عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
چو میخواهد که نامم نشنود بیگانه رای من
ازو بیگانه بادا هرکه باشد آشنای من
ز رغم من به نوعی مدعی را کام میبخشی
که میخواهد باخلاص از خدای من بقای من
بکش گر درخور بخشش نیم تا کی روا داری
به بدخواه از پی درخواه جز می التجای من
چو فرمائی که خاصانت به بزم آرند یاران را
به حاجب هم به جنبان گوشهٔ چشمی برای من
ز قرب یار ننهادم ز جای خود قدم بالا
چها در سر گرفتی غیر اگر بودی به جای من
به تشریف غلامی گر بلند آوازهام سازی
زند بر بام چرخ ایام کوس کبریای من
ازو بیگانه بادا هرکه باشد آشنای من
ز رغم من به نوعی مدعی را کام میبخشی
که میخواهد باخلاص از خدای من بقای من
بکش گر درخور بخشش نیم تا کی روا داری
به بدخواه از پی درخواه جز می التجای من
چو فرمائی که خاصانت به بزم آرند یاران را
به حاجب هم به جنبان گوشهٔ چشمی برای من
ز قرب یار ننهادم ز جای خود قدم بالا
چها در سر گرفتی غیر اگر بودی به جای من
به تشریف غلامی گر بلند آوازهام سازی
زند بر بام چرخ ایام کوس کبریای من
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
خط اگرت سبزه طرف لاله نهفته
دایرهٔ ماه را به هاله نهفته
شیخ که دامنکش از بتان شده ای گل
داغ تو در آستین چو لاله نهفته
ابر برای شکست شیشه غنچه
در بغل لاله سنگ ژاله نهفته
میکنم از خوی نازکت شب هجران
پیش خیال تو نیز ناله نهفته
تن که نه قربانی بتان شود اولی
در دهن گور آن نواله نهفته
آن چه خضر سالها شتافتش از پی
در دو پیاله می دو ساله نهفته
پیش بناگوش او ز طره سیه پوش
برگ گل و لاله در گلاله نهفته
نامهٔ قتلم نوشته فاش و به قاصد
داده ز تاکید صد رساله نهفته
دید که میمیرم از تغافل چشمش
کرد نگاهی به من حواله نهفته
منع من ای شیخ کن ز مشرب خودرو
سبحه مگردان عنان پیاله نهفته
شیردلی محتشم کجاست که خواند
این غزل از من بر آن غزاله نهفته
دایرهٔ ماه را به هاله نهفته
شیخ که دامنکش از بتان شده ای گل
داغ تو در آستین چو لاله نهفته
ابر برای شکست شیشه غنچه
در بغل لاله سنگ ژاله نهفته
میکنم از خوی نازکت شب هجران
پیش خیال تو نیز ناله نهفته
تن که نه قربانی بتان شود اولی
در دهن گور آن نواله نهفته
آن چه خضر سالها شتافتش از پی
در دو پیاله می دو ساله نهفته
پیش بناگوش او ز طره سیه پوش
برگ گل و لاله در گلاله نهفته
نامهٔ قتلم نوشته فاش و به قاصد
داده ز تاکید صد رساله نهفته
دید که میمیرم از تغافل چشمش
کرد نگاهی به من حواله نهفته
منع من ای شیخ کن ز مشرب خودرو
سبحه مگردان عنان پیاله نهفته
شیردلی محتشم کجاست که خواند
این غزل از من بر آن غزاله نهفته
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
بر دل فکنده پرتو نادیده آفتابی
در پرده بازی کرد رخساره در نقابی
در بحر دل هوائی گردیده شورش انگیز
وز جای خویش جنبید دریای اضطرابی
بیباک خسروی داد فرمان به غارت جان
دیوانه لشگری تاخت بر کشور خرابی
گنجشک را چه طاقت در عرصهای که آنجا
گرم شکار گردد سیمرغ کش عقابی
خاشاک کی بماند بر ساحل سلامت
از قلزمی که خیزد آتشفشان سحابی
بر رخش عبرت ای دل زین نه که میدهد باز
دادسبک عنانی صبر گران رکابی
از ما اثر چه ماند در کشوری که راند
کام از هلاک درویش سلطان کامیابی
از نیم رشحه امروز پا در گلم چه سازم
فردا که گردد این نم از سرگذشته آبی
زان لب که میفشاند بر سایل آب حیوان
جان تشنه سئوالیست من کشته جوابی
دیروز با تو دل را صدپرده در میان بود
امروز در میان نیست جز پردهٔ حجابی
ای محتشم درین بزم مردانه کوش کایام
بهر تو کرده در جام مردآزما شرابی
در پرده بازی کرد رخساره در نقابی
در بحر دل هوائی گردیده شورش انگیز
وز جای خویش جنبید دریای اضطرابی
بیباک خسروی داد فرمان به غارت جان
دیوانه لشگری تاخت بر کشور خرابی
گنجشک را چه طاقت در عرصهای که آنجا
گرم شکار گردد سیمرغ کش عقابی
خاشاک کی بماند بر ساحل سلامت
از قلزمی که خیزد آتشفشان سحابی
بر رخش عبرت ای دل زین نه که میدهد باز
دادسبک عنانی صبر گران رکابی
از ما اثر چه ماند در کشوری که راند
کام از هلاک درویش سلطان کامیابی
از نیم رشحه امروز پا در گلم چه سازم
فردا که گردد این نم از سرگذشته آبی
زان لب که میفشاند بر سایل آب حیوان
جان تشنه سئوالیست من کشته جوابی
دیروز با تو دل را صدپرده در میان بود
امروز در میان نیست جز پردهٔ حجابی
ای محتشم درین بزم مردانه کوش کایام
بهر تو کرده در جام مردآزما شرابی
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - وله ایضا من بدایع افکاره
سرورا ادعیهات تا برسانم به نصاب
از دعا هر نفسم نقش جدیدیست بر آب
سپه ادعیهام روی فلک میگیرد
تا تو را میرسد از روی زمین پا به رکاب
آنچنانست دلم بهر تو از ادعیه گرم
که فلک از نفسم میشنود بوی کباب
میکنم هر سو مویت به دعائی پیوند
من که پیوند بر دیدهٔ خویشم از خواب
کردهای داعیهٔ حرب و حصارت شده است
آن قدر ادعیه کافزون ز شمار است و حساب
از که از گوشهنشینی که به بیداری کرد
چشم خود را تبه از بهر تو در عین شباب
بهر خود خصمت اگر قلعهٔ آهن سازد
عنکبوتیست که بر خود تند از لعب لعاب
ای گزین طیر همایون که درین طرفه چمن
شاهبازی تو و بدخواه سیه بخت غراب
بادی از جنبش شهبال تو میباید و بس
که شود در صف هیجا سپه آشوب ذباب
بال بگشای که از گلشن روم آمدهاند
فوجی از صعوه به صباغی چنگال عقاب
این مثل ورد زبانهاست که دیر آوردست
هست یعنی رهی از صوب تامل به صواب
کار چون هست به هنگامی و وقتی موقوف
چه تقدم چه تاخر چه تانی چه شتاب
تیر و شمشیر شوند از عمل خود معزول
در سپاهی که نگاهی کنی از عین عتاب
ذره ذره مگر از آتش غم افروزی
ورنه اجرام بر افلاک بسوزند ز تاب
موج بحر غضبت خیمه و خر گاه عدو
عنقریب است که آورده فرو همچو حباب
محتشم دعوت خود کن یزک لشگر و ساز
خانهٔ دشمن خان پیشتر از حرب خراب
از دعا هر نفسم نقش جدیدیست بر آب
سپه ادعیهام روی فلک میگیرد
تا تو را میرسد از روی زمین پا به رکاب
آنچنانست دلم بهر تو از ادعیه گرم
که فلک از نفسم میشنود بوی کباب
میکنم هر سو مویت به دعائی پیوند
من که پیوند بر دیدهٔ خویشم از خواب
کردهای داعیهٔ حرب و حصارت شده است
آن قدر ادعیه کافزون ز شمار است و حساب
از که از گوشهنشینی که به بیداری کرد
چشم خود را تبه از بهر تو در عین شباب
بهر خود خصمت اگر قلعهٔ آهن سازد
عنکبوتیست که بر خود تند از لعب لعاب
ای گزین طیر همایون که درین طرفه چمن
شاهبازی تو و بدخواه سیه بخت غراب
بادی از جنبش شهبال تو میباید و بس
که شود در صف هیجا سپه آشوب ذباب
بال بگشای که از گلشن روم آمدهاند
فوجی از صعوه به صباغی چنگال عقاب
این مثل ورد زبانهاست که دیر آوردست
هست یعنی رهی از صوب تامل به صواب
کار چون هست به هنگامی و وقتی موقوف
چه تقدم چه تاخر چه تانی چه شتاب
تیر و شمشیر شوند از عمل خود معزول
در سپاهی که نگاهی کنی از عین عتاب
ذره ذره مگر از آتش غم افروزی
ورنه اجرام بر افلاک بسوزند ز تاب
موج بحر غضبت خیمه و خر گاه عدو
عنقریب است که آورده فرو همچو حباب
محتشم دعوت خود کن یزک لشگر و ساز
خانهٔ دشمن خان پیشتر از حرب خراب
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - تجدید مطلع
شبی به دایتش از روزگار هجر به تر
نهایتش چو زمان وصال فیض اثر
شبی در اول دی شام تیرهتر ز عشا
ولی در آخر او صبح پیشتر ز سحر
شبی عیان شده از جیب او ره ظلمات
ولی زلال بقا زیر دامنش مضمر
شبی چو غره ماه محرم اول او
ولی ز سلخ مه روزهٔ آخرش خوشتر
شبی مشوش و ژولیده موی چون عاشق
ولی به چشم خرد سیم ساق چون دلبر
شبی جواهر فیضش ز افسر افتاده
ولی رسیده به زانویش از زمین گوهر
شبی ز آهن زنگار بسته مغفروار
ولی به پای تحمل کشیده موزهٔ زر
ز شام تا به دو پاس تمام آن شب بود
مرا صحیفهٔ حالات خویش مد نظر
زمان زمان به سرم از وساوس بشری
سپاه غم به صد آشوب میکشید حشر
گهی ز وسوسه بی کسی و تنهائی
چو غنچه دست من تنگ دل گریبان در
گهی ز کید اعادی دلم در اندیشه
که منزوی شده بر روی خلق بندد در
گهی ز فوت برادر غمی برابر کوه
دل مرا ز تسلط نموده زیر و زبر
گهی ستاده مجسم به پیش دیده و دل
پسر برادرم آن کودک ندیده پدر
که در ولایت هند از عداوت گردون
فتاده طفل و یتیم و غریب و بیمادر
گذشت برخی از آن شب برین نمط حاصل
که دل فکار و جگر ریش بود جان مضطر
چو بعد از آن سپه خواب براساس حواس
گشود دست و تنم را فکند در بستر
گذشت اول آن خواب اگرچه در غفلت
ولی در آخر آن فیض بود بیحد و مر
چه دید دیدهٔ دلافروز عالمی که در آن
گوهر به جای حجر بود و در به جای مدر
ز مشرقش که نجوم بروج دولت را
ز عین نور صفا بود مطلع و مظهر
ستارهای بدرخشید کز اشعهٔ آن
فروغ بخش شد این کهنه تودهٔ اغبر
سهیلی از افق فیض شد بلند کزان
عقیق رنگ شد این کهنه گنبد اخضر
غرض که پادشهی بر سریر عزت و جاه
به من نمود جمالی ز آفتاب انور
من گدا متفکر که این کدام شه است
که آفتاب صفت سوده بر سپهر افسر
ز غیب هاتفی آواز داد که ای غافل
برآوردندهٔ حاجات توست این سرور
پناه ملک و ملل شاه و شاهزادهٔ هند
که خاک روب در اوست خسرو خاور
فلک سریر و عطارد دبیر و مهر ضمیر
ستارهٔ لشگر و کیوان غلام و مه چاکر
نظام بخش خواقین دین نظامالملک
کمین بارگه کبریا شه اکبر
نطاق بند خواقین گره گشای ملوک
خدایگان سلاطین جسم جهان داور
بلند رتبه سورای که رخش سرکش او
نهد ز کاسهٔ سم بر سر فلک مغفر
هژبر حملهٔ دلیری که شیر چرخ پلنگ
چنان هراسد ازو کز درندهٔ شیر نفر
مصاف بیشه نهنگی که زورق گردون
ز پیش او گذرانند حاملان به حذر
ز جا بجنبد اگر تند باد صولت او
ز هیبتش گسلد کشتی زمین لنگر
گهی ز دغدغهٔ ناقه کش بر افتد نام
چو فاق تیر مرا کام پر ز خون جگر
گر استعانه کند ماه ازو به وقت خسوف
زمین ز دغدغه از جا رود به این همه فر
و گر مدد طلبد مهر ازو محل کسوف
ز جوز هر جهد از سهم وی چو سر قمر
چو خلق او ره آزار را کنند مسدود
گشاید از بن دندان مار جوی شکر
ز گرمی غضبش سنگ ریزه در ته آب
ز تاب واهمه یابد حرارت اخگر
مهی بتافت که از پرتو تجلی آن
فرود دیدهٔ ایام را جلای دیگر
سپهر مرتبهٔ شاها به رب ارض و سما
به شاه غایب و حاضر خدای جن و بشر
به شاه تخت رسالت محمد عربی
حریف غالب چندین هزار پیغمبر
به جوشن تن خیرالبشر علی ولی
حصار قلعهٔ دین فاتح در خیبر
که نور چشم من آن کودک یتیم غریب
که دامن دکن از آب چشم او شده تر
به لطف سوی منش کن روانکه باقی عمر
مرا به بوی برادر چه جان بود در بر
امید دیگرم اینست و ناامید نیم
که تا جهان بودی خسرو جهان پرور
به اهل بیت محمد که ذیل طاهرشان
بود ز پردهٔ چشم فرشتگان اطهر
به آب چشم یتیمان کربلا که بود
بر او درخت شفاعت از آن خجسته ثمر
به دفتر کرامت نام این گدا بنگار
به حال محتشم ای شاه محتشم بنگر
چنان به کام تو باشد که گر اراده کنی
سفال زر شود و خاک مشک و خار گوهر
نهایتش چو زمان وصال فیض اثر
شبی در اول دی شام تیرهتر ز عشا
ولی در آخر او صبح پیشتر ز سحر
شبی عیان شده از جیب او ره ظلمات
ولی زلال بقا زیر دامنش مضمر
شبی چو غره ماه محرم اول او
ولی ز سلخ مه روزهٔ آخرش خوشتر
شبی مشوش و ژولیده موی چون عاشق
ولی به چشم خرد سیم ساق چون دلبر
شبی جواهر فیضش ز افسر افتاده
ولی رسیده به زانویش از زمین گوهر
شبی ز آهن زنگار بسته مغفروار
ولی به پای تحمل کشیده موزهٔ زر
ز شام تا به دو پاس تمام آن شب بود
مرا صحیفهٔ حالات خویش مد نظر
زمان زمان به سرم از وساوس بشری
سپاه غم به صد آشوب میکشید حشر
گهی ز وسوسه بی کسی و تنهائی
چو غنچه دست من تنگ دل گریبان در
گهی ز کید اعادی دلم در اندیشه
که منزوی شده بر روی خلق بندد در
گهی ز فوت برادر غمی برابر کوه
دل مرا ز تسلط نموده زیر و زبر
گهی ستاده مجسم به پیش دیده و دل
پسر برادرم آن کودک ندیده پدر
که در ولایت هند از عداوت گردون
فتاده طفل و یتیم و غریب و بیمادر
گذشت برخی از آن شب برین نمط حاصل
که دل فکار و جگر ریش بود جان مضطر
چو بعد از آن سپه خواب براساس حواس
گشود دست و تنم را فکند در بستر
گذشت اول آن خواب اگرچه در غفلت
ولی در آخر آن فیض بود بیحد و مر
چه دید دیدهٔ دلافروز عالمی که در آن
گوهر به جای حجر بود و در به جای مدر
ز مشرقش که نجوم بروج دولت را
ز عین نور صفا بود مطلع و مظهر
ستارهای بدرخشید کز اشعهٔ آن
فروغ بخش شد این کهنه تودهٔ اغبر
سهیلی از افق فیض شد بلند کزان
عقیق رنگ شد این کهنه گنبد اخضر
غرض که پادشهی بر سریر عزت و جاه
به من نمود جمالی ز آفتاب انور
من گدا متفکر که این کدام شه است
که آفتاب صفت سوده بر سپهر افسر
ز غیب هاتفی آواز داد که ای غافل
برآوردندهٔ حاجات توست این سرور
پناه ملک و ملل شاه و شاهزادهٔ هند
که خاک روب در اوست خسرو خاور
فلک سریر و عطارد دبیر و مهر ضمیر
ستارهٔ لشگر و کیوان غلام و مه چاکر
نظام بخش خواقین دین نظامالملک
کمین بارگه کبریا شه اکبر
نطاق بند خواقین گره گشای ملوک
خدایگان سلاطین جسم جهان داور
بلند رتبه سورای که رخش سرکش او
نهد ز کاسهٔ سم بر سر فلک مغفر
هژبر حملهٔ دلیری که شیر چرخ پلنگ
چنان هراسد ازو کز درندهٔ شیر نفر
مصاف بیشه نهنگی که زورق گردون
ز پیش او گذرانند حاملان به حذر
ز جا بجنبد اگر تند باد صولت او
ز هیبتش گسلد کشتی زمین لنگر
گهی ز دغدغهٔ ناقه کش بر افتد نام
چو فاق تیر مرا کام پر ز خون جگر
گر استعانه کند ماه ازو به وقت خسوف
زمین ز دغدغه از جا رود به این همه فر
و گر مدد طلبد مهر ازو محل کسوف
ز جوز هر جهد از سهم وی چو سر قمر
چو خلق او ره آزار را کنند مسدود
گشاید از بن دندان مار جوی شکر
ز گرمی غضبش سنگ ریزه در ته آب
ز تاب واهمه یابد حرارت اخگر
مهی بتافت که از پرتو تجلی آن
فرود دیدهٔ ایام را جلای دیگر
سپهر مرتبهٔ شاها به رب ارض و سما
به شاه غایب و حاضر خدای جن و بشر
به شاه تخت رسالت محمد عربی
حریف غالب چندین هزار پیغمبر
به جوشن تن خیرالبشر علی ولی
حصار قلعهٔ دین فاتح در خیبر
که نور چشم من آن کودک یتیم غریب
که دامن دکن از آب چشم او شده تر
به لطف سوی منش کن روانکه باقی عمر
مرا به بوی برادر چه جان بود در بر
امید دیگرم اینست و ناامید نیم
که تا جهان بودی خسرو جهان پرور
به اهل بیت محمد که ذیل طاهرشان
بود ز پردهٔ چشم فرشتگان اطهر
به آب چشم یتیمان کربلا که بود
بر او درخت شفاعت از آن خجسته ثمر
به دفتر کرامت نام این گدا بنگار
به حال محتشم ای شاه محتشم بنگر
چنان به کام تو باشد که گر اراده کنی
سفال زر شود و خاک مشک و خار گوهر
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - وله ایضا
رفتی به حرب باد رفیقت درین سفر
فتح از قفای فتح و ظفر از پی ظفر
باد از حفیظ ایزدیت خاطر خطیر
هم مطمئن رافت و هم ایمن از خطر
گفتند تیغ بار که هست از ازل تو را
عین فراخ دامن عون خدا سپر
ای تاج بخش فرق سلاطین کامکار
وی نور بخش چشم خوانین نامور
هستم امیدورا که چون باد برگ ریز
بر هر زمین که روز جدال افکنی گذر
رمحت ز صدر زین برباید هزار تن
تیغت به خاک معرکه ریزد هزار سر
عیش تو را زیاد کند عون کردگار
جیش تو را حصار شود حفظ دادگر
تیغت شود مقلد سبابه نبی
خصمت اگر کند سپر از قبهٔ قمر
بر خرمن حیات عدو برگ ریز باد
چون تیغ شعلهاش ز نیامآوری به در
بار زره بر آن تن نازک منه که من
افکندهام ز داعیه صد جوشنت ببر
بر لشگر خود آیت امید خوانکه زود
میآید از دعا ز قفا لشگری دگر
دشمن اگر شود به مثل کوهی از حدید
خواهد به خون نشست ز تیغ تو تا کمر
خصمت که کرده است به زر ساز کارزار
از بهر خود خریده همانا بلا بزر
تو میروی و گریهٔ این بیدل اسیر
در سنگ خاره میکند از دوریت اثر
چون استجابت دعوات از ریاضتست
ای قبلهٔ امم چه مطول چه مختصر
با محتشم گرت همهٔ عالم دعا کنند
آیا بود کدام دعا مستجابتر
فتح از قفای فتح و ظفر از پی ظفر
باد از حفیظ ایزدیت خاطر خطیر
هم مطمئن رافت و هم ایمن از خطر
گفتند تیغ بار که هست از ازل تو را
عین فراخ دامن عون خدا سپر
ای تاج بخش فرق سلاطین کامکار
وی نور بخش چشم خوانین نامور
هستم امیدورا که چون باد برگ ریز
بر هر زمین که روز جدال افکنی گذر
رمحت ز صدر زین برباید هزار تن
تیغت به خاک معرکه ریزد هزار سر
عیش تو را زیاد کند عون کردگار
جیش تو را حصار شود حفظ دادگر
تیغت شود مقلد سبابه نبی
خصمت اگر کند سپر از قبهٔ قمر
بر خرمن حیات عدو برگ ریز باد
چون تیغ شعلهاش ز نیامآوری به در
بار زره بر آن تن نازک منه که من
افکندهام ز داعیه صد جوشنت ببر
بر لشگر خود آیت امید خوانکه زود
میآید از دعا ز قفا لشگری دگر
دشمن اگر شود به مثل کوهی از حدید
خواهد به خون نشست ز تیغ تو تا کمر
خصمت که کرده است به زر ساز کارزار
از بهر خود خریده همانا بلا بزر
تو میروی و گریهٔ این بیدل اسیر
در سنگ خاره میکند از دوریت اثر
چون استجابت دعوات از ریاضتست
ای قبلهٔ امم چه مطول چه مختصر
با محتشم گرت همهٔ عالم دعا کنند
آیا بود کدام دعا مستجابتر
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح شاهزاده پریخان خانم بنت شاه طهماسب صفوی
دارم از گلشن ایام درین فصل بهار
آن قدر داغ که بیرون ز حسابست و شمار
اولین داغ تف آتش و بیداد سپهر
کز تر و خشک من زار برآورده دمار
داغ دیگر روش طالع کجرو که شود
کشتی نوحم اگر جای نیفتد به کنار
داغ دیگر نظر دوست به دشمن که از آن
دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار
داغ دیگر ستماندیشی اعدا که نیند
راضی الا به هلاک من آزرده زار
داغ دیگر غم افتادگی از پا که مدام
به عصا دست و گریبانم ازو نرگس وار
داغ دیگر اسف و قر خود آن کوه گران
که شدش از سبب فقر سبک قدر و عیار
داغ دیگر سبب انگیختن از بهر طلب
که ازین شغل خسیساند عزیزان همه خوار
اثری مانده ز هر داغ وزین داغ عجب
این اثر مانده که نگذاشته از من آثار
کاش صد داغ دیگر بودی و بر دل نبدی
زخم این داغ کزو جان عزیز است فکار
ای فلک این چه بهارست که از بوالعجبی
مینماید به من از هیات گل هیبت خار
غنچه در دیدهٔ من اخگر و گل آتش تیز
ارغوان بر سر آن شعلهٔ ریزنده شرار
لالهٔ پیراهنی آلوده به خونابهٔ داغ
چاک چون جیب شکیب من بیصبر و قرار
مینماید به نظر سایهٔ سرو و چمنم
روز پرنور چو گیسوی شب صاعقه بار
بر لب آب روان سبزه شبنم شسته
مژه اشک فشانیست به چشم من زار
نیست در گوشه باغم متمیز در گوش
بانگ زاغ و زغن و نغمهٔ قمری و هزار
کرده از سلسله جنبانی سلطان جنون
صبر و آرام و قرار از من دیوانه فرار
از ثریا به ثری برده فرو بخت نگون
مهجه رایت اقبال مرا از ادبار
از ریاض طرب آورده به دشت تعبم
چرخ غدار که بر کینه نهادهست مدار
دهر مشکل که ازین پستیم آرد بیرون
دور هیهات کزین ورطهام آرد به کنار
مگر از زیر و زبر کردن بنیاد غمم
قدرت خویش کند آینهٔ دهر اظهار
مریم ثانیه کز رابعهٔ چرخ اسیر
سجده خواهند کنیزان وی از استکبار
آسمان کوکبه شهزاده پریخان خانم
کاسمان راست به خاک در او استظهار
آفتابی که اگر از تتق آید بیرون
ظلمت اندر پس صد پرده گریزد به کنار
کامیابی که اگر طول بقا در خواهد
بر حیاتش کشد ایزد رقم استمرار
حفظ او گر نبود دست بدارد از هم
چون حباب این کروی قلعه روئینه حصار
حرف تانیث گر از آینه گردد منفک
نیست ممکن که برو عکس فتد زان رخسار
ز جهان راندنش از غیرت هم نامی خود
گر پری همچو بشر جلوه کند در ابصار
از نگارین صور جاریههای حرمش
صورتی را که کشد کلک مصور به جدار
ز اقتضای قرق عصمت او شاید اگر
روی برتابد و از شرم کند در دیوار
در ریاض حرم او که دو صد گلزار است
نکند آب و هوا تربیت نرگس زار
که مبادا فتد از هیات نرگس چشمی
به گل عارض آن شمسهٔ خورشید عذار
گر به سیمای وی از روزن جنت حوری
خفته خواب عدم را به نماید دیدار
تا نگوید که چه دیدم فلکش گرچه ز نو
بدهد جان ولی از وی بستاند گفتار
گر زمین حرمش از نظر نامحرم
روز و شب مخفی و مستور ندارد ستار
سایه زان پیکر پر نور بیفتد به زمین
نه به اعجاز به میراث رسول مختار
قصد ایثار ذخایر چکند در یک دم
بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار
بهر یک تن چو کند قافلهٔ جود روان
نگسلد تا به دم صور قطارش ز قطار
عدل او چون شکند صولت سر پنجهٔ ظلم
خنده بر باز زند کبک دری در کوهسار
سایهٔ بخت سیاه از سر خصمش نرود
گر شود فیالمثل از مرتبهٔ خورشید سوار
سروراوندی دلشاد که از مرتبه است
فرش روبندهٔ کنیزان تو را ز آنها عار
وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان
بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار
یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان
آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار
من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم
وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار
وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام
بختیانم به قطارند و روان در اقطار
وز جواهر کشی بار دواوین منست
حاملان را همهجا گرمتر از من بازار
با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع
بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار
آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند
به جناب تو خبیری به سبیل اخبار
دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن
با چنین خاطر افکار خطا در افکار
طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد
از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار
دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی
توتیا وار عزیزش کند اندر انظار
وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی
یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار
به سخط کس نکند با من بیچاره سخن
به غلط کس نکند بر من افتاده گذار
گرچه از بیبدلی مرکز نه دایرهام
نیست دیار به من یار درین طرفه دیار
قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجهٔ تو
محتشم نادره اندیشهٔ شیرین گفتار
دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف
دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار
حال خود عرض نمیدارد از آن رو که مباد
طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار
یک دعا میکند اما و دعا این که ز غیب
فکند در دل الهام پذیرت جبار
که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری
کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار
وز غلامان تو آن بندهٔ بیهمتا کیست
که مباهیست به او دور سپهر دوار
وز کدامین فدوی چاکر کار آمدنی
خواهد آمد به زبان تو ز یاد از همه کار
وز کجا نظم که خواهد به میان باقی ماند
نام نواب معلی تو تا روز شمار
آن قدر داغ که بیرون ز حسابست و شمار
اولین داغ تف آتش و بیداد سپهر
کز تر و خشک من زار برآورده دمار
داغ دیگر روش طالع کجرو که شود
کشتی نوحم اگر جای نیفتد به کنار
داغ دیگر نظر دوست به دشمن که از آن
دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار
داغ دیگر ستماندیشی اعدا که نیند
راضی الا به هلاک من آزرده زار
داغ دیگر غم افتادگی از پا که مدام
به عصا دست و گریبانم ازو نرگس وار
داغ دیگر اسف و قر خود آن کوه گران
که شدش از سبب فقر سبک قدر و عیار
داغ دیگر سبب انگیختن از بهر طلب
که ازین شغل خسیساند عزیزان همه خوار
اثری مانده ز هر داغ وزین داغ عجب
این اثر مانده که نگذاشته از من آثار
کاش صد داغ دیگر بودی و بر دل نبدی
زخم این داغ کزو جان عزیز است فکار
ای فلک این چه بهارست که از بوالعجبی
مینماید به من از هیات گل هیبت خار
غنچه در دیدهٔ من اخگر و گل آتش تیز
ارغوان بر سر آن شعلهٔ ریزنده شرار
لالهٔ پیراهنی آلوده به خونابهٔ داغ
چاک چون جیب شکیب من بیصبر و قرار
مینماید به نظر سایهٔ سرو و چمنم
روز پرنور چو گیسوی شب صاعقه بار
بر لب آب روان سبزه شبنم شسته
مژه اشک فشانیست به چشم من زار
نیست در گوشه باغم متمیز در گوش
بانگ زاغ و زغن و نغمهٔ قمری و هزار
کرده از سلسله جنبانی سلطان جنون
صبر و آرام و قرار از من دیوانه فرار
از ثریا به ثری برده فرو بخت نگون
مهجه رایت اقبال مرا از ادبار
از ریاض طرب آورده به دشت تعبم
چرخ غدار که بر کینه نهادهست مدار
دهر مشکل که ازین پستیم آرد بیرون
دور هیهات کزین ورطهام آرد به کنار
مگر از زیر و زبر کردن بنیاد غمم
قدرت خویش کند آینهٔ دهر اظهار
مریم ثانیه کز رابعهٔ چرخ اسیر
سجده خواهند کنیزان وی از استکبار
آسمان کوکبه شهزاده پریخان خانم
کاسمان راست به خاک در او استظهار
آفتابی که اگر از تتق آید بیرون
ظلمت اندر پس صد پرده گریزد به کنار
کامیابی که اگر طول بقا در خواهد
بر حیاتش کشد ایزد رقم استمرار
حفظ او گر نبود دست بدارد از هم
چون حباب این کروی قلعه روئینه حصار
حرف تانیث گر از آینه گردد منفک
نیست ممکن که برو عکس فتد زان رخسار
ز جهان راندنش از غیرت هم نامی خود
گر پری همچو بشر جلوه کند در ابصار
از نگارین صور جاریههای حرمش
صورتی را که کشد کلک مصور به جدار
ز اقتضای قرق عصمت او شاید اگر
روی برتابد و از شرم کند در دیوار
در ریاض حرم او که دو صد گلزار است
نکند آب و هوا تربیت نرگس زار
که مبادا فتد از هیات نرگس چشمی
به گل عارض آن شمسهٔ خورشید عذار
گر به سیمای وی از روزن جنت حوری
خفته خواب عدم را به نماید دیدار
تا نگوید که چه دیدم فلکش گرچه ز نو
بدهد جان ولی از وی بستاند گفتار
گر زمین حرمش از نظر نامحرم
روز و شب مخفی و مستور ندارد ستار
سایه زان پیکر پر نور بیفتد به زمین
نه به اعجاز به میراث رسول مختار
قصد ایثار ذخایر چکند در یک دم
بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار
بهر یک تن چو کند قافلهٔ جود روان
نگسلد تا به دم صور قطارش ز قطار
عدل او چون شکند صولت سر پنجهٔ ظلم
خنده بر باز زند کبک دری در کوهسار
سایهٔ بخت سیاه از سر خصمش نرود
گر شود فیالمثل از مرتبهٔ خورشید سوار
سروراوندی دلشاد که از مرتبه است
فرش روبندهٔ کنیزان تو را ز آنها عار
وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان
بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار
یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان
آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار
من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم
وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار
وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام
بختیانم به قطارند و روان در اقطار
وز جواهر کشی بار دواوین منست
حاملان را همهجا گرمتر از من بازار
با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع
بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار
آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند
به جناب تو خبیری به سبیل اخبار
دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن
با چنین خاطر افکار خطا در افکار
طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد
از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار
دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی
توتیا وار عزیزش کند اندر انظار
وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی
یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار
به سخط کس نکند با من بیچاره سخن
به غلط کس نکند بر من افتاده گذار
گرچه از بیبدلی مرکز نه دایرهام
نیست دیار به من یار درین طرفه دیار
قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجهٔ تو
محتشم نادره اندیشهٔ شیرین گفتار
دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف
دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار
حال خود عرض نمیدارد از آن رو که مباد
طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار
یک دعا میکند اما و دعا این که ز غیب
فکند در دل الهام پذیرت جبار
که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری
کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار
وز غلامان تو آن بندهٔ بیهمتا کیست
که مباهیست به او دور سپهر دوار
وز کدامین فدوی چاکر کار آمدنی
خواهد آمد به زبان تو ز یاد از همه کار
وز کجا نظم که خواهد به میان باقی ماند
نام نواب معلی تو تا روز شمار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - وله ایضا من لطف انفاسه فی مدح اعتمادالدوله میرزا سلمان جابری
در وثاق خاص خود گرد یساق افشاند باز
آصف کرسی نشین مسند فراز سرفراز
باشکوه دور باش صولت هیبت لزوم
با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز
وه چه آصف آن که در حصر صفاتش لازم است
با علو فطرت و طی لسان عمر دراز
اصل قانون بزرگی میرزا سلمان که هست
بینوایان را ز کوچک پروریها دلنواز
از دعای او به آهنگ اجابت در عراق
راست جوش کاروانست از صفاهان تا حجاز
ترک و تازی از مخالف تا مؤالف نسپرند
راه ایوان همایون گر ازو نبود جواز
رای ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز
بیمشقت بر رخ دشمن در عالم فروز
گر نبودی سد او بودی چو سیلاب نگون
ظلم را بر ملک عیش ترک و تازی ترکنار
هست نازش بر نیاز پادشاهان دور نیست
گر به ایجاد چنین ذاتی بنازد بینیاز
کارسازیهای او در سازگار سلطنت
هست نقش منتخب از نقش دان کارساز
محض اعجاز است در اثنای حکم دار و گیر
از تعدی اجتناب و از تطاول احتراز
بر خلاف رای او گر آسمان را از کمان
تیر تدبیری جهد گرداندش تقدیر باز
خوانده خوان نوال از همت او جن و انس
رانده ملک وجود از بخشش او حرص و آز
ای صبا در گوش شه گو کای سلیمان زمان
بر سلیمان ناز کن اما به این آصف بناز
میشود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور
بهر دفع ظلم قانونی که عدلش کرده ساز
در حقیقت آن قدرها از مزاج اوست فرق
بر مزاج پادشاهان کز حقیقت بر مجاز
ای مهین آصف که بر گرد سرت در گردشست
مرغ روح آصفبن برخیا از اهتزاز
برخی از اوصاف ذاتت طبع ازین طرز جدید
تا نکرد تا انشا به کام دل نشد دیوان طراز
نیست روزی کز برای ضبط گیتی نشنود
گوش تقدیر از زبان شخص تدبیر تو راز
آستانت را خرد با آسمان سنجید و یافت
عرش آن را در نشیب وفرش این را برفراز
گر کنی در ایلغاری حکم بیمهلت روند
بختیان آسمان در زیر بارت بیجهاز
هست در چنگال عصفور تو عنقای فلک
راست چون پر کنده گنجشکی به چنگ شاهباز
مصر دولت را عزیزی و به منت میکشند
یوسفان با آن همه نازک دلیها از تو ناز
بس که با یک یک ز مملوکان خویشی مهربان
کار عشق افتاده یک محمود را با صد ایاز
خصم کج بنیاد اگر زد با تو لاف همسری
راستان را در میان باز است چشم امتیاز
در مشام جان خیال عطر نرگس پختهٔ عشق
گو علم برمیفراز از خامی سودا پیاز
ناتوان بازار رشک از بهر خصم ناتوان
گرم می ساز و بهر وجهش که خواهی میگداز
دشمن آهن دلت از سختی اندر بغض و کین
کام خواهد یافتن آخر ولی در کام گاز
داری اندر جمله معنی هزاران پردگی
همچو من شیدای هر یک صد هزاران عشقباز
نظم لعب آیین ما نسبت به آن لفظ متین
چون معلقهای طفلانست در جنب نماز
تا ره خواهش به دست آز پوید پای فقر
تا در دلها ز تاب فقر کوبد دست آز
چون در رزق خدا بر روی درویش و غنی
بر گدا و محتشم بادا در لطف تو باز
آصف کرسی نشین مسند فراز سرفراز
باشکوه دور باش صولت هیبت لزوم
با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز
وه چه آصف آن که در حصر صفاتش لازم است
با علو فطرت و طی لسان عمر دراز
اصل قانون بزرگی میرزا سلمان که هست
بینوایان را ز کوچک پروریها دلنواز
از دعای او به آهنگ اجابت در عراق
راست جوش کاروانست از صفاهان تا حجاز
ترک و تازی از مخالف تا مؤالف نسپرند
راه ایوان همایون گر ازو نبود جواز
رای ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز
بیمشقت بر رخ دشمن در عالم فروز
گر نبودی سد او بودی چو سیلاب نگون
ظلم را بر ملک عیش ترک و تازی ترکنار
هست نازش بر نیاز پادشاهان دور نیست
گر به ایجاد چنین ذاتی بنازد بینیاز
کارسازیهای او در سازگار سلطنت
هست نقش منتخب از نقش دان کارساز
محض اعجاز است در اثنای حکم دار و گیر
از تعدی اجتناب و از تطاول احتراز
بر خلاف رای او گر آسمان را از کمان
تیر تدبیری جهد گرداندش تقدیر باز
خوانده خوان نوال از همت او جن و انس
رانده ملک وجود از بخشش او حرص و آز
ای صبا در گوش شه گو کای سلیمان زمان
بر سلیمان ناز کن اما به این آصف بناز
میشود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور
بهر دفع ظلم قانونی که عدلش کرده ساز
در حقیقت آن قدرها از مزاج اوست فرق
بر مزاج پادشاهان کز حقیقت بر مجاز
ای مهین آصف که بر گرد سرت در گردشست
مرغ روح آصفبن برخیا از اهتزاز
برخی از اوصاف ذاتت طبع ازین طرز جدید
تا نکرد تا انشا به کام دل نشد دیوان طراز
نیست روزی کز برای ضبط گیتی نشنود
گوش تقدیر از زبان شخص تدبیر تو راز
آستانت را خرد با آسمان سنجید و یافت
عرش آن را در نشیب وفرش این را برفراز
گر کنی در ایلغاری حکم بیمهلت روند
بختیان آسمان در زیر بارت بیجهاز
هست در چنگال عصفور تو عنقای فلک
راست چون پر کنده گنجشکی به چنگ شاهباز
مصر دولت را عزیزی و به منت میکشند
یوسفان با آن همه نازک دلیها از تو ناز
بس که با یک یک ز مملوکان خویشی مهربان
کار عشق افتاده یک محمود را با صد ایاز
خصم کج بنیاد اگر زد با تو لاف همسری
راستان را در میان باز است چشم امتیاز
در مشام جان خیال عطر نرگس پختهٔ عشق
گو علم برمیفراز از خامی سودا پیاز
ناتوان بازار رشک از بهر خصم ناتوان
گرم می ساز و بهر وجهش که خواهی میگداز
دشمن آهن دلت از سختی اندر بغض و کین
کام خواهد یافتن آخر ولی در کام گاز
داری اندر جمله معنی هزاران پردگی
همچو من شیدای هر یک صد هزاران عشقباز
نظم لعب آیین ما نسبت به آن لفظ متین
چون معلقهای طفلانست در جنب نماز
تا ره خواهش به دست آز پوید پای فقر
تا در دلها ز تاب فقر کوبد دست آز
چون در رزق خدا بر روی درویش و غنی
بر گدا و محتشم بادا در لطف تو باز
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - قصیدهٔ در مدح یوسف عادل شاه فرماید
اقبال بین که از پی طی ره وصال
پرواز داده شوق به مرغ شکسته بال
بردمید از آن تن خاکی که جنبشش
صد ساله بعد داشت ز سر حد احتمال
افتادهای که بود گران جان تر از زمین
شوقش به ره فکند شتابان تر از شمال
شد دست چرخ پر شهب از بس که میجهد
در زیر پای خیل بغال آتش از امال
احداث کرده جذبه راه دیار شوق
در مرکبان سست پی من تک غزال
دارد گمان زلزله از بیقراریم
سرهنگ جان که قلعهٔ تن راست کوتوال
منت خدای را که رفاهیت وطن
گر شد به دل به تفرقه کوچ و ارتحال
نزدیک شد که ذرهٔ بیتاب ناتوان
یابد به آفتاب جهانتاب اتصال
زد آفتاب چرخ که از دولت سریع
بعد از عروج روی کند در ره زوال
آن آفتاب کز سبب طول عهد او
جوید هزار ساله گران نقص از کمال
سلطان شاه مشرب کم کبر و پرشکوه
دارای داد گستر جم قدر یم نوال
آن برگزیدهٔ یوسف مصر صفا که هست
آئینه جمال خداوند ذوالجلال
در مصر سلطنت نه همین اسم بود و بس
میراث یوسفی که به او یافت انتقال
زان یوسف جمیل به این یوسف جلیل
دادند صد کمال کزان بد یکی جمال
بر خویش دیدگان و مکان را چو بیضهٔ تنگ
مرغ جلال او چو برآورد پر و بال
شاید که بهر نوبت سلطانیش قضا
بر طبل آسمان زند از کهکشان دوال
گردون برد پناه به تحت الثری ز بیم
آید گر آتش غضب او به اشتغال
نام مرا کسی نبرد روز حشر نیز
حلمش شود چه اهل گنه را قرین حال
گر باد عزم تو گذرد بر بلند و پست
بیرون رود سکون ز زمین نعل از خیال
دریا به لنگرش سپر خویش را به چرخ
باشد تحرکش چو زمین تا ابد محال
ای برقد جلال تو تشریفها قصیر
جز عز ذوالجلال که افتاده بیزوال
بر تاج خسروی که ز اسباب سروریست
فرق توراست منت تعظیم لایزال
حاتم ز صیت جود تو گشت از مقام خویش
راضی که در جهان نکشد از تو انفعال
این سلطنت که شاهد طاقت گداز بود
در ابتدای ناز نمود از تتق جمال
اینک جهان گرفته سراسر فروغ وی
که افزونی اندرون چو ترقیست در هلال
ای داور ملک صفت آسمان شکوه
وی سرور نکوسیر پادشه خصال
روزی که محتشم پی تقدیم تهنیت
آمد به نفس کامل خود بر سر جدال
وز تازیانه کاری تعجیل داد پر
آن باره را که بود تحرک در او محال
هریک قدم که مانده به ره نجم طالعش
گردید دور صد قدم از عقده وبال
یارب به لایزالی سلطان لمیزل
کز اشتغال سلطنت دیر انتقال
بر مسند جلال برانی هزار کام
با رتبهٔ جلیل بمانی هزار سال
پرواز داده شوق به مرغ شکسته بال
بردمید از آن تن خاکی که جنبشش
صد ساله بعد داشت ز سر حد احتمال
افتادهای که بود گران جان تر از زمین
شوقش به ره فکند شتابان تر از شمال
شد دست چرخ پر شهب از بس که میجهد
در زیر پای خیل بغال آتش از امال
احداث کرده جذبه راه دیار شوق
در مرکبان سست پی من تک غزال
دارد گمان زلزله از بیقراریم
سرهنگ جان که قلعهٔ تن راست کوتوال
منت خدای را که رفاهیت وطن
گر شد به دل به تفرقه کوچ و ارتحال
نزدیک شد که ذرهٔ بیتاب ناتوان
یابد به آفتاب جهانتاب اتصال
زد آفتاب چرخ که از دولت سریع
بعد از عروج روی کند در ره زوال
آن آفتاب کز سبب طول عهد او
جوید هزار ساله گران نقص از کمال
سلطان شاه مشرب کم کبر و پرشکوه
دارای داد گستر جم قدر یم نوال
آن برگزیدهٔ یوسف مصر صفا که هست
آئینه جمال خداوند ذوالجلال
در مصر سلطنت نه همین اسم بود و بس
میراث یوسفی که به او یافت انتقال
زان یوسف جمیل به این یوسف جلیل
دادند صد کمال کزان بد یکی جمال
بر خویش دیدگان و مکان را چو بیضهٔ تنگ
مرغ جلال او چو برآورد پر و بال
شاید که بهر نوبت سلطانیش قضا
بر طبل آسمان زند از کهکشان دوال
گردون برد پناه به تحت الثری ز بیم
آید گر آتش غضب او به اشتغال
نام مرا کسی نبرد روز حشر نیز
حلمش شود چه اهل گنه را قرین حال
گر باد عزم تو گذرد بر بلند و پست
بیرون رود سکون ز زمین نعل از خیال
دریا به لنگرش سپر خویش را به چرخ
باشد تحرکش چو زمین تا ابد محال
ای برقد جلال تو تشریفها قصیر
جز عز ذوالجلال که افتاده بیزوال
بر تاج خسروی که ز اسباب سروریست
فرق توراست منت تعظیم لایزال
حاتم ز صیت جود تو گشت از مقام خویش
راضی که در جهان نکشد از تو انفعال
این سلطنت که شاهد طاقت گداز بود
در ابتدای ناز نمود از تتق جمال
اینک جهان گرفته سراسر فروغ وی
که افزونی اندرون چو ترقیست در هلال
ای داور ملک صفت آسمان شکوه
وی سرور نکوسیر پادشه خصال
روزی که محتشم پی تقدیم تهنیت
آمد به نفس کامل خود بر سر جدال
وز تازیانه کاری تعجیل داد پر
آن باره را که بود تحرک در او محال
هریک قدم که مانده به ره نجم طالعش
گردید دور صد قدم از عقده وبال
یارب به لایزالی سلطان لمیزل
کز اشتغال سلطنت دیر انتقال
بر مسند جلال برانی هزار کام
با رتبهٔ جلیل بمانی هزار سال
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - ایضا من بدایع افکاره فی مدح اعتمادالدوله میرزا لطف الله
دمید صبحی و از پرتو دمیدن آن
به ذرهای نظر افکند آفتاب جهان
چه صبح چهره نمایندهٔ هزار امید
که مشکل است بیانش به صدهزار زبان
چه آفتاب بلند اختر سپهر جلال
که برد طلعت او ظلمت از زمین و زمان
مدار اهل زمین اعتماد دولت و دین
حفیظ ملک و ملل پاسبان کون و مکان
گزیده نسخهٔ لطفاله لطف الله
که هست آینهٔ صنع صانع دیان
محیط مکرمتی کز درش برد مه و سال
گدا به کشتی چوبین ذخایر عمان
جلیل موهبتی کاسمان به دو کشد
زری که سایل او را بریزد از دمان
یگانه صانع خیاط خانهٔ تقدیر
بریده بر قد او خلعت بزرگی و شان
نهد به سجدهٔ او هفت عضو خود به زمین
به آسمان اگر ازشان او دهند نشان
چنان به عهد وی امساک شد قبیح که هست
حرام در نظر عقل روزهٔ رمضان
به زیر بال و پر خویش مرغ تربیتش
ز بیضههای عصافیر شد عقاب پران
رود چو سوی نشان تیر دقتش ز سپهر
هزار زه شنود گوش گوشههای کمان
چنان که خاک شناسد خراش تیشهٔ تیز
سخای دست ودلش بحر میشناسد و کان
زهی به ذات تو نازنده مسند تکمین
زهی ز عظم تو شرمندهٔ وسعت امکان
ز لطف خویش خدا لطف خویش خواند تو را
تبارکالله از الطاف خالق منان
جوان کننده دوران پیر ساخت تو را
هم اتفاقی تدبیر پیر و بخت جوان
به خال چهرهٔ زنگی اگر نظر فکنی
شود ز مردمی انسان دیدهٔ انسان
زینت ارچه مقام است لیک بالنسبة
تو آتشی و کواکب شرار و چرخ و خان
جهان مدار از بس که شرمسار تو را
به دوش زانوم از جبهه مانده بار گران
بزرگوارا از بس به زیر بار توام
ز انحنا شده جیبم مصاحب دامان
زمانه راست چنین اقتضا که گوهر مدح
ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان
به صد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح
وز آفرین لب مدح آفرین شود جنبان
وز انتعاش کند زیب مجلسش یک چند
چو لاله و سمن ونرگس و گل و ریحان
ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما
به سهو نیز نیفتد به فکر قیمت آن
تو آن بزرگ عطائی که در نظم مرا
ندیده قیمتش ارسال کردی از احسان
و گر وظیفه هر ساله ساختی آن را
هزار سال بود ملک عمرت آبادان
منم کهن بلدی در کمال ویرانی
تو گنج عالم ویران یگانه ایران
حصار این بلد کهنه کن به آب و گلی
که سیل حادثه هرگز نسازدش ویران
غلام بی بدلت محتشم که از افلاس
کنون تخلص او مفلسی است در دیوان
چو درد فاقهاش اکثر دواپذیر شده
علاج مابقی از حکمت تو هست آسان
همیشه تاز پی اعتماد اهل وداد
کنند بیعت و پیمان مشدد از ایمان
امیدوار چنانم که دولت ابدی
ز بیعتت نکشد دست و نگسلد پیمان
به ذرهای نظر افکند آفتاب جهان
چه صبح چهره نمایندهٔ هزار امید
که مشکل است بیانش به صدهزار زبان
چه آفتاب بلند اختر سپهر جلال
که برد طلعت او ظلمت از زمین و زمان
مدار اهل زمین اعتماد دولت و دین
حفیظ ملک و ملل پاسبان کون و مکان
گزیده نسخهٔ لطفاله لطف الله
که هست آینهٔ صنع صانع دیان
محیط مکرمتی کز درش برد مه و سال
گدا به کشتی چوبین ذخایر عمان
جلیل موهبتی کاسمان به دو کشد
زری که سایل او را بریزد از دمان
یگانه صانع خیاط خانهٔ تقدیر
بریده بر قد او خلعت بزرگی و شان
نهد به سجدهٔ او هفت عضو خود به زمین
به آسمان اگر ازشان او دهند نشان
چنان به عهد وی امساک شد قبیح که هست
حرام در نظر عقل روزهٔ رمضان
به زیر بال و پر خویش مرغ تربیتش
ز بیضههای عصافیر شد عقاب پران
رود چو سوی نشان تیر دقتش ز سپهر
هزار زه شنود گوش گوشههای کمان
چنان که خاک شناسد خراش تیشهٔ تیز
سخای دست ودلش بحر میشناسد و کان
زهی به ذات تو نازنده مسند تکمین
زهی ز عظم تو شرمندهٔ وسعت امکان
ز لطف خویش خدا لطف خویش خواند تو را
تبارکالله از الطاف خالق منان
جوان کننده دوران پیر ساخت تو را
هم اتفاقی تدبیر پیر و بخت جوان
به خال چهرهٔ زنگی اگر نظر فکنی
شود ز مردمی انسان دیدهٔ انسان
زینت ارچه مقام است لیک بالنسبة
تو آتشی و کواکب شرار و چرخ و خان
جهان مدار از بس که شرمسار تو را
به دوش زانوم از جبهه مانده بار گران
بزرگوارا از بس به زیر بار توام
ز انحنا شده جیبم مصاحب دامان
زمانه راست چنین اقتضا که گوهر مدح
ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان
به صد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح
وز آفرین لب مدح آفرین شود جنبان
وز انتعاش کند زیب مجلسش یک چند
چو لاله و سمن ونرگس و گل و ریحان
ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما
به سهو نیز نیفتد به فکر قیمت آن
تو آن بزرگ عطائی که در نظم مرا
ندیده قیمتش ارسال کردی از احسان
و گر وظیفه هر ساله ساختی آن را
هزار سال بود ملک عمرت آبادان
منم کهن بلدی در کمال ویرانی
تو گنج عالم ویران یگانه ایران
حصار این بلد کهنه کن به آب و گلی
که سیل حادثه هرگز نسازدش ویران
غلام بی بدلت محتشم که از افلاس
کنون تخلص او مفلسی است در دیوان
چو درد فاقهاش اکثر دواپذیر شده
علاج مابقی از حکمت تو هست آسان
همیشه تاز پی اعتماد اهل وداد
کنند بیعت و پیمان مشدد از ایمان
امیدوار چنانم که دولت ابدی
ز بیعتت نکشد دست و نگسلد پیمان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - ایضا فی مدح محمدخان ترکمان گفته شده
دوستان مژده که از موهبت سبحانی
میرسد رایت منصور محمد خانی
رایتی کرد سر علمش گردیده
همچو پروانهٔ جانباز مه نورانی
رایت رفعتش افکنده لباسی دربر
کز گریبان فلک میکندش دامانی
رایتی صیقلی مهجه نورانی او
برده از روی جهان رنگ شب ظلمانی
رایتی گرد وی از واسطهٔ فتح و ظفر
کار اصناف ملک آیت نصر خوانی
رایتی ذیل جلالش گه گرد افشاندن
کرده بر مهر جلی شعشعهٔ نورافشانی
رایتی رؤیتش افکنده فلک را به گمان
زد و خورشید که ثانیش ندارد ثانی
رایتی آیت فتح آمده از پا تا سر
همچو افراخته تیغ علی عمرانی
حبذا صاحب رایت که به همراهی شاه
شد مصاحب لقب از غایت صاحب شانی
سرو سر خیل قزلباش که بر خاک درش
مینهد ترک قزل پوش فلک پیشانی
خان اعظم که خواقین معظم را نیست
پیش فرماندهیش زهرهٔ نافرمانی
ای امیر فلک اورنگ که بر درگه توست
قسمی از پادشهی حاجبی و دربانی
شرفه غرفهٔ تحتانی قصرت دارد
طعنه بر کنگر این منظرهٔ فوقانی
کبریای تو محیطی است که پایانش را
پا به آن سوی جهات است ز بیپایانی
قصر جاه تو چنان ساخت که خالی نشود
بیزوالی که شد این دار فنا را بانی
چون سلیمان جلیلی که اگر مور ذلیل
یابد از تربیتت بهره کند ثعبانی
ضعفا را چو کند تقویتت جان در تن
ذره خورشید شود قطره کند عمانی
آن که با حفظ تو در حرب گه آید عریان
جلد فرسوده کند بر جسدش خفتانی
وانکه حفظش نکنی گر بود الماس لباس
بر تنش غنچهٔ بیخار کند پیکانی
در محیط غضبت پیکری لنگر خصم
کشتی نیست که آخر نشود طوفانی
خون دشمن شده در شیشهٔ تن صاف و به جاست
که کند خنجر خونخوار تو را مهمانی
عید خلقی تو و در عید گه دولت تو
خصم افراخته گردن شتر قربانی
جمع بیامر تو گر عازم کاری باشد
نکند ور کند از بیم کند پنهانی
باج ده فخر کند گر به مثل گیرد باج
بندهٔ هندیت از خسرو ترکستانی
در زمان تو اگر یوسف مصری باشد
خویش را بهر شرف نام کند کاشانی
عیبجو یافته ویران دل از این غصه که هیچ
نیست در ملک تو نایاب به جز ویرانی
بد سگالی که ز ملک تو شکایت دارد
هست جغدی که به تنگ است از آبادانی
با رعایای تو عیسی ز فلک میگوید
ای خوش آن گله که موسی کندش چوپانی
مرکز دایرهٔ عالم از آن مانده به جا
که تو پرگار درین دایره میگردانی
صیت این دولت بر صورت از آن است بلند
که تو صاحب خرد این سلسله میجنبانی
تیغ رانی شده ممنوع که بر رغم زمان
تو در اصلاح جهان تیغ زبان میرانی
بوعلی گر سخنان حسن افتاده تو را
نشنود نام برادر به حسن ترخانی
تا به عانت ز خوش آمد بعد و خوش نشوند
راه مردان نزند وسوسهٔ شیطانی
دولتت راست جمالی که تماشائی آن
چشم بر هم نزند تا ابد از حیرانی
حسن تدبیر تو نقشیست بدیعالتصویر
که مگر ثانیش اندر قلم آرد مانی
قصر قدر تو رواقیست که میاندازد
سایه بر منظر کیوان ز بلند ایوانی
فیض دست تو پس از حاتم طی دانی چیست
بعد باران شتائی مطر نیسانی
کفه بر کفه نچربید ز میزان قیاس
وزن کردند چو خانی تو با خاقانی
به طریقی که محمد ز ولیالله یافت
قوت اندر جسد دین ز قوی پیمانی
ای سمی نبی از ملک تو دورست زوال
به ولیعهدی مبسوط ولی سلطانی
سر بدخواه تو خواهم که ز بازیچهٔ دهر
گوی میدان تو سازد فلک چوگانی
داورا چند نویسد به ملوک توران
شرح ویرانی دل محتشم ایرانی
وان زمان هم که شود فایدهای حاصل از آن
گردد از بد مددیهای فلک نقصانی
من یکی بلبلم اندر قفس دهر که چرخ
میکند بر من از انصاف مدایح خوانی
حیف باشد که شوم ضایع و خالی ماند
باغ پر دمدمه مدح محمد خانی
ای خداوند جهان مالک مملوک نواز
که توئی خسرو اقلیم دقایق رانی
عمرها داشتم امید که یک بار دگر
در صف خاک نشینان خودم بکشانی
گاه درد دل من از دل من گوش کنی
گاه داد غم من از غم من بستانی
پیش ازین گرچه روان بوده را پای روان
مشکلی بود قدم بر قدم آسانی
مشکلی زان بتر اینست که از ضعف امروز
زین مکان نیست مرا نقل مکان امکانی
همهٔ مرغان ادلی اجنحه در صحبت خان
بوستانی و من تنگ قفس زندانی
لیک با این همه دوری به خیال تو مرا
صحبتی هست که خواند خردش روحانی
سرورا میرسدت هیچ به خاطر که کجا
شرط کردم که تو چون رخش عزیمت رانی
به یساق جدل آغاز خصومت انجام
که فلک داشت درین ورطه سرفتانی
چون به دولت تو سپاه ظفر آثارت را
سر به آن دشت بلا داده روان گردانی
من هم از ادعیه در پی بفرستم سپهی
که توشان سد بلای سپه خود دانی
لله الحمد که آن شرط بجا آمد و داشت
به تو فتاح غنی فتح و ظفر ارزانی
حال بر تخت حضوری تو جهان داور و من
بیحضور از غم بیماری و بیسامانی
تو چنان باش که عالم به وجود تو به پاست
لیک نگذار چنین درد مرا طولانی
مرهمی بخش از آن پیش که از زخم اجل
دل ز جان برکنم از غایت بی درمانی
بنوازم به طریقی که بر آن رشگ برند
روح جنت وطن انوری و خاقانی
بیش ازین قوت گفتار ندارم اما
دارم امید که از موهبت ربانی
تا زمانی که ملک صورت قیامت بدمد
تو ز آفات فلک ایمن و سالم مانی
وآن زمان نیز نگردی ز بقا بیبهره
که خدای تو بود باقی و باقی فانی
میرسد رایت منصور محمد خانی
رایتی کرد سر علمش گردیده
همچو پروانهٔ جانباز مه نورانی
رایت رفعتش افکنده لباسی دربر
کز گریبان فلک میکندش دامانی
رایتی صیقلی مهجه نورانی او
برده از روی جهان رنگ شب ظلمانی
رایتی گرد وی از واسطهٔ فتح و ظفر
کار اصناف ملک آیت نصر خوانی
رایتی ذیل جلالش گه گرد افشاندن
کرده بر مهر جلی شعشعهٔ نورافشانی
رایتی رؤیتش افکنده فلک را به گمان
زد و خورشید که ثانیش ندارد ثانی
رایتی آیت فتح آمده از پا تا سر
همچو افراخته تیغ علی عمرانی
حبذا صاحب رایت که به همراهی شاه
شد مصاحب لقب از غایت صاحب شانی
سرو سر خیل قزلباش که بر خاک درش
مینهد ترک قزل پوش فلک پیشانی
خان اعظم که خواقین معظم را نیست
پیش فرماندهیش زهرهٔ نافرمانی
ای امیر فلک اورنگ که بر درگه توست
قسمی از پادشهی حاجبی و دربانی
شرفه غرفهٔ تحتانی قصرت دارد
طعنه بر کنگر این منظرهٔ فوقانی
کبریای تو محیطی است که پایانش را
پا به آن سوی جهات است ز بیپایانی
قصر جاه تو چنان ساخت که خالی نشود
بیزوالی که شد این دار فنا را بانی
چون سلیمان جلیلی که اگر مور ذلیل
یابد از تربیتت بهره کند ثعبانی
ضعفا را چو کند تقویتت جان در تن
ذره خورشید شود قطره کند عمانی
آن که با حفظ تو در حرب گه آید عریان
جلد فرسوده کند بر جسدش خفتانی
وانکه حفظش نکنی گر بود الماس لباس
بر تنش غنچهٔ بیخار کند پیکانی
در محیط غضبت پیکری لنگر خصم
کشتی نیست که آخر نشود طوفانی
خون دشمن شده در شیشهٔ تن صاف و به جاست
که کند خنجر خونخوار تو را مهمانی
عید خلقی تو و در عید گه دولت تو
خصم افراخته گردن شتر قربانی
جمع بیامر تو گر عازم کاری باشد
نکند ور کند از بیم کند پنهانی
باج ده فخر کند گر به مثل گیرد باج
بندهٔ هندیت از خسرو ترکستانی
در زمان تو اگر یوسف مصری باشد
خویش را بهر شرف نام کند کاشانی
عیبجو یافته ویران دل از این غصه که هیچ
نیست در ملک تو نایاب به جز ویرانی
بد سگالی که ز ملک تو شکایت دارد
هست جغدی که به تنگ است از آبادانی
با رعایای تو عیسی ز فلک میگوید
ای خوش آن گله که موسی کندش چوپانی
مرکز دایرهٔ عالم از آن مانده به جا
که تو پرگار درین دایره میگردانی
صیت این دولت بر صورت از آن است بلند
که تو صاحب خرد این سلسله میجنبانی
تیغ رانی شده ممنوع که بر رغم زمان
تو در اصلاح جهان تیغ زبان میرانی
بوعلی گر سخنان حسن افتاده تو را
نشنود نام برادر به حسن ترخانی
تا به عانت ز خوش آمد بعد و خوش نشوند
راه مردان نزند وسوسهٔ شیطانی
دولتت راست جمالی که تماشائی آن
چشم بر هم نزند تا ابد از حیرانی
حسن تدبیر تو نقشیست بدیعالتصویر
که مگر ثانیش اندر قلم آرد مانی
قصر قدر تو رواقیست که میاندازد
سایه بر منظر کیوان ز بلند ایوانی
فیض دست تو پس از حاتم طی دانی چیست
بعد باران شتائی مطر نیسانی
کفه بر کفه نچربید ز میزان قیاس
وزن کردند چو خانی تو با خاقانی
به طریقی که محمد ز ولیالله یافت
قوت اندر جسد دین ز قوی پیمانی
ای سمی نبی از ملک تو دورست زوال
به ولیعهدی مبسوط ولی سلطانی
سر بدخواه تو خواهم که ز بازیچهٔ دهر
گوی میدان تو سازد فلک چوگانی
داورا چند نویسد به ملوک توران
شرح ویرانی دل محتشم ایرانی
وان زمان هم که شود فایدهای حاصل از آن
گردد از بد مددیهای فلک نقصانی
من یکی بلبلم اندر قفس دهر که چرخ
میکند بر من از انصاف مدایح خوانی
حیف باشد که شوم ضایع و خالی ماند
باغ پر دمدمه مدح محمد خانی
ای خداوند جهان مالک مملوک نواز
که توئی خسرو اقلیم دقایق رانی
عمرها داشتم امید که یک بار دگر
در صف خاک نشینان خودم بکشانی
گاه درد دل من از دل من گوش کنی
گاه داد غم من از غم من بستانی
پیش ازین گرچه روان بوده را پای روان
مشکلی بود قدم بر قدم آسانی
مشکلی زان بتر اینست که از ضعف امروز
زین مکان نیست مرا نقل مکان امکانی
همهٔ مرغان ادلی اجنحه در صحبت خان
بوستانی و من تنگ قفس زندانی
لیک با این همه دوری به خیال تو مرا
صحبتی هست که خواند خردش روحانی
سرورا میرسدت هیچ به خاطر که کجا
شرط کردم که تو چون رخش عزیمت رانی
به یساق جدل آغاز خصومت انجام
که فلک داشت درین ورطه سرفتانی
چون به دولت تو سپاه ظفر آثارت را
سر به آن دشت بلا داده روان گردانی
من هم از ادعیه در پی بفرستم سپهی
که توشان سد بلای سپه خود دانی
لله الحمد که آن شرط بجا آمد و داشت
به تو فتاح غنی فتح و ظفر ارزانی
حال بر تخت حضوری تو جهان داور و من
بیحضور از غم بیماری و بیسامانی
تو چنان باش که عالم به وجود تو به پاست
لیک نگذار چنین درد مرا طولانی
مرهمی بخش از آن پیش که از زخم اجل
دل ز جان برکنم از غایت بی درمانی
بنوازم به طریقی که بر آن رشگ برند
روح جنت وطن انوری و خاقانی
بیش ازین قوت گفتار ندارم اما
دارم امید که از موهبت ربانی
تا زمانی که ملک صورت قیامت بدمد
تو ز آفات فلک ایمن و سالم مانی
وآن زمان نیز نگردی ز بقا بیبهره
که خدای تو بود باقی و باقی فانی
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - این ابیات مثنوی حسبالحال گفته در عذر ارسال شعر به بزرگی که شعر میگفته
من آن اعرابیم اندر دل بر
که آنجا مرغ جان را سوختی پر
تمام عمر آب شور میخورد
گمانی هم به آب خوش نمیبرد
قضا را روزی اندر نوبهاران
گوی را مانده در ته آب باران
چو اعرابی چشید آن آب بر جست
عزیمت را به این نیت کمر بست
کز آن جلاب پرسازد سبوئی
شود صحرا نورد و دشت پوئی
دواند تا به درگاه خلیفه
به جا آرد عزیمت را وظیفه
ازین غافل که آنجا بحر مواج
که آب سلسبیلش میدهد باج
لب و کام ملک را میتواند
ازین شیرینتر آبی هم چشاند
سخن کوته چو آورد آن سبک گام
به منزل میبرد از شاه آرام
به شیرین حرفهای پر بشارت
که میبردند تسکین را به غارت
به عالی مژدههای به هجت افزا
که میکندند کوه طاقت از جا
نگهبانان شاهش پیش خواندند
به خلوت خانه خاصش نشاندند
ملک چون جرعهای زان آب نوشید
بر آن صورت از احسان پرده پوشید
به وی از جام همت جرعهای داد
که خاص و عالم را در خاطر افتاد
که بود آبی از آب زندگانی
برابر با حیات جاودانی
بلی زانجا که موج بحر جود است
زیان بینوایان جمله سود است
بسانادان که از همراهی بخت
به صدر بزم دانایان کشد رخت
بسا ناقص خزف کز لعب گردون
به صد گوهر دهندش قیمت افزون
بسا جنس زبون کز حسن طالع
شود بالای جنس خوب واقع
الا ای پادشاه کشور دل
که دایم میزند عشقت در دل
دلی دارم ز عشقت آن چنان گرم
که سنگ از گرمی آن میشود نرم
ضمیری از ثنایت آن چنان پر
که در درج محقر یک جهان در
دهد گر عمر مستعجل امانم
شود از جنبش کلک زبانم
پر از مدح تو دیوانها امانم
شود از جنبش کلک زبانم
کنون از حق اعانت وز تو امداد
زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد
که آنجا مرغ جان را سوختی پر
تمام عمر آب شور میخورد
گمانی هم به آب خوش نمیبرد
قضا را روزی اندر نوبهاران
گوی را مانده در ته آب باران
چو اعرابی چشید آن آب بر جست
عزیمت را به این نیت کمر بست
کز آن جلاب پرسازد سبوئی
شود صحرا نورد و دشت پوئی
دواند تا به درگاه خلیفه
به جا آرد عزیمت را وظیفه
ازین غافل که آنجا بحر مواج
که آب سلسبیلش میدهد باج
لب و کام ملک را میتواند
ازین شیرینتر آبی هم چشاند
سخن کوته چو آورد آن سبک گام
به منزل میبرد از شاه آرام
به شیرین حرفهای پر بشارت
که میبردند تسکین را به غارت
به عالی مژدههای به هجت افزا
که میکندند کوه طاقت از جا
نگهبانان شاهش پیش خواندند
به خلوت خانه خاصش نشاندند
ملک چون جرعهای زان آب نوشید
بر آن صورت از احسان پرده پوشید
به وی از جام همت جرعهای داد
که خاص و عالم را در خاطر افتاد
که بود آبی از آب زندگانی
برابر با حیات جاودانی
بلی زانجا که موج بحر جود است
زیان بینوایان جمله سود است
بسانادان که از همراهی بخت
به صدر بزم دانایان کشد رخت
بسا ناقص خزف کز لعب گردون
به صد گوهر دهندش قیمت افزون
بسا جنس زبون کز حسن طالع
شود بالای جنس خوب واقع
الا ای پادشاه کشور دل
که دایم میزند عشقت در دل
دلی دارم ز عشقت آن چنان گرم
که سنگ از گرمی آن میشود نرم
ضمیری از ثنایت آن چنان پر
که در درج محقر یک جهان در
دهد گر عمر مستعجل امانم
شود از جنبش کلک زبانم
پر از مدح تو دیوانها امانم
شود از جنبش کلک زبانم
کنون از حق اعانت وز تو امداد
زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴