عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۰ - آمدن ارجاسپ شاه با پسر پولادوند بر سر ایران گوید
ز فولاد نام وی ارهنگ بود
خدنگش نهان در دل سنگ بود
ورا نیز ارجاسپ همراه بود
ز کین بر سر شاه لهراسپ بود
بدو گفت خون پدر باز خواه
تو برکش سوی شهر زابل سپاه
ز اولاد رستم یکی زورمند
همی بازجو کین فولادوند
برانم من از کین افراسیاب
سوی بلخ لشکر از آن سوی آب
تو آنجا بر زال کن کار تنگ
به لهراسپ سازم من اینجای جنگ
چو ایران سراسر بدست آورم
بر اولاد رستم شکست آورم
تهمتن اگر باز آید ز راه
برو نیز سازم جهان را سیاه
نبیند چو اولاد فرزند هیچ
کجا رزم را ساز آرد بسیج
که پیر است و از پیر ناید هنر
چو جا آنکه از جا نبیند پسر
بگفتند و بستند بر پیل کوس
شد از بس سپه روی دشت آبنوس
درآمد سپاهش بعرض شمار
ز گردان رهی بد زره صد هزار
گذر کرد از آب جیحون سپاه
ز گرد سواران جهان شد سیاه
شنیدم که سی سال رفت از میان
شهنشاه خسرو که شد از جهان
که از کین سپه برد ارجاسپ شاه
به ایران زمین سوی لهراسپ شاه
یکی بهره شد زان سوی سیستان
ز کین بر سر زال گیتی ستان
خدنگش نهان در دل سنگ بود
ورا نیز ارجاسپ همراه بود
ز کین بر سر شاه لهراسپ بود
بدو گفت خون پدر باز خواه
تو برکش سوی شهر زابل سپاه
ز اولاد رستم یکی زورمند
همی بازجو کین فولادوند
برانم من از کین افراسیاب
سوی بلخ لشکر از آن سوی آب
تو آنجا بر زال کن کار تنگ
به لهراسپ سازم من اینجای جنگ
چو ایران سراسر بدست آورم
بر اولاد رستم شکست آورم
تهمتن اگر باز آید ز راه
برو نیز سازم جهان را سیاه
نبیند چو اولاد فرزند هیچ
کجا رزم را ساز آرد بسیج
که پیر است و از پیر ناید هنر
چو جا آنکه از جا نبیند پسر
بگفتند و بستند بر پیل کوس
شد از بس سپه روی دشت آبنوس
درآمد سپاهش بعرض شمار
ز گردان رهی بد زره صد هزار
گذر کرد از آب جیحون سپاه
ز گرد سواران جهان شد سیاه
شنیدم که سی سال رفت از میان
شهنشاه خسرو که شد از جهان
که از کین سپه برد ارجاسپ شاه
به ایران زمین سوی لهراسپ شاه
یکی بهره شد زان سوی سیستان
ز کین بر سر زال گیتی ستان
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۱ - داستان رفتن شهریار دربیشه بر سر مضراب دیو گوید
کنون ای سراینده داستان
زنه بیشه آرم سخن در میان
بیارم کنون رزم نه بیشه پیش
که دارم درین رزم اندیشه بیش
ز نه بیشه چون بشنوی داستان
شگفتی بسی بشنوی از جهان
چو بر راه نه بیشه شد شهریار
اباگرد جمهور خنجر گذار
دو منزل چو رفت از سر بیشه دور
یکی بیشه پیش آمدش پر ز شور
بدو گفت جمهور کای شیر مست
ز نه بیشه این بیشه اول است
به بیشه درون پیل بینی هزار
نکرد است هرگز درین ره گذار
همه نره پیلان چون اهرمن
همه کوهسای و همه کوه تن
ز خرطومشان اژدها در گریز
ز دندانشان تیغ خونریز تیز
چو بینی از ایشان یکی را به پای
تو گوئی که که هست جنبان ز جای
نیوش ای سرافراز زین ره بگرد
کزین بیشه کس رای رفتن نکرد
مکن گفت زین بیشه اندیشه هیچ
که راهی ندانم جز از بیشه هیچ
من و گرز و آن بیشه و پیل نر
ازین بیشه خواهیم کردن گذر
بگفت این و برداشت گرز کشن
در آمد درون بیشه چون اهرمن
زنه بیشه آرم سخن در میان
بیارم کنون رزم نه بیشه پیش
که دارم درین رزم اندیشه بیش
ز نه بیشه چون بشنوی داستان
شگفتی بسی بشنوی از جهان
چو بر راه نه بیشه شد شهریار
اباگرد جمهور خنجر گذار
دو منزل چو رفت از سر بیشه دور
یکی بیشه پیش آمدش پر ز شور
بدو گفت جمهور کای شیر مست
ز نه بیشه این بیشه اول است
به بیشه درون پیل بینی هزار
نکرد است هرگز درین ره گذار
همه نره پیلان چون اهرمن
همه کوهسای و همه کوه تن
ز خرطومشان اژدها در گریز
ز دندانشان تیغ خونریز تیز
چو بینی از ایشان یکی را به پای
تو گوئی که که هست جنبان ز جای
نیوش ای سرافراز زین ره بگرد
کزین بیشه کس رای رفتن نکرد
مکن گفت زین بیشه اندیشه هیچ
که راهی ندانم جز از بیشه هیچ
من و گرز و آن بیشه و پیل نر
ازین بیشه خواهیم کردن گذر
بگفت این و برداشت گرز کشن
در آمد درون بیشه چون اهرمن
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۲ - رسیدن شهریار به بیشه اول و جنگ او با فیلان گوید
به جمهور گفت ای شه پاکزاد
پس پشت من زانکه دارد نژاد
چو آمد بدان بیشه آن نامدار
یکی پیل آمد بر شهریار
سری همچو گنبد تنی همچو کوه
زمین زیر پایش بدی در ستوه
برون از دهانش که دندان بدی
که پیشش بکین موم سندان بدی
سوی نامور همچو ابر بلای
برآورد خرطوم چون اژدهای
سپهبد برآورد گرز گران
بزد برسر پیل جنگی روان
کش از سر فرو ریخت مغزش به خاک
سپهبد به یک گرز کردش هلاک
سرش چون فرو ریخت آن نیکرای
درآمد چه کوهی همان دم ز جای
دگر باره آمد یکی نره پیل
چنان کآید از کوه دریای نیل
برآن حمله آورد چون کوه تند
نشد گرد را دست شمشیر کند
به پشتش چنان کوفت گرز درشت
که در ناف او ریخت مهره ز پشت
یکی دیگر آمد سوی یل به جنگ
جهانجوی خرطوم او را به چنگ
گرفت و ز سرکردش اندرزمان
درآمد ز پا پیل جنگی دمان
رسیدند پیلان گروه ها گروه
تو گفتی که از پیل شد بیشه کوه
هم اندر زمان گرزه گاوسر
برآورد زی پیل شد شیر نر
ز پیلان دو صد فیل جنگی بکشت
دگر پیلکان جمله دادند پشت
ره بیشه از فیل پرداخت یل
ز فیلان همه دشت را ساخت تل
چو از فیل جنگی برآورد گرد
بزد اسب رخ بر سوی راه کرد
از آن بیشه شیران برون تاختند
مر آن بیشه را از پس انداختند
جهان جوی آمد همانگه فرود
رخ خویش بر خاک تیره بسود
سپاس جهان آفرین کرد یاد
که بیرون از آن بیشه آمد چه باد
به جمهور گفت آن زمان نامدار
درخت امیدت برآورد بار
از آن بیشه شیران برون تاختند
مر آن بیشه را از پس انداختند
از این بیشه اندیشه کوتاه شد
ز پیلان چو کوه آن زمان راه شد
پس پشت من زانکه دارد نژاد
چو آمد بدان بیشه آن نامدار
یکی پیل آمد بر شهریار
سری همچو گنبد تنی همچو کوه
زمین زیر پایش بدی در ستوه
برون از دهانش که دندان بدی
که پیشش بکین موم سندان بدی
سوی نامور همچو ابر بلای
برآورد خرطوم چون اژدهای
سپهبد برآورد گرز گران
بزد برسر پیل جنگی روان
کش از سر فرو ریخت مغزش به خاک
سپهبد به یک گرز کردش هلاک
سرش چون فرو ریخت آن نیکرای
درآمد چه کوهی همان دم ز جای
دگر باره آمد یکی نره پیل
چنان کآید از کوه دریای نیل
برآن حمله آورد چون کوه تند
نشد گرد را دست شمشیر کند
به پشتش چنان کوفت گرز درشت
که در ناف او ریخت مهره ز پشت
یکی دیگر آمد سوی یل به جنگ
جهانجوی خرطوم او را به چنگ
گرفت و ز سرکردش اندرزمان
درآمد ز پا پیل جنگی دمان
رسیدند پیلان گروه ها گروه
تو گفتی که از پیل شد بیشه کوه
هم اندر زمان گرزه گاوسر
برآورد زی پیل شد شیر نر
ز پیلان دو صد فیل جنگی بکشت
دگر پیلکان جمله دادند پشت
ره بیشه از فیل پرداخت یل
ز فیلان همه دشت را ساخت تل
چو از فیل جنگی برآورد گرد
بزد اسب رخ بر سوی راه کرد
از آن بیشه شیران برون تاختند
مر آن بیشه را از پس انداختند
جهان جوی آمد همانگه فرود
رخ خویش بر خاک تیره بسود
سپاس جهان آفرین کرد یاد
که بیرون از آن بیشه آمد چه باد
به جمهور گفت آن زمان نامدار
درخت امیدت برآورد بار
از آن بیشه شیران برون تاختند
مر آن بیشه را از پس انداختند
از این بیشه اندیشه کوتاه شد
ز پیلان چو کوه آن زمان راه شد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۳ - رسیدن شهریار به بیشه دویم و جنگ او با گرگان گوید
دویم منزل ای نامدار سوار
چو پیش آید از گردش روزگار
بدو گفت جمهور کای نامور
یکی بیشه پیش آیدت زآن بتر
درین بیشه گرگست هر یک چکوه
بهر پشته بیشه با صد شکوه
جوانی و از عمر نادیده بر
مرنجان ز خود مر روان پدر
که گرز تو خود در خور گرگ نیست
ز گرز تو بر گرگ من مرگ نیست
نه پیل است و این کش در آری ز پای
بگرز گران چون کنی رزم رای
زپیلان به نیرو تواناترند
همه در گه کینه شیر نرند
چنین است آئین گرگ سترگ
شنیدم ز دانش پژوه بزرگ
که چون گرگ رو در شکار آورد
به فیلان نر کار زار آورد
زند شاخ بر ناف فیل دمان
برآردش از جا چو کوه دمان
رود فیل از باد بر باد فیل
روان خون ز پیل و مان همچو نیل
چو گردد هوا ز آتش مهر گرم
بسوزد ز گرمی بران فیل چرم
چو بگذارد از گرمی آفتاب
رود روغن از فیل چون رود آب
شود چشمش از روغن فیل کور
بدین سان ددی چون توان کرد زور
میندیش گفتا سپهبد ز گرگ
من و گرز و شمشیر و این گرگ ترگ
نشست از بر تازی اسب بلند
خروشان و بسته بزین بر کمند
همی راند چون شیر آشفته بور
شب تیره تا سر برآور هور
بدآن بیشه گرگ آمد ز راه
ابا گرد جمهور زرین کلاه
سپهبد به جمهور گفت ای دلیر
ببینی کنون رزم و پیکار شیر
بگفت این و در بیشه آمد چو دیو
برآمد ز گرگان بیشه غریو
گروهی ز گرگان بدو باز خورد
برآورد گه زی سپهدار گرد
به جمهور گفتا پس پشت من
بدار و ببین گرز این مشت من
به گرگ اندر آویخت چون شیر نر
ببردند گرگان به بیشه حشر
درافتاد در گرگ گرگ سترگ
چنان چونکه افتاده در رمه گرگ
صد از گرگ جنگی بگرز گران
بکشت آن سرافراز جنگاوران
یکی گرگ پیش آمدش همچو کوه
که کوه آمدی از نهیبش ستوه
سروئی بسر برش چون یک ستون
دهان پر ز کف چشم چون طاس خون
بزد بر بر اسپ آن سروروی
درآمد ز بالا سمندش بروی
سپهدار جست و گران گرز کین
برآورده آمد چو شیر عرین
چنان زدش بر سر عمود گران
که مغزش فرو ریخت بر خاکران
به یک گرز از کاسه سر بجست
چو مهره دو چشم و تنش گشت پست
به خاکش بخوابید مانند کوه
چو دیدند از پهلوان آن شکوه
بدو بر دگر حمله آور شدند
سراسر بگرد دلاور شدند
سپهبد بدان گرزه گاوسار
ز گرگان همی کشت چون مرغ زار
زره از تن یل بضرب سروی
دریدند گرگان پس پشت اوی
دلیران که بودند همراه شیر
بسی کشته گشتند در پیشه چیر
ولی شیر نر بود چون گرگ مست
میان اندران گرزه کین بدست
بهر گرگ کو گرز کین میزدی
زکین گرگ زیر زمین می زدی
سرانجام گرگان گریزان شدند
چه باد اندرون بیشه خیزان شدند
ز گردان دو ده ماند با یل سوار
ابا گرد جمهور با گیر و دار
دگر کشته کشتند در جنگ گرگ
نبرده کسی جان ز چنگال مرگ
نشست از بر اسب آن نامدار
برفتند تا بر لب جویبار
فرو آمد و پیکر خویش شست
یکی جای بهر پرستش بجست
بیامد هماندم ز بهر نماز
بدادار گفت ای خداوند راز
توانائی بندگان از تو شد
مرا شاد و خرم روان از تو شد
سپاس از تو ای داور آب خاک
که رستم از این بیشه هولناک
وز آن پس بخوردند چیزی که بود
بره روی کردند چون باد زود
همه شب همی راند سرکش سمند
دل آکنده از کین و بر زین کمند
چو پیش آید از گردش روزگار
بدو گفت جمهور کای نامور
یکی بیشه پیش آیدت زآن بتر
درین بیشه گرگست هر یک چکوه
بهر پشته بیشه با صد شکوه
جوانی و از عمر نادیده بر
مرنجان ز خود مر روان پدر
که گرز تو خود در خور گرگ نیست
ز گرز تو بر گرگ من مرگ نیست
نه پیل است و این کش در آری ز پای
بگرز گران چون کنی رزم رای
زپیلان به نیرو تواناترند
همه در گه کینه شیر نرند
چنین است آئین گرگ سترگ
شنیدم ز دانش پژوه بزرگ
که چون گرگ رو در شکار آورد
به فیلان نر کار زار آورد
زند شاخ بر ناف فیل دمان
برآردش از جا چو کوه دمان
رود فیل از باد بر باد فیل
روان خون ز پیل و مان همچو نیل
چو گردد هوا ز آتش مهر گرم
بسوزد ز گرمی بران فیل چرم
چو بگذارد از گرمی آفتاب
رود روغن از فیل چون رود آب
شود چشمش از روغن فیل کور
بدین سان ددی چون توان کرد زور
میندیش گفتا سپهبد ز گرگ
من و گرز و شمشیر و این گرگ ترگ
نشست از بر تازی اسب بلند
خروشان و بسته بزین بر کمند
همی راند چون شیر آشفته بور
شب تیره تا سر برآور هور
بدآن بیشه گرگ آمد ز راه
ابا گرد جمهور زرین کلاه
سپهبد به جمهور گفت ای دلیر
ببینی کنون رزم و پیکار شیر
بگفت این و در بیشه آمد چو دیو
برآمد ز گرگان بیشه غریو
گروهی ز گرگان بدو باز خورد
برآورد گه زی سپهدار گرد
به جمهور گفتا پس پشت من
بدار و ببین گرز این مشت من
به گرگ اندر آویخت چون شیر نر
ببردند گرگان به بیشه حشر
درافتاد در گرگ گرگ سترگ
چنان چونکه افتاده در رمه گرگ
صد از گرگ جنگی بگرز گران
بکشت آن سرافراز جنگاوران
یکی گرگ پیش آمدش همچو کوه
که کوه آمدی از نهیبش ستوه
سروئی بسر برش چون یک ستون
دهان پر ز کف چشم چون طاس خون
بزد بر بر اسپ آن سروروی
درآمد ز بالا سمندش بروی
سپهدار جست و گران گرز کین
برآورده آمد چو شیر عرین
چنان زدش بر سر عمود گران
که مغزش فرو ریخت بر خاکران
به یک گرز از کاسه سر بجست
چو مهره دو چشم و تنش گشت پست
به خاکش بخوابید مانند کوه
چو دیدند از پهلوان آن شکوه
بدو بر دگر حمله آور شدند
سراسر بگرد دلاور شدند
سپهبد بدان گرزه گاوسار
ز گرگان همی کشت چون مرغ زار
زره از تن یل بضرب سروی
دریدند گرگان پس پشت اوی
دلیران که بودند همراه شیر
بسی کشته گشتند در پیشه چیر
ولی شیر نر بود چون گرگ مست
میان اندران گرزه کین بدست
بهر گرگ کو گرز کین میزدی
زکین گرگ زیر زمین می زدی
سرانجام گرگان گریزان شدند
چه باد اندرون بیشه خیزان شدند
ز گردان دو ده ماند با یل سوار
ابا گرد جمهور با گیر و دار
دگر کشته کشتند در جنگ گرگ
نبرده کسی جان ز چنگال مرگ
نشست از بر اسب آن نامدار
برفتند تا بر لب جویبار
فرو آمد و پیکر خویش شست
یکی جای بهر پرستش بجست
بیامد هماندم ز بهر نماز
بدادار گفت ای خداوند راز
توانائی بندگان از تو شد
مرا شاد و خرم روان از تو شد
سپاس از تو ای داور آب خاک
که رستم از این بیشه هولناک
وز آن پس بخوردند چیزی که بود
بره روی کردند چون باد زود
همه شب همی راند سرکش سمند
دل آکنده از کین و بر زین کمند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۴ - در رسیدن شهریار به بیشه سوم و کشتن اژدها گوید
چه روز دگر شد جهان عطربار
رسیدند در دامن کوهسار
همه کوه یکسر پر از بیشه بود
که کم اندران بیشه اندیشه بود
زجمهور پرسید کای گرد نیو
چه باشد در این بیشه پر غریو
بگفتا در این بیشه یک اژدهاست
ره بیشه را بسته ابر بلاست
دمان اژدهائیست چون کوه ژرف
چو بینی بمانی از او در شگرف
صد اندر صد اینجای مأوای اوست
دراندازد از زهر او مار پوست
بترسم کاز این ریمن هولناک
درآید سر بخت ما زیر خاک
سپهبد بدو گفت مشکن دلم
ز گفتن درآتش میفکن دلم
چو بینی کنون روی آرم بدوی
ز خونش روان سازم از کوه جوی
شنیدم که رستم گو پهلوان
چو از هفت خو(ا)ن شد به مازندران
برآویخت با شیر و با اژدها
کنون گر از آن تخمه خو(ا)نی مرا
نه زو شیر و نه اژدها شد رها
گه کین چرا سست خو(ا)نی مرا
بگفت این و سر سوی بالا نهاد
ابا گرد جمهور والانژاد
چه آمد بر افراز آن کوهسار
یکی اژدها دید چون کوه نار
دمش کرده این بیشه را جمله خشک
سیه از دم او زمین همچو مشک
ز جنبیدنش بیشه پرداخته
بغار اندرون جایگه ساخته
چه دیدش سپه دار در پیش غار
یکی نعره زد همچو ابر بهار
برآورد سر اژدهای دمان
ز می آتش افشان شد اندر زمان
بیامد چو سیل از بر کوه شیب
چو جمهور دیدش بشد در نهیب
سپهبد بنالید بر دادگر
کای دادفرمای فیروزگر
یکی آنکه پیش نیاکان خویش
ز پس شرم و سراندر آرم به پیش
بگفت و کمان بر زه آورد تفت
بر اژدهای دمان تیز رفت
یکی تیر زد بر گلوگاه او
شدش از گلو خون رو(ا)ن همچو جو
فرو دوخت راه دم و دود او
زیان شد سراسر همه سود او
بیفکند دم بر یل آن اژدها
سپهبد بدو گفت از بادپا
چنان پیکر باره در هم فشرد
به نیروی دم استخوان گشت خرد
سپه دار گرز گران در ربود
بر اژدها رفت مانند دود
زدش بر سر از کینه گرز کشن
که خوابید بر خاک آن اهرمن
همه مغزش از سر فرو ریخت پاک
بخوابید چون مار مرده به خاک
سپهبد ز بویش برآمد بهم
دلش بر هم آمد از آن بوی سم
بیفتاد بر پای زو رفت هوش
دل جان جمهور آمد بجوش
همی گفت زار ای یل نامدار
دریغ ازتو ای گرد خنجرگزار
مکن گفتمت جنگ با اژدها
که از اژدها کس نگشته رها
بخود بر ستم کردی ای تیز چنگ
که کردی بدین زشت پتیاره جنگ
کنون با که گوئیم درد تو را
دلیری و رزم و نبرد تو را
زمانه چو زین گونه بودی بخشم
که بگشاد آن شیر آشفته چشم
به جمهور گفت ای یل تیز چنگ
مرانیست رنجی بتن از شرنگ
زبویش مر دل برآمد بهم
بدینسان میالای از دیده نم
بگفتا و برخاست شیر ژیان
به توفیق دارنده جسم و جان
ببوسید جمهور مر خاک را
نثا گفت مر ایزد پاک را
که بادا هزار آفرین ای دلیر
به جان تو از داور ماه و تیر
که کردی تو کاری که هرگز نکرد
جهان جوی گرشاسب اندر نبرد
وز آن جای رفتند تا پیش آب
جهان جوی تن شست اندر شتاب
دگر باره کرد او سپاس از خدای
خداوند روزی ده رهنمای
کزآن زشت پتیاره پرداخت راه
تهی ساخت بیشه از آن کینه خواه
وزآنجا دگر سر سوی راه کرد
همی رای آهنگ بدخواه کرد
شب تیره می راند تا آفتاب
برافکند از رخ به بیرون نقاب
رسیدند در دامن کوهسار
همه کوه یکسر پر از بیشه بود
که کم اندران بیشه اندیشه بود
زجمهور پرسید کای گرد نیو
چه باشد در این بیشه پر غریو
بگفتا در این بیشه یک اژدهاست
ره بیشه را بسته ابر بلاست
دمان اژدهائیست چون کوه ژرف
چو بینی بمانی از او در شگرف
صد اندر صد اینجای مأوای اوست
دراندازد از زهر او مار پوست
بترسم کاز این ریمن هولناک
درآید سر بخت ما زیر خاک
سپهبد بدو گفت مشکن دلم
ز گفتن درآتش میفکن دلم
چو بینی کنون روی آرم بدوی
ز خونش روان سازم از کوه جوی
شنیدم که رستم گو پهلوان
چو از هفت خو(ا)ن شد به مازندران
برآویخت با شیر و با اژدها
کنون گر از آن تخمه خو(ا)نی مرا
نه زو شیر و نه اژدها شد رها
گه کین چرا سست خو(ا)نی مرا
بگفت این و سر سوی بالا نهاد
ابا گرد جمهور والانژاد
چه آمد بر افراز آن کوهسار
یکی اژدها دید چون کوه نار
دمش کرده این بیشه را جمله خشک
سیه از دم او زمین همچو مشک
ز جنبیدنش بیشه پرداخته
بغار اندرون جایگه ساخته
چه دیدش سپه دار در پیش غار
یکی نعره زد همچو ابر بهار
برآورد سر اژدهای دمان
ز می آتش افشان شد اندر زمان
بیامد چو سیل از بر کوه شیب
چو جمهور دیدش بشد در نهیب
سپهبد بنالید بر دادگر
کای دادفرمای فیروزگر
یکی آنکه پیش نیاکان خویش
ز پس شرم و سراندر آرم به پیش
بگفت و کمان بر زه آورد تفت
بر اژدهای دمان تیز رفت
یکی تیر زد بر گلوگاه او
شدش از گلو خون رو(ا)ن همچو جو
فرو دوخت راه دم و دود او
زیان شد سراسر همه سود او
بیفکند دم بر یل آن اژدها
سپهبد بدو گفت از بادپا
چنان پیکر باره در هم فشرد
به نیروی دم استخوان گشت خرد
سپه دار گرز گران در ربود
بر اژدها رفت مانند دود
زدش بر سر از کینه گرز کشن
که خوابید بر خاک آن اهرمن
همه مغزش از سر فرو ریخت پاک
بخوابید چون مار مرده به خاک
سپهبد ز بویش برآمد بهم
دلش بر هم آمد از آن بوی سم
بیفتاد بر پای زو رفت هوش
دل جان جمهور آمد بجوش
همی گفت زار ای یل نامدار
دریغ ازتو ای گرد خنجرگزار
مکن گفتمت جنگ با اژدها
که از اژدها کس نگشته رها
بخود بر ستم کردی ای تیز چنگ
که کردی بدین زشت پتیاره جنگ
کنون با که گوئیم درد تو را
دلیری و رزم و نبرد تو را
زمانه چو زین گونه بودی بخشم
که بگشاد آن شیر آشفته چشم
به جمهور گفت ای یل تیز چنگ
مرانیست رنجی بتن از شرنگ
زبویش مر دل برآمد بهم
بدینسان میالای از دیده نم
بگفتا و برخاست شیر ژیان
به توفیق دارنده جسم و جان
ببوسید جمهور مر خاک را
نثا گفت مر ایزد پاک را
که بادا هزار آفرین ای دلیر
به جان تو از داور ماه و تیر
که کردی تو کاری که هرگز نکرد
جهان جوی گرشاسب اندر نبرد
وز آن جای رفتند تا پیش آب
جهان جوی تن شست اندر شتاب
دگر باره کرد او سپاس از خدای
خداوند روزی ده رهنمای
کزآن زشت پتیاره پرداخت راه
تهی ساخت بیشه از آن کینه خواه
وزآنجا دگر سر سوی راه کرد
همی رای آهنگ بدخواه کرد
شب تیره می راند تا آفتاب
برافکند از رخ به بیرون نقاب
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۵ - رسیدن شهریار به بیشه چهارم و جنگ او با موران و دیدن دخمه گرشاسب را گوید
یکی دشت پیش آمدش ناگهان
که پیدا نبودش کنار و گران
همه دشت آکنده از خار بود
برون رفتن از دشت دشوار بود
بپرسید کاینجا چو چیز است پس
که از کینه اندر ستیز است بس
بگفتا بیابان موران بود
تهی این بیابان ز گوران بود
بیابان همه پر ز مور است بس
تهی این بیابان ز گور است بس
هرآن کس که آرد بدین ره گذر
بدرند مورانش از یکدگر
همه همچو گرگ است و گفتار تیز
ز شیران نیارند رخ در گریز
سپهدار گفتش که ای نامور
چسان می توان رفت زین ره بدر
که موران نه چون شیر و گرگان بوند
که در کینه موران چو شیران بوند
فروماند برجای جمهور شاه
ندانست تا چون کند ساز راه
سپهدار هم زین فرو ماند نیز
سرش بود از کین مضراب تیز
فرود آمد آنجای با سروران
یکی آهو از دشت آمد دمان
سپهدار برداشت پیچان کمند
نشست ازبر تازی اسپ بلند
سرآهویک را بدام آورد
سگ نفس را دل بکام آورد
گریزان شد از پیش آهو دوان
برفت از پسش نامور پهلوان
یکی پشته دید بیحد بلند
برآن پشته بردنده رش؟ کمند
یکی قلعه ای دید بس استوار
بدین ره بیک میل کرده حصار
زره پوش مردی برافراز بام
بر اسبی سوار و رخش تیره فام
سیه زنگئی همچو یک کوه قار
ابر طاق دروازه بد استوار
کمانی بدست اندرش با خدنگ
تو گوئی که دارد مگر رای جنگ
که هرکس که آید به نزدیک در
زند بر سرش تیر خارا گذر
سپهبد ندانست که آنجا کجاست
بسی گشت هر سوی از چپ و راست
همی بانگ قمری و بلبل بدی
به قلعه و ران بانگ غلغل بدی
نبودش در آن قلعه چه هیچ راه
فروماند آن پهلوان سپاه
یکی چشمه ای دید پر آب سرد
فرود آمد آنجا و آرام کرد
برآسود لختی و آبی بخورد
فرو رفت بر جای و خوابش ببرد
روانش روان بیشه در خواب خوش
که مردی به بالا و با یال کش
که ای گرد فرزند شاد آمدی
به مهمانی ما چه باد آمدی
همانا ندانی که اینجای چیست
ندانی که این مرد گوینده کیست
منم گرد گرشاسب ای نامدار
بود دخمه من درون حصار
مر این قلعه خود خیمه گاه من است
سوارش غلام سپاه من است
که این دخمه را پاسبان است و بس
بافسان چنان زو نشان است بس
بیا تا ببینی یکی روی من
در این باغ آن سرو دلجوی من
چه بیدار شد آن یل نام جوی
درقلعه بگشاد بر روی او(ی)
بشد در درون آن یل نامدار
یکی باغ دید او چه خرم بهار
همه باغ پر سنبل و لاله بود
ز بلبل همه باغ پرناله بود
میان بر یکی گنبدی دید شیر
به گنبد درآمد دلاور دلیر
سراسربد آن گنبد از لاجورد
درو بند و دیوار یاقوت زرد
میان بر یکی در دلاور بدید
زده قفل و برپهلوی او کلید
گشود آن زمان در یل نامدار
درآمد در آن دخمه یل شهریار
چه آمد به سردابه شیر دلیر
ز زر دید کرده میان چار شیر
برافراز آن چار شیر بزرگ
یکی تخت دید آن دلیر سترگ
مر آن تخت یکسر ز یاقوت ناب
درخشنده ماننده آفتاب
برآمد بر آن تخت شیر دلیر
سرافراز و شیر اوژن و شیرگیر
سه کس دید خوابیده برروی تخت
به ماننده سایه گستر درخت
ز روی یکی پرده چون برگرفت
ز رخسار او ماند اندر شگفت
تو گوئی که آن مرد در خواب بود
چنان خفته در خواب بیدار بود
به بالین سر بدش لوحی ز زر
بخواند آن زمان لوح آن نامور
نوشته که این مرده ناتوان
بود سام نیرم یل پهلوان
مرا خفته هرکس که بیند به خاک
ز مهر جهان برکند جان پاک
عروس جهان گرچه هم خوابه است
که آخر تو را جای سردابه است
دگر آنچه از بهمن آید پدید
سراسر بدان لوح خواند و شنید
بیامد به بالین مرد دگر
یکی کالبد دید بازیب و فر
فروزان رخش بود مانند خور
نمرده است خوابیده گفتی مگر
یکی لوح زرین بزیر سرش
بدیبا بپوشیده سیمین برش
بزد دست و برداشت آن لوح زر
سپهدار شیراوژن نامور
نوشته که این یل نریمان بود
که زین گونه در خاک پنهان بود
سپرده روان و تن افتاده پست
جز از خاک چیزی ندارد بدست
سرانجام گیتی چه زین سان بود
خنک آنکه با داد یزدان بود
نپیچد سر از داد کیهان خدیو
نپوید بدان ره که آردش دیو
نکوشد که سازد ولی را نژند
که یزدان ندارد نژندی پسند
دگر آنچه از بهمن آید بدید
سراسر بدان لوح خواند و شنید
بدان لوح هم راز بهمن بخواند
بدیده بدان لوح گوهر فشاند
ببارید از دیدگان آب زرد
بنالید بر مژگان ناله کرد
ببالین آن دیگر آمد فراز
مرآن گر(د) گردن کش سرفراز
یکی مرد دید او به بالا بلند
کشیده برابرش کهلی به بند
چه آن پرده برداشت بر روی او
فرو ماند بر روی از موی او
پهن سینه سرگرد و ریش سفید
میان تنگ و رخساره مانند شید
ز زیر سرش لوح برداشت گرد
نوشته که ای مرد با دستبرد
بر این مرده گرشاسب راداست بس
که در دستش از دهر باد است بس
به گیتی درون سال هفتصد بدم
نه هرگز بکاریکه بد بد بدم
همه ساله بودم به نیکان گزار
نبود(م) بجز نیکوئی هیچ کار
چه کردم سرانجام از دهر پشت
نبودم بجز مشت خاکی به مشت
مبندید دل در سرای سپنج
کزو نیست جز درد و اندوه و رنج
بدین لوح هم کرد گرد جوان
که بهمن چه سازد بدین دودمان
بپوشید روشن دل نامدار
ببارید آب و بنالید زار
ز سردابه آمد برون نامور
خلیده روان و گسسته جگر
فرو بست در را یل نام دار
چنان چون کزان پیش بد استوار
وز آن پس درون دخمه یکسر بخواند
بر آن دخمه از دیده گوهر فشاند
ز گنبد چه آمد برون سرفراز
سروشی بگوشش چنین گفت راز
که شب از بیابان موران برو
که گشتی سرافراز سالار نو
یکی دسته ای گل از آن باغ چید
برون رفت در را دگر بسته دید
بیامد به نزدیک جمهور شاه
بدو گفت دید آنچه آن نیک خواه
نشاند و برو دسته گل نمود
کز آن دخمه خرم آورده بود
بدو گفت جمهور کای نامدار
مرا نیز بر تا ببینم حصار
ببردش بسی گشت دیگر نیافت
مرآن قلعه هر چند هر سو شتافت
شب تیره زآنجا به بستند بار
چه جمهور گرد آن یل شهریار
شب تیره آن راه بگذاشتند
از آن چشمه سیراب برداشتند
چه موران در آن شب خبر یافتند
سوی نامداران کمین ساختند
سر اندر پی نامداران زدند
همه نعره چون شیر غران زدند
دو گرد از یلان باستوران بزار
بماندند در چنگ موران نزار
برایشان چه موران بپرداختند
یلان ز آن بیابان برون تاختند
چه روز دگر آفتاب بلند
درآمد برین تخت نیلی پرند
برفتند از آن وادی هولناک
دو تن شد از آن نامداران هلاک
فرود آمد آنگا(ه) در پیش جوی
بسودند در خاک تیره دو روی
زمانی غمودند و برخاستند
تن از بهر رفتن بیاراستند
به جمهور گفت آن زمان پهلوان
که ای گرد روشن دل کاردان
درین منزل پنجم از روزگار
شگفتی چه بینم دراین کارزار
که پیدا نبودش کنار و گران
همه دشت آکنده از خار بود
برون رفتن از دشت دشوار بود
بپرسید کاینجا چو چیز است پس
که از کینه اندر ستیز است بس
بگفتا بیابان موران بود
تهی این بیابان ز گوران بود
بیابان همه پر ز مور است بس
تهی این بیابان ز گور است بس
هرآن کس که آرد بدین ره گذر
بدرند مورانش از یکدگر
همه همچو گرگ است و گفتار تیز
ز شیران نیارند رخ در گریز
سپهدار گفتش که ای نامور
چسان می توان رفت زین ره بدر
که موران نه چون شیر و گرگان بوند
که در کینه موران چو شیران بوند
فروماند برجای جمهور شاه
ندانست تا چون کند ساز راه
سپهدار هم زین فرو ماند نیز
سرش بود از کین مضراب تیز
فرود آمد آنجای با سروران
یکی آهو از دشت آمد دمان
سپهدار برداشت پیچان کمند
نشست ازبر تازی اسپ بلند
سرآهویک را بدام آورد
سگ نفس را دل بکام آورد
گریزان شد از پیش آهو دوان
برفت از پسش نامور پهلوان
یکی پشته دید بیحد بلند
برآن پشته بردنده رش؟ کمند
یکی قلعه ای دید بس استوار
بدین ره بیک میل کرده حصار
زره پوش مردی برافراز بام
بر اسبی سوار و رخش تیره فام
سیه زنگئی همچو یک کوه قار
ابر طاق دروازه بد استوار
کمانی بدست اندرش با خدنگ
تو گوئی که دارد مگر رای جنگ
که هرکس که آید به نزدیک در
زند بر سرش تیر خارا گذر
سپهبد ندانست که آنجا کجاست
بسی گشت هر سوی از چپ و راست
همی بانگ قمری و بلبل بدی
به قلعه و ران بانگ غلغل بدی
نبودش در آن قلعه چه هیچ راه
فروماند آن پهلوان سپاه
یکی چشمه ای دید پر آب سرد
فرود آمد آنجا و آرام کرد
برآسود لختی و آبی بخورد
فرو رفت بر جای و خوابش ببرد
روانش روان بیشه در خواب خوش
که مردی به بالا و با یال کش
که ای گرد فرزند شاد آمدی
به مهمانی ما چه باد آمدی
همانا ندانی که اینجای چیست
ندانی که این مرد گوینده کیست
منم گرد گرشاسب ای نامدار
بود دخمه من درون حصار
مر این قلعه خود خیمه گاه من است
سوارش غلام سپاه من است
که این دخمه را پاسبان است و بس
بافسان چنان زو نشان است بس
بیا تا ببینی یکی روی من
در این باغ آن سرو دلجوی من
چه بیدار شد آن یل نام جوی
درقلعه بگشاد بر روی او(ی)
بشد در درون آن یل نامدار
یکی باغ دید او چه خرم بهار
همه باغ پر سنبل و لاله بود
ز بلبل همه باغ پرناله بود
میان بر یکی گنبدی دید شیر
به گنبد درآمد دلاور دلیر
سراسربد آن گنبد از لاجورد
درو بند و دیوار یاقوت زرد
میان بر یکی در دلاور بدید
زده قفل و برپهلوی او کلید
گشود آن زمان در یل نامدار
درآمد در آن دخمه یل شهریار
چه آمد به سردابه شیر دلیر
ز زر دید کرده میان چار شیر
برافراز آن چار شیر بزرگ
یکی تخت دید آن دلیر سترگ
مر آن تخت یکسر ز یاقوت ناب
درخشنده ماننده آفتاب
برآمد بر آن تخت شیر دلیر
سرافراز و شیر اوژن و شیرگیر
سه کس دید خوابیده برروی تخت
به ماننده سایه گستر درخت
ز روی یکی پرده چون برگرفت
ز رخسار او ماند اندر شگفت
تو گوئی که آن مرد در خواب بود
چنان خفته در خواب بیدار بود
به بالین سر بدش لوحی ز زر
بخواند آن زمان لوح آن نامور
نوشته که این مرده ناتوان
بود سام نیرم یل پهلوان
مرا خفته هرکس که بیند به خاک
ز مهر جهان برکند جان پاک
عروس جهان گرچه هم خوابه است
که آخر تو را جای سردابه است
دگر آنچه از بهمن آید پدید
سراسر بدان لوح خواند و شنید
بیامد به بالین مرد دگر
یکی کالبد دید بازیب و فر
فروزان رخش بود مانند خور
نمرده است خوابیده گفتی مگر
یکی لوح زرین بزیر سرش
بدیبا بپوشیده سیمین برش
بزد دست و برداشت آن لوح زر
سپهدار شیراوژن نامور
نوشته که این یل نریمان بود
که زین گونه در خاک پنهان بود
سپرده روان و تن افتاده پست
جز از خاک چیزی ندارد بدست
سرانجام گیتی چه زین سان بود
خنک آنکه با داد یزدان بود
نپیچد سر از داد کیهان خدیو
نپوید بدان ره که آردش دیو
نکوشد که سازد ولی را نژند
که یزدان ندارد نژندی پسند
دگر آنچه از بهمن آید بدید
سراسر بدان لوح خواند و شنید
بدان لوح هم راز بهمن بخواند
بدیده بدان لوح گوهر فشاند
ببارید از دیدگان آب زرد
بنالید بر مژگان ناله کرد
ببالین آن دیگر آمد فراز
مرآن گر(د) گردن کش سرفراز
یکی مرد دید او به بالا بلند
کشیده برابرش کهلی به بند
چه آن پرده برداشت بر روی او
فرو ماند بر روی از موی او
پهن سینه سرگرد و ریش سفید
میان تنگ و رخساره مانند شید
ز زیر سرش لوح برداشت گرد
نوشته که ای مرد با دستبرد
بر این مرده گرشاسب راداست بس
که در دستش از دهر باد است بس
به گیتی درون سال هفتصد بدم
نه هرگز بکاریکه بد بد بدم
همه ساله بودم به نیکان گزار
نبود(م) بجز نیکوئی هیچ کار
چه کردم سرانجام از دهر پشت
نبودم بجز مشت خاکی به مشت
مبندید دل در سرای سپنج
کزو نیست جز درد و اندوه و رنج
بدین لوح هم کرد گرد جوان
که بهمن چه سازد بدین دودمان
بپوشید روشن دل نامدار
ببارید آب و بنالید زار
ز سردابه آمد برون نامور
خلیده روان و گسسته جگر
فرو بست در را یل نام دار
چنان چون کزان پیش بد استوار
وز آن پس درون دخمه یکسر بخواند
بر آن دخمه از دیده گوهر فشاند
ز گنبد چه آمد برون سرفراز
سروشی بگوشش چنین گفت راز
که شب از بیابان موران برو
که گشتی سرافراز سالار نو
یکی دسته ای گل از آن باغ چید
برون رفت در را دگر بسته دید
بیامد به نزدیک جمهور شاه
بدو گفت دید آنچه آن نیک خواه
نشاند و برو دسته گل نمود
کز آن دخمه خرم آورده بود
بدو گفت جمهور کای نامدار
مرا نیز بر تا ببینم حصار
ببردش بسی گشت دیگر نیافت
مرآن قلعه هر چند هر سو شتافت
شب تیره زآنجا به بستند بار
چه جمهور گرد آن یل شهریار
شب تیره آن راه بگذاشتند
از آن چشمه سیراب برداشتند
چه موران در آن شب خبر یافتند
سوی نامداران کمین ساختند
سر اندر پی نامداران زدند
همه نعره چون شیر غران زدند
دو گرد از یلان باستوران بزار
بماندند در چنگ موران نزار
برایشان چه موران بپرداختند
یلان ز آن بیابان برون تاختند
چه روز دگر آفتاب بلند
درآمد برین تخت نیلی پرند
برفتند از آن وادی هولناک
دو تن شد از آن نامداران هلاک
فرود آمد آنگا(ه) در پیش جوی
بسودند در خاک تیره دو روی
زمانی غمودند و برخاستند
تن از بهر رفتن بیاراستند
به جمهور گفت آن زمان پهلوان
که ای گرد روشن دل کاردان
درین منزل پنجم از روزگار
شگفتی چه بینم دراین کارزار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۶ - رسیدن شهریار به بیشه پنجم و رزم او با شیران گوید
بگفتا که ای شیر شمشیرگیر
روانت جوان باد رای تو پیر
چه فردا زند شیر بر چرخ چنگ
ز گرگ شب افتاد بیم پلنگ
یکی بیشه پیش آیدت پر ز شیر
همه همچو پیل دمنده دلیر
از آن هر یکی بر برزگی گرگ
نیاید درین بیشه از بیم مرگ
گه کینه با فیل جنگ آورند
سر فیل بر زیر چنگ آورند
دهانشان پر از خنجر آب دار
زبان اژدهامان نگون همچه مار
ازاین بیشه گر بگذرد اژدها
ز شیر دمنده نیابد رها
مشو ای دلاور به شیران درشت
که با شیر کینه درفش است و مشت
نه چون فیل باشند ایشان نه گرگ
که گوئی من و بیشه و گرگ و ترگ
بگیرند درند از آن پس خورند
چه از ماده و آنکه شیر نرند
چه آدم ببینند جنگ آورند
سرفیل نر زیر چنگ آورند
سپهدار گفتا مشو رنجه زین
که چون من نهم از بر اسب زین
یکی رزم گرز گران آورم
قیامت برآن نره شیران برم
بگرز گرانشان کمر بشکنم
تن کوهشان از کمر افکنم
سر نره شیران بکوبم بگرز
چه کو بند آهنگران میخ برز
اگر شیر را پنجه باشد به چنگ
مرا گرز باشد گه کین به چنگ
برو تا ازین در خرامان شویم
گریزان بر نره شیران شویم
گرازان برفتند از آنجای شاد
سوی بیشه شیر مانند باد
چه زد پنجه بر پشت شیر آفتاب
سرگاو ماهی درآمد ز خواب
گرازان در آمد به بیشه دلیر
به چنگ اندرش تیغ مانند شیر
چه شیران شدند آگه از کارزار
نهادند رخ سوی آن نامدار
ز شیران یکی شیر آمد به پیش
بر و یال ماننده گاو میش
به کف خنجر و تیغ در کام داشت
دو حربه چنین از پی نام داشت
به هیکل چه فیل و به پیکر چه شیر
چه آمد برآورد گرز آن دلیر
چنان برسرش کوفت گرز کشن
که خوابید چون گربه پیرزن
چه جیحون روان از دهان گشت خون
ابا خون ز سر مغز آمد برون
رسیدند شیران دیگر چه گرگ
برآورد گرز آن دلیر سترگ
به شیران در افتاد گرد دلیر
همی گشت و می کشت با گرز شیر
چه شیران بدیدند روی ستیز
نهادند چون گربه رو در گریز
گریزان برفتند زی شیر زوش
چنان چونکه بگریزد از گربه موش
بپرداخت آن بیشه از شیر نر
بگرز آن سرافراز پرخاشخور
گذر کرد آن بیشه جنگی پلنگ
فرودآمد آنگه بروی النگ
زمین را ببوسید کرد او سپاس
بدادار یزدان نیکی شناس
غنودند آرام جستند خواب
چنین تا بر آمد ز کوه آفتاب
به جمهور گفت ای جهان جوی شاه
بگویم چه پیش آید از پیش راه
ششم بیشه ات رزم غولان بود
که در جنگشان دیو نالان بود
در این بیشه گر آدم آرد گذر
بگیرد درین بیشه اش غول نر
کشد از برش جامه دلق زود
بیاویزد آنگاه از حلق زود
بدانند ایشان همه نام ما
دگر آنکه باشد سرانجام ما
سپهدار گفتا که اکنون ملول
مشو ای دلاور ز کردار غول
بگفت این و رفتند ز آنجای تیز
سری پر ز کین و دلی پرستیز
روانت جوان باد رای تو پیر
چه فردا زند شیر بر چرخ چنگ
ز گرگ شب افتاد بیم پلنگ
یکی بیشه پیش آیدت پر ز شیر
همه همچو پیل دمنده دلیر
از آن هر یکی بر برزگی گرگ
نیاید درین بیشه از بیم مرگ
گه کینه با فیل جنگ آورند
سر فیل بر زیر چنگ آورند
دهانشان پر از خنجر آب دار
زبان اژدهامان نگون همچه مار
ازاین بیشه گر بگذرد اژدها
ز شیر دمنده نیابد رها
مشو ای دلاور به شیران درشت
که با شیر کینه درفش است و مشت
نه چون فیل باشند ایشان نه گرگ
که گوئی من و بیشه و گرگ و ترگ
بگیرند درند از آن پس خورند
چه از ماده و آنکه شیر نرند
چه آدم ببینند جنگ آورند
سرفیل نر زیر چنگ آورند
سپهدار گفتا مشو رنجه زین
که چون من نهم از بر اسب زین
یکی رزم گرز گران آورم
قیامت برآن نره شیران برم
بگرز گرانشان کمر بشکنم
تن کوهشان از کمر افکنم
سر نره شیران بکوبم بگرز
چه کو بند آهنگران میخ برز
اگر شیر را پنجه باشد به چنگ
مرا گرز باشد گه کین به چنگ
برو تا ازین در خرامان شویم
گریزان بر نره شیران شویم
گرازان برفتند از آنجای شاد
سوی بیشه شیر مانند باد
چه زد پنجه بر پشت شیر آفتاب
سرگاو ماهی درآمد ز خواب
گرازان در آمد به بیشه دلیر
به چنگ اندرش تیغ مانند شیر
چه شیران شدند آگه از کارزار
نهادند رخ سوی آن نامدار
ز شیران یکی شیر آمد به پیش
بر و یال ماننده گاو میش
به کف خنجر و تیغ در کام داشت
دو حربه چنین از پی نام داشت
به هیکل چه فیل و به پیکر چه شیر
چه آمد برآورد گرز آن دلیر
چنان برسرش کوفت گرز کشن
که خوابید چون گربه پیرزن
چه جیحون روان از دهان گشت خون
ابا خون ز سر مغز آمد برون
رسیدند شیران دیگر چه گرگ
برآورد گرز آن دلیر سترگ
به شیران در افتاد گرد دلیر
همی گشت و می کشت با گرز شیر
چه شیران بدیدند روی ستیز
نهادند چون گربه رو در گریز
گریزان برفتند زی شیر زوش
چنان چونکه بگریزد از گربه موش
بپرداخت آن بیشه از شیر نر
بگرز آن سرافراز پرخاشخور
گذر کرد آن بیشه جنگی پلنگ
فرودآمد آنگه بروی النگ
زمین را ببوسید کرد او سپاس
بدادار یزدان نیکی شناس
غنودند آرام جستند خواب
چنین تا بر آمد ز کوه آفتاب
به جمهور گفت ای جهان جوی شاه
بگویم چه پیش آید از پیش راه
ششم بیشه ات رزم غولان بود
که در جنگشان دیو نالان بود
در این بیشه گر آدم آرد گذر
بگیرد درین بیشه اش غول نر
کشد از برش جامه دلق زود
بیاویزد آنگاه از حلق زود
بدانند ایشان همه نام ما
دگر آنکه باشد سرانجام ما
سپهدار گفتا که اکنون ملول
مشو ای دلاور ز کردار غول
بگفت این و رفتند ز آنجای تیز
سری پر ز کین و دلی پرستیز
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۷ - رسیدن شهریار به بیشه ششم و جنگ او با غولان گوید
شب تیره در بیشه راندند اسپ
خروشان بکردار آذرگشسب
هوا سرد بود از دم زمهریر
فرود آمد آنگه یل شیرگیر
بسی هیمه کردند از بیشه جمع
دل خویش کردند ز اندیشه جمع
همانگاه آتش برافروختند
همه چشم دانش فرو دوختند
بیامد بناگه یکی مرد پیر
به نزدیک آن پهلوان دلیر
بزاری همی گفت کای پهلوان
یکی مرد پیرم بدل ناتوان
یکی پور بودم جوان و ملول
ربودش ز من اندرین شهر غول
کنون هستم اندر پناه شما
نمایم در این بیشه راه شما
نمایند این بیشه ایدر به پای
که نبود در این بیشه آرام جای
که هستم بسی دل از اینجا ملول
که هست این همه بیشه مأوای غول
سپهدار گفتا به جمهور شاه
کزیدر بیا تا بگیریم راه
بدو گفت جمهور کای سرفراز
خرد را بکن چشم دانش فراز
همانا که غولست این ناسزا
که زینگونه آمد به نزدیک ما
ورا گر توانی بیاور بدست
وگرنه بما غول آرد شکست
جهان جوی برداشت از سفره نان
بدان غول گفتا بیا و ستان
بشد پیش تا نان ستاند از اوی
گرفتش سر و دست آن جنگجوی
ببست آن زمانش جهان جوی دست
به پایش نگه کرد آن شیر مست
چه خر بود پایش پر از موی و سم
چه خر داشت سم و چه خر داشت دم
سرش خواست از تن ببرد روان
یکی نعره زد غول تیره روان
ز هر سوی او غول آمد هزار
چه دید آن چنان گرد خنجرگزار
ز غولان فرو ماند اندر عجب
ز بس غول دید اندر آن تیره شب
همه نره غولان بالا بلند
که برقد ایشان نبودی کمند
سراسر تنان شان پر از موی بود
همه بیشه زیشان پر از بوی بود
برون آمد از بیشه پانصد هزار
بدینگونه غولان با گیر و دار
ستادند در گرد ایشان همه
مر آن نره غولان خروشان همه
مرآن غول کآن شیر نر بسته بود
بدان بستگی جان او خسته بود
قضا را که آن شاه غولان بدی
که از بهر او غول نالان بدی
سپهدار را گفت آن نره غول
کازین لشکر من نباشی ملول
منم شاه غولان درین بیشه در
رها کن مرا ای یل نامور
که تا این سپه را برم از برت
کسی کشته ناید از این لشکرت
سپهدار گفتا که از رای خویش
مبادا بگردی بد آری به پیش
بگفتا به خورشید تابان قسم
که ازکین نیارم برت با دودم
سپهدار گفتا به یزدان پاک
کاز کین نسازم ترا من هلاک
سپهدار چون نام یزدان ببرد
فروغ از دل نره غولان ببرد
دراندیشه آن نره غولان شدند
گریزنده از نام یزدان شدند
مرآن غول کش بود در بند پای
بمرد او چه بشنید نام خدای
نبد پا که بگریزد از بند گرد
ز بیم یل نام یزدان بمرد
چنین تا سر از پرده برداشت شید
نیامد ز غولان دگر خود پدید
سپهبد همی بر(د) نام خدای
خداوند روزی ده و رهنمای
بدانست کز نام یزدان پاک
مر ان نره غولان شد آندم هلاک
بر اتش نهاد و تنش را بسوخت
دگر باره چشم خرد را بدوخت
زبوی بدش باز غولان همه
رسیدند چون نره شیران همه
سپهبد دگر برد نام خدای
دگر باره رفتند غولان ز جای
سپهبد به جمهور گفتا که هین
بسیج سفر کن بزین برنشین
بزین بر نشستند رفتند شاد
ازآن بیشه دلشاد و خرم چه باد
خروشان بکردار آذرگشسب
هوا سرد بود از دم زمهریر
فرود آمد آنگه یل شیرگیر
بسی هیمه کردند از بیشه جمع
دل خویش کردند ز اندیشه جمع
همانگاه آتش برافروختند
همه چشم دانش فرو دوختند
بیامد بناگه یکی مرد پیر
به نزدیک آن پهلوان دلیر
بزاری همی گفت کای پهلوان
یکی مرد پیرم بدل ناتوان
یکی پور بودم جوان و ملول
ربودش ز من اندرین شهر غول
کنون هستم اندر پناه شما
نمایم در این بیشه راه شما
نمایند این بیشه ایدر به پای
که نبود در این بیشه آرام جای
که هستم بسی دل از اینجا ملول
که هست این همه بیشه مأوای غول
سپهدار گفتا به جمهور شاه
کزیدر بیا تا بگیریم راه
بدو گفت جمهور کای سرفراز
خرد را بکن چشم دانش فراز
همانا که غولست این ناسزا
که زینگونه آمد به نزدیک ما
ورا گر توانی بیاور بدست
وگرنه بما غول آرد شکست
جهان جوی برداشت از سفره نان
بدان غول گفتا بیا و ستان
بشد پیش تا نان ستاند از اوی
گرفتش سر و دست آن جنگجوی
ببست آن زمانش جهان جوی دست
به پایش نگه کرد آن شیر مست
چه خر بود پایش پر از موی و سم
چه خر داشت سم و چه خر داشت دم
سرش خواست از تن ببرد روان
یکی نعره زد غول تیره روان
ز هر سوی او غول آمد هزار
چه دید آن چنان گرد خنجرگزار
ز غولان فرو ماند اندر عجب
ز بس غول دید اندر آن تیره شب
همه نره غولان بالا بلند
که برقد ایشان نبودی کمند
سراسر تنان شان پر از موی بود
همه بیشه زیشان پر از بوی بود
برون آمد از بیشه پانصد هزار
بدینگونه غولان با گیر و دار
ستادند در گرد ایشان همه
مر آن نره غولان خروشان همه
مرآن غول کآن شیر نر بسته بود
بدان بستگی جان او خسته بود
قضا را که آن شاه غولان بدی
که از بهر او غول نالان بدی
سپهدار را گفت آن نره غول
کازین لشکر من نباشی ملول
منم شاه غولان درین بیشه در
رها کن مرا ای یل نامور
که تا این سپه را برم از برت
کسی کشته ناید از این لشکرت
سپهدار گفتا که از رای خویش
مبادا بگردی بد آری به پیش
بگفتا به خورشید تابان قسم
که ازکین نیارم برت با دودم
سپهدار گفتا به یزدان پاک
کاز کین نسازم ترا من هلاک
سپهدار چون نام یزدان ببرد
فروغ از دل نره غولان ببرد
دراندیشه آن نره غولان شدند
گریزنده از نام یزدان شدند
مرآن غول کش بود در بند پای
بمرد او چه بشنید نام خدای
نبد پا که بگریزد از بند گرد
ز بیم یل نام یزدان بمرد
چنین تا سر از پرده برداشت شید
نیامد ز غولان دگر خود پدید
سپهبد همی بر(د) نام خدای
خداوند روزی ده و رهنمای
بدانست کز نام یزدان پاک
مر ان نره غولان شد آندم هلاک
بر اتش نهاد و تنش را بسوخت
دگر باره چشم خرد را بدوخت
زبوی بدش باز غولان همه
رسیدند چون نره شیران همه
سپهبد دگر برد نام خدای
دگر باره رفتند غولان ز جای
سپهبد به جمهور گفتا که هین
بسیج سفر کن بزین برنشین
بزین بر نشستند رفتند شاد
ازآن بیشه دلشاد و خرم چه باد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۸ - رسیدن شهریار به بیشه هفتم و جنگ او با زنگیان گوید
چه خورشید تابان فروشد به چاه
جهان شد بکردار تابنده ماه
برفتند بیرون ز بیشه چه باد
فرود آمد آنگه یل پاکزاد
خدای جهان را ستودن گرفت
همی روی بر خاک سودن گرفت
دگرباره گفتا به جمهور شاه
که بر گوی با من ایا نیک خواه
چه بینم درین منزل هفتمین
بدو گفت جمهور کای پاکدین
چه روشن ز خورشید گردد جهان
یکی بیشه بینی پر از زنگیان
یکی زنگی آنجای دارد وطن
حذر کن ز زنگی که هست اهرمن
ورا نام زنجان زنگی بود
که در رزم چون شیر جنگی بود
از آدم ندیدند این زنگیان
به بیشه در آن بوده چون وحشیان
چه بینند آدم ستیز آورند
نه چون وحش رو در گریز آورند
گه کینه با چنگ جنگ آورند
به چنگال چنگ پلنگ آورند
زره را به چنگال درهم درند
چنان چونکه مقراض موئی برند
همه شیر پیکار آهو تک اند
همه دیو خوی و همه بدرک اند
بهر گه که شان خوردن آید بیاد
بدشت اندر آیند مانند باد
بگیرند گوران وحشی به تک
چنان چون که خرگوش را تیز سگ
همه بیشه پر نار و سیب است و به
به بینی چه آن بیشه گوئی که زه
بدو گفت آن گرد روشن روان
ز زنجان زنگی مرنجان روان
مر او را اگر نام زنجان بود
ز من شیر آشفته رنجان بود
چنانش بدین گرز رنجان کنم
که در رنجش از رفتن جان کنم
بگفت این و بربست تنگ استوار
جهان جوی شد بر تکاور سوار
ره بیشه هفتم آورد پیش
ابا گرد جمهور فرخنده کیش
چه سلطان خاور پدیدار شد
سر زنگی شب نگون سار شد
رسیدند نزدیک آن بیشه تنگ
سپهبد سوی گرز کین برد چنگ
درآمد در آن بیشه چون شیر مست
گران گرزه گاو پیکر بدست
چه در بیشه راندند آن جنگیان
شدند آگه از کارشان زنگیان
گروهی گرفتند ره بر دلیر
ز بیشه درآمد غو دار و گیر
سپهبد به جمهور گفت ای دلیر
ز بیشه درآمد غو دار و گیر
تو باش از بس من ابا جنگیان
ببینند زخمم ابا زنگیان
بباشید پیشم به یکجای جمع
چنان چون که پروانه بر گرد شمع
بگفت این و گرز گران برکشید
خروشی چه شیر ژیان برکشید
پس و پشت او نامور جنگیان
بدو حمله کردند آن زنگیان
چنان زد یکی را بسرگرز کین
که شد گم تن زنگیک برزمین
درافتاد چون شیر در زنگیان
سپهبد همی کوفت گرز گران
همی کشت از ایشان بگرز کشن
سپهدار شیر اوژن تیغ زن
به تیر و به شمشیر و گرز گران
بسی کشت از آن بی هنر زنگیان
چه دیدند آن زنگیان آن ستیز
نهادند یکسر سر اندر گریز
به زنجان بگفتند کآدم رسید
ازایشان به ما روز ماتم رسید
بکشتند بسیار از ما به جنگ
هزیمت شد آنرا ندیدیم ننگ
برافروخت زنجان چه بشنید این
همی کند تن او بدندان کین
برآشفت برخواست چون کوه قار
ابا زنگیان بیش از یک هزار
سر راه آن شیر کردند تنگ
همه تیز دندان کین چون پلنگ
بگیرو به بند اندر آن بیشه خاست
جهان جوی برداشت آن گرز راست
چه آتش درافتاد در زنگیان
برآمد غو نای ارژنگیان
بیامد به نزدیک آن پاک زاد
ستمکاره زنجان بکردار باد
خروشان و جوشان بکردار مست
ز کین چشم سرخ و درختی بدست
دمان زنگئی دید آن نامدار
مگر بود از قیر گفتی منار
تنش آفریننده خوب و زشت
تو گفتی که از دود دوزخ سرشت
برزم اندران بود مانند فیل
قدش از بلندی نموده دو میل
خروشان بدو گفت کای آدمی
نبینی ازین پس رخ خرمی
کسی کاندرین بیشه ات ره نمود
نه ره بلکه از کینه و چه نمود
زمن اندرین بیشه کی شد رها
گذر کرد اگر شیر اگر اژدها
چه گفت این بغرید از کینه سخت
برآورد از کین چه کوه آن درخت
سپهبد فرود آمد از پشت بور
که بودش بره بر همان یک ستور
بیفکند زنگی ز کینه درخت
بسوی سرافراز فیروزبخت
تهی کرد جا از بر ضرب او
در اندیشه بودش دل از حرب او
فرو جست چون شیر یازید چنگ
بغرید بر سان جنگی پلنگ
سر دست آن زنگئی نابکار
به نیروی بگرفت یل شهریار
کشیدش به زانو و بگرفت زود
بزد بر زمین زود بستش چه دود
بگردنش بنهاد یل پالهنگ
به جمهور دادش در آمد بجنگ
چه بگرفت گرز گران را به مشت
به یک حمله از کینه صد زنگی کشت
ز گردان که بودند همراه شیر
سه تن ماند ار جا دگر شد اسیر
شد از خون همه بیشه سیلاب خیز
سرانجام کردند رو در گریز
بدان بیشه آن زنگیان باختند
نبد صرفه از جنگ دست آختند
سپهبد برون راند از بیشه بور
به نیروی دارنده ماه و هور
تو گفتی که زد غوطه در بحر خون
که ازخون بدی جوشنش لاله گون
سه (کس) بود مرده ز مردان او
فرود آمد آنگاه آن نامجوی
چنان بسته زنجان زنگی برش
به پیش از نهیب او فکنده سرش
جهان جوی گفتا به جمهور شاه
چرا بسته دارم بجا این سیاه
ببرم سرش یا رها سازمش
رها از کمند بلا سازمش
ز تن گفت بردار از بن سرش
بیفکن بر کرکسان پیکرش
بدو گفت ازکشتن او چه سود
که برخواست اکنون از آورد دود
بگفت این و بگشاد دستش ز بند
رها شد ز بندش سیاه نژند
زمین پیش او در زمان بوسه داد
همانگاه سر سوی صحرا نهاد
گرفت او دو گور دوند بزود
بیاورد پیش سپهدار گود
دگر باره بوسید پیشش زمین
بگرد جهاندار کرد آفرین
بایستا(د) زنجان همانجا بجای
همی دید از بیم یل پشت های
به پختند گوران و خوردند چیز
جهان جو به زنگی نگه کرد تیز
خروشان بدو گفت برگرد شاد
برو سوی بیشه بمانند باد
چه سایه نهادش بپا سر روان
که هستم ز جان چاکر پهلوان
بکش دست کرد و ستاد از برش
رهی وار پیش اوفکنده سرش
چنین گفت کای پهلوان جهان
به یزدان کازو هست روشن روان
که تا زنده ام چاکر و بنده ام
به پیش تو سر پیش افکنده ام
بهر جا که رخ آوری ای دلیر
منت در جلو بود خواهم چه شیر
سپهبد به جمهور گفتا ببین
بگو تا چه پیش آید از همنشین
جهان شد بکردار تابنده ماه
برفتند بیرون ز بیشه چه باد
فرود آمد آنگه یل پاکزاد
خدای جهان را ستودن گرفت
همی روی بر خاک سودن گرفت
دگرباره گفتا به جمهور شاه
که بر گوی با من ایا نیک خواه
چه بینم درین منزل هفتمین
بدو گفت جمهور کای پاکدین
چه روشن ز خورشید گردد جهان
یکی بیشه بینی پر از زنگیان
یکی زنگی آنجای دارد وطن
حذر کن ز زنگی که هست اهرمن
ورا نام زنجان زنگی بود
که در رزم چون شیر جنگی بود
از آدم ندیدند این زنگیان
به بیشه در آن بوده چون وحشیان
چه بینند آدم ستیز آورند
نه چون وحش رو در گریز آورند
گه کینه با چنگ جنگ آورند
به چنگال چنگ پلنگ آورند
زره را به چنگال درهم درند
چنان چونکه مقراض موئی برند
همه شیر پیکار آهو تک اند
همه دیو خوی و همه بدرک اند
بهر گه که شان خوردن آید بیاد
بدشت اندر آیند مانند باد
بگیرند گوران وحشی به تک
چنان چون که خرگوش را تیز سگ
همه بیشه پر نار و سیب است و به
به بینی چه آن بیشه گوئی که زه
بدو گفت آن گرد روشن روان
ز زنجان زنگی مرنجان روان
مر او را اگر نام زنجان بود
ز من شیر آشفته رنجان بود
چنانش بدین گرز رنجان کنم
که در رنجش از رفتن جان کنم
بگفت این و بربست تنگ استوار
جهان جوی شد بر تکاور سوار
ره بیشه هفتم آورد پیش
ابا گرد جمهور فرخنده کیش
چه سلطان خاور پدیدار شد
سر زنگی شب نگون سار شد
رسیدند نزدیک آن بیشه تنگ
سپهبد سوی گرز کین برد چنگ
درآمد در آن بیشه چون شیر مست
گران گرزه گاو پیکر بدست
چه در بیشه راندند آن جنگیان
شدند آگه از کارشان زنگیان
گروهی گرفتند ره بر دلیر
ز بیشه درآمد غو دار و گیر
سپهبد به جمهور گفت ای دلیر
ز بیشه درآمد غو دار و گیر
تو باش از بس من ابا جنگیان
ببینند زخمم ابا زنگیان
بباشید پیشم به یکجای جمع
چنان چون که پروانه بر گرد شمع
بگفت این و گرز گران برکشید
خروشی چه شیر ژیان برکشید
پس و پشت او نامور جنگیان
بدو حمله کردند آن زنگیان
چنان زد یکی را بسرگرز کین
که شد گم تن زنگیک برزمین
درافتاد چون شیر در زنگیان
سپهبد همی کوفت گرز گران
همی کشت از ایشان بگرز کشن
سپهدار شیر اوژن تیغ زن
به تیر و به شمشیر و گرز گران
بسی کشت از آن بی هنر زنگیان
چه دیدند آن زنگیان آن ستیز
نهادند یکسر سر اندر گریز
به زنجان بگفتند کآدم رسید
ازایشان به ما روز ماتم رسید
بکشتند بسیار از ما به جنگ
هزیمت شد آنرا ندیدیم ننگ
برافروخت زنجان چه بشنید این
همی کند تن او بدندان کین
برآشفت برخواست چون کوه قار
ابا زنگیان بیش از یک هزار
سر راه آن شیر کردند تنگ
همه تیز دندان کین چون پلنگ
بگیرو به بند اندر آن بیشه خاست
جهان جوی برداشت آن گرز راست
چه آتش درافتاد در زنگیان
برآمد غو نای ارژنگیان
بیامد به نزدیک آن پاک زاد
ستمکاره زنجان بکردار باد
خروشان و جوشان بکردار مست
ز کین چشم سرخ و درختی بدست
دمان زنگئی دید آن نامدار
مگر بود از قیر گفتی منار
تنش آفریننده خوب و زشت
تو گفتی که از دود دوزخ سرشت
برزم اندران بود مانند فیل
قدش از بلندی نموده دو میل
خروشان بدو گفت کای آدمی
نبینی ازین پس رخ خرمی
کسی کاندرین بیشه ات ره نمود
نه ره بلکه از کینه و چه نمود
زمن اندرین بیشه کی شد رها
گذر کرد اگر شیر اگر اژدها
چه گفت این بغرید از کینه سخت
برآورد از کین چه کوه آن درخت
سپهبد فرود آمد از پشت بور
که بودش بره بر همان یک ستور
بیفکند زنگی ز کینه درخت
بسوی سرافراز فیروزبخت
تهی کرد جا از بر ضرب او
در اندیشه بودش دل از حرب او
فرو جست چون شیر یازید چنگ
بغرید بر سان جنگی پلنگ
سر دست آن زنگئی نابکار
به نیروی بگرفت یل شهریار
کشیدش به زانو و بگرفت زود
بزد بر زمین زود بستش چه دود
بگردنش بنهاد یل پالهنگ
به جمهور دادش در آمد بجنگ
چه بگرفت گرز گران را به مشت
به یک حمله از کینه صد زنگی کشت
ز گردان که بودند همراه شیر
سه تن ماند ار جا دگر شد اسیر
شد از خون همه بیشه سیلاب خیز
سرانجام کردند رو در گریز
بدان بیشه آن زنگیان باختند
نبد صرفه از جنگ دست آختند
سپهبد برون راند از بیشه بور
به نیروی دارنده ماه و هور
تو گفتی که زد غوطه در بحر خون
که ازخون بدی جوشنش لاله گون
سه (کس) بود مرده ز مردان او
فرود آمد آنگاه آن نامجوی
چنان بسته زنجان زنگی برش
به پیش از نهیب او فکنده سرش
جهان جوی گفتا به جمهور شاه
چرا بسته دارم بجا این سیاه
ببرم سرش یا رها سازمش
رها از کمند بلا سازمش
ز تن گفت بردار از بن سرش
بیفکن بر کرکسان پیکرش
بدو گفت ازکشتن او چه سود
که برخواست اکنون از آورد دود
بگفت این و بگشاد دستش ز بند
رها شد ز بندش سیاه نژند
زمین پیش او در زمان بوسه داد
همانگاه سر سوی صحرا نهاد
گرفت او دو گور دوند بزود
بیاورد پیش سپهدار گود
دگر باره بوسید پیشش زمین
بگرد جهاندار کرد آفرین
بایستا(د) زنجان همانجا بجای
همی دید از بیم یل پشت های
به پختند گوران و خوردند چیز
جهان جو به زنگی نگه کرد تیز
خروشان بدو گفت برگرد شاد
برو سوی بیشه بمانند باد
چه سایه نهادش بپا سر روان
که هستم ز جان چاکر پهلوان
بکش دست کرد و ستاد از برش
رهی وار پیش اوفکنده سرش
چنین گفت کای پهلوان جهان
به یزدان کازو هست روشن روان
که تا زنده ام چاکر و بنده ام
به پیش تو سر پیش افکنده ام
بهر جا که رخ آوری ای دلیر
منت در جلو بود خواهم چه شیر
سپهبد به جمهور گفتا ببین
بگو تا چه پیش آید از همنشین
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۹ - رسیدن شهریار به بیشه هشتم و جنگ او با بوزینگان گوید
بدین منزل هشتم از روزگار
چه بینم ایا نامدار سوار
بگفتا چه سر بر زند آفتاب
ببینی یکی ژرف دریای آب
که فیل از دمش کی گدا آورد
کجا پیل را در چهار آورد
چه زان ژرف نیل ای یل نامدار
به نیروی دادار آری گذار
یکی بیشه بینی چه خرم بهشت
همه ساله آن بیشه اردی بهشت
در آن بیشه بوزینگانند بس
که هریک چه شیر ژیانند بس
همه تیز دندان چه شیر نراند
به نیرو ز شیران تواناترند
در این بیشه از بیم بوزینگان
نیارد گذار اژدهای دمان
فتد گر به چنگالشان شیر نر
درین بیشه ای شیر پرخاشخور
بدرند از هم چه شیران زوش
چنان چونکه بد روز کین گربه موش
شگفتی سه چیز اندرین بیشه است
که گم اندرین بیشه اندیشه هست
نخستین بود کان آهن ربا
دگر سنگ یاقوت ای با بها
دگر کان پا زهر ای نامدار
دراین بیشه باشد بهر سو هزار
کس از بیم بوزینگان دلیر
در این بیشه ناید بود گردلیر
که با آهن از بیشه پر خطر
نیارد کند باد صرصر گذر
کنون بفکن از تن سلیح گران
کزین بیشه نتوان شدن برگران
سپهدار گفتا که ای با خرد
چنین گفته کای از شهان در خورد
همانا که دل با منت صاف نیست
که گفتار سرد تو جز لاف نیست
به من بر نه گفتارت آمد درست
که پیمان شکن بوده ای از نخست
بهربیشه کایم به ترسانیم
نه بینی همی فر یزدانیم
چه آهن بیندازم از چنگ دور
چسان رزم سازم گه کین و شور
نباشد چه گرز گرانم بدست
سردیو چون آرم از بر به پست
همان به که بر بندمت استوار
چنین بسته باز آرم از کارزار
بدو گفت جمهور کای شهریار
بدان پاک یزدان پروردگار
که مهر و مه و آسمان آفرید
گل و لاله و بوستان آفرید
که روشن روانم هوادار تست
دل و جان شیرین خریدار تست
مرا همچو فرزندی از روزگار
بترسم که گردد ترا کار زار
بکوشم که برهانمت تن ز رنج
که شیرین روان است نایاب گنج
پی دختری ره سپردن خطاست
زنان را سر موی مردی بهاست
که گم باد نام زن اندر جهان
چه گر پاریایست و روشن روان
چه زنگی شنید این چنین گفتگوی
بدانست تا چیست از هر دو روی
روان جست در بیشه مانند باد
بیامد دگر باره آن دیوزاد
کلیمی پر از سیر آورد پیش
فرو ریخت در پیش آن پاک کیش
بر افراز سنگ آن زمان کوفت نرم
بمالید بر ترک جوشنش گرم
به تیغ و به تیر و به بر گستوان
بمالید سیر آن سیه در زمان
وزین پس چنین گفت برکش براه
چه دید آن چنان پهلوان سپاه
به زنگی بگفت این چه تدبیر بود
که بر جوشنش بازوی شیر بود
بدو گفت کآهن آیا نیک خواه
از آهن ربا سیر دارد نگاه
برفتند شادان از آن جایگاه
روان پیش اسپ سپهبد سیاه
چه شب از تن افکند کحلی پرند
درفش شه خاوری شد بلند
رسیدند نزدیک آن رود آب
بگاهی که سوزد به کوه آفتاب
سپهبد ندانست راه گذار
فرو ماند بر جا یل نامدار
بزد دست زنجان و برداشتش
ابا اسپ از آب بگذاشتش
همان کرد جمهور را با سه گرد
بدان روی برد آن زمان هم چه گرد
بشد شاد از آن زنگی آن شیر مست
بسر برش مالید آن گاه دست
ببوسید پایش هماندم سیاه
نهادند زنجان سر سوی راه
چه آمد بدان بیشه آن پهلوان
خبر شد بر شاه بوزینگان
بیامد ره بیشه را کرد تنگ
بیاراست ره را به آئین جنگ
بدیدند بوزینه را صد هزار
همه تیز دندان چه گرگ شکار
سپهبد چه آمد به نزدیکشان
برو بر دویدند بوزینگان
سپهبد بزد دست برداشت گرز
درآمد بکین و برافراشت برز
از ایشان همی کشت آن نامدار
بگرز گران اندران کارزار
چه زنگی چنان دید مانند دود
درآمد بکینه به ایشان فرود
دو تا و سه تا را گرفتی به چنگ
گرفتی و خوردی ز کین روز جنگ
ازایشان چنان می دریدند بزور؟
که شیر ژیان درگه کینه گور
گروهی ز بوزینگان نژند
برفتند در دم بدار بلند
گروه دگر زو گریزان شدند
چه موران به سوراخ خیزان شدند
چه گردید بیشه تهی از ددان
برفتند مانند شیر ژیان
ز یاقوت و از سنگ آهن ربا
زپازهر دیگر هم از کهربا
بسی برگرفتند و رفتند تیز
از آن بیشه بیرون سری پرستیز
فرود آمد آن گاه آن کامیاب
غنودند تا سرکشید آفتاب
به جمهور گفت ای شه پاک دین
نهم منزلت چیست برگوی هین
بدو گفت ای کرد بارای نیو
نهم منزلت هست مأوای دیو
ز دیوان چه زآن روی داری گذار
بود ای سپهدار مغرب دیار
بکوه نخستین که در راه ماست
بدو اندر آن جای بدخواه ماست
بود جای مأوای مضراب دیو
کزو شهر مغرب بود در غریو
سراسر پر از دیو آن بیشه است
که در چنگشان سنگ چون شیشه است
سراسر مطیع اند مضراب را
ببردند در کین ز مه تاب را
یکی دیو وارونه سردارشان
همه رهزنی هست کردارشان
مر آن دیو را نام سگسار شد
که شیر از نهیبش در آزار شد
سرش بر طریق سر سگ بود
ستمکاره و زشت و بد رگ بود
از ایشان دو بهره ز ملکم خراب
شده نامور گرد با جاه آب
ازایشان چه بر گردی ای نامدار
به بینی بناگه یکی کوهسار
یکی کوه بینی به غایت بلند
که خور با سر او رود با کمند
چه سایه برش چرخ گردیده است
بلندیش برتر ز اندیشه است
بکینش حریف نهنگ سپهر
زره تیغ او تیغ بر ترک مهر
چه بینم ایا نامدار سوار
بگفتا چه سر بر زند آفتاب
ببینی یکی ژرف دریای آب
که فیل از دمش کی گدا آورد
کجا پیل را در چهار آورد
چه زان ژرف نیل ای یل نامدار
به نیروی دادار آری گذار
یکی بیشه بینی چه خرم بهشت
همه ساله آن بیشه اردی بهشت
در آن بیشه بوزینگانند بس
که هریک چه شیر ژیانند بس
همه تیز دندان چه شیر نراند
به نیرو ز شیران تواناترند
در این بیشه از بیم بوزینگان
نیارد گذار اژدهای دمان
فتد گر به چنگالشان شیر نر
درین بیشه ای شیر پرخاشخور
بدرند از هم چه شیران زوش
چنان چونکه بد روز کین گربه موش
شگفتی سه چیز اندرین بیشه است
که گم اندرین بیشه اندیشه هست
نخستین بود کان آهن ربا
دگر سنگ یاقوت ای با بها
دگر کان پا زهر ای نامدار
دراین بیشه باشد بهر سو هزار
کس از بیم بوزینگان دلیر
در این بیشه ناید بود گردلیر
که با آهن از بیشه پر خطر
نیارد کند باد صرصر گذر
کنون بفکن از تن سلیح گران
کزین بیشه نتوان شدن برگران
سپهدار گفتا که ای با خرد
چنین گفته کای از شهان در خورد
همانا که دل با منت صاف نیست
که گفتار سرد تو جز لاف نیست
به من بر نه گفتارت آمد درست
که پیمان شکن بوده ای از نخست
بهربیشه کایم به ترسانیم
نه بینی همی فر یزدانیم
چه آهن بیندازم از چنگ دور
چسان رزم سازم گه کین و شور
نباشد چه گرز گرانم بدست
سردیو چون آرم از بر به پست
همان به که بر بندمت استوار
چنین بسته باز آرم از کارزار
بدو گفت جمهور کای شهریار
بدان پاک یزدان پروردگار
که مهر و مه و آسمان آفرید
گل و لاله و بوستان آفرید
که روشن روانم هوادار تست
دل و جان شیرین خریدار تست
مرا همچو فرزندی از روزگار
بترسم که گردد ترا کار زار
بکوشم که برهانمت تن ز رنج
که شیرین روان است نایاب گنج
پی دختری ره سپردن خطاست
زنان را سر موی مردی بهاست
که گم باد نام زن اندر جهان
چه گر پاریایست و روشن روان
چه زنگی شنید این چنین گفتگوی
بدانست تا چیست از هر دو روی
روان جست در بیشه مانند باد
بیامد دگر باره آن دیوزاد
کلیمی پر از سیر آورد پیش
فرو ریخت در پیش آن پاک کیش
بر افراز سنگ آن زمان کوفت نرم
بمالید بر ترک جوشنش گرم
به تیغ و به تیر و به بر گستوان
بمالید سیر آن سیه در زمان
وزین پس چنین گفت برکش براه
چه دید آن چنان پهلوان سپاه
به زنگی بگفت این چه تدبیر بود
که بر جوشنش بازوی شیر بود
بدو گفت کآهن آیا نیک خواه
از آهن ربا سیر دارد نگاه
برفتند شادان از آن جایگاه
روان پیش اسپ سپهبد سیاه
چه شب از تن افکند کحلی پرند
درفش شه خاوری شد بلند
رسیدند نزدیک آن رود آب
بگاهی که سوزد به کوه آفتاب
سپهبد ندانست راه گذار
فرو ماند بر جا یل نامدار
بزد دست زنجان و برداشتش
ابا اسپ از آب بگذاشتش
همان کرد جمهور را با سه گرد
بدان روی برد آن زمان هم چه گرد
بشد شاد از آن زنگی آن شیر مست
بسر برش مالید آن گاه دست
ببوسید پایش هماندم سیاه
نهادند زنجان سر سوی راه
چه آمد بدان بیشه آن پهلوان
خبر شد بر شاه بوزینگان
بیامد ره بیشه را کرد تنگ
بیاراست ره را به آئین جنگ
بدیدند بوزینه را صد هزار
همه تیز دندان چه گرگ شکار
سپهبد چه آمد به نزدیکشان
برو بر دویدند بوزینگان
سپهبد بزد دست برداشت گرز
درآمد بکین و برافراشت برز
از ایشان همی کشت آن نامدار
بگرز گران اندران کارزار
چه زنگی چنان دید مانند دود
درآمد بکینه به ایشان فرود
دو تا و سه تا را گرفتی به چنگ
گرفتی و خوردی ز کین روز جنگ
ازایشان چنان می دریدند بزور؟
که شیر ژیان درگه کینه گور
گروهی ز بوزینگان نژند
برفتند در دم بدار بلند
گروه دگر زو گریزان شدند
چه موران به سوراخ خیزان شدند
چه گردید بیشه تهی از ددان
برفتند مانند شیر ژیان
ز یاقوت و از سنگ آهن ربا
زپازهر دیگر هم از کهربا
بسی برگرفتند و رفتند تیز
از آن بیشه بیرون سری پرستیز
فرود آمد آن گاه آن کامیاب
غنودند تا سرکشید آفتاب
به جمهور گفت ای شه پاک دین
نهم منزلت چیست برگوی هین
بدو گفت ای کرد بارای نیو
نهم منزلت هست مأوای دیو
ز دیوان چه زآن روی داری گذار
بود ای سپهدار مغرب دیار
بکوه نخستین که در راه ماست
بدو اندر آن جای بدخواه ماست
بود جای مأوای مضراب دیو
کزو شهر مغرب بود در غریو
سراسر پر از دیو آن بیشه است
که در چنگشان سنگ چون شیشه است
سراسر مطیع اند مضراب را
ببردند در کین ز مه تاب را
یکی دیو وارونه سردارشان
همه رهزنی هست کردارشان
مر آن دیو را نام سگسار شد
که شیر از نهیبش در آزار شد
سرش بر طریق سر سگ بود
ستمکاره و زشت و بد رگ بود
از ایشان دو بهره ز ملکم خراب
شده نامور گرد با جاه آب
ازایشان چه بر گردی ای نامدار
به بینی بناگه یکی کوهسار
یکی کوه بینی به غایت بلند
که خور با سر او رود با کمند
چه سایه برش چرخ گردیده است
بلندیش برتر ز اندیشه است
بکینش حریف نهنگ سپهر
زره تیغ او تیغ بر ترک مهر
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۰ - رسیدن شهریار به بیشه نهم و رزم او با سگسار گوید
بر آن که یکی قلعه بینی شگرف
نگردد کم از بس بلندیش برف
رسیده در آن قلعه بی بدل
سر پاسبانان بپای زحل
در آن قلعه مضراب دارد نشست
همه ساله ای گرد یزدان پرست
سپهبد چه بشنید افروخت رنگ
کمر کین مضراب را بست تنگ
نهادند سر سوی ره همچو باد
دل آکنده از کینه بدنهاد
چه زد سر ز کوه بلند آفتاب
بدان بیشه آمد یل کامیاب
به بیشه درون راند آن نامدار
چه شیری که آید دمان از شکار
چه آگه از آن پیر سگسار شد
به نزدیک او شیرکردار شد
ابا نره دیوان بیشه دلیر
سر راه بگرفت بر نره شیر
همه نره دیوان بالا دراز
همه تیز دندان بسان گراز
همه چنگهاشان چه چنگ پلنگ
نجویند جز رای جنگ پلنگ
خروشیدن نره دیوان به ابر
همی رفت از آن بیشه مانند ببر
سپهبد چه دید آن گران گرز کین
بر آور(د) زد بر دو ابروی چین
یکی دیو وارونه آمد برش
سپهبد بزد گرز کین بر سرش
چنان کش سر و سینه بشکست خرد
ستمدیده دیوک بیک ضرب مرد
یکی دیو دیگر بیامد برش
بگرز دگر ریخت مغز از سرش
ز دیوان یکی دیگر آمد به پیش
که خون ریزد از گرد فرخنده کیش
ببوسید زنجان زنگیش پای
بشد پیش آن دیو وارونه رای
بزد چنگ مر اهرمن را میان
به چنگال بگرفت زنجان دمان
ربودش ز جا و بزد برزمین
نشست از بر سینه او بکین
به چنگال بدرید پهلوش را
بگشت آن چنان دیو باتوش را
ز دیوان به چنگال و زور درشت
دوده دیو وارونه در دم بکشت
سپهبد بگرز و به تیغ کمند
ز دیوان دو صد دیو جنگی فکند
چه سگسار دیو اندر آمد به پشت
یکی تیغ خونریز بودش به مشت
بزنجان یکی حمله آورد دیو
برانگیخت از جا سپهدار نیو
یکی نعره بر سوی سگسار زد
چنان چونکه تندر بکهسار زد
چه آن اهرمن دید یال و برش
همان تیغ گرز و سر افسرش
بزد نعره کی از تو بیزار بخت
بماندی به چنگال سگسار سخت
بدو گفت شیر اوژن تیغ زن
که ای زشت پتیاره اهرمن
تو را نام اگر دیو سگسار شد
بکین نام من دیو کردار شد
کجا سگ بر شیر پای آورد
بگاهی که او رزم رای آورد
تو را چون سر سگ اگر سر بود
سر گرز من گاو پیکر بود
بگفت این و آمد بتنگ اندرش
بزد گرزه گاو سر بر سرش
چنان بر سرش کوفت بازور و تاو
که زد دیو سگسار آواز گاو
دژم اهرمن زین بیفتاد پست
بجست و ببازید از کینه دست
بزد چنگ آن دیو وارونه کار
گرفت او کمر بند یل شهریار
به نیرو کشیدش ز بالا بزیر
جهان جوی شیر اوژن شیر گیر
گرفتش کمربند سگسار دیو
به هم درفتادند آن هر دو نیو
بزد چنگ وارونه دیو دژم
بدرید درع و دلاور ز هم
سپهبد بجوش آمد از کینه اش
یکی مشت زد سخت بر سینه اش
چنان کش بپیچید جان در قفس
نیارست از درد بر زد نفس
کمربند آن دیو بدکار را
گرفت و برآورد سگسار را
بزد بر زمین و به بستش دو دست
دگرباره بر باره کین نشست
چه دیوان بدیدند آن رستخیز
نهادند یکسر سر اندر گریز
سپهبد ز بس بود گرزش به مشت
دو بهره از آن نره دیوان بکشت
بگردید از آن پس یل نامدار
ز دیوان بپرداخت آن ره گذار
برفتند از آن بیشه بیرون چه شیر
چه جمهور و زنجان و گرد دلیر
ز بیشه چه آمد روان نامدار
بدید آن زمان مرز مغرب دیار
ز یکسوی دریا به یک سوی کوه
میان زرع و گشت وز مردم گروه
علف بود زرع و لب جویبار
فرود آمد آنجای یل شهریار
ز سگسار پرسید بر گوی راست
که مضراب دیو ستمگر کجاست
چنین پاسخش داد سگسار باز
که ای نامور گرد گردن فراز
به قلعه درون است مأوای دیو
بداند مر این نیز جمهور نیو
چنین گفت جمهور کای نامدار
چه خورشید بخت بود پایدار
به قلعه درون جای اهریمن است
که ویران از این دیو شهر من است
درخت چناری به نزدیک جوی
بدید آن سرافراز پر خاشجوی
بدان دار پیچید سگسار را
مر آن اهرمن دیو بدکار را
بزنگی بگفتا که بیدار باش
مر این اهرمن را نگهدار باش
که من رفت خواهم بدین کوهسار
چه شیر ژیان از لب جویبار
ببرم سر دیو مضراب را
کنم سرخ از خون او آب را
بگفت این وزین کرد برباره تنگ
کمر بند را کرد یکباره تنگ
همی راند تا دامن کوهسار
چه ابر خروشنده اندر بهار
نگردد کم از بس بلندیش برف
رسیده در آن قلعه بی بدل
سر پاسبانان بپای زحل
در آن قلعه مضراب دارد نشست
همه ساله ای گرد یزدان پرست
سپهبد چه بشنید افروخت رنگ
کمر کین مضراب را بست تنگ
نهادند سر سوی ره همچو باد
دل آکنده از کینه بدنهاد
چه زد سر ز کوه بلند آفتاب
بدان بیشه آمد یل کامیاب
به بیشه درون راند آن نامدار
چه شیری که آید دمان از شکار
چه آگه از آن پیر سگسار شد
به نزدیک او شیرکردار شد
ابا نره دیوان بیشه دلیر
سر راه بگرفت بر نره شیر
همه نره دیوان بالا دراز
همه تیز دندان بسان گراز
همه چنگهاشان چه چنگ پلنگ
نجویند جز رای جنگ پلنگ
خروشیدن نره دیوان به ابر
همی رفت از آن بیشه مانند ببر
سپهبد چه دید آن گران گرز کین
بر آور(د) زد بر دو ابروی چین
یکی دیو وارونه آمد برش
سپهبد بزد گرز کین بر سرش
چنان کش سر و سینه بشکست خرد
ستمدیده دیوک بیک ضرب مرد
یکی دیو دیگر بیامد برش
بگرز دگر ریخت مغز از سرش
ز دیوان یکی دیگر آمد به پیش
که خون ریزد از گرد فرخنده کیش
ببوسید زنجان زنگیش پای
بشد پیش آن دیو وارونه رای
بزد چنگ مر اهرمن را میان
به چنگال بگرفت زنجان دمان
ربودش ز جا و بزد برزمین
نشست از بر سینه او بکین
به چنگال بدرید پهلوش را
بگشت آن چنان دیو باتوش را
ز دیوان به چنگال و زور درشت
دوده دیو وارونه در دم بکشت
سپهبد بگرز و به تیغ کمند
ز دیوان دو صد دیو جنگی فکند
چه سگسار دیو اندر آمد به پشت
یکی تیغ خونریز بودش به مشت
بزنجان یکی حمله آورد دیو
برانگیخت از جا سپهدار نیو
یکی نعره بر سوی سگسار زد
چنان چونکه تندر بکهسار زد
چه آن اهرمن دید یال و برش
همان تیغ گرز و سر افسرش
بزد نعره کی از تو بیزار بخت
بماندی به چنگال سگسار سخت
بدو گفت شیر اوژن تیغ زن
که ای زشت پتیاره اهرمن
تو را نام اگر دیو سگسار شد
بکین نام من دیو کردار شد
کجا سگ بر شیر پای آورد
بگاهی که او رزم رای آورد
تو را چون سر سگ اگر سر بود
سر گرز من گاو پیکر بود
بگفت این و آمد بتنگ اندرش
بزد گرزه گاو سر بر سرش
چنان بر سرش کوفت بازور و تاو
که زد دیو سگسار آواز گاو
دژم اهرمن زین بیفتاد پست
بجست و ببازید از کینه دست
بزد چنگ آن دیو وارونه کار
گرفت او کمر بند یل شهریار
به نیرو کشیدش ز بالا بزیر
جهان جوی شیر اوژن شیر گیر
گرفتش کمربند سگسار دیو
به هم درفتادند آن هر دو نیو
بزد چنگ وارونه دیو دژم
بدرید درع و دلاور ز هم
سپهبد بجوش آمد از کینه اش
یکی مشت زد سخت بر سینه اش
چنان کش بپیچید جان در قفس
نیارست از درد بر زد نفس
کمربند آن دیو بدکار را
گرفت و برآورد سگسار را
بزد بر زمین و به بستش دو دست
دگرباره بر باره کین نشست
چه دیوان بدیدند آن رستخیز
نهادند یکسر سر اندر گریز
سپهبد ز بس بود گرزش به مشت
دو بهره از آن نره دیوان بکشت
بگردید از آن پس یل نامدار
ز دیوان بپرداخت آن ره گذار
برفتند از آن بیشه بیرون چه شیر
چه جمهور و زنجان و گرد دلیر
ز بیشه چه آمد روان نامدار
بدید آن زمان مرز مغرب دیار
ز یکسوی دریا به یک سوی کوه
میان زرع و گشت وز مردم گروه
علف بود زرع و لب جویبار
فرود آمد آنجای یل شهریار
ز سگسار پرسید بر گوی راست
که مضراب دیو ستمگر کجاست
چنین پاسخش داد سگسار باز
که ای نامور گرد گردن فراز
به قلعه درون است مأوای دیو
بداند مر این نیز جمهور نیو
چنین گفت جمهور کای نامدار
چه خورشید بخت بود پایدار
به قلعه درون جای اهریمن است
که ویران از این دیو شهر من است
درخت چناری به نزدیک جوی
بدید آن سرافراز پر خاشجوی
بدان دار پیچید سگسار را
مر آن اهرمن دیو بدکار را
بزنگی بگفتا که بیدار باش
مر این اهرمن را نگهدار باش
که من رفت خواهم بدین کوهسار
چه شیر ژیان از لب جویبار
ببرم سر دیو مضراب را
کنم سرخ از خون او آب را
بگفت این وزین کرد برباره تنگ
کمر بند را کرد یکباره تنگ
همی راند تا دامن کوهسار
چه ابر خروشنده اندر بهار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۱ - رفتن شهریار در قلعه مضراب دیو و آزاد کردن دلارام گوید
یکی کوه دید آن یل نامور
کز افراز او مرغ افکنده پر
یکی قلعه بر کوهسار بلند
بدو اندرون جای دیو دمند
بدی راه آن قلعه دشوار تنگ
. . . دیوارش از خاره سنگ
چنان تنگ بر کوه آن راه دور
که از رفتنش بود دلتنگ بور
سپهبد فرود آمد از پشت اسپ
بدان کوه بر شد چه آزرگشسپ
چنین تا بنزدیکی در رسید
بکف بر ز کین گرز و خنجر کشید
دری دید از آهن بدروازه در
ز کار ستمدیدگان بسته تر
جهان جوی بگشاد پیچان کمند
بیفکند برباره قلعه بند
بدان قلعه رفتند هر دو دلیر
گرازان و آهسته چون نره شیر
ز دیوان یکی بر در قلعه بود
گرفتند او را و بستند زود
که بنما بما جای مضراب را
بدان تا از این بند گردی رها
بدو دیو گفت کای یل نامدار
کنون رفت مضراب سوی شکار
یکی ژرف چاهی یل نام ور
کز آن چاه باشد روان را خطر
بدان چاه مأوای دیو است و بس
بجز او در ین چاه نارفته کس
سپهدار گفتا که بنمای چاه
وز آن پس سر دیو از من بخواه
ببردش به نزدیک آن چاه سار
یکی چاه دید آن یل نامدار
ز فکر مهندس بنش ناپدید
بدان گونه چاهی زمانه ندید
ز خارا بریده مر آن چاه را
بدان چه فکنده مر آن ماه را
جهان جوی چون دید آن ژرف چاه
به جمهور گفت ای یل نیک خواه
فرو رفت خواهم بدین چاه تنگ
بود کآورم ماه خورشیدرنگ
نگه دار تو قلعه و این کمند
بدان تا درآیم به چاه بلند
سر خام بگرفت جمهور شاه
سپهدار بر شد بدان تیره چاه
ز خارا یکی خواند دید استوار
میان بریکی تخت گوهر نگار
مر آن نازنین را ز موی سرش
فرو بسته بر پای تخت زرش
همی ناله می کرد از دل بزار
بیامد برش نامور شهریار
دلارام چون دید برداشت غو
بگفتا جهانجو سپهدار نو
که اکنون مکن ناله دلشاد دار
دلت را ز بند غم آزاد دار
بگفت این و بگشاد دستش ز بند
ببردش بدانجا بگاه کمند
دلارام گفتا که ای نامدار
جهان جوی و گردنکش کامکار
کنون بیست روز است تا در کمند
فتادم بچنگال دیو دمند
سپهدار گفتا کنون شاد باش
ز بند غم و غصه آزاد باش
کنون بر کمر بند تار کمند
بدان تا برآئی ز چاه بلند
سمنبر میان را بدان خم خام
فرو بست و برشد گو نیکنام
برافراز آن چه کشیدش به بر
دلارام چون دید روی پدر
ز درد دل ازدیده بارید آب
فزون ز آنکه باران ببارد سحاب
در قلعه کردند آن گاه باز
برون آمد از قلعه آن سرفراز
مر آن نره دیوی که آمد به بند
سرش را به شمشیر از تن فکند
به جمهور گفتا و ترکش بشیب
ز مضراب در دل میاور نهیب
که من در کمین گاه این دیو زوش
نشینم دمی لب ز گفتن خموش
چه آمد سرش را ببرم به تیغ
ز شمشیر خونش فشانم به میغ
بدو گفت جمهور کای نامدار
مکن قصد این دیو وارونه کار
که مضراب دیو ستمکاره است
که در چنگ او شیر بیچاره است
چه در دست آمد دلارام رود
منه بیش ازین جایگه گام زود
سپهدار گفتا بدادار پاک
که تا دیو را من نسازم هلاک
ازین کوهسر خود نیایم بزیر
کی از پیش دشمن برفتست شیر
روان رفت جمهور سوی نشیب
دلش بود از کار یل در نهیب
چه آمد به نزدیکی آن درخت
که بودی بدان بسته سگسار سخت
که آمد همان گاه مضراب دیو
خروشان و جوشان بر شاه نیو
بدو گفت ای شوم بد روزگار
چه سان آمدی اندرین کوهسار
مر این ماه را چون کشیدی برون
ازین چاه تیره به قلعه درون
همانا که از من نداری تو بیم
که از من دل جان نباشد دو نیم
اگر اژدها ور ستیزنده ابر
دگر فیل یا شیر جنگی هژبر
نیارند ایدر ز بیمم گذار
مگر تو نخوردی بجان زینهار
نگه کرد چون شاه بر نره دیو
بلرزید گفت ای دد پر ز ریو
ببردی تو دختر بریو از برم
بیامد کنون گرد جنگاورم
که ازتن سرت را ببرد به تیغ
چه بشنید غرید دیوک چو میغ
بزد دست بگرفت جمهور را
که سازد سرش را ز پیکر جدا
چو زنجان زنگی چنان دید جست
چه شیران جنگی بیازید دست
گرفت او کمر بند مضراب دیو
برآمد از آن دشت بانگ غریو
که از روی دشت آن زمان صد سوار
رسیدند هر یک به صد گیر و دار
بدیدند شه را و بشناختند
سراسر بر شاه خود تاختند
بدیشان دلارام را داد شاه
که زی شهر مغرب برندش ز راه
ببردند مه را دلیران کار
ز گرد سواران جهان گشت تار
سپهدار از آن کوه سر بنگرید
سر سینه و یال مضراب دید
یکی اهرمن دید مانند کوه
زمین زیر پایش بدی در ستوه
که زنجان بدو اندر آویخته
دل هر دو از کینه بگسیخته
دلاور چه ابر از بر کوهسار
بغرید آمد سوی کارزار
نشست از بر باره کوه سای
برانگیخت آن کوه پیکر ز جای
فرو تاخت چون شیر برسوی دیو
یکی برخروشید آن گرد نیو
چه زنجان زنگی یکی بنگرید
یل نیو را دید کآمد پدید
چو رعد خروشان خروشید زار
گرفته چنان دیو را استوار
که آمد سپهدار فرخنده جنگ
یکی برخروشید همچون پلنگ
که ای زشت پتیاره نابکار
هم آوردت اینک بر آرای کار
نبیره منم رستم زال را
که بفراخت از کین چو کوپال را
نه هندی بماند ونه دیو سفید
نه اولاد سنجر قمیران و بید
برآورد از کین چه گرز گران
ز دیوان بپرداخت مازندران
بگفت این و برداشت گرز کشن
یکی حمله آورد بر اهرمن
ز زنجان رها کرد مضراب دست
بیامد سوی شیر یزدان پرست
کز افراز او مرغ افکنده پر
یکی قلعه بر کوهسار بلند
بدو اندرون جای دیو دمند
بدی راه آن قلعه دشوار تنگ
. . . دیوارش از خاره سنگ
چنان تنگ بر کوه آن راه دور
که از رفتنش بود دلتنگ بور
سپهبد فرود آمد از پشت اسپ
بدان کوه بر شد چه آزرگشسپ
چنین تا بنزدیکی در رسید
بکف بر ز کین گرز و خنجر کشید
دری دید از آهن بدروازه در
ز کار ستمدیدگان بسته تر
جهان جوی بگشاد پیچان کمند
بیفکند برباره قلعه بند
بدان قلعه رفتند هر دو دلیر
گرازان و آهسته چون نره شیر
ز دیوان یکی بر در قلعه بود
گرفتند او را و بستند زود
که بنما بما جای مضراب را
بدان تا از این بند گردی رها
بدو دیو گفت کای یل نامدار
کنون رفت مضراب سوی شکار
یکی ژرف چاهی یل نام ور
کز آن چاه باشد روان را خطر
بدان چاه مأوای دیو است و بس
بجز او در ین چاه نارفته کس
سپهدار گفتا که بنمای چاه
وز آن پس سر دیو از من بخواه
ببردش به نزدیک آن چاه سار
یکی چاه دید آن یل نامدار
ز فکر مهندس بنش ناپدید
بدان گونه چاهی زمانه ندید
ز خارا بریده مر آن چاه را
بدان چه فکنده مر آن ماه را
جهان جوی چون دید آن ژرف چاه
به جمهور گفت ای یل نیک خواه
فرو رفت خواهم بدین چاه تنگ
بود کآورم ماه خورشیدرنگ
نگه دار تو قلعه و این کمند
بدان تا درآیم به چاه بلند
سر خام بگرفت جمهور شاه
سپهدار بر شد بدان تیره چاه
ز خارا یکی خواند دید استوار
میان بریکی تخت گوهر نگار
مر آن نازنین را ز موی سرش
فرو بسته بر پای تخت زرش
همی ناله می کرد از دل بزار
بیامد برش نامور شهریار
دلارام چون دید برداشت غو
بگفتا جهانجو سپهدار نو
که اکنون مکن ناله دلشاد دار
دلت را ز بند غم آزاد دار
بگفت این و بگشاد دستش ز بند
ببردش بدانجا بگاه کمند
دلارام گفتا که ای نامدار
جهان جوی و گردنکش کامکار
کنون بیست روز است تا در کمند
فتادم بچنگال دیو دمند
سپهدار گفتا کنون شاد باش
ز بند غم و غصه آزاد باش
کنون بر کمر بند تار کمند
بدان تا برآئی ز چاه بلند
سمنبر میان را بدان خم خام
فرو بست و برشد گو نیکنام
برافراز آن چه کشیدش به بر
دلارام چون دید روی پدر
ز درد دل ازدیده بارید آب
فزون ز آنکه باران ببارد سحاب
در قلعه کردند آن گاه باز
برون آمد از قلعه آن سرفراز
مر آن نره دیوی که آمد به بند
سرش را به شمشیر از تن فکند
به جمهور گفتا و ترکش بشیب
ز مضراب در دل میاور نهیب
که من در کمین گاه این دیو زوش
نشینم دمی لب ز گفتن خموش
چه آمد سرش را ببرم به تیغ
ز شمشیر خونش فشانم به میغ
بدو گفت جمهور کای نامدار
مکن قصد این دیو وارونه کار
که مضراب دیو ستمکاره است
که در چنگ او شیر بیچاره است
چه در دست آمد دلارام رود
منه بیش ازین جایگه گام زود
سپهدار گفتا بدادار پاک
که تا دیو را من نسازم هلاک
ازین کوهسر خود نیایم بزیر
کی از پیش دشمن برفتست شیر
روان رفت جمهور سوی نشیب
دلش بود از کار یل در نهیب
چه آمد به نزدیکی آن درخت
که بودی بدان بسته سگسار سخت
که آمد همان گاه مضراب دیو
خروشان و جوشان بر شاه نیو
بدو گفت ای شوم بد روزگار
چه سان آمدی اندرین کوهسار
مر این ماه را چون کشیدی برون
ازین چاه تیره به قلعه درون
همانا که از من نداری تو بیم
که از من دل جان نباشد دو نیم
اگر اژدها ور ستیزنده ابر
دگر فیل یا شیر جنگی هژبر
نیارند ایدر ز بیمم گذار
مگر تو نخوردی بجان زینهار
نگه کرد چون شاه بر نره دیو
بلرزید گفت ای دد پر ز ریو
ببردی تو دختر بریو از برم
بیامد کنون گرد جنگاورم
که ازتن سرت را ببرد به تیغ
چه بشنید غرید دیوک چو میغ
بزد دست بگرفت جمهور را
که سازد سرش را ز پیکر جدا
چو زنجان زنگی چنان دید جست
چه شیران جنگی بیازید دست
گرفت او کمر بند مضراب دیو
برآمد از آن دشت بانگ غریو
که از روی دشت آن زمان صد سوار
رسیدند هر یک به صد گیر و دار
بدیدند شه را و بشناختند
سراسر بر شاه خود تاختند
بدیشان دلارام را داد شاه
که زی شهر مغرب برندش ز راه
ببردند مه را دلیران کار
ز گرد سواران جهان گشت تار
سپهدار از آن کوه سر بنگرید
سر سینه و یال مضراب دید
یکی اهرمن دید مانند کوه
زمین زیر پایش بدی در ستوه
که زنجان بدو اندر آویخته
دل هر دو از کینه بگسیخته
دلاور چه ابر از بر کوهسار
بغرید آمد سوی کارزار
نشست از بر باره کوه سای
برانگیخت آن کوه پیکر ز جای
فرو تاخت چون شیر برسوی دیو
یکی برخروشید آن گرد نیو
چه زنجان زنگی یکی بنگرید
یل نیو را دید کآمد پدید
چو رعد خروشان خروشید زار
گرفته چنان دیو را استوار
که آمد سپهدار فرخنده جنگ
یکی برخروشید همچون پلنگ
که ای زشت پتیاره نابکار
هم آوردت اینک بر آرای کار
نبیره منم رستم زال را
که بفراخت از کین چو کوپال را
نه هندی بماند ونه دیو سفید
نه اولاد سنجر قمیران و بید
برآورد از کین چه گرز گران
ز دیوان بپرداخت مازندران
بگفت این و برداشت گرز کشن
یکی حمله آورد بر اهرمن
ز زنجان رها کرد مضراب دست
بیامد سوی شیر یزدان پرست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۲ - رزم شهریار با مضراب دیو و گرفتن او را گوید
به نزدیک شیر آمد آن اهرمن
جهان جوی بفراخت گرز کشن
چنان برسرش کوفت آن گرز گرد
که شد شاخ آن دیو وارونه خرد
ببازید دست و میانش گرفت
سپهدار از آن دیو بد در شگفت
کمربند واژونه دیومند
گرفتش به نیرو یل ارجمند
میانشان یکی فتنه و شور خواست
بر چرخ چهارم از آن هور کاست
سپهدار یالش به چنگ آورید
به نیرو قدش خم چه چنگ آورید
خم آورد پشتش به نیروی چنگ
میانش همان گاه بگرفت تنگ
کشیدش بروی و بزد بر زمین
نشست از بر سینه او به کین
کمندش گشود و دو دستش ببست
به زنجان سپردش که دارش بدست
ز جمهور پرسید پس شهریار
که کو دخت گفتا که ای شهریار
سوی شهر بردند مردان من
نبرده سواران و گردان من
چه داری مر این دیو را زیربند
که ترسم کند پاره خم کمند
سر شر از شمشیر بفکن ز تن
تنش را بدین ژرف دریا فکن
چنین بسته گفتا به ایران برم
به نزدیک شاه دلیران برم
بدان تا ببینند نیروی من
دل دست بازوی شمشیر من
از آن دار بگشاد سگسار را
مرآن دیو سگ زشت بدکار را
سرش را به شمشیر از تن فکند
نشست آن زمان بر فراز سمند
ره دژ مغرب گرفتند پیش
زن و مرد آن شهر ز اندازه بیش
برسم پذیره برون آمدند
برآمد غو نای روئین بلند
بدیدند مضراب را بسته دست
فکنده سر از بیم آن شیر پست
برش چشم چون کاسه خون شده
چه بختی کف از کام بیرون شده
بکام اندرش نیش همچون گراز
تنش کوه قد چون منار دراز
هر آنکس که دیدش برفتی ز کار
از او دیو و ابلیس در زینهار
سرافراز زنجان چه بختی مست
سرپالهنگش گرفته بدست
درآمد به مغرب یل تیز چنگ
سه روز اندر آن شهر بودش درنگ
بروز چهارم به جمهور شاه
بگفتا که برکش سپه را براه
کار ارژنگ شاهم بدل دردناک
مبادا کند سرخ پوشش هلاک
سپه را دگر سوی بیشه مبر
سرازکین و دل پر ز اندیشه بر
یکی جامه فرمود از چرم شیر
بدوزند از بهر زنجان دلیر
ز چرم هژبرانش پوشاند گرد
سپه را دگر سوی بیشه نبرد
چو زی راه آن بیشه آمد سپاه
بسی از قضا بود لشکر به راه
جهان جوی بفراخت گرز کشن
چنان برسرش کوفت آن گرز گرد
که شد شاخ آن دیو وارونه خرد
ببازید دست و میانش گرفت
سپهدار از آن دیو بد در شگفت
کمربند واژونه دیومند
گرفتش به نیرو یل ارجمند
میانشان یکی فتنه و شور خواست
بر چرخ چهارم از آن هور کاست
سپهدار یالش به چنگ آورید
به نیرو قدش خم چه چنگ آورید
خم آورد پشتش به نیروی چنگ
میانش همان گاه بگرفت تنگ
کشیدش بروی و بزد بر زمین
نشست از بر سینه او به کین
کمندش گشود و دو دستش ببست
به زنجان سپردش که دارش بدست
ز جمهور پرسید پس شهریار
که کو دخت گفتا که ای شهریار
سوی شهر بردند مردان من
نبرده سواران و گردان من
چه داری مر این دیو را زیربند
که ترسم کند پاره خم کمند
سر شر از شمشیر بفکن ز تن
تنش را بدین ژرف دریا فکن
چنین بسته گفتا به ایران برم
به نزدیک شاه دلیران برم
بدان تا ببینند نیروی من
دل دست بازوی شمشیر من
از آن دار بگشاد سگسار را
مرآن دیو سگ زشت بدکار را
سرش را به شمشیر از تن فکند
نشست آن زمان بر فراز سمند
ره دژ مغرب گرفتند پیش
زن و مرد آن شهر ز اندازه بیش
برسم پذیره برون آمدند
برآمد غو نای روئین بلند
بدیدند مضراب را بسته دست
فکنده سر از بیم آن شیر پست
برش چشم چون کاسه خون شده
چه بختی کف از کام بیرون شده
بکام اندرش نیش همچون گراز
تنش کوه قد چون منار دراز
هر آنکس که دیدش برفتی ز کار
از او دیو و ابلیس در زینهار
سرافراز زنجان چه بختی مست
سرپالهنگش گرفته بدست
درآمد به مغرب یل تیز چنگ
سه روز اندر آن شهر بودش درنگ
بروز چهارم به جمهور شاه
بگفتا که برکش سپه را براه
کار ارژنگ شاهم بدل دردناک
مبادا کند سرخ پوشش هلاک
سپه را دگر سوی بیشه مبر
سرازکین و دل پر ز اندیشه بر
یکی جامه فرمود از چرم شیر
بدوزند از بهر زنجان دلیر
ز چرم هژبرانش پوشاند گرد
سپه را دگر سوی بیشه نبرد
چو زی راه آن بیشه آمد سپاه
بسی از قضا بود لشکر به راه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۳ - بند پاره کردن مضراب دیو و رفتن از بند شهریار گوید
ستمکاره مضراب در زیر بند
همی بردش آن شهریار بلند
شکست آن همه بند دیوان دمان
یکی نعره ای زد چو تندر روان
که ای شهریار ستمکاره مرد
نه مردم سرت گر نیارم بگرد
بگفت این و رفت از بر شهریار
جهان جوی را شد همه کار خوار
به جمهور گفت آن یل پاکزاد
چه سود آنکه شد رنج من جمله باد
بدو گفت جمهور ازین غم مدار
تو را کام دل هست اندر کنار
گر از بند تو دیو وارونه جست
پریوش تو را هست اکنون بدست
چه آمد بدآن بیشه زنگیان
ز رفتن سپهدار برزد عنان
بزنجان زنگی بگفتا برو
که آزاد گشتی ز سردار تو
چنین گفت من بنده کهترم
بهرجا نهی پای باشد سرم
روان کرد سوراخ گوش دلیر
جهان جوی آنگه به پیکان تیر
ز لعلش روان حلقه در گوش کرد
همی نام او زنگئی زوش کرد
به شد حلقه درگوش آن نامدار
بدان جایگه رفت یل شهریار
چنین تا سراندیب گشتش مقام
جهانجوی شیراوژن نیکنام
نه ارژنگ دید و نه خرگاه گاه
پراکنده در دشت و در که سپاه
سپاه شکسته برش آمدند
بگفتند با شهریار بلند
که آن سرخ پوش ستمکاره مرد
چسان از دلیران برآورد کرد
چگونه گرفتند ارژنگ را
مر آن شاه با رای و آهنگ را
همان شاه هیتال دیگر سران
دلیران و گردان کند آوران
چگونه به بهزاد بسپرد و رفت
ز دشت سراندیب چون باد تفت
چسان کشت بهزاد و هیتال را
ز شه تاج بگرفت کوپال را
فرانک چسان ساخت نیرنگ را
چسان کرد در بند ارژنگ را
کنون هست دربند ارژنگ شاه
به شهر سراندیب بی تاج و گاه
همه مال و اسباب عنبر حصار
دگر آنچه بود از شه کامکار
دگر آنچه از گنج هیتال بود
چه از تیغ و خفتان و کوپال بود
همه یکسره برد آن سرخ پوش
براین گونه از ما برآورد جوش
کنون هفت روز است او رفته است
که در بند ارژنگ شه خفته است
سپهبد چه بشنید شد خشمناک
به جمهور گفتا بدادار پاک
که تا من نگردانم این مال را
نه بگذارم از چنگ کوپال را
تو لشکر بسوی سراندیب بر
که من رفتم از پی چه شیران نر
همانگاه جمهور شد با سپاه
ز گرد سپه گشت گیتی سپاه
بگرد سراندیب خرگاه زد
ز ماهی سرنیزه بر ماه زد
وز آن رو سپهدار با ده هزار
برفت از پی سرخ پوش سوار
همی رفت و میزد ز کینه خروش
روان پیش او بود زنگئی زوش
دو منزل بیک منزل آن نامدار
همی راند مانند باد بهار
سه روز و سه شب راند ازپی چه باد
بروز چهارم گه بامداد
بدید آنکه لشکر فرود آمد است
جهان جوی بگرفت گرزش بدست
یکی نعره زد کای گریزنده مرد
ز مردان نزیبد چنین کار کرد
ندیدی چه در گنج نر اژدها
که از اژدها کس نیابد رها
بدان گنج بر دست کین آختی
همه هند زیر و زبر ساختی
کنون از پی گنج خود اژدها
بیامد دمان چون نهنگ بلا
همی بردش آن شهریار بلند
شکست آن همه بند دیوان دمان
یکی نعره ای زد چو تندر روان
که ای شهریار ستمکاره مرد
نه مردم سرت گر نیارم بگرد
بگفت این و رفت از بر شهریار
جهان جوی را شد همه کار خوار
به جمهور گفت آن یل پاکزاد
چه سود آنکه شد رنج من جمله باد
بدو گفت جمهور ازین غم مدار
تو را کام دل هست اندر کنار
گر از بند تو دیو وارونه جست
پریوش تو را هست اکنون بدست
چه آمد بدآن بیشه زنگیان
ز رفتن سپهدار برزد عنان
بزنجان زنگی بگفتا برو
که آزاد گشتی ز سردار تو
چنین گفت من بنده کهترم
بهرجا نهی پای باشد سرم
روان کرد سوراخ گوش دلیر
جهان جوی آنگه به پیکان تیر
ز لعلش روان حلقه در گوش کرد
همی نام او زنگئی زوش کرد
به شد حلقه درگوش آن نامدار
بدان جایگه رفت یل شهریار
چنین تا سراندیب گشتش مقام
جهانجوی شیراوژن نیکنام
نه ارژنگ دید و نه خرگاه گاه
پراکنده در دشت و در که سپاه
سپاه شکسته برش آمدند
بگفتند با شهریار بلند
که آن سرخ پوش ستمکاره مرد
چسان از دلیران برآورد کرد
چگونه گرفتند ارژنگ را
مر آن شاه با رای و آهنگ را
همان شاه هیتال دیگر سران
دلیران و گردان کند آوران
چگونه به بهزاد بسپرد و رفت
ز دشت سراندیب چون باد تفت
چسان کشت بهزاد و هیتال را
ز شه تاج بگرفت کوپال را
فرانک چسان ساخت نیرنگ را
چسان کرد در بند ارژنگ را
کنون هست دربند ارژنگ شاه
به شهر سراندیب بی تاج و گاه
همه مال و اسباب عنبر حصار
دگر آنچه بود از شه کامکار
دگر آنچه از گنج هیتال بود
چه از تیغ و خفتان و کوپال بود
همه یکسره برد آن سرخ پوش
براین گونه از ما برآورد جوش
کنون هفت روز است او رفته است
که در بند ارژنگ شه خفته است
سپهبد چه بشنید شد خشمناک
به جمهور گفتا بدادار پاک
که تا من نگردانم این مال را
نه بگذارم از چنگ کوپال را
تو لشکر بسوی سراندیب بر
که من رفتم از پی چه شیران نر
همانگاه جمهور شد با سپاه
ز گرد سپه گشت گیتی سپاه
بگرد سراندیب خرگاه زد
ز ماهی سرنیزه بر ماه زد
وز آن رو سپهدار با ده هزار
برفت از پی سرخ پوش سوار
همی رفت و میزد ز کینه خروش
روان پیش او بود زنگئی زوش
دو منزل بیک منزل آن نامدار
همی راند مانند باد بهار
سه روز و سه شب راند ازپی چه باد
بروز چهارم گه بامداد
بدید آنکه لشکر فرود آمد است
جهان جوی بگرفت گرزش بدست
یکی نعره زد کای گریزنده مرد
ز مردان نزیبد چنین کار کرد
ندیدی چه در گنج نر اژدها
که از اژدها کس نیابد رها
بدان گنج بر دست کین آختی
همه هند زیر و زبر ساختی
کنون از پی گنج خود اژدها
بیامد دمان چون نهنگ بلا
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۴ - رزم زنگی زوش با لشکر سرخ پوش نقابدار گوید
فرود آمد آنگه یل دیوبند
برآمد دم نای هندی بلند
شد آگه از آن سرخ پوش سوار
که آمد ز پس نامور شهریار
بشد در شگفت آن یل نامور
همی لب گزید و بجنباند سر
که چل روز رفت و بیامد چنین
مراین نامور یل ز مغرب زمین
بفرمود تا کوس بنواختند
همی رزم را باز پرداختند
چه روز دگر شد زمین عطربار
دو لشکر ببستند تنگ استوار
برا(فرا)ختند از دورویه علم
جهانی پر از ناله گاودم
دو لشکر برابر چه گشتند راست
تو گفتی که از دشت کین کوه خاست
دلیری بناوردگه راند اسپ
برش رفت زنگی چه آذرگشسپ
چه زنگی سر ره بدان دیو بست
یکی حربه از چوب بودش بدست
پیاده به نزد همآورد رفت
همآورد را نیزه کین گرفت
به نیزه بر زنگئی زوش شد
چه آتش که از باد در جوش شد
بزد دست زنگی سنانش گرفت
اجل بود گفتی که جانش گرفت
کشیدش ز دست و گرفتش کمر
یکی برخروشید چون شیر نر
کشیدش ز پشت تکاور بزیر
ز هم بر دریدش چه خرگوش شیر
یکی دیگر آمد میان سپاه
ز هم بر دریدش همان گه سیاه
برآمد فغان از همه دشت و راغ
چه سنجد ملخ پیش چنگال زاغ
چنین تا از ایشان دو ده مرد کشت
به چنگال و دندان سیاه درشت
برآمد دم نای هندی بلند
شد آگه از آن سرخ پوش سوار
که آمد ز پس نامور شهریار
بشد در شگفت آن یل نامور
همی لب گزید و بجنباند سر
که چل روز رفت و بیامد چنین
مراین نامور یل ز مغرب زمین
بفرمود تا کوس بنواختند
همی رزم را باز پرداختند
چه روز دگر شد زمین عطربار
دو لشکر ببستند تنگ استوار
برا(فرا)ختند از دورویه علم
جهانی پر از ناله گاودم
دو لشکر برابر چه گشتند راست
تو گفتی که از دشت کین کوه خاست
دلیری بناوردگه راند اسپ
برش رفت زنگی چه آذرگشسپ
چه زنگی سر ره بدان دیو بست
یکی حربه از چوب بودش بدست
پیاده به نزد همآورد رفت
همآورد را نیزه کین گرفت
به نیزه بر زنگئی زوش شد
چه آتش که از باد در جوش شد
بزد دست زنگی سنانش گرفت
اجل بود گفتی که جانش گرفت
کشیدش ز دست و گرفتش کمر
یکی برخروشید چون شیر نر
کشیدش ز پشت تکاور بزیر
ز هم بر دریدش چه خرگوش شیر
یکی دیگر آمد میان سپاه
ز هم بر دریدش همان گه سیاه
برآمد فغان از همه دشت و راغ
چه سنجد ملخ پیش چنگال زاغ
چنین تا از ایشان دو ده مرد کشت
به چنگال و دندان سیاه درشت
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۵ - رزم زنگئی ذوش بانقاب دار سیه پوش گوید
سواری برون آمد از آن سپاه
به پوشید(ه) از پای تا سر سیاه
چه آمد به میدان کمان کرد زه
برخ پرده برده به ابر و گره
چه آمد بزنگی ببارید تیر
چه زنگی چنان دید مانند شیر
ز تیرش بپیچید سر در زمان
خروشید مانند شیر ژیان
کشید از کمربند چوب سترگ
بشد پیش آن شیر مانند گرگ
چنان بر سرش کوفت آن چوبدست
که ترکش همه خورد در هم شکست
کمند از کمر کرد آن شیر باز
بیفکند زی زنگی سرفراز
سر زنگی زوش آمد به بند
برانگیخت آن گرد سرکش سمند
چه زنگی به نیروی بگسست خام
برون جست چون مرغ وحشی ز دام
به سنگ گران آخت آنگاه دست
در آمد بدو تند چون پیل مست
نخستین بزد بر سرباره سنگ
که مغزش فرو ریخت در دشت جنگ
جوان سیه پوش آمد فرود
بشد سوی زنگی بمانند دود
کمربند زنگی به چنگ آورید
قدش را دو تا همچو چنگ آورید
ربودش ز جا تند بنهاد پست
به تندی روان هر دو دستش به بست
چه بر بست او را یل نامدار
بیامد ز پیش سپه یک سوار
یکی باره آورد او برنشست
سرپالهنگ سیاهش بدست
به پوشید(ه) از پای تا سر سیاه
چه آمد به میدان کمان کرد زه
برخ پرده برده به ابر و گره
چه آمد بزنگی ببارید تیر
چه زنگی چنان دید مانند شیر
ز تیرش بپیچید سر در زمان
خروشید مانند شیر ژیان
کشید از کمربند چوب سترگ
بشد پیش آن شیر مانند گرگ
چنان بر سرش کوفت آن چوبدست
که ترکش همه خورد در هم شکست
کمند از کمر کرد آن شیر باز
بیفکند زی زنگی سرفراز
سر زنگی زوش آمد به بند
برانگیخت آن گرد سرکش سمند
چه زنگی به نیروی بگسست خام
برون جست چون مرغ وحشی ز دام
به سنگ گران آخت آنگاه دست
در آمد بدو تند چون پیل مست
نخستین بزد بر سرباره سنگ
که مغزش فرو ریخت در دشت جنگ
جوان سیه پوش آمد فرود
بشد سوی زنگی بمانند دود
کمربند زنگی به چنگ آورید
قدش را دو تا همچو چنگ آورید
ربودش ز جا تند بنهاد پست
به تندی روان هر دو دستش به بست
چه بر بست او را یل نامدار
بیامد ز پیش سپه یک سوار
یکی باره آورد او برنشست
سرپالهنگ سیاهش بدست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۶ - رزم شهریار با نقابدار سیه پوش گوید
برون خواست بردن ز آوردگاه
که برداشت گرد سپهبد سیاه
عنان اژدهای سیه را سپرد
ز نعل سیه گرد بر ماه برد
خروشان چه نر اژدهائی دژم
چه کوهی کشد کوه خارا بدم
یکی نعره ای بر سیه پوش زد
تو گفتی که دریا ز کین جوش زد
که ای حیره برباره کن تنگ تنگ
که اینک هم آوردت آمد به جنگ
سیه پوش گفتا که ای نامدار
دلیری و گردنکش و کامکار
بمان تا هم آورد خود را به جای
رسانم پس آنگه کنم رزم رای
نبگذارمت گفت ای نامدار
که او را بری بسته از کارزار
سیه پوش گرزی بزد بر سرش
سپر خرد گشت و بر و افسرش
روان خون شد از بینی نامور
چه از لؤلؤی عاج مرجان تر
بگفت و برآورد شمشیر تیز
بدو اندر آورد روی ستیز
بزد تیغ و ببرید تار کمند
روان جست زنگی همان گه ز بند
سیه پوش گرز گران برکشید
خروشی چه شیر ژیان برکشید
بدو اندر آمد چه ابر بهار
بشد گرم هنگامه کارزار
برآورد آن اسب کان تیغ تیز
درآمد چه شیر ژیان در ستیز
چه برقی که بر کوه آید ز میغ
بزد بر سر آن سیه پوش تیغ
سپر با سرگرد در هم درید
شد از خون سر چهره اش ناپدید
عنان را به پیچید و شد در گریز
نیارد بر شیر روبه ستیز
برآمد غو هر دو لشکر بابر
جهان بود گوئی به کام هژبر
سیه پوش شد با نقیب سیاه
چنان زخم خورده از آوردگاه
برون کس نیامد به رزمش دگر
از آورد برگشت آن شیر نر
فرود آمد آنگاه شیر ژیان
طلایه برون رفت از هر کران
که برداشت گرد سپهبد سیاه
عنان اژدهای سیه را سپرد
ز نعل سیه گرد بر ماه برد
خروشان چه نر اژدهائی دژم
چه کوهی کشد کوه خارا بدم
یکی نعره ای بر سیه پوش زد
تو گفتی که دریا ز کین جوش زد
که ای حیره برباره کن تنگ تنگ
که اینک هم آوردت آمد به جنگ
سیه پوش گفتا که ای نامدار
دلیری و گردنکش و کامکار
بمان تا هم آورد خود را به جای
رسانم پس آنگه کنم رزم رای
نبگذارمت گفت ای نامدار
که او را بری بسته از کارزار
سیه پوش گرزی بزد بر سرش
سپر خرد گشت و بر و افسرش
روان خون شد از بینی نامور
چه از لؤلؤی عاج مرجان تر
بگفت و برآورد شمشیر تیز
بدو اندر آورد روی ستیز
بزد تیغ و ببرید تار کمند
روان جست زنگی همان گه ز بند
سیه پوش گرز گران برکشید
خروشی چه شیر ژیان برکشید
بدو اندر آمد چه ابر بهار
بشد گرم هنگامه کارزار
برآورد آن اسب کان تیغ تیز
درآمد چه شیر ژیان در ستیز
چه برقی که بر کوه آید ز میغ
بزد بر سر آن سیه پوش تیغ
سپر با سرگرد در هم درید
شد از خون سر چهره اش ناپدید
عنان را به پیچید و شد در گریز
نیارد بر شیر روبه ستیز
برآمد غو هر دو لشکر بابر
جهان بود گوئی به کام هژبر
سیه پوش شد با نقیب سیاه
چنان زخم خورده از آوردگاه
برون کس نیامد به رزمش دگر
از آورد برگشت آن شیر نر
فرود آمد آنگاه شیر ژیان
طلایه برون رفت از هر کران
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۷ - رزم زنگی زوش با نقابدار سرخ پوش و گرفتن سرخ پوش او را گوید
دگر رزم کاین تارم سیم و زر
برین طاق فیروزه بگشاد در
برآمد خروشیدن بوق کوس
فلک صندلی شد زمین آبنوس
دو لشکر دگر باره صف برکشید
اجل باز از کینه خنجر کشید
چنان بر فلک نعره مهره شد
که از کار دست دل زهره شد
بیفکند زهره ز کف چنگ را
نظاره همی کرد آن جنگ را
برون شد ز پیش سپه یک سوار
خروشان چه در کوه ابر بهار
زمین (بود) در لرزه در زیر او
دل شیر لرزان ز شمشیر او
ز سر تا بپا جامه اش لعل گون
تو گوئی که زد غوطه در بحر خون
فرو بسته روی و گشاده دو چنگ
کمر کینه را بسته چون شیر تنگ
بیامد به میدان هماورد خواست
بگردید در دشت کین چپ و راست
ز پیش سپه باز زنگی زوش
درآمد به میدان و برزد خروش
برآن سرخ پوش اندر آمد چه دیو
درآمد بدان شیر آن گرد نیو
دگر گشت هنگامه کینه گرم
بدرید از بیم بر شیر چرم
درآمد بدو گرم زنگی چه دود
گرفتش کمرگاه آن گرد زود
به نیرو کشیدش ز بالا بزیر
چنان کارد از کوه نخجیر شیر
چه زیرش ز پشت تکاور کشید
غو کوس بر چرخ اخضر رسید
دلاور کمرگاه زنجان گرفت
اجل از (کمین) گه رگ جان گرفت
چنان بود در جنگ آن سرفراز
که زاغ سیه فام در چنگ باز
زره را بدرید بر سرخ پوش
به نیرو(ی) چنگال زنگی زوش
چه دید آنچنان سرخ پوش سوار
کشید از میان دشنه آبدار
گرفتش چه زنگی چنان دید دست
بغرید ماننده شیر مست
به نیرو ز چنگش برون کرد تیغ
بیفکند و غرید چون تند میغ
گرفتش کمرگاه و بفشرد سخت
چنان کش کمر شد به تن لخت لخت
که مشتش کمر شد زره پاره پار
گرفتش یکی گوش آن نامدار
به نیرو کشید و بکند از سرش
فرو ریخت از گوش خون بر سرش
چه مرجان شدش پیکر آبنوس
که ازبیم رخ گشت چون سندروس
وز آن پس بزد دست برداشتش
بروی زمین بست و بگذاشتش
نشست از بر سینه اش شیر مست
چه سنگ از قفا دست زنگی ببست
نهادش بگردن روان پالهنگ
برون بردش آنگه ز میدان جنگ
به پیش سپه بردش آن نامدار
برآشفت و شد خشمگین شهریار
چو شب پرده بر رخ ز عنبر کشید
دواج سیه چرخ بر سرکشید
سراسر جهانی سیه گشت باز
دو لشکر ز آوردگه گشت باز
برین طاق فیروزه بگشاد در
برآمد خروشیدن بوق کوس
فلک صندلی شد زمین آبنوس
دو لشکر دگر باره صف برکشید
اجل باز از کینه خنجر کشید
چنان بر فلک نعره مهره شد
که از کار دست دل زهره شد
بیفکند زهره ز کف چنگ را
نظاره همی کرد آن جنگ را
برون شد ز پیش سپه یک سوار
خروشان چه در کوه ابر بهار
زمین (بود) در لرزه در زیر او
دل شیر لرزان ز شمشیر او
ز سر تا بپا جامه اش لعل گون
تو گوئی که زد غوطه در بحر خون
فرو بسته روی و گشاده دو چنگ
کمر کینه را بسته چون شیر تنگ
بیامد به میدان هماورد خواست
بگردید در دشت کین چپ و راست
ز پیش سپه باز زنگی زوش
درآمد به میدان و برزد خروش
برآن سرخ پوش اندر آمد چه دیو
درآمد بدان شیر آن گرد نیو
دگر گشت هنگامه کینه گرم
بدرید از بیم بر شیر چرم
درآمد بدو گرم زنگی چه دود
گرفتش کمرگاه آن گرد زود
به نیرو کشیدش ز بالا بزیر
چنان کارد از کوه نخجیر شیر
چه زیرش ز پشت تکاور کشید
غو کوس بر چرخ اخضر رسید
دلاور کمرگاه زنجان گرفت
اجل از (کمین) گه رگ جان گرفت
چنان بود در جنگ آن سرفراز
که زاغ سیه فام در چنگ باز
زره را بدرید بر سرخ پوش
به نیرو(ی) چنگال زنگی زوش
چه دید آنچنان سرخ پوش سوار
کشید از میان دشنه آبدار
گرفتش چه زنگی چنان دید دست
بغرید ماننده شیر مست
به نیرو ز چنگش برون کرد تیغ
بیفکند و غرید چون تند میغ
گرفتش کمرگاه و بفشرد سخت
چنان کش کمر شد به تن لخت لخت
که مشتش کمر شد زره پاره پار
گرفتش یکی گوش آن نامدار
به نیرو کشید و بکند از سرش
فرو ریخت از گوش خون بر سرش
چه مرجان شدش پیکر آبنوس
که ازبیم رخ گشت چون سندروس
وز آن پس بزد دست برداشتش
بروی زمین بست و بگذاشتش
نشست از بر سینه اش شیر مست
چه سنگ از قفا دست زنگی ببست
نهادش بگردن روان پالهنگ
برون بردش آنگه ز میدان جنگ
به پیش سپه بردش آن نامدار
برآشفت و شد خشمگین شهریار
چو شب پرده بر رخ ز عنبر کشید
دواج سیه چرخ بر سرکشید
سراسر جهانی سیه گشت باز
دو لشکر ز آوردگه گشت باز
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۸ - برکشتن هر دو لشکر ازهمدیگر و گریختن زنگی زوش از بند سرخ پوش گوید
. . . سرخپوش
چنان بسته آورد زنگی زوش
نهادند زنجیر در گردنش
به زنجیر چون شیر نر کردنش
چو ازتیره شب پاسی اندر گذشت
دلیران برفتند از روی دشت
فرود آرمیدند یکسر به جای
نه بانگ تبیره نه زخم درای
چه زنگی چنان خواب کردار دید
سربخت از خواب بیدار دید
درآمد به نیرو و بگسست بند
سر پاسبانان هم از تن بکند
از آن پاسبانان بکشت او چهار
وز آن پس بشد همچو ابر بهار
چنین تا به نزد سپهبد رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
چه دیدش بشد شاد دل شهریار
ز شادی بشد باده را خوستار
می و نقل و مرغ و قدح خواستند
یکی بزم شاهانه آراستند
همی باده خوردند و شادان شدند
بر این گونه تا خور برآمد بلند
چنان بسته آورد زنگی زوش
نهادند زنجیر در گردنش
به زنجیر چون شیر نر کردنش
چو ازتیره شب پاسی اندر گذشت
دلیران برفتند از روی دشت
فرود آرمیدند یکسر به جای
نه بانگ تبیره نه زخم درای
چه زنگی چنان خواب کردار دید
سربخت از خواب بیدار دید
درآمد به نیرو و بگسست بند
سر پاسبانان هم از تن بکند
از آن پاسبانان بکشت او چهار
وز آن پس بشد همچو ابر بهار
چنین تا به نزد سپهبد رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
چه دیدش بشد شاد دل شهریار
ز شادی بشد باده را خوستار
می و نقل و مرغ و قدح خواستند
یکی بزم شاهانه آراستند
همی باده خوردند و شادان شدند
بر این گونه تا خور برآمد بلند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۹ - رزم شهریار با نقابدار سرخ پوش گوید
چو این کوی زرین نمودار شد
سر اختر شب نگونسار شد
دهل زن دگر بر دهل چنگ زد
تبیره همی ناله جنگ کرد
ز هر دو سپه گشت اختر بلند
خروش آمد و ناله نای هند
بگردون همین ناله سنج شد
جهان باز از کینه در رنج شد
دلیران ببستند قلب جناح
تو گفتی که پوشیده گیتی سلاح
پس پرده کین نهان آشتی
قیامت بدان روز پنداشتی
دگرباره آمد میان سپاه
مرآن سرخ پوش اندر آوردگاه
که جوید دگر ره به میدان نبرد
خروشان و جوشان چو شیر نبرد
چه دیدش چنان زنگئی زوش شد
به میدان و چون شیر در جوش شد
چه دیدش دگرباره آن سرخ پوش
بیامد به نزدیکی شیر زوش
کشید از کمر گرزه گاو سر
به زنگی ببرد حمله چون شیر نر
چو زنگی شد از گرز آن یل ستوه
بپیچید و شد در میان گروه
جهان از پس او همی تاخت اسپ
سپهبد چه دید آن چو آذرگشسپ
بمالید مهمیز و بگشاد دست
سر راه بر شیر جنگی ببست
بدو گفت با من برآرای جنگ
گرت هست نیرویی باز و بچنگ
چه دیدش بدو گفت آن سرخ پوش
که زینگونه بر دشت کین برمجوش
تو در کین نه شیری و روباه من
نه تو آفتابی بکین ماه من
که روباه بگریزد از شیر نر
و یا ماه کم گردد از پیش خور
چه دید مر این گرز چنگال من
کمند و کمان و بر و بال من
گریزان برفتی و باز آمدی
وگرنه ز کین رزمساز آمدی
چنان دان که هوشت بسر آمداست
و یا اسب بختت بسر آمده است
چنین پاسخش داد یل شهریار
که ای مرگ را گشته خود خواستار
چه بیند تهی گرگ کوه از پلنگ
تواند گشاید به نخچیر چنگ
ندیدی که در بیشه شیران کین
گشودی چه روباه دندان کین
مر آن گنج بی رنج برداشتی
نهشتی دراین کین ره آشتی
چه شیران برفتم دگرباره باز
ببستم بکین تنگ برباره باز
نخستین بگو نام و اصل و نژاد
چنین داد پاسخ که ای پاک زاد
به مردی همانا مثال تو نیست
به بالا کوپال و یال تو نیست
مرا نام در جنگ او شیون است
که از من بشیران نو شیون است
نیره منم شاه مهراج را
ازین پس بسر بر نهم تاج را
بگیرم همه ملک هندوستان
ز هندوستان تا به زابلستان
همه مال هندوستان از من است
تو را برده از راه اهریمن است
بگفت و کمان کرد برزه چو شیر
بدان نامور برببارید تیر
جهان جوی هم چرخ برزه نهاد
بر او تیر بارید مانند باد
دو یل هر دو در زیر جوشن بدند
بجوشن درون کوه آهن بدند
نبد تیر بر گبرشان کارگر
چو بادی که بر سنگ آرد گذر
چو ترکش تهی شد ز تیر و خدنگ
سوی گرز بردند آنگاه چنگ
بهم بر چنان گرز کین کوفتند
که از کین فلک بر زمین کوفتند
مر آن سرخ پوش اندر آمد روان
سپر برد بر سر روان پهلوان
یکی گرز زد بر سر آن سوار
که از درد پیچید یل شهریار
جهان تیره شد در جهان بین او(ی)
بدو آفرین کرد آن جنگجوی
برآورد گرز و بدو راند اسپ
خروشید مانند آذرگشسپ
سپر برد برسر یل سرخپوش
یکی گرز زد بر سرش شیرزوش
کز آن گرز پیچید برخود چو مار
بدو آفرین کرد آن نامدار
دو یل هر دو زینسان بگرز گران
خروشان و جوشان چو شیر ژیان
درنگادرنگ عمود گران
ببرد آب بازار آهنگران
چو از دستها دست و پا بافت رنج
کشیدند شمشیر چون مار گنج
و یا برق کاید بزیر از سحاب
و یا از دهان نهنگ آفتاب
شد از تیغ آتش فشان دشت کین
دو یل بود از کین گره بر جبین
نظاره برایشان زبر گشت مهر
ز رفتن فرو ماند بر جا سپهر
ز خورشید شمشیر شد چون هلال
مه قبه های سپر در جدال
شد از آتش تیغ کین دشت گرم
ز نعل ستوران حجر گشت نرم
دو لشکر نظاره برآن رزم خواه
بدینسان دو شیر اندر آوردگاه
همی تیغ بر تارک هم زدند
نه یکدم در آن کینه گه دم زدند
چنین نافتاد از لب بام چرخ
ز دست قضا و قدر جام چرخ
سر اختر شب نگونسار شد
دهل زن دگر بر دهل چنگ زد
تبیره همی ناله جنگ کرد
ز هر دو سپه گشت اختر بلند
خروش آمد و ناله نای هند
بگردون همین ناله سنج شد
جهان باز از کینه در رنج شد
دلیران ببستند قلب جناح
تو گفتی که پوشیده گیتی سلاح
پس پرده کین نهان آشتی
قیامت بدان روز پنداشتی
دگرباره آمد میان سپاه
مرآن سرخ پوش اندر آوردگاه
که جوید دگر ره به میدان نبرد
خروشان و جوشان چو شیر نبرد
چه دیدش چنان زنگئی زوش شد
به میدان و چون شیر در جوش شد
چه دیدش دگرباره آن سرخ پوش
بیامد به نزدیکی شیر زوش
کشید از کمر گرزه گاو سر
به زنگی ببرد حمله چون شیر نر
چو زنگی شد از گرز آن یل ستوه
بپیچید و شد در میان گروه
جهان از پس او همی تاخت اسپ
سپهبد چه دید آن چو آذرگشسپ
بمالید مهمیز و بگشاد دست
سر راه بر شیر جنگی ببست
بدو گفت با من برآرای جنگ
گرت هست نیرویی باز و بچنگ
چه دیدش بدو گفت آن سرخ پوش
که زینگونه بر دشت کین برمجوش
تو در کین نه شیری و روباه من
نه تو آفتابی بکین ماه من
که روباه بگریزد از شیر نر
و یا ماه کم گردد از پیش خور
چه دید مر این گرز چنگال من
کمند و کمان و بر و بال من
گریزان برفتی و باز آمدی
وگرنه ز کین رزمساز آمدی
چنان دان که هوشت بسر آمداست
و یا اسب بختت بسر آمده است
چنین پاسخش داد یل شهریار
که ای مرگ را گشته خود خواستار
چه بیند تهی گرگ کوه از پلنگ
تواند گشاید به نخچیر چنگ
ندیدی که در بیشه شیران کین
گشودی چه روباه دندان کین
مر آن گنج بی رنج برداشتی
نهشتی دراین کین ره آشتی
چه شیران برفتم دگرباره باز
ببستم بکین تنگ برباره باز
نخستین بگو نام و اصل و نژاد
چنین داد پاسخ که ای پاک زاد
به مردی همانا مثال تو نیست
به بالا کوپال و یال تو نیست
مرا نام در جنگ او شیون است
که از من بشیران نو شیون است
نیره منم شاه مهراج را
ازین پس بسر بر نهم تاج را
بگیرم همه ملک هندوستان
ز هندوستان تا به زابلستان
همه مال هندوستان از من است
تو را برده از راه اهریمن است
بگفت و کمان کرد برزه چو شیر
بدان نامور برببارید تیر
جهان جوی هم چرخ برزه نهاد
بر او تیر بارید مانند باد
دو یل هر دو در زیر جوشن بدند
بجوشن درون کوه آهن بدند
نبد تیر بر گبرشان کارگر
چو بادی که بر سنگ آرد گذر
چو ترکش تهی شد ز تیر و خدنگ
سوی گرز بردند آنگاه چنگ
بهم بر چنان گرز کین کوفتند
که از کین فلک بر زمین کوفتند
مر آن سرخ پوش اندر آمد روان
سپر برد بر سر روان پهلوان
یکی گرز زد بر سر آن سوار
که از درد پیچید یل شهریار
جهان تیره شد در جهان بین او(ی)
بدو آفرین کرد آن جنگجوی
برآورد گرز و بدو راند اسپ
خروشید مانند آذرگشسپ
سپر برد برسر یل سرخپوش
یکی گرز زد بر سرش شیرزوش
کز آن گرز پیچید برخود چو مار
بدو آفرین کرد آن نامدار
دو یل هر دو زینسان بگرز گران
خروشان و جوشان چو شیر ژیان
درنگادرنگ عمود گران
ببرد آب بازار آهنگران
چو از دستها دست و پا بافت رنج
کشیدند شمشیر چون مار گنج
و یا برق کاید بزیر از سحاب
و یا از دهان نهنگ آفتاب
شد از تیغ آتش فشان دشت کین
دو یل بود از کین گره بر جبین
نظاره برایشان زبر گشت مهر
ز رفتن فرو ماند بر جا سپهر
ز خورشید شمشیر شد چون هلال
مه قبه های سپر در جدال
شد از آتش تیغ کین دشت گرم
ز نعل ستوران حجر گشت نرم
دو لشکر نظاره برآن رزم خواه
بدینسان دو شیر اندر آوردگاه
همی تیغ بر تارک هم زدند
نه یکدم در آن کینه گه دم زدند
چنین نافتاد از لب بام چرخ
ز دست قضا و قدر جام چرخ