عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۶
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۶ - در مدح شروان شاه
شاها معظما ملک الشرق خسروا
تو حیدری و حرز کیان ذوالفقار توست
شروان که زنده کردهٔ شمشیر توست و بس
شمشیروار در کف دریا شعار توست
بحری به تیغ و شخص نهنگان غریق توست
کوهی به گرز و جان پلنگان شکار توست
تو تاج بخش جمع سلاطین و همچو من
سلطان تاجدار فلک طوقدار توست
از آسمان خاطر و بحر ضمیر من
در دری و کوکب دری نثار توست
از دهر خاطر فضلا را مخاطره است
خاقانی از مخاطره در زینهار توست
از بس کرم که دست و زبان تو کردهاند
دستم ثنا نویس و زبان سحر کار توست
وز بس که گوش من ز زبانت لطف شنود
گوشم خزینه خانهٔ گوهر نگار توست
آواز الغریق به گردون رسید از آنک
جانم غریق همت گردون سوار توست
آهنگ دست بوس تو دارم ولی ز شرم
لرزان تنم چو رایت خورشیدوار توست
خواهم که چشم برکنم و سر برآورم
اما چه سود چشم و سرم شرمسار توست
چون چشم برکنم؟ که سرم زیر پای توست
چون سر برآورم؟ که سرم زیر بار توست
شروان به روزگار تو امیدوار باد
کاقبال روزگار هم از روزگار توست
تو حیدری و حرز کیان ذوالفقار توست
شروان که زنده کردهٔ شمشیر توست و بس
شمشیروار در کف دریا شعار توست
بحری به تیغ و شخص نهنگان غریق توست
کوهی به گرز و جان پلنگان شکار توست
تو تاج بخش جمع سلاطین و همچو من
سلطان تاجدار فلک طوقدار توست
از آسمان خاطر و بحر ضمیر من
در دری و کوکب دری نثار توست
از دهر خاطر فضلا را مخاطره است
خاقانی از مخاطره در زینهار توست
از بس کرم که دست و زبان تو کردهاند
دستم ثنا نویس و زبان سحر کار توست
وز بس که گوش من ز زبانت لطف شنود
گوشم خزینه خانهٔ گوهر نگار توست
آواز الغریق به گردون رسید از آنک
جانم غریق همت گردون سوار توست
آهنگ دست بوس تو دارم ولی ز شرم
لرزان تنم چو رایت خورشیدوار توست
خواهم که چشم برکنم و سر برآورم
اما چه سود چشم و سرم شرمسار توست
چون چشم برکنم؟ که سرم زیر پای توست
چون سر برآورم؟ که سرم زیر بار توست
شروان به روزگار تو امیدوار باد
کاقبال روزگار هم از روزگار توست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۶ - در توصیف قلم و دوات خود
دوات من ز برون جدول و درون دریاست
نهنگ و آب سیاهش عجب بدان ماند
عمود صبح ندیدی سواد شام در او
دوات من به دو معنی بدان نشان ماند
رواست کو ید بیضای موسوی است دوات
که خامه نیز به ثعبان درفشان ماند
زبان خامهٔ جوشن در زره بر من
به دور باش سنان فعل و تیرسان ماند
چو خسروان گذرم بر مصاف نطق و دوات
از آن به خانهٔ زراد خسروان ماند
عنان جیحون در دست طبع خاقانی است
از آن جهت به سمرقند خضرخان ماند
نهنگ و آب سیاهش عجب بدان ماند
عمود صبح ندیدی سواد شام در او
دوات من به دو معنی بدان نشان ماند
رواست کو ید بیضای موسوی است دوات
که خامه نیز به ثعبان درفشان ماند
زبان خامهٔ جوشن در زره بر من
به دور باش سنان فعل و تیرسان ماند
چو خسروان گذرم بر مصاف نطق و دوات
از آن به خانهٔ زراد خسروان ماند
عنان جیحون در دست طبع خاقانی است
از آن جهت به سمرقند خضرخان ماند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۱ - در مذمت کیمیاگری و صنعت اکسیر
علم دین کیمیاست خاقانی
کیمیائی سزای گنج ضمیر
مس زنگار خورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گزیر
جز از این هرچه کیمیا گویند
آن سخن مشنو و مکن تصویر
عمل اژدهات پیش آرند
کاب هست اژدهای حلقه پذیر
اژدها سر به دم رساند و باز
سر دم اژدها خورد بر خیر
مپذیر این هوس که نپذیرند
بهرج قلب ناقدان بصیر
به چنین جهل علم دین بشناس
که شناسند نافه مشک به سیر
اول این امتحان سکندر کرد
از ارسطو که بود خاص وزیر
برنیاورد کام تا خوردند
هم سکندر هم ارسطو تشویر
بدعت فاضلان منحوس است
این صناعت برای میره و میر
تا ز خامان خام طبع کنند
مال میر اثیافته تبذیر
مدبری را که قاطع ره توست
واصلی خوانی از پی توفیر
کید قاطع مگو که واصل ماست
کید چون گردد آفتاب منیر
که کند زر چو افتاب از خاک
زحلی کاهنی کند به زحیر
کافتاب از پیام خاکی زر
نکند بیهزار ساله مسیر
آفتاب است کیمیاگر و پس
واصلی صانعی قوی تاثیر
کی کند زر میان بوتهٔ خاک
دم او آسمان و بوته اثیر
این همه درد سر ز عشق زر است
ورنه روزی ضمان کند تقدیر
زر که بیند قراضه چون مه نو
حرص دیوانه بگسلد زنجیر
زر خرد بزرگ قیمت را
هست جرمی عظیم و جرم حقیر
یکنزون الذهب نکردی درس
یوم یحمی نخواندی از تفسیر
بر زمین هر کجا فلک زدهای است
بینوائی به دست فقر اسیر
شغل او شاعری است یا تنجیم
هوسش فلسفه است یا اکسیر
چیست تنجیم و فسفه تعطیل
چیست اکسیر و شاعری تزویر
کفر و کذب این دو راست خرمن کوب
نحس و فقر آن دو راست دامنگیر
در ترازوی شرع و رستهٔ عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر
کیمیائی سزای گنج ضمیر
مس زنگار خورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گزیر
جز از این هرچه کیمیا گویند
آن سخن مشنو و مکن تصویر
عمل اژدهات پیش آرند
کاب هست اژدهای حلقه پذیر
اژدها سر به دم رساند و باز
سر دم اژدها خورد بر خیر
مپذیر این هوس که نپذیرند
بهرج قلب ناقدان بصیر
به چنین جهل علم دین بشناس
که شناسند نافه مشک به سیر
اول این امتحان سکندر کرد
از ارسطو که بود خاص وزیر
برنیاورد کام تا خوردند
هم سکندر هم ارسطو تشویر
بدعت فاضلان منحوس است
این صناعت برای میره و میر
تا ز خامان خام طبع کنند
مال میر اثیافته تبذیر
مدبری را که قاطع ره توست
واصلی خوانی از پی توفیر
کید قاطع مگو که واصل ماست
کید چون گردد آفتاب منیر
که کند زر چو افتاب از خاک
زحلی کاهنی کند به زحیر
کافتاب از پیام خاکی زر
نکند بیهزار ساله مسیر
آفتاب است کیمیاگر و پس
واصلی صانعی قوی تاثیر
کی کند زر میان بوتهٔ خاک
دم او آسمان و بوته اثیر
این همه درد سر ز عشق زر است
ورنه روزی ضمان کند تقدیر
زر که بیند قراضه چون مه نو
حرص دیوانه بگسلد زنجیر
زر خرد بزرگ قیمت را
هست جرمی عظیم و جرم حقیر
یکنزون الذهب نکردی درس
یوم یحمی نخواندی از تفسیر
بر زمین هر کجا فلک زدهای است
بینوائی به دست فقر اسیر
شغل او شاعری است یا تنجیم
هوسش فلسفه است یا اکسیر
چیست تنجیم و فسفه تعطیل
چیست اکسیر و شاعری تزویر
کفر و کذب این دو راست خرمن کوب
نحس و فقر آن دو راست دامنگیر
در ترازوی شرع و رستهٔ عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۴ - در هجو رشید الدین وطواط
این گربه چشمک این سگک غوری غرک
سگسارک مخنثک و زشت کافرک
با من پلنگ سارک و روباه طبعک است
این خوک گردنک سگک دمنه گوهرک
بوده سگ رمنده و اکنون به بخت من
شیرک شده است و گرگک و از هر دو بدترک
خنبک زند چو بوزنه، جنبک زند چو خرس
این بوزنینه ریشک پهنانه منظرک
خرگوشک است خنثی زن و مرد در دو وقت
هم حیض و هم زناش، گهی ماده گه نرک
این پشم سگ که ... سگش خوانم از صفت
چو ... سگ برهنگک و سرخ پیکرک
چون یوزک قمی جهد از دم آهوان
با دوستان رود گفتار در برک
گرد غزالکان و گوزنان بزم شاه
فحلی کند چو گور خرک گرد مادرک
گر دست و پاش چون سگک کهف بشکنی
هم برنگردد از دمشان این سبک سرک
بینام هم کنونش چو بید سترک خصی
این بد گهر شکالک و توسن رگ استرک
خاقانیا گله مکن او از سگان کیست
خود صیدکی کند سگک استخوان خورک
سگ عفعفک کند چو بدو نانکی دهی
دم لابگک کند بنشیند پس درک
میزان حکمتی و تو را بر دل است زخم
زین شوله فعل عقربک شوم نشترک
هم شوله بود کو پس شوال زخم زد
بر تارک مبارک پور طغان یزک
سگسارک مخنثک و زشت کافرک
با من پلنگ سارک و روباه طبعک است
این خوک گردنک سگک دمنه گوهرک
بوده سگ رمنده و اکنون به بخت من
شیرک شده است و گرگک و از هر دو بدترک
خنبک زند چو بوزنه، جنبک زند چو خرس
این بوزنینه ریشک پهنانه منظرک
خرگوشک است خنثی زن و مرد در دو وقت
هم حیض و هم زناش، گهی ماده گه نرک
این پشم سگ که ... سگش خوانم از صفت
چو ... سگ برهنگک و سرخ پیکرک
چون یوزک قمی جهد از دم آهوان
با دوستان رود گفتار در برک
گرد غزالکان و گوزنان بزم شاه
فحلی کند چو گور خرک گرد مادرک
گر دست و پاش چون سگک کهف بشکنی
هم برنگردد از دمشان این سبک سرک
بینام هم کنونش چو بید سترک خصی
این بد گهر شکالک و توسن رگ استرک
خاقانیا گله مکن او از سگان کیست
خود صیدکی کند سگک استخوان خورک
سگ عفعفک کند چو بدو نانکی دهی
دم لابگک کند بنشیند پس درک
میزان حکمتی و تو را بر دل است زخم
زین شوله فعل عقربک شوم نشترک
هم شوله بود کو پس شوال زخم زد
بر تارک مبارک پور طغان یزک
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۰
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۲
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۹
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۷
سگی شکایت ایام بر کسی میکرد
نبینیام که چه برگشته حال و مسکینم
نه آشیانه چو مرغان نه غله چون موران
قناعتم صفت و بردباری آیینم
هزار سنگ پریشان به یک نگه بخورم
که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم
که در ریاضت و خلوت مقام من دارد؟
که جامه خواب کلوخست و سنگ بالینم
به لقمهای که تناول کنم ز دست کسی
رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم
گرم دهند خورم ورنه میروم آزاد
نه همچو آدمیان خشمناک بنشینم
چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز
ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم
مرا نه برگ زمستان نه عیش تابستان
کفایتست همین پوستین پارینم
به جای من که نشیند که در مقام رضا
برابر است گلستان و تل سرگینم
مرا که سیرت ازین جنس و خوی ازین صفتست
چه کردهام که سزاوار سنگ و نفرینم؟
جواب داد کزین بیش نعت خویش مگوی
که خیره گشت ز صفت زبان تحسینم
همین دو خصلت ملعون کفایتست تو را
غریب دشمن و مردارخوار میبینم
نبینیام که چه برگشته حال و مسکینم
نه آشیانه چو مرغان نه غله چون موران
قناعتم صفت و بردباری آیینم
هزار سنگ پریشان به یک نگه بخورم
که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم
که در ریاضت و خلوت مقام من دارد؟
که جامه خواب کلوخست و سنگ بالینم
به لقمهای که تناول کنم ز دست کسی
رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم
گرم دهند خورم ورنه میروم آزاد
نه همچو آدمیان خشمناک بنشینم
چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز
ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم
مرا نه برگ زمستان نه عیش تابستان
کفایتست همین پوستین پارینم
به جای من که نشیند که در مقام رضا
برابر است گلستان و تل سرگینم
مرا که سیرت ازین جنس و خوی ازین صفتست
چه کردهام که سزاوار سنگ و نفرینم؟
جواب داد کزین بیش نعت خویش مگوی
که خیره گشت ز صفت زبان تحسینم
همین دو خصلت ملعون کفایتست تو را
غریب دشمن و مردارخوار میبینم
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۶
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۷ - در التماس شراب
ایا صدری که از روی بزرگی
فلک را نیست با قدر تو بالا
خجل از قدر و رایت چرخ و انجم
غمی از دست و طبعت ابر و دریا
کله با همتت بنهاده کیوان
کمر در خدمتت بربسته جوزا
ثریا با علو همت تو
به نسبت چون ثری پیش ثریا
بر دست جوادت چرخ سفله
بر رای صوابت عقل شیدا
کفت پیوسته قسمتگاه روزی
درت همواره ماوا جای آلا
به فضل این قطعه برخوان تا که گردد
نهان بنده بر رای تو پیدا
به اقبال تو دارم عشرتی خوش
حریفانی چو بختت جمله برنا
مزین کرده مجلسمان نگاری
بنامیزد زهی شیرین و زیبا
نشسته ز اقتضای طالع سعد
به خلوت بارهی چون سعد و اسما
ز زلفش دست من چون روز وامق
ز وصلش روز من چون روی عذرا
موافق همچو با فرهاد شیرین
مساعد همچو با یوسف زلیخا
بر آن دل کرده خوش کز وصل دوشین
کهمان چونین بود امروز و فردا
چو چشمش نیم مستیم و مرا نیست
علاج درد او یعنی که صهبا
چه صفراهاست کامروز او نکردست
در این یک ساعت از سودای حمرا
به انعام تو میباید که گردد
نظام مجلس تو مجلس ما
فلک را نیست با قدر تو بالا
خجل از قدر و رایت چرخ و انجم
غمی از دست و طبعت ابر و دریا
کله با همتت بنهاده کیوان
کمر در خدمتت بربسته جوزا
ثریا با علو همت تو
به نسبت چون ثری پیش ثریا
بر دست جوادت چرخ سفله
بر رای صوابت عقل شیدا
کفت پیوسته قسمتگاه روزی
درت همواره ماوا جای آلا
به فضل این قطعه برخوان تا که گردد
نهان بنده بر رای تو پیدا
به اقبال تو دارم عشرتی خوش
حریفانی چو بختت جمله برنا
مزین کرده مجلسمان نگاری
بنامیزد زهی شیرین و زیبا
نشسته ز اقتضای طالع سعد
به خلوت بارهی چون سعد و اسما
ز زلفش دست من چون روز وامق
ز وصلش روز من چون روی عذرا
موافق همچو با فرهاد شیرین
مساعد همچو با یوسف زلیخا
بر آن دل کرده خوش کز وصل دوشین
کهمان چونین بود امروز و فردا
چو چشمش نیم مستیم و مرا نیست
علاج درد او یعنی که صهبا
چه صفراهاست کامروز او نکردست
در این یک ساعت از سودای حمرا
به انعام تو میباید که گردد
نظام مجلس تو مجلس ما
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۵۹
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۱
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۹۲ - در مطایبه
در جهان چندان که گویی بیشمار
نیستی و محنت و ادبیر هست
وز فلک چندان که خواهی بیقیاس
نفرت آهو و خشم شیر هست
گر ز بالای سپهر آگه نهای
زین قیاسش کن که اندر زیر هست
دورها بگذشت بر خوان نیاز
کافرم گر جز قناعت سیر هست
نام آسایش همی بردم شبی
چرخ گفتا زین تمنی دیر هست
گفتمش چون گفت آن اندر گذشت
گر کنون رغبت نمایی ... هست
نیستی و محنت و ادبیر هست
وز فلک چندان که خواهی بیقیاس
نفرت آهو و خشم شیر هست
گر ز بالای سپهر آگه نهای
زین قیاسش کن که اندر زیر هست
دورها بگذشت بر خوان نیاز
کافرم گر جز قناعت سیر هست
نام آسایش همی بردم شبی
چرخ گفتا زین تمنی دیر هست
گفتمش چون گفت آن اندر گذشت
گر کنون رغبت نمایی ... هست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۸ - لغز
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۸۵
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۱۳ - در مطایبه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۱
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۳ - معما در مدح رشیدالدین
خرد دوش از من بپرسید و گفتا
که ای پیش نطق تو منطق فسانه
بگو چیست آن طرفه صیاد دلها
که از لفظ و معنیش دامست و دانه
دلم گفت خاموش تا من بگویم
که من حاکم عدلم اندر میانه
هوا و نفاق از میان برگرفتم
کلام رشید آن خداوند خانه
رشید اختیار زمانه است و طبعش
در این فن چو در زلف ژولیده شانه
قوی باشد اندر زمان تو الحق
که گردد کسی اختیار زمانه
زه تربیت بر کمانی نهادی
که آمد همه تیر او بر نشانه
بمانید با یکدگر تا جهان را
چهار آستانست و نه آسمانه
که ای پیش نطق تو منطق فسانه
بگو چیست آن طرفه صیاد دلها
که از لفظ و معنیش دامست و دانه
دلم گفت خاموش تا من بگویم
که من حاکم عدلم اندر میانه
هوا و نفاق از میان برگرفتم
کلام رشید آن خداوند خانه
رشید اختیار زمانه است و طبعش
در این فن چو در زلف ژولیده شانه
قوی باشد اندر زمان تو الحق
که گردد کسی اختیار زمانه
زه تربیت بر کمانی نهادی
که آمد همه تیر او بر نشانه
بمانید با یکدگر تا جهان را
چهار آستانست و نه آسمانه
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵