عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۶ - دایره مشتبهه
از آن نبود کسی چون تو در جهان هرگز
که با کرم دگران را تو گشتی استظهار
نبود کسی چو تو در جهان بکرم دگر
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۱۰ - دایره تدویر
ایا شهی که بجان اهلیت گهر افشاند
نشاید آنکه کند کس دریغ ازو دینار
رهی بر تو که دریای پر دری آمد
که تا دهانش پر از در کنی و سیم نثار
اهلی که فشاتد بر تو در پر
شاید که کنی دهانش پر در
تقطیع: مفعول مفاعلن فعولن
قافیه: ذوقافیتین، مکرر- متواتر
بحر: هزج مسدس اخرب
صنعت: حسن طلب
بسوخت غیرو چو من نامده ازان منصور
که در طریق سخن شاعرم روش هموار
سوخت غیر و چو من نامده منصور
در طریق سخن شاعر مشهور
تقطیع: فاعلات مفاعیل مفاعیل
قافیه: مردف بردف مفرد
بحر: مشاکل مکفوف مقصور
صنعت: تفسیر خفی
اگر چه شد دل واله براه زیر و زبر
چهاز نوش یکی دید جانم از آزار
لطیف خلقی کایم نیاورم انده
اگر نیابم من بخت شد ضرر در کار
اگر چه واله ازو لطف خلق من مانده
چه دید جانم از آزار گر نشد در کار
شد دل بره آرزویی کای یاور
از نوش یکی یابم من بخت ضرر
تقطیع: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
قافیه:
بحر: مجتث مخبون
صنعت:
این بیت در بحر مجتث مخبون گفته شده و مجتث مخبون محذوف از حروف سیاهی آن دو بیت سابق جمع آمد و از سرخی بیت دیگر جمع آمد در وزن رباعی و از آن یک بیت دیگر جمع آمد و جمعا متضمن یکرباعی است بدینصورت:
شد دل بره آرزویی کای یاور
از نوش یکی یابم من بخت ضرر
دل راز یکی آرزویی امن حضر
شد بهروی ایوان شکیبم ابتر
عنایت ازلم بود نامزد در شعر
که شد تمام بقانون فکرت این معیار
از آن لقب شده قانون فکرتش الحق
که سال هجرت ازین نام آوری بشمار
بود نامش از آن قانون فکرت
که شد قانون فکرت سال هجرت
تقطیع: مفاعیلن مفاعیلن فعولن
قافیه: مقید مجرد
بحر: هزج مسدس محذوف
صنعت: تاریخ و اسم قصیده
لب از ثنای تو در گفتن دعا پوید
همیشه تا که جهان باشد و فلک دوار
مدام ملک ترا باد و شه نشان باشی
جهان پناه تو باشی و شاه گیتی دار
تا بود ملک شه نشان باشی
تا جهان باد در جهان باشی
تقطیع: فاعلاتن مفاعلن فعلن
قافیه: موصول
بحر: خفیف مخبون محذوف
صنعت: تضمین
یقین که خالی و پر باشد و بود یارب
همیشه پر کفت از سیم و خالی از اغیار
نگاه تا دم یوم الحسیب دار جهان
بپای و دشمن از افسردگی بخاک سپار
خالی و پر باد یارب تا دم یوم الحسیب
پرکفت از سیم و خالی پای دشمن از رکیب
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
قافیه: اماله
بحر: رمل مثمن مقصور
صنعت: تفسیر جلی
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۱۲ - این قطعه از حشو مصارع اول قصیده مستخرج می شود و از الف خالیست
سرور دهر بحر جود و کرم
منبع لطف و گنج علم و هنر
جز تو درد هرکیست کش همه دل
بسته در بندگی چو بنده کمر
جز ره مرحمت نمی پویی
جز برحمت نمیکنی تو نظر
هر که پیشش ز لطف تو خبری
نه گریزش ز جود تو نه گذر
دیده پیوسته بر رهت دیده
که ز صد غصه میرهد یکسر
قصه لطف تو چو دردل گشت
دل گشودش بیمن لطف تو در
سخنم ختم شد به تحسینت
مهر کردم بمدح تو دفتر
این رباعی از حشو قطعه مذکور مستخرج میشود و در هر مصرع«لطف» لازم است
جود تو دهد ز رحمت و لطف خبر
لطفت نکند ز رحمت وجود گذر
پیوسته رهی قصه لطف تو کند
کز غصه رهد بیمن لطف تو مگر
این قطعه از حشو مصارع ثانی قصیده بیرون میآید و از نقطه خالیست
داور کام ده مالک ملک
حاکم عدل دار الاسلام
کام مردم کرم او همه دم
کرم او همه را کام مدام
همه در کار دل اهل کرم
همه در کام دل اهل کلام
کار او در همه حال آمده مهر
مهر او در همه دلها مادام
داد او را کرم عام و مرا
آمده در کرم او همه کام
طمع اهل ورع کرده حلال
هوس اهل هوا کرده حرام
دور ملک ملک اورا همه عمر
سال و ماه و مه و سال آمده رام
این رباعی از حشو این قطعه مستخرج میشود و در هر مصرع آن کرمی لازم است
کام دل او کار کرم در همه حال
کار کرم او مدد اهل کمال
او را کرم عام و طمع کار همه
داده کرم او هوس اهل سیوال
تمت القصیده ا لثانیه
اهلی شیرازی : قصیدهٔ سوم در مدح شاه اسماعیل
بخش ۵ - دایره مختلفه «طویل، مدید، بسیط»
لئیمم ار ز کسان جز تو خیر خواهم من
که یکجو تو به از درد و صد هزار هزار
عیادت تو ز صد نقد و گنج بس کس به
که عیسییی تو و جان میدهی باستفسار
زان خرمن صدق گنج بس کس
تقطیع: مفعول مفاعلن فعولن
قافیه: ذوقافیتین، مکرر
بحر: هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف
صنعت: طرد العکس معقد در صورت چلیپا مع سیاقه الاعداد و حسن الطلب
یک جو بدو صد هزار کس بس
امان ز عمرم و یاری مراد داد که شد
تمام این زر و خواند خرد درش معیار
لطایفم که خرد نامه اش لقب آمد
بدوستان چه گهر ریخت بی طلب به نثار
معیار مرا که شد خرد نامه لقب
تقطیع: مفعول مفاعلن مفاعیل فعل
قافیه: مقید مجرد
بحر: هزج اخرب مقبوض مکفوف مجبوب
صنعت: تاریخ بحساب ابجد۹۱۲
میزان خرد شمرد تاریخ طلب
مدام تا که سپهر برین در ادوارست
همیشه تا که مدار زمین شدست قرار
تا سپهر برین است
تقطیع: فاعلات مفاعیل
قافیه: مطلق بردف و خروج
بحر: مشاکل مربع مکفوف مقصور
صنعت: تابید
تا مدار زمین است
یمین ملک ترا در عنان رود بسرور
چو دست شادیت اندر عنان مجدو وقار
نگین بخت ترا باد تا بروز حسیب
بپای و دولت خود را بهر کسی مسپار
در عنان و در رکیبت باد تا روز حسیب
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
قافیه: اماله
بحر: رمل مثمن مقصور
صنعت: سجع متوازی
از توشیح اول ابیات قصیده این قطعه بر میخیزد مع آمین یا اله العالمین و علامت بلاجورد در اول هر بیت نوشته شده
دست شادی در عنان و پای دولت در رکیب
همیشه تا چمن و عمر و زندگی باشد
رخ امید باقبال شاه گلگون باد
ز فیض نجم سعادت توان بشاه رسید
که نور دولت نجم السعادت افزون باد
بسایه پروری خلق تا ابد یا رب
همای دولت این سایه همایون باد
آمین یا اله العالمین
این قطعه از حشو مصارع اول قصیده مستخرج میشود و از حروف منقوط خالیست و علامت آن بلاجورد در بالای هر مصرع نهاده شده است
داور عالم و علامه عهد
حاصل کار گه علم و کرم
حاکم و عامر معموره دهر
کامل اهل کرم صدر امم
ملک و ملک دو عالم او را
در همه ملک و ملک کرده علم
دارد او سکه عدل همه ملک
رسم عدل همه او دارد هم
هم کرم دارد و هم کرده روا
کام علم و کرم و مرگ درم
دل او عالم اسما آمد
داده او داد کمال آدم
کامکار همه عالم همه عمر
این رباعی از حشو این قطعه مستخرج میشود و در هر مصرع علمی لازم است
داور حکمروا در همه دم
او عالم و علم هر دو عالم دارد
علم ملک و علم رسل هم دارد
هم ملک کرم دارد و هم علم همه
این قلعه از حشو مصارع ثانی قصیده مستخرج می شود و علامت او به لاجورد بالای مصارع ثانی نهاده است
علم و کمر و کمال آدم دارد
گنج جود و کرم تویی که بود
دست تو چشمه ز بحر هنر
درج گنجینه هنر دل تو
نظم و نثر منست یکدو گهر
که برد ره بقدر تو که نکرد
شرح تو عقل من بصد دفتر
در غمت سوختم ندیده ولی
صورت دلکشت کشم بنظر
هنرم بهر سکه کرمست
که شود ختم هر هنر بر زر
تو بلطفش قبول کن که مسم
زر کند سکه هنر پرور
همه عمرت بخوشدلی گذرد
این رباعی از حشو این قطعه برمیخیزد و در هر مصرع هنری لازم است
همه روز تو به ز روز دگر
گنج کرمی درج هنر در قدمت
بحر هنر منست رشح قلمت
ختم هنرم بر کرم و لطف تو شد
این غزل از حشو ابیات مصنوعه که از قصیده مستخرج شده بر میخیزد
صد شکر که شد ختم هنر بر کرمت
ای روی تو قبل دل آرا
وی کوی تو کعبه دل ما
دام دل ریش من غمین است
از ناز تو ای نگار زیبا
روشن کنی از رخ چو مه دل
وز مهر جبین چراغ جانها
زان روی گشاده بردی آسان
دل را چو من از هزار دانا
آگاه نخواهی از خودم زان
هوش من و صبر برده عمدا
بیرون نتوان شد از رهت هیچ
ما را که بود دل خود آنجا
مادام ز سرکشی خود ای بت
سرمستی و اهلی از تو شیدا
این بیت از حشو این غزل برمیخیزد
اهلی سخنش اگر تمامست
تمت القصیده الثالثه
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۸ - مژده دادن هاتف غیبی پروانه را
زهی دانای مقصود نهانی
زبان دان زبان بی زبانی
زهی آگه ز درد دردمندان
شفا بخش جراحتهای پنهان
عطای او که برق ناگهان است
چراغ افروز راه گمراهان است
محیط لطفش ارجنبد یکی دم
بشوید از گنه دامان عالم
چو خورشید کرم در بخشش آویخت
ز بحر لطف ابر رحمت انگیخت
بر آن لب تشنه رحمت کرد باران
در آن ظلمت چشاندش آب حیوان
چو از زاری دل پروانه میسوخت
چراغ حاجتش ایزد برافروخت
بگوش هوشش از غیب آمد آواز
که روشن شد چراغ دیده ات باز
چو برق لطف یزدانی درخشید
چراغی خواهدت از غیب، بخشید
ازین شب خواهدت صبحی دمیدن
بدان خورشید وش خواهی رسیدن
ترا زان نور چشم ای پاکدامن
رسولی میرسد چشم تو روشن
مخور غم زانکه ما از زاری تو
نظر داریم با بیداری تو
ز بیداری ترا کی خوار داریم
که شرم از دیده بیدار داریم
دلا گاهی درخشد کوکب تو
که بیداری بروز آرد شب تو
سر بیدار صاحب تاج معنی است
که بیداری شب معراج معنی است
تجلی را بشب کشف حجابست
چه بیند دیده یی کو مست خوابست
چو دولت چشم بختش برگمارد
نظر با دیده بیدار دارد
سعادت را بود فرخنده کوکب
طلوعی یکنفس آن هم دل شب
بشب عمری دگر بی اشتباه است
بخواب ار بگذرد عمری تباه است
گر افروزی چراغ شب نشینی
شب خود را بمعنی روز بینی
درین فانوس بی دود چراغی
نگردد حاصلت نقش فراغی
مرا پیر طریقت نکته یی گفت
به الماس حقیقت گوهری سفت
که گبرانی که آتشخانه تابند
به بیداری به از مستان خوابند
خداوندا، به بیداران فردت
به بیخوابی بیماران دردت
که از درد خودم بیماریی ده
وز آن بیماری ام بیداریی ده
بیا اهلی که وقت چاره سازیست
دل پروانه بس در جانگدازیست
بدلبر قاصد رازش رسانم
بیار خویشتن بازش رسانم
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۳ - نصیحت کردن کافور شمع را
شنیدند آن دو تن چون قصه شمع
بآتش سوختند بنیاد نصیحت
بدو گفتا که ای سرو گل اندام
چرا سوزد کسی ز اندیشه خام
بدین آتش که داری در سر خویش
خیالی پز که یابی در خور خویش
تو در حسن آفتاب دلفروزی
به مهر ذره یی تا چند سوزی
گر از پروانه خواهی زد دگر دم
ز غیرت میکشد بادت بیکدم
به چنگ باد اگر در تاب و پیچ است
رها کن تا برد بادش که هیچ است
مکش آه از دل و از وی مکن یاد
مده چون گل جمال خویش بر باد
مکن بر روی هر ناکس تبسم
مکش بر خود زبان طعن مردم
مریز این سیم اشک از دیده هر دم
که از سیم وجودت میشود کم
تو گر از داغ دل آتش فروزی
نه تنها خود که ما را نیز سوزی
چو میخیزد ز گلبرگت گلابی
نشان این آتش سودا بآبی
اگر پروانه میرد هم ترا پیش
شراری مرده گیر از آتش خویش
شکاری گر کنی او را رسان ضرب
که باری گردی از پهلوی او چرب
چرا شاه افکند آن صید بر خاک
که باشد عیب اگر بندد بفتراک
ببین پیری من کم کن جوانی
سخن بشنو ز پیران تا توانی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۹ - بیرون آمدن شمع از پرده فانوس و روان شدن نور بجستجوی پروانه
اگر عاشق گهی بهر صبوری
بود در پرده عصمت ضروری
عجب نبود چو گردد شوق افزون
که آید بی سبب از پرده بیرون
گشاد پرده چونشمع آرزو کرد
بهمت گل برون از غنچه آورد
درآمد خادم و دامان فانوس
به خدمت در میان زد از زمین بوس
جمال شمع چون برقع برانداخت
جهان روشن به نور خویشتن ساخت
از آزادی چو گل خندان برآمد
تو گفتی یوسف از زندان برآمد
چو مهر از صبح عارض چهره بگشود
به نور خویش راه شام پیمود
روان شد نور همچون برق تابان
پی پروانه جستن در بیابان
نبود از جستجو یکدم فراغش
همی جستی در آن شب باچراغش
در آن ظلمت همی شد با دل جمع
که پشتش گرم بود از جانب شمع
به هر منزل که از روزن همیرفت
به چشم دیو و دد روشن همیرفت
چنان جستش که گشت از جستجوست
ولیکن یافت آخر آنچه می جست
مدار ایطالب از جویندگی دست
که در جویندگی یا بندگی هست
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۴۴ - خاتمت کتاب
بحمدالله که این فرخنده بنیاد
بپایان آمد و عمرم امان داد
فلک پروانه توفیق دادم
ز مهر افروخت این شمع مرادم
سعادت کرد از عین عنایت
چرا غم روشن از شمع هدایت
درین مجلس که چندین ذوفنون بود
ز من این مجلس آرایی فزون بود
ولی صاحبدلی کز دولت او
تنم پرورده شد در نعمت او
دلم چون پسته شاد از نعمت اوست
که مغز استخوان از دولت اوست
چو فرمود این گهر میبایدت سفت
نعم بایستم از حق نعم گفت
توقع دارم از روی طریقت
ز غواصان دریای حقیقت
که سهو من قلم بر سر زنندش
نه این گوهر به عیبی بشکنندش
اگر تیر نی کلکم درین راه
خطای کرده است استغفر الله
دلم کین نخل مومی را بر اورد
چوشمع از شرم در خودسر فرو برد
که نظمم رشحی از بحر نظامی است
شرابم جرعه یی از جام جامی است
ولی در عاشقی اینجا تماشاست
که شیرین خسرو و یوسف زلیخاست
بهار من کزو گلها برآمد
به یک فصل ربیع آخر سرآمد
چو از تعداد بر وفق مرادست
بنام حق هزار و یک فتادست
به تخفیفش از آن کردیم تعجیل
که تصدیع آورد ناگه بتطویل
نه از پروانه مستی درج کردم
که سوز و زاری خود خرج کردم
سخن کز بهر تاریخش کنم کم
بود تم الکتاب الله اعلی « ۸۹۴ »
بیا اهلی که اینها خودنمایی است
دعایی کن که این رسم گدایی است
خداوندا بمنشور قدیمت
به لوح و کرسی و عرش عظیمت
که نظم من بلند آوازه گردان
روان من بذکرش تازه گردان
نشاط افزای بزم مقبلان کن
قبول خاطر صاحبدلان کن
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۹ - در موعظه و نصیحت گوید
ساقی از آن شیشه منصور دم
بر رگ و بر ریشه من صوردم
خواهی از این نادره گو گر مقال
زاتش می کن دم او گرم قال
آتشی از می فکن اندر روان
تا شود این نکته چون زر روان
یکنفس ای مونس من کوش دار
گوهری از مجلس من گوش دار
مرتبه دان همه شی دانش است
وین سخن اندر دل شیدا نشست
نامه من کامده یکسر بلاغ
حق شمر آن نامه و مشمر بلاغ
در صف طاعت اکثر صفا
پیشتر از عقد صف اندر صف آ
هر که شد از طاعت حق پیشتر
فیض وی از رحمت حق بیشتر
بنده بی قیمت و میر اجل
هر دو شد افتاده تیر اجل
پیشتر از مرگ خود ایخواجه میر
تا شوی از ترک خود ایخواجه میر
از پی گور آمده بهرام گور
پیش دل وحش تو به رام گور
خواجه در ابریشم و ما در گلیم
عاقبت ایدل همه یکسر گلیم
دانه امید در آن خانه کار
کامده جاوید در آن خانه کار
پر مکن این تخته جان خان گیر
مهره تن واکن و آن خانه گیر
هر که شد اینجا دم او دیر پای
برکشد از دل غم او دیر پای
زودتر این وادی و صحرا نورد
زانکه نه خارش بود از مانه ورد
چرخ کی اندر سر غمخواریست
رحمت او بر سر غم خواری است
در ره حق گر شوی از رهروان
یوسف جان بر کشی از چه روان
بر دل تو نیست تن این جامه ایست
بگسل ازین جامه و اینجامایست
پیکرت آراسته حق چون پری
تا تو سوی صانع بیچون پری
بگذر ازین پیکر و بیناییش
غلغل نی منگر و بین ناییش
رهزن مردان شده شیطان بمال
گوش وی از کوشش احسان بمال
کی بود این مملکت جان بی خدیو
کز دل ما برکند آن بیخ دیو
مرد گر آخر کم از آن رهزن است
مرد نه کان ناکس گمره، زن است
دور کن از آینه مردود را
ره مده از روزنه مردود را
گر تهی آن آینه آید ز دود
زنگ غم از آینه شاید زدود
نفس تو چون خر همه سود چراست
آهوی جان در پی این خر چراست
با همه این دعوی شهبازیت
میدهد این روی سیه بازیت
جان شده از حرص تو پیچان در آز
بگسل ازین رشته دامان دراز
سر بسر از لقمه آزی دهان
فکر کن از لقمه بازی دهان
مرغ تو تا قوت بازیش هست
وسوسه هم فرصت بازیش هست
جای اگر اندر ته غارت بود
وسوسه اندر ره غارت بود
شد بد و نیک همه کس درگذر
از بد و نیک همه پس درگذر
بر تن بیگانه و بر جان خویش
ناحق و حق دان همه در شأن خویش
گرچه شد این ره روی آسان نما
نی تو درین ره روی آسان نه ما
میکند اینها همه توفیق راست
دولت عقبی همه توفیق راست
اهلی از آن غم که کم آید بدست
ناخوشی حال تو از خود بدست
مشتکی از نعمت جان بیحساب
زهر به اندر تن آن بیحس آب
شکوه حق زد چو سر از نافقیر
مشک وی آمد بدر از نافه قیر
کی شد ازین خوان دل فرو آتش جوی
شکر کن امروزش و فرداش جوی
شکر اگر آید ز تو فرد آشکار
کی بود آتش بتو فرداش کار
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۰ - سبب نظم کتاب
ساقی از آن مشربه یاقوت ده
قوتم از مرتبه یاقوت ده
یا رهد این دل تن وی از سراب
یا رود از مستی می بر سر آب
یک شب از آنجا که در انجام حال
شد ره بیگانه در آنجا محال
دل که در آن دجله ی خون آشناست
گفتمش این واقعه چون آشناست
خدمت خلق از ره خربندگیست
خاطر آزاد تو در بند کیست
خیز و رخ از ظلمت غفلت بتاب
رشته ی جهد از پی طاعت بتاب
نیست ره از هیأت و حکمت به دوست
از در دلها ره قربت بدوست
کار نه نحوست دراین کو نه صرف
عمر تو تا کی شود این گونه صرف
هر که حقش نامده راضی ز حال
یافته کم معنی ماضی ز حال
رایحه همدم شده با گل وزان
شد هم دم با گل و سنبل وزان
عاصفه چون بیهده گرد آمده
حاصل کارش همه گرد آمده
هر که در افسانه و افسون گریست
بس که بر افسانه و افسون گریست
گم مشو اندر پی نالان درای
مرد شو اندر صف مردان درآی
پا مکش از شه ره تحقیق باز
تا کند این در بتو توفیق باز
خیز و در آسایش اصحاب کوش
تا کند اخبار تو احباب کوش
نکته سر رشته نظم آوران
در کن و در رشته نظم آور آن
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۴ - مدح خواجه معین الدین محمد صاعدی
ساقی از اقبال تو ما سر خوشیم
وز می الطاف تو یکسر خوشیم
بر غم ما چون دل رحمت بود
رحم تو هم داخل رحمت بود
بخت تو کز پنجه شیر آب خورد
جرعه او غنچه سیراب خورد
شکر تو دل کردنش آزاد گیست
از حق تو گردنش آزاد کیست
دل بود از نعمت او کام بخش
دارد از او خلقی از انعام بخش
کام دل از نعمتش انعام شد
خاصه که از همتش آن عام شد
با همه کس خلق وی آنسان بود
بهتر از آن ذات کی انسان بود
ای بتو از رحمت حق صد کرم
سامعه بی وصف تو گوید کرم
بر فلک از همت خود صاعدی
صاعد و در ظل تو صد صاعدی
نام تو از غایت حرمت معین
با همه از غایت همت معین
قاضی اسلامی و قاضی نشان
میدهی از آتی و ماضی نشان
ظاهر از اطوار تو انوار دین
کم نشد احسان تو از واردین
رحمت حق وارد عدلت بود
قوت دین شاه عدلت بود
خشم تو چون صاعقه سوزان بود
آتش قهرت همه سوز آن بود
هیبت تو چون همه جا شاهدست
کم کسی از بیم تو با شاهدست
ضد تو گر آگه حکمت بود
گردن او در ته حکمت بود
سایلت از در طلب ار چین کند
روی تو مقبل عجب ار چین کند
نظم تو از مدحت شعری فزون
صفوتش از صفوت شعری فزون
نثر تو طوفان کند از منشیات
پیش تو سحبان بود از منسیات
خط تو سردفتر یاقوت شد
صفوت او جوهر یاقوت شد
در ره مسجد و دیر از تو خیر
بانی خیری تو و غیر از تو خیر
کی حق تو می برم الحق زیاد
عمر تو می بایدم از حق زیاد
تا بود این خانه محکم بپای
بر سر ما و عالم بپای
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۶ - در خاتمه کتاب فرماید
ساقی ازین جرعه در انجام کوش
چون همه داریم بر انجام کوش
پر مکن این شیشه و خم کوتهیست
کاخر سررشته گم کوتهیست
تا بکی این خانه و جام مدام
بگذر ازین دانه و دام مدام
جان که در آتش پرداز از سرخوشی
تلخی مرگش برد از سرخوشی
دام تو شد از طرب آواز چنگ
تا برد آنشمع شب آواز چنگ
نعره زن از قافله آن خوش درای
کز سر جان خیز و در آتش درآی
درگذر از این تن چون سرخ روی
زر شو و ساز از تف خون سرخ روی
میل تو شد گر سوی دارالسلام
من شدم اینک روی دارالسلام
از سر جان بگذر و دلخوش نشین
باش در آن منزل گل خوش نشین
ناوک دل را پر دین برنشان
تا خورد این ناوک ازین بر نشان
کعبه دل گر در بتخانه ایست
رو چوبت اندر در بتخانه ایست
طاعت یزدان کن و بت کم پرست
بر دل طایر صفت آن هم پرست
طاعت صد قافله هر شام کن
صبح حج و نافله در شام کن
از همه کش خواری و چون خارپشت
کم کن ازین وادی خونخوار پشت
اهلی ازین بادیه کز خون ترست
دمبدم آشفته و مجنون ترست
شد ز خود آواره و ثابت نشست
تا بر سیاره و ثابت نشست
تا که در این کعبه جان گام زد
مدتی از سعی در آن کام زد
ناوک صد جعبه برین بوته ریخت
از همه زر بر دو درین بوته ریخت
سکه او بین کم از آن خورده گیر
خورده رشکی هم از آن خورده گیر
آهوی او گر شده عیبش مبین
نافه او بنگر و عیبش مبین
خوش کن ازین گلشن و مأوا گذار
گل بر و خارش بر ما واگذار
سوختم از محنت و پر ساختم
تا که من این مخزن در ساختم
بسته برین سوخته ره بحرها
گه سد ره قافیه گه بحرها
معرکه بر مدر که تنگ آمده
رستم ازین معرکه تنگ آمده
نوح شد این همت و کشتی گرفت
تر نشد از زحمت و کشتی گرفت
تا که خم آمد قد هم کشتیم
رسته شد از ورطه غم کشتیم
کس چو من این رشته زیبا نتافت
پرتو فکر کسی اینجا نتافت
سودن این لعل و در آسان کجاست
این حق دریاست در آس آن کجاست
فکرت من صاحب صد رمز شعر
در همه جا صاحب صدرم ز شعر
زهره گر این چنگ من آرد بچنگ
تارک جان سخن آرد به چنگ
گو سر مضراب در ابریشم آر
وز نم خون هر مژه ابری شمار
باتک من شیر نر از همرهی
ناید ازو تک مگر از هم رهی
فارس میدان طلب این فارسیست
وز دم شاه عرب این فارسیست
بنده محمودم و سر در قدم
حلقه شد از خدمت این در قدم
لطف وی از دجله خون برکنار
کشتیم آورد در اندر کنار
هست درین سر هوس شاهیم
نیست سر و مال بجز شاهیم
بر لب بحر از همه سو فارغم
رسته ام از ناوک و سوفا رغم
شرطه شد از همت محمود باد
آخر کار همه محمود باد
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۴۴
ساقی ز ادب مست تو گر دور بود
خونش بخورند اگر چه منصور بود
گر مست حقیقت است ور مست مجاز
بدمست گمان مبر که معذور بود
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۹۷
ایساقی جان و سرو آزاد کسی
چونست که هرگز نکنی یاد کسی
دست که بدامن تو ایسرو رسد؟
هم برسد که میدهد داد کسی؟
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۱۰۱
ساقی قدحی که بیکسان را تو کسی
گر درد بسی بود دوا هم تو بسی
فریاد رس اهلی مسکین که شود
فریاد رسش که هم تو فریاد رسی
اهلی شیرازی : صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ هشتم پنج تاج است
ای آنکه ترا خاتم دولت بکف است
پیش تو عطای دیگران برطرف است
درویش تو را ز ناخن پنج انگشت
در دست همیشه پنج تاج شرف است
اهلی شیرازی : صنف دوم که زر سفید است و بیش بر است
برگ چهارم نه زر سفید
ای کز کرمت خلق فرحناک بود
با لطف تو سیم و زر کم از خاک بود
زر پیش تو هیچ است ولی در کف ما
نه تنگه برابر نه افلاک بود
اهلی شیرازی : صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
برگ هفتم شش زر سرخ است
ای آنکه رخ تو به ز گلزار بود
از چشم بدان حقت نگهدار بود
گر زر بود از هیچ جهت غم نبود
شش اشرفیت ز شش جهت یار بود
اهلی شیرازی : صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
برگ یازدهم دو زر سرخ است
ای آنکه بحسن و خوبیی به ز پری
با روی چو مه چراغ اهل نظری
گر دست زر افشان بگشایی بکرم
شاید به دو اشرفی دو عالم بخری
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
غمت در بوته دانش گدازد مغز خامان را
لبت تنگ شکر سازد دهان تلخ کامان را
قضا در کارها اندازه هر کس نگه دارد
به قطع وادی غم می گمارد تیزگامان را
ز هستی پاک شو گر مرد راهی کاندرین وادی
گرانیهاست رخت رهرو آلوده دامان را
دماغ فتنه می نازد به سامان رسیدن ها
طلوع نشئه گرد راه باشد خوش خرامان را
پی رسوایی ارباب تقوی جلوه ای سر کن
کتانها ماهتابی ساز شاهم نیک نامان را
به عرض ناز خوبان را ز ما بی تاب تر دارد
عنان از برق باشد در رهش زرین ستامان را
خرابیم و رضایش در خرابی های ما باشد
ز چشم بد نگه دارد خدا ما دوستکامان را
بسا افتاده سرمست و بسا افتاده در طاعت
تو دانی تا به لطف از خاک برداری گدایان را
ز قاتل مژده زخمی گلم در جیب جان ریزد
نشاط انگیز باشد بوی خون خونین مشامان را
جهان را خاصی و عامی ست آن مغرور و این عاجز
بیا غالب ز خاصان بگذر و بگذار عامان را