عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۰ - رسیدن طهماسپ برادر ارجاسپ و رزم او با لهراسپ گوید
جهان گشت روشن چو از آفتاب
یکی کوه دید آن شه کامیاب
چو آمد بدان دامن کوهسار
پر از گرد و خوی رخ ز بس گرد راه
تن نامدارش دو جا خسته بود
ز دشمن بدان خستگی رسته بود
فرود آمد از باره شاه دلیر
رخش بد رزیر از برای زریر
همی با فلک ناله آغاز کرد
کمربند شاهیش را باز کرد
کجا خستگی بود در دست شاه
زمانی بدانجای بنشست شاه
به چرخ آن زمان گفت کای گوژپشت
چنین خود چرائی به شاهان درشت
کنون تخت گوهر نگارم کجاست
همان یاره و گوشوارم کجاست
کجا باره و زین زرین من
کجا رسم و کردار و آئین من
زریر جوان من اکنون کجاست
گمانم که آن دردم اژدهاست
چه مایه بلا برمن آورد بخت
ز غم کرد روی مرا زرد سخت
مرا نام و ناموس بر باد شد
غمین دوست، دشمن ز من شاد شد
بدین ناله لهراسپ در خواب شد
که پیدا از آن دشت طهماسپ شد
چنان دید در خواب آن شهریار
که بودی برافراز کشتی سوار
یکی باد برخاست از بحر تیز
شد از باد کشتی همه ریزه ریز
به آب اندرون شاه افتاد پست
بهر سوی می زد همی پا و دست
که ناگه یکی ابر آمد پدید
ربودش ز دریا برون آورید
چو آن دید از بیم بیدار شد
که دشت از سواران شب تار شد
همی ناله نایش آمد بگوش
در و دشت بودی ز لشکر بجوش
چو زآن گونه آن گرد لهراسپ دید
سر رایت گرد طهماسپ دید
جهانجو کمر کینه را کرد تنگ
که ترکان رسیدند در دشت جنگ
جهان جو پیاده بدامان کوه
بیامد گرفتند گردش گروه
شهنشاه چرخش بزد برنهاد
به تیر اندر آمد بکردار باد
بهر تیر که افکندی آن شهریار
ز بالا بزیر آوریدی سوار
ز ترکان نیارست کس رفت پیش
که بودش بکف چرخ پر تیرکیش
بیامد دمان پیش طهماسپ زود
چنین گفت با شاه لهراسپ زود
کازین جنگ کردن تو را سود نیست
ازین آتشت جز دم و دود نیست
بده دست تا دست بندم تو را
به نزدیک شاهت برم زین ورا
برآنم که چون بیند ارجاسپ شاه
چنین بسته دو دست لهراسپ شاه
ببخشد تو را شاه ترکان به مهر
نریزد تو را خون چو بیند دو چهر
بدو گفت لهراسپ کای بی بها
بود جایم ار در دم اژدها
از آن به که در بند آید سرم
به بند تو امروز دست آورم
به گفت این تیری بزه برنهاد
بزد بر بر اسب او همچو باد
چه بگشاد از تیر لهراسپ شست
ز مرکب در افتاد طهماسب پست
گریزان از آن تیر لهراسپ شد
میان سوارانش طهماسب شد
به لشکر بفرمود که اندر نهید
به گرز و به شمشیر و تیرش زنید
به یکبار آن لشکر بی شمار
یکی حمله بردند بر شهریار
ز تیر سواران بشد خسته شاه
بهر سو که رفتی نبودیش راه
درخت چناری بدان کوه بود
کشن شاخ و بس دور از انبوه بود
کشن شاخ و بالا بلند و سطبر
فکنده بر آن کوه سایه چو ابر
بدانجای آمد شه پرشکوه
چه دانست باشد قوی آن گروه
سواران بر آن حمله آور شدند
به نزدیک شاه دلاور شدند
جهان جو ز بیم روان کرد جنگ
ز بس خستگی رفته از کار چنگ
بدان دار بنهاد شه پشت خویش
بیفکند چرخ آندم از مشت خویش
برون رفت هوش از سر شهریار
چنان تکیه کرد او بدان سبز دار
نراندی کس از ترس بر شه کمند
کاز تیر آن شاه ترسان بدند
زمانی چه شد یک سواری چه باد
برآورد تیغ و بشه رخ نهاد
شه از بانگ اسبش در آمد به هوش
برآشفت چون شیر و آمد به جوش
از آن ترکش بر زره بود بند
برآورد تیری شه ارجمند
بزه راند و زد بر برترک تیر
که آن ترک آمد ز بالا به زیر
دگر کس نشد پیش از بیم شاه
گرفتند گردش ز کین آن سپاه
چو ترک سپهر آمد از شیر زیر
شب تیره بیرون شد از کام شیر
جهان از شب تیره چون قیر شد
نهان ترک خو را ز دم شیر شد
سپه کرد شه را گرفتند تنگ
ز کین گرز و شمشیر و خنجر به چنگ
شهنشه چنان بود بی هوش و رای
چنان خسته تن اوفتاده ز پای
نمی رفت کس پیش از ترس شاه
گرفتند گردش ز کین آن سپاه
چنین تا جهان روشن از هور شد
مبدل سیاهی به کافور شد
بجستند ترکان دگر ره ز جای
تبیره زدند و دمیدند نای
گمان این چنین برد یکسر سپاه
که از خستگی مرده لهراسپ شاه
چو زی شه سپه روی بنهاد باز
برآمد ز جا آن شه سرفراز
دگر باره آشوب کین درگرفت
پس پیش را گرز و خنجر گرفت
جهان تیر او از بر خویش دور
همی کرد مرد و همی کشت نور
ز ترکان همی تیر همچون تگرگ
ببارید بر جوشن و خود و ترک
یکی کوه دید آن شه کامیاب
چو آمد بدان دامن کوهسار
پر از گرد و خوی رخ ز بس گرد راه
تن نامدارش دو جا خسته بود
ز دشمن بدان خستگی رسته بود
فرود آمد از باره شاه دلیر
رخش بد رزیر از برای زریر
همی با فلک ناله آغاز کرد
کمربند شاهیش را باز کرد
کجا خستگی بود در دست شاه
زمانی بدانجای بنشست شاه
به چرخ آن زمان گفت کای گوژپشت
چنین خود چرائی به شاهان درشت
کنون تخت گوهر نگارم کجاست
همان یاره و گوشوارم کجاست
کجا باره و زین زرین من
کجا رسم و کردار و آئین من
زریر جوان من اکنون کجاست
گمانم که آن دردم اژدهاست
چه مایه بلا برمن آورد بخت
ز غم کرد روی مرا زرد سخت
مرا نام و ناموس بر باد شد
غمین دوست، دشمن ز من شاد شد
بدین ناله لهراسپ در خواب شد
که پیدا از آن دشت طهماسپ شد
چنان دید در خواب آن شهریار
که بودی برافراز کشتی سوار
یکی باد برخاست از بحر تیز
شد از باد کشتی همه ریزه ریز
به آب اندرون شاه افتاد پست
بهر سوی می زد همی پا و دست
که ناگه یکی ابر آمد پدید
ربودش ز دریا برون آورید
چو آن دید از بیم بیدار شد
که دشت از سواران شب تار شد
همی ناله نایش آمد بگوش
در و دشت بودی ز لشکر بجوش
چو زآن گونه آن گرد لهراسپ دید
سر رایت گرد طهماسپ دید
جهانجو کمر کینه را کرد تنگ
که ترکان رسیدند در دشت جنگ
جهان جو پیاده بدامان کوه
بیامد گرفتند گردش گروه
شهنشاه چرخش بزد برنهاد
به تیر اندر آمد بکردار باد
بهر تیر که افکندی آن شهریار
ز بالا بزیر آوریدی سوار
ز ترکان نیارست کس رفت پیش
که بودش بکف چرخ پر تیرکیش
بیامد دمان پیش طهماسپ زود
چنین گفت با شاه لهراسپ زود
کازین جنگ کردن تو را سود نیست
ازین آتشت جز دم و دود نیست
بده دست تا دست بندم تو را
به نزدیک شاهت برم زین ورا
برآنم که چون بیند ارجاسپ شاه
چنین بسته دو دست لهراسپ شاه
ببخشد تو را شاه ترکان به مهر
نریزد تو را خون چو بیند دو چهر
بدو گفت لهراسپ کای بی بها
بود جایم ار در دم اژدها
از آن به که در بند آید سرم
به بند تو امروز دست آورم
به گفت این تیری بزه برنهاد
بزد بر بر اسب او همچو باد
چه بگشاد از تیر لهراسپ شست
ز مرکب در افتاد طهماسب پست
گریزان از آن تیر لهراسپ شد
میان سوارانش طهماسب شد
به لشکر بفرمود که اندر نهید
به گرز و به شمشیر و تیرش زنید
به یکبار آن لشکر بی شمار
یکی حمله بردند بر شهریار
ز تیر سواران بشد خسته شاه
بهر سو که رفتی نبودیش راه
درخت چناری بدان کوه بود
کشن شاخ و بس دور از انبوه بود
کشن شاخ و بالا بلند و سطبر
فکنده بر آن کوه سایه چو ابر
بدانجای آمد شه پرشکوه
چه دانست باشد قوی آن گروه
سواران بر آن حمله آور شدند
به نزدیک شاه دلاور شدند
جهان جو ز بیم روان کرد جنگ
ز بس خستگی رفته از کار چنگ
بدان دار بنهاد شه پشت خویش
بیفکند چرخ آندم از مشت خویش
برون رفت هوش از سر شهریار
چنان تکیه کرد او بدان سبز دار
نراندی کس از ترس بر شه کمند
کاز تیر آن شاه ترسان بدند
زمانی چه شد یک سواری چه باد
برآورد تیغ و بشه رخ نهاد
شه از بانگ اسبش در آمد به هوش
برآشفت چون شیر و آمد به جوش
از آن ترکش بر زره بود بند
برآورد تیری شه ارجمند
بزه راند و زد بر برترک تیر
که آن ترک آمد ز بالا به زیر
دگر کس نشد پیش از بیم شاه
گرفتند گردش ز کین آن سپاه
چو ترک سپهر آمد از شیر زیر
شب تیره بیرون شد از کام شیر
جهان از شب تیره چون قیر شد
نهان ترک خو را ز دم شیر شد
سپه کرد شه را گرفتند تنگ
ز کین گرز و شمشیر و خنجر به چنگ
شهنشه چنان بود بی هوش و رای
چنان خسته تن اوفتاده ز پای
نمی رفت کس پیش از ترس شاه
گرفتند گردش ز کین آن سپاه
چنین تا جهان روشن از هور شد
مبدل سیاهی به کافور شد
بجستند ترکان دگر ره ز جای
تبیره زدند و دمیدند نای
گمان این چنین برد یکسر سپاه
که از خستگی مرده لهراسپ شاه
چو زی شه سپه روی بنهاد باز
برآمد ز جا آن شه سرفراز
دگر باره آشوب کین درگرفت
پس پیش را گرز و خنجر گرفت
جهان تیر او از بر خویش دور
همی کرد مرد و همی کشت نور
ز ترکان همی تیر همچون تگرگ
ببارید بر جوشن و خود و ترک
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۱ - رسیدن فرامرز از هندوستان و جنگ او با ترکان گوید
ز بس تیر بر جوشن شاه شیر
همی تیر برتیر شد جایگیر
چه شد راست بر چرخ گردنده هور
نماند آن زمان بر تن شاه زور
تن خویش بر مرگ بنهاد شاه
که ناگاه گردی برآمد ز راه
برون آمد از گرد لشکر دولک
که جنبان زمین بود و لرزان فلک
سواری دمان پیش آمد ز راه
شد آگاه از رزم لهراسپ شاه
سپهدار خود را خبردار کرد
که بنگر که گردان چو پیکار کرد
شهنشاه لهراسپ را در میان
گرفتند ترکان تیره روان
سپهدار لشکر چو بشنید آن
بزد دست برداشت گرز گران
شنیدم که آن یل فرامرز بود
که آمد بکین اندران مرز زود
همی آمد از هند آن نامدار
ابا گرد بانوی خنجرگزار
برآورد گرز کشن پهلوان
به نزدیک لهراسپ آمد دوان
بگرز گران بس لشکر شکست
بیامد بر شاه آن پیل مست
همی گفت شاها چه حالست این
کجا شد تو را تاج و تخت و نگین
بدان بد که مرده است لهراسپ شاه
سپرده به ارجاسپ تخت و کلاه
به جوش آمد از کینه آن پهلوان
در آمد در آن لشکر اندر زمان
به لشکر بفرمود آن نامدار
که ای نامداران خنجرگزار
برآرید یکسر ز کین تیغ تیز
که روز شتابست و جای ستیز
همایند یکتن که بیرون روند
و یا رسته از تیغ پرخون روند
سراسر بکین بر زدند آستین
بشد گرم هنگامه گرز و کین
شد از گرد چون شب سیه دشت و باغ
سنان شمع و شمشیر بودی چراغ
چنان گرم بازار شمشیر شد
کاز آن لرزه بر پیکر شیر شد
بدرید بشکست روز نبرد
عمود و سنان پشت و پهلوی مرد
ز گرز گران مغزها سوده شد
ز کشته بهر سوی صد پشته شد
چنان از زره تیر کردی گذار
که از پرنیان سوزن آبدار
چنان فتنه شد در دم کینه گرم
که چون موم نعل فرس بود نرم
تن نازنینان درآمد به خاک
ز شمشیر شیران جگر چاک چاک
سپهدار در پیش لهراسپ بود
زبان پر ز دشنام ارجاسپ بود
ز یک سوی بانوگشسب سوار
ز سوی دگر پارس پرهیزگار
چو شیران در آن رزم جوشان شدند
بهر سوی جوشان و کوشان شدند
به پیش سپه راند طهماسپ اسپ
بزد تیغ بر دست بانو گشسپ
ازو خسته شد دختر پهلوان
عنان را به پیچید شد در کران
بیامد دمان پارس پرهیزگار
به نزدیک آن ترک شوریده کار
برآویخت با ترک از کینه شیر
بزد تیغ طهماسپ در وی دلیر
به شد خسته ز آن تیغ پرهیزگار
به پیچید و شد از میان بر کنار
بگرز گران برد آن ترک دست
سپاه فرامرز درهم شکست
همی تیر برتیر شد جایگیر
چه شد راست بر چرخ گردنده هور
نماند آن زمان بر تن شاه زور
تن خویش بر مرگ بنهاد شاه
که ناگاه گردی برآمد ز راه
برون آمد از گرد لشکر دولک
که جنبان زمین بود و لرزان فلک
سواری دمان پیش آمد ز راه
شد آگاه از رزم لهراسپ شاه
سپهدار خود را خبردار کرد
که بنگر که گردان چو پیکار کرد
شهنشاه لهراسپ را در میان
گرفتند ترکان تیره روان
سپهدار لشکر چو بشنید آن
بزد دست برداشت گرز گران
شنیدم که آن یل فرامرز بود
که آمد بکین اندران مرز زود
همی آمد از هند آن نامدار
ابا گرد بانوی خنجرگزار
برآورد گرز کشن پهلوان
به نزدیک لهراسپ آمد دوان
بگرز گران بس لشکر شکست
بیامد بر شاه آن پیل مست
همی گفت شاها چه حالست این
کجا شد تو را تاج و تخت و نگین
بدان بد که مرده است لهراسپ شاه
سپرده به ارجاسپ تخت و کلاه
به جوش آمد از کینه آن پهلوان
در آمد در آن لشکر اندر زمان
به لشکر بفرمود آن نامدار
که ای نامداران خنجرگزار
برآرید یکسر ز کین تیغ تیز
که روز شتابست و جای ستیز
همایند یکتن که بیرون روند
و یا رسته از تیغ پرخون روند
سراسر بکین بر زدند آستین
بشد گرم هنگامه گرز و کین
شد از گرد چون شب سیه دشت و باغ
سنان شمع و شمشیر بودی چراغ
چنان گرم بازار شمشیر شد
کاز آن لرزه بر پیکر شیر شد
بدرید بشکست روز نبرد
عمود و سنان پشت و پهلوی مرد
ز گرز گران مغزها سوده شد
ز کشته بهر سوی صد پشته شد
چنان از زره تیر کردی گذار
که از پرنیان سوزن آبدار
چنان فتنه شد در دم کینه گرم
که چون موم نعل فرس بود نرم
تن نازنینان درآمد به خاک
ز شمشیر شیران جگر چاک چاک
سپهدار در پیش لهراسپ بود
زبان پر ز دشنام ارجاسپ بود
ز یک سوی بانوگشسب سوار
ز سوی دگر پارس پرهیزگار
چو شیران در آن رزم جوشان شدند
بهر سوی جوشان و کوشان شدند
به پیش سپه راند طهماسپ اسپ
بزد تیغ بر دست بانو گشسپ
ازو خسته شد دختر پهلوان
عنان را به پیچید شد در کران
بیامد دمان پارس پرهیزگار
به نزدیک آن ترک شوریده کار
برآویخت با ترک از کینه شیر
بزد تیغ طهماسپ در وی دلیر
به شد خسته ز آن تیغ پرهیزگار
به پیچید و شد از میان بر کنار
بگرز گران برد آن ترک دست
سپاه فرامرز درهم شکست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۲ - کشتن فرامرز برادر گشتاسپ طهماسپ را گوید
فرامرز چون دید بر گرد بور
به نزدیک طهماسپ آمد ز دور
به طهماسپ گفت ای ستمکاره مرد
سرت برد خواهم ازین در بگرد
چه نامی بدانم یکی نام تو
بگو تا چه باشد سرانجام تو
بدو گفت طهماسپ تو کیستی
چنین از پی کینه بر چیستی
مرا نام در جنگ طهماسپ دان
برادر مرا شاه ارجاسپ دان
همه بلخ اکنون بدست وی است
کنون رای و آهنگ وی بر وی است
همه بلخ را کرد چون تل خاک
بلندی او کشته یکسر مغاک
فرامرز پاسخ چنین باز داد
که شه را فلک خود نگین باز داد
که از راه کابل مرا آورید
کمانم به ترکان بلا آورید
منم بچه آن هژبر ژیان
کز آن تاج زر یافت شاه جهان
نبیره فریدون یل کیقباد
که پیدا از او بود آئین داد
فرامرز پور تهمتن منم
در ایران چو خورشید روشن منم
بدو گفت طهماسپ کی بی بها
بماندی کنون در دم اژدها
هم اکنون سرت را به شمشیر من
بیازم ز بالای در زیر من
ببرم برم پیش ارجاسپ شاه
به بندم کنون دست لهراسپ شاه
بگفت این و برداشت چوب سنان
فرو داد سوی سپهبد عنان
به نیزه برآویختند آن دو مرد
شد از گردشان آسمان لاجورد
شکست آن گران نیزه های بلند
که نگشادشان از زره حلقه بند
بزد دست طهماسب گرز گران
برآورد آمد چه شیر ژیان
که شیر ژیان برد بر تیغ دست
خروشید ماننده فیل مست
زدش بر کمر خنجر آبدار
که نیمش بر شد بزیر سوار
سر ترک طهماسپ آمد به خاک
دو شد گر یکی بود طهماسپ پاک
به شد کشته طهماسب برگرد اسپ
بزد بر سپه تن چه آذرگشسپ
بدان لشکر ترک برکوفتند
چو شیران جنگی برآشوفتند
فرامرز چون شیر پیش سپاه
از ایشان بسی زد به خاک سیاه
سرانجام ترکان چه آن رستخیز
بدیدند کردند رو در گریز
بدنبالشان لشکر زابلی
همی شد ابا لشکر کابلی
فرامرز چون ببر پیش سپاه
جهان کرده بر ترک جنگی سیاه
همه دشت یکسر پر از کشته شد
ز ترکان چنان بخت برگشته شد
گرفتند از ایشان سلاح و ستور
چنان تا نکون گشت از برج هور
بکشتند از آن رزم یکسر سپاه
فرامرز آمد به نزدیک شاه
همی گفت شاه سراسر ورا
چه بود آنکه آمد به پیش اندرا
دریغا از اورنگ تو تاج تو
همان تخت زر پایه عاج تو
دریغا ز فر سر و افسرت
کجا گرز و تیغ کجا خنجرت
دریغا که پژمرده گلبرگ تو
به خاک اندر آمد سر و ترک تو
جهان را سپهدار و شاه نوی
برازنده تخت کیخسروی
به یزدان که نگشایم از کین کمر
نه بردارم از سرم کله خود رز
بدان تا که کین تو ز ارجاسپ شاه
نجویم ایا شاه ایران سپاه
ازین پس مرا خام و شمشیر بس
همان نقل من بیلک و تیر بس
ستم دیده لهراسپ بگشاد چشم
زمانی بهم باز بنهاد چشم
بدانست یل شاه را هست جان
بسر برش ناورده گیتی روان
دگرباره بگشاد شه چشم خویش
فرامرز را گفت کای پاک کیش
ازین خستگی هست تن ناتوان
دگر آنکه بر سر نیامد زمان
ولیکن همه نام و ناموس رفت
همان گنج آکنده با کوس رفت
فرامرز گفتا که ای شهریار
به یزدان دارنده روزگار
که زین برندارم ز پشت سمند
بدان تا سر دشمن آرم به بند
همان تاج با تخت و مهر آن تست
جهان باز در زیر فرمان تست
نشاندند شه را بر اسبی نوان
چنان خسته بردند زی سیستان
خبر یافت از شاه چون زال زر
پذیره شدن را نه بست او کمر
فرامرز آورد شه را به شهر
وز آن شاه را بود سر پر ز قهر
بیامد سپهبد بر زال زر
نیا را چنین گفت ای نیک فر
از ایدر شدم سوی هندوستان
ابا لشکر و کشن گرز گران
بدان تا ز هند آرم آن نامدار
جهانجو سپهدار یل شهریار
جهان جوی از بند خود رسته بود
کمرکین هیتال را بسته بود
میان من و یل بشد کارزار
چه گویم من از مردی شهریار
به مردی چنان است کز شیر کوس
تواند رباید گه رزم و جوش
که امروز برزوی بستی کمر
و یا گرد سهراب فرخنده فر
نمودی بدیشان هنر آشکار
نباشد سواری چه یل شهریار
مر آن رزم پیشینه با زال گفت
دگر هر چه گفت آشکار و نهفت
رسد دمبدم گرد فرمانروا
که دارد یکی آرزوی نیا
ابا لشکر شاه مغرب بهم
به بینی هنرهاش بر بیش و کم
بدو گفت دستان که ای نیک رای
جهان سوز تیغ تو گیتی گشای
یکی نامه زی تو فرستاده ام
بسی پند و اندرزها داده ام
ز بس خشم کز ترک بودم بسر
سخن سرد گفتم بدان نامور
دلم شد در اندیشه از روزگار
که گر بیند آن نامه را شهریار
دل اندوه گردد برنجد ازین
کمر کینه را تنگ بندد ازین
فرامرز گفتا که اکنون چرا
نیائی بر شاه فرمانروا
که شه را تن نازنین خسته است
ز دشمن بدین خستگی رسته است
چنین پاسخش داد دستان پیر
که ای نامور شیر شمشیرگیر
ز لهراسپ چون یاد آید مرا
بغم در دل شاد آید مرا
به پیچد به تن بر همی موی من
فتد آتش تیز در خوی من
دل من ز لهراسپ ترسان بود
چه برگی که از باد لرزان بود
ندانم چه آید بدین دودمان
ز لهراسپ کو هست شاه جهان
بترسم به بینمش از ترس روی
کازو بر تن من شود راست موی
همانا دل زال روشن بدی
خبردار از کار بهمن بدی
که بهمن چه آرد بدین دودمان
بکین پدر چون ببندد میان
به نزدیک طهماسپ آمد ز دور
به طهماسپ گفت ای ستمکاره مرد
سرت برد خواهم ازین در بگرد
چه نامی بدانم یکی نام تو
بگو تا چه باشد سرانجام تو
بدو گفت طهماسپ تو کیستی
چنین از پی کینه بر چیستی
مرا نام در جنگ طهماسپ دان
برادر مرا شاه ارجاسپ دان
همه بلخ اکنون بدست وی است
کنون رای و آهنگ وی بر وی است
همه بلخ را کرد چون تل خاک
بلندی او کشته یکسر مغاک
فرامرز پاسخ چنین باز داد
که شه را فلک خود نگین باز داد
که از راه کابل مرا آورید
کمانم به ترکان بلا آورید
منم بچه آن هژبر ژیان
کز آن تاج زر یافت شاه جهان
نبیره فریدون یل کیقباد
که پیدا از او بود آئین داد
فرامرز پور تهمتن منم
در ایران چو خورشید روشن منم
بدو گفت طهماسپ کی بی بها
بماندی کنون در دم اژدها
هم اکنون سرت را به شمشیر من
بیازم ز بالای در زیر من
ببرم برم پیش ارجاسپ شاه
به بندم کنون دست لهراسپ شاه
بگفت این و برداشت چوب سنان
فرو داد سوی سپهبد عنان
به نیزه برآویختند آن دو مرد
شد از گردشان آسمان لاجورد
شکست آن گران نیزه های بلند
که نگشادشان از زره حلقه بند
بزد دست طهماسب گرز گران
برآورد آمد چه شیر ژیان
که شیر ژیان برد بر تیغ دست
خروشید ماننده فیل مست
زدش بر کمر خنجر آبدار
که نیمش بر شد بزیر سوار
سر ترک طهماسپ آمد به خاک
دو شد گر یکی بود طهماسپ پاک
به شد کشته طهماسب برگرد اسپ
بزد بر سپه تن چه آذرگشسپ
بدان لشکر ترک برکوفتند
چو شیران جنگی برآشوفتند
فرامرز چون شیر پیش سپاه
از ایشان بسی زد به خاک سیاه
سرانجام ترکان چه آن رستخیز
بدیدند کردند رو در گریز
بدنبالشان لشکر زابلی
همی شد ابا لشکر کابلی
فرامرز چون ببر پیش سپاه
جهان کرده بر ترک جنگی سیاه
همه دشت یکسر پر از کشته شد
ز ترکان چنان بخت برگشته شد
گرفتند از ایشان سلاح و ستور
چنان تا نکون گشت از برج هور
بکشتند از آن رزم یکسر سپاه
فرامرز آمد به نزدیک شاه
همی گفت شاه سراسر ورا
چه بود آنکه آمد به پیش اندرا
دریغا از اورنگ تو تاج تو
همان تخت زر پایه عاج تو
دریغا ز فر سر و افسرت
کجا گرز و تیغ کجا خنجرت
دریغا که پژمرده گلبرگ تو
به خاک اندر آمد سر و ترک تو
جهان را سپهدار و شاه نوی
برازنده تخت کیخسروی
به یزدان که نگشایم از کین کمر
نه بردارم از سرم کله خود رز
بدان تا که کین تو ز ارجاسپ شاه
نجویم ایا شاه ایران سپاه
ازین پس مرا خام و شمشیر بس
همان نقل من بیلک و تیر بس
ستم دیده لهراسپ بگشاد چشم
زمانی بهم باز بنهاد چشم
بدانست یل شاه را هست جان
بسر برش ناورده گیتی روان
دگرباره بگشاد شه چشم خویش
فرامرز را گفت کای پاک کیش
ازین خستگی هست تن ناتوان
دگر آنکه بر سر نیامد زمان
ولیکن همه نام و ناموس رفت
همان گنج آکنده با کوس رفت
فرامرز گفتا که ای شهریار
به یزدان دارنده روزگار
که زین برندارم ز پشت سمند
بدان تا سر دشمن آرم به بند
همان تاج با تخت و مهر آن تست
جهان باز در زیر فرمان تست
نشاندند شه را بر اسبی نوان
چنان خسته بردند زی سیستان
خبر یافت از شاه چون زال زر
پذیره شدن را نه بست او کمر
فرامرز آورد شه را به شهر
وز آن شاه را بود سر پر ز قهر
بیامد سپهبد بر زال زر
نیا را چنین گفت ای نیک فر
از ایدر شدم سوی هندوستان
ابا لشکر و کشن گرز گران
بدان تا ز هند آرم آن نامدار
جهانجو سپهدار یل شهریار
جهان جوی از بند خود رسته بود
کمرکین هیتال را بسته بود
میان من و یل بشد کارزار
چه گویم من از مردی شهریار
به مردی چنان است کز شیر کوس
تواند رباید گه رزم و جوش
که امروز برزوی بستی کمر
و یا گرد سهراب فرخنده فر
نمودی بدیشان هنر آشکار
نباشد سواری چه یل شهریار
مر آن رزم پیشینه با زال گفت
دگر هر چه گفت آشکار و نهفت
رسد دمبدم گرد فرمانروا
که دارد یکی آرزوی نیا
ابا لشکر شاه مغرب بهم
به بینی هنرهاش بر بیش و کم
بدو گفت دستان که ای نیک رای
جهان سوز تیغ تو گیتی گشای
یکی نامه زی تو فرستاده ام
بسی پند و اندرزها داده ام
ز بس خشم کز ترک بودم بسر
سخن سرد گفتم بدان نامور
دلم شد در اندیشه از روزگار
که گر بیند آن نامه را شهریار
دل اندوه گردد برنجد ازین
کمر کینه را تنگ بندد ازین
فرامرز گفتا که اکنون چرا
نیائی بر شاه فرمانروا
که شه را تن نازنین خسته است
ز دشمن بدین خستگی رسته است
چنین پاسخش داد دستان پیر
که ای نامور شیر شمشیرگیر
ز لهراسپ چون یاد آید مرا
بغم در دل شاد آید مرا
به پیچد به تن بر همی موی من
فتد آتش تیز در خوی من
دل من ز لهراسپ ترسان بود
چه برگی که از باد لرزان بود
ندانم چه آید بدین دودمان
ز لهراسپ کو هست شاه جهان
بترسم به بینمش از ترس روی
کازو بر تن من شود راست موی
همانا دل زال روشن بدی
خبردار از کار بهمن بدی
که بهمن چه آرد بدین دودمان
بکین پدر چون ببندد میان
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۳ - در خواب دیدن زال کیخسرو را گوید
شب تیره چون خفت بر تخت زال
چنان دید در خواب آن بیهمال
که بر تخت زر شاه کیخسرو است
جهان را سپهدار شاه نواست
بشد زال تا پایه تخت شاه
بروشندلی بوسد آن نیکخواه
برآشفت کیخسرو تاجور
دژم نیز گفتا که ای زال زر
چرا سر ز پیمان من تافتی
بر شاه لهراسپ نشتافتی
نه بینی چه تو روی لهراسپ را
کنی شاد ازین جان ارجاسپ را
بدو گر به شاهی نداری امید
نگه کن برین تاج و تخت سفید
کز آن پیش آن تاج و این تخت زر
ز من بود با باره و با کمر
مپیچان ز فرمان لهراسپ سر
که دارد به کین ملک ارجاسپ سر
مکن آنکه دشمن شود شادکام
برآید ز کین تیغ تیز از نیام
چنان دان که بر تخت کیخسرو است
نه لهراسپ بر تخت شاه نو است
چنین داد پاسخ بدو زال پیر
که ای شاه فرخ رخ بی نظیر
اگر سر به پیچم ز فرمان شاه
بدان سر تنم باد زین پرگناه
ولیکن مرا در دل آمد شگفت
بدین بر یک اندازه باید گرفت
که چون روی لهراسپ بینم همی
بدل اندر آید مرا زو غمی
بدو گفت خسرو نباشد گزیر
ز رای خداوند ناهید و تیر
کنون خیز و فرمان لهراسپ بر
وزین لرزه بر جان ارجاسپ بر
شد از خواب بیدار زال گزین
بر شاه شد بوسه زد بر زمین
به شاه آفرین کرد و بنواختش
نبردش بر اورنگ بنشاختش
به شاهی بدو آفرین کرد زال
ولیکن بدل بودش از شه سکال
پزشکان به آورد و زخمش به بست
به شد خوب آن شاه یزدان پرست
ببارید یک روز از دیده آب
جهان جوی لهراسپ بادرد و تاب
که شد بخت و هم تخت و هم نام من
به خاک اندر آمد همه کام من
بدو گفت دستان که دل شاد باد
که آمد سپاه یلان همچو باد
نه ارجاسپ مانم نه توران سپاه
کنم تیره برترک آوردگاه
تهمتن اگر نیست ایدر به جنگ
فرامرز شمشیر دارد به چنگ
پس آگاهی آمد به ارجاسپ شاه
که در سیستانست لهراسپ شاه
بشد کشته طهماسب اندر نبرد
بدست فرامرز با دار و برد
که از راه هند اندر آمد سوار
برون برد شه را از آن کارزار
دل و جان ارجاسپ آمد به جوش
برآمد ز جا و بزد یک خروش
همی خواست کاید سوی سیستان
که شد آگه از کار کارآگهان
که در دشت زی لشکر بیشمار
ابا کرد فیروز و طوس سوار
دگر پور گودرز رهام شیر
چه روئین و گرگین و کرکوی پیر
بیاری شه لشکر آراستند
ز ایران سپه بهر کین خواستند
بطوس اندرون ارده شیر سوار
ابا نامور لشکر سی هزار
ز کین بسته بر گرده پیل کوس
به زابل سپه برد خواهد ز طوس
چنان دید در خواب آن بیهمال
که بر تخت زر شاه کیخسرو است
جهان را سپهدار شاه نواست
بشد زال تا پایه تخت شاه
بروشندلی بوسد آن نیکخواه
برآشفت کیخسرو تاجور
دژم نیز گفتا که ای زال زر
چرا سر ز پیمان من تافتی
بر شاه لهراسپ نشتافتی
نه بینی چه تو روی لهراسپ را
کنی شاد ازین جان ارجاسپ را
بدو گر به شاهی نداری امید
نگه کن برین تاج و تخت سفید
کز آن پیش آن تاج و این تخت زر
ز من بود با باره و با کمر
مپیچان ز فرمان لهراسپ سر
که دارد به کین ملک ارجاسپ سر
مکن آنکه دشمن شود شادکام
برآید ز کین تیغ تیز از نیام
چنان دان که بر تخت کیخسرو است
نه لهراسپ بر تخت شاه نو است
چنین داد پاسخ بدو زال پیر
که ای شاه فرخ رخ بی نظیر
اگر سر به پیچم ز فرمان شاه
بدان سر تنم باد زین پرگناه
ولیکن مرا در دل آمد شگفت
بدین بر یک اندازه باید گرفت
که چون روی لهراسپ بینم همی
بدل اندر آید مرا زو غمی
بدو گفت خسرو نباشد گزیر
ز رای خداوند ناهید و تیر
کنون خیز و فرمان لهراسپ بر
وزین لرزه بر جان ارجاسپ بر
شد از خواب بیدار زال گزین
بر شاه شد بوسه زد بر زمین
به شاه آفرین کرد و بنواختش
نبردش بر اورنگ بنشاختش
به شاهی بدو آفرین کرد زال
ولیکن بدل بودش از شه سکال
پزشکان به آورد و زخمش به بست
به شد خوب آن شاه یزدان پرست
ببارید یک روز از دیده آب
جهان جوی لهراسپ بادرد و تاب
که شد بخت و هم تخت و هم نام من
به خاک اندر آمد همه کام من
بدو گفت دستان که دل شاد باد
که آمد سپاه یلان همچو باد
نه ارجاسپ مانم نه توران سپاه
کنم تیره برترک آوردگاه
تهمتن اگر نیست ایدر به جنگ
فرامرز شمشیر دارد به چنگ
پس آگاهی آمد به ارجاسپ شاه
که در سیستانست لهراسپ شاه
بشد کشته طهماسب اندر نبرد
بدست فرامرز با دار و برد
که از راه هند اندر آمد سوار
برون برد شه را از آن کارزار
دل و جان ارجاسپ آمد به جوش
برآمد ز جا و بزد یک خروش
همی خواست کاید سوی سیستان
که شد آگه از کار کارآگهان
که در دشت زی لشکر بیشمار
ابا کرد فیروز و طوس سوار
دگر پور گودرز رهام شیر
چه روئین و گرگین و کرکوی پیر
بیاری شه لشکر آراستند
ز ایران سپه بهر کین خواستند
بطوس اندرون ارده شیر سوار
ابا نامور لشکر سی هزار
ز کین بسته بر گرده پیل کوس
به زابل سپه برد خواهد ز طوس
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۴ - فرستادن ارجاسپ ارهنگ دیو را بجنگ لهراسپ و آمدن ارجاسپ به سیستان و آگاه شدن لهراسپ گوید
بفرمود ارجاسپ ارهنگ را
که بر باره کین بکش تنگ را
بری بر سپاهی از ایدر زمان
که من رفت خواهم سوی سیستان
دو دست جهان جوی فیروز طوس
به بند و بگیر از وی آن بوق وکوس
سر راه ایرانیان را به بند
نه آبادمان و نه پست و بلند
دگر پور گودرز رهام را
بگردنش افکن خم خام را
برآورد ارهنگ لشکر ز جای
بگردون برآمد غو کره و نای
براند از در بلخ لشکر ز جای
شد ایران پر از بانگ و فریاد و وای
بیابان گرفت و به جرجان رسید
پی کین ز جرجان به ایران کشید
وزین روی بنواخت ارجاسپ کوس
جهان شد ز گرد سپه آبنوس
بزد خیمه بر دامن سیستان
سیه شد ز گرد سپاهش جهان
در شهر بر بست زال سوار
برآراست از کینه برج و حصار
چو لهراسپ بشنید کارجاسپ شاه
سوی سیستان راند از کین سپاه
شد از بیم رخساره شاه زرد
بدو زال گفت ای شه رادمرد
مخور غم که آید ز ایران سپاه
دمادم بیاری فرخنده شاه
که شد نامه من بر سرکشان
ازین کار دادم بر ایشان نشان
جهان جوی فیروز طوس دلیر
دگر گرد رهام گودرز پیر
دگر اردشیر سرافراز جست
که از بیژن اوراست گوهر درست
بیاید بدین کین گو نامور
نه ارجاسپ ماند نه تاج و کمر
ستانم دگر بلخ ز ارجاسپ من
ابا گنج بدهم به لهراسپ من
جهان کدخدا گفت کای زال پیر
به بلخ اندرون هست یک آبگیر
شنیدم که گرد است چون تل خاک
بلندیش را کرده اندر مغاک
زمرد زن بلخ تا سی هزار
ببردند ترکان بدان گیر و دار
زریز گرامی که بد پور من
ببردند ترکان از آن انجمن
دگر رفته بر باد ناموس نیز
همان افسر و بوق هم کوس نیز
چسان پادشاهی کنم بلخ را
ندیده منجم مه سلخ را
توان دید اگر چهره ماه سلخ
شود شاه لهراسپ در شهر بلخ
بدو گفت دستان که ای شهریار
گر ارجاسپ ز ایران نماید فرار
چنان بلخ آباد سازم دگر
که ویران نگشتست کوئی مگر
گر از دست رفتست شه را زریر
چه گشتاسپ داری سوار دلیر
به شهر اندرون شاه زابل گروه
بدان لشکر ترک گیتی ستوه
که بر باره کین بکش تنگ را
بری بر سپاهی از ایدر زمان
که من رفت خواهم سوی سیستان
دو دست جهان جوی فیروز طوس
به بند و بگیر از وی آن بوق وکوس
سر راه ایرانیان را به بند
نه آبادمان و نه پست و بلند
دگر پور گودرز رهام را
بگردنش افکن خم خام را
برآورد ارهنگ لشکر ز جای
بگردون برآمد غو کره و نای
براند از در بلخ لشکر ز جای
شد ایران پر از بانگ و فریاد و وای
بیابان گرفت و به جرجان رسید
پی کین ز جرجان به ایران کشید
وزین روی بنواخت ارجاسپ کوس
جهان شد ز گرد سپه آبنوس
بزد خیمه بر دامن سیستان
سیه شد ز گرد سپاهش جهان
در شهر بر بست زال سوار
برآراست از کینه برج و حصار
چو لهراسپ بشنید کارجاسپ شاه
سوی سیستان راند از کین سپاه
شد از بیم رخساره شاه زرد
بدو زال گفت ای شه رادمرد
مخور غم که آید ز ایران سپاه
دمادم بیاری فرخنده شاه
که شد نامه من بر سرکشان
ازین کار دادم بر ایشان نشان
جهان جوی فیروز طوس دلیر
دگر گرد رهام گودرز پیر
دگر اردشیر سرافراز جست
که از بیژن اوراست گوهر درست
بیاید بدین کین گو نامور
نه ارجاسپ ماند نه تاج و کمر
ستانم دگر بلخ ز ارجاسپ من
ابا گنج بدهم به لهراسپ من
جهان کدخدا گفت کای زال پیر
به بلخ اندرون هست یک آبگیر
شنیدم که گرد است چون تل خاک
بلندیش را کرده اندر مغاک
زمرد زن بلخ تا سی هزار
ببردند ترکان بدان گیر و دار
زریز گرامی که بد پور من
ببردند ترکان از آن انجمن
دگر رفته بر باد ناموس نیز
همان افسر و بوق هم کوس نیز
چسان پادشاهی کنم بلخ را
ندیده منجم مه سلخ را
توان دید اگر چهره ماه سلخ
شود شاه لهراسپ در شهر بلخ
بدو گفت دستان که ای شهریار
گر ارجاسپ ز ایران نماید فرار
چنان بلخ آباد سازم دگر
که ویران نگشتست کوئی مگر
گر از دست رفتست شه را زریر
چه گشتاسپ داری سوار دلیر
به شهر اندرون شاه زابل گروه
بدان لشکر ترک گیتی ستوه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۵ - فرستادن ارجاسپ ارهنگ را بری گوید
وزین روی ارهنگ ره کردمی
چنین تا بیامد ز جرجان بری
دلیران ایران ز خرد و بزرگ
همه تیز دندان بکین همچو گرگ
به ری در همه جمع بودند شاد
که آرند زی بلخ لشکر چه باد
که از ره سپاه گران در رسید
بگردون چکاچاک خنجر رسید
سر سروران نرم در زیر پای
جهان در خروش از دم کر نای
ز خون دشت ری شکل دریا گرفت
ز تیغ آتش فتنه بالا گرفت
میان سپه اندر ارهنگ بود
یکی تیغش از کینه در چنگ بود
سر ره بر او بست فیروز طوس
برآمد ز لشکر دم بوق کوس
بزد دیو وارونه از کینه چنگ
ربودش چه مرغ از جناح خدنگ
خروشان زدش بر زمین همچو کوس
ببست آن زمان دست فیروز طوس
بدو اندر آویخت رهام شیر
بر آمد ز میدان کین دار و گیر
در افکند وارونه دیو دمند
بیال سرافراز خم کمند
ورا نیز بربست چون فیل مست
از آن پس به گرز گران برد دست
سپه چون بدیدند آن رستخیز
نهادند یکسر سر اندر گریز
بماندند برجا درفش بلند
ابا کوس خرگاه رومی پرند
بدان کوهپایه نهادند سر
بدیشان نه خود ونه درع و سپر
چو زان کینه پرداخت ارهنگ زود
سپه برد سوی صفاهان چه دود
قیامت بدآن بوم و بر آورید
فلک را زبر بر زمین آورید
چنین تا بیامد ز جرجان بری
دلیران ایران ز خرد و بزرگ
همه تیز دندان بکین همچو گرگ
به ری در همه جمع بودند شاد
که آرند زی بلخ لشکر چه باد
که از ره سپاه گران در رسید
بگردون چکاچاک خنجر رسید
سر سروران نرم در زیر پای
جهان در خروش از دم کر نای
ز خون دشت ری شکل دریا گرفت
ز تیغ آتش فتنه بالا گرفت
میان سپه اندر ارهنگ بود
یکی تیغش از کینه در چنگ بود
سر ره بر او بست فیروز طوس
برآمد ز لشکر دم بوق کوس
بزد دیو وارونه از کینه چنگ
ربودش چه مرغ از جناح خدنگ
خروشان زدش بر زمین همچو کوس
ببست آن زمان دست فیروز طوس
بدو اندر آویخت رهام شیر
بر آمد ز میدان کین دار و گیر
در افکند وارونه دیو دمند
بیال سرافراز خم کمند
ورا نیز بربست چون فیل مست
از آن پس به گرز گران برد دست
سپه چون بدیدند آن رستخیز
نهادند یکسر سر اندر گریز
بماندند برجا درفش بلند
ابا کوس خرگاه رومی پرند
بدان کوهپایه نهادند سر
بدیشان نه خود ونه درع و سپر
چو زان کینه پرداخت ارهنگ زود
سپه برد سوی صفاهان چه دود
قیامت بدآن بوم و بر آورید
فلک را زبر بر زمین آورید
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۶ - رزم گشتاسپ با ارهنگ دیو گوید
که از راه شیراز گشتاسپ زود
سوی اصفهان راند چون زنده رود
ابا نامور گرد گرگین شیر
بشد در صفاهان یکی دار و گیر
شد از گرد دشت صفاهان سیاه
چه ارهنگ گشتاسب دید آن سپاه
بفرمود فیروز را در زمان
ابا گرد رهام پاکیزه جان
ببردند ترکان با دستگاه
ز دشت صفاهان به ارجاسپ شاه
که گر آید او را شکستی به جنگ
شتاب آرد آنگاه نارد درنگ
چه آمد از آن روی گشتاسپ پیش
دلش بود از دست لهراسپ ریش
که بود آگه از کار لهراسپ شاه
که چون شد گریزان به ارجاسپ شاه
دو لشکر چه دیدند را یات هم
در ابرو فکندند از کینه خم
به دشت صفاهان ابر هم زدند
ز خون یلان بر زمین نم زدند
چنان فتنه انگیخت یازید کین
که زد آسمان تیغ کین بر زمین
رسنها شد از کینه زنجیر حلق
کمند اجل شد گلوگیر خلق
چه گشتاسپ دید آن سپاه چنان
بزد دست برداشت گرز گران
هنوزش ز لب بوی شیر آمدی
ولیکن ز کین همچو شیر آمدی
گذشته ز عمر جهانجو سپنج
بر این کهنه ویران سرای سپنج
ولیکن بررزم اندرون شیر بود
برش شیر نر کم ز نخجیر بود
سر راه ارهنگ بگرفت تنگ
گران گرزه گاو پیکر به چنگ
بهم هر دو از کین در آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
سرانجام ارهنگ برداشت تیغ
برآمد بگشتاسپ مانند میغ
بزد تیغ و شد خسته بال سوار
چه گشتاسپ آن دید شد در فرار
گریزان ره بلخ را برگرفت
بس پیش او گرز و خنجر گرفت
چه گرگین گرگوی روئین شیر
گریزان شدند از دم دار و گیر
سوی سیستان برگرفتند راه
جدا اوفتادند از هم سپاه
نه سر بود پیدا از ایشان نه پای
نه کوس و درفش و نه پرده سرای
گریزان پراکنده رفت آن سپاه
سوی سیستان و دل از کین سیاه
وز نیروی ارهنگ آمد چه شیر
به شهر صفاهان پی دار و گیر
به شهر اندر آن لشکر ترک ریخت
سر رشته جان ز تن ها گریخت
صفاهان بدینگونه تاراج شد
که از شاه انجم شب داج شد
ز بس کشته افتاد بالا و پست
ره رفتن مردمان را به بست
ز بس مرد کز تیغ کین پاره شد
ز خون زنده رودی به خون تازه شد
ز بس کز تنان تیغ کین سرد رود
صفاهان ز خون گشت چون زنده رود
ز مرد و ز زن مرد تاسی هزار
ز پیران و از کودک شیرخوار
به کشتند ترکان در آن دار و گیر
به بردند بسیار از آنجا اسیر
که آمد سواری از ارجاسپ شاه
که بگذار ایران و برکش سپاه
که چون سیستان را بدست آورم
بر اولاد رستم شکست آورم
ز ما بود خواهد مر ایران زمین
چو ایران زمین و چه توران زمین
که تا تخمه زال بر جای هست
کسی را بر ایرانیان نیست دست
سپه را ز ملک صفاهان ببرد
دوره شش هزار از اسیران ببرد
وز نیروی گشتاسپ آن نامدار
سوی سیستان شد چو باد بهار
چو آمد به نزدیکی سیستان
شبی از قضا دید آن کامران
یکی آتش از دور بر کوهسار
سوی آتش آمد چو باد بهار
چو نزدیک آتش دلاور رسید
دو مرد دلاور بدان جای دید
چو آمد سمندش خروشید سخت
شدند آگه آن هر دو فیروزبخت
کشیدند آن هر دو بر اسب تنگ
گرفتند ره بر سپهدار تنگ
یکی زآن دو آمد بر نامدار
به ترکی زبان گفت کای کامکار
چو مردی بگو نام در تیره شب
چرا بسته داری ز گفتار لب
چنین پاسخش داد گشتاسپ باز
که از پیش ارجاسپ آیم فراز
که تا هر که بینم در این کوهسار
به بندم برم پیش شه استوار
بدان ره ز لشکر نگردند دور
که هنگام رزم است و هنگام شور
شنیدم که آن گرد ارجاسپ بود
سوار دگر جفت لهراسپ بود
ندانست کآن شیر گشتاسپ است
کمان برد کآن مرد ارجاسپ است
بدل گفت جاماسپ کاین ترک را
بگیرم برم پیش فرمانروا
چنین هدیه نزدیک لهراسپ شاه
زیانی کر از اردوی ارجاسپ شاه
برانگیخت آن باره ره نورد
به شهزاده آویخت اندر نبرد
چو نیزه بر او راست کرد او دلیر
بزد دست گشتاسپ مانند شیر
برون نیزه از دست جاماسپ کرد
به تنگ اندرش راند مانند گرد
گرفتش کمرگاه و برداشت زود
بزد بر زمین بست دستش چه دود
چو بانوی لهراسپ آن کار دید
هنر زان دلیر سپهدار دید
بکین بر خروشید و آمد برش
به تندی یکی گرز زد بر سرش
سوی اصفهان راند چون زنده رود
ابا نامور گرد گرگین شیر
بشد در صفاهان یکی دار و گیر
شد از گرد دشت صفاهان سیاه
چه ارهنگ گشتاسب دید آن سپاه
بفرمود فیروز را در زمان
ابا گرد رهام پاکیزه جان
ببردند ترکان با دستگاه
ز دشت صفاهان به ارجاسپ شاه
که گر آید او را شکستی به جنگ
شتاب آرد آنگاه نارد درنگ
چه آمد از آن روی گشتاسپ پیش
دلش بود از دست لهراسپ ریش
که بود آگه از کار لهراسپ شاه
که چون شد گریزان به ارجاسپ شاه
دو لشکر چه دیدند را یات هم
در ابرو فکندند از کینه خم
به دشت صفاهان ابر هم زدند
ز خون یلان بر زمین نم زدند
چنان فتنه انگیخت یازید کین
که زد آسمان تیغ کین بر زمین
رسنها شد از کینه زنجیر حلق
کمند اجل شد گلوگیر خلق
چه گشتاسپ دید آن سپاه چنان
بزد دست برداشت گرز گران
هنوزش ز لب بوی شیر آمدی
ولیکن ز کین همچو شیر آمدی
گذشته ز عمر جهانجو سپنج
بر این کهنه ویران سرای سپنج
ولیکن بررزم اندرون شیر بود
برش شیر نر کم ز نخجیر بود
سر راه ارهنگ بگرفت تنگ
گران گرزه گاو پیکر به چنگ
بهم هر دو از کین در آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
سرانجام ارهنگ برداشت تیغ
برآمد بگشتاسپ مانند میغ
بزد تیغ و شد خسته بال سوار
چه گشتاسپ آن دید شد در فرار
گریزان ره بلخ را برگرفت
بس پیش او گرز و خنجر گرفت
چه گرگین گرگوی روئین شیر
گریزان شدند از دم دار و گیر
سوی سیستان برگرفتند راه
جدا اوفتادند از هم سپاه
نه سر بود پیدا از ایشان نه پای
نه کوس و درفش و نه پرده سرای
گریزان پراکنده رفت آن سپاه
سوی سیستان و دل از کین سیاه
وز نیروی ارهنگ آمد چه شیر
به شهر صفاهان پی دار و گیر
به شهر اندر آن لشکر ترک ریخت
سر رشته جان ز تن ها گریخت
صفاهان بدینگونه تاراج شد
که از شاه انجم شب داج شد
ز بس کشته افتاد بالا و پست
ره رفتن مردمان را به بست
ز بس مرد کز تیغ کین پاره شد
ز خون زنده رودی به خون تازه شد
ز بس کز تنان تیغ کین سرد رود
صفاهان ز خون گشت چون زنده رود
ز مرد و ز زن مرد تاسی هزار
ز پیران و از کودک شیرخوار
به کشتند ترکان در آن دار و گیر
به بردند بسیار از آنجا اسیر
که آمد سواری از ارجاسپ شاه
که بگذار ایران و برکش سپاه
که چون سیستان را بدست آورم
بر اولاد رستم شکست آورم
ز ما بود خواهد مر ایران زمین
چو ایران زمین و چه توران زمین
که تا تخمه زال بر جای هست
کسی را بر ایرانیان نیست دست
سپه را ز ملک صفاهان ببرد
دوره شش هزار از اسیران ببرد
وز نیروی گشتاسپ آن نامدار
سوی سیستان شد چو باد بهار
چو آمد به نزدیکی سیستان
شبی از قضا دید آن کامران
یکی آتش از دور بر کوهسار
سوی آتش آمد چو باد بهار
چو نزدیک آتش دلاور رسید
دو مرد دلاور بدان جای دید
چو آمد سمندش خروشید سخت
شدند آگه آن هر دو فیروزبخت
کشیدند آن هر دو بر اسب تنگ
گرفتند ره بر سپهدار تنگ
یکی زآن دو آمد بر نامدار
به ترکی زبان گفت کای کامکار
چو مردی بگو نام در تیره شب
چرا بسته داری ز گفتار لب
چنین پاسخش داد گشتاسپ باز
که از پیش ارجاسپ آیم فراز
که تا هر که بینم در این کوهسار
به بندم برم پیش شه استوار
بدان ره ز لشکر نگردند دور
که هنگام رزم است و هنگام شور
شنیدم که آن گرد ارجاسپ بود
سوار دگر جفت لهراسپ بود
ندانست کآن شیر گشتاسپ است
کمان برد کآن مرد ارجاسپ است
بدل گفت جاماسپ کاین ترک را
بگیرم برم پیش فرمانروا
چنین هدیه نزدیک لهراسپ شاه
زیانی کر از اردوی ارجاسپ شاه
برانگیخت آن باره ره نورد
به شهزاده آویخت اندر نبرد
چو نیزه بر او راست کرد او دلیر
بزد دست گشتاسپ مانند شیر
برون نیزه از دست جاماسپ کرد
به تنگ اندرش راند مانند گرد
گرفتش کمرگاه و برداشت زود
بزد بر زمین بست دستش چه دود
چو بانوی لهراسپ آن کار دید
هنر زان دلیر سپهدار دید
بکین بر خروشید و آمد برش
به تندی یکی گرز زد بر سرش
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۷ - جنگ مادر گشتاسپ با گشتاسپ گوید
چه گشتاسپ آن دید برکاشت اسپ
بدو اندر آمد چه آذرگشسپ
بزد گرزه بر سر اسپ اوی
بخاک اندر آمد سر ماهروی
برآمد به تندی و برداشت تیغ
بغرید برسان غرنده میغ
فروشد ز بر شاهزاده چه تیر
ببازید چنگ و گرفتش چو شیر
برآوردش از جا و بنهاد پست
دو دست از قفا مادرش را به بست
به پهلو زبان گفت جاماسپ شاد
به بانوی لهراسپ کای ماهزاد
چنان کن کت از سر نیفتد کلاه
رخت بیند این ترک پرخاشخواه
بداند که بانوی ایران توئی
که زینگونه در رزم شیران توئی
تو را پیش ارجاسپ شاه آورد
سر ما به خاک سیاه آورد
چو بشنید گشتاسپ آن گفتگوی
دلش گشت تند و برافروخت روی
بدانست کان مرد جاماسپ است
که فرزانه دستور لهراسپ است
سوار دگر هست خود مادرش
بزد دست و برداشت خود از سرش
چنین گفت که ای مادر مهرجوی
دل از غم بپرداز و بفروز روی
منم گرد گشتاسپ کایم ز راه
بیاری فرخنده لهراسپ شاه
بپرسید از شاه گشتاسپ باز
چنین پاسخش داد جاماسپ باز
که بگریخت ز ارجاسپ لهراسپ شاه
ز کین بلخ را کرد خاک سیاه
زریر برادرت آن خردسال
ببردند ترکان و اوژن سکال
چه بشنید گشتاسپ برداشت آه
سوی سیستان برد از کین سپاه
بدو اندر آمد چه آذرگشسپ
بزد گرزه بر سر اسپ اوی
بخاک اندر آمد سر ماهروی
برآمد به تندی و برداشت تیغ
بغرید برسان غرنده میغ
فروشد ز بر شاهزاده چه تیر
ببازید چنگ و گرفتش چو شیر
برآوردش از جا و بنهاد پست
دو دست از قفا مادرش را به بست
به پهلو زبان گفت جاماسپ شاد
به بانوی لهراسپ کای ماهزاد
چنان کن کت از سر نیفتد کلاه
رخت بیند این ترک پرخاشخواه
بداند که بانوی ایران توئی
که زینگونه در رزم شیران توئی
تو را پیش ارجاسپ شاه آورد
سر ما به خاک سیاه آورد
چو بشنید گشتاسپ آن گفتگوی
دلش گشت تند و برافروخت روی
بدانست کان مرد جاماسپ است
که فرزانه دستور لهراسپ است
سوار دگر هست خود مادرش
بزد دست و برداشت خود از سرش
چنین گفت که ای مادر مهرجوی
دل از غم بپرداز و بفروز روی
منم گرد گشتاسپ کایم ز راه
بیاری فرخنده لهراسپ شاه
بپرسید از شاه گشتاسپ باز
چنین پاسخش داد جاماسپ باز
که بگریخت ز ارجاسپ لهراسپ شاه
ز کین بلخ را کرد خاک سیاه
زریر برادرت آن خردسال
ببردند ترکان و اوژن سکال
چه بشنید گشتاسپ برداشت آه
سوی سیستان برد از کین سپاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۸ - صف آرائی کردن لهراسپ در برابر ارجاسپ گوید
ابا مادر و مرد فرزانه شاد
بره بر همی رفت مانند دود
سحر گه که برزد خور از کوه شید
شب تیره شد یا به دامن کشید
یکی گرد بر پیش ره بر بخواست
که شد بر سپهر برین گرد راست
بدان لشکر اردشیر سوار
که آمد سپهبد پی کارزار
بیامد به نزدیک گشتاسپ شاد
پیاده شد و پای او بوسه داد
چه گرگین و گرگوی و روئین گرد
که گوی از دلیری به گیتی ببرد
ابا آن پراکنده لشکر ز راه
رسیدند آن هر سه فرخ کلاه
سپاه پراکنده باز آمدند
دو بهره همه خسته و دردمند
وز آنجای کردند سر روی راه
کنون بشنو از کار ارجاسپ شاه
چهارم ز کاریکه آمد خبر
که آمد ز ایران سپه بیشمر
چو گشتاسپ با گرد گرگین شیر
دگر اردشیر سوار دلیر
رسد دمبدم لشکر بیکران
همه نامداران جنگ آوران
سپهدار دستان برآوردگار
سپه برد بیرون بدشت حصار
سپه راست کرد وبرآراست جنگ
قضای جهان گشت بر مرد تنگ
فرامرز آمد به پیش سپاه
به قلب سپه در جهاندار شاه
یمین سپه پارس پرهیزگار
چو خورشید مینو بدی از یسار
وز آن روی صف بست ارجاسپ نیز
کمر بست برکین لهراسپ تیز
دم نای ژوبین بدرید گوش
ز بانگ تبیره جهان در خروش
جهان را دگر فتنه بیدار شد
سر پر دلان پر ز پیکار شد
علم اژدهاییست گفتی غنیم
مه از میخهای علم برد و نیم
سر فتنه جویان ز کین گرم بود
بسر دیده ها راند آزرم بود
بره بر همی رفت مانند دود
سحر گه که برزد خور از کوه شید
شب تیره شد یا به دامن کشید
یکی گرد بر پیش ره بر بخواست
که شد بر سپهر برین گرد راست
بدان لشکر اردشیر سوار
که آمد سپهبد پی کارزار
بیامد به نزدیک گشتاسپ شاد
پیاده شد و پای او بوسه داد
چه گرگین و گرگوی و روئین گرد
که گوی از دلیری به گیتی ببرد
ابا آن پراکنده لشکر ز راه
رسیدند آن هر سه فرخ کلاه
سپاه پراکنده باز آمدند
دو بهره همه خسته و دردمند
وز آنجای کردند سر روی راه
کنون بشنو از کار ارجاسپ شاه
چهارم ز کاریکه آمد خبر
که آمد ز ایران سپه بیشمر
چو گشتاسپ با گرد گرگین شیر
دگر اردشیر سوار دلیر
رسد دمبدم لشکر بیکران
همه نامداران جنگ آوران
سپهدار دستان برآوردگار
سپه برد بیرون بدشت حصار
سپه راست کرد وبرآراست جنگ
قضای جهان گشت بر مرد تنگ
فرامرز آمد به پیش سپاه
به قلب سپه در جهاندار شاه
یمین سپه پارس پرهیزگار
چو خورشید مینو بدی از یسار
وز آن روی صف بست ارجاسپ نیز
کمر بست برکین لهراسپ تیز
دم نای ژوبین بدرید گوش
ز بانگ تبیره جهان در خروش
جهان را دگر فتنه بیدار شد
سر پر دلان پر ز پیکار شد
علم اژدهاییست گفتی غنیم
مه از میخهای علم برد و نیم
سر فتنه جویان ز کین گرم بود
بسر دیده ها راند آزرم بود
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۹ - داستان خلاص شدن شهریار از بند فرانک گوید
کنون ای سراینده داستان
ز گفتار دهقان روشن روان
مر این رزمگه ایدر اکنون بدار
سخن گستر از نامور شهریار
که کردش فرانک به بند اندرون
بگویم کنون تا که شد کار چون
جهان جوی هشت ماه در بند ماند
که در دیده جز اشک خونین نراند
بر این هشت مه بود آشوب و جنگ
ز لشکر بدی دشت ناورد تنگ
گهی در سر اندیب و گه در سرند
ز بند جهان جوی مگشاد بند
دلارام گفتا بگردان خویش
که آن زن بما مکر آورد پیش
کنون من هم از مکر کاری کنم
که اندر جهان یادگاری کنم
به مکر و تزویرش آرم بدست
که جز مکر وی را نباید شکست
به آئین بازارگا(نا)ن لباس
بپوشید و شد با هزاران سپاس
چهل اشتر از لعل و در بار کرد
همی نام خود قهر تجار کرد
ز مردان دو صد گرد با خویش برد
شترها به زنجان زنگی سپرد
به سوی سراندیب برداشت راه
از اینگونه آن ماه شد کینه خواه
شبی بود در خیمه آن ماه شاد
که مضراب دیو اندر آمد چو باد
که شاید رباید مه زاد را
به بند آورد سرو آزاد را
شد آگاه از آن دیو آن سیمبر
بزد دست و خنجر کشید از کمر
چو آمد به نزدیک او نره دیو
بزد تیغ بانوی با رای و نیو
بینداخت و بگذاشت او را بتن
ز پیش پری شد نهان اهرمن
سحرگه از آنجای بربست بار
شتر کرد زنجان زنگی قطار
چنین تا که منزل سراندیب شد
جهانی پر از زینت و زیب شد
به دشت سراندیب آمد فرود
بزد خیمه خویش نزدیک رود
صد از نامداران شمشیر زن
که در رزم بودند چون اهرمن
سپرد آن دلاور بزنکی زوش
که بنشین کمین را و بگشای گوش
چو آواز شیپور من بشنوی
نباید که بر جایگه بغنوی
بیا با دلیران خنجر گذار
به نزدیک من درگه کارزار
به شد گرد زنجان و شد در کمین
چنان چونکه بر گور شیر عرین
خبر شد سراندیب یانرا که باز
بیامد یکی خواجه سرفراز
ورا بار یکسر جواهر بود
جواهر شناس است و ماهر بود
ز گفتار دهقان روشن روان
مر این رزمگه ایدر اکنون بدار
سخن گستر از نامور شهریار
که کردش فرانک به بند اندرون
بگویم کنون تا که شد کار چون
جهان جوی هشت ماه در بند ماند
که در دیده جز اشک خونین نراند
بر این هشت مه بود آشوب و جنگ
ز لشکر بدی دشت ناورد تنگ
گهی در سر اندیب و گه در سرند
ز بند جهان جوی مگشاد بند
دلارام گفتا بگردان خویش
که آن زن بما مکر آورد پیش
کنون من هم از مکر کاری کنم
که اندر جهان یادگاری کنم
به مکر و تزویرش آرم بدست
که جز مکر وی را نباید شکست
به آئین بازارگا(نا)ن لباس
بپوشید و شد با هزاران سپاس
چهل اشتر از لعل و در بار کرد
همی نام خود قهر تجار کرد
ز مردان دو صد گرد با خویش برد
شترها به زنجان زنگی سپرد
به سوی سراندیب برداشت راه
از اینگونه آن ماه شد کینه خواه
شبی بود در خیمه آن ماه شاد
که مضراب دیو اندر آمد چو باد
که شاید رباید مه زاد را
به بند آورد سرو آزاد را
شد آگاه از آن دیو آن سیمبر
بزد دست و خنجر کشید از کمر
چو آمد به نزدیک او نره دیو
بزد تیغ بانوی با رای و نیو
بینداخت و بگذاشت او را بتن
ز پیش پری شد نهان اهرمن
سحرگه از آنجای بربست بار
شتر کرد زنجان زنگی قطار
چنین تا که منزل سراندیب شد
جهانی پر از زینت و زیب شد
به دشت سراندیب آمد فرود
بزد خیمه خویش نزدیک رود
صد از نامداران شمشیر زن
که در رزم بودند چون اهرمن
سپرد آن دلاور بزنکی زوش
که بنشین کمین را و بگشای گوش
چو آواز شیپور من بشنوی
نباید که بر جایگه بغنوی
بیا با دلیران خنجر گذار
به نزدیک من درگه کارزار
به شد گرد زنجان و شد در کمین
چنان چونکه بر گور شیر عرین
خبر شد سراندیب یانرا که باز
بیامد یکی خواجه سرفراز
ورا بار یکسر جواهر بود
جواهر شناس است و ماهر بود
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۰ - مکر کردن دلارام در خلاصی شهریار از بند فرانک گوید
فرانک شد آگه ز جوهر فروش
بفرمود در دم به شیران زوش
که دروازه ها را بگیرند تنگ
دلیران همه تیغ روئین به چنگ
مر آن خواجه را پیش من آورید
روانش بدین انجمن آورید
بگفتند مر فهر تجار را
مر آن خواجه مکر کردار را
فرانک سر بانوان جهان
تو را خوانده زی شهر برکش عنان
دلارام خوانی پر از لعل کرد
به مکر اندر آتش همی نعل کرد
بیامد بنزد فرانک چو باد
بکرد آفرین و زمین بوسه داد
مر آن خوان گوهر بر شاه برد
تو گفتی ستاره بر ماه برد
بکردش فرانک بسی آفرین
که نو شه بزی خواجه پاکدین
یکی مجلس آراست بر روی او
فرانک بزیب و برنگ و به بو
گه رفتن آمد چو مه را فراز
فرانک یکی اسپ با زین و ساز
ببخشید با خلعت شاهوار
دلارام را آن مه گلعذار
برفت از بر شاه روز دگر
به شد پیش شاه آن مه سیمبر
دو خوان دگر پر ز گوهر ببرد
فرانک به گنجور خود آن سپرد
بدان روز هم مجلسی ساز کرد
در گنج و بخشش بدو باز کرد
دو اسپ دگر داد با زین زر
دلارام را آن مه سیم بر
مرصع بگو هر یکی تاج داشت
کازین پیش آن تاج مهراج داشت
فرانک ز سر تاج را برگرفت
نو آئین یکی تاج بر سر گرفت
چنین گفت مر فهر تجار را
مرآن خواجه مکرکردار را
که دادم به تو تاج مهراج را
بنه بر سر این مایه ور تاج را
دلارام آن تاج زر برگفت
به فال نکو تاج بر سرگرفت
که بگرفتم از وی چه او تاج را
گرفتم همان تاج مهراج را
بدانکه که بنهاد بر سر کلاه
نمودار شد موی او دید شاه
بدوز آن سخن هیچ پیدا نکرد
بر نامدارانش رسوا نکرد
دلارام از این بود غافل که شاه
بدید است مویش بزیر کلاه
سه هفته بدین رسم و آئین و فر
همین این گهر برد آن داد زر
فرانک شبی گفت مر فهر را
که امشب مپوشان ز ما چهر را
یکی باش امشب به نزدیک من
که سازیم با هم یکی انجمن
دلارام آن شب بر شاه ماند
تو گفتی که زهره بر ماه ماند
چو از شب یکی بهر بگذشت راست
فرانک همانگاه از جا بخواست
گرفت آن زمان دست آن نیک خواه
بدو گفت بردار از سر کلاه
دلارام برداشت تاج از سرش
فرو ریخت موی سیه از برش
تو گفتی بگل سنبل آمد فرود
و یا آنکه با آتش آمیخت دود
فرانک بدانست که آن دختر است
نه تجار دارنده گوهر است
دلارام را گفت برگوی راست
که زینگونه تزویر و مکر از کجاست
دلارام گفتا که ای تاجدار
پدر بر پدر شاه و هم شهریار
سربانوانی و شاه نوی
بعز و باقبال کیخسروی
منم دختر سعد بازارگان
که در شهر کشمیر دارم مکان
پدر مایه ور بود و با جاه بود
همه شه شناسنده و شاه بود
به هیتال شاه آن همی بود دوست
چنان چون که یک مغز بود و دو پوست
سه سال است ای شاه آزادگان
که مرد است آن پیر بازارگان
چو آن پیر بازارگان بست رخت
شدش جای بر تخته از روی تخت
بما بر ستم کرد کشمیر شاه
که بادش نهان تخت و تاج و کلاه
برادر دو بودم گرفت او به بند
درآورد آن شاه ناارجمند
ز ما آنچه بود از پدر خواسته
گرفت آن ستمکاره ناکاسته
برادر بزیر شکنجه بمرد
همه مال و اسباب سعد آن ببرد
گریزان من از پیش کشمیر شاه
رسیدم بدرگاه این بارگاه
به بستم چو تجار شمشیر من
گریزنده گشتم ز کشمیر من
بر این ره یکی مرد دیدم دلیر
که می رفت در راه مانند تیر
مر او را غلامان گرفتند زود
بخم کمندش به بستند زود
نخستین گمان بردمی شهریار
برازنده تخت گوهرنگار
که رخشنده از فر تو تاج شد
همانا که خود زنده مهراج شد
که جاسوس دزدان صحرا بود
که زینگونه آن دشت پیدا بود
بزه چرم بنهادمش در دو گوش
که از حرف گفتن چرائی خموش
بگو تا کئی اندرین رهگذار
کمین را کجا دزد دارد قرار
بگفتا که جاسوس دزدان نه ام
بجز در ره نیک مردان نه ام
یکی مرد بیچاره ام در گذار
ندانم کجا دزد دارد قرار
غلامان کشیدند رختش ز تن
یکی نامه اش بود در پیرهن
بخوان نامه اش ای سر تاج خواه
که زیبد تو را تاج مهراج شاه
بخوان تا بدانی که در نامه چیست
بهند اندرون دشمن و دوست کیست
بگفت این وزر کش برون کرد شاد
مر آن نامه را داد با شاه راد
فرانک چو بگشاد آن نامه سر
بخواند و رخش گشت مانند زر
نوشته چنین بود کای شاه صور
ز تخت و ز ملک تو بدخواه دور
جهان روشن از رای فرصور باد
کجا دشمنش هست در گور باد
مر این نامه از پیش ارژنگ شاه
به نزدیک شه صور بافر و کاه
که روشن از او تخت کشمیر باد
سر دشمنش زیر شمشیر باد
بداند شهنشاه با فر و جاه
که سایم همی بند در زیر چاه
بیاری من گر سپاه آوری
برونم از این تیره چاه آوری
ز بند و ز زندان رهانی مرا
دراورنگ شاهی نشانی مرا
هر آن ملک خواهی ز هندوستان
سپارم مرا او را به شاه جهان
و یا آگه از کار کن زال را
که بردارد از کینه کوپال را
تهمتن بیاید ابا سرکشان
بدین کین یکی سوی هندوستان
تهمتن شود کینه را خواستار
رهاند ز بند گران شهریار
کنون چشم ارژنگ بر راه تست
زبان پر ز دشنام بدخواه تست
فرانک بدین حیله در چاه شد
رخش تیره چون در ذنب ماه شد
ز جان دشمن شاه کشمیر شد
دلش نیز مانند شمشیر شد
به فهر آن زمان گفت آن گلعذار
شوم پیش او کینه را خواستار
برون از سراندیب لشکر برم
تزلزل بدان بوم و بر در برم
چو از کین برم سوی شمشیر دست
ببرم سر شاه کشمیر پست
بکوبم بفیلان همه مرز اوی
ز خون دشت کشمیر سازم چو جوی
به صورت اگرچه زن افتاده ام
بسیرت چه مردان آزاده ام
بود گر چه آهوی نر گر دلیر
شود عاجز آخر بر ماده شیر
دلارام گفتش که ای شهریار
مر این کینه را خود مشو خواستار
تو شاهی نگهدار تمکین خود
که تمکین ز شاهان گیتی سزد
چو باشی تو در تخت و لشکر به جنگ
سرنام ناید به چنگال ننگ
مبادا شکستیت آید پدید
نیابی در بسته را خود کلید
تو بر جای باش و روان کن سپاه
سپه راست تیغ و شهان را کلاه
فرانک چو بشنید گفتش پسند
چنین تا بر آمد ز که خور بلند
سپه را درم داد و درع و ستور
فرستاد زی شاه کشمیر صور
سپهدار بر آن سپه باجگیر
بشد سوی کشمیر مانند شیر
ز لشکر بدرگاه شه کس نماند
که زی شهر کشمیر لشکر نراند
همی شاه ماند و دگر ارده شیر
که بودی نگهبان آن نره شیر
بهر گه که رفتی بر شهریار
بگفتی که ای نامور غم مدار
از آن بند کردم تو را من رها
برستی چه از شیر از دم اژدها
ازین تیره چه نیزت آرم برون
ولیکن مرا نیست فرصت کنون
ولیکن به شرطی که کردی نخست
بداری همان عهد خود را درست
به بخشی به من دخت توپال را
برآری چه از کینه کوپال را
سپهبد بگفتا که پیمان یکی ست
چنان چون که یزدان کیهان یکی ست
بفرمود در دم به شیران زوش
که دروازه ها را بگیرند تنگ
دلیران همه تیغ روئین به چنگ
مر آن خواجه را پیش من آورید
روانش بدین انجمن آورید
بگفتند مر فهر تجار را
مر آن خواجه مکر کردار را
فرانک سر بانوان جهان
تو را خوانده زی شهر برکش عنان
دلارام خوانی پر از لعل کرد
به مکر اندر آتش همی نعل کرد
بیامد بنزد فرانک چو باد
بکرد آفرین و زمین بوسه داد
مر آن خوان گوهر بر شاه برد
تو گفتی ستاره بر ماه برد
بکردش فرانک بسی آفرین
که نو شه بزی خواجه پاکدین
یکی مجلس آراست بر روی او
فرانک بزیب و برنگ و به بو
گه رفتن آمد چو مه را فراز
فرانک یکی اسپ با زین و ساز
ببخشید با خلعت شاهوار
دلارام را آن مه گلعذار
برفت از بر شاه روز دگر
به شد پیش شاه آن مه سیمبر
دو خوان دگر پر ز گوهر ببرد
فرانک به گنجور خود آن سپرد
بدان روز هم مجلسی ساز کرد
در گنج و بخشش بدو باز کرد
دو اسپ دگر داد با زین زر
دلارام را آن مه سیم بر
مرصع بگو هر یکی تاج داشت
کازین پیش آن تاج مهراج داشت
فرانک ز سر تاج را برگرفت
نو آئین یکی تاج بر سر گرفت
چنین گفت مر فهر تجار را
مرآن خواجه مکرکردار را
که دادم به تو تاج مهراج را
بنه بر سر این مایه ور تاج را
دلارام آن تاج زر برگفت
به فال نکو تاج بر سرگرفت
که بگرفتم از وی چه او تاج را
گرفتم همان تاج مهراج را
بدانکه که بنهاد بر سر کلاه
نمودار شد موی او دید شاه
بدوز آن سخن هیچ پیدا نکرد
بر نامدارانش رسوا نکرد
دلارام از این بود غافل که شاه
بدید است مویش بزیر کلاه
سه هفته بدین رسم و آئین و فر
همین این گهر برد آن داد زر
فرانک شبی گفت مر فهر را
که امشب مپوشان ز ما چهر را
یکی باش امشب به نزدیک من
که سازیم با هم یکی انجمن
دلارام آن شب بر شاه ماند
تو گفتی که زهره بر ماه ماند
چو از شب یکی بهر بگذشت راست
فرانک همانگاه از جا بخواست
گرفت آن زمان دست آن نیک خواه
بدو گفت بردار از سر کلاه
دلارام برداشت تاج از سرش
فرو ریخت موی سیه از برش
تو گفتی بگل سنبل آمد فرود
و یا آنکه با آتش آمیخت دود
فرانک بدانست که آن دختر است
نه تجار دارنده گوهر است
دلارام را گفت برگوی راست
که زینگونه تزویر و مکر از کجاست
دلارام گفتا که ای تاجدار
پدر بر پدر شاه و هم شهریار
سربانوانی و شاه نوی
بعز و باقبال کیخسروی
منم دختر سعد بازارگان
که در شهر کشمیر دارم مکان
پدر مایه ور بود و با جاه بود
همه شه شناسنده و شاه بود
به هیتال شاه آن همی بود دوست
چنان چون که یک مغز بود و دو پوست
سه سال است ای شاه آزادگان
که مرد است آن پیر بازارگان
چو آن پیر بازارگان بست رخت
شدش جای بر تخته از روی تخت
بما بر ستم کرد کشمیر شاه
که بادش نهان تخت و تاج و کلاه
برادر دو بودم گرفت او به بند
درآورد آن شاه ناارجمند
ز ما آنچه بود از پدر خواسته
گرفت آن ستمکاره ناکاسته
برادر بزیر شکنجه بمرد
همه مال و اسباب سعد آن ببرد
گریزان من از پیش کشمیر شاه
رسیدم بدرگاه این بارگاه
به بستم چو تجار شمشیر من
گریزنده گشتم ز کشمیر من
بر این ره یکی مرد دیدم دلیر
که می رفت در راه مانند تیر
مر او را غلامان گرفتند زود
بخم کمندش به بستند زود
نخستین گمان بردمی شهریار
برازنده تخت گوهرنگار
که رخشنده از فر تو تاج شد
همانا که خود زنده مهراج شد
که جاسوس دزدان صحرا بود
که زینگونه آن دشت پیدا بود
بزه چرم بنهادمش در دو گوش
که از حرف گفتن چرائی خموش
بگو تا کئی اندرین رهگذار
کمین را کجا دزد دارد قرار
بگفتا که جاسوس دزدان نه ام
بجز در ره نیک مردان نه ام
یکی مرد بیچاره ام در گذار
ندانم کجا دزد دارد قرار
غلامان کشیدند رختش ز تن
یکی نامه اش بود در پیرهن
بخوان نامه اش ای سر تاج خواه
که زیبد تو را تاج مهراج شاه
بخوان تا بدانی که در نامه چیست
بهند اندرون دشمن و دوست کیست
بگفت این وزر کش برون کرد شاد
مر آن نامه را داد با شاه راد
فرانک چو بگشاد آن نامه سر
بخواند و رخش گشت مانند زر
نوشته چنین بود کای شاه صور
ز تخت و ز ملک تو بدخواه دور
جهان روشن از رای فرصور باد
کجا دشمنش هست در گور باد
مر این نامه از پیش ارژنگ شاه
به نزدیک شه صور بافر و کاه
که روشن از او تخت کشمیر باد
سر دشمنش زیر شمشیر باد
بداند شهنشاه با فر و جاه
که سایم همی بند در زیر چاه
بیاری من گر سپاه آوری
برونم از این تیره چاه آوری
ز بند و ز زندان رهانی مرا
دراورنگ شاهی نشانی مرا
هر آن ملک خواهی ز هندوستان
سپارم مرا او را به شاه جهان
و یا آگه از کار کن زال را
که بردارد از کینه کوپال را
تهمتن بیاید ابا سرکشان
بدین کین یکی سوی هندوستان
تهمتن شود کینه را خواستار
رهاند ز بند گران شهریار
کنون چشم ارژنگ بر راه تست
زبان پر ز دشنام بدخواه تست
فرانک بدین حیله در چاه شد
رخش تیره چون در ذنب ماه شد
ز جان دشمن شاه کشمیر شد
دلش نیز مانند شمشیر شد
به فهر آن زمان گفت آن گلعذار
شوم پیش او کینه را خواستار
برون از سراندیب لشکر برم
تزلزل بدان بوم و بر در برم
چو از کین برم سوی شمشیر دست
ببرم سر شاه کشمیر پست
بکوبم بفیلان همه مرز اوی
ز خون دشت کشمیر سازم چو جوی
به صورت اگرچه زن افتاده ام
بسیرت چه مردان آزاده ام
بود گر چه آهوی نر گر دلیر
شود عاجز آخر بر ماده شیر
دلارام گفتش که ای شهریار
مر این کینه را خود مشو خواستار
تو شاهی نگهدار تمکین خود
که تمکین ز شاهان گیتی سزد
چو باشی تو در تخت و لشکر به جنگ
سرنام ناید به چنگال ننگ
مبادا شکستیت آید پدید
نیابی در بسته را خود کلید
تو بر جای باش و روان کن سپاه
سپه راست تیغ و شهان را کلاه
فرانک چو بشنید گفتش پسند
چنین تا بر آمد ز که خور بلند
سپه را درم داد و درع و ستور
فرستاد زی شاه کشمیر صور
سپهدار بر آن سپه باجگیر
بشد سوی کشمیر مانند شیر
ز لشکر بدرگاه شه کس نماند
که زی شهر کشمیر لشکر نراند
همی شاه ماند و دگر ارده شیر
که بودی نگهبان آن نره شیر
بهر گه که رفتی بر شهریار
بگفتی که ای نامور غم مدار
از آن بند کردم تو را من رها
برستی چه از شیر از دم اژدها
ازین تیره چه نیزت آرم برون
ولیکن مرا نیست فرصت کنون
ولیکن به شرطی که کردی نخست
بداری همان عهد خود را درست
به بخشی به من دخت توپال را
برآری چه از کینه کوپال را
سپهبد بگفتا که پیمان یکی ست
چنان چون که یزدان کیهان یکی ست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۲ - رفتن فرانک با دلارام در شکارگاه گوید
چه از کوه بنمود رخسار مهر
فرانک چنین گفت کای خوب چهر
یک امروز دارم هوای شکار
تو نیز ای نکو رخ کنون شو سوار
که از سبزه دشتست زنگار پوش
به جوش است دشت از طیور و وحوش
نشستند برباره گور سم
برآمد دم ناله گاو دم
چه شیران به نخجیر درتاختند
به نخجیر چون شیر در تاختند
به گوران صحرا نمودند شور
چنان چون که کرد از ره گور گور
شد ازبیم چنگال شاهین چه گاو
در آن دشت نخجیر در گوش و گاو
ز یوزان چنان شد در و دشت تنگ
که کرد از ره رنگ چنگ پلنگ
گوزنان و شیران ستوه آمدند
سراسر میان گروه آمدند
ز تازی چنان دشت در جوش شد
که در بینی شیر خرگوش شد
شد از با شه و جزع و شاهین و باز
در فتنه بر روی دراج باز
چنان اندر آن دشت به نخجیر ریخت
که از بیم باران ملخ زیر ریخت
ز بس کشته شیر افتاد پست
کمر گاو زیر زمین را شکست
فرانک چه دید آن برافراخت تیغ
خروشان و جوشان به کردار میغ
علم کرد چون شیر شمشیر را
پس افکند آن دشت نخجیر را
کمندش گلو گیر نخجیر شد
گریزان ز شمشیر او شیر شد
دلارام هم نیز نخجیر کرد
برآورد شمشیرش از شیر کرد
بدینگونه نخجیر بد تا سپهر
نگون کرد طاس زراندود مهر
از آن دشت نخجیر باز آمدند
ز نخجیر چون شیر باز آمدند
دلارام را بود اندیشه آن
که باشد فرانک ورا میهمان
بریزد به می داروی هوش بر
درآرد به بندش در آن حیله سر
قضا را یکی از سران سراند
بد آگاه از آن مکر و تزویر و بند
برفت و از آن با فرانک بگفت
ز درهای نا سفتنی را بسفت
فرانک چه ز آن مکر آگاه شد
رخ ارغوانیش چون کاه شد
چه نزدیک شهر آمدند از شکار
دلارام را گفت کای گلعذار
یک امشب بیا سوی ایران من
بباش امشبی شاد مهمان من
دلارام گفتا که ای سیمبر
تو را زیبد این تاج و تخت کمر
یک امشب دگر میزبانم ترا
ز جان چاکر و پاسبانم ترا
فرانک برآشفت کای چاره گر
برآنی که از تو ندارم خبر
بفرمود کاو را به بند آورید
سرش را بخم کمند آورید
دلارام دانست کش کار خام
ز ناپختنی شد در آمد بدام
کشید از کمر خنجر آبدار
بدیشان درآمد چو ابربهار
چه بگرفت شمشیر بران به مشت
سوار سه چار از دلیران بکشت
درآمد به تنگ فرانک دلیر
بیازید سر پنجه چون نره شیر
گرفتش کمر در ربود از سمند
بزد بر زمین دست کردش به بند
فرانک بزد نعره بر سرکشان
که ای نامداران لشکر کشان
بگیرید این شوم کردار را
مر این شوم کردار مکار را
سواران گرفتند گردش فرو
برآید ز میدان کین هاپهو
یلانی که همره دلارام داشت
ز بهر چنین روز خود کام داشت
همه دست بر تیغ و خنجر زدند
برآمد خروش از یلان سرند
دلارام بنواخت شیپور را
چه دید آن چنان فتنه و شور را
چه بر چرخ گردنده آن جوش شد
خبردار از او زنگی زوش شد
برون آمد از کینه که نام دار
ابا نام داران خنجر گزار
نهادند شمشیر در هندیان
برآمد بگردون گردان فغان
چو دیدند شمشیر و زخم درشت
گریزان سوی شهر دادند پشت
فرانک بدست دلارام ماند
بدین حیله آن مرغ در دام ماند
چنان بسته بردش سوی بارگاه
بدو گفت کای به درگ کینه خواه
جهان جوی را در کمند افکنی
به چاره به چاه بلند افکنی
بدان چاره کردیش در چاه بند
بدین چاره من هم گشادم کمند
مکن چاره و چاه در ره مکن
نیوش این ز گوینده مرد کهن
مکن چاره بردار از راه سنگ
که آخر تو را جاست در گور تنگ
نوندی روان شد بشاه سراند
خبر برد از آن بر سپاه سرند
دوره صد هزار از دلیران کار
به سوی سراندیب بستند یار
وز آن رو سراندیبیان را خبر
شد از کار و کردار آن سیمبر
همه شهر بر زن برآمد بجوش
چه از باد دریا برآرد خروش
در شهر بستند و برخاست غو
فلک باز طرحی در انداخت نو
چه زین آگهی یافت یل ارده شیر
بشد شاد و شد سوی گرد دلیر
جهان جوی را کرد برون ز بند
ابا نامداران شاه سرند
تبیره فرو کوفت آن نامدار
که دولت بود یاور شهریار
دلارام چون گشت آگه از آن
که از شهر برخواست بانگ و فغان
ندانست کآن شور و غوغا ز چیست
به شهر اندرون فتنه انگیز کیست
که آمد سواری هم اندر زمان
که به شتاب زی شهر کای کامران
که کرد اردشیر آن یل نامدار
ز زندان برون نامور شهریار
دلارام با نامداران دلیر
بیامد دمان تا بر ارده شیر
گرفتند شهر سراندیب را
جهان جوی رست از دم اژدها
نشاندند بر تخت ارژنگ را
به بستند در فتنه و جنگ را
چه ارژنگ برتخت مهراج شد
فروزنده زوباره و تاج شد
بیاراست ایوان هیتال را
طلب کرد بانوی توپال را
جهان جوی شمشیر زن شهریار
بدو گفت کای بانوی گلعذار
بده دختر خود به یل ارده شیر
کازو بود خواهد ازین بس سویر
ازین پس سراندیب را شاه اوست
چو از جان به ارژنگ شاه است دوست
بدادند مه را به یل ارده شیر
بدادش شه ارژنگ تاج و سریر
سراندیب را گشت والی به گنج
بدو گنج ماند و به هیتال رنج
چنین است رسم سپهر بلند
که گاهی کند شاد و گاهی نژند
یکی را به پست از بلندی کند
بدل برش داغ نژندی کند
یکی را ز پستی به بالا برد
سرش را بر این چرخ والا برد
دو هفته بدین کار بودند شاد
سیم هفته چون شد گه بامداد
دلارام را گفت آن نامدار
که آن بندی حیله گر را بیار
بیاورد او را به نزدیک شیر
از آزرم یل سرفکنده بزیر
سپهبد بدو گفت ای چاره گر
از آزرم افکنده ای بیش سر
چه دیدی ز من بد که بد ساختی
چنین رسم بد اندر انداختی
کنون آنچه کردی به بینی سزا
که جستن بدی را بود بد بها
فرانک بدو گفت کای نامدار
مشو تند و دانش مکن در کنار
پدر مر مرا شاه هیتال بود
که با تیغ و خفتان و کوپال بود
اگر بی گنه گرد بهزاد کشت
به بیداد آن شاه با داد کشت
نبیره جهان جوی مهراج بود
فروزنده زو گوهر و تاج بود
بدست یکی بی بها شد بباد
مرا سرازین شد پر از کین و داد
دگر آنکه رفتی و یار دگر
گرفتی و وز من بریدی نظر
گرفتم بدین کینه ارژنگ را
دگر نامور گر باهنگ را
ولی بود خاطر مرا سوی تو
که در بند کردم دو بازوی تو
وگرنه سرت می بریدم ز تن
تنت کردمی کام شیران کفن
کنونم چنین بسته پیش تو خوار
گنه کار و شرمنده و خوار زار
اگر می کشی می کشم رای تو
سراینک نهاد است درپای تو
سپهبد چه بشنید سرگرد زیر
بدو هیچ پاسخ نداد آن دلیر
بدانست کش درد بود از پدر
وگرنه بکردی چنین شور و شر
چنین گفت با وی یل نامدار
سر از کین تهی کردم و گیر و دار
سپارم به تو خونی باب تو
کازو تیره گشته چنین آب تو
شبستان ارژنگ را در خوری
که حوری لقائی و مه پیکری
و دیگر که ارژنگ شه خویش تست
زیک کان گهرتان بود خود درست
فرانک چنین گفت کای خوب چهر
یک امروز دارم هوای شکار
تو نیز ای نکو رخ کنون شو سوار
که از سبزه دشتست زنگار پوش
به جوش است دشت از طیور و وحوش
نشستند برباره گور سم
برآمد دم ناله گاو دم
چه شیران به نخجیر درتاختند
به نخجیر چون شیر در تاختند
به گوران صحرا نمودند شور
چنان چون که کرد از ره گور گور
شد ازبیم چنگال شاهین چه گاو
در آن دشت نخجیر در گوش و گاو
ز یوزان چنان شد در و دشت تنگ
که کرد از ره رنگ چنگ پلنگ
گوزنان و شیران ستوه آمدند
سراسر میان گروه آمدند
ز تازی چنان دشت در جوش شد
که در بینی شیر خرگوش شد
شد از با شه و جزع و شاهین و باز
در فتنه بر روی دراج باز
چنان اندر آن دشت به نخجیر ریخت
که از بیم باران ملخ زیر ریخت
ز بس کشته شیر افتاد پست
کمر گاو زیر زمین را شکست
فرانک چه دید آن برافراخت تیغ
خروشان و جوشان به کردار میغ
علم کرد چون شیر شمشیر را
پس افکند آن دشت نخجیر را
کمندش گلو گیر نخجیر شد
گریزان ز شمشیر او شیر شد
دلارام هم نیز نخجیر کرد
برآورد شمشیرش از شیر کرد
بدینگونه نخجیر بد تا سپهر
نگون کرد طاس زراندود مهر
از آن دشت نخجیر باز آمدند
ز نخجیر چون شیر باز آمدند
دلارام را بود اندیشه آن
که باشد فرانک ورا میهمان
بریزد به می داروی هوش بر
درآرد به بندش در آن حیله سر
قضا را یکی از سران سراند
بد آگاه از آن مکر و تزویر و بند
برفت و از آن با فرانک بگفت
ز درهای نا سفتنی را بسفت
فرانک چه ز آن مکر آگاه شد
رخ ارغوانیش چون کاه شد
چه نزدیک شهر آمدند از شکار
دلارام را گفت کای گلعذار
یک امشب بیا سوی ایران من
بباش امشبی شاد مهمان من
دلارام گفتا که ای سیمبر
تو را زیبد این تاج و تخت کمر
یک امشب دگر میزبانم ترا
ز جان چاکر و پاسبانم ترا
فرانک برآشفت کای چاره گر
برآنی که از تو ندارم خبر
بفرمود کاو را به بند آورید
سرش را بخم کمند آورید
دلارام دانست کش کار خام
ز ناپختنی شد در آمد بدام
کشید از کمر خنجر آبدار
بدیشان درآمد چو ابربهار
چه بگرفت شمشیر بران به مشت
سوار سه چار از دلیران بکشت
درآمد به تنگ فرانک دلیر
بیازید سر پنجه چون نره شیر
گرفتش کمر در ربود از سمند
بزد بر زمین دست کردش به بند
فرانک بزد نعره بر سرکشان
که ای نامداران لشکر کشان
بگیرید این شوم کردار را
مر این شوم کردار مکار را
سواران گرفتند گردش فرو
برآید ز میدان کین هاپهو
یلانی که همره دلارام داشت
ز بهر چنین روز خود کام داشت
همه دست بر تیغ و خنجر زدند
برآمد خروش از یلان سرند
دلارام بنواخت شیپور را
چه دید آن چنان فتنه و شور را
چه بر چرخ گردنده آن جوش شد
خبردار از او زنگی زوش شد
برون آمد از کینه که نام دار
ابا نام داران خنجر گزار
نهادند شمشیر در هندیان
برآمد بگردون گردان فغان
چو دیدند شمشیر و زخم درشت
گریزان سوی شهر دادند پشت
فرانک بدست دلارام ماند
بدین حیله آن مرغ در دام ماند
چنان بسته بردش سوی بارگاه
بدو گفت کای به درگ کینه خواه
جهان جوی را در کمند افکنی
به چاره به چاه بلند افکنی
بدان چاره کردیش در چاه بند
بدین چاره من هم گشادم کمند
مکن چاره و چاه در ره مکن
نیوش این ز گوینده مرد کهن
مکن چاره بردار از راه سنگ
که آخر تو را جاست در گور تنگ
نوندی روان شد بشاه سراند
خبر برد از آن بر سپاه سرند
دوره صد هزار از دلیران کار
به سوی سراندیب بستند یار
وز آن رو سراندیبیان را خبر
شد از کار و کردار آن سیمبر
همه شهر بر زن برآمد بجوش
چه از باد دریا برآرد خروش
در شهر بستند و برخاست غو
فلک باز طرحی در انداخت نو
چه زین آگهی یافت یل ارده شیر
بشد شاد و شد سوی گرد دلیر
جهان جوی را کرد برون ز بند
ابا نامداران شاه سرند
تبیره فرو کوفت آن نامدار
که دولت بود یاور شهریار
دلارام چون گشت آگه از آن
که از شهر برخواست بانگ و فغان
ندانست کآن شور و غوغا ز چیست
به شهر اندرون فتنه انگیز کیست
که آمد سواری هم اندر زمان
که به شتاب زی شهر کای کامران
که کرد اردشیر آن یل نامدار
ز زندان برون نامور شهریار
دلارام با نامداران دلیر
بیامد دمان تا بر ارده شیر
گرفتند شهر سراندیب را
جهان جوی رست از دم اژدها
نشاندند بر تخت ارژنگ را
به بستند در فتنه و جنگ را
چه ارژنگ برتخت مهراج شد
فروزنده زوباره و تاج شد
بیاراست ایوان هیتال را
طلب کرد بانوی توپال را
جهان جوی شمشیر زن شهریار
بدو گفت کای بانوی گلعذار
بده دختر خود به یل ارده شیر
کازو بود خواهد ازین بس سویر
ازین پس سراندیب را شاه اوست
چو از جان به ارژنگ شاه است دوست
بدادند مه را به یل ارده شیر
بدادش شه ارژنگ تاج و سریر
سراندیب را گشت والی به گنج
بدو گنج ماند و به هیتال رنج
چنین است رسم سپهر بلند
که گاهی کند شاد و گاهی نژند
یکی را به پست از بلندی کند
بدل برش داغ نژندی کند
یکی را ز پستی به بالا برد
سرش را بر این چرخ والا برد
دو هفته بدین کار بودند شاد
سیم هفته چون شد گه بامداد
دلارام را گفت آن نامدار
که آن بندی حیله گر را بیار
بیاورد او را به نزدیک شیر
از آزرم یل سرفکنده بزیر
سپهبد بدو گفت ای چاره گر
از آزرم افکنده ای بیش سر
چه دیدی ز من بد که بد ساختی
چنین رسم بد اندر انداختی
کنون آنچه کردی به بینی سزا
که جستن بدی را بود بد بها
فرانک بدو گفت کای نامدار
مشو تند و دانش مکن در کنار
پدر مر مرا شاه هیتال بود
که با تیغ و خفتان و کوپال بود
اگر بی گنه گرد بهزاد کشت
به بیداد آن شاه با داد کشت
نبیره جهان جوی مهراج بود
فروزنده زو گوهر و تاج بود
بدست یکی بی بها شد بباد
مرا سرازین شد پر از کین و داد
دگر آنکه رفتی و یار دگر
گرفتی و وز من بریدی نظر
گرفتم بدین کینه ارژنگ را
دگر نامور گر باهنگ را
ولی بود خاطر مرا سوی تو
که در بند کردم دو بازوی تو
وگرنه سرت می بریدم ز تن
تنت کردمی کام شیران کفن
کنونم چنین بسته پیش تو خوار
گنه کار و شرمنده و خوار زار
اگر می کشی می کشم رای تو
سراینک نهاد است درپای تو
سپهبد چه بشنید سرگرد زیر
بدو هیچ پاسخ نداد آن دلیر
بدانست کش درد بود از پدر
وگرنه بکردی چنین شور و شر
چنین گفت با وی یل نامدار
سر از کین تهی کردم و گیر و دار
سپارم به تو خونی باب تو
کازو تیره گشته چنین آب تو
شبستان ارژنگ را در خوری
که حوری لقائی و مه پیکری
و دیگر که ارژنگ شه خویش تست
زیک کان گهرتان بود خود درست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۳ - دادن شهریار فرانک را به ارژنگ شاه گوید
یکی سخت پیمان کنون یاد دار
به یزدان کازو یافت گیتی قرار
که با شاه ناری دگر کینه پیش
مجویی دگر کینه از کم و بیش
فرانک بدو گفت فرمان تراست
که هستی سرافراز و کیهان تراست
مرآئینه حکمت آرید گفت
بدان تا به بینمش راز نهفت
چه آن آینه برد گنجور شاه
بدو چاره گر کرد یکسر به ماه
چه دل بودش ازکینه با چاره جفت
در آئینه اش عکس اندر نهفت
نه پیدا از آئینه شد روی او
که بادیو بد چاره بد خوی او
سپهبد بدانست راز نهفت
که با دیو دارد نهان رای جفت
بدو گفت که ای ریمن کج نهاد
ندارد دلت راستی هیچ یاد
فرانک چنین گفت با شهریار
که ای تختگاه تو چرخ چهار
به یزدان که چرخ و جهان آفرید
مه و مهر و هم جسم و جان آفرید
که کینه نجویم ز ارژنگ شاه
اگر بخشدم پهلوان سپاه
سپهدار کردش برون از کمند
ولی داشت از چاره اش دل نژند
سپه برنشاند آن زمان شاه نو
بسوی سراند آمد از راه خو
نشاندند وی را به مهمل چه ماه
برفتند گردان ارژنگ شاه
که ارژنگ آمد به سوی سراند
همه کوی و بازار آئین زدند
بدادند مه را به ارژنگ شاه
به آئین شاهان با عز و جاه
فرانک چه بانوی ارژنگ شد
شبستان ارژنگ اورنگ شد
به شهرسراندیب و هند و سراند
به فرمان ارژنگ شه زر زدند
چه شد ساخته کار هندوستان
سپهبد سپه برد زی سیستان
سر سال نو بود و نوروز ماه
که زی شهر ایران روان شد سپاه
سه ده ده هزار از دلیران کار
ز گردان درآمد بعرض شمار
سرافراز شنگاوه تیز چنگ
که با شیر جستی گه کینه جنگ
دگر گرد الماس زنگی بدی
که فیل افکن و شیر جنگی بدی
دگر نامور شاه جمهور بود
که در چنگ او شیر چون گور بود
دگر نامور زنگی زوش بود
که از نعره اش شیر بیهوش بود
ز فیلان جنگی هزار و دویست
که پشت زمین پایشان می شکست
چه مه بود در مهمل همچو نیل
دلارام و مهمل برافراز پیل
برآمد غونای و آوای کوس
شد از گرد گردان سپهر آبنوس
سپه چون به نزدیک دریا رسید
بزد بارگاه و فرود آرمید
به یزدان کازو یافت گیتی قرار
که با شاه ناری دگر کینه پیش
مجویی دگر کینه از کم و بیش
فرانک بدو گفت فرمان تراست
که هستی سرافراز و کیهان تراست
مرآئینه حکمت آرید گفت
بدان تا به بینمش راز نهفت
چه آن آینه برد گنجور شاه
بدو چاره گر کرد یکسر به ماه
چه دل بودش ازکینه با چاره جفت
در آئینه اش عکس اندر نهفت
نه پیدا از آئینه شد روی او
که بادیو بد چاره بد خوی او
سپهبد بدانست راز نهفت
که با دیو دارد نهان رای جفت
بدو گفت که ای ریمن کج نهاد
ندارد دلت راستی هیچ یاد
فرانک چنین گفت با شهریار
که ای تختگاه تو چرخ چهار
به یزدان که چرخ و جهان آفرید
مه و مهر و هم جسم و جان آفرید
که کینه نجویم ز ارژنگ شاه
اگر بخشدم پهلوان سپاه
سپهدار کردش برون از کمند
ولی داشت از چاره اش دل نژند
سپه برنشاند آن زمان شاه نو
بسوی سراند آمد از راه خو
نشاندند وی را به مهمل چه ماه
برفتند گردان ارژنگ شاه
که ارژنگ آمد به سوی سراند
همه کوی و بازار آئین زدند
بدادند مه را به ارژنگ شاه
به آئین شاهان با عز و جاه
فرانک چه بانوی ارژنگ شد
شبستان ارژنگ اورنگ شد
به شهرسراندیب و هند و سراند
به فرمان ارژنگ شه زر زدند
چه شد ساخته کار هندوستان
سپهبد سپه برد زی سیستان
سر سال نو بود و نوروز ماه
که زی شهر ایران روان شد سپاه
سه ده ده هزار از دلیران کار
ز گردان درآمد بعرض شمار
سرافراز شنگاوه تیز چنگ
که با شیر جستی گه کینه جنگ
دگر گرد الماس زنگی بدی
که فیل افکن و شیر جنگی بدی
دگر نامور شاه جمهور بود
که در چنگ او شیر چون گور بود
دگر نامور زنگی زوش بود
که از نعره اش شیر بیهوش بود
ز فیلان جنگی هزار و دویست
که پشت زمین پایشان می شکست
چه مه بود در مهمل همچو نیل
دلارام و مهمل برافراز پیل
برآمد غونای و آوای کوس
شد از گرد گردان سپهر آبنوس
سپه چون به نزدیک دریا رسید
بزد بارگاه و فرود آرمید
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۴ - رسیدن نامه زال زر به شهریار و خشم کردن شهریار گوید
جهان دیده دهقان چنین کرد یاد
که آن نامه زال پاکیزه زاد
که زی فرامرز کردش روان
شب تیره بر سوی هندوستان
به راهی که آمد از آن شهریار
برآن ره فرستاده را شد گذار
کشن لشکری دید آن نامدار
زده خیمه در پیش دریا گذار
خیالش چنان کان فرامرز بود
که با لشکر خود در آن مرز بود
به نزدیک لشکر که آمد فراز
ز مردی بپرسید آن سرفراز
که این لشکر بی کران زان کیست
بدو گفت آن مرد نام تو چیست
مرا نام گفتا که ارشیون است
به زابل مرا مأمن و مسکن است
یکی نامه از زال دارم بکش
به نزد فرامرز شمشیرکش
بود گفت این لشکر بی کران
ز پور تهمتن سر سروران
بیا تا ترا سوی آن یل برم
کازین هدیه بر چرخ ساید سرم
به بردش همانگاه آن نامدار
به نزدیک شیر ژیان شهریار
سپهبد چه آن نامه برخواند و خشم
گرفت و فرو ریخت آب از دو چشم
روان پاسخ نامه زال کرد
سرنامه بر تیغ و کوپال کرد
که بر من نیا کینه دارد ازین
که من سوی هند آمدم بهر کین
بدیدی مرا چون به گاه شتاب
شماری ز ترکان افراسیاب
نخستین از این دوده بودم بکین
از آن من شدم سوی هندو زمین
که آرم سپاهی پدید از هنر
که سامم نگوید دگر بی پدر
بداند که از بی پدر نیز کار
بیاید چه پیدا شود کارزار
کنون از تو ایران و هم سیستان
من و شاه ارژنگ و هندوستان
فرستاده راخلعت زرنگار
بداد و روان کرد یل شهریار
وز آنجای برگشت آن نامور
دل آکنده از خشم و پرکینه سر
چنین تا بیامد به شهر سراند
به نزدیک ارژنگ شاه بلند
سراسر به ارژنگ گفت این سخن
وز آن پس سپهدار شمشیر زن
سپه را سوی چین روان کرد شاد
به جمهور گفت آن زمان پاکزاد
که ارجاسپ اکنون به ایران شده
به جنگ دلیران و شیران شده
تهی مانده زو تخت افراسیاب
سپه برد زی بلخ زان سوی آب
من اکنون سوی ملک توران ر(و)م
بباید برین راه کین نغنوم
سر تخت توران به چنگ آورم
جهان بر بداندیش تنگ آورم
وز آن جا سپه سوی ایران برم
برزم یلان نره شیران برم
هنر از نهان آشکارا کنم
نه مردم بدین گر مدارا کنم
بگیرم سر تخت لهراسپ را
ببرم سر شوم ارجاسپ را
یکی سازم ایران و توران بهم
بگویم جواب یلان بیش و کم
چو رستم بیاید ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
نمایم بدو نامه زال زر
تهمتن بخواند همه سر بسر
بداند که از من نیامد گناه
نخست اندرین رزم و این کینه گاه
که آن نامه زال پاکیزه زاد
که زی فرامرز کردش روان
شب تیره بر سوی هندوستان
به راهی که آمد از آن شهریار
برآن ره فرستاده را شد گذار
کشن لشکری دید آن نامدار
زده خیمه در پیش دریا گذار
خیالش چنان کان فرامرز بود
که با لشکر خود در آن مرز بود
به نزدیک لشکر که آمد فراز
ز مردی بپرسید آن سرفراز
که این لشکر بی کران زان کیست
بدو گفت آن مرد نام تو چیست
مرا نام گفتا که ارشیون است
به زابل مرا مأمن و مسکن است
یکی نامه از زال دارم بکش
به نزد فرامرز شمشیرکش
بود گفت این لشکر بی کران
ز پور تهمتن سر سروران
بیا تا ترا سوی آن یل برم
کازین هدیه بر چرخ ساید سرم
به بردش همانگاه آن نامدار
به نزدیک شیر ژیان شهریار
سپهبد چه آن نامه برخواند و خشم
گرفت و فرو ریخت آب از دو چشم
روان پاسخ نامه زال کرد
سرنامه بر تیغ و کوپال کرد
که بر من نیا کینه دارد ازین
که من سوی هند آمدم بهر کین
بدیدی مرا چون به گاه شتاب
شماری ز ترکان افراسیاب
نخستین از این دوده بودم بکین
از آن من شدم سوی هندو زمین
که آرم سپاهی پدید از هنر
که سامم نگوید دگر بی پدر
بداند که از بی پدر نیز کار
بیاید چه پیدا شود کارزار
کنون از تو ایران و هم سیستان
من و شاه ارژنگ و هندوستان
فرستاده راخلعت زرنگار
بداد و روان کرد یل شهریار
وز آنجای برگشت آن نامور
دل آکنده از خشم و پرکینه سر
چنین تا بیامد به شهر سراند
به نزدیک ارژنگ شاه بلند
سراسر به ارژنگ گفت این سخن
وز آن پس سپهدار شمشیر زن
سپه را سوی چین روان کرد شاد
به جمهور گفت آن زمان پاکزاد
که ارجاسپ اکنون به ایران شده
به جنگ دلیران و شیران شده
تهی مانده زو تخت افراسیاب
سپه برد زی بلخ زان سوی آب
من اکنون سوی ملک توران ر(و)م
بباید برین راه کین نغنوم
سر تخت توران به چنگ آورم
جهان بر بداندیش تنگ آورم
وز آن جا سپه سوی ایران برم
برزم یلان نره شیران برم
هنر از نهان آشکارا کنم
نه مردم بدین گر مدارا کنم
بگیرم سر تخت لهراسپ را
ببرم سر شوم ارجاسپ را
یکی سازم ایران و توران بهم
بگویم جواب یلان بیش و کم
چو رستم بیاید ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
نمایم بدو نامه زال زر
تهمتن بخواند همه سر بسر
بداند که از من نیامد گناه
نخست اندرین رزم و این کینه گاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۵ - داستان جنگ لهراسپ با ارجاسپ گوید
دلارام را ماند اندر سراند
بر دخت ارژنگ شاه بلند
وز آن پس بابرو در انداخت چین
سپه سوی چین برد گرد گزین
ابا کوس و پیلان و سنج و درای
برآمد خروشیدن کره نای
کنون بشنو از زال گیتی گشای
هم از رزم گردان رزم آزمای
بدان گه که صف بست لهراسپ شاه
ابا گرددستان گیتی پناه
وز آن روی ارجاسپ هم صف کشید
شد از گرد گردان جهان ناپدید
سواری ز گردان برانگیخت بور
همی کرد در دشت ناورد شور
برانگیخت از جای پرهیزگار
زدش بر کمر خنجر آبدار
که چون کوه آمد ز بالا بزیر
سرو سینه و پشت ترک دلیر
برون راند ترک دگر از سپاه
چه شیر اندر آمد به آوردگاه
برآویخت با پاس پرهیزگار
فضای جهان تیره گشت از غبار
درآمد بدو پاس و تیغش به مشت
بزد برسر ترک و وی را بکشت
سوار دگر نیز آمد چو باد
بدو گفت کای سکزی بدنژاد
برآنی که مردی ز مردان کار
نباشد که با تو کند کارزار
کنونت سر از بر بزیر آورم
بر شاه ارجاسپ چیر آورم
بدو پاسخ آورد فرزانه مرد
نخواهد به شب گور در خانه مرد
همانا زمانت گریبان گرفت
اجل چنگ آهیختت جان گرفت
بگفت این و آمد برش نامدار
برآویخت با ترک خنجرگزار
چه شد حمله پنج از در دار و گیر
میان دو گرد سرافراز شیر
برآورد چون به او شمشیر پاس
خداوند را کرد از جان سپاس
چنان برکمر گاه او تیغ راند
که یکباره ترکش بر باره ماند
دگرباره از باره افتاد پست
سپهر برین بوسه دادش بدست
نگه چون ز پیش صف ارجاسپ کرد
که مردش یکی بد دو شد در نبرد
جهان پیش چشمش همه تیره شد
لبش پر ز باد و سرش خیره شد
پسر بود او را دو گرد . . .
یکی کهرم و دیگری بر تهم
روان بر تهم آمد از کینه گاه
بدان نامور گشت نادردخواه
چه آمد بدو تیره باران گرفت
چپ و راست رزم سوران گرفت
چه دید آن چنان پاس پرهیزگار
بزد دست بر گرزه گاوسار
چنان کوفت آن برسر برتهم
که گم شد سرش در درون شکم
درازی او کرد پهنای او
سرش گشت زیر و زبر پای او
چو ارجاسپ آن دید برداشت تیغ
که زی جنگ آمد خروشان چو میغ
که برخاست از دشت گرد سپاه
جهان جوی گشتاسپ آمد ز راه
چه آمد ببوسید پای پدر
پدر نیز بوسید روی پسر
همه بوسه دادند بر دست شاه
بر آمد غو کوس رزمی به ماه
چه ارجاسپ آن دید آشفته شد
بدل گفت بختم مگر خفته شد
پسر کشته گشت و برادر به جنگ
سرم آمد از رزم ایران به تنگ
ز اولاد رستم به من ماتم است
به ترکان بلا تخمه نیوم است
بزد کوس و برگشت از آوردگاه
نشد پاس یل پیش لهراسپ شاه
شهش داد از آن خلعت زرنگار
همان باره و زین گوهر نگار
همه شب همی ناله کوس بود
لب سرکشان پر ز افسوس بود
چو بر کوه رایت برافراخت هور
دو لشکر نهادند زین بر ستور
کمر کینه را باز کردند تنگ
صف آراستند از پی کین و جنگ
ز پیش سپه آمد ارجاسپ شاه
نگه کرد برصف لهراسپ شاه
بفرمود فیروز را آورند
ابا گرد رهام در زیر بند
بر دخت ارژنگ شاه بلند
وز آن پس بابرو در انداخت چین
سپه سوی چین برد گرد گزین
ابا کوس و پیلان و سنج و درای
برآمد خروشیدن کره نای
کنون بشنو از زال گیتی گشای
هم از رزم گردان رزم آزمای
بدان گه که صف بست لهراسپ شاه
ابا گرددستان گیتی پناه
وز آن روی ارجاسپ هم صف کشید
شد از گرد گردان جهان ناپدید
سواری ز گردان برانگیخت بور
همی کرد در دشت ناورد شور
برانگیخت از جای پرهیزگار
زدش بر کمر خنجر آبدار
که چون کوه آمد ز بالا بزیر
سرو سینه و پشت ترک دلیر
برون راند ترک دگر از سپاه
چه شیر اندر آمد به آوردگاه
برآویخت با پاس پرهیزگار
فضای جهان تیره گشت از غبار
درآمد بدو پاس و تیغش به مشت
بزد برسر ترک و وی را بکشت
سوار دگر نیز آمد چو باد
بدو گفت کای سکزی بدنژاد
برآنی که مردی ز مردان کار
نباشد که با تو کند کارزار
کنونت سر از بر بزیر آورم
بر شاه ارجاسپ چیر آورم
بدو پاسخ آورد فرزانه مرد
نخواهد به شب گور در خانه مرد
همانا زمانت گریبان گرفت
اجل چنگ آهیختت جان گرفت
بگفت این و آمد برش نامدار
برآویخت با ترک خنجرگزار
چه شد حمله پنج از در دار و گیر
میان دو گرد سرافراز شیر
برآورد چون به او شمشیر پاس
خداوند را کرد از جان سپاس
چنان برکمر گاه او تیغ راند
که یکباره ترکش بر باره ماند
دگرباره از باره افتاد پست
سپهر برین بوسه دادش بدست
نگه چون ز پیش صف ارجاسپ کرد
که مردش یکی بد دو شد در نبرد
جهان پیش چشمش همه تیره شد
لبش پر ز باد و سرش خیره شد
پسر بود او را دو گرد . . .
یکی کهرم و دیگری بر تهم
روان بر تهم آمد از کینه گاه
بدان نامور گشت نادردخواه
چه آمد بدو تیره باران گرفت
چپ و راست رزم سوران گرفت
چه دید آن چنان پاس پرهیزگار
بزد دست بر گرزه گاوسار
چنان کوفت آن برسر برتهم
که گم شد سرش در درون شکم
درازی او کرد پهنای او
سرش گشت زیر و زبر پای او
چو ارجاسپ آن دید برداشت تیغ
که زی جنگ آمد خروشان چو میغ
که برخاست از دشت گرد سپاه
جهان جوی گشتاسپ آمد ز راه
چه آمد ببوسید پای پدر
پدر نیز بوسید روی پسر
همه بوسه دادند بر دست شاه
بر آمد غو کوس رزمی به ماه
چه ارجاسپ آن دید آشفته شد
بدل گفت بختم مگر خفته شد
پسر کشته گشت و برادر به جنگ
سرم آمد از رزم ایران به تنگ
ز اولاد رستم به من ماتم است
به ترکان بلا تخمه نیوم است
بزد کوس و برگشت از آوردگاه
نشد پاس یل پیش لهراسپ شاه
شهش داد از آن خلعت زرنگار
همان باره و زین گوهر نگار
همه شب همی ناله کوس بود
لب سرکشان پر ز افسوس بود
چو بر کوه رایت برافراخت هور
دو لشکر نهادند زین بر ستور
کمر کینه را باز کردند تنگ
صف آراستند از پی کین و جنگ
ز پیش سپه آمد ارجاسپ شاه
نگه کرد برصف لهراسپ شاه
بفرمود فیروز را آورند
ابا گرد رهام در زیر بند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۶ - دار زدن ارجاسپ گودرز پیر را گوید
دگرپور کشواد گودرز را
مر آن پیر بارای و باارز را
برآن تا سرانشان ببرم ز تن
به خون پسر اندرین انجمن
یلان را چنان بسته بر دار خوار
بفرمود آن ترک شوریده کار
که از تن سرانشان ببرند پست
کازین پیر دید است توران شکست
بدو گفت بیورد که ای شهریار
سر بی گنه را میاور بدار
ز فیروز و رهام نامد گناه
تو این کینه از پور گودرز خواه
چه او برد خسرو به ایران زمین
برو بر به شاهی بگرد آفرین
شنیدی به کوه هماون چه کرد
بدان روز پیکار و دشت نبرد
دگر آنکه کشته است پیران به جنگ
سرو سینه کان زوست در زیر سنگ
بکن پیر گودرز یل را بدار
چه رهام و فیروز یل را بدار
اگر بود خواهد تو را بوق و کوس
به بندد کمر گرد فیروز طوس
به پیش جهانجوی ارجاسپ شاه
چه رهام دیگر سران سپاه
چه بشنید ارجاسپ گفتار اوی
پسندید افروخت از کینه روی
جهانجوی رهام را در زمان
ابا گرد فیروز روشن روان
فرستاد زی حصن روئین چه باد
بدان حصن شان بند بر پا نهاد
یلان را چه بردند از پیش شاه
یکی دار زد ترک پیش سپاه
بفرمود گودرز را بسته خوار
ستیزنده دژخیم آرد بدار
روان برد دژخیم گودرز را
مرآن نامور پیر باارز را
بدارش درآورد در دم دلیر
بکردند از کینه باران تیر
فلک برکشیدش بسی روزگار
سرانجام کردش زمان خوشه دار
چنین است کردار این گوژپشت
که هر گوهری آرد از کان به مشت
دو روزش بافراز دارد بدست
سیم روزش اندازد از دست پست
عروس جهان گرچه با زیور است
به بین کاو بعقد بسی شوهر است
خرد پیشه کس خواستارش مشو
که هر روزه اش شوهری هست نو
چه نو بیند از کهنه برد امید
خنک آنک از او دامن خود کشید
چه شد کشته گودرز کشوادگان
مر آن پیر سر شیر آزادگان
خروش آمد و ناله نای و زنگ
برفت از رخ مهر گردنده رنگ
فرستاد دستان فرخ کلاه
که از چیست آن ناله پیش سپاه
فرستاده ای را فرستاد زود
که تازان پژوهش کند همچه دود
سوار اندر آمد به پیش سپاه
بدانست تا چیست آمد ز راه
بگفت این بدستان که گودرز پیر
بشد کشته ای زال فرخ سریر
برآمد کنون کام تورانیان
که شد کشته گودرز کشوادگان
چه بشنید دستان سام سوار
ببارید از دیده خون بر کنار
برانگیخت چون شیر از پیش صف
گران گرزه سام نیرم به کف
دمان پیش صف آمد آن پیل مست
ز ترکان بسی کرد با خاک پست
ستمدیده گودرز را در ربود
از افراز دارو بگردید زود
به لشکرگه آورد آن کشته را
مر آن کشته خون برآغشته را
برآمد ز گردان ایران خروش
چه دریا که از باد آید بجوش
به خیمه درآورد زالش ز راه
بیامد همان گاه لهراسپ شاه
سر نامدارش به زانو نهاد
برخ چشمه خون ز رخ برگشاد
سران سپه جمله افغان کشان
همه اشک ریزان همه موکنان
ز تن جامه افکند یل ارده شیر
ببارید اشک و بنالید دیر
بزاری همی گفت یل با نیا
که زار و سپهدار و کند آورا
مرا گر چه بیژن نبودی پسر
نیارا بدیدم بجای پدر
کنون بیتوام زندگانی چه سود
که برخاک تیره سپهرت بسود
کجا گیو تا بندد از کین میان
گشاید دوباز و بگرز گران
بجوید از این بی بنان کین تو
سر خصمت آرد به بالین تو
کجا بیژن گیو لشکرشکن
که کین تو جوید در این انجمن
به یزدان که تا کین نجویم ترا
نه بندازم از تن زره ایدرا
ابا او جهان جوی فرخنده زال
ز غم ناله کرد و خود و پرو بال
بسر دست بنهاد و لختی گریست
سرانجام گیتی بجز گریه چیست
همی گفت زار ای سپهدار شیر
دریغ از بر و بال گودرز پیر
ندیدم دگر باره رخسار تو
دریغ از تو و کارکردار تو
دریغ از نشست و بر و افسرت
که پر تیر کین بینم اکنون برت
تن نازکت کش ز گل بود عار
کنون بینم از خار پیکان فکار
به نزدیک خسرو روانت رسید
سرانجام زین ره زیانت رسید
تو رفتی و ما نیز آئیم بس
تو پیشی در این راه ما خود ز بس
روان تو خرم چه خورشید باد
به مینوی جان تو جاوید باد
وز آن پس کجا جسته بد دوختند
برش عود و عنبر همی سوختند
به شستش کفن دوز از آب گلاب
به تن بر همی ریخت از دیده آب
مر آن ریش کافور گون شانه کرد
به تابوت جا آن یل از خانه گرد
یکی دخمه کردش روان زال زر
ز خیمه به دخمه شد آن نامور
سرانجام گیتی چه این است و بس
ازین جای زیر زمین است وبس
به بد تا توانی مکن رای هیچ
به نیکان گرای و به نیکان بسیج
نه نیکی درو شرمساری بود
که نیکی درو رستگاری بود
مر آن پیر بارای و باارز را
برآن تا سرانشان ببرم ز تن
به خون پسر اندرین انجمن
یلان را چنان بسته بر دار خوار
بفرمود آن ترک شوریده کار
که از تن سرانشان ببرند پست
کازین پیر دید است توران شکست
بدو گفت بیورد که ای شهریار
سر بی گنه را میاور بدار
ز فیروز و رهام نامد گناه
تو این کینه از پور گودرز خواه
چه او برد خسرو به ایران زمین
برو بر به شاهی بگرد آفرین
شنیدی به کوه هماون چه کرد
بدان روز پیکار و دشت نبرد
دگر آنکه کشته است پیران به جنگ
سرو سینه کان زوست در زیر سنگ
بکن پیر گودرز یل را بدار
چه رهام و فیروز یل را بدار
اگر بود خواهد تو را بوق و کوس
به بندد کمر گرد فیروز طوس
به پیش جهانجوی ارجاسپ شاه
چه رهام دیگر سران سپاه
چه بشنید ارجاسپ گفتار اوی
پسندید افروخت از کینه روی
جهانجوی رهام را در زمان
ابا گرد فیروز روشن روان
فرستاد زی حصن روئین چه باد
بدان حصن شان بند بر پا نهاد
یلان را چه بردند از پیش شاه
یکی دار زد ترک پیش سپاه
بفرمود گودرز را بسته خوار
ستیزنده دژخیم آرد بدار
روان برد دژخیم گودرز را
مرآن نامور پیر باارز را
بدارش درآورد در دم دلیر
بکردند از کینه باران تیر
فلک برکشیدش بسی روزگار
سرانجام کردش زمان خوشه دار
چنین است کردار این گوژپشت
که هر گوهری آرد از کان به مشت
دو روزش بافراز دارد بدست
سیم روزش اندازد از دست پست
عروس جهان گرچه با زیور است
به بین کاو بعقد بسی شوهر است
خرد پیشه کس خواستارش مشو
که هر روزه اش شوهری هست نو
چه نو بیند از کهنه برد امید
خنک آنک از او دامن خود کشید
چه شد کشته گودرز کشوادگان
مر آن پیر سر شیر آزادگان
خروش آمد و ناله نای و زنگ
برفت از رخ مهر گردنده رنگ
فرستاد دستان فرخ کلاه
که از چیست آن ناله پیش سپاه
فرستاده ای را فرستاد زود
که تازان پژوهش کند همچه دود
سوار اندر آمد به پیش سپاه
بدانست تا چیست آمد ز راه
بگفت این بدستان که گودرز پیر
بشد کشته ای زال فرخ سریر
برآمد کنون کام تورانیان
که شد کشته گودرز کشوادگان
چه بشنید دستان سام سوار
ببارید از دیده خون بر کنار
برانگیخت چون شیر از پیش صف
گران گرزه سام نیرم به کف
دمان پیش صف آمد آن پیل مست
ز ترکان بسی کرد با خاک پست
ستمدیده گودرز را در ربود
از افراز دارو بگردید زود
به لشکرگه آورد آن کشته را
مر آن کشته خون برآغشته را
برآمد ز گردان ایران خروش
چه دریا که از باد آید بجوش
به خیمه درآورد زالش ز راه
بیامد همان گاه لهراسپ شاه
سر نامدارش به زانو نهاد
برخ چشمه خون ز رخ برگشاد
سران سپه جمله افغان کشان
همه اشک ریزان همه موکنان
ز تن جامه افکند یل ارده شیر
ببارید اشک و بنالید دیر
بزاری همی گفت یل با نیا
که زار و سپهدار و کند آورا
مرا گر چه بیژن نبودی پسر
نیارا بدیدم بجای پدر
کنون بیتوام زندگانی چه سود
که برخاک تیره سپهرت بسود
کجا گیو تا بندد از کین میان
گشاید دوباز و بگرز گران
بجوید از این بی بنان کین تو
سر خصمت آرد به بالین تو
کجا بیژن گیو لشکرشکن
که کین تو جوید در این انجمن
به یزدان که تا کین نجویم ترا
نه بندازم از تن زره ایدرا
ابا او جهان جوی فرخنده زال
ز غم ناله کرد و خود و پرو بال
بسر دست بنهاد و لختی گریست
سرانجام گیتی بجز گریه چیست
همی گفت زار ای سپهدار شیر
دریغ از بر و بال گودرز پیر
ندیدم دگر باره رخسار تو
دریغ از تو و کارکردار تو
دریغ از نشست و بر و افسرت
که پر تیر کین بینم اکنون برت
تن نازکت کش ز گل بود عار
کنون بینم از خار پیکان فکار
به نزدیک خسرو روانت رسید
سرانجام زین ره زیانت رسید
تو رفتی و ما نیز آئیم بس
تو پیشی در این راه ما خود ز بس
روان تو خرم چه خورشید باد
به مینوی جان تو جاوید باد
وز آن پس کجا جسته بد دوختند
برش عود و عنبر همی سوختند
به شستش کفن دوز از آب گلاب
به تن بر همی ریخت از دیده آب
مر آن ریش کافور گون شانه کرد
به تابوت جا آن یل از خانه گرد
یکی دخمه کردش روان زال زر
ز خیمه به دخمه شد آن نامور
سرانجام گیتی چه این است و بس
ازین جای زیر زمین است وبس
به بد تا توانی مکن رای هیچ
به نیکان گرای و به نیکان بسیج
نه نیکی درو شرمساری بود
که نیکی درو رستگاری بود
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۷ - نامه فرستادن زال زر به نزدیک ارجاسپ گوید
چه خوابید در دخمه گودرز پیر
برآمد خروش از یلان دلیر
نزاد است گفتی مگر مادرش
ندید است گیتی سر و افسرش
فرستاد کس پیش ارجاسپ زال
که ای ترک بد طینت و بدسکال
چه بود آنکه کردی در این کینه گاه
نبد شرمت از داور هور و ماه
چرا کشتی این پیر فرتوده را
جهان دیده و دهر پیموده را
نه زین کشتن ایوان شود زآن تو
که نفرین بد باد بر جان تو
نه مردم نخواهم اگر کین اوی
از آن ترک بدگوهر کینه جوی
کنون باش آماده جنگ من
که بینی از این پرهنر چنگ من
که فردا چه خورشید خنجر کشد
سر زنگئی شب به خون درکشد
بگویم جهان جو فرامرز را
که سازد ز خون رود این مرز را
چه گر نیست در بیشه شیر ژیان
به کین بسته دارد پلنگی میان
دلیران چو صف برکشند از دو روی
برآید ز هر دو سپه گفتگوی
به میدان کین رزم آن من است
کازین غم در آتش روان من است
پر آرم چه آرم بناورد گرز
نمایم بدین پیره سر یال و برز
به بینی که دستان سام سوار
چسان با دلیران کند کارزار
فرستاده رفت این به ارجاسپ گفت
بخندید و ارجاسپ شد در شگفت
بفرمود کان مرد را یوزبان
سر از تن ببرند اندر زمان
وز آن پس بفرمود تا کوس جنگ
زدند و به بستند بر بور تنگ
دلیران کمر کینه را استوار
پی رزم کردند مردانه وار
وزین روی دستان چاگاه شد
که گرد سپه باز بر ماه شد
بزد کوس و بر باره کین نشست
کمر تنگ و گرز گرانش بدست
دو لشکر چه دریا به جوش آمدند
به میدان کین رزم کوش آمدند
صف کین ز هر دو طرف راست شد
که دل در تن کوه در کاست شد
ز نالیدن نای جنبید کوه
زمین کوه گردید از بس گروه
فرامرز آمد به پیش نیا
چنین گفت کای گرد فرمانروا
من امروز گز خواب برخاستم
ز یزدان دادار این خواستم
که کین جهان دیده گودرز پیر
بخواهم از این دشت ناورد چیز
چنین گفت زالش که مردانه باش
برزم اندرون گرد فرزانه باش
چنانم امید است ز یزدان پاک
که دشمنت را سر درآرد به خاک
فرامرز پوشید گبر نبرد
برانگیخت باد و برآورد گرد
به میدان کین آمد از پیش صف
گران گرزه گاو پیکر به کف
به دشنام ارجاسپ را برشمرد
بدان پس هماورد خود خواست گرد
کمان کرد ارجاسپ کاین نامور
بود گرد دستان فرخنده فر
بپوشید ارجاسپ ساز نبرد
نشست از برباره ره نورد
برانگیخت که کوب سرکش ز جای
برآمد خروشیدن کره نای
کمر تنگ و در دست گرز گران
به آوردگه رفت ترک دمان
که در کینه گه آمد آن بدسکال
بدانست کاو نیست فرخنده زال
فرامرز را گفت برگوی نام
زگردان که واز دلیران کدام
فرامرز دانست که ارجاسپ اوست
ستیزنده بر جان لهراسپ اوست
چنین داد پاسخ بدو بدسکال
نبیره جهان جوی فرخنده زال
فرامرز پور یل تاج بخش
تهمتن خداوند کوپال و رخش
تو ایران ز رستم تهی یافتی
که زی مرز ایران عنان تافتی
ندانی که دربیشه باشد پلنگ
تهی نیست بیشه ز شیران جنگ
بگفت این و برداشت آن یل سنان
برآمد به ارجاسپ اندر زمان
چه ارجاسپ گشت از سنانش ستوه
کشید از میان تیغ و آمد چه کوه
سپهبد برآورد آتش ز دود
ز جا باز سرکش برانگیخت زود
همی دید ازکینه گه زال زر
به نزد سرافراز پرخاشخور
بدست دو یل تیغ تارک شکاف
نمایان چه برق از سر کوه قاف
برآمد خروش از یلان دلیر
نزاد است گفتی مگر مادرش
ندید است گیتی سر و افسرش
فرستاد کس پیش ارجاسپ زال
که ای ترک بد طینت و بدسکال
چه بود آنکه کردی در این کینه گاه
نبد شرمت از داور هور و ماه
چرا کشتی این پیر فرتوده را
جهان دیده و دهر پیموده را
نه زین کشتن ایوان شود زآن تو
که نفرین بد باد بر جان تو
نه مردم نخواهم اگر کین اوی
از آن ترک بدگوهر کینه جوی
کنون باش آماده جنگ من
که بینی از این پرهنر چنگ من
که فردا چه خورشید خنجر کشد
سر زنگئی شب به خون درکشد
بگویم جهان جو فرامرز را
که سازد ز خون رود این مرز را
چه گر نیست در بیشه شیر ژیان
به کین بسته دارد پلنگی میان
دلیران چو صف برکشند از دو روی
برآید ز هر دو سپه گفتگوی
به میدان کین رزم آن من است
کازین غم در آتش روان من است
پر آرم چه آرم بناورد گرز
نمایم بدین پیره سر یال و برز
به بینی که دستان سام سوار
چسان با دلیران کند کارزار
فرستاده رفت این به ارجاسپ گفت
بخندید و ارجاسپ شد در شگفت
بفرمود کان مرد را یوزبان
سر از تن ببرند اندر زمان
وز آن پس بفرمود تا کوس جنگ
زدند و به بستند بر بور تنگ
دلیران کمر کینه را استوار
پی رزم کردند مردانه وار
وزین روی دستان چاگاه شد
که گرد سپه باز بر ماه شد
بزد کوس و بر باره کین نشست
کمر تنگ و گرز گرانش بدست
دو لشکر چه دریا به جوش آمدند
به میدان کین رزم کوش آمدند
صف کین ز هر دو طرف راست شد
که دل در تن کوه در کاست شد
ز نالیدن نای جنبید کوه
زمین کوه گردید از بس گروه
فرامرز آمد به پیش نیا
چنین گفت کای گرد فرمانروا
من امروز گز خواب برخاستم
ز یزدان دادار این خواستم
که کین جهان دیده گودرز پیر
بخواهم از این دشت ناورد چیز
چنین گفت زالش که مردانه باش
برزم اندرون گرد فرزانه باش
چنانم امید است ز یزدان پاک
که دشمنت را سر درآرد به خاک
فرامرز پوشید گبر نبرد
برانگیخت باد و برآورد گرد
به میدان کین آمد از پیش صف
گران گرزه گاو پیکر به کف
به دشنام ارجاسپ را برشمرد
بدان پس هماورد خود خواست گرد
کمان کرد ارجاسپ کاین نامور
بود گرد دستان فرخنده فر
بپوشید ارجاسپ ساز نبرد
نشست از برباره ره نورد
برانگیخت که کوب سرکش ز جای
برآمد خروشیدن کره نای
کمر تنگ و در دست گرز گران
به آوردگه رفت ترک دمان
که در کینه گه آمد آن بدسکال
بدانست کاو نیست فرخنده زال
فرامرز را گفت برگوی نام
زگردان که واز دلیران کدام
فرامرز دانست که ارجاسپ اوست
ستیزنده بر جان لهراسپ اوست
چنین داد پاسخ بدو بدسکال
نبیره جهان جوی فرخنده زال
فرامرز پور یل تاج بخش
تهمتن خداوند کوپال و رخش
تو ایران ز رستم تهی یافتی
که زی مرز ایران عنان تافتی
ندانی که دربیشه باشد پلنگ
تهی نیست بیشه ز شیران جنگ
بگفت این و برداشت آن یل سنان
برآمد به ارجاسپ اندر زمان
چه ارجاسپ گشت از سنانش ستوه
کشید از میان تیغ و آمد چه کوه
سپهبد برآورد آتش ز دود
ز جا باز سرکش برانگیخت زود
همی دید ازکینه گه زال زر
به نزد سرافراز پرخاشخور
بدست دو یل تیغ تارک شکاف
نمایان چه برق از سر کوه قاف
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۸ - پیدا شدن ابر تیره و بردن فرامرز گوید
که ناگاه ابری برآمد سیاه
فرامرز را برد از آوردگاه
یکی نعره برخواست از تیره ابر
چنان چونکه از بیشه غرنده ببر
چنان چونکه برخیزد از خاک دود
مرآن ابر تیره هوا کرد زود
هوا کرد ازدیده شد ناپدید
خروش از دو لشکر بگردون رسید
چه زال آن چنان دید بارید آب
برآن نیزه چون ابر شد آفتاب
بدل گفت از ایران بگردید بخت
کجا داد خسرو به لهراسپ تخت
که ازگاه نوذر شه نامدار
چنین تا بهنگام این شهریار
شکستی چنین کس ز ایران ندید
خروش از دو لشکر بگردون رسید
کنون تا دگر خود چه آید پدید
نبرد دلیران و شیران که دید
چه ارجاسپ دید آن ستیزنده ابر
گریزان چه روبه شد از پیش ببر
بدان روز آهنگ میدان نشد
نبرد دلیران و شیران نشد
چه روز دگر شد جهان عطربار
دو لشکر رخ آورد زی کارزار
به پیش سپه پیل و در قلب شاه
پیاده رخ آورد پیش سپاه
همی خواست دستان که آید به جنگ
که خورشید مینو یل تیز چنگ
بزد اسپ و رخ سوی شه آورید
پیاده شد آن پیلتن چون سزید
زمین بوسه زد پیش لهراسپ شاه
ز شه خواست آهنگ آوردگاه
بدو گفت لهراسپ بردار گام
که مردی دلیری و بارای و نام
برانگیخت آن مرکب دشت پوی
که جستی به میدان گه کین چو گوی
برفتن چو باد و به تیزی چو تحنش
به گرمی چو برق و به سرعت چو رخش
چنان بود آن مرکب اندر شتاب
که گر از پس او بدی آفتاب
ز سایه گذشتی هم اندر زمان
چو باد از سر زلف عنبرفشان
سراپای میدان بگردید مرد
چه ارجاسپ دیدش به دشت نبرد
سواری به میدان فرستان زود
ابا کمتر و گرز و شمشیر و خود
چو آمد کمان کرد بر زه سوار
برآمد خروشیدن گیر و دار
ز هر دو طرف تیره باران شدند
چو شیران خنجرگزاران شدند
سرانجام خورشید چون باد زود
زدش تیر بر ترک پولاد زود
سر و ترک با هم بهم بربدوخت
بزخم اندر آتش ز پیکان بسوخت
دلیری دگر پیش او راند اسپ
خروشید مانند آذرگشسپ
بزد تیر و بردوختش در زمان
سپر در زره در تنش پهلوان
چنین تا فکند از دلیران دوهشت
به پیکان و تیر اندر آن پهن دشت
فرامرز را برد از آوردگاه
یکی نعره برخواست از تیره ابر
چنان چونکه از بیشه غرنده ببر
چنان چونکه برخیزد از خاک دود
مرآن ابر تیره هوا کرد زود
هوا کرد ازدیده شد ناپدید
خروش از دو لشکر بگردون رسید
چه زال آن چنان دید بارید آب
برآن نیزه چون ابر شد آفتاب
بدل گفت از ایران بگردید بخت
کجا داد خسرو به لهراسپ تخت
که ازگاه نوذر شه نامدار
چنین تا بهنگام این شهریار
شکستی چنین کس ز ایران ندید
خروش از دو لشکر بگردون رسید
کنون تا دگر خود چه آید پدید
نبرد دلیران و شیران که دید
چه ارجاسپ دید آن ستیزنده ابر
گریزان چه روبه شد از پیش ببر
بدان روز آهنگ میدان نشد
نبرد دلیران و شیران نشد
چه روز دگر شد جهان عطربار
دو لشکر رخ آورد زی کارزار
به پیش سپه پیل و در قلب شاه
پیاده رخ آورد پیش سپاه
همی خواست دستان که آید به جنگ
که خورشید مینو یل تیز چنگ
بزد اسپ و رخ سوی شه آورید
پیاده شد آن پیلتن چون سزید
زمین بوسه زد پیش لهراسپ شاه
ز شه خواست آهنگ آوردگاه
بدو گفت لهراسپ بردار گام
که مردی دلیری و بارای و نام
برانگیخت آن مرکب دشت پوی
که جستی به میدان گه کین چو گوی
برفتن چو باد و به تیزی چو تحنش
به گرمی چو برق و به سرعت چو رخش
چنان بود آن مرکب اندر شتاب
که گر از پس او بدی آفتاب
ز سایه گذشتی هم اندر زمان
چو باد از سر زلف عنبرفشان
سراپای میدان بگردید مرد
چه ارجاسپ دیدش به دشت نبرد
سواری به میدان فرستان زود
ابا کمتر و گرز و شمشیر و خود
چو آمد کمان کرد بر زه سوار
برآمد خروشیدن گیر و دار
ز هر دو طرف تیره باران شدند
چو شیران خنجرگزاران شدند
سرانجام خورشید چون باد زود
زدش تیر بر ترک پولاد زود
سر و ترک با هم بهم بربدوخت
بزخم اندر آتش ز پیکان بسوخت
دلیری دگر پیش او راند اسپ
خروشید مانند آذرگشسپ
بزد تیر و بردوختش در زمان
سپر در زره در تنش پهلوان
چنین تا فکند از دلیران دوهشت
به پیکان و تیر اندر آن پهن دشت
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۹ - کشته شدن گرگوی و گرگین بدست ارهنگ و گرفتار شدن اردشیر بیژن گوید
چه ارجاسپ آن دید سرکرد بور
سرافیل گفتی که دم زد بصور
درآمد بناوردگه زود ترک
چو آمد به نزد بره همچو گرگ
به خورشید مینو برآویخت ترک
به شد گرم بازار رزم سترک
چو شد حمله بر پنج و شش ازدو روی
دو لشکر بد ایستاده در گفتگوی
سرانجام خورشید مینو چو شیر
بغرید و سرکرد مرکب دلیر
بزد دست و بگشاد پیچان کمند
چو باد از بر ترک ترک اوفکند
خم حلقه در حلق ترک اوفتاد
برانگیخت خورشید ابرش چو باد
همی خواست گر بر بزیرش برد
ز میدان بر شه دلیرش برد
که ارجاسپ آمد به تنگ اندرش
برون کرد خم کمند از سرش
کمر بند خورشید مینو گرفت
درآمد به نیروی بازو شگفت
چو از قلبگه پاس پرهیزگار
بیامد خروشان چو ابر بهار
که ناگاه گردی برآمد ز دشت
که تیره همه دشت از آن گرد گشت
ستمکاره ارهنگ پولادوند
ابا گرز و شمشیر و خود و کمند
ز راه صفاهان بیامد دمان
ابا لشکر ترک تیره روان
چه آمد بیامد به آوردگاه
خروشان بیاری ارجاسپ شاه
چه ارجاسپ دیدش بشد شادمان
درآمد به نیرو چه شیر ژیان
ز مرکب برآورد خورشید را
چنان چونکه نخجیر و نر اژدها
زدش بر زمین تا به بندد دو دست
که برجست خورشید چون شیر مست
که آمد برش گرد پرهیزگار
برابرش دگرباره کردش سوار
دو پر دل به ارجاسپ آویختند
چو باران براو تیر کین ریختند
که ارهنگ آمد چو ابر بهار
بزد گرز بر پاس پرهیزگار
فتاد از سر نامور جود زر
برهنه جهان جوی را گشت سر
بیازید چنگال دیو نژند
دو یل را گریبان گرفت و بکند
مر آن هر دو یل را چنان خوار برد
ابا نامداران لشکر سپرد
ز میدان برون رفت ارجاسپ شاه
خروشان بد ارهنگ در رزمگاه
بشد گرد گرگوی و گرگین چو باد
برآویخت با دیو تیره نژاد
ز زین گرز بربود ارهنگ زود
درآمد بگرگوی مانند دود
بزد بر سر گرد گرگوی گرز
چنان آن جفاجو به نیروی برز
که شد نرم ز آن مهره گردنش
جهان جوی افتاد در دام تنش
چه گرگوی شد کشته گرگین گرد
روان دست بر گرزه گرز برد
برآویخت با او چه نر اژدها
کجا ز اژدها شیر یابد رها
ز شبگیر تا شد بلند آفتاب
بندشان درنگ و نمی بد شتاب
چو ارهنگ آن دیو چون دیو زوش
برآورد گرز و برآمد بجوش
چنان بر سر پور میلاد زد
که گرگین به پیچید و فریاد زد
سر نام دارش درآمد نگون
برآمیخت مغزش ابا خاک و خون
چو از قلب گه دید آن ارده شیر
بیامد برآویخت با او دلیر
چو آمد کمان کرد برزه سوار
بزد تیر بر باره نابکار
تکاور ز تیر دلاور بزیر
ز بالا در آمد همانگه دلیر
فرو جست ارهنگ دیو از ستور
بدو اندر آمد چو شیری بگور
بزد چنگ و بند کمرگاه شیر
گرفت اهرمن زاده شیرگیر
ز بالاش چون کوه برداشت زود
ببردش بر شاه ترکان چو دود
برآمد خروشیدن گاو دم
که شد زهره در پیکر شیر گم
سپردش به ترکان در آن انجمن
دگرباره آمد به کین اهرمن
چو روئین گرگین چنان دید زود
بیامد بر او به کردار دود
برآویخت با دیو در کارزار
بگردید ازاو بخت و شد کار زار
به چنگال آن دیو آمد به بند
چنین است کردار چرخ بلند
سرافیل گفتی که دم زد بصور
درآمد بناوردگه زود ترک
چو آمد به نزد بره همچو گرگ
به خورشید مینو برآویخت ترک
به شد گرم بازار رزم سترک
چو شد حمله بر پنج و شش ازدو روی
دو لشکر بد ایستاده در گفتگوی
سرانجام خورشید مینو چو شیر
بغرید و سرکرد مرکب دلیر
بزد دست و بگشاد پیچان کمند
چو باد از بر ترک ترک اوفکند
خم حلقه در حلق ترک اوفتاد
برانگیخت خورشید ابرش چو باد
همی خواست گر بر بزیرش برد
ز میدان بر شه دلیرش برد
که ارجاسپ آمد به تنگ اندرش
برون کرد خم کمند از سرش
کمر بند خورشید مینو گرفت
درآمد به نیروی بازو شگفت
چو از قلبگه پاس پرهیزگار
بیامد خروشان چو ابر بهار
که ناگاه گردی برآمد ز دشت
که تیره همه دشت از آن گرد گشت
ستمکاره ارهنگ پولادوند
ابا گرز و شمشیر و خود و کمند
ز راه صفاهان بیامد دمان
ابا لشکر ترک تیره روان
چه آمد بیامد به آوردگاه
خروشان بیاری ارجاسپ شاه
چه ارجاسپ دیدش بشد شادمان
درآمد به نیرو چه شیر ژیان
ز مرکب برآورد خورشید را
چنان چونکه نخجیر و نر اژدها
زدش بر زمین تا به بندد دو دست
که برجست خورشید چون شیر مست
که آمد برش گرد پرهیزگار
برابرش دگرباره کردش سوار
دو پر دل به ارجاسپ آویختند
چو باران براو تیر کین ریختند
که ارهنگ آمد چو ابر بهار
بزد گرز بر پاس پرهیزگار
فتاد از سر نامور جود زر
برهنه جهان جوی را گشت سر
بیازید چنگال دیو نژند
دو یل را گریبان گرفت و بکند
مر آن هر دو یل را چنان خوار برد
ابا نامداران لشکر سپرد
ز میدان برون رفت ارجاسپ شاه
خروشان بد ارهنگ در رزمگاه
بشد گرد گرگوی و گرگین چو باد
برآویخت با دیو تیره نژاد
ز زین گرز بربود ارهنگ زود
درآمد بگرگوی مانند دود
بزد بر سر گرد گرگوی گرز
چنان آن جفاجو به نیروی برز
که شد نرم ز آن مهره گردنش
جهان جوی افتاد در دام تنش
چه گرگوی شد کشته گرگین گرد
روان دست بر گرزه گرز برد
برآویخت با او چه نر اژدها
کجا ز اژدها شیر یابد رها
ز شبگیر تا شد بلند آفتاب
بندشان درنگ و نمی بد شتاب
چو ارهنگ آن دیو چون دیو زوش
برآورد گرز و برآمد بجوش
چنان بر سر پور میلاد زد
که گرگین به پیچید و فریاد زد
سر نام دارش درآمد نگون
برآمیخت مغزش ابا خاک و خون
چو از قلب گه دید آن ارده شیر
بیامد برآویخت با او دلیر
چو آمد کمان کرد برزه سوار
بزد تیر بر باره نابکار
تکاور ز تیر دلاور بزیر
ز بالا در آمد همانگه دلیر
فرو جست ارهنگ دیو از ستور
بدو اندر آمد چو شیری بگور
بزد چنگ و بند کمرگاه شیر
گرفت اهرمن زاده شیرگیر
ز بالاش چون کوه برداشت زود
ببردش بر شاه ترکان چو دود
برآمد خروشیدن گاو دم
که شد زهره در پیکر شیر گم
سپردش به ترکان در آن انجمن
دگرباره آمد به کین اهرمن
چو روئین گرگین چنان دید زود
بیامد بر او به کردار دود
برآویخت با دیو در کارزار
بگردید ازاو بخت و شد کار زار
به چنگال آن دیو آمد به بند
چنین است کردار چرخ بلند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲۰ - فرستادن ارجاسپ گرگوی گرگین و ارده شیر و پاس پرهیزگار را روئین حصار گوید
چه شد ز آشیان فلک باز مهر
غراب شب افروخت پر بر سپهر
دو لشکر بکشتند از رزم گاه
نشست از بر تخت ارجاسپ شاه
بشد پیش ارهنگ و بوسید پای
بدان گفت سالار توران خدای
که شاد آمدی ای سر انجمن
وگرنه جهان تیره بودی به من
اسیران که آورده بود آن دلیر
ز ملک صفاهان ز برنا و پیر
به نزدیک ارجاسپ آوردشان
بشد شاد از آن ترک تیره روان
بفرمود تا سرکشان را برند
بروئین دژ و زیر بند آورند
شب تیره بردند شان خسته زار
اسیران چو خورشید و پرهیزگار
دگر ارده شیر آن سرانجمن
جهان جوی و مردافکن و تیغ زن
چو روز دگر شد جهان عطربار
سپاه دو کشور دگر شد سوار
دگر باره برخاست آوای نای
ز لشکر زمین گشت لرزان ز جای
چو شد بسته صفهای آوردگاه
به پیش سپاه آمد ارجاسپ شاه
به ارهنگ فرمود سالار ترک
که امروز رزمیست ما را بزرگ
اسیران که آوردی از اصفهان
به پیش سپاه آور او را روان؟
سرانشان به شمشیر کین دور کن
ددان را از آن کشته ها سور کن
که امروز دیگر بود جنگ ما
نبرد دلیران و آهنگ ما
ز گردان ایران دگر کس نماند
مگر زال زر کو بدین کین تراند
بگیرم چه در رزم آن پیر را
مر آن پیر بارای و تدبیر را
ز لهراسپ دیگر نیاید هنر
ز ما بود خواهد جهان سر به سر
همه تخمه سام در دست ماست
بما کشت ایران سرانجام راست
فرامرز را نیز بربود ابر
همانا که ماند بکار هژبر
بدانم که آن پاره ابر از چه هاست
گمانم که آن ابر هم بخت ماست
ازین تخم جز رستم زال کس
نمانده که راند بدین کین فرس
کنون سال چار است کان نامدار
به شد سوی خاور پی کارزار
گمانم که آید چو این بشنود
به خاور تهمتن دگر نغنود
چو بر کرد راند بر این کینه رخش
سر ما کند زیر کوپال پخش
مرا هست از رستم زال بیم
ازایرانیان اوست ما را غنیم
بدو گفت ارهنگ کای نامدار
ز رستم دل خویش رنجه مدار
ز یزدان مرا هست این آرزوی
که بینم یکی روی آن جنگجوی
ابا او یکی رزم ساز آورم
از او کین پولاد باز آورم
کنون ملک ایران سراسر تراست
همان تخته عاج و افسرتراست
گر این بشنود گوش افراسیاب
که زینگونه شد تخم نیرم خراب
ز شادی تنش باز یابد روان
بگیتی شتاب آیدش در زمان
به رزمی که از زال دیدم شکست
کجا باز گیرم ازین رزم دست
چو فردا برآید بلند آفتاب
برزم اندر آیم ز روی شتاب
بدین کشن لشکر شکست آورم
سرگرد دستان بدست آورم
بدآن روز و آن شب نشد رای جنگ
دگر روز بستند برباره تنگ
کشیدند صف از دو رویه سپاه
برآمد غونای هندی به ماه
به فرمود ارهنگ تا سرکشان
به بردندآن هندیان را کشان
به پیش صف و سر بریدند زار
زن و مرد و کودک دوره شش هزار
ز باد افره ایزدی هیچ یاد
نکرد آن ستمکاره بد ژاد
ببرید چندین سر بی گناه
بدینگونه پیچید دیوش ز راه
وز آن پس بیامد کمر کرده تنگ
چو کوه آن ستمکاره گرزی به چنگ
بدشنام بشمرد لهراسپ را
ستایش همی کرد ارجاسپ را
چنین گفت ای شاه ایران زمین
هم آورد بفرست مرد گرین
ببارید لهراسپ از دیده آب
که شد تیره بر من رخ آفتاب
چگویم بر داور مهر و ماه
ز خون چنین مردم بی گناه
بپوشید دستان سلیح نبرد
بدو گفت ای شاه آزاده مرد
من اکنون سرش پیش شاه آورم
جهان بر ستمگر سیاه آورم
بدو گفت لهراسپ کای نامدار
مرا دل به تو هست در کارزار
نباشی چه تو دل ندارم به جای
نگه دار ای زال فرخنده رای
بیامد بر زال بانوگشسپ
که من رفت خواهم چه آذرگشسپ
تو پیری و بسیار دیده نبرد
مکن دل ز ناورد خود پر ز درد
که من آورم پیش لهراسپ شاه
سر این بداختر به پیش سپاه
بدو گفت ای دختر شیرگیر
نگهبان تو داور ماه و تیر
به بینم هنرهات امروز من
برانگیخت دخت گو پیلتن
یکی برخروشید ز آن سو دلیر
تو گفتی مگر رستم آمد چو شیر
به نزدیک ارهنگ آمد سوار
بزه بر کمان داشت یل استوار
غراب شب افروخت پر بر سپهر
دو لشکر بکشتند از رزم گاه
نشست از بر تخت ارجاسپ شاه
بشد پیش ارهنگ و بوسید پای
بدان گفت سالار توران خدای
که شاد آمدی ای سر انجمن
وگرنه جهان تیره بودی به من
اسیران که آورده بود آن دلیر
ز ملک صفاهان ز برنا و پیر
به نزدیک ارجاسپ آوردشان
بشد شاد از آن ترک تیره روان
بفرمود تا سرکشان را برند
بروئین دژ و زیر بند آورند
شب تیره بردند شان خسته زار
اسیران چو خورشید و پرهیزگار
دگر ارده شیر آن سرانجمن
جهان جوی و مردافکن و تیغ زن
چو روز دگر شد جهان عطربار
سپاه دو کشور دگر شد سوار
دگر باره برخاست آوای نای
ز لشکر زمین گشت لرزان ز جای
چو شد بسته صفهای آوردگاه
به پیش سپاه آمد ارجاسپ شاه
به ارهنگ فرمود سالار ترک
که امروز رزمیست ما را بزرگ
اسیران که آوردی از اصفهان
به پیش سپاه آور او را روان؟
سرانشان به شمشیر کین دور کن
ددان را از آن کشته ها سور کن
که امروز دیگر بود جنگ ما
نبرد دلیران و آهنگ ما
ز گردان ایران دگر کس نماند
مگر زال زر کو بدین کین تراند
بگیرم چه در رزم آن پیر را
مر آن پیر بارای و تدبیر را
ز لهراسپ دیگر نیاید هنر
ز ما بود خواهد جهان سر به سر
همه تخمه سام در دست ماست
بما کشت ایران سرانجام راست
فرامرز را نیز بربود ابر
همانا که ماند بکار هژبر
بدانم که آن پاره ابر از چه هاست
گمانم که آن ابر هم بخت ماست
ازین تخم جز رستم زال کس
نمانده که راند بدین کین فرس
کنون سال چار است کان نامدار
به شد سوی خاور پی کارزار
گمانم که آید چو این بشنود
به خاور تهمتن دگر نغنود
چو بر کرد راند بر این کینه رخش
سر ما کند زیر کوپال پخش
مرا هست از رستم زال بیم
ازایرانیان اوست ما را غنیم
بدو گفت ارهنگ کای نامدار
ز رستم دل خویش رنجه مدار
ز یزدان مرا هست این آرزوی
که بینم یکی روی آن جنگجوی
ابا او یکی رزم ساز آورم
از او کین پولاد باز آورم
کنون ملک ایران سراسر تراست
همان تخته عاج و افسرتراست
گر این بشنود گوش افراسیاب
که زینگونه شد تخم نیرم خراب
ز شادی تنش باز یابد روان
بگیتی شتاب آیدش در زمان
به رزمی که از زال دیدم شکست
کجا باز گیرم ازین رزم دست
چو فردا برآید بلند آفتاب
برزم اندر آیم ز روی شتاب
بدین کشن لشکر شکست آورم
سرگرد دستان بدست آورم
بدآن روز و آن شب نشد رای جنگ
دگر روز بستند برباره تنگ
کشیدند صف از دو رویه سپاه
برآمد غونای هندی به ماه
به فرمود ارهنگ تا سرکشان
به بردندآن هندیان را کشان
به پیش صف و سر بریدند زار
زن و مرد و کودک دوره شش هزار
ز باد افره ایزدی هیچ یاد
نکرد آن ستمکاره بد ژاد
ببرید چندین سر بی گناه
بدینگونه پیچید دیوش ز راه
وز آن پس بیامد کمر کرده تنگ
چو کوه آن ستمکاره گرزی به چنگ
بدشنام بشمرد لهراسپ را
ستایش همی کرد ارجاسپ را
چنین گفت ای شاه ایران زمین
هم آورد بفرست مرد گرین
ببارید لهراسپ از دیده آب
که شد تیره بر من رخ آفتاب
چگویم بر داور مهر و ماه
ز خون چنین مردم بی گناه
بپوشید دستان سلیح نبرد
بدو گفت ای شاه آزاده مرد
من اکنون سرش پیش شاه آورم
جهان بر ستمگر سیاه آورم
بدو گفت لهراسپ کای نامدار
مرا دل به تو هست در کارزار
نباشی چه تو دل ندارم به جای
نگه دار ای زال فرخنده رای
بیامد بر زال بانوگشسپ
که من رفت خواهم چه آذرگشسپ
تو پیری و بسیار دیده نبرد
مکن دل ز ناورد خود پر ز درد
که من آورم پیش لهراسپ شاه
سر این بداختر به پیش سپاه
بدو گفت ای دختر شیرگیر
نگهبان تو داور ماه و تیر
به بینم هنرهات امروز من
برانگیخت دخت گو پیلتن
یکی برخروشید ز آن سو دلیر
تو گفتی مگر رستم آمد چو شیر
به نزدیک ارهنگ آمد سوار
بزه بر کمان داشت یل استوار