عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
گرچه عالم را بنا آن ذات بیچون ساخته
لیک فکری کن که عالم را بنا چون ساخته
هر دو عالم را معانی در تو صانع کرده فکر
تا در این دیوان تو را مصراع موزون ساخته
عمر لیلی صرف شد تا گشت مجنون ابلهی
عالمی را نازم آن لیلی که مجنون ساخته
خاک را آرام کی می بود آدم گر نبود
این همه صنعت که حق در کار گردون ساخته
نیست ممکن عقل را بیت الحزن بی چار حد
زان بنای عشق را از عقل، بیرون ساخته
شد عزیز مصر لیکن در فراق خویشتن
یوسف ما خاطر یعقوب محزون ساخته
شیوه ها کردم بسی با زلف او رامم نشد
خلقت این مار را گویا ز افسون ساخته
کام عیش ما نشد خالی ز تلخی هیچ گه
گوییا در بادهٔ ما چرخ، افیون ساخته
کار آسان نیست جور و ناز معشوق به کس
چشم او خود خورده خون ها تا دلی خون ساخته
هر چه هست از دفتر حق نیست بیرون در جهان
او به علم خویشتن نی کم نه افزون ساخته
چوب را در رقص می آرد سعیدا جذب عشق
جلوهٔ لیلی وش ما بید مجنون ساخته
لیک فکری کن که عالم را بنا چون ساخته
هر دو عالم را معانی در تو صانع کرده فکر
تا در این دیوان تو را مصراع موزون ساخته
عمر لیلی صرف شد تا گشت مجنون ابلهی
عالمی را نازم آن لیلی که مجنون ساخته
خاک را آرام کی می بود آدم گر نبود
این همه صنعت که حق در کار گردون ساخته
نیست ممکن عقل را بیت الحزن بی چار حد
زان بنای عشق را از عقل، بیرون ساخته
شد عزیز مصر لیکن در فراق خویشتن
یوسف ما خاطر یعقوب محزون ساخته
شیوه ها کردم بسی با زلف او رامم نشد
خلقت این مار را گویا ز افسون ساخته
کام عیش ما نشد خالی ز تلخی هیچ گه
گوییا در بادهٔ ما چرخ، افیون ساخته
کار آسان نیست جور و ناز معشوق به کس
چشم او خود خورده خون ها تا دلی خون ساخته
هر چه هست از دفتر حق نیست بیرون در جهان
او به علم خویشتن نی کم نه افزون ساخته
چوب را در رقص می آرد سعیدا جذب عشق
جلوهٔ لیلی وش ما بید مجنون ساخته
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
فلک به این همه رنگی که بر هوا بسته
به زیر تیغ تو صیدی است دست و پا بسته
در که می زنی و خانهٔ که می پرسی
گشوده پای جفا و ره وفا بسته
دلم ز روی زمین سرد اگر شود چه عجب
که روزگار خنک آب بر هوا بسته
چه نازکی است خدایا که زلف او دارد
دو جا شکسته و اما هزار جا بسته
جبین خواجه ز چین وانمی شود هرگز
که در به روی خود از هیبت گدا بسته
هوا نشسته و کشتی شکسته و رفته
قضا ببین که چسان دست ناخدا بسته
جهان و کار جهان ریسمان پرگرهی است
که یک گره الم و دیگری دوا بسته
ببین ز سینهٔ تنگ و دلم چه می گذرد
گرفته راه گلو را غم و صدا بسته
فریب گوشهٔ محراب را مخور که خدا
گشاده در ز قفا و به روی ما بسته
مگر که زنده کند یار از جفا ورنه
کمر به قتل ز خودرفتگان چرا بسته
هر آن غرور که افکنده پیری اش از سر
گرفته زاهد و در گوشهٔ ردا بسته
مرا که دست به نیکی رسد چرا نکنم
که کینه دشمنم از دست نارسا بسته
چه دلبری است سعیدا که هندوی زلفش
دل شکسته به هر حلقهٔ دو تا بسته
به زیر تیغ تو صیدی است دست و پا بسته
در که می زنی و خانهٔ که می پرسی
گشوده پای جفا و ره وفا بسته
دلم ز روی زمین سرد اگر شود چه عجب
که روزگار خنک آب بر هوا بسته
چه نازکی است خدایا که زلف او دارد
دو جا شکسته و اما هزار جا بسته
جبین خواجه ز چین وانمی شود هرگز
که در به روی خود از هیبت گدا بسته
هوا نشسته و کشتی شکسته و رفته
قضا ببین که چسان دست ناخدا بسته
جهان و کار جهان ریسمان پرگرهی است
که یک گره الم و دیگری دوا بسته
ببین ز سینهٔ تنگ و دلم چه می گذرد
گرفته راه گلو را غم و صدا بسته
فریب گوشهٔ محراب را مخور که خدا
گشاده در ز قفا و به روی ما بسته
مگر که زنده کند یار از جفا ورنه
کمر به قتل ز خودرفتگان چرا بسته
هر آن غرور که افکنده پیری اش از سر
گرفته زاهد و در گوشهٔ ردا بسته
مرا که دست به نیکی رسد چرا نکنم
که کینه دشمنم از دست نارسا بسته
چه دلبری است سعیدا که هندوی زلفش
دل شکسته به هر حلقهٔ دو تا بسته
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
ای که از قدرت تویی حسن آفرین تازه ای
باز از روی کرم بنما جبین تازه ای
جلوهٔ معشوق چون هر دم به رنگی دیگر است
می توان هر روز پیدا کرد دین تازه ای
کس نمی داند جهان را چیست از تبدیل وقت
هر زمان این دست دارد آستین تازه ای
می کند احیا به رنگی خاندان کفر را
هر نفس می افکند بر زلف، چین تازه ای
روبرو با خلق گشتن طرفه کار مشکلی است
باید ای آیینه روی آهنین تازه ای
دلنشین یاری خدا از عیب بنماید مگر
در مکان کهنه می خواهم مکین تازه ای
فکرها کردم سعیدا در سخن تا یافتم
از برای گلشن معنی زمین تازه ای
باز از روی کرم بنما جبین تازه ای
جلوهٔ معشوق چون هر دم به رنگی دیگر است
می توان هر روز پیدا کرد دین تازه ای
کس نمی داند جهان را چیست از تبدیل وقت
هر زمان این دست دارد آستین تازه ای
می کند احیا به رنگی خاندان کفر را
هر نفس می افکند بر زلف، چین تازه ای
روبرو با خلق گشتن طرفه کار مشکلی است
باید ای آیینه روی آهنین تازه ای
دلنشین یاری خدا از عیب بنماید مگر
در مکان کهنه می خواهم مکین تازه ای
فکرها کردم سعیدا در سخن تا یافتم
از برای گلشن معنی زمین تازه ای
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
نمی دانم تو خاکی آتشی یا باد یا آبی
فتاد از تاب، گردون و هنوز از حرص، بی تابی
حقیقت پردهٔ ناموس خود دارد شریعت را
تو بی ناموس می خواهی که از معنی خبر یابی
دمید از هر بن مویت اجل صبح قیامت را
نمی میری هنوز از بی حیایی زنده در خوابی
هما را طعنه گردید استخوان جد و آبایت
هنوز ای بی هنر در موج خیز بحر انسابی
سعیدا را فکند از پا خمار ای ساقیا برخیز
به یاد ساقی کوثر دمی آبی دمی آبی
فتاد از تاب، گردون و هنوز از حرص، بی تابی
حقیقت پردهٔ ناموس خود دارد شریعت را
تو بی ناموس می خواهی که از معنی خبر یابی
دمید از هر بن مویت اجل صبح قیامت را
نمی میری هنوز از بی حیایی زنده در خوابی
هما را طعنه گردید استخوان جد و آبایت
هنوز ای بی هنر در موج خیز بحر انسابی
سعیدا را فکند از پا خمار ای ساقیا برخیز
به یاد ساقی کوثر دمی آبی دمی آبی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
هیچ در کفر و خیال کار مشکل نیستی
در دلی اما خبردار از دل دل نیستی
در کنار ما و ما را از کنار بهره نیست
همچو دریا واقف از احوال ساحل نیستی
عاقبت باید از این ویرانهٔ تن رخت بست
هیچ در فکر دیار و راه منزل نیستی
با وجود حشمت و جاهی که در ظاهر تو راست
شکرلله از من درویش، غافل نیستی
صحبت ناقص سعیدا شد دلیل نقص تو
از چه با جاهل نشینی گر تو جاهل نیستی
در دلی اما خبردار از دل دل نیستی
در کنار ما و ما را از کنار بهره نیست
همچو دریا واقف از احوال ساحل نیستی
عاقبت باید از این ویرانهٔ تن رخت بست
هیچ در فکر دیار و راه منزل نیستی
با وجود حشمت و جاهی که در ظاهر تو راست
شکرلله از من درویش، غافل نیستی
صحبت ناقص سعیدا شد دلیل نقص تو
از چه با جاهل نشینی گر تو جاهل نیستی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
وجودم را بر آتش زد لقای گرم موجودی
شدم کوه تجلی از نگاه سرمه آلودی
نه ما بود و نه من بودم نه تن بود و نه جان بودم
نه خاکی بود و نه آبی نه آتش بود و نی دودی
در آن جامع که من بودم نه مسجد بود و نه منبر
نه دیری بود و دیاری نه ساجد بود و مسجودی
از آن دم عشق می بازم که در عشقش نهان بودم
نه عاشق بود و نی عارف نه معروفی نه موجودی
خوشا آن نشئهٔ سابق که در میخانهٔ وحدت
نه می بود و نه انگوری نه مقبولی نه مردودی
طبایع بست چون صورت، تولد کرد خواهش ها
فراوانی و ارزانی نه نقصان بود و نه سودی
در آن بحری که من بودم نه گوهر بود و نه ماهی
نه دریا بود و نی کشتی نه وارد بود و مورودی
گذشت از حد سعیدا انتظار جلوهٔ آن قد
قیامت می شود آخر ولیکن ای خدا زودی
شدم کوه تجلی از نگاه سرمه آلودی
نه ما بود و نه من بودم نه تن بود و نه جان بودم
نه خاکی بود و نه آبی نه آتش بود و نی دودی
در آن جامع که من بودم نه مسجد بود و نه منبر
نه دیری بود و دیاری نه ساجد بود و مسجودی
از آن دم عشق می بازم که در عشقش نهان بودم
نه عاشق بود و نی عارف نه معروفی نه موجودی
خوشا آن نشئهٔ سابق که در میخانهٔ وحدت
نه می بود و نه انگوری نه مقبولی نه مردودی
طبایع بست چون صورت، تولد کرد خواهش ها
فراوانی و ارزانی نه نقصان بود و نه سودی
در آن بحری که من بودم نه گوهر بود و نه ماهی
نه دریا بود و نی کشتی نه وارد بود و مورودی
گذشت از حد سعیدا انتظار جلوهٔ آن قد
قیامت می شود آخر ولیکن ای خدا زودی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
تلخی کند به کام خضر آب زندگی
بیدار چون شود ز شکر خواب زندگی
از غفلت است این همه عمر دراز خضر
بدتر ز خواب مرگ بود خواب زندگی
چون تیغ گرم در پی تحصیل آبروی
من بارها گذشته ام از آب زندگی
شب های تار عمر به غفلت گذشته است
فیضی مگر بریم ز مهتاب زندگی
آخر سرش ز کثرت خمیازه شد حباب
آن کس که داشت خواهش دریاب زندگی
هر روز تار عمر نهد رو به کوتهی
بیکار نیست دست رسن تاب زندگی
جان سخت تر ز خضر سعیدا کسی ندید
آورده است تا به چه حد تاب زندگی
بیدار چون شود ز شکر خواب زندگی
از غفلت است این همه عمر دراز خضر
بدتر ز خواب مرگ بود خواب زندگی
چون تیغ گرم در پی تحصیل آبروی
من بارها گذشته ام از آب زندگی
شب های تار عمر به غفلت گذشته است
فیضی مگر بریم ز مهتاب زندگی
آخر سرش ز کثرت خمیازه شد حباب
آن کس که داشت خواهش دریاب زندگی
هر روز تار عمر نهد رو به کوتهی
بیکار نیست دست رسن تاب زندگی
جان سخت تر ز خضر سعیدا کسی ندید
آورده است تا به چه حد تاب زندگی
سعیدا : غزلیات خاص
شمارهٔ ۲
رهن یکی رهین یکی یار یکی سخن یکی
کفر یکی و دین یکی یار یکی سخن یکی
حزن یکی حزین یکی جبهه یکی جبین یکی
تخم یکی زمین یکی یار یکی سخن یکی
تخت سبکتکین یکی تختهٔ آهنین یکی
قرن یکی قرین یکی یار یکی سخن یکی
خاطر پرهوس یکی بلبل در قفس یکی
باز یکی مگس یکی یار یکی سخن یکی
رفته به صد هوس یکی آمده دسترس یکی
مقصد و ملتمس یکی یار یکی سخن یکی
گلشن و خار و خس یکی ناکس و دون و کس یکی
نای یکی نفس یکی یار یکی سخن یکی
احمد و مرتضی یکی پیرو و پیشوا یکی
مبدأ و منتها یکی یار یکی سخن یکی
صلح یکی صفا یکی جنگ یکی جفا یکی
خانه یکی خدا یکی یار یکی سخن یکی
کشتهٔ آشنا یکی قاتل بی وفا یکی
جنس یکی بها یکی یار یکی سخن یکی
حرف یکی زبان یکی خاطر نکته دان یکی
مهر لب و دهان یکی یار یکی سخن یکی
چاه ستمگران یکی گرگ شکم دران یکی
یوسف کاروان یکی یار یکی سخن یکی
جمله جهانیان یکی هست سعید از آن یکی
این همه مست از آن یکی یار یکی سخن یکی
کفر یکی و دین یکی یار یکی سخن یکی
حزن یکی حزین یکی جبهه یکی جبین یکی
تخم یکی زمین یکی یار یکی سخن یکی
تخت سبکتکین یکی تختهٔ آهنین یکی
قرن یکی قرین یکی یار یکی سخن یکی
خاطر پرهوس یکی بلبل در قفس یکی
باز یکی مگس یکی یار یکی سخن یکی
رفته به صد هوس یکی آمده دسترس یکی
مقصد و ملتمس یکی یار یکی سخن یکی
گلشن و خار و خس یکی ناکس و دون و کس یکی
نای یکی نفس یکی یار یکی سخن یکی
احمد و مرتضی یکی پیرو و پیشوا یکی
مبدأ و منتها یکی یار یکی سخن یکی
صلح یکی صفا یکی جنگ یکی جفا یکی
خانه یکی خدا یکی یار یکی سخن یکی
کشتهٔ آشنا یکی قاتل بی وفا یکی
جنس یکی بها یکی یار یکی سخن یکی
حرف یکی زبان یکی خاطر نکته دان یکی
مهر لب و دهان یکی یار یکی سخن یکی
چاه ستمگران یکی گرگ شکم دران یکی
یوسف کاروان یکی یار یکی سخن یکی
جمله جهانیان یکی هست سعید از آن یکی
این همه مست از آن یکی یار یکی سخن یکی
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۱
بنهاد چو بر دوش قضا طبل و علم را
فرمود نویسندهٔ تقدیر قلم را
طغراکش فرمان قضا و قدر خویش
بی دست و قلم کرد همان امر قدم را
لازم که قضا طبل زنان می رود آخر
تقدیر به هر سو که نهاده است قدم را
از روز ازل تا به ابد دفتر خود کرد
بنوشت به عنوان قلمش «نحن قسم» را
بر صنعت صانع نگر و دفتر تقدیر
کز روز، ورق کرده و شب، حبر رقم را
شیرازهٔ مجموعه زمین است به تحقیق
افلاک مجلد شده این دفتر غم را
راضی به قضا کرد و به تن روح درآورد
از پشت به تقدیر برآورد شکم را
از لطف عیان کرد به ما شهر وجودی
وز قهر نشان داد به ما راه عدم را
گر جرم نمی بود [و] معاصی صفت جود
می ریخت به شمشیر کرم خون کرم را
غازی به غزا چون نرسد دست ز غیرت
بر خویش کشد خنجر غم تیغ الم را
هر ذره به خورشید حقیقی است دلیلی
نگذاشته بیجا به سخن کسره و ضم را
بی فرع کجا راه توان برد به اصلی
داری نظری خوب ببین سایهٔ هم را
گر مظهر خود کرد جهان را چه عجایب
سر پیش کند چون به ره افتاد قدم را
تا راه برد بنده به شکرانهٔ صحت
ایجاد نمودند در اجسام سقم را
گر طعنه زند ناقص و با سنگ کم خویش
خاطر شکند چون من محزون دژم را
من رنجه بگردم که ندانست و خطا کرد
جاهل که نداند نه صمد را نه صنم را
با اهل دل ای جان به ادب باش که جهال
از جهل، صنم خانه شمردند حرم را
با بدگهران پند و نصیحت نکند سود
بی فایده افسون نتوان کرد اصم را
قدر نفس پاک چه دانند خسیسان
ایشان که همه عمر ندیدند ندم را
عیب است ستایش به هنر بی هنری را
قایل نبود میکده، قندیل حرم را
از فربه و آماس چو تفریق ندارند
ارباب دول عدل شناسند ستم را
زینهار که گر محنت از ایام ببینی
در صورت اظهار مکش معنی غم را
از هم به کسی شکوه مکن خود غم هم خور
بر هم نتواند زد از هم غم هم را
برخیز سعیدا پی تقدیر و قضا رو
کاین هر دو برآرند دمار هم و غم را
دل خوش به معانی کن و در فکر سخن گوش
از یاد بر اندیشهٔ افزونی و کم را
خون دل خود ریز و بیفشان به رخ خویش
تا چند بمالی تو به رو رنگ بقم را؟
بر توسن اندیشه بنه زین حقیقت
بر مرکز تحقیق رسان جلوهٔ هم را
بی واسطه فریاد کن و خواه نگاهی
زان گوشهٔ چشمی که اخص کرده اعم را
فرمود نویسندهٔ تقدیر قلم را
طغراکش فرمان قضا و قدر خویش
بی دست و قلم کرد همان امر قدم را
لازم که قضا طبل زنان می رود آخر
تقدیر به هر سو که نهاده است قدم را
از روز ازل تا به ابد دفتر خود کرد
بنوشت به عنوان قلمش «نحن قسم» را
بر صنعت صانع نگر و دفتر تقدیر
کز روز، ورق کرده و شب، حبر رقم را
شیرازهٔ مجموعه زمین است به تحقیق
افلاک مجلد شده این دفتر غم را
راضی به قضا کرد و به تن روح درآورد
از پشت به تقدیر برآورد شکم را
از لطف عیان کرد به ما شهر وجودی
وز قهر نشان داد به ما راه عدم را
گر جرم نمی بود [و] معاصی صفت جود
می ریخت به شمشیر کرم خون کرم را
غازی به غزا چون نرسد دست ز غیرت
بر خویش کشد خنجر غم تیغ الم را
هر ذره به خورشید حقیقی است دلیلی
نگذاشته بیجا به سخن کسره و ضم را
بی فرع کجا راه توان برد به اصلی
داری نظری خوب ببین سایهٔ هم را
گر مظهر خود کرد جهان را چه عجایب
سر پیش کند چون به ره افتاد قدم را
تا راه برد بنده به شکرانهٔ صحت
ایجاد نمودند در اجسام سقم را
گر طعنه زند ناقص و با سنگ کم خویش
خاطر شکند چون من محزون دژم را
من رنجه بگردم که ندانست و خطا کرد
جاهل که نداند نه صمد را نه صنم را
با اهل دل ای جان به ادب باش که جهال
از جهل، صنم خانه شمردند حرم را
با بدگهران پند و نصیحت نکند سود
بی فایده افسون نتوان کرد اصم را
قدر نفس پاک چه دانند خسیسان
ایشان که همه عمر ندیدند ندم را
عیب است ستایش به هنر بی هنری را
قایل نبود میکده، قندیل حرم را
از فربه و آماس چو تفریق ندارند
ارباب دول عدل شناسند ستم را
زینهار که گر محنت از ایام ببینی
در صورت اظهار مکش معنی غم را
از هم به کسی شکوه مکن خود غم هم خور
بر هم نتواند زد از هم غم هم را
برخیز سعیدا پی تقدیر و قضا رو
کاین هر دو برآرند دمار هم و غم را
دل خوش به معانی کن و در فکر سخن گوش
از یاد بر اندیشهٔ افزونی و کم را
خون دل خود ریز و بیفشان به رخ خویش
تا چند بمالی تو به رو رنگ بقم را؟
بر توسن اندیشه بنه زین حقیقت
بر مرکز تحقیق رسان جلوهٔ هم را
بی واسطه فریاد کن و خواه نگاهی
زان گوشهٔ چشمی که اخص کرده اعم را
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۲
نقاش قضا نسخهٔ ابروی بتان را
گویا که به تصویر کشیده است کمان را
هرگز نه گشوده است و نه بسته است مه من
از ناز، میان را وز انداز دهان را
عمری است که در دامن زلف تو زدم دست
شاید که به چنگ آورم آن موی میان را
ای بی خبران از غم او مرده دلانید
جز مرگ چه تعبیر بود خواب گران را
در دور رخت روی نداده دل جمعی
زلف تو و بخت من و چشم نگران را
تا جوهر معنی نزند جوش به خاطر
زنهار مده آب سخن، تیغ زبان را
روی تو ندیدیم و به کویت نرسیدیم
هر چند دویدیم سراسر دو جهان را
مه از خط فرمان تو بیرون نه برآمد
خورشید در این دایره پیچید عنان را
تا زلف تو زنجیر عدالت به میان بست
فرقی نتوان کرد ز هم پیر و جوان را
گر از لب شیرین تو یک نکته بگویند
از یاد رود کندن کان کوهکنان را
گردون اثر مهر تو آورد و مه نو
شد مشتری و برد به هم سود و زیان را
عشقت که دو عالم به دو انگشت، فنا کرد
اثبات یکی کرد خدای دو جهان را
بحر از نظر جاذبه یک قطرهٔ اشکی است
گردی است که افشانده ز پا ریگ روان را
گردون چه خبر دارد و دوران چه شناسد
حق نظر و دود دل سوختگان را
چشم تو مگر نشئه دهد باده کشان را
تیغ تو مگر آب دهد تشنه لبان را
از بسکه به جان آمده ایم از غم آن شوخ
ما دوست نداریم بجز دشمن جان را
طالع شده تا مهر تو از مشرق امید
شد روز شب تیرهٔ دین مغربیان را
هر حکم که رانده قلم معجزهٔ تو
در ضبط درآورده زمین را و زمان را
دادی تو منادی که در این موسم دلکش
دارند گلو را و ببندند دهان را
تا شام به روی همه از مشرق و مغرب
بستند در قلعهٔ شهر رمضان را
کردند برای تبع و آل تو پیدا
آراسته با زینت و فر خلد جنان را
بربست لب از وصف کمال تو سعیدا
حاجت نبود مدح صفات تو بیان را
گویا که به تصویر کشیده است کمان را
هرگز نه گشوده است و نه بسته است مه من
از ناز، میان را وز انداز دهان را
عمری است که در دامن زلف تو زدم دست
شاید که به چنگ آورم آن موی میان را
ای بی خبران از غم او مرده دلانید
جز مرگ چه تعبیر بود خواب گران را
در دور رخت روی نداده دل جمعی
زلف تو و بخت من و چشم نگران را
تا جوهر معنی نزند جوش به خاطر
زنهار مده آب سخن، تیغ زبان را
روی تو ندیدیم و به کویت نرسیدیم
هر چند دویدیم سراسر دو جهان را
مه از خط فرمان تو بیرون نه برآمد
خورشید در این دایره پیچید عنان را
تا زلف تو زنجیر عدالت به میان بست
فرقی نتوان کرد ز هم پیر و جوان را
گر از لب شیرین تو یک نکته بگویند
از یاد رود کندن کان کوهکنان را
گردون اثر مهر تو آورد و مه نو
شد مشتری و برد به هم سود و زیان را
عشقت که دو عالم به دو انگشت، فنا کرد
اثبات یکی کرد خدای دو جهان را
بحر از نظر جاذبه یک قطرهٔ اشکی است
گردی است که افشانده ز پا ریگ روان را
گردون چه خبر دارد و دوران چه شناسد
حق نظر و دود دل سوختگان را
چشم تو مگر نشئه دهد باده کشان را
تیغ تو مگر آب دهد تشنه لبان را
از بسکه به جان آمده ایم از غم آن شوخ
ما دوست نداریم بجز دشمن جان را
طالع شده تا مهر تو از مشرق امید
شد روز شب تیرهٔ دین مغربیان را
هر حکم که رانده قلم معجزهٔ تو
در ضبط درآورده زمین را و زمان را
دادی تو منادی که در این موسم دلکش
دارند گلو را و ببندند دهان را
تا شام به روی همه از مشرق و مغرب
بستند در قلعهٔ شهر رمضان را
کردند برای تبع و آل تو پیدا
آراسته با زینت و فر خلد جنان را
بربست لب از وصف کمال تو سعیدا
حاجت نبود مدح صفات تو بیان را
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۷
قرآن چو به حرف آمد و مخلوق شد انسان
آن سورهٔ رحمن شد و این صورت رحمان
در عالم ایجاد به اوصاف حقیقت
موصوف نگردید بجز حضرت انسان
چشمم به رخش شیفته و دل به خم زلف
بیدار پری بینم و در خواب پریشان
زلف تو و رخسار تو معدوم شمارند
غیر از دل آشفته و جز دیدهٔ حیران
در چارسوی حسن چو بازار شود گرم
نقصان همه سود آید و سودا همه تاوان
جایی که کند عشق خریدی و فروشی
صد جان به نگاهی نخرد چشم ادادان
هر کس دل و دین کرد بها می خورد آخر
افسوس ز ناکرده و از کرده پشیمان
از اول و آخر همه را سیر نمودیم
حق بود اگر انس نمودند و اگر جان
ما جمله خداییم که در دهر نمودیم
هر قطره که بینی ز محیط است و ز عمان
از معرفت خویش چه گوییم که مستیم
نی عارف و معروف شناسیم و نه عرفان
هم دلبر ما باید و هم دلبری خویش
آسان نشماریم گرفتاری خوبان
دردسر ایشان ز تو دانی که زیاد است
ای خسته اگر راه بری حال طبیبان
از ما چه طمع چرخ فلک را که خراجی
هرگز طلبیده است کس از خانهٔ ویران؟
در کوچهٔ آن زلف منادی است ز هر سو
گویید به اسلام که یک کفر و صد ایمان
پا بر سر افتادهٔ دشمن نگذاریم
سرسبز نسازیم بجز خار مغیلان
در مزرع دنیا ننشانیم نهالی
از طالع ما گرچه شود سرو خرامان
ای طالب دنیا برو و فکر دگر کن
تا چند در این فکر نشد این و چه شد آن
ریزد ز شفق خون دم صبح زمانه
ناکرده برون مهر سر از چاک گریبان
در هر دل و هر بیشه و هر شهر که رفتیم
دیدیم که غم در پی و شادی است گریزان
ما هم ز صف پیش کشیدیم عنان را
ننگ آمد از این بی جگر بی سر و سامان
عمری است که با غم سر و کار است در این دهر
او صاحب امر آمد و ما بندهٔ فرمان
گر حکم کند از جگر خویش برآریم
شوری که به گردش نرسد موجهٔ طوفان
از پوست برون آی سعیدا که زمانه
از روی گمان می فشرد پنجهٔ مرجان
آن سورهٔ رحمن شد و این صورت رحمان
در عالم ایجاد به اوصاف حقیقت
موصوف نگردید بجز حضرت انسان
چشمم به رخش شیفته و دل به خم زلف
بیدار پری بینم و در خواب پریشان
زلف تو و رخسار تو معدوم شمارند
غیر از دل آشفته و جز دیدهٔ حیران
در چارسوی حسن چو بازار شود گرم
نقصان همه سود آید و سودا همه تاوان
جایی که کند عشق خریدی و فروشی
صد جان به نگاهی نخرد چشم ادادان
هر کس دل و دین کرد بها می خورد آخر
افسوس ز ناکرده و از کرده پشیمان
از اول و آخر همه را سیر نمودیم
حق بود اگر انس نمودند و اگر جان
ما جمله خداییم که در دهر نمودیم
هر قطره که بینی ز محیط است و ز عمان
از معرفت خویش چه گوییم که مستیم
نی عارف و معروف شناسیم و نه عرفان
هم دلبر ما باید و هم دلبری خویش
آسان نشماریم گرفتاری خوبان
دردسر ایشان ز تو دانی که زیاد است
ای خسته اگر راه بری حال طبیبان
از ما چه طمع چرخ فلک را که خراجی
هرگز طلبیده است کس از خانهٔ ویران؟
در کوچهٔ آن زلف منادی است ز هر سو
گویید به اسلام که یک کفر و صد ایمان
پا بر سر افتادهٔ دشمن نگذاریم
سرسبز نسازیم بجز خار مغیلان
در مزرع دنیا ننشانیم نهالی
از طالع ما گرچه شود سرو خرامان
ای طالب دنیا برو و فکر دگر کن
تا چند در این فکر نشد این و چه شد آن
ریزد ز شفق خون دم صبح زمانه
ناکرده برون مهر سر از چاک گریبان
در هر دل و هر بیشه و هر شهر که رفتیم
دیدیم که غم در پی و شادی است گریزان
ما هم ز صف پیش کشیدیم عنان را
ننگ آمد از این بی جگر بی سر و سامان
عمری است که با غم سر و کار است در این دهر
او صاحب امر آمد و ما بندهٔ فرمان
گر حکم کند از جگر خویش برآریم
شوری که به گردش نرسد موجهٔ طوفان
از پوست برون آی سعیدا که زمانه
از روی گمان می فشرد پنجهٔ مرجان
سعیدا : مثنویات
شمارهٔ ۱
بندهٔ رحمان رحیمیم ما
بر در الله مقیمیم ما
حمد بجز ذات خدا نارواست
مدح به غیر از صفتش ناسزاست
وادی خلقت همه زین سرحد است
طرفه که او را نه جهت نی حد است
حق نبود هر چه تصور کنی
گرچه تو این شیشه ز در پر کنی
شیشه شکن گوهر خود ده به آب
ای همه خورشید، چه جویی سحاب؟
لیک نه آن خور که نمایان تو راست
درخور این چشم سفید و سیاست
هر دو جهان نشئه ای از آن خور است
عقل تو کی فهم ورا درخور است؟
آنچه تو از عقل بسنجی نخست
دان که بتی ساخته ای تو درست
بت شکن و شو علی مرتضی
تا که دهد جا به کتف، مصطفی
بت چه بود هستی هستهای دون
حق چه بود رفتن از خود برون
هر که نخست این بت تن را شناخت
اسب ز میدان خودی پیش تاخت
سعی کن ای رهرو صاحب کمال
تا که شود هستی تو پایمال
صورت اگر ذهنی و گر خارجی است
هر که خدا گفت بدان، خارجی است
ای که تو را دید حق اندیشه است
خاربنی، کفر تو پر ریشه است
زود کن این خار ز بیخ و ز بن
یاد مکن از نو و نی از کهن
یاد ز یادت ببر ای خرده دان
هر چه به یاد تو بود خرده دان
خرده گرفتن به زبان جاهلی است
هست قبیح و اثر غافلی است
ای که تو را دید خدا بایدت
هر دو جهان روی نما بایدت
گر خبرت نیست از این دو سرا
پس به تو پیدا کنم این هر دو را
مامک این هر دو شوی مشکل است
این همه املاک که را حاصل است؟
تا که دهد روی نما با خدا
تا که بگوید به خدا رونما
این دو جهان مقصد و مقصود توست
این همه غوغا به سر بود توست
خاک بزن بر سر میل و غرض
روی بگردان ز حدوث و عرض
آن که احد گفته ای آن خود تویی
نیست تو را فهم یکی از دویی
پس تو یکی خویشتن اول شناس
هر دو جهان را تو از این کن قیاس
چون بشناسی که دو عالم تویی
کرده ای تفریق یکی از دویی
چون به سر خویش قدم در زدی
دامن همت به کمر [بر] زدی
نیستی و هستی خود را ز یاد
جمله رها کردی [و] گشتی جماد
دان که تو کونین فدا ساختی
اسب به میدان رخش تاختی
خالق بنیاد [و] اساسم تویی
آن که ندانم نشناسم تویی
گرچه تو را چون تو ندانسته ام
بسکه ندانسته که دانسته ام
ذات تو بحری است منزه ز آب
ساحل این بحر خیالی و خواب
در ته این پرده که خم در خم است
غیر تو کس با تو کجا محرم است
هر که به عرفان تو تا لب گشود
تار هوا بافته چون عنکبود
بیش نگویم ز جهان یا کم است
رشتهٔ کار همه سردرگم است
کیست که باشد به تواش معرفت
ای دو جهان شد صفتت را صفت
ای تو برون از خرد و فهم ها
ای تو درون دل و جان های ما
لیک من از جان و دل آگهم
تا که شناسم تو کی و من کیم
ذات [تو] پاکیزه ز نفع و گزند
اصل دو عالم به صفات تو بند
ای همه معنی و ز صورت بری
چین ز تو آموخته صورتگری
وصف تو هر چند که بیرنگ شد
رنگ دو عالم ز تو بیرنگ شد
مدح صفات تو ز ما کی رواست
مدح [و] ثنای تو ز تو خوش نماست
گشت چو خورشید سوار فرس
شب پره چبود که برآرد نفس
مور ضعیفم تو سلیمان من
من تن افسرده ام ای جان من
ای تن و جان هر دو فدای تو باد
وی تن و جان هر دو به پیش تو باد
ای ز ترقی و تنزل بری
جرم جهان را کرمت مشتری
نغمهٔ عشقت چو بر آهنگ زد
بر دل هر سنگدلی چنگ زد
شعبه ای از زمزمهٔ ساز تو
شمه ای از عشوه و از ناز تو
زهره چه باشد که به چنگ آورد
زهره که دارد که به رنگ آورد
ای کرمت شامل هر خاص و عام
مؤمن و کافر ز تو یابند کام
ذات تو پاک است ز عیب [و] ز ریب
آمده معدوم به پیش تو غیب
سلسله جنبان دو عالم تویی
باعث شادی سبب غم تویی
بی تو سکون و حرکت ناروا
ای همه غیر تو فنا در فنا
هر که به غیر تو قلم درکشید
آنچه ندیده است کسی او بدید
نیست ز تو خلقت هستی گرفت
هست فرود آمد و پستی گرفت
آن که به پست آمده او هست بود
هست نگوییم که او مست بود
غیر تو را نسبت هستی خطا
نیست ز ما باشد و هستی تو را
نیستی و هستی ما دو گوا
داده شهادت به خدایی تو را
من کی و اثبات وجود تو کی؟
کافر بت[نفس] و سجود تو کی؟
روی نمودی و تو را یافتیم
روی ز غیر تو دگر تافتیم
آنچه تو را پیش پرستیده ام
خشت خطا بر سر هم چیده ام
همچو خران بندهٔ جو بوده ام
من به عبادات [گرو] بوده ام
طاعت صاحب غرضان بندگی است
[حاشا] لله همه شرمندگی است
کار نکویم همه رد بوده است
وای بر آن کار که بد بوده است
از سر نو باز مسلمان شدم
آنچه گذشته است پشیمان شدم
توبه ز نیک و بد خود ساختم
دل دگر از غیر تو پرداختم
عهد به احسان تو بربسته ام
لطف بفرما که کمر بسته ام
از شجر توبه عصایم بده
وز بن توفیق تو پایم بده
دست فراگیر که درمانده ام
دست به این حلقهٔ درمانده ام
از عمل و از حرکاتم مپرس
از حج و از صوم [و] زکاتم مپرس
هر چه رضای تو در آن بوده است
از من بدکیش نهان بوده است
گرچه صفات تو ز حد برتر است
از همه لیکن کرمت برتر است
نیست مرا با تو مجال سخن
قاعدهٔ رحمت خود پیشه کن
لطف به قدر [کرم] خویش کن
بر کمی من نگر و بیش کن
از تو قبول و ز سعیدا دعا
از تو بقا و ز سعیدا فنا
آنچه جلال تو فنا می کند
باز جمال تو بقا می کند
قهر تو هر جا که نظر کرد سخت
تختهٔ بازیچه شود تخت بخت
گر صفت لطف تو باشد قرین
به ز دو و پنج نماید زمین
[ز امر] تو امروز قیامت شود
هر چه تو خواهی به ارادت شود
قهر تو چون خواست خوشی ناخوشی
پشه به نمرود کند سرکشی
ای کرمت قبلهٔ حاجات ما
کارگر جمله مهمات ما
رحم بفرمای که سرگشته ام
از ره فرمان تو برگشته ام
حاصل عمرم همه بی حاصلی
غافلی و غافلی و غافلی
روی سیه، موی سیه، دل سیه
جامه سیه، خانه سیه، گل سیه
این همه ظلمت به من آورده روی
غیر تو کس نیست مرا چاره جوی
گرچه به درگاه تو شرمنده ام
با همه شرمندگیم بنده ام
بنده اگر چه به خصایص بد است
باز نشان مهر تو دارد به دست
پیش تو ای خالق ماهی و ماه
عذر سعیداست بتر از گناه
سوخته ام آب بزن بر دلم
غیر تو کس حل نکند مشکلم
داروی این علت ناصور ده
داغ مرا مرهم کافور نه
ای تو طبیب مرض عاصیان
وی تو حکیم دل هر ناتوان
میوهٔ تر می دهی از چوب خشک
ساخته ای نافهٔ خون جیب مشک
هر چه در این هر دو جهان ساختی
این همه نعمت که برانداختی
چرخ ضیا ارض کدورت گرفت
جمله [به] تدبیر تو صورت گرفت
خلقت شادی و الم کرده ای
بی مددی محنت[و] غم کرده ای
بر در الله مقیمیم ما
حمد بجز ذات خدا نارواست
مدح به غیر از صفتش ناسزاست
وادی خلقت همه زین سرحد است
طرفه که او را نه جهت نی حد است
حق نبود هر چه تصور کنی
گرچه تو این شیشه ز در پر کنی
شیشه شکن گوهر خود ده به آب
ای همه خورشید، چه جویی سحاب؟
لیک نه آن خور که نمایان تو راست
درخور این چشم سفید و سیاست
هر دو جهان نشئه ای از آن خور است
عقل تو کی فهم ورا درخور است؟
آنچه تو از عقل بسنجی نخست
دان که بتی ساخته ای تو درست
بت شکن و شو علی مرتضی
تا که دهد جا به کتف، مصطفی
بت چه بود هستی هستهای دون
حق چه بود رفتن از خود برون
هر که نخست این بت تن را شناخت
اسب ز میدان خودی پیش تاخت
سعی کن ای رهرو صاحب کمال
تا که شود هستی تو پایمال
صورت اگر ذهنی و گر خارجی است
هر که خدا گفت بدان، خارجی است
ای که تو را دید حق اندیشه است
خاربنی، کفر تو پر ریشه است
زود کن این خار ز بیخ و ز بن
یاد مکن از نو و نی از کهن
یاد ز یادت ببر ای خرده دان
هر چه به یاد تو بود خرده دان
خرده گرفتن به زبان جاهلی است
هست قبیح و اثر غافلی است
ای که تو را دید خدا بایدت
هر دو جهان روی نما بایدت
گر خبرت نیست از این دو سرا
پس به تو پیدا کنم این هر دو را
مامک این هر دو شوی مشکل است
این همه املاک که را حاصل است؟
تا که دهد روی نما با خدا
تا که بگوید به خدا رونما
این دو جهان مقصد و مقصود توست
این همه غوغا به سر بود توست
خاک بزن بر سر میل و غرض
روی بگردان ز حدوث و عرض
آن که احد گفته ای آن خود تویی
نیست تو را فهم یکی از دویی
پس تو یکی خویشتن اول شناس
هر دو جهان را تو از این کن قیاس
چون بشناسی که دو عالم تویی
کرده ای تفریق یکی از دویی
چون به سر خویش قدم در زدی
دامن همت به کمر [بر] زدی
نیستی و هستی خود را ز یاد
جمله رها کردی [و] گشتی جماد
دان که تو کونین فدا ساختی
اسب به میدان رخش تاختی
خالق بنیاد [و] اساسم تویی
آن که ندانم نشناسم تویی
گرچه تو را چون تو ندانسته ام
بسکه ندانسته که دانسته ام
ذات تو بحری است منزه ز آب
ساحل این بحر خیالی و خواب
در ته این پرده که خم در خم است
غیر تو کس با تو کجا محرم است
هر که به عرفان تو تا لب گشود
تار هوا بافته چون عنکبود
بیش نگویم ز جهان یا کم است
رشتهٔ کار همه سردرگم است
کیست که باشد به تواش معرفت
ای دو جهان شد صفتت را صفت
ای تو برون از خرد و فهم ها
ای تو درون دل و جان های ما
لیک من از جان و دل آگهم
تا که شناسم تو کی و من کیم
ذات [تو] پاکیزه ز نفع و گزند
اصل دو عالم به صفات تو بند
ای همه معنی و ز صورت بری
چین ز تو آموخته صورتگری
وصف تو هر چند که بیرنگ شد
رنگ دو عالم ز تو بیرنگ شد
مدح صفات تو ز ما کی رواست
مدح [و] ثنای تو ز تو خوش نماست
گشت چو خورشید سوار فرس
شب پره چبود که برآرد نفس
مور ضعیفم تو سلیمان من
من تن افسرده ام ای جان من
ای تن و جان هر دو فدای تو باد
وی تن و جان هر دو به پیش تو باد
ای ز ترقی و تنزل بری
جرم جهان را کرمت مشتری
نغمهٔ عشقت چو بر آهنگ زد
بر دل هر سنگدلی چنگ زد
شعبه ای از زمزمهٔ ساز تو
شمه ای از عشوه و از ناز تو
زهره چه باشد که به چنگ آورد
زهره که دارد که به رنگ آورد
ای کرمت شامل هر خاص و عام
مؤمن و کافر ز تو یابند کام
ذات تو پاک است ز عیب [و] ز ریب
آمده معدوم به پیش تو غیب
سلسله جنبان دو عالم تویی
باعث شادی سبب غم تویی
بی تو سکون و حرکت ناروا
ای همه غیر تو فنا در فنا
هر که به غیر تو قلم درکشید
آنچه ندیده است کسی او بدید
نیست ز تو خلقت هستی گرفت
هست فرود آمد و پستی گرفت
آن که به پست آمده او هست بود
هست نگوییم که او مست بود
غیر تو را نسبت هستی خطا
نیست ز ما باشد و هستی تو را
نیستی و هستی ما دو گوا
داده شهادت به خدایی تو را
من کی و اثبات وجود تو کی؟
کافر بت[نفس] و سجود تو کی؟
روی نمودی و تو را یافتیم
روی ز غیر تو دگر تافتیم
آنچه تو را پیش پرستیده ام
خشت خطا بر سر هم چیده ام
همچو خران بندهٔ جو بوده ام
من به عبادات [گرو] بوده ام
طاعت صاحب غرضان بندگی است
[حاشا] لله همه شرمندگی است
کار نکویم همه رد بوده است
وای بر آن کار که بد بوده است
از سر نو باز مسلمان شدم
آنچه گذشته است پشیمان شدم
توبه ز نیک و بد خود ساختم
دل دگر از غیر تو پرداختم
عهد به احسان تو بربسته ام
لطف بفرما که کمر بسته ام
از شجر توبه عصایم بده
وز بن توفیق تو پایم بده
دست فراگیر که درمانده ام
دست به این حلقهٔ درمانده ام
از عمل و از حرکاتم مپرس
از حج و از صوم [و] زکاتم مپرس
هر چه رضای تو در آن بوده است
از من بدکیش نهان بوده است
گرچه صفات تو ز حد برتر است
از همه لیکن کرمت برتر است
نیست مرا با تو مجال سخن
قاعدهٔ رحمت خود پیشه کن
لطف به قدر [کرم] خویش کن
بر کمی من نگر و بیش کن
از تو قبول و ز سعیدا دعا
از تو بقا و ز سعیدا فنا
آنچه جلال تو فنا می کند
باز جمال تو بقا می کند
قهر تو هر جا که نظر کرد سخت
تختهٔ بازیچه شود تخت بخت
گر صفت لطف تو باشد قرین
به ز دو و پنج نماید زمین
[ز امر] تو امروز قیامت شود
هر چه تو خواهی به ارادت شود
قهر تو چون خواست خوشی ناخوشی
پشه به نمرود کند سرکشی
ای کرمت قبلهٔ حاجات ما
کارگر جمله مهمات ما
رحم بفرمای که سرگشته ام
از ره فرمان تو برگشته ام
حاصل عمرم همه بی حاصلی
غافلی و غافلی و غافلی
روی سیه، موی سیه، دل سیه
جامه سیه، خانه سیه، گل سیه
این همه ظلمت به من آورده روی
غیر تو کس نیست مرا چاره جوی
گرچه به درگاه تو شرمنده ام
با همه شرمندگیم بنده ام
بنده اگر چه به خصایص بد است
باز نشان مهر تو دارد به دست
پیش تو ای خالق ماهی و ماه
عذر سعیداست بتر از گناه
سوخته ام آب بزن بر دلم
غیر تو کس حل نکند مشکلم
داروی این علت ناصور ده
داغ مرا مرهم کافور نه
ای تو طبیب مرض عاصیان
وی تو حکیم دل هر ناتوان
میوهٔ تر می دهی از چوب خشک
ساخته ای نافهٔ خون جیب مشک
هر چه در این هر دو جهان ساختی
این همه نعمت که برانداختی
چرخ ضیا ارض کدورت گرفت
جمله [به] تدبیر تو صورت گرفت
خلقت شادی و الم کرده ای
بی مددی محنت[و] غم کرده ای
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۴۰