عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۶
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۴۶ - شیخ زین
اهلی شیرازی : لغزها
لغز سوزن و رشعه
اهلی شیرازی : مثنویات متفرقه
در وصف ستون خیمه گوید
چه نهالیست این خجسته ستون
کز زمین سر رسانده بر گردون
این ستون گلبنی است کز افلاک
شاخ و برگش زده است خیمه بخاک
نه ستون است این ز زرکاری
که درخت زرست پنداری
کلک نقاش با هزار جمال
بر ستون بسته شبروان خیال
این ستون است یا اشعه مهر
راست استاده بر زمین ز سپهر
خرم آنکسکه چون ستون همه گاه
بسته باشد میان بخدمت شاه
مرد اگر طوق عزتش باید
چون ستون پای خدمتش باید
سر ز خدمت متاب در ره دین
که ستون سعادت است همین
هر که دارد ستادگی چو ستون
زند از فخر خیمه بر گردون
مرد آنست کز ثبات قدم
چون ستون تن نهد ببار ستم
عاشقان خویش را زبون نکنند
دست غم زیر سر ستون نکنند
مرد ره گر حزین و گرشادست
چون ستون عاشقانه استادست
بوفا هر که پای بردارد
بیستون را ز جای بردارد
یار دلبر اگر چه سخت بود
برد باری ستون بخت بود
چون ستون هر که حلم پیش نهاد
بار یاران بدوش خویش نهاد
چون ستون راستباش در همه جمع
تا شوی نور دیده ها چون شمع
چون ستون مرد راست یک لختست
هر که کجبار شد نگون بخت است
هر که را راستی نهاد بود
چون ستون بر وی اعتماد بود
چون ستون گر براستی علمی
همه جا سربلند و محترمی
تا بود خانه جهان آباد
ذات صاحبقران ستونش باد
خانه گر غیر آب و خاکی نیست
چون ستون قایم است باکی نیست
در جهان باد این ستون دایم
که جهانی بود بر او قایم
کز زمین سر رسانده بر گردون
این ستون گلبنی است کز افلاک
شاخ و برگش زده است خیمه بخاک
نه ستون است این ز زرکاری
که درخت زرست پنداری
کلک نقاش با هزار جمال
بر ستون بسته شبروان خیال
این ستون است یا اشعه مهر
راست استاده بر زمین ز سپهر
خرم آنکسکه چون ستون همه گاه
بسته باشد میان بخدمت شاه
مرد اگر طوق عزتش باید
چون ستون پای خدمتش باید
سر ز خدمت متاب در ره دین
که ستون سعادت است همین
هر که دارد ستادگی چو ستون
زند از فخر خیمه بر گردون
مرد آنست کز ثبات قدم
چون ستون تن نهد ببار ستم
عاشقان خویش را زبون نکنند
دست غم زیر سر ستون نکنند
مرد ره گر حزین و گرشادست
چون ستون عاشقانه استادست
بوفا هر که پای بردارد
بیستون را ز جای بردارد
یار دلبر اگر چه سخت بود
برد باری ستون بخت بود
چون ستون هر که حلم پیش نهاد
بار یاران بدوش خویش نهاد
چون ستون راستباش در همه جمع
تا شوی نور دیده ها چون شمع
چون ستون مرد راست یک لختست
هر که کجبار شد نگون بخت است
هر که را راستی نهاد بود
چون ستون بر وی اعتماد بود
چون ستون گر براستی علمی
همه جا سربلند و محترمی
تا بود خانه جهان آباد
ذات صاحبقران ستونش باد
خانه گر غیر آب و خاکی نیست
چون ستون قایم است باکی نیست
در جهان باد این ستون دایم
که جهانی بود بر او قایم
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۲ - دیدن پروانه شمع را و عاشق شدن بر او
زهی فرخنده فرخ جبینی
همایون طلعتی دولت قرینی
سعادت یاوری کز بخت مسعود
نبرده رنج یابد گنج مقصود
به تاریکی چو بردارد سر از جیب
چراغی ایزدش بنماید از غیب
چو شمع افروخت صحن گلشن از نور
یکی پروانه دید آن آتش از دور
مگو پروانه زین مجنون مستی
عجب دیوانه آتش پرستی
بصورت بینوایی پاکبازی
بمعنی گرم مهری جانگدازی
مشقت دیده زحمت کشیده
محبت پیشه محنت رسیده
به لاف مهر همچون صبح صادق
چو شمع او را زبان با دل موافق
چنان ز افتادگی مسکین و عاجز
که نشنیدی کسش آواز هرگز
چو شمع از سوختن پروا نبودش
از این معنی لقب پروانه بودش
چو دید آن روشنی پروانه مست
ز شوق او سبک از جای برجست
چنان کرد از فرح آهنگ مجلس
که یابد شبچراغی مرد مفلس
چو آن آتش که موسی را نمودند
دل پروانه زان آتش ربودند
نمود آن آتشین رخ در شب تار
چو از زلف بتان روی چو گلنار
گمان بودش مگر قندیل مهر است
فروهشته ازین طاق سپهرست
رسیدش جذبه یی زان ماه طلعت
کشید او را بقلاب محبت
تن پروانه گاهی زرد و بیمار
رخ شمعش کشیدی کهربا وار
سوی خورشید روی شمع گلچهر
کشیدی ذره وش پروانه را مهر
ازو دور و بدو نزدیک کز دور
بسوزد پنبه وش آیینه از نور
به پیش شمع چون یبخویش رفتی
چو مجنونان دلش از پیش رفتی
ز شوقش رشته جان در کشاکش
کشیدی موکشان شمعش بر آتش
چو آمد پیش و آن شمع چگل دید
ز شوقش آتشی در جان و دل دید
چنان زان شعله در افروختن بود
که از وی یکقدم تا سوختن بود
همایون طلعتی دولت قرینی
سعادت یاوری کز بخت مسعود
نبرده رنج یابد گنج مقصود
به تاریکی چو بردارد سر از جیب
چراغی ایزدش بنماید از غیب
چو شمع افروخت صحن گلشن از نور
یکی پروانه دید آن آتش از دور
مگو پروانه زین مجنون مستی
عجب دیوانه آتش پرستی
بصورت بینوایی پاکبازی
بمعنی گرم مهری جانگدازی
مشقت دیده زحمت کشیده
محبت پیشه محنت رسیده
به لاف مهر همچون صبح صادق
چو شمع او را زبان با دل موافق
چنان ز افتادگی مسکین و عاجز
که نشنیدی کسش آواز هرگز
چو شمع از سوختن پروا نبودش
از این معنی لقب پروانه بودش
چو دید آن روشنی پروانه مست
ز شوق او سبک از جای برجست
چنان کرد از فرح آهنگ مجلس
که یابد شبچراغی مرد مفلس
چو آن آتش که موسی را نمودند
دل پروانه زان آتش ربودند
نمود آن آتشین رخ در شب تار
چو از زلف بتان روی چو گلنار
گمان بودش مگر قندیل مهر است
فروهشته ازین طاق سپهرست
رسیدش جذبه یی زان ماه طلعت
کشید او را بقلاب محبت
تن پروانه گاهی زرد و بیمار
رخ شمعش کشیدی کهربا وار
سوی خورشید روی شمع گلچهر
کشیدی ذره وش پروانه را مهر
ازو دور و بدو نزدیک کز دور
بسوزد پنبه وش آیینه از نور
به پیش شمع چون یبخویش رفتی
چو مجنونان دلش از پیش رفتی
ز شوقش رشته جان در کشاکش
کشیدی موکشان شمعش بر آتش
چو آمد پیش و آن شمع چگل دید
ز شوقش آتشی در جان و دل دید
چنان زان شعله در افروختن بود
که از وی یکقدم تا سوختن بود
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۴ - صفت دو خادم شمع و پیام شمع بسوی پروانه
دو خادم داشت آن سرو گل اندام
یکی کافور و دیگر عنبرش نام
دو خادم همدم و همراز و همسال
بجانسوزی موافق در همه حال
مخمر مهرشان با طینت شمع
و زیشان بود زیب و زینت شمع
تهی ز ایشان نبد اندیشه او
پر از ایشان ز رگ تا ریشه او
ز عزت هر دو بود از نیکخواهی
به چشمش چون سپیدی و سیاهی
ازین بوی وفا داری شنیده
وز آن صد رو سفیدی نیز دیده
غم پروانه چون از حد بدر شد
ز سوزش شمع را آخر خبر شد
دوان با خادمان خویشتن گفت
که با پروانه باید این سخن گفت
که ای بیهوده گرد باد پیما
چه میگردی به گرد مجلس ما
بگرد بزم ما تا چند پویی
چه افتادت چه گم کردی چه جویی
مرا نادیده ای فرسوده تن گیر
برو دنبال کار خویشتن گیر
نظر بازی ترا با من نسازد
که جز دیوانه با آتش نبازد
چو اینها خادمان از وی شنفتد
یکایک باز با پروانه گفتند
یکی قهرش همی کردی بخواری
یکی پندش همی دادی بیاری
بر او کافور بس دلسرد بودی
ولی عنبر نیاز آورد بودی
یکی کافور و دیگر عنبرش نام
دو خادم همدم و همراز و همسال
بجانسوزی موافق در همه حال
مخمر مهرشان با طینت شمع
و زیشان بود زیب و زینت شمع
تهی ز ایشان نبد اندیشه او
پر از ایشان ز رگ تا ریشه او
ز عزت هر دو بود از نیکخواهی
به چشمش چون سپیدی و سیاهی
ازین بوی وفا داری شنیده
وز آن صد رو سفیدی نیز دیده
غم پروانه چون از حد بدر شد
ز سوزش شمع را آخر خبر شد
دوان با خادمان خویشتن گفت
که با پروانه باید این سخن گفت
که ای بیهوده گرد باد پیما
چه میگردی به گرد مجلس ما
بگرد بزم ما تا چند پویی
چه افتادت چه گم کردی چه جویی
مرا نادیده ای فرسوده تن گیر
برو دنبال کار خویشتن گیر
نظر بازی ترا با من نسازد
که جز دیوانه با آتش نبازد
چو اینها خادمان از وی شنفتد
یکایک باز با پروانه گفتند
یکی قهرش همی کردی بخواری
یکی پندش همی دادی بیاری
بر او کافور بس دلسرد بودی
ولی عنبر نیاز آورد بودی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۶ - عتاب کردن شمع پروانه را
چو بشنید این حکایت شمع آشفت
زبان طعن بگشا و بدو گفت
که ای دیوانه چندین هرزه گویی
به تیغ من هلاک خود چه جویی
چو برق غیرتم آتش فروزد
هزاران چون تو در یکدم بسوزد
سموم قهر من گر بر تو تازد
تنت را سوزد و جانت گدازد
بسی همچون تو بر رویم نظر دوخت
خیال وصل پخت و عاقبت سوخت
چو تو هر کس که در بزم من افتاد
مگر خاکسترش بیرون برد باد
وجودت پیش من برگ گیاهی است
و گر سوزی که بر من برگ کاهی است
به نسبت با تو ما را الفتی نیست
گدا باشبچراغش نسبتی نیست
مجو زنهار از من مهربانی
ندارد زینهار آتش تو دانی
قرینم گر شوی سوزی زتابم
که تو چون کوکبی من آفتابم
چرا با وصل من چندین شتابی
که چون یابی مرا خود را نیابی
همان بهتر که گرد من نگردی
تو در جان باختن هر چه فردی
چو خود در ورطه بیم هلاکم
اگر سوزی و گر میری چه باکم
ز نخل قامتم فیضی نه بینی
بجز داغ دل از من گل نچینی
سر خود خواهی آخر داد بر باد
که بر جای بلندت دیده افتاد
مجو زا وصلم ای ناپخته کامی
مسوز از پختن سودای خامی
کسی کز شاخ گل کوته شدش دست
نچید از وی گلی هر چند برجست
چو نتوان کارها بی دسترس کرد
بقدر دسترس باید هوس کرد
به سودای لب شیرین چو فرهاد
نباید جان شیرین داد بر باد
مگر نشنیده یی خون خوردن او
بدرد ناامیدی مردن او
پس از سعیی که کوه از پا درافکند
ز لعل دوست دندان طمع کند
نکندی کوه بهر دلبر خود
که کندی خانه خود بر سر خود
نه خارا آن محبت کیش می کند
بدست خویش گور خویش می کند
نه شیر آورد تا ایوان شیرین
روان گشت از بر او جان شیرین
نبود آن صورت شیرین که خود کرد
بقتل خویش شیرین را مدد کرد
بیاد لعل او کوه گران کند
ندید آن لعل لب هر چند جان کند
چو فرهاد از لب شیرین نیاسود
تو هم نبود ازین جان کندنت سود
میا دیگر بدین سر منزل من
مکن خود را سبک در محفل من
و گر آیی رسانم خود گزندت
بفرمایم که تا آتش زنندت
زبان طعن بگشا و بدو گفت
که ای دیوانه چندین هرزه گویی
به تیغ من هلاک خود چه جویی
چو برق غیرتم آتش فروزد
هزاران چون تو در یکدم بسوزد
سموم قهر من گر بر تو تازد
تنت را سوزد و جانت گدازد
بسی همچون تو بر رویم نظر دوخت
خیال وصل پخت و عاقبت سوخت
چو تو هر کس که در بزم من افتاد
مگر خاکسترش بیرون برد باد
وجودت پیش من برگ گیاهی است
و گر سوزی که بر من برگ کاهی است
به نسبت با تو ما را الفتی نیست
گدا باشبچراغش نسبتی نیست
مجو زنهار از من مهربانی
ندارد زینهار آتش تو دانی
قرینم گر شوی سوزی زتابم
که تو چون کوکبی من آفتابم
چرا با وصل من چندین شتابی
که چون یابی مرا خود را نیابی
همان بهتر که گرد من نگردی
تو در جان باختن هر چه فردی
چو خود در ورطه بیم هلاکم
اگر سوزی و گر میری چه باکم
ز نخل قامتم فیضی نه بینی
بجز داغ دل از من گل نچینی
سر خود خواهی آخر داد بر باد
که بر جای بلندت دیده افتاد
مجو زا وصلم ای ناپخته کامی
مسوز از پختن سودای خامی
کسی کز شاخ گل کوته شدش دست
نچید از وی گلی هر چند برجست
چو نتوان کارها بی دسترس کرد
بقدر دسترس باید هوس کرد
به سودای لب شیرین چو فرهاد
نباید جان شیرین داد بر باد
مگر نشنیده یی خون خوردن او
بدرد ناامیدی مردن او
پس از سعیی که کوه از پا درافکند
ز لعل دوست دندان طمع کند
نکندی کوه بهر دلبر خود
که کندی خانه خود بر سر خود
نه خارا آن محبت کیش می کند
بدست خویش گور خویش می کند
نه شیر آورد تا ایوان شیرین
روان گشت از بر او جان شیرین
نبود آن صورت شیرین که خود کرد
بقتل خویش شیرین را مدد کرد
بیاد لعل او کوه گران کند
ندید آن لعل لب هر چند جان کند
چو فرهاد از لب شیرین نیاسود
تو هم نبود ازین جان کندنت سود
میا دیگر بدین سر منزل من
مکن خود را سبک در محفل من
و گر آیی رسانم خود گزندت
بفرمایم که تا آتش زنندت
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۲ - رفتن شمع در فانوس
چو شاهان شمع اگر رفتی بجایی
ز پی می آمدش پرده سرایی
یکی خرگاه بد فانوس نامش
که گاه باد بد آنجا مقامش
چه خرگاهی که بد از وی تعظیم
لباسش از حریر و چوبش از سیم
چو نخلی بسته از سیم و بربشم
به دستانش همی بردند مردم
بدان خرگه زدن شمع از پی باد
به فراشان خود پروانه یی داد
روان فراشش آمد خرگه افراخت
گرفتش دست در خرگه روان ساخت
چو در آن خانه گلگون درون شد
به قد همچو سرو او را ستون شد
ز چشم باد باشد تا رخش دور
چو حوران شد دورن هودج نور
چه هودج خانه یی چون دیده روشن
ولی چون کعبه او را جامه بر تن
ز دشمن شمع اگر چه بیم جان داشت
بحکم « من دخل » آنجا امان داشت
به گردش باد طوفی می نمودی
ولی پروانه را یارا نبودی
عجب شمعی که بی پروانه او
نبودش باد ره در خانه او
ز دست باد او کل لنگر افکند
در آن فانوس آل غنچه مانند
چو شد نومید زو پروانه آشفت
به حسرت گرد او می کشت و می گفت
برون از غنچه گر آید گل تر
گل من از چه شد در غنچه دیگر؟
چه پوشی شمع ایفانوس امشب
که افتد آتشت در جامه یا رب
مرا جان سوخت از پیراهن تو
بگیرد آتش من دامن تو
مپوش از چشم من آن شمع محفل
بترس از آه من ای آهنین دل
مرا از وصل او گر، دیده دوزی
چو من یارب بداغ دل بسوزی
ز پی می آمدش پرده سرایی
یکی خرگاه بد فانوس نامش
که گاه باد بد آنجا مقامش
چه خرگاهی که بد از وی تعظیم
لباسش از حریر و چوبش از سیم
چو نخلی بسته از سیم و بربشم
به دستانش همی بردند مردم
بدان خرگه زدن شمع از پی باد
به فراشان خود پروانه یی داد
روان فراشش آمد خرگه افراخت
گرفتش دست در خرگه روان ساخت
چو در آن خانه گلگون درون شد
به قد همچو سرو او را ستون شد
ز چشم باد باشد تا رخش دور
چو حوران شد دورن هودج نور
چه هودج خانه یی چون دیده روشن
ولی چون کعبه او را جامه بر تن
ز دشمن شمع اگر چه بیم جان داشت
بحکم « من دخل » آنجا امان داشت
به گردش باد طوفی می نمودی
ولی پروانه را یارا نبودی
عجب شمعی که بی پروانه او
نبودش باد ره در خانه او
ز دست باد او کل لنگر افکند
در آن فانوس آل غنچه مانند
چو شد نومید زو پروانه آشفت
به حسرت گرد او می کشت و می گفت
برون از غنچه گر آید گل تر
گل من از چه شد در غنچه دیگر؟
چه پوشی شمع ایفانوس امشب
که افتد آتشت در جامه یا رب
مرا جان سوخت از پیراهن تو
بگیرد آتش من دامن تو
مپوش از چشم من آن شمع محفل
بترس از آه من ای آهنین دل
مرا از وصل او گر، دیده دوزی
چو من یارب بداغ دل بسوزی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۳ - آواره شدن پروانه از بزم شمع
چو جمعی را بلایی پیش آید
ملامت بر زبونان بیش آید
گر از برق بلا آتش فروزد
بغیر از خرمن عاشق نسوزد
چو صیاد از پی نخجیر راند
زبون تر صید مسکین بازماند
اگر بر رهگذر صد مور آید
بر او کافتاده باشد زور آید
اگر باد از نمکزار آورد خاک
نباشد جای او جز سینه چاک
اگر خود بر نمک هم کف بری پیش
نسوزد غیر انکشتی که شد ریش
به هر جا ز آهن و سنگ آتش افروخت
در آن پر گاله گیرد کاتشش سوخت
چو باد از شمع کوته دست گردید
ز کین شمع بر پروانه پیچید
جدا کرد از بر شمعش بزاری
بخاک ره فکند او را بخواری
بدان جورش که باد آواره میکرد
چو میشد باز پس نظاره میکرد
چو کردی باد باوی تندی آهنگ
همی جستی ازو فرسنگ فرسنگ
دلش از جور او می خست و می رفت
چراغ از دیده اش می جست و می رفت
ز جورش هر نفس دیدی بلایی
چو موری در دهان اژدهایی
پرش نزدیک کز افتان و خیزان
شود چون برگ گل از باد ریزان
طپیدی همچو مرغ نیم بسمل
میان خاک و خون منزل به منزل
ملامت بر زبونان بیش آید
گر از برق بلا آتش فروزد
بغیر از خرمن عاشق نسوزد
چو صیاد از پی نخجیر راند
زبون تر صید مسکین بازماند
اگر بر رهگذر صد مور آید
بر او کافتاده باشد زور آید
اگر باد از نمکزار آورد خاک
نباشد جای او جز سینه چاک
اگر خود بر نمک هم کف بری پیش
نسوزد غیر انکشتی که شد ریش
به هر جا ز آهن و سنگ آتش افروخت
در آن پر گاله گیرد کاتشش سوخت
چو باد از شمع کوته دست گردید
ز کین شمع بر پروانه پیچید
جدا کرد از بر شمعش بزاری
بخاک ره فکند او را بخواری
بدان جورش که باد آواره میکرد
چو میشد باز پس نظاره میکرد
چو کردی باد باوی تندی آهنگ
همی جستی ازو فرسنگ فرسنگ
دلش از جور او می خست و می رفت
چراغ از دیده اش می جست و می رفت
ز جورش هر نفس دیدی بلایی
چو موری در دهان اژدهایی
پرش نزدیک کز افتان و خیزان
شود چون برگ گل از باد ریزان
طپیدی همچو مرغ نیم بسمل
میان خاک و خون منزل به منزل
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۴۱ - دلالت کردن نور، پروانه را بسوی شمع
سعادت بر کسی چون دیده دوزد
ز غیب او را چراغی برفروزد
اگر شمعی برافروزد گدا را
برآرد آتشی از سنگ خارا
چو دولت دیده اقبال بگماشت
بمهر آن ذره را از خاک برداشت
نشان دادش ز یاری رهبر نور
جمال دلفروز شمع از دور
چو آن مسکین نظر بر شمعش افتاد
ز مستی هستی خود رفتش از یاد
ز شوق شمع بیخود شد بدان نحو
که نقش زندگی گردید از او محو
چو باز آن شب نشین کوی محنت
دمید از روی شمعش صبح دولت
ز شوق شمع جست از جای خود جست
پر و بال دگر پنداریش رست
چو مرغ از روشنی آمد به پرواز
بنور شمع سوی شمع شد باز
زهی نوری که در یکطرفة العین
چو نور مصطفا تا قاب قوسین
شد و گفت و شنید آنگه که آمد
هنوزش گرم بودی جای و مسند
چو شد پروانه سوی روشنایی
شنید از شمع بوی آشنایی
نهاده بو بر آتش شمع دلجو
بنزد خویشتن میخواندش از بو
شنیدی بوی او، پروانه مست
شدی از هوش چون دیوانه مست
نمودی سوی آن خورشید میلی
بدان شوقی که مجنون را به لیلی
چو ماندی از پریدن میدویدی
به ره چون مرغ بسمل می طپیدی
به هر حالی که بود از راه همت
رسید آخر به منزلگاه دولت
ز غیب او را چراغی برفروزد
اگر شمعی برافروزد گدا را
برآرد آتشی از سنگ خارا
چو دولت دیده اقبال بگماشت
بمهر آن ذره را از خاک برداشت
نشان دادش ز یاری رهبر نور
جمال دلفروز شمع از دور
چو آن مسکین نظر بر شمعش افتاد
ز مستی هستی خود رفتش از یاد
ز شوق شمع بیخود شد بدان نحو
که نقش زندگی گردید از او محو
چو باز آن شب نشین کوی محنت
دمید از روی شمعش صبح دولت
ز شوق شمع جست از جای خود جست
پر و بال دگر پنداریش رست
چو مرغ از روشنی آمد به پرواز
بنور شمع سوی شمع شد باز
زهی نوری که در یکطرفة العین
چو نور مصطفا تا قاب قوسین
شد و گفت و شنید آنگه که آمد
هنوزش گرم بودی جای و مسند
چو شد پروانه سوی روشنایی
شنید از شمع بوی آشنایی
نهاده بو بر آتش شمع دلجو
بنزد خویشتن میخواندش از بو
شنیدی بوی او، پروانه مست
شدی از هوش چون دیوانه مست
نمودی سوی آن خورشید میلی
بدان شوقی که مجنون را به لیلی
چو ماندی از پریدن میدویدی
به ره چون مرغ بسمل می طپیدی
به هر حالی که بود از راه همت
رسید آخر به منزلگاه دولت
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۳ - رسیدن نامه جم به گل و نامه نوشتن او و دایه را در میان داشتن
ساقی از آن شیشه پر خون کرم
کافتد اوز در دل و در خون کرم
اندک او شد شرر ار خوردیش
خورده آتش حذر از خوردیش
پیرم از آن یکدودم آور بمن
رطلی از آن آر و کم آور بمن
گر که و مه را سر مهرست باز
بنده پیر از که و مه رست باز
باز گل آن نامه جم برگشاد
یافت ره آن مهره غم برگشاد
گل چو هم اندر رخ جم دیده بود
مستش از او هم دل و هم دیده بود
گر بر گل نرگس وی خوار بود
او هم از آن میکده میخوار بود
دایه خدو را سوی خود خواند گل
یا غم از این واقعه صد خواند گل
دایه در آن گفتن گل زار شد
سوخته چون سوسن گلزار شد
گفت اگر این واقعه شد کام جم
بشکند این حادثه صد جام جم
چون اثر اندر دل و جان دایه راست
گل غم خود گفت بر آن دایه راست
کاتش مهرش زند این جمره ها
در دل و دل چون کند این جم رها
پند تو این شد که کن این رو نهان
چاره داغم کن و یکسو نه آن
گر کنی این چاره و غمخواریم
موی سر اندر بر جم خاریم
میکنم از زر سر و پا خرمنت
خرمنی از زر کنم آخر منت
ریخت زر آن نرگس طناز را
تا نهد از طامعه تن ناز را
دایه هم از بخشش بسیار گل
گشت در آن واقعه بس یارگل
شد سوی کی از ره افسونگری
کایهمه خندیده یی اکنون گری
پیش تو کوه ار شده کاه کمین
جم شده دشمن، زده راه کمین
گر چه شد او خویش تو با دشمنی است
آتش او نخوت و بادش منی است
در صف و در جنگ تو خواهد ستاد
ملک تو از چنگ تو خواهد ستاد
شهر تو او گیرد و لشکر دهش
چاره کارش کن و دختر دهش
کی هم ازین راز دل آرام یافت
ساعد جم باز دل آرام یافت
بر زر جم زد کی از اشهاد خویش
سکه دامادی داماد خویش
شهرکی از وصلت با نو و سور
غرقه در شد همه بارو و سور
تخت زد از حجله دلارای خفت
شکل دو طاق آمده یکجای جفت
از همه غم شد دل جم برکنار
میوه دل آمدش اندر کنار
اولش آن غم چه گر از دست برد
آخر کارش نگر از دستبرد
جم لبش از سودن لب گر چه سود
گفت گل از سودن گوهر چه سود
بنگرم از زینت و فر زیب ران
معرکه خالی شده فرزی بران
غنچه گل میدهد آتش نشان
ژاله بر آتش فکن آتش نشان
جم سوی رخش آمد و زد زود زین
بر سر زین آمد و آسود زین
تسمه سر، حلقه تنگش گشاد
شوشه زر حلقه تنگش گشاد
جا که شد اندر بر زین شیرکی
مدتی آسوده ازین شیرکی
گل چو شد اندر بر جم مهره باز
بسته شد از ششدر غم مهره باز
چون شد از او حاصل جم کام دل
تلخ شد از شوری غم کام دل
کافتد اوز در دل و در خون کرم
اندک او شد شرر ار خوردیش
خورده آتش حذر از خوردیش
پیرم از آن یکدودم آور بمن
رطلی از آن آر و کم آور بمن
گر که و مه را سر مهرست باز
بنده پیر از که و مه رست باز
باز گل آن نامه جم برگشاد
یافت ره آن مهره غم برگشاد
گل چو هم اندر رخ جم دیده بود
مستش از او هم دل و هم دیده بود
گر بر گل نرگس وی خوار بود
او هم از آن میکده میخوار بود
دایه خدو را سوی خود خواند گل
یا غم از این واقعه صد خواند گل
دایه در آن گفتن گل زار شد
سوخته چون سوسن گلزار شد
گفت اگر این واقعه شد کام جم
بشکند این حادثه صد جام جم
چون اثر اندر دل و جان دایه راست
گل غم خود گفت بر آن دایه راست
کاتش مهرش زند این جمره ها
در دل و دل چون کند این جم رها
پند تو این شد که کن این رو نهان
چاره داغم کن و یکسو نه آن
گر کنی این چاره و غمخواریم
موی سر اندر بر جم خاریم
میکنم از زر سر و پا خرمنت
خرمنی از زر کنم آخر منت
ریخت زر آن نرگس طناز را
تا نهد از طامعه تن ناز را
دایه هم از بخشش بسیار گل
گشت در آن واقعه بس یارگل
شد سوی کی از ره افسونگری
کایهمه خندیده یی اکنون گری
پیش تو کوه ار شده کاه کمین
جم شده دشمن، زده راه کمین
گر چه شد او خویش تو با دشمنی است
آتش او نخوت و بادش منی است
در صف و در جنگ تو خواهد ستاد
ملک تو از چنگ تو خواهد ستاد
شهر تو او گیرد و لشکر دهش
چاره کارش کن و دختر دهش
کی هم ازین راز دل آرام یافت
ساعد جم باز دل آرام یافت
بر زر جم زد کی از اشهاد خویش
سکه دامادی داماد خویش
شهرکی از وصلت با نو و سور
غرقه در شد همه بارو و سور
تخت زد از حجله دلارای خفت
شکل دو طاق آمده یکجای جفت
از همه غم شد دل جم برکنار
میوه دل آمدش اندر کنار
اولش آن غم چه گر از دست برد
آخر کارش نگر از دستبرد
جم لبش از سودن لب گر چه سود
گفت گل از سودن گوهر چه سود
بنگرم از زینت و فر زیب ران
معرکه خالی شده فرزی بران
غنچه گل میدهد آتش نشان
ژاله بر آتش فکن آتش نشان
جم سوی رخش آمد و زد زود زین
بر سر زین آمد و آسود زین
تسمه سر، حلقه تنگش گشاد
شوشه زر حلقه تنگش گشاد
جا که شد اندر بر زین شیرکی
مدتی آسوده ازین شیرکی
گل چو شد اندر بر جم مهره باز
بسته شد از ششدر غم مهره باز
چون شد از او حاصل جم کام دل
تلخ شد از شوری غم کام دل
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۹۷
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱