفتارم
ایمن شوی ز سنگ سبکساران
گر نشمری بسنگ سکبارم
طاوس نیستم که تنم بر پر
من کی بفکر درهم و دینارم
رهزن نیم بسبک دغل بازان
اما بهوش باش که طرارم
داود وادیم که جبل گیرد
رقص جمل ز نغمه مزمارم
در زیر بار عشقم چون اشتر
بر دست یار باشد ماهارم
زالایش دوئیست دل صافی
مکنون سر عترت اطهارم
مشهور دهرم ازدم منصوری
منصور وار بر ز بر دارم
من کاه نیستم که اگر خیزد
باد از ختن برد زی بلغارم
نز هیبت بخار چنو کوهم
کافتد ز لرزه کیک بشلوارم
از چرخ و کوه و بحر و برم برتر
بیرون ز هر چهارم و هر چارم
چونان نیم بدست و دم نائی
درهای و هوی وحدت ناچارم
جان کیست جسم چیست کزین ساغر
نه سر بجای ماند و نه دستارم
دائر بدور خویشم و چابک تر
از آفتاب گنبد دوارم
دنیی است جیفه طالب دنیی سگ
سگ نیستم چه کار بمردارم
اشرار را ز رشته رقیت
حرم صفای باطن احرارم
خورشید آسمان صفا هانم
نور و ضیاست حکمت و کردارم
از بندگان شاه خراسانی
شمس هدی رضا سر ابرارم
بر روح کفر آژده سوهانم
بر چشم شرک تافته مسمارم
آنرا که نیست مور در سلطان
در آستین دیده و دل مارم
در بند عشق سلسله طه
گر نیستم مقید زنارم
دارم زمام ملک و ملک بر کف
در کار هر دو کونم و بیکارم
قدرم بپای فرق فلک ساید
غم نیست گر نداند مقدارم
پا تا بسر خرابم ازین کثرت
در شهر بند وحدت معمارم
نو کیسه نیستم زر دولت را
گنجور گنج و کان کهن بارم
از ذرگان شمس شموسم من
روشنگر شموسم و اقمارم
در باغ عزتم گل بینائی
خارت بدیده گر نگری خوارم
زنهار خوار نیستم ای رهرو
مشکن اگر درستی زنهارم
منگر بدینکه خواند خری ناقص
یا منحرف مزاجی بیمارم
بنگر بدینکه مکرمت باری
پرداخت چل صباح بتیمارم
در من نماند گل که نکشت آن شه
و اب حیات داد بتکرارم
تکرار چیست جلوه وحدانی
بیخست و شاخ و برگ و گل و بارم
چون شمع روز مرده و شب روشن
بین روز روشنست شب تارم
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - فی کمالات النفسانیه و مراتب الانسانیه
وحدت جمعم نه لامکان نه مکانم
برتر ازین هر دوام نه این و نه آنم
رسته ام از این مکان و کون و مرکب
فرد بسیطم محیط کون و مکانم
کی نهم اندر قفای کام جهان گام
منکه سرا پای صد هزار جهانم
پیشتر از آنکه طور زاید و موسی
بر گله عقل و نفس و وهم شبانم
می نخورد جز که بر نشانه توحید
تیر شهود ار جهد زشست و کمانم
آن بری از حدود نقطه سیال
دائره و مرکز و مدیر زمانم
بسکه بلندم نکرده باز ز هم بال
می نرسد دست آسمان بمیانم
شمسم و ذراتم این ثوابت و سیار
ماهم و این آفتاب و ماه کتانم
قطبم از آن ثابتم بمرکز تجرید
روحم از ان در مجردست روانم
فانیم و باقیم بماء/من سرمد
دهر و زمان در پناه امن و امانم
صرف وجودم نه صورتم نه هیولی
وحدت بی صورتم نه جسم و نه جانم
در ره عشق امتیاز پیر و جوان نیست
تا چه کند عقل پیر و بخت جوانم
یک سرو چندین هزار سر ربوبی
یک تن و دریا و گوهر و زر و کانم
فارس فحلم چنو که قائد توفیق
تا در صاحب زمان کشیده عنانم
رستم وقتم نبرد دیو هوی را
حکمت بر گستوان و ببر بیانم
نور احد کرده از جهات تجلی
بر من و زان جلوه از جهات جهانم
از یمن دل و زیر رایحه الله
بجهاند از کوه تن چو برق یمانم
بود بطفلی دلم بزرگتر از عرش
نور تجلی بزرگ کرد و کلانم
ایدون عرش عظیم و مشرق بیضاش
هست سهامن بدل چو چرخ کیانم
باغ نهال هدایت سلف از کلک
رشد خلف میوه درخت بنانم
من نه بخود زنده ام هویت ساریست
ساری در روح و سر و نطق و بیانم
باز شهم بال میزنم بهوایش
یا شهم و همچو باز در طیرانم
می پرم از بدو تا نهایت بیحد
طائر بیحد و بدو و ختم و کرانم
اول و آخر یکیست اول و آخر
خواهی پیدای من ببین و نهانم
من نه بخسرو مقیدم نه به درویش
خسرو و درویش هر دو در همیانم
گنج احد غیب و در شهادت مطلق
هست مفاتیح غیب زیر زبانم
این نه زبان منست و زمزمه من
حرف تو همصحبت لبست و دهانم
سامع و گوینده اوست من همه هیچم
آمد و برد از میانه نام و نشانم
اوست من از فیض بخت سرمد آن ذات
سرمدم و دهرم و زمانم و آنم
آنم از آنم بعین نقطه سیال
در ازل و لایزال پاک روانم
زاده ام از لامکان بصورت و در سیر
من پدر پیر لامکان و مکانم
کرده ز شش سوی روی دوست تجلی
بر دل و جانم نه بل بخان و بمانم
سر و عیانم بعین آینه اوست
آینه چبود خود اوست سر و عیانم
زنده بامرم نه بلکه آمر ساری
خلق نه بل امر زنده از سریانم
سیرت و سانم بود بمسلک توحید
صرف وجودست سر سیرت و سانم
نافه ناف غزال چین تجلی
عطر مشام اللهم نه مشک و نه بانم
ملک من از نفخه صعق هله فانیست
مملکت کل من علیها فانم
صاف نشاط دل من از خم اسماست
ساقی باقیست ذات پیر مغانم
در زده چندین هزار جام و ز اول
تشنه ترم خشک مانده است لبانم
می نپسندد ببر باری عطشان
شان ولی الله علی الشانم
گر به نبینم بچشم دل رخ مقصود
نیستم انسان بی بدل حیوانم
کر به نبوسد لبان من لب مطلوب
طفلم و از ثدی غفلتست لبانم
خاک بدم آتش ودادم بگداخت
آب روانم کنون و باد بزانم
باد بزانم ولی بگلشن توحید
آب روانم و دل بجوی جنانم
قافیه تکرار شد مرا طلب ای چرخ
آنکه تو میگردی از قفاش من آنم
والی مصر دلم که هست طبایع
سبع عجاف و عقول سبع سمانم
سبع سمانم بعکس رؤیت ریان
خورد عجاف خیال و وهم و گمانم
دولت کامل رسید و ساحت دل را
ملک خدا کرد و کرد ملکت بانم
گفتی شو نفی تا زنی در اثبات
گشتم چونان و مدتیست چنانم
دست دلم زد در ولایت شمسی
شمس ولایت درآمد از در جانم
یکران کز آسمان بخاک نهد ناف
در تک توحید از مهابت رانم
رانم چونانکه جبرئیل بماند
کو بزمینست و من بکاهکشانم
سدره فرو دست زانکه منبر صدرش
بر سر طینست و من بر از سرطانم
صرف صفای جریده ره جانان
نیست تعلق برای و روی بجانم
شمس کمالم نه آفت و نه افولم
باغ بهشتم نه بهمن و نه خزانم
صعوه نیم شاهباز سدره نشینم
بنده نیم پادشاه ملک ستانم
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - وله ایضا
ای دل ار آگهی از مسلک صاحب نظران
عقل سد ره عشقست مکن تکیه بران
بی خبر پای منه ایدل بیدانش وهوش
خبر ار خواهی در دستگه بی خبران
عقل در سیر حقیقت نبود محرم راز
تو که پائی چه خبر داری از سر سران
باده عشق بکش بار گران راه دراز
اشتر مست نیندیشد از بار گران
عقل را پیر مکن باز محمد چو پرید
مرغ روح القدس انداخت پر اندر طیران
هنر باز قوی باید و از طبلک باز
ماکیان پرد آما بپر بی هنران
بمیالای پر ای طائر تقدیس که نیست
ساعد شاه نشیمنگه آلوده پران
دعوی دانش اگر داری از بی خردیست
ابلهانند بملک فلک از معتبران
عقل سدست درین راه و ترا عقل عقال
وهم دامست درین چاه و تو افتاده دران
آسمانی تو و خورشید ترا نیست فروغ
آفتابی تو و چرخ تو ندارد دوران
شه جانی تو و دل دوخته بر دلق گدا
لامکانی تو و در بند مکان دگران
ای تو هممشرب عیسی و بخورشید سوار
بنه این مرتع بی حاصل و اصطبل خران
بنه این مزرع ناکشته بی آب و گیاه
که نمانی گه برداشتن از بی ثمران
این گدایان طلب را منگر بی سر و پای
که بسر منزل تجریدند از تاجوران
دولت فقر دلی راست که سلطان بقاست
نه شهانند گدایانند این محتضران
شکل انسانی ای صورت رحمن بمخواه
که شوی ظاهر با گوش و دم جانوران
رخ بیجان نگری صحبت نادان شنوی
بکه میمانی ای خواجه بکوران و کران
دست بر دامن سلطان طریقت زن و باش
با تک برق یمان بر قدم همسفران
همه از جوی بجستند و تو ماندی بخلاب
همه از خویش برستند و تو بر خود نگران
امرا مست و وزیران همه زنجیر گسل
بندگان بی سر و پا پادشهان بی کمران
دخترانشان همه بی شوهر دارای پسر
شوی دخت و زن پاکیزه غلامان پسران
هر که او را نبود روزی از روزن پست
نیست هر روز بنام و لقب از پیشتران
هر که او زیر نشد یا ز بر امروز چو چرخ
سالها باشد در حلقه زیر و زبران
صورت علم دغل قاعده کون و فساد
قطب بی جلوه و بوجهلان از مشتهران
زیب و فر جوی ز علم و عمل ای یار و مباش
بنده مکنت با نکبت بی زیب و فران
ظفر از صبر همی جوی نه از مکر و حیل
مکر یار دد و حیلت ظفر بی ظفران
مکر کن تا رهی از کار غم ای بنده آز
آز را ساز نیاز غم بیهوده خوران
غم بیهوده مخور عشوه مخر دین مفروش
دین فروشان را بگذار بدین عشوه خران
همره تیره نهادان چه شوی همچو جماد
باش مرآت تجلیگه صافی فکران
گونه ئی جو که بزر ماند و اشکی که بسیم
ای طلبکار زر از عشق بر سیمبران
سیم زن بر سر خر زر کن قلاده سگ
نقد عشقست زر صره بی سیم و زران
تو همی تلخ کنی عیش خود از جسم و بروح
طوطیانند شکر خواره ز وصل شکران
دل بی عشق بر حادثه موت فناست
هدف ناوک دلدوز سر بی سپران
سپر مردن عشقست و تو در ابر خودی
اوست خورشید سمای کنف مقتفران
خشک مغزان را ذوقی ندهد باده شوق
این شرابیست که میناش بود مغز تران
چو می ذات که خمخانه او سر صفاست
نه دل تیره نهادان و سر خیره سران
میهمان دلم و مائده ام دیدن دوست
لخت دل در غم تن ما حضر خون جگران
می کشان مفتقران آیه رحمت می ناب
کز سمای خم نازل شده بر مفتقران
نقش حق ثبت بسیمای نفر بر نفرست
کلک در دست نگارنده و تازان نفران
تو برانی که سمر گردی و سلطان قدم
بی نشانست و ندارد سر صاحب سمران
حکمت یونان آموختم و هر چه حکم
نیست مستحکم الا حکم حکم قران
احمد مرسل سریست بسرحد کمال
اختبار ای خردت راهبر مختبران
قدم از سر کن و بسپار ره سر قدیم
پای نه بر سر بیدانش این مبتکران
چند جامفرد در جمع روی گشت و دو نیست
وحدت و کثرت در دیده صاحب نظران
وحدت از کثرت پیدا بود و کثرت کون
هست در وحدت پنهان و براینند و بران
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در حکمت و موعظه و نکوهش اهل دنیا فرموده است
بیان حکمت الصوم لیست سر سخن
سپس که روزه مریم گرفته بودم من
کسیکه روزه مریم گرفت کرد افطار
ز خوان دولت دیدار دل بوجه حسن
کدام دل نه همان مضغه صنوبر فام
که سخت تر بود از سنگ در سراچه تن
بل آن لطیفه روحانی بلند مکان
عیان بصورت انسان و سیرت روشن
تهی ز غیر خدا روزه دار روزه گشا
بروی یار که افطار اوست از دیدن
خدای فرمود الصوم لی باحمد پاک
که جان زنده دلانش نیازمند بدن
شکم نمودن از نان تهی نه روزه اوست
ز غیر او دل خود کن تهی بسر و علن
تو احمدی باحد متصل شو از ره ذات
که وحدتست وطن هان بگیر راه وطن
گرفت روزه که افطار اوست دیدن دوست
ز غیر دوست بپرداخت خانه و برزن
تو روزه دار بخون خدا کنی افطار
مریز خون ولیش ای خدای را دشمن
ولی او بمثل سرو جویبار خداست
حبیب او بصفت شاخ نخله ذوالمن
باره تعب این شاخ نخل یار مبر
بتیشه ستم این سرو جویبار مکن
همی نگویم پر کن شکم زنان حرام
چنو که گردد بیت الحرام بیت حزن
طعام عرشی جوعست و آب عشق عطش
نه آنکه تا بلبان آیدت برنج و لبن
برنج او همه عقلست و شیر او همه علم
شراب وحدت او بی لبست و کام و دهن
ولیک گویم اعراض جمله مفترضند
پی فزایش آن جوهر بزرگ ثمن
نماز و روزه عرض هر دو مفترض که همی
کمال یابد ازین حادثات عقل کهن
تراست نفس چو ضحاک و شهوت و غضبش
زهر دودوش ببالیده چون دو مار شکن
فکن بدیده افعیش ناوک آرش
شکن بکله تازیش گرزه قارن
چنو فریدون با گرز گاو سار بر آر
دمار نفس چو ضحاک تازی ریمن
مخور فریب و فسون سپهر شعبده باز
که کس نماند ز دستان این دو رنگ ایمن
مرا که دستش بر گونه گشت نیلوفر
ز دیده روید زان لطمه گران روین
تنم چو سوزن و چون رشته اشک متصلم
ز سوز دل که بتنگیست چشمه سوزن
تواتر شرر او چو مهر در کانون
تقاطر بصر من چو ابر در بهمن
صفا مجوی ز باغی که ورد او همه درد
وفا مخواه ز ملکی که مرد او همه زن
بسیرت زن مردان بصورتند و لباس
زناف صورت آهو نزاد مشک ختن
کجا توانی شد آشنای قدس خلیل
ترا که باشد در سینه آن سترک وثن
خلیل وقتی اگر بشکنی به تیشه عزم
بت هوی را کش سر نهاده ئی چو شمن
تو شاهباز بلند آشیان عرشی و باز
چنو که فاخته طوق هواست در گردن
تو ای جم جبروتی بساط عالم پاک
چو مور از چه درین خاک مانده ئی بلگن
در آ ز چاه طبیعت چو شاه مصر وجود
ترا که منطقه عقد اقتداست رسن
نئی تو بیژن ای زیر رانت رخش خرد
تهمتن خود مگذار در چه بیژن
سوار رخش خرد شو ز هفتخوان بدرای
رکاب زن بدهان طبیعت توسن
تو بام خانه دل را تمام روزن کن
که آفتاب شهودت بتابد از روزن
که تا ببینی آئینه جمال خداست
حقیقت دل اگر دور داریش ز درن
همی خدای کند جلوه از جمیع جهات
یکی شوند سهیل یمان و نجم پرن
همی بزاید توحید از مشیمه کون
که مام کثرت بر وحدتست آبستن
اگر نزادت زین مام طفل وحدت ذات
ازین نزادن دانم چه خواهدت زادن
دوئی سیاه کند جامه چون شب ظلمات
اگر بپوشد وحدت ز نور پیراهن
ز نور واحد یزدان پاک روز کثیر
سیاه گردد چون روزگار اهریمن
چو در نوردد فراش امر فرش زمین
ره سرای عدم بسپر و بساط ز من
زند بملک شبیخون تجلی ملکوت
مکان گریزد در لا چو دزد در مکمن
دو دست هستی موهوم ما سوای خدا
در سراچه لا کوبد و گریوه لن
بغیر ذات موحد که اوست باقی و بس
کسی نگردد توحید را بپیرامن
ز روی شاهد وحدت برافکنند نقاب
بکوری دل و چشم مخالف کودن
مخالفان را ره نیست در سراچه قدس
که راز دان نفرستد ببوستان راسن
موحدان را دل خانه حقیقت اوست
که آفتاب نماید بر آسمان مسکن
بخانه دل مرد موحدست خدای
چه غم ز مشرک بگشاید ار بیافه دهن
اگر ز فقر بمیرد عدو چه باک مرا
که گنج دارم در آستین و در دامن
اگر خدای کند جلوه پادشاهان را
دهد ببنده توحید یاره و گرزن
چه غم ز تیر بلا لا آله الا هوست
تن مرا گه باران تیر چون جوشن
ددان زنندم تهمت باتحاد و حلول
نعوذ بالله ازین زشت شیمت و دیدن
بدانش خود نازل کنند درک ملوک
ازین عقیده ستغفار ازین خطا شیون
گمان برند که باز سپید ساعد شاه
چرد ز روزی عصفور ریزه خوار ارزن
کجا که وحدت کو غیر تا حلول کند
خدای در او این شرک بیکرانه و من
خدای داند اگر پر زند بغیر خدای
چو اوج گیرد باز یقین ز خانه ظن
تو چون سمن کن صورت ز غازه کثرات
بباغ دنیا بس کوتهست عمر سمن
اگر دو عالم دشمن شوند لاتیاء/س
بجرم وحدت و از شرک دوست لا تاء/من
بباغ کثرت این راسن کثیف مبوی
که هست گونه توحید چون گل و سوسن
مبین بقامت پست بنفشه کثرات
که قد گلبن توحید ماست سرو چمن
پرند وحدت ما جوهریست آینه فام
که از صفاتش صیقل بود ز ذات مسن
مرا که نغمه منصوریست در مزمار
چه دهشت از زبر دار کم خداست مجن
نکرده سیر سر دار کی شود بیدار
ز خواب هستی این دیدگان دیده و سن
مرا که در بن عمان وحدتست مقام
بزیر پای بود سنگریزه در عدن
اگر نه خیمه درویش بود سر وجود
زمانه دوختی از بهر کائنات کفن
اگر نه نغمه توحید بود زیور گوش
زبان هستی بود از بیان او الکن
یکیست شاهد و مشهود و آشکار و نهان
جز آنکه هست بگلزار نیست در گلخن
بچشم حق بین غیر از خداست نقش دوم
که دید احول یزدان که نیست ها اهرن
ببین بخرمن کثرت که روی وحدت ذات
ازوست تابان چونانکه ماه از خرمن
نه همچو ماه و چو خرمن که غیر یکدگرند
من و تو غیر خدا نیست ای حجاب تو من
پی شناختن حق تو خویش را بشناس
خدای خواهی غیر از خدای را بفکن
چراغ هستی ما راست روغن توحید
چگونه سوزد هرگز چراغ بی روغن
مرا که باده وحدت بجام سر صفاست
چه غم که بهره ظلمانی است دردی دن
دل صفای صفاهان بزرگ خانه اوست
که بوی رحمن می آید از شمال یمن
ز آب و خاک یمن کس شنید بوی خدا
نه بل ز باطن اللهی اویس قرن
مرا دو دیده مبیناد با وجود خدای
گر آسمان و زمین بیند و تلال و دمن
مرا وجود نماناد غیر وحدت اگر
کند مشاهده در شوره زار و در گلشن
کسیکه صاحب این دیده نیست پیش فنا
بود چوخانه که در راه سیل بنیان کن
کسیکه صاحب این دیده آفتاب برین
چو گوی باشد و قوس کمال او محجن
مرا بگوهر ایمان گمان بد مبرید
که شاه به ازین دانه نیست در مخزن
حرامزاده بود بد پسند گوهر پاک
بویژه آنکه بود شاهوار در معدن
بحق وحدت بیچون که قبه ملکوت
چو پایه دل من نیست محکم و متقن
خیال خلق چو دوک عجایزست و مرا
بدست عقل حسام ملوک شیر اوژن
اگر بجنبد تیغ تمام روی زمین
بموی من نتواند شکست داد و شکن
مرا که در کنف امن و حدتست مقام
حدود ملک مصونست از فنون فتن
ب آفتاب نیارد نهاد پنجه ز کال
ز شاهباز نتاند گرفت بال زغن
کسی که همره دیوست در گریوه او
طلوع کی کند آن آفتاب زهره ذقن
نشسته در دل من تا دماغ کرده پریش
تبارک الله از آن دو طره رهزن
نماند از من جز هیکلی چو خط مدیر
ولی چو نقطه موهومش از درون آون
مدیر و نقطه دو موهوم گر نماند چه باک
خدای ماند و بس لا تخف و لا تحزن
تمام او شد حتی الورید والشریان
روان و جان و دهان و دل و زبان و سخن
امین سرم و ذات و صفات و فعل واثر
بدوست دادم و جز این نداشتم ماء/من
جریده گشتم و پرداختم قفس بهواش
که زندگانی عشاق اوست در مردن
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در حکم و معارف و موعظه و نصایح و نعت حضرت ثامن الائمه صلوات الله و سلامه علیه
باید ار میخواهی ایدل همدم جانان شدن
تن رها کردن بکلی پای تا سر جان شدن
گوهر مقصود اگر جوئی ز عمان وجود
باید از این قطره رستن غرقه عمان شدن
ای گدایانی که شاهان نام دارید از گزاف
روی در اقلیم فقر آوردن و سلطان شدن
ایدل ار خواهی نکوبد بر سرت پتک فراق
پیش خایسک طلب بایست چون سندان شدن
ای تن خاکی که بنیانت چو نقشستی براب
گنج حکمت طالبی مگریز از ویران شدن
اسب امکان پی کن ار خواهی بمیدان وجوب
تاختن اسب فراست فارس میدان شدن
شیر برج آسمانی مرغزارت کهکشان
بهر مشتی استخوان نتوان سگ کهدان شدن
دیو نفس هفت سر را میتوان کشت ارتوان
راکب رخش خرد چون رستم دستان شدن
ایدل ار خواهی صفا میباید از تیغ خلیل
همچو اسمعیل در کوی وفا قربان شدن
سر ز طوفان میکشی ای غرقه بحر فنا
در لقا افتاده ئی مندیش از طوفان شدن
زنده خواهی زیستن از همدم نادان گریز
چیست مرگ مرد دانا همدم نادان شدن
همدم نادان شدن برهان جهلست و خطاست
همدم نادان شدن تا جهل را برهان شدن
لاف حکمت میزنی دورست از عقل حکیم
با چنین دست کرامت سخره دستان شدن
صورت رحمانی ای فرزند اینسان کی رواست
سر ز رحمن تافتن خربنده شیطان شدن
رستن از این بند شیطانی ز حیوان رستنست
رستن از اوصاف حیوان بنده انسان شدن
بنده انسان شدن وارستن از بند هوی
با خدا هم سیرت و هم سر و هم سامان شدن
در جهان فکر جنانی برزخ اندر برزخی
خسرو جاهی بترس از چاه در زندان شدن
همچو روح الله مجرد رو که حیفست از خری
رزق عیسی خوردن و اندر خور پالان شدن
این و آن را آزمودم این وبالست آن ضلال
شرک باطن چیست بار این و بار آن شدن
این و آن بگذار و با حق باش و بگذر از خودی
چیست توحید اهرمن بگذاشتن یزدان شدن
ایکه پنداری نهانست آفتاب معرفت
میزنی بهتان بترس از مورد بهتان شدن
دردها داری نهانی از در وحدت در آی
درد مندی بایدت همدرد با درمان شدن
نیستی سالک بمقصد کی رسی موسی نئی
کی توانی گله مقصود را چوپان شدن
عقل را باید عصا کردن ز سینا آمدن
فتنه فرعونیان را موسی عمران شدن
میتوان فرعون را در نیل بردن میتوان
بر ید بیضا عصای موسوی ثعبان شدن
میتوان دادن طلوع آفتاب از جیب جاه
لیک باید بر در شمس الضحی دربان شدن
شمس افلاک ازل تابنده چرخ ابد
آنکه آموزد فروغش شمس را تابان شدن
آنکه درویش درش بنماید از فرماندهی
مر گدایان را ببخشد فرهش خاقان شدن
هرمز و کیوان شود خاکی که شه پوید بران
خاک را بنگر که یارد هرمز و کیوان شدن
خسرو کیهان شود موری کش او بندد میان
مور را بنگر که تاند خسرو کیهان شدن
ایکه خواهی در خم چوگان او گیری قرار
باید اندر پای او چون گوی سرگردان شدن
بی سر و بی پای شو میگرد بر پهلوی صدق
تا توانی یار را گوی خم چوگان شدن
عکس نعل خنگش ار افتد بریگ رهگذار
میتواند ریگ مظلم گوهر رخشان شدن
گوهر رخشان شدن آموزد آری ریگ را
آنکه خاک راه را آموخت نقد کان شدن
سر حکمت گر فرو خواند جهول یاوه را
میتواند رهبر رسطالس و لقمان شدن
هر کسی را بهره ئی هست از وجود و برتریست
قابل حظ وجود از حیز امکان شدن
این تعین را فکندن بی متی و وضع و این
از اضافات وجود خویشتن عریان شدن
چون توان عریان شدن زین کفر جز آن کز رضا
با صفای دل مقیم کعبه ایمان شدن
کفر و ایمان را اگر خواهی تو باشی رزق پاش
بایدت برخوان سلطان صفا مهمان شدن
خوان سلطان صفا را بسطتی باشد که هست
پایه پستش کفیل رزق انس و جان شدن
میتوان گشتن کفیل مرغ و ماهی گر توان
بنده خوان کریمان عظیم الشان شدن
معنی قرآن بدست آور که او عین رضاست
این فضیلت نیست محو صورت قرآن شدن
حفظ صورت بی اثر نبود ولی دارائی است
رازدار هفت بطن از دولت عرفان شدن
نور این دولت طلب ز انوار شمسی کافتاب
عشق دارد قصر او را شمسه ایوان شدن
گر سگی زین در بیاموزد برو به ضیغمی
عار دارد همنبرد ضیغم غژمان شدن
مور این درگاه را گر وقر بخشد در وغا
ننگ باشد کاهرا همسنگ با شهلان شدن
دوستی زین آستان گر دست گیرد آسمان
گر نماید دشمنی از جهل دان پژمان شدن
دستگیرت عقل فعالست و آن دست قضاست
با قضا کی میتواند آسمان یکسان شدن
کم مباش از پیل تا هندوستان بینی بخواب
استخوانت میکشد باید بهندستان شدن
کج مرو رو کن بهندستان جان تا جان بری
حیف باشد کشته چون پیل از پی استخوان شدن
هست این هندوستان گوئی که خورشید اندران
حشمت افزاید بجاه از هندوی فرمان شدن
بگذر از بوجهل نفس شوم و شو سلمان وقت
راز جوی احمدی میبایدت سلمان شدن
خواهی ار آگه شوی از کنز اسرار رضا
باید اندر وادی تسلیم او حیران شدن
عز دارائی من از او یافتم دارائی است
سوی اقصای کمال از غایت نقصان شدن
چیست اقصای کمال ای بی بصر در کوی فقر
کوس سبحانی زدن آئینه سبحان شدن
خواهی ای چشم ار گل تحقیق دید از باغ جان
باید از خوناب دل چون لاله نعمان شدن
خواهی ار پیدا شود اسرار عنقای قدم
باید اندر نیستی سیمرغ وش پنهان شدن
باید ای باز وجود ای مرغ دست آموز شاه
باز سمت ساعد سلطان جان پران شدن
شاهدی دیدن ز سر تا پای او صرف وجود
پیش او گشتن خراب آسوده از عمران شدن
یک حقیقت دیدن و با هفتصد بال شئون
رستن از هفت آسمان فارغ ز چار ارکان شدن
باید ار خواهی فشاندن دامن خود بر دو کون
پیش سلطان خراسان دست بر دامان شدن
جز بدیوان قضا کو عالم علم رضاست
باشد از دیوانگی از زمره دیوان شدن
این ره عشقست اگر پا مینهی از سر مترس
بیم خذلان آورد بیمست در خذلان شدن
منکه پیمان بسته ام با آشنایان طریق
اندرین ره دیده ام جان بر سر پیمان شدن
خون خود خوردن به از نان خوردنست از خوان دون
خون خور و دون را نباید آشنای خوان شدن
آسمان دونیست خوانش تیره نانش لخت دل
چیست خون خوردن گدای دون برای نان شدن
ای وکیل کارخانه کل که کیال قضا
عاجزست اوزان آلای ترا وزان شدن
وزن مقدارم سبک آمد بمیزان عوام
من که باشم سر گران با آسمان میزان شدن
نشاء/تی خواهم که بتوانم بمستی روی را
در وصال آوردن و آزاده از حرمان شدن
روی آوردن بدرگاه قدیم بی نیاز
بی نیاز از ما سوی الله رسته از حدثان شدن
گر تو خواهی ری جنان من شود کز فیض عام
گوشه زندان تواند روضه رضوان شدن
این سه مولود حدوث از چار مام و هفت باب
چون تواند بیتو زادن یا قوی بنیان شدن
چون تواند طفل حادث زادن از بطن قدیم
جز ولایت را رضیع از شیره پستان شدن
بی تقاضای پدر ای باب آبای وجود
کی تواند انعقاد نطفه در زهدان شدن
گر نیالودی لب از شیر و لا طبع صفا
کی توانستی ثناگوی از بن دندان شدن
گر بیانم را نه تبیانستی از توحید ذات
کی تواند سر جمع الجمع را تبیان شدن
سر جمع الجمع یعنی وحدت ذات رضا
انکه فرش از او تواند عرش را بطنان شدن
تا همی آموزد از فیض ازل طبع بخار
ابر مروارید بار اندر مه نیسان شدن
رشح احسان تو چون باران نیسان تا توان
چون گهر بر اولیا چون زهر بر عدوان شدن
آنچنان کاندر صدف گردید مروارید روح
در دهان مار یارد روح را سوهان شدن
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در حکم و معارف و مواعظ
مرد که بر کند دل ز صحبت نادان
بر خرد افزاید و بکاهد نقصان
اندک اندک شود مصاحب دانا
مرد که بر کند دل ز صحبت نادان
حکمت لقمان طلب ز مکرمت پیر
پیر شوی ای پسر ز حکمت لقمان
شاد روی از سواد اعظم کامل
در ده جاهل مرو که گردی پژمان
چون صدف بی فساد باش که گردد
بارش نیسان در آن ل آلی غلتان
باران لؤلؤ شود چو رای صدف کرد
زهر شود در دهان افعی باران
ای دل عامی که سنگ میبری از کوه
کوه گران پاره شد ز هیبت یزدان
نرم نگشتی بزیر پتک حوادث
الحق سختی بدان مثابه که سندان
سندان در آتش ار نهند شود آب
آب نگشتی ز تاب آتش حرمان
سخت تری ای جماد از تو نکوتر
پست تری ای بلندتر ز تو حیوان
حیوان به زان که پای بند طبیعت
خاک به از هیکلی که باشد بی جان
هیکل بی جان اگر نه خاک همی شد
تا که بروید بصورت گل و ریحان
بود جمادی جماد را چه شرافت
بر گهر آبدار حضرت انسان
انسان باید شدن ز مردن مگریز
اول از جان گذشتن آنگه جانان
جانان در دل چگونه پای گذارد
رحمن ناید فرو بخانه شیطان
دل که در او نیست نور سر حقیقت
خانه شیطان بود نه خانه رحمن
باید کشتن که چار مرغ خلیلند
در تنت ای مرغ خانه چارخشیجان
باید از مرغ خانه جستن و جستن
شهپر باز سپید ساعد سلطان
ساعد سلطان مکان باز سپیدست
چارم گردون مقام چشمه رخشان
مرغ نئی تابکی به بیضه کنی خواب
مار نئی تا کجا بخویشی پیچان
پهلوی عنقا بگیر خانه که دائم
بیضه عنقاستی بحوصله آن
جوجه عنقا درون بیضه عنقا
عنقا در پشت قاف هستی پنهان
خواهی اگر ره بری بمنزل سیمرغ
توسن همت ز قاف هستی بجهان
روید بیضا طلب که بر کف دیگر
من نشنیدم عصا که گردد ثعبان
ثعبان گردد ولیک در ید بیضا
چون ید و چونان عصای موسی عمران
ای پسر آزموده از پدران پند
پند پدر را بگوش جان کن مرجان
مرجان خون خورده تا که گشته گران سنگ
خون خوری این گوهر ار فروشی ارزان
خونخور وخامش نشین و کسب هنر کن
رنگ پذیر آب جو چو لاله نعمان
بدو حمل دانه باش در شکم خاک
آخر خرداد آفتاب گلستان
چیست هنر یافتن حقیقت توحید
کسب چه آگاهی از طریقت عرفان
حکمت باید که مرد زنده بماند
مکنت خواهد که سر بگیرد سامان
حیرتم افزاید از کسان که ندانند
نقمت از نعمت و عقاب زغفران
روضه رضوان طلب کنند و فروشند
حوزه توحید را بروضه رضوان
جمع بتوحید اگر نگردد اجزات
باشی باشی اگر بخلد پریشان
آنکه پریشان نیستی نبود کیست
من که بتوحید جمع دارم ارکان
دامان بر نیستی فشانده و دارم
گوهر در آستین و گنج بدامان
امشب مهمان ماست آن بت زیبا
از پی عز نثار مقدم مهمان
مرجان ریز ای دو جزع کشتی کشتی
گوهر بارای دو لعل عمان عمان
سر بگریبان بسی ببردم زین روی
سر زد خورشید وحدتم ز گریبان
سلطنت فقر اگر بیابی ای دل
خاقان گردی به رای و کسری و خاقان
پایان هرگز بحشمتت نبرد راه
سلطنت فقر را نباشد پایان
خیمه درویش اگر نباشد برپا
طاقه نه طاق را بلرزد بنیان
بشکنی ار عهد خود پسندی بندی
باشکن و زلف یار محکم پیمان
بسته آن موی گشت رسته ز ظلمات
تشنه آن روی برد راه بحیوان
گشته شمشیر شوق جست ز مردن
غرقه دریای عشق رست ز طوفان
گر بزدائی تو زنگ ز اینه دل
بر تو شود فاش هر چه باشد پنهان
سیر کنی در سلوک وادی وادی
از در اسلام تا بکعبه احسان
احسان خواهی ز کفر و ایمان بگذر
یکقدم این پایه برترست ز ایمان
پای گذار ای ملک بملکت درویش
کانجا باشد گدا و سلطان یکسان
مار بپوشد بمرغ جوشن داود
مور ببخشد بمرد ملک سلیمان
صعوه نیندیشد از مهابت شاهین
بره نپرهیزد از شرارت سرحان
از افق رفعت سمای الوهی
در تتق عزت سریره اعیان
برجیس از آفت و بال مبرا
ابلیس از شدت کمال مسلمان
کوش و بجوی و مجوی آدم وقتی
جنت و نیران تست طاعت و عصیان
ور طلبی جنت وصال حقایق
باید زد بر بپای جنت و نیران
راه نیابد بغیر آنکه بمیرد
بر در شمس وجوب ذره امکان
گر ندهی در میان قلزم توحید
کشتی هستی بچار موجه طوفان
طوفان بارد سحاب شرکت بر سر
نوح نئی ای پسر چرائی کنعان
یوسف مصر دلی و پادشه روح
تا کی در تن نشسته ئی تو بزندان
رخت ز زندان تن چو یوسف پرداز
گیر بتایید بخت تخت ز ریان
شاهی و جان بارگاه و مصر حقیقت
ماهی و دل آسمان و قالب کنعان
فرد شو از شایگان کثرت بگذر
جاه ترا بس گذار چاه باخوان
اهل طبیعت بشکل اخوان گر کند
گرگ چه باشد تو باش ضیغم غژمان
ایکه بگرگ هوا نگشتی غالب
بر گله خویشتن نباشی چوپان
گر چه بچندین هزار سال ربوبی
آمده پیش از ظهور هرمز و کیوان
در سنه الف و سیصد و یک هجری
سی و دو سالست در خشیجی کیهان
گز افق وحدت وجود وجوبی
کرده طلوع اختر صفای صفاهان
مادر توحید زاد طفلی بالغ
حکمت دادش بنام شیره پستان
بردش باب وفا بمدرس توحید
دادش درس صفا مدرس ایقان
مدرس کوی یقین مدرس معشوق
عشق سبق راز دار عشق سبق خوان
تا چه شود در ختام حاصل تحصیل
تا چه شود عاقبت نتیجه اذعان
وحدت بینائی مشاهد شاهد
توحید آگاهی موحد برهان
این همه عز و علا و رفعت و اجلال
ذره من یافت ز آفتاب خراسان
حضرت شمس الشموس مرشد توحید
مطلع و حد و ظهر و باطن قرآن
حاسد من را پدر نباشد و مادرش
این پسر آورده از گروهی کشخان
بی پدر ار حاسد منست به نشگفت
هست زنا زاده بر ولایت غضبان
قومی مر خویش را شناسند استاد
در بسخن گو کجاست مرد سخندان
تا نگرد دفتر صفای الهی
بر سخن ما سوی کشد خط بطلان
بیند در حرف حرف چامه من درج
حکمت چندان و علم عرفان چندان
چندان کش در شمار شیفته ماند
آنکه تواند شمار ریگ بیابان
حیف نباشد که یکدو بیهده گفتار
عامی و اندر خور هزاران هذیان
هذیان گویند و در سخن بفرازند
گردن گردون چگونه باشد گردان
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در حکم و معارف و نعت قطب اولیاء حضرت علی بن ابیطالب علیه الصلوه و السلام
ایدل ار خواهی بسر آهنگ افسر داشتن
کشور تجرید را باید مسخر داشتن
در طریق اهل معنی سلطنت را شرط نیست
با وجود کشور تجرید کشور داشتن
ننگ زیور دار ایدل زیور ار خواهی که هست
زیور اهل حقیقت ننگ زیور داشتن
نا قلندر باشد آن رهرو که در طی طریق
پای بند او شود موی قلندر داشتن
کشتن شهوت پر روحست و در معراج عشق
شاهباز عشقرا شرطست شهپر داشتن
باز روحت چون کبوتر گشت و میگفتم رواست
در پایم دوست میباید کبوتر داشتن
باز بال این کبوتر را مکن شهوت مران
راندن شهوت کبوتر راست ابتر داشتن
پای در شهر بقا بنهادن و فرماندهیست
خاک اقلیم فنا را افسر سر داشتن
آنچه بی رنگی کند در سیرسی رنگ وجود
رنگ ارژنگی نگردد سنگ آزر داشتن
ایکه خواهی داوری از خط داور سر مپیچ
داوری باشد سر اندر خط داور داشتن
ایکه از خر داشتن نازی بعزم دار مرگ
گر مسیحی رخت تن بایست بر خر داشتن
پیش اهل درد بهر سرفرازی خوشترست
نالش سر داشتن از بالش پر داشتن
اعتدال دوست را ننگست چشم از عاشقان
زلف چون شمشاد و قد چون صنوبر داشتن
بلکه دارد چشم آن کز عشق آن ابروی کج
راستی مانند ابرو پشت چنبر داشتن
کم نگر بر اختران بر آسمان دل برآی
چیست کوری چشم بینائی ز اختر داشتن
اختر توحید اگر تابید بر چرخ وجود
اختر از هفت آسمان بایست برتر داشتن
اندر آنکشور که خورشید حقیقت طالعست
کاریکذره ست صد خورشید خاور داشتن
نفس اگر لشکر کشد با عقل نفس دیگرست
عقل اگر دارد بسر سودای لشکر داشتن
در جهاد نفس من کردستم این کارای پسر
ترک سر کردن سبق گیرد ز مغفر داشتن
نیستت فرزندی این چار مام و هفت باب
ای برادر خواهی ار قدر وسه خواهر داشتن
میتوانی گر گذشتی زین شش و پنج و چهار
هفت گیسودار گردونی بچادر داشتن
دل نبندد هر که بر زلف شئون مرآت جان
میتواند با رخ جانان برابر داشتن
رسم دلبر داشتن را آزمودم سالهاست
باید از این آب و از این خاک دل بر داشتن
کافر عشقست آنکش پیش آن بت روست پاک
از مسلمانی گذشتن عشق کافر داشتن
سر آن خط مشوش را کسی داند که دید
بایدش مجموع درس عشق از بر داشتن
ایدل ار بر گرد مردان حقیقت بین رسی
دیده تحقیق را باید منور داشتن
فتنه صورت مشو مرد خدا بین را توان
دید رو از کام خشک و دیده تر داشتن
ایکه چشمت از انانیت حصاری به ندید
همتت ایمن نشست از حصن خیبر داشتن
کی توان کندن پی تسخیر این نفس یهود
این در خیبر مگر بازوی حیدر داشتن
مظهر اسم الهی راز دار عقل کل
آری آری اسم را رسمست مظهر داشتن
قصدمن زین اسم اعظم حرف ولفظوصوت نیست
این مسمای معانی را مصور داشتن
بل بود اسمی که مشتقست ز اوصاف قدیم
اسم مشتق چیست دانی وصف مصدر داشتن
نیست فرق مظهر از ظاهر بحکم اتحاد
میتوان دیدن ولی با راء/ی انور داشتن
هر که خواهد ایمنی از فتنه یاجوج نفس
بایدش عقلی چنو سد سکندر داشتن
سد اسکندر چه باشد روی دارای وجود
دیدن و آئینه جان را منور داشتن
کیست دارای وجود کامل کافی علیست
کانچه گویم در حقش بایست باور داشتن
سر که خود را پیش پای حضرت او داشت خاک
ننگ دارد بالله از دیهیم قیصر داشتن
پای کو ننمود کف خویش از این رهگذر
عار دارد استوا بر تخت سنجر داشتن
راست ناید بر صحیفه هیکلی سطر وجود
جز تنی مسطر رگی چون خط مسطر داشتن
در کتاب دل نظر کن نقش روی نفس کل
تا توانی سر این صورت بمنظر داشتن
هر که بو جهلست گو بر معجزاتش بین که نیست
کار سلمان چشم اعجاز از پیمبر داشتن
با خلوص و صدق شو تا بوذر و سلمان شوی
سهل نبود قدر سلمان و ابوذر داشتن
در ظلال پرده قدرش ندیدن عرش راست
عقل را در پرده غفلت مستر داشتن
پرده غفلت چه باشد از در انعام او
چشم بستن چشم از این درب آن در داشتن
از طبیعی خواستن سر الهیات راست
از مزاج کاسنی امید شکر داشتن
باوجود خم ز ساغر داشتن چشم شراب
باوجود بحر روی خود بفرغر داشتن
فخر امکانیست بر سلطانی و سلطانی است
بندگی بر درگه سلطان قنبر داشتن
ای که اهل آذری بر آذر عشق آر روی
بهر آذر خوی کن طبع سمندر داشتن
قدرت درویش او گر وقر بدهد کاه را
میتواند کوه را چون کاه لاغر داشتن
گر برو به روی بدهد تا نماید ضیغمی
ننگ روباهست رو بر ضیغم نر داشتن
کوه را گو پیش حلم او ز دعوی رسته باش
علم را در علم باید سنگ دیگر داشتن
برگزیدن این و آن را بر با و باشد شبیه
بر شبه آوردن و همسنگ گوهر داشتن
کس شبه همسنگ گوهر کی کند پیش حکیم
کی عرض را میتوان در حد جوهر داشتن
گر نباشد قطب گردون وجود اولیاء
آسمان کی میتواند قطب و محور داشتن
اولیا را گر نباشد پادشاهی چون علی
چون توانند از مه و خورشید چاکر داشتن
گلشن توحید را باید گل صدق و صفا
تا تواند شیر را در بیشه مضطر داشتن
گل همان بهتر که بدهد بر غضنفر چشم زخم
نی رخی تابنده چون چشم غضنفر داشتن
این گل صدق و صفا در گلشن توحید ماست
از خلوص جان باین روح مطهر داشتن
نقطه ئی از علم توحیدش دبیر چرخ پیر
شرح نتواند دهد با هفت دفتر داشتن
هفت دفتر چیست این آن نقطه باشد کاندرو
دائره ایجاد را یارند مضمر داشتن
فاقد کل میتواند در ظلال عقل او
نفس را در عین بی برگی توانگر داشتن
گفت احمر بین جنبیکم لکم اعدا عدو
این کلام الله را نتوان محقر داشتن
اژدر نفس ای برادر خفته بر بالای گنج
گنج خواهی باید اول وضع اژدر داشتن
گنج پر گو گرد احمد اژدر آنرا پاسبان
دفع اژدر کردن و گوگرد احمر داشتن
اهل نفسی از تو شش وادیست تا اخفای دوست
خویش را چون مهره می نتوان بششدر داشتن
اسب تن پی ساز و با رفرف سواران شو رفیق
طی نگردد این طریق از اسب و استر داشتن
جان من نه پای در باب تولای ولی
تا توانی این عدو را در پس در داشتن
این ولی عصر این اکسیر اعظم این امام
خاک شو تا زر شوی این کشتن آن بر داشتن
نفس نتواند شمار خویش از خیل عقول
جز که از همت ره انجامی مشمر داشتن
ای ره انجام وجودت عقل در سیر صعود
ناطقستی نفس ما بر عشق رهبر داشتن
از پی اثبات ذات خویشتن ذات ترا
کرد ظاهر خواست حق برهان اظهر داشتن
خطبه خواندن مر خطیبان را بنام تست پای
برفراز بام این نه پله منبر داشتن
با فروغ آفتاب همتت ما را خطاست
تکیه بر خورشید گردون مدور داشتن
عام کی داند ترا کش در نظر پایه ولیست
دست بر عمرو و توانائی بعنتر داشتن
از نصیری پرس سر این که گوید آن خدای
عرش را یارد فرود و فرش را برداشتن
ای ولی الله اعظم صدر عرش کبریا
گر ترا بیند ترا خواهد مصدر داشتن
ای وجودت حشرا کبر هر که حشر اندر تو یافت
فارغست از انتظار حشر اکبر داشتن
ای قیامت فانی اندر قامتت با این قیام
نیست قائم حجت حشر مکرر داشتن
ای بهشت عدن روحانی که اشعار صفا
در مدیحت بر بهشت آموخت کوثر داشتن
آسمانم باز با سلطان فقرا فکند کار
بعد چندین سال با صد حشمت و فر داشتن
حشمت من را درین دانست اینجا آمدن
صدق آوردن دل و جان ثنا گر داشتن
گفت نتوان گوهر توحید آوردن بدست
جز دلی در بحر عرفان آشناور داشتن
از شهود و غیب مطلق در مظاف آن و این
با وجود کون جامع مخزن زر داشتن
مخزن زر داشتن نبود بود در خاک شور
از عطش جان دادن و دریای اخضر داشتن
ای ظفرهای ترا در پنج حضرت امتداد
میتوان ما را بامدادی مظفر داشتن
ایکه خواهی شعر گفتن شعر ناگفتن بخواه
شعر گفتن نیست چون رزق مقدر داشتن
کسب کردن باید و دانستن سر علوم
صحو معلوم و قوانین مقرر داشتن
تا توان گفتن دو بیتی را که گر بیند خبیر
صورت او را تواند سر مخبر داشتن
نه دو زحف از چار بحر آوردن و از ابلهی
ابتری گفتن ملقب احذ مضمر داشتن
گر نداند نیز نام اخذ و قبض آنهم رواست
نقطه را ناخوانده لاف خط پر گر داشتن
تا سپهر لاجوردی رنگ با کف الخضیب
ثابتست اندر سر تیر دو پیگر داشتن
جسم احباب تو چونان صورت سعدالسعود
باد تقویمش بفال سعد اکبر داشتن
فرق اعدایت بزیر تیغ مریخ ار توان
نحس اکبر را نشیب نحس اصغر داشتن
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - وله ایضا
ایکه خواهی در ولایت شهر یاری داشتن
در طریق فقر باید خاکساری داشتن
خاکسار فقر شو تا شهریار جان شوی
ایکه خواهی در ولایت شهریاری داشتن
اسب تن پی کن که نتوان یافت پایان طریق
ای رفیق از استر و اسب سواری داشتن
آن گل بی خار در گلزار دل مپسند لیک
دیده ئی بایست چون ابر بهاری داشتن
آب رحمت زاسمان جان بجوی آوردنست
خون دل از ناودان دیده جاری داشتن
ترک آن ترک حصاری گیر کز این نه حصار
نگذرد پوینده از ترک حصاری داشتن
خاک شو ز آلایش تن پاک شو کان یار را
دل نکرد ادراک نور از طبع ناری داشتن
زخم محکمتر زن ای غم کازمودم بارها
کار دل بهتر شود از زخم کاری داشتن
ای طلبکار ولا کن بردباری در بلا
زیر بار دوست باید بردباری داشتن
گاو نفس از مرغزار تن ترا گردد شکار
گر توانی زور شیر مرغزاری داشتن
مرغ دولت را که دارد پرش شاهین بدام
آورند از شهپر باز شکاری داشتن
رستگاری خواهی از دنیا پرستان رسته باش
رستن از این قلتبانان رستگاری داشتن
از خودی بگذر خدائی کن ببین بهتر کدام
روز روشن داشتن یا شام تاری داشتن
جلوه دادن اختر ادراک گردون خودیست
آفتاب معرفت را در تواری داشتن
خرم آن طائر که باز عشق کرد آنرا اسیر
گشت مرغ باغ عزت بعد خواری داشتن
بعد خواری داشتن گشتن اسیر باز عشق
خنده ها مانند کبک کوهساری داشتن
این قفس پرداختن ناسوت را کردن رها
زیر پر لاهوت را ارغون ماری داشتن
یار را دیدن نهادن پای او بر چشم دل
این عجب نبود ز یاران چشم یاری داشتن
دل شماری نوح و توحیدست دریای محیط
شرط این دریای بی ساحل شماری داشتن
یا شماری داشتن یا بحر را بردن بکام
بحر بی پایان شدن گنج دراری داشتن
باید ار منصور باید بود در دار فنا
بر سردار ار برندت پایداری داشتن
سر فرو ناوردن از امید بر چتر ملوک
بر در فقر و فنا امیدواری داشتن
شاه اورنگ تجرد باش کاندر فقر نیست
پادشاهی از عبید و از جواری داشتن
باید ار خواهی شود روئین تن چرخت غلام
آتشی بر دل چو دست سیمیاری داشتن
آتش زر دشت پخت اسفندیار خام را
نیست آسان سطوت اسفندیاری داشتن
زور را بگذار و زاری گیر من خود بارها
آزمودم بهتر از زورست زاری داشتن
ناف آهوی ختن شو عود مغز روح باش
فاسدست این مشک با عود قماری داشتن
دل کزو عطر مشام الله بمغز جان رسید
کی تواند منت مشک تتاری داشتن
تا بپای او نمیری پیش آنروی چو ماه
گر شوی خورشید باید شرمساری داشتن
زنده ئی در پاش مردن قطره ئی دریا شدن
حق شدن با حق نشستن حقگذاری داشتن
با خدا همخو شدن بیرون شدن از مغز و پوست
تا بمغز از پوست حکم دوست ساری داشتن
در شگفت از تن پرستانم که با مردان راه
ناگزیر ستند در ناسازگاری داشتن
آهوی توحید را از مرغزار معرفت
صید کردن طعمه نادادن فراری داشتن
مصطفی را خصمی بو جهل خود برهان جهل
لا مکان پیمائی و گردون سپاری داشتن
بوالحکم گو باش منکر یاور احمد خداست
عیسویت نیست از مشت حواری داشتن
خر چه داند قدر عیسی دد چه داند جبرئیل
باغوی غوکی سر بانگ هزاری داشتن
آن صحاری کش مهارستی بدست دیگران
ز ابلهی باشد مهار آن صحاری داشتن
پیش صاحبدل بود بی آب تر از خاک خشک
از حد هندوستان تا مرز ساری داشتن
از حد هندوستان تا مرز ساری ملک نیست
پادشاهی نیست ملک اعتباری داشتن
ملک ملک فقر و دین و دولت دور از زوال
دولت توحید و دین هشت و چاری داشتن
مرتضی و یازده فرزند آن بحر وجود
دین بحار جود جاری در براری داشتن
جز حقیقت هر چه باشد من نخواهم داشت دوست
نیست طور حق بباطل دوستداری داشتن
از جهت بیرون بود معراج انسان مدیر
این نه معراجست معراج بخاری داشتن
ذکر و فکر اختیاری سد راه معنویست
چیست دوزخ ذکر و فکر اختیاری داشتن
زر نباید داشت از بهر نثار راه دوست
روی چون زر باید و اشک نثاری داشتن
گر ثبات کوه داری دم زن از فقر و فنا
جمع ضدینست فقر و بیقراری داشتن
فقر را محکمترستی پایه از بنیان کوه
کوه را در فقر بخشند استواری داشتن
گونه درویش را از خون دل باید نگار
نیست درویشی سرانگشت نگاری داشتن
یار را چشم خماری نیست در خور روی یار
کی توانی دید با چشم خماری داشتن
شکل انسانیست مر اقلیدس ما را دلیل
نیست در تحریر ما شکل حماری داشتن
گاو پندارند بی شکل حماری مرد را
این ددان در بودن و کامل عیاری داشتن
جاهلی گر ضد معنی یافت این شکل از خریست
شکل کارست این نه شکل نابکاری داشتن
شکل امرست اینکه بی شکلست و بیمقدار لیک
در تنزل یاردی بر هر دو باری داشتن
شکل نفسست اینکه ذاتش در تجرد مختفیست
لیک فعلش خوی مائی طبع ناری داشتن
نیست شکل ننگ و نادانی که شرم آید مرا
این تشکل داشتن تا شرمساری داشتن
صورت ار گوئی بپیش عامه فهمد روی و موی
پیش دانا چیست صورت خلق باری داشتن
زشتر شکلیست در خشک آخور آخر زمان
هم سر خر داشتن هم بی فساری داشتن
شکل ما از شکل بیرونست شکل وحدتست
کی رسی بر شمس با شکل ذراری داشتن
شکل ما شکل سلیمانست بر روی بساط
کی توانی دید با این دیوساری داشتن
مار یا طاوس باش ار نیستی شیطان چه سود
سینه طاوسی و دندان ماری داشتن
کرد آدم را بری از سروری طاوس و مار
شد هوی را بنده از کردگاری داشتن
بگذر از این مردم ناسخته کز نابخردیست
سیرت انسان نهادن دیو ساری داشتن
خوی انسان گیر چون حشرت بخوی غالبست
خواهی ار در محشر اینصورت که داری داشتن
خوی انسان علم الاسماست کاندر اسم ذات
میتوان ذات صفا را زینهاری داشتن
زینهاری داشتن ذات صفا در اسم دوست
شاد حالی شاد کامی شاد خواری داشتن
از ازل بودن ابد را سیر کردن با خدای
آنچه معلومست پیش علم باری داشتن
روح اللهیست در انسان کامل کارساز
این دگرها زنده از روح بخاری داشتن
زنده از روح بخاری روح حیوانست و هست
شرط انسانی دلی زین روح عاری داشتن
چنبر چرخ فنا را بر سر نه آسمان
دور دادن سیر دور بی مداری داشتن
مست گشتن از می خمخانه توحید ذات
بی لب و بی کام و بی خم میگساری داشتن
سنبل از آن زلف چیدن نقل ازان لب خواستن
باده زان ساغر زدن بی سوگواری داشتن
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در معرفت و حکم و منقبت شاه اولیاء علی مرتضی صلواه الله والسلامه علیه گوید
آمد دم سپید دم آن ماه لشکری
تابنده تر بروی ز خورشید خاوری
زان پیشتر که سر زند از مشرق آفتاب
تابید در سراچه من ماه و مشتری
از سیم خام ساخته سروی سپید فام
بالای سرو مشک تر و لاله طری
سوسن نچیده بودم از شاخ نارون
سنبل ندیده بودم از مشک تاتری
نرگس که دیده سر زند از چنبر هلال
یا آفتاب خاوری از سرو کشمری
جز طره سیاهش بر گونه چو ماه
من اهرمن ندیدم و در خانه پری
ماند ببرده حبشی در خط تتار
آن طره تتاری بر روی بربری
هندو نشسته است بایوان آفتاب
جادو گرفته خانه اختر بساحری
سر زد ز شرق خانه این خاکسار یار
خورشید صبحدم که کند ذره پروری
در چنبر بتاب سر زلف او ببند
خورشید کارخانه این چرخ چنبری
بنشست همچو ماه که در خانه شرف
پهلوی من که بودم بر ماه مشتری
مشکوی من معاینه شد دکه تتار
از بسکه ریخت مشک تر از موی عنبری
ز آنموی تا کمر که نهادست سر بکوه
گر کوه باشد از کمر افتد ز لاغری
جان کی برد کس از کف آن ماه جنگجو
کش لاله جوشنی کند و مشک مغفری
من تشنه حال و در دهن او زلال خضر
من تلخکام و در لب او قند عسکری
نازم بنقش صورت آن بت که پای زد
بردست نقش مانوی و صنع آزری
انگشت احمدیست که زو ماه را شکاف
ابروی یار یا بسپر تیغ حیدری
شاهی که بندگان در دولتش کنند
سلطانی ملوک و گدایان مظفری
سلطان آسمان ولایت که لایزال
با اوست پادشاهی و با چرخ چاکری
از خاک کرد رایت محمودی آشکار
از گرد راه راهروان چتر سنجری
کرد استماع چرخ طنین ذباب او
بر پشت پیل هندوی از کوس نادری
ایدل ز هر گدا مطلب مکرمت که نیست
در شوره زار منبت گلهای احمری
دنیا دنیست نیست باقبالش ارتفاع
در زیر پای تست چه جوئی ازو سری
سر نه ب آستانه بار ولی امر
ای آنکه جست خواهی بر خلق سروری
ای بنده گدای در پادشاه فقر
از خاکپای کن بسر شاه افسری
موسای وقتی آن ید بیضا دراز کن
کوتاه کن فسانه فرعون و سامری
سنگی که پای تست برو دست حق زند
بر فرق آسمان کند ار با تو همسری
پیچیده کوه بر سر خارای لعل گون
پوشیده دشت بر تن دیبای ششتری
آمد گه ربیع و دم باد کیمیاست
سنگ سیاه کرد ببر جامه زری
می خور بطرف سبزه که گسترد گل بساط
تا باد مطربی کند و مرغ شاعری
بلبل بدیهه گوید با نطق بو نواس
قمری قصیده خواند باطبع بحتری
آئینه ئیست جام جم ایدل که زو بپاست
در پیش سیل حادثه سد سکندری
اسکندری تو لیک ز آب حیوه دور
می خضر کش در این ظلماتست رهبری
زان باده ولایت مطلق کزوست صاف
مرآت آفتاب وجود از مکدری
بنشان نهال صدق که آرد ببار حق
ای مستمع که مدعیانند مفتری
بر کن درخت آز و منبت که ایندو صنو
از بیخ جهل رسته و بار آورد خری
ای جد نه پدر ببر از چار مام طبع
پیوند دل که نیست درو مهر مادری
این عنصر لطیف که گنجینه خداست
در سینه تو دل بکن از جسم عنصری
قطب تو دل تو دایره مرکز ولی
بر دور مرکز خود بنمای پرگری
بفروش خویشتن که خریدی خدای را
ای بی خبر ز عالم این بیع و این شری
در کوه امر استقمت نیست سنگ کاه
تازین پل دقیق تر از موی نگذری
باید هزار بار نهی پوست مار وار
تا این حجاب ششدر نه توی بردری
جز دست مرتضی که زند مر حب ترا
گردون که آختی چو یهودان خیبری
عنتر کشست و عمرو فکن ذوالفقار امر
بگذار ایدل از سر عمروی و عنتری
سنگ عرض بریز که دریای معرفت
در راه تست و گوهر دریاست جوهری
نقاد گوهرست بمرصاد اقتصاد
دربار تست سنگ و بصد ننگ میبری
ور گوهرت بدست نیامد مبر سفال
کاین بار می نیرزد هرگز بدین کری
برخور به پند من که بود آب خضر روح
باشد کزین حیات خداداد برخوری
پر کن ز گوهر خرد انبان افتقار
تا جای خس نماند در ظرف از پری
بهر نثار پای گدایان راهرو
در راه حیدری بره انجام جعفری
سلطان عرش دل اسد غاب غیب ذات
کز قاب هر دو قوسش گامیست برتری
الحق که داد داد ولایت چنانکه داد
پیغمبر مؤید داد پیمبری
سر رشته حقایق در دست امر اوست
اینست پادشاهی واینست مهتری
ما بنده طریقت این خاک درگهیم
با دست پیش همت ما گنج قیصری
برگاه سلطنت ندهم خانقاه فقر
عرش خداست خانه با این محقری
ما را چه اعتناست بتاج شهی که هست
درویش را کلاه نمد افسر سری
خاکی که پای ما بسر اوست کیمیاست
ای سر بباد داده پی زر شش سری
دست ملوک خاک شد و گرد و ره نیافت
ما را بعطف دامن دلق قلندری
در دور ناصریست ظهور کمال من
با اینکه بی کمال بود دور ناصری
محمود نیست دوره ما را ولیک هست
بر تارک چکامه من تاج عنصری
محمود ماست حکمت غرای بی نیاز
مسعود ماست معرفت ذات تنگری
چشمم بروی شاهد و گوشم ببانگ چنگ
بر روی دست من سر آن زلف سعتری
من در خمار بودم و آن لعل میفروش
من تشنه کام و بر کف او جام گوهری
او داد من گرفته ز دم صاف تا بدرد
من تر دماغ عطسه آن جام عنبری
میخانه خانه من و می در سبوی من
بسم الله ای حریف من ار باده میخوری
ما خود صفای مست دل از دست داده ایم
جز یار مانداند آئین دلبری
دادم بدوست دل که مرا جان دهد بعشق
غافل که عشق سازدم از جان و دل بری
برد آنچه داشتم من از پای تا بسر
پنداشتم که عشق تو کاریست سرسری
اول بجسم مرده دلان فیض روح داد
بنمود عاقبت به رگ روح نشتری
ای پادشاه مطلق موجود کائنات
کی بنده بر خدای تواند ثناگری
عشق تو گلشنیست که از آتش هواش
بر خاک میچکد گل بشکفته از تری
روح تو بر اراضی عیان ماسواست
خورشید آسمان وجود از منوری
کحل الجواهر بصر آفتاب کرد
جسم تو خاک ره سپر فدفد غری
بر آن روان چرخ مدار از ملک سلام
بر این تن نهفته بخاک از خدا فری
صفای اصفهانی : مسمطات
مسمط در نعت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها
برخاست ب آئین کهن مرغ شب آویز
ای ترک ختاخیز بطبع طرب انگیز
بر بند طرب را زین بر توسن شبدیز
کن جام جم از گوهر می مخزن پرویز
ای خط تو پاکیزه تر از سبزه نوخیز
بر سبزه نوخیز که شد باغچه مینو
بنهاد بسر گلبن نو اختر جمشید
تابید ز گل بر فلک باغچه ناهید
بگشای در میکده یعنی در امید
بردار ز رخ پرده که تا دیده من دید
چون روی تو رخشنده ندیدم من خورشید
چون موی تو آشفته ندیدم من هندو
بگذشت مه آذر و پیش آمد آزار
ابر آمد و بیژاده تر ریخت بکهسار
باد آمد و بگشود در دکه عطار
آراسته شد باغ چو روی بت فرخار
نرگس که بود پادشه کوچه و بازار
زد خیمه سلطانی در برزن و در کو
دانی بچه می ماند ارکان دمن را
از لاله نعمانی تر کان یمن را
ای ترک ختائی که بلائی دل من را
ایموی تو بشکسته بها مشک ختن را
از لاله می تازه کن آثار کهن را
ای روی و برت تازه تر از لاله خودرو
آراست بتن باغ ز دیبا سلب نو
خورشید گل افکند بچار ارکان پرتو
از ماه سمن بر مه و خورشید رسد ضو
دهقان سمن زار منست اختر شبرو
گلبن بسر باغ نهاد افسر خسرو
نسرین بپراکند بگل مخزن منکو
ای ماه من ای چون تو نیاراسته مانی
تو اول و خورشید بلند اختر ثانی
شد خاک سیه از گل سوری زرکانی
ای لعل تو شاداب تو از سنگ یمانی
گر باده چون سوده یاقوت رمانی
در ده که زد از سرو سهی فاخته کوکو
سار و بسر سرودم از دین بهی زد
بازیر ستا بر زبر سرو سهی زد
طاوس سرا نوبت نوروز مهی زد
هدهد بسر از پر علم پادشهی زد
بلبل غزلی خواند و بدو راه رهی زد
آباد بدان مرغ غزل خوان غزل گو
ماهی چو تو من دلبر جانانه ندیدم
شاهی چو تو در برزن و کاشانه ندیدم
ترکی چو تو در تبت و فرغانه ندیدم
رندی چو تو در مسجد و میخانه ندیدم
هر دل که من از عشق تو دیوانه ندیدم
دل نیست جمادست گران سنگ ترازو
بر روی فروهشته سر زلف تو زنجیر
زنجیر تو بگسسته مرا رشته تدبیر
مفتون سر زلف جوانت فلک پیر
موئی که توان بست بدو پنجه تقدیر
زلفی که چو پرواز گرفت از پی نخجیر
زد بر دل سودا زده چون باز به تیهو
روزی که در میکده عشق گشادند
بر من رقم بندگی عشق تو دادند
جان و دل سودائیم از عشق تو زادند
اینست که بس پا کرو و پاک نهادند
در بادیه عشق تو هم پویه بادند
ور گرگ هوا حمله کند هم تک آهو
خورشید چو رویت بسما و بسمک نیست
چون روی تو پیداست که خورشید فلک نیست
از جشن تو در سینه عشاق تو شک نیست
شور لب شیرین تو درکان نمک نیست
ای زاده انسان که بخوبیت فلک نیست
از عشق تو برپاست بکونین هیاهو
ابر هنری گوهر تر ریخت بهامون
از خاک برون آمد گنجینه قارون
مرغ از زبر شاخ زند گنج فریدون
ای روت چو آئینه اسکندر ایدون
در پیش غم از باده چون عقل فلاطون
آراسته کن سدی چون رای ارسطو
قمری بکلیسای چمن راهب ترساست
زنار بگردن پی تعظیم کلیساست
این بلبل شوریده چو ناقوس ب آواست
ای ماه مسیحی که اسیرت همه دلهاست
آن شیشه که مرغ طرب بزم مسیحاست
پیش آر که زد مرغ چو نصرانی مولو
ای گوهر یکدانه بریز از خم لاهوت
در ساغر بلور صفا سوده یاقوت
مرغ ملکوتست زجاجی که دهد قوت
قوت جبروتیست که در خطه ناسوت
نوشم می مدح گهر نه یم فرتوت
صدیقه کبری صدف یازده لؤلؤ
مشکوه چراغ ازلی مهبط تنزیل
خواننده تورات و سراینده انجیل
داننده اسرار قدیم بی دم جبریل
فیاض بری از علل و رسته ز تعطیل
مولود نبوت که بطفلی شده تکمیل
تولید ولایت که بسفلی زده پهلو
انسیه حورا سبب اصل اقامت
اصلی که ببالید بدو نخل امامت
نخلی که ز تولید قدش زاد قیامت
گنجینه عرفان گهر بحر کرامت
در باغ نبی طوبی افراخته قامت
در ساحت بستان ولی سرو لب جو
سر سند کل اثر صادر اول
نه عقل درین یک اثر پای معطل
نفس فلک پیر درین مرحله مختل
برتر بودش پایه ز موهوم و مخیل
بالاتر ازین چار خشیجان بهی یل
صد مرتبه بالاتر ازین گنبد نه تو
این گنبد نه توی بدان پایه نباشد
این عقل و خیالات بدان مایه نباشد
آنرا که ز خورشید فلک سایه نباشد
بر عرش بجز نورش پیرایه نباشد
قطبی که کراماتش اگر دایه نباشد
نز معجزه پیداست علامت نه ز جادو
مرآت خدا عالمه نکته توحید
کش خیمه عصمت زده بر عرصه تجرید
آن جلوه که بالذات برونست ز تحدید
مولود محمد که بدان نادره تابید
ذات احدی کرد پدید این سه موالید
این چار زن حامله وین هفت تن شو
بالای مکان فوق زمان ذات محمد
کز نقص زمانی و مکانیست مجرد
فرزند نبی جفت ولی طاق مؤید
طاق حرم عصمت او قصر مشید
آن شافعه کان رایحه کز خلد مخلد
جویند نیابند جز از خاک در او
ذاتش سبب هستی بینائی و فرهنگ
عشقش بدل سوخته چون کوه گران سنگ
او پادشهست و دل سودازده اورنگ
آئینه او سینه پرداخته از زنگ
طی خلواتش نکند وهم به نیرنگ
بر کنه مقامش نرسد عقل بنیرو
هرگز نشنیدیم خدا را بودی ام
ای ام الوهیین ای در تو خرد گم
باز آی که ما مردم افروخته انجم
در دیده نشانیمت بر دیده مردم
دل بی تو بجان آمد بنمای تبسم
تا بشکفد از خاک گل و خندد خیرو
اوصاف خدا از تو هویداست کماهی
علم تو محیطست بمعلوم الهی
ذاتت متعالی صفتت نامتناهی
سر تا قدمت آینه طلعت شاهی
خورشید گهی تاخت بمه گاه بماهی
با گرد سمند تو نیارست تکاپو
من با تو بتوحید دل یکدله دارم
از عشق تو بر گردن جان سلسله دارم
من قطره که از بحر فزون حوصله دارم
از بحر عنایات تو چشم صله دارم
من عشق تو را پیشرو قافله دارم
تا بار گشایم بحریم حرم هو
ای پیش رواق تو بخم طاقه نه طاق
زیر فلک قوسی ابروی کجت طاق
بنمود چو خورشید که از مشرق آفاق
از شرق تو خورشید الوهیت اشراق
این شش ججه و چار عنصر بتو مشتاق
چون عاشق دلباخته بر طلعت نیکو
ای بر سر شاهان زمین از قدمت تاج
بر خیل ملک خاک سر کوی تو معراج
آنی که انانیت او رفته بتاراج
آن قطره که گردید غریق یم مواج
بحریست که میزاید ازو لجه و امواج
آبیست که میروید ازو عرعر و ناژو
ای ذات خدا را رخ نیکوی تو مرآت
فانی تو بقول و اثر و وصف در آن ذات
نفی من درویش بود پیش تو اثبات
بر حجه قائم که بود شاه خرابات
حاجات مرا ای تو برارنده حاجات
بسرای که از درد بود حشمت دارو
در هر صفتی اعظم اسمای الهی
اندر فلک صورت نبود چو تو ماهی
عالم همگی بنده شرمنده تو شاهی
نه غیر تو حقی نه ملاذی نه پناهی
محتاج توئیم از ره الطاف نگاهی
یا فاطمه الزهرا انا بک نشکو
پیران خرابات که در فقر دلیلند
بر کشت گدایان طلب لجه نیلند
رندان صفا پیشه که در قدس خلیلند
در لطف سخن همنفس رب جلیلند
پیش تو که سلطان دلی عبد ذلیلند
با آنکه چشمشان زده بر نه فلک اردو
ای پای تو پهلو زده خورشید سما را
بر فرق من خسته بسای آن کف پا را
ای دست خدا دست صفاگیر خدا را
از دیده بیننده مینداز صفا را
ای آنکه بود از مدد دست تو ما را
آرام تن و قوت دل و قوت بازو
صفای اصفهانی : مسمطات
مسمط در منقبت حضرت شاه اولیا علی مرتضی روحی و ارواحنا فداه
بریز ماه من ای آفتاب آفاقی
ز خط جام جم دل شراب اشراقی
بیار ساقی ای فیض اقدست ساقی
ازان رحیق که بخشد بزهر تریاقی
مرا که فانی عشقم ز باده باقی
بدار باقی یعنی ز خویش کن فانی
بیا که سنگ شد از سرخ گل بسان شقیق
بیار باده ببوی گلاب و رنگ عقیق
نه بل میی که زرنگست و بوی صاف و رحیق
رحیق مانده بمینای دل ز عهد عتیق
کدام دل دل عارف که باده تحقیق
از او کشند حریفان بزم عرفانی
دوباره تازه شد از باد روزگار کهن
می کهن غم نو میبرد ز خاطر من
بت منا که چو لعل تو نیست سنگ یمن
بریز لعل که بارد سحاب در عدن
برنگ لاله و سنگ عقیق و بوی سمن
بروی سرخ تر از بهرمان سیلانی
نگار من که سر زلف تست ظل همای
بسلطنت رسد ار اوفتد بفرق گدای
که عود غالیه بیزست و دود لخلخه سای
حدیث طره ات ار بگذرد بچین و ختای
ختاتبه شود و چین شود چو نقش سرای
که بسته بی جان تصویر پنجه مانی
مرا بدل غمت ای آفت چگل خوشتر
بدست زلف تو ایماه معتدل خوشتر
ز سینه ئیکه دراونیست عشق گل خوشتر
سر فسرده جمادست مشتعل خوشتر
هوای قد تو در بوستان دل خوشتر
هزار مرتبه زین سروهای بستانی
میی که تا کش در لامکان دل شده کشت
صنوبر دل کامل درخت باغ بهشت
که خاک طوبی با آب زندگیش سرشت
خم شراب حقیقت که گر بخاک و بخشت
زنند و ریزند از خاک و خشت طرح کنشت
کنشت خندد بر قبله مسلمانی
بساتکین من آن لعل گون شراب بریز
بماه نو ز سهیل خم آفتاب بریز
ب آتشی که زدی بر دل من آب بریز
ز طره در قدح باده مشگ ناب بریز
ز لعل در می عناب گون گلاب بریز
وزان گلاب بخر مغز را ز حیرانی
بتا عصاره تاک کف کلیم بیار
بشکر دست جواد و دل کریم بیار
بیار مایه امید و دفع بیم بیار
می جلال و جمال از خم حکیم بیار
بط وجوب ز خمخانه قدیم بیار
که وا رهانی ما را ز قید امکانی
درآمد از در من دوش با پیام سروش
بتی ز غالیه بر ماه گشته مرزنگوش
نموده حلقه ز مشگ تتار و کرده بگوش
فکنده در بنه کائنات جوش و خروش
نمود جلوه و مارا نه عقل ماند و نه هوش
شدند هر دو بشمشیر عشق قربانی
درآمد از در و ما را ز هوش کرد بری
مهی که داشت بگلبرگ تازه مشک طری
بروی لاله خود رو بنفشه طبری
بسرو ماند و رفتار او بکبک دری
لطیف تر ز ملک دلربای تر ز پری
که چون پری ره دل میزند بپنهانی
بکفر زلف مرا چاک زد بد امن کیش
ز خسروان نظر افکند بر من درویش
بنوشداروی جان کرد مرهم دل ریش
بگفتمش به ازین هست منزلی در پیش
میان جمع بتان دست زد بزلف پریش
اشاره کرد بسر منزل پریشانی
نهاد ساتکنی پر ز باده انوار
بدست من که بنوش این می تجلی یار
دلم که بود ز اندوه همچو بوتیمار
کشید باده و شد باز جبرئیل شکار
ز خود برون شد و منصور وار بر سر دار
زد از تسلط توحید کوس سبحانی
سپس که گشت تنم در جناب عشق فدی
بگوش جان من آمد ز عرش ذات ندی
که ای منصه انوار آفتاب هدی
خدای جستن جستن بود ز خوی خودی
بدوش کرد ز توحید خاص خاص ردی
کسی که اطلس و اکسون اوست عریانی
شنید گوش دلم چون ز غیب نغمه راز
چو باز از قفس اسم زد در پرواز
گشود بال بجوی که از نشیب و فراز
گذشت و اسم و صفت ماند و ناز مرد و نیاز
بظل رایت توحید پر فکند چو باز
ببام قصر جلال علی عمرانی
شهی که عرش دل اوست مستوی الرحمن
مکان عرش که باشد بر از زمان و مکان
چو در نوردد فراش امر فرش زمان
تجلی احدی کون را کند بنیان
ز سمت غرب خفا آفتاب شرق عیان
کند طلوع و شود کائنات را بانی
شهی که عقل هیولای استقامت اوست
قیامت من و دل در قیام قامت اوست
قیام قامت موزون او قیامت اوست
امام ملک و ملک بنده امامت اوست
ز یک تجلی مولود با کرامت اوست
چهار و هفت اب و ام و عالی و دانی
کسیکه گام نهد در قفای سالک عدل
تواند آنکه برد راه در مسالک عدل
بود ملیک رقاب ملوک مالک عدل
بدولت علوی محو شد مهالک عدل
که بندگان در خسرو ممالک عدل
بدست گرگ سپارند چوب چوپانی
گدای سر ولی خسرویست دایه گنج
بود دلی که خراب خداست مایه گنج
نهاده بر در سلطان فقر پایه گنج
فتاده بر سر درویش دوست سایه گنج
ندیده وحدت جمع از هزار جایه گنج
دلی که نیست در او دستگاه ویرانی
علیست گوهر دریای بیکرانه دل
همای عشقش عنقای آشیانه دل
ولایت او دام دلست و دانه دل
ز دست خیمه درویش او بخانه دل
من ار بگویم در عشق او فسانه دل
کفاف ندهد صد سال زاد کیوانی
دلی که بسته تجرید پای بند خداست
سری که پوید آزاده در کمند خداست
نیوش پند من ای راهرو که پند خداست
بعشق کوش که عشق اختر بلند خداست
سوار عشق ولی راکب سمند خداست
که در نوردد هفت آسمان ب آسانی
خدای امر شه اولیا علی ولی
ظهور ذات ابد سر وحدت ازلی
که وصف ذاتی او قائمی و لم یزلی
ز بس کمال محلاستی ببی بدلی
ز فرط علو مسمی بود باسم علی
که قائمست بذاتش صفات ربانی
شهی که جامه خورشید در غمش چاکست
مهی که ذره او آفتاب افلاکست
ز شرک دور و ز شک خالی و ز غش پاکست
زر وجودش کبریت احمر خاکست
حقیقت او مقصود سر لولاکست
طریقت او قیوم راه انسانی
بدین صراط من و دل دو پیر و سلفیم
بعشق او پدر خویش را نکو خلفیم
شهید شاه بادراک سر من عرفیم
علی معاینه دریاستی و ماش کفیم
دو گوهریم وز دریای شحنه النجفیم
ز فیض آن کف کز اوست ابر نیسانی
خدای گشت چو ظاهر بذات مصطفوی
نواخت نوبت شاهی بدولت علوی
حقیقت احدی در لباس مرتضوی
بجلوه آمد و زد بر فراز عرش لوی
لوای وحدت و شد ماسوی بنفی سوی
نماند غیر خدائی که نیستش ثانی
شه منا که سیهل و سماک زنده تست
تو پادشاهی و خورشید و ماه بنده تست
توئی که گریه ابراز هوای خنده تست
حجاب چهره برافکن اگر پسنده تست
که آفتاب گذارد که سر فکنده تست
بپیش پای تو بر خاک راه پیشانی
حدیث نفس مرا گفت ترک عرفان کن
ببند طرف ز دولت ز فقر کتمان کن
چه گفت گفت که ترک وصال جانان کن
بیار روی بتن پشت بر دل و جان کن
بشوی دفتر توحید و مدح دیوان کن
مرا چه کار بدیوانگان دیوانی
ز جان چگونه دل خویش را بتن بندم
ز دوست چون دل خود را بخویشتن بندم
چرا ز یزدان خاطر باهرمن بندم
که بست طرف ازین سلطنت که من بندم
حدیث عشق ترا بر پر سخن بندم
که عرش و فرش بگیرم بعون یزدانی
منم گدای تو و آسمان گدای منست
چو آشنای توام دولت آشنای منست
سخن سماست ولی مزد شست پای منست
ستاره آینه صیقل صفای منست
بچشم او ز ثنای تو توتیای منست
تبارک الله ازین سرمه صفا هانی
بخاک پای تو کز اوست وحدت جانم
بگرد کثرت آلوده نیست دامانم
بجان سوارم و ملک دلست میدانم
من ار بصورت آشفته و پریشانم
گدای عشقم و بر عقل و نفس سلطانم
ببین شرافت این جوهر هیولانی