عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۴ - در جواب قصیده یکی از شعرا
ای به تو زنده نام حاتم طی
صاحب صد هزار صاحب ری
تاج اهل عرب قصی آمد
تا تو نسبت همی کنی به قصی
خاک را بر فلک مفاخر توست
تا تو بروی همی گذاری پی
از سخای تو منکسر شده بخل
وز رشاد تو منهزم شده غی
رای تو علم و فضل را چونانک
گوشت را خون و استخوان را پی
چون گل از نم همی بخندد ملک
تا بگرید همی به دست تو می
عقل بیدار شد ز حشمت تو
گفت ناگه به بانگ هیبت هی
گشت ز راز نهیب جود تو زرد
رفت گل را ز شرم خوی تو خوی
یاد جود تو جسته در همه شهر
صیت فضل تو رفته در هر حی
نشر کردی به محمدت ذکری
که سپهرش نکرد یارد طی
آتش هیبت تو تا بفروخت
دل دشمنت سوخته ست به کی
تا بهار سعادتت بشکفت
شد دم حاسد تو چون دم دی
گفته تو جواب آن گفتست
کآب بهتر هزار بار ز می
معجز نظم دیده ام تا تو
قافیه کرده ای شگفت انا ای
خوشتر از آب می نبرد کسی
کز همه فضل بهره دارد وی
من رهی را که خاطر تو سپرد
چون توانم سپرد عز علی
گر چو ماهی نظر بود در یم
که تواند رسید هرگز کی
تا بود آفتاب در دم ظل
در دم آفتاب یازد فی
تا به مردیست نام رستم زال
تا به رادیست ذکر حاتم طی
کاروانی و لشکری را رسم
به همه وقت باج باشد و می
باد کاریگر تو دولت رام
باد یاریگر تو ایزد حی
بر خرد عرض کردم این گفته
گفت هذالکلام لیس به شئی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۵ - مدح علاء الدوله سلطان مسعود
چرخ سپهر شعبده پیدا کنی همی
در باغ کهربا را مینا کند همی
بر دشت آسمان گون تأثیر آسمان
شکل بنات نعش و ثریا کنی همی
دیبای روم شد همه باغ و چو رومیان
از هر دو شاخ باد چلیپا کند همی
گرنه سپیده دم دم او سوده توتیاست
چشم شکوفه را ز چه بینا کند همی
بی کلک طبع شاخک شاهسپر غم را
بر حرفهای خط معما کند همی
گلبن همی ببندد پیرایه بهشت
تا لاله دل چو دیده حورا کند همی
این روزگار تازه درختان خشک را
بنگر چگونه طرفه مطرا کند همی
این ابر نقشبند بر این باد رنگریز
در باغ و راغ صورت دیبا کند همی
وین نوبهار زیبا بر خاک و سنگ و چوب
بنگر که نقش های چه زیبا کند همی
شبها سرشک ابر قدح های لاله را
پر باده لطیف مصفا کند همی
حرص جهان رعنا بر عشق کودکی
هامون و کوه پر گل رعنا کند همی
گریه ز ابر و خنده ز برقست نوبهار
از ابر و برق وامق و عذرا کند همی
بر شادی بهار نوآیین به جویبار
سرو سهی نگر که چه بالا کند همی
سعی سپهر والا از حسن باغ را
چون بزمگاه خسرو والا کند همی
گل مدح شاه گفت از آن ابر هر زمان
اندر دهانش لؤلؤ لالا کند همی
دهر ضعیف پیر توانا شد و جوان
وین عدل پادشاه توانا کند همی
سلطان علاء دولت مسعود تاجدار
کاسباب دین و ملک چو آبا کند همی
شاهی که هول و کینه او بر عدوی ملک
تابنده روز را شب یلدا کند همی
دولت همی چو خطبه اقبال او کند
منبر ز اوج گنبد خضرا کند همی
کشتی حلم را که فرو می کشد به جای
لنگر ز جرم مرکز غبرا کند همی
از طبع ورای حلم متین و بلند و پهن
دریا و چرخ و که را رسوا کند همی
چرخ از علاش بین که چه بالا گرفت باز
بحر از سخاش بین که چه پهنا کند همی
آن را که دل معرا باشد ز عشق او
چرخ از لباس عمر معرا کند همی
صحرا ز زنده پیلان گر کوه کوه کرد
که را به باد پایان صحرا کند همی
جز کوه نیست رخشش و در گردکار زار
گرد مصاف گردش نکبا کند همی
اندر کنار او ننهد چرخ نعمتی
کانرا به او نه بخت مهنا کند همی
گر چه دوتاست گردون از خلقت ای شگفت
او را نیایش از دل یکتا کند همی
شاها خجسته طالع تو برج ملک را
پر مشتری و زهره زهرا کند همی
گردون نهاده چشم و زمانه نهاده گوش
هر حکم را که رای تو امضا کند همی
آن خسروی و رادی دائم که امر ونهی
از درگه تو ملجاء و مأوی کند همی
شاها خدای داند تا لفظ روزگار
بر جاه و قدر تو چه ثناها کند همی
واندر بر چو سنگ رهی فکرت چو نور
صد معجزه ز مدح تو پیدا کند همی
آری که مهر تابان یاقوت زرد را
رنگین و لعل در دل خارا کند همی
مدحت چو طوق قمری بر گردن منست
هر ساعتم چو قمری گویا کند همی
شاها زمانه بر تن من جور می کند
او را بدو گذاشته ام تا کند همی
بخت مطیع بوده و گشته مرا مقر
از من رمیده گشت و تبرا کند همی
سودایی است بخت و نگویم که هر زمان
جرمی نکرده بر من صفرا کند همی
چون هر چه بود خون همه پالوده شد ز چشم
بی خون مرا چراست که سودا کند همی
شیدا نهاد بند گران دارم و مرا
بند گران به زندان شیدا کند همی
بدخواه من بگوید بر من همه دروغ
وآن را که او نبیند اغرا کند همی
نقاش چیره دستست آن ناخدای ترس
عنقا ندیده صورت عنقا کند همی
هر ساعتم زمانه به چوبی دگر زند
این فعل بخت نحس همانا کند همی
با منش کینه ایست ندانم ز بهر چیست
وین هر چه او کند همه عمدا کند همی
خواهم ز روزگار چو گوید جواب من
یک ره نعم کند نکند لا کند همی
گر نه صواب کردم دانش نداشتم
کار صواب مردم دانا کند همی
نه نه زمانه خود چکند خود زمانه کیست
حکم قضا خدای تعالی کند همی
یارست با زمانه به هر کرده آدمی
بدها بدو زمانه نه تنها کند همی
بر بنده رحم کن که همی بنده جان و تن
در مدح و خدمت تو مسما کند همی
در مدحت این قصیده غراست کافرین
هر کس بر این قصیده غرا کند همی
تا قصه گوی چیره زبان پیش عاشقان
قصه ز عشق عروه و غفرا کند همی
در پیش تخت خدمت بخت تو را فلک
بسته کمر به طوع چو جوزا کند همی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۶ - مدح ثقة الملک طاهر
در کف دو زبانیست مرا بسته دهانی
گوید چو فصیحان صفت بیت زمانی
آن کودک عمری که بود کوژ چو پیری
و آواز برآورده چو آواز جوانی
ترکیب بدیعش ز جماد و حیوانست
شخصش ز جمادی و زبان از حیوانی
چون زرین را نیست ازو ساخته کفی
تکیه زده بر ران و کف سیمین رانی
جان را ز همه شادی دادست نصیبی
دل را ز همه رامش کردست ضمانی
در بزم خداوند سراید غزل و مدح
صد گونه سخن گوید بی هیچ زبانی
طاهر ثقت الملک سهری که ز رأیش
در ملک بیفزاید هر روز جهانی
خورشید که هر روز سر از ملک برآرد
گوید به بیانی که چنان نیست بیانی
نه چون ثقت الملک بود ملک فروزی
نه نیز چو مسعود ملک ملک ستانی
ای جسم تو جانی که سرشتست ز نوری
هرگز نبود پاکتر از جسم تو جانی
در طبع تو از چرخ نگشتست هراسی
بر عقل تو از دهر نمانده ست نهانی
افروخته رای تو همی ملک فروزد
ای رای تو تیغی که چنان نیست فسانی
حزمت چو بیارامد و عزمت چو بجنبد
آن کوه رکابی بود این باد عنانی
اقبال تو و هیبت تو نوری و ناری
مهر تو و کین تو بهاری و دخانی
از خامه تو ملک به خوبی و به نغزی
چون لعبت آذر شد و چون صورت مانی
هرگز نکشد پی به گمان تو یقینی
هرگز نبرد پی به یقین تو گمانی
کام تو به هر وقتی آراسته بزمی
جود تو به هر وقتی پرداخته کانی
مال تو خریدار ثنا گشته و هر روز
داری ز ثنا سودی و از مال زیانی
ای رای تو آن سخت کمانی که ندیدست
این سخت کمان چرخ چو او سخت کمانی
این طالع بختم سرطانست همیشه
زان کج رود این بخت بدم چون سرطانی
امروز خداوندا در حبس تنم را
جان در غلیانست و تن اندر خفقانی
چون مردم بیمار که در بحران باشد
پیوسته همی گویم با خود هذیانی
گر گویم و گر نه غم دل در دل چون نار
می بترکد این دل اگر گویم یانی
از رنج روانم را رفته همه قوت
زیرا که تنی دارم چون رفته روانی
پیوسته درین حبس گرفتارم و مأخوذ
هر روز به جلویزی و هر شب به عوانی
تا دوزخی نبود درمانده نگردد
در دست چنین دوزخی زندان بانی
من بسته بدخواهم غبنا که بدینسان
گردد چو منی بسته تلبیس چنانی
این هست همه سهل جز این نیست که امروز
در دل زندم دوری روی تو سنانی
جانم که بترسیده ست از چرخ ستمگر
از رای کریم تو همی خواهد امانی
ور من بمرم فضل فرو گرید و گوید
والله که ازین پس بنبینیم چو فلانی
دردا و دریغا که شود ضایع و باطل
زین نوع بنانی و ازین جنس بیانی
نه نه که به حسن نظر دولت سامیت
آخر بکنم روزی با بخت قرانی
امروز من از رای بلند تو بدیدم
از دولت و اقبال دلیلی و نشانی
والله که بخواهم دید ارزنده بمانم
بر تن ز تو تشریفی و بر سر برکانی
خوش چیز از آنست سبک خیزی تازی
از ساز به زریال و به رخشش چو گرانی
وین حال عیانست مرا ز آنکه بر عقل
احوال جهان نیست نهانی چو عیانی
تا هیچ تهی نیست مکانی ز مکینی
چونان که جدا نیست مکینی ز مکانی
یک لحظه و یک ساعت قصر تو مبادا
بی صدری و دیوانی بی بزمی و خوانی
سر سبزتر از مورد و فزاینده تر از سرو
دلشاد ز هر سرو قدی مورد نشانی
چون لاله شده جام تو از باده و گشته
از روی بتان بزم تو چون لاله ستانی
می خواسته از غالیه خطی که دهانش
باشد چو درآید به سخن غالیه دانی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۷ - مدیح سلطان مسعود
نخواست ایزد گر خواستی چنان شدمی
که من ز رتبت بر گنبد کیان شدمی
وگر سعادت کردی مرا به حق یاری
ندیم مجلس سلطان کامران شدمی
همه زبان شدمی در ثنا و بزم همه
ثنا گرفتی چون من همه زبان شدمی
کس ار به پارسی و تازی امتحان کردی
مرا مبارز میدان امتحان شدمی
گلی شکفتی از بخت هر زمان تازه
که من ز مدحش در تازه بوستان شدمی
چو بلبلان همه دستان مدح او زدمی
چنانکه در همه آفاق داستان شدمی
چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمی در شرف چنان شدمی
چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمی در شرف چنان شدمی
علاء دولت مسعود کآسمان گوید
اگر نبودی قدرش کی آسمان شدمی
زحل چه گوید حاجت نیابد ار نه من
ز چرخ هفتم بر ملک دیده بان شدمی
بهار گفت که پیوسته بزمش آرایم
وگر نه هرگز کی راحت روان شدمی
ز بهر رامش و شادیش گشتم ار نه چرا
بنفش رنگ چو دیبای بهرمان شدمی
اجل چه گفت ز دشمنش کشته کم نشدی
اگر ددان را در جنگ میزبان شدمی
امل چه گفت یقین باز گشتمی قارون
اگر به خانه رادیش میهمان شدمی
زمین چه گفت به یک بخششم تهی کردی
اگر سراسر پر گنج شایگان شدمی
چه گفت لاله همه شکل جام او دارم
وگر نه نداشتمی زرد زعفران شدمی
همیشه خندان باشم ز شادی بزمش
وگرنه زینسان من کی همه دهان شدمی
چه گفت مشتری از بهر سعد طالع او
عیان شدم من ورنه کجا عیان شدمی
چه گفت مریخ از هستی طبیعت خویش
زدوده خنجر برانش را فسان شدمی
چه گفت خورشید از بهر روز او تابم
وگرنه در شب همچون هوا نهان شدمی
چه گفت زهره ز بزمش طرب برم ورنه
کجا وسیلت شادی این و آن شدمی
چه گفت چرخ اگر عزم او نکردی عون
ز بار حلمش من چون زمین گران شدمی
چه گفت عدلش کس خلق را ندیدی شاد
من ار نه زینسان بر خلق مهربان شدمی
چه گفت امنش یک دزد کاروان بزدی
من ار نه بدرقه راه کاروان شدمی
چه گفت قهرش دل همرکاب غم گشتی
اگر نه با دل من زود هم عنان شدمی
چه گفت نیزه دل دشمنان او دوزم
به زخم اگر نه دو تا همچو خیزران شدمی
چه گفت آهن شمشیر او شدم ورنه
ز سهم حمله او سبز پرنیان شدمی
چه گفت تیر گر انگشت او نپیوستی
مرا بزه پس من کژتر از کمان شدمی
چه گفت آتش گر هیبتش نه یار شدی
مرا به سوزش تیره تر از دخان شدمی
چه گفت کوه به یک لحظه ام برافشاندی
گر از جبلت من مال و سوزیان شدمی
چه گفت باد گر از عزم او نکردی یاد
کجا ازینسان من در جهان روان شدمی
چه گفت گنجش ار شکرها نکردندی
سخاوتش را من پاک رایگان شدمی
چه گفت سود که امید اوست یاری من
وگرنه بودی در جمله من زیان شدمی
چه گفت مغز گرم بر او نپروردی
به ناز و لطف به سختی چو استخوان شدمی
همی چه گوید علم ار علاج خاطر او
مرا نبودی از جهل ناتوان شدمی
چه گفت و هم چو او شه ندیدمی گر چند
گهی به مشرق و گاهی به قیروان شدمی
یقین چه گفت ضمیرش مرا معونت کرد
وگر نکردی من بی گمان گمان شدمی
قلم چه گفت مدیحش نویسم ار نه من
کجا گزیده یزدان غیب دان شدمی
سخن چه گوید گر حکمتش نکردی منع
گه روایت من بر زبان زیان شدمی
به هیچ حال به وصفش نبودمی در خور
اگر چه لؤلؤ دریا و زر کان شدمی
شدم ز مدحش عالی و گرنه در عالم
چگونه محضر نوروز و مهرگان شدمی
بقاش گوید سالی هزار خواهم ماند
خدای راست خلود ار نه جاودان شدمی
مرا مهیا کردی خدای روزی خلق
اگر نه روزی در عهده او ضمان شدمی
نه تن بماند و نه جان اگر نه من همه روز
معین تن بدمی و دلیل جان شدمی
خدایگانا با دولت جوان بادی
وگر بخواستی من ز سر جوان شدمی
علاء دولت صاحبقران عالم شد
وگرنه من به جهان صاحب قران شدمی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۸ - مدیح منصور بن سعید
دور از تو مرا عشق تو کرده ست به حالی
کز مویه چو مویی شدم از ناله چو نالی
تا شب دل من سوزی هر روز به جنگی
تا روز تنم کاهی هر شب به خیالی
ماننده خورشیدی پیدا شده و من
از تو شده ام زرد و خمیده چو هلالی
از وصلت خورشید شود ماه پریشان
من چونکه پریشانم نابرده وصالی
زآن قامت همچون الف و زلف چو دالت
باریک شدم چون الف و چفته چو دالی
در هر شکن زلف تو بندی و فریبی
در هر نظر از چشم تو غنجی و دلالی
مشک تو بجوشید بتا زآتش رویت
یک قطره چکید از وی و شد نادره خالی
فردا به تظلم شوم از تو به در شاه
گر باشدم از صاحب بی مثل مثالی
منصور سعید آنکه ازو مجلس سلطان
چون چرخ ز خورشید گرفتست جمالی
از آل وزیرالوزراییست که هرگز
نه هست و نه بود و نه بود چون او آلی
ای عالم رادی را بارنده سحابی
وی باغ بزرگی را بالیده نهالی
چون گفت توانیم سزای تو مدیحی
چون در همه چیزیت نبینیم همالی
اندر همه آفاق یکی فاضل نبود
کو بر کف راد تو نباشد چو عیالی
ای آنکه فزونست مدیحت ز مقالت
درخواستی از بنده بدینگونه مقالی
تا طبع مرا صیقل اقبال تو باشد
در معرکه نظم نباشدش کلالی
من سبلت خلقی بکنم باک ندارم
گر شعر مرا عیب کند کنده سبالی
. . .
هرگز نزند شیر تو از گله غزالی
تا باغ به حسنی شود از ابر به حسنی
تا دهر به حالی شود از مهر به حالی
هر روزت کم باد عدویی و حسودی
هر لحظه فزون بادت جاهی و جلالی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۹ - شکوه از گرفتاری و مدح یکی از بزرگان
ای شاد به تو جان من و جان جهانی
هر روز فزون بادا در جان تو جانی
خالی نه ای از مکرمت و حری روزی
فارغ نه ای از رادی و افضال زمانی
پیدا شود از رادی و از دولت هر روز
در جاه تو و مال تو سودی و زیانی
نه راست تر از فکرت و از رای تو تیری
نه تیزتر از عزم و مضای تو سنانی
هنگام خزانست ز مهر تو بهاری
در فصل بهارست ز کین تو خزانی
جاه تو به شادی ها گشتست ضمینی
جود تو به روزی ها کرده ست ضمانی
در دولت امروز به چرخ ایمنم از چرخ
زیرا که مرا جاه تو داده ست امانی
شکر ایزد را هست به فر تو لباسی
وز دولت تو هست بحمدالله نانی
نزد تو سبک بودم از بس که گرانی
آری بر تو گشته ام اکنون چو گرانی
والله که مرا پاک تر از آب یقین است
تابد نبری بر من بیچاره گمانی
نگذاشته ام طبع و زبان را به همه وقت
بیکار ز شکر و ز ثنای تو زمانی
در حبس چه آید ز من و من به چه ارزم
کامروز نمی بینم جز زندانبانی
فردا اگر از دولت تو یاری یابم
جاه تو مرا ندهد دستی و توانی
چون ابر پدید آرم در مدح تو طبعی
چون رعد گشاده کنم از شکر زبانی
در نعمت تو هر روز به موج آرم بحری
در مدح تو هر روز به عرض آرم کانی
گر چرخ ستمکار درین بندم بکشد
این گفته من ماند آخر به نشانی
گر هیچ به فر تو گشاده شوم از بند
در پیش خودم بینی بر بسته میانی
بخشای به من از سر شفقت تو که هرگز
مظلوم تر از من به جهان نیست جوانی
شخصی شده از خوردن اندوه چو مویی
قدی شده از رنج کشیدن چو کمانی
این نام نخواهی که بزرگان همه گویند
بنده است فلانی را امروز فلانی
تا به رزمی آید ز دو مخلوق نتاجی
تا بر فلک افتد ز دو سیاره قرانی
مشغول همه ساله یمین تو به رطلی
آراسته همواره یسارت به عنانی
گوش تو به الحانی چون نغمه بلبل
چشم تو به معشوق چون صورت مانی
آسوده شود ارجو از امن تو مسعود
زانگونه که آسوده شدست از تو جهانی
در طبع نکوخواه تو نوری و سروری
در مغز بداندیش تو ناری و دخانی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۳ - مدح سپهسالار محمد
جهان را نباشد چنین روزگاری
که آراید او را چنان نامداری
سر سر کشان زمانه محمد
که دولت ندارد چو او یادگاری
صف آرای پیلی کمربند شیری
جهانگیر گردی سپه کش سواری
ز عفو و ز خشمش ولی و عدو را
فروزنده نوری و سوزنده ناری
نه بی مادحش در جهان بزمگاهی
نه بی سایلش بر زمین رهگذاری
نه با فکرتش اختری را شعاعی
نه با هیبتش آتشی را شراری
نه آثار مردی او را کرانی
نه آیات رادی او را شماری
شب کین او را نیابی صباحی
می مهر او را ندانی خماری
شده شرک را هول او پای بندی
بده ملک را رای او دستیاری
شده بحر با طبع او چون سرابی
بود ابر با دست او چون غباری
شکسته سپاهی به هر رزمگاهی
دریده مصافی به هر کارزاری
برآورده گردی ز هر تند کوهی
فرورانده سیلی بهر ژرف غاری
چو از خون گردان بجوشد فراتی
چو از جان مردان برآید بخاری
زمین بر دلیران شود چون تنوری
هوا بر سواران شود چون حصاری
نباشدش ترس از چنان صعب حالی
نباشدش باک از چنان هول کاری
نوردد زمین و گذارد زمانه
به هامون نوردی و دریا گذاری
به زیر اندرش باره غرنده شیری
به دست اندرش نیزه پیچنده ماری
شگفتی از آن خنجر مرگ سطوت
که جز جان شیران نجوید شکاری
به خون هزبران خونخواره ویحک
چرا تشنه باشد چنان آبداری
زهی آنکه جز کوششت نیست رایی
زهی آنکه جز بخششت نیست کاری
چنین باشد و جز بدینسان نباشد
کرا بود چون دولت آموزگاری
فلک بافدت هر زمانی لباسی
ز تأیید پودی ز اقبال تاری
ازین پیش بی حرز مدح تو بودم
چو آسیمه هوشی و دیوانه ساری
کنون گشته ام در ثنا عندلیبی
چون من یافتم در پناهت بهاری
تو شاه یلانی و بنمایمت من
عروسی ز مدحت به زینت نگاری
همی تا برآید به هر کشتمندی
همی تا بروید به هر مرغزاری
ز هر تخم بیخی ز هر بیخ تردی
ز هر ترد شاخی ز هر شاخ باری
روان باد حکم تو بر هر سپهری
رسان باد نام تو بر هر دیاری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۴ - مدح ابوالفرج نصربن رستم
ایا آنکه بر دلبران پادشایی
جهان همچو بستان تو باد صبایی
اگر حجت صنع الله باید
رخان تو حجت به صنع خدایی
بتان سرایی بسان ستاره
تو ماهی میان بتان سرایی
دل من بماندست در درد عشقت
نیابد ازو هیچگونه رهایی
ز گفتار من خشمت آید همیشه
چنین خشمگین بر رهی بر چرایی
تکبر مکن بر من بنده زینسان
کزین کبر کردن بتا در سرآیی
نباید که جور و جفایت بگویم
به رادی که او راست فرمانروایی
عمید ملک بوالفرج نصر رستم
که بفزود شه را ازو پادشایی
ایا آنکه زین زمین و زمانی
ولی را نجاتی عدو را بلایی
زمین و زمان از تو نازند دایم
که بر هر دو داد ایزدت کدخدایی
هر آن بینوایی که پیش تو آید
نبیند از آن بیشتر بینوایی
به بزم اندرون کسری و کیقبادی
به رزم اندرون شیری و اژدهایی
هر آنگه برافراز باره نشینی
به میدان چون شیر ژیان اندرآیی
سنانت چنان در دل دشمن افتد
که چونان نیفتد قضای خدایی
هر آن جنگجویی که آمد به جنگت
چو سرمه به سم ستورش بسایی
تو پاکیزه ستی و پاکیزه مذهب
تو فرخنده فعلی و فرخ لقایی
تو مر دشمنان را رسانی به انده
تو از دوستان رنج انده زدایی
تو ابر گهر پاش و دینار باری
تو خورشید تابان و بدرالد جایی
تو بنیاد فضلی و اصل سخایی
به فضل و سخا حیدر مرتضایی
شد آراسته کشور هند از تو
گرفته ز اقبال تو روشنایی
کند افتخار از تو سلطان عالم
کز ایزد مر او را تو نیکو عطایی
اگر اوست چون جم به تخت جلالت
تو اندر دها آصف بر خیایی
تو زو بی غمی او ز تو شاد و خرم
سزا او تو را و تو او را سزایی
به نیکی خلیلی به پاکی کلیمی
به روی و خرد یوسف و مصطفایی
همی شکر و مدح تو گویند دایم
به هند اندرون شهری و روستایی
الا تا هر آن چیز کاید ز بنده
بدو نیک باشد سراسر قضایی
همه سال بادی عمید ولایت
عمل را ز رأی رفیعت روایی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۶ - در مدح سلطان مسعود
گفتی که وفا کنم جفا کردی
وز خود همه ظن من خطا کردی
زآن پس که بر آنچه گفته بودی تو
صد بار خدای را گوا کردی
در آب دو دیده آشنا کردم
تا با غم خویشم آشنا کردی
شرمت ناید ز خویشتن کز من
برگشتی و یار ناسزا کردی
کردی تو مرا به کام بدگویان
ای بی معنی چنین چرا کردی
من چون دل خود به تو رها کردم
ای دوست چرا مرا رها کردی
آن دل که ز من به قهر بربودی
از بهر خدای را کجا کردی
از من دل خویش بستدی ترسم
آن را به دگر کسی عطا کردی
ای عاشق خسته دل جفادیدی
زآن کش به دل و به جان وفا کردی
شاید که ز عشق دل بپردازی
چون قصد ثنای پادشا کردی
مسعود که نام او چو برگفتی
والله که بر او همه ثنا کردی
شاهی که ز خدمت همایونش
هر کام که داشتی روا کردی
شاهی که ز خاک صحن میدانش
اندر کف بخت کیمیا کردی
شاهی که غبار مرکب او را
در دیده عمر توتیا کردی
چرخی که ز مدح او همه گیتی
مانند اثیر پر ضیا کردی
مهری که چو وصف ذات او گفتی
از فخر نشست بر سما کردی
بحری که چو غور طبع او جستی
در موج جلال آشنا کردی
بر جان مخالفان به مدح او
هر بیتی تیری از بلا کردی
از شه به رضای خود ثنا دیدی
جان زود فدای آن رضا کردی
وآنگاه عروس مدح خوبش را
پیرایه ز دره پر بها کردی
کرد از گردون فریشته آمین
چون ملک و بقاش را دعا کردی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۷ - هم در ثنای او
ای شاه شده ست از تو جهان تازه جوانی
کز شادی و از لهو جدا نیست زمانی
مسعود جهانگیر جهانداری و گردون
در ملک تو افزاید هر روز جهانی
از وصف تو عاجز شده هر پاک ضمیری
وز نعت تو خیره شده هر چیره زبانی
هم کوهی و هم بادی در حیله چو باشی
بر کوه رکابی که شود باد عنانی
شمشیر جهانگیر تو باشد به همه وقت
با صاعقه انگیزی و با فتنه نشانی
آن سخت کمانیست قوی رای تو در زخم
کین چرخ ندیدست چو او سخت کمانی
ای داد ده ملک ستانی که ندیدند
در دهر چو تو داد دهی ملک ستانی
پیرست و جوان رای تو و بخت تو و نیست
چون رای تو پیری و چو بخت تو جوانی
جود تو به هر مجلس و بذل تو به هر بزم
بر پا شد گنجی و براندازد کانی
رای تو و دست تو کند در همه احوال
بر دولت تو سودی و بر مال زیانی
داری تو یقینی به همه چیز که در طبع
هرگز نبرد ره سوی او هیچ گمانی
ای شاه همه شاهان امروز بهاریست
از نعمت گوناگون مانند خزانی
تو شاد همی زی که فلک تا ابدالدهر
کرده ست به ملک تو و عمر تو ضمانی
هر ساعت و هر لحظه بپیوندد بی شک
از جان جهانداران بر جان تو جانی
از خرمی مورد و برافروختن سرو
می خور ز کف سرو قدی مور میانی
این شعر در آن پرده خوش آمد که بگویند
ای دوست به صد گونه بگردی به زمانی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۸ - مدح دیگر از آن پادشاه
گر چون تو به چینستان ای ترک نگارستی
پیوسته به چینستان ای ماه بهارستی
گر نه همه زیبایی با قد تو جفتستی
گر نه همه دلجویی با روی تو یارستی
آن زلف سیه گر نه هم بوی بخورستی
کی دیده بی خوابم پرنم چو بخارستی
شب گر نه به همرنگی بودی چو دو زلف تو
کی در شب تاریکم یک لحظه قرارستی
از روی تو گر شبها روشن نشدی چشمم
با روی چو ماه تو شمعم به چه کارستی
از زلف چو دود تو بر روی چو گلبرگت
شب بستر من گویی از آتش و خارستی
کی خون رودی چندین بر دو رخم از دیده
گر نه دل پر خونم زان غمزه فگارستی
کی مست و خرابستی از عشق دلم هرگز
گر نرگس موزونت نه جفت خمارستی
زان دانه نار تو گر یافتمی قسمی
کی اشک دو چشم من چون دانه نارستی
گر تو دهیم بوسی پیشت نهمی گنجی
گر در خور این عشقم امروز یسارستی
آخر بدهی گه گه چون لابه کنم بوسی
آیا که اگر گه گه با بوس و کنارستی
من پار ز تو یک شب با شادی دل خفتم
ای کاش مرا امسال آن دولت پارستی
از عشق تو گر روزم زینگونه نه تیره ستی
در هجر تو گر کارم زین نوع نه زارستی
گر وصل تو همچون جان در دل نه عزیزستی
کی عاشق بیچاره در چشم تو خوارستی
از شاه نمی راند کز چشم تو خون زاید
بس خون که نراندستی از هیچ نیارستی
مسعود که گر گردون بنده نشدی او را
نه دهر فروزستی نه خاک نگارستی
رویم نه شخودستی قدم نه خمیدستی
روحم نه رمیدستی شخصم نه نزارستی
چون شیر شکارستی شاها همه شاهان را
در دهر گر از شاهان یک شیر شکارستی
بر پیل نشاندستی با بند گران بی شک
گر هیچ درین گیتی یک پیل سوارستی
گر نه سپهت هستی ساکن شده از کوشش
مسکون زمین یکسر بر تیره غبارستی
دستش همه رودستی رودش همه خونستی
سنگش همه خاکستی کوهش همه غارستی
لطف تو و عنف تو گر هیچ شدی مرئی
این جوهر نورستی آن عنصر نارستی
ور کینه و مهر تو محسوس بصر گشتی
آن گونه لیلستی و آن لون نهارستی
گر آتش خشمت را حلم تو نکردی کم
زو چرخ دخانستی سیاره شرارستی
گر نه کف میمونت بارنده چو ابرستی
کی شاخ سخا زینسان پیوسته ببارستی
گر باد شکوه تو بر چرخ نرفتستی
در چرخ کجا هرگز زینگونه مدارستی
گر در خور جشن تو تحفه ستی و هدیه ستی
از هفت سپهر انجم پیش تو نثارستی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۰ - مدح منصور بن سعید
ای ابر گه بگریی و گه خندی
کس داندت چگونه ای و چندی
که قطره ای ز تو بچکد گاهی
باران شوی چه نادره آوندی
بنداخت بحر آنچه تو برچیدی
بگزید خاک آنچه تو بفکندی
بر کوهی و به گونه دریایی
بر بحری و به شکل دماوندی
گاهی به بانگ رعد همی نالم
گاهی به نور برق همی خندی
از چشم و دیده لؤلؤ بگشایی
بر دست و پای گلبن بر بندی
از در همه کنار تهی کردی
تا خوشه را به دانه بیاکندی
بخشیدن از تو نیست عجب ایرا
دریای بی کران را فرزندی
زنهار چون به غزنین بگذشتی
لؤلؤ بدان دیار پراکندی
پیغام می دهمت بگو زنهار
از این حزین تنگدل بندی
با تاج سروران همه حضرت
خواجه عمید حضرت میمندی
منصور بن سعید خداوندی
کز فر اوست تازه خداوندی
ای چون خرد تنت به خرد ورزی
وی چون هنر دلت به هنرمندی
افلاک را به رتبت هم جنسی
اقبال را به رادی مانندی
برد از نیاز همت تو قوت
برد از کبست جود تو خرسندی
از هر هنر جهان را تمثالی
وز هر مهم فلک را سوگندی
شاخ سخا و رادی بنشاندی
بیخ نیاز و زفتی برکندی
تو حاتم زمانه و من چونین
درمانده نیاز تو نپسندی
کارم ببست چونکه نبگشایی
جانم گسست چونکه نپیوندی
گویم ببین همی که غنی گردی
بپذیر پند اگر ز در پندی
زانچ از دو دیده بر رخ بفشاندی
وانچ از دو رخ ز دیده فرو راندی
فردا مگر ز من بنیابی تو
امروز آنچه یافتی از من دی
ای آنکه از سمامه و خورشیدی
از جود و خلق شکری و قندی
دلشاد زی بدانکه بود او را
لب قند و روی سیب سمرقندی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۱ - مدح ملک ارسلان
با نصرت و فتح و بختیاری
با دولت و عز و کامگاری
سلطان ملک ارسلان مسعود
بنشست به تخت شهریاری
دولت کردش به ملک نصرت
ایزد دادش به کار یاری
بر اسب ظفر سوار گشته
آموخته چرخ را سواری
در تاخت به مرغزار دولت
ماننده شیر مرغزاری
چون باد وزان به پیشدستی
چون کوه متین به استواری
با طبع مبارزان به رزمی
با جمله یلان کار زاری
پیچیده به گرد رایت او
یغمائی و قالی و تتاری
در طاعت بسته بر میانها
جانها ز برای جانسپاری
ای تیغ تو ملک را یمینی
ای رمح تو فتح را یساری
بی سعی شما به قوت خود
بی عون شما به فضل باری
نه گشته زمین به خون معصفر
نه مانده هوا ز گرد تاری
نه سطوت سرکشان جنگی
نه قوت حملهای کاری
در ملک نشسته شاه عالم
این نصرت بین و بختیاری
این نعمت نعمت خداییست
وین دولت دولت قراری
ای خسرو بردبار بی رنج
بدرودی و باز بردباری
مر شاهان را تو پیشوایی
مر ایشان را تو اختیاری
ای شاد ز روزگار دولت
تاج ملکان روزگاری
از جمله خسروان گزینی
در ملک ز ایزد اختیاری
در هر بزمی به مهر نوری
در هر رزمی به کینه ناری
از حزم زمین با سکونی
وز عزم سپهر در مداری
در عرصه کارزار دشمن
چون صاحب مرد ذوالفقاری
وز صاحب ذوالفقار والله
کامروز به عصر یادگاری
تو چشمه آفتاب ملکی
تو سایه فضل کردگاری
شاگرد تو ابر تندبارست
کز بخشش ابر تندباری
ماهیست که از برای تو ابر
لؤلؤ آرد همی نثاری
این دولت بین که جشن دولت
پیوست به جشن نوبهاری
قمری بگشاد لحن و نغمه
بر سرو بلند جویباری
بر کوه به قهقهه درآمد
از شادی کبک کوهساری
شاها ز خدای خواست هر کس
ملک تو به آب چشم و زاری
ای مایه زینهار هستند
ای خلق بر تو زینهاری
حق تو گزارد نصرت حق
زیرا که تو شاه حق گزاری
تو راحت هر ضعیف حالی
تو شادی هر امیدواری
بر باعث داد داد ورزی
بر طالب رزق رزق باری
بر خلق به جود مال پاشی
در دهر به فضل عدل کاری
زآنروی که رحمت خدایی
بر خلق خدای رحمت آری
در گیتی دیده بان انصاف
بر ساحت مملکت گماری
چون مهر فلک جهان فروزی
چون ابر هوا زمین نگاری
صد جشن به فرخی نشینی
صد سال به خرمی گذاری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۴ - قصیده
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رای سپردند بدو مال
بنمود بدو حکم و قضا قدرت و امکان
بفزود بدو دولت و دین حشمت و اجلال
شاهی است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده مظلومان از مجمع اضلال
بحری است که موج سخطش گرد برانگیخت
از قلعه بودارو وز لشکر چیپال
چندان علم شیر برافراشت که بفزود
ز ایشان به فلک بر چو اسد بیعدد اشکال
چندان گله پیل درآورد که برخاست
زیشان به زمین اندر بی زلزله زلزال
شاها بیلک رمح تو چون معجز موسی
شاخی است که با او نرود حیلت محتال
آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال
روزی که همی گرید اشخاص بر ارواح
وقتی که همی خندد آجال بر آمال
بر خاک زمین وصل کند باد هوا ابر
وز باد هوا باز کند خاک زمین بال
گه عقل پریشان کند از جرعه شمشیر
گه هوش خروشان شود از دره طبال
دیو از الم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کشد یال
آنی که ز کردار تو آرد گهر استاد
آنی که ز گفتار تو سازد هنر استال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ابد چنگ زدی همت ابدال
ور قوت عدل تو بصلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال
تا معدن اعدا به تو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو کیفیت اطلال
اندر خطر زخم تو چو نال شود کوه
وندر نظر رحم تو چون کوه شود نال
تا از پس و پیشینه کم و بیش و بدو نیک
تا در تک و پویند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم و رأی تو بنیاد
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷ - مدح ابوسعید
ای مایه سعادت ای بوسعید
ای از سعود گشته مرکب
جاهت ز چرخ یافته میدان
رایت ز مهر ساخته مرکب
روحی ز عیب و نقص منزه
عقلی به ذات و عرض مهذب
چون صدر تو که یابد مقصد
از جود تو نشسته مرتب
بازم قضا فکند چو صرصر
ناکام در مسالک مسبب
چونانکه به بینم از دور
. . .
اندر مضا شهابم گویی
چون چرخ پوشد سلب مسلب
در کردهای او هم دارم
در زیر ران هیونی اشهب
آن کوه را چو ابر مهیا
وآن دشت را چو باد مجرب
پیچان به پس و پیش چو لبلاب
گردان به چپ و راست چو کوکب
پر نیش عقربم همه زنده
از انتظار . . . عقرب
ناگه بر این ستام مرصع
گردون کشد جلال مذهب
تا روز در دعای ملاقات
برداشته دو دست به یارب
تا طلعت تو باز ببینم
راضی نیم به بخت مراقب
ای از هنر به مدح معین
وی از خرد به شکر معاتب
چون دست تو نیارد گردون
چون رای تو نیارد کوکب
آنی که عز و دولت معجب
چون دیگران نکردت معجب
هم سیرت فرشته ای از آنک
گردت زمانه داد معرب
اقبالها بساز دمادم
زآن خورده جام های لبالب
شاهست میزبان تو فافخر
ملکست بوستان تو فاطرب
کان الشراب بعد زمان
مصباح بان عرب فاشرب
در صبح دولتی به صبوحی
می خور فداک عندی اصوب
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰ - ستایشگری
ای بزرگی که در همه احوال
ناصر تو خدای بیچونست
کمترین پایه ای ز همت تو
برترین موضعی ز گردونست
خلق تو جسم عنبر ساراست
لفظ تو رشک در مکنونست
روز تأیید تو در اقبال است
ماه اقبال تو بر افزونست
سفر تو چو عید فرخنده است
عید تو چون سفر همایونست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - مدیح
ای بزرگی که حسن رای تو را
هر زمان بر من اصطناعی نوست
ابر کف تو تند و پر گهرست
بحر فضل تو ژرف و پر لؤلؤست
دل شادت چو عقل بی زللست
کف رادت چو علم بی آهوست
جز تو از مهتران خطاب که کرد
بنده خویش را برادر و دوست
هم رگ و پوست خواندیم شاید
وین تمثل ز روی عقل نکوست
زآنکه چون خون و استخوان شد طبع
مر مرا خدمت تو در رگ و پوست
گر مرا جان و دل ز خدمت تو
سال و مه با صفا و با نیروست
چون تخلف کنم ز خدمت تو
که مرا اصل زندگانی اوست
یاد پشتم ز بار رنج دو تاه
گرنه در مهر تو دلم یکتوست
تربیت کردیم به نظم و تو را
تربیت کردن چو من کس خوست
آن قصیده به جنب این قطعه
راست گویی که نامه مانوست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۱ - مدح ابورشد رشید
مجلس سامی جمالی را
بنده مسعود سعد خدمت کرد
مجلسی را که چون بهشت خدای
معدن جاودانه نعمت کرد
واندرو حشمت خداوندیست
که ازو روزگار حشمت کرد
کعبه ای شد ز بس که اهل امید
گرد او طوف جست و رحمت کرد
عمده مملکت رشید که ملک
مجلسش آسمان همت کرد
بدهادش خدای صد چندان
که ز اقبال چرخ نهمت کرد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۴ - ستایش
ای بزرگی که باغ رادی را
شاخ بأس تو فتح بار آورد
تیغ تیز تو در مصاف عدو
شرک را تا به حشر کار آورد
حیدری صولتی و خنجر تو
عادت و رسم ذوالفقار آورد
کف بارنده مبارک تو
جود را موسم بهار آورد
بنده مسعود سلمان را
نزد تو بخت پایدار آورد
چون نبودش ز نام خود نیمی
نیمی از نام خود نثار آورد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۹ - ثنا
ای بزرگی که رای صایب تو
کارهای عمل به سامان کرد
کار کرد هنر کفایت تو
بر کفاة زمانه تاوان کرد
هر چه تاریک دید روشن ساخت
هر چه دشوار دید آسان کرد
شفقت های راستت بر من
مکرمت های بس فراوان کرد
عادتم کرده ای به خلعت خویش
عادت کرده باز نتوان کرد