عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - مدح قاضی القضاه خواجه معین الدین صاعدی
هر موی ابرویت مه عیدست ای پری
شوخی تو کز هزار مه عید دل بری
از خوی نازک تو که بیند بماه عید
گر بر جبین زتندی خوچین برآوری
ما را چکار بامه عیدست و دیدنش
گر سوی ما بگوشه ابرو تو بنگری
ای عید عاشقان لبت از خنده بر گشا
نزدیک مردنم چو تو از دور بگذری
گشتم چنان ضعیف که با صد اشارتم
باریک بین چو ماه به بیند بلاغری
جاییکه سوزن است خم از سور دل چومه
چون رشته دوزد آن جگری را که میدری
پرورده ایم نخل مرادی بخون دل
زان آرزو که کام دل ما برآوری
اکنون نهال قد تو بر میدهد بغیر
پس خون ما چو آب ز بهر چه میخوری
کم کن جفا و گر نه برآریم دست داد
در حضرتی که عشق برآید به داوری
قاضی القضاه روی زمین آنکه بر فلک
صاعد شدست نام بلندش چو مشتری
معراج نام بین که به عرش برین رسید
نام معلین دین محمد به سروری
آن کو جهانیان ز فروغ جمال او
منت نمی برند ز خورشید خاوری
بر هر گدا که سایه فتادش چو آفتاب
بر بام چرخ خیمه زند از توانگری
بافر دولتش که هنوزست ماه نو
خورشید را مجال نباشد برابری
ور در بهشت آتش خشمش گذر کند
چون دوزخی فرشته ز جنت شود بری
از سهم او چنانکه خدنگ از کمان جهد
تبر شهاب میجهد از چرخ چنبری
در خیل خادمان درش خسرو فلک
فرخنده اختری است که افتد بچاکری
زان سکه قبول، زر او ز شاه یافت
کز اعتقاد پاک زر اوست جعفری
جاییکه او بنطق در آید مسیح وار
فریاد مدعی بود از غایت خری
ای آسمان رفعت و معراج مکرمت
کز هر چه در خیال من آمد تو برتری
آنجا که درک و فهم تو عرض هنر کند
دیوانگی است لاف خرد از هنروری
در دستگاه علم تو چون طفل مکتبی
تکرار صرف و نحو کند صد زمخشری
در نوبهار فضل تو عقل از خزان رشک
داده ورق بباد بعنوان ابتری
هر کس که گشت از آینه خاطر تو گم
گم کرده است جام جم از تیره گوهری
کلک تو طوطیی است کز آیینه ضمیر
شکر شکن شدست ز اسرار آن سری
سر نامه یی که شاهد حسن کمال تست
دلها برد بحسن و خط و خال عنبری
نسبت بهمت تو بود کم اگر چو چرخ
با صد هزار کاسه زر خوان بگستری
بر روی آب کشتی خاک ایستاده است
تا داده کوه حلم تواش سنگ لنگری
در حزم اگر بر ابلق فکری گران رکاب
هنگام عزم بر کره باد صرصری
در بحر بیکران صفات تو عقل ما
آن به که دست و پا نزند در شناوری
اهلی بر که عرض کند گوهر سخن
در عرصه چون بغیر تو کس نیست جوهری
تا باغ چرخ از آفت هر آفتاب زرد
بازش بهار تازه دهد چرخ اختری
آفت مباد زین چمن از هیچ صورتت
زانرو که میوه دل و روح مصوری
بر نخل عمر تازه بمان تا هزار سال
ما از تو بر خوریم و تو از عمر بر خوری
شوخی تو کز هزار مه عید دل بری
از خوی نازک تو که بیند بماه عید
گر بر جبین زتندی خوچین برآوری
ما را چکار بامه عیدست و دیدنش
گر سوی ما بگوشه ابرو تو بنگری
ای عید عاشقان لبت از خنده بر گشا
نزدیک مردنم چو تو از دور بگذری
گشتم چنان ضعیف که با صد اشارتم
باریک بین چو ماه به بیند بلاغری
جاییکه سوزن است خم از سور دل چومه
چون رشته دوزد آن جگری را که میدری
پرورده ایم نخل مرادی بخون دل
زان آرزو که کام دل ما برآوری
اکنون نهال قد تو بر میدهد بغیر
پس خون ما چو آب ز بهر چه میخوری
کم کن جفا و گر نه برآریم دست داد
در حضرتی که عشق برآید به داوری
قاضی القضاه روی زمین آنکه بر فلک
صاعد شدست نام بلندش چو مشتری
معراج نام بین که به عرش برین رسید
نام معلین دین محمد به سروری
آن کو جهانیان ز فروغ جمال او
منت نمی برند ز خورشید خاوری
بر هر گدا که سایه فتادش چو آفتاب
بر بام چرخ خیمه زند از توانگری
بافر دولتش که هنوزست ماه نو
خورشید را مجال نباشد برابری
ور در بهشت آتش خشمش گذر کند
چون دوزخی فرشته ز جنت شود بری
از سهم او چنانکه خدنگ از کمان جهد
تبر شهاب میجهد از چرخ چنبری
در خیل خادمان درش خسرو فلک
فرخنده اختری است که افتد بچاکری
زان سکه قبول، زر او ز شاه یافت
کز اعتقاد پاک زر اوست جعفری
جاییکه او بنطق در آید مسیح وار
فریاد مدعی بود از غایت خری
ای آسمان رفعت و معراج مکرمت
کز هر چه در خیال من آمد تو برتری
آنجا که درک و فهم تو عرض هنر کند
دیوانگی است لاف خرد از هنروری
در دستگاه علم تو چون طفل مکتبی
تکرار صرف و نحو کند صد زمخشری
در نوبهار فضل تو عقل از خزان رشک
داده ورق بباد بعنوان ابتری
هر کس که گشت از آینه خاطر تو گم
گم کرده است جام جم از تیره گوهری
کلک تو طوطیی است کز آیینه ضمیر
شکر شکن شدست ز اسرار آن سری
سر نامه یی که شاهد حسن کمال تست
دلها برد بحسن و خط و خال عنبری
نسبت بهمت تو بود کم اگر چو چرخ
با صد هزار کاسه زر خوان بگستری
بر روی آب کشتی خاک ایستاده است
تا داده کوه حلم تواش سنگ لنگری
در حزم اگر بر ابلق فکری گران رکاب
هنگام عزم بر کره باد صرصری
در بحر بیکران صفات تو عقل ما
آن به که دست و پا نزند در شناوری
اهلی بر که عرض کند گوهر سخن
در عرصه چون بغیر تو کس نیست جوهری
تا باغ چرخ از آفت هر آفتاب زرد
بازش بهار تازه دهد چرخ اختری
آفت مباد زین چمن از هیچ صورتت
زانرو که میوه دل و روح مصوری
بر نخل عمر تازه بمان تا هزار سال
ما از تو بر خوریم و تو از عمر بر خوری
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
ترکیب بند در مرثیه افضل الدین میرک گوید
آنان که ره بمنزل مقصود برده اند
روزیکه زاده اند همانروز مرده اند
چون نقش تن ز خانه هستی ستردنی است
ایشان بدست خود رقم خود سترده اند
خوش وقت عارفان که نمیرند همچو خضر
کاب بقا ز مشرب توحید خورده اند
آزاده همچو سر و ز عالم نه چون خسان
دل بسته همچو غنچه بیک مشت خرده اند
آنان که زنده دل نه بنور هدایتند
گر آتشند جمله که چون یخ فسرده اند
سیل اجل در آمد و شیران ز جای برد
روبه وشان خام طمع پا فشرده اند
تا هست و بود دشمن جان است روزگار
بیچاره مردمی که بیارش شمرده اند
گریاریی زمانه بدمهر داشتی
مهر جهانیان بجهان واگذاشتی
دنیا وفا بمردم دانا نمیکند
خوش وقت آنکه میل بدنیا نمیکند
دنیا و هر چه هست در او دام و دانه است
او مرغ زیرک است که پروا نمیکند
آندم که یار گشت فلک تیغ میزند
هرگز حیا نکرده و قطعا نمیکند
معشوقه ایست ناکس و بر جای اینجهان
مرد آن بود که دل او جا نمیکند
زحمت مکش که کس نگشاید در بقا
وین در بزور دست کسی وا نمیکند
گردهر ز هر جور به نیکان نمی دهد
ور چرخ قصد مردم دانا نمیکند
آن گنج رشد و مرشد حکمت پناه کو
وان بحر علم و مظهر لطف اله کو
سر رشته وجود کسی را بدست نیست
جز واجب الوجود دگر چه هست نیست
ما شیشه ایم و سنگ اجل در کمین ماست
واحسرتا که چاره بغیر از شکست نیست
در عالم خرابه نشستن هوس مکن
بگذر ازین خرابه که جای نشست نیست
گردنکشی مکن که سری کی بلند شد؟
کامروز زیر پای تو چون خاک پست نیست
شستی گشاده چرخ مشبک بگرد ما
یعنی تو ماهیی و گزیرت زشست نیست
آسوده از زمانه نه عاقل نه جاهل است
جام مراد در کف هشیار و مست نیست
گردن بنه بهر چه رسید از زمانه ات
کاینها بجز نصیبه روز الست نیست
گر موجب حیات دل زیرک آمدی
کی این جفا به افضل دین میرک آمدی
جان جهانیان ز جهان شد دریغ ازو
گنج وفا بخاک نهان شد دریغ ازو
آن روشنی دیده که بودی چراغ جمع
از دیده همچو برق یمان شد دریغ ازو
مادر میان تیرگی غم چنین اسیر
شمع مراد ما ز میان شد دریغ او
عیسی دمی که بود روانبخش مردمان
در زیر گل چو آب روان شد دریغ ازو
صاحبدلی که چشم وچراغ زمانه بود
آخر بچشم زخم زمان شد دریغ ازو
آن یار محترم چو روان شد سوی عدم
تاریخ رحلتش طلب از از یار محترم
یارب بفضل خود که بپاکان قرین کنش
با محرمان صدر نشین همنشین کنش
از بزم عیش همنفسان چون جدا افتاد
از لطف خویش همنفس حور عین کنش
چون مرغ روحش از قفس تن پریده شد
آسوده در حدیقه خلد برین کنش
در سایه لوای محمد در آورش
یارب بآبروی نبی کاینچنین کنش
در روز حشر خرده مگیر از کرم بر او
حشری که میکنی ببزرگان دین کنش
کاری که کرده است نه در خورد آفرین
عفو از کمال لطف جهان آفرین کنش
جز رحمت تو هیچ هنر دستگیر نیست
رحمی نما و ختم عمل برهمین کنش
روحش همیشه از کرم خویش شاد کن
عمر برادر و پسرانش زیاد کن
روزیکه زاده اند همانروز مرده اند
چون نقش تن ز خانه هستی ستردنی است
ایشان بدست خود رقم خود سترده اند
خوش وقت عارفان که نمیرند همچو خضر
کاب بقا ز مشرب توحید خورده اند
آزاده همچو سر و ز عالم نه چون خسان
دل بسته همچو غنچه بیک مشت خرده اند
آنان که زنده دل نه بنور هدایتند
گر آتشند جمله که چون یخ فسرده اند
سیل اجل در آمد و شیران ز جای برد
روبه وشان خام طمع پا فشرده اند
تا هست و بود دشمن جان است روزگار
بیچاره مردمی که بیارش شمرده اند
گریاریی زمانه بدمهر داشتی
مهر جهانیان بجهان واگذاشتی
دنیا وفا بمردم دانا نمیکند
خوش وقت آنکه میل بدنیا نمیکند
دنیا و هر چه هست در او دام و دانه است
او مرغ زیرک است که پروا نمیکند
آندم که یار گشت فلک تیغ میزند
هرگز حیا نکرده و قطعا نمیکند
معشوقه ایست ناکس و بر جای اینجهان
مرد آن بود که دل او جا نمیکند
زحمت مکش که کس نگشاید در بقا
وین در بزور دست کسی وا نمیکند
گردهر ز هر جور به نیکان نمی دهد
ور چرخ قصد مردم دانا نمیکند
آن گنج رشد و مرشد حکمت پناه کو
وان بحر علم و مظهر لطف اله کو
سر رشته وجود کسی را بدست نیست
جز واجب الوجود دگر چه هست نیست
ما شیشه ایم و سنگ اجل در کمین ماست
واحسرتا که چاره بغیر از شکست نیست
در عالم خرابه نشستن هوس مکن
بگذر ازین خرابه که جای نشست نیست
گردنکشی مکن که سری کی بلند شد؟
کامروز زیر پای تو چون خاک پست نیست
شستی گشاده چرخ مشبک بگرد ما
یعنی تو ماهیی و گزیرت زشست نیست
آسوده از زمانه نه عاقل نه جاهل است
جام مراد در کف هشیار و مست نیست
گردن بنه بهر چه رسید از زمانه ات
کاینها بجز نصیبه روز الست نیست
گر موجب حیات دل زیرک آمدی
کی این جفا به افضل دین میرک آمدی
جان جهانیان ز جهان شد دریغ ازو
گنج وفا بخاک نهان شد دریغ ازو
آن روشنی دیده که بودی چراغ جمع
از دیده همچو برق یمان شد دریغ ازو
مادر میان تیرگی غم چنین اسیر
شمع مراد ما ز میان شد دریغ او
عیسی دمی که بود روانبخش مردمان
در زیر گل چو آب روان شد دریغ ازو
صاحبدلی که چشم وچراغ زمانه بود
آخر بچشم زخم زمان شد دریغ ازو
آن یار محترم چو روان شد سوی عدم
تاریخ رحلتش طلب از از یار محترم
یارب بفضل خود که بپاکان قرین کنش
با محرمان صدر نشین همنشین کنش
از بزم عیش همنفسان چون جدا افتاد
از لطف خویش همنفس حور عین کنش
چون مرغ روحش از قفس تن پریده شد
آسوده در حدیقه خلد برین کنش
در سایه لوای محمد در آورش
یارب بآبروی نبی کاینچنین کنش
در روز حشر خرده مگیر از کرم بر او
حشری که میکنی ببزرگان دین کنش
کاری که کرده است نه در خورد آفرین
عفو از کمال لطف جهان آفرین کنش
جز رحمت تو هیچ هنر دستگیر نیست
رحمی نما و ختم عمل برهمین کنش
روحش همیشه از کرم خویش شاد کن
عمر برادر و پسرانش زیاد کن
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
ترکیب بند در مرثیه ظفر الاسلام صاعدی گوید
آه این چه فتنه بود که چرخ بلند کرد
وای این چه دود بود که جان دردمند کرد
باد اجل فکند صنوبر قدم بخاک
آزرده صد هزار دل مستمند کرد
گنجی که زیر پا نپسندید فرق عرش
او را چه شد که خاک نشینی پسند کرد
پروانه وار بر سر آن شمع عالمی
هر چند جان سوخته خود سپند کرد
آخر که کرد باد اجل زان چراغ دور
وز شمع آن جمال که دفع گزند کرد
آن یادگار بود ز صاحب کرامتی
کورا خدای در دو جهان ارجمند کرد
یعنی نظام ملت و دین احمد آنکه او
نام خلیفه العجمی را بلند کرد
گرشد نظام دین ظفر اسلام را چه شد
جان جهان وزبده ایام را چه شد
شرع از نظام ماند شریعت پناه کو
خورشید شرع پرورش عرش اشتباه کو
گیرم فلک مقابل او خیمه میزند
آن حشمت و بزرگی و آن دستگاه کو
خورشید اگر بمسند دوران بود عزیز
آن عزت و تمکن و آن قدر و جاه کو
روز و شب از قیامت ماتم تباه شد
گر حشر نیست روشنی مهر و ماه کو
آن آفتاب را نفس گرم سرد شد
لب هم ببست آینه صبحگاه کو
گیتی نما شکست و ندارم مجال آه
ورهم مجال آه بود تاب آه کو؟
دعوی دوستی و پس از دوست زندگی
در شرع مهر دعوی ما را گواه کو
هرگز زمانه گنجی ازین در زمین نیافت
هرگز سپهر هم ظفری اینچنین نیافت
آن مرهم درون که بزخم هلاک رفت
آب حیات بود چرا زیر خاک رفت
آن گوهر لطیف در این خاکدان غم
باجسم پاک آمد و با چشم پاک رفت
چون چشم لاله نرگس خوبان ز داغ او
ازبسکه ریخت خون جگر در مغاک رفت
آه از جهان که در چمنش هر گلی که رست
روزیکه رفت از ستمش سینه چاک رفت
هر کف که شد خضاب درین باغ همچو گل
آخر بباد حادثه چون برگ تاک رفت
از سوز آه و ناله یاران درین عزا
دشمن اگر رسید هم اندوهناک رفت
اندیشه کن که کام که شیرین شود ز دهر
کآب بقا بتخلی زهر هلاک رفت
دارد همیشه کاسه زهری اجل بدست
وین چاشنی زهر رساند بهر که هست
کی یاد دوست از دل ناشاد میرود
از دیده گر برفت کی از یاد میرود
تا او برفت همدم آه است جان ما
بیدوست جان ما همه بر باد میرود
او شد بخواب و فتنه برآورد دست جور
کار اینزمان بناله و فریاد میرود
گو سر بر آر چشمه حیوان ززیر خاک
در ظلم مرگ بین که چه بیداد میرود
خلقی اسیر دوزخ غم زین قیامت اند
او در بهشت فارغ و آزاد میرود
ای سیل گریه چند بتعجیل میروی
آهسته رو که خانه ز بنیاد میرود
جان در ازل بملک وجود آمد از عدم
باز از وجود در عدم آباد میرود
با نوش زندگی همه را زهر مردن است
هر کس که زاد عاقبت از بهر مردن است
خطی است بر سر همه از خوب تا بزشت
از مرگ سرمکش که چنین است سرنوشت
از مرگ چاره نیست بهر جا که میروی
خواهی بکعبه رخت کش و خواه در کنشت
بگذر ز باغ دهر اگر مرغ زیرکی
کاین لاله زار خاک عزیزان بخون سرشت
گر هم کسی بتخت سلیمان رسد چه سود
کز تخت و تاج سر نهد آخر بخاک و خشت
کو خواجه جهان ظفر اسلام صاعدی
کز لطف در دل همه کس تخم مهر کشت
مرغ دلش ز گلشن عالم بتنگ بود
جا در بهشت کرد و جهانرا بجا بهشت
چون طایر بهشت بود مرغ روح او
تاریخ رحتلش طلب از«طایر بهشت»
دایم ز حق دل ظفر اسلام شاد باد
عمر معین دین محمد زیاد باد
وای این چه دود بود که جان دردمند کرد
باد اجل فکند صنوبر قدم بخاک
آزرده صد هزار دل مستمند کرد
گنجی که زیر پا نپسندید فرق عرش
او را چه شد که خاک نشینی پسند کرد
پروانه وار بر سر آن شمع عالمی
هر چند جان سوخته خود سپند کرد
آخر که کرد باد اجل زان چراغ دور
وز شمع آن جمال که دفع گزند کرد
آن یادگار بود ز صاحب کرامتی
کورا خدای در دو جهان ارجمند کرد
یعنی نظام ملت و دین احمد آنکه او
نام خلیفه العجمی را بلند کرد
گرشد نظام دین ظفر اسلام را چه شد
جان جهان وزبده ایام را چه شد
شرع از نظام ماند شریعت پناه کو
خورشید شرع پرورش عرش اشتباه کو
گیرم فلک مقابل او خیمه میزند
آن حشمت و بزرگی و آن دستگاه کو
خورشید اگر بمسند دوران بود عزیز
آن عزت و تمکن و آن قدر و جاه کو
روز و شب از قیامت ماتم تباه شد
گر حشر نیست روشنی مهر و ماه کو
آن آفتاب را نفس گرم سرد شد
لب هم ببست آینه صبحگاه کو
گیتی نما شکست و ندارم مجال آه
ورهم مجال آه بود تاب آه کو؟
دعوی دوستی و پس از دوست زندگی
در شرع مهر دعوی ما را گواه کو
هرگز زمانه گنجی ازین در زمین نیافت
هرگز سپهر هم ظفری اینچنین نیافت
آن مرهم درون که بزخم هلاک رفت
آب حیات بود چرا زیر خاک رفت
آن گوهر لطیف در این خاکدان غم
باجسم پاک آمد و با چشم پاک رفت
چون چشم لاله نرگس خوبان ز داغ او
ازبسکه ریخت خون جگر در مغاک رفت
آه از جهان که در چمنش هر گلی که رست
روزیکه رفت از ستمش سینه چاک رفت
هر کف که شد خضاب درین باغ همچو گل
آخر بباد حادثه چون برگ تاک رفت
از سوز آه و ناله یاران درین عزا
دشمن اگر رسید هم اندوهناک رفت
اندیشه کن که کام که شیرین شود ز دهر
کآب بقا بتخلی زهر هلاک رفت
دارد همیشه کاسه زهری اجل بدست
وین چاشنی زهر رساند بهر که هست
کی یاد دوست از دل ناشاد میرود
از دیده گر برفت کی از یاد میرود
تا او برفت همدم آه است جان ما
بیدوست جان ما همه بر باد میرود
او شد بخواب و فتنه برآورد دست جور
کار اینزمان بناله و فریاد میرود
گو سر بر آر چشمه حیوان ززیر خاک
در ظلم مرگ بین که چه بیداد میرود
خلقی اسیر دوزخ غم زین قیامت اند
او در بهشت فارغ و آزاد میرود
ای سیل گریه چند بتعجیل میروی
آهسته رو که خانه ز بنیاد میرود
جان در ازل بملک وجود آمد از عدم
باز از وجود در عدم آباد میرود
با نوش زندگی همه را زهر مردن است
هر کس که زاد عاقبت از بهر مردن است
خطی است بر سر همه از خوب تا بزشت
از مرگ سرمکش که چنین است سرنوشت
از مرگ چاره نیست بهر جا که میروی
خواهی بکعبه رخت کش و خواه در کنشت
بگذر ز باغ دهر اگر مرغ زیرکی
کاین لاله زار خاک عزیزان بخون سرشت
گر هم کسی بتخت سلیمان رسد چه سود
کز تخت و تاج سر نهد آخر بخاک و خشت
کو خواجه جهان ظفر اسلام صاعدی
کز لطف در دل همه کس تخم مهر کشت
مرغ دلش ز گلشن عالم بتنگ بود
جا در بهشت کرد و جهانرا بجا بهشت
چون طایر بهشت بود مرغ روح او
تاریخ رحتلش طلب از«طایر بهشت»
دایم ز حق دل ظفر اسلام شاد باد
عمر معین دین محمد زیاد باد
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
مخمس
پری بحسن رخ گلعذار ما نرسد
ملک بخلق خوش غمگسار ما نرسد
وفای کس بوفای نگار ما نرسد
بحسن و خلق و وفا کس بیار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
مرا که نیست بکس غیر یار خویش نیاز
حقوق صحبت خود هم بیار گویم باز
چه حاجت است ز نامحرمان کشیدن ناز
بحق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
بیار یکجهت حقگزار ما نرسد
بدین شمایل و خوبی کجا بود ملکی
بدین فروغ نتابد ستاره از فلکی
بکارگاه حقیقت که نیست رنگ شکی
هزار نقش برآید ز صنع و یکی
بدلپذیری نقش نگار ما نرسد
درین زمان که حریفان شکسته بازارند
زر مرا همه از لطف حق خریدارند
اگر چه قلب زنانی که داغ ما دارند
هزار نقد ببازار کاینات آرند
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد
بتان شهر گرفتم چراغ بتکده اند
زخنده نمکین طعنه بر شکر زده اند
ز لطف جمله خریدار بار ما شده اند
اگر چه حسن فروشان بجلوه آمده اند
یکی بحسن و ملاحت بیار ما نرسد
گذشت عمر و حریفان هم از جهان رفتند
کجا روم چکنم زانکه بی نشان رفتند
درین سفر همه با چشم خونفشان رفتند
دریغ قافله عمر کانچنان رفتند
که گردشان بهوای دیار ما نرسد
سلامت ار طلبی جز به نیکویی مگرو
بهر چه کاشته یی چشم دار وقت درو
ز فتنه غم نخورد خاطر سلامت رو
دلاز خبث حسودان مرنج و ایمن شو
که بد بخاطر امیدوار ما نرسد
چو رسم مهر و وفا نیست چرخ اطلس را
بخاک ره مفکن همدمان واپس را
درین حدیقه بیک چشم بین گل و خس را
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
اگر چه سوختن عاشقان بود دلجو
که جز بسوختن از عود بر نیاید بو
مباش اهلی ازین بیشتر خموش و بگو
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
بسمع پادشه کامکار ما نرسد
ملک بخلق خوش غمگسار ما نرسد
وفای کس بوفای نگار ما نرسد
بحسن و خلق و وفا کس بیار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
مرا که نیست بکس غیر یار خویش نیاز
حقوق صحبت خود هم بیار گویم باز
چه حاجت است ز نامحرمان کشیدن ناز
بحق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
بیار یکجهت حقگزار ما نرسد
بدین شمایل و خوبی کجا بود ملکی
بدین فروغ نتابد ستاره از فلکی
بکارگاه حقیقت که نیست رنگ شکی
هزار نقش برآید ز صنع و یکی
بدلپذیری نقش نگار ما نرسد
درین زمان که حریفان شکسته بازارند
زر مرا همه از لطف حق خریدارند
اگر چه قلب زنانی که داغ ما دارند
هزار نقد ببازار کاینات آرند
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد
بتان شهر گرفتم چراغ بتکده اند
زخنده نمکین طعنه بر شکر زده اند
ز لطف جمله خریدار بار ما شده اند
اگر چه حسن فروشان بجلوه آمده اند
یکی بحسن و ملاحت بیار ما نرسد
گذشت عمر و حریفان هم از جهان رفتند
کجا روم چکنم زانکه بی نشان رفتند
درین سفر همه با چشم خونفشان رفتند
دریغ قافله عمر کانچنان رفتند
که گردشان بهوای دیار ما نرسد
سلامت ار طلبی جز به نیکویی مگرو
بهر چه کاشته یی چشم دار وقت درو
ز فتنه غم نخورد خاطر سلامت رو
دلاز خبث حسودان مرنج و ایمن شو
که بد بخاطر امیدوار ما نرسد
چو رسم مهر و وفا نیست چرخ اطلس را
بخاک ره مفکن همدمان واپس را
درین حدیقه بیک چشم بین گل و خس را
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
اگر چه سوختن عاشقان بود دلجو
که جز بسوختن از عود بر نیاید بو
مباش اهلی ازین بیشتر خموش و بگو
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
بسمع پادشه کامکار ما نرسد
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱
کس از سرشت بدو نیک خلق آگه نیست
بدان خدای که جان داد خلق عالم را
خدا شناس توان شد بعلم و عقل ولی
بهیچ وجه نشاید شناخت آدم را
آدم از خلد برین دور شد از لذت نفس
از سر عرش در افتاد باین چاه بلا
بگذر از لذت طبع و بنگر کاین سگ نفس
از کجا می فکند آدم مسکین به کجا
میرک اشقر زرگر مگرش جوهریی
داد فیروزه نگینی که نشاند بطلا
او نگین بستد و بگریخت ندانم که چه کرد
تا دگر بار بر او چشم فتادش ز قضا
جوهری گفت که فیروزه بده پیش از جنگ
دیده گفتا بکنم باز دهم جنگ چرا
بدان خدای که جان داد خلق عالم را
خدا شناس توان شد بعلم و عقل ولی
بهیچ وجه نشاید شناخت آدم را
آدم از خلد برین دور شد از لذت نفس
از سر عرش در افتاد باین چاه بلا
بگذر از لذت طبع و بنگر کاین سگ نفس
از کجا می فکند آدم مسکین به کجا
میرک اشقر زرگر مگرش جوهریی
داد فیروزه نگینی که نشاند بطلا
او نگین بستد و بگریخت ندانم که چه کرد
تا دگر بار بر او چشم فتادش ز قضا
جوهری گفت که فیروزه بده پیش از جنگ
دیده گفتا بکنم باز دهم جنگ چرا
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۷
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۴
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۵
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۰
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۳
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۴