عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶ - در مدح فیروزشاه عادل و وصف الحال رفتن به ترمد و ستایش سلطان‌السادة سید ترمد
حبذا بخت مساعد که سوی حضرت شاه
مردمی کرد و رهم داد پس از چندین گاه
بعد ما کز سر حسرت همه روز افکندی
سخن رفتن و نارفتن من در افواه
اندر آمد ز در حجرهٔ من صبحدمی
روز بهمنجنه یعنی دوم از بهمن ماه
سال بر پانصد و سی و سه ز تاریخ عجم
گفت برخیز که از شهر برون شد همراه
چه روی راه تردد قضی‌الامر فقم
چه کنی نقش تخیل بلغ السیل زباه
چون برانگیخت مرا رفت و چراغی بفروخت
بی‌تحاشی چو رفیقی که بود از اشباه
تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم
به شتابی که وداعم نه رهی کرد و نه راه
او برون برد به در مفرش و آورد ستور
محملی بست مرا کرد چو شاهی بر گاه
گفت ساکت شو و هشدار و به تعجیل براند
آنچنان کز ره و بی‌راه نبودم آگاه
منتی داشتم از وی که ندارد به مثل
اعمی از چشم و فقیر از زر و عنین از باه
اتفاقا به در رحبه بوفدی برسید
همه اعیان و بزرگان نشابور و هراه
همچنین جملهٔ راهم به سلامت می‌برد
نه در آن طبع ملالت نه در آن طوع اکراه
تا به جایی که مرا داد همی مسحی و کفش
تا به حدی که همی داد خرم را جو و کاه
خوف جیحون مگر اندر سخنم پیدا شد
که حدیثم همه ره بود ز انهار و میاه
رخ به من کرد و مرا گفت کزین جوی مترس
ای ز ناجسته و ناگشته ز جویت آگاه
به شنا کرد مرا گفت که این جوی ببین
ای بسا جسته و من دیده ز جوی و از چاه
اندر آن عهد که تعلیم همی داد آنجا
کند کرت به زبان راند که ماشاء الله
بالله ار نیمهٔ این باشد جیحون صد بار
عبده پیش نبشتستست بدین جوی و فداه
گفتم آری چو چنین است مرا باکی نیست
که ز ما منع نیاید ز شما استکراه
چون به جیحون برسیدیم ز من هوش برفت
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
باز از آن ساده دلیهای حکیمان آورد
چه کنم تا نکند مصلحت خویش تباه
رفت و بربست ازاری و به جیحون درجست
دست‌اندازان بگذشت به یک‌دم به شناه
باز بازآمد و گفتا که بدیدی سهلست
درنشین خیز و مکن وقت گذشتن بی‌گاه
کشتی آورد و نشستیم درو هر دو به هم
چون دو یار او همه یاری‌ده و من یاری‌خواه
او چو شیری به یکی گوشهٔ کشتی بنشست
من سر اندر زن و بیرون‌زن همچون روباه
آخرالامر چو کشتی به سلامت بگذشت
جستم از کشتی و آمد به لب کشتی گاه
عرصه‌ای دیدم چون جان و جوانی به خوشی
شادی‌افزای چو جان و چو جوانی غم‌کاه
گفتم ای بخت بهشتست سواد ترمد
گفت راضی مشو از روضهٔ رضوان به گیاه
باش تا شهر ببینی و درو باد ملک
باش تا قلعه ببینی و درو عرض سپاه
تا درین بودم گردی ز در شهر بخاست
گفتم آن چیست مرا گفت جنیبت‌کش شاه
آفرین کردم بر شاه که اندر دو جهانش
آفریننده ز هر حادثه داراد نگاه
آمد القصه و آورد جنیبت پیشم
دیدهٔ من چو در آن شکل و شبه کرد نگاه
استری بود سیه زیر مغرق زینی
راست چون تیره شبی بسته برو یک شبه ماه
بوسه دادم سم و زانو و رکابش هر سه
گفتم ای روز براق از تو چو رنگ تو سیاه
به سعادت به سوی آخر خود باز خرام
که ترا پایه بلندست و مرا ره کوتاه
این همی گفتم و او دست همی کوفت که نی
ترک فرمان به همه روی گناهست گناه
متنبه شدم و قصد عنانش کردم
بخت آنجا به من و پایهٔ من کرد نگاه
گفت ما را به در شاه فراموش مکن
که چو ماهست کنون گرد رکابت پنجاه
گفتم آخر نه همانا که من آن‌کس باشم
که به پاداش چنین سعی کنم باد افراه
کردمش خوشدل و پس پای درآوردم و راند
تا بدان سده که از سدره فزونست به جاه
سدهٔ درگه اعلای خداوند جهان
که سلاطین جهان سجده برندش به جباه
شاه حیدر دل هاشم تبع احمد نام
که ز گردونش سریرست و ز خورشید کلاه
آنکه با خنجر او هست قضا کارافزای
وانکه در حضرت او هست قدر کارآگاه
درشدم جان به طرب رقص‌کنان در پی بخت
گویی اندر سر من هوش نوایی زد و راه
چون ازو حاجب بارم بستد مسکین گفت
آه آمد به سرم آنچه گمان بردم آه
حاجبش گفت معاذالله ازو باز مگرد
ویحک آن رشته همه ساله چنین باد دوتاه
هردو ما را به سر مائده بردند که چشم
تا نشد صایم ما زاغ نگفتند صلاه
چو ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد
گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه
زین قدم من چو روی گشته و بختم چو ردیف
حالها نیز بگردد ز نسق گاه به گاه
نه کلیمی تو برین کوه که گیری کم تیه
نه عزیزی تو درین مصر که گیری کم چاه
بیتکی چند بخوان لایق این حال و برو
بر غلامان ملک تنگ چه داری خرگاه
همچنان کردم و این شعر ادا کردم و رفت
جان از آن رجعت بر فور پر از واشوقاه
پای یالیت ز پس دست مناجات ز پیش
کای بهستی تو بر هرچه وجودست گواه
بخت بیدار ملک را ملکا دایم دار
تا جهان هرگز ازین خواب نگردد آگاه
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
تمامی سخن
پری، با آنکه واقف می‌شد از دوست
در آن معنی که حق با جانب اوست
دگر ره تازه زهری بر شکر زد
حروف مهر و کین بر یک دگر زد
نوشت این نامه و فرمود تا زود
بدو بردند، نظرم نامه این بود
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در حسب حال خود گوید
چون مزاج جهان بدانستم
نشدم غره، تا توانستم
کار من گوشه و کناری بود
راستی را شگرف کاری بود
ماه را قدر من سها گفتی
زهره را خود ببین چها گفتی؟
آنکه مهرش نیاید اندر چشم
شاید ار گیرد از عطارد خشم
منزلم مکهٔ مبارک بود
نزلم از «عمه» و «تبارک» بود
دل من با ملک به راز شده
جانم از جسم بی‌نیاز شده
دیر در قدس و سیر در لاهوت
از «ابا» و «ابیت» ساخته قوت
بوقبیس و حری درون خطم
بولهلب در زبانهٔ سخطم
منکسر گشته قلب و یار شده
قالبم عنکبوت غار شده
دم عیسی دل مرا حاصل
کف موسی به ساعدم واصل
نفس من زبور خوان گشته
نفسم انجیل را زبان گشته
دامنم زان فتوح گرما گرم
داشت از آستین مریم شرم
هر زمانم نوازشی تازه
چرخ از آواز من پر آوازه
ماه طلعم کلف پذیر نبود
روز عیشم زوال گیر نبود
سایه بر مال کس نیفگندم
مالش کس نکرد در بندم
چشم زخمی به حال من برسید
تیر نقصی به بال من برسید
غیرت روزگار بادم داد
دادم آن روزگار نیک بباد
دو سه درویش را به من پیوست
رونق احتشام من بشکست
غم ایشان دلم به جان آورد
به ضروریم در میان آورد
تا شدم کفچه دست و کاسه شکم
بر در خلق میشدم که: درم
چند پرسی نشان من که کجاست؟
گم شدم، پی چه پویی از چپ و راست؟
مدتی شد که از وطن دورم
غربتم رنجه کرد و رنجورم
دل من تاب و سینه تنگی یافت
جانم از غصه بار سنگی یافت
رخت خود در خرابه‌ای بردم
زان دل افسردگان بیفسردم
سخنم را درو رواج نبود
وز خرابی برو خراج نبود
بر سر شعر جان همی دادم
گاهگاهش به نان همی دادم
با چنان قوم و دستگاهی سهل
سازگاریست کار مردم اهل
گر نبودی شکوه یک دو بزرگ
اندران فترتم بخوردی گرگ
در چنین فقر و نامرادی‌ها
« خضعت وجهتی لوادیها»
صدر مشروح و صدره چاک زده
سالها آه سوزناک زده
منتظر تا سحر شود شامم
رنگ روزی بتابد از بامم
خبر منعمی شنیده شود
هوشمندی ز دور دیده شود
تا که شد صیت رتبت خواجه
سروری را تراز دیباجه
مسندش سد ملک داری شد
فلکش حامل عماری شد
اختر طالعم بلندی یافت
کارم از بخت زورمندی یافت
غم دل روی در رمیدن کرد
فتنه آهنگ آرمیدن کرد
شب سروشی به صورت مردم
قال: «یا ایها المزل، قم»
ای کلیم سخن کلامت کو؟
جم جهانگیر گشت جامت کو؟
کرمش در گشود و خوان انداخت
لطفش آوازه در جهان انداخت
چه نشینی که وقت کار آمد؟
گل امیدها به بار آمد
مرد کاری، حدیث مردان کن
جام پر گشت، دور گردان کن
کارت از دست اگر چه رفت،بکوش
وین قدح را به یاد خواجه بنوش
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۲۰
هزار افسوس کز بیداد گردون
ز دنیا قدوهٔ اهل زمین رفت
امام و مقتدای اهل دین شد
سر و سر حلقهٔ اهل یقین رفت
فلک برد از جهان حاجی حسن را
رواج و رونق از شرع مبین رفت
درین غمخانه شد دلگیر جانش
به عشرت‌خانهٔ خلد برین رفت
به دارالخلد چون بشنید جانش
ندای فادخلوها خالدین رفت
به پاکی زاده شد در خاک و شد پاک
چنان آمد به دنیا و چنین رفت
غرض چون زین سرای پر دد و دام
سوی آرامگاه حورعین رفت
به تاریخش رقم زد کلک هاتف
ز دنیا پیشوای اهل دین رفت
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۲۶
خسرو کشور سخن مشتاق
صاحب رای پیر و طبع جوان
قطب سادات آن که می‌بخشید
قالب لفظ را ز معنی جان
آن که از بحر طبع گوهرزای
چون شدی در شاهوار افشان
از لالی نظم او گشتی
منفعل گوهر و خجل عمان
آن که اشعار او که در هر یک
آشکار است رازهای نهان
عاشقان راست چارهٔ غم عشق
عارفان راست مایهٔ عرفان
آنکه پیوسته از حجاب خفا
بردی از خامه مداد بیان
نوعروسان بکر معنی را
موکشان سوی جلوه‌گاه عیان
طوطی بذله گوی گلشن دهر
بلبل خوش نوای باغ جهان
چون درین تنگ آشیانه ندید
جای پرواز و عرصهٔ طیران
طایر روح لامکن سیرش
کرد آهنگ روضهٔ رضوان
حیف و صدحیف از آن یگانهٔ دهر
حیف و صدحیف از آن وحید زمان
که سرا بوستان عمرش را
موسم دی رسید و فصل خزان
از نوای حیات چون لب بست
آن خوش آهنگ مرغ خوش الحان
شد تذروش به باغ نوحه سرا
عندلیبش به باغ مرثیه خوان
رفت و در ماتم و مصیبت او
از زمین شد بلند تا کیوان
از دل شیخ و شاب ناله و آه
از لب مرد و زن خروش و فغان
چون سوی باغ خلد کرد آهنگ
هاتف از خامهٔ شکسته زبان
بهر تاریخ زد رقم (دایم
جام مشتاق باد صحن جنان)
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۴۴
هزار حیف که از گلشن جهان آخر
چو گل به باد خزان رفت میرزامهدی
فروغ محفل آل رسول بود و دریغ
که شمع‌سان ز میان رفت میرزامهدی
ز الفت تن خاکی ملول شد جانش
به سوی عالم جان رفت میرزامهدی
هوای قصر جنان کرد از جهان خراب
به آن خجسته مکان رفت میرزامهدی
به حیرتم چه شنید از فسانهٔ ایام
که خوش به خواب گران رفت میرزامهدی
غرض چو جانب عشر تسرای خلدبرین
ز بزم همنفسان رفت میرزامهدی
رقم زد از پی تاریخ رحلتش هاتف
به بزمگاه جنان رفت میرزامهدی
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸۶
ما طی بساط ملک هستی کردیم
بی نقض خودی خداپرستی کردیم
بر ما می وصل نیک می‌پیوندد
تف بر رخ می که زود مستی کردیم
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - اینک شاعر بیان می کند که چسان قران السعدین را به نظم آورد:
از درشه با همه شرمندگی
آمدم اندر وطن بندگی
خم شده از بارگهر گردنم
فرض شده خدمت شه کردنم
گوشه گرفتم ورق دل به دست
عقل سراسیمه و اندیشه مست
روی نهان کردم از ابنای جنس
نی غلطم بلکه خود از جن و انس
آب معانی ز دلم زاد زود
آتش طبعم به قلم داد و دود
چون به توکل شدم اندیشه سنج
سینهٔ خاکیم برون داد گنج
همت مردانه ببستم به کار
ریختم از خامه در شاهوار
با زنیامد قلمم تا سه ماه
روز و شب از نقش سپید و سیاه
تا ز دل کم هنر و طبع سست
راست شد این چند خط نادرست
ساخته گشت از روش خامه‌ای
از پس شش ماه چنین نامه‌ای
در رمضان شد به سعادت تمام
یافت قران نامهٔ سعدین نام
آنچه به تاریخ زهجرت گذشت
بود سنه ششصد و هشتاد و هشت
سال من امروز اگر بررسی
راست بگویم همه شش بود و سی
زین نمط آراسته بکری چو ماه
باد قبول دل دانای شاه
کس چه شناید که چه خون خورده‌ام
کاین گهر از حقه برآورده‌ام
ساخته‌ام این همه لعل و گهر
از خوی پیشانی و خون جگر
تانهم از فکرت پنهانیش
گه به جگر، گاه به پیشانیش
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹ - (در اثر حدوث وقایع دیگر حرکت سپاه چند هفته به تاخیرافتاد، تاآنکه سپا بسوی منزل اول ، یعنی تلیت و افغان پور عازم شد )
در وسط ماه ربیع نخست
عزم سفر کرد به مشرق درست
کوس عزیمت ز در شهریار
لرزه درآورد بروئین حصار
کوچ سپه کرد، شه از «شهر نو»
داد جهان راز ظفر بهر نو
منزل اول که شد از شهر دور
بود حد «تلپت» و «افغان پور»
بافت سرا پرده دران جامقام
دشت درامد زرسنها به دام
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۳۱ - در ختم این نامهٔ مسلسل مجنون و لیلی، که هر رقمش مقر قلب است و خط کشیدن برونمای حرف گیران، که صحیفهٔ مردمان انگشت پنج کنند، و چون نامه ایشان کسانی بر پیچند، از پیچ پیچ مشتی آتام حسن التفاوت کنند، ان شاء الله که کرام الکاتبین این نامه را سیاه نه پیچاند، یوم نطوی اسماء کطی السجل للکتب
چون گنج هنر گشاد بختم
نوباوهٔ غیب گشت رختم
ارزانی گوهر گران خیز
کرد از همه سو خزنده را تیز
می‌خواست بسی دل هوس باز
کز سحر قدیم نو کنم ساز
بیرون دهم از دم درونی
با جادوی رفته هم فسونی
پی بر، پی او، چنانک دانم
گفتم قدمی زدن توانم
از شیوهٔ خود رمیده گشتم
تسلیم همان جریده گشتم
چیدم به قلم نمونه‌ای بیش
بر دم ز میان تکلف خویش
آرایش پیکر معانی
شستم به سلامت و روانی
زان سکه که مرد پر هنر داشت
زین به نتوان نمونه برداشت
گر خود به زلال من شدی غرق
ممکن نشدیش در میان فرق
زین پیش تفاوتی ندانم
کان از دل اوست وین ز جانم
مردم که به زاد توأمانند
هم هر دو به یکدگر نمانند
دو خط که نویسی از یکی دست
هم نوع تفاوتی درو هست
نقاش، که پیکری نشان کرد،
دیگر نتواند آن چنان کرد
مقصود من از بیان این حرف
طرز سخنت و صرفهٔ صرف
کاقبال کسان به زهرهٔ شیر
به زین نتوان ستد به شمشیر
ای آنکه به مرا نهی نام
وز غورهٔ خویش کنی کام
از من نظرت به چشم سوزن
واندر دف تو هزار روزن
گر ما ز هنر تهی میانیم
با روی تو بگوی، تا بدانیم
نبود چو فسانهٔ تو نامی
بیهوده چه لافی از «نظامی»
گفتی: دم اوست مرده رازیست،
آن زان ویست، زان تو چیست؟!
گر زان قدح آری آب خوردم
بی گفت تو اعتراف کردم
صد رحمت ایزدی بران مرد
کز کیسهٔ خود بود جوان مرد
زان کرده‌ام این نوای خوش ساز
تا گوش زمانه را کنم باز
زنده‌ست به معنی اوستادم
ور نیست منش حیات دادم
آن گنج فشان گنجه پرورد
بودست بدین متاع در خورد
وانگه ز جهان فراغ جسته
وز شغل زمانه دست شسته
باری نه به دل مگر همین بار
کاری نه دگر مگر همین کار
گنجی و دلی ز محنت آزاد
آسودگی تمام بنیاد
از هر ملکی و نیک نامی
اسباب معاش را نظامی
مسکین من مستمند بی توش
از سوختگی، چو دیگ، در جوش
شب تا سحر و ز صبح تا شام
در گوشهٔ غم نگیرم آرام
باشم ز برای نفس خود رای
پیش چو خودی، ستاده بر پای
مزدی که دهند، منت داد
وان رنج که من برم، همه باد
چون خر که علف کشد به زاری
ریزند جوش، ولی به خواری
گر از پس هفته‌ای زمانی
یابم ز فراغ دل نشانی
سهلست به فرصتی چنان تنگ،
کاونده چه زر برارد از سنگ؟
ممدوح خجسته را کنم یاد،
یا رغبت سینه را دهم داد؟
بخت این که سخن سبک عنانست
کان دل دل و گنج بر زبانست
کلکم که سرش زبان غیب است
گنجینه گشای کان غیب است
آواز دهد چو در روانی
لبیک زنان دود معانی
از جنبش نظم گرم رفتار
دلالهٔ فکر مانده بی کار
گر از تک و پوی آب و نانم
بودی قدری خلاص جانم
روشن گشتی که از چنین در
آفاق چگونه کردمی پر
با این همه هر که بیند این گنج
معلوم کند حد سخن سنج
از شکر خدای خوش کنم کام
کاغاز صحیفه شد به انجام
نامش که زغیب شد مسجل
«مجنون لیلی» به عکس اول
تاریخ ز هجرت آنچه بگذشت
سالش نودست و شش صد و هشت
امید که هر خرد پناهی
از چشم رضا کند نگاهی
زانکس که نگه کند به تمکین
انصاف طلب کنم، نه تحسین
یارب چو من سیاه نامه
کاراستم این ورق به خامه
هر چند بد آمد این شمارم
چشم از تو، به جز بهی ندارم
شعر، ار چه صلاح کار دین نیست
بر وی، ز شریعت آفرین نیست
این نامه، سزای آفرین باد!
انشاء الله که همچنین باد!
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۵ - عصا بیار که وقت عصا و انبان بود
مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان، لابل چراغ تابان بود
سپید سیم زده بود و در و مرجان بود
ستارهٔ سحری بود و قطره باران بود
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت
چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود
نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز
چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود
جهان همیشه چنین است، گرد گردان است
همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود
همان که درمان باشد، به جای درد شو
و باز درد، همان کاز نخست درمان بود
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود
و نو کند به زمانی همان که خلقان بود
بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود
همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی
که حال بنده از این پیش بر چه سامان بود؟!
به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو
ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود
شد آن زمانه که رویش به سان دیبا بود
شد آن زمانه که مویش به سان قطران بود
چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز
بشد که باز نیامد، عزیز مهمان بود
بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم
به روی او در، چشمم همیشه حیران بود
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود
نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود
همی خرید و همی سخت، بیشمار درم
به شهر هر گه یکی ترک نار پستان بود
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو
به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود
به روز چون که نیارست شد به دیدن او
نهیب خواجهٔ او بود و بیم زندان بود
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود
دلم خزانهٔ پرگنج بود و گنج سخن
نشان نامهٔ ما مهر و شعر عنوان بود
همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟
دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود
بسا دلا، که به سان حریر کرده به شعر
از آن سپس که به کردار سنگ ‌و سندان بود
همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود
همیشه گوشم زی مردم سخندان بود
عیال نه، زن و فرزند نه، مئونت نه
از این همه تنم آسوده بود و آسان بود
تو رودکی را -ای ماهرو!- کنون بینی
بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی
سرود گویان، گویی هزاردستان بود
شد آن زمانه که او انس رادمردان بود
شد آن زمانه که او پیشکار میران بود
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان است
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
کجا به گیتی بوده‌ست نامور دهقان
مرا به خانهٔ او سیم بود و حملان بود
که را بزرگی و نعمت ز این و آن بودی
مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود
بداد میر خراسانش چل هزار درم
وزو فزونی یک پنج میر ماکان بود
ز اولیاش پراکنده نیز هشت هزار
به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود
چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش
ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۳۹
کجاست ساقی بیدار بخت و خواب آلود
که بهر دادن جام شراب برخیزد
غلام نرگس مستم که بامداد پگاه
قدح بدست گرفته زخواب برخیزد
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - ایضا در مرثیه
دو بیننده نخل کثیرالثمر
که بودند در آن به نشو و نما
دو تابندهٔ بدر سعادت اثر
که می‌برد از ایشان جهانی ضیا
یکی صاحب خلق و خوی حسن
مسمی به آن اسم به هجت فزا
یکی زبده مردم نیکنام
برو نام حیدر علیه الثنا
به یکبار از تند باد اجل
فتادند از پا به حکم قضا
وزین غم به خاک مذلت نشست
برادر که بد اشرف اقربا
سرو سرور تاجران تاجری
فصیح سخندان صاحب ذکا
چو تاریخشان خواستم عقل گفت
آلهی بود تاجری را بقا
به رسم الخط او را چه کردم حساب
سخن شاهدی بود کوته قبا
ولی در تلفظ لباس حروف
خرد یافت بر قدمدت رسا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۶ - در مرثیهٔ میرزا غیاث‌الدین
قیمتی گوهر بساط وجود
در یک دانه جلیل صدف
حضرت میرزا غیاث‌الدین
چاکر خاندان شاه نجف
ناگهان شاه‌باز روحش کرد
سینه پیش خدنگ مرگ هدف
وز پی سال رحلتش دل گفت
آه از آن شاهباز اوج شرف
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۴ - در رثاء
دلا چو ابر بهاری به نوحه و زاری
به بار اشگ جگر گون ز دیده پرنم
که بهر تعزیه خواجه شاه منصور است
لباس چرخ کبود از مصیبت و ماتم
فغان که زود همای وجود او فرمود
ز باغ دهر توجه به آشیان عدم
کسی ز اهل کرم چون نبود بهتر ازو
درین زمانه به لطف خصال و حسن شیم
به لوح تربت وی از برای تاریخش
نوشت کلک قضا بهترین اهل کرم
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۲ - در مرثیه گوید
باز طوفان اجل نابود ساخت
گوهری از قلزم ز خار علم
باز دست مرگ بی‌هنگام کند
میوه‌ای بایسته از اشجار علم
آن که در طفلی ز استعداد ذات
بود پیدا در رخش آثار علم
وانکه در مهد از جبینش می‌نمود
جوهر خالص گران مقدار علم
سعد اصغر آن که سعد اکبرش
می‌ستود از پرتو انوار علم
بود آن گلدسته چون از نازکی
زیب گلزار طراوت بار علم
رفت و گفت از بهر تاریخش خرد
آه از آن گل‌دسته بازار علم
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۶ - وله ایضا
اگر خرمنی را تبه کرد برقی
که دودش گذر کرد از چرخ گردون
وگر خانه‌ای را ز جا کند سیلی
که صد دیده گردیده چون ابر نیسان
وگر بحر جمعیتی خورده برهم
که یک شهر را پرتوش کرده ویران
اجل گرد ماتم رسانیده دیگر
ز صحرای غبرا به ایوان کیهان
چو موجی زد این بحر یارب که یک سر
تبه گشت و برخاست صد گونه طوفان
چو باد مخالف برآمد که یک گل
تلف گشت و صد خار ازو ماند برجان
که داد ای فلک آخرین تیغ کینت
که پیوند یاران بریدی بدین سان
که کرد ای سپهر این قدرها دلیرت
که کار به این مشکلی کردی آسان
چه مقصود بودت که یک دودمان را
چراغ فرح کشتی از باد حرمان
زدی بی‌محل چنگ در حبیب عمرش
دریدی ز سنگین دلی تا به دامان
تو را از دل آمد که آن تازه گل را
کنی همچو خاشاک با خاک یکسان
تو چون کندی از باغ جان گلبنی را
که گل بوی گل داشت از نکهت آن
تو چون جیب جان پاره کردی گلی را
که می‌آمدش بوی جان از گریبان
درین ماتم ای دوستان دور نبود
اگر از دل دشمنان خیزد افغان
سزد گر ازین غصهٔ بدخواه صد ره
گزد پشت دست تاسف به دندان
چو او بود مقصود و گلزار هستی
پدر را درین برک ریزنده بستان
چو گلدسته‌ای بود آن نخل نورس
که از گلشن جانش آورد دوران
همان به که از بهر تاریخ فوتش
به کلک بدایع رقم خوش نویسان
نویسند مقصود گلزار هستی
نگارند گلدستهٔ گلشن جان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - وله ایضا
زین الانام خواجه قلیخان که جد او
بد شیخ بابویه سلام الوری علیه
ناگاه از جهان به جنان نقل کرد و گشت
تاریخ رحلتش ولد شیخ بابویه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در حسب حال خود
من که خاقانیم آزاد دلم
که خرد قائد رای است مرا
بیش جان را نکنم زنگ زده
کاینه عیب نمای است مرا
هم فراغ است کز آئینهٔ جان
صیقل زنگ زدای است مرا
نکنم مدح سرائی به دروغ
که زبان صدق سرای است مرا
همه حسن در تن من سلطان است
جز مشامی که گدای است مرا
به توکل زیم اکنون به کسب
که رضا صبر فزای است مرا
نان دو نان نخورم بیش که دین
توشهٔ هر دو سرای است مرا
من تیمم به سر خاک نجس
کی کنم؟ کآب خدای است مرا
نور پروردهٔ کشف است دلم
که یقین پرده‌گشای است مرا
ننگ دارم که شوم کرکس طبع
کز خرد نام همای است مرا
بختم انگشت کژ است آوخ از آنک
هنر انگشت نمای است مرا
پاک بودم دم دنیا نزدم
کو جنب بود نشایست مرا
آنچه بایست ندادند به من
وانچه دادند نبایست مرا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - در نکوهش حسودان
خاقانیا ز دل سبکی سر گران مباش
کو هر که زادهٔ سخن توست خصم توست
گرچه دلت شکست ز مشتی شکسته نام
بر خویشتن شکسته دلی چون کنی درست
چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل
چون زال زر نبینی چه سیستان چه بست
مسعود سعد نه سوی تو شاعری است فحل
کاندر سخنش گنج روان یافت هر که جست
بر طرز عنصری رود و خصم عنصری است
کاندر قصیده‌هاش زند طعنه‌های چست
آتش ز آهن آمد و زو گشت آهن آب
آهن ز خاره زاد و از او گشت خاره سست
فرزند عاق ریش پدر گیرد ابتدا
فحل نبهره دست به مادر برد نخست
حیف است این ز گردش ایام چاره نیست
کاین ناخنه به دیدهٔ ایام ما برست