عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲ - در شکست چوپان اوغلی و پیروزی ولی عهد
نصره و اقبال و بخت و دولت و فتح و ظفر
چاکران آستان شهریار دادگر
هم در آن ساعت که خسرو خیمه زد بیرون شدند
با غلامان رکابش هم رکاب و هم سفر
چون رقیبان در ره خدمت تک و پو میزدند
تا مگر گیرند یک ره سبقتی بر یک دگر
هم چنان رفتیم تا ساحات ملک با یزید
یافت از یمن قدوم شه شکوه و زیب و فر
بخت آمد پیش تخت شهریار وعرضه داشت
کای مطیع امر و نهیت زشت و نیک و خیر و شر
رخصتی فرما که از اردوی مسعود ی رکاب
سوی شهر و قلعه رانم یک دو روزی پیش تر
شاه رخصت داد و چون روزی دو، ره پیموده دید
قلعه ای کز جیب چرخ هفتمین بر کرده سر
گفت سبحان الله این گر ثانی افلاک نیست
از چه رو باشد بروجش در عدد اثنی عشر
لختی آن جا ماند و دهقان زاده ای را پیش خواند
تا مگر از نام آن حصن حصین جوید خبر
گفت حصن زنگ زور است این و نتوانش گشود
نه به توپ و نه به لشگر، نه به زور و نه به زر
بخت خندان گشت ازین گفتار و گفت: اینک به بین
طالع خیر الملوک و باطن خیر البشر
ناگهان از پره هامون غباری تیره خاست
کاندران شد چهره خورشید تابان مسنتر
موکب سردار اعظم قاید جیش عجم
با همه خیل و حشم آمد ز دور اندر نظر
بخت پیش افتاد و لشکر فوج فوج از پی رسید
تا به دست آمد همه برج و حصار و بام و در
هر که جان بیرون کشید از تنگنای آن حصار
سوی شهر بایزید آمد به زاری ره سپر
شورشی افتاد از آن یورش در اهل بایزید
کافتد اندر خیل دجال از ظهور منتظر
شهر پر آشوب شد پورچچن مغلوب شد
بخت گفت این خوب شد حمدالقلاب القدر
هم در آن دم جامه رومی به تن پوشید و رفت
تا در آن کسوت شود پور چچن را راه بر
پیر گم ره چون نپذرفت از جوان ره نمای
بخت از او برگشت و غضبان از حصار آمد به در
جمله از دنبال او مصحف به کف بشتافتند
هر چه شیخ معتمد بود و فقیه معتبر
راهبان عیسوی با صاحبان مولوی
پیش تخت خسروی بر خاک بنهادند سر
این به کف انجیل و خاج و آن به سر مندیل و تاج
کای ترا اکلیل و تاج از ماه و خور رخشنده تر
رحم کن بر حال قومی بی نوای مستمند
عفو کن تقصیر مشتی نا سزای محتقر
آن توئی کز لطف تو خندان شود باغ بهشت
وان توئی کز قهر تو سوزان بود نار سقر
رای رای تست و ما خدمت گزار و موتمن
امر امر تست و ما فرمان پذیر و موتمر
شاه رحم آورد و شفقت کرد و مهلت داد و رفت
خادمی کارد امیر شهر را ازدز بدر
روی گیتی چون زشب مانند روز مدبران
شد سیاه، آمد به شاه از آن سیه کاران خبر
کز بلاد رومیان آمد به کین بسته میان
صفدری بافر و هنک و لشکری بی حد و مر
ناگهان آمد پدید از حصن شهر دز سفید
آتش توپ و تفنگ و شعله تیغ و تبر
شاه شد در خشم و بر خیل و حشم انداخت چشم
تا یکی خیزد به دفع آن گروه بد سیر
نصرت آن جا پیش دستی کرد و دستوری گرفت
تا به یک رکضت کند آن قلعه را زیر و زبر
پس گزین کرد از سپه فوجی زروس و برنشست
باد و فوج دیگر از ایرانیان نامور
تا حصار دز سفید و حصن شهر با یزید
رایتش را شد مقام و موکبش را شد مقر
بر بروج آمد عروج از آن سه فوج بحر موج
چون دعای خستگان بر آسمان اندر سحر
خطبه نصرت به نام خسرو دشمن شکن
خوانده شد چون از حسام لشکر دشمن شکر
صبح دم دیدم جوانی بر در استاده به پای
گفتم: این خود کیست نامش چیست؟ گفتندم: ظفر
گفتمش: گر حاجتی داری به حاحب بازگوی
گفت:«مالی حاجه الا بمن فاق البشر»
الغرض تا پیش شه رفت و ثنا گفت و گرفت
ده هزار از فارسان لشکر پر خاش خر
وزحدود و ناحیه مانند نار حامیه
بر حصون سامیه بارید باران شرر
تا به راهی بس دراز و پرنشیب و پرفراز
ترک تاز از خالیاز آمد به کلی سوله مر
اسب و مرد آمد ستوه از بس دران سقناق و کوه
با دماوندی گروه آمد پیاده پی سپر
تا برآمد بر تلی سرکوب و از هر دو گروه
خاست بانک حرب و ضرب و گیر و دار و کروفر
یک طرف زنهار جوی و یک طرف تکبیر گوی
بانک و فریاد از دو سوی این یا علی آن یا عمر
شاه مردان را به گردان چون مدد آمد شکست،
لشکر شیعی سپاه سنیان بد گهر
از کغی تا دشت ترجان کان مرجان شد زخون
وز خنس تا حد شرشور آمد اندر شور و شر
در بلاد کفر و کین از آب تیغ اهل دین
از سران مشرکین نخل سنان شد بارور
دشنه ها تشنه به خون و تیغ ها شنگرف گون
این همه خارا شکاف و آن همه پولاد در
جان دشمن در تک نعل سمند تیز تک
هوش اعدا بر پر تیر خدنگ تیز پر
خستگان بسته نالان هم چو آهو در کمند
پشته های کشته در خون هم چو ماهی در شمر
غازیان بر تازیان چون بر هژبران پیل مست
سر کشان با مهوشان چون با غزالان شیر نر
دختران پردگی چون اختران در بردگی
نه به چادر در حجاب و نه به معجر معتجر
مهر رخشان بی سلب لعل بدخشان از دو لب
خون خلقی در طلب دیده هبا کرده هدر
کودکان بی گناه اختر فشان بر روی ماه
گل فشانده بر گیاه و مل چشانده از شکر
رخ چو می بینی بشیر و خوی چو ژاله بر حریر
لب چو لاله بر عبیر و خط چو هاله بر قمر
شهد و شکر در رحیق و مشک و عنبر بر شقیق
جام باده بر عقیق و سیم ساده بر حجر
بس پری زادان نغز آمد چو بادام دو مغز
دیو زادان را در آغوش و شیاطین را به بر
این چو کبک، آن چون زغن، این دل نواز، آن دل شکن
این پری، آن اهرمن، این جان شکار، آن جان شکر
این به گل پوشد زره آن بر زره بندد گره
این به چین مشک تتار و آن به کین رشک تتر
این به لب رنگ تبر خون آن به تیر آهار خون
این گهر در لعل رخشان آن به لعل اندر گهر
در حدود ملک میژ آمد ظفر با جیش خویش
باز پیش شهریار مستعان منتصر
فتح آن جا بود و دید آن موکب و جیش و حشم
و آن همه خیل و بغال و ثروت و مال و حشر
ناگه آمد پیش شاه و بوسه زد بر خاک راه
کای غلامان ترا بر خان و قیصر فخر و فر
خدمتی فرما که در انجام آن کوشم به جان
طاعتی فرما که در تقدیم آن پویم به سر
شاه پرسیدش که چند از شهرها خواهی گشود؟
گفت: آن تست ملک ارمنیه سر به سر
باز پرسیدش که چند از غازیان خواهی گزید؟
گفت: یک تن بس ز سالاران دربار خطر
یک تن اما یک سپه در طاعت اعتاب شه
یک کس اما یک جهان در بستن ابواب شر
لوح بی رنگ از برون و نقش ارژنگ از درون
دل به نیرنگ و فسون و لب به آیات عبر
مار بیرون کن ز سوراخ از زبان چرب و نرم
کاروارون کن به دشمن از شئون نفع و ضر
دیده فکر دوربینش در ازل راه هدی
جسته رای نکنه دانش از قضا سر قدر
خوانده در خردی بسی درس هنرهای بزرگ
خورده در طفلی بسی نیش جفاهای پدر
رفتنش سر و سبک خیز و سریع و بی درنگ
گفتنش نغز و همه مغز و مفید و مختصر
این بگفت آن جا و از جا جست و از میران بار
برد با خود مهتری چونان که گفتم باهنر
روز و شب می راند تا وقتی به پای دز رسید
کز دو سو آشوب محشر بود و غوغای حشر
خاک را سیراب دید از چشمه حبل الورید
دشت را لب ریز دید از توده لخت جگر
حلق ببریده برادر بر برادر هر طرف
مشت یازیده پدر هر سو به خون ریز از پسر
لختی آسود و نظر بگشود و طبلی کوفت زود
کز عدو نه نام ماند و نه نشان و نه اثر
هم دران ساعت به غیظ و قهر در اطراف شهر
اندر آمد موکب منصور شاه بحر و بر
بخت دشمن شد به خواب و جیش شه بگذشت از آب
فتح آمد با شتاب و گفت: نعم المستقر
یک دم این جا باش و از کاوش به سازش بر گرای
یک شب این جامان و از یورش به پوزش در گذر
شاه را انکار بود و فتح لابه می فزود
تا رسید از شهر فوجی از ثقات معتذر
تیغ و مصحف بر کف و عجز و ضراعت بر زبان
داغ طاعت بر رخ و ذیل اطاعت بر کمر
داد شه خط امان و فتح هم در آن زمان
رفت و والی را کشان آورد از قلعه به در
دولت آن دم بوالفضولی کرد و راه دز گرفت
تا بیارد حمل های نقد و جنس و سیم و زر
روز دیگر چون به تخت عاج مهر افروخت تاج
میر روم آورد باج از جنس سقلاب و خزر
بدره ها از سیم ساده، صره ها از زر ناب
تنگ ها از قند مصر و نافه ها از مشک تر
شه برو بخشید و بر آثام او خط در کشید
وز خلاع فاخره شد مستمال و مفتخر
فکر شیطانی برآورد از دل و افکنده کرد
کرک عثمانی زبر، تشریف سلطانی به بر
پس بدو داد آن ممالک را و او خطی سپرد
تا دهد صد حمل هر سالی خراج مستمر
بادو ده الف از سپاه راکب و راجل به حلف
کاید اندر برد و برف و حرو حرق اندر سفر
عزم نهضت چون شد اقبال آمد و محکم گرفت
پایه عرش جلال خسرو فرخ سیر
کز همین لشکر که خود زین مملکت بگرفته ایم
باید اندر فصل دی بگرفت کاری در نظر
شاه ازو پذرفت و گفت:
با تو آرد روان نیمی زالاف حشر
او از آن سو شد روان و شهریار خسروان
راند لشکر سر به سر از راه ارجیش و تتر
از دگر سو صفدر غازی حسن خان رفت و بست
بر سپاه دشمنان از هر طرف راه مفر
جیش شه منصور و خیل دشمنان محصور ماست
اینک از تایید فضل کردگار دادگر
نیست حاجت لله الحمد این زمان کاید برت
لشکر از طهران و پول از رشت و سردار از اهر
سرورا، پروردگارا، شادزی، آزاد باش
از غم لیل و نهار و گردش شمس و قمر
جمله سر سبزیم چون گلبن به هنگام ربیع
حال تحریر قصیده خامس شهر صفر
تا جهان باشد شهنشاه جهان سر سبز باد
چون گل از ابر بهای خاصه هنگام سحر
زرفشان بخشنده میغ و سرفشان رخشنده تیغ
این چو ابر بی دریغ و آن چو برق پرشرر
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴ - نامه منظومی است که به شاهزاده خانم عیال خود نبشته
تا شد دل من بسته آن زلف چو زنجیر
هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر
تقدیر چنین بر من و دل رفت و نشاید
با قوت تقدیرش اندیشه تغییر
چون دل که اسیر آمد در حلقه آن زلف
تدبیر اسیر آمد در پنجه تقدیر
ای زیور ایوان من، ایوان من از تو
گه طعنه به فرخار زند، گاه به کشمیر
تا با توام از بخت منم خرم و دل شاد
چون بی توام از عمر منم رنجه و دل گیر
جان ار بدهم شرم رخم خشیت املاق
بوس ارندهی عذر لبت شنعت تبذیر
رخسار تو خلدست که رضوانش بر آمیخت
گوئی به شکر لعل و به گل مشک و به می شیر
جا کرده در آن خلد دو شیطان که به دستان
دارند به خم دام و به کف تیغ و به زه تیر
نشگفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک
بس هوش پیمبر بگرفتند به نخجیر
تدبیر چنین است که شد بوالبشر از راه
جرمی به جوان نیست چو گم راه شود پیر
زآشفتگی عشق تو گردوش ز من رفت،
در خدمت درگاه خداوندی تقصیر
بخشید چو بر آدم دادار جهان دار
شاید که به من بخشد دارای جهان گیر
عباس شه آن خسرو فرخنده که گیرد
اورنگ شهنشاهی با قبضه شمشیر
ناگه به شبیخون سپه نور به ظلمت
از تاختن آوردی چون بادبه ، شب گیر
آن گه به لب آب رسیدی که بدیدی
از روز به شب شیر در آمیخته باقبر
چون صبح عیان گشت فکندند ز تشکیک
بر صفحه تشویش همی مهره تشویر
این گفت صواب است کنون نهضت ما زود
چون دوش مبادا که شود رکضت ما دیر
وان گفت دگر حرب روا نیست که امروز
هم جیش به تقلیل است، هم خصم به تکثیر
تو تن به غزا داده که احکام قضا را
نه قدرت تقدیم است نه مهلت تاخیر
بردی به هنر جیش سوی حصن مخالف
چونان که نبی برد سوی بدر به تدبیر
از جیش تو آن رفت در آن حصن به تخریب
کز شرع نبی رفت در اسلام به تعمیر
هم تیر و سنان آن جا بر صفحه هستی
آجال رجال آورد در معرض تحریر
از روز جزا داد مگر روز غزا باد
کانصار به تعزیر و نصار است به تقریر
افتاده یکی بر خاک از صدمه ناچخ
غلطیده یکی در خون از ضربت شمشیر
این در زرهش بر زو به کف گرزو به دل کین
وان در گرهش کار و به غم یار و زجان سیر
در موکب عالی است وزیری که قضا بست
این ملک به تدبیرش چون چرخ به تدویر
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷ - در شکایت از عمال تبریز گوید
دلی دیوانه دارم وندران درد نهان دارم
که گر پنهان کنم یا آشکارا بیم جان دارم
مرا تبریز تب خیزست و لب از شکوه لبریزست
چه آذرها به جان از ملک آذربایجان دارم
چر از ضابطان ارونق صد طعن ودق بینم
که قدری آب و ملک آن جا برای آب و نان دارم
ز بی مهران، مهران رود دل خون گشت و جان فرسود
که جزئی مزرعی در کوهسار لیقوان دارم
چنان منت کشم از عامل سهلان و اسفهلان
که گوئی کشور کاشان و ملک اصفهان دارم
ز خوان نعمت شه نعمت آبادی طلب کردم
که صد آیه غضب درشان جان از شان جان دارم
ز سربازان آتش با زخصم انداز تبریزی
هزاران عرضچی در هر گذر از هر کران دارم
همه جراره ها در چنگ و آتش پاره ها در جنگ
که پیش حمله شان پولاد را چون پرنیان دارم
رسد گر حکم والا کز زمین زی چرخ شو بالا
خدا داند که تشویش از بروج آسمان دارم
به جنگ من کند آهنگ از آن سرهنگ بی فرهنگ
که هم عارست و هم ننگ آن که نامش بر زبان دارم
علی مردان مردود آن کهن نامرد نامودود
که در اوصاف او صد داستان از باستان دارم
برات فوج شیران زان به من شد در همه ایران
که بهر طعمه پندارند مشتی استخوان دارم
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲
جلایر در سواری اوستاد ست
به اسب اندازی از رستم زیادست
جرید افکن، تقلا زن، سواری است
تفنگ اندازی، و نیزه گذاری است
به پیش روی قیقاج و چپ و راست
زندگوئی به هر جائی دلش خواست
پیاده گشته خفته رو به بالا
به عون حضرت باری تعالی
به چنگی لوله، بر چخماق چنگی
قراول رفته، در پشت تفنگی
تفنگ آورده پهلوی بناگوش
که باشد جانب بالای سر، روش
نشان کرده کلاه یک قراگوز
که پشمش بد بسان پوست مرغوز
حلول اندر نشانه کرده گولی
مثال مذهب شیخ حلولی
سه باج اقلو گرو از منشی نجد
ببرد و عالمی آورد در وجد
سواری نیزه دار از ایل گوران
ز نزدیکا سلیمان خان نه دوران
به میدان جلایر آمد آن روز
که گردد بر جلایر بل که فیروز
کهر جان هم چو آهو در دو آمد
جریدی ازجلایر پرتو آمد
به گوران خورد و گوران بر زمین خورد
معلق از جرید اولین خورد
کهرجان اسم خاص اسب بنده است
که خود از کر ه گی دل چسب بنده است
یکی اسب و دگر منقار قوشم
که شیهش مثل شهنازست به گوشم
صراحی گردن و خوش چشم و سرسخت
قلم باریک و سم گرد و کفل تخت
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۳
جلایر کام تو زان شهد کام است
دعایش کن که این شهر صیام است
جلایر شد نوا خوان کهن سال
نکو آمد به شه این سال در فال
به بر آن جا زخلعت های زیبا
نموده باز در سر زال دنیا
برون آورده پر مرغان باغی
به هر شاخی شده روشن چراغی
مرصع بال بگشوده به صد ناز
طیور باغ و بلبل داده آواز
مبارک باد بر شاه جهان گفت
سحاب و هم صبا گرد از رهش رفت
به بستان خلعت زیبا بپوشند
هر آن چه کرد باید کرد و کوشند
ز هر لاله چراغی کرده روشن
زمین های فسرده گشته گلشن
بنفشه رسته گرد جویباران
چو خط بر عارض سیمین عذاران
دو چشم نرگس مخمور شد باز
سمن با ارغوان دمساز و هم راز
ز زینت هر چه گویم بر ترک کرد
سر از خاک هر نباتی بر فلک کرد
همه شد مرز و بومش لاجوردی
صبا بر عارضش نگذاشت گردی
زمین ها چون زمرد سبز و خوش رنگ
چمن در بر کشیده لاله را تنگ
ز دیبا گستریده فرش بر خاک
صبا فراش گشته چست و چالاک
سحاب آبی به روی گلشن آورد
چراغ لاله های روشن آورد
روان بر کوه و صحرا آب جاری
که شوید هر کجا باشد غباری
عبیر افشان صبا در هر چمن ها
پر از بلبل به در زاغ و زغن ها
نسیمش شد معطر بس دلاویز
سراسر خطه معمور تبریز...
زتخت شه جهان روی بهی یافت
برو بستان عجب سرو سهی یافت
جهان را نو عروسی تازه آمد
ز گل بر روی گلشن غازه آمد
مبارک چندی آمد خوش بهاری
خجسته فصلی و خوش روزگاری
نه شاید در چنین فصلی حزین بود
چو من تنها نشین، خلوت گزین بود
که عهد حضرت صاحب قران است
چه غم باشد که شادی بی کران است
دل پاک شهنشاه جهان دار
به جز شادی نخواهد خلق را کار
خداوندا بدارش شاد و منصور
بکن بد خواه او را زنده در گور
جهان خرم ز تیغ آبدارش
چنین آمد جهان داری قرارش
گزیده او یکی فرزانه فرزند
ولی عهدش نمود و گشت خرسند
از این بابت خلایق شاد گشتند
همه از قید غم آزاد گشتند
بود عباس شاه بخت فیروز
مبارک باد بر او عید نوروز
همه روزی به او چون عید گردان
دل اعدای او نومید گردان
هواخواهان شه در عیش و شادی
حسودش را مده جز غم مرادی
به گیتی نام نیکش را علم کن
تن اعداش آماج ستم کن
برو فیروز گردان عید نوروز
چراغ هر مرادش را بر افروز
که او سدی بود بر کفر و اسلام
نگه دارش تو از آسیب ایام
بده قدرت به او چندان که شاید،
حراس ملک و ملت را نماید
قوی گردان که شاه ملک و دین است
هواخواهان خیرالمرسلین است
چراغ دین ازو روشن چنان است
که هرکس را ز مال و جان امان است
به جز در نهی منکر امر معروف
نمی سازد حواس خویش مصروف
خلایق زین سبب آسوده حالند
ز رفتار نکویش مستمالند
به جز راحت نخواهد خلق را رنج
گشوده بر رخ هر کس درگنج
همه چون ریزه خوار خوان اویند
به جز شادی ره دیگر نپونید
ز عدل او غنم با شیر خفته
که را قدرت که حرف جبر گفته؟
حمام و باز هم پرواز گشته
عقاب و کبک خوش دم ساز گشته
ز خوف احتسابش زهره را چنگ
ز دست افتاد و پاش از رقص شد لنگ
فلک پیش جنابت سقف پستی
نه کیوان را به ایوان تو دستی
چو خور بردیده خاک درگهت را
کشیده زان سبب شد عالم آرا
عطارد گاه دانش شد غلامت
چو در درگوش دارد هر کلامت
به گاه رزم بندی خصم در میخ
کشی مریخ را چون مرغ در سیخ
بر جود تو عمان قطره ای نم
بر حلمت جبال از خردلی کم
برت هر رمز مخفی آشکارا
چو کان رحمتی داری مدارا
گزیدی یک دبیر هوشیاری
سخن دان عارفی، آگه ز کاری
بفرمودی: مرا قائم مقام است
که هرکس داند او را چون مقام است؟
ز امرش پیر و برنا سر نتابد
به خدمت روز و شب ها می شتابد
ز لطف شاه آن پیر خردمند
نموده مفسدان را پای در بند
سپاهی و رعیت را نوازد
به لطف شاه کار جمله سازد
میان بسته کمر در خدمت شاه
نباشد غفلت او را گاه و بی گاه
که این هم لطف شاه بی مثال است
خلایق شاد و هر تن مستمال است
چو قانون جهان داری چنین کرد
در انگشتش جهان را چون نگین کرد
جهان داری نه آسان، بل که سخت است
نه هر کس در خور اکلیل و تخت است
نباشد منکرش در کل آفاق
به خدمت کاریش هر نفس مشتاق
پناه و ملجا خلق آستانش
چه فغفور و چه قیصر پاسبانش
هر آن کس شکر این نعمت ندارد
خدا او را ز مردودان شمارد
نموده عزم در گاه شهنشاه
عنانش بخت و فیروزیش هم راه
قران سعدین کند چون در مه نو
شود رشگ جنان دشت قلمرو
سعادت هم عنان و رهبرش باد
خدا در هر اموری یاورش باد
شود فایض به فیض دیدن باب
بود این افتتاح فتح ابواب
عنان را عطف سازد پس به تبریز
همه جام مرامش گشته لب ریز
جلایر را سعادت بی حساب است
که از مستلزمین این رکاب است
جلایر کلک گوهر بار داری
سخن ها چون درشهوار داری
دعاگویش که این شهر صیام است
شود عیدین و طاعت ها تمام است
به مزد این عبادت های این ماه
که کردی در پناه دولت شاه،
بخواه ابقای شه را از خداوند
که دارد در پناهش شاد و خرسند
خداوندا کریم و کارسازی
ز هر چیزی مبرا، بی نیازی
به حق آبروی هشت و هم چار
به دین احمد محمود مختار
به حق آن مقرب های درگاه
کنی حفظ از حوادث دولت شاه
به زیر حکمش از مه تا به ماهی
به کام دل نماید پادشاهی
ولی عمرش حیات جاودان باد
هر آن چه خواهد او به تر از آن باد
کنی عیدش مبارک با دل شاد
همه روز و همه سالش نکو باد
به بخشی جمله فرزندش تمامی
کزو ماند به گیتی نام نامی
همه احباب و دولت خواش خرسند
بداری هر حسودش سخت دربند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
کردست تیغت از سر خصم ابتدای فتح
اینست ابتدا چه بود انتهای فتح
ای از ازل بقامت شمشیر نصرتت
همچون غلاف آمده چسبان قبای فتح
آمد ز بحر لطف الهی بدرگهت
چون موج سوی ساحل فتح از قفای فتح
بر دوش باد سیر کند همچو بوی گل
در گلشن جهان خبر غمزدای فتح
سرها که همچو غنچه نشکفته چیده اند
مشت گلیست از چمن دلگشای فتح
بر آب کس بنا ننهد، دست قدرتت
دایم بر آب تیغ گذارد بنای فتح
سوفار را چو غنچه زبان تر زبان شود
در عرصه ای نبرد ز شوق صلای فتح
مردان کار همچو نی تیر یک بیک
پا کرده سخت و بسته کمر از برای فتح
ابرو مثال موی دمد از زبان تیغ
از بس کند برای دلیران دعای فتح
تیغ و سنان بحال زره رشک می برند
کو از هزار دیده به بیند لقای فتح
گلزار رزم شاه جهان پادشاه را
آن بلبلم کلیم که دارم نوای فتح
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
ریخت ناخن بسکه خار یأس از پا می کشم
بر در دل می نشینم پا ز درها می کشم
ساعدم از زیر بار آستین بیرون نرفت
چون نگویم دست همت را زدنیا می کشم
شحنه را بر من گرفتی، محتسب را دست نیست
شیشه در بارم نباشد گرچه صهبا می کشم
دور من چون می رسد ساقی دو ساغر ده مرا
می بیاد آندو چشم مست شهلا می کشم
حلقه ای در گوش بخت افکنده آنچشم سیاه
کز نگاهش سرمه در چشم تماشا می کشم
می رسد مستی بسرحدی که نشناسم ترا
جام سرشار تغافل سخت تنها می کشم
سنگ در دیوارها از شوخی طفلان نماند
شهر اگر ویران شود خود را بصحرا می کشم
ناخدای کشتی می می توانم شد کلیم
بردبارم همچو کشتی گرچه دریا می کشم
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - و نیز در مدح ابوالمظفر شاه جهان
سحاب آراست باغ و بوستانرا
فدای باغبان کن خان و مان را
همان آبی که گرد از روی گل شست
بدینسان مست دارد بلبلان را
چنان گلبن گرانبارست از گل
که بلبل بست بر خاک آشیان را
بگلشن می کش و بر خود مخندان
دهان غنچه پر زعفران را
مروت خانه زاد می فروشست
که ارزان می دهد رطل گران را
بصحرا سیر چون آبروان کن
بدست خود نگردانی عنان را
درین موسم که صحراها بهشتست
بفرزندان رها کن خانمان را
گل و لاله که می غلطد بر خاک
تنگ ظرفند گویا، بوستان را
بروی سبزه می غلطد بنفشه
عجب پیری که می مالد جوان را
بگلشن عمر جدول خوش گذشته
همیشه گرچه بر لب دیده جان را
چمن با آنکه همکار مسیحاست
نمی بندد رعاف ارغوان را
قبای تنگ بر تن چاک گردد
شکافد گل حصار گلستان را
بهم آمیزش گلها جنانست
که گلدسته نخواهد ریسمان را
دم کوره ز تأثیر رطوبت
زند آب آتش آهنگران را
ز پهلو بوریا گردد نشان دار
رطوبت آب داد از بس جهان را
هوای برشکالی مومیائیست
ز گلبن شاخ بشکن امتحان را
بهار گلشن فردوس خواهی
درین موسم ببین هندوستان را
کند دندان مارش کار شبنم
فزون باد ایمنی دارالامان را
خوشا ملکی که از یک آب شمشیر
گل و لاله دمد سنگ فسان را
بیکدم ز آب پیکان می شود سبز
هدف سازد کسی گر استخوان را
ز بس موج رطوبت اوج دارد
دماند خوشه کاه کهکشان را
نهفته جاده ها در زیر سبزه
ز مسطر خط بپوشاند نشان را
ستون خانه ها شد سبز و قمری
فرامش کرده سرو بوستان را
خس و خاشاک زانسان سبز گردید
که بلبل می کند، گم آشیان را
خطیب فاخته بر منبر سرو
مناقب خوان بود شاه جهان را
زبان سبزه در هر سرزمین گفت
ثنای ثانی صاحبقران را
فلک از کوکب بختش عزیزست
ز آئینه است قدر آئینه دان را
بدورانش که ایام نشاطست
جرس در خنده می پیچد فغان را
ز عید وزن، شاهنشاه عالم
جهان اندوخت عیش جاودان را
دو نوبت رخصت پابوس دارد
بساط پادشاه کامران را
ز رشک کفه هایش بسکه داغند
نماند رنگ بر رو اختران را
بعهدش آنچنان در خواب امنست
که باید پاسبانی پاسبان را
بملکش راهزن، مانند جاده
بمنزل می رساند کاروان را
بعهد عدل او واپس ستاند
چمن از خاک زرهای خزان را
بعهدش عدل کسری هر که سنجید
بهم سنجید قصاب و شبان را
در آن بزمی که خلقش میزبانست
طفیلی داغ دارد میهمان را
بدوران تمیزش همچو لاله
نگردد زیر دست آتش دخان را
مدد نیروی اقبالش نخواهد
نمی تابد فسان تیغ زبان را
ز حفظش پیره زال چرخ ازین پس
بدوک شمع ریسد ریسمان را
اگر از آستانش سر بتابند
گریبان طوق گردد سرکشان را
ز خورشید ضمیرش پرتوی دان
صفای خاطر اشراقیان را
ضعیفان را چو در زنهار گیرد
سحاب روی مه سازد کتان را
اگر چه احتشامش همچو گردون
مسخر کرد سرتاسر جهان را
شکوهش هند را خوش کرده مسکن
بشب روشن شود شان آسمان را
قلم چون قصه رزمش نویسد
کند از خون رقم سر دوستان را
نیاید زخم تیغ او فراهم
برای خنده دارد گل دهان را
ز زخمش پوست بر اندام دشمن
نموداری بود توز کمان را
سنانش کنجکاوی چون کند سر
چو نی مغزی نماید استخوان را
سلیمانی چشم دشمنانش
دو خاتم باشد انگشت سنان را
زبان را درفشانی از کف اوست
ز ابرست آب در جو ناودان را
ز سر حد مکان، خیمه برون زد
عطایش تا که گیرد لامکان را
قلم در وصف جودش جای نگذاشت
به پشت و روی طومار زبان را
کفش پرداخت کان گوهر و زر
فلک برچید آخر این دکان را
نباشد وعده چون بی انتظاری
پسندیده عطای بیگمان را
درون شیشه افلاک بیند
بسان می فضای آسمان را
همیشه با ترازو تا بود کار
سبکبار و گران سنگ جهان را
بغیر از دشمنش گردون نه بیند
سبکباری بخاطرها گران را
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷ - در مدح یکی از اکابر زمان در تقاضای کمان
سپهر منزلتا، صاحبا، فلک ز شهاب
برای دشمن تو تیر در کمان دارد
زبان بریده چو سوفار باد، آنکه زبان
نه از برای ثنای تو در دهان دارد
طناب گردن بادا همیشه همچو کمان
ز آستان تو هر کس که سرگران دارد
عجب نباشد اگر پر بر آرد از شادی
کمان چو تیر که با دست تو قران دارد
ز باد تیر تو چون برگ جان فرو ریزد
مگر که خاصیت باد مهرگان دارد
شود عقاب اگر سوی صیدش اندازی
همای گردد اگر زاستخوان نشان دارد
اگر چه خط شعاعی رود ز شرق بغرب
عجب نباشد ار ماه نو کمان دارد
مگر ز تیشه فرهاد بود پیکانش
که از شکاف دل خاره ناتوان دارد
برای دیده ز تیر تو میل می خواهد
عدو که از دل بر درد سرمه دان دارد
بحیرتم که بعهد گره گشائی تو
کمان بگوشه ابرو گره چسان دارد
شکفته گر نشود غنچه های پیکانت
رواست در دل تنگ عدو مکان دارد
بلند قدرا دلسوز شکوه ای دارم
ز چرخ دون که بمن کینه نهان دارد
شکسته است کمانی ز من که قوس و قزح
رخش ز خجلت او رنگ ارغوان دارد
کمان ابروی خوبان سیاه تو ز چراست
اگر نه ماتم آن بوالعجب کمان دارد
هلال غرقه خون دلست ازین ماتم
گمان مبر که میان شفق مکان دارد
جهان چو حلقه زهگیر تنگ شد بر من
مرا مصیبتش از بسکه در میان دارد
کمانی ار دهدم صاحب کریم نهاد
پی تلافی آن جور، جای آن دارد
که تا سپهر بداند که قبله گاه امید
عنایتی بمن زار ناتوان دارد
همیشه تا قدر انداز چرخ تیر جفا
برای سینه احباب در کمان دارد
نشان تیر تو بادا عدوی بدگهرت
اگر بسان زحل جا در آسمان دارد
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - در وصف اورنگ پادشاهی
آیة الکرسی فلک خواند و دمید از روی صدق
بر همین کرسی چو شاهنشاه بروی آرمید
وارث عالم شهنشاه زمان شاه جهان
کایزدش زیبنده اورنگ شاهی آفرید
تا بروبد صحن بزمش پشت گردون خم گرفت
تا بشوید پای تختش آب از گوهر چکید
تخت را باید که ناید بر زمین پا از نشاط
برفراز خویش هرگز خسروی چون او ندید
با فلک دعوی رفعت کرد و بر کرسی نشاند
هر کف خاکی که بروی پای این کرسی رسید
باد بر کرسی رفعت جاودان شاه جهان
نام کرسی تا شود مذکور با عرش مجید
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - در تعریف از قبضه خنجر شاه جهان
صاحبقران ثانی شاه جهان که تیغش
تا دسته ابلق از خون در کارزار گردد
از قبضه خنجر او زان شکل اسب دارد
تا روز جنگ نصرت بروی سوار گردد
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - ایضا
شاه جهان و ثانی صاحبقران که چرخ
در دستش اختیار بهر باب می دهد
از شکل قبضه خنجر او اسب ابلقیست
این اسب را ز خون عدو آب می دهد
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - در مدح شاه جهان و تاریخ تسخیر محلی بنام فتح
شاه آفاق گیر، شاه جهان
که بود خاک راهش افسر فتح
لشگرش در ذخیره اقبال
می گذارند فتح بر سر فتح
از خط زخمها به پیکر خصم
می نویسند جمله محضر فتح
از سر دشمنش نهال سنان
می دمد چار فصل نوبر فتح
نعل اسب سپاهش اندر رزم
هر یکی حلقه ایست بر در فتح
همعنان ظفر روانه نمود
لشگری را بسوی کشور فتح
رفت هر کس بجنگ تاریخی
تا بکام که گردد اختر فتح
تاج اقبال را نهاده بسر
آنکه تاریخ یافت(لشکر فتح)
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷ - امیدوار ساختن شاه جهان بفتح دکن
عرش سیرا شاهباز دولتت
آورد در زیر پر فتح دکن
منهی غیب از همایون نهضتت
آورد هر دم خبر فتح دکن
اینهم از بسیاری کوچک دلیست
کاوری اندر نظر فتح دکن
می کنند اقبال و دولت در برت
خوش برغم یکدگر فتح دکن
انتظار مقدمت را می کشند
گر نشد زین بیشتر فتح دکن
عاقبت از صندل تدبیر تو
می شود بی دردسر فتح دکن
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۶ - تاریخ فتح بلخ و بدخشان
شکر خدا را که یک توجه اقبال
زد دو گل فتح تازه بر دوران
همچو خدنگی که بگذرد زدو نخجیر
گشت بیک دفعه فتح بلخ و بدخشان
شاهد این فتح را رسد ز نکویی
گیرد اگر رونما ولایت توران
چون گهر فتح پادشاه زمانه
گوهر دیگر نه بحر دارد و نه کان
لشکر اقبال سرخ روی شد از فتح
رنگ زخون ناگرفته چهره میدان
والی بلخ از حدیث کردی و مردی
گشت ز گرد سپاه فتح گریزان
در عوض از دست دشمنت چه برآمد
اینکه ده انگشت خویش بدندان
ثانی صاحبقران و شاه جهان را
داده خدا بخت ملک گیر ز شاهان
عزت اقبال تو بمذهب افلاک
واجب و لازم بسان حرمت مهمان
از سر دشمن چو مایه یافت سنانت
یافتم آن روز معنی سر و سامان
خصم ترا سربلندی از سر زانوست
زانو کرسی کجا و تخت سلیمان
بسکه برو روزگار تنگ گرفته
دشمن تو در حصار رفته ز دامان
بر سر خوان مصیبتست همیشه
چشم عدویت ز اشک شور نمکدان
تخت بلندت چو یافت خلعت ایجاد
غالب مطلق خطاب یافت زیزدان
از صف اقبال شاه یکه سواریست
شعله که تنها زند بقلب نیستان
تا که نهیب صف سپاه تو دیده
چشم عدویت رمیده از صف مژگان
چون شود از شکل نعل اسب سپاهت
صورت دامی زمین عرصه توران
دانه شود قطره های خون عدویت
صید گرفتار او همه تن بیجان
فتح چنینت قسم خورد که ندیدست
همچو سپاهت ظفر پناه بدوران
فتح شود باغبان گلشن رزمت
معرکه از خون دمی که گشت گلستان
جامه سرخ ار نیافت نیست شکفته
تیغ تو در روز عید رزم چو طفلان
از پی تاریخ فتح قبة الاسلام
برد چو غواص فکر سربگریبان
رایت والی ملک پست شد و گفت
(بلخ مبارک بود بسایه یزدان)
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - تعریف جنگ فیل شاهزاده اورنگ زیب
بمهمانی گوش ارباب هوش
یکی قصه دارم بمن دار گوش
حدیثی سراسر بیان وقوع
بگویم بتو از زبان وقوع
حدیثی درو پیر و برنا یکی
بنقلش زبان قلمها یکی
زمردم من این نقل نشنیده ام
من از دل شنیدم، دل از دیده ام
چو آراید این قصه هنگامه را
شمارند افسانه شهنامه را
صباحی شهنشاه گیتی فروز
شه معدلت گستر ظلم سوز
شهنشاه آفاق شاه جهان
فلک رتبه ثانی صاحبقران
درش ملت و ملک را قبله گاه
جهان پادشاه و خلافت پناه
بگردش درآمد چو خور در سپهر
ازو شد جهان غرق انوار مهر
جهان صورت روز محشر گرفت
لب جوی را موج لشکر گرفت
سران سپاه و وجوه حشم
فتادند در سجده بر روی هم
که سجده شه ز نقش جبین
شود آبله دار روی زمین
خلایق چو بعد از زمین بوس شاه
گرفتند در خورد خود جایگاه
گهی از نظر فوج لشگر گذشت
گهی کوه پیکر تکاور گذشت
چو سیر خیال آشکارا شود
بعالم قیامت هویدا شود
فتادند فیلان جنگی بهم
پی جنگ خرطومها شد علم
ندیدم چنین جنگ در هیچ کیش
نه صلح از قفا نه کدورت زپیش
زمین گرم از شعله کین چنان
که آتش میانجی شود در میان
زدند آنچنان کله بر یکدگر
که شیر از صدایش ببازد جگر
سر هر دو خوردند بر هم چنان
که شد گردن هر دو در تن نهان
دو ابر سیه درهم آویختند
چو باران همه خون هم ریختند
زدی برق دندانشان دمبدم
بقلب سیاهی اندام هم
زمین خاک مالی دیگر برنتافت
همه گرد شد سوی بالا شتافت
چو شد سد راه تماشا غبار
بفرمود شاهنشه کامکار
که شهزاده های فلک احتشام
برآیند بر توسن خوشخرام
زقصر شرف سوی میدان روند
بنظاره جنگ فیلان روند
در آن محشر عام هر یک دلیر
رسیدند زانسانکه در بیشه شیر
در آن عرصه آسمانی فضا
گرفتند جا چون ثوابت جدا
بفیلان جنگی نظر دوختند
وزان جنگ بس حکمت آموختند
گرفتند تعلیم از فیل مست
بفوج غنیمان فکندن شکست
وگر پایداری بروز مصاف
اگر روبرو برخورد کوه قاف
چو این جنگ از کینه پرمایه بود
بساط جدل طی نمی گشت زود
برآئینه خاطر شاه تافت
که باید بآن عرصه خود هم شتافت
مبادا که شهزاده های دلیر
شمارند فیلان جنگی حقیر
دلیرانه تازند بر فیل مست
که با شیر این بیشه این نشئه هست
جنیبت طلب کرد و از پای خاست
زمین و زمان گفتی از جای خاست
درآمد به تند اشهبی برق سیر
هما کرده از سایه اش کسب خیر
سراسر بزرگان و گردنکشان
دوان در رکاب سعادت نشان
سران در رکاب مبارک اثر
ندانسته از شوق پا را ز سر
بآن عرصه چون شاه والا رسید
زمانی عنان تکاور کشید
خبر چونکه از مقدم شاه یافت
بآوردن در بدریا شتافت
ز سنگینی سایه پادشاه
بدل شد بابرام جوش سپاه
چو کم گشت آشوب از آن رستخیز
بفیلان جنگی اثر کرد نیز
زمانی سر از جنگ برداشتند
ولی چشم بر یکدگر داشتند
در اینوقت شطرنجی روزگار
که منصوبه بین است و بازی شمار
بنوعی دگر فیل این عرصه راند
که از وحشتش عقلها مات ماند
دوید از قضا ز آن دو فیل مهیب
یکی سوی شهزاده اورنگ زیب
بخشمی که پیش آیدش کوه اگر
دگر تا قیامت نبندد کمر
چو چرخی که چرخ آمدی گر فرو
نگرداندیش از ره کینه رو
صف چاره خلق درهم درید
بشهزاده شیر صولت رسید
بمردی ز جا یکسر مو نشد
ز راه چنین سیل یکسو نشد
ز پیشش عنان تکاور نتافت
زبردستی آسمان بر نتافت
بتمکین سرشته ز بس جوهرش
نجنبید جز نبض از پیکرش
بچشم جهان دهر تاریک شد
بخورشید آن ابر نزدیک شد
چو زین بیشتر صبر را جا نبود
درآویخت مانند آتش بدود
یکی برجه ای برق سان تافته
نظر از رگ غیرتش یافته
زقدرت چنان زد به پیشانیش
که جست از قفا برق رخشانیش
زبس برجه در کله اش شد نهان
سرش گشت فانوس شمع سنان
از آن رخنه کز بر چه شد در سرش
برون رفت مستی که بد در سرش
در آن کوه پیکر نهان شد سنان
دگر باره در رفت آهن بکان
ز برق سنان آتش کین فزود
همه شعله گردید آن تیره روز
ز خرطوم انداخت پیچان کمند
فتاد اسب شهزاده در شهر بند
گرفت اسب و شهزاده بروی سوار
زبیم آب شد زهره روزگار
بیفشاند بر اسب دندان کین
برآمد خروش از زمان و زمین
بدندانش شهزاده کامیاب
مقارن چو با صبحدم آفتاب
چو در اسب سامان جولان ندید
چو شهبازی از خانه زین پرید
هماندم که بر اسب پا را فشرد
روان دست جرأت بشمشیر برد
علم کرد شمشیر و بر وی درید
کز آن سوی فیل غنیمش دوید
چو نبود پسندیده پردلان
که گیرد یکی را دو تن در میان
ز روی مروت از آن دست داشت
به پیکار فیل غنیمش گذاشت
بتکلیف فطرت دلیری نمود
به سنی که تکلیف بروی نبود
درین سن اگر بودی افراسیاب
همی گشتی از دیدن فیل آب
نیاورده خلاق بالا و پست
غنیمی درین عرصه چون فیل مست
نیامد بدست قضا و قدر
سلاحی که بر وی شود کارگر
چو از جوش مستی نشد خشمگین
فشارد بر افلاک دندان کین
حذر کن زخرطوم آن پر جدل
در آن آستین است دست اجل
جدل با چنین تند خصم درشت
بگردون ستیزه است و بر کوه مشت
در آغاز و انجام این کارزار
همی دید شاهنشه کامکار
از آن شیردل چون بدید این جگر
بفرقش بیفشاند گنج گهر
سرش را زعزت بگردون رساند
برو فیلبار جواهر فشاند
بزر وزن شهزاده نامجوی
نمودند وزین گشت زر سرخ روی
نظر کرده شاه آفاق شد
بمردانگی در جهان طاق شد
پس آنگه سر گنجها را گشاد
تصدق بدرویش و محتاج داد
گدائی که بود از طلب در تعب
بآب گهر شست دست از طلب
چنان چشم حرص از گهر گشت پر
که مژگانش چون رشته شد پر زدر
فقیران ز بس گنج اندوختند
سپند از جواهر بر او سوختند
چنان داد همت در آفاق داد
که دست طلب از گرفتن فتاد
نیابد جز این کار از دست ما
که داریم بهر دعا بر خدا
همیشه بر اورنگ فرماندهی
بماناد در فر ظل اللهی
وزین چار شهزاده کامران
مسخر کند چار رکن جهان
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - کتابه عمارت شاهنواز خان (از امرای شاه جهان)
زهی قصری که گردونت دهد باج
سخن را برده تعریفت بمعراج
زشوق دیدن ایوانت خورشید
نخوابد همچو طفل اندر شب عید
ملایک بال بر سقفت کشیده
بطاقت شیشه افلاک چیده
کشیده طاقت از همت نشانست
کمان قدرت بازوی خانست
که بحر همتش را طی نمودی
اگر زین طاق پل بروی نبودی
سبک سیری چنین کم دیده ایام
که طی کرده است عالم را بیک گام
نثار کنگر او نقد گردون
فدای پایه او گنج قارون
بجز نواب دیگر هیچ موجود
بگل خورشید نتوانست اندود
ز انبوه سران سجده پرداز
درش از نقش جبهه سینه باز
نگه تا بسته اینجا آشیانه
غریبی می کشد در چشمخانه
فلک را رشته جان در کشاکش
ز استغنای این معشوق سرکش
کند تا صورت ایوان تماشا
نهاده عرش کرسی تا ته پا
فلک از مهر عالم گرد پرسید
که بر خاک که دیدی روی امید
سوی این آستان کو باد جاوید
بده انگشت اشارت کرد خورشید
قدم کی در خور این سرزمین است
که فرش این زمین نقش جبین است
بلندی داده خاک پی سپر را
چو فرزند خلف نام پدر را
باو باید که نازد عالم خاک
که از طاقش شکسته پشت افلاک
ملایک جمله زانجا رخت بسته
که نتوان ماند در طاق شکسته
تلاش کهربائی کرده خورشید
کزین دیوار کاهی دارد امید
گل خورشید از خاکش توان چید
فروغ آتش از سنگش توان دید
فلک را بین که با چندین بضاعت
بیک خورشید چون کرده قناعت
درو از صورت نواب دوران
بهر سو هست صد خورشید تابان
زبس افراخت او را دست همت
بچین صورتگران حیران صورت
بعاشق پروری زان سان سر آمد
که در آغوش چندین کشور آمد
محیط حوض را تا ابر دیده
بسان موج از دریا رمیده
گهی کز آب پاکش مایه دارد
بجز بر گلشن جنت نیارد
زلال کوثرست و صاف زمزم
نم او زخم جدول راست مرهم
ز تمثال شه و گلهای بیخار
در ایوان بینی ابراهیم و گلزار
شه عادل خدیو ملک اقبال
گشاد جبهه اش امید را فال
بنزد همت او داشتن عار
خوشش ناید گرش خوانم جهاندار
بر آن یوسف لقای مسند آرا
عروس ملک مفتون چون زلیخا
خلیل آسا بنوعی بت شکسته
که نظم باد تا از هم گسسته
چو گیرد گاه مرگ اعداش را تب
بهم پیوندد آنهم نامرتب
ستم در روزگارش میر عدل است
سر زلف بتان زنجیر عدل است
بزیر خاتمش زانسان زمین است
که پنداری زمین نقش نگین است
زتیغ تیز و از تدبیر نواب
پی تسخیر عالم دارد ابواب
وزیر پیش بین دستور دانا
دلش آئینه احوال فردا
ز حال دشمنان آنسان خبر یافت
که می داند چه می بینند در خواب
خبر دار از دل بیگانه و خویش
چو صاحبخانه از کاشانه خویش
ز دستش آنچه ناید انتقام است
که تیغ کینه اش عالم نیام است
کسی کز آستانش رو بتابد
عجب کز آینه هم رو بیابد
همیشه شاهد بختش جوان باد
پناه دوستان و دشمنان باد
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - در وصف قصر پادشاهی
زهی دولتسرای آتش افروز
فروغ تو جهان را صبح نوروز
رخ افلاک را آئینه بامت
چراغ اختران روشن زجاهت
ز شأن تست گر چرخت ببالاست
بضبط مغز بالا پوست از جاست
نمود از رفعت شأنت عیانست
مگر خشتت ز خاک سر کشانست
گلت را خضر کرد دست آب پاشی
که تا باشد جهان پاینده باشی
بآن کرسی است از رفعت بنایت
که باشد طاق کسری خاکپایت
سعادت را عجب نقشی نشسته است
رخش بر آستانت نقش بسته است
زمین را سایه ات فیض الهی
گدائی در برت بهتر ز شاهی
بتعریفت سخن کوته کمند است
بلندی تو بر طاق بلند است
فلک در آستانت پرده داری
درت را اطلس او پرده واری
بگردون بسکه کردی آشنائی
محل جلوه ظل الهی
شهنشاه جهان دارای عالم
پناه اهل عالم تا بآدم
شهنشاهی که از فر خدائی
بگردون کرده قصرش خودنمائی
سجود در گهش بر جبهه دینست
بمژگان خاک رفتن فرض عینست
به پیش همتش در زیر افلاک
کف بگشاده ای دان این کف خاک
زعدلش دست مظلوم آنچنان چیر
که از سهم هدف ریزد پر تیر
همیشه باد از بخت مؤید
بتخت شاهی عالم مؤبد
نظر تا سوی این ایوان گذر کرد
زطاق آسمان قطع نظر کرد
برفعت چون کنم تعریف ایوان
گذار قافیه افتد بکیوان
ز بس بر رفته این ایوان والا
بگل خورشید اندو دست بنا
مصور چون درو صورت نگارد
ز زلف زهره موی خامه آرد
فراز مهر و مه طاقش کشیده است
که ابرو را مکان بالای دیده است
بیابد گر تماشائی در او بار
چو در حیران شود بر روی دیوار
بانداز جلایش صبح و خورشید
یکی آهار و دیگر مهره گردید
در اول پایه اش از خاک بگذشت
سرش زانسوی از افلاک بگذشت
تواضع پایه اقبال مندیست
بقدر خاکساری سربلندیست
در او شاه جهان مسندنشین است
کدامین سربلندی بیش ازین است
شهنشاهی که از احسان عامش
زمین را چون نگین بگرفته نامش
بعهدش آهو از شاخ گره گیر
گره واکرده از پیشانی شیر
زبیمش هر که چون شاهین جفا جوست
چو بهله خون ندارد در ته پوست
ضعیفان را قوی شد آنچنان کار
که باشد کاه پشتیبان دیوار
به نیرویش زموی خویش نخجیر
کشد زه بر کمان ناخن شیر
کبوتر گر بزنهارش درآید
تماغه از سر شاهین رباید
زدینداریش دست شرع بالاست
زقلب شرع اینمعنی هویداست
پناه دین درین ایام هندست
بعهدش قبة الاسلام هند است
چنان اسلام ازو گردیده محکم
که هندو زنده می سوزد ازین غم
نه هندو ماند و نه بتخانه در هند
نمی سوزد بجز پروانه در هند
طمع را همت او روی داده است
بلی دریا بسقا رو گشاده است
لبش در پاش و دستش گوهر افشان
نه با دریاست این همت نه با کان
همیشه باد درگاهش ز تعظیم
چون کعبه قبله گاه هفت اقلیم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶ - وله ایضاً در مدح امیر شیخ حسن
واجب بود از راه نیاز اهل زمن را
در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را
آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست
رایش بصفا روی زمین را و زمن را
در رسته بازار هنر ملک خریدست
وز گوهر شمشیر ادا کرده ثمن را
گر جمله جهان صدقه کند همت رادش
اینخانه ادا را بود اثار نه من را
از دل الم فقر برد مرهم جودش
زانگونه که صابون برد از جامه درن را
چون از پی تحریر کند خامه گهر بار
قیمت برود مرسله در عدن را
بر چرح کمان وش ز پی مدحت جاهش
سوفار صفت تیر گشاد است دهن را
یکروز مصافش زتن زار اعادی
صد ساله فزون طعمه دهد زاغ و زغن را
هنگام ملاقات دو صف از تف تیغش
بدرود کند جان سپر برد یمن را
از ربقه فرمانش سر آنکس که برون برد
آماده نهاد از پی خود تیغ و کفن را
آنکس نهد از درگه او روی بغیری
کز جهل کند تره بجا سلوی و من را
ایمظهر الطاف الهی دل پاکت
بشناخته چون مردم یکفن همه فن را
پیوسته ز پروانه رأی تو برد نور
این شمع زر اندوده فیروزه لگن را
بانگهت خلق تو ز خود لاف زدن نیست
جز عین خطا نافه آهوی ختن را
از گلشن خلق تو وزد باد بهاری
در باغ که خوشبوی کند صحن چمن را
سرتا سر آفاق چو بگرفت سپاهت
ناچار عدو هاویه بگزید وطن را
شمشیر تو اندر دل چون سنگ عدویت
مانند سنانی که دهد جای مسن را
گه تیغ تو سازد دو تن از یکتن دشمن
گه تیر تو یک تن کند از خصم دو تن را
چون دست اجل گردن خصم تو همی بست
از حبل وریدش بسزا یافت رسن را
بیداری و هوشیاری بخت تو ربوده است
از چشم بد حاسد جاه تو وسن را
هست ابن یمین داعی جاه تو وبا شد
آگاهی ازین واقف هر سر و علن را
تا در نظر دیده وران حسن فزاید
تاب وشکن زلف بت سیم ذقن را
بادا دل اعدای تو از صر صر قهرت
چون زلف بتان کرده ضمان تاب و شکن را
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢٩ - قصیده در مدح خواجه یحیی
کار ملک و دین بحمدالله نظام از سرگرفت
مصطفی بطحا گشاد و مرتضی خیبر گرفت
رایت منصور شاه از عون یزدان هر زمان
لشکری دیگر شکست و کشوری دیگر گرفت
خسرو جمشید فر سلطان نظام ملک و دین
آنکه ملک و دین از صد فرخی و فر گرفت
سرور گردنکشان یحیی که چون الیاس و خضر
از مددکاری ایزد ملک بحر و بر گرفت
سایه الطاف یزدان آنکه همچون آفتاب
ز ابتدای باختر تا غایت خاور گرفت
وانکه چون بهر شکار آورد پای اندر رکاب
شهریاری با سپاه و تخت با افسر گرفت
شاهباز همت او سر بسر آفاق را
همچو سیمرغ فلک در زیر بال و پر گرفت
خسرو سیاره زان گیرد جهان کو هر صباح
فال فرخ زان رخ همچون مه انور گرفت
یک سحر بهر تماشا رأی عالی همتش
ره سوی این منظر فیروزه پیکر بر گرفت
از برای مقدم میمونش آئین بند صنع
چارطاق هفت منظر در زر و زیور گرفت
ذره ئی از شمع رأیش کرد خورشید اقتباس
وز فروغ آن چراغ مهر انور در گرفت
منشی گردون قلم الا بمدح او نراند
زهره زهرا بیاد بزم او مزمر گرفت
از برای بزم عامش خسرو سیارگان
زرگری میکرد تا آفاق را در زر گرفت
گر نبرد از بحر طبعش ابر نیسان فضله ئی
پس چرا در دل صدف از فیض او گوهر گرفت
در صفات لفظ شیرینکار او ابن یمین
هست چون طوطی که در منقار خود شکر گرفت
عقل کار آگاه داند کز لب و چشمست بس
گر بگیتی دشمنش قسمی ز خشک و تر گرفت
حزم او وقت درنگ و عزم او گاه شتاب
رسم خاک آورد پیدا عادت صرصر گرفت
نو عروس حجله زربفت یعنی آفتاب
در سر از تشویر رأیش نیلگون چادر گرفت
از نهیب احتساب حزم او بیند خرد
کز صراحی خون چکید و در دل ساغر گرفت
سرکشید از آتش خشمش بگردون شعله ئی
وز شرارش سطح گردون سر بسر اخگر گرفت
آستانش هر که چون در بوسه جای خود نکرد
حلقه وار از دار دنیا زود راه در گرفت
از شهان کس را جز او گویند کانی کانچنانک
هر یکی یا شهریاری یا یکی صفدر گرفت
خسرو مازندران چون مرزبان طوس بود
رأی نقض عهد میزد لاجرم کیفر گرفت
تا عدوش از زخم گرزسرگران در خواب شد
هر کجا شاهی ز بیمش ترک خواب و خور گرفت
کافران جستند راه از مؤمنان سوی گریز
خود میسرشان نشد مؤمن ره کافر گرفت
گر جهانی را بهم بر زد که داند سر آن
کهتران را کی رسد بر سیرت مهتر گرفت
هر چه باشد بعد ازین گو باش خود نیکی بود
شه بکام خویش باری اینزمان کشور گرفت
کشور شاهان گرفتن باد کار شهریار
تا ردیف شعر سازد هر سخن گستر گرفت
هر که دید آن حال یا از دیگری بشنید گفت
کار ملک و دین بحمد الله نظام از سر گرفت