عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٠ - ایضاً قصیده له در مدح علاءالدین محمد
این سعادت بین که باز اهل خراسان یافتند
وین کرامت بین که از تأیید یزدان یافتند
بودشان از آتش محنت جگرها تافته
چون خضر در ظلمت غم آب حیوان یافتند
با چنان نکبت که در وی غرقه بودند این گروه
حیرتم آمد از آن دولت که ایشان یافتند
با خرد گفتم که ای فرزانه پیر کاردان
از کجا بخت جوان این اهل حرمان یافتند
گفت از آنجا کآفتاب ملک را از لطف حق
سایه گستر بر سر اهل خراسان یافتند
سر فراز ربع مسکون آنکه با مردانگیش
داستان پور دستان جمله دستان یافتند
شاه دین پرور علاء ملت و دین کز شرف
آستان قدر او را اوج کیوان یافتند
آن مسیحا دم که اندر حل کار دین و ملک
دست او را چون کف موسی عمران یافتند
آن جهانداریکه دین و ملک را گر بیش از این
کار بی سامان و جمعیت پریشان یافتند
این زمان از یمن عدلش کار و بار این و آن
در نکوئی آنچنان کش وصف نتوان یافتند
از پی نظاره بگشادند جن و انس چشم
آصفی را والی ملک سلیمان یافتند
سالکان منهج امید یعنی حرص و آز
از دل و از دست او هم بحر و هم کان یافتند
شهسوار همتش چون عزم جولانگاه کرد
عرصه ئی از لامکان بیرون میدان یافتند
روز هیجا دست او و رمح مار آساش را
اهل معنی چون ید بیضا و ثعبان یافتند
بر سپهر مکرمت در خشکسال مردمی
فتحباب جود از آن دست درافشان یافتند
ابر نیسان را زرشگ دست گوهر بار او
با دل و با دیده سوزان و گریان یافتند
قدر او مهمان گردون گشت و او را ما حضر
قرص ماه و خور برین آراسته خوان یافتند
هر نهاری از برای خوان بزمش بره را
در تنور تفته خورشید بریان یافتند
هست چون یوسف عزیز مصر دنیا وینعجب
کش سلیمان وار لشکر جمله از جان یافتند
ذره ئی از نور رأیش عکس بر گردون فکند
از شعاع آن فروغ مهر تابان یافتند
بر چراغ دولت او کمترین پروانه ایست
شمع زرین کاندرین فیروزه ایوان یافتند
دشمنش را ز آب میغ تیغ آتشبار او
رسته در بحرین دیده در و مرجان یافتند
دشمنانش از ربقه فرمانش سر میتافتند
بر مراد دوستانش جمله فرمان یافتند
خسروا دانی که اهل عالم از احسان تو
فیض باد فرودین و ابر نیسان یافتند
هر که شد در سایه مهرت چو ذره آشکار
کار بی سامان او را بس بسامان یافتند
گنج مدحت بایداز کنج دل ابن یمین
میطلب زیرا که گنج از کنج ویران یافتند
مادح همچون تو ممدوحی رهی باید از آنک
لایق مدح محمد نظم حسان یافتند
باد گردان در خم چو گان حکمت همچو گوی
هر سری کز خط فرمان تو گردان یافتند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - قصیده در مدح محمد بیک ارغونشاه
امیری کو سزای گاه باشد
محمد بیک ارغونشاه باشد
جهانداری که از اورنگ شاهی
چو بر گردون گردان ماه باشد
قبا گر ز اطلس گردونش دوزند
بقد همتش کوتاه باشد
عروس مملکت در عقد غیری
اگر روزی بصد اکراه باشد
ز دامادی او چون یادش آید
حدیثش جمله واشوقاه باشد
نه چون فیض کفش بخشد عطا ابر
که این پیوسته آن گه گاه باشد
بجنب حلم او کوه گران سنگ
سبکسرتر بسی از کاه باشد
چو می الطاف عذبش از لطافت
نشاط افزای و انده کاه باشد
عدو در بوته قهرش گدازان
بکردار زر اندرگاه باشد
بروز رزم اگر شیر آیدش پیش
بسی عاجز تر از روباه باشد
از آن بگرفت زنگ آئینه ماه
که آن گویا نه دولتخواه باشد
بشرق و غرب صیت مکرماتش
زبان کردار در افواه باشد
خرد هر چند میگوید محال است
که شاهی مثل او برگاه باشد
ولی آئینه شبهش می نماید
خدایست آنکه بی اشباه باشد
جوان بختا توئی آنکس که رأیت
ز راز چرخ پیر آگاه باشد
سپهر ملک را ماهی که او را
ز منزلها یکی خرگاه باشد
نه ماهی بلکه خورشید سپهری
اگر خورشید ظل الله باشد
ترا میزیبد این دیهیم و اورنگ
که کم شاهی چو تو با جاه باشد
نه هر شاهی سزای تاج و تختست
بشطرنج اندرون هم شاه باشد
محمد سیر تا ابن یمین را
بعالی درگهت گر راه باشد
ندارد آرزوی دل بجز آنک
بجان حسان این درگاه باشد
همیشه تا کنند افلاک دوری
که هر سی روز او یک ماه باشد
ز دورانت مسلم باد شاهی
که اوج ماه تا از چاه باشد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - قصیده در مدح نظام الدین یحیی کرایی
شاه عالم روز کین چون قصد دشمن میکند
تیغش از یکتن دو و تیر از دو یکتن میکند
شاه شاهان جهان آنکو بگرز گاو سار
شیر مردانرا بگاه حمله چون زن میکند
سرور گردنکشان سلطان نظام ملک و دین
آنکه ملک و دین ازو فرش مزین میکند
آب تیغش می دهد چون خاک خصمش را بباد
همچو آتش گر چه حصن از سنگ و آهن میکند
روز رزم از بس که ریزد خون بدخواهان ملک
شاخ و برگ سبزه را چون بیخ روین میکند
گر سپرداری بود عادت عدو را همچو ماه
ور چو ماهی بر تن خود پوست جوشن میکند
روز کین با وی کند تیر از کمان سخت شاه
آنچ با برد یمانی نوک سوزن میکند
در دل خصمش که باشد خانه تاریک و تنگ
تیغ روشن گوهرش صد گونه روزن میکند
سینه دشمن چو گندم میشکافد خنجرش
وز وجودش هر جوی صد دانه ارزن میکند
هر که با خسرو پرستان می زید گرگین صفت
خشم شه بر وی جهان چون چاه بیژن میکند
سائلانرا گاه بزم و بد دلانرا روز رزم
همتش قارون و دلگرمیش قارن میکند
میدهد بیشک عنان مرکب دولت ز دست
از رکاب عزش آنکو عزم رفتن میکند
با سرخود هم بدست خود همی آرد صداع
ابلهی کز بیخ اشتر خار چندن میکند
دوستدارش را زلطفش وقت شیون هست سور
دشمن از عنفش بگاه سور شیون میکند
باد اگر بوئی ز خلقش سوی دوزخ میبرد
گلخنشرا چون بهشت از لطف گلشن میکند
ای شهنشاهی که درگاه ترا از حادثات
هر که بختش رهنمائی کرد مأمن میکند
شد مجره چون فلاخن آسمان از مهر و ماه
بهر زخم دشمنش سنگ فلاخن میکند
نکته ئی کو بود مخفی تاکنون از سر غیب
کلک سا آنرا بآب تیره روشن میکند
هر که میگوید که بزمت هست چون باغ ارم
گلشن فردوس را نسبت بگلخن میکند
گر دهد گردون بخصمت نعمتی هیچش مگوی
از پی کشتن چو مرغ او را مسمن میکند
شهریارا خاطر ابن یمین از مدح تو
چون فصاحت را بصد برهان مبرهن میکند
گوش میگردد در اصغا چون بنفشه جمله تن
هر که دائم ده زبانی همچو سوسن میکند
تا بگیتی منشی گردون از ارباب سخن
هر یکی را منصبی در خور معین میکند
منصبی بادت که مدحت را عطارد تا ابد
بر بیاض مهر و مه دائم مدون میکند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - قصیده در مدح طغا یتمور خان
شاه جهان چو رخش بمیدان در آورد
مه را چو گوی درخم چوگان در آورد
آنشاه دین پناه که ارباب کفر را
تیغش بعنف از در ایمان در آورد
نوشیروان و حاتم و داد و دهش ولیک
در کینه رسم رستم دستان در آورد
شاهی که از هوای عدم باز همتش
سیمرغ را بیک لگد آسان در آورد
گردد پیاده ابلق گردون سوار چرخ
چون پا باسب بر سر میدان در آورد
اعداش را زمانه بخونابه سرشک
هر دم چو قوم نوح بطوفان در آورد
گر باشدش عنایت او کاه و دانه را
از سنبله بخرمن دهقان در آورد
نسر سپهر اگر چه که طایر بود و لیک
تیر شه از هواش به پیکان در آورد
رسمی که دین و ملک برونق از آن شود
شاه جهان طغایتمور خان در آورد
شاهی که آفتاب بود بر اسد سوار
هنگام کین چو پای بیکران در آورد
شاها نسیم گلشن خلق تو مرده را
همچون دم مسیح بتن جان در آورد
با ابر در فشان کفش طالب گهر
کشتی چرا بلجه عمان در آورد
با تاج گردد از تو چو طاوس هر که سر
قمری صفت بر بقه فرمان در آورد
خصمت چو یوسف ار چه که باشد عزیز مصر
قهر تو خوارش از در زندان در آورد
شاید که از حمل شه انجم چو مطبخی
بر سر بگاه بزم تو بریان در آورد
خورشید رأی تست که در سایه سپهر
صد روشنی بکار خراسان در آورد
چون حلقه بر درست خرد از دماغ آن
گر مثل او بحیز امکان در آورد
در بارگاه جاه تو روزی که مدحتی
ابن یمین برسم ثنا خوان در آورد
منشی چرخ اگر شنود نام عذب او
رنج دلش بناله و افغان در آورد
با اینهمه چو بر تو سخن عرضه میکند
ماند بدانکه زیره بکرمان در آورد
بپذیر نقدش ار چه که قلبست از آنکه مور
پای ملخ به پیش سلیمان در آورد
چندانک در زمانه شب و روز را فلک
در طی سال و ماه بدوران در آورد
بادا مدار روز و شب و سال و مه چنانک
اینت مراد دل ز پی آن درآورد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶١ - ایضاً قصیده در مدح تاج الدین علی
صبح صادق بیرق نور از افق چون برکشید
خسرو سیارگان از باختر لشکر کشید
شاه ترک از باختر با تیغ زرین حمله کرد
رای هند از رأی او رایت سوی خاور کشید
شد روان کشتی برود نیل چون ملاح غیب
بادبان از پرنیان زرنگارش در کشید
نو عروس گلعذار طارم نیلوفری
از حریر زرکش اندر فرق سر معجر کشید
دختران سبز پوش حجله زربفت را
بر مثال مادران در سیمگون چادر کشید
هر زمان صورتگر فکرت بنوک کلک صنع
بر حریر نیل پیکر صورتی دیگر کشید
با خرد گفتم چه حالست اینکه آئین بند لطف
چارطاق آسمانرا در زر و زیور کشید
گفت کاین بهر تفرج همت دارای ملک
دامن رفعت مگر خواهد بر این منظر کشید
همت او چون قدم در عالم مینا نهد
خواهد اندر پای او دیبای زرد زر کشید
باز گفتم کیست بر روی زمین امروز آنک
همت او پا تواند ز آسمان برتر کشید
گفت ملک آرای عالم آنکه رایش خط نسخ
بی قلم بر لوح سیمین مه انور کشید
بحر جود و کان احسان تاج ملک و دین علی
آنکه در مردی و رادی نام چون حیدر کشید
آنک اعدا میکشند از رمح او در روز کین
آنکه شب دیو از مسیر پیلک اختر کشید
غنچه و بید از برای قتل بدخواهان او
آن بطوع طبع پیکان ساخت وین خنجر کشید
زو عدو ور خود بود در حصن هفت او رای چرخ
آن کشد کز دست حیدر مالک خیبر کشید
هر کجا نمرود فعلی میکشد در عهد او
آن خلاقت کز خلیل الله بت آزر کشید
سرکشی ناید ز خصمش ز آنکه چرخ چنبری
گردنش را چون رسن در حلقه چنبر کشید
از طریق خاصیت گشتست حرز ملک و دین
هر رقم کو بر رخ کافور از عنبر کشید
بره را همچون سگ چوپان نگهبان گشت گرگ
عدل او تا خط بطلان ظلم را بر سرکشید
خصمش از بحرین چشم خویشتن غواص وار
تا نثار خاک پای او کند گوهر کشید
سعی باطل کرد آن کز مصر سوی سبزوار
با وجود لفظ شیرینکار او شکر کشید
خسروا منشی گردون استفادت میکند
زین رقم کابن یمین بهر تو در دفتر کشید
گر چه میگوید خرد کاین نیست یکسر بار دل
کو بعالی درگه دارای بحر و بر کشید
لیک باید ز او تحمل کردنت از بهر آنک
رنج ارباب هنر دائم هنر پرور کشید
بر دعا خواهم ثنا را ختم کردن بعد ازین
ز آنکه ابرامم ز حد بگذشت و دور اندرکشید
تا کسی در دار دنیا هرچه کرد از خیر و شر
در سرابستان عقبی بایدش کیفر کشید
در سرا بستان دنیا شاد باش و دوستکام
ز آنکه دشمن رخت هستی زین سرا بر در کشید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ایضاً در مدح نظام الدین یحیی کرابی
گاه آن آمد که عالم جمله باغستان شود
صحن بستان از خوشی چون روضه رضوان شود
نرگس رعنا زمستی سر نهد بر پای سرو
غنچه را لب از خواص زعفران خندان شود
زلف سنبل را بیفشاند صبا مشاطه وار
و از دم عنبر نسیمش سایه بخش جان شود
ابر نیسانی برسم دایگی طفل باغ
از برای شیر دادن جمله تن پستان شود
آتش رخسار گل گردد فروزان ز آب ابر
طبع باد از امتزاج خاک مشک افشان شود
گر صبا زین دست خیزد زود باشد کز خوشی
عرصه گلشن چو بزم خسرو ایران شود
خسرو جمشید فر والا نظام ملک و دین
آنکه دین و ملک ازو با رونق و سامان شود
و آنکه ساز لشکر منصور او را هر بهار
تیغها روید ز بید و غنچه ها پیکان شود
و آنکه در هیجا چو گردد غرق تیرش در کمان
جان و تن اعدای او را ترکش و قربان شود
هر که بیند روز کین در رزمگه جولان او
داستان پور دستان پیش او دستان شود
وقت زر پاشی و گاه درفشانی دست او
رشک باد اندر خزان و ابر در نیسان شود
گر کفش را ابر گویم این سخن من بنده را
پیش هر صاحب کمالی موجب نقصان شود
فیض دست اوست این کزوی حیات عالمیست
رشحه ابر است آن کو مایه طوفان شود
تیغ گوهر دار او ترسد که بخشد گوهرش
در دل تاریک دشمن بهر آن پنهان شود
از سبک سنگی عزمش گر زمین یابد اثر
آسمان وش با گرانی باعث دوران شود
روز حزمش آسمان با آن سبکروحی که هست
حمل یابد از گرانی با زمین یکسان شود
در مکارم هر بنا کان همت رادش نهد
چار رکن آن مشید زین چهار ارکان شود
گر جهانگیری تواند کرد شاه اختران
آن بود روزیکه او را بنده فرمان شود
شهریارا کمترین بندگان ابن یمین
چون بدرگاه تو روز بار مدحت خوان شود
گر نسیم شعر او بر خاک حسان بگذرد
جان حسان تا قیامت واله و حیران شود
تیر گردون گر تواند گفت شعرش را جواب
از ترفع مسند او ذروه کیوان شود
گر چه اینرا شعر میخوانند لیکن گوهریست
کز لطافت خجلت صد گوهر عمان شود
اینچنین گوهر خصوصا در مدیح چون توئی
عقل نپسندد گر اینسان کاسد و ارزان شود
تا ز دور آسمان و قرب و بعد آفتاب
گاهگاهی همچو گوی و گاه چون چوگان شود
باد گردان در خم چوگان حکمت همچو گوی
هر سری کز بالش فرمان تو گردان شود
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - قصیده در مدح طغایتمورخان
مرا خدای اگر عمر جاودان بدهد
بجای هر سر مویم دو صد زبان بدهد
بصد هزار لغت هر زبان سخن گوید
چنانک داد فصاحت گه بیان بدهد
بدان لغات درینمدت ار دلم خواهد
که داد شرح شهنشاه کامران بدهد
بصد هزار صفت گر چه بیش نتواند
که شرح عشر عشیر یکی از آن بدهد
پناه اهل زمین و زمان طغایتمور
که نقد هفت زمین را بیک زمان بدهد
بنزد همت رادش قراضه ئی چند است
زری که شاخ رزان درگه خزان بدهد
سنان او شود اندر دل عدوش نهان
ز بیم آنکه کفش گوهر سنان بدهد
ز بهر پرورش بره گرگ را ایام
بعهد معدلتش شفقت شبان بدهد
ز بهر خاتم او تا نگین حکم کند
عدو زدیده یواقیت و بهرمان بدهد
قضیم مرکب او را فلک شگفت مدار
که جو ز سنبله راه کهکشان بدهد
از آنکه خسرو سیاره مفرد و راداست
فلک ز باخترش تا بخاوران بدهد
شهنشها توئی آن زرفشان که همت تو
نریزد آب رخ آنکه وجه نان بدهد
بعهد عدل تو گنجشگ را عجب نبود
درون چشم خود اربازش آشیان بدهد
ز نور رأی تو هر ذره بر بسیط زمین
خواص پیکر خورشید آسمان بدهد
کنونک عدل تو والی ربع مسکونست
سزد اهالی آنرا خط امان بدهد
ز عدل تو بره و گرگ بچه را با هم
زمانه شاید اگر مهر توأمان بدهد
ز ترک رهزن بهرام نام از پی حزم
سپهر بدرقه راه کاروان بدهد
در آنزمان که ز صفرای خامه تو فلک
رخ عدوی ترا آب زعفران بدهد
عدو ز دیده برای نشاندن صفرا
ز ثقبه عنبی آب ناردان بدهد
گهی که ابن یمین در سواد مدحت تو
ز کلک ژرده صفت مرکب بنان بدهد
عجب مدار اگر تیر چرخ را دوران
ز رشک آن وطن از خانه کمان بدهد
همیشه تا بود آئین روزگار چنان
که جان از این بستاند بدان جهان بدهد
جهان بکام دل دوستان همی گذران
که خود ز غصه این دشمن تو جان بدهد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٩ - وله ایضاً قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
دوش بی هیچ خبر کوکبه باد سحر
بر در حجره من کرد بصدلطف گذر
حلقه بر در زد و چون باز گشادند درش
اندر آمد ز در و غم ز دلم رفت بدر
دم بر افتاده و سر تا قدمش گرد آلود
مست و بیچاره ز سختی ره و رنج سفر
چون بر آسود زمانی پس از آنش گفتم
خیر مقدم ز کجا پرسمت ای باد سحر
لطف کردی بچنین وقت که بازم جستی
هان بگو تا زکجا میرسی و چیست خبر
گفت من پیشروام میرسد اینک ز پیم
رایت نقش طرازش همه با فتح و ظفر
رایت شاه جهان داور و دارای زمین
آنکه شد کشور اعداش همه زیر و زبر
تاج شاهان جهان آنکه ز پا و سر اوست
زینت تخت شهنشاهی و زیب افسر
آفتاب فلک جود و کرم خواجه علی
آن بحشمت چو سلیمان چو محمد بسیر
آنکه غیر از لب و از دیده نماند و نگذاشت
ترکتاز سپه قهر وی از خشگ و ز تر
و آن سخی طبع که با بخشش او هیچ بود
هر تر و خشگ که حاصل شود از بحر و ز بر
من نگویم که کفش ابر بهارست بجود
هیچکس بحر خضم گفت که ماند بشمر
نچکد ز ابر بهاری بجز از قطره آب
میفشاند کف او وقت سخا بدره زر
با دم خلق وی ار باد سوی چین گذرد
کند آهو ز حسد نافه پر از خون جگر
ور بکین تیغ زند مهر صفت بر سر کوه
چون دو پیکر بدو نیمه کندش تا بکمر
سرو را خیر تو گر مانع و دافع نبود
از بشر یاد نیارد ملک الا که بشر
با ستیزه گری خاصیت ار حکم کنی
کهربا تا بقیامت کند از کاه حذر
ور بداغ تو نشان دار شود ران گوزن
نبود تا ابد از شیر نرش بیم ضرر
ور بدریا رسد از آتش قهرت شرری
همچو سیماب شود در صدف از تاب گهر
ور بشیرین سخنی نامیه را نام بری
هر نباتی که بروید بودش طعم شکر
اندرون پر شود از تیر تنش همچو دوات
هر که ننهد چو قلم بر خط فرمان تو سر
در شب تیره شود روشنی روز پدید
گر شعاعی فتد از رای تو بر روی قمر
شود از تیر جگر دوز تو مانند زره
تن خصم ار چه کند ز آهن و پولاد گذر
کار امسال برونق ز تو هم پار شدست
ز آنکه مکتوب قضا رأی تو کردست زبر
خسروا ابن یمین کز همه عالم نگزید
همچو اقبال بجز درگه تو جای دگر
گر چه کردش فلک بد کنش امروز چنانک
که امید همه نیکیش ببو کست و مگر
با چو تو دادگری چون ستم دهر کشد
آنکه عیبش نبود غیر هنر هیچ دگر
آفتابی بهنر سایه فکن بر سر او
کز هنرمند رسد تربیت اهل هنر
تا بود از مه و خور روشنی روی زمین
روشن از رأی تو بادا بفلک بر مه و خور
سعد اکبر ز شرف جز بمحبت مکناد
تا قیامت بسوی طالع میمونت نظر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٠ - وله ایضاً
دوش بادی مشکبو آمد بهنگام سحر
گفتم ای خرم نسیم از خلد میآئی مگر
کز عبیر تست عطر مجلس اصحاب دل
وز غبار تست نور چشم ارباب نظر
گفت نی کز خلد زینسان خوش نفس نآید نسیم
بر جناب سرور گردنکشان کردم گذر
صفدر مازندران افراسیاب گرد گیر
آن بمردی در جهان چون رستم دستان سمر
خیر مقدم گفتمش چون از جنابت میرسید
ای بتو شوقم چو الطاف تو بیش از حد و مر
نامه نامی از آنعالیجناب آورده بود
روح را معنی آن در خور چو طوطی را شکر
نامه بود از راه معنی چون بدو در بنگری
هست در جی پر لطایف هست در جی پر درر
چون بقعر بحر آن در غوص کردم بارها
یافتم در کسوت وعظ اندر و چندین گهر
مشتمل بر قسر و قهر اهل طغیان دیدمش
صورت و معنیش را چون ضبط کردم سر بسر
حق همیداند که تا من روی دوران دیده ام
نامدست از من بجز دین پروری کاردگر
من نیم در بند آسایش تو هم دانسته ئی
کز برای نصرت دین بسته ام دائم کمر
نصرت اسلام و قهر کفر از آنسان کرده ام
کافرین گوید اگر بیند امام منتظر
صلح در بسته ام بگشاده ام در جنگ را
ز آنک از کافر نیاید هیچ صلحی معتبر
اعتماد جمله بر توفیق یزدانست و بس
ز آنکه توفیق است سوی فتح و نصرت راهبر
از مدد و از عدد بسیار ناید هیچ کار
گر معاون می نگردد کردگار دادگر
بس که گردد لشکر بسیار از اندک منهزم
در صف هیجا چو بخشد ایزد قادر ظفر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٧ - ایضاً در تهنیت عید و مدح وجیه الدین مسعود
فرخنده باد مقدم عید خجسته فر
بر روزگار دولت دارای بحر و بر
فرمانده بسیط زمین سرور زمان
سلطان وجیه دولت و دین شاه دادگر
آن صفدر زمانه که در شأن رایتش
نازل شد از سپهر برین آیت ظفر
تاراج حادثات به بدخواه ملک او
نگذاشت غیر دیده و لب هیچ خشگ و تر
ای صد هزار بنده چو محمود بر درت
بسته ایاز وار بفرمانبری کمر
بهر نثار حضرت میمونت روز عید
ابن یمین اگر چه ندارد بدست زر
لیکن ز بحر خاطر در بار در ثنات
اینک نثار میکند از جان و دل گهر
تا حکم آب بر سر آتش بود روان
تا بر بساط خاک بود باد را گذر
از تیغ همچو آتش و آبت گه مصاف
بادا عدوی تو از خاک پست تر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٠ - وله ایضاً قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
منت ایزد را که بخت نوجوان پیرانه سر
رهنمایم گشت سوی شهریار بحر و بر
سرور و سردار شرق و غرب تاج ملک و دین
داور و دارای گیتی خسرو جمشید فر
آنک می بینند خلقان جهان او را کنون
آنچه زین پس دید خواهند از امام منتظر
و آنکه روز کین بهیبت گر بگردون بنگرد
اختر از گردون جهد بیرون چو از آتش شرر
دست چون بهر کار عالمی بر سر زند
آن زمان بینی بیکجا جمع کشته بحر و بر
نا پسند آید مرا تشبیه دست او به ابر
هیچکس گوید که ماند بحر اخضر با شمر
گاه بخشش قطره آبست فیض ابر و بس
دست او وقت سخا هم زر فشاند هم گهر
هر که چون انگشتری بر دست رادش بوسه داد
چون نگینش غرقه بینی در میان سیم و زر
مادر ارکان سترون گر شود اکنون رواست
چون محالست اینکه زاید مثل او دیگر پسر
آسمانش را زمین دانی که کی بیند نظیر
آنزمان کآرد بچشم احول او را در نظر
شاهباز فتنه چون زاغ کمان شد گوشه گیر
چون عقاب تیر عدلش بر جهان گسترد پر
شد جهان از بیم او از راهزن خالی چنانک
نرگس ایمن میرود با طشت زر بر فرق سر
هر چه فرماید برد فرمان قضا از بهر آنک
کفر باشد نقض آن داند قضا خود این قدر
حاسدش در مدت عمر از سحر تا وقت شام
با دلی پر تیر و آهی سرد چون شام و سحر
دشمنش را بخت بد تجرید فرمود آنچنانک
کش نه بینم جز لب و جز دیده هیچ از خشک و تر
گر غبار خاک پایش سرمه کردی آسمان
می نگشتی ناخنه از ماه او را در بصر
ور ز دیوانش نبودی ماه را بر رخ جواز
کی توانستی که بودی گاه و بیگه در سفر
آفتاب اجرای نور از رأی او گر یافتی
می نگشتی چون گدایان روز تا شب در بدر
جز جناب او حوالتگه نمی بیند خرد
اهل عالم را ز بهر کسب خیر و دفع شر
خسرو سیارگان از بندگان رأی اوست
بنده وار از بهر آن می بندد از جوزا کمر
گر بمهمانی گردون سر در آرد قدر او
آرد از ماه و خورش قرصی دو حالی ما حضر
گر فرستادی بگردون رأی او یکذره را
از خسوف و از کسوف ایمن شدندی ماه و خور
گر دلش خواهد بیکدم رنگ بزداید زدود
صیقل رأی منیر او ز مرآت قمر
آفتاب از تاب رایش در تب و لرز اوفتد
در چنین رنجی شبا روزی بود بیخواب و خور
خاطرم چون فکرت معنی و لفظ او کند
در ضمیرم نقش نبدد صورت شمع و شکر
گر کسی گوید که در ذاتش هنر اینست و آن
عیب آنکس باشد این او هست سر تا پا هنر
شهریارا کامکارا گر اجازت میدهی
عرضه دارم در جنابت یک حدیث مختصر
دور دور تست آمد گاه آن کابن یمین
نگذراند عمر خود زین بیش در بوک و مگر
یا ز دیوان کرم اطلاق کن روزی من
یا نشانم ده جز این گر هست دیوانی دگر
آسمان حکم ترا بادا مسخر چون زمین
تا زمین باشد بزیر و آسمان باشد زبر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٢ - قصیده
نامد الحق اینچنین فیروز کآمد شهریار
رستم از مازندران وز هفت خوان اسفندیار
آتش قهرش چو خاک راه کرده پایمال
دشمنان باد پیما را به تیغ آبدار
اینچنین باشد بلی شاهی که باشد رایتش
بخت و نصرت بر یمین و فتح و دولت بر یسار
قهرمان دین و دولت شهریار شرق و غرب
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
خسرو گیتی ستان سلطان نظام ملک و دین
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
و آنکه زر مغربی از آفتاب رأی او
گر نگیرد گو نه آید بر محکها کم عیار
و آنکه مهر و کین او یارند کرد از خاصیت
دوستانرا تاجدار و دشمنانرا تاج دار
روز رزم ار شیر بیند تیغ آتشبار او
ناخن از بیمش کند در پنجه پنهان گربه وار
همچو شاه اختران بگرفت عالم را چنانک
همچو شاه اختران آمد بخود خنجر گذار
روزگار پیر ازین پس خواهد آسودن ز خود
ز آنکه با بخت جوان او حوالت کرد کار
شاد باش ای شهریار تاجبخش تخت گیر
کاولین فتحست این ز آنها که داری در شمار
چشم حاسد دور باد از روزگار دولتت
کین چنین دولت نبیند تا قیامت روزگار
دولت بوسیدن میمون رکابت را بسی
بر سر راه امید ابن یمین کرد انتظار
چون رسید آنوقت کان دولت بیابد خود نبود
از پریشانی طالع بر مرادش اقتدار
عرضه دارم کز چنان دولت چرا محروم ماند
ز آنکه خود لنگست و اسبی هم ندارد راهوار
تا ز ماه نو بود بر سبز خنگ چرخ زین
تا شتروش روزهای هفته باشد بر قطار
سبز خنگ چرخ بادت زیر زین دوستان
دشمنانت را چو اشتر کرده در بینی مهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٨ - وله ایضاً فی المدح خواجه نظام الدین یحیی
از افق ماه نو عید بفیروز فال
چهره بنمود و جهان کرد منور بجمال
تا ابد طلعت میمونش مبارک بادا
بر سر افراز نکو سیرت پاکیزه خصال
خسرو روی زمین داور و دارای زمان
تاج شاهان جهان سرور بیمثل و همال
شاه یحیی جهانبخش که بحرست کفش
که جنابش بگه موج بود بر نوال
آنکه از بخشش او رشک برد حاتم طی
و آنکه از کوشش او غصه خورد رستم زال
گر بگردی همه آفاق جهان میلامیل
یابی از موهبتش وقت سخا مالامال
شهریارا توئی آنکس که جهانرا بسزا
کدخدائی بتو فرمود خدای متعال
سائلانرا کرم عام تو گفتست جواب
پیشتر از آنکه بگوش تو رسد صیت سؤال
نافذ آنگاه شد احکام قضای فلکی
که ز دیوان تو دادند بامضاش مثال
تا برون شد عسس حزم ترا خواب ز چشم
شبروی می نکند کس بجز از خیل خیال
مرکب عزم ترا توسن گردون گه سیر
راست چون مهره فیروزه بود در دنبال
گر خرد نسبت خورشید برأی تو کند
گردد از ذوق و طرب رقص کنان ذره مثال
تا ببوسد سم یکران ترا بهر شرف
نعل زرین کند از پیکر خود جرم هلال
بحر طبع گهر افشان تو چون موج زند
عرصه فضل و هنر پر شود از عقد لئال
شاه انجم اگر از جمع و شاقانت بود
ملک حسنش ننهد تا بابد رو بزوال
با همه لطف که در طبع هوا فصل بهار
باشد اما چو تو با خصم کنی عزم جدال
تا زند دست قضا بر جگر دشمن تو
خنجر از بید مرتب کند از غنچه نصال
خسروا یک سخن مختصر از بنده شنو
تا کنم عرض که چونست مرا صورت حال
گر قبول تو فتد گوهر بکر فکرم
در صف حور بدین فخر کشد ذیل دلال
شد مطول سخن و مدح تو باقیست هنوز
بعد ازین تا نکشد خاطر عاطر بملال
بر دعا ختم کند ابن یمین مدح ترا
بر دعا ختم ثنا به که کنند اهل مقال
تا بود ناقص و کامل بر دانا بد و نیک
هیچ نقصان مرساناد بتو عین کمال
تا مه و سال مرکب ز شب و روز بود
باد بر ملک تو میمون شب و روز و مه و سال
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٣ - ایضاً عرض اخلاص و مدح امیر ابونصر بن علی
ای پیک پی خجسته نسیم سپیده دم
وی چون مسیح و خضر مبارک دم و قدم
از راه لطف عرضه کن اخلاص بنده وار
جائی که همچو کعبه منیع است و محترم
یعنی جناب آنکه فلک بهر بندگی
قامت زداست بر در او حلقه وار خم
فهرست کارنامه شاهان روزگار
آن مقصد طوایف و آن مرجع امم
سلطان نشان امیر ابو نصر بن علی
آن مظهر فتوت و آن مظهر کرم
گر طبع راد او نکند رزق را ضمان
کی تار و پود معده شود متصل بهم
از خشگسال مکرمت و قحط مردمی
با فتح باب همت او خلق را چه غم
بر منظر وجود ز شوق لقای او
آیند ساکنان سرا پرده عدم
بر مار ارقم ار وزد از لطف او نسیم
گردد چو نوش در دهنش قطره های سم
ور بگذرد بر آب یم از قهر او سموم
خیزد چو موج شعله آتش ز آب یم
باشد میان لشکر منصور خویشتن
چون شاه اختران که ز انجم کند حشم
بهر شکوه موکب میمون او بود
رمح شهاب و طره شب پرچم و علم
یک ترکتاز خنجر هندوی او کند
ملک عرب مسخر فرمانش چون عجم
ای صفدری که رزمگهت روز کارزار
از خون دشمنان تو چندان کشیدنم
از خاکش ار دمد گیهی تا بروز حشر
جز بیخ و شاخ او نبود روین و تنم
در وقت آنکه زد قلم حکم کردگار
بر لوح کاینات به بیش و کم رقم
فرمان چنان شدست که از کل کاینات
ذات تو بیش باشد و از روزگار کم
تا شمه ئی ز خاک کف پات ار وزد
بر نرگس و بنفشه نسیم سپیده دم
از روی خاصیت چو مسیحا بیکنفس
از چشم او عمی برد از گوش او صمم
ابن یمین اگر چه که از بوته هوان
دور از تو بد گداخته از آتش ستم
با اینهمه گداز نشد زایل از دلش
یک لحظه مهر مهر تو چون سکه از درم
تا در زمانه وقت کتابت دبیر را
سرچشمه دوات بود مورد قلم
بدخواه تو چو قلم باد و چون دوات
تا سینه سر شکافته پر تیر نی شکم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٣ - قصیده در مدح نظام الدین یحیی کرابی
ای داور زمانه و فرمانده زمین
سلطان نظام ملت و دین شاه راستین
هستی تو تاج سرور شاهان روزگار
و اورنگ خسروی ز تو شد باز شه نشین
هر بامداد بهر شرف بنده وش نهند
برخاک در گهت شه سیارگان جبین
از حیز عدم بسوی عرصه وجود
از شوق بندگیت بسر میدود جنین
شاهان نهاده بر در تو سر بر آستان
تا دولت تو کرده برون دست از آستین
لاف برابری نزند با تو خصم از آنک
طعم شرنگ را نبود ذوق انگبین
شادند عالمی ز تو ز آنسان که کس نیافت
در کاینات غیر عدوی تو یک حزین
از خجلت روایح خلقت سیاهروی
گشتست نافه در بدن آهوان چین
در عالم از مکارم اخلاق تو نماند
چین در جبین هیچکس الا که در قسین
از کام شیر با نفس خلق تو شوند
همچون ز ناف آهوی چین خلق نافه چین
نوشین روان و حاتم اگر در زمان تو
بار دگر نهند قدم بر سر زمین
چون بر سخا و عدل تو یابند اطلاع
ورد زبان هر دو نباشد جز آفرین
زر را امان ز دست سخای تو کی بود
از سنگ خاره گر چه که حصنی کند حصین
چون خاتم آنکه دست تو یکبار بوسه داد
بر تخت زر نشست همه عمر چون نگین
گرگان دزد پیشه بدوران عدل تو
در حفظ گوسفند چو سگ گشته اند امین
ای آنکه بارها بگه رزم یافتند
از نوک نیزه تو سران داغ بر سرین
سازد کمان ز قوس قزح وز شهاب تیر
چون بر عدوی تو بگشاید فلک کمین
صیت مکارم تو که بادا زمین نورد
در طاس زرنگار سپهر افکند طنین
چون ابلق فلک نسزد بارگیت را
غیر از مجره تنگ برو از هلال زین
شاها سپهر اگر چه که فرقی نمینهد
اندر میان اهل هنر گاه بهگزین
لیکن از آن چه باک چو دانی بوقت کار
چونست شیر پرده و چون ضیغم عرین
ابناء جنسم ار چه که هستند با یسار
اما یسار باز ندانند از یمین
گر زر ندارد ابن یمین ز آن چه غم خورد
دارد بیمن مدحت تو گوهر ثمین
ورهم بسوی زر کندش خاطر التفات
یابد بسعی جود تو آن نیز بعد ازین
تا در پناه سایه جود تو سا کنم
سهل است با من ار فلک دون بود بکین
تصدیع دادمت بکرم عفو کن زمن
تا بر دعات ختم کنم بیت آخرین
تا حور عین مقام بخلد برین کنند
بادا چو خلد بزمگهت پر ز حورعین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٨ - قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
مرا دولت بشارت داد و گفت آمد زمان آن
که از دوران شوی بارد گر خرم دل و شادان
صفای صبح پیروزی بفال سعد شد پیدا
ظلام شام نکبت گشت زیر نور او پنهان
چه خوش زین مژده ناگه بگوش هوش من آمد
میان شام نکبت گشت زیر نور او پنهان
چه گفتم گفتم ایدولت بمانی تا ابد باقی
که از رمز تو میگوید برسم مژده دل با جان
که اینک وقت آن آمد که بخشد از سرشفقت
ز تاب آفتاب غم نجاتم سایه یزدان
محیط مرکز دولت سپهر حشمت و رفعت
جهان رأفت و رحمت خدیو کشور ایران
سلیمان قدر آصف رأی تاج ملک و ملت آن
ببخشش هست چون حاتم ببخشایش چو نوشروان
فلک قدر و ملک سیرت بود آنشاه نام آور
که نامش بر نگین خود نگارند از شرف شاهان
بر اوج طارم جاهش که با عرش است هم زانو
فروتر پایه اش باشد بر تبت برتر از کیوان
نباشد سعد قاضی را درین فیروزه گون مسند
جز این کاری که حکمش را بامضا میدهد فرمان
سپهدار صف پنجم که بهرام است نام او
کند بد کیش خصمش را به تیغ جانستان قربان
فراز مسند شاهی صفای ذات پاکش بین
که خورشید پنداری بر اوج آسمان تابان
نوای زهره زهرا از آنرو دلپذیر آمد
که بر ساز طرب گوید مدیحش را بصد الحان
عطارد نامه فتحش بفیروزی چو بنویسد
کند نصر من الله را طراز کنیت عنوان
به پیکی بر درش گردد مه تابان شبا روزی
بمیدان فلک زین رو فرو مانند ازو اقران
نسیم روضه خلقش بر آن کورا خلیل آمد
بلطف ار بگذرد روزی شود آتش بر و ریحان
سموم آتش قهرش بدریا بگذرد بیند
ز قعرش خاک و خاکستر شود بر گنبد گردان
نگویم ابر نیسانی بود چون دست در بارش
که اصحاب کمال از من شمارند این بصد نقصان
ازین گر رشحه ئی ریزد بود اصل سعادتها
وز آن گر قطره ئی بارد شود سرمایه طوفان
جهاندارا بدرگاهت کشید ابن یمین گوهر
که در عالم کسی چون تو نمیداند بهای آن
سخن آورد و عقلم مرا گفت این متاع آنجا
چو سحر سامری باشد بنزد موسی عمران
اگر چه در موزونست شعر آبدار تو
ولیکن زیرکی نبود گهر بردن سوی عمان
بلی گر چه صوابست این که عقلم رأی زد لیکن
چنین دولت نمی افتد بنزد هرکسی آسان
کنون چون بخت یاری کرد بوسیدم رکاب تو
عنان این سعادت را زکف دادن توان نتوان
فراز مسند شاهی توئی سلطان بحمدالله
بسان عنصری بنده بر تخت تو مدحت خوان
تو آن شاهی که میدانی کماهی حال من بنده
هنرهای ایازی را که داند بهتر از سلطان
بماند جاودان نامت بشعرم زنده بهر آن
که نامت زنده میدارم بآب چشمه حیوان
بشاعر زنده میماند بگیتی نام شاهانرا
فروغ از رودکی گیرد چراغ دوده سامان
منم بستان ملکت را نوای بلبل خوشگو
نوائی ده فراکارم برای رونق بستان
همیشه تا مه تابان نماید چشم خلقانرا
گهی چون گوی و گه چوگان برین فیروزه گون میدان
بمیدان شقاوت باد گوی آسا سر خصمت
بهر صورت که رأی تست گردان در خم چوگان
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٢ - ایضاً له در مدح ملک شمس الدین محمد
نوجوان شد گاه پیری دولت ابن یمین
سایه چون گسترد بروی آفتاب ملک و دین
خسرو عادل امیر شه نشان کز عدل او
گشت با شاهین کبوتر از محبت همنشین
شمس ملک و دین محمد آنکه روز کارزار
از روان حیدر کرارش آید آفرین
آنکه گرگ دزد پیشه گردد از انصاف او
در نگهبانی بره چون سگ چوپان امین
کبک را آواز زنگ بازت آرد در سماع
در زمان عدل تو فرماندهی روی زمین
شرزه شیر تند را بر سر کند سهمش لگام
پوست با پشت پلنگ آرد بحکم از پشت زین
چون رقم در وصف خلقش بر رخ کاغذ کشم
خامه را گردد زبان از طیب خلقش عنبرین
هر که چون انگشتری یکره ببوسد دست او
تا بود بر تخت زر باشد نشستس چون نگین
گر ز بحر دست فیاضش مدد یابد سحاب
هر یکی از قطره های او شود دری ثمین
هم ز فیض دست دربارش همی بینم که تیغ
بر سر اعداش گوهر میفشاند روز کین
برکند از دل چو ریزه خشک بیخ حزن را
ناله های زار بد خواهش بآواز حزین
از کمان چرخ روز رزم آید بانگ زه
چون گشاید شست او تیر جگر دوز از کمین
خسروا ابن یمین را تربیت کن زانک شد
در جهان خسرو ستائی ختم بر ابن یمین
گر درین دعوی کسی را در دل انکاری بود
ور همیخواهد که گردد صدق این قولش یقین
گو بسوی شعر من بنگر نه از راه عناد
تا ببیند هم فصحیش لفظ و هم معنی متین
ملک خاص من شود ملک سخن بی مانعی
لطف عامت با رهی گر یکزمان گردد قرین
تا ز نصر و فتح باشد در جهان نام و نشان
تا میسر می نگردد کارها بی آن و این
چون بقصد ملک اعدا رایتت روی آورد
فتح و نصرش هر دو بادا بر یسار و بر یمین
چون صلاح ملک و دین آمد دعای دولتت
آیدش آمین بصد اخلاص از روح الامین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٧ - وله ایضاً در مدح تاج الدین علی سربداری و بیان رفع نقار و کدورتی که بین سرداران بوده
باز دین و ملک را بر رغم چرخ چنبری
کارها خواهد نهادن روی در نیک اختری
عرضه دارم کز چه معنی این تصور کرده ام
واندر استخراج آن چون کرد فکرم ساحری
بنده را شاهنشه عادل طلب فرموده بود
تا بدرگاهش کنم تقدیم رسم چاکری
چون بتأیید سعادت و اتفاق بخت نیک
یافتم از لطف حق بر پایبوسش قادری
حضرتی دیدم درو شاهی که بروی ختم شد
سروری چون بر محمد معجز و پیغمبری
آصفی رائی سلیمان قدرتی کز حکم او
دیو مردم را کند در شیشه مانند پری
گر نداند کس که این اوصاف را شایسته کیست
وز سرافرازان کرا زیبد کلاه سروری
سرورگردنکشان ملک و ملت را که اوست
در جلالت آفتاب و در سعادت مشتری
ظل یزدان آنکه دارد رأی ملک آرای او
در جهانگیری خواص آفتاب خاوری
شهریار هفت کشور تاج ملک و دین علی
آنکه باشد چون علی در رزمش آئین صفدری
در جناب حضرتش اکنون که آوردم بجای
شرط نیکو بندگی و رسم زیبا محضری
جمع دیدم لشکری انبوه چون مور و ملخ
هر یکی همچون هژبری ازدعات لشکری
سر بسر در روز هیجا بر یلان کارزار
چیره بر آهوی دشتی چون پلنگ بربری
لشکری زینسان بسوی دامغان میبرد شاه
تا سر اعدا کشد در ربقه فرمانبری
ناگه آمد افضل آفاق شمس ملک و دین
آنکه معجز میکند ظاهر بگاه ساحری
آنکه گر سحر حلال شعر او دیدی بخواب
ز آتش غم سوختی پیش از قیامت سامری
بود همدم با امیر نامور دیلانجی
آنکه با وی شیر دستان را دلاور نشمری
قهرمان و پیشوای خطه فرزانگی
سر فراز و رزمساز کشور کند آوری
هیچ دانی کان بزرگان از کجا میآمدند
از همایون حضرتی کز چرخ دارد برتری
حضرت نوئین ملک و داور و دارای دین
آنکه اندر دین و ملک او را برازد سروری
آن سلیمان حشمتی کاورد در فرمان خویش
ملک جن و انس را بی منت انگشتری
خسرو عادل ستلمش بیگ دریا دل که هست
همتش برتر از آن کاندر تصور آوری
خسرو سیارگان پیوسته همچون زرگران
بهر بذلش میکند در کوره کان زرگری
مشتمل بر شرح اشواق و محبت یافتم
هر چه الماس زبانشان سفت از در دری
شاهرا مصدوقه احوال چون معلوم شد
کرد ز آب لطف گلزار محبت را طری
عزم اول فسخ کرد از شوق نوئین جهان
خود چنین باشد ره و رسم شهان گوهری
هر دو را با هم پدید آمد بفضل کردگار
در امور ملک و ملت اتفاق و یاوری
دوستانرا لب ز شادی گشت خندان همچو صبح
دشمن از غم چون شفق منبعد ازین گو خون گری
منت ایزد را که گشتند آفتاب و ماه ملک
آن مرا این و این مر آنرا از دل و جان مشتری
مهربانیها کند زین پس بیمن این صفا
شیر شرزه با گوزن و باز با کبک دری
آنچه دید ابن یمین در کار نظم ملک و دین
گفت رمزی هم در آغاز مدایح گستری
اینزمان پیدا همیگردد که افتاد اتفاق
اجتماع مهر و ماه از دور چرخ چنبری
گوهر شمشیر ایشان کرد خواهد بیخلاف
بر عروس ملک و دین تا روز محشر زیوری
روشنی پیدا شود در ملک و دین لابد از آنک
از جهان بردند بیرون تیرگی و کافری
هر کجا کردند با هم اتفاق این هر دو شاه
بگسلند از هم نطاق فتنه نیلوفری
تا زمحمود و ز سنجر ماند خواهد در جهان
نام نیک از گفته های عنصری و انوری
باد چون محمود و سنجر هر یکی را صد غلام
باد جانشان برده گوی از انوری و عنصری
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۴
آنکه از برق سحاب کرم شامل او
تا ابد طی را دل و جان در تابست
و آنکه خصمش بمثل گر بود از آهن و روی
درگه معرکه لرزنده تر از سیمابست
تیغ چون آب وی و سینه پر آتش خصم
دشنه رستم دستان و دل سهرابست
اتفاق همه خلقان جهان هست بر آنک
پهلوانی که بدین زور وتوان و تابست
حارس و حامی اقلیم هنر شیخ علیست
که به بیداری او چشم فلک در خوابست
بجز این ورد ندارند گروهی که مدام
رویشان از پی طاعت بسوی محرابست
که سرافراز جهان شیخ علی باقی باد
کز نم ابر کفش کشت امل شادابست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٩
ای سروریکه در ره مردی و مردمی
رستم ترا مقابل و حاتم نظیر نیست
گر زخم تیغ دست ترا خستگی رساند
بشنو که هیچ عذر جز این دلپذیر نیست
دست گهر فشان تو ابرست و تیغ برق
هر جا که ابر خاست ز برقی گزیر نیست