عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۰
این ساغر ما که عین آب است
جامی ز شراب و پر شراب است
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۴۳
ساغر ما بود تو را در خور
می صافی ز جام ما می خور
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۵۰
سعادت همچو ماهی خوش بر آمد
درخت دولت ما در بر آمد
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۸۳
قال بگذار و بگذر از سر حال
تا بیابی کمال ز اهل کمال
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۵۰
نور اللّه رسید و ظلمت رفت
رحمت‌اللّه رسید و زحمت رفت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۰
به چه رو به جلوه آید، طلب نیازمندان
نه دل نیاز خرم، نه لب امید خندان
گله از تهی کمندی، نه روا بود، همین بس
که غزال ما نیفتد به کمند صید بندان
چه کند زبون شکاری، ز چنین شکارگاهی
که خم کمند بوسد، لب عنبرین کمندان
چه گمان باطل است این، که بود عزیز صیدی
که به عجز بسته گردد، به کمند ارجمندان
به کرشمه ای بنازم که ز باد دامن او
زده موج زهر آفت، به گلوی نوشخندان
چه دل است، آه از آن دل، که ز حسن و عشق، در وی
نه علامتی ز ناخن، نه جراحتی ز دندان
نه چنان بتاز عرفی، که رود عنان ز دستت
تو هم این حدیث می گوی، به سبک عنان سمندان
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۷
ز چشم من مجوش ای گریه هنگام وصال او
که محجوبست و می سازد هلاکم انفعال او
ز شرح شوقم آتش در پر روح الامین افتد
اگر غمنامهٔ هجر تو بربندم به بال او
نمیرم زود، غمگین است پیش از مردن یاران
کند آغاز شیون تا شود رفع ملال او
پس از مردن گره شد در گلویم گریه، چون دیدم
که جان رو در قفا می رفت از شوق جمال او
بر آرم در لحد آهی که آتش در ملک گیرد
اگر باشد به جز اسرار عشق از من سوال او
چو مست آمد برون عرفی، چه گویم اهل تقوی را
چه سان زد مشعله بر خاک عصمت رنگ آل او
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۰
از سفر می آیی و تاراج عزت کرده ای
کاروان حسن یوسف نیز غارت کرده ای
در کجا هست این چنین معموره ای، انصاف ده
شهر دل ها دیده را یغمای راحت کرده ای
چون گوارا نیستی ای غم چرا در کام ما
همچو آسایش پیا پی بی حلاوت کرده ای
شادا بادا روحت ای مجنون که هنگام وفا
در حق من، درد بی درمان، نصیحت کرده ای
این صفا اسلامیان را نیست، ای زاهد مکن
با مغان در سومنات امروز طاعت کرده ای
ذرهٔ دنیا به صد جان می فروشم، بیع کن
ای که از بی مایگی اظهار همت کرده ای
عرفی از ننگ شریکان لب فروبستن خطاست
چون توانی ترک شهرت کن که شهرت کرده ای
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۰
نه شکیب توبه از می، نه ادب ز ما به مستی
که به چین زلف ساقی بکنم دراز دستی
چو کشی ز ناز لشکر، تو بگو فدای من شو
که گران نمی فروشد، به تو کس متاع هستی
چه عقوبت است یا رب، من عافیت گزین را
نه گمان زود مردن، نه امید تندرستی
همه نقد جنس ایمان، به تو بر فشاندم اکنون
تو و ننگ آن بضاعت، من و عیش و تنگدستی
ره طاعت تو یا رب، که رود چنانکه شاید
چو نیاید از برهمن، به سزا صنم پرستی
گلهٔ نیامدن ها، گل وعده هاست، ور نه
به همین خوش است عرفی، که تو نامه ای فرستی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۱
گمان دارم که این درد و تحمل می کند کاری
بگو با گل که استغنای بلبل می کند کاری
دل دانای شهر ما به کفر جزء تسلی شد
که باور داشت هرگز کان تزلزل می کند کاری
به صلح دل چه کوشی، صبر کن گر یار باز آید
غم فرصت مخور کاین جا تعلل می کند کاری
بهشتی پروران ای دل، متاع هستی یی بنمای
که با بی همتان عرض تحمل می کند کاری
دل بلبل به هر بادی هزاران راز می فهمد
نپنداری که ناز و عشوهٔ گل می کند کاری
اگر با مهر افزایی، غرور افزاید ای سرکش
تغافل کن که با عرفی تغافل می کند کاری
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۴
آن کز نظرش حجاب صورت بر خاست
بر جزو و کلش نظر به یک دیده رواست
گر جوهر قطره صاف باشد یا درد
در قطره چنان بجو که گویی دریاست
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۴۶
عرفی شب عید و باده عیش افروز است
می نوش و طرب کن که همین دم روز است
این توبه بسی شکست و از ما برمید
می نوش که توبه مرغ دست آموز است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۶۱
ای کعبه رو این طرف که بی سازی نیست
طوفی و خروشی و تک و تازی نیست
سر تا سر کوچهٔ خرابات مغان
آشفته و مست رو، که طنازی نیست
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۸۷
دردا که اجل رسید و درمان نرسید
توفیق به غور شور بختان نرسید
مرگ آیت یأس خواند در شهر دلم
کفر آمده ساخت دیر، ایمان نرسید
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۲۳
توفیق گذشته گر به ما باز آید
این بخت عجوز بر سر ناز آید
شاهین کرم گر بگشاید پر و بال
بس طایر بسمل که به پرواز آید
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق روزه
ز خشم و شهوت و از حرص و کینه
تهی کن ای پسر امروز سینه
وگر مه در قیامت این چهارت
برآرند از دل و ار جان دمارت
ز من بشنو رها کن لعب و طیبت
دهان خود بشوی از کفر و غیبت
پس آنگه روزه گیر از هر چه منهی‌ست
اگر دانسته‌ای کالصّومُ لی چیست
به صورت روزه ترک آب و نان‌ست
به ترک دون حق معنیش آن‌ست
چو خواهی داشت روزه چشم درپوش
مکن غیبت وگر گویند منیوش
به کلی از همه بدها حذر کن
چو بینی بد چو باد از وی گذر کن
نخوردن ز آب و نان این روزه عام‌ست
ولیکن نزد خاصان کار خاص‌ست
چو پرهیزی ز نمامی و غیبت
ز سوگند دروغ و میل شهوت
بود این روزهٔ خاصان درگاه
خوشا وقت کسی کو داشت یک ماه
از آن پس روزهٔ خاص الخواص است
بگویم کاندر آن چه اختصاص است
ز دنیا فارغند از راه عزت
ز عقبی نیز هم از عین حیرت
بجز حق هر چشان در خاطر آید
از ایشان در زمان روزه گشاید
چنین دار ار توانی داشت روزه
وگر نه رو برو بخور در چاشت روزه
تو زین هر سه که بشنیدی به گفتار
کدامینت پسند آید نگهدار
بگویم مغز این جمله کدام است
که گر جز همچنان داری حرام است
به حق گیر و به حق دار و به حق خور
که سر روزه این‌ست ای برادر
کسی را باشد این معنی مسلم
که ترک خود کند والله اعلم
به عیدی‌مان لباس عافیت ده
که در دنیا و عقبی عافیت به
چو از تحقیق یابی نور تحقیق
بدانی معنی ایام تشویق
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق حج و ارکان آن گوید
هر آن امری که فرمودت به جای آر
به کعبه روی خود سوی خدا آر
چو کردی نیت از اول نکو کن
از آن پس اعتماد خود بر او کن
بدان نیت شوی درویش حاجی
که کردی با خدای خویش ناجی
ز بهر آن که باز آئی و مردم
زر و سیمت دهند و نان و گندم
که پنداری که کاری کرده باشی
و یا حجی به جای آورده باشی
برو بشکن همه بت‌های پندار
چو ابریشم شو از استرک بی‌زار
فدا کن جان و دل که این‌ست طاعت
اگر هستت ز حق این استطاعت
هر آنچه آمد به تو آن از خدا بین
پس آنکه مرده را این‌ها صفا بین
ز جهل خویش بگریز و روان شو
به سعی از سوی علم حق دوان شو
وفا کن عهد و میثاقی که حق‌ست
حجر را بوسه ده کان دست حق‌ست
رها کن پای باطل دست حق گیر
از آن پس کوی در عرفان گیر
در حق گیر و رو کان باب نیکوست
پس آنکه دست در حلقه زن ای دوست
چو اسمعیل جان خود فدا کن
به اسمعیل آنجا اقتدا کن
پس آنکه عید کن زیرا که عید است
خوشا عیدی که فارق از وعید اسن
بکش آن نفس شوخت بهر رحمان
که این‌ست ای برادر سرّ قربان
برون آی از نهفت صورت دوست
به صحرای معانی شو که نیکوست
چو عید اول و آخر بدانی
چو عیسی مانده دور آسمانی
خداوندا چه ما را عید دادی
به عیدی روزهٔ ما گشادی
چه از تقلید یابی نور تحقیق
بدانی معنی ایام تشریق
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق بهشت و دوزخ
اگر تو خوی خوش داری به هر کار
از آن خویت بهشت آید پدیدار
وگر خوی بدت اندر رباید
از آن جز دوزخت خیری نیاید
چو دانستی که خوی خوش بهشت است
همانا خوی بد کفر است و زشت است
بهشت و دوزخ زیر زبان دان
بهشتست سود و دوزخ را زیان دان
بهشت خود به خود می‌ساز اینجا
که چون رفتی نیائی باز اینجا
بیا بشنو حدیث نیکمردان
به دانش خوی بد را نیک گردان
بهشت صورت ار چه دلپذیر است
به نسبت با حقیقت زمهریر است
مشو شاد از بهشت و نعمت او
مترس از دوزخ و از نغمت او
چو صدیقان ز هر دو گرد آزاد
بجز در بندگی حق مشو شاد
تو حق را بندگی چون بندگان کن
چو استحقاق آن داری به جان کن
بلا را همچو مردان شو خریدار
که قوت اولیا را نیست هموار
بهشت اندر مثل چون مطبخی دان
که باشد اندر او مرغان بریان
بهشت پر طعام از بهر عام است
تو عامی میل تو سوی طعام است
به دنیا خوردن و در آخرت هم
چو بی خوردن نخواهی عمر یک دم
بجز خوردن اگر چیزی نخواهی
مرنج از من اگر گویم تباهی
که حیوانی نه انسانی به مقدار
که میلت نیست جز سوی علفزار
اگر طاعت برای آن کنی تو
که یابی مرغ خود بریان کنی تو
بهشت خاص بی ذوق و طعام است
که ذوق جان به حق ما لا کلام است
اگر طاعت تو را بهر نعیم است
نه بهر حق جزای آن جحیم است
هر آنکس را که باشد عقل همراه
نجوید مطبخ الا حضرت شاه
بدان خوبی جمال دوست حاضر
به هر حالی که هستی بر تو ناظر
نشان ابلهی چیزی دگر نیست
که مطبخ جوئی و زانت خبر نیست
به نزد تو اگر خوردن بهشت است
پس این دنیا بهشت است و چه زشتست
تو را با آخرت کاری نباشد
وزان بر جان تو باری نباشد
بهشت و دوزخت خود هست موجود
که بشناسی به معنی گفت محمود
به صورت چون تنت خورد این جهان را
به دست آوری به معنی ذوق جان را
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق عیسی و دجال
دو چشمست آدمی را بی ضرورت
برای دیدن معنی و صورت
یکی چشم چپ است و آن دگر راست
ز هر دو بیند آن مردی که بیناست
دو چشمت در حقسقت هست یعنی
یکی در صورت و دیگر به معنی
نبیند چشم صورت جز هوا را
به چشم معنوی بیند خدا را
بدان کاین چشم صورت چشم دنیاست
ولیکن چشم معنی چشم عقبی است
کسی کز چشم معنی هست اعور
نبیند آخرت را ای برادر
که چشم چپ جز از دنیا نبیند
چو دنیا دید هم دنیا گزیند
کسی کش میل جمله سوی دنیی است
به چشم راست چون دجال اعمی است
مثال تن خر و عیسی است جانت
اگر عیسی صفت باشد روانت
چو جان نادان بود دجال باشد
چو دانا گشت عیسی حال باشد
ز نطق عیسوی گیرد نشان جان
شود از علم زنده جان نادان
خر و دجال و عیسی جز یکی نیست
یقین دان اندر این معنی شکی نیست
اگر دانا بود عیسی است بر خر
که نادان خر بود وز خر فروتر
چو دانستی یقین عیسی و دجال
ز راه علم معلومت شد این حال
ببین تا زین دو یک بر خر کدامست
بدان نامش بخوان اینت تمام است
به چشم راست چون دجال اعمی است
به چشم چپ نظر او را به دنیا است
کسی کش سوی دنیا میل باشد
یقین دجال را در خیل باشد
چو دانستی خروج خیل دجال
چو بینی خیل او بگریز در حال
ببُر زین خیل دجالی به مردی
مرو پیشان که زیشان نگردی
نبی گفته مرو آخر زمانه
به دنبال دف و چنگ و چغانه
مبادا کز پیش دجال باشد
که در مانی که او نیکال باشد
محمود شبستری : کنز الحقایق
در حسب حال و ختم کتاب گوید
سخن در سینه زین بسیار دارم
نمی‌گویم که عمری کار دارم
چو در کار است با گفتار کردار
پی کردار کرد و ترک گفتار
نه گفتار است تنها جمله کارم
که از کردار دارم هرچه دارم
برای غیر این گفتار بوده است
وگرنه کار من کردار بوده است
بگویم چیست کارم ترک دنیا
بگویم چیست بارم میل عقبی
گرفتم ترک دنیا کارم این بود
ببستم بار عقبی بارم این بود
ز دنیا و ز عقبی گشتم آزاد
سر و کارم کنون با دوست افتاد
ازین پس کار من یکتاست با دوست
یکی باید دوئی آنجا نه نیکوست
بر این معنی سخن را ختم کردم
که ختم است این سخن بر من که مردم
چنان مردی که الحق مرد باشد
که از عقبی و دنیا فرد باشد
تو هم گر وارهی همدرد گردی
یقین دانم به معنی مرد گردی
اگر ار خلق بُرّی با خود آئی
ز خود بًرّی از آن پس با خدائی
برای دوست کم کن دشمنی را
به حق دوستی بفکن منی را
مجو از بهر نفس خود مرادش
که گردد از مراد افزون عنادش
ولی چون کم شود از دل مرادت
کند در نامرادی دوست شادت
مریدی هست میلش سوی دنیا
مریدی هست میلش سوی عقبی
ارادت بعد از این بر سوی حق کن
مریدی گر کنی بر این نسق کن
اگر مردی ز خود گردی تو بیزار
به مردی روی خود سوی خدا آر
چه می‌خواهی بری در معرفت گوی
خدا بین و خدا دان و خدا گوی