عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
زین سان که همیشه در روانی ماییم
سرچشمه راز آسمانی ماییم
بخشی ز دساتیر بود نامه ما
ساسان ششم به کاردانی ماییم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
شرطست به دهر در مظفر گشتن
اسباب دلاوری میسر گشتن
جامی ز شراب ارغوانی باید
آن را که بود هوای خاور گشتن
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
گر ذوق سخن به دهر آیین بودی
دیوان مرا شهرت پروین بودی
غالب اگر این فن سخن دین بودی
آن دین را ایزدی کتاب این بودی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
گویند جهانیان دورویند، مگوی
گر بد منکوه ور نکویند، مگوی
هر چند که بد زیستم و بد مردم
نیکان پس مرده بد نگویند، مگوی
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۸ - مرو را جهازی نکو ساختند
مرو را جهازی نکو ساختند
خزینه ز گوهر بپرداختند
از آن گوهرانش یکی راندید
نه دید و نه نام یکی را شنید
که گوهر به نزدیک او سنگ بود
ره خرمی بر دلش تنگ بود
خدمند گلشاه فرخنده را
یکی بنده بد،‌ خواند آن بنده را
بگفتا کی آزاد گشتی ز من
ترا رفت باید بسوی یمن
ببردن بر ورقهٔ دل دژم
زره را و انگشتری را بهم
بدو داد انگشتری با زره
بگفتا ببر این به ورقه بده
بگو کز تو این بد مرا یادگار
بد این یادگارت مرا غمگسار
از آن چرخ گردندهٔ گوژپشت
بسی دیده ام روزگار درشت
گرم کرد باید ز گیتی بسیچ
نداند کسی مرگ را چاره هیچ
شدم همچنان کآمدم زین جهان
اگر بد بدم رست خلق از بدان
مگوی ای نبرده ز بهر خدای
حدیث نکاح من و کدخدای
تو جهد اندر آن کن مگر از یمن
بیایی سبک بر سر گور من
که گر هیچ یابد ز کارم خبر
به تنش اندرون پاره گردد جگر
برفت آن غلام همایون به شب
بر ورقه آن سرفراز عرب
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳ - از قطعات
کوس تو اندر خوردنی، هر روزگار اندر منه
باد برگست و قفا سفت و سیل و عصا؟
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸ - در صفت جود ممدوح
به بخشش کف او ساعتی وفا نکند
اگر ستاره درم گردد و فلک ضراب
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۹ - از چکامه ای
اخگر هم آتشست ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهنست ولیکن نه چون تبر
کلکش چو مرغکیست دو دیده پر آب مشک
وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ وتر
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۱ - شکوائیه
بدان رسید که بر ما بزنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۰ - شکار خویش
ما در غم خویش غمگسار خویشیم
محنت زدگان روزگار خویشیم
سرگشته و شوریده کار خویشیم
صیاد نه ایم و هم شکار خویشیم
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۱ - در مناعت خویش گوید
اگر نسبتم نیست یا هست حرم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۵ - رباعی
در جسم پیاله جان روانست روان
در روح به جسم آن روانست روان
در آب فسرده آتش سیال است
در درج بلور لعل کانست روان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲ - گفتار در آفرینش مردم
مگر مردمی خیره دانی همی
جز این را ندانی نشانی همی
تو را از دو گیتی برآورده اند
به چندین میانجی بپرورده اند
نخستین به فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی بهی برگزین
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود، رنج بردن به دانش سزاست
به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج، نابرده رنج
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیمار بگزایدش
ازو دان فزونی، وز او دان شمار
بد و نیک، نزدیک او آشکار
ز یاقوت سرخست چرخ کبود
نه از باد و آب و نه از گرد و دود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۳ - داستان ایران وایرانیان گوید که با هم مکدر داشتند اوشان را
کنون داستانی زایرانیان
شنو تا بگویم به روشن روان
زگردان ایران وبانو گشسب
به میدان دانش بتازید اسب
به میدان دانش سواری کنم
به عقل و خرد استواری کنم
زخود یادگاری گذارم به دهر
کزان هوشمندان بگیرند بهر
به الطاف خوانند تحسین من
که در دست دارم زجای سخن
سخن در جهان فرو زیب از تو یافت
چو خورشید نور سخن از تو یافت
که نطق تو تا نظم گوینده شد
زبان زبان آوران بنده شد.
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۲ - خواندن نصیحت نامه نوش زاد بن جمشید
یکی لوح زرین به بالین اوی
نوشته یکی نامه کای جنگجوی
چو من بس فراخست و لشکرپناه
جهان پر زر و سیم در سنگ گاه
تو باری فروزان میان گوان
که پاکی تن جان شدیم و روان
پدر کرد نام مرا نوش زاد
زجمشید دارم به گیتی نژاد
نیای تو یک سر پدر بر پدر
پدر ما وزاده تویی ای پسر
تو تکیه به عمر جوانی مکن
به گیتی چو ما زندگانی مکن
به روز جوانی رسیدم به مرگ
نگه کن به بالین من تیغ و ترک
بیالوده بر من همین مشک ناب
شده صید مرگ و رسیده به خواب
سمن بین که هست از نهفته تهی
شقایق شده چون یکی پر بهی
منه دل بر ای روزگار درشت
که او بشکند مهره سند وپشت
که گیتی سپنج است و ما در گذر
به غفلت مبر عمر در وی به سر
سهی سرو بینی که زین سان بلند
دو رخساره همچون دل دردمند
بسی گشته ام بر لب جویبار
بغلطید چون آب در مرغزار
شکار آهوان و گوزنان و گور
بسی دیده وهم شده بخت شور
به هامون چو رفتی به وقت شکار
زده حلقه در گرد من صدهزار
به هر چند چون شادمان آمدم
سرانجام بینم چه سان آمدم
به روز جوانی فرو خفته زار
تو در پی ز گیتی همین چشم دار
چریدم در این پهن گیتی دویست
چه سازم در این عمر کوته نویست
به ملک جهان دل مدارید شاد
نگه کن ببین پیکر نوش زاد
پدرمان که پرمایه جمشید بود
به بالین من خفته چون بید بود
نیارست منع چنین روز کرد
به ناکام ترک دل افروز کرد
بدین سان پریدم ز تخت بهی
بکنده دل از جایگاه مهی
شنیدم زگفتار هندوستان
که آیی تو از زابل و سیستان
نهاده ز بهر تو این برده رنج
رهاکن مرو را تو بردار گنج
نهان کن سردخمه ای نامجو
به ایران رو این استان را بگو
زنهصد فزونست کاین دیو گرگ
زمن پاسبان شد به گنج بزرگ
زما باد بر پهلوان آفرین
دلیر و جهانگیر و پاکیزدین
فرامرز چون تخته زر بخواند
سرشکش زدیده به رخ برفشاند
روان شد زچشم جهانجوی جوی
درآن چهره زر بمالید روی
دل پاکش از چهره او بسوخت
بنالید زار و دلش برفروخت
بفرمود تا گوهر و زر ناب
صراحی که بد پر چه در خوشاب
زچیزی که بد یک سره بار کرد
جهان پر زر و رخت و دینار کرد
نهفته برون کرد وآن شه بماند
بسی مشک و عنبربر او برفشاند
همان رخت وآن جامه خسروی
گرانمایه کوپال و تیغ گوی
همان تاج زرین و پرمایه تخت
بماندند با شاه زیبا درخت
دگر هرچه بد گنج برداشتند
به روی شرف در بپرداختند
جهانی به بالین گنج آمدند
زبردن سراسر به رنج آمدند
چو گیتی تهی شد ز درنده گرگ
به شهر آمدند آن سپاه بزرگ
چو لشکر ستوه آمد از خواسته
همه شاد زان گنج آراسته
به می برنشستند چنگ و رباب
گران شد سرمی خوران از شراب
همین بر ببخشید گنج و بره
وزو لشکری شاد شد یک سره
دو تیغ سمنکش به الماس پاک
که مانند خورشید بد تابناک
یکی زان به گستهم گودرز داد
دل شیر شد زان چنان تیغ شاد
زراسب گرانمایه را زان یکی
ببخشید تریاق پاک اندکی
به گرگین میلاد گرزم کمر
بفرمود آن گرد پرخاشخر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۵ - این سخن چند،مصنف در باب خود و نیرنگ روزگار گوید
زجور زمانه دلم گشت سیر
در این صبر واین کوره اردشیر
چنان دان که در یوم پیروز یاد
که بردوستان جمله فیروز باد
چه کهتر چه مهتر هر آن کس که هست
همه شاد و خرم هم از باده مست
جهان را به شادی همی بسپرند
همه با می و رود و رامشگرند
منم بی می و رود با یک سرود
نه یار و نه همدم نه آوای رود
یکی روستا بچه فرسیم
غلام و دل پاک فردوسیم
نبینم همی لطف نیک اختری
شده مونسم دایما دفتری
کجا آفتابی که تف بخشدم
مگر چهره خسته بدرخشدم
کجا کیقبادی که یادم کند
به چربی همی بخت شادم کند
گرم روغنی بودی اندر چراغ
وزین نیک و بد نیز چندی فراغ
دهانم همی گوهران ریختن
زبرجد به لؤلؤ درآمیختن
سپاس از یکی شاه پروردگار
که گرچه حسابی درین روزگار
چو نرگس،همه جام و لیکن تهی
به خانه،خداوند،آنگه رهی
جهان را نماند به کس پایدار
کشد یک به یک نیک و بد روزگار
مرا گر نه باغست و کاخ بلند
نه میوه که خیزد به شاخ بلند
براین زشتی از وی نباید برید
چو باید چنان پرده دی درید
کنون بازگردم به گفتار سرو
چراغ مهان سرو ماهان مرو
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۷ - جواب دادن پیر برهمن فرامرز را
بدو گفت دانای هندوستان
که ای شمع جمع همه سیستان
درختی که فوق ثریا بود
زهر چیز برتر به بالا بود
نباشد بجز همت ای هوشمند
که فیروزگر هست همت بلند
گشاده به همت شود کار تو
زهمت شود تیز بازار تو
چو یزدان به همت شود رهنمای
تو بی همت اندر زمانه مپای
تو گر کوتهی،دار همت بلند
زهمت به جایی رسد هوشمند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۸ - سؤال کردن فرامرز،پیر برهمن را
دگر گفت کای پیر با آفرین
به همت جهان کرده زیر نگین
زمیدان و وادی و بستان و کاخ
چه باشد کزین پیش باشد فراخ
بزرگ و فراخی گره هیچ چیز
نباشد به گیتی چه دانیم نیز
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۱ - سؤال کردن فرامرز(و) پاسخ دادن برهمن
دگر گفت کای جمله،دریای راز
مرا مشکلی هست بگشای راز
به گیتی جفاکاره و دل شکن
که بینی که بد گشت با انجمن
بگریید زان پیر آموزگار
که این بد نباشد بجز روزگار
کزو هیچ بیچاره خشنود نیست
نبینم کسی را کزو دود نیست
همه دل فکارند و گشته نژند
ازو هر دلی خسته و مستمند
بدین سان که بینی جهنده جهان
برآرد بلند و کشد ناگهان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۲ - سؤال کردن فرامرز(و) پاسخ دادن برهمن
بپرسید زان پس دل آشفته گرد
کزین دار شش در چه خواهیم برد
درو گنج و گوهر فراز آوریم
تهیدست زین پس چرا بگذریم
از این رنج و این گنج، انجام چیست
وزین پادشاهی،همه کام چیست
به پاسخ بدو گفت کز شش دری
برد زین همه نام نیک اختری
در این پادشاهی وآباد گنج
که داری نداری بجز درد و رنج
به منزل چو شد رسته کوس و رحیل
نه تیغت به کارست و نه ژنده پیل
الف چون شمرده شد این جان پاک
بپرده همه تن فتد در مغاک
نماند بجز نام و نیکی و دروی
بنالید زان نامور جنگجوی