عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - توصیف شب و مدح سید فخرالدین عربشاه امیر قهستان «علاءالدوله»
دوش که این شهسوار کره ابلق
از قرپوس غروب گشت معلق
شام سیه گر، بزیر دست فرو داد
مهره ی اصفر ز طرف رقعه ازرق
از سر زین کوهه ی افول در افکند
سبز قبای سپهر ترک مغرق
سقف جهان پر ز برگ نر گسه دیدم
چون طبق سبز پر، ذرایر زنبق
نصفی ی سیمین ماه داشت پر از دُر
ساقی زرین کلاه سیمین منطق
مهر، که مجلس فروز بزم جهان است
کرد از آن بیم، عزم کال محقق
گشت پدید از نقاب گیسوی ظلمت
گردن این رخش تیز کام مطوق
همچو نشان حق از میانه باطل
یا چو خیال صواب در دل احمق
با فلکم زین قبل مناظره افتاد
گرچه مقالات هر دو بود مصدق
گفتمش این ملحم سپید که بسته ست؟
بر سر رمح سماک رامح بیرق
گفت: مخالف عقیم دورفکنده است
بر لب دریای نیل هاله زورق
شاه قهستان علاء دولت و عالی
مفتخر دوده فخر دین و کنف حق
خسرو عادل عربشه آنکه عجم را
گشت مصفا ز تیغش آب مروق
آنکه زمین روب میوه دار نوالش
با طبق آفتاب گشت مطابق
ابر که مفتاح فتح باب جهان است
بی کف او کم گشاد یک در مغلق
کرد بغلطاق خار پشت نسیمی
از گل اخلاق او حریر و ستبرق
باس قوی ساعدش چو دست برآورد
بست سر انگشت روزگار بفندق
بارمعانی دو مغزه بست چو بادام
هر که بمدحش دهان گشاد چوفستق
دوش خرد گفت: پادشاه بحق اوست
گفتمش: اینها چه، سر بتافت که الحق
ای ز حسام تو تاج ملک مرصع
و ز سر کلک تو کار شرع برونق
شد ز حساب فش سواد هویدار
گردن این رخش تیز کام مطوق
خاک درت کعبه سرای مسدس
نور کفت شمسه ی روان مطبق
رکن و ثیق است تیغ شاه جهان را
رکن دگر خامه ی تو، بل هو اوثق
جود تو بر گاو بست محمل حاتم
نطق تو بر خر نهاد رخت فرز دق
هرچه تو سازی جهان در آن نزند طعن
هرچه تو گوئی فلک بر او ننهد دق
ای شده تشبیب فتح و نص سعادت
از ورق آسمان بذکر تو ملحق
خامه فکرت بود بمدح تو جاری
نامه دولت بود بذکر تو ملصق
وقت نظر دیده بان قلعه حزمت
ماهی خاکی به بیند از بن خندق
از چو تو شاخی ریاض مرتضوی را
ابر به جیب است و آفتاب مطوق
هین که بدین عید جمله در رقم آورد
تا بقلم نسخه سدیر و خورنق
در جل ساغر کش آن کمیت طرب را
چونکه مه روزه زین نهاد بر ابلق
موسم باده است و کار باده در این وقت
از همگان لایق آمد و ز تو، الق
می بقدح خور که حاسدان تو و من
جمله بکاسه همی خورند و به ملعق
ساغر خورشید آب در دهن آرد
چون تو بکف برنهی شراب مروق
بار بدی را بخوان که زیر نزارش
زار بنالد چو عاشقان مشوق
غنه او در غنا چو حکم تو جاری
زخمه ی او پر نوا چو امر تو مطلق
در فلج افتاده باسماع تر او
زهره خوش نغمه را دو دست زمرفق
ساقی گلرخ بدست باده گلرنگ
ماه مدور نهاد مشک محرّق
طرف لبش خالی از هلال مقیر
گرد گلش دودی از عبیر مسحق
هم گه، میدان چو تیغ و نیزه معارض
هم گه، مجلس چو جام و باده معانق
کرده عروسان بکر گلشن فکرم
شقه الفاظ را به جلوه گری شق
موکب شعر مرا ز فخر مدیحت
مقرعه زن گشته صد رشیدی و عمعق
تا ندهد طوطی مشبک قالب
غنه بلبل بهر زه لائی لقلق
لجه اقبال باد جام تو را ریق
چهره ی خورشید باد کلک تو را رق
کون که موضوع دست کاری قدس است
بوده ز یک مصدر جلال تو مشتق
آرزوئی می برم ز خلعت و آنرا
یک نظر شاه کرده گیر محقق
کام زنی باد پی سبکسر و قبچاق
درعه ئی از اطلس و کلاه مغرق
از قرپوس غروب گشت معلق
شام سیه گر، بزیر دست فرو داد
مهره ی اصفر ز طرف رقعه ازرق
از سر زین کوهه ی افول در افکند
سبز قبای سپهر ترک مغرق
سقف جهان پر ز برگ نر گسه دیدم
چون طبق سبز پر، ذرایر زنبق
نصفی ی سیمین ماه داشت پر از دُر
ساقی زرین کلاه سیمین منطق
مهر، که مجلس فروز بزم جهان است
کرد از آن بیم، عزم کال محقق
گشت پدید از نقاب گیسوی ظلمت
گردن این رخش تیز کام مطوق
همچو نشان حق از میانه باطل
یا چو خیال صواب در دل احمق
با فلکم زین قبل مناظره افتاد
گرچه مقالات هر دو بود مصدق
گفتمش این ملحم سپید که بسته ست؟
بر سر رمح سماک رامح بیرق
گفت: مخالف عقیم دورفکنده است
بر لب دریای نیل هاله زورق
شاه قهستان علاء دولت و عالی
مفتخر دوده فخر دین و کنف حق
خسرو عادل عربشه آنکه عجم را
گشت مصفا ز تیغش آب مروق
آنکه زمین روب میوه دار نوالش
با طبق آفتاب گشت مطابق
ابر که مفتاح فتح باب جهان است
بی کف او کم گشاد یک در مغلق
کرد بغلطاق خار پشت نسیمی
از گل اخلاق او حریر و ستبرق
باس قوی ساعدش چو دست برآورد
بست سر انگشت روزگار بفندق
بارمعانی دو مغزه بست چو بادام
هر که بمدحش دهان گشاد چوفستق
دوش خرد گفت: پادشاه بحق اوست
گفتمش: اینها چه، سر بتافت که الحق
ای ز حسام تو تاج ملک مرصع
و ز سر کلک تو کار شرع برونق
شد ز حساب فش سواد هویدار
گردن این رخش تیز کام مطوق
خاک درت کعبه سرای مسدس
نور کفت شمسه ی روان مطبق
رکن و ثیق است تیغ شاه جهان را
رکن دگر خامه ی تو، بل هو اوثق
جود تو بر گاو بست محمل حاتم
نطق تو بر خر نهاد رخت فرز دق
هرچه تو سازی جهان در آن نزند طعن
هرچه تو گوئی فلک بر او ننهد دق
ای شده تشبیب فتح و نص سعادت
از ورق آسمان بذکر تو ملحق
خامه فکرت بود بمدح تو جاری
نامه دولت بود بذکر تو ملصق
وقت نظر دیده بان قلعه حزمت
ماهی خاکی به بیند از بن خندق
از چو تو شاخی ریاض مرتضوی را
ابر به جیب است و آفتاب مطوق
هین که بدین عید جمله در رقم آورد
تا بقلم نسخه سدیر و خورنق
در جل ساغر کش آن کمیت طرب را
چونکه مه روزه زین نهاد بر ابلق
موسم باده است و کار باده در این وقت
از همگان لایق آمد و ز تو، الق
می بقدح خور که حاسدان تو و من
جمله بکاسه همی خورند و به ملعق
ساغر خورشید آب در دهن آرد
چون تو بکف برنهی شراب مروق
بار بدی را بخوان که زیر نزارش
زار بنالد چو عاشقان مشوق
غنه او در غنا چو حکم تو جاری
زخمه ی او پر نوا چو امر تو مطلق
در فلج افتاده باسماع تر او
زهره خوش نغمه را دو دست زمرفق
ساقی گلرخ بدست باده گلرنگ
ماه مدور نهاد مشک محرّق
طرف لبش خالی از هلال مقیر
گرد گلش دودی از عبیر مسحق
هم گه، میدان چو تیغ و نیزه معارض
هم گه، مجلس چو جام و باده معانق
کرده عروسان بکر گلشن فکرم
شقه الفاظ را به جلوه گری شق
موکب شعر مرا ز فخر مدیحت
مقرعه زن گشته صد رشیدی و عمعق
تا ندهد طوطی مشبک قالب
غنه بلبل بهر زه لائی لقلق
لجه اقبال باد جام تو را ریق
چهره ی خورشید باد کلک تو را رق
کون که موضوع دست کاری قدس است
بوده ز یک مصدر جلال تو مشتق
آرزوئی می برم ز خلعت و آنرا
یک نظر شاه کرده گیر محقق
کام زنی باد پی سبکسر و قبچاق
درعه ئی از اطلس و کلاه مغرق
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - مدح سید فخرالدین عربشاه «علاءالدوله»
به بست کله سحابی بر آسمان کرم
کزو گشاده نقاب است گلستان کرم
بجای نامه رسید آفتاب در منقار
همای صبح سعادت ز آشیان کرم
بانس جان هنر هدهدی کمر در بست
به پیش تخت سلیمان انس جان کرم
عطیه ایست ز صاحب خراج خطه ی نور
ز بس جریده ی تاریخ اختران کرم
ز عزم مرتبتش آستین فشان بر چرخ
کشیده دامن رفعت در آسمان کرم
علای دولت عالی عربشه آنکه شده است
بزرگ نامش فهرست داستان کرم
خجسته فخر جهان فخر دین که با کف او
زمانه را به یقین میرسد کمال کرم
سخی کفی که یک انگشت او به معنی جود
هزار حاتم طائی است در جهان کرم
کسی که نایره سهم اوست گر نه فلک
مباد دود بر آرد ز دودمان کرم
امل دو اسبه بصد میل گردش استقبال
چو دید از شرف و فضل دیده بان کرم
زهی ثنای تو پیوسته در ضمیر سخن
زهی دعای تو همواره بر زبان کرم
برای حکم چو تو عادلی نهاد قدر
چهار بالش اقبال در مکان کرم
خدای داند و بس تا چه دستگاه و بهاست
ز رای پیر تو در دولت جوان کرم
مباد چشم بدی، موی در نمیگنجد
میان طبع لطیف تو و میان کرم
شمال عدل تو بود، ارنه کی وفا کردی
بنقل کشتی اوقات، بادبان کرم
ز مغز نعمت و برّ تو باد آکنده
اگر شکسته شود جرم استخوان کرم
قضا. رکابا، بگسست بار گیر عمل
مرا هم از سر میدان امتحان کرم
لقب سواد کریم العراق بسپارند
کجا سزد قصب السبقشان عنان کرم
فکنده صلصله لاف در جهان چو، درای
ندیده هرگز کردی ز کاروان کرم
ز راه فضل بیان کرم توان کردن
زبان، کدام فضول است در بیان کرم
اگر ستانه این خاندان خلل گیرد
نعوذ بالله، بس وای خاندان کرم
اگر نه مایه پذیرد ز آفتاب کفت
چنان شمر که فرو گل رسید کان کرم
بجز در تو امل در نشد به هیچ دری
که تازه روی نخندید میزبان کرم
ز خوان اشرف یک بیت زله برگیرم
ز پرده های فلک بگذرد فغان کرم
به بوی فضل و کرم خاندان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خانمان کرم
کمر برای کرم بر میان چرا بستم
که بسته بادا، زنار بر میان کرم
کرم نماند، خداوند را بقا بادا
که خرم است ز آثار او روان کرم
اگر ز چهره ی این رمز پرده بر گیرم
ز پرده های فلک بگذرد فغان کرم
کریم طبعاً مشاطه امید توئی
نقاب باز کن از چهره ی نهان کرم
محاق خورده شود کوگب بقای جهان
اگر نه دست و دلت را بود قران کرم
کف تو معجز عیسی است هین که محتاجم
علی الخصوص در این آخرالزمان کرم
همیشه تا دل شاد است پادشاه سخن
همیشه تا کف راد است پاسبان کرم
ز دست راد تو بادا، چو فخر خواهد کرد
به بیش و کم سخن شادمان کرم
مدام ریختن آب خام طبعان را
ببارگاه سخای تو پخته نان کرم
چو خامه جمله زبان گشته ذکر این تشریف
بتازه کردن تاریخ باستان کرم
کزو گشاده نقاب است گلستان کرم
بجای نامه رسید آفتاب در منقار
همای صبح سعادت ز آشیان کرم
بانس جان هنر هدهدی کمر در بست
به پیش تخت سلیمان انس جان کرم
عطیه ایست ز صاحب خراج خطه ی نور
ز بس جریده ی تاریخ اختران کرم
ز عزم مرتبتش آستین فشان بر چرخ
کشیده دامن رفعت در آسمان کرم
علای دولت عالی عربشه آنکه شده است
بزرگ نامش فهرست داستان کرم
خجسته فخر جهان فخر دین که با کف او
زمانه را به یقین میرسد کمال کرم
سخی کفی که یک انگشت او به معنی جود
هزار حاتم طائی است در جهان کرم
کسی که نایره سهم اوست گر نه فلک
مباد دود بر آرد ز دودمان کرم
امل دو اسبه بصد میل گردش استقبال
چو دید از شرف و فضل دیده بان کرم
زهی ثنای تو پیوسته در ضمیر سخن
زهی دعای تو همواره بر زبان کرم
برای حکم چو تو عادلی نهاد قدر
چهار بالش اقبال در مکان کرم
خدای داند و بس تا چه دستگاه و بهاست
ز رای پیر تو در دولت جوان کرم
مباد چشم بدی، موی در نمیگنجد
میان طبع لطیف تو و میان کرم
شمال عدل تو بود، ارنه کی وفا کردی
بنقل کشتی اوقات، بادبان کرم
ز مغز نعمت و برّ تو باد آکنده
اگر شکسته شود جرم استخوان کرم
قضا. رکابا، بگسست بار گیر عمل
مرا هم از سر میدان امتحان کرم
لقب سواد کریم العراق بسپارند
کجا سزد قصب السبقشان عنان کرم
فکنده صلصله لاف در جهان چو، درای
ندیده هرگز کردی ز کاروان کرم
ز راه فضل بیان کرم توان کردن
زبان، کدام فضول است در بیان کرم
اگر ستانه این خاندان خلل گیرد
نعوذ بالله، بس وای خاندان کرم
اگر نه مایه پذیرد ز آفتاب کفت
چنان شمر که فرو گل رسید کان کرم
بجز در تو امل در نشد به هیچ دری
که تازه روی نخندید میزبان کرم
ز خوان اشرف یک بیت زله برگیرم
ز پرده های فلک بگذرد فغان کرم
به بوی فضل و کرم خاندان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خانمان کرم
کمر برای کرم بر میان چرا بستم
که بسته بادا، زنار بر میان کرم
کرم نماند، خداوند را بقا بادا
که خرم است ز آثار او روان کرم
اگر ز چهره ی این رمز پرده بر گیرم
ز پرده های فلک بگذرد فغان کرم
کریم طبعاً مشاطه امید توئی
نقاب باز کن از چهره ی نهان کرم
محاق خورده شود کوگب بقای جهان
اگر نه دست و دلت را بود قران کرم
کف تو معجز عیسی است هین که محتاجم
علی الخصوص در این آخرالزمان کرم
همیشه تا دل شاد است پادشاه سخن
همیشه تا کف راد است پاسبان کرم
ز دست راد تو بادا، چو فخر خواهد کرد
به بیش و کم سخن شادمان کرم
مدام ریختن آب خام طبعان را
ببارگاه سخای تو پخته نان کرم
چو خامه جمله زبان گشته ذکر این تشریف
بتازه کردن تاریخ باستان کرم
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - مدح علاءالدوله فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان - مطلع نخست
طفل نه ای چند از این، دایه نا مهربان
گاه قماط بهار گه کفن مهرگان
مایه ی بوئی نماند زلف شب انس را
زانکه فرو شست از آن سیل سحر مشکبان
هفت سیه کاسه چند چشم سپیدت کنند
صبح بیک کرم قرص شام بیک سرد نان
جان سخنگوی را رشته مکن در گلو
بگذرد ار عیسی ئی خاصه در آخر زمان
گوز، نه ئی مقل را شارع عقلی مگوی
دم دمه ی غول را دعوی مهدی مخوان
راه فلک میروی راحله بر لاشه خر
قوت روان میدهی لقمه ی پر استخوان
تافته طبعی مکن بر سر خوان طمع
تا نخوری غوربا هم ز رخ میزبان
دیو نژادی بخل چون به جهان پُر شدند
حرز حمایت ستان از در شاه جهان
شاه کهستان گشای خسرو تازی نژاد
حاتم دینار بخش معطی مدحت ستان
گاه قماط بهار گه کفن مهرگان
مایه ی بوئی نماند زلف شب انس را
زانکه فرو شست از آن سیل سحر مشکبان
هفت سیه کاسه چند چشم سپیدت کنند
صبح بیک کرم قرص شام بیک سرد نان
جان سخنگوی را رشته مکن در گلو
بگذرد ار عیسی ئی خاصه در آخر زمان
گوز، نه ئی مقل را شارع عقلی مگوی
دم دمه ی غول را دعوی مهدی مخوان
راه فلک میروی راحله بر لاشه خر
قوت روان میدهی لقمه ی پر استخوان
تافته طبعی مکن بر سر خوان طمع
تا نخوری غوربا هم ز رخ میزبان
دیو نژادی بخل چون به جهان پُر شدند
حرز حمایت ستان از در شاه جهان
شاه کهستان گشای خسرو تازی نژاد
حاتم دینار بخش معطی مدحت ستان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - مدح خواجه رکن الدین حسن
عرض داد از چابکی خورشید شمعی پیرهن
در جلال آسمان بر مهد اطفال چمن
ابر دریا باری از الماس هندی چاک زد
بی گناهی تا بدامان جیب پاکان عدن
گه بر اطراف چمن غلطد به پهلو آفتاب
گه در آغوش نسیم آید بشوخی، یاسمن
عود سوز، لاله ها را مشک تبت در کنار
عود ساز، بلبلان را راه ارغن در دهن
غنچه را ره گرد همچون ساغر اندر وقت نوش
زلف مشکین بنفشه روی می فام سمن
خوشه پروین ببرد از حقه سیماب گون
ماه مشاطه ز بهر نظم عقد نسترن
برده انگشتان چراغ افروخت دست ارغوان
تا که شمع ساق نرگس سرنگون دارد لکن
صبحدم چون قرص کافوری ز فوار آب نور
در سپیداب ضیا گیرد رخ مشک ختن
مرغ را، الفاظ مهر آمیز چون شاه حرم
صبح را ز انفاس عشق انگیز، چون پیر قرن
بر ادیم لامکان دوزد کواکب را قمر
پس سهیل او گذارد کام در راه یمن
چون غراب اندر پگه خیزی علم بیرون زنیم
سوی طاووسان بستانی، هزار آوا، و، من
او. چو سحبان در اداء حمد رب العالمین
من چو حسان در بیان مدح رکن الدین حسن
آن ز مهرش باغبان شرع گفته مرحبا
ای نهال سدره بیخ تو، تو بر طوبی فتن
ای بدست راد، ایوان سخا را پادشاه
وی به تیغ نطق، ایوان جدل را تهمتن
در دل فرعونیانش دست موسی را عصا
در لب زوار سورش نطق عیسی را وطن
چون طلی آهن دلان کفر خوش گردن شوند
گر برآرد رأی او از کیسه اکسیر سخن
قرصه سیمین سر قتل حسودش را زند
تیغ های آتشین بر آبگون سنگ مسن
عندلیب نعمتش هرگه که دستان بر کشد
لاله زار آسمان چون گل بدرد پیرهن
مصری یوسف نگارش را چو دامن چاک زد
صد هزاران پیر کنعان است در بیت الحزن
گرزه صبح جلالش بفکند تخت بنات
دشنه خورشید رایش بگسلد عقد پرن
حقه لعلش اگر دری نهد بر من یزید
مفلس آید کیسه ی دریا، ز یک ثمن ثمن
بحر فتوی، کان تقوی، ظل حق خورشید شرع
شیخ ملت، پیرامت، زین دین، تاج سنن
آن ولی، با خط جودش، چون رقم سیمین نما
و آن عدو، در خط قهرش چون قلم زرین بدن
چون کمین وابسته ی شب، شیر شمشیر دلیل
چوی کمانکش بوده بدعت مرد ناورد وثن
بار گاهش، اولین محمل ز بنگاه وجود
آستانش، آخرین منزل ز بیداد و محن
خار زرع شرع، یعنی مبتدع بر کند پاک
اینهمه طوبی نشانان بنده این خار کن
هرکه فتان خواندش بر حق بود زیرا که او
بر جمال مذهب نعمان جهان را مفتتن
جذبه لطف است بر دو دست مشکوه از فلک
خلوت انس است، در نه پای و مندیش از منن
مبتدع جولان کنان، هل من مبارز برزبان
پس تو را شمشیر در بازار غفلت مر تهن
چرم خر طبعان عیسی نام بیرون کش ز سر
چند پوشی صدره ی طاووس بر قد زغن
گر بضاعت دار شرعی، سود بشناس از زیان
ور عروس آرای فرعی، حله وادان از کفن
گر سئوالی داری اینک مفتی نعمان بیان
ور، سواری خواهی اینک حیدر رستم فکن
حمله روباروی باید کرد چون شیر عرین
روبه آسا چند از این در هر پسی دستان و فن
خلوت اعجاز و آنگه، سحر کاری پرده در
درگه فردوس آنگه، عنکبوتی پرده تن
از حنیفی مذهبان از ماست بر ما آنچه هست
زین و آن تا کی شکایت الغیاث از خویشتن
ای عدو را اشک لعل از بیم تو چون ناردان
وی ولی را فرق سبز از جاه تو چون نارون
چرخ ازرق پوش در وجد ثنایت پایکوب
ماه بزم افروز، بر عشق جمالت دست زن
بی سران را، افسر انعام تو اقلیم بخش
سرکشان را، سیلی تأدیب تو گردن شکن
کام را پی کن، بدین طوطی لب شکرفشان
تا حسود از رشک بکدازد چو شکر در لبن
ابرو بحرو، مصرو هند، از کلک و خنجر، با شما
پس سموم امتحان و باغ کوفه ممتحن
نیست آخر، تیع نعمان بسملی چون تیغ هند
تا جهانی حک شود، بر دوک جوق پیره زن
نکته ها سرباز گفت اخسیکتی با خصم زانک
هندوان تاس بشناسند رمز بر همن
تا عروس آب، چون برقع بدرد در بهار
بادمشک افشان کند، زلفش پر از تاب و شکن
آب جا پرور مبادا، پیش لطفت خوشگوار
باد عالم را مبادا پیش صیتت کام زن
روزگار از طبع در حکم تو بسته کوش و هوش
آسمان، بر عهد رکن الدین نهاده جان و تن
بدر قدر او، علم بر کنبد اخضر زده
عالمی در گرد آن موکب، چو انجم انجمن
نامه مشاطه دوشیزگان خاطرم
تا یکی زایشان اگر عرضی دهد باشد حسن
هر تهی چشمی چو چنبر را چنین سحر آرزوست
لیک بر بام جهان کمتر توان رفت از رسن
هرکسی گوید من و تو لیک اندر شرط عشق
فرقکی هست از چه بالوعه تا چاه ذقن
من نگویم من، که آید بر بناگوش خرد
بی خلاف از دست یک من، ناگهانی سنگی دومن
لیکن آخر کافری نبود من و طبعی چنین
وانگهی هر هرزه لائی ژاژ خائی گو و من؟
در جلال آسمان بر مهد اطفال چمن
ابر دریا باری از الماس هندی چاک زد
بی گناهی تا بدامان جیب پاکان عدن
گه بر اطراف چمن غلطد به پهلو آفتاب
گه در آغوش نسیم آید بشوخی، یاسمن
عود سوز، لاله ها را مشک تبت در کنار
عود ساز، بلبلان را راه ارغن در دهن
غنچه را ره گرد همچون ساغر اندر وقت نوش
زلف مشکین بنفشه روی می فام سمن
خوشه پروین ببرد از حقه سیماب گون
ماه مشاطه ز بهر نظم عقد نسترن
برده انگشتان چراغ افروخت دست ارغوان
تا که شمع ساق نرگس سرنگون دارد لکن
صبحدم چون قرص کافوری ز فوار آب نور
در سپیداب ضیا گیرد رخ مشک ختن
مرغ را، الفاظ مهر آمیز چون شاه حرم
صبح را ز انفاس عشق انگیز، چون پیر قرن
بر ادیم لامکان دوزد کواکب را قمر
پس سهیل او گذارد کام در راه یمن
چون غراب اندر پگه خیزی علم بیرون زنیم
سوی طاووسان بستانی، هزار آوا، و، من
او. چو سحبان در اداء حمد رب العالمین
من چو حسان در بیان مدح رکن الدین حسن
آن ز مهرش باغبان شرع گفته مرحبا
ای نهال سدره بیخ تو، تو بر طوبی فتن
ای بدست راد، ایوان سخا را پادشاه
وی به تیغ نطق، ایوان جدل را تهمتن
در دل فرعونیانش دست موسی را عصا
در لب زوار سورش نطق عیسی را وطن
چون طلی آهن دلان کفر خوش گردن شوند
گر برآرد رأی او از کیسه اکسیر سخن
قرصه سیمین سر قتل حسودش را زند
تیغ های آتشین بر آبگون سنگ مسن
عندلیب نعمتش هرگه که دستان بر کشد
لاله زار آسمان چون گل بدرد پیرهن
مصری یوسف نگارش را چو دامن چاک زد
صد هزاران پیر کنعان است در بیت الحزن
گرزه صبح جلالش بفکند تخت بنات
دشنه خورشید رایش بگسلد عقد پرن
حقه لعلش اگر دری نهد بر من یزید
مفلس آید کیسه ی دریا، ز یک ثمن ثمن
بحر فتوی، کان تقوی، ظل حق خورشید شرع
شیخ ملت، پیرامت، زین دین، تاج سنن
آن ولی، با خط جودش، چون رقم سیمین نما
و آن عدو، در خط قهرش چون قلم زرین بدن
چون کمین وابسته ی شب، شیر شمشیر دلیل
چوی کمانکش بوده بدعت مرد ناورد وثن
بار گاهش، اولین محمل ز بنگاه وجود
آستانش، آخرین منزل ز بیداد و محن
خار زرع شرع، یعنی مبتدع بر کند پاک
اینهمه طوبی نشانان بنده این خار کن
هرکه فتان خواندش بر حق بود زیرا که او
بر جمال مذهب نعمان جهان را مفتتن
جذبه لطف است بر دو دست مشکوه از فلک
خلوت انس است، در نه پای و مندیش از منن
مبتدع جولان کنان، هل من مبارز برزبان
پس تو را شمشیر در بازار غفلت مر تهن
چرم خر طبعان عیسی نام بیرون کش ز سر
چند پوشی صدره ی طاووس بر قد زغن
گر بضاعت دار شرعی، سود بشناس از زیان
ور عروس آرای فرعی، حله وادان از کفن
گر سئوالی داری اینک مفتی نعمان بیان
ور، سواری خواهی اینک حیدر رستم فکن
حمله روباروی باید کرد چون شیر عرین
روبه آسا چند از این در هر پسی دستان و فن
خلوت اعجاز و آنگه، سحر کاری پرده در
درگه فردوس آنگه، عنکبوتی پرده تن
از حنیفی مذهبان از ماست بر ما آنچه هست
زین و آن تا کی شکایت الغیاث از خویشتن
ای عدو را اشک لعل از بیم تو چون ناردان
وی ولی را فرق سبز از جاه تو چون نارون
چرخ ازرق پوش در وجد ثنایت پایکوب
ماه بزم افروز، بر عشق جمالت دست زن
بی سران را، افسر انعام تو اقلیم بخش
سرکشان را، سیلی تأدیب تو گردن شکن
کام را پی کن، بدین طوطی لب شکرفشان
تا حسود از رشک بکدازد چو شکر در لبن
ابرو بحرو، مصرو هند، از کلک و خنجر، با شما
پس سموم امتحان و باغ کوفه ممتحن
نیست آخر، تیع نعمان بسملی چون تیغ هند
تا جهانی حک شود، بر دوک جوق پیره زن
نکته ها سرباز گفت اخسیکتی با خصم زانک
هندوان تاس بشناسند رمز بر همن
تا عروس آب، چون برقع بدرد در بهار
بادمشک افشان کند، زلفش پر از تاب و شکن
آب جا پرور مبادا، پیش لطفت خوشگوار
باد عالم را مبادا پیش صیتت کام زن
روزگار از طبع در حکم تو بسته کوش و هوش
آسمان، بر عهد رکن الدین نهاده جان و تن
بدر قدر او، علم بر کنبد اخضر زده
عالمی در گرد آن موکب، چو انجم انجمن
نامه مشاطه دوشیزگان خاطرم
تا یکی زایشان اگر عرضی دهد باشد حسن
هر تهی چشمی چو چنبر را چنین سحر آرزوست
لیک بر بام جهان کمتر توان رفت از رسن
هرکسی گوید من و تو لیک اندر شرط عشق
فرقکی هست از چه بالوعه تا چاه ذقن
من نگویم من، که آید بر بناگوش خرد
بی خلاف از دست یک من، ناگهانی سنگی دومن
لیکن آخر کافری نبود من و طبعی چنین
وانگهی هر هرزه لائی ژاژ خائی گو و من؟
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - مدح خواجه اثیرالدین نورانشاه
ای برویت چشم روشن اختر نیک اختری
آفتاب مهترانی آسمان مهتری
هرکه فرزند جهان ناقصت خواند خطاست
چون تو، در وصف کمال خود جهان دیگری
نفس تو با ما، در این جای وز رشک جاه تو
چون رسن برخود همی پیچد سپهر چنبری
عالمی اقطاع قدرت شد چگونه عالمی
آنکه برتر زان ولایت نیست اسم برتری
یافت از رایت زهابی چشمه خورشید ازآن
نرگس انجم به شست از گنبد نیلوفری
مطرب عشرت سرای چرخ دف بر دف نهد
گر نه تمکین یابد از بزم تو در خیناگری
فتنه پنهان چون پری از تیغ کلک آسای توست
کز طریق خاصیت بگریزد از آهن پری
هرکه چون زنجیر سرپیچید از درگاه تو
دولتش گوید سر و سندان چو حلقه بردری
دستبوسند اختران مشاطه کلک تو را
چون رخ دفتر بیاراید بخط عنبری
با تو ور پیوسته بودی خواجه تاش جبرئیل
گرنه بگسستی از این پس رشته برپیغمبری
مرکب لطفت بر این کام ار بماند تا بدیر
خیمه ی عصمت زحد آب و گل بیرون بری
صبح اقبالت همی در جلوه امروز ایستد
صبر کن تا چهره بگشاید عروس خاوری
پهلوی تیغت چنان فربه شود کزیک سخاش
کیسه کان روی استغنا نهد در لاغری
سایه چتر تو را بر دوش گیرد آفتاب
نامه بخت تو را در دیده گیرد مشتری
تیغ کاهی تو آراید جهان کهنه را
رغم این مشت خرخاص از پی دانش خری
در رکاب مدحت تو رتبتی یابد سخن
کز وزارت گرم تر راند عنان شاعری
بخت را گر تو پیوندی است استحقاق توست
طوق گوهر هم ز خود بربندد آب گوهری
خدمتش را از بن دندان کمر بندد جهان
هرکه دولت را مرصع کرد تاج سروری
مشتری در صدر چون مانند خورشیدت بدید
آن شکوه مرتبت را شد بصد جان مشتری
ظاهراً نشناخت از حیرت تو را پرسید کیست
عقل گفت، آن کز تو ظاهرتر بود در ظاهری
خواجه ی محسن اثیرالدین که بر احسان او
حق تعالی ختم کرد آئین سائل پروری
طاق اطلس را که عالم جست در زیر قباست
پروزی دان بر بساط جاهش از پهناوری
صاحبا گر وقفه ئی یابم ز چرخ تیز تک
وقف این درگه کنم نظم دری طبع جری
مرکب فکرم براندازد ستام جبرئیل
سیلی شعرم بدراند قفای سامری
سرّ القا ما، عصای کلک من روشن کند
معجزش چون باز مالد کعبتین ساحری
گر بجنبانی سری در من سر عالم شوم
زانکه سر جنبان تو کاری نباشد سرسری
خواجه کیهائی فروشد بر جهان بیرون ز حد
هرکه را صورت خریداری کند در چاکری
چشم روشن کن بدین گوهر که از همتای او
قاصر افتاده است و قاصر دست عقل جوهری
قرة العین است دوران که پیش مهد او
آسمان هم دایگانی می کند هم مادری
با سپند چشم زخمش مجمری کردی فلک
گر خورد بهرام را تمکین بدی در اخکری
مخبر هرکس پس از خلاق او اخلاق اوست
ای نکو منظر بحمدالله که نیکو مخبری
ابر نصرت بار تورانشه که از رایش فکند
سایه بر ایران و توران رایت اسکندری
ای ز حد آفرینش خیمه قدرت برون
وی ز گفت آفرین خوان دامن مدحت بری
سایه بر فرق وجود افکن که چرخ اعظمی
روز بر دانش همایون کن که سعد اکبری
دامن همت چنان در سطح هفتم چرخ کش
کز غبار هر نحوست روی کیوان بستری
ز آفتاب همت و ابر بنان روی امل
بشکفان چون لاله ی سیراب و گلبرگ طری
آفتاب مهترانی آسمان مهتری
هرکه فرزند جهان ناقصت خواند خطاست
چون تو، در وصف کمال خود جهان دیگری
نفس تو با ما، در این جای وز رشک جاه تو
چون رسن برخود همی پیچد سپهر چنبری
عالمی اقطاع قدرت شد چگونه عالمی
آنکه برتر زان ولایت نیست اسم برتری
یافت از رایت زهابی چشمه خورشید ازآن
نرگس انجم به شست از گنبد نیلوفری
مطرب عشرت سرای چرخ دف بر دف نهد
گر نه تمکین یابد از بزم تو در خیناگری
فتنه پنهان چون پری از تیغ کلک آسای توست
کز طریق خاصیت بگریزد از آهن پری
هرکه چون زنجیر سرپیچید از درگاه تو
دولتش گوید سر و سندان چو حلقه بردری
دستبوسند اختران مشاطه کلک تو را
چون رخ دفتر بیاراید بخط عنبری
با تو ور پیوسته بودی خواجه تاش جبرئیل
گرنه بگسستی از این پس رشته برپیغمبری
مرکب لطفت بر این کام ار بماند تا بدیر
خیمه ی عصمت زحد آب و گل بیرون بری
صبح اقبالت همی در جلوه امروز ایستد
صبر کن تا چهره بگشاید عروس خاوری
پهلوی تیغت چنان فربه شود کزیک سخاش
کیسه کان روی استغنا نهد در لاغری
سایه چتر تو را بر دوش گیرد آفتاب
نامه بخت تو را در دیده گیرد مشتری
تیغ کاهی تو آراید جهان کهنه را
رغم این مشت خرخاص از پی دانش خری
در رکاب مدحت تو رتبتی یابد سخن
کز وزارت گرم تر راند عنان شاعری
بخت را گر تو پیوندی است استحقاق توست
طوق گوهر هم ز خود بربندد آب گوهری
خدمتش را از بن دندان کمر بندد جهان
هرکه دولت را مرصع کرد تاج سروری
مشتری در صدر چون مانند خورشیدت بدید
آن شکوه مرتبت را شد بصد جان مشتری
ظاهراً نشناخت از حیرت تو را پرسید کیست
عقل گفت، آن کز تو ظاهرتر بود در ظاهری
خواجه ی محسن اثیرالدین که بر احسان او
حق تعالی ختم کرد آئین سائل پروری
طاق اطلس را که عالم جست در زیر قباست
پروزی دان بر بساط جاهش از پهناوری
صاحبا گر وقفه ئی یابم ز چرخ تیز تک
وقف این درگه کنم نظم دری طبع جری
مرکب فکرم براندازد ستام جبرئیل
سیلی شعرم بدراند قفای سامری
سرّ القا ما، عصای کلک من روشن کند
معجزش چون باز مالد کعبتین ساحری
گر بجنبانی سری در من سر عالم شوم
زانکه سر جنبان تو کاری نباشد سرسری
خواجه کیهائی فروشد بر جهان بیرون ز حد
هرکه را صورت خریداری کند در چاکری
چشم روشن کن بدین گوهر که از همتای او
قاصر افتاده است و قاصر دست عقل جوهری
قرة العین است دوران که پیش مهد او
آسمان هم دایگانی می کند هم مادری
با سپند چشم زخمش مجمری کردی فلک
گر خورد بهرام را تمکین بدی در اخکری
مخبر هرکس پس از خلاق او اخلاق اوست
ای نکو منظر بحمدالله که نیکو مخبری
ابر نصرت بار تورانشه که از رایش فکند
سایه بر ایران و توران رایت اسکندری
ای ز حد آفرینش خیمه قدرت برون
وی ز گفت آفرین خوان دامن مدحت بری
سایه بر فرق وجود افکن که چرخ اعظمی
روز بر دانش همایون کن که سعد اکبری
دامن همت چنان در سطح هفتم چرخ کش
کز غبار هر نحوست روی کیوان بستری
ز آفتاب همت و ابر بنان روی امل
بشکفان چون لاله ی سیراب و گلبرگ طری
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
تو را اگر تو، توئی عالمی شکار بود
به عهد تو علم فتنه آشکار بود
تو یک کنار و دو بوسه ز دل برون کن و بس
خرد بقاعده خود در میان کار بود
به نیم جرعه دلم را خراب کرد غمت
خوش است گرچه سرم در سر خمار بود
نبود سیم و بشد روزگار بر دین سست
که کار خوب به سیم و به روزگار بود
جهان بگیرد حسن تو هیچ میدانی
سپاه عقل بیک بار تارومار بود
براق حسن تو هرجا که دید میدان ساخت
چو یک وفاش در این شغل دستیار بود
بر آن بساط که لعل تو گوهر افشاند
کنار و آستی روح پرنثار بود
تو چون بکاری و از بهر بی نظیری تو
مرا نشاید کم کار چون بکار برد
ندیم عشق تورابا دلم چه حاجت هاست
گهش بغم بکشد گاه غم گسار بود
ز شحنه ستم تو اثیر جان نبرد
مگر که در کنف عدل شهریار بود
به عهد تو علم فتنه آشکار بود
تو یک کنار و دو بوسه ز دل برون کن و بس
خرد بقاعده خود در میان کار بود
به نیم جرعه دلم را خراب کرد غمت
خوش است گرچه سرم در سر خمار بود
نبود سیم و بشد روزگار بر دین سست
که کار خوب به سیم و به روزگار بود
جهان بگیرد حسن تو هیچ میدانی
سپاه عقل بیک بار تارومار بود
براق حسن تو هرجا که دید میدان ساخت
چو یک وفاش در این شغل دستیار بود
بر آن بساط که لعل تو گوهر افشاند
کنار و آستی روح پرنثار بود
تو چون بکاری و از بهر بی نظیری تو
مرا نشاید کم کار چون بکار برد
ندیم عشق تورابا دلم چه حاجت هاست
گهش بغم بکشد گاه غم گسار بود
ز شحنه ستم تو اثیر جان نبرد
مگر که در کنف عدل شهریار بود
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
گر ز کوی عاشقانی، تا عدم هم خانه باش
خویش خوش رویان شدی، با خویشتن بیگانه باش
گه سرای خاص را، چون عامیان دهلیز کن
گه زبان عام را، چون خاصگان خانه باش
هر که را بر کوش زنجیری بود دیوانه شو
هر که را بر پیشگه شمعی بود پروانه باش
در میان پاکبازان بر بساط انبساط
گر همی خواهی که فرزینی شوی فرزانه باش
راه این درگاه، بر نفی است و اثبات ای اثیر
سالها تو روی گر آری، نه در بت خانه باش
خویش خوش رویان شدی، با خویشتن بیگانه باش
گه سرای خاص را، چون عامیان دهلیز کن
گه زبان عام را، چون خاصگان خانه باش
هر که را بر کوش زنجیری بود دیوانه شو
هر که را بر پیشگه شمعی بود پروانه باش
در میان پاکبازان بر بساط انبساط
گر همی خواهی که فرزینی شوی فرزانه باش
راه این درگاه، بر نفی است و اثبات ای اثیر
سالها تو روی گر آری، نه در بت خانه باش
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
مهمان تو آمد دل در باغ رضا خوان کش
وین مرغ سخندان را در پای سلیمان کش
در شبروی جانت جاسوس سکندر شو
شبدیز فلک خور را در چشمه حیوان کش
نقل دل مشتاقان از میوه میوه کن
دخل ره سرمستان بر زاده عمران کش
زان معرکه و مجلس چون لاف زدی باری
هم تیغ چو گردان زن هم جام چومردان کش
ناهید مشعبد را در حقه نسیان کن
بهرام معبد را در حربه خذلان کش
یک ساغر محمودی در پای ایاز افکن
دستش به بغل برنه، مستش به شبستان کش
زینی که نهد همت بر کرده ی کردون نه
وان کره ی مه را در، آن چنبر جولان کش
چون آخته شد تیغت بر کردن گردون زن
چوق تافته شد میلت در دیده دوران کش
بالای ممالک را در مهمه دل گم کن
بالای خلافت را در درگه سلطان کش
خواهی که در آن حضرت شاه ازتوسری سازد
این سر که کنون داری پیش سگ دربان کش
نقل زحلی چون گل در کار دو پروین نه
نام گهری چون دل در عقد دو مرجان کش
هم یونس غمگین را از حوت بساحل بر
هم یوسف خود بین را از بخت بزندان کش
سر را به چنان میدان بازیچه چوگان کن
وانگه رقم مردی برگوی گریبان کش
از باغ اثیر آنجا یک بربشکوهی ده
وزچشمه بی چشمان یکقطره بعمان کش
وین مرغ سخندان را در پای سلیمان کش
در شبروی جانت جاسوس سکندر شو
شبدیز فلک خور را در چشمه حیوان کش
نقل دل مشتاقان از میوه میوه کن
دخل ره سرمستان بر زاده عمران کش
زان معرکه و مجلس چون لاف زدی باری
هم تیغ چو گردان زن هم جام چومردان کش
ناهید مشعبد را در حقه نسیان کن
بهرام معبد را در حربه خذلان کش
یک ساغر محمودی در پای ایاز افکن
دستش به بغل برنه، مستش به شبستان کش
زینی که نهد همت بر کرده ی کردون نه
وان کره ی مه را در، آن چنبر جولان کش
چون آخته شد تیغت بر کردن گردون زن
چوق تافته شد میلت در دیده دوران کش
بالای ممالک را در مهمه دل گم کن
بالای خلافت را در درگه سلطان کش
خواهی که در آن حضرت شاه ازتوسری سازد
این سر که کنون داری پیش سگ دربان کش
نقل زحلی چون گل در کار دو پروین نه
نام گهری چون دل در عقد دو مرجان کش
هم یونس غمگین را از حوت بساحل بر
هم یوسف خود بین را از بخت بزندان کش
سر را به چنان میدان بازیچه چوگان کن
وانگه رقم مردی برگوی گریبان کش
از باغ اثیر آنجا یک بربشکوهی ده
وزچشمه بی چشمان یکقطره بعمان کش
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
چیست، شرط عاشقان با بینوائی ساختن
سلطنت را خاک نعلین گدائی ساختن
نرد خدمت باختن، با یار و پس در دست او
خوش حریفی پیشه کردن بادغائی ساختن
تک سواره پادشاه کشور جان شو چو خضر
بر سکندر نه صداع پادشائی ساختن
کی فرود آید دلی، کان برتر از کیهان بود
هر دو روزه آلت کیهان خدائی ساختن
گر کیای خاص در گاهی، مجردوار باش
گرکیا خارج بود، رخت کیائی ساختن
طبع را در یوز کی میکن، کزو روشن شود
چشم دل را توتیای روشنائی ساختن
دل چو در پیراهن تسلیم شد یاد آیدش
خرقه سالوسی و دلق ریائی ساختن
با وجود خاکپای، خاک پاشان شرط نیست
دیده را با وحشت بی توتیائی ساختن
درد حاصل کن که ممکن نیست بی اکسیر درد
از مس اخسیکتی سیم سنائی ساختن
سلطنت را خاک نعلین گدائی ساختن
نرد خدمت باختن، با یار و پس در دست او
خوش حریفی پیشه کردن بادغائی ساختن
تک سواره پادشاه کشور جان شو چو خضر
بر سکندر نه صداع پادشائی ساختن
کی فرود آید دلی، کان برتر از کیهان بود
هر دو روزه آلت کیهان خدائی ساختن
گر کیای خاص در گاهی، مجردوار باش
گرکیا خارج بود، رخت کیائی ساختن
طبع را در یوز کی میکن، کزو روشن شود
چشم دل را توتیای روشنائی ساختن
دل چو در پیراهن تسلیم شد یاد آیدش
خرقه سالوسی و دلق ریائی ساختن
با وجود خاکپای، خاک پاشان شرط نیست
دیده را با وحشت بی توتیائی ساختن
درد حاصل کن که ممکن نیست بی اکسیر درد
از مس اخسیکتی سیم سنائی ساختن
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
ای همه شیران اسیر دام تو
تو سنان خویشتن بین رام تو
باز مالیده که مرد افکنی
کعبتین تیغ گردان جام تو
هم عنانی کرده در راه قبول
آفرین بخت، با دشنام تو
مردم چشم روان، رخسار تو
حلقه ی گوش خرد، پیغام تو
از علمداران دیوان وجود
فتنه بر کار است در ایام تو
در غمت خوش خوش فروشدروزمن
گو فرو شو تا برآید کام تو
نردبان ناکرده از سر، کی رسد
پای هر تر دامنی بر بام یو
صد هزاران صید داری چون اثیر
خود چه مرغ است او بنزد دام تو
تو سنان خویشتن بین رام تو
باز مالیده که مرد افکنی
کعبتین تیغ گردان جام تو
هم عنانی کرده در راه قبول
آفرین بخت، با دشنام تو
مردم چشم روان، رخسار تو
حلقه ی گوش خرد، پیغام تو
از علمداران دیوان وجود
فتنه بر کار است در ایام تو
در غمت خوش خوش فروشدروزمن
گو فرو شو تا برآید کام تو
نردبان ناکرده از سر، کی رسد
پای هر تر دامنی بر بام یو
صد هزاران صید داری چون اثیر
خود چه مرغ است او بنزد دام تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
جشن فرخنده نوروز جهان افروز است
هر دلی بر سپه نور طرب پیروز است
آفتاب ار به حمل آمد و بفروخت جهان
آفتابی که بجامی است جهان افروز است
پشت بر کار جهان آر، که راه این راه است
روی در روی نشاط آر، که روز این روز است
با کمان فلک فتنه مشو، راست چو زه
زان کجا، ناوکش از مرد خرد کین توز است
دست بر باز چه هنگام گشاد باشه است
بیشه بر شیر چه ایام شکار یوز است
هر حسامی که جهان آب دهد جان شکن است
هر سنانی که فلک تیز کند دلدوز است
ساقیا عالم خاکی گذران است چو باد
در ده آبی که در او شعله انده سوز است
چون سرانداز کند در سپه غم گوئی
خنجر شاه سر انداز مدیح اندوز است
هر دلی بر سپه نور طرب پیروز است
آفتاب ار به حمل آمد و بفروخت جهان
آفتابی که بجامی است جهان افروز است
پشت بر کار جهان آر، که راه این راه است
روی در روی نشاط آر، که روز این روز است
با کمان فلک فتنه مشو، راست چو زه
زان کجا، ناوکش از مرد خرد کین توز است
دست بر باز چه هنگام گشاد باشه است
بیشه بر شیر چه ایام شکار یوز است
هر حسامی که جهان آب دهد جان شکن است
هر سنانی که فلک تیز کند دلدوز است
ساقیا عالم خاکی گذران است چو باد
در ده آبی که در او شعله انده سوز است
چون سرانداز کند در سپه غم گوئی
خنجر شاه سر انداز مدیح اندوز است
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۷
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
در جهان هفت خصال است پسند حکما
که از آن هفت فراترعددی با من نیست
چو بمطعوم در آئی بسوی گوشت گرای
که بدن را به ازاو هیچ غذا ممکن نیست
وانکه را، هست نپوشد سلب فاخر پاک
من بگویم که خردنیست اگرموهن نیست
مال تو گر بسر آید منه انبار، بده
ضامن رزق عوض باز دهد خائن نیست
باده ی ناب همی نوش و به ادمان کم کوش
زانکه از خاصیتش هیچ دراو مامن نیست
ور حریفی طلبی زیرک و آزاده طلب
در مزاج تواگر بخل و حسد مزمن نیست
که از آن هفت فراترعددی با من نیست
چو بمطعوم در آئی بسوی گوشت گرای
که بدن را به ازاو هیچ غذا ممکن نیست
وانکه را، هست نپوشد سلب فاخر پاک
من بگویم که خردنیست اگرموهن نیست
مال تو گر بسر آید منه انبار، بده
ضامن رزق عوض باز دهد خائن نیست
باده ی ناب همی نوش و به ادمان کم کوش
زانکه از خاصیتش هیچ دراو مامن نیست
ور حریفی طلبی زیرک و آزاده طلب
در مزاج تواگر بخل و حسد مزمن نیست
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
عذری دارم بترک مدحت
چون نسبت عالی تو واضح
جائی است کمال تو که فکرت
قاصر نظر است از آن مطامح
در دیده ی وهم من نیائی
و اینجا مثلی است نیک صالح
کوته کامی چشم ناظر
بی خوردی حجم نجم لایح
در جنب جهان چه خوانمت پس
پیدای نهان چو مشک فایح
ای واسطه صلاح دولت
قدماً نظمت لک المصالح
در نوبت خانیان مفسد
محروم بود امین صالح
چون نسبت عالی تو واضح
جائی است کمال تو که فکرت
قاصر نظر است از آن مطامح
در دیده ی وهم من نیائی
و اینجا مثلی است نیک صالح
کوته کامی چشم ناظر
بی خوردی حجم نجم لایح
در جنب جهان چه خوانمت پس
پیدای نهان چو مشک فایح
ای واسطه صلاح دولت
قدماً نظمت لک المصالح
در نوبت خانیان مفسد
محروم بود امین صالح
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
جمشید رکابا توئی آن شاه که امرت
از سنگ سیه ناقه صالح بدر آرد
گر گلبن فردوس خورد آب خلافت
برجای گل تازه، شتر خار بر آرد
او، بار بیک رقص شتر بگسلد از هم
هر کار که بدخواه تو در یکدگر آرد
ماهارکشی دور فتد در بنه چرخ
تا چون شترش کی بقطار تودر آرد
بر هر که رود کین شتر در دل دوران
از تیغ تو ناکاه کمیتش بسر آرد
همچون شتر جمز رود ابر سبکپای
تا باز ز فتح تو بعالم خبر آرد
تو ملک جهان جوی که در خانه همت
هرکس شتر خویش ببالای در آرد
در شغل خلافت چه برد خصم شتردل
احسنت پلاسی و مهاری بسر آرد
گه گه فلک از نفس شتر حذف کند پا
تا محمل اعدای تو در پشت سر آرد
این دیده ی نار است بداندیش تودارد
کز قد شتر کردن کژ در نظر آرد
بر شهپر جبرئیل چمد چون شتر حاج
هر کاو سوی درگاه توراه سفر آرد
منزلگه عیسی سزد و مرحله خضر
آنجا که شتربان توروزی مقر آرد
با بخشش تو هر که کند یاد دو عالم
از بهر شتر غالیه گون آنجور آرد
ور فی المثل از جرعه بزم توشودمست
جمّال شتر جانب خانه بجر آرد
در مرتبه تا کعب کمال تو نباشد
کردون شتر خو که زکوهان قمر آرد
هر کاو بغذا مغزشتر خورده نباشد
آلت ز پی شیشه ز دودن بتر آرد
کشتی زشتر وصف طبیعی است ولیکن
با شیر ژیان دست کجا در کمر آرد
پای شتر آمد کف بدخواه تو دررزم
ز آنجا که بر او نیزه گذارد سپر آرد
باز این دم مشکین ز حیات است اثیرا
کس بر شتری اینهمه خون جگر آرد
حساد فرومایه بسی داری و اشتر
بیماری مرک از مگس مختصر آرد
زان قوم کران خوی که با بار قمطره
نادان بود آنکس که شتر در شمر آرد
از عقل که باشد خرفی کاو شتر نر
بی فایده در کارگه شیشه گر آرد
صد خنده زند خرکه گه علت قولنج
دانا به بر لفج شتر گل شکر آرد
ای آنکه بیک دم زدن از بکر تفکر
صد مرغ شترمرغ بیانت بپر آرد
زان طبع که پیرایه ده کل وجود است
شاید که نصیب شتری اینقدر آرد
یک نکته هم از باب شتر لایق حال است
تا بنده بر این نکته حکایت بسر آرد
ایشاه درین فصل شتر موی بیفکند
ترسم شتر من به غلط موی بر آرد
شاها در عید است و مدام از پی قربان
در شرط بود کاین شتر و آن نفر آرد
شایسته نحر است عدو چون شتر کور
چندانش امان ده که ز گل پای بر آرد
من کعب غزال آرم و خلعت برم و زر
تا جان کند آن بیش که روشن کدر آرد
از سنگ سیه ناقه صالح بدر آرد
گر گلبن فردوس خورد آب خلافت
برجای گل تازه، شتر خار بر آرد
او، بار بیک رقص شتر بگسلد از هم
هر کار که بدخواه تو در یکدگر آرد
ماهارکشی دور فتد در بنه چرخ
تا چون شترش کی بقطار تودر آرد
بر هر که رود کین شتر در دل دوران
از تیغ تو ناکاه کمیتش بسر آرد
همچون شتر جمز رود ابر سبکپای
تا باز ز فتح تو بعالم خبر آرد
تو ملک جهان جوی که در خانه همت
هرکس شتر خویش ببالای در آرد
در شغل خلافت چه برد خصم شتردل
احسنت پلاسی و مهاری بسر آرد
گه گه فلک از نفس شتر حذف کند پا
تا محمل اعدای تو در پشت سر آرد
این دیده ی نار است بداندیش تودارد
کز قد شتر کردن کژ در نظر آرد
بر شهپر جبرئیل چمد چون شتر حاج
هر کاو سوی درگاه توراه سفر آرد
منزلگه عیسی سزد و مرحله خضر
آنجا که شتربان توروزی مقر آرد
با بخشش تو هر که کند یاد دو عالم
از بهر شتر غالیه گون آنجور آرد
ور فی المثل از جرعه بزم توشودمست
جمّال شتر جانب خانه بجر آرد
در مرتبه تا کعب کمال تو نباشد
کردون شتر خو که زکوهان قمر آرد
هر کاو بغذا مغزشتر خورده نباشد
آلت ز پی شیشه ز دودن بتر آرد
کشتی زشتر وصف طبیعی است ولیکن
با شیر ژیان دست کجا در کمر آرد
پای شتر آمد کف بدخواه تو دررزم
ز آنجا که بر او نیزه گذارد سپر آرد
باز این دم مشکین ز حیات است اثیرا
کس بر شتری اینهمه خون جگر آرد
حساد فرومایه بسی داری و اشتر
بیماری مرک از مگس مختصر آرد
زان قوم کران خوی که با بار قمطره
نادان بود آنکس که شتر در شمر آرد
از عقل که باشد خرفی کاو شتر نر
بی فایده در کارگه شیشه گر آرد
صد خنده زند خرکه گه علت قولنج
دانا به بر لفج شتر گل شکر آرد
ای آنکه بیک دم زدن از بکر تفکر
صد مرغ شترمرغ بیانت بپر آرد
زان طبع که پیرایه ده کل وجود است
شاید که نصیب شتری اینقدر آرد
یک نکته هم از باب شتر لایق حال است
تا بنده بر این نکته حکایت بسر آرد
ایشاه درین فصل شتر موی بیفکند
ترسم شتر من به غلط موی بر آرد
شاها در عید است و مدام از پی قربان
در شرط بود کاین شتر و آن نفر آرد
شایسته نحر است عدو چون شتر کور
چندانش امان ده که ز گل پای بر آرد
من کعب غزال آرم و خلعت برم و زر
تا جان کند آن بیش که روشن کدر آرد
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۴
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۷