عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۱ - پاسخ دادن کید هندی،فرامرز را(و) دین یزدان پذیرفتن او
چنین گفت کید ای جهاندار گرد
سرافراز و دانای با دستبرد
اگر گنج خواهی،بیاریم گنج
بدان تا روان ها ندارم به رنج
گشایم در گنج های پدر
وز آن پس ببخشم تو را سر به سر
بدین سان کس از دین خود برنگشت
ز راه نیاکان نباید گذشت
ترا یک خدا هست ما صدخدا
همان پاک وپاکیزه ماند به جا
به زشتی، کس از دین خود نگذرد
وگر بگذرد نیز کیفر برد
ولی چون تو فرمان دهی انجمن
بیارم به هندوستان برهمن
شما نیز زین انجمن مهتری
بیارید داننده دانشوری
بگویید گفتار و پاسخ دهید
بدین کار بر رای فرخ نهید
به گفتار هرکس فرو ماند او
دو چشم خرد را نخواباند ائو
اگر هم تهی شد زایران،هنر
نشایدش گفتن به تیغ و سپر
هزارای دانش زفرهنگ شد
به کوپال و شمشیر و نیرنگ شد
هرآن کو که آید به دانشوری
خدای همان انجمن شد سری
یکی خرقه سال خورده به بر
فروبسته زنار ترکی به سر
کشیده ریاضت بسی سال وماه
همه موی،برف وهمه رخ چو کاه
چو مرغی به یاد قفس برشدی
زدیدار مردم فزون تر شدی
مرآن قوم را نام بد جوکیان
خردمند یک سر قوی راکیان
بیامد چنان پیر زنار بند
به گفتار دانش یکی کاربند
سؤالی که داری به شکل زره
بگو و زایرانیان بر فره
فرامرز گفتا به کینه منم
به دانشوری تا به هم برزنم
بگو آنچه داری زدانش به یاد
که نفرین بدین دانش وهوش باد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۳ - جواب دادن فرامرز
که این کوه نبود بجز آدمی
کجا اصل دارد زخاک و زمی
همان نرگسش چشم وگل هست روی
همه بوستان سنبلش هست موی
دلش خسرو و دست جنگی سپاه
زبان،پاک دستور وتن،بارگاه
همان مطبخش معده و چشم وروی
وزآن پس درختش زفرهنگ جو
خرد شاه میوه سخن های نغز
همان بارگفتار پاکیزه نغز
به گیتی چنان دان که شاخ خرد
زچرخ و زمین سر به سر بگذرد
برهمن مر او را پسندید و گفت
که گلزار دانش نشاید نهفت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۴ - سؤال کردن برهمن
دگر گفت کی پهلو دلپذیر
به سالی جوان و به اندیشه پیر
سواری شنیدم که چون برنشست
شد از دست وافتاد بر سر نشست
سخن گوید او هیچ تو نشنوی
بگوید همین تازی وپهلوی
به میدان چو خورشید چون دم زند
همه گوهر افشاند از لب زند
زبانش به پیری نگوید سخن
مراین داستان را توپاسخ بکن
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۶ - سؤال کردن برهمن
جهان دیده پیرش چنین گفت باز
که ای شیر جنگ آور و سرفراز
ز دی و ز امروز و فردا و پس
چه در گوهر و سر چه داری هوس
چه گویی ز دانش برین هر چهار
گرت رای خیزد به من برشمار
خردمند زین در چه گوید همی
وزین روز دیدن چه جوید همی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۸ - سؤال کردن برهمن
دگر گفت کای نوجوان برهمن
بپرسم یکی داستان کهن
شنیدی همه خانه سال خورد
درستی فتاده همه زرد زرد
ده ودو دریچه در این کنگره
از این در بدان در درش در شده
ازین در بدان در دواند درست
نگردد زتک دایما هیچ سست
نه راه برون دارد از پنجره
گهی برقرارست و گه بر دره
بدان سان که باشد همی سال وماه
که پوید نیاساید ازتیر راه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۹ - جواب دادن فرامرز
چنین داد پاسخ شه نیمروز
در شست کافی و زرد است روز
ده و دو دریچه در او جست نیز
ازین در بدین در خرد جست نیز
نیارد برون رفتن از آسمان
چو بشنید زو این سخن بدگمان
سرافکند و خیره شد از گفتگوی
از آن کان نبد این سخن جفت اوی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۱ - جواب دادن فرامرز
فرامرز گفت این درخت آدمیست
همین چار گوهر تو را همدمیست
هم از آتش وآب و وز باد و خاک
درختی بدین گونه رستست پاک
همه شاخ او رنگ رنگست نیز
چو تازی و ترکی و زنگست نیز
چو رومی چو کشمیری و دلبر است
گر ایزد پرست است گر بت پرست
که قیوم پاکست پرودگار
بدین سان درختی بیاوردبار
همه عقل وهوش وهمه تاب ونوش
دهد دست و پای و دگر چشم وگوش
یکی را چو من دل ببخشد به خود
سری چون تو هرگز نیارد به خود
بدان تا به عقبی مرا خوش کند
تو را دیده ودل برآتش کند
ترا چاره گفتم به رنج آمدی
بدین گفته خود به رنج آمدی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۲ - سؤال کردن فرامرز از پیر برهمن در آخر کار و هویدا کردن دین
یکی عقد گوهر بخواهم گشود
تو را داستانی بخواهم نمود
بگویی که از گنبد تیزگرد
که بربست این فرش بنیادکرد؟
نخستین چه بوده است چو گیتی نبود
که این قرص خورشید روشن نمود؟
بدین سان شب وروز پیدا که کرد
فلک با ستاره هویدا که کرد؟
بدین سبز گنبد بگو تا که اند
چو گویی بگو تا زبهر چه اند؟
که از چارکوهی درختی برست
که بد شاخ آنگاه میوه برست؟
بگو تا کجا بد نخست آدمین
چگونه فشانده شد اندر زمین؟
که فرمود تا ابر آب آورد
چو او شد فلک آفتاب آورد؟
گل ولاله چون روید از تیره خاک
که در دیده بنهد چنین نورپاک؟
که آرد بهاری به شکل بهشت
که بربست نقش همه خوب وزشت؟
فرامرز یل چون سخن برفشاند
هم آورد او را فرس بازماند
رخش زردگشت و دو چشمش بخفت
سرافکنده بنشست و پاسخ نگفت
چو بشنید کید این سخن سربه سر
به سوی برهمن برآورد سر
بدو گفت کای مرد به روزگار
چرا سست گشتی تو در کارزار
تو چندین سخن گفتی ای پاک مغز
جهاندار پاسخ بیاورد نغز
چراسست گشتی و خامش شدی
زگفت فرامرز،بیهش شدی
بماندی تو زین یک سخن در میان
ترا شرم ناید ز روی کیان
نگویی که دین از تو بر باد شد
سخن را زگفت تو بیداد شد
بدو کید هندی بگفتا رواست
مکن تو کژی نیز برگوی راست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۶ - رفتن فرامرز به جزیره های هند
چنین گفت گوینده کاردان
هشیوار و بیدار و بسیار دان
که بگذشت بر من دگر روزگار
زگیتی بسی برگرفتم شمار
زتاریخ شاهان بدم آرزوی
که یک چند سازم بدان گفتگوی
زهر جا چیزی به دست آمدم
همه آرزوها به شست آمدم
زچندان تواریخ شاهان پیش
زاخبار آن نیک نامان پیش
زنیروی رستم زکردار سام
هم از گیو و گودرز فرخنده نام
هم از فر وبازوی اسفندیار
زگشتاسپ،آن شاه به روزگار
که از عهد آن شاه با آفرین
زراتشت اسفنتمان گزین
پدید آمد و گشت ایران زمین
به کردار باغ بهشت برین
زفر قدومش جهان تازه شد
دل بدرگ جادوان پاره شد
.کتاب فروزنده زند واست
که زنگ جهالت به گیتی بشست
یک و بیست نسک آن کتاب گزین
بیاورد و شست او جهان را زکین
نمود آشکارا که ایزد یکیست
خبرداد از بود و از هست ونیست
بدیدم به خوبی همه داستان
زگفتار و کردار آن باستان
بجز گرد گردنکش نامور
فرامرز رستم گو پرهنر
زهندوستان هیچ منزل نماند
که آن شیردل باره بر وی نراند
به دریا و کوه و بیابان و رود
نماند هیچ جایی که نامد فرود
چو خورشید پیمود روی زمین
گهی بزم جست و گهی رزم و کین
زگیتی بسی دیده سختی و رنج
زبهر بزرگی ومردی و گنج
چه از مرز خرگاه واز روم و هند
زکار مهارک سرافراز سند
بپرداخت کیخسرو پاک دین
بدو داد آن مرز و تاج و نگین
چنان آرزو کرد شیرژیان
که چندی بگردد به گرد جهان
بدو نیک گیتی یکی بنگرد
زمین چند گه زیر پی بسپرد
زگردان ایران،ده ودوهزار
بدو مهربان و به دل دوستدا
برون کرد شیران روز نبرد
سرافراز مردان با دار و برد
زقنوج زی خاور آورد روی
یکی پیر ملاح بد راه جوی
بدان تا به دریا بود رهنمای
همان اختران نیز بیند به رای
همی راند منزل به منزل سپاه
به کوه وبه آب وبه بی راه و راه
به دریا به کشتی گذر کرد ورفت
به سه ماه در آب بودند تفت
شگفتی بسی دید حیوان در آب
دوان از پی یکدگر با شتاب
یکی را تن ماهی و روی شیر
دهن باز چون اژدهای دلیر
یکی را سرگاو و تن، گوسفند
برو یال و موشان ستبر و بلند
به دریا بسی دید از اینان شگفت
زکار سپهری شگفتی گرفت
بدین گونه می رفت بیش از سه ماه
به زیر،آب بود و زسر،هور وماه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۹ - سئوال فرامرز از برهمن
زپیر جهاندیده پرسید و گفت
که ای پیر با دانش و هوش جفت
از این زندگانی چه دارید رای
برهنه شب و روز مانده به جای
نه خورد ونه خواب ونه آرام و کام
به بی کامی اندر بدن شادکام
چرا این همه رنج بر خود نهید
بدین گونه اکنون چه دارید امید
جهان پر زخوبی و پر خواسته
همه کارها گشته آراسته
چنین داد پاسخ برهمن بدوی
که ای مرد با دانش و خوب گوی
چنان دان که هر کو جهان را شناخت
درو جای آرام و بودن نساخت
جهان همچو خانیست بر رهگذر
خردمند از این خانه جوید حذر
هرآن کس که دل بندد اندر جهان
هشیوار خواند وی از ابلهان
فراز آورد گنج و هم خواسته
مرادش همه گردد آراسته
زناگه شبیخون به سر برش مرگ
بیارد نهد بر سرش تیره ترگ
زتختش سوی تیره خاک آورد
سر و تاجش اندر مغاک آورد
بماند دلش بسته این سرای
خرامش نیاید به نزد خدای
روانش بماند بدان تیرگی
همه ساله جانش پر از خیرگی
نه تن ماند آنجا نه گستردنی
نه آسایش و خورد واز خوردنی
خردمند،رنج اندرین کی برد
که بگذارد اینجا و خود بگذرد
برمرگ،درویش یا تاجور
یکی بود خواهد در این رهگذر
چه تن را همی داشت باید به رنج
به دانش بباید بیندوخت گنج
که چون بگذری زین سپنجی سرای
شود دستگیرت به نزد خدای
سبکبار شو تا توانی برید
ره دور و آسان به منزل رسید
برهمن چو این در معنی بسفت
رخ پهلوان همچو گل برشکفت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۰ - سئوال دوم فرامرز از برهمن
دگر گفت کای مرد پاکیزه رای
مرا سون دانش یکی ره نمای
به گیتی چه نیکوست نزد خرد
که دانا بدان جان همی پرورد
همان بد به گیتی چه چیز است نیز
کجا با خرد باشد اندر ستیز
برهمن بدو گفت کای هوشیار
چو پاسخ بیابی زمن گوش دار
نکویی،پرستیدن دادگر
جز او را مدان پادشاهی دگر
ازو دان شب وروز و رخشنده ماه
بزرگی و فیروزی و دستگاه
چنان دان که بی امر یزدان پاک
نه آب و نه آتش نه باد ونه خاک
به سوزندگی وبه سازندگی
بدو بر بکردند یکبارگی
ندارند با کام خود دسترس
به فرمان اویند جاوید و بس
چه او را بخوانی بدان سان که اوست
تو را از پرسیدنش بس نکوست
پرسیدن او بگویم تو را
روان از بدی ها بشویم تو را
زیزدان بیندیش و روز شمار
زپادافره دوزخش بیم دار
زکاری که خوشنودی ایزد است
از آن رخ متاب ای که آنت بهست
نگهدار دین باش و جویای دین
زدیندار بر دل مدار هیچ کین
چو بر کام باشد تو را دسترس
میازار از آن پس دل هیچ کس
ابا نیکمردان،سخن نرم گوی
به گفتن،ره شرم و آزرم جوی
به دل،نیکویی دار و زفتی مکن
ابا دیو وارونه جفتی مکن
که زفتی زداد خداوند نیست
جهاندار از این کار خرسند نیست
هرآنگه که نیکی کنی با کسی
مکن یاد از کار نیکی بسی
که از گفتنت دل شکسته شود
در نیکویی بر تو بسته شود
زبان را زگفتار بد بند کن
دل ودیده سوی خردمند کن
زگفتار نیکو گریزان مشو
به ناکامی اندر غریوان مشو
چو کارتو ناید به کام تو راست
برآن رو که فرمان و امر خداست
کجا آفریننده گرم و سرد
جهان را نه برآرزوی تو کرد
زنیکو هر آنچت جهاندار داد
همی باش خشنود و خرسند وشاد
زخرسندی،ایزدت بیشی دهد
دلت را چو باشکر خویشی دهد
وزو دار پیوسته شکر وسپاس
همیشه همی باش اندر هراس
همان چون رسیدی زیزدان به کام
برآمد تو را گنج و خوبی ونام
ببخش و بخور دیگرت خود دهد
یکی را جهان آفرین صد دهد
به دل،مهربان و به کف،راد باش
زغم خوردن گیتی آزاد باش
به بی کامی کس مشو شادمان
که نزدیک تو راه دارد همان
زبدها بیندیش و مپسند بد
که گردی پشیمان تو نزد خرد
دروغ از بنه هیچ گونه مگوی
که تیره شود در جهان آبروی
به هرکار در راستی پیشه کن
مگردان زبان را به کج در سخن
ز رشک و حسد جاودان دور باش
به آزادی از دهر کن نام فاش
حسد چیره رشک آورد دل گسل
بود نزد نیکان همیشه خجل
زدور حسد مرد پرهیز جوی
سخن نزد او از بنه خود مگوی
دلت را به گفتار بد گوش دار
ولیکن به کردار خود هوش دار
به جای تو آن کس که جوید بدی
تو با او مکن بد اگر بخردی
گرت دست باشد نکویی نمای
که نیکی برآید به نزد خدای
گراو بدکند پس توهم بدکنی
بر نیک مردی به چاه افکنی
چو نزد تواز نیک و بد فرق نیست
بدان رای و دانش بباید گریست
کم آزاری از هرچه جویی بهست
کم آزار بر مهتران هم مهست
به هنگام خشم ار ببخشی گناه
پسندیده تر زان مدان هیچ راه
ازین گونه چندان که گویم سخن
زگفتار،یک شمه ناید به بن
زپیر جهان دیده می نوش پند
دل اندر فریب زمانه مبند
که گیتی نماند به کس جاودان
همان به که رادی بود در میان
چو گفت برهمن به پایان رسید
دل پهلوان از خرد بردمید
بسی آفرین کرد بر برهمن
ستایش نمودش در آن انجمن
که یزدان زداننده خوشنود باد
همه مزد او نیکویی ها دهاد
بیاسود جانم زگفتار تو
دلم گشت تازه به دیدارتو
فراوان زیاقوت و در و گهر
هم ا زجامه و اسب وهم سیم وزر
سپهبد به گنجور گفتا بیار
بدان تا ببخشد به آموزگار
چو آورد دانا نپذرفت ازوی
بدو گفت کای مهتر رزمجوی
برهمن به این ها ندارد نیاز
به دینار و گوهر نیاید فراز
اگرمن بدین آرزو دارمی
جهان را به گوهر بانبارمی
همه کوهساران ما این بود
مرا دل زدینار،پرکین بود
خرد گر به دینار بسته شود
دل از کام و امید خسته شود
زیزدان بدین بازماند دلم
پس آنگاه دل را زتن بگسلم
ازآن پس برآمد به جای نشست
ابا او سپهدار،دستش به دست
به دریا کنار وبه هامون و کوه
بسی گشت تا شد زگشتن ستوه
یکایک نمودش همه دشت ودر
پر از لعل و یاقوت و در و گهر
شگفت آمدش پهلوان کان بدید
پر اندیشه لب را به دندان گزید
از آنجا بیامد سوی بارگاه
سخن گفت با موبدان و سپاه
چو بنشست در بارگه نامور
برهمن بیاورد با خویش بر
سپهدار برتختش بنشاختش
زخوبی بسی آفرین ساختش
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۷ - دیدن فرامرز،دخمه هوشنگ شاه
درآن جایگه رفت بر تیغ کوه
ابا نامداران ایران گروه
حصاری برآورده دید از رخام
تو گفتی در آن ماه داردکنام
فزون بود پهناش از پنج میل
برو بر نگاریده خطی چو نیل
نوشته جهان دار هوشنگ شاه
بسی پند نیکو در آن جایگاه
که گیتی سپنج است و پردرد و رنج
نباشد کسی شادمان در سپنج
رباطیست در وی گشاده دو در
به در رفت باید پر ازخون،جگر
چو زان در درآیی از این در،دگر
درو آدمی چون یکی رهگذر
نه فرزند،همراه باشد نه خویش
زگیتی نبیند کسی نزد خویش
مگر آنچه کرده بود در جهان
بدو نیک در آشکار و نهان
به نیکی گرایید و نیکی کنید
دل از مهر این بی وفا برکنید
به گیتی مدارید جاوید امید
مبندید دل در سیاه و سفید
که چون گفتی آسوده خواهم نشست
شبیخون مرگت کند زیردست
به ناکام از آرام برداردت
سوی خاک تاریک بسپاردت
مکن تا توانی بجز نیکویی
که این تخم،آن جایگه بدروی
جهان آفرین است جاوید و بس
به هر دوسرا اوست فریاد رس
به گیتی چو من شهریاری نبود
چو من نامور کامکاری نبود
بسی رنج بردم به کار جهان
هویدا بسی کرده راز نهان
به فرمان من بود دیو و پری
شگفتی مرا بود و کند آوری
چوگیتی زکردار من راست شد
همه کار بر آرزو خواست شد
دلم گفت آرام خواهم گرفت
به آسودگی جام خواهم گرفت
برآسودگی،شاهی و کام وگنج
از آن پس که بسیار بردیم رنج
زناگه فراز آمد امر خدای
بر انگیخت چون باد تندم زجای
نماندم که گاهی غروری برم
زبان کسی بیشتر بسپرم
نه گنجم به کارآمد و نه سپاس
نه لشکر کزو دیو بد درهراس
زتختم درافکند در تیره خاک
نه شرمش زمن بد نه بیم و نه باک
نه غم ماند ما را ونه غمگسار
نه آن پادشاهی و ملک ودیار
تو گویی نبودم به گیتی دمی
ندیدم خوشی من به گیتی همی
هرآن کس که این خط بخواند رواست
بداند که دنیا مقام فناست
چو رفتی و بر تو سرآمد جهان
چو خوابی نماید تورا بی گمان
چو برخواند از این گونه گرد دلیر
زکار و ز بار جهان گشت سیر
ازآن پس روان شد به کاخ بلند
بر دخمه خسرو دیو بند
یکی لوح دید از بر دخمه گاه
زیاقوت بر وی خطی بد سیاه
نوشته که هر کو بدین جا رسد
به پرسیدن دخمه ما رسد
ندارم به چیزی دگر دست رس
همین پند من یادگار است و بس
خردمند آزاده نیک بخت
مراین پند،به داند از تاج و تخت
نخست ای خردمند آزاده خوی
سوی نیکویی دار پیوسته روی
که نیکی بود مر تو را دستگیر
به هر دو سرا چون بود ناگزیر
ودیگر زبان را به گفتار بد
نگهدار ای مهتر پرخرد
دگر کار امروز را بی گمان
اگر بخردی باز فردا ممان
کجا کاهلی کرده ای هوشیار
پشیمانی آرد سرانجام کار
کسی را که یک ره به پاکیزه رای
کجا آزمودی دگر مازمای
کزآن آزمایش پشیمان شوی
زکردار او باز پیچان شوی
ابا مرد نادان به کار درشت
مشو گر نه زان خواری آید به مشت
زنادان نیاید بجز کار بد
کجا چشم دارد زنادان خرد
سخن هر چه گویی به دانش بسنج
بدان تا زگفتار نایی به رنج
که ناسنج گفتار ناید به کار
همه رنج دل خیزد از گفت خوار
نگویی دگر راز خود پیش زن
که هرگز نباشد زنی رای زن
همیدون مبند اندر آن چیز،دل
که ناگاه گردی زبارش خجل
مدار ای پسر،دشمن خورد،خوار
کزو رنج بینی سرانجام کار
که مار ار چه خورد است،آخر زمان
شود اژدهای دمان بی گمان
مده راه غماز نزدیک خویش
دروغست یکسر که آرد به پیش
چو عیب کسی گفت در پیش تو
بگوید زتو با بداندیش تو
مباش هیچ ایمن زمرد دو رنگ
نه هنگام بزم ونه هنگام جنگ
ابا هرکه باشی به یکرنگ باش
خردمند و با ارج و با رنگ باش
چوبر دادت ایزد دهد دست رس
سپاس از جهان آفرین دار و بس
زآز و زبی مایگان دور باش
گر آزاده ای یار دستور باش
هرآن چیز کاید برت در جهان
به نیک و بد از آشکار و نهان
همه نیک دان وهمه نیک بین
که نیک آفریدست جان آفرین
زکار جهاندار ناید بدی
تو می نوش این پند اگر بخردی
بدین پرده بر راه گفتار نیست
تو را با بد ونیک او کار نیست
چو برخواند،بگریست گرد دلیر
در دخمه بر بست و آمد به زیر
دل روشنش گشت از آن پند،شاد
فرودآمد و ساز رفتن نهاد
ره شهر فرغان پسیچید تفت
برین گونه بر خشک،نه مه برفت
همه راه،شادی و نخجیرگاه
ازو شادمان گشته یکسر سپاه
به هر روز،جای دگر منزلش
به کار دگر گشته خرم دلش
به دریا رسیدند و کشتی بساخت
به آیین آن بادبان برفراخت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۸ - نامه نوشتن فرامرز به فرطورتوش
بفرمود تا شد نویسنده پیش
نشاندش بر تخت،نزدیک خویش
یکی نامه فرمود با رای وهوش
پراز مهر،نزدیک فرطورتوش
چوماهی برآمد زدریای مشک
گذر کرد بر روی کافور خشک
ببست از بر کاغذ،ابری چو قار
ببارید ازو گوهر شاهوار
نخستین که بنهاد سر برزمین
گرفت آفرین بر جهان آفرین
خداوند پیدا و راز نهفت
خداوند بی یار و انباز و جفت
به شش روز،نه چرخ بر پای کرد
جهان را بدو اندرو جای کرد
زبرهان او ذره مهر وماه
به ایشان شماره دهد سال وماه
زدیو و دد وآدمی وپری
زخورشید تا ذره ای بنگری
همه بندگانند جویندگان
درین بندگی نیز پویندگان
ورا در جهان پادشاهی رواست
که او آفریننده پادشاست
وزو بر شهنشاه فرطورتوش
جهاندار و بینا دل و پاک هوش
سزاوار باشد بدو آفرین
که هم با نژاد است و هم پاک دین
هم از خسروان جهان برتر است
سرافراز و بر مهتران مهتر است
خداوند گنجست و تاج وکمر
خداوند با زیب و با مهر و فر
زما نیز بروی فراوان درود
درودی که مهرش بود تار و پود
رسیدم به خوبی بدین بوم وبر
سر مرز آن خسرو نامور
ابا لشکر و بوق و کوس وسپاه
ابا نامداران زرین کلاه
چواز گردش چرخ ناسازگار
مرا بهره این بد در این روزگار
که حیران شوم چند گه درجهان
ببینم بسی آشکار و نهان
به نزدیک مرز شما آمدیم
بدین بوم و بر چند گه دم زدیم
زگفتار و کردار و فرهنگ تو
زمردی و دیدار و نیرنگ تو
شنیدیم هرگونه از هرکسی
که دارید بهره ز دانش بسی
چنین آرزو خاست در جان ما
برینست جاوید پیمان ما
که با تو مرا آشنایی بود
زدیدار تو روشنایی بود
منم پهلوان زاده بافرین
سرافراز گردی ز ایران زمین
جهانگیر پور جهان پهلوان
سپهبد سرافراز روشن روان
چو دستان نیا و چو رستم پدر
جهاندار و گردنکش و نامور
نبیره سرافراز سام سوار
که از جنگ شیران ربودی شکار
بدین گونه از زخم شمشیر تیز
بماندست ازو نام تا رستخیز
کنون زو منم در جهان یادگار
به هرکار،شایسته کارزار
شنیدم که اندر شبستان تو
پس پرده خوب رویان تو
یکی ماه روییست نام آرزوی
مرا خاست در دل بسی آرزوی
که با تو یکی نیز خویشی کنم
به خوبی بسی رای بیشی کنم
به من ده به آئین،تو آن ماه را
نگار سمن بوی دلخواه را
بدین گفتگو اندرون جنگ نیست
تو را هم به پیوند ما ننگ نیست
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز
چو بگشاد لب را به گفتار نغز
که گیتی به پیوند،خرم بود
به بیگانگی،دل پر از غم بود
نبینی که بر شاخ های درخت
به پیوند بنهد یکی نیک بخت
چو سر برکشد شاخ آید به بر
دهد میوه را بخش تو خوب تر
همیدون به آب روان درنگر
که چون یافت پیوند آب دگر
یکی چشمه ای همچو دریا شود
جهانش درازی و پهنا شود
چو گشت از نوشتن،سخن اسپری
برآراست دیو سیه رهبری
فرستاد با او دلاور سوار
زگردان شمشیر زن،یک هزار
ابا هدیه و اسپ آراسته
زدینار و ا زگنج و از خواسته
روان گشت دیو از بر راه دور
بتازید در راه یک ماهه بور
بیامد سیه دیو با تاب وتوش
به نزدیکی شاه فرطورتوش
یکی را فرستاد از پیشتر
که گوید بدان شاه با مهر وفر
که آمد فرستاده نامدار
برشاه فرطور پاکیزه وار
چو بشنید آن خسرو سرفراز
پذیره فرستاد پیشش فراز
گوی نامور بود وارود نام
به نزدیک شه یافته رای وکام
روان گشت و آمد پذیره به راه
خود و نامداران با دستگاه
چوآمد به نزد سیه دیو گرد
سوار سرافراز با دستبرد
فرود آمد از اسب و پرسید دیر
سواری برافکند از آن پس چو شیر
که تا شاه را زان دهد آگهی
از این شیروش مرد بافرهی
سیه دیو شیراوژن و سرکشست
تو گویی که بر زین،که آتش است
چو بشنید خسرو برآراست کار
به نزدیک آن انجمن شهسوار
بیامد سیه دیو مانند کوه
زگردان ایران ابا او گروه
چوآمد در ایوان آن سرفراز
درودش رسانید و بردش نماز
یکی هدیه و اسپ آراسته
ابا گنج و دینار و هم خواسته
بیاورد بسپرد و نامه بداد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
ستایش نمود از فرامرز گرد
زمردی و فرهنگ واز دستبرد
از آن کارهایی که او کرده بود
به هندوستان و به چین رفته بود
به نزدیک شاه پری باز گفت
شهنشا پذیرفت واندر شکفت
از آن پس بفرمود فرطورتوش
وزآن پیشکاران با رای وهوش
یکی کاخ پرمایه پرداختند
زبهر سیه دیو یل ساختند
زگردان چو پرداخت آن بارگاه
بیامد نشست از بر تخت شاه
بیاورد آن نامه دل پسند
وزو مهر برداشت بگشاد بند
چو برخواند نامه دبیر جوان
شگفتی نمودند پیرو جوان
از آن جستن مهر وپیوند او
پراندیشه شد خسرو نامجو
زیک ره به پیوند او شاد گشت
ز روی دگر پر زفریاد گشت
که با آدمی نبود از بن وفا
گرفتار خشمند و کین و جفا
به آغاز اگر چند نیکی کنند
سرانجام،عهد و وفا بشکنند
نباشند پیوسته بر یک نهاد
نجنبد زهر جا به هر خیره باد
به جای نکویی،بدی آورند
به هر راستی در کژی آورند
وگر سر بپیچم ازین گفتگوی
نخواهم که دختر شود جفت اوی
پر ازدرد گردد دل پهلوان
زساغر گراید به تیرو کمان
به ناکام با او بباید زدن
از آن پس ندانم چه شاید بدن
یکی کینه پیدا شود در نهان
بسی برسر آید سر اندر زمان
ازآن پس که داند بجزکردگار
که فیروز برگردد از کارزار
چنین گفت داننده پیش بین
که هرکس که پیدا کند تخم کین
زکردار خود زود پیچان شود
سر پادشاهیش ویران شود
به گیتی درش رنج وسختی بود
به محشر همان شوربختی بود
پس آن به که با داد،داد آوریم
به پاسخ همه مهر،یاد آوریم
که گیتی فسونست و پر درد و رنج
به یکسان نماند سرای سپنج
همه مهتری باد فرمان ما
نکو کاری و رای و پیمان ما
چو زاندیشه بیکران شد ستوه
برآورد سرکرد زی رخ ستوه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۲ - داستان سه فرزانه
یکی داستانی کنون در خور است
که دانش فراوان بدو اندر است
سه فرزانه بودند جایی به هم
نشسته زگردون گردان دژم
یکی گفت کز راه باریک من
بتر نیست از درد،نزدیک من
همه دردمندی شود تیره خوی
بود بی گمانیش از مرگ روی
دگر گفت ما این نخوانیم بد
به جایی که نیکو به مردم رسد
بد آن دان که مردم بود گرسنه
سر خویش نشناسد از پاشنه
سه دیگر بدان هردو آورد روی
چنین گفت کای مرد،یاوه نگوی
ندانم از آن بیم با هول تر
که آن آورد زندگانی به سر
بجوشد همی زهره از ترس وبیم
دل ار چه دلیرست گردد دو نیم
شکیبا بدان هردو بودن توان
بدان هردو دارو خریدن توان
به سیم آیدت نان و دارو پدید
به سیم این دوگیتی توانی خرید
بیا تا یکی آزمایش کنیم
کرا راست گوید ستایش کنیم
چو ناسازگار آمد این چند رای
درست آیدت آزمایش به جای
بیاورد هریک یکی گوسفند
نمودند بیچارگان را گزند
از ایشان یکی را شکستند پای
فکندند اورابه خانه به جای
نهادند سبزی به پیش اندرش
همان آب روشن که بودی خورش
به زندان یکی را دگر باز داشت
ببردند نزدیک او شام و چاشت
به خانه درون کرد میش بزرگ
ببست از برابرش گرگی سترگ
سیم را ببستند بی آب ونان
ببستند در را به بیچارگان
چنان بود پیمن آن هرسه کس
که یک هفته آنجا نکردند کس
پدید آید آن هفت روز تمام
که زنده کدامست، مرده کدام
به هشتم سه فرزانه رفتند تیز
زبان پر ز گفتار و دل پر ستیز
سوی خانه دردمندان شدند
بدان خانه مستمندان شدند
بدیدند خفته شکسته دو پای
گیا خورده وآب،زنده به جای
دوم را به زندان شدند آن سه تن
به لب ناچران زنده ماند به تن
سه دیگر ز بیم گزاینده گرگ
بمرده چنان گوسفند بزرگ
یقین شد که ترس از همه برترست
به هردو جهان،ایمنی خوشتر است
کشیده ستم دیده زال این سه چیز
به دل،درد،نان خوردنی،بیم نیز
سرانجام پیری چو نیکو بود
همه زندگانی بی آهو بود
نشسته کشاورز خورشیدپیش
زمانه زده بر دل هردو نیش
کشاورز را گفت بیچاره وار
که لختی سیاهی وکاغذ بیار
برفت و بیاورد دستان زدرد
به دستور بهمن یکی نامه کرد
کزین زندگانی که هستم دروی
سزد گر نتابم من از شاه،روی
سرآید به من این هم از روزگار
به گیتی نماند کسی پایدار
من وشاه و تو هرسه تن بگذریم
زکاری که کردیم کیفر بریم
سرانجام ما بازگشتن به خاک
زمردی چه بیم و زکشتن چه باک
بدان گیتی افکندم اکنون سخن
بگو شاه را هرچه خواهی مکن
که من سیرم از زندگانی کنون
ببخشای خواه و بریزی تو خون
بیامد کشاورز و نامه بداد
چو جاماسب آن نامه را برگشاد
سر راستان اندر آمد به اسب
برون رفت مانند آذر گشسب
به تند استری را نهادند زین
زبهر سرافراز زال گزین
دو تا گشته و سرفکنده به پیش
تن ازدرد،نالان،دل از درد،ریش
زباد خزان،گل فرو ریخته
زخون،زعفران،ژاله بربیخته
چو شاخی که بی بار باشد خزان
چو باغی کزو بگسلد ارغوان
زبس سال ومه رفته گردان سرش
چو سرو سمن خم شده پیکرش
بدو گفت برخیز کین رای نیست
که با رنج گردون تو را پای نیست
مر او را ابا خویشتن رادمرد
نهانی زخویش و زبیگانه برد
نهادند خوان پیش آن هردوان
بخوردند و کردند تازه روان
همان گاه برخاست جاماسب زود
بیامد به نزدیک بهمن چودود
بدو گفت ای نامور شهریار
تو را کرد یزدان،چنین کامکار
بیا تا بتازیم ایدر به بلخ
به خود روز شادی نسازیم تلخ
چنین گفت بهمن که پنجاه سال
نشینم درین مرز از بهر زال
خود از بهر زال است برخاک،جنگ
نخواهم شدن تا نیاید به چنگ
بدو گفت ایدر درنگ آوری
چه خواهیش کرد ار به چنگ آوری
بکوبم سرش گفت در زیرسنگ
خورم زاستخوانش با می لعل رنگ
کنم سیستان را یکی ساده دشت
سراسر به ارزن بخواهیم کشت
فرامرز را زیر پای آورم
هرآنچه که گفتم به جای آورم
وز آن پس سوی دخمه لشکر کشم
از این مرز کنده به خاور کشم
بدان تا جهانی بدانند کار
که یاوه نشد خون اسفندیار
بدو گفت داننده،فرمان توراست
ولیکن سگالش چنین نارواست
چوپیروز گشتی بزرگی نمای
همان به که بخشایش آری به جای
سر راستی،داد وبخشایش است
از این هر دوگیتی برآسایش است
اگر رایت این است گفتار،این
نیابی تو مر زال را در زمین
گر زال درد هر، بیچاره گشت
فرامرز در گیتی آواره گشت
بکندی همه کاخ وایوانشان
به تاراج دادی شبستانشان
سرایی که گرشاسب کردی نماز
پراز نامداران گردنفراز
چنان گشت گویی که هرگز نبود
نه نامت ازین شهریارا نبود
زگفتار آن شاه گیتی گشا
چو خیره فروماند گفتی به جای
بدو گفت با سخن گفتنت
چه چیز است برخیره آشفتنت
نه من دشمنم گر تورا هست دوست
زداننده داد درستی نکوست
بگو مر مرا تا هوای تو چیست
زگفتار بیهوده رای تو چیست
بدوگفت داننده کای شهریار
تو را بازگویم که چون است کار
اگر زال خواهی که آید به دست
یکی سخت پیمانت باید ببست
زسوگند،چون شاه چاره ندید
زگفتار دانا کرانه ندید
بیاورد داننده،وستا و زند
به سوگند مر شاه را کرد بند
از آن پس که او را بسی پند داد
مراو رایکی سخت سوگند داد
به یزدان که امید مردم وراست
به پیغمبر دین ابر راه راست
که من زال را خون نریزم زتن
نه کس را بفرمایم از انجمن
نه بد خواهمش نه گزندش کنم
نه زندان نمایم نه بندش کنم
به دل شاد،فرزانه بر پای جست
که دستان زدار و زکشتن برست
بیامد بر نزدیک دستان سام
به مژده که تنداژدها گشت رام
یکی رنجه شو تابه نزدیک شاه
تو را چون ببیند ببخشد گناه
بدو گفت زال ای سرافراز پیر
به کشتن دهی مر مرا خیره خیر
که شه بی وفایست واندک خرد
به جز بر بدی سویمان ننگرد
خرد راه دیده بدوزد بروی
همان آتش کین برافروزد اوی
بدو گفت اندیشه بد مدار
که شه نشکند با من این زینهار
به یزدان هرآن کس که سوگند خورد
اگر بشکند کس نخواندش مرد
برفتند جاماسب،خورشید و زال
گرفته دو تن زال را سخت یال
به خورشید گفت ای نکو رای مرد
تو با من چه باشی برو بازگرد
یک آرزو کار تو دل ناخوش است
به جان تو چون آتش سرکش است
نیاید که دیوش به جایی کشد
که جان تو از وی بلایی کشد
چنین داد پاسخ که او پادشاست
به گیتی وی امروز فرمان رواست
چنان دان که چون آفتابست شاه
که دارد کنون زآفتابم نگاه؟
دگر کز تو برگشت آیین من
نباشد روا نیست در دین من
چو من با تو بودم به هنگام ناز
نگردم به گاه بلا از تو باز
زگفتار او هرسه گریان شدند
وزآنجا سوی شاه ایران شدند
چو زال اندر آمد به نزدیک شاه
رخان کرده چون کاه،بالا دوتاه
به لب بر رخ از خاک بر رمیم زد
زخون،نقطه بر تخته سیم زد
چنین گفت کای شاه فرخنده روز
به کام تو شد کشور نیمروز
چه خواهی از این پیر برگشته بخت
از آن پس که دیدم زتو درد سخت
نه من پروراننده بودم تورا
نه من مهربانی نمودم تو را؟
کنون از بزرگان روا این بود
چنان نیکویی را جزا این بود؟
چه باید تو را خواند مرد اسیر
که پیش نیاکان تو گشت سیر
به ما پنج روز دگر تا جهان
سرآرد بدین پیرسر ناگهان
بزرگی و نیکو دلی پیشه کن
به کار جهان اندر اندیشه کن
که تا شهریاری سوی تو رسید
جهان چند از این شهریاران بدید
کجا شد کیومرث آن سرکشان
که کس را به گیتی نمانده نشان
کجا رفته کیخسرو پاک زاد
که لهراسب را نام شاهی نهاد
سرانجام،نزدیک ایشان شوی
که در پیش دادار یزدان شوی
بکندی مرا خانه وبوم وبر
بخستی دلم را به مرگ پسر
بکشتی همه نامداران من
دلیران این مرز ویاران من
فرامرز،آواره و دختران
زگیتی بسی مرده نام آوران
نبوده به جایی شما را گزند
زما یافته تاج و تخت بلند
گراین داد بینی،زهی دادگر
همین برد و برگیرد این ره پسر
زگفتار او شاه شد همچو قیر
زختمش بترسید جاماسب پیر
به دل گفت داننده اکنون بود
که پیرامن زال،پرخون شود
همان گاه بهمن برآورد سر
به دژخیم فرمود کو را ببر
که نتوانم او را به دو دیده دید
سرش بی گمانی بباید برید
هنوزش زبان بین که چون خنجر است
یکی خنجر تیزش اندر خور است
کشانش ببردند وکردند بند
وزآن پس بفرمود شاه بلند
کز آهن یکی تنگ گونه قفس
که زندان ندید آن چنان هیچ کس
در آن بندکردند مر زال را
چو مرغی مر آن هشتصد سال را
جهان را چو دیدی،سرانجام بین
چنین رنگ بین و چنان دام بین
مباش ایمن از گردش روزگار
که ناپایدار است و ناسازگار
سرانجام کارت به جایی رسید
کت اندر مقامی بباید خزید
به دستان فرستاد پیغام،شاه
که این است تا زنده ای جایگاه
یکی ژنده پیلی تو را باد وبس
که بر پشت او باشی اندر قفس
بسی گنج از ایوان او برگرفت
بسی افسر و تخت و گوهر گرفت
از آن پس به ویرانی آورد رای
درآورد کاخ بلندش زپای
یکی آتش سهمگین برفروخت
همه سیستان را سراسر بسوخت
وزآن پس برافکند تخم برست
همیشه چنین بودگفتن درخت
چنان شد که هرکس که آنجا گذشت
همه ساله گفتی که بوده است شت
چو از شهر دستان بپرداخت شاه
سوی کابل آورد او با سپاه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۹ - سخن در بی وفایی روزگار
الا ای خرد مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهن
که او چون من و چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید
اگر شهریاری،اگر پیشکار
تو اندر گذاری واو پایدار
چه با رنج باشی،چه با تاج و تخت
ببایدت بستن به فرجام،رخت
اگر آهنی،چرخ بگدازدت
چو گشتی کهن با زننوازدت
چو سرو دلارای گردد به خم
خروشان شود نرگسان دژم
خمان چهره ارغوان زعفران
سبک مردم شاد گرددگران
بخسبد روان چون که بالا بخفت
تو تنها ممان زان که همراه رفت
اگر شهریاری،اگر زیردست
جز ازخاک تیره نیابی نشست
کجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن سواران بیدار بخت
کجا آن خردمند و کندآوران
کجا آن سرافراز جنگی سران
همه خاک دارند بالین وخشت
خنک آن که جز تخم نیکی نکشت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱ - در شکر باری تعالی
تو را ای خردمند روشن‌روان
زبان کرد یزدان از این‌سان روان
خرد داد و جان داد و پاکیزه هوش
دل روشن و چشم بینای و گوش
که او را به پاکی ستایش کنی
شب و روز پیشش نیایش کنی
بیاموزی آن را که آگاه نیست
دلش را بدین بارگه راه نیست
چو دل‌ها که بینی همه روشن است
بسا دل که در بند آهرمن است
شناسد خداوند خود را ستور
چرا بود باید دل و دیده کور
نگارندهٔ ماه و مهر و سپهر
چنان دان که پیداتر از ماه و مهر
از آن چت گمان آید، او برتر است
وز آن کت نشان آید، او دیگر است
نشان است هستیش را هرچه هست
چه بیننده چشم و چه گیرنده دست
چه باران و باد و چه ابر بهار
چه خندان گُل و لالهٔ جویبار
همه دیدنی آفریدست و بس
ندید آفریننده را هیچ‌کس
برین جهان هر زمان بر فزون
پدید آوریده ز کاف و ز نون
نه در آفرینش کسی یار او
نه رنجی مر او را ز کردار او
زمانی نبودست بی او زمان
مکان‌آفرین است و او بی‌مکان
گُل و برگ گُل بین که خاشاک خشک
به بار آید و ناف آهو به مشک
نه بر بازی آورد ما را پدید
نه کرسی ز بهر نشست آفرید
جهان کرد او، بی‌نیاز از جهان
نهان نیست کز بیم دشمن نهان
یکی آشکارا و نادیدنی‌ست
نشانش شب تیره و روشنی‌ست
ز تیره شبان، روز روشن کند
ز باران، رخ خاک گلشن کند
بهاران همه گل کند جویبار
خزان برف بندد همه کوهسار
ز هر دانه ده خوشه آرد برون
که هر خوشه صد دانه دارد فزون
ز سنگ آتش آرد چو از ابر آب
هم آب آرد از سنگ و برف از سحاب
ز باران صدف پر ز گوهر کند
چنان کز نی سبز شکّر کند
کند مایه‌ور سنگ و خاشاک جوی
مر این را به رنگ و مر آن را به بوی
مر این سنگ را لعل و یاقوت نام
مر آن چوب را نام شد عود خام
طبایع پذیر و ستاره شناس
ز یزدان ندارند هرگز سپاس
طبایع چه داند همی نیک و بد
ستاره نداند روان و خرد
چه کار آید از زهره و از زحل
به دریا بود حوت و بر خوان حمل
تو را فلسفه سوی نیران کشید
به کام پلنگان و شیران کشید
مخار از بنه گردن اژدها
که گر دم زند زو نیابی رها
نبودست هرگز که یزدان نبود
نباشد که نبوَد نشاید ستود
تو را با چرا و چگونه چه‌کار
مکن با خداوند خود کارزار
فزون آمد از باز، تیهو به رنگ
ولیکن مر او را ندادند چنگ
ز بلبل به تن زاغ برتر فزود
ولیکن چو بلبل نداند سرود
چه کار آمد از غرم پاکیزه رنگ
که باشد شکار هِزبر و پلنگ
تو را بی‌هنر، کشور و لشکر است
مرا باهنر، بخشش اندک‌تر است
جهان‌آفرین این‌چنین آفرید
از آغاز گشت این شگفتی پدید
همه پنج روز است چون بنگریم
تن آسان و رنجور هم بگذریم
سبک‌بار بهتر به هر دو سرای
سبک‌بار بهتر پسندد خدای
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲ - در ستایش دانش
بدین سر همه دانش آموز و بس
که جز دانشت نیست فریادرس
به دانش به یزدان توانی رسید
چو دانش جهان آفرین نافرید
درختی ست دانش به پروین سرش
همه راستکاری ست بار و برش
که سرمایه ی مرد دانش بود
دل دانشی پر ز رامش بود
ز دانش گریزان بود اهرمن
ز دانش فروزان بود انجمن
اگر دانش از خود بدانستمی
به مینو رسیدن توانستمی
خرد پرور و هوش و آموزگار
رسیدن بدین هر سه زی کردگار
چنین گفت شاگرد را سندباد
که شاگرد شو تا شوی اوستاد
چه گفته ست پیغمبر پاکدین
که دانش بجوی ار بیابی به چین
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۴ - در بی ثباتی عمر
نماید همی کاین جهان یک دم است
اگر شادکامی و گر خود غم است
به یک دم زدن نیست خواهی شدن
به نیکی به آید همی دم زدن
تو چندان به کاخ اندری کدخدای
کجا با تو دارد روانِ تو پای
چو جان گرامی رها شد ز تنگ
نیابی به کاخ خود اندر درنگ
تن مایگی از جهان کن پسند
دل اندر سرای سپنجی مبند
ز ورزیدن گنج و مایه چه سود
کجا مایه عمر است و گیتی ربود
روان را ز بهر کسان سوختن
چرا بایدم دشمن اندوختن
اگر از خرد اندکی دارمی
به عمری جهان هیچ نگذارمی
سی خسروان را بدیدیم نیز
که رفتند و زیدر نبردند چیز
به شمشیر خرسندی ای نیکمرد
بزن گردنِ آز و گِردش مگرد
به پشمین، تن تیره گون را بپوش
که کشکینِ بی بیم بهتر ز نوش
نهان کردن و پس بماندن بجای
همانا نفرمود ما را خدای
تو پنهان کنی خواسته زیر خاک
بِهْ از تو کسی دیگر اندر هلاک
چو گیتی شود راست بر نیکبخت
برآردش چون نوبهاران درخت
به شاخ و شکوفه بیارایدش
گل کامگاری ببار آیدش
کند شاخ و برگش چنان آبدار
که از بوی و رنگش بخندد بهار
شود هرچه پیرامنش سرخ و زرد
کند سرْش بر گنبد لاجورد
گر از بار او بهره یابد کسی
به گیتی از او نام ماند بسی
وگر کس نیابی از او بهره مند
به گیتی نماندش نام بلند
همان ناگهان باد و سرمای سرد
کند برگ و بارش چو دینار زرد
تهیدست ماند، نه برگ و نه بار
به تاراج داده همه روزگار
گه بازگشتن به جای دگر
فزونی ست هم رنج و هم دردسر
به گاه شدن زین سپنجی سرای
پشیمان شود گر گذارد بجای
تو را خورد و پوشش چو آمد بجای
فزون برد نتوان همی زین سرای
مکن گِردْ دردِ دل و بارِ تن
ببخش و بخور، پند بشنو ز من
نه فرّختری تو ز فرّخ همای
چه کرده ست روزی مر او را خدای
مریز آبروی گرانمایه نیز
به پیش که و مه تو از بهر چیز
بسنده کن آنچ ایزد آراسته ست
وگر تو نخواهی خود او خواسته ست
تو خواهی بسنده کن و خواه نه
سوی خواست او مر تو را راه نه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳ - اسکندر در برابر پیکر کوشِ پیل دندان، سالار چین
همی راند یک روز و یک شب سیاه
رسیدند نزدیک سنگی سیاه
بتی بر سر سنگ دید از رخام
به نزدیک او شد شه نیکنام
نبشته چنین یافت بر دست اوی
که این پیکر کوش وارونه خوی
شه پیل دندان و سالار چین
خداوند فرمان و تاج و نگین
یکی کامرانی که اندر جهان
نبیند کس آن کاو بُدند از مهان
نراند کس آن کاو بر انده ست نیز
سرانجام بگذشت و بگذاشت چیز
برفت و به دستش همه باد ماند
خراب آمد و گیتی آباد ماند
گر آگاه گردید از کار من
ز فرمان و نیرو و کردار من
ز رای و ز مردی و گنج و سپاه
ز رزم و ز بزم و ز تخت و کلاه
نباید که بندد دل اندر جهان
که نوش آشکار و شرنگ از نهان
سه پانصد به گیتی بماندم درون
همه شهریاران به تیغم زبون
شکسته به دستم همی شد درست
ز خاک پی اسب من زر برست
ز سندان گذر کرد زوبین من
چنین آمدی باد نوشین من
کنونم فروریخت اندامها
چنین بود خواهد سرانجامها
سکندر فرو ریخت از دیده آب
همی گفت گیتی فسانه ست و خواب
اگر صد بمانیم وگر صد هزار
همین بود خواهد سرانجام کار
مرا کاشک زین دانشی راستان
کسی کردی آگاه از این داستان
بدانستمی کار و کردار کوش
که از سنگ دیدیم دیدار کوش
پر اندیشه ز آن جایگه برگرفت
شب و روز یک ماه دیگر برفت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴ - اسب چهرگان
سرِ ماه پیش گروهی رسید
کز آن سان دگر آدمی کس ندید
سرِ اسب و آواز مرغان خُرد
سکندر همه دل بدیشان سپرد
بدان تا بداند زبانشان مگر
بسی رنج دید و ندید ایچ بر
نه کس ترجمان یافت اندر میان
دژم گشت از او خسرو رومیان
چو شب تیره شد پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای
سزد گر بیاموزی آوازشان
مرا، تا شوم آگه از رازشان
ز من بنده گفتار ایشان مپوش
بود کآگهی یابم از کار کوش
چو گسترد بر دشت، خورشید، فر
سراسر زمین گشت همرنگ زر
سکندر بیامد به دیدارشان
همان گاه دریافت گفتارشان
بدانست کایزد گشاده ست راز
فرود آمد از اسب و بردش نماز
همی گفت کای پاک فریادرس
درِ بسته نگشایدم جز تو کس
بپرسید از ایشان ز کار خورش
که چون است و از چیست این پرورش
چنین داد پاسخ کسی ز آن میان
که ما را خورش هست از این ماهیان
ز تخم گیاه و ز میوه خوریم
چو یابیم از این هر سه برنگذریم
بدو گفت کاندر میان گروه
یکی مرد یابیم دانش پژوه
که بشناسد او روز نیک از گزند
بداند شمار سپهر بلند
وُ پیری هشومند با فرّهی
که دارد ز شاهان پیش آگهی
چنین داد پاسخ که ایدر کسی
نیابی که دارد ز دانش بسی
مگر آن که ایدر ز یک روزه راه
یکی دانشی هست همچهر شاه
هشومند پیری مهانش به نام
همانا بیابد از او شاه کام
یکی خانه کرده ست بر تیغ کوه
گزیده جدایی و دور از گروه
ز گنجی فزون آیدش خواسته
همه کار او خوب و آراسته
همه بودنیها بگوید درست
به دانش بر او کس فزونی نجست
سرِ سالِ نو ما همه همگروه
از ایدر بتازیم تا تیغِ کوه
بر آن پیرِ دانا ستایش کنیم
فراوان مر او را نیایش کنیم
هر آنچ اندر آن سال خواهد رسید
سراسر کند پیر، ما را پدید
درستی و بیماری و نیک و بد
فراخی و تنگی که ما را رسد