عبارات مورد جستجو در ۲۲۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چو سیف الدوله از سلسال باقی
ریاض احمدی را گشت ساقی
حمیت ساخت با غیرت تحالف
مروت کرد با همت تلاقی
ترقی یافت روح علم از آن پس
که ابدان را نفوس اندر تراقی
رواقی ساخت بهر درس سادات
که افلاطون در او آمد رواقی
بنای طاق این بنیاد عالی
فلک را خسته کرد از جفت و طاقی
بروبد ساحتش با زلف و مژگان
بت خرگاهی و ترک و ثاقی
در او خوانند شاهان حجازی
سرود حق بآهنگ عراقی
کرامت کرد سیف الدوله الحق
بگوهر بخشی و شیرین مذاقی
تو گوئی زهر جهل و مارکین را
دمش تریاق و فضلش گشته راقی
عدیلش باشد اندر ملک نایاب
بدیلش نادر است و اتفاقی
قدر بادش به هر اندیشه یاور
خدا بادش ز هر مکروه واقی
وقاه الله من شرالدواهی
سقاه الله من کاس دهاقی
بروز فتح این مکتب بتاریخ
امیری زد رقم خیرات باقی
ریاض احمدی را گشت ساقی
حمیت ساخت با غیرت تحالف
مروت کرد با همت تلاقی
ترقی یافت روح علم از آن پس
که ابدان را نفوس اندر تراقی
رواقی ساخت بهر درس سادات
که افلاطون در او آمد رواقی
بنای طاق این بنیاد عالی
فلک را خسته کرد از جفت و طاقی
بروبد ساحتش با زلف و مژگان
بت خرگاهی و ترک و ثاقی
در او خوانند شاهان حجازی
سرود حق بآهنگ عراقی
کرامت کرد سیف الدوله الحق
بگوهر بخشی و شیرین مذاقی
تو گوئی زهر جهل و مارکین را
دمش تریاق و فضلش گشته راقی
عدیلش باشد اندر ملک نایاب
بدیلش نادر است و اتفاقی
قدر بادش به هر اندیشه یاور
خدا بادش ز هر مکروه واقی
وقاه الله من شرالدواهی
سقاه الله من کاس دهاقی
بروز فتح این مکتب بتاریخ
امیری زد رقم خیرات باقی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - امام محمد زکریا
محمد زکریا طبیب رازی را
که فیلسوف عجم بود و اوستاد عرب
به فن فلسفه و طب و کیمیا و نجوم
حساب و هندسه موسیقی و فنون ادب
چنان یگانه شمردند فاضلان جهانش
که جمله گوش بندندی چو او گشودی لب
هماره همچو شهانش گروهی از پس و پیش
روانه بد چو ز مدرس شتافتی به مطب
چنان به کار پزشکی خبیر و حاذق بود
که شد ز هیبت او لرزه در مفاصل تب
ده و دو نامه در آن فن نبشت کز تدبیر
ز صفر فضه توان کرد از نحاس ذهب
همی فکند به حکم نجوم و اسطرلاب
ز آفتاب به دریای آسمان مرکب
چنین یگانه که دادند اهل علم او را
فرید عصر و خداوندکار دهر لقب
روانه گشت روانش به سال سیصد و بیست
به شاخسار جنان در جوار رحمت رب
شنیده ام که به پایان عمرش از پیری
به دیده روز فروزنده تیره گشت چو شب
گزیده قرن و رقیب معاصرش «کعبی »
که بوده یار وی اندر سرا و در مکتب
به طنز و طعنه بدو گفت ای یگانه حکیم
مرا ز کار تو باشد به روزگار عجب
سه علم را شده ای مدعی و در این سه
خبر نباشدت از ریشه و فنون و شعب
نخست دعوی اکسیر و کیمیا داری
کز آنت بهره نبینم به هیچ روی و سبب
برای ده درم از مهر زن به زندانت
گشوده شده در اندوه و بسته باب طرب
برآمد از جگرت شور و تلخکام شدی
ز ترشروئی آن نو عروس شیرین لب
دوم تو گوئی هستم طبیب و خسته شدت
سر از صداع و دو چشم از نزول و تن ز جرب
کجا مفاصل و اعصاب خلق چاره کند
کسیکه ریخته دردش به مفصل است و عصب
سوم به دعوی گوئی منم ستاره شناس
چرا به فال مسعود نیست یکی کوکب
که فیلسوف عجم بود و اوستاد عرب
به فن فلسفه و طب و کیمیا و نجوم
حساب و هندسه موسیقی و فنون ادب
چنان یگانه شمردند فاضلان جهانش
که جمله گوش بندندی چو او گشودی لب
هماره همچو شهانش گروهی از پس و پیش
روانه بد چو ز مدرس شتافتی به مطب
چنان به کار پزشکی خبیر و حاذق بود
که شد ز هیبت او لرزه در مفاصل تب
ده و دو نامه در آن فن نبشت کز تدبیر
ز صفر فضه توان کرد از نحاس ذهب
همی فکند به حکم نجوم و اسطرلاب
ز آفتاب به دریای آسمان مرکب
چنین یگانه که دادند اهل علم او را
فرید عصر و خداوندکار دهر لقب
روانه گشت روانش به سال سیصد و بیست
به شاخسار جنان در جوار رحمت رب
شنیده ام که به پایان عمرش از پیری
به دیده روز فروزنده تیره گشت چو شب
گزیده قرن و رقیب معاصرش «کعبی »
که بوده یار وی اندر سرا و در مکتب
به طنز و طعنه بدو گفت ای یگانه حکیم
مرا ز کار تو باشد به روزگار عجب
سه علم را شده ای مدعی و در این سه
خبر نباشدت از ریشه و فنون و شعب
نخست دعوی اکسیر و کیمیا داری
کز آنت بهره نبینم به هیچ روی و سبب
برای ده درم از مهر زن به زندانت
گشوده شده در اندوه و بسته باب طرب
برآمد از جگرت شور و تلخکام شدی
ز ترشروئی آن نو عروس شیرین لب
دوم تو گوئی هستم طبیب و خسته شدت
سر از صداع و دو چشم از نزول و تن ز جرب
کجا مفاصل و اعصاب خلق چاره کند
کسیکه ریخته دردش به مفصل است و عصب
سوم به دعوی گوئی منم ستاره شناس
چرا به فال مسعود نیست یکی کوکب
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۴
به دستش گاه تیغ و گاه خامه
به پیشش گه کتاب و گاه دفتر
سنان در خدمتش با خامه همدوش
قلم در حضرتش با تیغ همسر
گزیده خاطرش از فضل صد فصل
گشوده بر رخش از علم صد در
نفرساید دلش در خدمت شاه
نیاساید تنش از کار لشکر
همه کار جهان گیرد بدستی
تهی ماند مر او را دست دیگر
وز آن دست تهی پر کرد دایم
تهی دستان گیتی دامن از زر
به پیشش گه کتاب و گاه دفتر
سنان در خدمتش با خامه همدوش
قلم در حضرتش با تیغ همسر
گزیده خاطرش از فضل صد فصل
گشوده بر رخش از علم صد در
نفرساید دلش در خدمت شاه
نیاساید تنش از کار لشکر
همه کار جهان گیرد بدستی
تهی ماند مر او را دست دیگر
وز آن دست تهی پر کرد دایم
تهی دستان گیتی دامن از زر
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۵
زمین گرد است مانند گلوله
نیوتن کرده واضح این مقوله
اگر چه گفته فیثاغورث از پیش
نبودش حجتی بر گفته خویش
نیوتن قول خود را با دلائل
بیان کرده ولله در قائل
دلیل اولینش گردی آب
به دریا اندر آوین نکته دریاب
که بحر از بر فزونتر هست بیشک
به حجت تابع افزون شد اندک
کی کو بیند، یم را بساحل
شود از دور با کشتی مقابل
نخست از پیکر کشتی در آن یم
نبیند هیچ غیر از نوک پرچم
چو آید پیشتر بیند اصولش
ز روی نسبت افزایش بطولش
نیوتن کرده واضح این مقوله
اگر چه گفته فیثاغورث از پیش
نبودش حجتی بر گفته خویش
نیوتن قول خود را با دلائل
بیان کرده ولله در قائل
دلیل اولینش گردی آب
به دریا اندر آوین نکته دریاب
که بحر از بر فزونتر هست بیشک
به حجت تابع افزون شد اندک
کی کو بیند، یم را بساحل
شود از دور با کشتی مقابل
نخست از پیکر کشتی در آن یم
نبیند هیچ غیر از نوک پرچم
چو آید پیشتر بیند اصولش
ز روی نسبت افزایش بطولش
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۳
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل دهم
عجائب عالمها دل را نهایت نیست و شرف وی بدان است که عجیبتر از همه است و بیشتر خلق از آن غافل باشند و شرف وی از دو درجه است یکی از روی علم، دوم از روی قدرت اما شرف وی از روی علم بر دو طبقه است: یکی آن است که جمله خلق او را تواند دانستن و دیگر آن است که پوشیده تر است و هر کس نشناسد و آن عزیزتر است، اما آن چه ظاهر است آن است که وی را قوت معرفت جمله ی علمها و صناعتهاست تا بدان جمله صناعتها بداند و هر چه در کتابهاست بر خواند و بداند، چون علم هندسه و حساب و طب و نجوم و علوم شریعت و با آن که وی یک چیز است که قسمت نپذیرد، این همه علمها در وی گنجد، بلکه همه عالم در وی چون ذره باشد در بیابانی و در یک لحظه در فکرت و حرکت خویش از ثری به علا شود و از مشرق به مغرب شود.
با آن که در عالم خاک بازداشته است، همه آسمان را مساحت کند و مقدار هر ستاره بشناسد و مساحت بگوید که چند گز است و ماهی را به حیلت از قعر دریا برآرد و مرغ را از هوا به زمین آورد و حیوانات با قوت را چون پیل و اشتر و اسب مسخر خویش کند و هر چه در عالم عجایبها و علمهاست، پیشه وی است و این جمله علمهاست که وی را از راه پنج حواس حاصل شود، بدین سبب که ظاهر است و همگنان راه به وی دانند.
و عجیبتر آن است که اندرون دل روزنی گشاده است به عالم محسوسات که آن را عالم جسمانی گویند و عالم ملکوت را روحانی گویند و بیشتر خلق، عالم جسمانی محسوس را دانند و این خود مختصر است و دلیل بر آن که اندرون دل روزنی دیگر است، علوم را دو چیز است: یکی خواب است که در خواب چون راه حواس بسته گردد، آن در درونی گشاده شود و از عالم ملکوت و از لوح محفوظ غیب نمودن گیرد تا آنچه در مستقبل خواهد بودن بشناسد و ببیند، اما روشن، همچنان که خواهد بود، و اما به مثالی که به تعبیر حاجت افتد و از آنجا که ظاهر است، مردمان پندارند که کسی بیدار بود، به معرفت اولیتر بود و همی بیند که در بیداری غیب نبیند و در خواب بیند، نه از راه حواس، و شرح حقیقت خواب در این کتاب ممکن نیست.
اما این قدر بباید دانست که مثل دل چون آینه است و مثل لوح محفوظ چون آینه که صورت همه موجودات در وی است، چنانکه صورتها از یک آینه در دیگر افتد چون در مقابله آن بداری همچنین صورتها از لوح محفوظ در دل پیدا آید چون صافی شود، از محسوسات فارغ شود و با وی مناسبت گیرد و تا به محسوسات مشغول بود، از مناسبت با عالم ملکوت محجوب بود و در خواب از محسوسات فارغ شود، لاجرم آنچه در گوهر وی است، از مطالعه ملکوت پیدا شدن گیرد لیکن اگر چه حواس به جهت خواب فرو ایستد، خیال بر جای خویش باشد، بدان سبب بود که آنچه بیند در کسوت مثالی خیالی بیند صریح و مکشوف نباشد و از غطا و پوشش خالی نبود و چون بمیرد به خیال ماند و نه حواس، آنگاه کارها بی غطا و بی خیال بیند و با وی گویند: «فکشفنا عنک غطانک فبصرک الیوم حدید» و گوید: «ربنا ابسرنا و سمعنا فارجعنا نعمل صالحا».
دلیل دیگر آن است که هیچ کس نباشد که وی را فراستها و خاطره های راست بر سبیل الهام در دل نیامده باشد که آن نه از راه حواس باشد، بلکه در دل پیدا آید و نداند که از کجا آمد.
و بدین مقدار بشناسد که علمها همه از راه محسوسات نیست، بلکه از عالم ملکوت است و حواس – که وی را برای این عالم آفریده اند – لاجرم حجاب وی بود از مطالعه ی آن عالم ملکوت تا از وی فارغ نشود، بدان عالم راه نیابد به هیچ حال.
با آن که در عالم خاک بازداشته است، همه آسمان را مساحت کند و مقدار هر ستاره بشناسد و مساحت بگوید که چند گز است و ماهی را به حیلت از قعر دریا برآرد و مرغ را از هوا به زمین آورد و حیوانات با قوت را چون پیل و اشتر و اسب مسخر خویش کند و هر چه در عالم عجایبها و علمهاست، پیشه وی است و این جمله علمهاست که وی را از راه پنج حواس حاصل شود، بدین سبب که ظاهر است و همگنان راه به وی دانند.
و عجیبتر آن است که اندرون دل روزنی گشاده است به عالم محسوسات که آن را عالم جسمانی گویند و عالم ملکوت را روحانی گویند و بیشتر خلق، عالم جسمانی محسوس را دانند و این خود مختصر است و دلیل بر آن که اندرون دل روزنی دیگر است، علوم را دو چیز است: یکی خواب است که در خواب چون راه حواس بسته گردد، آن در درونی گشاده شود و از عالم ملکوت و از لوح محفوظ غیب نمودن گیرد تا آنچه در مستقبل خواهد بودن بشناسد و ببیند، اما روشن، همچنان که خواهد بود، و اما به مثالی که به تعبیر حاجت افتد و از آنجا که ظاهر است، مردمان پندارند که کسی بیدار بود، به معرفت اولیتر بود و همی بیند که در بیداری غیب نبیند و در خواب بیند، نه از راه حواس، و شرح حقیقت خواب در این کتاب ممکن نیست.
اما این قدر بباید دانست که مثل دل چون آینه است و مثل لوح محفوظ چون آینه که صورت همه موجودات در وی است، چنانکه صورتها از یک آینه در دیگر افتد چون در مقابله آن بداری همچنین صورتها از لوح محفوظ در دل پیدا آید چون صافی شود، از محسوسات فارغ شود و با وی مناسبت گیرد و تا به محسوسات مشغول بود، از مناسبت با عالم ملکوت محجوب بود و در خواب از محسوسات فارغ شود، لاجرم آنچه در گوهر وی است، از مطالعه ملکوت پیدا شدن گیرد لیکن اگر چه حواس به جهت خواب فرو ایستد، خیال بر جای خویش باشد، بدان سبب بود که آنچه بیند در کسوت مثالی خیالی بیند صریح و مکشوف نباشد و از غطا و پوشش خالی نبود و چون بمیرد به خیال ماند و نه حواس، آنگاه کارها بی غطا و بی خیال بیند و با وی گویند: «فکشفنا عنک غطانک فبصرک الیوم حدید» و گوید: «ربنا ابسرنا و سمعنا فارجعنا نعمل صالحا».
دلیل دیگر آن است که هیچ کس نباشد که وی را فراستها و خاطره های راست بر سبیل الهام در دل نیامده باشد که آن نه از راه حواس باشد، بلکه در دل پیدا آید و نداند که از کجا آمد.
و بدین مقدار بشناسد که علمها همه از راه محسوسات نیست، بلکه از عالم ملکوت است و حواس – که وی را برای این عالم آفریده اند – لاجرم حجاب وی بود از مطالعه ی آن عالم ملکوت تا از وی فارغ نشود، بدان عالم راه نیابد به هیچ حال.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل پانزدهم
از این جمله که رفت شرف گوهر دل آدمی معلوم شد و راه صوفیان معلوم گشت که چیست و همانا که شنیده باشی از صوفیان که گویند: «علم حجاب است از این راه» و انکار کرده باشی این سخن را انکار مکن که این حق است، چه محسوسات و هر علم که از راه محسوسات حاصل شود، چون بدان مشغول و مستغرق باشی، از این محجوب باشی.
و مثل دل چون حوضی است و مثل حواس چون پنج جوی است که آب از وی به حوض آید از بیرون اگر خواهی که آب صافی از قعر حوض برآید، تدبیر آن است که این آب جمله از وی بیرون کنی و گل سیاه که از اثر این آب است هم بیرون کنی و راه همه جویها ببندی تا نیز آب نیاید و قعر حوض همی کنی تا آب صافی از درون حوض پدیدار آید و تا حوض بدان آب که از بیرون در آمده است مشغول باشد، ممکن نشود از درون وی آب برآید همچنین این علم که از درون دل بیرون آید، حاصل نیاید تا از هرچه از بیرون در آمده است خالی نشود.
اما عالم اگر خویشتن را خالی کند از علم آموخته و دل بدان مشغول ندارد، آن علم گذشته وی را حجاب نباشد و ممکن بود که این فتح وی را برآید، همچنان که چون دل از خیالات و محسوسات خالی کند، خیالات گذشته وی را حجاب نکند.
و سبب حجاب آن است که چون کسی اعتقاد اهل سنت بیاموخت و دلیلهای وی را چنان که اندر جدل و مناظره گویند، بیاموخت و همگی خویش بدان داد و اعتقاد کرد که ورای این خود هیچ علم نیست و اگر چیزی دیگر در دل وی آید، گوید: «این خلاف آن است که من شنیده ام، و هر چه خلاف آن است باطل باشد» ممکن نشود که این کس را هرگز حقیقت کارها معلوم شود که: آن اعتقاد که عوام خلق را بیاموزند، قالب حقیقت بود نه عین حقیقت. معرفت تمام بود که آن حقایق از آن غالب مکشوف شود، چنانکه مغز از پوست.
و بدان که کسی که طریق جدل در نصرت آن اعتقاد بیاموزد، وی را حقیقتی مکشوف نشده باشد چون پندارد همه آن است که وی دارد، این پندار حجاب وی گردد و به حکم آن پندار غالب شود، بر کسی که چیزی آموخته باشد، غالب آن بود که این قوم محجوب باشند از این درجه و این حال جدلیان است پس اگر کسی از این پندار بیرون آید، علم حجاب او نباشد و آن گاه چون این فتح وی را برآید، درجه وی به غایت کمال رسد و راه وی ایمن تر بود و درست تر بود که کسی که قدم وی در علم راسخ نشده باشد بیشتر آن باشد که مدتی دراز در بند خیالی باطل بماند و اندکی مایه شبهتی وی را حجاب کند و عالم از چنین خطر ایمن باشد پس معنی این که «علم حجاب است» باید که بدانی و انکار نکنی چون از کسی شنیده باشی که وی به درجه مکاشفت رسیده باشد.
اما این اباحتیان و این مطبوقان بی حاصل که در این روزگار پدید آمده اند، و هرگز ایشان را خود این حال نبوده است و لیکن عبارت چند مزبق از طامات صوفیان بگرفته اند شغل ایشان آن باشد که خویشتن را همه روز می شویند و به فوطه و مرقع و سجاده می آرایند و آن گاه علم را و علما را مذمت می کنند، ایشان کشتنی اند و شیطان خلق اند و دشمن خدای و رسول اند که خدا و رسول، علم را و علما را مدح گفته اند و همه عالم را به علم دعوت کرده اند این مدبر مطوق ابا حتی، چون صاحب حالتی نباشد و علم حاصل نکرده باشد، وی را این سخن کی روا باشد؟ و مثل وی چون کسی باشد که شنیده باشد که کیمیا از زر بهتر بود که از وی زر بینهایت آید، چون گنجهای زر پیش وی نهند، دست به وی نبرد و گوید: «زر به چه کار آید و وی را چقدر باشد کیمیا باید که اصل آن است» زر فرانستاند و کیمیا خود هرگز ندانسته بود، مدبر و مفلس و گرسنه بماند و از شادی این سخن که «من خود بگفتم که کیمیا از زر بهتر بود» طرب می کند و لاف میزند.
پس مثال کشف انبیا و اولیا چون کیمیاست و مثال علم علما چون زر است و صاحب کیمیا را بر این صاحب فضل است بر جمله.
و لکن اینجا یک دقیقه دیگر است که اگر کسی چندان کیمیا دارد که از وی صد دینار بیش حاصل نیاید، وی را فضل نباشد بر کسی که وی هزار دینار زر دارد، چنانکه کتب کیمیا و حدیث آن و طالب آن بسیار است و حقیقت آن در روزگار دراز به دست هر کسی نیاید و بیشتر کسانی که به طلب آن برخیزند حاصل ایشان قلابی بود کار صوفیان نیز همچنین باشد و عزیز بود و آنچه بود اندک بود و نادر بود که به کمال رسد پس باید که بدین بشناسی که هر کس را که از حالت صوفیان چیزی پدید می آید اندک، وی را بر همه عالم فضل نباشد که بیشتر ایشان آن باشد که از اوایل کار بر ایشان چیزی پیدا آید و آن گاه از آن بیفتد و تمام نشود و بعضی باشد که سودایی و خیالی برایشان غالب شود و آن راحقیقتی نباشد و ایشان پندارند که آن کاری است وازده، نه چنین باشد و چنان که در خواب حقیقت است و اضغاث احلام است، در آن حال همچنین باشد، بلکه فضل سر علما کسی را بود که در اندر آن حال چنان کامل شده باشد که هر علم که بدین تعلق دارد، که دیگران را به تعلم بود، وی خود بی تعلم بداند و این سخت نادر بود.
پس باید که به اصل راه تصوف و به فضل ایشان ایمان داری و به سبب این مطوقان روزگار، اعتقاد در ایشان تباه نکنی و هر که از ایشان در علم و علما طعن کند، بدانی که از بی حاصلی کند.
و مثل دل چون حوضی است و مثل حواس چون پنج جوی است که آب از وی به حوض آید از بیرون اگر خواهی که آب صافی از قعر حوض برآید، تدبیر آن است که این آب جمله از وی بیرون کنی و گل سیاه که از اثر این آب است هم بیرون کنی و راه همه جویها ببندی تا نیز آب نیاید و قعر حوض همی کنی تا آب صافی از درون حوض پدیدار آید و تا حوض بدان آب که از بیرون در آمده است مشغول باشد، ممکن نشود از درون وی آب برآید همچنین این علم که از درون دل بیرون آید، حاصل نیاید تا از هرچه از بیرون در آمده است خالی نشود.
اما عالم اگر خویشتن را خالی کند از علم آموخته و دل بدان مشغول ندارد، آن علم گذشته وی را حجاب نباشد و ممکن بود که این فتح وی را برآید، همچنان که چون دل از خیالات و محسوسات خالی کند، خیالات گذشته وی را حجاب نکند.
و سبب حجاب آن است که چون کسی اعتقاد اهل سنت بیاموخت و دلیلهای وی را چنان که اندر جدل و مناظره گویند، بیاموخت و همگی خویش بدان داد و اعتقاد کرد که ورای این خود هیچ علم نیست و اگر چیزی دیگر در دل وی آید، گوید: «این خلاف آن است که من شنیده ام، و هر چه خلاف آن است باطل باشد» ممکن نشود که این کس را هرگز حقیقت کارها معلوم شود که: آن اعتقاد که عوام خلق را بیاموزند، قالب حقیقت بود نه عین حقیقت. معرفت تمام بود که آن حقایق از آن غالب مکشوف شود، چنانکه مغز از پوست.
و بدان که کسی که طریق جدل در نصرت آن اعتقاد بیاموزد، وی را حقیقتی مکشوف نشده باشد چون پندارد همه آن است که وی دارد، این پندار حجاب وی گردد و به حکم آن پندار غالب شود، بر کسی که چیزی آموخته باشد، غالب آن بود که این قوم محجوب باشند از این درجه و این حال جدلیان است پس اگر کسی از این پندار بیرون آید، علم حجاب او نباشد و آن گاه چون این فتح وی را برآید، درجه وی به غایت کمال رسد و راه وی ایمن تر بود و درست تر بود که کسی که قدم وی در علم راسخ نشده باشد بیشتر آن باشد که مدتی دراز در بند خیالی باطل بماند و اندکی مایه شبهتی وی را حجاب کند و عالم از چنین خطر ایمن باشد پس معنی این که «علم حجاب است» باید که بدانی و انکار نکنی چون از کسی شنیده باشی که وی به درجه مکاشفت رسیده باشد.
اما این اباحتیان و این مطبوقان بی حاصل که در این روزگار پدید آمده اند، و هرگز ایشان را خود این حال نبوده است و لیکن عبارت چند مزبق از طامات صوفیان بگرفته اند شغل ایشان آن باشد که خویشتن را همه روز می شویند و به فوطه و مرقع و سجاده می آرایند و آن گاه علم را و علما را مذمت می کنند، ایشان کشتنی اند و شیطان خلق اند و دشمن خدای و رسول اند که خدا و رسول، علم را و علما را مدح گفته اند و همه عالم را به علم دعوت کرده اند این مدبر مطوق ابا حتی، چون صاحب حالتی نباشد و علم حاصل نکرده باشد، وی را این سخن کی روا باشد؟ و مثل وی چون کسی باشد که شنیده باشد که کیمیا از زر بهتر بود که از وی زر بینهایت آید، چون گنجهای زر پیش وی نهند، دست به وی نبرد و گوید: «زر به چه کار آید و وی را چقدر باشد کیمیا باید که اصل آن است» زر فرانستاند و کیمیا خود هرگز ندانسته بود، مدبر و مفلس و گرسنه بماند و از شادی این سخن که «من خود بگفتم که کیمیا از زر بهتر بود» طرب می کند و لاف میزند.
پس مثال کشف انبیا و اولیا چون کیمیاست و مثال علم علما چون زر است و صاحب کیمیا را بر این صاحب فضل است بر جمله.
و لکن اینجا یک دقیقه دیگر است که اگر کسی چندان کیمیا دارد که از وی صد دینار بیش حاصل نیاید، وی را فضل نباشد بر کسی که وی هزار دینار زر دارد، چنانکه کتب کیمیا و حدیث آن و طالب آن بسیار است و حقیقت آن در روزگار دراز به دست هر کسی نیاید و بیشتر کسانی که به طلب آن برخیزند حاصل ایشان قلابی بود کار صوفیان نیز همچنین باشد و عزیز بود و آنچه بود اندک بود و نادر بود که به کمال رسد پس باید که بدین بشناسی که هر کس را که از حالت صوفیان چیزی پدید می آید اندک، وی را بر همه عالم فضل نباشد که بیشتر ایشان آن باشد که از اوایل کار بر ایشان چیزی پیدا آید و آن گاه از آن بیفتد و تمام نشود و بعضی باشد که سودایی و خیالی برایشان غالب شود و آن راحقیقتی نباشد و ایشان پندارند که آن کاری است وازده، نه چنین باشد و چنان که در خواب حقیقت است و اضغاث احلام است، در آن حال همچنین باشد، بلکه فضل سر علما کسی را بود که در اندر آن حال چنان کامل شده باشد که هر علم که بدین تعلق دارد، که دیگران را به تعلم بود، وی خود بی تعلم بداند و این سخت نادر بود.
پس باید که به اصل راه تصوف و به فضل ایشان ایمان داری و به سبب این مطوقان روزگار، اعتقاد در ایشان تباه نکنی و هر که از ایشان در علم و علما طعن کند، بدانی که از بی حاصلی کند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۹ - پیدا کردن پندار و علاج آن
بدان که اهل پندار مغرورند و این قوم کسانی اند که به خویشتن و عمل خویشتن گمان نیکو برند و از آفت آن غافل باشند و نبهره از خالص بازنشناسند، بدان که صرافی تمام نیاموخته اند و به رنگ و صورت غره شده اند، و آن کسانی که به علم و عبادت مشغولند و از حجاب غفلت و ضلالت بیرون اند، از صد نود و نه مغرورند و بدین بود که رسول (ص) گفت، «روز قیامت آدم را گویند: نصیب دوزخ از فرزندان خویش بیرون کن. گوید: از چند چند؟ گویند: از هزار و نهصد و نود و نه». و این نه آن باشند که همیشه اندر دوزخ بوند، ولیکن ایشان را از گذر بر دوزخ چاره نبود. گروهی اهل غفلت باشند و گروهی اهل ضلالت و گروهی اهل چاره نبود. گروهی اهل غفلت باشند و گروهی اهل ضلالت و گروهی اهل غرور و گروهی اهل عجز که اسیر شهوات خویش اند اگرچه همی دانستند که مقصرند، و اهل پندار بسیارند و اصناف ایشان اندر شما نیاید، ولیکن از چهار طبقه بیرون نه اند: علما و عابدان و صوفیان و ارباب اموال.
طبقه اول از اهل پندار علمایند که گروهی از ایشان روزگار خود همه در علم کنند تا علوم حاصل کنند و اندر معامله تقصیر کنند و دست و زبان و چشم و فرج از معاصی نگاه ندارند که ایشان اندر علم خود به درجه ای رسیده اند که ایشان را عذاب نبود و به معامله ماخوذ نباشند، بلکه به شفاعت ایشان همه نجات یابند. و مثل ایشان چون بیماری است که علم علت خویش برخواند و همه شب تکرار همی کند و به سخنی نیکو بنویسند و شروط داروی علت نیک بداند و هرگز شربت بنخورد و بر تلخی وی صبر نکنند. تکرار صفت شربت وی را کجا سود دارد؟
و حق تعالی همی گوید، «قد افلح من تزکی» و دیگر همی گوید، «و نهی النفس عن الهوی»، همی گوید، «فلاح کسی را بود که پاک گردد نه بدانکه علم پاکی بیاموزد و به بهشت کسی رسد که هوای خود را خلاف کند نه آن که بداند هوا را خلاف نباید کرد». و این سلیم دل را اگر این پندار از آن اخبار خاسته باشد که اندر فضل علم آمده است، چرا آن اخبار که اندر حق علمای بد آمده است برنخواند؟ که اندر قرآن او را به خر ماننده کرده است که کتاب اندر پشت دارد و به سگ مانند کرده است. و می گوید، «عالم بد را در دوزخ اندازند چنان که پشت و گردن وی بشکند و آتش وی را بگرداند چنان که خر آسی را گرداند و همه اهل دوزخ بر وی گرد آیند که تو کیستی و این چه نکال است؟ گوید، من آنم که فرمودم و نکردم!»
و رسول (ص) همی گوید که عذاب هیچ کس در قیامت عظیم تر از عذاب عالمی نیست که وی به علم خویش کار نکند. و بودردا همی گوید، «وای بر آن که نداند یک بار، و وای بر آن که بداند و بدان کار نکند هفت بار یعنی که علم بر وی حجت شود». و گروهی اندر علم و عمل هردو تقصیر نکردند، ولیکن همه اعمال ظاهر به جای آوردند و از طهارت دل غافل ماندند و اخلاق بد از باطن بیرون نکردند، چون کبر و ریا و حسد و طلب ریاست و بدخواستن اقران خویش را و شادشدن به رنج ایشان و اندوهگین بودن به راحت ایشان. و از این اخبار غافل شدند که همی گوید، «اندک ریا شرک است و اندر بهشت نشود کسی که اندر دل وی یک ذره کبر است و حسد ایمان را چنان تباه کند که آتش هیزم را و آن که همی گوید: حق تعالی به صورت شما ننگرد، به دلهای شما نگرد».
پس مثل این قوم چون کسی است که چیزی بکارد و وی را خار و گیاه از اصل می بباید کند تا کشت وی قوت گیرد، پس این خاشاک سر از زمین همی برآرد، سر آن همی درود و بیخ آن اندر همی گذارد، هرچند که به رد زیادت بالد.
و بیخ اعمالی بداخلاق بد است و اصل آن بود که آن کنده شود، بلکه مثال این چنان است که کسی باطن پلید دارد و ظاهر وی آراسته چون طهارت جای باشد که بیرون گچ کرده باشد و اندرون پراکندگی و نجاست یا چون گور آراسته که بیرون به نگار بود و اندرون مردار و چون خانه تاریک که شمع بر بام وی نهاده باشد. و عیسی (ع) عالم بد را تشبیه کرده است و گفته، «چون ماشوئی می باشد که آرد از وی همی فرو ریزد و سبوس اندر وی همی ماند» ایشان نیز سخن حکمت می گویند و آنچه بد بود در ایشان همی ماند.
و گروهی دیگر دانسته باشند که این اخلاق بد است و از این حذر باید کرد و دل از این پاک باید داشت، ولیکن پندارند که دل ایشان از این پاک است و ایشان بزرگتر از آن باشند که به چنین چیزی مبتلا شوند که ایشان علم این از همه بهتر دانند و چون اندر ایشان اثر کبر پیدا آید شیطان ایشان را گوید، «این نه کبر است که طلب عز دین است. اگر تو عزیز نباشی اسلام عزیز نبود، و اگر جامه نیکو اندر پوشند و اسب و ساخت و تجمل سازند، گویند، «این نه رعونت است که این کوری دشمنان اهل دین است که مبتدعان بدین کور شوند که علما با تجمل باشند».
و سیرت رسول (ص) و ابوبکر و عمر و عثمان و علی رضی الله عنهم و جامه خلق ایشان فراموش کنند و پندارند که آنچه ایشان همی کردند خوار داشتن اسلام بود و اکنون اسلام به تجمل وی عزیز خواهند شد. و اگر حسد اندر ایشان پدید آید گوید، «این صلابت حق است» و اگر ریا پدید آید گوید، «این مصلحت خلق است تا طاعت بشناسند و اقتدا کنند»، و چون به خدمت سلاطین شوند گویند، «این نه تواضع است ظالم را که آن حرام است، بلکه برای شفاعت مسلمانان است و مصلحت ایشان» و اگر مال حرام ایشان بستانند گویند، «این حرام نیست که این را مالک نیست و اندر مصالح باید کرد و مصلحت اسلام اندر من بسته است». و اگر انصاف دهد و حاسب برگیرد داند که مصلحت دین بیش از آن نیست که خلق از دنیا اعراض کنند و کسانی که به سبب وی اندر دنیا رغبت کرده باشند بیش از آن بود که از دنیا اعراض کرده باشند، پس عز اسلام اندر نابودن وی بسته باشد و مصلحت آن است اسلام را که وی و امثال وی نباشند. این و امثال این پندارها و غرورها باطل است و علاج و حقیقت این اندر این اصول که از پیش رفته است بگفته ایم و بازگفتن آن دراز بود.
و گروهی خود اندر نفس علم غلط کرده باشند و آنچه از علم مهمتر بود چون تفسیر و اخبار و علم معامله دل و علم اخلاق و طریق ریاضت و آنچه اندر این کتاب بیاورده ایم و اعوان و آفات معامله راه دین و طریق مراقبت دل که این همه فرض عین است، خود حاصل نکرده باشند و ندانند که این از جمله علوم است و همه روزگار یا اندر جدل و مناظره و یا اندر تعصب کلام یا اندر فتاوی خصومات خلق اندر دنیا و جمای علمها که وی را از دنیا به آخرت نخواند و از حرص با قناعت نخواند و از ریا به اخلاص نخواند و از غفلت و ایمنی به خوف و تقوی نخواند، همه روزگار بدان مستغرق دارند و پندارند که خود علم همه آن است و هرکه روز به دین دیگر آورد از علم اعراض کرد و علم را مهجور گردانید. و تفصیل این پندارها دراز است و اندر کتاب غرور اندر احیا آورده ایم که این کتاب تفصیل احتمال نکند.
و گروهی به علم وعظ مشغول باشند و سخن ایشان همه سجع و شعر و نکته و طامات بود و عبادت آن به دست همی آرند و مقصود ایشان آن بود تا خلق نعره زنند و بر ایشان ثنا گویند و این مقدار ندانند که اصل تذکیر آن است که آتش مصیبتی اندر دل پیدا آید که خطر کار آخرت بیند، پس به نوحه گری این مصیبت مشغول شود و تذکیر واعظ نوحه این مصیبت باشد. اما نوحه گری که ماتم آلود نباشد و سخن عاریتی همی گوید اندر دل هیچ اثر نکند و مغرور این قوم نیز بسیارند و شرح آن دراز بود.
و گروهی دیگر روزگار به فقه ظاهر برده اند و نشناخته باشند که حد فقه بیش از آن نیست که قانونی که بدان سلطان خلق را سیاست کند نگاه دارد، اما آنچه به راه آخرت تعلق دارد علم آن دیگر است و پندارند که هرچه اندر فقه ظاهر راست بود اندر آخرت سود دارد. و مثال این آن بود که کس مال زکوه اندر آخر سال به زن فروشد و مال وی بخرد. فتوای ظاهر آن بود که زکوه از وی بیفتد، یعنی ساعی سلطان را نرسد که از وی زکوه خواهد، چه نظر وی به ظاهر ملک بود و ملک بریده شد پیش از تمامی سال. و باشد که بدین فتوی کار کند و این مقدار نداند که آن کس که چنین کند به قصد آن تا زکوه بیفتد، اندر مقت حق تعالی بود و همچون کسی بود که زکوه بندهد، چه بخل مهلک است و زکوه طهارت است از پلیدی بخل و مهلک بخلی بود که مطاع باشد و این حیلت نهادن طاعت بخل است و چون بخل بدین مطاع گشت هلاک تمام شد، نجات چون یابد؟
و همچنین هر شوهری که با زن خویش خوی بد فراپیش گیرد و وی را به رنجاندن گیرد تا کاوین ندهد، اندر فتوای ظاهر که به مجلس حکم تعلق دارد این ابرا درست بود که قاضی این جهان راه فرا زبان دارد نه فرا دل، اما در آن جهان ماخوذ بود که این ابرا به اکراه بوده باشد و همچنین چون برملا از کسی چیزی خواهد و آن کس از شرم بدهد، اندر فتوای ظاهر این مباح بود. و اندر حقیقت این مصادره بود، که فرق نبود میان آن که به تازیانه شرم دل وی را بزند تا از رنج دل آن مال بدهد و میان آن که به ظاهر به چوب بزند و مصادره کند. این و امثال این بسیار است و کسی که جز فقه ظاهر نداند اندر این پندار بود و این دقایق از سر دین فهم نکند.
طبقه دوم زاهدان و عابدان اند و اهل پندار نیز اندر میان ایشان بسیارند. گروهی مغرورند بدان که به فضایل از فرایض بازمانند، چون کسی که وی را وسوسه طهارت باشد که بدان سبب نماز از وقت بیفکند. و مادر و پدر و رفیق را سخن درشت گوید و گمان بعید اندر نجاست آب به نزدیک وی قریب بود و چون فرالقمه ای رسد پندارد همه چیزی حلال است و باشد که از حرام محض حذر نکند، و پا بی پا حبله بر زمین ننهد و حرام محض همی خورد و سیرت صحابه فراموش کند.
و عمر رضی الله عنه گفت، «هفتاد بار از حلال دست بداشتم از بیم آن که اندر حرام نیفتم». و با این به هم از سبوی پیرزنی ترسا طهارت کرد. پس این قوم احتیاط لقمه با احتیاط طهارت آورده اند و باشد که اگر کسی جامه ای که گازر شسته بپوشد پندارند که گناهی عظیم است. و رسول (ص) جامه ای که کفار به هدیه فرستادندی اندر پوشیدی، و هرجامه که از غنیمت کفار بیاوردندی، درپوشیدی او و صحابه و هرگز کس حکایت نکرد که بر آب آوردندی، بلکه سلاح کفار بر میان بستندی و با آن نماز کردندی و نگفتندی که باشد که آب فرا آهن داده باشند. یا لک اندر وی کرده باشند یا پوست که پیراسته باشند به شرط نماز نکرده باشند، پس هرکه اندر معده و اندر زبان و دیگر اعضا این احتیاط نکند و در این مبالغه کند ضُحکه شیطان بود، بلکه اگر همه به جا آورد چون به آب ریختن به اسراف رسد یا نماز از اول وقت درگذرد هم مغرور باشد و هرکه این احتیاط اندر کتاب طهارت گفته ایم به جای تواند آورد کفایت باشد.
و گروهی که وسوسه بر ایشان غالب شود اندر نیت نماز تا بانگ همی دارند یا دست همی افشانند،باشد که رکعت اول فوت کنند و این مقدار ندانند که نیت نمازهمچون نیت وام گزاردن و زکوه دادن است و هیچ کس از ایشان زکوه دیگرباره بندهد. و وام دیگر باره ندهند بر وسوسه نیت و گروهی را وسوسه اندر حرف سوره الحمد بود تا از مخارج بیرون آورند و وی را دل با معنی باید داشت تا به وقت الحمد همه شکر گردد، به وقت ایاک نعبد همه توحید و عجز گردد و به وقت اهدنا همه تضرع گردد و وی دل همه با آن دارد تا این ایاک از مخرج بیرون آید.
چون کسی که از پادشاهی حاجت خواهد خواست همی گوید ایها الامیر؟ و این به قوت همی گوید تا اینها درست گوید و میم امیر درست گوید. شک نیست که مستحق سیلی و مقت بود. و گروهی هر روز ختمی کند و قرآن بهذرمه همی خوانند و همی دوند به سر زبان و دل از آن غافل، و همه همت ایشان آن که تا ختمی بر خویشتن شمرند که ما چندین ختم کردیم و امروز چندین هفت یک قرآن خواندیم و ندانند که این قرآن نامه ای است که به خلق نبشته اند، اندر وی امر و نهی و وعده و وعید و وعظ و تخویف و انذار، می باید که به وقت عید همه خوف گردد و به وقت وعد همه نشاط گردد و به وقت مثل همه اعتبار گردد و به وقت وعظ همه گوش گردد و به وقت تخویف همه هراس گردد و این همه احوال دل است، بدان که بر سر زبان همه جنباند اندر آن چه فایده باشد؟
و مثل وی چون کسی باشد که پادشاهی به وی نامه ای نویسد و اندر وی فرمانها بود. وی بنشیند و نامه از بر بکند و همی خواند و از معانی آن غافل. و گروهی به حج شوند و مجاور بنشینند و روزه فراگیرند و حق روزه بگزارند به نگاهداشت دل و زبان و حق راه نگزارند به طلب زاد حلال و همیشه دل ایشان با خلق باشد که ایشان را از مجاوران شناسند و گویند ما چندین موقف بایستاده ایم و چندین سال مجاور بنشستیم و این مقدار ندانستند که اندر خانه خویش با شوق کعبه بهتر از آن که در کعبه با شوق ریای آن که خلق بدانند که وی مجاور است یا طمع آن که چیزی به وی دهند و با هر لقمه ای که می ستاند بخلی اندر وی پدید آید که ترسد که کسی از وی بستاند یا بخواهد.
و گروهی دیگر راه زهد گیرند و لباس درشت پوشند و طعام اندک خورند و اندر مال زاهد باشند و اندر جاه و قبول زاهد نباشند. خلق بدیشان تبرک همی کنند و بدان شاد همی باشند و حال خویش اندر چشم خلق آراسته همی کنند و این قدر بندانند که جاه زیانکار تر از مال است و ترک وی گفتن دشوار تر است که همه رنجها کشیدن به امید جاه آسان بود و زاهد آن باشد که به ترک جاه بگوید و باشد که وی را کسی چیزی دهد فرا نپذیرد که نباید که گویند زاهد نیست. و اگر وی را گویند که اندر ظاهر فرا ستان و اندر سر فرادرویش مستحق ده بر وی صعبتر بود از کشتن، اگرچه از حلال بود، که آنگاه مردمان پندارند که وی زاهد نیست با این به هم که حرمت توانگران پیش دارد از حرمت درویشان و ایشان را مراعات زیادت کنند و این همه غرور باشد.
و گروهی دیگر همه اعمال ظاهر به جای آورند تا روزی به مثل هزار رکعت نماز کنند و چندین هزار تسبیح کنند و شب بیدار دارند و روز به روزه باشند، ولیکن مراعات دل نکنند تا از اخلاق بد پاک شود و باطن پرکبر و حسد و ریا و عجب باشد و با خلق حق تعالی به خشم سخن گویند و گویی با هر یکی خشمی و جنگی دارند و این ندانند که خوی بد همه عبادات را حبطه کند و باطل گرداند و سر همه عبادتها خلق نیکو است و این مدبر گویی که منتی از عبادت خود بر خلق همی نهد و به چشم حقارت همی نگرد به همگنان و خویشتن از خلق فراهم گیرد تا کسی خویش به وی بازنزند و این قدر نداند که سر همه زاهدان و عابدان پیغمبر (ص) بود و از همه جهان گشاده روتر و خوش خوتر بود.
و هرکه شوخگین تر بودی که همه خویشتن از وی فرا گرفتندی، رسول (ص) او را به نزدیک خویش بنشاندی و دست فرا وی دادی. و کدام احمق بود احمق تر از آن که برتر از استاد دکان گیرد؟ این سلیم دلان چون شرع پیغمبر ورزند و سیرت وی را اختلاف کنند چه احمقی باشد از این بیشتر؟
طبقه سیم صوفیانند و اندر میان هیچ قوم چندان غرور نباشد که اندر میان ایشان که هر چند راه باریکتر باشد و مقصود عزیزتر بود غرور بیشتر راه یابد.
و اول تصوف آن است که سه درجه حاصل کرده بود. یکی آن که نفس وی مقهور شده باشد و اندر وی نه شهوت مانده بود و نه خشم، نه آن که از اصل بشده بود ولیکن مغلوب شده باشد تا اندر وی هیچ تصرف نتوان کرد، جز به اشارت بر وفق شرع، چون قلعه ای که گشاده شود و اهل آن قلعه را نشکند ولیکن منقاد شوند، قلعه سینه وی هم چنین بر دست سلطان شرع فتح افتاده بود. دوم آن که این جهان و آن جهان را از پیش برخاسته بود و معنی این آن است که از عالم حس و خیال برگذشته بود که هر چه اندر حس و خیال آید بهایم را اندر آن شرکت است و همه نصیب شهوت و شکم و فرج است و بهشت نیز نصیب آن عالم حس و خیال بیرون نیست که هر چه جهت پذیر بود و خیال را با وی کار باشد نزدیک وی همچنان شده بود که گیاه نزدیک کسی که لوزینه و مرغ بریان یافته بود، چه بدانسته بود که هر چه اندر حس و خیال آید خسیس است و نصیب ابلهان باشد: و اکثر اهل الجنه البله.
سوم آن که همگی وی را حق تعالی و جلال حضرت وی گرفته بود و این آن باشد که جهت را و مکان را و حس را و خیال را با وی هیچ کار نبود، بلکه خیال و حس و علمی را که این خیزد با وی همچنان کار باشد که چشم را به آواز و گوش را به الوان که به ضرورت از آن بی خبر بود. چون بدینجا رسید به سر کوی تصوف رسید و ورای این مقامات و احوال باشد وی را با حق تعالی که از آن عبارت دشوار توان کرد تا گروهی عبارت از آن بیگانگی و اتحاد کنند و گروهی به حلول کنند. و هر که را قدم اندر علم راسخ نباشد و آن حال او را پیدا آید تمامی آن معنی عبارت نتوان کرد و هر چه گوید صریح کفر نماید. و آن اندر نفس خویش حق بود، ولیکن وی را قدرت عبارت نبود از آن. این است نموداری از کار تصوف. و اکنون نگاه کن تا غرور و پندار دیگران بینی.
گروهی از ایشان بیش از مرقع و سجاده و سخن طامات ندیدند. آن بگرفته باشند و جامه تصوف و سیرت ظاهر ایشان بگرفته و همچون ایشان بر سر سجاده همی نشینند و سر همی فرو برند و باشد که وسوسه خیالی که اندر پیش همی آید سر همی جنبانند و همی پندارند که کار ایشان خود آن است. این چون پیرزنی عاجز بود که کلاه بر سر نهد و قبا در بندد و سلاح اندر پوشد. و بیاموخته باشد که مبارزان اندر مصاف جنگ چون کنند و شعر و رجز چون گویند و همه حرکات ایشان بدانسته بود. چون پیش سلطان شود تا نام وی اندر جریده بنویسند، سلطان بود که به جامه و صورت ننگرد. برهان خواهد، وی را برهنه کند یا با کسی مبارزی فرماید. پیرزنی ضعیف مدبر بیند. بفرماید تا وی را فرا پای پیل افکنند تا هیچ کس زهره آن ندارد که به حضرت چنین پادشاهی استخفاف کند.
و گروهی باشند که از این نیز عاجز آیند که زی ظاهر ایشان نگاه دارند. جامه خلق بپوشند و مرقع های نیکو رنگ و کحلی به دست آورند و خود پندارند که چون جامه رنگ کردند این کفایت بود. ندانند که ایشان جامه عودی از آن کردند که اندر مصیبتی بودند اندر دین که کبود بر آن لایق بود. این مدبر چون چنان مستغرق نیست که به جامه شستن نپردازد و چنان مصیبت زده نیست که جامه سوگ دارد و چنان عاجز نیست که هر کجا جامه بدرد، خرقه اندر وی دهد تا مرقع شود، بلکه فوطه های نو به قصد پاره کند تا مرقع دوزد، اندر ظاهر صورت نیز ایشان موافقت نکرده باشد که اول مرقع دار عمر رضی الله عنه بود که بر جامه وی چهارده پاره بردوخته بود و بعضی از آن ادیم بود و گروهی دیگر از این قوم بتر باشند که چنان که طاقت جامه جریده و مختصر ندارد طاقت گزاردن فرایض و ترک معصیت نیز ندارند، برگ آن ندارند که به فقر بر خویشتن اقرار دهند که اندر دست شیطان و شهوت اسیرند، گویند کار دل دارد و به صورت نظر نیست و دل ما هیشه اندر نماز است با حق تعالی، و ما را بدین عبادت و اعمال حاجت نیست که برای مجاهدت کسانی فرموده اند که ایشان اسیر نفس اند و ما را نفس بمرده است و دین ما دو قله شده است که به چنین چیزها آلوده نشود و متغیر نگردد. و چون به عابدان گویند این مزدوران بی مزدند و چون به علما نگرند گویند اینان اندر بند حدیث اند و راه فرا حقیقت ندانند. و چنین قوم کشتنی اند و کافرند و خون ایشان به اجماع امت مباح است.
و گروهی دیگر به خدمت صوفیان برخیزند و حقیقت خدمت آن بود که کسی خود را فدای این قوم کند و به جملگی خود را فراموش کند اندر عشق ایشان، چون کسی از ایشان مشغلی سازد تا به سبب ایشان مالی به دست آرد و ایشان را تبع خویش سازد تا نام وی به خدمت بیرون شود و مردمان وی را حرمت دارند و از هر کجا باشد می ستاند حلال و حرام و بدیشان همی دهد تا بازار وی را حرمت تباه نشود و پوشیده بماند که مغرور فریفته بود.
و گروهی هستند که ایشان راه ریاضت تمام بروند و شهوت خود را مقهور کنند و همگی خویشتن به حق تعالی دهند و بر سر ذکر اندر زاویه بنشینند و احوال ایشان را نمودن گیرند تا از چیزی که خواهند خبر یابند و اگر تقصیر کنند تنبیهی بینند و باشد که پیغمبران و فرشتگان به صورت نیکو دیدن گیرند و باشد که خویشتن را به مثل در آسمان بینند و فرشتگان بینند و حقیقت این کار اگر چه درست بود، همچون خوابی باشد که درست و راست بود، ولیکن این خفته را اندر خیال آید و آن بیدار را اندر خیال آید و وی بدین چنان غره شود که گوید هر چه اندر هفت آسمان و زمین بود چندین بار بر من عرضه کردند. و پندار که نهایت کار اولیا خود این است و وی هنوز سر یک موی از عجایب صنع تعالی اندر آفرینش ندانسته باشد، پندار که خود تمام شد، به شادی این مشغول شود و اندر طلب فراتر نشود، باشد که آن نفس که مقهور شده بود اندک اندک پدیدار آمدن گیرد و وی خود پندار که چون چنان چیزها به وی نمودند، وی خود از نفس خویش ایمن شد و به کمال رسید.
و این غروری عظیم است، بلکه بر این هم اعتماد نبود. اعتماد بر آن بود که نهاد وی بگردد و مطیع شرع شود که هیچ صفت وی را اندر وی هیچ تصرف نماند. شیخ ابوالقاسم گرگانی قدس الله روحه گفته است که بر آب رفتن و اندر هوا شدن و از غیب خبر دادن این هیچ کرامات نبود که کرامات آن بود که کسی همه امر گردد یعنی همگی وی طوع و فرمان شرع شود که بر وی حرام نرود و این اعتماد را شاید.
اما این دیگر همه ممکن بود که از شیطان بود شیطان را نیز از غیب خبر است و کسانی که ایشان را کاهن گویند از بسیاری کارها خبر دهند و چیزهای عجب بر ایشان برود. و اعتماد بر این است که وی بایست وی برخیزد و شرع به جای آن بنشیند. اگر بر شیر نتوانی نشست باک مدار. آن سگ غضب که در سینه توست وی را چون در زیر پای آوردی و مقهور کردی بر شیر نشستی. و اگر از غیب خبر نتوانی داد باک مدار که چون عیب و غرور نفس خود بدانستی و از آفات و تلبیس وی آگاه شدی، عیب او عیب توست. چون غیب خود شناختی از غیب خبر یافتی و اگر بر آب نتوانی رفت و در هوا نتوانی پرید باک مدار، چون از وادیهای دنیا پرستی و مشغله دنیا باز پس انداختی بادیه بگذاشتی. و اگر به یک بار پای بر زیر کوه نتوانی نهاد باک مدار که اگر پای بر یک درم شبهت بنهادی عقبه بگذاشتی که حق تعالی در قرآن عقبه این را گفته است، «فلا اقتحم العقبه و ما ادریک ما العقبه» این است بعضی از انواع غرور در این قوم. و تمام گرفتن آن دراز شود.
طبقه چهارم توانگران و ارباب اموالند و اهل پندار و غرور اندر این بسیارند. گروهی مال بر مسجد و رباط و پل خرج همی کنند و بود که از حرام خرج کرده باشند و فریضه آن است که با خداوند دهند، اندر عمارت همی کنند تا معصیت زیادت شود و پندارند که کاری بکردند. و گروهی از حلال خرج کنند بر عمارت خیر، ولکن مقصود ایشان ریا باشد. اگر یک دینار خرج کند چنان خواهند که نام خویش بر خشت پخته ای بر آن جا نویسند. و اگر گویند منویس یا نامی دیگر بنویس که خدای تعالی خواهد دانست که این که کرده است، نتواند شنید و نشان این آن باشد که اندر قرابات و همسایگی وی کس باشد که به یک نان محتاج بود و درویشان باشند و آن بدیشان فاضلتر بود و نتواند که بر خشت پخته اندر پیشانی وی نتواند نوشت، «بناه الشیخ فلان اطال الله بقاء».
و گروهی مال حلال خرج کنند به اخلاص ولیکن بر نقش و نگار مسجد، پندارند که خیری است که همی کنند و از آن فساد حاصل آید: یکی آن که مردمان اندر نماز مشغول همی بود و از خشوع بیفتد و دیگر آن که ایشان را نیز مثل آن اندر خانه خویش آرزو کند، دنیا اندر چشم بیاراسته بود و پندارد که خیری همی کند.
و رسول (ص) گفته است، «چون مسجد به نگار کنی و مصحف به زر و سیم بکنی، دمار بر شمار بود»، و آبادانی مسجد به دلهای خاضع باشد که از دنیا نفور شده باشد و هرچه خضوع ببرد و دنیا آراسته کند، اندر دل ویرانی مسجد باشد، پس این مدبر مسجدی ویران بکرد و همی پندارد که کاری بکرده است.
و گروهی دوست دارند که درویشان را بر در سرای گرد کنند تا آوازه اندر شهر افتد یا صدقه به کسانی دهد که زبان آور و معروف باشند یا خرج بر جماعتی کنند که اندر راه حج خرج کنند یا اندر خانقاهی که آن همه بدانند و شکر گویند و اگر گویی این در سر فرا یتیمان دهی فاضلتر از آن که در راه حج خرج کنی، نتواند که شرب وی ثنا و شکر آن قوم بود و پندارد که خیری همی کند.
یکی با بشر حافی مشورت همی کرد که دو هزار درم از حلال دارم. به حج خواهم شد. گفت، «به تماشا همی شوی یا به رضای حق تعالی؟» گفت، «به رضای حق تعالی». گفت، «برو و وام ده کسی را و به دو بگذار. یا فرا یتیم ده یا فرا مردی معیل ده که آن راحت که به دل مسلمانی رسد از صد حج فاضلتر است پس از حج اسلام». گفت، «رغبت حج بیشتر همی بینم اندر دل. گفت، «از آن است که این مال نه از وجه به دست آورده ای تا به ناوجه خرج نکنی نفس قرار نگیرد».
و گروهی خود چنان بخیل باشند که بیش از زکوه بندهند، آنگاه آن زکوه عشر فرا کسانی دهند که اندر خدمت ایشان باشند چون معلم و شاگرد تا حشمت به اجتماع ایشان بر جای باشد، چون مدرس که زکوه به طالب علمان خویش دهد و چون از درس وی بشوند فرا ندهد و این به جای اجرا باشد و همی داند که به عوض شاگردی همی دهد و همی پندارد که زکوه بداد و باشد که به کسانی دهد که به خدمت خواجگان پیوسته باشند به شفاعت ایشان فرا دهد تا به نزدیک ایشان منتی باشد. بدین قدر زکوه چندین غرض خواهند که حاصل کنند و باشد که شکر و ثنا چشم دارند و پندارند که زکوه همی دهند.
و گروهی دیگر چنان بخیل باشند که زکوه نیز ندهند و مال نگاه دارند و دعوی پارسایی همی کنند و شب نماز کنند و روز روزه دارند. مثل ایشان چون کسی بود که وی را دردسر بود طلا بر پاشنه نهد. ای مدبر نداند که بیماری وی بخل است نه بسیار خوردن و علاج آن خرج کردن است نه گرسنگی کشیدن. این و امثال این غرور ارباب اموال است و هیچ صنف از این رسته نباشند مگر آن که علم حاصل کنند چنین که اندر این کتاب است تا آفت طاعت از غرور نفس و مکر شیطان بشناسند، آنگاه دوستی حق تعالی بر ایشان غالب بود و دنیا از پیش ایشان برخاسته باشد الا به قدر ضرورت و مرگ اندر پیش خویش نهاده باشند و جز به استعداد آن مشغول نباشند و این آسان بود بر هرکه خداوند جل جلاله بر وی آسان کند وفقنا الله لما تحب و ترضی.
تمام شد رکن مهلکات کیمیای سعادت.
و الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله و صحبه الاخبار.
طبقه اول از اهل پندار علمایند که گروهی از ایشان روزگار خود همه در علم کنند تا علوم حاصل کنند و اندر معامله تقصیر کنند و دست و زبان و چشم و فرج از معاصی نگاه ندارند که ایشان اندر علم خود به درجه ای رسیده اند که ایشان را عذاب نبود و به معامله ماخوذ نباشند، بلکه به شفاعت ایشان همه نجات یابند. و مثل ایشان چون بیماری است که علم علت خویش برخواند و همه شب تکرار همی کند و به سخنی نیکو بنویسند و شروط داروی علت نیک بداند و هرگز شربت بنخورد و بر تلخی وی صبر نکنند. تکرار صفت شربت وی را کجا سود دارد؟
و حق تعالی همی گوید، «قد افلح من تزکی» و دیگر همی گوید، «و نهی النفس عن الهوی»، همی گوید، «فلاح کسی را بود که پاک گردد نه بدانکه علم پاکی بیاموزد و به بهشت کسی رسد که هوای خود را خلاف کند نه آن که بداند هوا را خلاف نباید کرد». و این سلیم دل را اگر این پندار از آن اخبار خاسته باشد که اندر فضل علم آمده است، چرا آن اخبار که اندر حق علمای بد آمده است برنخواند؟ که اندر قرآن او را به خر ماننده کرده است که کتاب اندر پشت دارد و به سگ مانند کرده است. و می گوید، «عالم بد را در دوزخ اندازند چنان که پشت و گردن وی بشکند و آتش وی را بگرداند چنان که خر آسی را گرداند و همه اهل دوزخ بر وی گرد آیند که تو کیستی و این چه نکال است؟ گوید، من آنم که فرمودم و نکردم!»
و رسول (ص) همی گوید که عذاب هیچ کس در قیامت عظیم تر از عذاب عالمی نیست که وی به علم خویش کار نکند. و بودردا همی گوید، «وای بر آن که نداند یک بار، و وای بر آن که بداند و بدان کار نکند هفت بار یعنی که علم بر وی حجت شود». و گروهی اندر علم و عمل هردو تقصیر نکردند، ولیکن همه اعمال ظاهر به جای آوردند و از طهارت دل غافل ماندند و اخلاق بد از باطن بیرون نکردند، چون کبر و ریا و حسد و طلب ریاست و بدخواستن اقران خویش را و شادشدن به رنج ایشان و اندوهگین بودن به راحت ایشان. و از این اخبار غافل شدند که همی گوید، «اندک ریا شرک است و اندر بهشت نشود کسی که اندر دل وی یک ذره کبر است و حسد ایمان را چنان تباه کند که آتش هیزم را و آن که همی گوید: حق تعالی به صورت شما ننگرد، به دلهای شما نگرد».
پس مثل این قوم چون کسی است که چیزی بکارد و وی را خار و گیاه از اصل می بباید کند تا کشت وی قوت گیرد، پس این خاشاک سر از زمین همی برآرد، سر آن همی درود و بیخ آن اندر همی گذارد، هرچند که به رد زیادت بالد.
و بیخ اعمالی بداخلاق بد است و اصل آن بود که آن کنده شود، بلکه مثال این چنان است که کسی باطن پلید دارد و ظاهر وی آراسته چون طهارت جای باشد که بیرون گچ کرده باشد و اندرون پراکندگی و نجاست یا چون گور آراسته که بیرون به نگار بود و اندرون مردار و چون خانه تاریک که شمع بر بام وی نهاده باشد. و عیسی (ع) عالم بد را تشبیه کرده است و گفته، «چون ماشوئی می باشد که آرد از وی همی فرو ریزد و سبوس اندر وی همی ماند» ایشان نیز سخن حکمت می گویند و آنچه بد بود در ایشان همی ماند.
و گروهی دیگر دانسته باشند که این اخلاق بد است و از این حذر باید کرد و دل از این پاک باید داشت، ولیکن پندارند که دل ایشان از این پاک است و ایشان بزرگتر از آن باشند که به چنین چیزی مبتلا شوند که ایشان علم این از همه بهتر دانند و چون اندر ایشان اثر کبر پیدا آید شیطان ایشان را گوید، «این نه کبر است که طلب عز دین است. اگر تو عزیز نباشی اسلام عزیز نبود، و اگر جامه نیکو اندر پوشند و اسب و ساخت و تجمل سازند، گویند، «این نه رعونت است که این کوری دشمنان اهل دین است که مبتدعان بدین کور شوند که علما با تجمل باشند».
و سیرت رسول (ص) و ابوبکر و عمر و عثمان و علی رضی الله عنهم و جامه خلق ایشان فراموش کنند و پندارند که آنچه ایشان همی کردند خوار داشتن اسلام بود و اکنون اسلام به تجمل وی عزیز خواهند شد. و اگر حسد اندر ایشان پدید آید گوید، «این صلابت حق است» و اگر ریا پدید آید گوید، «این مصلحت خلق است تا طاعت بشناسند و اقتدا کنند»، و چون به خدمت سلاطین شوند گویند، «این نه تواضع است ظالم را که آن حرام است، بلکه برای شفاعت مسلمانان است و مصلحت ایشان» و اگر مال حرام ایشان بستانند گویند، «این حرام نیست که این را مالک نیست و اندر مصالح باید کرد و مصلحت اسلام اندر من بسته است». و اگر انصاف دهد و حاسب برگیرد داند که مصلحت دین بیش از آن نیست که خلق از دنیا اعراض کنند و کسانی که به سبب وی اندر دنیا رغبت کرده باشند بیش از آن بود که از دنیا اعراض کرده باشند، پس عز اسلام اندر نابودن وی بسته باشد و مصلحت آن است اسلام را که وی و امثال وی نباشند. این و امثال این پندارها و غرورها باطل است و علاج و حقیقت این اندر این اصول که از پیش رفته است بگفته ایم و بازگفتن آن دراز بود.
و گروهی خود اندر نفس علم غلط کرده باشند و آنچه از علم مهمتر بود چون تفسیر و اخبار و علم معامله دل و علم اخلاق و طریق ریاضت و آنچه اندر این کتاب بیاورده ایم و اعوان و آفات معامله راه دین و طریق مراقبت دل که این همه فرض عین است، خود حاصل نکرده باشند و ندانند که این از جمله علوم است و همه روزگار یا اندر جدل و مناظره و یا اندر تعصب کلام یا اندر فتاوی خصومات خلق اندر دنیا و جمای علمها که وی را از دنیا به آخرت نخواند و از حرص با قناعت نخواند و از ریا به اخلاص نخواند و از غفلت و ایمنی به خوف و تقوی نخواند، همه روزگار بدان مستغرق دارند و پندارند که خود علم همه آن است و هرکه روز به دین دیگر آورد از علم اعراض کرد و علم را مهجور گردانید. و تفصیل این پندارها دراز است و اندر کتاب غرور اندر احیا آورده ایم که این کتاب تفصیل احتمال نکند.
و گروهی به علم وعظ مشغول باشند و سخن ایشان همه سجع و شعر و نکته و طامات بود و عبادت آن به دست همی آرند و مقصود ایشان آن بود تا خلق نعره زنند و بر ایشان ثنا گویند و این مقدار ندانند که اصل تذکیر آن است که آتش مصیبتی اندر دل پیدا آید که خطر کار آخرت بیند، پس به نوحه گری این مصیبت مشغول شود و تذکیر واعظ نوحه این مصیبت باشد. اما نوحه گری که ماتم آلود نباشد و سخن عاریتی همی گوید اندر دل هیچ اثر نکند و مغرور این قوم نیز بسیارند و شرح آن دراز بود.
و گروهی دیگر روزگار به فقه ظاهر برده اند و نشناخته باشند که حد فقه بیش از آن نیست که قانونی که بدان سلطان خلق را سیاست کند نگاه دارد، اما آنچه به راه آخرت تعلق دارد علم آن دیگر است و پندارند که هرچه اندر فقه ظاهر راست بود اندر آخرت سود دارد. و مثال این آن بود که کس مال زکوه اندر آخر سال به زن فروشد و مال وی بخرد. فتوای ظاهر آن بود که زکوه از وی بیفتد، یعنی ساعی سلطان را نرسد که از وی زکوه خواهد، چه نظر وی به ظاهر ملک بود و ملک بریده شد پیش از تمامی سال. و باشد که بدین فتوی کار کند و این مقدار نداند که آن کس که چنین کند به قصد آن تا زکوه بیفتد، اندر مقت حق تعالی بود و همچون کسی بود که زکوه بندهد، چه بخل مهلک است و زکوه طهارت است از پلیدی بخل و مهلک بخلی بود که مطاع باشد و این حیلت نهادن طاعت بخل است و چون بخل بدین مطاع گشت هلاک تمام شد، نجات چون یابد؟
و همچنین هر شوهری که با زن خویش خوی بد فراپیش گیرد و وی را به رنجاندن گیرد تا کاوین ندهد، اندر فتوای ظاهر که به مجلس حکم تعلق دارد این ابرا درست بود که قاضی این جهان راه فرا زبان دارد نه فرا دل، اما در آن جهان ماخوذ بود که این ابرا به اکراه بوده باشد و همچنین چون برملا از کسی چیزی خواهد و آن کس از شرم بدهد، اندر فتوای ظاهر این مباح بود. و اندر حقیقت این مصادره بود، که فرق نبود میان آن که به تازیانه شرم دل وی را بزند تا از رنج دل آن مال بدهد و میان آن که به ظاهر به چوب بزند و مصادره کند. این و امثال این بسیار است و کسی که جز فقه ظاهر نداند اندر این پندار بود و این دقایق از سر دین فهم نکند.
طبقه دوم زاهدان و عابدان اند و اهل پندار نیز اندر میان ایشان بسیارند. گروهی مغرورند بدان که به فضایل از فرایض بازمانند، چون کسی که وی را وسوسه طهارت باشد که بدان سبب نماز از وقت بیفکند. و مادر و پدر و رفیق را سخن درشت گوید و گمان بعید اندر نجاست آب به نزدیک وی قریب بود و چون فرالقمه ای رسد پندارد همه چیزی حلال است و باشد که از حرام محض حذر نکند، و پا بی پا حبله بر زمین ننهد و حرام محض همی خورد و سیرت صحابه فراموش کند.
و عمر رضی الله عنه گفت، «هفتاد بار از حلال دست بداشتم از بیم آن که اندر حرام نیفتم». و با این به هم از سبوی پیرزنی ترسا طهارت کرد. پس این قوم احتیاط لقمه با احتیاط طهارت آورده اند و باشد که اگر کسی جامه ای که گازر شسته بپوشد پندارند که گناهی عظیم است. و رسول (ص) جامه ای که کفار به هدیه فرستادندی اندر پوشیدی، و هرجامه که از غنیمت کفار بیاوردندی، درپوشیدی او و صحابه و هرگز کس حکایت نکرد که بر آب آوردندی، بلکه سلاح کفار بر میان بستندی و با آن نماز کردندی و نگفتندی که باشد که آب فرا آهن داده باشند. یا لک اندر وی کرده باشند یا پوست که پیراسته باشند به شرط نماز نکرده باشند، پس هرکه اندر معده و اندر زبان و دیگر اعضا این احتیاط نکند و در این مبالغه کند ضُحکه شیطان بود، بلکه اگر همه به جا آورد چون به آب ریختن به اسراف رسد یا نماز از اول وقت درگذرد هم مغرور باشد و هرکه این احتیاط اندر کتاب طهارت گفته ایم به جای تواند آورد کفایت باشد.
و گروهی که وسوسه بر ایشان غالب شود اندر نیت نماز تا بانگ همی دارند یا دست همی افشانند،باشد که رکعت اول فوت کنند و این مقدار ندانند که نیت نمازهمچون نیت وام گزاردن و زکوه دادن است و هیچ کس از ایشان زکوه دیگرباره بندهد. و وام دیگر باره ندهند بر وسوسه نیت و گروهی را وسوسه اندر حرف سوره الحمد بود تا از مخارج بیرون آورند و وی را دل با معنی باید داشت تا به وقت الحمد همه شکر گردد، به وقت ایاک نعبد همه توحید و عجز گردد و به وقت اهدنا همه تضرع گردد و وی دل همه با آن دارد تا این ایاک از مخرج بیرون آید.
چون کسی که از پادشاهی حاجت خواهد خواست همی گوید ایها الامیر؟ و این به قوت همی گوید تا اینها درست گوید و میم امیر درست گوید. شک نیست که مستحق سیلی و مقت بود. و گروهی هر روز ختمی کند و قرآن بهذرمه همی خوانند و همی دوند به سر زبان و دل از آن غافل، و همه همت ایشان آن که تا ختمی بر خویشتن شمرند که ما چندین ختم کردیم و امروز چندین هفت یک قرآن خواندیم و ندانند که این قرآن نامه ای است که به خلق نبشته اند، اندر وی امر و نهی و وعده و وعید و وعظ و تخویف و انذار، می باید که به وقت عید همه خوف گردد و به وقت وعد همه نشاط گردد و به وقت مثل همه اعتبار گردد و به وقت وعظ همه گوش گردد و به وقت تخویف همه هراس گردد و این همه احوال دل است، بدان که بر سر زبان همه جنباند اندر آن چه فایده باشد؟
و مثل وی چون کسی باشد که پادشاهی به وی نامه ای نویسد و اندر وی فرمانها بود. وی بنشیند و نامه از بر بکند و همی خواند و از معانی آن غافل. و گروهی به حج شوند و مجاور بنشینند و روزه فراگیرند و حق روزه بگزارند به نگاهداشت دل و زبان و حق راه نگزارند به طلب زاد حلال و همیشه دل ایشان با خلق باشد که ایشان را از مجاوران شناسند و گویند ما چندین موقف بایستاده ایم و چندین سال مجاور بنشستیم و این مقدار ندانستند که اندر خانه خویش با شوق کعبه بهتر از آن که در کعبه با شوق ریای آن که خلق بدانند که وی مجاور است یا طمع آن که چیزی به وی دهند و با هر لقمه ای که می ستاند بخلی اندر وی پدید آید که ترسد که کسی از وی بستاند یا بخواهد.
و گروهی دیگر راه زهد گیرند و لباس درشت پوشند و طعام اندک خورند و اندر مال زاهد باشند و اندر جاه و قبول زاهد نباشند. خلق بدیشان تبرک همی کنند و بدان شاد همی باشند و حال خویش اندر چشم خلق آراسته همی کنند و این قدر بندانند که جاه زیانکار تر از مال است و ترک وی گفتن دشوار تر است که همه رنجها کشیدن به امید جاه آسان بود و زاهد آن باشد که به ترک جاه بگوید و باشد که وی را کسی چیزی دهد فرا نپذیرد که نباید که گویند زاهد نیست. و اگر وی را گویند که اندر ظاهر فرا ستان و اندر سر فرادرویش مستحق ده بر وی صعبتر بود از کشتن، اگرچه از حلال بود، که آنگاه مردمان پندارند که وی زاهد نیست با این به هم که حرمت توانگران پیش دارد از حرمت درویشان و ایشان را مراعات زیادت کنند و این همه غرور باشد.
و گروهی دیگر همه اعمال ظاهر به جای آورند تا روزی به مثل هزار رکعت نماز کنند و چندین هزار تسبیح کنند و شب بیدار دارند و روز به روزه باشند، ولیکن مراعات دل نکنند تا از اخلاق بد پاک شود و باطن پرکبر و حسد و ریا و عجب باشد و با خلق حق تعالی به خشم سخن گویند و گویی با هر یکی خشمی و جنگی دارند و این ندانند که خوی بد همه عبادات را حبطه کند و باطل گرداند و سر همه عبادتها خلق نیکو است و این مدبر گویی که منتی از عبادت خود بر خلق همی نهد و به چشم حقارت همی نگرد به همگنان و خویشتن از خلق فراهم گیرد تا کسی خویش به وی بازنزند و این قدر نداند که سر همه زاهدان و عابدان پیغمبر (ص) بود و از همه جهان گشاده روتر و خوش خوتر بود.
و هرکه شوخگین تر بودی که همه خویشتن از وی فرا گرفتندی، رسول (ص) او را به نزدیک خویش بنشاندی و دست فرا وی دادی. و کدام احمق بود احمق تر از آن که برتر از استاد دکان گیرد؟ این سلیم دلان چون شرع پیغمبر ورزند و سیرت وی را اختلاف کنند چه احمقی باشد از این بیشتر؟
طبقه سیم صوفیانند و اندر میان هیچ قوم چندان غرور نباشد که اندر میان ایشان که هر چند راه باریکتر باشد و مقصود عزیزتر بود غرور بیشتر راه یابد.
و اول تصوف آن است که سه درجه حاصل کرده بود. یکی آن که نفس وی مقهور شده باشد و اندر وی نه شهوت مانده بود و نه خشم، نه آن که از اصل بشده بود ولیکن مغلوب شده باشد تا اندر وی هیچ تصرف نتوان کرد، جز به اشارت بر وفق شرع، چون قلعه ای که گشاده شود و اهل آن قلعه را نشکند ولیکن منقاد شوند، قلعه سینه وی هم چنین بر دست سلطان شرع فتح افتاده بود. دوم آن که این جهان و آن جهان را از پیش برخاسته بود و معنی این آن است که از عالم حس و خیال برگذشته بود که هر چه اندر حس و خیال آید بهایم را اندر آن شرکت است و همه نصیب شهوت و شکم و فرج است و بهشت نیز نصیب آن عالم حس و خیال بیرون نیست که هر چه جهت پذیر بود و خیال را با وی کار باشد نزدیک وی همچنان شده بود که گیاه نزدیک کسی که لوزینه و مرغ بریان یافته بود، چه بدانسته بود که هر چه اندر حس و خیال آید خسیس است و نصیب ابلهان باشد: و اکثر اهل الجنه البله.
سوم آن که همگی وی را حق تعالی و جلال حضرت وی گرفته بود و این آن باشد که جهت را و مکان را و حس را و خیال را با وی هیچ کار نبود، بلکه خیال و حس و علمی را که این خیزد با وی همچنان کار باشد که چشم را به آواز و گوش را به الوان که به ضرورت از آن بی خبر بود. چون بدینجا رسید به سر کوی تصوف رسید و ورای این مقامات و احوال باشد وی را با حق تعالی که از آن عبارت دشوار توان کرد تا گروهی عبارت از آن بیگانگی و اتحاد کنند و گروهی به حلول کنند. و هر که را قدم اندر علم راسخ نباشد و آن حال او را پیدا آید تمامی آن معنی عبارت نتوان کرد و هر چه گوید صریح کفر نماید. و آن اندر نفس خویش حق بود، ولیکن وی را قدرت عبارت نبود از آن. این است نموداری از کار تصوف. و اکنون نگاه کن تا غرور و پندار دیگران بینی.
گروهی از ایشان بیش از مرقع و سجاده و سخن طامات ندیدند. آن بگرفته باشند و جامه تصوف و سیرت ظاهر ایشان بگرفته و همچون ایشان بر سر سجاده همی نشینند و سر همی فرو برند و باشد که وسوسه خیالی که اندر پیش همی آید سر همی جنبانند و همی پندارند که کار ایشان خود آن است. این چون پیرزنی عاجز بود که کلاه بر سر نهد و قبا در بندد و سلاح اندر پوشد. و بیاموخته باشد که مبارزان اندر مصاف جنگ چون کنند و شعر و رجز چون گویند و همه حرکات ایشان بدانسته بود. چون پیش سلطان شود تا نام وی اندر جریده بنویسند، سلطان بود که به جامه و صورت ننگرد. برهان خواهد، وی را برهنه کند یا با کسی مبارزی فرماید. پیرزنی ضعیف مدبر بیند. بفرماید تا وی را فرا پای پیل افکنند تا هیچ کس زهره آن ندارد که به حضرت چنین پادشاهی استخفاف کند.
و گروهی باشند که از این نیز عاجز آیند که زی ظاهر ایشان نگاه دارند. جامه خلق بپوشند و مرقع های نیکو رنگ و کحلی به دست آورند و خود پندارند که چون جامه رنگ کردند این کفایت بود. ندانند که ایشان جامه عودی از آن کردند که اندر مصیبتی بودند اندر دین که کبود بر آن لایق بود. این مدبر چون چنان مستغرق نیست که به جامه شستن نپردازد و چنان مصیبت زده نیست که جامه سوگ دارد و چنان عاجز نیست که هر کجا جامه بدرد، خرقه اندر وی دهد تا مرقع شود، بلکه فوطه های نو به قصد پاره کند تا مرقع دوزد، اندر ظاهر صورت نیز ایشان موافقت نکرده باشد که اول مرقع دار عمر رضی الله عنه بود که بر جامه وی چهارده پاره بردوخته بود و بعضی از آن ادیم بود و گروهی دیگر از این قوم بتر باشند که چنان که طاقت جامه جریده و مختصر ندارد طاقت گزاردن فرایض و ترک معصیت نیز ندارند، برگ آن ندارند که به فقر بر خویشتن اقرار دهند که اندر دست شیطان و شهوت اسیرند، گویند کار دل دارد و به صورت نظر نیست و دل ما هیشه اندر نماز است با حق تعالی، و ما را بدین عبادت و اعمال حاجت نیست که برای مجاهدت کسانی فرموده اند که ایشان اسیر نفس اند و ما را نفس بمرده است و دین ما دو قله شده است که به چنین چیزها آلوده نشود و متغیر نگردد. و چون به عابدان گویند این مزدوران بی مزدند و چون به علما نگرند گویند اینان اندر بند حدیث اند و راه فرا حقیقت ندانند. و چنین قوم کشتنی اند و کافرند و خون ایشان به اجماع امت مباح است.
و گروهی دیگر به خدمت صوفیان برخیزند و حقیقت خدمت آن بود که کسی خود را فدای این قوم کند و به جملگی خود را فراموش کند اندر عشق ایشان، چون کسی از ایشان مشغلی سازد تا به سبب ایشان مالی به دست آرد و ایشان را تبع خویش سازد تا نام وی به خدمت بیرون شود و مردمان وی را حرمت دارند و از هر کجا باشد می ستاند حلال و حرام و بدیشان همی دهد تا بازار وی را حرمت تباه نشود و پوشیده بماند که مغرور فریفته بود.
و گروهی هستند که ایشان راه ریاضت تمام بروند و شهوت خود را مقهور کنند و همگی خویشتن به حق تعالی دهند و بر سر ذکر اندر زاویه بنشینند و احوال ایشان را نمودن گیرند تا از چیزی که خواهند خبر یابند و اگر تقصیر کنند تنبیهی بینند و باشد که پیغمبران و فرشتگان به صورت نیکو دیدن گیرند و باشد که خویشتن را به مثل در آسمان بینند و فرشتگان بینند و حقیقت این کار اگر چه درست بود، همچون خوابی باشد که درست و راست بود، ولیکن این خفته را اندر خیال آید و آن بیدار را اندر خیال آید و وی بدین چنان غره شود که گوید هر چه اندر هفت آسمان و زمین بود چندین بار بر من عرضه کردند. و پندار که نهایت کار اولیا خود این است و وی هنوز سر یک موی از عجایب صنع تعالی اندر آفرینش ندانسته باشد، پندار که خود تمام شد، به شادی این مشغول شود و اندر طلب فراتر نشود، باشد که آن نفس که مقهور شده بود اندک اندک پدیدار آمدن گیرد و وی خود پندار که چون چنان چیزها به وی نمودند، وی خود از نفس خویش ایمن شد و به کمال رسید.
و این غروری عظیم است، بلکه بر این هم اعتماد نبود. اعتماد بر آن بود که نهاد وی بگردد و مطیع شرع شود که هیچ صفت وی را اندر وی هیچ تصرف نماند. شیخ ابوالقاسم گرگانی قدس الله روحه گفته است که بر آب رفتن و اندر هوا شدن و از غیب خبر دادن این هیچ کرامات نبود که کرامات آن بود که کسی همه امر گردد یعنی همگی وی طوع و فرمان شرع شود که بر وی حرام نرود و این اعتماد را شاید.
اما این دیگر همه ممکن بود که از شیطان بود شیطان را نیز از غیب خبر است و کسانی که ایشان را کاهن گویند از بسیاری کارها خبر دهند و چیزهای عجب بر ایشان برود. و اعتماد بر این است که وی بایست وی برخیزد و شرع به جای آن بنشیند. اگر بر شیر نتوانی نشست باک مدار. آن سگ غضب که در سینه توست وی را چون در زیر پای آوردی و مقهور کردی بر شیر نشستی. و اگر از غیب خبر نتوانی داد باک مدار که چون عیب و غرور نفس خود بدانستی و از آفات و تلبیس وی آگاه شدی، عیب او عیب توست. چون غیب خود شناختی از غیب خبر یافتی و اگر بر آب نتوانی رفت و در هوا نتوانی پرید باک مدار، چون از وادیهای دنیا پرستی و مشغله دنیا باز پس انداختی بادیه بگذاشتی. و اگر به یک بار پای بر زیر کوه نتوانی نهاد باک مدار که اگر پای بر یک درم شبهت بنهادی عقبه بگذاشتی که حق تعالی در قرآن عقبه این را گفته است، «فلا اقتحم العقبه و ما ادریک ما العقبه» این است بعضی از انواع غرور در این قوم. و تمام گرفتن آن دراز شود.
طبقه چهارم توانگران و ارباب اموالند و اهل پندار و غرور اندر این بسیارند. گروهی مال بر مسجد و رباط و پل خرج همی کنند و بود که از حرام خرج کرده باشند و فریضه آن است که با خداوند دهند، اندر عمارت همی کنند تا معصیت زیادت شود و پندارند که کاری بکردند. و گروهی از حلال خرج کنند بر عمارت خیر، ولکن مقصود ایشان ریا باشد. اگر یک دینار خرج کند چنان خواهند که نام خویش بر خشت پخته ای بر آن جا نویسند. و اگر گویند منویس یا نامی دیگر بنویس که خدای تعالی خواهد دانست که این که کرده است، نتواند شنید و نشان این آن باشد که اندر قرابات و همسایگی وی کس باشد که به یک نان محتاج بود و درویشان باشند و آن بدیشان فاضلتر بود و نتواند که بر خشت پخته اندر پیشانی وی نتواند نوشت، «بناه الشیخ فلان اطال الله بقاء».
و گروهی مال حلال خرج کنند به اخلاص ولیکن بر نقش و نگار مسجد، پندارند که خیری است که همی کنند و از آن فساد حاصل آید: یکی آن که مردمان اندر نماز مشغول همی بود و از خشوع بیفتد و دیگر آن که ایشان را نیز مثل آن اندر خانه خویش آرزو کند، دنیا اندر چشم بیاراسته بود و پندارد که خیری همی کند.
و رسول (ص) گفته است، «چون مسجد به نگار کنی و مصحف به زر و سیم بکنی، دمار بر شمار بود»، و آبادانی مسجد به دلهای خاضع باشد که از دنیا نفور شده باشد و هرچه خضوع ببرد و دنیا آراسته کند، اندر دل ویرانی مسجد باشد، پس این مدبر مسجدی ویران بکرد و همی پندارد که کاری بکرده است.
و گروهی دوست دارند که درویشان را بر در سرای گرد کنند تا آوازه اندر شهر افتد یا صدقه به کسانی دهد که زبان آور و معروف باشند یا خرج بر جماعتی کنند که اندر راه حج خرج کنند یا اندر خانقاهی که آن همه بدانند و شکر گویند و اگر گویی این در سر فرا یتیمان دهی فاضلتر از آن که در راه حج خرج کنی، نتواند که شرب وی ثنا و شکر آن قوم بود و پندارد که خیری همی کند.
یکی با بشر حافی مشورت همی کرد که دو هزار درم از حلال دارم. به حج خواهم شد. گفت، «به تماشا همی شوی یا به رضای حق تعالی؟» گفت، «به رضای حق تعالی». گفت، «برو و وام ده کسی را و به دو بگذار. یا فرا یتیم ده یا فرا مردی معیل ده که آن راحت که به دل مسلمانی رسد از صد حج فاضلتر است پس از حج اسلام». گفت، «رغبت حج بیشتر همی بینم اندر دل. گفت، «از آن است که این مال نه از وجه به دست آورده ای تا به ناوجه خرج نکنی نفس قرار نگیرد».
و گروهی خود چنان بخیل باشند که بیش از زکوه بندهند، آنگاه آن زکوه عشر فرا کسانی دهند که اندر خدمت ایشان باشند چون معلم و شاگرد تا حشمت به اجتماع ایشان بر جای باشد، چون مدرس که زکوه به طالب علمان خویش دهد و چون از درس وی بشوند فرا ندهد و این به جای اجرا باشد و همی داند که به عوض شاگردی همی دهد و همی پندارد که زکوه بداد و باشد که به کسانی دهد که به خدمت خواجگان پیوسته باشند به شفاعت ایشان فرا دهد تا به نزدیک ایشان منتی باشد. بدین قدر زکوه چندین غرض خواهند که حاصل کنند و باشد که شکر و ثنا چشم دارند و پندارند که زکوه همی دهند.
و گروهی دیگر چنان بخیل باشند که زکوه نیز ندهند و مال نگاه دارند و دعوی پارسایی همی کنند و شب نماز کنند و روز روزه دارند. مثل ایشان چون کسی بود که وی را دردسر بود طلا بر پاشنه نهد. ای مدبر نداند که بیماری وی بخل است نه بسیار خوردن و علاج آن خرج کردن است نه گرسنگی کشیدن. این و امثال این غرور ارباب اموال است و هیچ صنف از این رسته نباشند مگر آن که علم حاصل کنند چنین که اندر این کتاب است تا آفت طاعت از غرور نفس و مکر شیطان بشناسند، آنگاه دوستی حق تعالی بر ایشان غالب بود و دنیا از پیش ایشان برخاسته باشد الا به قدر ضرورت و مرگ اندر پیش خویش نهاده باشند و جز به استعداد آن مشغول نباشند و این آسان بود بر هرکه خداوند جل جلاله بر وی آسان کند وفقنا الله لما تحب و ترضی.
تمام شد رکن مهلکات کیمیای سعادت.
و الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله و صحبه الاخبار.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۶ - آیت دیگر زمین است و آنچه در وی آفریده است
اگر خواهی که از عجایب خویش فراتر شوی در زمین نگاه کن که چگونه بساط تو ساخته است و جوانب وی فراخ گسترانیده که چندان که روی به کنار وی نرسی و کوهها را اوتاد وی ساخته تا آرام گیرد در زیر پای تو و نجنبد و از زیر سنگهای سخت آبهای لطیف روان کرده تا بر روی زمین می رود و به تدریج بیرون می آید که اگر به سنگ سخت آبها گرفته نبودی به یک راه آمدی تا جهان غرق کشتی یا پیش از آن که مزارع به تدریج به آبخوردی برسیدی.
و در وقت بهار بنگر و تفکر کن که روی زمین همه خاک کثیف باشد. چون باران بر وی آید چگونه زنده شود و چون دیبای هفت رنگ گردد، بلکه هزار رنگ شود. تفکر کن در آن نباتها که پدید آید و در آن شکوفه ها و گلها هر یکی به رنگی دیگر، هر یکی از دیگری زیباتر. پس درختان و میوه های آن تفکر کن و جمال و صورت هر یکی و بوی و منفعت هر یکی بلکه آن گیاهها که تو آن را نام کمتر دانی عجایب منفعتها در وی تعبیه چون کرده اند. یکی تلخ و یکی شیرین و یکی ترش، یکی بیمار را تندرست کند و یکی بیمار کند، یکی زندگانی نگاه دارد و یکی ببرد، چون زهر. یکی صفرا را بجنباند و یکی صفرا را هزیمت کند. یکی سودا را از اقصای عروق بیرون آورد و یکی سودا انگیزد. یکی گرم و یکی سرد. یکی خشک و یکی نرم. یکی خواب آورد و یکی خواب ببرد. یکی شادی آورد و یکی اندوه آورد. یکی غذای تو و یکی غذای ستوران و یکی غذای مرغان تفکر کن تا این چند هزا ر است و در هر یکی از این چند هزار عجایب تا کمال قدرت بینی که عقلها باید که از وی مدهوش شود و این نیز بی نهایت است.
آیت دیگر
ودیعتهای عزیز و نفیس است که در زیر کوهها پنهان کرده است که آن را معادن گویند، آنچه از وی آرایش را شاید چون زر و سیم و لعل و پیروزه و بلخش و شبه ویشم و بلور و آنچه از وی اوانی را شاید چون آهن و مس و برنج و روی و آرزیز و آنچه از وی کارهای دیگر آید از معادن چون نمک و گوگرد و نفت و قیر و کمترین آن نمک است که طعام بدان گواریده شود و اگر در شهری نیابند همه طعامها تباه شود و همه لذتهای طعام بشود و همه بیمار گردند و بیم هلاک بود.
پس در لطف و رحمت نگاه کن که طعام تو اگر چه غذا داد، لکن در خوشی وی چیزی در می بایست دریغ نداشت. این نمک از آب صافی باران بیافرید که بر زمین جمع شود و نمک می گردد و این نیز بی نهایت است.
آیت دیگر
جانورانند بر روی زمین که بعضی می روند و برخی می پرند و بعضی می خزند و بعضی به دو پا می شود و بعضی به چهارپای و بعضی به شکم و بعضی به پایهای بسیار. و نگاه کن مرغان هوا و حشرات زمین را هریکی بر شکلی دیگر و بر صورتی دیگر همه از یک دگر نیکوتر. هریکی را آنچه به کار باید داد و هریکی را بیاموخته که غذای خویش چون به دست آورد و بچه را چون نگاه دارد تا بزرگ شود و آشیان خویش چون کند. در مورچه نگاه کن که به وقت خویش غذا چون جمع کند، آنچه گندم بود بداند اگر درست بگذارد تباه شود، آن را به دو نیمه کند تا شیشه درنیفتد. و گشنیز که درست نباشد تباه شود، آن آن را درست بگذارد.
و در عنکبوت نگاه کن که خانه خویش چگونه کند و هندسه در تناسب آن چون نگاه دارد که از لعاب خویش ریسمان سازد و دو گوشه دیوار طلب کند و از یک جانب بنیاد افکند و به دیگر برد تا تار تمام بنهد، آنگاه پود بر گردن گیرد و میان نخها راست دارد تا بعضی دورتر و بعضی نزدیکتر نبود تا نیکو و به اندام بود، آنگاه خویشتن سرنگون از یک گوشه درآویزد و منتظر آن که تا مگسی بپرد که غذای وی آن بود، پس خویشتن بر وی اندازد و وی را صید کند و آن رشته بر دست و پای وی پیچد تا از گریختن ایمن شود. پس بنهد و به طلب دیگری شود.
و در زنبور نگاه که خانه خویش مسدس کند که اگر چهار سو کند گوشه های خانه خالی و ضایع ماند و اگر گرد کند چون مدورات به هم بازنهی بیرون فرجتها ضایع باشد و در همه اشکال هیچ شکلی نیست که به مدور نزدیک تر بود و هموارتر مگر مسدس. و این به برهان هندسی معلوم کرده اند. و خداوند عالم به لطف و رحمت خویش چندان عنایت دارد بدین حیوان مختصر که وی را الهام دهد.
و پشه را الهام دهد تا بداند که غذای وی خون و پوست توست. وی را خرطومی نیز و باریک و مجوّف بیافرید که تا به پوست تو فرو برد و آن خود می کشد، و وی را نیز حسی بداد تا چون دست بجنبانی که وی را بگیری بداند و بگریزد و وی را دو پر لطیف بیافرید تا بتواند پریدن و زود بتواند گریختن و زود باز تواند آمدن اگر وی را عقل و زبانستی چندان از فضل و عنایت آفریدگار شکرکندی که همه آدمیان عجب مانندی، لکن پیوسته به زبان حال شکر می گوید و تسبیح می کند، «ولکن لا تفقهون تسبیحهم».
و این جنس عجایب نیز نهایت ندارد. که را زهره آن بود که طمع آن کند که از صدهزار یکی بشناسد و بگوید؟ چه گویی این حیوانات با شکلهای غریب و صورتهای عجیب و لونهای مختلف و اندامهای راست، خود آفریدند خویشتن را یا تو آفریدی ایشان را؟ سبحان آن خدایی را که با این روشنی چشمها را کور تواند کرد تا نبینند و دلها را غافل تواند داشت تا نیندیشند، به چشم سر می بینند و به چشم دل عبرت نگیرند، سمع ایشان معزول است از آنچه باید شنید تا هم چون بهایم جز آواز نشنوند و در زبان مرغان که در وی صورت حروف نبود راه نبرند، و چشم ایشان معزول از دیدن آنچه باید دید تا هر خط که آن حروف و رقوم و سیاهی و سپیدی نبود نبینند، و این خطهای الهی که نه حرف است و نه رقم، بر ظاهر و باطن همه درهای عالم نبشته است، راه بدان نبرند.
در آن خایه مورچه که چند ذره ای بیش نیست نگاه کن و گوش دار تا چه می گوید. که به زبان فصیح فریاد همی کند که، ای سلیم دل! اگر کسی صورتی بر دیواری کند، از استادی و نقاشی وی به تعجب فرو مانی. بیا و دل نگر تا نقاشی بینی و صورتگری بینی که من خود یک ذره بیش نیستم که نقاش در ابتدای آفرینش که از من مورچه ای خواهد ساخت، بنگر که اجزای من چون قسمت کند تا مرا سر و دست و پای و اندامهای صورت کند، و در سر و دماغ من چندین غرفه و گنجینه بنا کند که در یکی قوت ذوق بنهد و در یکی قوت شم بنهد و در یکی قوت سمع بنهد و از بیرون سر من منظری فرو نهد و بر وی نگینه ای صورت کند، و سوراخ چشم و دهان که منفذ طعام است صورت کند و دست و پای از من بیرون آورد.
و در باطن جایی که غذا به وی رسد هضم افتد و جایی که ثقل از وی بیرون آید و جمله آلات آن بیافریند و آنگاه شکل مرا چابک و به اندام بر سه طبقه بنا کند و در یکدیگر پیوندد و مرا حاجتمندوار کمر خدمت بر میان بندد و قبای سیاه پوشد و بدین عالم که تو می پنداری که برای تو آفریده است بیرون آرد تا در نعمت وی چون تو بگردم، بلکه تورا مسخر من کند تا شب و روز کشت کنی و تخم پاشی و زمین راست کنی تا جو و گندم و چوب و دانه ها و مغزها به دست آوری و هرکجا که پنهان کنی مرا راه آن بیاموزد تا از درون خانه خویش در زیر زمین بوی آن بشنوم، با سر آن شوم و تو خود با همه رنج که طعام یک ساله نداری، من یک طعام یک ساله برگیرم و بیشتر و محکم بنهیم، آنگاه برای خویش به صحرا آورم تا چون نمی رسیده باشد خشک کنم پیش از آن که باران آید.
آفریدگار من مرا الهام دهد تا دانه برگیرم و با جای برم و اگر تو را خرمنی به صحرا نهاده باشد و سیل را آنجا راه باشد تو را از آن هیچ خبر نبود تا همه ضایع شود. پس چگونه شکر کنم خداوندی را که مرا از ذره ای بدین چابکی و زیبائی بیافرید و چون تویی را به برزگری من بر پای کرد تا طعام من می کاری و می دروی و رنج می کشی و من بر می خورم.
هیچ حیوان از حیوانات خرد و بزرگ نیست که نه به زبان حال بر جلال آفریدگار خویش این ثنا نمی کند، بلکه هیچ نبات نیست که نه این منادی نمی کند، بلکه هیچ ذره ای از ذره های عالم اگرچه جماد است نیست که این منادی نمی کند، و آدمیان از سماع این منادی غافل «فانهم عن السمع لمغزولون و ان من شییء الا یسبح بحمده ولکن لا تفقهون تسبیحهم»: و این نیز عالمی است از عجایب بی نهایت و شرح این خود ممکن نشود.
آیت دیگر (دریاهاست که بر روی زمین است)
و هر یکی جزوی است از دریای محیط که گرد زمین درآمده است و همه زمین در میان دریا چند گویی بیش نیست و در خبر است که زمین در دریا چند اصطبلی است در زمین، پس چون از نظاره عجایب برّ فارغ شدی به عجایب بحر نگر که چندان که دریا از زمین مهتر عجایب وی بیشتر، چه هر حیوان که بر روی زمین است همه را در آب نظیر است و بسیاری حیوانات دیگر که خود بر روی زمین نباشد، هر یکی از ایشان بر شکلی و بر طبعی دیگر، یکی به خردی چنان که چشم وی را درنیابد و یکی به بزرگی چنان که کشتی بر پشت وی فرود آید که پندارد زمین است. چون آتش کنند بر پشت وی آگاهی یابد و بجنبد بدانند که حیوان است. و در عجایب بحر کتابها کرده اند شرح آن چون توان گفت.
و بیرون حیوان نگاه کن که در قعر دریا حیوانی بیافرید که صدف پوست وی است و وی را الهام داد تا به وقت باران به کنار دریا آید و پوست از هم بازکند تا قطره های باران که خوش بود و چون آب دریا شور نبود در درون وی شود. پس پوست فراهم کشد و با دریا رود آن قطره ها را در درون خویش می دارد چنان که نطفه در رحم و آن را می پرورد. و آن جوهر صدف بر صفت مروارید آفریده است. آن قوت به وی سرایت می کند به مدتی دراز تا هر قطره ای مروارید شود، بعضی خرد و بعضی بزرگ و تو از آن پیرایه و آرایش سازی.
و در درون دریا از سنگ نباتی برویاند سرخ که صورت نبات دارد و جوهر سنگ که آن را مرجان گویند و از کف دریا جوهری با ساحل افتد که آن را عنبر گویند. و عجایب این جواهر بیرون حیوان نیز بسیار است.
و راندن کشتی بر روی دریا و ساختن و شکل آن چنان که فرو نشود و هدایت کشتی به آن تا باد کژ و راست بشناسد و آفریدن ستاره تا دلیل وی بود آنجا که همه عالم آب بود و هیچ نشان نبود از همه عجیب تر، بلکه آفرینش صورت آب در لطیفی و روشنی و پیوستگی اجزای وی به یکدیگر. و در بستن حیات همه خلق از حیوان و نبات در وی از همه عجیب تر که اگر به یک شربت محتاج شوی و نیابی همه مالهای روی زمین بدهی و اگر آن شربت را که در باطن توست راه بسته شود که بیرون نتواند آمد، هرچه داری بذل کنی تا از آن خلاص یابی. و در جمله عجایب آب و دریاها هم بی نهایت است.
آیت دیگر (هوا و آنچه در وی است)
و هوا نیز دریایی است که موج می زند. و باد موج زدن وی است. جسمی بدین لطیفی که چشم وی را درنیابد و دیدار چشم را حجاب نکند و غذای جان بر تو دوام که به طعام و شراب در روزی یک بار حاجت افتد و اگر یک ساعت نفس نزنی و غذای هوا به باطن نرسد هلاک شوی و تو از وی غافل.
و یکی از خاصیت هوا آن است که کشتیها از وی آویخته است که نگذارد که به آب فرو شود و شرح چگونگی این دراز است. و نگاه کند در این هوا پیش از آن که به آسمان رسی چه آفریده است از میغ و باران و برف و برق رعد. و نگاه کن در آن میغ کثیف که ناگاه از میان هوای لطیف پدید آید و باشد که از زمین برخیزد و آب برگیرد و باشد که بر سبیل بخار از کوهها پدید آید و باشد که از نفس هوا پدید آید و جایها که از کوه و دریا و چشمه ها دور است بر آنجا ریزد قطره قطره و به تدریج.
هر قطره ای که می آید خطی مستقیم که در تقدیر وی را جایی معلوم فرموده اند که آنجا فرود آید تا فلان کرم تشنه است سیر شود و فلان تخم را آب حاجت است آب دهد و فلان نبات خشک خواهد شد تر شود و فلان میوه بر سر درخت خشک می شود باید که به بیخ درخت شود و به باطن وی درشود و از راه عروق وی که هریکی چون مویی باشد به باریکی می شود تا بدان میوه رسد و آن را تر و تازه دارد که تو بخوری به غفلت و بی خبر از لطف و زحمت.
و بر هر یکی نبشته که کجا فرود آید و روزی کیست. اگر همه عالم خواهند تا عدد آن بشناسند نتوانند. و آنگاه اگر این باران به یک راه بیاید و بگذرد نباتها را به تدریج آب نرسد، پس به وقت سرما این باران بیاید و سرما را بر وی مسلط کند تا در راه آن را برف گرداند، هم چون پنبه ذره ذره می آید و از کوهها انبار خانه وی ساخته تا آنجا جمع شود و سردتر بود تا زودتر نگذارد. آنگاه چون حرارت پدید آید به تدریج می گدازد و جویها روان همی شود بر مقدار حاجت تا همه تابستان از آن آب به تدریج بر مزارع نفقه می کند که اگر نه چنین بودی، بر دوام باران بایستی که می آمدی و رنج به سبب آن بسیار بودی. اگر به یک دفعه بیامدی همه سال نبات تشنه بماندی. در برف چندین لطف و رحمت است و در هر چیزی هم چنین، بلکه همه اجزای زمین و آسمان همه به حق و حکمت و عدل آفریده است. و برای این گفت، «و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق به بازی نیافریده ایم، به حق آفریده ایم»، یعنی چنان آفریدیم که می بایست.
آیت دیگر
ملکوت و آسمان و ستارگان و عجایب است و عجایب است که زمین و آنچه اندر زمین است در آن مختصر است و همه قرآن تنبیه است بر تفکر در عجایب آسمان و نجوم، چنان که گفت، «وجعلنا السماء سقفا محفوظا و هم عن آیاتها معرضون». و گفت، «لخلق السموات و الارض اکبر من خلق الناس» تو را فرموده اند تا در عجایب آسمان تفکر کنی نه از بهر آن که تا کبودی آسمان و سپیدی ستاره ها بینی و چشم فراز کنی که خود بهایم این نیز بینند، ولکن چون تو خود را و عجایب خود را که به تو نزدیک تر است و از جمله عجایب آسمان و زمین یک ذره نباشد نشناسی، عجایب ملکوت آسمان را چون شناسی؟ بلکه باید که به تدریج ترقی کنی، پیشتر خویشتن را شناسی، پس زمین و حیوان و نبات و معادن، پس هوا و میغ و عجایب آن، پس آسمانها و کواکب، پس کرسی و عرش. پس از عالم اجسام بیرون شوی و در عالم ارواح شوی، آنگاه ملایکه را بشناسی و ستارگان و شیاطین را و جن را و درجات فریشتگان و مقامات مختلف ایشان، پس باید که در آسمان و ستارگان و حرکت و گردش ایشان و مشارق و مغارب ایشان تفکر کنی و بنگری تا آن خود چیست و برای چیست.
و نگاه کنی در بسیاری کواکب که کس عدد آن نشناسد و هریکی را رنگی دیگر. بعضی سرخ و بعضی سپید و بعضی خرد و بعضی بزرگ و آنگاه برایشان صورت هر یکی بر شکلی دیگر کرده، بعضی بر صورت حمل و بعضی بر صورت ثور و بعضی بر صورت عقرب و همچنین، بل هر صورتی که بر زمین است از اشکال آن را آنجا مثالی هست، آنگاه سیر و روش ایشان مختلف، بعضی به یک ماه فلک ببرد و بعضی سالی به دوازده سال و بعضی به سی سال و بیشتر تا آن که به سی هزار سال فلک بگذارد، و عجایب علوم آن را نهایت نیست.
و چون عجایب زمین بدانستی بدان که تفاوت درخور تفاوت شکل ایشان است که زمین بدان فراخی است که هیچ کس به تمامی وی نرسد و آفتاب صد و شصت و اند بار چند زمین است و بدین بدانی که مسافت چگونه دور است که چنین خرد می نماید؟ و بدین بدانی که چگونه زود حرکت می کند که در مقدار نیم ساعت که قرص آفتاب جمله از زمین برآید مسافت صد و شصت و اند بار چند زمین است که ببریده باشد. و از این بود که رسول (ص) یک روز از جبرئیل (ع) بپرسید از زوال. گفت، «لا نعم. گفت، «این چگونه بود؟» گفت، «از آن وقت که گفتم لا تا اکنون که گفتم نعم پانصد سال رفته بود».
و ستاره هست بر آسمان که صد بار چند زمین است و از بلندی چنان خرد نماید. چون ستاره چنین بود فلک قیاس کن که چند بود. این با این همه بزرگی در چشم تو بدن خردی صورت کرده اند تا بدین عظمت و پادشاهی آفریدگار بشناسی، پس در ستاره حکمتی است و در رنگ وی و در رفتن وی و رجوع و استقامت وی و طلوع و غروب وی حکمتی است و آنچه روشن تر است حکمت آفتاب است که فکل وی را میلی داده اند از فلک مهین تا در بعضی از سال به میان سر نزدیک بود و در بعضی دور بود تا از وی هوا مختلف شود، گاه سرد بود و گاه گرم و گاه معتدل.
و سبب این است که شب و روز مختلف بود، گاه درازتر و گاه کوتاه تر و کیفیت آن اگر شرح کنیم دراز شود. و آنچه ایزد تعالی ما را از این علمها روزی کرده است در این عمر مختصر اگر شرح دهیم روزهای دراز درخواهد و هرچه ما دانیم حقیر و مختصر است در جنب آن که جمله علما و اولیا را معلوم بوده است و علم همه علما و اولیا مختصر بود در جنب علم انبیا به تفصیل آفرینش علم انبیا مختصر بود در جنب علم فرشتگان مقرب و علم این همه اگر اضافت کنند با علم حق تعالی خود آن نیرزد که آن را علم گویی! سبحان آن خدایی که خلق را چندین علم بداد و آنگاه همه را داغ نادانی برنهاد و گفت، «وما اوتیتم من العلم الا قلیلا».
این قدرت نمودگاری از مجاری فکرت گفته آمد تا غفلت خویش بشناسی که اگر در خانه امیری شوی که به نقش و گچ کنده کرده باشند، روزگاری دراز صفت آن گویی و تعجب کنی و همیشه در خانه خدایی و هیچ تعجب نکنی. و این عالم اجسام خانه خدای است و فرش وی زمین است، ولکن سقفی بیستون و این عجب تراست و خزانه وی کوههاست و گنجینه وی دریاها و خنور واوانی این خانه حیوانات و نباتهاست، و چراغ وی ماه است و شعله وی آفتاب و قندیل های وی ستارگان و مشعله داران وی فریشتگان، و تو از عجایب این غافل، که خانه بس بزرگ است و چشم تو بس مختصر و در وی نمی گنجد.
و مثل تو چون مورچه ای است که در قصر ملکی سوراخی دارد. جز از سوراخ خویش و غذای خویش و یاران خویش هیچ خبر ندارد، اما از جمال صورت قصر و بسیاری غلامان و سریر ملک و پادشاهی وی هیچ خبر ندارد. اگر خواهی که به درجه مورچه قناعت کنی می باش، و اگر نه راهت داده اند تا در بستان معرفت حق تعالی تماشا کنی و بیرون آیی. چشم باز کن تا عجایب بینی که مدهوش و متحیر شوی، والسّلام.
و در وقت بهار بنگر و تفکر کن که روی زمین همه خاک کثیف باشد. چون باران بر وی آید چگونه زنده شود و چون دیبای هفت رنگ گردد، بلکه هزار رنگ شود. تفکر کن در آن نباتها که پدید آید و در آن شکوفه ها و گلها هر یکی به رنگی دیگر، هر یکی از دیگری زیباتر. پس درختان و میوه های آن تفکر کن و جمال و صورت هر یکی و بوی و منفعت هر یکی بلکه آن گیاهها که تو آن را نام کمتر دانی عجایب منفعتها در وی تعبیه چون کرده اند. یکی تلخ و یکی شیرین و یکی ترش، یکی بیمار را تندرست کند و یکی بیمار کند، یکی زندگانی نگاه دارد و یکی ببرد، چون زهر. یکی صفرا را بجنباند و یکی صفرا را هزیمت کند. یکی سودا را از اقصای عروق بیرون آورد و یکی سودا انگیزد. یکی گرم و یکی سرد. یکی خشک و یکی نرم. یکی خواب آورد و یکی خواب ببرد. یکی شادی آورد و یکی اندوه آورد. یکی غذای تو و یکی غذای ستوران و یکی غذای مرغان تفکر کن تا این چند هزا ر است و در هر یکی از این چند هزار عجایب تا کمال قدرت بینی که عقلها باید که از وی مدهوش شود و این نیز بی نهایت است.
آیت دیگر
ودیعتهای عزیز و نفیس است که در زیر کوهها پنهان کرده است که آن را معادن گویند، آنچه از وی آرایش را شاید چون زر و سیم و لعل و پیروزه و بلخش و شبه ویشم و بلور و آنچه از وی اوانی را شاید چون آهن و مس و برنج و روی و آرزیز و آنچه از وی کارهای دیگر آید از معادن چون نمک و گوگرد و نفت و قیر و کمترین آن نمک است که طعام بدان گواریده شود و اگر در شهری نیابند همه طعامها تباه شود و همه لذتهای طعام بشود و همه بیمار گردند و بیم هلاک بود.
پس در لطف و رحمت نگاه کن که طعام تو اگر چه غذا داد، لکن در خوشی وی چیزی در می بایست دریغ نداشت. این نمک از آب صافی باران بیافرید که بر زمین جمع شود و نمک می گردد و این نیز بی نهایت است.
آیت دیگر
جانورانند بر روی زمین که بعضی می روند و برخی می پرند و بعضی می خزند و بعضی به دو پا می شود و بعضی به چهارپای و بعضی به شکم و بعضی به پایهای بسیار. و نگاه کن مرغان هوا و حشرات زمین را هریکی بر شکلی دیگر و بر صورتی دیگر همه از یک دگر نیکوتر. هریکی را آنچه به کار باید داد و هریکی را بیاموخته که غذای خویش چون به دست آورد و بچه را چون نگاه دارد تا بزرگ شود و آشیان خویش چون کند. در مورچه نگاه کن که به وقت خویش غذا چون جمع کند، آنچه گندم بود بداند اگر درست بگذارد تباه شود، آن را به دو نیمه کند تا شیشه درنیفتد. و گشنیز که درست نباشد تباه شود، آن آن را درست بگذارد.
و در عنکبوت نگاه کن که خانه خویش چگونه کند و هندسه در تناسب آن چون نگاه دارد که از لعاب خویش ریسمان سازد و دو گوشه دیوار طلب کند و از یک جانب بنیاد افکند و به دیگر برد تا تار تمام بنهد، آنگاه پود بر گردن گیرد و میان نخها راست دارد تا بعضی دورتر و بعضی نزدیکتر نبود تا نیکو و به اندام بود، آنگاه خویشتن سرنگون از یک گوشه درآویزد و منتظر آن که تا مگسی بپرد که غذای وی آن بود، پس خویشتن بر وی اندازد و وی را صید کند و آن رشته بر دست و پای وی پیچد تا از گریختن ایمن شود. پس بنهد و به طلب دیگری شود.
و در زنبور نگاه که خانه خویش مسدس کند که اگر چهار سو کند گوشه های خانه خالی و ضایع ماند و اگر گرد کند چون مدورات به هم بازنهی بیرون فرجتها ضایع باشد و در همه اشکال هیچ شکلی نیست که به مدور نزدیک تر بود و هموارتر مگر مسدس. و این به برهان هندسی معلوم کرده اند. و خداوند عالم به لطف و رحمت خویش چندان عنایت دارد بدین حیوان مختصر که وی را الهام دهد.
و پشه را الهام دهد تا بداند که غذای وی خون و پوست توست. وی را خرطومی نیز و باریک و مجوّف بیافرید که تا به پوست تو فرو برد و آن خود می کشد، و وی را نیز حسی بداد تا چون دست بجنبانی که وی را بگیری بداند و بگریزد و وی را دو پر لطیف بیافرید تا بتواند پریدن و زود بتواند گریختن و زود باز تواند آمدن اگر وی را عقل و زبانستی چندان از فضل و عنایت آفریدگار شکرکندی که همه آدمیان عجب مانندی، لکن پیوسته به زبان حال شکر می گوید و تسبیح می کند، «ولکن لا تفقهون تسبیحهم».
و این جنس عجایب نیز نهایت ندارد. که را زهره آن بود که طمع آن کند که از صدهزار یکی بشناسد و بگوید؟ چه گویی این حیوانات با شکلهای غریب و صورتهای عجیب و لونهای مختلف و اندامهای راست، خود آفریدند خویشتن را یا تو آفریدی ایشان را؟ سبحان آن خدایی را که با این روشنی چشمها را کور تواند کرد تا نبینند و دلها را غافل تواند داشت تا نیندیشند، به چشم سر می بینند و به چشم دل عبرت نگیرند، سمع ایشان معزول است از آنچه باید شنید تا هم چون بهایم جز آواز نشنوند و در زبان مرغان که در وی صورت حروف نبود راه نبرند، و چشم ایشان معزول از دیدن آنچه باید دید تا هر خط که آن حروف و رقوم و سیاهی و سپیدی نبود نبینند، و این خطهای الهی که نه حرف است و نه رقم، بر ظاهر و باطن همه درهای عالم نبشته است، راه بدان نبرند.
در آن خایه مورچه که چند ذره ای بیش نیست نگاه کن و گوش دار تا چه می گوید. که به زبان فصیح فریاد همی کند که، ای سلیم دل! اگر کسی صورتی بر دیواری کند، از استادی و نقاشی وی به تعجب فرو مانی. بیا و دل نگر تا نقاشی بینی و صورتگری بینی که من خود یک ذره بیش نیستم که نقاش در ابتدای آفرینش که از من مورچه ای خواهد ساخت، بنگر که اجزای من چون قسمت کند تا مرا سر و دست و پای و اندامهای صورت کند، و در سر و دماغ من چندین غرفه و گنجینه بنا کند که در یکی قوت ذوق بنهد و در یکی قوت شم بنهد و در یکی قوت سمع بنهد و از بیرون سر من منظری فرو نهد و بر وی نگینه ای صورت کند، و سوراخ چشم و دهان که منفذ طعام است صورت کند و دست و پای از من بیرون آورد.
و در باطن جایی که غذا به وی رسد هضم افتد و جایی که ثقل از وی بیرون آید و جمله آلات آن بیافریند و آنگاه شکل مرا چابک و به اندام بر سه طبقه بنا کند و در یکدیگر پیوندد و مرا حاجتمندوار کمر خدمت بر میان بندد و قبای سیاه پوشد و بدین عالم که تو می پنداری که برای تو آفریده است بیرون آرد تا در نعمت وی چون تو بگردم، بلکه تورا مسخر من کند تا شب و روز کشت کنی و تخم پاشی و زمین راست کنی تا جو و گندم و چوب و دانه ها و مغزها به دست آوری و هرکجا که پنهان کنی مرا راه آن بیاموزد تا از درون خانه خویش در زیر زمین بوی آن بشنوم، با سر آن شوم و تو خود با همه رنج که طعام یک ساله نداری، من یک طعام یک ساله برگیرم و بیشتر و محکم بنهیم، آنگاه برای خویش به صحرا آورم تا چون نمی رسیده باشد خشک کنم پیش از آن که باران آید.
آفریدگار من مرا الهام دهد تا دانه برگیرم و با جای برم و اگر تو را خرمنی به صحرا نهاده باشد و سیل را آنجا راه باشد تو را از آن هیچ خبر نبود تا همه ضایع شود. پس چگونه شکر کنم خداوندی را که مرا از ذره ای بدین چابکی و زیبائی بیافرید و چون تویی را به برزگری من بر پای کرد تا طعام من می کاری و می دروی و رنج می کشی و من بر می خورم.
هیچ حیوان از حیوانات خرد و بزرگ نیست که نه به زبان حال بر جلال آفریدگار خویش این ثنا نمی کند، بلکه هیچ نبات نیست که نه این منادی نمی کند، بلکه هیچ ذره ای از ذره های عالم اگرچه جماد است نیست که این منادی نمی کند، و آدمیان از سماع این منادی غافل «فانهم عن السمع لمغزولون و ان من شییء الا یسبح بحمده ولکن لا تفقهون تسبیحهم»: و این نیز عالمی است از عجایب بی نهایت و شرح این خود ممکن نشود.
آیت دیگر (دریاهاست که بر روی زمین است)
و هر یکی جزوی است از دریای محیط که گرد زمین درآمده است و همه زمین در میان دریا چند گویی بیش نیست و در خبر است که زمین در دریا چند اصطبلی است در زمین، پس چون از نظاره عجایب برّ فارغ شدی به عجایب بحر نگر که چندان که دریا از زمین مهتر عجایب وی بیشتر، چه هر حیوان که بر روی زمین است همه را در آب نظیر است و بسیاری حیوانات دیگر که خود بر روی زمین نباشد، هر یکی از ایشان بر شکلی و بر طبعی دیگر، یکی به خردی چنان که چشم وی را درنیابد و یکی به بزرگی چنان که کشتی بر پشت وی فرود آید که پندارد زمین است. چون آتش کنند بر پشت وی آگاهی یابد و بجنبد بدانند که حیوان است. و در عجایب بحر کتابها کرده اند شرح آن چون توان گفت.
و بیرون حیوان نگاه کن که در قعر دریا حیوانی بیافرید که صدف پوست وی است و وی را الهام داد تا به وقت باران به کنار دریا آید و پوست از هم بازکند تا قطره های باران که خوش بود و چون آب دریا شور نبود در درون وی شود. پس پوست فراهم کشد و با دریا رود آن قطره ها را در درون خویش می دارد چنان که نطفه در رحم و آن را می پرورد. و آن جوهر صدف بر صفت مروارید آفریده است. آن قوت به وی سرایت می کند به مدتی دراز تا هر قطره ای مروارید شود، بعضی خرد و بعضی بزرگ و تو از آن پیرایه و آرایش سازی.
و در درون دریا از سنگ نباتی برویاند سرخ که صورت نبات دارد و جوهر سنگ که آن را مرجان گویند و از کف دریا جوهری با ساحل افتد که آن را عنبر گویند. و عجایب این جواهر بیرون حیوان نیز بسیار است.
و راندن کشتی بر روی دریا و ساختن و شکل آن چنان که فرو نشود و هدایت کشتی به آن تا باد کژ و راست بشناسد و آفریدن ستاره تا دلیل وی بود آنجا که همه عالم آب بود و هیچ نشان نبود از همه عجیب تر، بلکه آفرینش صورت آب در لطیفی و روشنی و پیوستگی اجزای وی به یکدیگر. و در بستن حیات همه خلق از حیوان و نبات در وی از همه عجیب تر که اگر به یک شربت محتاج شوی و نیابی همه مالهای روی زمین بدهی و اگر آن شربت را که در باطن توست راه بسته شود که بیرون نتواند آمد، هرچه داری بذل کنی تا از آن خلاص یابی. و در جمله عجایب آب و دریاها هم بی نهایت است.
آیت دیگر (هوا و آنچه در وی است)
و هوا نیز دریایی است که موج می زند. و باد موج زدن وی است. جسمی بدین لطیفی که چشم وی را درنیابد و دیدار چشم را حجاب نکند و غذای جان بر تو دوام که به طعام و شراب در روزی یک بار حاجت افتد و اگر یک ساعت نفس نزنی و غذای هوا به باطن نرسد هلاک شوی و تو از وی غافل.
و یکی از خاصیت هوا آن است که کشتیها از وی آویخته است که نگذارد که به آب فرو شود و شرح چگونگی این دراز است. و نگاه کند در این هوا پیش از آن که به آسمان رسی چه آفریده است از میغ و باران و برف و برق رعد. و نگاه کن در آن میغ کثیف که ناگاه از میان هوای لطیف پدید آید و باشد که از زمین برخیزد و آب برگیرد و باشد که بر سبیل بخار از کوهها پدید آید و باشد که از نفس هوا پدید آید و جایها که از کوه و دریا و چشمه ها دور است بر آنجا ریزد قطره قطره و به تدریج.
هر قطره ای که می آید خطی مستقیم که در تقدیر وی را جایی معلوم فرموده اند که آنجا فرود آید تا فلان کرم تشنه است سیر شود و فلان تخم را آب حاجت است آب دهد و فلان نبات خشک خواهد شد تر شود و فلان میوه بر سر درخت خشک می شود باید که به بیخ درخت شود و به باطن وی درشود و از راه عروق وی که هریکی چون مویی باشد به باریکی می شود تا بدان میوه رسد و آن را تر و تازه دارد که تو بخوری به غفلت و بی خبر از لطف و زحمت.
و بر هر یکی نبشته که کجا فرود آید و روزی کیست. اگر همه عالم خواهند تا عدد آن بشناسند نتوانند. و آنگاه اگر این باران به یک راه بیاید و بگذرد نباتها را به تدریج آب نرسد، پس به وقت سرما این باران بیاید و سرما را بر وی مسلط کند تا در راه آن را برف گرداند، هم چون پنبه ذره ذره می آید و از کوهها انبار خانه وی ساخته تا آنجا جمع شود و سردتر بود تا زودتر نگذارد. آنگاه چون حرارت پدید آید به تدریج می گدازد و جویها روان همی شود بر مقدار حاجت تا همه تابستان از آن آب به تدریج بر مزارع نفقه می کند که اگر نه چنین بودی، بر دوام باران بایستی که می آمدی و رنج به سبب آن بسیار بودی. اگر به یک دفعه بیامدی همه سال نبات تشنه بماندی. در برف چندین لطف و رحمت است و در هر چیزی هم چنین، بلکه همه اجزای زمین و آسمان همه به حق و حکمت و عدل آفریده است. و برای این گفت، «و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق به بازی نیافریده ایم، به حق آفریده ایم»، یعنی چنان آفریدیم که می بایست.
آیت دیگر
ملکوت و آسمان و ستارگان و عجایب است و عجایب است که زمین و آنچه اندر زمین است در آن مختصر است و همه قرآن تنبیه است بر تفکر در عجایب آسمان و نجوم، چنان که گفت، «وجعلنا السماء سقفا محفوظا و هم عن آیاتها معرضون». و گفت، «لخلق السموات و الارض اکبر من خلق الناس» تو را فرموده اند تا در عجایب آسمان تفکر کنی نه از بهر آن که تا کبودی آسمان و سپیدی ستاره ها بینی و چشم فراز کنی که خود بهایم این نیز بینند، ولکن چون تو خود را و عجایب خود را که به تو نزدیک تر است و از جمله عجایب آسمان و زمین یک ذره نباشد نشناسی، عجایب ملکوت آسمان را چون شناسی؟ بلکه باید که به تدریج ترقی کنی، پیشتر خویشتن را شناسی، پس زمین و حیوان و نبات و معادن، پس هوا و میغ و عجایب آن، پس آسمانها و کواکب، پس کرسی و عرش. پس از عالم اجسام بیرون شوی و در عالم ارواح شوی، آنگاه ملایکه را بشناسی و ستارگان و شیاطین را و جن را و درجات فریشتگان و مقامات مختلف ایشان، پس باید که در آسمان و ستارگان و حرکت و گردش ایشان و مشارق و مغارب ایشان تفکر کنی و بنگری تا آن خود چیست و برای چیست.
و نگاه کنی در بسیاری کواکب که کس عدد آن نشناسد و هریکی را رنگی دیگر. بعضی سرخ و بعضی سپید و بعضی خرد و بعضی بزرگ و آنگاه برایشان صورت هر یکی بر شکلی دیگر کرده، بعضی بر صورت حمل و بعضی بر صورت ثور و بعضی بر صورت عقرب و همچنین، بل هر صورتی که بر زمین است از اشکال آن را آنجا مثالی هست، آنگاه سیر و روش ایشان مختلف، بعضی به یک ماه فلک ببرد و بعضی سالی به دوازده سال و بعضی به سی سال و بیشتر تا آن که به سی هزار سال فلک بگذارد، و عجایب علوم آن را نهایت نیست.
و چون عجایب زمین بدانستی بدان که تفاوت درخور تفاوت شکل ایشان است که زمین بدان فراخی است که هیچ کس به تمامی وی نرسد و آفتاب صد و شصت و اند بار چند زمین است و بدین بدانی که مسافت چگونه دور است که چنین خرد می نماید؟ و بدین بدانی که چگونه زود حرکت می کند که در مقدار نیم ساعت که قرص آفتاب جمله از زمین برآید مسافت صد و شصت و اند بار چند زمین است که ببریده باشد. و از این بود که رسول (ص) یک روز از جبرئیل (ع) بپرسید از زوال. گفت، «لا نعم. گفت، «این چگونه بود؟» گفت، «از آن وقت که گفتم لا تا اکنون که گفتم نعم پانصد سال رفته بود».
و ستاره هست بر آسمان که صد بار چند زمین است و از بلندی چنان خرد نماید. چون ستاره چنین بود فلک قیاس کن که چند بود. این با این همه بزرگی در چشم تو بدن خردی صورت کرده اند تا بدین عظمت و پادشاهی آفریدگار بشناسی، پس در ستاره حکمتی است و در رنگ وی و در رفتن وی و رجوع و استقامت وی و طلوع و غروب وی حکمتی است و آنچه روشن تر است حکمت آفتاب است که فکل وی را میلی داده اند از فلک مهین تا در بعضی از سال به میان سر نزدیک بود و در بعضی دور بود تا از وی هوا مختلف شود، گاه سرد بود و گاه گرم و گاه معتدل.
و سبب این است که شب و روز مختلف بود، گاه درازتر و گاه کوتاه تر و کیفیت آن اگر شرح کنیم دراز شود. و آنچه ایزد تعالی ما را از این علمها روزی کرده است در این عمر مختصر اگر شرح دهیم روزهای دراز درخواهد و هرچه ما دانیم حقیر و مختصر است در جنب آن که جمله علما و اولیا را معلوم بوده است و علم همه علما و اولیا مختصر بود در جنب علم انبیا به تفصیل آفرینش علم انبیا مختصر بود در جنب علم فرشتگان مقرب و علم این همه اگر اضافت کنند با علم حق تعالی خود آن نیرزد که آن را علم گویی! سبحان آن خدایی که خلق را چندین علم بداد و آنگاه همه را داغ نادانی برنهاد و گفت، «وما اوتیتم من العلم الا قلیلا».
این قدرت نمودگاری از مجاری فکرت گفته آمد تا غفلت خویش بشناسی که اگر در خانه امیری شوی که به نقش و گچ کنده کرده باشند، روزگاری دراز صفت آن گویی و تعجب کنی و همیشه در خانه خدایی و هیچ تعجب نکنی. و این عالم اجسام خانه خدای است و فرش وی زمین است، ولکن سقفی بیستون و این عجب تراست و خزانه وی کوههاست و گنجینه وی دریاها و خنور واوانی این خانه حیوانات و نباتهاست، و چراغ وی ماه است و شعله وی آفتاب و قندیل های وی ستارگان و مشعله داران وی فریشتگان، و تو از عجایب این غافل، که خانه بس بزرگ است و چشم تو بس مختصر و در وی نمی گنجد.
و مثل تو چون مورچه ای است که در قصر ملکی سوراخی دارد. جز از سوراخ خویش و غذای خویش و یاران خویش هیچ خبر ندارد، اما از جمال صورت قصر و بسیاری غلامان و سریر ملک و پادشاهی وی هیچ خبر ندارد. اگر خواهی که به درجه مورچه قناعت کنی می باش، و اگر نه راهت داده اند تا در بستان معرفت حق تعالی تماشا کنی و بیرون آیی. چشم باز کن تا عجایب بینی که مدهوش و متحیر شوی، والسّلام.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۵ - اصل دوم
بدان که هر که شطرنج می بازد و همه روز نان ناخورده، وی را گویند نان می خورد نخورد و همچنان می بازد، تا بدانیم که لذت وی در شطرنج قوی تر و بهتر است از نان خوردن و بدین سبب آن را تقدیم کرد. پس قوت لذت بدان شناسیم که چون هر دو فراهم آیند یکی را تقدیم کند. چون این بدانستی بدان که هر که عاقل تر لذت قوتهای باطن بر وی مستولی تر، چه اگر عاقل را مخیر کنند میان آن که لوزینه و مرغ بریان خورد یا کاری بکند که در آن دشمنی مغلوب شود و ریاستی وی را مسلم گردد، البته ریاست و غلبه اختیار کند، مگر که هنوز نظر وی تمام نشده باشد، چون کودک که مرد نشده با معتوه پس آن کس را که هم شهوت طعام باشد و هم شهوت جاه و ریاست و طلب جاه فراپیش دارد. بدانیم که این لذت قوی تر است.
همچنین عالم را که علم حساب خواند یا هندسه یا طلب یا علم شریعت یا آنچه باشد، وی را در آن لذتی باشد. چون ناقص نبود و به کمال بود آن بر همه لذتها تقدیم کند، مگر که در علم ناقص بود و لذت آن تمام نیافته، پس بدین معلوم شد که لذت علم و معرفت از همه لذتهای دیگر غالب تر است، لکن کسی را که ناقص نبود و هر دو شهوت در وی آفریده باشند که اگر چه کودک لذت جوز باختن بر لذت مباشرت و لذت ریاست تقدیم کند، ما در شک نیوفتیم که این از نقصان وی است. که وی را آن شهوت نیست، به دلیل آن که چون هر دو شهوت فراهم آید آن تقدیم کند که نزد او بهتر است.
همچنین عالم را که علم حساب خواند یا هندسه یا طلب یا علم شریعت یا آنچه باشد، وی را در آن لذتی باشد. چون ناقص نبود و به کمال بود آن بر همه لذتها تقدیم کند، مگر که در علم ناقص بود و لذت آن تمام نیافته، پس بدین معلوم شد که لذت علم و معرفت از همه لذتهای دیگر غالب تر است، لکن کسی را که ناقص نبود و هر دو شهوت در وی آفریده باشند که اگر چه کودک لذت جوز باختن بر لذت مباشرت و لذت ریاست تقدیم کند، ما در شک نیوفتیم که این از نقصان وی است. که وی را آن شهوت نیست، به دلیل آن که چون هر دو شهوت فراهم آید آن تقدیم کند که نزد او بهتر است.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقدمه
بخش ۲ - ذکر سببی که باعث شد بر تألیف این کتاب
به وقت مقام قهستان در خدمت حاکم آن بقعه، مجلس عالی ناصرالدین عبدالرحیم ابن ابی منصور، تغمده الله برحمته، در اثنای ذکری که می رفت از کتاب الطهاره که استاد فاضل و حکیم کامل ابوعلی احمد بن محمد بن یعقوب مسکویه خازن رازی، سقی الله ثراه و رضی عنه و أرضاه، در تهذیب اخلاق ساخته است، و سیاقت آن بر ایراد بلیغ ترین اشارتی در فصیح ترین عبارتی پرداخته، چنانکه این سه چهار بیت که پیش از این در قطعه گفته آمده است به وصف آن کتاب ناطق است:
بنفسی کتاب حاز کل فضیلة
و صار لتکمیل البریه ضامنا
مؤلفه قد أبرزالحق خالصا
بتألیفه من بعد ما کان کامنا
و وسمه باسم الطهارة قاضیا
به حق معناه و لم یک ماینا
لقد بذل المجهود لله دره
فما کان فی نصح الخلایق خاینا
با محرر این اوراق فرمود که این کتاب نفیس را به تبدیل کسوت الفاظ و نقل از زبان تازی با زبان پارسی، تجدید ذکری باید کرد، چه اگر اهل روزگار که بیشتر از حلیه ادب خالی اند از مطالعه جواهر معانی چنان تألیفی به زینت فضیلتی حالی شوند احیای خیری بود هر چه تمامتر. محرر این اوراق خواست که آن اشارت را به انقیاد تلقی نماید. معاودت فکر صورتی بکر بر خیال عرضه کرد، گفت: معانی بدان شریفی از الفاظی بدان لطیفی که گویی قبائی است بر بالای آن دوخته، سلخ کردن و در لباس عبارتی واهی نسخ کردن عین مسخ کردن باشد، و هر صاحب طبع که بران وقوف یابد از عیب جویی و غیبت گویی مصون نماند. و دیگر که هر چند آن کتاب مشتمل بر شریفترین بابیست از ابواب حکمت عملی اما از دو قسم دیگر خالی است، یعنی حکمت مدنی و حکمت منزلی، و تجدید مراسم این دو رکن نیز که به امتداد روزگار اندراس یافته است مهمست، و بر مقتضای قضیه گذشته واجب و لازم، پس أولی آنکه ذمت به عهده ترجمه این کتاب مرهون نباشد و تقلد طاعت را به قدر استطاعت مختصری در شرح تمامی اقسام حکمت عملی بر سبیل ابتدا، نه شیوه ملازمت اقتدا، چنانکه مضمون قسمی که بر حکمت خلقی مشتمل خواهد بود خلاصه معانی کتاب استاد ابوعلی مسکویه را شامل بود، مرتب کرده آید، و در قسم دیگر از اقوال و آرای دیگر حکما مناسب فن اول نمطی تقریر داده شود. چون این خاطر در ضمیر مجال یافت، بر او عرضه داشت، پسندیده آمد. پس به این موجب هر چند خویشتن را منزلت و پایه این جرأت نمی دید و بدین عزیمت نیز از طعن طاعن و وقیعت بدگوی خلاصی زیادت صورت نمی بست، اما چون در امضای آن عزم مبالغتی تمام می فرمودند در این معنی شروع پیوست و بتوفیق الله تعالی به اتمام رسید، و چون سبب تألیف اقتراح و اشارت او رحمه الله بود کتاب را اخلاق ناصری نام نهاد. انتظار به کرم عمیم و لطف جسیم بزرگانی که به نظر ایشان بگذرد آنست که چون بر خطائی و سهوی اطلاع یابند شرف اصلاح ارزانی فرمایند و تمهید عذر را به انعام قبول تلقی کنند انشاء الله، تعالی.
بنفسی کتاب حاز کل فضیلة
و صار لتکمیل البریه ضامنا
مؤلفه قد أبرزالحق خالصا
بتألیفه من بعد ما کان کامنا
و وسمه باسم الطهارة قاضیا
به حق معناه و لم یک ماینا
لقد بذل المجهود لله دره
فما کان فی نصح الخلایق خاینا
با محرر این اوراق فرمود که این کتاب نفیس را به تبدیل کسوت الفاظ و نقل از زبان تازی با زبان پارسی، تجدید ذکری باید کرد، چه اگر اهل روزگار که بیشتر از حلیه ادب خالی اند از مطالعه جواهر معانی چنان تألیفی به زینت فضیلتی حالی شوند احیای خیری بود هر چه تمامتر. محرر این اوراق خواست که آن اشارت را به انقیاد تلقی نماید. معاودت فکر صورتی بکر بر خیال عرضه کرد، گفت: معانی بدان شریفی از الفاظی بدان لطیفی که گویی قبائی است بر بالای آن دوخته، سلخ کردن و در لباس عبارتی واهی نسخ کردن عین مسخ کردن باشد، و هر صاحب طبع که بران وقوف یابد از عیب جویی و غیبت گویی مصون نماند. و دیگر که هر چند آن کتاب مشتمل بر شریفترین بابیست از ابواب حکمت عملی اما از دو قسم دیگر خالی است، یعنی حکمت مدنی و حکمت منزلی، و تجدید مراسم این دو رکن نیز که به امتداد روزگار اندراس یافته است مهمست، و بر مقتضای قضیه گذشته واجب و لازم، پس أولی آنکه ذمت به عهده ترجمه این کتاب مرهون نباشد و تقلد طاعت را به قدر استطاعت مختصری در شرح تمامی اقسام حکمت عملی بر سبیل ابتدا، نه شیوه ملازمت اقتدا، چنانکه مضمون قسمی که بر حکمت خلقی مشتمل خواهد بود خلاصه معانی کتاب استاد ابوعلی مسکویه را شامل بود، مرتب کرده آید، و در قسم دیگر از اقوال و آرای دیگر حکما مناسب فن اول نمطی تقریر داده شود. چون این خاطر در ضمیر مجال یافت، بر او عرضه داشت، پسندیده آمد. پس به این موجب هر چند خویشتن را منزلت و پایه این جرأت نمی دید و بدین عزیمت نیز از طعن طاعن و وقیعت بدگوی خلاصی زیادت صورت نمی بست، اما چون در امضای آن عزم مبالغتی تمام می فرمودند در این معنی شروع پیوست و بتوفیق الله تعالی به اتمام رسید، و چون سبب تألیف اقتراح و اشارت او رحمه الله بود کتاب را اخلاق ناصری نام نهاد. انتظار به کرم عمیم و لطف جسیم بزرگانی که به نظر ایشان بگذرد آنست که چون بر خطائی و سهوی اطلاع یابند شرف اصلاح ارزانی فرمایند و تمهید عذر را به انعام قبول تلقی کنند انشاء الله، تعالی.
خواجه نصیرالدین طوسی : قسم اول در مبادی
فصل اول
هر عملی را موضوعی بود که در آن علم بحث از آن موضوع کنند چنانکه بدن انسان از جهت بیماری و تندرستی علم طب را، و مقدار علم هندسه را. و مبادیی بود که، اگر واضح نبود، در علمی دیگر به مرتبه بلندتر از آن علم، مبرهن شده باشد، و در آن علم مسلم باید داشت، چنانکه از مبادی علم طب باشد که عناصر چهار بیش نیست، چه این مسأله در علم طبیعی مبرهن شود و طبیب را از صاحب علم طبیعی فرا باید گرفت و در علم خویش مسلم شمرد؛ و همچنین از مبادی علم هندسه بود که مقادیر متصله قاره ای موجود است، و انواع آن سه بیش نه: خط و سطح و جسم. چه این حکم در علم الهی که موسوم است به مابعدالطبیعه مقرر شود، و مهندس را از صاحب آن علم قبول باید کرد و در علم خویش استعمال کرد. و علم مابعدالطبیعه آن علم باشد که انتهای همه علوم با اوست و او را مبادی غیر واضح نتواند بود و مسائلی بود که در آن علم بحث ازان کنند و خود تمامت علم بران مقصور باشد. و بیان این مقدمه در علم منطق مستوفی بیامده است.
و چون این نوع که در آن شروع خواهد رفت علم است بدانکه نفس انسانی را چگونه خلقی اکتساب توان کرد که جملگی افعالی که به ارادت او ازو صادر شود جمیل و محمود بود، پس موضوع این علم نفس انسانی بود از آن جهت که ازو افعالی جمیل و محمود یا قبیح و مذموم صادر تواند شد به حسب ارادت او، و چون چنین بود اول باید که معلوم باشد که نفس انسانی چیست و غایت و کمال او در چیست و قوتهای او کدام است، که چون آن را استعمال بر وجهی کنند که باید، کمالی و سعادتی که مطلوب آنست حاصل آید. و آن چیز که مانع او باشد از وصول بدان کمال و بر جمله تزکیه و تدسیه او که موجب فلاح و خیبت او شود کدامست، چنانکه فرموده است عز اسمه، و نفس و ما سویها، فألهمها فجورها و تقویها، قد أفلح من زکیها، و قد خاب من دسیها.
و اکثر این مبادی تعلق به علم طبیعی دارد و موضع بیان آن به برهان مسائل آن علم است، اما از جهت آنکه این علم در منفعت عامتر از آن علم است و از روی افادت شامل تر، حواله این مقدمات بکلی به آنجا کردن مقتضی حرمان جمهور طالبان باشد. پس برسبیل حکایت نمطی موجز که در استحضار تصورات این مطالب کافی بود تقریر داده آید و استیفای بیان و تمامی برهان با موضع خویش حواله کرده.
و چون این نوع که در آن شروع خواهد رفت علم است بدانکه نفس انسانی را چگونه خلقی اکتساب توان کرد که جملگی افعالی که به ارادت او ازو صادر شود جمیل و محمود بود، پس موضوع این علم نفس انسانی بود از آن جهت که ازو افعالی جمیل و محمود یا قبیح و مذموم صادر تواند شد به حسب ارادت او، و چون چنین بود اول باید که معلوم باشد که نفس انسانی چیست و غایت و کمال او در چیست و قوتهای او کدام است، که چون آن را استعمال بر وجهی کنند که باید، کمالی و سعادتی که مطلوب آنست حاصل آید. و آن چیز که مانع او باشد از وصول بدان کمال و بر جمله تزکیه و تدسیه او که موجب فلاح و خیبت او شود کدامست، چنانکه فرموده است عز اسمه، و نفس و ما سویها، فألهمها فجورها و تقویها، قد أفلح من زکیها، و قد خاب من دسیها.
و اکثر این مبادی تعلق به علم طبیعی دارد و موضع بیان آن به برهان مسائل آن علم است، اما از جهت آنکه این علم در منفعت عامتر از آن علم است و از روی افادت شامل تر، حواله این مقدمات بکلی به آنجا کردن مقتضی حرمان جمهور طالبان باشد. پس برسبیل حکایت نمطی موجز که در استحضار تصورات این مطالب کافی بود تقریر داده آید و استیفای بیان و تمامی برهان با موضع خویش حواله کرده.
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة السابعة عشر - فی مناظرة الطبیب و المنجم
حکایت کرد مرا دوستی که در گفتار امین بود و بر اسرار متین، که وقتی از سفر حجاز بخطه طراز بازمیگشتم و منازل و مراحل بقدم حرص می نوشتم، چنانکه عادت باز آیندگان خانه و متحننان آشیانه است گام در گام بسته و صبح با شام پیوسته.
چون مور بسوی دانه رائی کردم
چون مار بهفت عضو پائی کردم
عزمی از باد عجول تر و شخصی از خاک حمول تر چون باد راه می بریدم و چون خاک بار می کشیدم، تا آنگاه که تکلف راندن بتوفیق بازماندن ادا شد و مطیه راه را پای ارکار بماند و راحله سفر در زیر بار.
بشهر سرخس رسیدم و پالان بارگی بنهادم و با خود گفتم که الاستعجال برید الاجال اگر چه چون باد گرم براندمی، چون خاک بر جای بماندمی چون نفس سود طلب در زیان افتاد، این بیتم در زبان افتاد.
ای تن چو ز حرص بار صد تب بکشی
وز راه هوی عنان مرکب بکشی
قدر شب و روز عافیت بشناسی
گر روز بلابحیله تا شب بکشی
گفتم مصلحت در نماز چهارگانی کردنست و شراب سه گانی خوردن، پس عقال عقل بگسستم و راه خرابات بجستم، حریفی چند حاصل کردم و هم در کوی خرابات منزل، کاسه و کیسه در کار و این ابیات در تکرار آوردم.
اگر چه از می و معشوق احتراز به است
بوصل هر دو درین عهد اهتزاز به است
ره مجاز سپر زین پس و حقیقت دان
که در جهان مجازی ره مجاز به است
خطاست آنکه نماید که صورت لذات
نهفته در سپس پرده های راز به است
عروس دلبر لذات وقت جلوه حسن
گشاده طره و زلفین و روی باز به است
طراز و خلج اگر چند خرم است و خوشست
مرا مقام درین خاک طبع ساز به است
هر آن زمین که در او یک نفس بیاسائی
یقین بدان که زصد خلخ و طراز به است
چند روز هم برین نمط و نسق و من الفلق الی الغسق بگذاشتم و قید شریعت از پای طبیعت برداشتم، چون وعاء عروق از شراب صبوح و غبوق ممتلی شد و شیطان خلاعت بر سلطان طاعت مستولی گشت و بخار شراب از مهبط معده بمصعد دماغ ترقی کرد و طبع ملول از قبول کأس و جام توقی، دانستم که هیچ گلی بی خار نیست وهیچ خمری بی خمار نه. زلف هر فرحی بر دست هر ترحی است و گریبان هر تهنیتی در گردن تعزیتی.
رواح الجهل لیس له صباح
ولیل الغی لیس له نهار
اذا بیض العذار فلیس عذر
علی لهو بان خلع العذار
اذا مدت الی کأس یمین
فلم تبق الیمین و لا یسار
فان العشق اوله ملام
و ان الخمر آخره خمار
چون از رقدت غفلت انتباهی پدید آمد و بشارع شریعت راهی گشاده شد، از تمادی کار ملول شدم و باعتذار و استغفار مشغول گشتم.
مکان اخوان طاعت را بر حریفان و ظریفان خلاعت بگزیدم که حلیف مناجات دیگر است و حریف خرابات دیگر لکل قوم یوم از دارخمار و قمار بجوار اخیار و ابرار آمدم و از صفه بزم و پیاله، بصف تضرع و ناله انحراف کردم و در پهلوی مسجد اعظم و جامع محترم جائی بدست آوردم و واسطه قلاده صف مسجد شدم
هر روز من تبسم الصباح الی تنسم الرواح در صف اول نمازگزارد می و واجبات و مستحبات بجا آوردمی چون روزی چند ببودم تصنع صنیعت گشت و تطبع طبیعت، الطبیعة مألوفة و النفس الوفة چون روزی چند بگذشت و دوری چند فلک بنوشت.
بامداد آدینه در مسجد می گشتم و بر حلقه هر جمعی می گذشتم تا رسیدم بحلقه ای مجتمع و جماعتی مستمع، دو پیر متفق سال مختلف احوال بر دو طرف آن حلقه نشسته، در پیش یکی دارو وکتاب و در پیش دیگر تقویم و اصطرلاب.
یکی در سخن از علم ابدان می سفت و دیگری حدیث از آسمان می گفت، یکی صفت انجم و افلاک می کرد و دیگری نعت زهر وتریاک پرسیدم که این مجمع چیست بدین شکوهی، و این حلقه کیست بدین انبوهی، این دو پیر در چه کارند و از کدام دیار؟
گفتند یکی طبیبی است کرمانی و دیگری منجمی است یونانی، امروز میقات مجادله و میعاد مقابله ایشانست، گفتم مرا بدین کار شتافتنی است و این غنیمت دریافتنی، پس بسپردن آن صف رائی کردم و خود را درصدر جائی دادم.
او را دو تسبیح خود بگذاشتم و گوش بر صوت و استماع بداشتم، منجم یونانی در کر و فر میدان بود و در اثنای جولان و دوران، از نجوم و فلک و سماک و سمک سخن میراند و این آیه می خواند که تبارک الذی جع فی السماء بروجا و جعل فیها سراجا و قمرا منیرا
پس از سرگرمی بدر بی آزرمی آمد و گفت: ایها الشیخ بوسیله این گیاهی چند و سپید و سیاهی چند، خود را از جمله علماء نتوان کرد و در زمره حکما نتوان آورد و بدانچه کس بیخی چند سوده و گیاهی چند فرسوده و در جیب و آستین تلبیس نهد و خود را لقب بقراط و ارسطاطالیس دهد و گوید این یکی سودمند است و آن دیگری باگزند و یا از کتب پسر سینا نقالی کند و یااز سرمایه پسر زکریا حکایتی.
چندین سخن تا سنجیده و دروغ نا آفریده نباید گفت والله یعلم ما فی الضمیر، ندانسته ای که هرچه در عالم صفت ترتیب و ترکیب دارد، مادون فلک قمر است که فراش این ترتیبات و نقاش این ترکیبات اوست و هر که بدین وسائل و وسائط بعالم بسائط نرسد حقیقت اعراض و جواهر نشناسد
هر که کلی اشیاء نداند مغز و حقیتق فروع و اجزاء نشناسد، در خانه چهار رکن سه قرن بودی که نعت و نام ندانستی و در آشیانه ششدری پنجاه سال نشستی که در و بام او نشناختی، اگر توانائی بجوی تابیابی و اگر بینائی بپوی تا ببینی
این سقف مکلل مزین و این چتر منفش ملون با چندین هزار عجایب قدرت و غرایب فطرت از گزاف بر پای نداشته اند و بی احکامی بر جای ننگاشته اند این فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار والفلک التی تجری فی البحر بما ینفع الناس و ما انزل من السماء من ماء فاحیی به الارض بعد موتها و بث فیها من کل دابة و تصریف الریاح و السحاب المسخربین السماء والارض لآیات لقوم یعقلون ای پیر دارو فروش هوش و گوش بمن دار، تا صفحه ای ازین علم بتو آموزم و شمع معرفت در دلت افروزم، تا حکیم نامقبول و طبیب معلول نباشی که هر طبیب که معلول شود تا مقبول گردد.
اخلای سیحوا فی البلاد و سیروا
فاعطوا القبول سمعکم و اعیروا
ألا فاسبحوا فی اذالبحار و شاهدوا
فاعجوبة الدنیا الدنی کثیر
فکم ساکت فی وهدة الجهل ساکن
یکاد من الحرص الجموح یطیر
و شر ذمة فیها تفاصیل جهلهم
سواء لدیهم باقل و جریر
فأعجب کحالا یقلقل میله
یداوی عیون الناس و هو ضریر
ای طبیب برآمده بتو سال
بر تو پوشیده جمل احوال
جان بیمار در تراقی وتو
میگشائی ز دست او قیفال
نه بترسی ز کردگار و رسول
نه بیندیشی ازملال و وبال
مرد بیمار از تو صحت جو
اینت سودا و آرزوی محال
رنج چون کوه را کنی دارو
خود ز بیماری دراز چونال
هست از جمله عجایب دهر
زمن لنگ و اعمش کحال
پس گفت ای شیخ تو ندانسته ای که رکن اعظم و عروه احکم و شرط اهم و مقدمه اتم درباب طب معرفت نجوم است ولابد دلایل همه علوم است، که ادویه بزرگ ساختن بی سعادت وقت شناختن درست نبود و هیچ ترکیب وترتیب و تدبیر و تقدیر از زمان و مکان مسغنی نیست و زمان عبارت از دور افلاک است بر گرد کره خاک و فلک مختلف الادوار گاه منتج رطوبت وگاه مثمر یبوست
گاه معطی سعادت و گاه ملزم نحوست است ندانسته ای که جمله اجساد لحمانی و قوالب انسانی منسوب است بدین دوازده برج که در منطقه افلاک مشهور و معروفست و اسامی ایشان مذکور، و لقد جعلنا فی السماء بروجا و زیناها للناظرین
هر علت که در سر و دماغ افتد بوقت حمل معالجه باید کرد که سر آدمی بدو منسوب است وهرچه در گردن افتد باید که ثور قوی حال بود که گردن بوی مضاف است
و هرچه در کتف افتد باید که جوزا را شرفی باشد وهرچه در سینه افتد باید که سرطان را قوتی بود وهر چه در ناف افتد باید که اسد را صولتی باشد و هرچه در دل افتد باید سنبله را سعادتی بود
و هرچه در پشت افتد باید که میزان را منقبتی بود و هرچه در عورت افتد باید که عقرب را سلطنتی بود و هرچه در ران افتد باید که قوس را غلبه ای بود
و هرچه در زانو افتد باید که جدی لا جلالتی باشد و هرچه در ساق افتد باید که دلو را دولتی بود و هرچه در قدم افتد باید که حوت را شوکتی باشد
هر عضوی از اعضای آدمی بطبیعتی مایل است و هر برجی ازین بروج عنصری را قابل، حمل و اسد و قوس آتشی است و حرارت و یبوست بدیشان منسوب است و این سه را مثلثه ناری گویند و ثور و سنبله و جدی خاکی است و سردی و خشگی بدیشان منسوب است واین سه را مثلثه خاکی گویند
و جوزا و میزان و دلو بادی است و آن سه را مثلثه بادی گویند و سرطان و عقرب و حوت آبی است، برودت و رطوبت بدیشان منسوبست و این سه مثلثه آبی گویند
هر برجی بمشاکلت طبیعی بعضوی نسبت دارد که هرچه از مولدات عالم سفلی است از فیض و رش عالم علوی است و این بروج بر حسب اختلاف اشخاص و طریق اختصاص نهاده اند، بعضی نر است وبعضی ماده بعضی لیلی و بعضی نهاری
هر برجی که نهاری است نر و هر برجی که لیلی است ماده، آفتات بلغت ادیبان مونث است و باصطلاح منجمان مذکر وماه بمواضعه ادیبان مذکر است و باتفاق منجمان مونث
از این بروج چهار ثابت است و چهار منقلب و چهار ذو جسدین و کواکب را دراین بروج هبوط و عروج است و ممر سیار است درین بروج، سیارات آسمانی بر چرخ نورانی هفت است، آفتاب منور و ماه مدور از آنجمله است و پنج دیگر زحل و مشتری و مریخ زهره و عطارد است
که ایشان را خمسه متحیره خوانند که کارکنان مجبور و متصرفان مأمورند، در حرکتشان ارادت و شوق نیست و در طبعشان تممیز و ذوق نه، هر دو برج خانه ستاره است الا آفتاب که او را یک خانه است وماه که او را یک آشیانه.
حمل و عقرب خانه مریخ است و ثور ومیزان خانه زهره و جوزا و سنبله خانه عطارد و سرطان خانه ماه و اسد خانه آفتاب و قوس و حوت خانه مشتری و جدی و دلو خانه زحل و این هفت سیاره را طبایع مختلف و صنایع نامؤتلف است.
آفتاب گرم و خشگ، ماه سرد وتر، زحل سرد و خشگ است و این مزاج مرگ است، مشتری گرم وتر و این مزاج حیات است، مریخ در غایت گرمی و زهره در نهایت تری، عطارد حریف موافق و یار معانق است با هر که نشیند مزاج او گیرد و با هر که باشد صفت او پذیرد، شمس و قمر و مشتری و زهره رؤس سعودند و زحل ومریخ و ذنب از زمره نحوس.
عطارد را نه از سعادت جمالی ونه از نحوست کمالی، اگر با سعد است از نحوست عاطل است و اگر با نحس است از سعادت باطل، المرء یقتبس من قرینه و اللیث یفترس فی عرینه اگر خواهی که نقاب از چهره فلک بگشایم و رنگ و سیمای هر یک بنمایم.
آفتاب سپید سیماست و ماه کدر اجزاست، زحل رصاصی و مشتری سپیدی است که بصفرت میل دارد و مریخ ناری اللون است و زهره دری اللون، عطارد چون آسمان مزرق است و جرمش در حرقت، نزدیکتر فلک بزمین فلک قمر است، پس عطارد، پس فلک زهره، پس فلک آفتاب، پس فلک مریخ، پس فلک مشتری، پس فلک زحل، پس فلک البروج که محل ثوابت است و نهم فلک الافلاک است و کواکب در فلک تدویر است و سیر فلک تدویر در فلک مرکز، و طلوع و غروب وهبوط و صعود این جمله را اسبابی است معین و علامتی مبین، حسابی است و مقدمه ای نه کم و نه کاست، محدثی است پدید آورده قدیم وصنعتی است ساخته حکیم و الشمس و القمر حسبانا ذلک تقدیر العزیز العلیم، پس چون زبانش از گفتار و جوارح از کارفرو ماند، این قطعه برخواند.
یا معشر المسلمین قوموا
لا تعذلونی و لا تلوموا
عندی من السابحات علم
نسخت فیه تلک العلوم
الفلک المستدیر سقف
و هو بأرجائها نجوم
اماتری الاختلاف فیه
و ذروة الحد مستقیم
یدرکه ناظر بصیر
و خاطر باتر سلیم
یجری بحکم الا له فیه
الشمس و البدر و النجوم
پس پیر کرمانی برخاست و عذار سخن بیاراست و گفت: ای پیر عمر فرسوده و عالم پیموده، این چه هذیانات مسلسل و عبارات مسترسل است؟
اسجاع کتسجیع المطوق و تحریک کتحریک المعلق، از جیب غیب سخن گشادن و از فلک هفتمین نواله دادن کار گزاف گویان و بیهوده پویان است، که در این میان مسافت بسیار است و مخافت بیشمار.
از ثری تا ثریا و از سمک تا سماک و از قرار خاک تامدار افلاک چندانکه خواهی معقول و نامعقول و منقول و نامنقول توان گفت، حدث عن رجب و لا عجب
ای پیر شیدا و ای حکیم هویدا تا بمواکب کواکب رسی و بانجمن انجم آئی بتو نزدیکتر افلاک اجرامی است و از آن معمورتر در و بامی عالمی است که آنرا عالم صغری خوانند و فلکی است که آنرا فلک ادنی گویند و فی انفسکم افلا تبصرون که این ترکیب از آن با ترتیب تر است و این نهاد از آن بند گشادتر
در ترتیب هر عضوی هزار عجایب است و در ترکیب هر جزوی هزار غرایب، بی نفسی بود از معرفت نفس خویش پرداختن و در هفتاد سال خدای عزوجل را نشناختن
اما علمت یا آکل الضبة ان الکواکب لا تغنی قدر الحبة و من عرف نفسه فقد عرف ربه، پس ای شیخ چون تو شناسای اوقات سعادتی و دانای اسباب سیادت، سباحت دریا و سیاحت بیداء بچه اختیار کرده ای و بصحبت عصا و انبان و سئوال خرقه و نان چون افتاده ای.
یا من تروم من الانام معیشة
لم لا تروم من النجوم النیرة
شهدت علیک بأنک کاذب
احوالک المختلة المتغیرة
انکرت یا اعمی البصیرة قدرة
هی فی النجوم السائرات مسیره
یا عارف الأفلاک هل لک حاصل
من شمسها او خمسها المتحیره
ای لافت از ستاره و از زیج معتبر
بی علم گشته مدعی علم خیر و شر
زاحوال غیب داده خبر خلق را و تو
از حالهای خانه خود جمله بیخبر
محصول نیست طبع ترا اینقدر کمال
آماده نیست شخص ترا اینقدر هنر
نشناختی که جمله بصنع بدیع اوست
این ماه جلوه کرده و این چرخ جلوه گر
محتاج آفرینش و مجبور قدرت اند
هم چرخ و هم ستاره و هم شمس و هم قمر
این نه سپهر و هفت ستاره بنزد او
چیزیست بس محقر و ملکی است مختصر
چرا از بند و گشاد و قاعده نهاد خود آغاز نکنی که از ترکیب انسان تا ترتیب آسمان حجب و اطباق و منازل شاق بسیار است اگر تو از معرفت کمتر عضوی و مختصر جزوی از اجزاء خود بیرون آئی اسم حکمت بر تو مجازی نبود و نام علم بر تو ببازی نه.
بیا تا سخن از یک تار موگوئیم که ریحان باغ دماغ تست و علت آن ترتیب و حکمت آن ترکیب بیان کنیم، موجب سیاهی او در صغر و سبب سپیدی او در کبر باز نمائیم و بقوت و کمال قدرت صانع مقر آئیم واز وجود چهار طبع در وی تصور و تقریر کنیم و داعیه اثبات و جاذبه انبات در وی ظاهر گردانیم تا معلوم شد که علم معرفت شعری نادانسته بعلم شعرای نتوان رسید واین دقایق نادیده حقایق نتوان دید.
فکیف ینال البدر من هو مقعد
و کیف یری النسرین من هو اکمه
سخن از سماک و افلاک راندن و فسانه نابوده ای از اوراق فرسوده بر خواندن کار عقلاء و فضلاء نیست، بیا تا نخست از آلت سخن گوئیم و دقایق و حقایق آن بازجوئیم که چه خاصیت درین گوشت پاره است که در دیگر اعضاء نیست، که قوه ناطقه که از خواص جلوه انسانی است و اومودع است تا بصد لغت مختلف و اسامی نا مؤتلف از وی سخن معلوم و مفهوم میزاید که از هیچ عضو دیگر این خاصیت در وجود نیاید چون لغت پارسی و رومی و حجازی و تازی و طرازی و عبری.
هر کس مفصل ومجمل اختلاف السنه و الوان بداند بشناسد که این عجایب و غرایب که در ترکیب قالب انسانست در ترتیب هفت آسمان نیست.
صد هزار شخص در یک تن و نهاد همزاد متفق سال مختلف احوال ز مستوی قد متحد خد با چندین اسباب تشاکل و دواعی تماثل که یکی بیکی نماند و هیچ دو بیکدیگر باز نخواند
از روی کون متجدد و از راه لون متعدد چنانکه در صورت این تفاوت هست در سیرت زیادت از آن هست الا آنکه تفاوت اخلاق ایشان جز بمحک تجربه وامتحان نتوان شناخت.
و من اعجب الأشیاء انی وجدتهم
و ان کان صنفا بالسواء صنوفا
فرب الوف لا تماثل و احدا
و رب فرید قد یکون الوفا
فکم من کثیر لا یسدون ثلمة
و کم واحد منهم یعد صفوفا
آدمی عالمی است از حکمت
و اندرو صد هزار بند و گشاد
حق درین هفت چرخ ننهاد است
آنچه در اصل هفت عضو نهاد
کور دل بنده ایست آنکه ندید
که چه سریست اندرین بنیاد
هم ببیند بچشم عقل و خرد
آنکه چشمش بر این نهاد افتاد
بشناسد هر آنکه داند و دید
کاین بنائیست کرده استاد
هر که هستی خویشتن بشناخت
بخدائی او گواهی داد
پس چون شقاشق شیخ کرمانی بحقایق و دقایق ابدانی پیوست بطریق سیل و مد بسرحد رسید و خروش وجوش اهل آن استماع و حلقه آن اجتماع بدان پیوست.
پیر یونانی پیشتر آمد و پیر کرمانی را در بر گرفت و گفت ای پیر حکیم فوق کل ذی علم علیم این در نیکو سفتی این سخن خوب گفتی که هر علم را که رواج بود بقدر احتیاج بود حاجت مردمان بدین علم بیشتر است و بدین حرفت و صنعت احتیاج زیادتر.
پس هر دو از دایره اجتماع بشاهراه وداع آمدند، یکی بطلوع رفت و دیگری بغروب، یکی بشمال رفت و دیگری بجنوب.
معلوم من نشد که کجا بردشان نیاز؟
یا چون گذشت بر سر شان چرخ یاوه تاز؟
هنگامه گاهشان بعدن بود یا بچین؟
آرامگاهشان بختن بود یا طراز؟
چون مور بسوی دانه رائی کردم
چون مار بهفت عضو پائی کردم
عزمی از باد عجول تر و شخصی از خاک حمول تر چون باد راه می بریدم و چون خاک بار می کشیدم، تا آنگاه که تکلف راندن بتوفیق بازماندن ادا شد و مطیه راه را پای ارکار بماند و راحله سفر در زیر بار.
بشهر سرخس رسیدم و پالان بارگی بنهادم و با خود گفتم که الاستعجال برید الاجال اگر چه چون باد گرم براندمی، چون خاک بر جای بماندمی چون نفس سود طلب در زیان افتاد، این بیتم در زبان افتاد.
ای تن چو ز حرص بار صد تب بکشی
وز راه هوی عنان مرکب بکشی
قدر شب و روز عافیت بشناسی
گر روز بلابحیله تا شب بکشی
گفتم مصلحت در نماز چهارگانی کردنست و شراب سه گانی خوردن، پس عقال عقل بگسستم و راه خرابات بجستم، حریفی چند حاصل کردم و هم در کوی خرابات منزل، کاسه و کیسه در کار و این ابیات در تکرار آوردم.
اگر چه از می و معشوق احتراز به است
بوصل هر دو درین عهد اهتزاز به است
ره مجاز سپر زین پس و حقیقت دان
که در جهان مجازی ره مجاز به است
خطاست آنکه نماید که صورت لذات
نهفته در سپس پرده های راز به است
عروس دلبر لذات وقت جلوه حسن
گشاده طره و زلفین و روی باز به است
طراز و خلج اگر چند خرم است و خوشست
مرا مقام درین خاک طبع ساز به است
هر آن زمین که در او یک نفس بیاسائی
یقین بدان که زصد خلخ و طراز به است
چند روز هم برین نمط و نسق و من الفلق الی الغسق بگذاشتم و قید شریعت از پای طبیعت برداشتم، چون وعاء عروق از شراب صبوح و غبوق ممتلی شد و شیطان خلاعت بر سلطان طاعت مستولی گشت و بخار شراب از مهبط معده بمصعد دماغ ترقی کرد و طبع ملول از قبول کأس و جام توقی، دانستم که هیچ گلی بی خار نیست وهیچ خمری بی خمار نه. زلف هر فرحی بر دست هر ترحی است و گریبان هر تهنیتی در گردن تعزیتی.
رواح الجهل لیس له صباح
ولیل الغی لیس له نهار
اذا بیض العذار فلیس عذر
علی لهو بان خلع العذار
اذا مدت الی کأس یمین
فلم تبق الیمین و لا یسار
فان العشق اوله ملام
و ان الخمر آخره خمار
چون از رقدت غفلت انتباهی پدید آمد و بشارع شریعت راهی گشاده شد، از تمادی کار ملول شدم و باعتذار و استغفار مشغول گشتم.
مکان اخوان طاعت را بر حریفان و ظریفان خلاعت بگزیدم که حلیف مناجات دیگر است و حریف خرابات دیگر لکل قوم یوم از دارخمار و قمار بجوار اخیار و ابرار آمدم و از صفه بزم و پیاله، بصف تضرع و ناله انحراف کردم و در پهلوی مسجد اعظم و جامع محترم جائی بدست آوردم و واسطه قلاده صف مسجد شدم
هر روز من تبسم الصباح الی تنسم الرواح در صف اول نمازگزارد می و واجبات و مستحبات بجا آوردمی چون روزی چند ببودم تصنع صنیعت گشت و تطبع طبیعت، الطبیعة مألوفة و النفس الوفة چون روزی چند بگذشت و دوری چند فلک بنوشت.
بامداد آدینه در مسجد می گشتم و بر حلقه هر جمعی می گذشتم تا رسیدم بحلقه ای مجتمع و جماعتی مستمع، دو پیر متفق سال مختلف احوال بر دو طرف آن حلقه نشسته، در پیش یکی دارو وکتاب و در پیش دیگر تقویم و اصطرلاب.
یکی در سخن از علم ابدان می سفت و دیگری حدیث از آسمان می گفت، یکی صفت انجم و افلاک می کرد و دیگری نعت زهر وتریاک پرسیدم که این مجمع چیست بدین شکوهی، و این حلقه کیست بدین انبوهی، این دو پیر در چه کارند و از کدام دیار؟
گفتند یکی طبیبی است کرمانی و دیگری منجمی است یونانی، امروز میقات مجادله و میعاد مقابله ایشانست، گفتم مرا بدین کار شتافتنی است و این غنیمت دریافتنی، پس بسپردن آن صف رائی کردم و خود را درصدر جائی دادم.
او را دو تسبیح خود بگذاشتم و گوش بر صوت و استماع بداشتم، منجم یونانی در کر و فر میدان بود و در اثنای جولان و دوران، از نجوم و فلک و سماک و سمک سخن میراند و این آیه می خواند که تبارک الذی جع فی السماء بروجا و جعل فیها سراجا و قمرا منیرا
پس از سرگرمی بدر بی آزرمی آمد و گفت: ایها الشیخ بوسیله این گیاهی چند و سپید و سیاهی چند، خود را از جمله علماء نتوان کرد و در زمره حکما نتوان آورد و بدانچه کس بیخی چند سوده و گیاهی چند فرسوده و در جیب و آستین تلبیس نهد و خود را لقب بقراط و ارسطاطالیس دهد و گوید این یکی سودمند است و آن دیگری باگزند و یا از کتب پسر سینا نقالی کند و یااز سرمایه پسر زکریا حکایتی.
چندین سخن تا سنجیده و دروغ نا آفریده نباید گفت والله یعلم ما فی الضمیر، ندانسته ای که هرچه در عالم صفت ترتیب و ترکیب دارد، مادون فلک قمر است که فراش این ترتیبات و نقاش این ترکیبات اوست و هر که بدین وسائل و وسائط بعالم بسائط نرسد حقیقت اعراض و جواهر نشناسد
هر که کلی اشیاء نداند مغز و حقیتق فروع و اجزاء نشناسد، در خانه چهار رکن سه قرن بودی که نعت و نام ندانستی و در آشیانه ششدری پنجاه سال نشستی که در و بام او نشناختی، اگر توانائی بجوی تابیابی و اگر بینائی بپوی تا ببینی
این سقف مکلل مزین و این چتر منفش ملون با چندین هزار عجایب قدرت و غرایب فطرت از گزاف بر پای نداشته اند و بی احکامی بر جای ننگاشته اند این فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار والفلک التی تجری فی البحر بما ینفع الناس و ما انزل من السماء من ماء فاحیی به الارض بعد موتها و بث فیها من کل دابة و تصریف الریاح و السحاب المسخربین السماء والارض لآیات لقوم یعقلون ای پیر دارو فروش هوش و گوش بمن دار، تا صفحه ای ازین علم بتو آموزم و شمع معرفت در دلت افروزم، تا حکیم نامقبول و طبیب معلول نباشی که هر طبیب که معلول شود تا مقبول گردد.
اخلای سیحوا فی البلاد و سیروا
فاعطوا القبول سمعکم و اعیروا
ألا فاسبحوا فی اذالبحار و شاهدوا
فاعجوبة الدنیا الدنی کثیر
فکم ساکت فی وهدة الجهل ساکن
یکاد من الحرص الجموح یطیر
و شر ذمة فیها تفاصیل جهلهم
سواء لدیهم باقل و جریر
فأعجب کحالا یقلقل میله
یداوی عیون الناس و هو ضریر
ای طبیب برآمده بتو سال
بر تو پوشیده جمل احوال
جان بیمار در تراقی وتو
میگشائی ز دست او قیفال
نه بترسی ز کردگار و رسول
نه بیندیشی ازملال و وبال
مرد بیمار از تو صحت جو
اینت سودا و آرزوی محال
رنج چون کوه را کنی دارو
خود ز بیماری دراز چونال
هست از جمله عجایب دهر
زمن لنگ و اعمش کحال
پس گفت ای شیخ تو ندانسته ای که رکن اعظم و عروه احکم و شرط اهم و مقدمه اتم درباب طب معرفت نجوم است ولابد دلایل همه علوم است، که ادویه بزرگ ساختن بی سعادت وقت شناختن درست نبود و هیچ ترکیب وترتیب و تدبیر و تقدیر از زمان و مکان مسغنی نیست و زمان عبارت از دور افلاک است بر گرد کره خاک و فلک مختلف الادوار گاه منتج رطوبت وگاه مثمر یبوست
گاه معطی سعادت و گاه ملزم نحوست است ندانسته ای که جمله اجساد لحمانی و قوالب انسانی منسوب است بدین دوازده برج که در منطقه افلاک مشهور و معروفست و اسامی ایشان مذکور، و لقد جعلنا فی السماء بروجا و زیناها للناظرین
هر علت که در سر و دماغ افتد بوقت حمل معالجه باید کرد که سر آدمی بدو منسوب است وهرچه در گردن افتد باید که ثور قوی حال بود که گردن بوی مضاف است
و هرچه در کتف افتد باید که جوزا را شرفی باشد وهرچه در سینه افتد باید که سرطان را قوتی بود وهر چه در ناف افتد باید که اسد را صولتی باشد و هرچه در دل افتد باید سنبله را سعادتی بود
و هرچه در پشت افتد باید که میزان را منقبتی بود و هرچه در عورت افتد باید که عقرب را سلطنتی بود و هرچه در ران افتد باید که قوس را غلبه ای بود
و هرچه در زانو افتد باید که جدی لا جلالتی باشد و هرچه در ساق افتد باید که دلو را دولتی بود و هرچه در قدم افتد باید که حوت را شوکتی باشد
هر عضوی از اعضای آدمی بطبیعتی مایل است و هر برجی ازین بروج عنصری را قابل، حمل و اسد و قوس آتشی است و حرارت و یبوست بدیشان منسوب است و این سه را مثلثه ناری گویند و ثور و سنبله و جدی خاکی است و سردی و خشگی بدیشان منسوب است واین سه را مثلثه خاکی گویند
و جوزا و میزان و دلو بادی است و آن سه را مثلثه بادی گویند و سرطان و عقرب و حوت آبی است، برودت و رطوبت بدیشان منسوبست و این سه مثلثه آبی گویند
هر برجی بمشاکلت طبیعی بعضوی نسبت دارد که هرچه از مولدات عالم سفلی است از فیض و رش عالم علوی است و این بروج بر حسب اختلاف اشخاص و طریق اختصاص نهاده اند، بعضی نر است وبعضی ماده بعضی لیلی و بعضی نهاری
هر برجی که نهاری است نر و هر برجی که لیلی است ماده، آفتات بلغت ادیبان مونث است و باصطلاح منجمان مذکر وماه بمواضعه ادیبان مذکر است و باتفاق منجمان مونث
از این بروج چهار ثابت است و چهار منقلب و چهار ذو جسدین و کواکب را دراین بروج هبوط و عروج است و ممر سیار است درین بروج، سیارات آسمانی بر چرخ نورانی هفت است، آفتاب منور و ماه مدور از آنجمله است و پنج دیگر زحل و مشتری و مریخ زهره و عطارد است
که ایشان را خمسه متحیره خوانند که کارکنان مجبور و متصرفان مأمورند، در حرکتشان ارادت و شوق نیست و در طبعشان تممیز و ذوق نه، هر دو برج خانه ستاره است الا آفتاب که او را یک خانه است وماه که او را یک آشیانه.
حمل و عقرب خانه مریخ است و ثور ومیزان خانه زهره و جوزا و سنبله خانه عطارد و سرطان خانه ماه و اسد خانه آفتاب و قوس و حوت خانه مشتری و جدی و دلو خانه زحل و این هفت سیاره را طبایع مختلف و صنایع نامؤتلف است.
آفتاب گرم و خشگ، ماه سرد وتر، زحل سرد و خشگ است و این مزاج مرگ است، مشتری گرم وتر و این مزاج حیات است، مریخ در غایت گرمی و زهره در نهایت تری، عطارد حریف موافق و یار معانق است با هر که نشیند مزاج او گیرد و با هر که باشد صفت او پذیرد، شمس و قمر و مشتری و زهره رؤس سعودند و زحل ومریخ و ذنب از زمره نحوس.
عطارد را نه از سعادت جمالی ونه از نحوست کمالی، اگر با سعد است از نحوست عاطل است و اگر با نحس است از سعادت باطل، المرء یقتبس من قرینه و اللیث یفترس فی عرینه اگر خواهی که نقاب از چهره فلک بگشایم و رنگ و سیمای هر یک بنمایم.
آفتاب سپید سیماست و ماه کدر اجزاست، زحل رصاصی و مشتری سپیدی است که بصفرت میل دارد و مریخ ناری اللون است و زهره دری اللون، عطارد چون آسمان مزرق است و جرمش در حرقت، نزدیکتر فلک بزمین فلک قمر است، پس عطارد، پس فلک زهره، پس فلک آفتاب، پس فلک مریخ، پس فلک مشتری، پس فلک زحل، پس فلک البروج که محل ثوابت است و نهم فلک الافلاک است و کواکب در فلک تدویر است و سیر فلک تدویر در فلک مرکز، و طلوع و غروب وهبوط و صعود این جمله را اسبابی است معین و علامتی مبین، حسابی است و مقدمه ای نه کم و نه کاست، محدثی است پدید آورده قدیم وصنعتی است ساخته حکیم و الشمس و القمر حسبانا ذلک تقدیر العزیز العلیم، پس چون زبانش از گفتار و جوارح از کارفرو ماند، این قطعه برخواند.
یا معشر المسلمین قوموا
لا تعذلونی و لا تلوموا
عندی من السابحات علم
نسخت فیه تلک العلوم
الفلک المستدیر سقف
و هو بأرجائها نجوم
اماتری الاختلاف فیه
و ذروة الحد مستقیم
یدرکه ناظر بصیر
و خاطر باتر سلیم
یجری بحکم الا له فیه
الشمس و البدر و النجوم
پس پیر کرمانی برخاست و عذار سخن بیاراست و گفت: ای پیر عمر فرسوده و عالم پیموده، این چه هذیانات مسلسل و عبارات مسترسل است؟
اسجاع کتسجیع المطوق و تحریک کتحریک المعلق، از جیب غیب سخن گشادن و از فلک هفتمین نواله دادن کار گزاف گویان و بیهوده پویان است، که در این میان مسافت بسیار است و مخافت بیشمار.
از ثری تا ثریا و از سمک تا سماک و از قرار خاک تامدار افلاک چندانکه خواهی معقول و نامعقول و منقول و نامنقول توان گفت، حدث عن رجب و لا عجب
ای پیر شیدا و ای حکیم هویدا تا بمواکب کواکب رسی و بانجمن انجم آئی بتو نزدیکتر افلاک اجرامی است و از آن معمورتر در و بامی عالمی است که آنرا عالم صغری خوانند و فلکی است که آنرا فلک ادنی گویند و فی انفسکم افلا تبصرون که این ترکیب از آن با ترتیب تر است و این نهاد از آن بند گشادتر
در ترتیب هر عضوی هزار عجایب است و در ترکیب هر جزوی هزار غرایب، بی نفسی بود از معرفت نفس خویش پرداختن و در هفتاد سال خدای عزوجل را نشناختن
اما علمت یا آکل الضبة ان الکواکب لا تغنی قدر الحبة و من عرف نفسه فقد عرف ربه، پس ای شیخ چون تو شناسای اوقات سعادتی و دانای اسباب سیادت، سباحت دریا و سیاحت بیداء بچه اختیار کرده ای و بصحبت عصا و انبان و سئوال خرقه و نان چون افتاده ای.
یا من تروم من الانام معیشة
لم لا تروم من النجوم النیرة
شهدت علیک بأنک کاذب
احوالک المختلة المتغیرة
انکرت یا اعمی البصیرة قدرة
هی فی النجوم السائرات مسیره
یا عارف الأفلاک هل لک حاصل
من شمسها او خمسها المتحیره
ای لافت از ستاره و از زیج معتبر
بی علم گشته مدعی علم خیر و شر
زاحوال غیب داده خبر خلق را و تو
از حالهای خانه خود جمله بیخبر
محصول نیست طبع ترا اینقدر کمال
آماده نیست شخص ترا اینقدر هنر
نشناختی که جمله بصنع بدیع اوست
این ماه جلوه کرده و این چرخ جلوه گر
محتاج آفرینش و مجبور قدرت اند
هم چرخ و هم ستاره و هم شمس و هم قمر
این نه سپهر و هفت ستاره بنزد او
چیزیست بس محقر و ملکی است مختصر
چرا از بند و گشاد و قاعده نهاد خود آغاز نکنی که از ترکیب انسان تا ترتیب آسمان حجب و اطباق و منازل شاق بسیار است اگر تو از معرفت کمتر عضوی و مختصر جزوی از اجزاء خود بیرون آئی اسم حکمت بر تو مجازی نبود و نام علم بر تو ببازی نه.
بیا تا سخن از یک تار موگوئیم که ریحان باغ دماغ تست و علت آن ترتیب و حکمت آن ترکیب بیان کنیم، موجب سیاهی او در صغر و سبب سپیدی او در کبر باز نمائیم و بقوت و کمال قدرت صانع مقر آئیم واز وجود چهار طبع در وی تصور و تقریر کنیم و داعیه اثبات و جاذبه انبات در وی ظاهر گردانیم تا معلوم شد که علم معرفت شعری نادانسته بعلم شعرای نتوان رسید واین دقایق نادیده حقایق نتوان دید.
فکیف ینال البدر من هو مقعد
و کیف یری النسرین من هو اکمه
سخن از سماک و افلاک راندن و فسانه نابوده ای از اوراق فرسوده بر خواندن کار عقلاء و فضلاء نیست، بیا تا نخست از آلت سخن گوئیم و دقایق و حقایق آن بازجوئیم که چه خاصیت درین گوشت پاره است که در دیگر اعضاء نیست، که قوه ناطقه که از خواص جلوه انسانی است و اومودع است تا بصد لغت مختلف و اسامی نا مؤتلف از وی سخن معلوم و مفهوم میزاید که از هیچ عضو دیگر این خاصیت در وجود نیاید چون لغت پارسی و رومی و حجازی و تازی و طرازی و عبری.
هر کس مفصل ومجمل اختلاف السنه و الوان بداند بشناسد که این عجایب و غرایب که در ترکیب قالب انسانست در ترتیب هفت آسمان نیست.
صد هزار شخص در یک تن و نهاد همزاد متفق سال مختلف احوال ز مستوی قد متحد خد با چندین اسباب تشاکل و دواعی تماثل که یکی بیکی نماند و هیچ دو بیکدیگر باز نخواند
از روی کون متجدد و از راه لون متعدد چنانکه در صورت این تفاوت هست در سیرت زیادت از آن هست الا آنکه تفاوت اخلاق ایشان جز بمحک تجربه وامتحان نتوان شناخت.
و من اعجب الأشیاء انی وجدتهم
و ان کان صنفا بالسواء صنوفا
فرب الوف لا تماثل و احدا
و رب فرید قد یکون الوفا
فکم من کثیر لا یسدون ثلمة
و کم واحد منهم یعد صفوفا
آدمی عالمی است از حکمت
و اندرو صد هزار بند و گشاد
حق درین هفت چرخ ننهاد است
آنچه در اصل هفت عضو نهاد
کور دل بنده ایست آنکه ندید
که چه سریست اندرین بنیاد
هم ببیند بچشم عقل و خرد
آنکه چشمش بر این نهاد افتاد
بشناسد هر آنکه داند و دید
کاین بنائیست کرده استاد
هر که هستی خویشتن بشناخت
بخدائی او گواهی داد
پس چون شقاشق شیخ کرمانی بحقایق و دقایق ابدانی پیوست بطریق سیل و مد بسرحد رسید و خروش وجوش اهل آن استماع و حلقه آن اجتماع بدان پیوست.
پیر یونانی پیشتر آمد و پیر کرمانی را در بر گرفت و گفت ای پیر حکیم فوق کل ذی علم علیم این در نیکو سفتی این سخن خوب گفتی که هر علم را که رواج بود بقدر احتیاج بود حاجت مردمان بدین علم بیشتر است و بدین حرفت و صنعت احتیاج زیادتر.
پس هر دو از دایره اجتماع بشاهراه وداع آمدند، یکی بطلوع رفت و دیگری بغروب، یکی بشمال رفت و دیگری بجنوب.
معلوم من نشد که کجا بردشان نیاز؟
یا چون گذشت بر سر شان چرخ یاوه تاز؟
هنگامه گاهشان بعدن بود یا بچین؟
آرامگاهشان بختن بود یا طراز؟
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۹
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - در مدح برهان الدین
دارم هوای آنکه پر از در کنم جهان
تا از ثنای صدر جهان برکنم جهان
صدر جهان که صدر فلک بارگاه اوست
وز بارگاه او بفلک برشدن توان
برهان دین که هست به بنیان علم و شرع
برهان سبق حسام نظر سیف حکم ران
حکمی که او کند خط فرمان که او کشد
نتوان گذشت از آنکه از آنسوست لامکان
شه را خجسته فال بدیدار روی اوست
وندر جهان خجسته تر از فال شه مدان
بی خاندان برهان در دین شکوه نیست
زو با شکوهتر نه درین دین و خاندان
زین آستانه تا حرم کعبه اهل علم
شاگرد دودمان ویند . . . دمان
تا ز آستان کعبه بدینجا نهاد روی
سکان کعبه دارند این آستان خوان
سلطان ملک شرع و پست و بملک شرع
باشد چو پاسبان شب و روز او نگاهبان
تا مرو را ببیند اندر جهان کسی
جز مرو را نه بیند سلطان و پاسبان
از شرق تا بغرب سپاهند مرو را
در ملک شرع و تیغ زبان و قلم ستان
از تیغ و از سنانشان در اصل و فرع شرع
سنت پدید گشته و بدعت شده نهان
ای سر بسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیر تو عیان
از حشمت تو محتشمان سر نهاده اند
بر آستان مدرسه جوز جانیان
تار و نشان چو روی سپهر از هلال صوم
گیرد ز نعل مرکب میمون تو نشان
در ماه روزه درس و سبق رسم جدتست
بر رسم جد خویش بمان و بکن چنان
بر آسمان دو برج بشمس است نامزد
هرچند از آن اوست همه ملک آسمان
از شمس آسمان چو یکی بیت مرترا
کم زان بود که سازی در شهر خانمان
بی تو بخاریانرا در آرزوی تو
دلهاست شعله شعله و دمها دخار جان
بر خنمان اهل بخارا کراست دست
از اهل بغی و طغیان از سهم و بیم جان
خاک حسام برهان او را ربض نیست
وینرا حسام بست ربض بهر خامیان
خاقان جهان بروی تو بیند ز دوستی
باشد یقین هرآنچه بخاقان بری گمان
شاهی که اهل علم بدو شادمان بوند
شادی و کامرانی او باد جاودان
صدر جهان بدانکه تو محبوب هردلی
از بهر آنکه باشی مذکور هر زبان
در بوستان جاه تو شد بنده سوزنی
باده زبان چو سوسن آزاد مدح خوان
تا نام وی بتذکره مدحتت بود
زود آشنا شود چو طفیلی بمیهمان
تا اهل علم و شرع ز لقمان کنند یاد
بادی بعلم نعمان نعمان این زمان
روی تو باد لاله نعمان باغ شرع
باران رحمت امده در صحن بر . . . ان
پذرفته باد روزه و فرخنده عید تو
از روزه با مثوبت و از عید شادمان
تا از ثنای صدر جهان برکنم جهان
صدر جهان که صدر فلک بارگاه اوست
وز بارگاه او بفلک برشدن توان
برهان دین که هست به بنیان علم و شرع
برهان سبق حسام نظر سیف حکم ران
حکمی که او کند خط فرمان که او کشد
نتوان گذشت از آنکه از آنسوست لامکان
شه را خجسته فال بدیدار روی اوست
وندر جهان خجسته تر از فال شه مدان
بی خاندان برهان در دین شکوه نیست
زو با شکوهتر نه درین دین و خاندان
زین آستانه تا حرم کعبه اهل علم
شاگرد دودمان ویند . . . دمان
تا ز آستان کعبه بدینجا نهاد روی
سکان کعبه دارند این آستان خوان
سلطان ملک شرع و پست و بملک شرع
باشد چو پاسبان شب و روز او نگاهبان
تا مرو را ببیند اندر جهان کسی
جز مرو را نه بیند سلطان و پاسبان
از شرق تا بغرب سپاهند مرو را
در ملک شرع و تیغ زبان و قلم ستان
از تیغ و از سنانشان در اصل و فرع شرع
سنت پدید گشته و بدعت شده نهان
ای سر بسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیر تو عیان
از حشمت تو محتشمان سر نهاده اند
بر آستان مدرسه جوز جانیان
تار و نشان چو روی سپهر از هلال صوم
گیرد ز نعل مرکب میمون تو نشان
در ماه روزه درس و سبق رسم جدتست
بر رسم جد خویش بمان و بکن چنان
بر آسمان دو برج بشمس است نامزد
هرچند از آن اوست همه ملک آسمان
از شمس آسمان چو یکی بیت مرترا
کم زان بود که سازی در شهر خانمان
بی تو بخاریانرا در آرزوی تو
دلهاست شعله شعله و دمها دخار جان
بر خنمان اهل بخارا کراست دست
از اهل بغی و طغیان از سهم و بیم جان
خاک حسام برهان او را ربض نیست
وینرا حسام بست ربض بهر خامیان
خاقان جهان بروی تو بیند ز دوستی
باشد یقین هرآنچه بخاقان بری گمان
شاهی که اهل علم بدو شادمان بوند
شادی و کامرانی او باد جاودان
صدر جهان بدانکه تو محبوب هردلی
از بهر آنکه باشی مذکور هر زبان
در بوستان جاه تو شد بنده سوزنی
باده زبان چو سوسن آزاد مدح خوان
تا نام وی بتذکره مدحتت بود
زود آشنا شود چو طفیلی بمیهمان
تا اهل علم و شرع ز لقمان کنند یاد
بادی بعلم نعمان نعمان این زمان
روی تو باد لاله نعمان باغ شرع
باران رحمت امده در صحن بر . . . ان
پذرفته باد روزه و فرخنده عید تو
از روزه با مثوبت و از عید شادمان
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح استاد خود ملاصدرا
ماه نو عید و صد چنین باد
میمون به ملازمان استاد
استاد اجل و صدر اعظم
شایسته رحمت خداداد
دریای وقار و کوه تمکین
سررشته علم و فضل و ارشاد
با این همه کهنگی ندارد
گردون به جهان نظیر او یاد
بنیان افاده مندرس بود
بنیاد علوم جمله بر باد
هرکس آمد مرمتی کرد
او طرح ز نو نهاد بنیاد
صد شکر که تا ابد ز سعیش
معموره فضل گشت آباد
در طب نفوس کس چو او نیست
گردیدهام این خرابآباد
از نسخه بینظیر اسفار
بیماری جهل را شفا داد
دوشینه که مست فکر بودم
با جان حزین و خاطر شاد
در عالم قدس میپریدم
از قید علاقه گشته آزاد
در مکتب قدسیان که آنجا
نفس است خلیفه عقل استاد
دیدم که زبان عقل فعال
زین نکته همین سرود اوراد
هر ذره که در جهان جسم است
ز آبا و ز امهات و اولاد
شبهی دارد ورای اجسام
مثلی دارد برون ز ابعاد
صدرالحکما که مادر طبع
فرزند چنین به دهر کم زاد
من مثل ویم به عالم قدس
مانند من او به دار ابعاد
معراج خیال بود و من مست
کاین مژده بلند نشئه افتاد
من یاد ندارم آنچه دیدم
خود میدانی دگر چه روداد
شاهی چه کند کسی که از صدق
با بندگی تو گشت معتاد
تقدیر نخواهدش گشودن
هر عقده که فطرت تو بگشاد
مشکل بودی اگر نبودی
انصاف تو یار آدمیزاد
بسیار زمانه جستجو کرد
تا چون تو دری به دستش افتاد
ای گوهر قیمتی ز دستت
آسان آسان نمیتوان داد
خواهم شمرم فضایلت را
لیکن ز کجا بیارم اعداد
کلک تو کلید مشکلات است
هر عقده که بسته بود بگشاد
کو افلاطون و کو ارسطو
ها من شاگرد و ها تو استاد
در خدمت تو نشسته بودیم
دیروز به خاطر خوش و شاد
شد شاهد فضلت از سر ناز
در جلوه و، داد دلبری داد
از عشوه آن پریوش شوخ
شوری به میان مجلس افتاد
دلداده اگرچه داشت بسیار
عاشق دل خود به تازگی داد
بر عاشق تازه ای وفا کیش
رحمی که ندیده جور و بیداد
امروز شنیدهام که آن ماه
در مکتب قدسیان شد استاد
من بر سر کوچهاش نشینم
تا آنکه شود ز مکتب آزاد
تا ناز کند جوان به عاشق
تا عاشق ازوست مست بیداد
معشوق صفت همیشه باشی
شادان و طربکنان و دلشاد
بدخواه تو همچو بخت عاشق
از صفحه روزگار گم باد
میمون به ملازمان استاد
استاد اجل و صدر اعظم
شایسته رحمت خداداد
دریای وقار و کوه تمکین
سررشته علم و فضل و ارشاد
با این همه کهنگی ندارد
گردون به جهان نظیر او یاد
بنیان افاده مندرس بود
بنیاد علوم جمله بر باد
هرکس آمد مرمتی کرد
او طرح ز نو نهاد بنیاد
صد شکر که تا ابد ز سعیش
معموره فضل گشت آباد
در طب نفوس کس چو او نیست
گردیدهام این خرابآباد
از نسخه بینظیر اسفار
بیماری جهل را شفا داد
دوشینه که مست فکر بودم
با جان حزین و خاطر شاد
در عالم قدس میپریدم
از قید علاقه گشته آزاد
در مکتب قدسیان که آنجا
نفس است خلیفه عقل استاد
دیدم که زبان عقل فعال
زین نکته همین سرود اوراد
هر ذره که در جهان جسم است
ز آبا و ز امهات و اولاد
شبهی دارد ورای اجسام
مثلی دارد برون ز ابعاد
صدرالحکما که مادر طبع
فرزند چنین به دهر کم زاد
من مثل ویم به عالم قدس
مانند من او به دار ابعاد
معراج خیال بود و من مست
کاین مژده بلند نشئه افتاد
من یاد ندارم آنچه دیدم
خود میدانی دگر چه روداد
شاهی چه کند کسی که از صدق
با بندگی تو گشت معتاد
تقدیر نخواهدش گشودن
هر عقده که فطرت تو بگشاد
مشکل بودی اگر نبودی
انصاف تو یار آدمیزاد
بسیار زمانه جستجو کرد
تا چون تو دری به دستش افتاد
ای گوهر قیمتی ز دستت
آسان آسان نمیتوان داد
خواهم شمرم فضایلت را
لیکن ز کجا بیارم اعداد
کلک تو کلید مشکلات است
هر عقده که بسته بود بگشاد
کو افلاطون و کو ارسطو
ها من شاگرد و ها تو استاد
در خدمت تو نشسته بودیم
دیروز به خاطر خوش و شاد
شد شاهد فضلت از سر ناز
در جلوه و، داد دلبری داد
از عشوه آن پریوش شوخ
شوری به میان مجلس افتاد
دلداده اگرچه داشت بسیار
عاشق دل خود به تازگی داد
بر عاشق تازه ای وفا کیش
رحمی که ندیده جور و بیداد
امروز شنیدهام که آن ماه
در مکتب قدسیان شد استاد
من بر سر کوچهاش نشینم
تا آنکه شود ز مکتب آزاد
تا ناز کند جوان به عاشق
تا عاشق ازوست مست بیداد
معشوق صفت همیشه باشی
شادان و طربکنان و دلشاد
بدخواه تو همچو بخت عاشق
از صفحه روزگار گم باد
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
صاحب علم و عمل را رتبهٔ والاستی
قامت او در خور تشریف کرمناستی
هر که را علم و عمل حاصل نشد از قول حق
معنی بل هم اضل در حق او برجاستی
فخر در علم و ادب باشد نه در اصل و نسب
وین سخن قولولی خالق یکتاستی
علم باشد نور و تابد هر که را از حق بدل
دیدهاش در این جهان و آن جهانی بیناستی
هر چه جز علم استام روزت بکار آید ولی
علم همراه تو هم امروز و هم فرداستی
علم را توصیف این بس کز برای بوالبشر
حق معلم گشت و شاهد علم الاسماستی
بهر تعلیم و تعلم هر کجا بنیاد شد
بهترین منزلگه و نیکوترین مأواستی
حل شود از علم هر جا مشکلی باشد صغیر
علم آری در جهان حلال مشکلهاستی
قامت او در خور تشریف کرمناستی
هر که را علم و عمل حاصل نشد از قول حق
معنی بل هم اضل در حق او برجاستی
فخر در علم و ادب باشد نه در اصل و نسب
وین سخن قولولی خالق یکتاستی
علم باشد نور و تابد هر که را از حق بدل
دیدهاش در این جهان و آن جهانی بیناستی
هر چه جز علم استام روزت بکار آید ولی
علم همراه تو هم امروز و هم فرداستی
علم را توصیف این بس کز برای بوالبشر
حق معلم گشت و شاهد علم الاسماستی
بهر تعلیم و تعلم هر کجا بنیاد شد
بهترین منزلگه و نیکوترین مأواستی
حل شود از علم هر جا مشکلی باشد صغیر
علم آری در جهان حلال مشکلهاستی
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۲ - تاریخ مدرسه مرحوم حجته در قم
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲