عبارات مورد جستجو در ۱۶۴ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۶۱
در مصطب تجرید مرا تا که مقامست
از جام توام باده توحید به کامست
تنها نه همین دوش بدوش غم عشقم
کف بر کف مینا و لبم بر لب جام است
این هستی تو گشته حجاب تو و گر نه
خورشید رخ دوست عیان از ره بامست
از بسی بهم آمیخته ما را دل و دلدار
دل را نتوان گفت که دلدار کدامست
دل بد مکن ار زاهد خود بین سخنی گفت
در مذهب عشاق کجا باده حرامست
ننگی نبود گر شدم از عشق تو گمنام
گمنام ره عشق ترا ننگ ز نامست
تنها نه همین ساخت منور دل جانان
چون نور علی شعشعه مهر تو عامست
از جام توام باده توحید به کامست
تنها نه همین دوش بدوش غم عشقم
کف بر کف مینا و لبم بر لب جام است
این هستی تو گشته حجاب تو و گر نه
خورشید رخ دوست عیان از ره بامست
از بسی بهم آمیخته ما را دل و دلدار
دل را نتوان گفت که دلدار کدامست
دل بد مکن ار زاهد خود بین سخنی گفت
در مذهب عشاق کجا باده حرامست
ننگی نبود گر شدم از عشق تو گمنام
گمنام ره عشق ترا ننگ ز نامست
تنها نه همین ساخت منور دل جانان
چون نور علی شعشعه مهر تو عامست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۰
دوشم از مهر آمد اندر بر
دلبر دل گشا و جان پرور
ساقی حسن بزم آرایش
باده جلوه ریخت در ساغر
بیکی جرعه ام در این عالم
برد یکسر به عالم دیگر
وه چه عالم که هر چه دل میخواست
آمدش جزء و کل همه بنظر
آتش نیستی زبانه کشید
سوخت خاشاک هستیم یکسر
چون بخود باز آمدم دیدم
جز یکی نیست مظهر مظهر
بسکه مست ویم چه نور علی
سرندانم زپا و پا از سر
دلبر دل گشا و جان پرور
ساقی حسن بزم آرایش
باده جلوه ریخت در ساغر
بیکی جرعه ام در این عالم
برد یکسر به عالم دیگر
وه چه عالم که هر چه دل میخواست
آمدش جزء و کل همه بنظر
آتش نیستی زبانه کشید
سوخت خاشاک هستیم یکسر
چون بخود باز آمدم دیدم
جز یکی نیست مظهر مظهر
بسکه مست ویم چه نور علی
سرندانم زپا و پا از سر
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۱۲
ما هزاران گلشن اوئیم
جز گل وصل او نمی بوئیم
ز کمند خودی شده آزاد
بسته زلف آن پری روئیم
این عجب بین که در محیط بقا
عین آبیم و آب می جوئیم
خرقه زهد و جامه تقوی
جز بمینای دل کجا شوئیم
گاه درو گهی صدف گردیم
گاه دریا شویم و گه جوئیم
گاه گوئی زنیم با چوگان
گه بچوگان عشق چون گوئیم
جز بنور علی عالیقدر
راز دل کی بدیگری گوئیم
جز گل وصل او نمی بوئیم
ز کمند خودی شده آزاد
بسته زلف آن پری روئیم
این عجب بین که در محیط بقا
عین آبیم و آب می جوئیم
خرقه زهد و جامه تقوی
جز بمینای دل کجا شوئیم
گاه درو گهی صدف گردیم
گاه دریا شویم و گه جوئیم
گاه گوئی زنیم با چوگان
گه بچوگان عشق چون گوئیم
جز بنور علی عالیقدر
راز دل کی بدیگری گوئیم
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 50
ز خود گذشتم و گشتم ز پای تا سر او
شد از میان منی و جلوه کرد نحن هو
من از میان چو شدم دوست در میان آمد
مه آشکار شود ابر چون شود یک سو
زیمن عشق شبم را نمود چون شب عید
هلالوار چو بنمود گوشه ابرو
بیا بیا که ز یاد تو آنچنان مستم
که مست میشود از من شراب و جام و سبو
به خویش هرچه نظر میکنم تو میبینم
که خالی از تو نبینم به خویش یکسر مو
فضای سینه شد از سر غیب مالامال
ولی به کس نتوان گفت رازهای مگو
به حسن خلق بیارای خود که ره ندهند
به کوی دوست کسی را که نیست خلق نکو
به نیش هجر گرت سینه چاک گشته منال
که عاقبت شود از رشته وصال رفو
بیان عشق ز یک نکته بیشتر نبود
رضای دوست چو خواهی مراد خویش مجو
حقیقت ار طلبی خواجه در طریقت کوش
ولی خلاف شریعت مپوی یکسر مو
قدم ز وادی کثرت کسی نهد بیرون
که سوی کعبه وحدت چو وحدت آرد رو
شد از میان منی و جلوه کرد نحن هو
من از میان چو شدم دوست در میان آمد
مه آشکار شود ابر چون شود یک سو
زیمن عشق شبم را نمود چون شب عید
هلالوار چو بنمود گوشه ابرو
بیا بیا که ز یاد تو آنچنان مستم
که مست میشود از من شراب و جام و سبو
به خویش هرچه نظر میکنم تو میبینم
که خالی از تو نبینم به خویش یکسر مو
فضای سینه شد از سر غیب مالامال
ولی به کس نتوان گفت رازهای مگو
به حسن خلق بیارای خود که ره ندهند
به کوی دوست کسی را که نیست خلق نکو
به نیش هجر گرت سینه چاک گشته منال
که عاقبت شود از رشته وصال رفو
بیان عشق ز یک نکته بیشتر نبود
رضای دوست چو خواهی مراد خویش مجو
حقیقت ار طلبی خواجه در طریقت کوش
ولی خلاف شریعت مپوی یکسر مو
قدم ز وادی کثرت کسی نهد بیرون
که سوی کعبه وحدت چو وحدت آرد رو