عبارات مورد جستجو در ۳۷۳ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۸ - حکایت پیر همدانی که از پسر پرسید که هرگز ریش گاو بوده ای و سؤال پسر که ریش گاو کیست و جواب دادن پدر که آن کس که بامداد از خانه بدر آید گوید امروز گنجی یابم، پسر گفت ای پدر تا من بوده ام ریش گاو بوده ام
با پسر گفت پیری از همدان
کای در اطوار کار خود همه دان
خویش را عمری آزمودستی
هیچگه ریش گاو بودستی
گفت با وی پسر که ای بابا
که بود ریش گاو گو با ما
گفت آن کس که بامداد پگاه
می نهد پا ز کنج خانه به راه
در دلش این هوس که بی رنجی
یابم امروز رایگان گنجی
چون به اینجا رساند پیر سخن
پسرش گفت در جواب که من
بوده ام ریش گاو تا هستم
ریش گاویست کار پیوستم
نیست جز ریش گاویم کاری
نیست از ریش گاویم عاری
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۰ - در ذکر موت و اهوال آن
صرصر مرگ را ببین چه فن است
سر شکن بیخ کن ثمر فکن است
شاخ پیوندها شکسته اوست
بیخ امیدها گسسته اوست
وی فکنده ست ازین درخت بلند
میوه نارسیده فرزند
چند کردن به حول و قوت فخر
کثمود الذین جابوا الصخر
رو به قرآن بخوان که باد چه کرد
یا جنود ثمود و عاد چه کرد
دست بگسل ز نقل و باده و جام
یاد کن زان که ریزدت در کام
ساقی مرگ جام تلخ مذاق
حین یلتف ساقکم بالساق
پیش از آن دم که بر سر بستر
پیچدت پایها به یکدیگر
پای ازین تنگنای بیرون نه
رخت ازین تیره جای بیرون نه
آن بود پا برون نهادن تو
رخت از اینجا برون نهادن تو
که ببری ز غیر حق پیوند
نهی از بندگیش بر خود بند
الم مرگ قطع پیوند است
زانچه اکنون دلت به آن بند است
بندها را چو بگسلی امروز
به همین قطع و اصلی امروز
چون بمیری ز خویش پیش از مرگ
نخوری زخم نیش بیش از مرگ
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۱ - حکایت آنچه رسول صلی الله علیه و سلم در حق آن زن بخیل گفته است
شد به پیش رسول بیوه زنی
از نهال قبول میوه کنی
وصف او کرد با رسول کسی
زد ز اعمال خیر او نفسی
که همه روز روزه می دارد
همه شب جز نماز نگذارد
لیکن از جود دست او بسته ست
رگ جانش به بخل پیوسته ست
گفت ختم رسل که دامن و جیب
کاشش آلوده بودی از همه عیب
وز بخیلی نبودیش بسته
دست از بذل مال پیوسته
هر کجا بخل فخر پی سپر است
هر کجا جود عیبها هنر است
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۴ - حکایت امیر خوارزمی که ظلم و فسق خود را به شریعت راست کردی
بود پیری به خطه خوارزم
همه جا ظلمجو چه بزم و چه رزم
در پی گام ها چه صبح و چه شام
به شریعت روی همی زد گام
چار زن داشت لیک چون به نکاح
زن فزون از چهار نیست مباح
هر کجا دختر مسلمانی
پس ستر عفاف پنهانی
در کمند هوایش افتادی
چند زن پیش او فرستادی
تا کشیدندیش به خاک و به خون
وآوریدندیش ز پرده برون
به حرمگاه میر بردندی
به حرمدار وی سپردندی
میر چون آمدی به گاه نشاط
گستریدی به بزمگاه بساط
دخترک را به پیش خود خواندی
کفرها بر زبان او راندی
تا چو کافر شدی ازان سخنان
بنده اش ساختی اسیر کنان
کردیش بی نکاح شرمنده
که نباشد نکاح بر بنده
چیست این کارهای بد فرجام
حیله های ائمه ایام
کردگارا به حق صاحب شرع
که بلند است ازو مناصب شرع
که رهان شرع را ز حیله گران
پرده آن گروه را بدران
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۲ - حکایت آن اعرابی که بر فرزندان خود نام سباع درنده نهاده بود و بر خدمتگاران نام بهایم چرنده
آن مسافر بهر دولت یابیی
ماند شب در خانه اعرابیی
جمله فرزندانش از خرد و بزرگ
یافت همنام ددان چون شیر و گرگ
هر که بود از خادمانش یکسره
گوسفندش نام بودی یا بره
گفت با او کای سپهدار عرب
آیدم زین نامها امشب عجب
گفت فرزندان که در خیل منند
مستعد از بهر قهر دشمنند
خادمان از بهر خدمتگاریند
متصل در شغل مهمانداریند
گرگ باید قهر دشمن را و شیر
تا بود بر کشتن دشمن دلیر
بهر خدمت بره به یا گوسفند
تا ز فعل او نیابد کس گزند
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۴۴ - حکایت آن شیر زن موصلی که به روبه بازی موصل اخبار خواجه ای که طالب مواصلت وی بود پای توکل از پیشه فقر بیرون ننهاد
بود مردانه زنی در موصل
سر جانش به حقیقت واصل
همچو خورشید مؤنثت در نام
لیک در نور یقین مرد تمام
رو به محراب عبادت کرده
چاک در پرده عادت کرده
نه ره خورد به خود داده نه خفت
خاطرش فرد ز همخوابی جفت
مالداری ز بزرگان دیار
در بزرگی نسب پاک عیار
کس فرستاد به وی کان سره زن
در ره صدق و صفا نادره فن
ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آن که از جفت مبراست خداست
سر نخوت مکش از همسریم
تن فرو ده به زناشوهریم
مهرت ای رابعه ستر و جمال
هر چه خواهی دهم از مال و منال
شیرزن عشوه روبه نخرید
داد پیغام چو آن قصه شنید
که مرا گر به مثل بنده شوی
همچو خاکم به ره افکنده شوی
همگی ملک شود مال توام
دست در هم دهد آمال توام
لیک ازینها چو غباری خیزد
وقت صافم به غبار آمیزد
حاش لله که به اینها نگرم
راه اقبال بر اینها سپرم
پایه فقر بود وایه من
کی فتد بر دو جهان سایه من
مهر هر سفله کجا گیرم خوی
سوی هر قبله کجا آرم روی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۲ - حکایت اعرابی که در معامله احسان و کرم بدره دینار و درم مهمانان به تخویف از زخم نیزه باز پس گردانید
آن عرابی به شتر قانع و شیر
در یکی بادیه شد مرحله گیر
ناگهان جمعی از ارباب قبول
شب در آن مرحله کردند نزول
خاست مردانه به مهمانیشان
شتری برد به قربانیشان
روز دیگر ره پیشینه سپرد
بهر ایشان شتر دیگر برد
عذر گفتند که باقیست هنوز
چیزی از داده دوشین امروز
گفت حاشا که ز پس مانده دوش
دیگ جود آیدم امروز به جوش
روز دیگر به کرم ورزی پشت
کرد محکم شتری دیگر کشت
بعد ازان بر شتری راکب شد
بهر کاری ز میان غایب شد
قوم چون خوان نوالش خوردند
عزم رحلت ز دیارش کردند
دست احسان و کرم بگشادند
بدره زر به عیالش دادند
دور ناگشته هنوز از دیده
میهمانان کرم ورزیده
آمد آن طرفه عرابی از راه
دید آن بدره در آن منزلگاه
گفت کین چیست زبان بگشودند
صورت حال بدو بنمودند
خاست بدره به کف و نیزه به دوش
وز پی قوم برآورد خروش
کای سفیهان خطا اندیشه
وی لئیمان خساست پیشه
بود مهمانیم از محض کرم
نه چو بیع از پی دینار و درم
داده خویش ز من بستانید
پس رواحل به ره خود رانید
ور نه تا جان برود از تنتان
در تن از نیزه کنم روزنتان
داده خویش گرفتند و گذشت
وان عرابی ز قفاشان برگشت
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۰ - ندبه حکیم چهارم
حکیم چهارم ز کارآگهان
بدینسان مثل زد که شاه جهان
به تری ازان رویش آهنگ بود
که میدان خشکی بر او تنگ بود
کنون کرده زانجا سفر اختیار
به سوی دو گز منزل تنگ و تار
ازان عرصه چون رخت بیرون برد
درین تنگ منزل به سر چون برد
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲ - در نعمت سیدالمرسلین و خاتم‌النبیین (ص)
جامی از گفت و گو ببند زبان!
هیچ سودی ندیده، چند زیان؟
پای کش در گلیم گوشهٔ خویش!
دست بگشا به کسب توشهٔ خویش!
روی دل در بقای سرمد باش!
نقد جان زیر پای احمد پاش!
فیض ام‌الکتاب پروردش
لقب امی خدای از آن کردش
لوح تعلیم ناگرفته به بر
همه ز اسرار لوح داده خبر
قلم و لوح بودش اندر مشت
ز آن نفر سودش از قلم انگشت
از گنه شست دفتر همه پاک
ورقی گر سیه نکرد چه باک؟
بر خط اوست انس و جان را سر
گر نخواند خطی، از آن چه خطر؟
جان او موج خیز علم و یقین
سر لاریب فیه اینست، این!
قم فانذر ، حدیث قامت او
فاستقم، شرح استقامت او
جعبهٔ تیر مارمیت، کفش
چشم تنگ سیه دلان، هدفش
وصف خلق کسی که قرآن است
خلق را وصف او چه امکان است؟
لاجرم معترف به عجز و قصور
می‌فرستم تحیتی از دور
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۴۸ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الآیة... اللَّه من له الالهیة و الربوبیة، اللَّه من له الاحدیة و الصمدیة، ثبوته احدى، و کونه صمدى، بقاؤه ازلى و سناؤه سرمدى. اللَّه نام خداوندى که ذات او صمدى و صفات او سرمدى، بقاء او ازلى و بهاء او ابدى، جمال او قیومى، و جلال او دیمومى، نامدارى بزرگوار، در قدر بزرگ و در کردار، در نام بزرگ و در گفتار، برتر از خرد و پیش از کى، و مه از مقدار، جلیلا خدایا که کرد کارست و خوب نگار، عالم را آفریدگار و خلق را نگهدار، دشمن را دارنده و دوست را یار، امیدها را نقد و ضمانها را بسنده، و کار هر خصم را پذیرنده و هر جرم را آموزگار، مرید را قبله و دل عارف را یادگار.
بر یاد تو بى تو روزگارى دارم
در دیده ز صورتت نگارى دارم
اللَّه یادگار دل دوستانست، اللَّه شاهد جان عارفانست، اللَّه سور سرّ والهانست، اللَّه شفاء دل بیمارانست، اللَّه چراغ سینه موحدانست، اللَّه نور دل آشنایانست و مرهم درد سوختگانست.
اندر دل من عشق تو چون نور یقین است
بر دیده من نام تو چون نقش نگین است‏
در طبع من و همت من تا بقیامت
مهر تو چو جانست و وفاى تو چو دین است‏
پیر طریقت جنید قدس اللَّه روحه گفت من قال بلسانه، اللَّه و فى قلبه غیر اللَّه، فخصمه فى الدارین اللَّه. کسى که بر زبان یاد اللَّه دارد و بنام وى نازد، آن گه دل خویش با مهر غیرى بردازد بجلال و عز بار خدا که فردا در مقام سیاست تازیانه عتاب بدو رسد و خصم او اللَّه بود. شب معراج با سید گفت «یا محمد عجبا لمن آمن بى کیف یتّکل على غیرى؟
با محمد لو انهم نظروا الى لطائف برّى و عجائب صنعى ما عبدوا غیرى»
یا عجبا کسى که مرا یافت دیگرى را چه جوید، و او را که مرا بشناخت بغیر ما چون پردازد!
چشمى که ترا دید شد از درد معافى
جانى که ترا یافت شد از مرک مسلم
پیر طریقت گفت: «اى سزاى کرم و نوازنده عالم، نه با وصل تو اندوهست نه با یاد تو غم، خصمى و شفیعى و گواهى و حکم، هرگز بینما نفسى با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم، در مجلس انس قدح شادى بر دست نهاده دمادم».
لا إِلهَ إِلَّا هُوَ خدایى که نیست معبود بسزا جز او، در هر دو جهان سزاى خداوندى کیست مگر او؟ دست گیر خستگان نیست جز توقیع جمال و لطف او، نوازنده یتیمان نیست جز منشور کرم او. بار خدایى که دلهاى دوستان بسته بند وفاء او، جانهاى مشتاقان در آرزوى لقاء او، ارواح عاشقان مست مهر از جام بلاء او، آرام خستگان از نام و نشان او، سرور عارفان از ذکر و پیغام او. نکو گفت آن شوریده روزگار که گفت:
مى‏خندد اندر روى من بخت من از میدان تو
کى خیمه از صحراء جانم بر کند هجران تو
آرام من پیغام تو وین پاى من در دام تو
بستان شده از نام تو بر جان من زندان تو
الْحَیُّ الْقَیُّومُ خداوندى زنده پاینده دارنده نوازنده بخشنده پوشنده، بهر سست و بودنى داننده، بتوان و بدریافت هر چیز رسنده، هر کس را خداوند و هر بودنى را پیش برنده و آشنایان مهر پیوند نور نام و نور پیغام، دلها را روح و ریحان و سرها را آرام، آفرین باد بر آن جوانمردان که از این حدیث بویى دارند و بسر این خوانچه لطف رسیده‏اند، تا چنان دیگران بطعام و شراب زنده‏اند، ایشان بنام و نشان آن دوست زنده‏اند و بیاد وى آسوده.
شبلى را گفتند طعام و شرابت از کجاست؟ گفت ذکر ربى طعام نفسى و ثناء بى لباس نفسى و الحیاء من ربى شراب نفسى. نفسى فداء قلبى فداء روحى، روحى.
نور چشمم خاک قدمهاى تو باد
جانى دارم فداى غمهاى تو باد
لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ تقدیس و تنزیه ذات است، که وى جل جلاله برى از علات است، و مقدس از آفات است. خواب حال گشتن است و اللَّه تعالى پاک از حال گشتن و حال گردیدن، دور از کاستن و افزودن، خواب عیب است و خداى از عیبها برى، خواب غفلت است و خداى از آفات و غفلات متعالى، خواب گردیدن حال است و خداى نه حال گردنه گردش پذیر، خواب شبه مرگ است و خداى زنده پاینده باقى.
قدیر عالم حى مرید
سمیع مبصر لبس الجلالا
تقدّس ان یکون له شریک
تعالى ان یظنّ و ان یقالا
خداوندى که در ذات بى شریک است و در صفات بى شبیه و در قدر بى نظیر
در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها
بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها
در بحر کمال تو ناقص شده کاملها
در عین قبول تو کامل شده نقصانها
لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ مکوّنات و محدثات در زمین و در سماوات همه صنع وى و همه ملک وى، نه کسى منازع با وى، نه دیگرى غالب بر وى، غالب بر آن امر وى، نافذ در آن دانش وى، توان آن بعون وى، داشت آن بحفظ وى. از ابن عباس روایت است که گفت «الارضون على الثور و الثور فى سلسلة و السلسلة فى اذن الحوت و الحوت بید الرحمن عز و جل».
مَنْ ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ آن کیست که پندارد که بى خواست او خود را کارى بر سازد، یا بى دانش او نفسى بر آرد، یا بى او باو رسد، فقد خاب ظنه و ضلّ سعیه.
پیر طریقت گفت: الهى پسندیدگان ترا بتو جستند بپیوستند، ناپسندیدگان ترا بخود جستند بگسستند، نه او که پیوست بشکر رسید، نه او که گسست بعذر رسید! اى برساننده در خود و رساننده بخود! برسانم که کس نرسید بخود.
اى راه ترا دلیل دردى
فردى تو و آشنات فردى
یَعْلَمُ ما بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ هر چه در آسمان و زمین کسست و چیز همه آنم که حرکت و سکون ایشان اندیشه و خاطر ایشان خالق میداند، روش و جنبش ایشان مى‏بیند و بحقیقت آن میرسد، که همه از قدرت وى مى‏درآید و با حکم وى میگردد وى میداند که وى میراند، وى مى‏بیند که وى میکند، وى مى‏بندد که وى میگشاید.
پس او خدایى را شاید که نه واماند، نه درماند، نه فروماند. پوشیده‏ها داند و کار بر وى در نشورد، همه چیز پرداخته و همه کار ساخته، جز زانک آدمى انداخته، خردها در کار وى کند، وهمها از وى دربند، علمها و عقلها در قدر وى گم.
لا یُحِیطُونَ بِشَیْ‏ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ نص قرآن است، و اشارت بجهت و مکان است، کرسى نه علم است که آن راه بیراهان است، تأویل جاهلانست، کرسى قدم گاه دانیم و این مذهب سنّیان است، و بى تأویل و تصرف بجان باز گرفته و پذیرفته ایشان است. آن گه آیت مهر بر نهاد، بذکر جلال و بزرگوارى و عظمت و برترى خود گفت: وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ
روى عن النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «فى تسبیح الملائکة، سبحت السماوات العلى من ذى المهابة و ذى العلى، سبحان العلى الاعلى، سبحانه و تعالى»
علو و برترى اللَّه دو روى دارد: یکى علو و برترى صفت، یکى علو و برترى فعل، آنچه صفت است از لیست لم یزل کان عاریا علیّا، همیشه هست و بودنى، از همه چیزها برتر بکبریاء خود، وز همه نشانها برتر بقدر خود، وز همه اندازه‏ها برتر بعز خود، و آنچه فعل است برترى ذات است و علو مکانست، خود کرد و از خود نشان داد، بعد از آفرینش آسمان و زمین، بارادت خود نه بحاجت، که اللَّه کار که کند بخواست کند نه بحاجت، که او را بکس و بچیز حاجت و نیاز نه، و او را شریک و انباز نه. خداوندا دلهاى ما از بدعت و ضلالت معصوم دار! و از شور و حیرت رسته‏دار! بمنّک و فضلک.
رشیدالدین میبدی : ۶۹- سورة الحاقة- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه روح للرّوح و شفاء للقلب المجروح. طوبى لمن یغدو بذکره و یروح فالرّبّ علیه مطّلع و الباب له مفتوح:
بین الصّبابة و الهجران مطروح
قلب بحدّ سنان الشّوق مجروح‏
اندر همه عمر من شبى وقت صبوح
آمد بر من خیال آن راحت روح‏
پرسید ز من که: چون شدى اى مجروح
گفتم که: ز عشق تو همین بود فتوح!
خداوندا بنشانت بینندگانیم، بنامت زندگانیم، بفضلت شادانیم، بمهرت نازانیم مست مهر از جام تو مائیم، صید عشق در دام تو مائیم:
زنجیر معنبر تو دام دل ماست
عنبر ز نسیم او غلام دل ماست‏
در عشق تو چون خطى بنام دل ماست
گویى که همه جهان بکام دل ماست‏
الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ قیامت و رستاخیز چه گوئیم که چیست، آن قیامت و آن رستاخیز حقّست و بودنى، راست است و افتادنى، هر کس برسد بآنچه سزاى اوست و پاداش گیرد از نیک و بد که در جریده اوست. گفته‏اند که قیامت دواست: یکى امروز و یکى فردا. امروز مرگست که در خبر مى‏آید من مات فقد قامت قیامته هر که بمرگ رسید قیامت او در رسید هر که این قیامت را یقین بود همیشه در هول و هراس مرگ بود، همواره از نهیب این قیامت سوخته و گداخته بود. پیوسته در برگ‏ راه و ساز آن سفر بود. بزرگان دین چنین گفته‏اند که: آدمى از دو بیرون نیست، یا بر مثال ستورى است در اصطبلى باز داشته، یا بر مثال مرغى در زندان قفص کرده آن بیچاره کو بر مثال ستورست، از مرگ میترسد و میلرزد، داند که ستور را چون از اصطبل بیرون بزند در بار کشند و آن جوانمرد که بر مثال مرغ است، پیوسته در انتظار مرگست زیرا که همه شادى و راحت مرغ از شکستن قفص بود چنانک آن جوانمرد گفت:
کى باشد کین قفص بپردازم
در باغ الهى آشیان سازم.
امّا قیامت فردا خاست رستاخیز است که خلق اوّلین و آخرین را در آن صعید هیبت جمع کنند، چنان که ربّ العزّة گفت: وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً روزى عظیم و کارى صعب و سیاستى بى نهایت. ایوان کبریا برکشیده، میزان عدل درآویخته، صراط راستى باز کشیده، فرادیس جمال آراسته، دوزخ هیبت برآشفته.
روزى که پرده‏ها بردارند و رازها آشکارا کنند و تاجهاى هزل بخاک اندازند و کلاههاى هوس فرو نهند. و پندارها از آب و خاک بیفشانند و پاداش نیک و بد در کنار نهند. کار از دو بیرون نبود، یا بر بنده سلام کنند و نعمت سلامت اسلام بر وى تمام کنند و نامه وى بدست راست دهند که: فَأَمَّا مَنْ أُوتِیَ کِتابَهُ بِیَمِینِهِ.
یا اسیر عذاب و غرام کنند، و لذّات و راحات بر وى حرام کنند، و نامه کردار وى بدست چپ دهند که: وَ أَمَّا مَنْ أُوتِیَ کِتابَهُ بِشِمالِهِ.
آن را که نامه بدست راست دهند از عالم ملکوت هر لحظه‏اى هزار شربت کرامت و لطافت بر دست وى نهند، در آسمانها حدیث وى کنند، در حوالى عرش با مقرّبان مباهات از بهر وى کنند، آن گه او را بجنّات عدن برند، با حورا و عینا و ولدان و غلمان بنشانند. تاج وقار بر سرش نهند، بر مائده خلدش آرام دهند و از حضرت عزّت این ندا روان گشته که: کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِیئاً بِما أَسْلَفْتُمْ فِی الْأَیَّامِ الْخالِیَةِ مى‏خورید و مى‏آشامید ازین نعیم بهشت چنانک خواهید، از فزع اکبر ایمن گشته و بمقعد صدق رسیده کس را با شما حساب نه و ما را با شما عتاب نه. ایشان چون این ندا شنوند، آواز برآرند و گویند: الحمد للَّه الّذى صدقنا وعده. حمد آن خداوند را که وعده خود راست گردانید و ما را شراب وصل چشانید.
و آن را که نامه بدست چپ دهند، نداى قهر آید بخازنان دوزخ که: خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ثُمَّ الْجَحِیمَ صَلُّوهُ ثُمَّ فِی سِلْسِلَةٍ ذَرْعُها سَبْعُونَ ذِراعاً فَاسْلُکُوهُ گیرید او را به قهر و عنف، کشید او را بدوزخ، دست و پاى در غل کرده و در زنجیر هفتاد گزى کشیده، و از رحمت حقّ نومید شده، و بسقر رسیده. اگر شررى از آن آتش که در سقر است بدنیا فرستند، همه اهل دنیا بیطاقت شوند پس چون بود حال کسى که در میان آن آتش بود؟ مصطفى (ص) گفت: بآن خداى که جان من بید اوست که اگر یک حلقه از آن سلاسل و اغلال بر کوه‏هاى دنیا نهند همه کوه‏ها بگدازد و بزمین فرو شود، پس چون بود حال کسى مرو را بدین سلاسل و اغلال بند کنند؟ و اگر یک جامه از آن جامهاى قطران که قرآن از آن خبر مى‏دهد که: «سَرابِیلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ» از آسمان دنیا بیاویزند همه اهل زمین از گند آن بمیرند. پس چگونه بود حال کسى که این جامه لباس وى بود؟ نه از گزاف رسول خدا صلّى اللَّه علیه و سلّم گفتى: «الحمد للَّه على کلّ حال و اعوذ باللّه من حال اهل النّار».
رشیدالدین میبدی : ۹۳- سورة الضحى- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که زینت زبانها و یادگار جانها نام او، بنام او که آسایش دلها و آرایش کارها بنام او، که روح روحها و مفتاح فتوحها نام او، بنام او که فرمانها روان و حالها بر نظام از نام او، جلال الهیّت مطلع قدم او. بس قفلها که باین نام از دلها برداشته، بس رقمهاى محبّت که باین نام در سینه‏ها نگاشته، بس بیگانگان که بوى آشنا گشته، بس غافلان که بوى، هشیار شده، بس مشتاقان که باین نام دوست را یافته هم یا دست و هم یادگار، بنازش میدار تا وقت دیدار.
گل را اثر روى تو گل پوش کند
جان را سخن خوب تو مدهوش کند
آتش که شراب وصل تو نوش کند
از لطف تو سوختن فراموش کند.
وَ الضُّحى‏ وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى‏. وَ الضُّحى‏: عبارتست از روز روشن وَ اللَّیْلِ عبارتست از شب تاریک، و بر لسان اهل اشارت بر ذوق جوانمردان طریقت مقصود از این روز و شب کشف و حجابست. و کشف و حجاب نشان لطف و قهر است. نسیم لطفى بر عالم جمال گذر کرد، طایفه‏اى را در صحراى فضل یافت، از آن قاف قسم وَ الضُّحى‏ حلقه عهدى ساختند، و از آن سین او سلسله ارادت بر جانها و دلهاى ایشان نهادند و بدرگاه سعادت باز بستند که: وَ الضُّحى‏. باز سموم قهرى از میدان جلال بتافت قومى را در عالم عدل دید، هم از آن قاف قسم وَ اللَّیْلِ قید قهرى ساختند و بر دلها و جانهاى ایشان نهادند و بدرگاه شقاوت باز بستند که: وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى‏ نه آنجا فضل جمال بود میلى و نه اینجا که عدل جلال بود ظلمى. نسیم صباء سعادت وَ الضُّحى‏ بود که غاشیه دولت خلیل و تخت دولت آدم صفى بر دوش مقرّبان نهاد. سموم قهر وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى‏ بود که در عالم عدل جان و دل فرعون و هامان را بآتش نومیدى بسوخت و گفته‏اند: وَ الضُّحى‏ اشارتست بروشنایى روى با جمال مصطفى (ص)، وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى‏ اشارتست بسیاهى موى با کمال مصطفى (ص). ربّ العالمین تحقیق تشریف وى را بروى و موى او سوگند یاد مى‏کند که ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلى‏.
روزى چند که وحى منقطع گشته بود، رسول خدا (ص) دلتنگ همى بود. هر ساعتى با صدّیق اکبر گفتى: «یا با بکر ندانم تا سبب چیست که روح الامین نمى‏آید مگر بساط وحى در نوشته‏اند، یا بر منشور نبوّت طغراى عزل کشیده‏اند»؟! صدّیق، همى گفتى: اى سیّد خافقین و اى چراغ عالمین مگر از حضرت عزّت دستورى آمدن نیافته باشد، و دشمنان همى‏گفتند: انّ محمدا ودّعه ربّه، مگر خداى محمد محمد را بگذاشت و رها کرد. رسول هر وقتى ببالاى بو قبیس بر رفتى و طیلسان نبوّت را در خاک کردى و بزارى بگریستى و بضرب مثل گفتى: «انّى لاجد نفس الرّحمن من قبل الیمن».
هر شب نگرانم بیمن تا تو بر آیى
زیرا که سهیلى و سهیل از یمن آید.
روزى عظیم دلتنگ شده بود، روى مبارک بر خاک نهاده گفت: پادشاها بحقّ آن نسیم صباء دولت معرفت که بهر وقت سحرگاهى بر درگاه دل دوستان گذر کند، که یک بار دیگر صحراى سینه محمد را بآن نسیم وحى پاک خوش گردانى. آن ساعت زلزله در ملکوت اعلى افتاد. هفت اطباق زمین در جنبش آمده، خلق دریاها خون از دیدگان گشاده، صحابه صدق چون صورت او در قهر آن عتاب دیدند هر یکى ماتمى گرفته. عائشه صدّیقه میگوید که: رسول خدا (ص) در آن تلهّف و تشوّق و تعطّش بود که همى ناگاه آثار وحى در طلعت مبارک سیّد قاب قوسین پیدا آمد.
یاران از پیش وى برخاستند و برید حضرت جلال جبرئیل امین وحى پاک بمسامع سرّ او رسانید که: وَ الضُّحى‏ وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى‏ اى سیّد بحقّ روشنایى روى تو و سیاهى موى تو که ما ترا فرو نگذاشتیم و از دوستى تو هیچ نکاستیم و درین عتاب جز سعادت امّت تو نخواستیم. قوله: وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى‏ وقتى جبرئیل امین (ع) بحضرت نبوّت درآمد، سیّد را دید (ص) بى‏قرار و بى‏آرام گشته، عنان دل بدست غم سپرده، سوز و اندوه وى بغایت رسیده، دیده وى لؤلؤ بار گشته. جبرئیل گفت: اى سیّد کونین و اى مهتر عالمین این چه سوزست و چه شور که در تو مى‏بینم؟ چه بار غم و اندوه است که بر خود نهاده‏اى؟! گفت: اى جبرئیل اندوه عاصیان امّت مرا چنین بى‏قرار کرد، اندیشه کار و عاقبت کار ایشان مرا زار و نزار کرد. اى جبرئیل از دوست میخواهم که ایشان را بمن بخشد تا دلم فارغ گردد و از غم ایشان بیاساید. جبرئیل بحضرت عزّت رفت و باز آمد و گفت: اللَّه ترا سلام مى‏کند و میگوید: وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى‏ دل خوشدار و اندوه مدار، عالمیان همه خشنودى ما میخواهند و ما خشنودى تو میخواهیم، تا آنکه خشنود شوى، بتو مى‏بخشم اى محمد هر که از امّت تو تا قیام السّاعة از دلى پاک باخلاص و اعتقاد اقرار دهد که من خداوندم و تو رسول منى. هر طاعت که دارد مبرور کنم، هر زلّت که باشدش مغفور کنم و اگر پرى روى زمین گناه دارد هباء منثور کنم‏
رشیدالدین میبدی : ۱۰۴- سورة- الهمزة- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کلمة غیورة لا یصلح لذکرها الانسان مصون من اللّغو و الغیبة. و لا یصلح بمعرفتها الّا قلب محروس عن الغفلة و الغیبة و لا یصلح لمحبّتها الّا روح محفوظة عن العلاقة و الحجبة.
نام خداوندى که عزیزست نام او. عظیم است انعام او قدیم است کلام او، شیرین است پیغام او، هر ذرّه‏اى از ذرّات عالم دلیلست بر جلال و اکرام او، هر کجا شاهیست نقش بندگى بر جبین و اعلام او. هر کجا درویشى است مولى آنجا که دل پر حسرت بى کام او. خداوندى که زمین خدمت نکشد بار نعمت او، آسمان شکر بر نتابد اعباء امانت منّت او، دست وصف نرسد بشاخ نعت جلال صمدیّت او، چشم ادراک نبیند سهیل فلک جمال احدیّت او، خواطر ضمائر و سرائر اسرار در نیابد دقائق حقائق او. کسوت عبارت و اشارت محیط نشود بوصف عزّت و کبریاء او.
پیر طریقت گفت: الهى تو آنى که خود گفتىچنان که خود گفتى چنانى، عظیم شانى و قدیم احسانى، عزیز و سلطانى، دیّان و مهربانى هم نهانى هم عیانى، دیده را نهانى و جان را عیانى. من سزاى تو ندانم تو دانى.
رفیع القدر فی عزّ المکان
کریم القول فی لطف البیان‏
قوله تعالى: وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ اللَّه تعالى و تقدّس خبر میدهد از قومى‏ که همّت و حرفت ایشان در دنیا همه جمع مال بود. روزگار و اوقات خویش در تحصیل مال از هر وجه که باشد. مستغرق داشته. بهر سوى دست همى‏زنند و از حرام و شبهه نپرهیزند. پیوسته در چنگ آز و حرص گرفتار شده، قرین تکبّر و تجبّر گشته، طغیان و عدوان روى بایشان نهاده، هر یکى از ایشان چون فرعونى غرق طوفان طغیان گشته. یا چون قارونى قرین فساد و هلاک شده. مال و نعمت نا راه دین بر ایشان زده. و قدم بر خط خطا نهاده و میل از طاعت و عبادت بگردانیده. چون خود را بر بساط نشاط توانگرى بینند، و ابلیس نفخه کبر در بینى ایشان دمد، طاغى و باغى شوند. چنان که ربّ العزّة گفت: إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغى‏ أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى‏. در خلق خدا بچشم حقارت نگرند، بطنّازى و همّازى با مردم زندگانى کنند، همواره عیب ایشان جویند، بر درویشان افسوس دارند، بر بى‏گناه بهتان نهند، در ظاهر حسد برند، در باطن غیبت کنند. ربّ العالمین گفت: وَیْلٌ ایشان را که صفت ایشان اینست و عمل ایشان چنین است. ایشان روشنایى دیده دیواند. چشم و چراغ ابلیس‏اند.
عاشق عشوه خویش‏اند شیفته رعنایى خویش‏اند.
یَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ همى‏پندارند که جاوید درین دنیا خواهند بود.
و آن مال همیشه با ایشان خواهد ماند.
کَلَّا نه چنانست که مى‏پندارند و نه چنانست که مى‏بیوسند. لَیُنْبَذَنَّ فِی الْحُطَمَةِ حقّا که ایشان را در قیامت بدوزخ اندازند، بخوارى و زارى در درکه حطمه باز دارند.
دست و پاى در غل کرده. در زنجیر هفتاد گزى کشیده، از رحمت حقّ نومید شده.
وَ ما أَدْراکَ مَا الْحُطَمَةُ و تو چه دانى اى محمد که آن «حطمه» چه صعب درکى است از درکات دوزخ؟ و چه سوزنده آتشى است نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ؟
اگر بمقدار ذرّه‏اى از آن آتش در دنیا پیدا شود. همه اهل دنیا بسوزند و کوه‏ها بگدازد و بزمین فرو شود. پس چون بود حال کسى که در میان آن آتش بود؟ بر آن صفت که ربّ العزّة گفت: إِنَّها عَلَیْهِمْ مُؤْصَدَةٌ فِی عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ امّا بزبان اهل اشارت بر ذوق اهل‏ فهم نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ آنست که: «پیر طریقت» گفت: نار اضرمها صفو المحبّة فنغصت العیش. و سلبت السّلوة و لم ینهنهها معزّ دون اللّقاء. حال آن جوانمرد طریقت است، حسین منصور، قدّس اللَّه روحه، گفت: هفتاد سال آتش نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ در باطن ما زدند تا آن را سوخته کردند، اکنون قدّاح وقت انا الحقّ شررى بیرون داد، در آن سوخته افتاد و همه در گرفت و سوخته را شررى بس. معاشر المسلمین کجاست دلى سوخته نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ تا در وقت سحر از زناد «یُنَزِّلَ اللَّهُ» آتشى در وى افتد، گویند: این سوخته آتش محبّت است؟ و زبان حال محبّ میگوید:
بر آتش عشق جان همى عود کنم
جان بنده تو، نه من همى جود کنم‏
چون پاک بسوخت عشق تو جان رهى
صد جان دگر بحیله موجود کنم.
رهی معیری : چند قطعه
باغبان ملک
ای باغبان طرفه که خواهی به دست عدل
از باغ ملک دور کنی مار و مور را
آنان که دفع گربه و روباه میکنند
رخصت کجا دهند سباع شرور را
تنها شغال، میوه دهقان نمیخورد
در باغ ملک ره چه دهی موش کور را
از خرسهای بیشه نزدیک غافلی
لیکن، کشی به بند شغالان دور را
دیوان به شهر گشته سلیمان عهد خویش
گرگان به خلق بسته طریق عبور را
جمعی که فارغ اند ز اندوه دیگران
کرده به خلق، غمکده بزم و سرور را
ای خواجه پاس دار که در روزگار تو
بر مور هم ستم نرسد دست زور را
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۸
ستی پس پشت پشت بستی بستست
پیش پشتی ستی بسی بنشستست
در معنی صبر گوید
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۲
زنی مرتن شاه را بد بلا
زن بد کنش نام او ماشلا
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۱۰
به آسیب پای و بزانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۲۴
چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴۴
یکی شاه بدنام او بخسلوس
که با حیله و رنگ بود و فسوس
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۶۰
بتندید عذرا چو مردان جنگ
ترنجید بر بارگی تنگ تنگ