عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۵ - راز و نیاز جوانی در مسجد به درگاه حضرت سبحان
یک جوانی بود در ایام پیش
روزگار آورد بر روزش پریش
شد تهی دست و پریشان روزگار
نی به دستش بود کسبی و نه کار
مایه ای نی تا از آن سودی کند
آتشی نه تا از آن دودی کند
نی کمانی تا شکاری افکند
تخته ای نی تا قماری افکند
روز و شب در خانه سر در زیر بال
با عیال و جفت خود اندر جدال
گه فروش کاسه کردی گه فراش
خانه گاهی رهن کردی گه خماش
تا نماندش در سرا غیر از زمین
با یکی همخوابه ی دل آهنین
تا شبی گفتش که ای بیکاره مرد
ای تو اندر کاهلی یکتا و فرد
تا بکی اندر سرایی چون زنان
رو برون فردا پی تحصیل نان
گر نداری کسب مزدوری خوش است
شاید آید نانی از مزدت به دست
چون دگر نانی نمانده در بنه
امشبی خوابیم با هم گرسنه
چونکه فردا شد زن آمد نزد شوی
گفت بیرون رو زبهر جستجوی
شد برون آن مرد مسکین از سرا
تا مگر آید گشایش از کجا
در میان کوچه لختی ایستاد
دید او را نامد از جایی گشاد
ماند حیران با دل غم از جواب
نی ذهاب او را میسر نی ایاب
مسجدی دید آمد آنجا با نیاز
با طهارت کرد رو بهر نماز
در نماز ایستاد آنجا تا به شام
گه رکوع و گه سجود و گه قیام
چونکه شب شد سوی خانه بازگشت
زن از آن جویای کشف راز گشت
هین چه آوردی بیاور ای فتی
تا بسازم هم عشا و هم غذا
گفت گشتم من در امروز ای سلیم
مزد کار کارفرمای کریم
گفت با من آن کریم دلفروز
می دهم فردا تورا مزد دو روز
شرم کردم تا طلبکاری کنم
یا سخن در حال خود جاری کنم
زن بگفتا سهل باشد ای جوان
نان بگیرم وام از همسایگان
روز دویم آن جوان باز از وثاق
شد برون چون ماه گردون از محاق
در کناری ساعتی باز ایستاد
عاقبت رو باز در مسجد نهاد
بود آنجا تا به شام اندر نماز
از برای آن کریم کارساز
شد درآمد باز سوی خانه شد
با زن خود بر سر افسانه شد
گفت فردا آن کریم باوفا
می کند مزد سه روزم را عطا
زن در آن شب هم دو قرصی کرد وام
گفت با شوهر به امید تمام
روز سیم باز آمد آن جوان
از وثاق خویش تا مسجد روان
رو به محراب نماز آورد باز
دیده اش بر راه لطف دوست باز
زن نشسته منتظر اندر سرا
مرد در مسجد به اوراد و دعا
آخر روز از بر یزدان فرد
یک فرشته با سه روزه مزد مرد
گوسفندی با یکی خروار آرد
هم برای ذبح حیوان سنگ و کارد
هم یکی انبان آکنده به زر
آمد و زد حلقه دارش را به در
گفت آن زن با سروش بی نظیر
هین سه روزه مزد شویت را بگیر
آن کریم کارفرما داد و گفت
این سه روزه مزد شوت ای نیک جفت
گو به شویت تا بیفزاید به کار
تا فزایم مزد او من بیشمار
آن عطا را زن گرفت و بازگشت
با نشاط و انبساط انباز گشت
آن غنم را کشت و نان را پخته کرد
آنچه باید کرد حاضر بهر مرد
منتظر تا کی درآید در وثاق
آن جوان نیکبخت با وفاق
مرد چون فارغ شد از فرض عشا
مدتی بنشست در ورد و دعا
بیخبر از آن عطاهای شگرف
کامد است او را از آن دریای ژرف
پس به سوی خانه ی خود شد روان
زرد روی و خسته تن آزرده جان
گه به سوی آسمان کردی نگاه
باز پیمودی به سوی خانه راه
گاه در فکر جواب جفت خویش
تا چه طرحی ریزد اندر گفت خویش
آمد و بیرون در بنشست زار
هم خجل از اشکم از زن شرمسار
چون ز شب بگذشت پاسی بس دراز
نامد آن بیچاره سوی خانه باز
زن پی تفتیش حالش در گشود
دیدش اندر پشت در زار و کبود
گردن کج کرده سر افکنده پیش
واله و حیران به کار و بار خویش
گفتش اینجا از چه هستی منتظر
از چه نایی در درون خانه در
گفت هستم منتظر اینجا مقیم
تا فرستد مزدم آن شخص کریم
گفت جانا اندرآ در خانه زود
تا ببینی بخشش آن بحر جود
اندرآ بین موج دریای کرم
می فزاید زان نشاطم دمبدم
اندرآ و هرکه را خواهی بخوان
کان کریم امشب فرستاده است خوان
کیست برگو با من آن کان کرم
می فزاید زان نشاطم دمبدم
می دهد مزد سه روز کار تو
می نگنجد آنچه در انبار تو
گفت ای زن آن کریم مطلق است
از کرمهایش جهان را رونق است
گیر و ترسا و یهود و بت پرست
جمله را بر خوان او باز است دست
هر دو عالم خوان یغمای وی است
نیک و بد هم غرق نعمای وی است
روزها خورشید خوانسالار اوست
هم به شبهای ماه مشعلدار اوست
ابر آزاری یکی سقای او
باد فرش بساط آرای او
آسمان بسته میان از کهکشان
بهر خدمتکاریش چون بندگان
رعد طبالی بود در کوی او
مهر و مه هندویی از مشکوی او
روز و شب نوبت چیان بام او
خلق عالم در صلای عام او
بحر و بر یک سفره ی شیلان اوست
هر که آمد تا ابد مهمان اوست
طایران اندر فراز شاخها
مار و مور اندر بن سوراخها
ماهیان در قعر دریاهای ژرف
وحشیان در دشتهای بس شگرف
دانه چین خرمن احسان او
لقمه خوار مطبخ شیلان او
اوست روزی بخش هر جنبنده ای
زندگی بخشای هرجا زنده ای
روزگار آورد بر روزش پریش
شد تهی دست و پریشان روزگار
نی به دستش بود کسبی و نه کار
مایه ای نی تا از آن سودی کند
آتشی نه تا از آن دودی کند
نی کمانی تا شکاری افکند
تخته ای نی تا قماری افکند
روز و شب در خانه سر در زیر بال
با عیال و جفت خود اندر جدال
گه فروش کاسه کردی گه فراش
خانه گاهی رهن کردی گه خماش
تا نماندش در سرا غیر از زمین
با یکی همخوابه ی دل آهنین
تا شبی گفتش که ای بیکاره مرد
ای تو اندر کاهلی یکتا و فرد
تا بکی اندر سرایی چون زنان
رو برون فردا پی تحصیل نان
گر نداری کسب مزدوری خوش است
شاید آید نانی از مزدت به دست
چون دگر نانی نمانده در بنه
امشبی خوابیم با هم گرسنه
چونکه فردا شد زن آمد نزد شوی
گفت بیرون رو زبهر جستجوی
شد برون آن مرد مسکین از سرا
تا مگر آید گشایش از کجا
در میان کوچه لختی ایستاد
دید او را نامد از جایی گشاد
ماند حیران با دل غم از جواب
نی ذهاب او را میسر نی ایاب
مسجدی دید آمد آنجا با نیاز
با طهارت کرد رو بهر نماز
در نماز ایستاد آنجا تا به شام
گه رکوع و گه سجود و گه قیام
چونکه شب شد سوی خانه بازگشت
زن از آن جویای کشف راز گشت
هین چه آوردی بیاور ای فتی
تا بسازم هم عشا و هم غذا
گفت گشتم من در امروز ای سلیم
مزد کار کارفرمای کریم
گفت با من آن کریم دلفروز
می دهم فردا تورا مزد دو روز
شرم کردم تا طلبکاری کنم
یا سخن در حال خود جاری کنم
زن بگفتا سهل باشد ای جوان
نان بگیرم وام از همسایگان
روز دویم آن جوان باز از وثاق
شد برون چون ماه گردون از محاق
در کناری ساعتی باز ایستاد
عاقبت رو باز در مسجد نهاد
بود آنجا تا به شام اندر نماز
از برای آن کریم کارساز
شد درآمد باز سوی خانه شد
با زن خود بر سر افسانه شد
گفت فردا آن کریم باوفا
می کند مزد سه روزم را عطا
زن در آن شب هم دو قرصی کرد وام
گفت با شوهر به امید تمام
روز سیم باز آمد آن جوان
از وثاق خویش تا مسجد روان
رو به محراب نماز آورد باز
دیده اش بر راه لطف دوست باز
زن نشسته منتظر اندر سرا
مرد در مسجد به اوراد و دعا
آخر روز از بر یزدان فرد
یک فرشته با سه روزه مزد مرد
گوسفندی با یکی خروار آرد
هم برای ذبح حیوان سنگ و کارد
هم یکی انبان آکنده به زر
آمد و زد حلقه دارش را به در
گفت آن زن با سروش بی نظیر
هین سه روزه مزد شویت را بگیر
آن کریم کارفرما داد و گفت
این سه روزه مزد شوت ای نیک جفت
گو به شویت تا بیفزاید به کار
تا فزایم مزد او من بیشمار
آن عطا را زن گرفت و بازگشت
با نشاط و انبساط انباز گشت
آن غنم را کشت و نان را پخته کرد
آنچه باید کرد حاضر بهر مرد
منتظر تا کی درآید در وثاق
آن جوان نیکبخت با وفاق
مرد چون فارغ شد از فرض عشا
مدتی بنشست در ورد و دعا
بیخبر از آن عطاهای شگرف
کامد است او را از آن دریای ژرف
پس به سوی خانه ی خود شد روان
زرد روی و خسته تن آزرده جان
گه به سوی آسمان کردی نگاه
باز پیمودی به سوی خانه راه
گاه در فکر جواب جفت خویش
تا چه طرحی ریزد اندر گفت خویش
آمد و بیرون در بنشست زار
هم خجل از اشکم از زن شرمسار
چون ز شب بگذشت پاسی بس دراز
نامد آن بیچاره سوی خانه باز
زن پی تفتیش حالش در گشود
دیدش اندر پشت در زار و کبود
گردن کج کرده سر افکنده پیش
واله و حیران به کار و بار خویش
گفتش اینجا از چه هستی منتظر
از چه نایی در درون خانه در
گفت هستم منتظر اینجا مقیم
تا فرستد مزدم آن شخص کریم
گفت جانا اندرآ در خانه زود
تا ببینی بخشش آن بحر جود
اندرآ بین موج دریای کرم
می فزاید زان نشاطم دمبدم
اندرآ و هرکه را خواهی بخوان
کان کریم امشب فرستاده است خوان
کیست برگو با من آن کان کرم
می فزاید زان نشاطم دمبدم
می دهد مزد سه روز کار تو
می نگنجد آنچه در انبار تو
گفت ای زن آن کریم مطلق است
از کرمهایش جهان را رونق است
گیر و ترسا و یهود و بت پرست
جمله را بر خوان او باز است دست
هر دو عالم خوان یغمای وی است
نیک و بد هم غرق نعمای وی است
روزها خورشید خوانسالار اوست
هم به شبهای ماه مشعلدار اوست
ابر آزاری یکی سقای او
باد فرش بساط آرای او
آسمان بسته میان از کهکشان
بهر خدمتکاریش چون بندگان
رعد طبالی بود در کوی او
مهر و مه هندویی از مشکوی او
روز و شب نوبت چیان بام او
خلق عالم در صلای عام او
بحر و بر یک سفره ی شیلان اوست
هر که آمد تا ابد مهمان اوست
طایران اندر فراز شاخها
مار و مور اندر بن سوراخها
ماهیان در قعر دریاهای ژرف
وحشیان در دشتهای بس شگرف
دانه چین خرمن احسان او
لقمه خوار مطبخ شیلان او
اوست روزی بخش هر جنبنده ای
زندگی بخشای هرجا زنده ای
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۷ - دستور یافتن حضرت سلیمان برای مهمانی مخلوقات
کرد روزی را معین بعد سال
داد فرمان از پی جمع نوال
جن و انس و وحش و طیر و دیو و دد
جمله افتادند اندر سعی و کد
جمله ساعی در براری و بحار
باد حمال و زمین تحویل دار
پهن دشتی انتها بیگانه اش
شد معین بهر شربتخانه اش
اندر آن انبارها انباشتند
کوهها ز انبارها افراشتند
گوسفند و گاو و اشتر بی شمار
صد هزار اندر هزار اندر هزار
کی توان گفتن ولی دانم همی
جمع شد سالی به سعی عالمی
روز میعاد آمد و بنشست شاه
بر سریر عزت اندر وعده گاه
خیل دیو و جنیان و انسیان
جمله را دامان خدمت بر میان
چون برآمد آفتاب از کوهسار
شد خطاب مستطاب از کردگار
کای همه روزی خوران بحر و بر
ساکنان خاوران تا باختر
ذی سلیمان نبی پویا شوید
روزی امروز ازو جویا شوید
سوی مهمان خانه ی او رو کنید
روزی خود را طلب از او کنید
جملگی امروز مهمان وی اند
جیره خوار سفره ی خوان وی اند
چون رسید از رازق کل این خطاب
جمله ی روزی خوران با صد شتاب
مرغ و ماهی جن و انس و دیو و دد
وحش و طیر و مار و مور و خوب و بد
جملگی پویای مهمانی شدند
رو به شیلان سلیمانی شدند
با شکمهای تهی ز آرامگاه
هریکی از دیگری می جست راه
وندران صحرا سلیمان بر سریر
هر طرف پیچیده آواز تبیر
گه نمایان شد ز هرسو میهمان
کاروان در کاروان در کاروان
بالها بربسته بگشوده دهن
رو به آن سو جملگی در تاختن
آن یکی می رفت از پا آن زپر
آن یکی از سینه آن دیگر زبر
آن یکی غلطان تن خود می کشید
آن یکی می جست و آن یک می دوید
ماهیی آمد نخست از طرف دشت
دشت اندر فلس از آن غرق گشت
نی کران پیدا ز طولش نی ز عرض
ارض در پیشش چو ماهی پیش ارض
گفت بعد از شرح و تسلیم و ثنا
یا بن داود النبی این الغذا
گفت رو رو مطبخ و انبار پر
هرچه داری اشتها آنجا بخور
سوی شربتخانه آمد ماهیک
آنچه بود آنجا نهاد اندر حنک
کرد یکسر آن زمین را رفت و رو
لقمه ای کرد و فکند اندر گلو
جمله را بلعید با صد اشتها
بازگشت و باز گفت این الغذا
ای سلیمان لقمه ای شد آنچه بود
هین دو لقمه دیگرم ده زود زود
طعمه ام باشد سه لقمه هر غذا
هم سه لقمه بایدم بهر عشا
لقمه ها جمله زینگون لقمه ها
می رساند خلق ارض و سما
لقمه هایم می رسد از خوان غیب
بی طلب هر روزه ام بی نقص و عیب
جیره ای هر روزه از انبار او
می رسد از جود و از قفیای او
شد محول طعمه ی من ای نبی
بر تو امروز اعطنی ثم اعطنی
شد سلیمان محو و حیران بر سریر
گونه هایش شد ز خجلت چون ضریر
از سریر افکند خود را بر زمین
بر زمین مالید از ذات جبین
کای خدا رحمی به این دلگشته خون
کز گلیم خود نهاده پا برون
من یکی از جیره خواران توام
یک طفیلی بر سر خوان توام
چون طفیل دیگری آرد طفیل
خود هم افتد در هزاران ویرویل
یک تتمه دارد اما این خبر
این زمان بگذار تا وقت دگر
از روایت بر حکایت باز گرد
گو تمام حال آن مزدور مرد
گفت با زن کان کریم کارساز
کیست می دانی کریم چاره ساز
داد فرمان از پی جمع نوال
جن و انس و وحش و طیر و دیو و دد
جمله افتادند اندر سعی و کد
جمله ساعی در براری و بحار
باد حمال و زمین تحویل دار
پهن دشتی انتها بیگانه اش
شد معین بهر شربتخانه اش
اندر آن انبارها انباشتند
کوهها ز انبارها افراشتند
گوسفند و گاو و اشتر بی شمار
صد هزار اندر هزار اندر هزار
کی توان گفتن ولی دانم همی
جمع شد سالی به سعی عالمی
روز میعاد آمد و بنشست شاه
بر سریر عزت اندر وعده گاه
خیل دیو و جنیان و انسیان
جمله را دامان خدمت بر میان
چون برآمد آفتاب از کوهسار
شد خطاب مستطاب از کردگار
کای همه روزی خوران بحر و بر
ساکنان خاوران تا باختر
ذی سلیمان نبی پویا شوید
روزی امروز ازو جویا شوید
سوی مهمان خانه ی او رو کنید
روزی خود را طلب از او کنید
جملگی امروز مهمان وی اند
جیره خوار سفره ی خوان وی اند
چون رسید از رازق کل این خطاب
جمله ی روزی خوران با صد شتاب
مرغ و ماهی جن و انس و دیو و دد
وحش و طیر و مار و مور و خوب و بد
جملگی پویای مهمانی شدند
رو به شیلان سلیمانی شدند
با شکمهای تهی ز آرامگاه
هریکی از دیگری می جست راه
وندران صحرا سلیمان بر سریر
هر طرف پیچیده آواز تبیر
گه نمایان شد ز هرسو میهمان
کاروان در کاروان در کاروان
بالها بربسته بگشوده دهن
رو به آن سو جملگی در تاختن
آن یکی می رفت از پا آن زپر
آن یکی از سینه آن دیگر زبر
آن یکی غلطان تن خود می کشید
آن یکی می جست و آن یک می دوید
ماهیی آمد نخست از طرف دشت
دشت اندر فلس از آن غرق گشت
نی کران پیدا ز طولش نی ز عرض
ارض در پیشش چو ماهی پیش ارض
گفت بعد از شرح و تسلیم و ثنا
یا بن داود النبی این الغذا
گفت رو رو مطبخ و انبار پر
هرچه داری اشتها آنجا بخور
سوی شربتخانه آمد ماهیک
آنچه بود آنجا نهاد اندر حنک
کرد یکسر آن زمین را رفت و رو
لقمه ای کرد و فکند اندر گلو
جمله را بلعید با صد اشتها
بازگشت و باز گفت این الغذا
ای سلیمان لقمه ای شد آنچه بود
هین دو لقمه دیگرم ده زود زود
طعمه ام باشد سه لقمه هر غذا
هم سه لقمه بایدم بهر عشا
لقمه ها جمله زینگون لقمه ها
می رساند خلق ارض و سما
لقمه هایم می رسد از خوان غیب
بی طلب هر روزه ام بی نقص و عیب
جیره ای هر روزه از انبار او
می رسد از جود و از قفیای او
شد محول طعمه ی من ای نبی
بر تو امروز اعطنی ثم اعطنی
شد سلیمان محو و حیران بر سریر
گونه هایش شد ز خجلت چون ضریر
از سریر افکند خود را بر زمین
بر زمین مالید از ذات جبین
کای خدا رحمی به این دلگشته خون
کز گلیم خود نهاده پا برون
من یکی از جیره خواران توام
یک طفیلی بر سر خوان توام
چون طفیل دیگری آرد طفیل
خود هم افتد در هزاران ویرویل
یک تتمه دارد اما این خبر
این زمان بگذار تا وقت دگر
از روایت بر حکایت باز گرد
گو تمام حال آن مزدور مرد
گفت با زن کان کریم کارساز
کیست می دانی کریم چاره ساز
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۵
گفتم ز دعای من شبخیز حذر کن
گفتا برو اظهار ورع جای دگر کن
گفتم که قدم در ره عشق تو نهم گفت
بگذار ولیکن قدم خویش ز سر کن
گفتم نظری بر رخ زیبای تو خواهم
گفتا برو از هر دو جهان قطع نظر کن
گفتم که دلم، گفت سراغ ره ما گیر
گفتم که سرم، گفت به فتراک نظر کن
گفتم چکنم ره به سر کوی تو یابم
گفتا که برو خانه خود زیر و زبر کن
گفتم که ز غم ناله کنم گفت بپرهیز
گفتم ز ستم شکوه کنم گفت حذر کن
گفتم که «صفایی» هوس وصل تو دارد
گفتا ز سر خود هوس خام به در کن
گفتا برو اظهار ورع جای دگر کن
گفتم که قدم در ره عشق تو نهم گفت
بگذار ولیکن قدم خویش ز سر کن
گفتم نظری بر رخ زیبای تو خواهم
گفتا برو از هر دو جهان قطع نظر کن
گفتم که دلم، گفت سراغ ره ما گیر
گفتم که سرم، گفت به فتراک نظر کن
گفتم چکنم ره به سر کوی تو یابم
گفتا که برو خانه خود زیر و زبر کن
گفتم که ز غم ناله کنم گفت بپرهیز
گفتم ز ستم شکوه کنم گفت حذر کن
گفتم که «صفایی» هوس وصل تو دارد
گفتا ز سر خود هوس خام به در کن
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل اول - در بیان بعضی مقدمات نافعه، از بیان حالات نفس و منفعت فضایل اخلاق و مضرت رذایل آن
بدان که کلید سعادت دو جهانی، شناختن نفس خویشتن است، زیرا که شناختن آدمی خویش را اعانت بر شناختن آفریدگار خود می نماید چنانکه حق تعالی می فرماید: «سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق» یعنی «زود باشد که بنمائیم به ایشان آثار قدرت کامله خود را در عالم و در نفسهای ایشان، تا معلوم شود ایشان را که اوست پروردگار حق ثابت» و از حضرت رسول صل الله علیه و آله و سلم منقول است که «من عرف نفسه فقد عرف ربه» یعنی «هر که بشناسد نفس خود را، پس به تحقیق که بشناسد پروردگار خود را» و خود این ظاهر و روشن است که هر که خود را نتواند بشناسد به شناخت دیگری چون تواند رسید؟ زیرا که هیچ چیز به تو نزدیکتر از تو نیست، چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی؟
تو که در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی؟
تو که در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی؟
ملا احمد نراقی : باب اول
تأثیر شناختن نفس در تهذیب اخلاق
و نیز شناختن خود، موجب شوق به تحصیل کمالات و تهذیب اخلاق و باعث سعی در دفع رذائل می گردد، زیرا که آدمی بعد از آنکه حقیقت خود را شناخت و دانست که حقیقت او جوهری است از عالم ملکوت، که به این عالم جسمانی آمده باشد، که به این فکر افتد که چنین جوهری شریف را عبث و بی فایده به این عالم نفرستاده اند، و این گوهر قیمتی را به بازیچه در صندوقچه بدن ننهاده اند، و بدین سبب در صدد تحصیل فوائد تعلق نفس به بدن برمی آید، و خود را به تدریج به سر منزل شریفی که باید می رساند.
و گاه است که گوئی من خود را شناخته ام، و به حقیقت خود رسیده ام زنهار، زنهار، که این نیست مگر از بی خبری و بی خردی عزیز من چنین شناختن را کلید سعادت نشاید، و این شناسائی تو را به جائی نرساند، که سایر حیوانات نیز با تو در این شناختن شریکند، و آنها نیز خود را چنین شناسند زیرا که تو از ظاهر خود نشناسی مگر سر و روی و دست و پای و چشم و گوش و پوست و گوشت، و از باطن خود ندانی مگر این قدر که چون گرسنه شوی غذای طلبی، و چون بر کسی خشمناک شوی در صدد انتقام برآئی، و چون شهوت بر تو غلبه کند مقاربت خواهش نمائی و امثال اینها، و همه حیوانات با تو در اینها برابرند.
پس هرگاه حقیقت تو همین باشد، از چه راه بر سباع و بهائم، مفارخت می کنی؟ و به چه سبب خود را نیز از آنها بهتر می دانی؟ و اگر تو همین باشی به چه سبب خداوند عالم تو را بر سایر مخلوقات ترجیح داده و فرموده: «و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا» یعنی «ما تفضیل دادیم فرزندان آدم را بر بسیاری از مخلوقات خود و حال اینکه در این صفات و عوارض، بسیاری از حیوانات بر تو ترجیح دارند.
پس باید که حقیقت خود را طلب کنی تا خود چه چیزی، و چه کسی، و از کجا آمده ای، و به کجا خواهی رفت و به این منزلگاه روزی چند به چه کار آمده ای، تو را برای چه آفریده اند و این اعضا و جوارح را به چه سبب به تو داده اند، و زمام قدرت و اختیار را به چه جهت در کف تو نهاده اند؟
و بدانی که سعادت تو چیست، و از چیست، و هلاکت تو چیست.
و بدانی که این صفات و ملکاتی که در تو جمع شده است بعضی از آنها صفات بهایم اند، و برخی صفات سباع و درندگان، و بعضی صفات شیاطین، و پاره ای صفات ملائکه و فرشتگان.
و بشناسی که کدام یک از این صفات، شایسته و سزاوار حقیقت تو است، و باعث نجات و سعادت تو، تا در استحکام آن بکوشی و کدام یک عاریت اند و موجب خذلان و شقاوت، تا در ازاله آن سعی نمایی.
و بالجمله آنچه در آغاز کار و ابتدای طلب، بر طلب سعادت و رستگاری لازم است آن است که سعی در شناختن خود، و پی بردن به حقیقت خود نماید، که بدون آن به سر منزل مقصود نتوان رسید.
و گاه است که گوئی من خود را شناخته ام، و به حقیقت خود رسیده ام زنهار، زنهار، که این نیست مگر از بی خبری و بی خردی عزیز من چنین شناختن را کلید سعادت نشاید، و این شناسائی تو را به جائی نرساند، که سایر حیوانات نیز با تو در این شناختن شریکند، و آنها نیز خود را چنین شناسند زیرا که تو از ظاهر خود نشناسی مگر سر و روی و دست و پای و چشم و گوش و پوست و گوشت، و از باطن خود ندانی مگر این قدر که چون گرسنه شوی غذای طلبی، و چون بر کسی خشمناک شوی در صدد انتقام برآئی، و چون شهوت بر تو غلبه کند مقاربت خواهش نمائی و امثال اینها، و همه حیوانات با تو در اینها برابرند.
پس هرگاه حقیقت تو همین باشد، از چه راه بر سباع و بهائم، مفارخت می کنی؟ و به چه سبب خود را نیز از آنها بهتر می دانی؟ و اگر تو همین باشی به چه سبب خداوند عالم تو را بر سایر مخلوقات ترجیح داده و فرموده: «و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا» یعنی «ما تفضیل دادیم فرزندان آدم را بر بسیاری از مخلوقات خود و حال اینکه در این صفات و عوارض، بسیاری از حیوانات بر تو ترجیح دارند.
پس باید که حقیقت خود را طلب کنی تا خود چه چیزی، و چه کسی، و از کجا آمده ای، و به کجا خواهی رفت و به این منزلگاه روزی چند به چه کار آمده ای، تو را برای چه آفریده اند و این اعضا و جوارح را به چه سبب به تو داده اند، و زمام قدرت و اختیار را به چه جهت در کف تو نهاده اند؟
و بدانی که سعادت تو چیست، و از چیست، و هلاکت تو چیست.
و بدانی که این صفات و ملکاتی که در تو جمع شده است بعضی از آنها صفات بهایم اند، و برخی صفات سباع و درندگان، و بعضی صفات شیاطین، و پاره ای صفات ملائکه و فرشتگان.
و بشناسی که کدام یک از این صفات، شایسته و سزاوار حقیقت تو است، و باعث نجات و سعادت تو، تا در استحکام آن بکوشی و کدام یک عاریت اند و موجب خذلان و شقاوت، تا در ازاله آن سعی نمایی.
و بالجمله آنچه در آغاز کار و ابتدای طلب، بر طلب سعادت و رستگاری لازم است آن است که سعی در شناختن خود، و پی بردن به حقیقت خود نماید، که بدون آن به سر منزل مقصود نتوان رسید.
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل سوم - راه شناختن نفس
بدان که آنچه گفتم آدمی را غیر از همین بدن مادی و صورت حسی، جزوی دیگر هست مجرد، که آن را «نفس» می گویند، اگر چه فهمیدن و دانستن آن صعوبت دارد و لیکن هرگاه کسی به نظر تحقیق، تامل کند این مطلب بر او ظاهر و روشن می شود، زیرا که هر که ساحت دل خود را از غبار عالم طبیعت پاک کند و علایق و شهوات حیوانیت را اندکی از خود دور نماید و آئینه دل را از زنگ کدورات این عالم فی الجمله جلائی دهد و گاه گاهی در دل را بر روی اغیار نابکار ببندد و با محبوب حقیقی خلوتی نماید و با حضور قلب، متوجه به عالم انوار شود و با نیت خالص مشغول به مناجات حضرت پروردگار گردد و گاهی تفکر در عجایب ملک و «ملکوت» پادشاه لایزال نماید و زمانی تامل در غرایب جمال و جبروت قادر ذوالجلال کند، البته از برای او حالتی نورانی و «بهجتی» عقلی حاصل می شود، که به سبب آن یقین می کند که ذات او از این عالم جسمانی نیست، بلکه از عالم دیگر است.
و راهی دیگر که به سبب آن بتوان دانست که آدمی را غیر از این بدن، جزئی دیگر است که از جنس بدن نیست، «خواب» است، که در خواب، راه حواس بسته شود و بدن از حرکت بازماند و چشم از دیدن، و گوش از شنیدن بسته، و تن در گوشه ای ساکن و بی حس شود و با وجود این، در آن وقت آدمی در آفاق و اطراف عالم مشغول سیر کردن باشد، و با انصاف خلایق در گفتن و شنودن بلکه اگر نفس را فی الجمله صفائی باشد در عالم ملکوت راه یابد، و از آنجا امور آیند را ببیند و بشناسد و بر مغیبات، مطلع شود، به نوعی که هرگز در بیداری و در وقتی که این بدن در نهایت هوشیاری است نتواند بدان رسید و راه دیگر آنکه آدمی را قوت معرفت همه علمها و صنعتها است، و با آنها پی می برد به حقایق اشیاء و می فهمد اموری چند را که نه از این عالم است و نه می داند که از کجا این امور داخل قلب او شده و از کجا فهمیده و دانسته بلکه گاه است که در یک لحظه، فکر او از مشرق به مغرب و از «ثری» تا «ثریا» رود، با آنکه تن او در عالم خاک محبوس و ایستاده.
و بالجمله این مطلب امری است که بر هر که اندکی تأمل نماید، مخفی و پوشیده نمی ماند و در کتاب الهی و اخبار ائمه معصومین علیهم السلام در مقامات متعدده اشاره به آن شده، مثل قول خدای تعالی که خطاب به سید رسل صلی الله علیه و سلم می فرماید: «قل الروح من امر ربی» یعنی: «بگو در جواب کسانی که سوال می کنند از تو از حقیقت روح انسان، که «روح» از جمله کارهای الهی است و از عالم امر است» «الا له الخلق و الامر» یعنی «عالم امر، خدا را است، و عالم خلق خدا را» هر چه به مساحمت و «کمیت» درآید آن را «عالم خلق» گویند و روح انسانی چون مجرد است آن را مقدار و کمیت نباشد.
و دیگر می فرماید: «یا الیتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه».
یعنی: ای نفس قدسی مطمئن و آرام یافته به یاد خدا به سوی پروردگارت بازگرد در حالی که هم تو از او خشنودی و هم او از تو خشنود است.
و دیگر می فرماید: «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها» و از پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» یعنی «هر که شناخت نفس خود را، پس می شناسد پروردگار خود را» و معلوم است که شناختن این بدن جسمانی که امری است سهل و آسان، چندان مدخلیتی در معرفت پروردگار ندارد.
و از حضرت امیر المومنین علیه السلام مروی است که فرمودند: «خلق الانسان ذا نفس ناطقه» یعنی «انسان خلق کرده شد صاحب نفسی که به سبب آن ادراک معقولات می کند».
و راهی دیگر که به سبب آن بتوان دانست که آدمی را غیر از این بدن، جزئی دیگر است که از جنس بدن نیست، «خواب» است، که در خواب، راه حواس بسته شود و بدن از حرکت بازماند و چشم از دیدن، و گوش از شنیدن بسته، و تن در گوشه ای ساکن و بی حس شود و با وجود این، در آن وقت آدمی در آفاق و اطراف عالم مشغول سیر کردن باشد، و با انصاف خلایق در گفتن و شنودن بلکه اگر نفس را فی الجمله صفائی باشد در عالم ملکوت راه یابد، و از آنجا امور آیند را ببیند و بشناسد و بر مغیبات، مطلع شود، به نوعی که هرگز در بیداری و در وقتی که این بدن در نهایت هوشیاری است نتواند بدان رسید و راه دیگر آنکه آدمی را قوت معرفت همه علمها و صنعتها است، و با آنها پی می برد به حقایق اشیاء و می فهمد اموری چند را که نه از این عالم است و نه می داند که از کجا این امور داخل قلب او شده و از کجا فهمیده و دانسته بلکه گاه است که در یک لحظه، فکر او از مشرق به مغرب و از «ثری» تا «ثریا» رود، با آنکه تن او در عالم خاک محبوس و ایستاده.
و بالجمله این مطلب امری است که بر هر که اندکی تأمل نماید، مخفی و پوشیده نمی ماند و در کتاب الهی و اخبار ائمه معصومین علیهم السلام در مقامات متعدده اشاره به آن شده، مثل قول خدای تعالی که خطاب به سید رسل صلی الله علیه و سلم می فرماید: «قل الروح من امر ربی» یعنی: «بگو در جواب کسانی که سوال می کنند از تو از حقیقت روح انسان، که «روح» از جمله کارهای الهی است و از عالم امر است» «الا له الخلق و الامر» یعنی «عالم امر، خدا را است، و عالم خلق خدا را» هر چه به مساحمت و «کمیت» درآید آن را «عالم خلق» گویند و روح انسانی چون مجرد است آن را مقدار و کمیت نباشد.
و دیگر می فرماید: «یا الیتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه».
یعنی: ای نفس قدسی مطمئن و آرام یافته به یاد خدا به سوی پروردگارت بازگرد در حالی که هم تو از او خشنودی و هم او از تو خشنود است.
و دیگر می فرماید: «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها» و از پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» یعنی «هر که شناخت نفس خود را، پس می شناسد پروردگار خود را» و معلوم است که شناختن این بدن جسمانی که امری است سهل و آسان، چندان مدخلیتی در معرفت پروردگار ندارد.
و از حضرت امیر المومنین علیه السلام مروی است که فرمودند: «خلق الانسان ذا نفس ناطقه» یعنی «انسان خلق کرده شد صاحب نفسی که به سبب آن ادراک معقولات می کند».
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل پنجم - سیر به عالم بالا با جنبه روحانی
از آنچه مذکور شد دانسته شد که از برای انسان دو جنبه است یکی جنبه «روحانیت»، که مناسبت دارد به سبب آن با ارواح طیبه و ملائکه مقدسه و دیگری جنبه «جسمانیت» که مشابهت دارد به جهت آن با حیوانات، از بهائم و سباع و به واسطه آن جزء جسمانی چند روزی در این عالم هستی زیست می نماید و مقام می کند.
سپس به واسطه جزء روحانی مسافرت به عالم اعلی می کند و در آنجا همیشه مقام می سازد و مصاحبت می کند با ساکنان عالم قدس، به شرطی که در مدت اقامت در دنیا میل به آن عالم نموده همه روزه در ترقی باشد، تا جانب جزء روحانی بر جسمانی غالب شود، و کدورات عالم طبیعت را از خود بیفشاند و در او آثار روحانیت پیدا گردد.
و چون چنین باشد می رسد به جائی که با وجود اینکه در این دنیا هست، هر لحظه از سیر به عالم بالا با جنبه روحانی «مبادی فیاضه» کسب فیوضات می کند، و دل او به نور الهی روشن می شود و هر چه علاقه او از جسم و جسمانیات کمتر می گردد، روشنائی دل و صفای خاطرش زیاد می شود، تا زمان مفارقت از این دنیا رسد تمامی پرده های ظلمانی طبیعت از پیش دیده بصیرتش برداشته می شود، و حجابهای عوایق هیولانیه از چهره نفسش دور می گردد، و در آن وقت از دل او جمیع اندوه ها و الم ها بیرون می رود، و از همه حسرت ها و محنت ها فارغ می شود، و می رسد به سرور ابدی و راحت سرمدی هر لحظه او را از اشعه جمال ازل نوری تازه، و هر دم او را از موائد احسان لم یزل فیضی بی اندازه حاصل می گردد و باشد که با وجود بقای در دنیا، هرگاه ریشه جمیع علایق دنیویه را از زمین دل برکند، پیش از ارتحال به عالم بقاء، این حالات از برای او حاصل شود، و در این هنگام مال و عیال بر خود کل و وبال می بیند، مگر به قدر ضرورت بلکه از تن و بدن خود دلگیر می شود و طالب سفر آخرت می گردد، و به زبان حال می گوید:
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
بدن او مقیم خطه خاک، و دل او مصاحب سکان عالم افلاک، بجز مراد خدا را نجوید و سخنی که نه از برای اوست نگوید، و راهی که نه به سوی اوست نپوید، تا برسد به مجاورت ملأ اعلا، و محرم گردد در محفل قرب مولی و بیابد آنچه را که هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده و به هیچ خاطری خطور نکرده و ببیند آنچه را که در کتاب الهی اشاره به آن شده که «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین» یعنی «هیچ کس نمی داند آنچه ذخیره شده است از برای ایشان از چیزهائی که دیده ها را روشن می کند».
سپس به واسطه جزء روحانی مسافرت به عالم اعلی می کند و در آنجا همیشه مقام می سازد و مصاحبت می کند با ساکنان عالم قدس، به شرطی که در مدت اقامت در دنیا میل به آن عالم نموده همه روزه در ترقی باشد، تا جانب جزء روحانی بر جسمانی غالب شود، و کدورات عالم طبیعت را از خود بیفشاند و در او آثار روحانیت پیدا گردد.
و چون چنین باشد می رسد به جائی که با وجود اینکه در این دنیا هست، هر لحظه از سیر به عالم بالا با جنبه روحانی «مبادی فیاضه» کسب فیوضات می کند، و دل او به نور الهی روشن می شود و هر چه علاقه او از جسم و جسمانیات کمتر می گردد، روشنائی دل و صفای خاطرش زیاد می شود، تا زمان مفارقت از این دنیا رسد تمامی پرده های ظلمانی طبیعت از پیش دیده بصیرتش برداشته می شود، و حجابهای عوایق هیولانیه از چهره نفسش دور می گردد، و در آن وقت از دل او جمیع اندوه ها و الم ها بیرون می رود، و از همه حسرت ها و محنت ها فارغ می شود، و می رسد به سرور ابدی و راحت سرمدی هر لحظه او را از اشعه جمال ازل نوری تازه، و هر دم او را از موائد احسان لم یزل فیضی بی اندازه حاصل می گردد و باشد که با وجود بقای در دنیا، هرگاه ریشه جمیع علایق دنیویه را از زمین دل برکند، پیش از ارتحال به عالم بقاء، این حالات از برای او حاصل شود، و در این هنگام مال و عیال بر خود کل و وبال می بیند، مگر به قدر ضرورت بلکه از تن و بدن خود دلگیر می شود و طالب سفر آخرت می گردد، و به زبان حال می گوید:
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
بدن او مقیم خطه خاک، و دل او مصاحب سکان عالم افلاک، بجز مراد خدا را نجوید و سخنی که نه از برای اوست نگوید، و راهی که نه به سوی اوست نپوید، تا برسد به مجاورت ملأ اعلا، و محرم گردد در محفل قرب مولی و بیابد آنچه را که هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده و به هیچ خاطری خطور نکرده و ببیند آنچه را که در کتاب الهی اشاره به آن شده که «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین» یعنی «هیچ کس نمی داند آنچه ذخیره شده است از برای ایشان از چیزهائی که دیده ها را روشن می کند».
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل ششم - لذت و الم جسم و روح
چون که دانستی که آدمی را روحی و بدنی است که هر کسی مرکب است از این دو، باید بدانی که هر یک از این دو جزء را المی و لذتی و محنتی و راحتی و مرضی و صحتی است .
و آلام و محنتهای بدن عبارت است از امراض و بیماریهای که عارض بدن می گردد، و جسم را لاغر و نحیف می کند، و آن را از درک لذات جسمانیه باز می دارد، و با مسامحه در معالجه به هلاکت منجر می شود و علم طب موضوعی است از برای بیان این امراض و معالجات آنها.
و آلام و بیماریهای روح عبارت است از اخلاق ذمیمه و صفات رذیله، که موجب هلاکت و بدبختی روح است، و باز می دارد آن را از درک لذات روحانیه، و رسیدن به سعادت ابدیه و آن را محروم می گرداند از مرافقت محرمان خلوتخانه انس، و مجاورت عالم قدس.
و صحت و راحت روح، عبارت است از اتصاف به اوصاف قدسیه و ملکات ملکیه، که موجب قرب حضرت باری، و باعث نجات و رستگاری است و تفصیل این امراض و معالجات آنها در علم اخلاق است که در این کتاب بیان می شود.
و آلام و محنتهای بدن عبارت است از امراض و بیماریهای که عارض بدن می گردد، و جسم را لاغر و نحیف می کند، و آن را از درک لذات جسمانیه باز می دارد، و با مسامحه در معالجه به هلاکت منجر می شود و علم طب موضوعی است از برای بیان این امراض و معالجات آنها.
و آلام و بیماریهای روح عبارت است از اخلاق ذمیمه و صفات رذیله، که موجب هلاکت و بدبختی روح است، و باز می دارد آن را از درک لذات روحانیه، و رسیدن به سعادت ابدیه و آن را محروم می گرداند از مرافقت محرمان خلوتخانه انس، و مجاورت عالم قدس.
و صحت و راحت روح، عبارت است از اتصاف به اوصاف قدسیه و ملکات ملکیه، که موجب قرب حضرت باری، و باعث نجات و رستگاری است و تفصیل این امراض و معالجات آنها در علم اخلاق است که در این کتاب بیان می شود.
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل هفتم - مفاسد بیماری نفس و فوائد صحت آن
زنهار ای جان برادر تا حدیث بیماری روح را سهل نگیری، و معالجه آن را بازیچه نشماری، و مفاسد اخلاق رذیله را اندک ندانی، و صحت روح را به صحت بدن قیاس نکنی و چگونه عاقل چنین قیاس کند، و حال آنکه مقصود از صحت بدن از برای کسانی که از روح و صلاح و فساد آن فراموش کرده اند، نیست مگر زندگانی پنج روزه دنیا، و زیست کردن در این عاریت سرا و بر مرض آن مفسده ای مترتب نمی شود مگر بازماندن از لذات خسیسه جماع و غذا و امثال این ها و اما اخلاق ذمیمه که بیماری روح از آنها است، بازمی دارد آدمی را از رسیدن به لذت سعادت ابد، و پادشاهی سرمد و هر یک از آنها پرده ای است ظلمانی، که مانع اشراقات انوار الهیه، و عایق فیوضات نفحات رحمانیه است، و مسامحه در معالجات آنها آدمی را به هلاکت دائمه و شقاوت ابدیه می رساند و صحت روح و اتصاف آن به محاسن اخلاق باعث زندگانی ابدی و حیات حقیقی است.
و بعد از آنکه ساحت نفس انسان از اخلاق ناپسند، پاک، و به صفات ارجمند به ترتیب مقرر آراسته گردد، مستعد قبول فیضهای غیر متناهیه رب الارباب، بلکه به سبب آن رفع حجاب می شود و صور جمیع موجودات در آئینه دلش ظاهر می شود، و در این هنگام موجودی می شود تام الوجود، ابدی الحیات، سرمدی البقا، قامتش سزاوار خلعت خلافت الهیه، و تارکش لایق تاج سلطنت و ریاست معنویه و می رسد به بهجتها و لذتهائی که هیچ دیده ای مانند آن ندیده، و به خاطر هیچ آفریده ای نگذشته و از این رو است که سید رسل فرموده «لو لا ان الشیاطین یحومون علی قلوب بنی آدم لنظروا إلی ملکوت السموات و الارض» یعنی «اگر نه این می بود که لشگر شیاطین اطراف دلهای بنی آدم را فراگرفته اند، هر آئینه مشاهده می کردند حقایق موجودات عوالم علویه و سفلیه را، و مطلع می شدند بر آثار قدرت کامله حق سبحانه و تعالی در آنها همچنان که تطهیر نفس از جمیع صفات خبیثه، مورث رفع جمیع پرده های ظلمانیه، و کشف حقایق جمیع موجودات امکانیه می گردد و همچنین ازاله بعضی از آنها نیز باعث صفائی و روشنایی در نفس می شود و بالجمله به قدری که آئینه نفس از زنگ کدورات عالم طبیعت پاک می شود صور موجودات عوالم قدس در آن ظاهر می گردد، و به همان مقدار سزاوار بساط قرب پروردگار می شود و به این سبب خاتم انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم فرموده اند: «ان لی مع الله حالات لا یحتملها ملک مقرب و لا نبی مرسل» یعنی «مرا با خدای تعالی حالاتی چند است که هیچ ملک مقربی و پیغمبر مرسلی طاقت و توانائی آن را ندارد» و هر کسی که در مقام سلوک را سعادت باشد، و مراقبت از احوالات خود نماید به قدر استعداد و قابلیت خود برمیخورد به آنچه می رسد به او از الطاف ربانیه و فیوضات رحمانیه، و لیکن فهم ما ادراک فوق رتبه خود را نمی کند اگرچه باید از بابت ایمان به بعثت، تصدیق و اقرار به آن نماید همچنان که ما ایمان داریم به نبوت و خواص پیغمبری و لیکن حقیقت آنها را نمی شناسیم و عقول قاصره ما احاطه به کنه آنها نمی کند، چنانچه احاطه ندارد جنین به عالم طفل، و طفل نمی داند عالم ممیز را، و مییز عامی نمی فهمد عالم علماء را، و علماء نمی شناسند عالم انبیاء و اولیاء را
و به حکم عنایت ازلیه درهای رحمتهای غیر متناهیه الهیه بر روی هر کسی گشاده، و بخل و ضنت از برای احدی نشده، و لیکن رسیدن به آنها موقوف است به اینکه آئینه دل صیقل داده شود، و از کدورات عالم طبیعت پاک شود، و زنگ اخلاق ذمیمه از آن زدوده گردد پس حرمان از انوار فیوضات الهیه، و دوری از اسرار ربوبیه، نه از بخل مبدأ فیاض است، «تعالی شأنه عن ذلک» بلکه از پرده های ظلمانیه ذمایم صفات و عوایق جسمانیه است که بدن آدمی را احاطه نموده است.
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست و مخفی نماند که آنچه از علوم و معارف و اسرار که آدمی به واسطه تطهیر نفس و تصفیه آن می فهمد، نه مانند این علومی است که از مزاوله کتب رسمیه و ادله عقلیه گرفتاران عالم طبیعت و محبوسان زندان وهم و شهوت می فهمند، بلکه آنها علوم حقیقیه نورانیه اند که از انوار الهیه و الهامات حقه ربانیه مستفاد شده اند و چندان ظهور و جلا و نورانیت و صفا از برای آنها هست که قابل شک و شبهه نیستند، و این علمی است که حضرت فرمودند:
«انما هو نور یقذفه الله فی قلب من یرید»، «یعنی علم، نوری است که حق تعالی می افکند آن را در هر دلی که می خواهد» و حضرت امیر مومنان علیه السلام در کلمات بسیار، اشاره به این علم فرموده اند، و آن جمله در وصف راستین از علما می فرمایند: «هجم بهم العلم علی حقیقه البصیره، و باشروا روح الیقین، و استلانوا ما استوعره المترفون، و أنسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنیا بابدان أرواحها معلقه بالمحل الاعلی»، یعنی «علم به ایشان هجوم آورده است، ایشان به بصیرت و بینائی و به حقیقت روح و یقین رسیده اند، و نرم و آسان شده است از برای ایشان، آنچه سخت و مشکل است بر دیگران از اهل عیش و تنعم در دنیا، و یار و انیس شده اند، آنچه وحشت می کنند از آن جاهلان، و زندگانی می نمایند در دنیا به بدنهایی که روح آنها تعلق به عالم اعلی دارد».
و در مکان دیگر می فرماید: «قد أحیی عقله و أمات نفسه، حتی دق جلیله و لطف غلیظه، و برق له لامع کثیر البرق، فأبان له الطریق، و سلک به السبیل»، یعنی: «زنده کردن دل خود را و میرانید نفس خود را، تا آنکه ناهمواری و درشتی او لطیف و هموار شد و درخشید از برای او نوری درخشنده پس ظاهر و هویدا کرد از برای او راه حق را، و برد او را در راه، تا رسانید او را به مطلوب» ولیکن، مادامی که صفحه دل از نقوش اخلاق ذمیمه پاک نگردد، این قسم علم و معرفت در آن مرتسم نشود، زیرا که علوم و معارف، عبادت باطنی است، همچنان که نماز، طاعت ظاهر است و همچنان که تا ظاهر از جمیع نجاسات ظاهر، پاک نباشد نماز صحیح متحقق نمی شود، همچنین تا از باطن، جمیع نجاسات باطنیه را که صفات خبیثه است زایل نکنی، نور علم صحیح مبرا از شوائب شبهات بر آن نمی تابد و چگونه می تواند شد که دل ناپاک، منزل علوم حقه شود، و حال اینکه افاضه علوم بر دلها از عالم «لوح محفوظ» به وساطت ملائکه مقدسه است که وسائط فیض الهی هستند.
و بعد از آنکه ساحت نفس انسان از اخلاق ناپسند، پاک، و به صفات ارجمند به ترتیب مقرر آراسته گردد، مستعد قبول فیضهای غیر متناهیه رب الارباب، بلکه به سبب آن رفع حجاب می شود و صور جمیع موجودات در آئینه دلش ظاهر می شود، و در این هنگام موجودی می شود تام الوجود، ابدی الحیات، سرمدی البقا، قامتش سزاوار خلعت خلافت الهیه، و تارکش لایق تاج سلطنت و ریاست معنویه و می رسد به بهجتها و لذتهائی که هیچ دیده ای مانند آن ندیده، و به خاطر هیچ آفریده ای نگذشته و از این رو است که سید رسل فرموده «لو لا ان الشیاطین یحومون علی قلوب بنی آدم لنظروا إلی ملکوت السموات و الارض» یعنی «اگر نه این می بود که لشگر شیاطین اطراف دلهای بنی آدم را فراگرفته اند، هر آئینه مشاهده می کردند حقایق موجودات عوالم علویه و سفلیه را، و مطلع می شدند بر آثار قدرت کامله حق سبحانه و تعالی در آنها همچنان که تطهیر نفس از جمیع صفات خبیثه، مورث رفع جمیع پرده های ظلمانیه، و کشف حقایق جمیع موجودات امکانیه می گردد و همچنین ازاله بعضی از آنها نیز باعث صفائی و روشنایی در نفس می شود و بالجمله به قدری که آئینه نفس از زنگ کدورات عالم طبیعت پاک می شود صور موجودات عوالم قدس در آن ظاهر می گردد، و به همان مقدار سزاوار بساط قرب پروردگار می شود و به این سبب خاتم انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم فرموده اند: «ان لی مع الله حالات لا یحتملها ملک مقرب و لا نبی مرسل» یعنی «مرا با خدای تعالی حالاتی چند است که هیچ ملک مقربی و پیغمبر مرسلی طاقت و توانائی آن را ندارد» و هر کسی که در مقام سلوک را سعادت باشد، و مراقبت از احوالات خود نماید به قدر استعداد و قابلیت خود برمیخورد به آنچه می رسد به او از الطاف ربانیه و فیوضات رحمانیه، و لیکن فهم ما ادراک فوق رتبه خود را نمی کند اگرچه باید از بابت ایمان به بعثت، تصدیق و اقرار به آن نماید همچنان که ما ایمان داریم به نبوت و خواص پیغمبری و لیکن حقیقت آنها را نمی شناسیم و عقول قاصره ما احاطه به کنه آنها نمی کند، چنانچه احاطه ندارد جنین به عالم طفل، و طفل نمی داند عالم ممیز را، و مییز عامی نمی فهمد عالم علماء را، و علماء نمی شناسند عالم انبیاء و اولیاء را
و به حکم عنایت ازلیه درهای رحمتهای غیر متناهیه الهیه بر روی هر کسی گشاده، و بخل و ضنت از برای احدی نشده، و لیکن رسیدن به آنها موقوف است به اینکه آئینه دل صیقل داده شود، و از کدورات عالم طبیعت پاک شود، و زنگ اخلاق ذمیمه از آن زدوده گردد پس حرمان از انوار فیوضات الهیه، و دوری از اسرار ربوبیه، نه از بخل مبدأ فیاض است، «تعالی شأنه عن ذلک» بلکه از پرده های ظلمانیه ذمایم صفات و عوایق جسمانیه است که بدن آدمی را احاطه نموده است.
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست و مخفی نماند که آنچه از علوم و معارف و اسرار که آدمی به واسطه تطهیر نفس و تصفیه آن می فهمد، نه مانند این علومی است که از مزاوله کتب رسمیه و ادله عقلیه گرفتاران عالم طبیعت و محبوسان زندان وهم و شهوت می فهمند، بلکه آنها علوم حقیقیه نورانیه اند که از انوار الهیه و الهامات حقه ربانیه مستفاد شده اند و چندان ظهور و جلا و نورانیت و صفا از برای آنها هست که قابل شک و شبهه نیستند، و این علمی است که حضرت فرمودند:
«انما هو نور یقذفه الله فی قلب من یرید»، «یعنی علم، نوری است که حق تعالی می افکند آن را در هر دلی که می خواهد» و حضرت امیر مومنان علیه السلام در کلمات بسیار، اشاره به این علم فرموده اند، و آن جمله در وصف راستین از علما می فرمایند: «هجم بهم العلم علی حقیقه البصیره، و باشروا روح الیقین، و استلانوا ما استوعره المترفون، و أنسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنیا بابدان أرواحها معلقه بالمحل الاعلی»، یعنی «علم به ایشان هجوم آورده است، ایشان به بصیرت و بینائی و به حقیقت روح و یقین رسیده اند، و نرم و آسان شده است از برای ایشان، آنچه سخت و مشکل است بر دیگران از اهل عیش و تنعم در دنیا، و یار و انیس شده اند، آنچه وحشت می کنند از آن جاهلان، و زندگانی می نمایند در دنیا به بدنهایی که روح آنها تعلق به عالم اعلی دارد».
و در مکان دیگر می فرماید: «قد أحیی عقله و أمات نفسه، حتی دق جلیله و لطف غلیظه، و برق له لامع کثیر البرق، فأبان له الطریق، و سلک به السبیل»، یعنی: «زنده کردن دل خود را و میرانید نفس خود را، تا آنکه ناهمواری و درشتی او لطیف و هموار شد و درخشید از برای او نوری درخشنده پس ظاهر و هویدا کرد از برای او راه حق را، و برد او را در راه، تا رسانید او را به مطلوب» ولیکن، مادامی که صفحه دل از نقوش اخلاق ذمیمه پاک نگردد، این قسم علم و معرفت در آن مرتسم نشود، زیرا که علوم و معارف، عبادت باطنی است، همچنان که نماز، طاعت ظاهر است و همچنان که تا ظاهر از جمیع نجاسات ظاهر، پاک نباشد نماز صحیح متحقق نمی شود، همچنین تا از باطن، جمیع نجاسات باطنیه را که صفات خبیثه است زایل نکنی، نور علم صحیح مبرا از شوائب شبهات بر آن نمی تابد و چگونه می تواند شد که دل ناپاک، منزل علوم حقه شود، و حال اینکه افاضه علوم بر دلها از عالم «لوح محفوظ» به وساطت ملائکه مقدسه است که وسائط فیض الهی هستند.
ملا احمد نراقی : باب اول
علم بدون تزکیه، علم نیست
و پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «و لا تدخل الملائکه بیتا فیه کلب» یعنی «ملائکه داخل نمی شود بر خانه ای که در آن سگ باشد» پس، هرگاه خانه دل مملو از صفات رذیله که سگان درنده هستند باشد، چگونه ملائکه که حمله علوم و معارفند داخل می شوند؟ و از اینجا معلوم می شود که کسانی که عمر خود را صرف تحصیل علم از طریق مجادلات کلامیه و استدلالات فکریه نموده اند، و از تزکیه نفس از صفات ذمیمه غافل مانده اند، بلکه دلهای ایشان متعلق به قاذورات دنیای دنیه، و نفوس ایشان منقاد قوه غضبیه و شهویه است، از حقیقت علم بی خبر، و سعی ایشان بی ثمر است و آنچه را تحصیل کرده اند و علم پندارند، برخلاف واقع است، زیرا که علم حقیقی را بهجت و سرور و صفا و نوری است، و دلی را که نور علم واقعی در آن داخل شد مستغرق لجه عظمت خداوند جلیل، و محو مشاهده جمال جمیل می شود، و التفات به غیر او نمی کند و غایت همت اکثر این اشخاص تحصیل زخارف دنیا، و حصول منصب و جاه و شهرت در بلاد، و تسخیر قلوب عباد است و نه همین است که صفات خبیثه و اخلاق رذیله، مانع از طلوع انوار علوم حقیقیه از مطلع فیوضات الهیه باشد و بس، بلکه بدون تزکیه نفس و تصفیه قلب، عبادات ظاهر را اثری، و طاعات بدنیه را ثمری نیست و چه فایده مترتب می شود بر آراستن ظاهر و کاستن باطن قال الله سبحانه: «ان الصلوه تنهی عن الفحشاء و المنکر» یعنی «نماز، باز می دارد. نمازگزاران را از اعمال زشت و منکر» اگر نماز با خباثت باطن و اخلاق سیئه مقبول خداوند بی نیاز بودی، پس چرا می بینی اکثر مردم را که هر روز نماز پنجگانه بجا می آورند، و هر ساعت چندین منکر و معصیت از ایشان صادر می شود؟ و حضرت فرمودند: «الصلوه معراج المومن» یعنی «به واسطه نماز مومن عروج می کند به معارج قرب پروردگار» پس اگر آنچه می کنیم نماز باشد، چرا بجز تنزل و هبوط از خود نمی یابیم؟
گرنه موش دزد در انبان ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
اول ای جان دفع شر موش کن
بعد از آن در جمع گندم جوش کن
«و مثال کسانی که مواظبت بر عبادات جسمیه می کنند، و صفای دل و پاکی آن و ظلمت نفس و ناپاکی آن را فراموش کرده اند، و التفاتی به آن نمی کنند مانند قبور مردگان است که ظاهر آن را زینت نمایند، و در باطن آن مردار گندیده پنهان است یا مثل خانه ای است ظلمانی و تاریک که چراغی بر بام آن نهند یا چون مرد دهقانی است که تخمی افکند و آن تخم سبز شود، و با آن گیاهی که زرع را تباه می کند بروید، و آن شخص سر آن گیاه را قطع کند و از بیخ آن غافل ماند، تا آنکه قوت گیرد و همه محصول آن را فاسد و خشک نماید یا شبیه شخصی است که بدن او را جرب فراگرفته باشد، و طیب حاذق امر فرماید که دوائی بنوشد که ماده جرب را از باطن قلع نماید، و طلائی را بر ظاهر بدن بمالد که اثر آن را از ظاهر دفع کند، و او دوا را ترک کند و به طلا اکتفا نماید، و هر چه به طلا دفع شود، از چشمه باطن اضعاف آن منفجر گردد تا او را هلاک سازد.
گرنه موش دزد در انبان ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
اول ای جان دفع شر موش کن
بعد از آن در جمع گندم جوش کن
«و مثال کسانی که مواظبت بر عبادات جسمیه می کنند، و صفای دل و پاکی آن و ظلمت نفس و ناپاکی آن را فراموش کرده اند، و التفاتی به آن نمی کنند مانند قبور مردگان است که ظاهر آن را زینت نمایند، و در باطن آن مردار گندیده پنهان است یا مثل خانه ای است ظلمانی و تاریک که چراغی بر بام آن نهند یا چون مرد دهقانی است که تخمی افکند و آن تخم سبز شود، و با آن گیاهی که زرع را تباه می کند بروید، و آن شخص سر آن گیاه را قطع کند و از بیخ آن غافل ماند، تا آنکه قوت گیرد و همه محصول آن را فاسد و خشک نماید یا شبیه شخصی است که بدن او را جرب فراگرفته باشد، و طیب حاذق امر فرماید که دوائی بنوشد که ماده جرب را از باطن قلع نماید، و طلائی را بر ظاهر بدن بمالد که اثر آن را از ظاهر دفع کند، و او دوا را ترک کند و به طلا اکتفا نماید، و هر چه به طلا دفع شود، از چشمه باطن اضعاف آن منفجر گردد تا او را هلاک سازد.
ملا احمد نراقی : باب اول
توجه به صحت جسم، و غفلت از صحت و روح
چون معلوم شد که قیاس بیماری و صحت نفس به مرض و سلامتی بدن، محض جهل و خطاست، پس عجب از طایفه ای که شب و روز اوقات خود را صرف محافظت صحت بدن فانی می کنند، و صبح و شام در دفع امراض جسمانیه سعی تام به عمل می آورند، و قول طبیب فاسقی، بلکه کافری را گردن اطاعت نهاده و به شرب دواهای ناگوار، و ارتکاب اعمال ناهنجار قیام می نمایند، و سر از فرمان طبیب الهی در تحصیل حصول ملکات نفسانیه به تکرار اعمال سعادت دائمیه و حیات ابدیه می پیچند، و معالجه نفس را اندک و سهل می شمارند.
تو را یزدان همی گوید، که در دنیا مخور باده
تو را ترسا همی گوید، که در صفرا مخور حلوا
ز بهر دین نه بگذاری، حرام از گفتن یزدان
ز بهر تن تو بگذاری، حلال از گفته ترسا
و چون پرده غفلت برداشته شود، و بیماری نفس خود را معاینه ببیند، و دسترس به دوائی نداشته باشد فریاد «یا حسرتی علی ما فرطت فی جنب الله» از نهاد ایشان برآید.
تو را یزدان همی گوید، که در دنیا مخور باده
تو را ترسا همی گوید، که در صفرا مخور حلوا
ز بهر دین نه بگذاری، حرام از گفتن یزدان
ز بهر تن تو بگذاری، حلال از گفته ترسا
و چون پرده غفلت برداشته شود، و بیماری نفس خود را معاینه ببیند، و دسترس به دوائی نداشته باشد فریاد «یا حسرتی علی ما فرطت فی جنب الله» از نهاد ایشان برآید.
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل هشتم - حصول ملکات نفسانیه به تکرار اعمال
بدان که هر نفسی در مبادی آفرینش و اوان طفولیت، از جمیع صفات و ملکات خالی است، مانند صفحه ای که ساده از نقش و صورت باشد، و حصول ملکات و تحقق صفات به واسطه تکرار اعمال و افعال متقضیه آنها است و هر عملی که یک مرتبه سر زد اثری از آن در دل حاصل، و در مرتبه دوم آن اثر بیشتر می شود، تا بعد از تکرار عمل، اثر مستحکم و ثابت می گردد و «ملکه راسخه» می شود در نفس، همچنان که انگشت چون مجاور آتش شود حرارت در آن تأثیر می کند و گرمی در آن ظاهر می شود، لیکن ضعیف است و به مجرد دور کردن از آتش سرد می شود و هرگاه مجاورت طول کشید تأثیر حرارت در آن بیشتر می شود، و رنگ آتش در آن هم می رسد، و بعد از آن روشن می شود و آتشی می گردد که هر چه به آن نزدیک شود می سوزد، و هر چه به آن مقابل شود روشن می کند و همین است سبب در سهولت تعلیم اطفال و تأدیب ایشان، و صعوبت تغییر اخلاق مشایخ و پیران و هرگاه کسی مراقبت احوال خود کند، و نظری در اعمال و افعال خود کند، و صفحه دل خود را گشوده و به دید بصیرت در آن تأمل نماید، برمیخورد به ملکات و صفاتی که در آنجا رسوخ کرده اند، و اکثر مردم به جهت گرفتاری علایق و کثرت عوایق از نقوش و نفوس خود غافلند.
اما چون زمان رحلت از این سرای پندار، و مسافرت به عالم بقا و قرار رسد، دل از مشاغل دنیویه فارغ، و ریشه علایق از مزرع خاطر منقلع، و پرده طبیعت از مقابل دیده بصیرت برداشته شود، و نظر او بر لوح دل و صفحه نفس افتد چنانکه حق سبحانه و تعالی فرموده: «و اذا الصحف نشرت» و در مکان دیگر می فرماید: «فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید» یعنی «پس در آن روز پرده از پیش دیده تو برداشته می شود، و چشم تو تیزبین می گردد، و اعمال خود را می بینی» پس نتایج اعمال خود را معاینه می بیند، و ثمرات افکار و افعال خود را مشاهده می کند، و می رسد به آنچه در کتاب کریم است که «و کل انسان الزمناه طائره فی عنقه و نخرج له یوم القیمه کتابا یلقیه منشورا، اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا» یعنی «هر شخصی را لازم ساخته ایم عمل او را از خیر و شر در گردن او مانند طوق که از او جدا نمی شود و در روز قیامت کتابی را که اعمال او در آن ثبت است به جهت او بیرون می آوریم، در حالی که گشاده باشد و بر او عرضه شود، آنگاه به او گفته می شود بخوان نامه عمل خود را، و کافی هستی تو از برای محاسبه خود».
پس کسانی که در دنیا از احوال خود غافل، و اوقات خود را صرف لهو و باطل نموده اند، بی اختیار می گویند: «ما لهذا الکتاب لایغادر صغیره و لاکبیره الااحصیها» یعنی «چگونه است این کتاب که باقی نگذارده است از اعمال صغیره و کبیره را مگر اینکه شمرده است آن را».
اما چون زمان رحلت از این سرای پندار، و مسافرت به عالم بقا و قرار رسد، دل از مشاغل دنیویه فارغ، و ریشه علایق از مزرع خاطر منقلع، و پرده طبیعت از مقابل دیده بصیرت برداشته شود، و نظر او بر لوح دل و صفحه نفس افتد چنانکه حق سبحانه و تعالی فرموده: «و اذا الصحف نشرت» و در مکان دیگر می فرماید: «فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید» یعنی «پس در آن روز پرده از پیش دیده تو برداشته می شود، و چشم تو تیزبین می گردد، و اعمال خود را می بینی» پس نتایج اعمال خود را معاینه می بیند، و ثمرات افکار و افعال خود را مشاهده می کند، و می رسد به آنچه در کتاب کریم است که «و کل انسان الزمناه طائره فی عنقه و نخرج له یوم القیمه کتابا یلقیه منشورا، اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا» یعنی «هر شخصی را لازم ساخته ایم عمل او را از خیر و شر در گردن او مانند طوق که از او جدا نمی شود و در روز قیامت کتابی را که اعمال او در آن ثبت است به جهت او بیرون می آوریم، در حالی که گشاده باشد و بر او عرضه شود، آنگاه به او گفته می شود بخوان نامه عمل خود را، و کافی هستی تو از برای محاسبه خود».
پس کسانی که در دنیا از احوال خود غافل، و اوقات خود را صرف لهو و باطل نموده اند، بی اختیار می گویند: «ما لهذا الکتاب لایغادر صغیره و لاکبیره الااحصیها» یعنی «چگونه است این کتاب که باقی نگذارده است از اعمال صغیره و کبیره را مگر اینکه شمرده است آن را».
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل نهم - فایده علم اخلاق و برتری آن بر سایر علوم
چون که شناختی که حیات ابد، و سعادت سرمد، از برای انسان موقوف است به دفع اخلاق ذمیمه و اوصاف رذیله، و کسب ملکات ملکیه و صفات قدسیه، و این میسر نمی شود مگر به شناختن رذائل صفات و فضائل ملکات، و تمیز نیک و بد آنها از یکدیگر، و دانستن معالجاتی که در علم اخلاق از برای تهذیب نفس مقرر است، معلوم می شود که شرف این علم از سایر علوم برتر، و ثمر و فایده اش بیشتر است.
و چگونه چنین نباشد، و حال آنکه شرافت هر علمی به شرافت موضوع آن است و موضوع این علم، نفس ناطقه انسانیه است، که اشرف انواع کائنات و افضل طوایف ممکنات است، و به واسطه این علم از حضیض مرتبه بهائم به اوج عالم ملائکه عروج می نماید.
بلی، از برای بنی نوع انسان و عرضی است عریض، اول آن فروتر از عالم چهارپایان، و آخرش برتر از اقلیم فرشتگان در حق اولش فرموده: «ان هم الا کالانعام بل هم اضل سبیلا» یعنی «نیستند ایشان مگر مانند چهارپایان، بلکه پست رتبه تر و گمراه ترند» و به این جهت می گویند: «یا لیتنی کنت ترابا» یعنی: «کاش که من خاک بودمی» و در شأن آخرش رسیده «لولاک لما خلقت الأفلاک» یعنی «اگر مقصود تو نبودی آسمان ها را خلق نکردمی».
ای نقد اصل و فرع ندانم چه گوهری
کز آسمان تو برتر و از خاک کمتری
و به این جهت است که سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرموده: «انی و زنت بأمتی فرجحت بهم» یعنی «مرا با تمام امت موازنه نمودند من بر همه راجح آمدم» و این، خود ظاهر و روشن است که این تفاوت و اختلاف در میان افراد این نوع، نه از جهت جسمیت و لواحق آن است، زیرا که همه در این شریک هستند، بلکه به جهت اختلاف در اخلاق و صفات است، و این علم باعث رسیدن به اعلا مراتب آن است و کدام علم، اشرف از علمی است که پست ترین موجودات را به اشرف کاینات می رساند؟ و به این جهت، حکمای سلف نام علم را به غیر از «علم اخلاق» حقیقتا اطلاق نمی کردند، و به این سبب آن را «اکسیر اعظم» می نامیدند، و آن را تعلیم خود قرار داده بودند، و اول به شاگردان خود این علم را می آموختند و تحصیل سایر علوم را از برای کسی که تهذیب اخلاق نکرده بی ثمر می دانستند.
آری، همچنان که بدنی که مواد فاسده و «اخلاط ردیه» در آن مجتمع اند، از کثرت غذا بجز فساد اخلاط و زیادتی مرض حاصل نبیند، همچنین نفسی که مجتمع اخلاق ذمیمه و صفات رذیله باشد، از تحصیل علوم بجز شر و فساد ثمری نبیند
و از این روست که بیشتر کسانی که ملبس به لباس علماء گشته اند، و خود را از زمره اهل علم می شمرند، به مراتب حال ایشان از عوام بدتر، و دل ایشان سیاهتر است ماه و سال در جمع مال، خواه حرام و خواه حلال، و روز و شب در تحصیل جاه و منصب، و این را ترویج دین و مذهب می دانند با امثال و اقران در مراء و جدال، تا اظهار فضیلت خود بر جمعی از عوام کنند، پای اعتقاد ایشان سست، و اصول عقایدشان نادرست، رسوم شرع و ملت را دور انداخته، و بدعتی چند از برای خود ساخته و پرداخته، و آن را مقتضای حکمت نامیده غافلند از اینکه حکمت، حقیقتا همان است که در شریعت نبویه مقرر فرموده و ندانستهاند که علم بدون عمل گمراهی و ضلال، و تعلم بدون طاعت، خسران و وبال است.
همانا قول پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را نشنیده اند که «البلاهه ادنی إلی الخلاص من فطانه بتراء» یعنی «ابلهی و نادانی به نجات نزدیکتر است از زیرکی ناقص و ناتمام».
و گویا به گوش ایشان نرسیده که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرموده: «قصم ظهری رجلان: عالم متهتک و جاهل متنسک» یعنی «دو نفر پشت مرا شکستند: یکی عالمی که پرده شریعت را درد و به علم خود عمل نکند، و دیگری جاهلی که آداب عبادت را نداند و بدون علم عبادت کند».
و چگونه چنین نباشد، و حال آنکه شرافت هر علمی به شرافت موضوع آن است و موضوع این علم، نفس ناطقه انسانیه است، که اشرف انواع کائنات و افضل طوایف ممکنات است، و به واسطه این علم از حضیض مرتبه بهائم به اوج عالم ملائکه عروج می نماید.
بلی، از برای بنی نوع انسان و عرضی است عریض، اول آن فروتر از عالم چهارپایان، و آخرش برتر از اقلیم فرشتگان در حق اولش فرموده: «ان هم الا کالانعام بل هم اضل سبیلا» یعنی «نیستند ایشان مگر مانند چهارپایان، بلکه پست رتبه تر و گمراه ترند» و به این جهت می گویند: «یا لیتنی کنت ترابا» یعنی: «کاش که من خاک بودمی» و در شأن آخرش رسیده «لولاک لما خلقت الأفلاک» یعنی «اگر مقصود تو نبودی آسمان ها را خلق نکردمی».
ای نقد اصل و فرع ندانم چه گوهری
کز آسمان تو برتر و از خاک کمتری
و به این جهت است که سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرموده: «انی و زنت بأمتی فرجحت بهم» یعنی «مرا با تمام امت موازنه نمودند من بر همه راجح آمدم» و این، خود ظاهر و روشن است که این تفاوت و اختلاف در میان افراد این نوع، نه از جهت جسمیت و لواحق آن است، زیرا که همه در این شریک هستند، بلکه به جهت اختلاف در اخلاق و صفات است، و این علم باعث رسیدن به اعلا مراتب آن است و کدام علم، اشرف از علمی است که پست ترین موجودات را به اشرف کاینات می رساند؟ و به این جهت، حکمای سلف نام علم را به غیر از «علم اخلاق» حقیقتا اطلاق نمی کردند، و به این سبب آن را «اکسیر اعظم» می نامیدند، و آن را تعلیم خود قرار داده بودند، و اول به شاگردان خود این علم را می آموختند و تحصیل سایر علوم را از برای کسی که تهذیب اخلاق نکرده بی ثمر می دانستند.
آری، همچنان که بدنی که مواد فاسده و «اخلاط ردیه» در آن مجتمع اند، از کثرت غذا بجز فساد اخلاط و زیادتی مرض حاصل نبیند، همچنین نفسی که مجتمع اخلاق ذمیمه و صفات رذیله باشد، از تحصیل علوم بجز شر و فساد ثمری نبیند
و از این روست که بیشتر کسانی که ملبس به لباس علماء گشته اند، و خود را از زمره اهل علم می شمرند، به مراتب حال ایشان از عوام بدتر، و دل ایشان سیاهتر است ماه و سال در جمع مال، خواه حرام و خواه حلال، و روز و شب در تحصیل جاه و منصب، و این را ترویج دین و مذهب می دانند با امثال و اقران در مراء و جدال، تا اظهار فضیلت خود بر جمعی از عوام کنند، پای اعتقاد ایشان سست، و اصول عقایدشان نادرست، رسوم شرع و ملت را دور انداخته، و بدعتی چند از برای خود ساخته و پرداخته، و آن را مقتضای حکمت نامیده غافلند از اینکه حکمت، حقیقتا همان است که در شریعت نبویه مقرر فرموده و ندانستهاند که علم بدون عمل گمراهی و ضلال، و تعلم بدون طاعت، خسران و وبال است.
همانا قول پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را نشنیده اند که «البلاهه ادنی إلی الخلاص من فطانه بتراء» یعنی «ابلهی و نادانی به نجات نزدیکتر است از زیرکی ناقص و ناتمام».
و گویا به گوش ایشان نرسیده که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرموده: «قصم ظهری رجلان: عالم متهتک و جاهل متنسک» یعنی «دو نفر پشت مرا شکستند: یکی عالمی که پرده شریعت را درد و به علم خود عمل نکند، و دیگری جاهلی که آداب عبادت را نداند و بدون علم عبادت کند».
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل دهم - تهذیب اخلاق و ثمره آن
از آنچه مذکور شد دانسته شد که فایده علم اخلاق، پاک ساختن نفس است از صفات رذیله، و آراستن آن به ملکات جمیله، که از آن به «تهذیب اخلاق» تعبیر می شود.
و ثمره تهذیب اخلاق، رسیدن به خیر و سعادت ابدیه است و باید دانست که سعادت مطلق حاصل نمی شود، مگر اینکه صفحه نفس در جمیع اوقات از همه اخلاق ذمیمه معرا، و به تمام اوصاف حسنه محلی باشد.
و اصلاح بعضی صفات یا در بعضی اوقات، اگر چه خالی از ثمر نیست، ولیکن موجب سعادت ابدیه نمی شود همچنان که صحت بدن و نظام مملکت نیست مگر به دفع جمیع امراض، و اصلاح جمیع طوایف و اشخاص در تمام اوقات
پس، «سعید مطلق» کسی است که اصلاح جمیع صفات و افعال خود را بر وجهی نموده باشد که ثابت و پایدار بوده باشد از احوال، و در آنها خللی را نیابد، و از تبدل ازمان متغیر نشود، و از شعله های مصائب و بلایا برقی به خرمن صبرش نرسد، و از سیلاب محنتها و رزایا رخنه در بنیان شکرگزاریش نشود و خار و خس شبهات را به دامن اعتقادش دسترس نباشد بد کردن مردمان با او، را از احسان و نیکوکاری باز ندارد و دشمنی نمودن دیگران با او در دوستی او خلل نرساند و بالجمله در پایداری و ثبوت اخلاق، و قوت نفس، و بزرگی ذات، و حسن صفات، و مرتبه ای رسد که اگر آنچه به ایوب پیغمبر رسید به او رسد تغیر در احوالش حاصل نگردد و اگر بلاهای برناس حکیم بر او نازل شود تبدل در اعمالش نشود
بلکه کسی که گوی سعادت در ربود و او را سعادت واقعی نصیب گردید، چون فی الحقیقه داخل خیل مجردات می شود، از عالم جسمانیات بالاتر می رود، و دست تصرف افلاک به دامن او نرسد، و گرد تأثیرات ثوابت و سیار بر چهره او ننشیند نه سعد فلک در او تأثیر کند و نه نحسش، و نه قمرش را با او کاری باشد و نه شمسش را «اهل التسبیح و التقدیس لایبالون بالتربیع و التسدیس و الانسان بعد علو النفس لا یعتنی بالسعد و النحس» یعنی «اهل ذکر پروردگار را، از «تربیع و تسدیس» کواکب چه باک است، و ارباب نفوس قویه را از سعد و نحس فلک چه بیم».
آری دست کیوان فلک از کنگره ایوان رفعتشان دور، و چراغ خورشید در کنج خلوتشان تار و بی نور، و مشتری خود را شناسد، و بهرام مرد میدان خود را داند، و ساز و نوای زهره در محفل انسشان بی ساز و نوا، و دف و بربطش در بزم عیششان خالی از صدا قلم عطارد چون به نام نامی شان رسد سر اندازد، و ماه نو چون به جمالشان نگرد خود را از نظر اندازد بلکه بسا باشد که انسان در قوت نفس و تجرد به مرتبه ای رسد که تصرف در افلاک، بلکه در جمیع مواد کائنات نماید، چنانکه واقعه شق القمر از سید انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم و قصه رد شمس از سرور اوصیاء علیه السلام بر آن شهادت می دهد.
و ثمره تهذیب اخلاق، رسیدن به خیر و سعادت ابدیه است و باید دانست که سعادت مطلق حاصل نمی شود، مگر اینکه صفحه نفس در جمیع اوقات از همه اخلاق ذمیمه معرا، و به تمام اوصاف حسنه محلی باشد.
و اصلاح بعضی صفات یا در بعضی اوقات، اگر چه خالی از ثمر نیست، ولیکن موجب سعادت ابدیه نمی شود همچنان که صحت بدن و نظام مملکت نیست مگر به دفع جمیع امراض، و اصلاح جمیع طوایف و اشخاص در تمام اوقات
پس، «سعید مطلق» کسی است که اصلاح جمیع صفات و افعال خود را بر وجهی نموده باشد که ثابت و پایدار بوده باشد از احوال، و در آنها خللی را نیابد، و از تبدل ازمان متغیر نشود، و از شعله های مصائب و بلایا برقی به خرمن صبرش نرسد، و از سیلاب محنتها و رزایا رخنه در بنیان شکرگزاریش نشود و خار و خس شبهات را به دامن اعتقادش دسترس نباشد بد کردن مردمان با او، را از احسان و نیکوکاری باز ندارد و دشمنی نمودن دیگران با او در دوستی او خلل نرساند و بالجمله در پایداری و ثبوت اخلاق، و قوت نفس، و بزرگی ذات، و حسن صفات، و مرتبه ای رسد که اگر آنچه به ایوب پیغمبر رسید به او رسد تغیر در احوالش حاصل نگردد و اگر بلاهای برناس حکیم بر او نازل شود تبدل در اعمالش نشود
بلکه کسی که گوی سعادت در ربود و او را سعادت واقعی نصیب گردید، چون فی الحقیقه داخل خیل مجردات می شود، از عالم جسمانیات بالاتر می رود، و دست تصرف افلاک به دامن او نرسد، و گرد تأثیرات ثوابت و سیار بر چهره او ننشیند نه سعد فلک در او تأثیر کند و نه نحسش، و نه قمرش را با او کاری باشد و نه شمسش را «اهل التسبیح و التقدیس لایبالون بالتربیع و التسدیس و الانسان بعد علو النفس لا یعتنی بالسعد و النحس» یعنی «اهل ذکر پروردگار را، از «تربیع و تسدیس» کواکب چه باک است، و ارباب نفوس قویه را از سعد و نحس فلک چه بیم».
آری دست کیوان فلک از کنگره ایوان رفعتشان دور، و چراغ خورشید در کنج خلوتشان تار و بی نور، و مشتری خود را شناسد، و بهرام مرد میدان خود را داند، و ساز و نوای زهره در محفل انسشان بی ساز و نوا، و دف و بربطش در بزم عیششان خالی از صدا قلم عطارد چون به نام نامی شان رسد سر اندازد، و ماه نو چون به جمالشان نگرد خود را از نظر اندازد بلکه بسا باشد که انسان در قوت نفس و تجرد به مرتبه ای رسد که تصرف در افلاک، بلکه در جمیع مواد کائنات نماید، چنانکه واقعه شق القمر از سید انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم و قصه رد شمس از سرور اوصیاء علیه السلام بر آن شهادت می دهد.
ملا احمد نراقی : باب دوم
فصل اول - قوای چهارگانه و تبعیت سایر قوا از آنها
در سبب انحراف اخلاق از جاده پسندیده و حصول اخلاق ذمیمه و بیان قوای نفس انسانی و در آن چند فصل است:
فصل اول - قوای چهارگانه و تبعیت سایر قوا از آنها.
بدان که همچنان که گذشت تن، مملکتی است که خداوند عالم آن را به اقطاع روح مجرد مقرر فرموده، و از برای روح در این مملکت، از اعضاء و جوارح و حواس و قوای ظاهریه و باطنیه، لشکر و خدم بسیار قرار داده، که بعد از این شمه ای از آنها مذکور خواهد شد، و «ما یعلم جنود ربک إلا هو» و هر یک را خدمتی معین و شغلی مقرر تعیین داده، و از میان ایشان قوای اربع که «عقل»، «شهوت»، «غضب» و «وهم» باشد، حکم کارفرمایان و سران لشکر و عمال مملکت را دارند، و سایر قوا، زیردستان و فرمان برانند و شأن «عقل»، ادراک حقایق امور، و تمیز میان خیرات و شرور، و امر به افعال جمیله و نهی از صفات ذمیمه است و فایده ایجاد «قوه شهویه» بقای بدن است، که آلت تحصیل کمال نفس است، زیرا که زیست بدن چند روزی در این دنیا، موقوف است به تناول غذا، شراب، تناکح و تناسل و احتیاج آنها به قوه شهویه روشن و ظاهر است و ثمره «قوه وهمیه» فهمیدن امور جزئیه است، و دانستن دقایق اموری که به وسیله آنها به مقاصد صحیحه می رسند و شغل «قوه غضبیه» آن است که دفع مضرتهای خارجیه را از بدن نموده، و نیز اگر قوه شهویه یا وهمیه اراده سرکشی و خودسری کرده، و قدم از جاده اطاعت عقل بیرون نهند، ایشان را مقهور نموده، و به راه راست آورد، و در تحت اقتدار و تسلط عقل باز دارد.
و بدان که هیچ یک از قوای ظاهریه و باطنیه را به غیر از این چهار قهرمان، در هیچ وقتی خیال فرمانروایی و اندیشه سروری نیست، بلکه هر یک محکوم حکم حاکم خطه بدناند.
اما این چهار سرهنگ: یکی از آنها که عقل است، وزیر پادشاه است که روح باشد، و هماره در تدبیر آن است که روح از مقتضای صوا بدید او تجاوز ننموده، و انقیاد او امر و نواهی آن را نماید، تا به حسن کفایت و تدبیر آن، امر مملکت را منسق و مضبوط کند و پادشاه را تهیه اسباب سفر عالم قرب، سهل و آسان باشد.
و دوم که شهوت است، مانند عامل خراج است، و طماع، دورغ زن، فضول و تخلیط گر است، و هر چه وزیر که عقل است گوید، شهوت، هوای مخالف آن کند، و همیشه طالب آن است که راه روح را زده و او را محکوم حکم خود نماید و مانند بهایم و چهارپایان غرق لجه شهوات نموده، و به هر چه او را امر نماید از مشتهیات «اکل»، «شرب»، «جماع»، «مرکب»، «لباس»، «مسکن» و امثال آن، روح بدون آنکه در ارتکاب آن با وزیر مشورت نموده و صواب و فساد آن را فهمیده باشد، متابعت نماید.
و سوم که غضب است، به شحنگی آن شهر منصوب است، و تند و تیز و بی باک و شریر است، همه کشتن و بستن و زدن و شکستن و ظلم و ایذاء و عداوت و بغض را طالب است و در صدد آن است که پادشاه را که روح است فریب دهد، تا به آنچه او اشاره نماید، عمل کند، و فرمان عقل را اطاعت ننماید، و او را چون سباع درنده، همه شغل، دریدن و ایذاء بوده باشد.
و چهارم که وهم است، شغل آن مکر، خدعه، تلبیس، خیانت و فتنه است، و می خواهد که سلطان مملکت بدن، مطیع و منقاد او شود تا به هر چه فرمان دهد از فریفتن و شیطنت و افساد و مکر، اطاعت نموده تجاوز نکند.
و به سبب اختلاف هواهای این قوای اربع، و تفاوت آرای این چهار سرهنگ است که پیوسته مملکت بدن میدان محاربه آنها و معرکه تنازع ایشان است گاهی در آنجا آثار فرشتگان و اعمال قدسیان ظاهر می شود، و زمانی که افعال بهایم و چهارپایان از آن هویدا می گردد، و ساعتی مشغول سباع و درندگان است، و لحظه ای مظهر آثار شیطان می شود و همیشه چنین است تا اینکه غلبه کلیه از برای یکی از این قوا حاصل شود، و دیگران مقهور حکم او گردند در این هنگام پیوسته آثار آن یک از نفس سر می زند و صاحب آن داخل در عالم آن می شود.
پس اگر سلطنت از برای قهرمان عقل باشد، در مملکت نفس آثار ملائکه ظاهر می گردد، و احوال مملکت انتظام به هم می رساند، و صاحب آن داخل در صنف فرشتگان می شود، و همیشه چنین است و اگر غلبه از برای دیگران باشد، آثار آنها در آنجا پیدا می شود و مملکت خراب و ویران گشته، و امر معاش و معاد اختلال به هم می رساند، و صاحب آن داخل در حزب بهایم یا سباع یا شیاطین می شود، «نعوذ بالله من ذلک».
و مخفی نماند که منشأ نزاع و سبب جدال در مملکت نفس، قوه عاقله است، زیرا که آن، مانع سایر قوا می شود از اینکه آثار خود را به ظهور رسانند، و نمی گذارد که نفس را مطیع و منقاد خود سازند، چون که اعمال و افعال آنها خلاف صوابدید عقل و مخالف متقضای آن است.
اما آن سه قوه دیگر را با یکدیگر نزاعی نیست، از این جهت که هیچ یک به خودی خود منکر فعل دیگری نیستند، و ممانعت از اعمال دیگری نمی نمایند مگر به اشاره عقل تواند شد که بالذات یا به جهت بعضی عوارض خارجیه، بعضی از این قوا را ضعفی، و بعضی را غلبه و قوتی باشد، و لیکن این نه به جهت معاندتی است که فیما بین ایشان باشد، بلکه به این سبب است که در نفوس سایر حیوانات که از قوه عاقله خالیاند منازعه نیست، اگر چه مختلفاند در قوه ای که در آنها غلبه و تسلط دارد همچنان که غلبه در جند شیاطین از برای قوه واهمه است، و در خیل سباع از برای قوه غضبیه است، و در حزب بهایم از برای شهویه و همچنین در نفوس ملائکه نیز منازعه نیست و مجادله راه ندارد، زیرا که قوه ایشان منحصر است در عاقله، و از آن سه قوه دیگر خالی هستند، پس ممانعت و تدافع در آنها نیست.
و از اینجا روشن می شود که جامع همه عوالم و محل جمیع آثار، انسان است که از میان جمیع مخلوقات، مخصوص شده است به قوای متخالفه و صفات متقابله، و از این جهت است که مظهریت اسماء متقابله الهیه به او اختصاص دارد و مرتبه قابلیت «خلاف ربانیه» به او تعلق گرفته، و عمارت عالم صورت و معنی در خور اوست و خلعت سلطنت اقلیم غیب و شهود برازنده قامت او و طایفه ملائکه اگر چه مخصوص اند به رتبه روحانیت و مبتهج و مسرورند به لذات عقلیه و انوار علمیه، و لیکن در عالم جسمانیت که یکی از عوالم پروردگار است ایشان را تسلطی نیست و اجسام فلکیه اگر چه بنابر قواعد حکماء صاحب نفوس مجرده هستند، اما آنها را از اوصاف متضاده و طبایع مختلفه خبری نیست، منازل هولناک و راههای خطرناکی طی نکرده اند، و سنگلاخهای نزاع و جدال قوا را از پیش برنداشته اند، و بار گران تقلب در اطوار نقص و کمال را بر دوش نکشیده اند، و زهر جانگزای انقلاب صفات و احوال را نچشیده اند، و بر خلاف انسان اند که چون به مرتبه کمال رسد احاطه به جمیع مراتب نموده، و سیر در طورهای مختلفه، کرده و عالم جماد و نبات و حیوان و ملائکه را درنوردیده، و مرتبه مشاهده وحدت برسد.
پس انسان نسخه ای است جامع ملک و ملکوت، و معجونی است مرکب از عالم امر و خلق.
حضرت امیرالمومنین علیه السلام می فرماید که «حق سبحانه و تعالی مخصوص گردانید ملائکه را به عقل، و ایشان را بهره ای از شهوت و غضب نداد و مخصوص ساخت حیوانات را به شهوت و غضب، و آنها را از عقل بی نصیب کرد و مشرف گردانید انسان را به همه این ها، پس اگر شهوت و غضب را مطیع و منقاد عقل گرداند افضل از ملائکه خواهد بود، زیرا که خود را به این مرتبه رسانیده و با وجود منازع، و ملائکه را منازع و مزاحمی نیست» و از این معلوم می شود که اگر مطیع شهوت و غضب شود پست تر از حیوانات خواهد بود، زیرا که اطاعت آنها را نموده با وجود معین و یاوری مثل عقل، و سایر حیوانات را معینی نیست.
فصل اول - قوای چهارگانه و تبعیت سایر قوا از آنها.
بدان که همچنان که گذشت تن، مملکتی است که خداوند عالم آن را به اقطاع روح مجرد مقرر فرموده، و از برای روح در این مملکت، از اعضاء و جوارح و حواس و قوای ظاهریه و باطنیه، لشکر و خدم بسیار قرار داده، که بعد از این شمه ای از آنها مذکور خواهد شد، و «ما یعلم جنود ربک إلا هو» و هر یک را خدمتی معین و شغلی مقرر تعیین داده، و از میان ایشان قوای اربع که «عقل»، «شهوت»، «غضب» و «وهم» باشد، حکم کارفرمایان و سران لشکر و عمال مملکت را دارند، و سایر قوا، زیردستان و فرمان برانند و شأن «عقل»، ادراک حقایق امور، و تمیز میان خیرات و شرور، و امر به افعال جمیله و نهی از صفات ذمیمه است و فایده ایجاد «قوه شهویه» بقای بدن است، که آلت تحصیل کمال نفس است، زیرا که زیست بدن چند روزی در این دنیا، موقوف است به تناول غذا، شراب، تناکح و تناسل و احتیاج آنها به قوه شهویه روشن و ظاهر است و ثمره «قوه وهمیه» فهمیدن امور جزئیه است، و دانستن دقایق اموری که به وسیله آنها به مقاصد صحیحه می رسند و شغل «قوه غضبیه» آن است که دفع مضرتهای خارجیه را از بدن نموده، و نیز اگر قوه شهویه یا وهمیه اراده سرکشی و خودسری کرده، و قدم از جاده اطاعت عقل بیرون نهند، ایشان را مقهور نموده، و به راه راست آورد، و در تحت اقتدار و تسلط عقل باز دارد.
و بدان که هیچ یک از قوای ظاهریه و باطنیه را به غیر از این چهار قهرمان، در هیچ وقتی خیال فرمانروایی و اندیشه سروری نیست، بلکه هر یک محکوم حکم حاکم خطه بدناند.
اما این چهار سرهنگ: یکی از آنها که عقل است، وزیر پادشاه است که روح باشد، و هماره در تدبیر آن است که روح از مقتضای صوا بدید او تجاوز ننموده، و انقیاد او امر و نواهی آن را نماید، تا به حسن کفایت و تدبیر آن، امر مملکت را منسق و مضبوط کند و پادشاه را تهیه اسباب سفر عالم قرب، سهل و آسان باشد.
و دوم که شهوت است، مانند عامل خراج است، و طماع، دورغ زن، فضول و تخلیط گر است، و هر چه وزیر که عقل است گوید، شهوت، هوای مخالف آن کند، و همیشه طالب آن است که راه روح را زده و او را محکوم حکم خود نماید و مانند بهایم و چهارپایان غرق لجه شهوات نموده، و به هر چه او را امر نماید از مشتهیات «اکل»، «شرب»، «جماع»، «مرکب»، «لباس»، «مسکن» و امثال آن، روح بدون آنکه در ارتکاب آن با وزیر مشورت نموده و صواب و فساد آن را فهمیده باشد، متابعت نماید.
و سوم که غضب است، به شحنگی آن شهر منصوب است، و تند و تیز و بی باک و شریر است، همه کشتن و بستن و زدن و شکستن و ظلم و ایذاء و عداوت و بغض را طالب است و در صدد آن است که پادشاه را که روح است فریب دهد، تا به آنچه او اشاره نماید، عمل کند، و فرمان عقل را اطاعت ننماید، و او را چون سباع درنده، همه شغل، دریدن و ایذاء بوده باشد.
و چهارم که وهم است، شغل آن مکر، خدعه، تلبیس، خیانت و فتنه است، و می خواهد که سلطان مملکت بدن، مطیع و منقاد او شود تا به هر چه فرمان دهد از فریفتن و شیطنت و افساد و مکر، اطاعت نموده تجاوز نکند.
و به سبب اختلاف هواهای این قوای اربع، و تفاوت آرای این چهار سرهنگ است که پیوسته مملکت بدن میدان محاربه آنها و معرکه تنازع ایشان است گاهی در آنجا آثار فرشتگان و اعمال قدسیان ظاهر می شود، و زمانی که افعال بهایم و چهارپایان از آن هویدا می گردد، و ساعتی مشغول سباع و درندگان است، و لحظه ای مظهر آثار شیطان می شود و همیشه چنین است تا اینکه غلبه کلیه از برای یکی از این قوا حاصل شود، و دیگران مقهور حکم او گردند در این هنگام پیوسته آثار آن یک از نفس سر می زند و صاحب آن داخل در عالم آن می شود.
پس اگر سلطنت از برای قهرمان عقل باشد، در مملکت نفس آثار ملائکه ظاهر می گردد، و احوال مملکت انتظام به هم می رساند، و صاحب آن داخل در صنف فرشتگان می شود، و همیشه چنین است و اگر غلبه از برای دیگران باشد، آثار آنها در آنجا پیدا می شود و مملکت خراب و ویران گشته، و امر معاش و معاد اختلال به هم می رساند، و صاحب آن داخل در حزب بهایم یا سباع یا شیاطین می شود، «نعوذ بالله من ذلک».
و مخفی نماند که منشأ نزاع و سبب جدال در مملکت نفس، قوه عاقله است، زیرا که آن، مانع سایر قوا می شود از اینکه آثار خود را به ظهور رسانند، و نمی گذارد که نفس را مطیع و منقاد خود سازند، چون که اعمال و افعال آنها خلاف صوابدید عقل و مخالف متقضای آن است.
اما آن سه قوه دیگر را با یکدیگر نزاعی نیست، از این جهت که هیچ یک به خودی خود منکر فعل دیگری نیستند، و ممانعت از اعمال دیگری نمی نمایند مگر به اشاره عقل تواند شد که بالذات یا به جهت بعضی عوارض خارجیه، بعضی از این قوا را ضعفی، و بعضی را غلبه و قوتی باشد، و لیکن این نه به جهت معاندتی است که فیما بین ایشان باشد، بلکه به این سبب است که در نفوس سایر حیوانات که از قوه عاقله خالیاند منازعه نیست، اگر چه مختلفاند در قوه ای که در آنها غلبه و تسلط دارد همچنان که غلبه در جند شیاطین از برای قوه واهمه است، و در خیل سباع از برای قوه غضبیه است، و در حزب بهایم از برای شهویه و همچنین در نفوس ملائکه نیز منازعه نیست و مجادله راه ندارد، زیرا که قوه ایشان منحصر است در عاقله، و از آن سه قوه دیگر خالی هستند، پس ممانعت و تدافع در آنها نیست.
و از اینجا روشن می شود که جامع همه عوالم و محل جمیع آثار، انسان است که از میان جمیع مخلوقات، مخصوص شده است به قوای متخالفه و صفات متقابله، و از این جهت است که مظهریت اسماء متقابله الهیه به او اختصاص دارد و مرتبه قابلیت «خلاف ربانیه» به او تعلق گرفته، و عمارت عالم صورت و معنی در خور اوست و خلعت سلطنت اقلیم غیب و شهود برازنده قامت او و طایفه ملائکه اگر چه مخصوص اند به رتبه روحانیت و مبتهج و مسرورند به لذات عقلیه و انوار علمیه، و لیکن در عالم جسمانیت که یکی از عوالم پروردگار است ایشان را تسلطی نیست و اجسام فلکیه اگر چه بنابر قواعد حکماء صاحب نفوس مجرده هستند، اما آنها را از اوصاف متضاده و طبایع مختلفه خبری نیست، منازل هولناک و راههای خطرناکی طی نکرده اند، و سنگلاخهای نزاع و جدال قوا را از پیش برنداشته اند، و بار گران تقلب در اطوار نقص و کمال را بر دوش نکشیده اند، و زهر جانگزای انقلاب صفات و احوال را نچشیده اند، و بر خلاف انسان اند که چون به مرتبه کمال رسد احاطه به جمیع مراتب نموده، و سیر در طورهای مختلفه، کرده و عالم جماد و نبات و حیوان و ملائکه را درنوردیده، و مرتبه مشاهده وحدت برسد.
پس انسان نسخه ای است جامع ملک و ملکوت، و معجونی است مرکب از عالم امر و خلق.
حضرت امیرالمومنین علیه السلام می فرماید که «حق سبحانه و تعالی مخصوص گردانید ملائکه را به عقل، و ایشان را بهره ای از شهوت و غضب نداد و مخصوص ساخت حیوانات را به شهوت و غضب، و آنها را از عقل بی نصیب کرد و مشرف گردانید انسان را به همه این ها، پس اگر شهوت و غضب را مطیع و منقاد عقل گرداند افضل از ملائکه خواهد بود، زیرا که خود را به این مرتبه رسانیده و با وجود منازع، و ملائکه را منازع و مزاحمی نیست» و از این معلوم می شود که اگر مطیع شهوت و غضب شود پست تر از حیوانات خواهد بود، زیرا که اطاعت آنها را نموده با وجود معین و یاوری مثل عقل، و سایر حیوانات را معینی نیست.
ملا احمد نراقی : باب دوم
فصل دوم - لذات و ألم قوای چهارگانه
چون شناختی که آدمی را چهار قوه است که حکم سرهنگان دارند نظریه عقلیه، وهمیه خیالیه، سبعیه غضبیه، و بهیمیه شهویه.
بدان که به إزای هر یک از این ها لذتی است و المی، و لذت هر یک در چیزی است که مقتضای طبیعت و مناسب جبلت آن است که به جهت آن خلق شده اند، و المش در خلاف آن است.
پس، چون مقتضای عقل و سبب ایجاد آن، معرفت حقایق اشیاء است، لذت آن در علم و معرفت، و الم آن در جهل و حیرت است.
و مقتضای غضب، چون قهر است و انتقام، لذتش در غلبه و تسلط است، و المش در مغلوبیت.
و شهوت، چون مخلوق است از برای تحصیل غذا و سایر آنچه قوام بدن به آن است، لذتش در رسیدن به آنها و المش در حرمان و ممنوعیت از آنها است و همچنین است در وهمیه.
پس همچنان که قوا در آدمی چهارند، همچنین هر یک از لذت و الم نیز بر چهار قسم اند:
عقلیه، خیالیه، غضبیه و شهویه و بالاترین لذتها، لذت عقلیه است که به اختلاف «احوال»، مختلف نمی شود و سایر لذات در جنب آنها قدر و مقداری ندارد و ابتدای امر آدمی میل او به سایر لذات است، و هر چند جنبه حیوانیت قوت می گیرد این لذات نیز قوی تر می گردد و چندان که ضعف در قوه حیوانیت حاصل گردد این لذات نیز ضعیف تر می گردند و در بدو امر لذات عقلیه از برای آدمی نیست، زیرا که آنها حاصل نمی شوند مگر از برای نفوس مطهره از رذایل، و متحلیه به فضایل و بعد از آنکه آدمی به مرتبه درک لذات عقلیه رسید، هر چند قوه عقلیه زیاد می شود و تسلط عقل بر سایر قوا زیاد می گردد، لذات آن هم اتم می شود، و همه روزه در قوت و شدت است، و نقص و زوالی از برای آن نیست.
بدان که به إزای هر یک از این ها لذتی است و المی، و لذت هر یک در چیزی است که مقتضای طبیعت و مناسب جبلت آن است که به جهت آن خلق شده اند، و المش در خلاف آن است.
پس، چون مقتضای عقل و سبب ایجاد آن، معرفت حقایق اشیاء است، لذت آن در علم و معرفت، و الم آن در جهل و حیرت است.
و مقتضای غضب، چون قهر است و انتقام، لذتش در غلبه و تسلط است، و المش در مغلوبیت.
و شهوت، چون مخلوق است از برای تحصیل غذا و سایر آنچه قوام بدن به آن است، لذتش در رسیدن به آنها و المش در حرمان و ممنوعیت از آنها است و همچنین است در وهمیه.
پس همچنان که قوا در آدمی چهارند، همچنین هر یک از لذت و الم نیز بر چهار قسم اند:
عقلیه، خیالیه، غضبیه و شهویه و بالاترین لذتها، لذت عقلیه است که به اختلاف «احوال»، مختلف نمی شود و سایر لذات در جنب آنها قدر و مقداری ندارد و ابتدای امر آدمی میل او به سایر لذات است، و هر چند جنبه حیوانیت قوت می گیرد این لذات نیز قوی تر می گردد و چندان که ضعف در قوه حیوانیت حاصل گردد این لذات نیز ضعیف تر می گردند و در بدو امر لذات عقلیه از برای آدمی نیست، زیرا که آنها حاصل نمی شوند مگر از برای نفوس مطهره از رذایل، و متحلیه به فضایل و بعد از آنکه آدمی به مرتبه درک لذات عقلیه رسید، هر چند قوه عقلیه زیاد می شود و تسلط عقل بر سایر قوا زیاد می گردد، لذات آن هم اتم می شود، و همه روزه در قوت و شدت است، و نقص و زوالی از برای آن نیست.
ملا احمد نراقی : باب دوم
منحصر نبودن لذات در لذات جسم
و عجب از کسانی که چنان پندارند که لذات منحصر است در لذات جسمیه، و غایت کمال انسان را در رسیدن به لذات «اکل» و «شرب» و «نکاح» و «جماع» و امثال این ها می دانند، و نهایت سعادت آن را در التذاذ به این لذات گمان می کنند.
اینان لذات نشئه آخرت و منتهای مرتبه انسانیت را نمی دانند، مگر در رسیدن به وصال غلمان و حور، و خوردن انار و سیب و انگور، و کباب و شراب و المها و عقابهای آن عالم را منحصر می کنند در آتش سوزنده و عقرب گزنده، و «گرز» گران و «سرابیل قطران» و از عبادات و طاعات و ترک دنیا و بیداری شبها نمی طلبند مگر رسیدن به آنها و نجات از این ها را آیا اینان نمی دانند که چنین عباداتی عبادت مزدوران و بندگان است، و امثال این کسان، ترک کرده اند لذات جسمیه کم را که به بیشتر آن برسند، و گذارده اند اندک آن را که زیادت را دریابند؟ و غافل از اینکه امثال این چیزها چگونه کمال حقیقی انسان، و باعث قرب به پروردگار ایشان است، و کسی که گریه اش از ترس سوختن آتش، یا عبادتش از شوق وصال حوران دلکش است، مقصود از روزه اش طعامهای الوان، و از نمازش امید لقای حور و غلمان باشد، چگونه او را از اهل بساط قرب خدای تعالی می توان شمرد، و به چه کمال استحقاق تعظیم و توقیر دارد؟ آری نیست این ها مگر از غفلت از ابتهاجات روحانیه و لذات عقلیه، و منحصر دانستن لذت و ألم در جسمیه گویا به گوش ایشان نرسیده که سید اولیاء علیه السلام می فرماید: «الهی ما عبدتک خوفا من نارک، و لاطمعا فی جنتک، و لکن وجدتک أهلا للعباده فعبدتک» یعنی «خداوندا من عبادت تو را نمی کنم به جهت ترس از آتش دوزخت، یا از طمع شوق در نعیم بهشتت، و لکن تو را سزاوار پرستش یافته، پس بندگی تو را می کنم» و بالجمله لذتهای جسمانیه را اعتباری، و در نظر اهل بصیرت قدر و مقداری نیست، در این لذات انسان با بهایم و حشرات و سایر حیوانات شریکند، و چه کمال است در آنچه انسان در آن مشارکت حیوانات عجم باشد، و در استیفای آنها نفس ناطقه مجرده، خادم قوه بهیمیه گردد.
و عجبتر آن طایفه ای که لذات را منحصر در اکل، شرب، و جماع، مسکن، لباس، حشم، مرکب، و جاه و منصب می دانند، و کسانی را که از این ها بی نصیب اند محروم می شمارند، و بر آنها افتخار می کنند و بزرگی به آنها می فروشند، هرگاه به کسی برخورند که ترک شهوات کرده و پشت پا بر لذات دنیویه زده، در خدمت و نهایت تواضع و فروتنی و مذلت و شکستگی می نمایند و خود را در جنب ایشان از زمره اشقیا می دانند.
و چگونه نیل به لذات جسمیه کمال باشد، و حال اینکه همگی دامن کبریای خالق عالم را از لوث این لذات پاک می کنند، و می گویند که اگر نه چنین باشد نقص لازم خواهد آمد پس اگر این ها کمال بودی بایستی که از برای مبدا کل نیز ثابت باشد و اگر نه این است که این لذات قبیح هستند، چرا صاحب آنها شرم از اظهار آنها دارد، و سعی در پوشیدن آنها می کند؟ و چرا اگر کسی را پرخواره و شکم پرست خوانند تغییر در حالش به هم می رسد و حال اینکه هر کسی طالب نشر در کمال خود است بلکه فی الحقیقه لذات جسمانیه لذت نیستند، بلکه دفع آلامی چندند که از برای بدن حاصل می شوند.
پس آنچه را در وقت «اکل»، لذت می دانی نیست مگر دفع الم «گرسنگی» و آنچه را در وقت «مجامعت»، لذت می شماری نیست مگر ازاله کردن «منی» و از این جهت است که سیر را لذتی از اکل نیست، و این خود ظاهر است که خلاصی از ألم، غیر از مرتبه کمال است.
و چون این معلوم شد و دانستی که در لذات جسمیه کمالی نیست، و شناختی که انسان در قوه عاقله و لذات عقلیه شریک ملائکه قدسیه است، و در قوای غضبیه، شهویه، بهیمیه و لذات جسمیه، شبیه سباع و بهائم و شیاطین است، بر تو معلوم می شود که هر یکی از این قوا در آن غالب و طالب لذات آن می شود، شریک می شود با طایفه ای که این قوه منسوب به آن است تا آنکه غلبه به سرحد کمال رسد، در این وقت خود آن می شود، و داخل در آن حزب می گردد.
پس، ای جان برادر چشم بصیرت بگشا و باهوش باش، و ببین که خود را در کجا داشته و مرتبه خود را به کجا رسانیده ای و بدان که اگر قوه شهویه تو بر سایر قوا مسلط شده تا اینکه اکثر شوق تو و بیشتر فکر تو در کار اکل و شرب و جماع و سایر لذات شهویه است، و اکثر اوقات در آراستن طعامهای لذیذه، و یا خواستن زنهای جمیله است، خود را یکی از بهایم بدان و نام انسان بر خود منه.
و اگر تسلط و غلبه در تو از برای قوه غضبیه است، و پیوسته خود را مایل منصب و جاه، و برتری بر عبادالله می بینی، و طالب زدن، بستن، انداختن، شکستن، فحش، دشنام و اذیت انام هستی، خویش را سگی گزنده و یا گرگی درنده می دان، و خود را از زمره انسان مشمار.
و اگر استیلا و قهر از برای قوه شیطانیه است، و همیشه در فکر مکر و حیله و تزویر و خدعه و بستن راههای مخفیه از برای رسیدن به مقتضای غضب و شهوت است، خود را شیطانی دان مجسم و خارج از حزب بنی آدم.
و اگر تسلط و استیلا از برای عقل باشد، و پیوسته در صدد تحصیل معرفت الهیه، و کسب ملکات ملکیه باشی، و فکر تو مقصور بر عبادت پروردگار، و اطاعت رسول مختار، و طلب راه سعادت و وصول به مرتبه قرب حضرت آفریدگار باشد، خود را انسان حقیقی می دان، که عالم آن از عالم ملائکه مقدسه بالاتر، و رتبه اش از رتبه ایشان والاتر است.
اینان لذات نشئه آخرت و منتهای مرتبه انسانیت را نمی دانند، مگر در رسیدن به وصال غلمان و حور، و خوردن انار و سیب و انگور، و کباب و شراب و المها و عقابهای آن عالم را منحصر می کنند در آتش سوزنده و عقرب گزنده، و «گرز» گران و «سرابیل قطران» و از عبادات و طاعات و ترک دنیا و بیداری شبها نمی طلبند مگر رسیدن به آنها و نجات از این ها را آیا اینان نمی دانند که چنین عباداتی عبادت مزدوران و بندگان است، و امثال این کسان، ترک کرده اند لذات جسمیه کم را که به بیشتر آن برسند، و گذارده اند اندک آن را که زیادت را دریابند؟ و غافل از اینکه امثال این چیزها چگونه کمال حقیقی انسان، و باعث قرب به پروردگار ایشان است، و کسی که گریه اش از ترس سوختن آتش، یا عبادتش از شوق وصال حوران دلکش است، مقصود از روزه اش طعامهای الوان، و از نمازش امید لقای حور و غلمان باشد، چگونه او را از اهل بساط قرب خدای تعالی می توان شمرد، و به چه کمال استحقاق تعظیم و توقیر دارد؟ آری نیست این ها مگر از غفلت از ابتهاجات روحانیه و لذات عقلیه، و منحصر دانستن لذت و ألم در جسمیه گویا به گوش ایشان نرسیده که سید اولیاء علیه السلام می فرماید: «الهی ما عبدتک خوفا من نارک، و لاطمعا فی جنتک، و لکن وجدتک أهلا للعباده فعبدتک» یعنی «خداوندا من عبادت تو را نمی کنم به جهت ترس از آتش دوزخت، یا از طمع شوق در نعیم بهشتت، و لکن تو را سزاوار پرستش یافته، پس بندگی تو را می کنم» و بالجمله لذتهای جسمانیه را اعتباری، و در نظر اهل بصیرت قدر و مقداری نیست، در این لذات انسان با بهایم و حشرات و سایر حیوانات شریکند، و چه کمال است در آنچه انسان در آن مشارکت حیوانات عجم باشد، و در استیفای آنها نفس ناطقه مجرده، خادم قوه بهیمیه گردد.
و عجبتر آن طایفه ای که لذات را منحصر در اکل، شرب، و جماع، مسکن، لباس، حشم، مرکب، و جاه و منصب می دانند، و کسانی را که از این ها بی نصیب اند محروم می شمارند، و بر آنها افتخار می کنند و بزرگی به آنها می فروشند، هرگاه به کسی برخورند که ترک شهوات کرده و پشت پا بر لذات دنیویه زده، در خدمت و نهایت تواضع و فروتنی و مذلت و شکستگی می نمایند و خود را در جنب ایشان از زمره اشقیا می دانند.
و چگونه نیل به لذات جسمیه کمال باشد، و حال اینکه همگی دامن کبریای خالق عالم را از لوث این لذات پاک می کنند، و می گویند که اگر نه چنین باشد نقص لازم خواهد آمد پس اگر این ها کمال بودی بایستی که از برای مبدا کل نیز ثابت باشد و اگر نه این است که این لذات قبیح هستند، چرا صاحب آنها شرم از اظهار آنها دارد، و سعی در پوشیدن آنها می کند؟ و چرا اگر کسی را پرخواره و شکم پرست خوانند تغییر در حالش به هم می رسد و حال اینکه هر کسی طالب نشر در کمال خود است بلکه فی الحقیقه لذات جسمانیه لذت نیستند، بلکه دفع آلامی چندند که از برای بدن حاصل می شوند.
پس آنچه را در وقت «اکل»، لذت می دانی نیست مگر دفع الم «گرسنگی» و آنچه را در وقت «مجامعت»، لذت می شماری نیست مگر ازاله کردن «منی» و از این جهت است که سیر را لذتی از اکل نیست، و این خود ظاهر است که خلاصی از ألم، غیر از مرتبه کمال است.
و چون این معلوم شد و دانستی که در لذات جسمیه کمالی نیست، و شناختی که انسان در قوه عاقله و لذات عقلیه شریک ملائکه قدسیه است، و در قوای غضبیه، شهویه، بهیمیه و لذات جسمیه، شبیه سباع و بهائم و شیاطین است، بر تو معلوم می شود که هر یکی از این قوا در آن غالب و طالب لذات آن می شود، شریک می شود با طایفه ای که این قوه منسوب به آن است تا آنکه غلبه به سرحد کمال رسد، در این وقت خود آن می شود، و داخل در آن حزب می گردد.
پس، ای جان برادر چشم بصیرت بگشا و باهوش باش، و ببین که خود را در کجا داشته و مرتبه خود را به کجا رسانیده ای و بدان که اگر قوه شهویه تو بر سایر قوا مسلط شده تا اینکه اکثر شوق تو و بیشتر فکر تو در کار اکل و شرب و جماع و سایر لذات شهویه است، و اکثر اوقات در آراستن طعامهای لذیذه، و یا خواستن زنهای جمیله است، خود را یکی از بهایم بدان و نام انسان بر خود منه.
و اگر تسلط و غلبه در تو از برای قوه غضبیه است، و پیوسته خود را مایل منصب و جاه، و برتری بر عبادالله می بینی، و طالب زدن، بستن، انداختن، شکستن، فحش، دشنام و اذیت انام هستی، خویش را سگی گزنده و یا گرگی درنده می دان، و خود را از زمره انسان مشمار.
و اگر استیلا و قهر از برای قوه شیطانیه است، و همیشه در فکر مکر و حیله و تزویر و خدعه و بستن راههای مخفیه از برای رسیدن به مقتضای غضب و شهوت است، خود را شیطانی دان مجسم و خارج از حزب بنی آدم.
و اگر تسلط و استیلا از برای عقل باشد، و پیوسته در صدد تحصیل معرفت الهیه، و کسب ملکات ملکیه باشی، و فکر تو مقصور بر عبادت پروردگار، و اطاعت رسول مختار، و طلب راه سعادت و وصول به مرتبه قرب حضرت آفریدگار باشد، خود را انسان حقیقی می دان، که عالم آن از عالم ملائکه مقدسه بالاتر، و رتبه اش از رتبه ایشان والاتر است.
ملا احمد نراقی : باب دوم
سعی در استیلای قوه عاقله بر سایر قوا
پس هر که را از اندک هوشی بوده باشد، و دشمن نفس خود نباشد، بر او لازم است سعی در استیلای قوه عقلیه، و جد و جهد در استیفای سعادت ابدیه، و صرف وقت در تحصیل صفات جمیله، و دفع اخلاق رذیله و پیرامون شهوات نفسانیه و لذات جسمانیه نگردد مگر به قدر ضرورت.
پس، از غذا، «اقتصار» کند به آنچه در صحت بدن به آن احتیاج، و به جهت بقای حیات از آن لابد و لاعلاج است و روزگار خود را در تحصیل الوان طعامها و اقسام غذاها ضایع و تلف نکند و اگر هم از این تجاوز کند، این قدر طلبد که موجب ذلت در نزد اهل و عیال نباشد، و زیاده از این، وبال و باعث خسران مال است.
و از جامه و لباس، اقتصار کند بر آنچه بدن را بپوشاند، و دفع سرما و گرما کند و اگر از این مرتبه درگذرد به قدری جوید که در نظرها خوار، و در برابر همگان بی اعتبار نگردد.
و از مجامعت، نخواهد مگر آنچه به آن حفظ نوع و بقای نفس و نسل متحقق شود و بپرهیزد از اینکه غریق لجه شهوات نفسانیه و گرفتار قیود و علایق دنیویه شود، و از این جهت به شقاوت ابد و هلاکت سرمد رسد.
پس ای معشر اخوان و گروه برادران از برای خدا بر بر خود رحمت آرید، و بر نفس خود ترحم کنید، بیدار شوید پیش از آنکه همه راهها بر شما بسته شود و راهی طی کنید قبل از آنکه پای شما شکسته گردد و دریابید خود را که وقت درگذر است غافل ننشینید که عمر کوتاه و مختصر است چاره بسازید پیش از آنکه ریشه اخلاق رذیله مستحکم شود، و صفات ردیه عادت گردد، و لشکر شیطان مملکت دل را تسخیر کند، و تختگاه دل، مقر سلطان شیطان شود، و جوانی تو که وقت قوت و توانائی است سپری گردد بلی، «آنا فآنا» تو روی به ضعف و پیری و ناتوانی می روی، و صفاتی که در نفس تو هست محکم و قوی می گردد.
خار بن در قوت و برخاستن
خارکن در سستی و در کاستن
تو که در جوانی مقابله با حزب شیطان نکردی، که هنوز احاطه بر ملک دلت نکرده بودند، چگونه در پیری با ایشان مجاهده کنی؟ «و لا تیاسوا من روح الله» یعنی «اما در هیچ حال نومیدی از رحمت خدا روا نیست و در هر وقتی باید به قدر قوه سعی و اجتهاد نمود».
منقول است از شیخ کامل فاضل احمد بن محمد بن یعقوب مسکویه، که استاد است در علم اخلاق، و اول کسی است که از اهل اسلام که در این فن شریف تصنیف و تألیف نمود که گفته: «من در وقتی از مستی طبیعت هشیار، و از خواب غفلت بیدار شدم که مایه جوانی بر باد رفته بود، و پیری مرا فراگرفته و عادات و رسوم در من مستحکم گشته، و صفات و ملکات در نفس من رسوخ کرده بود، در آن وقت دامن اجتهاد بر میان زدم، و به مجاهدات عظیمه و ریاضات شاقه، نفس خود را از خواهشهای آن باز داشتم، تا آنکه خداوند عالم مرا توفیق کرامت فرموده و خلاصی از مهلکات حاصل شد».
پس ای جان برادر مأیوس مباش و بدان که درهای فیض الهی گشاده است، و امید نجات از برای هر کسی هست و لیکن چنان نپنداری که صفا و نورانیتی که از نفس فوت می شود به جهت کدورت و تیرگی که از معصیت در حالتی حاصل می شود، تدارک آن ممکن باشد، و توان نوعی نمود که صفایی که اگر معصیتی صادر نشده بود حاصل می شد توان تحصیل نمود، زنهار، این اندیشه ای است محال، و خیالی است فاسد، زیرا که نهایت امر آن است که آثار معصیت را به افعال حسنه محو نمایی، در این وقت نفس مثل حالتی می شود که آن معصیت را نکرده بود پس به این حسنات روشنایی و سعادتی حاصل نمی گردد و اگر معصیت نکرده بود و این حسنات از او صادر می شد، از برای او در دنیا صفا و بهجتی، و در عقبی درجه ای هم می رسید، و چون ابتدا معصیت کرده بود این صفا و درجه از دست او رفت، و فایده حسنه، محو آثار معصیت شد و بس.
پس، از غذا، «اقتصار» کند به آنچه در صحت بدن به آن احتیاج، و به جهت بقای حیات از آن لابد و لاعلاج است و روزگار خود را در تحصیل الوان طعامها و اقسام غذاها ضایع و تلف نکند و اگر هم از این تجاوز کند، این قدر طلبد که موجب ذلت در نزد اهل و عیال نباشد، و زیاده از این، وبال و باعث خسران مال است.
و از جامه و لباس، اقتصار کند بر آنچه بدن را بپوشاند، و دفع سرما و گرما کند و اگر از این مرتبه درگذرد به قدری جوید که در نظرها خوار، و در برابر همگان بی اعتبار نگردد.
و از مجامعت، نخواهد مگر آنچه به آن حفظ نوع و بقای نفس و نسل متحقق شود و بپرهیزد از اینکه غریق لجه شهوات نفسانیه و گرفتار قیود و علایق دنیویه شود، و از این جهت به شقاوت ابد و هلاکت سرمد رسد.
پس ای معشر اخوان و گروه برادران از برای خدا بر بر خود رحمت آرید، و بر نفس خود ترحم کنید، بیدار شوید پیش از آنکه همه راهها بر شما بسته شود و راهی طی کنید قبل از آنکه پای شما شکسته گردد و دریابید خود را که وقت درگذر است غافل ننشینید که عمر کوتاه و مختصر است چاره بسازید پیش از آنکه ریشه اخلاق رذیله مستحکم شود، و صفات ردیه عادت گردد، و لشکر شیطان مملکت دل را تسخیر کند، و تختگاه دل، مقر سلطان شیطان شود، و جوانی تو که وقت قوت و توانائی است سپری گردد بلی، «آنا فآنا» تو روی به ضعف و پیری و ناتوانی می روی، و صفاتی که در نفس تو هست محکم و قوی می گردد.
خار بن در قوت و برخاستن
خارکن در سستی و در کاستن
تو که در جوانی مقابله با حزب شیطان نکردی، که هنوز احاطه بر ملک دلت نکرده بودند، چگونه در پیری با ایشان مجاهده کنی؟ «و لا تیاسوا من روح الله» یعنی «اما در هیچ حال نومیدی از رحمت خدا روا نیست و در هر وقتی باید به قدر قوه سعی و اجتهاد نمود».
منقول است از شیخ کامل فاضل احمد بن محمد بن یعقوب مسکویه، که استاد است در علم اخلاق، و اول کسی است که از اهل اسلام که در این فن شریف تصنیف و تألیف نمود که گفته: «من در وقتی از مستی طبیعت هشیار، و از خواب غفلت بیدار شدم که مایه جوانی بر باد رفته بود، و پیری مرا فراگرفته و عادات و رسوم در من مستحکم گشته، و صفات و ملکات در نفس من رسوخ کرده بود، در آن وقت دامن اجتهاد بر میان زدم، و به مجاهدات عظیمه و ریاضات شاقه، نفس خود را از خواهشهای آن باز داشتم، تا آنکه خداوند عالم مرا توفیق کرامت فرموده و خلاصی از مهلکات حاصل شد».
پس ای جان برادر مأیوس مباش و بدان که درهای فیض الهی گشاده است، و امید نجات از برای هر کسی هست و لیکن چنان نپنداری که صفا و نورانیتی که از نفس فوت می شود به جهت کدورت و تیرگی که از معصیت در حالتی حاصل می شود، تدارک آن ممکن باشد، و توان نوعی نمود که صفایی که اگر معصیتی صادر نشده بود حاصل می شد توان تحصیل نمود، زنهار، این اندیشه ای است محال، و خیالی است فاسد، زیرا که نهایت امر آن است که آثار معصیت را به افعال حسنه محو نمایی، در این وقت نفس مثل حالتی می شود که آن معصیت را نکرده بود پس به این حسنات روشنایی و سعادتی حاصل نمی گردد و اگر معصیت نکرده بود و این حسنات از او صادر می شد، از برای او در دنیا صفا و بهجتی، و در عقبی درجه ای هم می رسید، و چون ابتدا معصیت کرده بود این صفا و درجه از دست او رفت، و فایده حسنه، محو آثار معصیت شد و بس.
ملا احمد نراقی : باب دوم
فصل سوم - قوای چهارگانه سر منشأ نیکیها و بدیها
از آنچه گذشت روشن شد که از برای انسان اگر چه قوی و جوارح بسیار است، و لیکن همه آنها به غیر از چهار قهرمان، مطیع و فرمانبردارند، و ایشان را مدخلیتی در تغییر و تبدیل احوال مملکت نفس نیست، و آنچه منشأ اثر و باعث نیک و بد صفات، و خیر و شر ملکات هستند از این چهار قوه اند پس همه اخلاق نیک و بد از این چهار پدید آید، و منشأ صفات خیر و شر اینها هستند.
و لیکن، خیرات و نیکیهای قوه عاقله در حال تسلط و غلبه آن است، و بدیها و شرور آن در حالت زبونی و عجز آن در تحت سایر قوا، و آن سه قوه دیگر بر عکس ایناند، زیرا که آثار خیر و نیکوئیهای آنها در حالت ذلت و انکسار و عجز ایشان در نزد عقل است، و شرور و آفات ایشان در وقت غلبه و استیلای آنها است بر عقل.
و لیکن، خیرات و نیکیهای قوه عاقله در حال تسلط و غلبه آن است، و بدیها و شرور آن در حالت زبونی و عجز آن در تحت سایر قوا، و آن سه قوه دیگر بر عکس ایناند، زیرا که آثار خیر و نیکوئیهای آنها در حالت ذلت و انکسار و عجز ایشان در نزد عقل است، و شرور و آفات ایشان در وقت غلبه و استیلای آنها است بر عقل.
ملا احمد نراقی : باب دوم
فصل چهارم - در بیان اینکه نیروی عقل ادراک کلیات می کند و قوه وهم ادراک جزئیات
بدان که شأن قوه عقلیه و وهمیه، ادراک امور است و لیکن اولی ادراک کلیات را کند و دومی تصور جزئیات را و چون هر فعلی که از بدن صادر می شود، افعال جزئیه است، پس مبدأ تحریک بدن در جزئیات افعال به تفکر و رویه قوه وهمیه است، و از این جهت آن را «عقل عملی» و «قوه عامله» می نامند، و اولی را «عقل نظری» و «قوه عاقله».
و شأن قوه غضبیه و شهویه تحریک بدن است، و این دو مبدأ تحریکاند اما غضبیه، مبدأ حرکت بدن است به سوی دفع امور غیر ملائمه از بدن، و شهویه، مبدأ حرکت آن است به سوی تحصیل امور ملائمه.
پس اگر قوه عاقله بر سایر قوا غالب شود، و همه را مقهور و مطیع خود گرداند، البته تصرف افعال جمیع قوا بر وجه صلاح و صواب خواهد بود، و انتظام در امر مملکت نفس و نشأه انسانیت حاصل خواهد گردید و از برای هر یک از قوا، تهذیب و پاکیزگی به هم خواهد رسید و هر یکی را فضیلتی که مخصوص به آن است حاصل خواهد شد.
پس، از تهذیب و پاکیزگی قوه عاقله، صفت «حکمت» حاصل می شود، و از تهذیب قوه عامله، ملکه «دالت» ظاهر می گردد، و از تهذیب غضبیه، صفت «شجاعت» به هم می رسد، و از تهذیب شهویه، خلق «عفت» پیدا می شود و این چهار صفت، اجناس اخلاق فاضلهاند، و سایر صفات حسنه مندرج در تحت این چهار، یعنی: از این چهار صفت ناشی می شوند، و این چهار صفت مصدر هستند همچنان که «حکمت»، مصدر «فطنت»، «فراست»، حسن تدبیر و توحید و امثال آن می شود، و «شجاعت»، منشأ صبر، علو همت،حلم، وقار و نحو این ها می گردد، و «عفت»، سبب سخاوت، حیا، امانت، گشاده رویی و مانند این ها می شود.
پس، سر همه اخلاق حسنه این چهار فضیلت است:
اول «حکمت» : و آن عبارت است از شناختن حقایق موجودات به طریقی که هستند، و آن بر دو قسم است: «حکمت نظری»، و آن علم به حقایق موجوداتی است که وجود آنها به قدرت و اختیار ما نیست و «حکمت عملی»، و آن علم به حقایق موجوداتی است که وجود آنها به قدرت و اختیار ماست، مانند افعالی که از ما صادر می شود.
دوم «عفت»: و آن عبارت است از: مطیع بودن قوه شهویه از برای قوه عاقله، و سرکشی نکردن از امر و نهی عاقله تا آنکه صاحب آن از جمله آزادگان گردد، و از بندگی و عبودیت هوا و هوس خلاصی یابد سیم «شجاعت» : و آن عبارت است از: انقیاد و فرمانبرداری قوه غضبیه از برای عاقله، تا آنکه آدمی نیفکند خود را در مهالکی که عقل حکم به احتراز از آنها کند، و مضطرب نشود از آنچه عقل حکم به عدم اضطراب از آنها می کند.
چهارم «عدالت»: و آن عبارت است از: مطیع بودن قوه عامله از برای قوه عاقله، و متابعت آن عاقله را در جمیع تصرفاتی که در مملکت بدن می کند، یا در خصوص بازداشتن آن غضب و شهوت را در تحت اقتدار و فرمان عقل و شرع
و بعضی عدالت را تفسیر نموده اند به اجتماع جمیع قوا، و اتفاقشان بر فرمانبرداری عاقله، و امتثال اوامر و نواهی آن به نحوی که هیچ گونه مخالفتی از ایشان سر نزند و والد ماجد حقیر طاب ثراه در کتاب «جامع السعادات»، تفسیر اول را اختیار کرده و فرموده اند که «تفسیر ثانی و سایر تفاسیر دیگر، که بعضی از علمای علم اخلاق از برای عدالت کرده اند، از لوازم آن است نه عین آن.
و شأن قوه غضبیه و شهویه تحریک بدن است، و این دو مبدأ تحریکاند اما غضبیه، مبدأ حرکت بدن است به سوی دفع امور غیر ملائمه از بدن، و شهویه، مبدأ حرکت آن است به سوی تحصیل امور ملائمه.
پس اگر قوه عاقله بر سایر قوا غالب شود، و همه را مقهور و مطیع خود گرداند، البته تصرف افعال جمیع قوا بر وجه صلاح و صواب خواهد بود، و انتظام در امر مملکت نفس و نشأه انسانیت حاصل خواهد گردید و از برای هر یک از قوا، تهذیب و پاکیزگی به هم خواهد رسید و هر یکی را فضیلتی که مخصوص به آن است حاصل خواهد شد.
پس، از تهذیب و پاکیزگی قوه عاقله، صفت «حکمت» حاصل می شود، و از تهذیب قوه عامله، ملکه «دالت» ظاهر می گردد، و از تهذیب غضبیه، صفت «شجاعت» به هم می رسد، و از تهذیب شهویه، خلق «عفت» پیدا می شود و این چهار صفت، اجناس اخلاق فاضلهاند، و سایر صفات حسنه مندرج در تحت این چهار، یعنی: از این چهار صفت ناشی می شوند، و این چهار صفت مصدر هستند همچنان که «حکمت»، مصدر «فطنت»، «فراست»، حسن تدبیر و توحید و امثال آن می شود، و «شجاعت»، منشأ صبر، علو همت،حلم، وقار و نحو این ها می گردد، و «عفت»، سبب سخاوت، حیا، امانت، گشاده رویی و مانند این ها می شود.
پس، سر همه اخلاق حسنه این چهار فضیلت است:
اول «حکمت» : و آن عبارت است از شناختن حقایق موجودات به طریقی که هستند، و آن بر دو قسم است: «حکمت نظری»، و آن علم به حقایق موجوداتی است که وجود آنها به قدرت و اختیار ما نیست و «حکمت عملی»، و آن علم به حقایق موجوداتی است که وجود آنها به قدرت و اختیار ماست، مانند افعالی که از ما صادر می شود.
دوم «عفت»: و آن عبارت است از: مطیع بودن قوه شهویه از برای قوه عاقله، و سرکشی نکردن از امر و نهی عاقله تا آنکه صاحب آن از جمله آزادگان گردد، و از بندگی و عبودیت هوا و هوس خلاصی یابد سیم «شجاعت» : و آن عبارت است از: انقیاد و فرمانبرداری قوه غضبیه از برای عاقله، تا آنکه آدمی نیفکند خود را در مهالکی که عقل حکم به احتراز از آنها کند، و مضطرب نشود از آنچه عقل حکم به عدم اضطراب از آنها می کند.
چهارم «عدالت»: و آن عبارت است از: مطیع بودن قوه عامله از برای قوه عاقله، و متابعت آن عاقله را در جمیع تصرفاتی که در مملکت بدن می کند، یا در خصوص بازداشتن آن غضب و شهوت را در تحت اقتدار و فرمان عقل و شرع
و بعضی عدالت را تفسیر نموده اند به اجتماع جمیع قوا، و اتفاقشان بر فرمانبرداری عاقله، و امتثال اوامر و نواهی آن به نحوی که هیچ گونه مخالفتی از ایشان سر نزند و والد ماجد حقیر طاب ثراه در کتاب «جامع السعادات»، تفسیر اول را اختیار کرده و فرموده اند که «تفسیر ثانی و سایر تفاسیر دیگر، که بعضی از علمای علم اخلاق از برای عدالت کرده اند، از لوازم آن است نه عین آن.