عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۴۰
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵۱
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - مدح فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان
ای بخوبی پای بوس عارضت ماه آمده
دست نقص از دامن حسن تو کوتاه آمده
تیر چرخ از ترکش جزع تو یک بیلک شده
لطف جان از خرمن لعل تو یک کاه آمده
دلبربائیهای زلفت را چه دانم گفت لیک
جانفزائیهای لعلت سخت دلخواه آمده
هر شب از بهر خیالت مردم چشمم باشک
حجره را آبی زده پس بر سر راه آمده
در تک چاه بلا افتاده هم بر آب کار
هر که در کوی تو یک کام از سر چاه آمده
وآنکه آهی کرده از دست تو، سر در باخته
زین سبب خون من اندر کردن آه آمده
یک عجم بگرفته ظلم شاه عشقت تا دلم
دادخواهان پیش فخرالدین عربشاه آمده
دُر دریای نبوت لعل کان خاندان
آفتاب نور گستر ز آسمان خاندان
نام بی سرمایگان بر گوشه ی دفتر نویس
خرج و دخل سعیشان بر کیسه لاغر نویس
چو رسانی قوت مشتی قحط فرسود نیاز
راتب من بر دو یاقوت روان پرور نویس
آمد و شد بر سر کوی تو کار پای نیست
چون بدین سان خدمتی نازک بود بر سر نویس
جان عیسی روی دربار فراقت پست گشت
هر کجا ز اینگونه بیکاری بود بر خر نویس
مایه ی نیک اختری در خاک این درگاه جوی
بعد از آن نقش بلا بر دیده اخگر نویس
تا که هفت اقلیم حسن آید تو را زیر نگین
نام و القاب علاءالدوله بر دفتر نویس
لطف و قهرش، صورتی شد، روزگار آمد پدید
خلق و فعلش، خنده ئی زد، نوبهار آمد پدید
ابر عمانی چمن ها را در افشان میکند
تا دهان باغ را پر زّر رخشان میکند
دامن خورشید یک چشمه زاشک شعشعه
دامن کهسار پر لعل بدخشان میکند
هر شبی قندیل زر اندود این نیلی رواق
باغ بزم آرای را پر شمع رخشان میکند
از طبق سازد نثار ابر طاس سر نگون
موکب اقبال گل را گوهر افشان میکند
تا کمان کش میکند این بازوی قوس قزح
سبزه جوشن مینماید غنچه پیکان میکند
لاله را آتش زده بر سر ز کال اندر کیاه
با دو روزه عمر تدبیر زمستان میکند
باد مشاطه، چو بفشاند سر زلف بهار
همچو خلق شاه عطرش مشک ارزان میکند
آنکه در صدر نسب سلطان ساداتش نهند
در سپاه جاه سرخیل سعاداتش نهند
اقتدارش، رایت خورشید بر کردون زده است
بارگاهش، خیمه جمشید بر هامون زده است
خاک درگاهش، چو عقد گلستان از باد صبح
آتش اندر آبروی لولوی مکنون زده است
طرف حکم اوست، هر دُرّ شب افروزی که صنع
تا قیامت بر ستام ابلق کردون زده است
زّر احسانش که موزون نیست در معیار وهم
در سرا ضرب ضمیر من، زر موزون زده است
از پی کامش، هوا بر کارگاه اعتدال
مهره ئی بر روی این دیبای سقلاطون زده است
هرکه معجون خلاف او، سرشته است آسمان
زهر داروی فنا حالی، بر آن معجون زده است
تا جهانتازی نماید مدحش، این جا طبع من
اَبرش خورشید را نعل از هلال نون زده است
از ریاست پای در صدر ریاست می نهد
سلطنت را بوسه بر دست سیاست می نهد
جاهش، اندر بد و چون همزانوی هستی نشست
آسمان صف النعالی جست و در پستی نشست
چون سخارا، جفت دست بیدریغش دید، کان
مایه طاق آورده در کنج تهی دستی نشست
از پی صید نهنگان حوادث، تیغ او
عادت آبی ز سر بنهاده، با پستی نشست
ای جلالت کدخدای اصل بوده چون حدوث
بر سبیل آن زمان، در حجره هستی نشست
تا بدست هوشیاری، چون خرد برخاستی
باده را صد دشمنی، بر صورت مستی نشست
صورت جاه و جمال و بذل و باس و لطف و قهر
چون تو اندر بالش اقبال بنشستی، نشست
آب پیکر ملک را چون پای بگشادی برفت
خواب هیئات، فتنه را چون دست بر بستی نشست
گرد قهرت، دیده ی خورشید تاری میکند
زانکه روزکار، تیغت، روزگاری میکند
چون تو توسن را، لکام حکم تو بر کام باد
عرصه مقصود گامت را، بزیر گام باد
هم کلاه جاه تو، بر تارک افلاک باد
هم قبای عمر تو، بر قامت ایام باد
تا کنار عاشقی جای دل آرامی بود
بر کنار ملک و دین، تیغ تو جان آرام باد
هر که را، روی تو آمد رؤیت موعود نیست
هر که را رای تو باشد، رایت اسلام باد
وانکه با کینت ز دست هم عنانی دم زند
حلقه ی دور رکابش، بر قدم ها دام باد
تاج اگر میراث دارد فی المثل، همچون خروس
بانگش اندر فال عمر خویش، بی هنگام باد
کو مجالی تاز اوصاف تو، گوهر پاشمی
ور قبولی یابمی جان و خرد در پاشمی
هر که اقبالش، در ملک سلیمان میزند
مهر مهرت بر نگین خاتم جان میزند
آسمان بر هر که گام از خط او بیرون نهاد
از پی خوش کردن کام تو، دندان میزند
عزم تو، هرجا که بگشاید دری بر روی ملک
چرخ مسمار ابد، بر دست دربان میزند
شعله تیغ شریعت ساز ملحد سوز تو
آتش اندر رخت چرخ آخشیجان میزند
هر که روزی با خلافت، ماه بر کوهان زده است
تا قیامت روزگارش داغ بر ران میزند
آهن سرداست کینت نیست جان کندن دریغ
زانکه بتک بیهده بر روی سندان میزند
دست نقص از دامن حسن تو کوتاه آمده
تیر چرخ از ترکش جزع تو یک بیلک شده
لطف جان از خرمن لعل تو یک کاه آمده
دلبربائیهای زلفت را چه دانم گفت لیک
جانفزائیهای لعلت سخت دلخواه آمده
هر شب از بهر خیالت مردم چشمم باشک
حجره را آبی زده پس بر سر راه آمده
در تک چاه بلا افتاده هم بر آب کار
هر که در کوی تو یک کام از سر چاه آمده
وآنکه آهی کرده از دست تو، سر در باخته
زین سبب خون من اندر کردن آه آمده
یک عجم بگرفته ظلم شاه عشقت تا دلم
دادخواهان پیش فخرالدین عربشاه آمده
دُر دریای نبوت لعل کان خاندان
آفتاب نور گستر ز آسمان خاندان
نام بی سرمایگان بر گوشه ی دفتر نویس
خرج و دخل سعیشان بر کیسه لاغر نویس
چو رسانی قوت مشتی قحط فرسود نیاز
راتب من بر دو یاقوت روان پرور نویس
آمد و شد بر سر کوی تو کار پای نیست
چون بدین سان خدمتی نازک بود بر سر نویس
جان عیسی روی دربار فراقت پست گشت
هر کجا ز اینگونه بیکاری بود بر خر نویس
مایه ی نیک اختری در خاک این درگاه جوی
بعد از آن نقش بلا بر دیده اخگر نویس
تا که هفت اقلیم حسن آید تو را زیر نگین
نام و القاب علاءالدوله بر دفتر نویس
لطف و قهرش، صورتی شد، روزگار آمد پدید
خلق و فعلش، خنده ئی زد، نوبهار آمد پدید
ابر عمانی چمن ها را در افشان میکند
تا دهان باغ را پر زّر رخشان میکند
دامن خورشید یک چشمه زاشک شعشعه
دامن کهسار پر لعل بدخشان میکند
هر شبی قندیل زر اندود این نیلی رواق
باغ بزم آرای را پر شمع رخشان میکند
از طبق سازد نثار ابر طاس سر نگون
موکب اقبال گل را گوهر افشان میکند
تا کمان کش میکند این بازوی قوس قزح
سبزه جوشن مینماید غنچه پیکان میکند
لاله را آتش زده بر سر ز کال اندر کیاه
با دو روزه عمر تدبیر زمستان میکند
باد مشاطه، چو بفشاند سر زلف بهار
همچو خلق شاه عطرش مشک ارزان میکند
آنکه در صدر نسب سلطان ساداتش نهند
در سپاه جاه سرخیل سعاداتش نهند
اقتدارش، رایت خورشید بر کردون زده است
بارگاهش، خیمه جمشید بر هامون زده است
خاک درگاهش، چو عقد گلستان از باد صبح
آتش اندر آبروی لولوی مکنون زده است
طرف حکم اوست، هر دُرّ شب افروزی که صنع
تا قیامت بر ستام ابلق کردون زده است
زّر احسانش که موزون نیست در معیار وهم
در سرا ضرب ضمیر من، زر موزون زده است
از پی کامش، هوا بر کارگاه اعتدال
مهره ئی بر روی این دیبای سقلاطون زده است
هرکه معجون خلاف او، سرشته است آسمان
زهر داروی فنا حالی، بر آن معجون زده است
تا جهانتازی نماید مدحش، این جا طبع من
اَبرش خورشید را نعل از هلال نون زده است
از ریاست پای در صدر ریاست می نهد
سلطنت را بوسه بر دست سیاست می نهد
جاهش، اندر بد و چون همزانوی هستی نشست
آسمان صف النعالی جست و در پستی نشست
چون سخارا، جفت دست بیدریغش دید، کان
مایه طاق آورده در کنج تهی دستی نشست
از پی صید نهنگان حوادث، تیغ او
عادت آبی ز سر بنهاده، با پستی نشست
ای جلالت کدخدای اصل بوده چون حدوث
بر سبیل آن زمان، در حجره هستی نشست
تا بدست هوشیاری، چون خرد برخاستی
باده را صد دشمنی، بر صورت مستی نشست
صورت جاه و جمال و بذل و باس و لطف و قهر
چون تو اندر بالش اقبال بنشستی، نشست
آب پیکر ملک را چون پای بگشادی برفت
خواب هیئات، فتنه را چون دست بر بستی نشست
گرد قهرت، دیده ی خورشید تاری میکند
زانکه روزکار، تیغت، روزگاری میکند
چون تو توسن را، لکام حکم تو بر کام باد
عرصه مقصود گامت را، بزیر گام باد
هم کلاه جاه تو، بر تارک افلاک باد
هم قبای عمر تو، بر قامت ایام باد
تا کنار عاشقی جای دل آرامی بود
بر کنار ملک و دین، تیغ تو جان آرام باد
هر که را، روی تو آمد رؤیت موعود نیست
هر که را رای تو باشد، رایت اسلام باد
وانکه با کینت ز دست هم عنانی دم زند
حلقه ی دور رکابش، بر قدم ها دام باد
تاج اگر میراث دارد فی المثل، همچون خروس
بانگش اندر فال عمر خویش، بی هنگام باد
کو مجالی تاز اوصاف تو، گوهر پاشمی
ور قبولی یابمی جان و خرد در پاشمی
هر که اقبالش، در ملک سلیمان میزند
مهر مهرت بر نگین خاتم جان میزند
آسمان بر هر که گام از خط او بیرون نهاد
از پی خوش کردن کام تو، دندان میزند
عزم تو، هرجا که بگشاید دری بر روی ملک
چرخ مسمار ابد، بر دست دربان میزند
شعله تیغ شریعت ساز ملحد سوز تو
آتش اندر رخت چرخ آخشیجان میزند
هر که روزی با خلافت، ماه بر کوهان زده است
تا قیامت روزگارش داغ بر ران میزند
آهن سرداست کینت نیست جان کندن دریغ
زانکه بتک بیهده بر روی سندان میزند
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - تأسف از درگذشت صدر اجل و سپردن سه پسر او بهاءالدین- جمال الدین- حسام الدین به سلطان الب ارسلان غازی
سری کجاست که تیغ اجل بدو نرسید
تنی که راست؟ که حکم ازل بدو نرسید
خزانه ایست خلل یافته، سرای حدوث
قدم سراست، که هرگز خلل بدو نرسید
حدوث، صاحب حکم دو مملکت نشود
محال باشد، هر دو محل بدو نرسید
صفای گلبن اقبال دیده ئی بیند
که همچو دیده ی عبهر سبل بدو نرسید
چنان ز آب و گل طبع دامن اندر چین
کزین مرقعه لوث اجل بدو نرسید
چو نار، خون دلت مقصد چرا گردد
اگر چو آبی گرد امل بدو نرسید
تنت مشاهده زرق نزد ما باشد
که هیچ رفق دگر زین عمل بدو نرسید
سرت، ز نقد هوس کیسه گر بپردازد
برای یک سر، پنجه دغل بدو نرسید
بفخر صدر اجل، گردنی توان افراخت
که زخم سیلی دست اجل، بدو نرسید
به بین بصدر اجل، برده بالش اقبال
کسی که جزوی، صدر اجل بدو نرسید
به نم، چگونه رسد گشت چون سحاب نماند
ز دیو چون برهد ملک، چون شهاب نماند
کدام طبع، کزین می. خراب می نشود
کدام بحرف کزین تف، سراب می نشود
سپید کرد هزاران هزار دیده فلک
کزین نهیب یکی جفت خواب می نشود
پرنده تیغ اجل، بر نشان نمی آید
برنده تیغ اجل، در قراب می نشود
مهی کجاست، که رویش بر آب می تابد
سهی که دید که، زلفش بتاب می نشود
خطاب قهر عدم، کل من علیها فان
دل تو مستمع این خطاب، می نشود
بکاهدان فنا، چون خران فریفته ئی
بزیر کاه چه دانی، که آب می نشود
میان باد، که آباد طبع، ملکی نیست
کزین هزار هزار اضطراب می نشود
چگونه ذره مسلم شود، زریزه خاک
که با جلالت خویش آفتاب می نشود
نصاب عمر ز سرمایه فنا مطلب
کم از کم است فنا، با نصاب می نشود
شهاب چرخ وزارت شد او، که میگوید
که ماه صدر نشین چون شهاب می نشود
بخلوت عدم، از بارگاه عز وجود
گرفت عاقبتی، همچو نام خود محمود
نه این دم است، که خود را خموش باید داشت
زناله کوش فلک، پر خروش باید داشت
امان، زرازق رزاق پای، باید خواست
فغان، ز اغبر دستان فروش باید داشت
زمانه سخت رکابی همی کند، به جفا
عنان آه، چرا سست کوش باید داشت
پیاله بر سر ساقی شکستن، اولیتر
فداق را چو همی زهر نوش باید داشت
فلک به تعزیت ما کبود پیرهن است
برش بآه جگر، لعل پوش باید داشت
قضا اگر بزند ره، بر امشب و فردا
بدل همان سمر، دی ودوش باید داشت
ز چرخ، جانی عبرت پذیر باید جست
ز دهر، سمعی عبرت نیوش باید داشت
بهاء دین را این رمز کوش باید کرد
جمال دین را این نکته کوش باید داشت
بوقت حادثه در ارتکاب صبر و جزع
هر آنچه جانب شرع است، کوش باید داشت
مدار تعبیه ملک نطع خالی کرد
پی ولای امیر الجیوش باید داشت
گذشت، در کنف عصمت خدا بادا
حسام دولت و دین را، بسی بقا بادا
فلک، متابع فرمان الب غازی باد
طریق شعله تیغش، عدو گدازی باد
فلک چو مهره ی اجرام را فرو بازد
عدوش پاکزن رهن عمر بازی باد
مدام سلسله جاه او، بر غم عدو
چوزلف دوست همه کشّی ودرازی باد
گرفته ملک سلیمان و این خجسته وزیر
هزار آصف، هنگام کار سازی باد
بر آستینش طراز سعادت فلک است
چو سعد پیشه رایش جهان طرازی باد
خدایکانا از عشق نام میمونت
طراز سکه خورشید مهر رازی باد
ز چشمه تیغ یمانی آب داده ی تو
نم حدیقه ی شرع رسول تازی باد
سلاله کان وزارت، در تو را رهی اند
همیشه پیشه و خلقت رهی نوازی باد
بلطف پرورشان، با روان صدر سعید
همیشه گوید اقبال لب غازی باد
تنی که راست؟ که حکم ازل بدو نرسید
خزانه ایست خلل یافته، سرای حدوث
قدم سراست، که هرگز خلل بدو نرسید
حدوث، صاحب حکم دو مملکت نشود
محال باشد، هر دو محل بدو نرسید
صفای گلبن اقبال دیده ئی بیند
که همچو دیده ی عبهر سبل بدو نرسید
چنان ز آب و گل طبع دامن اندر چین
کزین مرقعه لوث اجل بدو نرسید
چو نار، خون دلت مقصد چرا گردد
اگر چو آبی گرد امل بدو نرسید
تنت مشاهده زرق نزد ما باشد
که هیچ رفق دگر زین عمل بدو نرسید
سرت، ز نقد هوس کیسه گر بپردازد
برای یک سر، پنجه دغل بدو نرسید
بفخر صدر اجل، گردنی توان افراخت
که زخم سیلی دست اجل، بدو نرسید
به بین بصدر اجل، برده بالش اقبال
کسی که جزوی، صدر اجل بدو نرسید
به نم، چگونه رسد گشت چون سحاب نماند
ز دیو چون برهد ملک، چون شهاب نماند
کدام طبع، کزین می. خراب می نشود
کدام بحرف کزین تف، سراب می نشود
سپید کرد هزاران هزار دیده فلک
کزین نهیب یکی جفت خواب می نشود
پرنده تیغ اجل، بر نشان نمی آید
برنده تیغ اجل، در قراب می نشود
مهی کجاست، که رویش بر آب می تابد
سهی که دید که، زلفش بتاب می نشود
خطاب قهر عدم، کل من علیها فان
دل تو مستمع این خطاب، می نشود
بکاهدان فنا، چون خران فریفته ئی
بزیر کاه چه دانی، که آب می نشود
میان باد، که آباد طبع، ملکی نیست
کزین هزار هزار اضطراب می نشود
چگونه ذره مسلم شود، زریزه خاک
که با جلالت خویش آفتاب می نشود
نصاب عمر ز سرمایه فنا مطلب
کم از کم است فنا، با نصاب می نشود
شهاب چرخ وزارت شد او، که میگوید
که ماه صدر نشین چون شهاب می نشود
بخلوت عدم، از بارگاه عز وجود
گرفت عاقبتی، همچو نام خود محمود
نه این دم است، که خود را خموش باید داشت
زناله کوش فلک، پر خروش باید داشت
امان، زرازق رزاق پای، باید خواست
فغان، ز اغبر دستان فروش باید داشت
زمانه سخت رکابی همی کند، به جفا
عنان آه، چرا سست کوش باید داشت
پیاله بر سر ساقی شکستن، اولیتر
فداق را چو همی زهر نوش باید داشت
فلک به تعزیت ما کبود پیرهن است
برش بآه جگر، لعل پوش باید داشت
قضا اگر بزند ره، بر امشب و فردا
بدل همان سمر، دی ودوش باید داشت
ز چرخ، جانی عبرت پذیر باید جست
ز دهر، سمعی عبرت نیوش باید داشت
بهاء دین را این رمز کوش باید کرد
جمال دین را این نکته کوش باید داشت
بوقت حادثه در ارتکاب صبر و جزع
هر آنچه جانب شرع است، کوش باید داشت
مدار تعبیه ملک نطع خالی کرد
پی ولای امیر الجیوش باید داشت
گذشت، در کنف عصمت خدا بادا
حسام دولت و دین را، بسی بقا بادا
فلک، متابع فرمان الب غازی باد
طریق شعله تیغش، عدو گدازی باد
فلک چو مهره ی اجرام را فرو بازد
عدوش پاکزن رهن عمر بازی باد
مدام سلسله جاه او، بر غم عدو
چوزلف دوست همه کشّی ودرازی باد
گرفته ملک سلیمان و این خجسته وزیر
هزار آصف، هنگام کار سازی باد
بر آستینش طراز سعادت فلک است
چو سعد پیشه رایش جهان طرازی باد
خدایکانا از عشق نام میمونت
طراز سکه خورشید مهر رازی باد
ز چشمه تیغ یمانی آب داده ی تو
نم حدیقه ی شرع رسول تازی باد
سلاله کان وزارت، در تو را رهی اند
همیشه پیشه و خلقت رهی نوازی باد
بلطف پرورشان، با روان صدر سعید
همیشه گوید اقبال لب غازی باد
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۱
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۹
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۰
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۳
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح جمال الدین محمد وزیر که روضه مطهر پیغمبر را عمارت کرده بود گوید
چو دولت رفت بر تخت امارت
مه تاجش پذیرفت استدارت
وزیری جست فحل و شهم و مقبل
که باشد در همه کارش مهارت
بسازد کار عقبی از کفایت
نگیرد نام دنیا از حقارت
به عزت ماه گردون سعادت
بگوهر در دریای طهارت
خرد را گفت کی نقاد مردان
کجا و در که دیدی این امارت
گر از صدری چنینم مژده گیری
دهم ملکیت حق این بشارت
خرد مسکین دراین خدمت فرو ماند
فتاد اندر بحار استخارت
ز رای پیر و از بخت جوان هم
نمود الحق در این باب استشارت
سعادت کردش از دنباله چشم
به مولانا جمال الدین اشارت
بود خاموش چون گل جمله معنی
شود بلبل چو آید در عبارت
خجسته حاتم ثانی محمد
که جودش ملک کانها کرد غارت
دمش بس خرم و گرم است آری
نسیم گل نباشد بی حرارت
فراخای دلش را بحر گفتم
چو تنگ آمد مجال استعارت
بزرگا هر چه آن مقلوب گردد
شود منکوس و زاید استزارت
ترازو را نداری از کرم زانک
ترازویست مقلوب وزارت
خهی در خلق عطارت حلاوت
زهی در خط نقاشت مرارت
چو از مکه شدم سوی مدینه
خدایم داد توفیق زیارت
پیامی داد جدم مصطفی خوب
به دستوری رسانیدم سفارت
پیام آن است کای شایسته فرزند
که بادا بحر علمت را غزارت
فرا شو نزد آن آزاد مردی
که دارد در جوانمردی بصارت
بگو کای خواجه مقبول مقبل
غلامانت سزاوار امارت
بنای عمر تو معمور بادا
که کردی روضه ما را عمارت
بخر از مال فانی جان باقی
که میمون باد بر تو این تجارت
صبا دوش آمد و دادم بشارت
که خیز ای در دریای طهارت
بده مژده که از ابر کرم یافت
نهال باغ امیدت خضارت
چو نیک و بد ندانستم در این باب
فتادم در بحار استخارت
ظهیر دولت و ملت محمد
که دارد در جوانمردی مهارت
گر از خورشید رأیش یافتی ماه
بماندی تا ابد در استنارت
هزاران چاکر و خادم به پیشش
که کمتر شان منم با این حقارت
زهی اندر فنون علم و حکمت
شده چون مرد یک فن با غزارت
اگر چه آن دل پاکت دریغ است
که بندی در مهمات غرارت
ولیکن راستی داند که چون تو
نبوده است و نباشد در سفارت
مبارک روی محمودت بود روز
که بر ملک سخن یابد امارت
حدیثی نیست رسمی آنچه گفتم
که در سیماش دیدم این اشارت
بزرگا حسب حالی طرفه افتاد
به دستوری نمایم این جسارت
جهان بر من که خیرش چون نیرزد
همی خواهد که بفروشد شرارت
سزای او ببیتی کردمی لیک
در این مجلس بترسم زان قذارت
مجیر من تو بس باشی که دادم
به مهرت خانه دل را اجارت
چو لاله سرخ رویم کن همان دان
که کردی روضه جدم زیارت
نهالی را که بار و برگ او داد
خزان هرگز نیارد کرد غارت
بنائی کن که همچون چرخ کهنه
بود هر روز نوتر این عمارت
ور از تو بگذرد خود در جهان کیست
که داند کرد کاری را کفارت
الا تا از جهان تنگ ترکیب
حلاوت کس نبیند بی مرارت
دل و چشمت مظفر با دو منصور
ز رأیت شرع بپذیرد وقارت
سعادت های تو چندان که گیرد
ز مغرب تا به مشرق این اشارت
مه تاجش پذیرفت استدارت
وزیری جست فحل و شهم و مقبل
که باشد در همه کارش مهارت
بسازد کار عقبی از کفایت
نگیرد نام دنیا از حقارت
به عزت ماه گردون سعادت
بگوهر در دریای طهارت
خرد را گفت کی نقاد مردان
کجا و در که دیدی این امارت
گر از صدری چنینم مژده گیری
دهم ملکیت حق این بشارت
خرد مسکین دراین خدمت فرو ماند
فتاد اندر بحار استخارت
ز رای پیر و از بخت جوان هم
نمود الحق در این باب استشارت
سعادت کردش از دنباله چشم
به مولانا جمال الدین اشارت
بود خاموش چون گل جمله معنی
شود بلبل چو آید در عبارت
خجسته حاتم ثانی محمد
که جودش ملک کانها کرد غارت
دمش بس خرم و گرم است آری
نسیم گل نباشد بی حرارت
فراخای دلش را بحر گفتم
چو تنگ آمد مجال استعارت
بزرگا هر چه آن مقلوب گردد
شود منکوس و زاید استزارت
ترازو را نداری از کرم زانک
ترازویست مقلوب وزارت
خهی در خلق عطارت حلاوت
زهی در خط نقاشت مرارت
چو از مکه شدم سوی مدینه
خدایم داد توفیق زیارت
پیامی داد جدم مصطفی خوب
به دستوری رسانیدم سفارت
پیام آن است کای شایسته فرزند
که بادا بحر علمت را غزارت
فرا شو نزد آن آزاد مردی
که دارد در جوانمردی بصارت
بگو کای خواجه مقبول مقبل
غلامانت سزاوار امارت
بنای عمر تو معمور بادا
که کردی روضه ما را عمارت
بخر از مال فانی جان باقی
که میمون باد بر تو این تجارت
صبا دوش آمد و دادم بشارت
که خیز ای در دریای طهارت
بده مژده که از ابر کرم یافت
نهال باغ امیدت خضارت
چو نیک و بد ندانستم در این باب
فتادم در بحار استخارت
ظهیر دولت و ملت محمد
که دارد در جوانمردی مهارت
گر از خورشید رأیش یافتی ماه
بماندی تا ابد در استنارت
هزاران چاکر و خادم به پیشش
که کمتر شان منم با این حقارت
زهی اندر فنون علم و حکمت
شده چون مرد یک فن با غزارت
اگر چه آن دل پاکت دریغ است
که بندی در مهمات غرارت
ولیکن راستی داند که چون تو
نبوده است و نباشد در سفارت
مبارک روی محمودت بود روز
که بر ملک سخن یابد امارت
حدیثی نیست رسمی آنچه گفتم
که در سیماش دیدم این اشارت
بزرگا حسب حالی طرفه افتاد
به دستوری نمایم این جسارت
جهان بر من که خیرش چون نیرزد
همی خواهد که بفروشد شرارت
سزای او ببیتی کردمی لیک
در این مجلس بترسم زان قذارت
مجیر من تو بس باشی که دادم
به مهرت خانه دل را اجارت
چو لاله سرخ رویم کن همان دان
که کردی روضه جدم زیارت
نهالی را که بار و برگ او داد
خزان هرگز نیارد کرد غارت
بنائی کن که همچون چرخ کهنه
بود هر روز نوتر این عمارت
ور از تو بگذرد خود در جهان کیست
که داند کرد کاری را کفارت
الا تا از جهان تنگ ترکیب
حلاوت کس نبیند بی مرارت
دل و چشمت مظفر با دو منصور
ز رأیت شرع بپذیرد وقارت
سعادت های تو چندان که گیرد
ز مغرب تا به مشرق این اشارت
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح بهرام شاه گوید
آرامش و رامش همگان را بدر ماست
بخشایش و بخشش ره جد و پدر ماست
گر در سهریم از جهت خلق سزد آن
کین خفتن فتنه ز فراوان سهر ماست
ما را دل اگر هست قوی نیست عجب زانک
خوش خوئی و شیرین سخنی گل شکر ماست
خورشید زند تیغ و شود منکسف از ماه
آری چه عجب ماه به شکل سپر ماست
در خواب نبینند سلاطین زمانه
آن مال که عشر صله ی مختصر ماست
سیم و زر عالم همه دادیم بخلقان
زانجا که سخاهای کف با خطر ماست
وقتست کنون کز مه و خورشید ببخشم
کان راست چو سیم ما و این همچو زر ماست
المنة لله که ز بس رادی و مردی
ما در دل ملکیم و عدو در جگر ماست
بی رحمتی گر بود اندر همه عالم
هم رحمت ما داند کان بیخبر ماست
زان نام بزرگ ما بهرام شه آمد
کاندر کف بهرام حسام ظفر ماست
یا رب به رعیت تو به ارزانی مان دار
کاسایش ایشان ز مبارک نظر ماست
بخشایش و بخشش ره جد و پدر ماست
گر در سهریم از جهت خلق سزد آن
کین خفتن فتنه ز فراوان سهر ماست
ما را دل اگر هست قوی نیست عجب زانک
خوش خوئی و شیرین سخنی گل شکر ماست
خورشید زند تیغ و شود منکسف از ماه
آری چه عجب ماه به شکل سپر ماست
در خواب نبینند سلاطین زمانه
آن مال که عشر صله ی مختصر ماست
سیم و زر عالم همه دادیم بخلقان
زانجا که سخاهای کف با خطر ماست
وقتست کنون کز مه و خورشید ببخشم
کان راست چو سیم ما و این همچو زر ماست
المنة لله که ز بس رادی و مردی
ما در دل ملکیم و عدو در جگر ماست
بی رحمتی گر بود اندر همه عالم
هم رحمت ما داند کان بیخبر ماست
زان نام بزرگ ما بهرام شه آمد
کاندر کف بهرام حسام ظفر ماست
یا رب به رعیت تو به ارزانی مان دار
کاسایش ایشان ز مبارک نظر ماست
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - این قصیده نیز در مدح بهرام شاه است
خاک را از باد بوی مهربانی آمد است
در ده آن آتش که آب زندگانی آمد است
نرگس خوشبوی مخمور طبیعی خاستست
بید خرم روی سر مست جوانی آمد است
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساخته است
مرغ اندک زاد در بسیاردانی آمده است
باد نقاشی است یا عصار کو هر صبحدم
این توانائیش بین کز ناتوانی آمد است
آتش لاله چرا افزود آب چشم ابر
آب را گر خاصیت آتش نشانی آمد است
آری آری هم بر این طبع است تیغ شهریار
گرچه او آب است از آتش نشانی آمد است
سبزه گر پذرفت شکل تیغ تیزش لاجرم
همچو تیغ تیز در عالم ستانی آمد است
لاف پیری زد شکوفه پیش رای صائبش
لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمد است
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن شود
چشم خواب نرگس اندر دیده بانی آمد است
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان
بلبلم خوشتر که او در مدح خوانی آمد است
راست خواهی هر کجا گل نافه ای از لب گشاد
همچو غنچه لاله را پسته دهانی آمد است
گل گرفته جام یاقوتین بدست زمردین
پیش شاهنشه به بوی دوستکانی آمد است
سرو نازان بین که گوئی این جهان لعبتی
پیش سلطان در قبای آن جهانی آمد است
خسرو اعظم خداوند جهان بهرام آنک
رسم او جان بخشی و عالم ستانی آمد است
آسمان پیش جمال او زمین گردد از آنک
از جمال او زمین در آسمانی آمد است
کلک عقل از تیر او عالم گشائی یافتست
تیر چرخ از کلک او در ترجمانی آمد است
خه خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در رادی و گرگ اندر شبانی آمد است
چون بداد و دین صفت کردم ترا اقبال گفت
گر چنین باشد نیایم چون چنانی آمد است
پیل این صحرای اول با جلاجلهای نور
گرد ملکت برطریق پاسبانی آمد است
صدر دیوان دوم تیرست تا یابد معین
با خجسته کلک تو در همزبانی آمد است
مطرب صحن سوم در بزم تو عشرت پذیر
زین غمین تر داشت اندر شادمانی آمد است
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج
در فراهم کردن زرهای کانی آمد است
شحنه میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر خصم جای گمانی آمد است
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمد است
ای که میر صفه هفتم سبک دل شد ز رشک
کز وقار تو برو چندان گرانی آمد است
زاویه داران هشتم را به نور راستی
رای عالی قدرت اندر میزبانی آمد است
ای ضمیرت دیدبان کنگر طاقی که هست
آفرینش را مکان در بی مکانی آمد است
از در دولت سبک بر بام همت رو که چرخ
با چنین نه پایه بهر نردبانی آمد است
خسروا طبعم به اقبال قبولت زنده شد
آب را آری حیات اندر روانی آمد است
بنده را بختیست در هر فن ز شعر فارسی
چشم زخمش را چو خاری گلستانی آمد است
لیک حرص بندگی و آرزوی مدح تو
موجب این بیتهای امتحانی آمد است
چون تو در هر کار سلطانی و خاصه در سخن
من چه گویم کاین بدیهه چندگانی آمد است
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکی الفاظ و بسیارش معانی آمد است
در او در آب قدرت آشنا ور آن چنانک
راست گوئی گوهر تیغ یمانی آمد است
گرم بگشادم فقاعی بر سر خوان ثنات
گرچه شیرین نیست باری ناردانی آمد است
تا نهال عمر خلقان را به بستان حیات
بیخ و شاخ از صحت و از کامرانی آمدست
شاخ زن بادا نهال عمر تو زیرا که خود
بیخش از بستان سرای جاودانی آمد است
در ده آن آتش که آب زندگانی آمد است
نرگس خوشبوی مخمور طبیعی خاستست
بید خرم روی سر مست جوانی آمد است
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساخته است
مرغ اندک زاد در بسیاردانی آمده است
باد نقاشی است یا عصار کو هر صبحدم
این توانائیش بین کز ناتوانی آمد است
آتش لاله چرا افزود آب چشم ابر
آب را گر خاصیت آتش نشانی آمد است
آری آری هم بر این طبع است تیغ شهریار
گرچه او آب است از آتش نشانی آمد است
سبزه گر پذرفت شکل تیغ تیزش لاجرم
همچو تیغ تیز در عالم ستانی آمد است
لاف پیری زد شکوفه پیش رای صائبش
لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمد است
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن شود
چشم خواب نرگس اندر دیده بانی آمد است
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان
بلبلم خوشتر که او در مدح خوانی آمد است
راست خواهی هر کجا گل نافه ای از لب گشاد
همچو غنچه لاله را پسته دهانی آمد است
گل گرفته جام یاقوتین بدست زمردین
پیش شاهنشه به بوی دوستکانی آمد است
سرو نازان بین که گوئی این جهان لعبتی
پیش سلطان در قبای آن جهانی آمد است
خسرو اعظم خداوند جهان بهرام آنک
رسم او جان بخشی و عالم ستانی آمد است
آسمان پیش جمال او زمین گردد از آنک
از جمال او زمین در آسمانی آمد است
کلک عقل از تیر او عالم گشائی یافتست
تیر چرخ از کلک او در ترجمانی آمد است
خه خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در رادی و گرگ اندر شبانی آمد است
چون بداد و دین صفت کردم ترا اقبال گفت
گر چنین باشد نیایم چون چنانی آمد است
پیل این صحرای اول با جلاجلهای نور
گرد ملکت برطریق پاسبانی آمد است
صدر دیوان دوم تیرست تا یابد معین
با خجسته کلک تو در همزبانی آمد است
مطرب صحن سوم در بزم تو عشرت پذیر
زین غمین تر داشت اندر شادمانی آمد است
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج
در فراهم کردن زرهای کانی آمد است
شحنه میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر خصم جای گمانی آمد است
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمد است
ای که میر صفه هفتم سبک دل شد ز رشک
کز وقار تو برو چندان گرانی آمد است
زاویه داران هشتم را به نور راستی
رای عالی قدرت اندر میزبانی آمد است
ای ضمیرت دیدبان کنگر طاقی که هست
آفرینش را مکان در بی مکانی آمد است
از در دولت سبک بر بام همت رو که چرخ
با چنین نه پایه بهر نردبانی آمد است
خسروا طبعم به اقبال قبولت زنده شد
آب را آری حیات اندر روانی آمد است
بنده را بختیست در هر فن ز شعر فارسی
چشم زخمش را چو خاری گلستانی آمد است
لیک حرص بندگی و آرزوی مدح تو
موجب این بیتهای امتحانی آمد است
چون تو در هر کار سلطانی و خاصه در سخن
من چه گویم کاین بدیهه چندگانی آمد است
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکی الفاظ و بسیارش معانی آمد است
در او در آب قدرت آشنا ور آن چنانک
راست گوئی گوهر تیغ یمانی آمد است
گرم بگشادم فقاعی بر سر خوان ثنات
گرچه شیرین نیست باری ناردانی آمد است
تا نهال عمر خلقان را به بستان حیات
بیخ و شاخ از صحت و از کامرانی آمدست
شاخ زن بادا نهال عمر تو زیرا که خود
بیخش از بستان سرای جاودانی آمد است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - این قصیده در مدح خالد ملکی است
یارب این بوی خوش سنبل و گل با سمن است
یا نسیمی ز سر چار سوی یاسمن است
یا بخور کله تافته شمشاد است
با بخار رخ افروخته نسترن است
مگر این موسم خندیدن باغ ارم است
مگر این نوبت پاشیدن مشک ختن است
ای عجب این دم خرم که جهان مشکین کرد
مگر از سینه پر جوش اویس قرن است
اینت اقبال که آمد به مشام دل من
نفس رحمت رحمان که ز سوی یمن است
این همه خرمی از چیست بگویم یا نی
اثر و شمتی از همت مخدوم من است
خالد مالکی آن صدر که خالد به بهشت
همچو رضوان ز نسیم کرم خویشتن است
آن خردمند که بر تخت سخن جمشید است
وان سخنور که به میدان هنر تهمتن است
وطن خالد جز خلد مدان فرد از آنک
خلد را امروز اندر دل خالد وطن است
به قبول سخنم یا سخنش را صد کرد
گرچه دانست که در هر سخنم صد سخن است
پرتو خاطر او طبع مرا قوت داد
خه خه ای خاطر چون تیغ که آن عکس من است
مادح او من و او مدح فرستد عجبا
عشق بر بلبل و گل چاک زده پیرهن است
ای سخنهای تو چشمم را روشن کرده
ور دم الحمد لمن اذهب عنی الحزن است
آمد ار کان ثنای تو مثمن چو بهشت
گر چه شعر تو مسدس چو نجوم پر نست
آن مسدس را هر شش جهت آورده سجود
وین مثمن را در هشت بهشتش ثمن است
واو شش باشد وحی هشت همین نسبت هست
تانگوئی که شش و هشت چه دستان و فن است
زود این تاج مثمن گهرت بر سر باد
که از آن شکل مسدس عسلم در دهن است
قلمت را سزد ار کلک عطارد خوانم
زآنکه آن طبع لطیف تو عطارد وطن است
با عطارد شده ام هم قلم و این شرفم
از پی مدحت خورشید زمین و زمن است
خسرو عادل محمود که همچون همنام
مسجد آباد کن و غازی و بتخانه کن است
مردمی را چو خرد در سر و مردم در چشم
مملکت را چو فرح در دل و جان در بدن است
آسمان در صف جنگش ز ره تیرانداز
آفتاب از پی فتحش سپر تیغ زن است
بر دل دشمن او سینه ز سهمش گور است
بر تن حاسد او پوست ز بیمش کفن است
شهریارا به خدائی که رضا و سخطش
نیک را تاج ده و بد را گردن شکن است
نیم پشه چو ولایت دهدش پرده در است
عنکبوتی که حمایت نهدش پرده تن است
پاره گوشت چو جان دادش ماه چگل است
قطره آب چو پروردش در عدنست
که دل و جان مرا همچو فرایض مطلوب
خدمت درگه تو شاه مبارک سنن است
چه کنم فتنه از آن است که برنارد چرخ
هر مرادی که بدان جان و دلم مفتتن است
از پی آنکه حسن نام و حسینی نسبم
کار ناسازم چون کار حسین و حسن است
خاصه امسال که گوئی ز قضای یزدان
بن هر خار کمین گاه هزار اهرمن است
هر کجا اسبی با بار خری درمانده است
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است
کار ایام چو ایام گره بر گره است
عهد افلاک چو افلاک شکن در شکن است
ای جوانمرد چو هر پیرزنی رنج مبر
بهر دنیا که جوانمرد کش و پیرزن است
غم فردا چه خوری می خور و خوش زی امروز
اگرت دولت می خوردن و خوش زیستن است
ملک ده بیژن دل را که در این چاه گل است
تخت نه یوسف جان را که به زندان تن است
گلبن رعنا نازنده که گوئی صنم است
بلبل شیدا نالنده که گوئی شمن است
وعده حور چنان دان که وفای ساقی است
نسیه خلد هما گیر که نقد چمن است
بید بر پرده بلبل ز طرب سرجنبان
سرو بر نغمت قمری ز فرح دست زن است
تو همان جام غم آهنچ بخواه از ترکی
که ز خوبان چو مه از انجم زی انجمن است
لب می رنگش بی چاشنئی مست کن است
چشم بد مستش بی عربده مردم فکن است
تن چون سیمش لرزنده تر از سیماب است
قد چون سروش بالنده تر از نارون است
بی شراب لب او کان لبنی در شکر است
تن عشاق گدازان چو شکر در لبن است
شده از چشمه زرین فلک آب روان
از حیای چه سیمینش که اندر ذقن است
خجل و طیره شود چشمه زرین چو بدید
که بر آن یک چه سیمینش دو مشکین رسن است
حلقه زلفش بر صفحه عارض گوئی
نقش توقیع شهنشه بصلات ثمن است
شاه محمود که او را به مقام محمود
ز بس اخلاق محمد چو محمد سنن است
عالم از رادی و رایش حسن آبادی باد
با همه چیزش تا من که غلامش حسن است
یا نسیمی ز سر چار سوی یاسمن است
یا بخور کله تافته شمشاد است
با بخار رخ افروخته نسترن است
مگر این موسم خندیدن باغ ارم است
مگر این نوبت پاشیدن مشک ختن است
ای عجب این دم خرم که جهان مشکین کرد
مگر از سینه پر جوش اویس قرن است
اینت اقبال که آمد به مشام دل من
نفس رحمت رحمان که ز سوی یمن است
این همه خرمی از چیست بگویم یا نی
اثر و شمتی از همت مخدوم من است
خالد مالکی آن صدر که خالد به بهشت
همچو رضوان ز نسیم کرم خویشتن است
آن خردمند که بر تخت سخن جمشید است
وان سخنور که به میدان هنر تهمتن است
وطن خالد جز خلد مدان فرد از آنک
خلد را امروز اندر دل خالد وطن است
به قبول سخنم یا سخنش را صد کرد
گرچه دانست که در هر سخنم صد سخن است
پرتو خاطر او طبع مرا قوت داد
خه خه ای خاطر چون تیغ که آن عکس من است
مادح او من و او مدح فرستد عجبا
عشق بر بلبل و گل چاک زده پیرهن است
ای سخنهای تو چشمم را روشن کرده
ور دم الحمد لمن اذهب عنی الحزن است
آمد ار کان ثنای تو مثمن چو بهشت
گر چه شعر تو مسدس چو نجوم پر نست
آن مسدس را هر شش جهت آورده سجود
وین مثمن را در هشت بهشتش ثمن است
واو شش باشد وحی هشت همین نسبت هست
تانگوئی که شش و هشت چه دستان و فن است
زود این تاج مثمن گهرت بر سر باد
که از آن شکل مسدس عسلم در دهن است
قلمت را سزد ار کلک عطارد خوانم
زآنکه آن طبع لطیف تو عطارد وطن است
با عطارد شده ام هم قلم و این شرفم
از پی مدحت خورشید زمین و زمن است
خسرو عادل محمود که همچون همنام
مسجد آباد کن و غازی و بتخانه کن است
مردمی را چو خرد در سر و مردم در چشم
مملکت را چو فرح در دل و جان در بدن است
آسمان در صف جنگش ز ره تیرانداز
آفتاب از پی فتحش سپر تیغ زن است
بر دل دشمن او سینه ز سهمش گور است
بر تن حاسد او پوست ز بیمش کفن است
شهریارا به خدائی که رضا و سخطش
نیک را تاج ده و بد را گردن شکن است
نیم پشه چو ولایت دهدش پرده در است
عنکبوتی که حمایت نهدش پرده تن است
پاره گوشت چو جان دادش ماه چگل است
قطره آب چو پروردش در عدنست
که دل و جان مرا همچو فرایض مطلوب
خدمت درگه تو شاه مبارک سنن است
چه کنم فتنه از آن است که برنارد چرخ
هر مرادی که بدان جان و دلم مفتتن است
از پی آنکه حسن نام و حسینی نسبم
کار ناسازم چون کار حسین و حسن است
خاصه امسال که گوئی ز قضای یزدان
بن هر خار کمین گاه هزار اهرمن است
هر کجا اسبی با بار خری درمانده است
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است
کار ایام چو ایام گره بر گره است
عهد افلاک چو افلاک شکن در شکن است
ای جوانمرد چو هر پیرزنی رنج مبر
بهر دنیا که جوانمرد کش و پیرزن است
غم فردا چه خوری می خور و خوش زی امروز
اگرت دولت می خوردن و خوش زیستن است
ملک ده بیژن دل را که در این چاه گل است
تخت نه یوسف جان را که به زندان تن است
گلبن رعنا نازنده که گوئی صنم است
بلبل شیدا نالنده که گوئی شمن است
وعده حور چنان دان که وفای ساقی است
نسیه خلد هما گیر که نقد چمن است
بید بر پرده بلبل ز طرب سرجنبان
سرو بر نغمت قمری ز فرح دست زن است
تو همان جام غم آهنچ بخواه از ترکی
که ز خوبان چو مه از انجم زی انجمن است
لب می رنگش بی چاشنئی مست کن است
چشم بد مستش بی عربده مردم فکن است
تن چون سیمش لرزنده تر از سیماب است
قد چون سروش بالنده تر از نارون است
بی شراب لب او کان لبنی در شکر است
تن عشاق گدازان چو شکر در لبن است
شده از چشمه زرین فلک آب روان
از حیای چه سیمینش که اندر ذقن است
خجل و طیره شود چشمه زرین چو بدید
که بر آن یک چه سیمینش دو مشکین رسن است
حلقه زلفش بر صفحه عارض گوئی
نقش توقیع شهنشه بصلات ثمن است
شاه محمود که او را به مقام محمود
ز بس اخلاق محمد چو محمد سنن است
عالم از رادی و رایش حسن آبادی باد
با همه چیزش تا من که غلامش حسن است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
فشاند از سوسن و گل سیم و زر باد
زهی بادی که رحمت باد بر باد
به داد از نقش آذر صد نشان خاک
نمود از سحر مانی صد اثر باد
مثال چشم آدم شد مگر ابر
دلیل لطف عیسی شد مگر باد
که در بارید دم دم بر چمن ابر
که جان آورد خوش خوش در شجر باد
اگر سرگشته ابر آمد چرا پس
نهد زنجیر هر دم بر شمر باد
گل خوشبوی ترسم کاورد رنگ
از این غماز صبح پرده در باد
برای چشم هر نااهل گوئی
عروس باغ را شد جلوه گر باد
ز عدل صاحب ار بوئی ببیند
کند عرضه صبوحی جام زر باد
امین ملک خاص شه حسن آن
که آمد صیت او را راهبر باد
خداوندی کز آتش بار خشمش
مقیم افتاده باشد در خطر باد
قمر کو پیکر دیوش نبودی
ز دستی خاک در چشم قمر باد
یکی در لطف لفظش بین که گوئی
ز گل آب آیدی و از شکر باد
ور از حلمش حجر بهره نبردی
ببردی آب و آتش از حجر باد
پی عزمش گرفت اندر سر آمد
که فرمودش ندانست این قدر باد
دم خصمش ز حسرت سرد و خشک است
عجب تر آنکه باشد گرم وتر باد
ز ایزد جان او خواهد همانا
که می گردد بگرد بحر و بر باد
زهی صدری که گر عونت نباشد
نیابد بیش بر آتش ظفر باد
ز بیم آنکه ناگه گردد آتش
نیارد کرد بر خصمت گذر باد
سلیمان وار گر فرمان دهی تو
سبک چون کوه بر بندد کمر باد
ز خدمت ور چو هدهد تاج یابد
نیارد بود غایب دیرتر باد
چو خاک درگه عالیت را یافت
ندانم تا چه گردد دربدر باد
حسود خاکسارت را که کردست
چو قوم عاد را زیر و زبر باد
چو شیر نره بادی هست در سر
دهد روزی چو شیر بیشه سرباد
نگون سوی زمین آمد چو نمرود
به حیلت گر شود این بار بر باد
چه خلق است اینک همچون عادیانش
سرانجام آتش است و ما حضر باد
بزرگا چون من آیم در بدیهه
بود از خصمی من بر حذر باد
به پیش تیغ نطقم بفگند زود
بر آب کار چون مردان سپر باد
ز بهر جستن از پیشم عجب نیست
که از مرغان کند در یوزه پر باد
منم کز بحر طبعم گاه و بیگاه
کند چون ابر عالم پر درر باد
نبیند هم که مثل من نبیند
اگر هموار پاید در سفر باد
وگرنه گوهر پاک منستی
کجا بنمایدی هر بد گهر باد
همی تا هست در نزد طبیعی
که باشد اصل عمر جانور باد
سوی جان تو هر دم آن چنان باد
که از آب حیات آرد خبر باد
زهی بادی که رحمت باد بر باد
به داد از نقش آذر صد نشان خاک
نمود از سحر مانی صد اثر باد
مثال چشم آدم شد مگر ابر
دلیل لطف عیسی شد مگر باد
که در بارید دم دم بر چمن ابر
که جان آورد خوش خوش در شجر باد
اگر سرگشته ابر آمد چرا پس
نهد زنجیر هر دم بر شمر باد
گل خوشبوی ترسم کاورد رنگ
از این غماز صبح پرده در باد
برای چشم هر نااهل گوئی
عروس باغ را شد جلوه گر باد
ز عدل صاحب ار بوئی ببیند
کند عرضه صبوحی جام زر باد
امین ملک خاص شه حسن آن
که آمد صیت او را راهبر باد
خداوندی کز آتش بار خشمش
مقیم افتاده باشد در خطر باد
قمر کو پیکر دیوش نبودی
ز دستی خاک در چشم قمر باد
یکی در لطف لفظش بین که گوئی
ز گل آب آیدی و از شکر باد
ور از حلمش حجر بهره نبردی
ببردی آب و آتش از حجر باد
پی عزمش گرفت اندر سر آمد
که فرمودش ندانست این قدر باد
دم خصمش ز حسرت سرد و خشک است
عجب تر آنکه باشد گرم وتر باد
ز ایزد جان او خواهد همانا
که می گردد بگرد بحر و بر باد
زهی صدری که گر عونت نباشد
نیابد بیش بر آتش ظفر باد
ز بیم آنکه ناگه گردد آتش
نیارد کرد بر خصمت گذر باد
سلیمان وار گر فرمان دهی تو
سبک چون کوه بر بندد کمر باد
ز خدمت ور چو هدهد تاج یابد
نیارد بود غایب دیرتر باد
چو خاک درگه عالیت را یافت
ندانم تا چه گردد دربدر باد
حسود خاکسارت را که کردست
چو قوم عاد را زیر و زبر باد
چو شیر نره بادی هست در سر
دهد روزی چو شیر بیشه سرباد
نگون سوی زمین آمد چو نمرود
به حیلت گر شود این بار بر باد
چه خلق است اینک همچون عادیانش
سرانجام آتش است و ما حضر باد
بزرگا چون من آیم در بدیهه
بود از خصمی من بر حذر باد
به پیش تیغ نطقم بفگند زود
بر آب کار چون مردان سپر باد
ز بهر جستن از پیشم عجب نیست
که از مرغان کند در یوزه پر باد
منم کز بحر طبعم گاه و بیگاه
کند چون ابر عالم پر درر باد
نبیند هم که مثل من نبیند
اگر هموار پاید در سفر باد
وگرنه گوهر پاک منستی
کجا بنمایدی هر بد گهر باد
همی تا هست در نزد طبیعی
که باشد اصل عمر جانور باد
سوی جان تو هر دم آن چنان باد
که از آب حیات آرد خبر باد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
یارب چه شور بود که اندر جهان فتاد
سود حسود صدر جهان را زیان فتاد
صدر جهانیان حسن احمد حسین
کش دست و دل به جود سوی بحر و کان افتاد
با کوه حزم ثابت او هم رکاب گشت
با باد عزم ثاقب او هم عنان فتاد
از رأی پیر و بخت جوان ملک طفل را
درد هر کهل دایه بس مهربان فتاد
خاک درش که آب حیات مرادهاست
از جان و دل خرند که بس رایگان فتاد
در بند بندگیش فتادند عالمی
در بند بندگی چنو می توان فتاد
سنگین دلی که هست بر آتش ز دشمنش
زان پس که روشنیش بر آب روان فتاد
زین سهمگین سراب که هرگز مباد آن
آتش نگر که در دل پیر و جوان فتاد
از وهم این خیال فلک در فلک شکست
وز سهم این محال جهان در جهان فتاد
دشمن دو روئی که نموده است همچو گل
از دل چو لاله آتشش اندر دهان فتاد
زود از قفا کشید زبانش بنفشه وار
چون سوسنش اگر چه زبان فتاد
او خود چو دیو بود که افسوس بهر او
چندین هزار لعنت ما بر زبان فتاد
مه نور می فشاند و سگ بانگ می کند
مه را چه جرم خاصیت سگ چنان فتاد
موسی بدان کمال بیفتد بگوشه ای
کز بانگ گاو سامری اندر میان فتاد
چونانک طاس را رسد آسیب ناگهان
زین گفتگوی زلزله در آسمان فتاد
آوازه شان بسی است که دستی بر آن نهاد؟
چون حکم آن به شاه زمین و زمان فتاد
ای صاحبی که صورت و شکل مبارکت
مر سیرت بدیع ترا ترجمان فتاد
از خاص و عام کیست در این ملک پایدار
کز سعی تو بسر شد و بر جاه جان فتاد
کفران نعمت تو که کفر است نزد من
خواهد رسید در همه این آن نشان فتاد
شستی اگر گشاد عدو از کمین مکر
تیرش خطا پرید و ز دستش کمان فتاد
یا ذکر آن زود که یکی دون چهی بکند
ز انصاف روزگار هم اندر میان فتاد
سر سبز و سرخ روی چو سرو و چو گل بمان
کز هر بدی که هیچ مبادت امان فتاد
سود حسود صدر جهان را زیان فتاد
صدر جهانیان حسن احمد حسین
کش دست و دل به جود سوی بحر و کان افتاد
با کوه حزم ثابت او هم رکاب گشت
با باد عزم ثاقب او هم عنان فتاد
از رأی پیر و بخت جوان ملک طفل را
درد هر کهل دایه بس مهربان فتاد
خاک درش که آب حیات مرادهاست
از جان و دل خرند که بس رایگان فتاد
در بند بندگیش فتادند عالمی
در بند بندگی چنو می توان فتاد
سنگین دلی که هست بر آتش ز دشمنش
زان پس که روشنیش بر آب روان فتاد
زین سهمگین سراب که هرگز مباد آن
آتش نگر که در دل پیر و جوان فتاد
از وهم این خیال فلک در فلک شکست
وز سهم این محال جهان در جهان فتاد
دشمن دو روئی که نموده است همچو گل
از دل چو لاله آتشش اندر دهان فتاد
زود از قفا کشید زبانش بنفشه وار
چون سوسنش اگر چه زبان فتاد
او خود چو دیو بود که افسوس بهر او
چندین هزار لعنت ما بر زبان فتاد
مه نور می فشاند و سگ بانگ می کند
مه را چه جرم خاصیت سگ چنان فتاد
موسی بدان کمال بیفتد بگوشه ای
کز بانگ گاو سامری اندر میان فتاد
چونانک طاس را رسد آسیب ناگهان
زین گفتگوی زلزله در آسمان فتاد
آوازه شان بسی است که دستی بر آن نهاد؟
چون حکم آن به شاه زمین و زمان فتاد
ای صاحبی که صورت و شکل مبارکت
مر سیرت بدیع ترا ترجمان فتاد
از خاص و عام کیست در این ملک پایدار
کز سعی تو بسر شد و بر جاه جان فتاد
کفران نعمت تو که کفر است نزد من
خواهد رسید در همه این آن نشان فتاد
شستی اگر گشاد عدو از کمین مکر
تیرش خطا پرید و ز دستش کمان فتاد
یا ذکر آن زود که یکی دون چهی بکند
ز انصاف روزگار هم اندر میان فتاد
سر سبز و سرخ روی چو سرو و چو گل بمان
کز هر بدی که هیچ مبادت امان فتاد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطان بهرام شاه است
چون دلم در خدمت آن سرو گلنار ایستد
دیده در نظاره آن لعل دربار ایستد
گر به نزدیک من آید فی المثل تا جان برد
دل کند تکبیر و آید پیش آن یار ایستد
تیر کو خستست از آن این جان سرگردان من
پیش او بر یک قدم مانند پرگار ایستد
از نهیب غمزه بیمار چشمش روز و شب
عافیت سر مست خیزد فتنه هشیار ایستد
زار زارم کشت و من دانم که آخر خون من
گر نخسبد هم بر آن جادوی خونخوار ایستد
جان من بر بوی راحت در پی رنجیش نیست
عندلیب از بوته گل در تک خار ایستد
مردم دیده اگر صد خار دارد در سفر
هر قدم نظاره آن قد و رخسار ایستد
گل پس کار خود آرستند و اکنون همچو سرو
ایستد در پیش پای خود بنهمار ایستد
خوش حریفی می کند تا راست بیند کار من
چون یکی کژ شد سبک در جنگ و پیکار ایستد
روز شادی به نشینی خود کند هر دشمنی
دوست آن باشد که تا جان وقت تیمار ایستد
کار مردان بابت هر نو عروسی کی بود
این چنین شاهی نکو عهد و وفادار ایستد
گوهر کان خداوندی ملک بهرام شاه
آنکه هر لفظش به جای در شهوار ایستد
زیر بار منت او چرخ آسان خم زند
پیش باد حمله او کوه دشوار ایستد
دین و دولت هر دو چون در گوهر عدلش نشست
کار عالم راست از عدلش چو طیار ایستد
پایمرد اهل عالم شد از آن بهر همه
هم به گفتار کریم و هم به کردار ایستد
درد پایش را که زایل باد عذر این است وبس
کان خداوند از برای خلق بسیار ایستد
ایکه حوی و کار زمین سازی ترای؟
منزوی در عون رایت آسمان وار ایستد
در کفت خورشید اگر جوئی بهر در اوفتد
بر درت سیمرغ اگر گوئی به منقار ایستد
شست مردی گر گشائی بر دل سنگین خلق
هم به مردی گر خدنگت تا به سوفار ایستد
ایستاد از بهر طبعم حایکم خوی چو شب؟
خود بوی نقاش چون آن ترک؟ عطار ایستد
تا به بوی مشک و رنگ گل بتان را آرزوست
سایه زلفین بر خورشید رخسار ایستد
تا بر اوج چرخ چون خورشید شد زیبد عدو
سایه وار آویخته بر روی دیوار ایستد
دیده در نظاره آن لعل دربار ایستد
گر به نزدیک من آید فی المثل تا جان برد
دل کند تکبیر و آید پیش آن یار ایستد
تیر کو خستست از آن این جان سرگردان من
پیش او بر یک قدم مانند پرگار ایستد
از نهیب غمزه بیمار چشمش روز و شب
عافیت سر مست خیزد فتنه هشیار ایستد
زار زارم کشت و من دانم که آخر خون من
گر نخسبد هم بر آن جادوی خونخوار ایستد
جان من بر بوی راحت در پی رنجیش نیست
عندلیب از بوته گل در تک خار ایستد
مردم دیده اگر صد خار دارد در سفر
هر قدم نظاره آن قد و رخسار ایستد
گل پس کار خود آرستند و اکنون همچو سرو
ایستد در پیش پای خود بنهمار ایستد
خوش حریفی می کند تا راست بیند کار من
چون یکی کژ شد سبک در جنگ و پیکار ایستد
روز شادی به نشینی خود کند هر دشمنی
دوست آن باشد که تا جان وقت تیمار ایستد
کار مردان بابت هر نو عروسی کی بود
این چنین شاهی نکو عهد و وفادار ایستد
گوهر کان خداوندی ملک بهرام شاه
آنکه هر لفظش به جای در شهوار ایستد
زیر بار منت او چرخ آسان خم زند
پیش باد حمله او کوه دشوار ایستد
دین و دولت هر دو چون در گوهر عدلش نشست
کار عالم راست از عدلش چو طیار ایستد
پایمرد اهل عالم شد از آن بهر همه
هم به گفتار کریم و هم به کردار ایستد
درد پایش را که زایل باد عذر این است وبس
کان خداوند از برای خلق بسیار ایستد
ایکه حوی و کار زمین سازی ترای؟
منزوی در عون رایت آسمان وار ایستد
در کفت خورشید اگر جوئی بهر در اوفتد
بر درت سیمرغ اگر گوئی به منقار ایستد
شست مردی گر گشائی بر دل سنگین خلق
هم به مردی گر خدنگت تا به سوفار ایستد
ایستاد از بهر طبعم حایکم خوی چو شب؟
خود بوی نقاش چون آن ترک؟ عطار ایستد
تا به بوی مشک و رنگ گل بتان را آرزوست
سایه زلفین بر خورشید رخسار ایستد
تا بر اوج چرخ چون خورشید شد زیبد عدو
سایه وار آویخته بر روی دیوار ایستد