عبارات مورد جستجو در ۱۸۶ گوهر پیدا شد:
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱ - تعریف شهر اصفهان
بنمود سوادِ شهری از دور
مانند سوادِ دیده پر نور
شهری همه خانه هاش پر زر
چون کاخِ خیالِ کیمیاگر
چون دل همه خانه ها شمالی
هر یک چو بنای چرخ عالی
مانند نهال گل، خیابان
چون گل در خانه هاش خندان
بیرون ز شمار مخزن گنج
چون تصفیف بیوت شطرنج
سیّار ز خانه ها به صد سال
بیرون نرود چو فکر رمّال
از سبزی کشور و بلادش
سر سبز چو سرو گرد بادش
بر شاخ درخت، مرغ رنگین
چون شمع، گشوده بال زرّین
بگرفته ز سبزه در جنابش
آیینه به موم سبز آبش
بنموده ز روشنایی آب
هر قطره به شب چو کرم شب تاب
آسان گردد، به طرف گلشن
شمع، از آتش، چو لاله روشن
آبش به صفایِ روح، غلطان
جان بخش به رنگ آب حیوان
گندم چو دواند ریشه زان نم
جان یافت چو عنکبوت در دَم
اجساد ز زندگی، بریده
در خاک چو ریشه قد کشیده
گر واله ی لاله ی بهاری
مشغول شدی به گل شماری
کشتیش آن حنا نهاده زان بام
در کام زبان چو مغز بادام
بنموده مناره های پُر فر
همچون علمِ از میان لشکر
خورشید و مه از فراز آنها
چون سر عَلَم از عَلَم هویدا
هر برجی را نموده از سر
این چرخ کبود چون کبوتر
در چار حدش بیوت مردم
کز دیدن او شود نگه گم
بنموده به چشم اهل انصاف
چون جوجه ی ماکیان ز اطراف
بازار و دکانش از عدد بیش
هر صنفی از و محبت اندیش
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۰
کای میر نامور پدر مهر پرورم
ای مایه ی غم همه کس خاصه مادرم
چون شد که محض خدمت خویش این سفر مرا
با خود نبردی ای شه فردوس محضرم
آخر چه شد که بی کس و مضطر گذاشتی
در کاوش و کشاکش این قوم کافرم
بردار سر ز خاک و ببین خوارتر ز خاک
در چنگ این جماعت بی داد گسترم
نگذاشت جای غم به دل اندر غمت مرا
از بهر داغ قاسم ناکام شوهرم
این شام تیره را چه شبی بودکز قفا
صبحی دمید از دل کافر سیه ترم
این برق شعله بار چرا موم سان نسوخت
سختا ز سختی دل پولاد پیکرم
خوش داشتم به کوی تو عمری گریست زار
مهلت ندادکوکب وارونه اخترم
گلبرگت از عطش شده نیلوفری فسوس
گلنار لعل گشته ازین داغ گل پرم
تا شد شبه عقیق لبت جاودان بجاست
گر ریزد از دو جزع ز بیجاده گوهرم
من زنده بازمانده تو غلطان به خون و خاک
بالله رواست زین پس اگر خاک و خون خورم
هرتار موی در تن از آن خط خاک سود
کاری تر است صد کرت از نوک نشترم
تمثال ابرویت که به جانم گرفته جای
نشگفت گر کند به جگر کار خنجرم
حالی که ناگزیر رفتم از برتو دور
امید آنکه محو نخواهی ز خاطرم
بر سر زنان زبیده به بالینش اشک بار
بنشست کای خلاصه ی این خیل داغ دار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - شیخ عطار فرماید
نسبت روی تو با روی پری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوان کرد
در جواب او
نسبت شرب زرافشان بپری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوانکرد
سالوو ساغر اگر زانکه بعقدت نرسد
کله از گردش دور قمری نتوانکرد
از برای لت کتان سپری زر باید
بهر آن لت کم ازین جان سپری نتوانکرد
نسبت گونه والای بمی و برمی
برخ لاله و گلبرگ طری نتوان کرد
جز بدستار طلا دوز و کلاه قمه
ما برآنیم که دعوی سری نتوان کرد
قاری این جلوه خوبان همه از رخت خوشست
بی سر و پای نکو جلوه گری نتوان کرد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹ - شیخ سعدی فرماید
آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته حسنی و جمالی دارد
در جواب او
خرم آن شمله که با ریشه خیالی دارد
خوشدل آنخرقه که با وصله وصالی دارد
جز کتان دو خته بر وی کلک مشکین چیست
انکه بر نسترن از غالیه خالی دارد
روی کمخای ختائی چو بدیدم گفتم
الحق آراسته حسنی و جمال دارد
جامه تافته آل ز شیرازه چاک
آفتابیست که درپیش هلالی دارد
راستی انکه طلب میکند از عقد سپیچ
او در اندیشه کج فکر محالی دارد
میزند شام و سحرگاه بطبل بالش
جامه خوابی که وی از شرب دوالی دارد
همچو دستار که آشفته شود وقت سماع
قاری این شعر تو در البسه حالی دارد
وفایی شوشتری : قطعات
قطعه در مدح وفایی از حاج ملااسمعیل «فارس»
ای شاعری که چون تو سخن سنجی از عدم
ننهاده پا به دایره ی روزگارها
مشّاطه وار، کِلک بدیع تو کرده است
در گوش نوعروس سخن گوشوارها
داری وفا تخلّص و دارند نیکوان
از شیوه ی وفا به جهان افتخارها
پای خیال آبله دار، است بسکه سعی
کرد و نیافت مثل ترا، در، دیارها
تأثیم و غول نیست رحیق ترا، به جام
لیکن چو خمر نشئه دهد در خمارها
از خجلت مداد تو در ظلمت دوات
آب حیات کم شده در چشمه سارها
وز، رشک کِلک و دفتر معنی طراز تو
بشکست تیر کِلک و ورق سوخت بارها
ای آنکه از بنان تو انهار معرفت
جاریست همچو آب روان ز آبشارها
شوق لقا، عنان دلم را به سوی تو
بی تاب می کشد، که شتر را، مهارها
تو معتکف به شوشتر و خلقی از غمت
حیران و دم فسرده روان در قفارها
چون تار، زار نالم و چون نی نوا کنم
شعرت چو بشنوم زبم و زیر تارها
اشعار دلفریب تو کرده ز دلبری
چون زلف دلبران به دلم سخت تارها
از دوری تو ریزد و خیزد علی الدّوام
از دیده ام ستاره و از دل شرارها
کِلکم نهاده بهر مُحبّ و حسود تو
از مدح تخت و افسر و از هجو دارها
شعر آورم به حضرت عالیت زینهار
مقدار قطره چیست به کیل بحارها
دارد چه وزن و قدر، به میزان اعتبار
قیراطی از حجاره برِ کوهسارها
کِلک تو اژدهای کلیم است و پاک خورد
حبل و عصای سحر خیالان چو مارها
از اشتیاق بود، که کردم جسارتی
انفاس اشتیاق ندارد شمارها
«فارس» طلا به شوشتر انفاذ، می کند
تا از محک بلند نماید عیارها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
مویش وظیفة شب دیجور می‌دهد
رویش چراغ آینه را نور می‌دهد
مخمور را خیال لبش مست می‌کند
عنّاب او نتیجة انگور می‌دهد
داغم که زخمی نمک آن تبسّم است
طرح نمک به سینة ناسور می‌دهد
دار سیاست سر میدان عشق تست
نخلی که میوة سر منصور می‌دهد
فیّاض من ز سودة الماس دیده‌ام
خاصیّتی که مرهم کافور می‌دهد
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - وله
در قرن شاه راستان صاحبقران راستین
مه بوسه کردش آستان خور جلوه کردش زآستین
از سیر مهر آسمان گشتش قرین سال قران
شاهیکه هست از پاک جان هم بیقران هم بیقرین
از بس بهر عشرتکده بستند رقاصان رده
گفتی که سیار آمده خیل ثوابت بر زمین
کاخ از شقیق و یاسمن آزرم تاتار و ختن
بزم اوانی طعنه زن بر کله فغفور چین
نی زین چراغانی عجب روز و شب از هم منتخب
کز ماه رویان گرد شب هی روز یابی درکمین
آن چرخ آتشبار بین زو جسته پیچان ماربین
وزماراو پر ناربین از فرش تاعرش برین
زنبورک اژدر نفس آزاردش زآذر چو کس
خندد چو برق و زان سپس چون رعد افتد در حنین
نارنجک گردون گرا ماند زنی سحر آزما
کز آتش آرد در هوا نارنج و نار و یاسمین
چون توپهای سیمگون غرند از سوز درون
گویی شیاطین شد برون از کام جبریل امین
ترک من ای ماه بشر وی خیر ما از تو بشر
ای کز میان اندر کمر داری گمان اندر یقین
بریاد خسرو می بده لبریز و پی در پی بده
از فرودین تا دی بده وز دی بده تا فرودین
شه ناصرالدین کز شهان چون او نیاید در جهان
از بخت دارد جسم و جان وز عقل دارد ماء وطین
محکوم امرش کن فکان مخذول جودش بحر وکان
افلاک تختش را مکان املاک کویش را مکین
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۷ - قناد
تا نمود آن دلبر قناد شکر خند را
ریختم جام عسل را آب کردم قند را
از حجاب او نبات از شیشه سر بیرون نکرد
نیشکر برید از غیرت ز خود پیوند را
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
افشان گلها می کند، صدرنگ پیدا می کند
روزی که پر وا می کند، طاووس بی پروای دل
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
با شب تیره ز تاریکی آن مو گفتم
مه چو سر زد، سخن از پرتو آن رو گفتم
بی حجابانه مبادا که به پایت افتد
«مگذار آینه را بر سر زانو» گفتم
سرمه را تیره شب اختر چشمت خواندم
وسمه را ابر سیاه مه ابرو گفتم
همچو من تا نشود دورنشین بت خود
سبب سوختن خویش به هندو گفتم
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۸
مگو که شیشه به ساغر شراب می ریزد
به قالب مه نو، آفتاب می ریزد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
خون شکایتم ز لب زخم چون چکد
ز آنجا که تیغ او نرسیدست خون چکد
نازم به سعی شوق که بی دست کوهکن
از تیشه زخم در جگر بیستون چکد
در جوشم آن چنان که ز چشم جراحتم
دریا به نیم قطره رسد تا برون چکد
در رزمگاه عشق که گلزار دوستی‌ست
بر عقل زخم آید و خون از جنون چکد
لبریز زخم اوست فصیحی تنم چو گل
چندان که نامم ار بفشارند خون چکد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
رسم عشاقست خندان اشک حرمان ریختن
دیده در طوفان خون و گل به دامان ریختن
گریه را در پرده‌های خون دل پیچم که هست
کفر در کیش حیا یک قطره عریان ریختن
نی دلی دریای خون نه سینه‌ای گرداب غم
چون توانم قطره اشکی به سامان ریختن
رنگ احسان نیست بر سیمای ابر نوبهار
ورنه خون بایست بر خاک شهیدان ریختن
بوی گل انگیزد از هر قطره خونش بلبلی
صرفه نبود خون بلبل در گلستان ریختن
گاه دامن گلشن است و گه گریبان گلستان
دیده دلگیرست ازین اشک پریشان ریخن
لاف حیرت می‌زنی شرمت فصیحی زین گزاف
چشم حیران و سر و برگ گلستان ریختن
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
با آن که ز جوش حسن آن دلبر شنگ
بر شاهد آفتاب شد میدان تنگ
بنشسته فسردگان این معرکه را
در آینه دیده نگه همچون رنگ
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
تابان قدح از رخ دلارام من است
یا باده آفتاب در جام من است
نیرنگ تو یا منم که از دولت عشق
عنقای وصال دوست در دام من است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹
مراست در هوس روی آن پری پیکر
دل جراحت و جان فگار و دیده تر
در جواب او
هوای قلیه کدو تا بود مرا در سر
مذمت عدس این دم نمی کنم دیگر
کدک که دختر گیپاست کی بود یارب
که در نکاح من آید به حله ای در بر
جمال کله بریان چو دیدم اندر شهر
نمی کند دل من میل سوی قلیه گذر
ز خرده ها که مزعفر ز قند در دل داشت
ببین که مرغ مسما وقوف یافت مگر
به خوان اطعمه گفتم که شمع راهم ده
چو من، بگفت مگر هم تو بگذری از سر
وصال شهد مصفی نمی شود روزی
به روی خوان شده امروز رشته زان لاغر
همیشه صوفی بیچاره سفر بردارست
بیار اگر چه ترا نیست این سخن باور
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۱۲
قافْ، قَندهْ تنه لُو به هدیه دپاتنْ
گافْ، گیرمه ترهْ‌کَشْ، گلهْ دیمْ تنها تَنْ
لامْ، لُورهْ تنه هَنْته عقیقْ بسٰاتنْ
میم، من و تره دَرْ عالمْ نومْ بپاتنْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴۶
چی بُولارجونْ، مازندرون بئی بو
کَرِه سنگه دشت چادرْ اَلْووُن بئی بو
سرچشمه‌یِ لار اینجه رَووُنْ بئی بو
دوسْ بورْکَمِنْ، مه سایبُونْ بئی بو
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۹۳
امروز سر راه بدیمه یک درْدونه
کمنّه کپل پشت دشنّیه شونه
اونچه که منه عقل و منه گمونه:
«سرخه گله که چادر دپیته شونه»
امیر پازواری : سه‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴
هَرْ کجهْ که منْ شومّهْ، وَنوشه جاره
گردِ وَنوشهْ، هم بلبلْ زینهاره
چنگی به میونْ نیشتهْ، پیاله کاره
چشْ وازهْ، لُوخندهْ و برفهْ با یاره
اوّلْ تنه سَرْگمّهْ، که مه سَرْداره
دیدنیهْ تنه سَرْ که همه جا دیاره