عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - قصیده
زهی گشاده بمدح تو روزگار دهن
زهی نهاده بحکم تو آسمان گردن
که محاوره چون آفتاب نورافشان
که مناظره چون روزگار خصم شکن
بنزد کوه وقار تو کوه بی سنگست
بپیش جود و سخای تو ابرتردامن
چو نور رای تو هرگز نتافت خورزفلک
چو لفظ عذب تو هرگز نخاست در زعدن
کرم بطبع تو تازه است چون بآب شجر
سخابدست تو زنده است چون بروح بدن
بنزد رای تو خورشید آسمان تیره
بپیش نطق تو سحبان روزگار الکن
ز لطف طبع تو گشته خجل نسیم سحر
زبوی خلق تو طیره شدست مشک ختن
قدر چو دید ترا گفت تا بروز قضا
بمثل تو نشود روزگار آبستن
بریده جامه عصمت بقدتست ازانک
بگرد معصیت آلوده نیستت دامن
گشاده آب گه وعظ توزدیده سنگ
فتاده آتش ز جرتو در دل آهن
گه وعید تو ناهید بشکند بر بط
بگاه وعده تو بهرام برکند جوشن
سخاو حلم و فصاحت شکوه و علم و ورع
نداشت هیچ دریغ از تو ایزد ذوالمن
زهی زدانش بحری میان عالم فضل
زهی ز لطف جهانی بزیر پیراهن
کسی که قصد تو دارد چنان بود بمثل
که کرم پیله ببافد بگرد خویش کفن
زسهم خشم تو سود الجنان شده لاله
زبهر مدح تو رطب اللسان شده سوسن
هر آنکسی که برون برد سرز چنبر تو
چو نای بینی او را گلو گرفته رسن
تو آسمانی از قدر و جاه بل اعلی
تو آفتابی در حسن رای بل احسن
نسیم لطف تو گر بگذرد سوی صحرا
برآید از بن هر خارو خاره صد گلشن
سموم قهر تو گر بگذرد بگردون بر
بسوزد از زبر چرخ ماه را خرمن
کسیکه از بد ایام در حمایت تست
اجل نیارد گشتنش نیز پیرامن
چو من مدیح تو گویم ز آسمان جبریل
بنعره گوید احسنت شاد باش احسن
بزرگوارا صدرا کنون بدستوری
ز حال خود دو سه بیتی بخواهمت گفتن
مرا زمانه جافی همی دهد مالش
بنوع نوع حوادث بگونه گونه محن
نه هیچ راحت دیدم ز هیچ ممدوحی
نه هیچ فایده بردم ز شعر و نظم سخن
همی بپیچم بر خود چو ریسمان زین قوم
که تنک چشم و سبک سرترند از سوزن
بدر گه تو همی التجا کنم زیشان
که در گهت فضلا راست ملجا و مامن
بتن چو ذره ام ای آفتاب بر من تاب
همای فضلی بر بنده نیز سایه فکن
من از پی چو تو صدری مدیح خواهم گفت
نیم چو غنچه بهر باد بر گشاده دهن
چو سایه در نشوم جز بجای آبادان
نه همچو خورشید اندر جهم بهرروزن
همیشه تا که چراغ فلک بود رخشان
چنانکه حاجت ناید بماده روغن
زجاه صدر تو عین الکمال بادا دور
که هست چشم شریعت بجاه تو روشن
اسیر حکم تو بادا سپهر گردنکش
مطیع رای تو بادا زمانه توسن
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - چیستان بنام شمشیر و مدح اسپهبد مازندران
دولت بیدار دوش کرد زعقل امتحان
گفت بگو چیست آن گوهر روشن روان
آتش همرنگ آب آلت ضرب الرقاب
آیت فصل الخطاب غایت سبق الرهان
نشتر عرق امل شعله برق اجل
دایه بیم و امید مایه سود و زیان
قاعده رسم دین قائمه عرش ملک
حامله عز و ذل فاصله جسم و جان
مشعله شبروان مشغله لاف زن
منطقه لشگری بدرقه کاروان
آهن مسمار ملک آینه روی مرگ
ناخن چنگال حرب ناصیه آسیب جان
بازوی مردان کین باروی میدان دین
زینت تخت و نگین زیور تاج کیان
لعبت هشیار دل ملت را پیشوا
هندوی بیدار خسب دولت را پاسبان
درز گشای زره رخنه گذار سپر
فتنه البرز کن آفت بر گستوان
هیبت و او همنشین نکبت و او همنفس
دولت و اوهمعنان نصرت و او توأمان
صبح ازو خنده برق ازو شعله
مرگ از و قطره قهر از و یک نشان
کفر ازو در نهیب ظلم ازودر حجیب
آفت ازو در گریز فتنه ازو درنهان
چهره اوسیم رنگ حله اوزرنگار
کسوت او آب گون قطره او بهرمان
گاه برهنه همی لرزد بر خود چوبید
گه کمر زر کند دایره گرد میان
نرم ولیکن درشت چون شکم اژدها
ساده و لیکن بنقش راست چو آب روان
در کف شه روز رزم برق بود در سحاب
در زره دشمنش صاعقه در پرنیان
عقل چو بشنید از و خنده بزد زیر لب
گفت بگویم که چیست خنجر شاه جهان
شاه فریدون نسب شیر سکندر لقب
سرور گردون نشین عادل سلطان نشان
خسرو گیتی گشای صفدر لشگر شکن
مهر درخشنده تیغ کوه ستاره سنان
تاج ملوک اردشیر اختر پیروز بخت
گوهر دریا نوال قلزم گردون توان
پادشه بحر و بر مردم چشم ملوک
واسطه عقد ملک عاقله خاندان
مهر سپهر وغا جان جهان سخا
روی ملوک زین پشت سپاه گران
حاتم اقلیم بخش آصف البرز حلم
حیدر خیبر گشای رستم گیتی ستان
آنکه بمنشور اوست مملکت آن و این
وانکه بتدبیر اوست سلطنت این و آن
آنکه گه بزم و رزم بهر ولی و عدو
دارد از کلک و تیغ رزق و اجل در بنان
آنکه بپیکان تیر چون بگشاید زشست
در دل سندان کند صورت پنج آشیان
زحمت آسیب او بر تن افراسیاب
هیبت شمشیر او در دل طمغاج خان
در خم چوگان اوست نقطه گوی زمین
بر خط فرمان اوست دایره آسمان
ابلق ایام را تا در امرش خرام
توسن افلاکرا در کف حکمش عنان
سهمش اگر دور باش در دل کوه افکند
کوه زبیم اوفتد زلزله در استخوان
عرصه ملکی که نیست در نظر عدل او
غول درو رهنماست گرگ در و سر شبان
دست و دلش ایخدا چند ببخشند چند
آن نه دلست و نه دست پس چه بود بحر و کان
ای دهش دست تو آیتی از فیض رزق
وی روش امر تو نسختی از کن فکان
بخت تو تکیه زده در حرم لایزال
قدر تو خیمه زده بر طرف لامکان
تازگی حلم تو مزمن طبع زمین
بارگی عزم تو مسرع سیر زمان
عاجز از انعام تو عالم شیب و فراز
قاصر از ادراک تو دست یقین و گمان
دهر نیارد دگر شبه تورزم آزمای
چرخ نبیند دگر مثل تو صاحبقران
دست طبیعت نزد شق دهانرا شکاف
تا که نشد رزق را دست تو اندر ضمان
از کفت آموخت بحر بخشش تالاجرم
از همه جا بیش ریخت آب بمازندران
گردون نزل ترا ماحضری ساختست
وجه جواز سنبله برگ که از کهکشان
عشق ثنایت مرا کرد امیر سخن
صیت سخایت مرا خواند برون زاصفهان
حرص همیگفت خیز راه سپرهین و هین
عقل همیگفت باش پرده مدرهان و هان
شعر همین وانگهی حضرت شاهنشهی
کس بسر آسمان بر نشد از نردبان
لطف ملک گر کند از تو قبول اینسخن
سازد از ان روح قدس مدح تو ورد زبان
آه که بازار شعر دید کسادی عظیم
جز بتو نتوان فروخت این سخنان گران
تخت بر اجرام نه رخت بر افلاک بر
لایق تخت تو نیست عرصه این خاکدان
گردن رایان ببند چون دردونان بقهر
کشور ترکان گشای چون زمی دیلمان
ملک سلیمان ستان سد سکندر گشای
تاج فریدون ربای باج ز قیصرستان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح خواجه رکن الدین صاعد
ای نهاده گوشه مسند بر اوج آسمان
وی گذشته پایه جاهت ز اطلاق مکان
ای طنین کوس فتح تو در اطراف زمین
وی صدای صیت عدل تو در اقطار جهان
صدر عالم کندین اقضی القضاة شرق و غرب
حاکم گردون نشین و خواجه حاکم نشان
نقطه خط سیادت بوالعلای جاه بخش
لعبت چشم شریعت صاعد صاحبقران
عقل تو الهام رنگ و عدل تو خورشید فش
خشم تو دوزخ نهیب و حکم تو گردون توان
پایمال قدر تو دست سیادت چون رکاب
زیردست امر تو صدر شریعت چون عنان
خامه حکمت نگارت خوب چون تدبیر پیر
خاطر قاروره پاشت تیز چون خشم جوان
چون تو بر منبر خرامی آسمانت مستمع
چون تو بر مسند نشینی جبرئیلت درسخوان
جانیوسف بر بنازد چونتو بنشینی بحکم
خاک لقمان سرفرازد چونتو فرمائی بیان
پیش رای انور تو حل شود هر مشکلی
همچنانکز خاصیت حل شده هما را استخوان
ذره دان از وقار طبع تو وزن زمین
شمه دان از نفاذ حکم تو سیر زمان
هم ز تقریر مثالت عاجز ادوار فلک
هم ز تصویر نظیرت قاصر ادراک گمان
چرخ چون لاله بپیش حکم تو طلق الجبین
دهر چون سوسن شکر عدل تو رطب اللسان
ای مسیر کلک تو بر شارع اسرار غیب
وی ممر حکم تو بر شاهراه کن فکان
طلعت میمون تو آیینه آمد کزو
صورت اقبال و دولت میتوان دیدن عیان
لطف محضی از پی آن هر کراجانیش هست
چون حیات آمیخته مهر تو با اجزای جان
چونتو در دست شریعت درفشانی در سخن
چون تو در صدر حکومت کلک گیری در بنان
عقل میگوید که گوئی طوطیست این یا قلم
روح میگوید که یارب شکرست این یا زبان
آسمان میخواند آندم قل اعوذ وان یکاد
مشتری میتابد آنجا رشته های طیلسان
دست عصمت چشم بدر امیل آهن در کشد
تا ز آسیبش نباشد مر جنابت را زیان
ای چو وهم از افتتاح آزمایش دوربین
وی چو عقل از ابتدای آفرینش کاردان
گر نسیم خلق تو بر خاک تبت بگذرد
ناف آهو سجده آرد پیش خاک اصفهان
چونبنات فکر تو جلوه کند در پیش عقل
عقل گوید نقدشد فیهن خیرات حسان
مثل تو نوباوه هم سن تو در فضل تو
زانسوی امکان بصد فرسنگ کس ندهد نشان
خردی و با چرخ اعظم در بزرگی همقطار
طفلی و با پیر عقل از بد و فطرت تو أمان
چون کنی رای سخن آنجا بلغزد پای عقل
چون کنی میل سخا آنجا بلرزد دست کان
شد روان فرمان تو بر شرع از روی نفاذ
ناشده بر ذات پاکت شرع را فرمان روان
تو رسیدستی بحد داوری در عقل و شرع
خصم گومیگو که نی؟ الله اکبر امتحان
هر که گوید ماه نو در چارده نبود تمام
گر کسی گوید که دیوانه است نبود دور ازان
هر چه اندر دمی محسود باشد آنت هست
هیچت ایدر می نباید جز که عمر جاودان
هر چه سر غیب در گوش قدر گوید برمز
عقل آنرا از ضمیرت باز جوید ترجمان
در نخستین پایه جاهت مناصب غرق شد
باش تاز ینپس چه خواهد کرد فیض آسمان
ابتدای دولت تو انتهای آرزوست
نیست گنجی کان نگردد یافت در این خاندان
ای بسا امید در دل مرده کز تو زنده شد
وی بسا جانهای پژمرده که شد تازه روان
از وجودت شد وفات صدر عالم خوشگوار
زین چنین مرهم بیاساید بلی زخمی چنان
تو نفس زن تابتبت مشک گردد باز خون
تو سخن گو تا بعسکر باز گردد کاروان
نیست بی کلکت انامل یا بفتوی یا بحکم
راست همچو نگنج و مارست ارنه بحر و خیزران
که گهی در مقلمه محبوس ماند کلک تو
زانکه او کردست روزی خلایقرا ضمان
تا محل عقل باشد در تجاویف دماغ
تا ممر نطق باشد در میادین دهان
همچو نطق آیات رایات تو بادا آشکار
همچو عقل از آفت چشم بدان بادی نهان
نیکخواهتر از رایت همچو رایت کاروبار
بدسگالتر از دستت همچو دستت خانمان
تا بتابد آفتاب از چرخ پیروزی بتاب
تا بماند آسمان در صدر بهروزی بمان
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۵ - مرد از عقل محترم است
ای کریمی که پشت چرخ فلک
پیش تو سال و مه بخم باشد
اوحد الدین جهان فضل و کرم
کت دل و دست کان و یم باشد
بخت سرویست پیش درگه تو
که بصد دست و یکقدم باشد
می ببیند ضمیر روشن تو
هر چه در پرده عدم باشد
هر کجا جست باد انصافت
عدل کسری همه ستم باشد
هر که اندر حریم حرمت تست
از بد چرخ در حرم باشد
نرود بر ضمیر اشرف تو
هر چه از جنس لا و لم باشد
کمترین بخششیت گنج بود
کمترین چاکریت جم باشد
بنده را آرزوی آن آمد
که هم از جمع آن خدم باشد
مدتی رفت تا برین درگه
با فلک روز و شب بهم باشد
چون من و چرخ خواجه تاشانیم
بر من از وی چرا ستم باشد
هر که موسوم خدمتی نبود
او نه از جمله خدم باشد
غرض بنده خدمتست نه چیز
که بجاه تو چیز هم باشد
منگر اندر حداثت سنش
چون بر او از خرد رقم باشد
سال در مرد معتبر نبود
مرد از عقل محترم باشد
چونکه باشد هلال روزافزون
گر بود خرد جای ذم باشد؟
مایه کارها جوانی دان
مایه دارم ازان چه غم باشد
بچه بط اگر چه باشد خرد
آب در یاش تا قدم باشد
بنعم گر سری بجنبانی
نعم تو مرا نعم باشد
جرم خورشید را اگر سنگی
لعل گردد ازان چه کم باشد
رنج اهل قلم بفضل و هنر
از پی چون تو محتشم باشد
چون در ایام تو بود ضایع
پس چه امید در قلم باشد
حال اینست خود همی فرمای
هر چه آن لایق کرم باشد
بکرم گیر دست اهل قلم
گر بدینار یادرم باشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - صبر
دوستی گفت صبر کن زیراک
صبر کار تو خوب زود کند
آب رفته به جوی باز آرد
کارها به از آنچه بود کند
گفتم ار آب رفته باز آید
ماهی مرده را چه سود کند؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۶ - بحث علمی
اختلاف اهل علم از روی دانش رحمتست
زانکه کفر از حجت ایشان شدست اندر گریغ
یک مثل گویم درین معنی که روشن گرددت
همچو نور از جرم خورشید و چو برق از روی تیغ
تیغکوه و تیغ خورشید آنقوی اینرو شنست
لاجرم خون لعل گردد در میان هر دو تیغ
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۰ - مرگ
آه ازین دور چرخ و گوش افلاک
آه ازین اختران کجرو نا پاک
عبرت ازین روزگار و چرخ نگیری
تا بسواری چه چا بکند و چه چالاک
ابلق ایام بر تو پی سپرد گرم
چون سرت آویخته هزار بفتراک
صبح چو کوتاه عمر آمد ازینروی
هر نفس از دست چرخ جامه کند چاک
از پی کم عمریست اینکه بدینحال
لاله جگر سوختست و نرگس غمناک
کس نبرد جان بدر ز گردش ایام
کس نبرد سر برون ز چنبر افلاک
مرگ بفرسایدت اگر چه بزرگی
زانکه از و هم نرست سید لولاک
می نکند مرگ قصد جان تو! زنهار
دست اجل کی رسد بجان تو! حاشاک
این فلک بی هنر نگر که شب و روز
روی زمین میکند ز اهل هنر پاک
گر شکم آدمی ز خاک شود سیر
چون نشود سیر زادمی شکم خاک
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۹ - بزرگی در اصل
هر که در اصلش بزرگی بوده است
آن ازو هرگز نگردد هیچ کم
پیل کو جز خدمت شاهی نکرد
چون ز آسیب فنا گردد عدم
زاستخوان او اگر پیلی کنی
خدمت شاهی کند او نیز هم
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
ما را ندهد سپهر یک جرعه می
کو را نبود زود خماری در پی
ای خون بد زمانه آخر تا چند
وی گردش روزگار آخر تا کی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای طایر قدوسی بر تن متن و تنها
داری پس ازین زندان بر عرش نشیمنها
با زاغ سیه بودی یکچند درین مجلس
با روح قدس پری زین بعد بگلشنها
ا زخوف توان رستن در مردن حیوانی
دارد پسر انسان بر چرخ چه ماء/منها
هرگز بنمیرد کس گر بار دوم زاید
تا بار دوم زادن داریم چه مردنها
بر خار بیابانها تا چند توان خفتن
مرغی که چرد ریحان بر سنبل و سوسنها
آن راز که گر گوید منصور بدار افتد
گفتیم و پرستاران گفتند به برزنها
از شرق بطون سر زد خورشید هو الظاهر
میتابدت ار باشد بر بام تو روزنها
در معرکه وحدت پوشیده ز خون خفتان
بی تیر چو آرشها بی گرز چو قارنها
بر رخش خرد زن زین زین خوان زحل بگذر
کاین گرگ دغل درد خفتان تهمتنها
ای بنده اگر خواهی آن طنطنه شاهی
زی گلشن اللهی بگریز ز گلخنها
خاکستر ما سازد هر قلب که باشد زر
اکسیر مهماتیم ما سوخته خرمنها
ای وادی حیرانی گمگشته بسی دارد
در خاطر ما باشد صد موسی و ایمنها
ای اختر روز افزون دل را گهر گردون
بی لعل لبت از خون لعلست چه دامنها
حال دل عاشق را میپرسی و میدرد
مژگان تو خفتانها ابروی تو جوشنها
زین پرده برافکندن اندازی و افروزی
در شهر چه شورشها بر چرخ چه شیونها
ماه آوری از طوبی ای آدم کروبی
ای خارق عادتها ای مبدع دیدنها
آزار صفا کردن خون در دل ما کردن
با دوست جفا کردن بهر دل دشمنها
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۵ - توضیح
یکی ز اهل سلوک از پیر زالی
نمود از روی درویشی سؤالی
که حق را در کجا جویم که آید
به دست و دامنش بر دست پاید
بگفت ای کرده هستی پای بستت
کجا جستی که او ماند به دستت
به هر جائی که جوئی آن نکو را
به دست آید اگر بشناسی او را
که رهرو را درین خط قیاسی
نباشد آفتی چون ناشناسی
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۳۰ - فی المناجات
خدایا نفس ما را راهبر کن
سر و سرخیل ارباب سفر کن
مر این مرغ همم را بال و پر ده
شکوه و فر معراج ظفر ده
رسان بر وحدت جمع کمالم
به از این کن که اکنونست حالم
مرا در سیر ثانی گرم پی کن
علاج سرد طبعان را بمی کن
مرا زان می که دور از رنگ و از بوست
زمانی دور کن چون مغز از پوست
شرابی ده بقدرت هم ترازو
که من با او بسنجم زور بازو
اگر بازوی مائی ماند از کار
شوم بازوی قدرت را سزاوار
بجامم ریز آن صهبای سرمد
که تاکش رسته از بطحای احمد
رزی کش آب جوی از جدول ذات
شراب اوست دور از رنج آفات
رزی کش صدر خمتی مرتبت باغ
بود کحل زمینش کحل مازاغ
شرابی کش خمستی سر منصور
بود انگور تاکش آیه نور
میی کز ساغر حبل المتینست
خم او رحمه للعالمینست
خدایا سیر ما را سرمدی کن
رفیق سیر سر احمدی کن
کلید قفل صندوق ولایت
بدست تست ما را کن عنایت
بنام خویش هستی را رقم زن
سوائی را بسر سنگ عدم زن
تو در سیر و سلوک از جمله بیشی
کسی نبود تو خود در سیر خویشی
ز بدو سیر تا ختم مسالک
تو وجه باقی و غیر از تو هالک
توئی سیار و سیر و راه و مقصود
نباشد جز تو در اسفار موجود
علی و سائل و مردود و مقبول
توئی این نقطه محسوس معقول
توئی این نقطه سیال ساری
ازل را تا ابد در دور جاری
نه پیدائی نه پنهانی ز بیرون
ز پیدا و نهان ای ذات بیچون
خمستی گاه و گه می گاه ساقی
درین میخانه نبود جز تو باقی
بدور ما خم و خمخانه و جام
نباشد غیر رند دردی آشام
بچشم ما اگر شام ارد مشقست
تمامی پرتو انوار عشقست
اگر سنگست برهان تجلیست
اگر رویست عکس روی مولیست
بدید دل اگر سنگ و اگر روست
نباشد غیر جان در جامه پوست
که جامه پوست در شهری که یارست
نباشد پوست مغز هوشیارست
توئی طالب توئی مطلوب مطلق
ببام خویش زن کوس اناالحق
انا الحق بانگ کوس بام هستیست
اناالموجود سر می پرستیست
انا اللهست بار نخله طور
بسینای ولایت لمعه نور
سویدای ولی الله مقامش
که باشد مهدی موجود نامش
انا المحبوب ما را سر ساریست
سوی المطلوب امر اعتباریست
حقیقت نیست غیر ذات وحدت
خدا پیداست از مرآت وحدت
مرا این آب تا ناخن ز حلقست
خدا آبیست کاندر جوی خلقست
بر چشمی که بیمویست و بیناست
سر موی سر اندر ناخن پاست
بدید دل که در توحید طاقست
حقیقت بود خلق اختلاقست
نمود ما سوی اللهست بی بود
زیان ما سوی حق را بود سود
بجز حق خویش را در جستجو نیست
بعالم جسته ام من غیر او نیست
تو گر بر دیده مجنون نشینی
بجز دیدار لیلی را نبینی
من و مجنون دو هم سیر پریشیم
دو عاشق پیشه فرخنده کیشیم
هدف معشوق و ما تیر شهابیم
بپیکان طلب پر عقابیم
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۰ - مجلس آراستن ارژنگ شاه با شهریار گوید
چنین گفت ارژنگ با نامور
که این جام و آئینه را در نگر
که تا هریک از این دو صنعت بود
وزین هر دو بسیار حکمت بود
مر این جام را جام انجم نمای
بخواند خردمند مشکل گشای
مرآینه آینه حکمت است
دو حکمت درو کرده ار صنعت است
چنین کرد انجام انجم نمای
خردمند صنعت گر دلگشای
که هرگاه باشد پر از باده جام
نماید درو شکل انجم تمام
ستاره هرآنچه اندر افلاک هست
نمایان درین جام زر پاک هست
بداند هرآنکس که آرد بدست
بدو نیک گیتی ز بالا و پست
ببیند همه سعد نحس سپهر
و زین جام با گردش ماه و مهر
شما را مدار سپهر جهان
شود اندرین جام حکمت عیان
همان طالع شاه کشورگشای
توان دید در جام انجم نمای
دگر طالع هر که در عالم است
نمایان درین جام پرحکمت است
دویم حکمتش آنکه زین جام می
هرآنکس که نوشد به آئین کی
برآرد چو از لب برآرد خروش
سپارت بگوید که بادات نوش
شنیدی چو تعریف جام کهن
ازآئینه هم نیز بشنو سخن
کز آئینه دل شود زنگ غم
شنیدم کاین مانده از شاه جم
به هندوستان اندران یادگار
مر آئینه در جام گوهر نگار
ولیکن مر آئینه از روی بود
که نزدیک شاه جهان جوی بود
مر آئینه کو ز فولاد خاست
سکندر بهنگام خود کرد راست
کنون حکمت آینه کوش کن
ز گوینده داستان کهن
دو رو داشت آئینه دیو سار
به یک روی کج و به یک روی راست
بهر روی از آن حکمتی شد پدید
که ماندش شگفت آنکه او را شنید
چنین بود حکمت بروی دراز
که باهم دو کس کر شدی رزمساز
زبهر متاع خرید و فروخت
یکی زین دو گر چشم رایش بدوخت
شدی آن دو کس پیش آئینه شاد
بکردی به آئینه سوگند یاد
بدیدی درآئینه گر مردروی
قسم راست بودی از آن گفتگوی
در آئینه گر رو ندادی فروغ
شدی شرمسار او ز گفت دروغ
بدان روی دیگر چنین بوده است
مر آئینه کو ز حکمت بخاست
که در وی اگر خسته ای بنگرید
رخ خود در آئینه دیدی سفید
شدی شاد گر غم نگردد تباه
وگر مردنی بود دیدی سیاه
سپهدار از این بشد شادمان
دعا کرد ارژنگ را در زمان
که گردون بکام شهنشاه باد
سر و دانشت برتر ازماه باد
سمند ترا نعل بادا هلال
کمند تو در گردن بدسکال
کمین چاکرت نامور شهریار
ببوسید دستش یل نامدار
چهل اسب بازین زر پیش داد
چهل نازنین خوبرو بیش داد
همه ماهرویان پروین عذار
همه مشکمویان آهو شکار
وزین پس یکی مجلس آراست شاه
که بردی بدو جشن اورنگ ماه
می و نقل و ساقی گلچهره بود
فروزنده تر مجلس از مهره بود
ز لحن مغنی ز سر رفت هوش
چو بلبل دم نای میزد خروش
رخ سرکشان بود گلگون ز می
همی مرغ بود و می و نقل و نی
چو بر سبز میدان نیلی حصار
ززنگار زد خیمه شاه تتار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح سیف الدوله ابوالقاسم محمود بن سلطان ابراهیم غزنوی
آمد آن مایه سعادت باز
کز جهان ملک را به دوست نیاز
تخت او را سپهر گشته رهی
بخت او را زمانه برده نماز
حزم او پیش بین سیاه و سپید
عزم او پیش رو نشیب و فراز
«رأی او برگشاده گوش یقین
جود او برکشیده دیده آز
سیف دولت رسیده زو به هنر
عز ملت گرفته زو پرواز
خلق را عهدش اوفتاده درست
خطبه را نامش آمده دمساز
در زمان زوست هر چه هست خطر
بر زمین زوست هر چه هست آواز
عقل با حکم او گذارد گام
فضل با طبع او گشاید راز
ظلم کوتاه دست گشت ازانک
کرد عدلش برفق پای دراز
سال و مه از نهیب هیبت او
شب و روز اوفتاده در تک و تاز
بحر اگر خاک سهم او سپرد
آب جز تشنه زو نگردد باز
آنکه از حشر و از حقیقت آن
رود اندر سخن به راه مجاز
گوید این جرم روز مظلمتش
با دگر مجرمان یکی بگداز
تا ببیند که پیش شاه برو
گردد اعضای او همه غماز
ای ترا عدل برنهاده به جان
وی تو را ملک پروریده به ناز
کمر امر تست با جوزا
حذر نهی تست با مجتاز
صلح و جنگ تو شادی آمد و غم
خصم و خشم تو تیهو آمد و باز
هر که حرز هوات بر جان بست
نایدش دیو حادثات فراز
«سر گردنکشان همی بشکن
گردن سرکشی همی به فراز»
دوستی را به دوستان بنمای
دشمنی را به دشمنان پرداز
تا ز آغازها بود فرجام
تا به فرجام ها رسد آغاز
همه در کوی بختیاری پوی
همه سوی بزرگواری تاز
دشمنان را بدار و گیر طلب
دوستان را بعز و ناز نواز
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح بورشد رشید محتاج
بورشد رشید ای جمال ملک
ای ذات تو ذات کمال ملک
ای دولت تو عید و جشن خلق
ای حشمت تو پر و بال ملک
طبع تو نسیم هوای فضل
حلم تو زمین نهال ملک
عدل از تو سپرده طریق شرع
ظلم از تو چشیده دوال ملک
چون نال زرنج تو کوه خصم
چون کوه ز ناز تو نال ملک
آورده به استاد پیش دل
درس تو همه قیل و قال ملک
پالوده چو پالونه گاه بذل
دست تو همه ملک و مال ملک
با حفظ تو گستاخ نگذرد
نکبای قضا بر عبال ملک
با امن تو در واخ ننگرد
شیر فلک اندر غزال ملک
آفاق بگیرد به فضل ید
بخت تو تعالی مثال ملک
سیمرغ در آرد به دام امر
رای تو بر احوال حال ملک
رامست و جمام است ملک تا
بر تست جواب و سؤال ملک
گفتی که چو بختی است ملک و هست
پاس تو زمام و عقال ملک
وهمی که ضمیرت به پرورد
خواند خرد آن را خیال ملک
نعلی که براقت بیفکند
گوید فلک آن را هلال ملک
صمصام تو را گوشتی دهد
بازوی تو روز قتال ملک
تادیب ترا تقویت کند
انگشت تو بر گوشمال ملک
آزرده ز جور جهان ستد
داد تو ز چنگ محال ملک
الفغده به دندان ملک داد
عون تو به نوک خلال ملک
تکلیف تو خانان ملک را
آورده به صف نعال ملک
تخویف تو رایان هند را
افکند به حد جبال ملک
تا پست نگردد بنای چرخ
تا تنگ نباشد مجال ملک
ایام تو در امر و نهی باد
چون روز و شب و ماه و سال ملک
«یازنده چو تاب سنان شمع
سازنده چو آب زلال ملک »
«در جام تو جوش حرام رز
با طبع تو سحر حلال ملک »
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح خواجه منصور سعید احمد
آمد از حوت برنهاده ثقل
پیشوای ستارگان به حمل
پر لطایف نموده عرض هوا
در طرایف گرفته طول جبل
کرده بر آب و باد و خاک طباع
آتش او هزار گونه عمل
روز و شب را به مسطر انصاف
استوا داده چون خط جدول
زود بینی کنون ز اشهب روز
ادهم ناب شب شده ارجل
نافه های تبت گشاده صبا
روضه های بهشت زاده طلل
باقلی ها شکوفه آورده
راست چون چشم اعور و احول
لاله و گل کفیده روی به روی
چون سماکین رامح و اعزل
راغها را کمال نعمت حق
بسته در سبزه دامن منهل
باغها را جمال حضرت شاه
کرده پر گوهر آستین امل
صاحب کافی آسمان علوم
خواجه منصور آفتاب دول
آنکه بی حکم او عطیت عفو
عالمی بود ضایع و مهمل
از وقارش به صد هزاران رنج
نکشد کوه قاف یک خردل
ذات عقل است عرض او به حساب
گر مفصل کنیش یا مجمل
مسند سامی رسالت را
آیتی شد کفایتش منزل
نزد ملک در سیاست گام
تا نیابد زرای او مدخل
پر کند نعمتش دهان نیاز
بگسلد هیبتش میان اجل
کلک وهمش گشاده راز قضا
لوح فهمش گرفته علم ازل
ای سپرده به خاصیت مه و سال
قدم همت تو فرق زحل
وسعت هستی کف تو کند
مشکل نیستی به عالم حل
هم ترا دارد از تو چرخ مثال
هم ترا دارد از تو دهر بدل
هر کرا تاختن دهد جودت
بدر گیرد به جای بدره بغل
آن زمین است ساحت در تو
که نیارد بر او سپهر خلل
وان زبانه است برق کینه تو
که ازو عاجز است آب حیل
تا برآید ز شاخ غیب همی
گل صنع خدای عزوجل
هوش تو سوی رطل باد و قدح
گوش تو سوی مدح باد و غزل
نیک خواهت چشیده عز امید
بدسگالت کشیده رنج وحل
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - ایضاً له
ای شرق و غرب عالم گشته به کام تو
ای کدخدای عالم و عالم غلام تو
دایم چو نام خویش در اقبال شرع باش
کاراسته است شرع محمد به نام تو
عقدی است عقل و واسطه او کلام تو
نظمیست علم و فاتحه او کلام تو
اختر توئی و دولت عالم ترا تبع
دنیا توئی و نعمت باقی حطام تو
دریا سلیم عبره نماید بر دلت
گوهر عدیم عبره سزد بر ستام تو
چرخ ارچه کودنست به بوسد ترا رکاب
دهر ار چه توسنت بلیسد لگام تو
صحن زمین کنام ستور سپاه تست
اوج سپهر صحن ستون خیام تو
یکسر هر آنکه هست به حکم تو راضیند
از تر و خشک دولت و از خاص و عام تو
گر منتقم نه نه شگفت این بدیع نیست
لازم که کرد علت بر انتقام تو
پیوسته شد چو سایه به ذات تو ذات عدل
چونانکه هیچ گام نبرد ز کام تو
منصف در دوام زند خاصه پادشاه
انصاف تو دلیل بس است از دوام تو
در شرط آفرینش و در عهد روزگار
صاحبقران نیامده با احتشام تو
لبیک زد شجاعت و تکبیر کرد جود
کین در وجود رکن تو دید آن مقام تو
ایدون اجابت آمد بخت ترا کزو
گردنده شد به جیب زمان بر زمام تو
مریخ سرخ چشم و فلک هیاتست از آن
کش بی سهر ندارد سهم سهام تو
شخص هوا فکنده آسیب قهر تست
شمشیر فتنه خورده زنگ نیام تو
شاها خدایگانا حاجت بود همی
اقلیم شرق را به نشاط خرام تو
چندین هزار تشنه امید کی شوند
سیراب عدل فاروق الازجام تو
هر چند بحروار به آسایش اندرون
حاصل کند مراد جهانی غمام تو
آخر بکوب روی منازل چو آفتاب
زیرا که منزل تو نتابد مقام تو
تا چرخ ملک دور پذیرد ز اهتمام
دورش مباد بی عمل اهتمام تو
خاقان وکیل خرج تو باد و کفیل آن
قیصر امیر بار تو باد و سلام تو
چون سایه همای همایون کناد بخت
بر خاص جشن خاص تو بر عام عام تو
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - ایضاً له
با اهل خرد جهان به کین است
مرد هنری از آن غمین است
آن کو به بر خرد مهین است
زین ازرق بی خرد کهین است
بر هر که نشانی از هنر هست
با محنت و رنج همنشین است
آزاده همیشه خود بر این بود
تا کینه گنبد برین است
هیتین جفا بر آن کند تیز
کو در خرد و هنر متین است
از کار فلک عجب توان داشت
با آن همه مهر محض کین است
برداشته مهر از آب حیوان
میل نظرش به پارگین است
سعدش همه زیر دست نحس است
زهرش همه با شکر عجین است
زان رفت به هم عنانی جور
کش اسب مراد زیر زین است
جز سفله و دون نپرورد هیچ
وین خود هنری از او کمین است
آن را چو نگین دهد زر و سیم
کش یک دو صفت زهر تک این است
از ناله و از شکایت من
گوشش همه روز با طنین است
زوبا که شکایتی توان کرد
کز وی همه بخردی حزین است
نی نی که پناه من ز جورش
مجموع کرم بهار دین است
صدری که به قول هر خردمند
اویست که صدر راستین است
از جنبش کلک لاغر او
ملک است که پهلویش سمین است
با دست چو کان او قرین شد
زان کان جواهر ثمین است
الحق سبب یسار ملک است
میمون قلمش که در یمین است
انصاف بدان یمین و آن کللک
مر دولت و ملک را یمین است
ذکر هنر و فضایل او
تسبیح کرام کاتبین است
مسموع سریر ملک و دانش
زان است که حافظ و امین است
هم ملک برأی او مصون است
هم حصن هنر بدو حصین است
یک قطره ز کلک اوست هر مشگ
کان مایه آهوان چین است
از رشگ گشاده روئی او
در ابروی روزگار چین است
از خرمن ذهن او عطارد
چون ماه ز مهر خوشه چین است
عهد کرمش ز عهدها فرد
همچون به فصول فرودین است
بینی اثر قران سعدین
چون کلک و بناتش را قرین است
هر حرف ز کلک او عدو را
ماننده داغ بر جبین است
آثار سخا و مکرماتش
همچون اثر خرد مبین است
با همت او سؤال را دست
بی رنج و غمی در آستین است
سحر از سر خامه آفریند
سحری که سزای آفرین است
ای گوی ربوده از کریمان
وین پیش همه کسی یقین است
در در دریا مقیم از آن شد
کز لفظ و خط تو شرمگین است
دایم به ثناگری و مهرت
هم خاطر و هم دلم رهین است
از غایت شوق حضرت تو
همراه حدیث من امین است
دانی که ولای تو چو گنجی است
کاندر دل و جان من دفین است
وانگه یادم نیاری آری
رسم کرم و وفا چنین است
تا ایزد مستعان خلق است
وز او همه خلق مستعین است
بادات خدا معین و هستت
وان را چه غم است کو معین است
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱
برآمد یکی آرزو ملک را
که بود اندر آن آرزو سالها
که دست وزارت به صدری رسید
که گیرد سعود از رخش فالها
از این پیش بی رای او مملکت
چنان بد که بی روح تمثالها
ابوالقاسم آن کز فلک قسم اوست
چه تعظیم ها و چه اجلالها
چو دندان کند تیز مر کلک را
شود فتنه را کند چنگالها
بدو چرخ از این پس تلافی کند
اگر پیش از این کرد اخلالها
وگر داشت بیداد حال نکو
از این پس بگردد وراحالها
علی الجمله او در زبانهای خلق
نباشد جز این بیت از امثالها
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۹
سرافرازا تو آن صدری که طبعت
به جز تخم نکو نامی نکارد
گلستان کرم را بشکفد گل
اگر ابر کفت بر وی به بارد
میان هر چه زان عاجز شود وهم
حکومتها همه رایت گذارد
ز من دریاب و این یک نکته بشنو
که هر کان بشنود بر دل نگارد
تبی کامد به تو نز بهر آن بود
که تا بر خاطرت رنجی گمارد
ز بس کامیخت با دونان بترسید
که او را هر کس از دونان شمارد
به دریای لطافت کان تن تست
فروشد تا مگر غسلی برآرد
پس آنگه زود برگردید و دانست
که تاب حمله دریا ندارد
سزد گر طبعت از روی بزرگی
چنین بی خردگی زو در گذارد
نصیب خصم بی آب تو با دا
تبی کورا به خاک و گل سپارد