عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
(تا) آتش فقر بر تو داغی ننهد
در خانه باطنت چراغی ننهد
تا هستی ات از دماغ بیرون نکنی
مرغ طلبت قدم به باغی ننهد
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
آن سی و دو خط وجه آدم چو ندید
شیطان، به خلاف حق سر از سجده کشید
آن کس که به حق بدید امام ملکوت
از قوت حرف و صوت او گفت و شنید
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
چون غنچه گل خنده زنانی، ای دل
تو بی خبر از باد خزانی، ای دل
در راه خدا قدم زدن کار تو نیست
بسیار مپو، نمی توانی، ای دل
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
خواهی که به سرچشمه جان یابی راه
یا بر فلک شرف برآیی چون ماه
از مصحف رخساره خوبان می خوان
سر ازل و ابد ز خط های سیاه
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
ای آن که تو تن را به سفالی ننهی
لب بر لب آن آب زلالی ننهی
هر وحی که آید به تو، از من آید
زنهار، به دل وهم و خیالی ننهی
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۹
آدم به سهو کرد خطایی و سجده کرد
زو درگذشت حق که خداوند عالم است
بر آدمی ز غفلت اگر واردی رود
تو نیز درگذر که ز فرزند آدم است
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱۳
گرچه شیطان الرجیم از راه انصافم ببرد
همچنان امید می دارم به رحمان الرحیم
گر گناهی کرده ام: اغفرلنا، هستی غفور
ور خطایی کرده ام: استغفرالله العظیم
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱۵
هرکه باید فیض از «من عنده علم الکتاب »
می رسد «السابقون السابقون » او را خطاب
عاقبت عالم فرو خواهد گرفت این نور پاک
ای خوشا آن کس که در ادراک او دارد شتاب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲ - در نکوهش سپاهیان روس تزاری هنگام توپ بستن بگنبد امام هشتم فرماید
خراب کردند این قوم ملک ایران را
به باد دادند آیین و دین و ایمان را
کجا رسد به مراد آنکه باز گردانید
ز کعبه روی و بدل پشت کرد قرآن را
در صفا چو زنی راه راست چون پرسی
ز مردمی که ندانند راه یزدان را
رسول گفت که گر بوذر آگهی یابد
ز راز سلمان خواهد بکشت سلمان را
شنیدم این و شگفتم که ناشنوده رموز
چرا به عمد مسلمان کشد مسلمان را
نمک حرامی آن شوخ چشم بی مزه بین
که بشکند به نمک خوارگی نمکدان را
وهل نجازی الاالکفور در فرقان
بخوان و منشاء هر بدشمار کفران را
کفور اگر نبدی کافری نبد زین است
که اهل کفران دورند عفو و غفران را
نه آدمی است کسی کو بسان گرگ و پلنگ
بخون بی گنهان تیز کرده دندان را
مخوانش انسان کو خوی جانور دارد
که حق ز انس جدا کرده نام انسان را
چرا به شیطان لعنت کند کسیکه به عمد
نهفته در بن هر مو هزار شیطان را
به تیغ قهر بریدند عقد صحبت را
بسنگ غدر شکستند عهد و پیمان را
به پیش خصم نهادند خوان نعمت و ناز
بجای باده کشیدند خون اخوان را
بسوخت دامن پیراهن آستین قبای
ز بس بر آتش عدوان زدند دامان را
کجاست عاقله دور مهر و مه که کند
به تازیانه ادب آفتاب و کیوان را
کجاست فاتحه خیر و مکرمت که دهد
خورش ز مائده فضل آل عمران را
کجاست مهدی صاحب زمان که میلادش
ربیع اول کرده است ماه شعبان را
ایا شهی که بدست تو بر نهاده خدای
ز عدل و داد فرستون ز قسط میزان را
ز زیت دوده هاشم جمال افزوده
چراغ قیصر و قندیل کاخ ساسان را
خر مسیح لگد زن شده است و از مستی
فسار کنده و بگسسته بند پالان را
فرار کرده ز اصطبل و جسته در بن باغ
بسوده سبزه و فرسوده شاخ بستان را
به نعلبندت گو تا کند لواشه حمار
به کفشگر گو بر فرق سگ زن انبانرا
در این مفازه زمانی رها کن از کف خویش
زمام آن شتر صعب کوه کوهان را
ببین ز صاعقه توپ و دود فتنه خصم
خراب و تیره رواق شه خراسان را
ببین ز زلزله کفر منهدم ارکان
عمارتی که ستونست چار ارکان را
بجای مسجد و منبر کنشت و میکده بین
بجای قاضی و مفتی کشیش و مطران را
موالیان تو آنگونه در مضیقستند
که از عنان بگلستان خرند زندان را
اگر ستاره شود ابر و آسمان دریا
خموش کی کند این کوه آتش افشان را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴ - در حماسه و نکوهش زمامداران ایران هنگام توپ بستن سپاهیان تزاری روس به بارگاه امام هشتم فرماید
تا به دارالملک عزلت گشته ام فرمانروا
تاج فقرم ساخت بر تخت قناعت پادشا
آستین افشاندم از گرد علایق آشکار
تا زدم مردانه بر ملک دو عالم پشت پا
شد دلم آیینه ای اسکندری زاندم که ساخت
جان پاکم چون خضر در آب حیوان آشنا
آن سلیمانم که نی دیوم برد انگشتری
نی ز آصف خواست خواهم تخت بلقیس را سبا
آن خلیفه داودم کاندر پی وصل بتان
دامن شهوت نیالایم به خون اوریا
گوهر از گفتار بارم زرناب از روی زرد
گنجها دارم بکنج عزلت از این کیمیا
زر ستانم از گدایان بخش بر شاهان کنم
هم زرم هم زرطلب هم پادشاهم هم گدا
زر سرخم در خرید عشق و زر خواهم ز دوست
پادشه بر ما سوی اللهم گدا بر اولیا
گوهر و باران و شمس از من تراود چون مراست
بحر در دل ابر در کف آسمان اندر قبا
پیش ارباب هنر باشد تراشه خامه ام
در مقام نفع اجدی من تفاریق العصا
بیخت باد از خامه ام بر موی خرقا غالیه
ریخت نور از خامه ام بر چشم زرقا توتیا
چیره شد بر عقل با دستور من مینای می
جاذب آهن شد از تعلیم من آهن ربا
ژاله بارد بر گل از طبعم هوای فرودین
لاله کارد در چمن از نکهتم باد صبا
گر به گردون پر گشایم ماه گوید آفرین
ور به فردوس اندر آیم حور خواند مرحبا
من سفیر ایزدم بر جمع حیوان و بشر
من خلیفه کردگارم بر جماد و بر گیا
می نجنبد جز به حکم ثابتم دور قدر
می نگردد جز به رأی صائبم دور قضا
حاجب استار عرفانم بدار بندگی
کاتب اسرار ایقانم یار کبریا
با سهیلم همعنان در گردش بالا و پست
با قریشم همسفر در رحله صیف و شتا
آسمانم بلکه یابد آسمان از من علو
آفتابم بلکه گیرد آفتاب از من ضیا
آسمان هشتمم در خاک زندانی شدم
هستی اندر تنگبارم مانده اندر تنگنا
میهمان بر دوستم دل سیر و چشمان گرسنه
میزبان بر دشنم جان تخمه فکرت ناشتا
خصم از جامم خورد گه باده گاهی انگبین
دوست برخوانم نهد گه سرکه گاهی سرکبا
مردا شکمخواره دایم دردمند آید از آنک
معده باشد بیت داء پرهیز شد راس الدوا
آنکه خورد ز خوان یطعمنی و یسقینی نوال
تا آبد سیراب و سیر است از شراب و از غذا
چون صلوة و نسک نی لله رب العالمین
تصدیه باشد درون کعبه حق یامکا
آنکه از دین دور کارش چیست با یعسوب دین
وانکه گمراه از صراط است از چه گوید اهدنا
چون نماز از بهر غیر حق چه زاید زان نماز
جز جنون و صرع یا سرسام و مالیخولیا
رزق از من دور شد چون از حیا بستم نقاب
هم غنی گشتم چو پوشیدم ز استغنا ردا
شیر یزدان گفت ز استغنا غنی گردند خلق
نیز احمد گفت باشد مانع روزی حیا
رزقم آن مولی دهد کو تاج استغنا نهاد
بر سر من ذالک فضل الله یوتی من یشا
تاج شاهان از زر و تاج من است از خاک ره
فرش شاهان عبقری فرش من است از بوریا
موسی عمران مرا داند چون هارون وزیر
عیسی مریم مرا خواند چو شمعون الصفا
چار مادر خود تو پنداری مرا مادندرند
کرد با این مادران شاید ز هفت آبا ابا
کودکانی را که این بد مادران میپرورند
جمله ابناء الدها لیزند و اولاد الزنا
گشته مادر با رقیبان جفت از قحط الرجال
هم پدر تنها به بستر خفته از عرق النسا
چرخ مه را چون خورنق ساختم زین ره بمن
داد چون نعمان بن منذر، سنماری جزا
موکبم را در سفر باریک و سخت آمد طریق
حضرتم را در حضر تاریک و تنگ آمد قضا
خاطرم رنجور از رنج و هموم آسمان
سینه ام گنجور بر گنج علوم انبیا
آنچه در بستان شجر کارم نروید جز شجن
هر چه مروا برگشایم نشنوم جز مرغوا
سهمگین تابد ستاره، خشمگین گردد سپهر
تیر روید از زمین، شمشیر بارد از هوا
اره ای گر در کف نجار بینی بی گمان
هست بهر پیکر جمشید و فرق زکریا
آسیا شد سخره بهر دست شاهان اروپ
آسیائی خرد، همچون دانه اندر آسیا
حال آن مسکین مسافر را خدا داند که چیست
اندران کشتی که عزرائیل باشد ناخدا
هتک و سفک و حرب و هضم و خضم و موت و فوت
حرق و غرق و خرق و لعن و طعن و طاعون و وبا
جملگی تلخند و اندر کام ما چون شکرند
وه چه خوش فرمود اذاعم البلا طاب البلا
در خراسان آتش بیداد و نار فتنه گشت
مشتعل مثل اشتعال النارفی جزل الغزا
چار ارکان جهان را لرزه در پیکر فتاد
تا فتاد از توپ دشمن لرزه بر کاخ رضا
ژرف اگر بینی به هر تیری از آن زخمی رسید
بر دل شیر خدا و سینه خیرالنسا
آنکه در هر راه بود از قارظ عنزی اضل
در طریق فتنه شد امروز اهدی من قطا
حافظ دینند مشتی رهزنان یا للعجب
حارس ملکند جمعی غر زنان یا ویلتا
کینه توز و کینه ورز و کینه خواه و کینه جو
فتنه آر و فتنه بار و فتنه کار و فتنه زا
هوششان مست از خمار و نشأه ی مینای می
گوششان گرم از سرود نغمه زیر وستا
فتنه خسبد برنگیرندش گر این دو نان ز خواب
این مثل دایم شنیدی لوترک نام القطا
تنگ شد بر ما فضا زین قاضیان رشوه خوار
راست گفت آن شه اذا جاء القضا ضاق الفضا
ای قضای آسمان پرداز خاک از قاضیان
تا بیاید از پس سؤ القضا حسن القضا
خوابمان باشد بر آن بستر که بر وی جای داشت
نابغه از بیم پور منذر ماء السما
آسمانا آبی افشان بر زمین کاین مشت خاک
سوخت اندر آتش غم رفت بر باد از جفا
تابش ماه اهست کز آن روشنی یابد زمین
کامران شاهست کز آن کام جان گردد روا
روشنی خواهی از آن چرخ مقرنس خواه هان
کام جان جوئی ازین درگاه اقدس جوی ها
شهریارا هر که صد دارد نودهم پیش اوست
تا زیان گویند کل الصید فی جوف الفرا
من ترا دارم که اندر ملک استغنا و ناز
کا مرا نستی و الاسماء تنزل من سما
من خطیبم بعد اما بعد در هر خطبه لیک
نام پاک تو است مذکور از پس لاسیما
کعبه از رخسار داری زمزم از لعل روان
از مروت مروه باز آری و از صفوت صفا
همچو آبی در خریف و همچو ابری در ربیع
سایه ای در روز صیف و آفتابی در شتا
گفت ارشمیدس زمین را کردمی از جا بلند
با عمود ار بودمی در دست نقطه ی اتکا
بیخبر بود آن حکیم از پایه فرهنگ تو
کاختران را بالشستی آسمان را متکا
اندرین ایام سختی کاب و نان اندر شد است
آن یکی در چنگ شیر این یک به کام اژدها
تشنه کامان آبرو در خاک میرابان برند
بینوایان جان دهند از بهر نان بر نانوا
دیو خباز است و نان ختم خلایق وحش و طیر
شمر میراب است و مردم تشنه تهران کربلا
داستان نان و آب از عز و منعت پیش خلق
داستان ابلق فرداست و حصن عادیا
کوری میراب و مرگ نانوا از فضل خویش
تشنگان را آب دادی بینوایان را نوا
زنده کردی پیکر افسرده را از روح جود
سبز کردی گلشن پژمرده را ز آب سخا
گفت پیغمبر که هرکس تشنه ای را آب داد
هست اجرش چون ولایت بر علی مرتضی
گر چنینستی که آن شه گفته در پاداش کار
بر تو خواهد بود ارزانی کنو زالاولیا
در پی هر قطره ای بحریت بخشد حق از آنک
محسنان را داد خواهد عشرة امثالها
چون تو در حر تموز از ابر جود خویشتن
صد هزاران تشنه را سیراب کردی از عطا
نوح را کردی ز همت غرقه در طوفان فیض
ریختی در جام خضر از فضل خود آب بقا
از ولایت آبشاری ساختی چون سلسبیل
که کند جبریل چون مرغابیان در او شنا
شهریارا غم مخور گر سفله ای با زرق و شید
نام پاکت را به خود بربست و شد فرمانروا
گر گیاهی را پزشکی خواند اکلیل الملک
تاج شاهان را نباشد همسری با آن گیا
مهتری دارد اگر خوبنده اندر بار بند
مهتران دهر را بر وی نباشد اعتنا
چرخ گردون را چه باک از آنکه دارد چرخ نام
دوک و دولاب و گریبان و کمان و آسیا
چون نداند بانگ طاوسان شغال هفت رنگ
بایدش گفتن نه ای طاوس خواجه بوالعلا
جعفری تره نخواهد گشت زر جعفری
آیت احمد نخواهد شد سرود احمدا
کی تواند همچو سلمان گشت سلمانی بجاه
گر زبانش پارسی شد یا نژادش پارسا
گندنا بر ناودان برگ ترب ماند به بیل
لیک ناید کار این هر دو ز ترب و گندنا
خوک خوک است ار بنوشد شیر از پستان شیر
جغد جغد است ار شود پرورده در ظل هما
گر عیاذا بالله اینان را خدا دانند خلق
کافرم من گر نمایم بندگی بر این خدا
شوخ با صابون این شوخان بنزدایم ز تن
که به نرمی همچو لیفند و به سختی سنگ پا
جز نخ اندر ثقبه سوزن کجا باور کنم
قامتی یکتا شود در پیش کژ طبعان دو تا
نیستند اینان بجز مشتی گدایان بر درت
که سرانشان سالها در پیشت استاده به پا
خوانده بر رویت ستایش هم زبانشان هم روان
کرده در بارت نیایش هم پدرشان هم نیا
در طریق سیل هایل چیست دیواری گلین
در گذار باد صرصر کیست مقداری هبا
چوب چوپانی است در پیش شعیب آنکوبدی
پیش جادو اژدها کش پیش فرعون اژدها
شاه بسیار است اندر جمع حیوانات لیک
شاه نحل است آنکس آید وحی و زاید زو شفا
مصطفی شیر خدا را شهریار نحل خواند
گفت یعسوبش بدین کو بود دین را پیشوا
پادشاهی را سلیمان بن داودی سزد
تا کند بر وی وزارت آصف بن برخیا
گوش جان مشتاق ذکر آن شه فرخ فرست
قم حبیبی اسقنی خمرا و قل لی انها
زاد وجدی خیرمازودت من ذکرالحبیب
راح همی نعم مار وحت یاریح الصبا
ماه ماه است اردمد در دشت یا در بوستان
شاه شاه است اربود در شهر یا در روستا
گر دو روزی چرخ ملک از محور خود دور گشت
اکل مردم از قفا شد سیرشان بر قهقرا
آسمان سوگند با دونان نخورده است ای ملک
حق تعالی داد خواهد ناسزایان را سزا
هر که خارج شد ز راه راست بازآید بره
هر چه بیرون شد ز جای خویش برگردد بجا
سالخوردان را گر انجانی فزاید آرزو
خردسالان را جوانمرگی رساند اشتها
کیست جز موسی ید بیضا برآرد ز آستین
کیست جز عیسی دهد بر اکمه و ابرص شفا
آهن تفته بر اشتر مرغ باشد قوت جان
مشک و عنبر زهر باشد در مشام خنفسا
علم سقراطی رسد بر شاکران از شوکران
حکمت بقراطی آرد بر فقیران فیقرا
سود قومی، قوم دیگر را زیان آرد بطبع
هست گرگان را عروسی گوسپندان را عزا
فتنه مشروطه خواهان هوسناک از ستم
ملک را افکند در پستی ملک را در عنا
گفت هر کس شد شبیه قومی از آنان بود
جز بدان چشمی که دارد از بصر کشف الخطا
لاجرم از این تشبه بیگناه است آنکه کشت
هر زمان جای رتیلا صد هزاران دیو پا
هم شبیهند این جماعت بر جهودان از هوس
طبعشان ننمود بر سلوی و برمن اکتفا
هر زمان در حضرت موسی بن عمران می زدند
نغمه یخرج لنا من بقلها قثائها
ای شده اندر لباس میش با چنگال گرگ
هم بلاشرطی تو در مشروطه هم با شرط لا
قلب تاری را بجای نقد روشن برنهی
جوفروشی گشته نزد مشتری گندم نما
شور شوری در سرت سنگ سنا بر سینه ات
نه در این سر هوش داری نه در آن سینه صفا
با حرامی در حرم احرام بستی از دغل
پای کوبان جمره در کف تاختی اندر منا
نه از آن شوری بجز شرمر ترا آمد بکف
نه فروزد ز آن سنا اندر دلت نور و سنا
ز آن سنا باشد وزیران را فروغ اندر چراغ
هم ازین شوری وکیلان را نمک در شوربا
مجلس شورا بهل بزم سنا تعطیل کن
اندرون بسپر به کدبانو برون بر کدخدا
مشنو از شورای حفظ الصحه بشنو از رهی
کز فلوس این خستگان را چاره باید نزسنا
گر فلوس ازد که عطار آری رایگان
ور سنا از مکه دادار داری بی بها
نفع نتواند ز شرب این سنا و این فلوس
کور از حسن بدیع و کر زبانک کرنا
می شناسم من گروهی را که بشناسند نیک
آدمی از لهجه و خیل از نشان مرغ از صدا
در بر ایشان هویدا باشد از انوار حق
عشق از سودا می از افیون تباکی ازبکا
گر شنیدستی بدور اعتضادالسلطنه
داستان محرم، نامحرم و سرمه ی خفا
کان سفاهت سرمه ای در دیده خود کرد و خواست
ناظران را دیده سازد کور چون عین الرضا
شاهزاده خویشتن را بر عمی زد ز آنکه داشت
دیده شاهد فریب و خاطری هوش آزما
گفت با گردان و سالاران یار خویشتن
هر چه گستاخی کند محرم نگوئیدش چرا
خویشتن را کور بنمائید کاین مسکین گول
مدعی باشد که ما را چشم بندد با دعا
من دعایش را همیدون بر تنش نفرین کنم
تا بداند زان دعا حاصل نگردد مدعا
غره شد محرم به سحر خویش و چون دیوان ربود
خاتم جم را که بد ملک سلیمانش بها
پس قلمدان زرین را برد و درج گوهرین
شه تعامی کرد تا یابد خبر زین مبتدا
شوخ چشمی از نصاب افزوده شد وان خیره دست
از گلیم خویش بی اندازه بیرون هشت پا
شه صفیری زد بتندی بر پرستاران و گفت
دزد غیبی آمده است اینجا ندانم از کجا
چشم بندی میکند با ما حریفی شوخ چشم
غافلست از چشم ما وز چشمبندی های ما
چاکران گرد آمدند از چار سوی اندر وثاق
رسته شد شاخ جدال و بسته شد باب صفا
دزدشان در پیش و گفتندی چه شد این راهزن
کاروان همراه و پرسیدندی از بانک درا
رمیة من غیر رام کورکورانه بخشم
میزدندش فرقة بالسیف قوم بالحصا
شربتی از پهلوانان ضربتی از خاک خورد
کوبی اندر مغز وی میرفت و چوبی بر هوا
عاقبت بیچاره شد فریاد زد زاری نمود
کالغیاث ای شه ندانستم خطا کردم خطا
شاه گفتش محرما رو سرمه از چشمان بشوی
ترک کن نامحرمی و اندر حریم جان درآ
روزن خود ار چه بندی از سرای دیگران
روزن بیگانه را بایست بستن از سرا
سرمه را در چشم ناظر کش نه اندر چشم خود
تا شوی پنهان ز دیدار غریب و آشنا
چشم ناظر گر نبندی پرده بر مرئی فکن
تا که سازد سد راه سیر نور از ماورا
پرده پوشی کن که با این سرمه بستن مشکل است
چشمهائی را که دور است از محیاشان حیا
همچو کبکان زیر برف اندر شدی پنداشتی
تو نبینی خصم را او هم نمی بیند ترا
حال این مشروطه خواهان گزافی را بشرح
باز راندم با مثال و شاهد آن برملا
تا بدانند این همه مردم که نتواند گرفت
جای دانش را جهالت جای تقوی را ریا
شهریارا جامه ای زین چامه بس کردم دراز
بلکه باشد طولش اندر قامت مدحت رسا
هر چه افزودم درازی کوته آمد لاجرم
تن زدم آوردم اندر خامشی سر در عبا
بر تو میخواندم دعا و میشنیدم آشکار
در فلک خیل ملک میگفت آمین ربنا
این قصیدت را بدان بحر و روی گفتم که گفت
سالک کرمانشهان استاد مولاناالعطا
عشق را دانم همی بر خویشتن فرمان روا
بنده ی عشقم بر این قولم بود یزدان گوا
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸ - در ستایش امیر نظام گروسی فرماید
چو در خواب شد دیده پاسبانها
نوای درای آمد از کاروانها
به محمل گزیدند جا خوبرویان
به تن ها دمیدند گفتی روانها
سمن سینگان توأم اندر کژابه
چنان زهره و مشتری را قرانها
بتان پریچهره بر بیسراکان
چو اقمار تابنده بر آسمانها
به جمازه ها بر نشستند گردان
چو بر اخگر تافته بر دخانها
شترها روان یک ز دنبال دیگر
چو عقد لئالی که در ریسمانها
چنان رشته دوک دست عجوزان
مهار شتر در کف ساربانها
دوان تازی اسبان ز پیش قوافل
نشسته بر آن اسبها پهلوانها
نمد زین بزیر و گژین جامه در بر
فرو هشته دامان برگستوانها
گرفته رهی دور در پیش و سرخوش
رها کرده ز اسبان تازی عنانها
سواره دلیران به پیچیده سرها
پیاده یلان تنگ بسته میانها
یکی چست چون اختران بر فلکها
یکی تند چون تیرها از کمانها
زمین همچو گردون پر از ماه و اختر
در او از پی رهروان کهکشانها
بناگه یکی ز آسکون تیره ابری
برآمد چو دودی که از دیگدانها
رخ خور به میغ سیه گشت پنهان
چو در زیر پر، بیضه ماکیانها
بشورید ابر سیاه از جوانب
ببارید سیم سپید از کرانها
دمان ابر تاری چو پیلان جنگی
وزان باد صرصر چنان پیلبانها
پراکنده شد سونش سیم چندان
که گفتی گشودند درهای کانها
نسیمی که از دامن که وزیدی
بتن در همی شد چو نوک سنانها
به روی گژین جامه پهلوانان
ز سنجاب پوشیده شد طیلسانها
چو برداشتی باد دامان محمل
درخشیدی از چرخها فرقدانها
سمن سینه ترکان مشکینه مو را
ز کافور سیمینه شد ارغوانها
بتان بسد روی یاقوت لب را
ز الماس و بیجاده شد بهر مانها
ز بس بر شبه سیم سودند گفتی
چو پیران شدستند یکسر جوانها
زمین چون بحار و نجائب سفائن
علمهای گندآوران بادبانها
بتان جمله آکنده دامان به گوهر
یلان یکسره کنده دلها ز جانها
تو گفتی مگر شور محشر برآمد
که کر شد همی گوش چرخ از فغانها
ز یکسو عوای ذئآب و ثعالب
ز سوی دگر خلق را الامانها
فلک میزبان بود و مردم خورشها
دد و دام هامون همه میهمانها
جز این میهمانان ندیدم کسی را
ز دندان چکد زهر و خون از دهانها
همی ریخت مردم ز بالای زینها
چو از شاخها برگها در خزانها
قباها به تن های مردم کفنها
ولی مر، ددان را چو دستار خوانها
دریده ز دندان بو جعده دلها
خراشیده چنگال بن دایه رانها
دوان جوق گرگان ز دنبال مردم
چنان کز پی گوسپندان شبانها
ز ناف یکی سر بر آورده نشتر
ز کام یکی آخته کلبتانها
من اندر پی کاروان او فتاده
چنان حلقه ها در بن ریسمانها
همی رفت معشوق و من در پی او
چو دلدادگان از پی دلستانها
به گوشم وزان باد چون باد غرها
ز چشمم روان آب چون ناودانها
مر آن باد پا خنگ پولادسم را
کز آهن به تن باشدش استخوانها
رگ و پی بر اندامش انسان که گویی
همی رسته از خارها خیزرانها
یکی بانگ بر وی زدم تا همی شد
شناور چو مرغی که در آبدانها
بسنبید الماس با آهنین سم
چو با سوزن در زیان پرنیان ها
ببرف اندرون سینه مالان همی شد
چو در ریگها باره ترکمانها
فتادم به پیش از همه کاروانان
گشادم به تحمید ایزد زبانها
بدیدم به محمل بت نازنین را
که بد چون گل تازه در گلستانها
کنون سرو بن کرده چون بید مجنون
همش ارغوان ها شده زعفرانها
گرفتم عنان و زمام نجیبش
بر او خواندم از دوستی داستانها
زبانم غم عشق را شد مفسر
لبم قصه شوق را ترجمانها
ز بس راندم از مهر با وی سخنها
ز بس خواندم از صدق بر وی بیانها
دلش مهربان شد به من گرچه بودی
از آن سنگدلها و نامهربانها
پی آنکه ره زودتر آید به پایان
ز نرد سخن ساز شد نردبانها
مرا گفت هیچت اگر دانشستی
ندانی چرا سودها از زیانها
بدین روزگاران که بارد به گیتی
ز ابر سیه مرگها و هوانها
ز رفتن فرو مانده تازی نوندان
ز کالا نظر بسته بازارگانها
نیایند گرگان برون از منازل
نپرند مرغان بر از آشیانها
نه تنها مرا بلکه خود را بخواری
چرا کردی آواره از خانمانها
ز ایوان ره کاخ دیوان گرفتی
به بیغولها راندی از شارسانها
شدی در پی مرگها و بلاها
زدی بر دم تیغها و سنانها
مگر ز آتشستی ترا روی و پیکر
مگر ز آهنستی ترا استخوانها
مگر نقد جان زان متاع است، کو را
ز بازار بردی چنان رایگانها
بدو گفتم ای گلبن باغ شادی
که رویت بود چون گل بوستانها
ندانی که مرد آنگهی پخته گردد
که فرسوده گردد ز دور زمانها
بنشنیده باشی که رستم چگونه
پی گرگساران بپیمود خوانها
نتابید از آهنگ پیلان جنگی
نترسید از آوای شیر ژیانها
ز پولاد بودش ببر پیرهن ها
ز خورشید بودش به سر سایبانها
سرون بر کشید از سر نره دیوان
جگر بر درید از دل پهلوانها
کرا کسب دانش به تجریب باید
بدینسانش پیمود باید کرانها
به چنگال پتیاره در خون طپیدن
به از خون دل درکشیدن به خوانها
بدندان شیر اوفتادن از آن به
که ناز پزشکان بیمارسانها
چو بشنید یار این سخن گفت خامش
ازین بیش بر من مخوان چیستانها
برای من، این باد رنگین، چه بافی
که بستوهم از عشوه باد خوانها
پشیزی نخرم فسونت ور از بر
فرو خوانی انجیلها و قرانها
نه بر جان مباح است بیزاری از تن
نه بر تن گواراست بدرود جانها
سر آدمی نی درخت است کز نو
بروید پس از اره باغبانها
بمن راستی کن که نیکو شناسم
سخن راستان را ز افسانه خوانها
بگفتم بتا راستی را سرایم
حدیثی که بشنودم از باستانها
که بیدانشان چون بمانند عاجز
شتابند اندر پی کاردانها
بپویند کوران سبیل بصیران
بجویند خردان طریق کلانها
ندانی که دانش پژوهان گیتی
ز دانا بجویند هر سو نشانها
چنان مرد گم کرده راهی که جوید
نشان ره اندر پی کاروانها
من این سهمگین درها را از آن ره
ببیزم که دارم به دل آرمانها
سه سال است دور از حضور امیرم
وزان آستان بر دگر آستانها
بهار نشاطم خزان گشت ازیرا
چه در فرودینها چه در مهرگانها
مشدر شدم خانه در نرد عذرا
بدست حریف اندرم کعبتانها
قضا پیر زال است و من تار پنبه
فلک هچنان چرخه دو کدانها
روانم کنون بر درش تاستانم
از آن عنبرین خاک قوت روانها
اگر بار دیگر ببوسم سرایش
ز بختم سزد، شکرها و امتنانها
ز دلها نهم بر درش پیشکشها
ز جانها برم در برش ارمغانها
فشانم بر او جان چنان چون که دیدی
ز پروانه بر شمعها جا فشانها
ایا حضرتت مظهر مردمی ها
ایا نسبتت مفخر خاندانها
ز فضلت مهالک ریاض تنعم
ز عدلت مفازات دارالامانها
تو کیفر دهی حادثات فلکها
تو جبران کنی نائبات زمانها
بکشتم همه ملک را زیر و بالا
نمودم همه خلق را امتحانها
نجستم نظیرت بچندین ممالک
ندیدم قرینت به چندین قرانها
نه میری بود چون تو در سطح گیتی
نه ماهی دمد چون تو بر آسمانها
ندانند قدرت گر این تنگ چشمان
نگویند مدحت گر این بی زبانها
مخور غم که تو مهری و خلق، کوران
مجو کین که تو ماهی اینان کتانها
چو عدلت نهد تیرها بر کمانها
چو بأست زند تیغها بر فسانها
پلنگان بنالند در کوهساران
هژبران بمیرند در نیستانها
اگر شارسان بر نگاری نماند
به فرزانه بهرام بر شارسانها
وگر خامه ات بر ورق مشک بیزد
ببندند عنبرفروشان دکانها
جهان را به یکروز بخشی ازیرا
جهانبانت هر روز بخشد جهانها
بسائل دهی بدره ها بیسگانی
بشاعر دهی گنجها را یگانها
ببرد پرند کجت دشمنان را
ببر دیبه مرگ چون پرنیانها
تو چون آذر آبادگان کعبه کردی
به کعبه کنند آذر آبادگانها
الا تا جهان جاودان از تو خرم
بمانی همی جاودان جاودانها
همه ساقیان تو زرین کلاهان
همه منشیان تو مشکین بنانها
همه چاکران تو بوذرجمهران
همه عاملان تو نوشیرونها
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - مطلع دوم
که میرا گوئیا راندند امشب
وشاقانت به بام چرخ مرکب
ازیرا ماه نو بر نیلگون طاق
بود چون نعل زر بر سم اشهب
بتابد از رخت سیمینه خورشید
بیارد از کفت زرینه کوکب
ز بخشش طبعت از اقبال فره
ز دانش روحت از فرهنگ قالب
خطابت با خداوندی است توام
روانت با خردمندی مرکب
هم از گفتار عجاجی تو احلی
هم از شمشیر حجاجی تو اهیب
هم از کعب بن مامه باشی اسخی
هم از سحبان وائل هستی اخطب
بنزد حق چنانستی مکرم
ببار شه چنانستی مقرب
که پیش مرتضی عمار و میثم
که پیش مصطفی سلمان و جندب
نه چرخ و مهر چون قدرت معلی
نه عود و مشک چون خلقت مطیب
بمیرانی طمع در بود لامه
برآری تخم آز از جان اشعب
نبالت کسب کردی از عم و خال
اصالت ارث بردی از ام و اب
ستاره نیست در نور از تو اصفی
فرشته نیست در ذات از تو انجب
تو در مردی در این آفاق فردی
بلی و الراقصات الی المحصب
مرا شکر تو باشد کیش و آیین
مرا مدح تو آمد دین و مذهب
هم آنم پیشه در هر سال و هر ماه
هم اینم شیوه در هر روز و هر شب
اگر رانم جز آن باشم خطاکار
اگر خواهم جز این گردم معاقب
چو از فر تو جستم جاه و دولت
چو از فضل تو دارم نام و منصب
چو از هنگام خردی تا بدین روز
ترا چون بنده بودستم بموکب
چو در تبریز با یرلیغ شاهم
بمیر شاعران کردی ملقب
هم اینک بایدم کوی تو ملجأ
هم اکنون باشدم بار تو مارب
مرا بپذیر و بگذار آسمانرا
که ممنوع است هر ابعد ز اقرب
فخیر ندیمکم من لایکذب
و خیر جلیسکم من لم یجرب
من آن آمیژه گویستم که در شعر
نیارم گفت لفظی نامرتب
مدحت گسترم در خورد و ممدوح
سخن گویم بهنجار مخاطب
بدستم خامه چون ثعبان موسی است
که ولی مدبرا مالم یعقب
که در مدح تو شعر من در این عصر
خدا داند نکوتر گشت و اعجب
هم از فخریه عمر و بن کلثوم
هم از زجریه نمربن تولب
هم از بیتی که بن قیس الرقیات
قرائت کرد در ایوان مصعب
که چون گفتار ابلغ بود و اصدق
از آن بهتر که احسن گشت و اکذب
بهر جا شاعر ار تکذیب بیند
بمدح میر کی باشد مکذب
چو مدح میر خواند کس در دیوان
نیوشد از دو سو آواز مرحب
امیرا این سخندانان که شکرت
ز هر کاری شمر دستند اصوب
به دربار تو می بینند مقصد
ز درگاه تو میجویند مطلب
همه هستند با طبعی مصفا
همه هستند با خلقی مهذب
نه حسانند و بشارند لکن
به از حسان و بشارند اغلب
تو دانی شعر گفتن مردمان را
ز زادن مر زنان را هست اصعب
هنر در من چو روغن مانده در شیر
و ما ادری ایختر ام یذوب
ره یزدان سپارم ز آنکه دانم
و راء الله ما للمرء مذهب
فان غدا لناظره قریب
ولکن الاله الیه اقرب
بباید درس عشق آمختن از منت
ایا من تدعی فی وصل زینب
ابا اینگونه دعویها که کردم
خداوندا مکن بر جان من سب
نه شاعر باشد آن کاندر قوافی
نداند فرق اخرم را ز اخرب
ز اثرم فرق باید کرد اثلم
ز اعضب دور باید دید اعصب
چرا اندر مفاعلتن شود عقل
چرا اندر مفاعیلن بود جب
نه هر کس راویستی حادیستی
نه هر جوز مقشر شد ملبب
دساتیر و نبی ایدر دو نثرند
بظاهر از الف باتا مرکب
نه با گفتار احمد مرد عبشی
نه چون الفاظ تازی شد معرب
نه چون شمس الضحی شد مهر پرچم
نه چون بدرالدجی شد ماه نخشب
نماید شکل انسان نیز پیروج
فرو شد رنگ زمرد نیز طحلب
جهان را نیست اوضاعی منظم
فلک را نیست سامانی مرتب
اگر بودی نبودی شام من تار
وگر بودی ندیدی روز من شب
مرا نه افسر اندر سر نه دستار
مرا نه موزه اندر پا نه جورب
فلک نه هست منشار این مجره
وگرنه مثقبند این هفت کوکب
چرا برد تنم با ناب منشار
چرا سنبد دلم با نوک مثقب
سپهر احدب از رشکی که دارد
مرا چون خویش بالا کرده احدب
ز خونم نسر طائر گشت سیرآب
بقصدم شیر گردون شد مکلب
یکی درد تنم با نوک منقار
یکی برد رگم با نیش مخلب
بتخت ذات کرسی خون من ریخت
از آن کف الخضیب آمد مخضب
بگردد بر سرم چون آسیا قطب
بتازد بر تنم چون شیر ارنب
ز بوجابر امیدم قطع شد زانک
ندیمم گشته بر خوان ام جندب
غم و سوگند بر خوانم مجالس
نم و سوزند بر جانم مصاحب
مرا کردند گفتی میهمانی
همی بر خوان سرحان بن قعنب
دلم چون زلف معشوق است در تاب
تنم چون جسم عشاق است در تب
یکی پا بسته در زنجیر اندوه
یکی دلخسته در زندان قالب
یکی جامی است از غم گشته لبریز
یکی خمی است کز سم شد لبالب
یکی از گردش دوران مشوش
یکی از صحبت دونان معذب
جهان بی قعر دریائی است ذخار
زمین بی بن بیابانی است سبسب
در این دریا نهنگانند خونخوار
در این بیغوله گرگانند غلب
چو مارانند در این لجه ماهی
چو اژدها در این بیدا، جهد ضب
وفای عهد این سقف منقش
بقای عهد این چرخ محدب
یکی در بی اساسی عهد طفلان
یکی در بی ثباتی برق خلب
پر از دیو است این گردون تاریک
پر از غول است این چرخ مکوکب
نه از افسون هراسد دیو نزحرز
نه از دشنام رنجد غول نز سب
بخواری بکشد اینت کار معجب
بزاری می نبخشد اینت اعجب
ولی من بر فسون این دد و دیو
دعائی بر نگارم بس مجرب
دعای میر شد افسون دیوان
وزین افسون ندارند ایچ مهرب
دعای میر چون حتم است ای حق
ثنای میر چون فرض است یارب
بده ملکش فزون یا مالک الملک
بدر خصمش زهم یا فالق الحب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - قصیده
چو بانوی شب از آن زلفکان پر خم و تاب
بسود غالیه بر مشک و سیم بر سیماب
نجوم ثابته دیدم درون خیمه شب
بسان بیضه زرین بزیر پر غراب
و یا تو گفتی دوشیزگان سیم تنند
بشب گشوده ز رخ برقع و زتن جلباب
ستارگان زبر کهکشان چو سیم تنان
به سبزه بر شده از آن بس که روی شسته در آب
فروخت پروین از زر سرخ هفت چراغ
بنات کبری از سیم ساده هفت رکاب
بنات صغری مانند کشتییی کز موج
درون بحر شمالی فتاده در گرداب
چهار سعد بدیدم فراز مشکین دلو
ستاده اند و فرو شسته از دو زلف خضاب
چنانکه چار عرابی ز آب چاه بدلو
کند براویه بندد بر اشتران صعاب
اگر ندیدی بیرون ز شست تیرانداز
کمان بی زه تیر زرین کند پرتاب
کمان چرخ همی بین که بی زه و بی شست
بسی گشاد دهد ناوک زرین ز شهاب
عقاب و نسر ندیدم قرین مگر بفلک
دونسر طایر آسوده در پناه عقاب
شبی چنین من و یاری گزیده از خوبان
چنانکه حور بهشت از کواعب اتراب
سهی قدی که مثالش نه ماه در کشمیر
پریرخی که همالش نه ترک در صقلاب
گهی به پیکرم از سیم ساده کرده قبای
گهی بگردنم از مشک ناب بسته طناب
از آن عذار مطرز و زان جمال بدیع
از آن رحیق مصفا و زان عقیق خوشاب
بمغز بیخته مشک و بچشم داده فروغ
بکام ریخته شکر بجام کرده شراب
هوا لطیف و زمین سبز و من بزیر درخت
گرفته ماه در آغوش و خفته در مهتاب
شب دراز به پایان رسید و من همه شب
فتاده تا نفس بامداد مست و خراب
چو زد سپیده سر از کوه مؤذن اندر بام
بذکر حق شد و آمد امام در محراب
هزار در صف بستان و کبک در بر کوه
یکی سرود شنید و یکی نواخت رباب
بت من آن بدو رخ لاله و بقامت سرو
چو آفتاب برآورد سر برون ز حجاب
چه گفت گفت دریغا ز نقد عمر عزیز
که رایگان ز کف ما همی رود بشتاب
چو عمر در گذرست ای عزیز جهدی کن
مهل بخیره شود صرف و حاصلی دریاب
چو پیر گشتی بگسل ز نوجوانان مهر
که جاودانه نماند کسی ز شیخ و ز شاب
بگاه پیری نتوان پی جوان رفت
بدور شیب نشاید ز سر گرفت شباب
ز جای خیز پی شکر داور متعال
کمر ببند بدرگاه ایزد وهاب
چو آدمی نکند ذکر حق بشام و سحر
نه آدمیست که کمتر شد از وحوش و دواب
زبان مرغ بتکبیر باز و ما خاموش
دو چشم نرگس بیدار و ما غنوده بخواب
برو بنام خدای یگانه کن تسبیح
سپس بچهره برافشان ز آب دیده گلاب
هر آنچه می طلبی از کس از خدای بخواه
که اوست در همه گیتی مسبب الاسباب
چو این شنیدم راندم ز خویش شیطانرا
شدم ز راه خطا باز در طریق صواب
در آب رفتم با پیکری چو نیلوفر
وز آب شستم سجاده و گلیم و ثیاب
سپس بخاک نهادم بعجز پیشانی
ز هر دو چشمم جاری سرشک چون میراب
پس از نماز گشادم زبان باستغفار
بدان امید که حق غافر است و من تواب
بسوز سینه همی گفتم ای کسی که توئی
برآوردنده این نه طباق و هشت قباب
تو ابر و باد فراز آری از بخار و دخان
تو رعد و برق فروزی همی ز میغ و سحاب
چو باب توبه گشودی بروی ما ز کرم
مبند باب رجایا مفتح الابواب
مسوز این تن خاکی ز تاب آتش خشم
که خاکرا نبود تاب هیچگونه عذاب
بناگهان ز سروشم رسید مژده عفو
فتاد در دلم از نور ایزدی فرتاب
ندا رسید بگوش اندرم که یا عبدی
عفوت عنک و انی لغافر من تاب
بشرط آنکه ببندی زبان ز هجو کسان
بهیچ گونه تنی را نیازری ز عتاب
بجز دو طایفه کانان سزای دشنامند
ولی نه از در اجمال بلکه با اطناب
نخست آنکه بدیوان عدل گشته مقیم
وظیفه میرد و اجری برد باستصواب
سپس درافتد در پوستین خلق و بود
گزنده همچو کلاب و درنده همچو ذئاب
دوم کسی که ز جراحی و کحالی و طب
نه هیچ دیده معلم نه هیچ خوانده کتاب
بدکتریش قناعت نه بلکه از در جهل
خدای طب شمرد خویشرا چو اسکولاب
مبرزالحکما مبرزالاطبا نام
بخویش بسته و فربه شده از این القاب
بشصت سالگی اندر بسان تازه عروس
گهی بچهره سپیداب سوده گه سرخاب
سبالهاش برآمیخته بکسماتیک
بزیر بینی و بالای لب شده کژ تاب
چنانکه انتروگایتف بزیر دو ویرگول
بهیئت افقی بر فراز یک سیلاب
ز گالش و کروات و فکل تو پنداری
برون زاست فرنگی شد آن فرنگ مآب
نهاده لوحی بالای در نوشته بآن
مطب دکتر ریقو سلالة الانجاب
گرفته دیپلم طب از حسین بیک بیطار
عمل نموده بسی در طویله نواب
براه مدرسه چندین هزار کفش بپای
دریده است و بسر کفش خورده از طلاب
چنان مسلط و ماهر به علم و موسیقی
که تار عمر کسانرا بدرد از مضراب
بود مؤذن مسجد گواه حکمت وی
چنانکه هست شهود ثعالب از ازناب
نکرده فرق خراسان ز ماوراء النهر
همی نداند لحن مسیحی از رهاب
ز یک اشاره بروزی هزار قبرستان
کند عمارت و آباد در جهان خراب
بغنچنار و بکارا، شمندوفر، ورتوش
چو او نداند کس در ورق شمار و حساب
بجفت کردن و دزدیدن ورق از بانک
مسلمست و بگیر دهمی ز نرد کعاب
نگشته تا بکنون کس برو حریف قمار
که ماهر آمده آن بدلعاب در العاب
ولی نداند در دیده عنکبوت و عنب
ز خوشه عنب و عنکبوت اسطرلاب
ز نام جمله عقاقیر آنچه او آموخت
بنفشه است و سه پستان و خرفه و عناب
نه هضم کیلوس آرد تمیز از کیموس
نه آب کشک تواند شناخت از کشکاب
کند بجای اماله حجامت از مبطون
دهد بجای سقنقور بر علیل سداب
نداند ایچ بسان حکیم خندابی
بجز گرفتن خون از عروق و دادن آب
از آن قبل که بدولاب هیچ در منه نیست
دهد در منه بسی بر مریض در دولاب
همیشه گوید ایرانیان هنرمندند
ولی دریغ که ایران تهی است از اسباب
بعهد رستم اگر بود چرخ خیاطی
ببخیه دوخته میگشت پهلوی سهراب
شنیده ام یکی از این گروه بی پروا
که بود بی خبر از هر علوم و هر آداب
دو سال پیش بهمسایگیش مردی بود
که فقر و پیریش از تن ربوده طاقت و تاب
دو گاو شیرده اندر سرای مسکین بود
ز شیرشان بسراداده رنگ و روغن و آب
خوراک و پوشش مردان و کودکان و زنان
فراهم آمده زان شیر همچو شکر ناب
بهر صباح از آن شیر صاف دکتر را
نواله دادی با دوغ و مسکه و دوشاب
نه دست مزد از او خواستی نه شیربها
ز آفرینش دل شاد داشت رخ شاداب
ز اتفاق یکی روز خسته نتوانست
که شیر با قدح آرد فراز و مسکه بقاب
نماز شام ببازار دید دکتر را
گرفته از سر بیمار سوی خانه شتاب
درود خواند و تواضع نمود و خدمت کرد
چو بندگانش بزد بوسه بر عنان و رکاب
چو چشم دکتر بی آبرو بر او افتاد
بصد هزار عتابش همی نمود خطاب
که دی چرا نفرستادی آن وظیفه شیر
ز آشکار فکندی مرا به پیچ و بتاب
ببخش گفت که از خانه داشتم غیبت
تو دانی آنک نگهدار حجت است غیاب
چو این شنید بزد بانک کای خبیث لئیم
مریض داده مرا وجه و شیر بدنایاب
چو شیر یافت نشد سیم خود ز من بگرفت
تو این ضرر زدیم ای پلید خانه خراب
بگفتش ای خرک آخر تو کیستی و چه ای
نه آخذی بنواصی نه مالکی برقاب
نه من خراج گذارم نه تو خراج ستان
نه تو زکوة ستانی نه مال من بنصاب
مگر که شیر مرا خود خریده ای بسلف
و یا من و تو به هم بر شکسته ایم جناب
بگفت این و بتندی جدا شد از بر وی
تنی ز درد نزار و دلی ز غصه کباب
برفت دکتر بی آبرو سحرگاهان
کجا که حافظ صحت نشسته با اصحاب
نشست و گفت هویدا شد است میکروبی
درون فضله گاوان بسان زهر مذاب
چو آن جراثیم اندر طویله برخیزند
شوند گرد بنیش و پرفراش و ذباب
ز نیش پشه و پر مگس دود آن زهر
بخون آدمیان زانکه عرق شد جذاب
چو شد بخون کسی این بلای گوناگون
همیشه باشد رنجور و دردمند اعصاب
کنون بباید در شهر ما نماند گاو
طویله شان هم باید شود خراب و یباب
وگرنه دردی بر مردمان هجوم آرد
که از علاجش عاجز شوند اولوالالباب
چو این شنیدند اجزای حفظ صحه تمام
فروشدند ز فکرت بسان خر بخلاب
یکی نخواست ز گفتار او دلیل و سند
یکی نکرد بتحقیق آن سئوال و جواب
یکی نگفتش کین فضله تجربت کردی
و یا بذوق زبان چرب داری ای مرتاب
شدند خامش ازیرا که جاهلان بودند
ز صدر تا بنعال و زباب تا محراب
پس از مشاوره کردند جمله پیشنهاد
سوی مقام وزات بنامه و کتاب
کزان مقام بنظمیه حکم سخت رسد
که هرچه گاو به تهران برند در دولاب
چو ماجرا به مقام وزیر داخله رفت
نوشت حکم بنظمیه سخت در این باب
که گاوها را یکسره برون کنید از شهر
طویله شانهم سازید مستوی بتراب
شگرف واقعه ای دیدم آنزمان که هنوز
مرا بود ز غم گاودار دیده پر آب
ز شهر بیرون دیدم قطیع گاوان را
روانه همچو پلنگ از کنام و شیر از غاب
وداع کرده بر آخور روانه گشته بدشت
چو از جوادر و غزلان بمرغزار و سراب
ز آه گاوان روح اپیس و برمایون
بخست و ثور و ثریا شدند هر دو کباب
ایا خر خرف یاغی نعامی عیر
حدیث من بشنو نیک و نکته را دریاب
تو آن خری که ندانسته ای و نشناسی
ترنجبین و عسل راز حنظل و جلباب
تو آن خری که ارسطو بود بنزد تو خر
توان خریکه فلاطون بود به پیش تو گاب
خدای شاخ و دمت را بریده است از آن
ستیزه داری باذوالقرون و الاذناب
خران ز جور تو آزاد و گاو در آزار
دلیل جنسیت است این و نیست جای عتاب
از آن قبل شده خرپرست و گاو آزار
که خر نکوتر داند سپوز یا ایقاب
گمان بری که ز تخم خر مسیحستی
بارث یافته ای این شرافت از اصلاب
در این عقیده اگر سخت راسخی اینک
منت کنم ببراهین و با ادله مجاب
نخست آنکه حمار مسیح تخم نداشت
که بود ماده و زحمت ندیده از عزاب
بخوان صحایف توراة و صحف انگلیون
که شرح واقعه ثبت است اندرین دو کتاب
گرفتم آنکه زجدات و امهات تو هست
بگو کدام خرت شد نیا کدامین باب
شرافت پسران است یکسر از پدران
بامهات نمانند هیچگه اعقاب
دوم بفرض محال ار قضیه راست بود
منم که چشمه نسل ترا کشم زیراب
ببوق خود فکنم باد و نفخ صور کنم
که یادآوری از آیت فلاانساب
گرفتم اینکه بسرگین گاو زهری هست
بتر ز زهری کافعی فشاند از انیاب
در این معامله وجدان پاک می گوید
چرا پسندی بر اهل ده بلا و عذاب
مگر نه مردم رستاق بندگان حقند
چرا کنیشان مسموم ای ستوده خباب
اگر براستی این گفته ای جوابم ده
وگر دروغ زنی نیست تکیه بر کذاب
چنینه پیش نهاد ار دوباره پیش آری
روم که پیشنهادت بشویم از پیشاب
که شیر گاو بزهر کشنده تریاق است
ولی دهان ترا زهر قاتل است لعاب
چرا برای چه در پوستین گاو افتی
همی دری بتن بی گناه چرم و اهاب
مگر ندیدی در هند هندوان بر گاو
پرستش آرند از روی صدق بهر ثواب
مگر نه بینی زرتشتیان همی سازند
ز ضرع گاو گهی پادیاب و گه دستاب
مگر نرفته ای اندر فرنگ تابیزی
بریش و پشم خود از فضله بقراطیاب
مگر ندانی تخم و باز فضله گاو
همی بسوزد چون سیم ساده از تیزاب
بجوی آب تو روزی هزار لاشه سگ
در او فتاده و اجزای آن سرشته در آب
بریزد آن آب اندر ترا به حوض سرای
وزان بیاری معجون و شربت و جلاب
دهی به بیمار آن زهر و خود بنوشی ازانک
همت بحای طعامست و هم بجای شراب
ولی ز گاو که شیرش بزهر جاندارو
بود چو خون بشرائین و روح در اعصاب
ز روی جهل بپرهیزی و کناره کنی
که خوش تر آیدت از شیر گاوریم کلاب
خدای عز و جل روز حشر در پاداش
ترا کشد بعقابین از این دو گونه عقاب
سرت بکوره حداد و کون بشاخ بقر
چنان دهد که ندانی ره ایاب و ذهاب
بشهر ما نبود کس ز گاو مسکین تر
میان خیل بهایم درون جمع دواب
که ماده و نرشان خادمند ما رابل
ز اولیای نعم بلکه بهترین ارباب
یکی ز زرع دهد بر گرسنگان سیری
یکی بضرع کند کام تشنگان سیراب
بروزگار جوانی کفیل حرفت ماست
چو پیر گشت فتد زیر دشنه قصاب
بتر ز قصاب این ظلمهای گوناگون
که وارد است بر این جانور بغیر حساب
خران بشهر خرامنده زیر جل سمور
سگان خزیده و غلطیده در خز و سنجاب
ولیک گاو زبان بسته بی گنه گشته است
برون ز آخور و آواره در تلال و هضاب
بدان مثابه که هنگام نار استمطار
بدمب گاوان آتش فروختند اعراب
بجای خورد گیاسبزه و نواله کنند
چرا بدشتی بی آب و خالی از اعشاب
تو بامداد خوری تا بشب ز شب تا صبح
بکار گادن پرداختی چه فحل ضراب
ولیک گاو زبان بسته روز و شب میرد
در آرزوی شتر خار و حسرت لبلاب
ایا نسیم سحرگاه به حافظ الصحه
سلام من برسان با تحیت و آداب
سپس بگو که بجز نفی گاو از این کشور
چه کرده ای که ترا این رسوم شد ایجاب
بجز زری که ز حبیب مسافران بکرج
چه در ذهاب گرفتی چه در طریق ایاب
چه کردی و چه نمودی کدام کار تو بود
بدهر قابل تحسین و لایق اعجاب
بجای اینهمه سیم زری که از دولت
همی گرفتی و انباشتی بکیس و جراب
بجای آن همه صرف دوا و رسم طبیب
که در ولایات آنرا ستانی و برکاب
پی سرایت منع و باز حد شمال
چرا نه بستی سدی متین ز راه صواب
چرا خرابی نانرا نپرسی از خباز
چرا نظافت جو را نخواهی از میراب
بگاورانی تا کی شتر چرانا خیز
ببند و بر گاو نه رخوت و ثیاب
نه روی خاک توانی باین شرافت زیست
نه بر سپهر توانی شدن باین اسباب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۷
باغ پیروز و چمن پدرام است
یار در مجلس و می در جام است
فال فرخنده و گیتی بمراد
بخت بیدار و جهان بر کام است
اختر میمون ما را یار است
توسن گردون ما را رام است
امن و راحت را اینک گاه است
عیش و عشرت رانک هنگام است
که خداوند اجل میر نظام
میهمان عضدالاسلام است
وز پی خدمت میر اندر بزم
آسمان در شمر خدام است
باد از خاک رهش گلبیز است
باده از شوق لبش گلفام است
تاک چون شاهد زرین پوش است
جوی چون دلبر سیم اندام است
سیب مانند کف برجیس است
نار همرنگ رخ بهرام است
چون زمرد بدل سنگ درون
مغزها در شکم بادام است
راست پنداری بادام دو مغز
دو بچه در شکم یکمام است
بط درون شط با رخت سپید
همچو حاجی بگه احرام است
به اذان آید قمری بر سرو
همچنان مؤذن کاندر بام است
لوحش الله که از دست امیر
ابر را مخزن گوهر وام است
بارک الله که میرم گه رزم
در یکی بیشه دو صد ضرغام است
داو را میرا الله الحمد
که بداندیش تو روزش شام است
حرز اقبال ترا بر بازو
سکه بخت ترا بر نام است
کلک تو طوطی شکرشکن است
رمح تو ماهی بحر آشام است
آن یکی چون قلم بن مقله
آن یکی چون علم رهام است
چشم تقدیرت بر فرمان است
گوش گردونت بر پیغام است
قهر تو خرمن جان را شرر است
مهر تو گردن دل را رام است
در معارک رخ تو عباس است
در شداید لب تو بسام است
ماه تابانت در رخسار است
ابر آبانت در اکمام است
دشمنت زشت تر از ابلیس است
حاسدت خوارتر از بلعام است
از لبت هر چه تراود مطبوع
گر همه لطف وگر دشنام است
هر سری کو ز کمندت بجهد
مبتلای ورم سرسام است
تو از اسرار کسان باخبری
راست گویم ز حقت الهام است
چون بجنبی تو بجنبد گردون
چون بیارامی خاک آرام است
بمرادآباد اینک سفرت
همچو شیری است که در آجام است
میزبان تو امام بن امام
کرمش وافر وجودش عام است
اسدالمله والدین آنکو
اسداللهش فرخ نام است
لقبش خواجه امام است ولی
کنیتش نیز ابوالایتام است
رمزها را لب او کشاف است
رزقها را کف وی قسام است
گاه بخشش کف او قاموس است
وقت جنبش دل او طمطام است
باز گسترد یکی خوان شگرف
که درازایش پانصد گام است
مرغ و ماهی را بر سفره وی
هر شبانروز صلای عام است
به طفیل میر این خواجه مگر
خلق را جمله پی اطعام است
صحنها چیده که از غیرتشان
چهره شمس نهاری شام است
لوتها پخته که با لذتشان
خورش دیگ معانی خام است
تا که در گیتی تکرار و مرور
در شهور اندر و در اعوام است
میر را بینم در باغ مراد
تا ابد شاد و خوش و پدرام است
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - بمناسبت جنگ روس و ژاپن و غلبه ژاپن در تهییج ایرانیان فرماید
غرض ز انجمن و اجتماع جمع قواست
چرا که قطره چو شد متصل بهم دریاست
ز قطره هیچ نیاید ولی چه دریا گشت
هر آنچه نفع تصور کنی در او گنجاست
ز قطره دیده نگردیده هیچ جنبش موج
که موج جنبش مخصوص بحر طوفانزاست
ز قطره ماهی پیدا نمی شود هرگز
محیط باشد کز وی نهنگ خواهد خاست
به قطره کشتی هرگز نمیتوان راندن
چرا که او را نی گودی است و نی پهناست
ز گندمی نتوان پخت نان وجوع نشاند
چو گشت خرمن و خروار وقت برگ و نواست
ز فرد فرد محال است کارهای بزرگ
ولی ز جمع توان خواست هر چه خواهی خواست
اگر مرا و ترا عقل خویش کافی بود
چرا بحکم خداوند امر بر شوراست
بلی چه مورچه گانرا وفاق دست دهد
بقول شیخ هژبر ژیان اسیر فناست
قوای چند چو در یک مقام جمع شود
بهر چه رای کند روی فتح با آنجاست
وفاق باید در حمله قوا کردن
که ازدحام فقط صرف شورش و غوغاست
ولی وفاق اگر میکنی چنان باید
که کار مردم دانا و کرده عقلاست
وفاق باید حالی و مالی و جانی
که گر جز این بود آن اتفاق صوت و صداست
بلی بباید جمعیت و وفاق نمود
که هر چه هست ز اجماع و اتفاق بپاست
بدین دلیل یدالله مع الجماء سرود
که با جماعت دستی قوی یدی طولاست
ولی چه تفرقه اندر میان جمع فتد
همان حکایت صوفی و سید و ملاست
ولیک باید از روی علم گشتن جمع
که گله گله همی گوسفند هم به چراست
هزارها گله از گوسفند نادان را
برای تفرقه یک گرگ ناتوان به کفاست
چه صرفه برد تواند کسی ز یک رمه خر
که خرخرست اگر صدهزار اگر صدتاست
مسلم است که گر در میانه نبود علم
قوای ما همه بی مصرف و عمل بیجاست
ز روی علم قوا را بخرج باید داد
وگرنه قوه هدر رفته است و رنج هباست
به علم کوش که سرمشق زندگی علم است
که علم اگر نبود زندگیت بی انفاست
هر آنکه را بجهان علم نیست چیزی نیست
اگر چه خود همه اقطار خاک را داراست
پس اجتماع بباید ز روی دانش و علم
که علم اگر نبود اجتماع بی معناست
غرض ز علم چه؟ بینائیست و پی بردن
باینکه این بصوابست یا که آن بخطاست
غرض ز علم چه؟ واقف بحال خود گشتن
که از چه روی گرفتار درد و رنج و بلاست
غرض ز علم چه؟ پی بر حقوق خود بردن
که از چه دستخوش و پایمال جور و جفاست
چه شد که ایران آن تخت گاه ایرج و سلم
کنون خراب تر از ربع سلمی و سلماست
چه شد که عزت او شد بدل بذلت و فقر
چه شد که ملت او مبتلای رنج و عناست
چرا شده است چنین مورد ملامت و طعن
چه شد که در همه عالم محل استهزاست
چه بد چگونه شد آخر چه وضع پیش آمد
که پستتر از همه امروز ملک و ملت ماست
مگر نه ما را هم دست و پای داده خدای
مگر نه ما را هم چشم و گوش و هوش و ذکاست
ز ماست هر چه بود نقص و هر چه باشد عیب
که فضل و رحمت اولاتعد ولا تحصیست
بس است خبط و خطا تا کی و غرض تا چند
گذشت کار چرا کار خود نسازی راست
خریت آخر تا چند و احمقی تا کی
دیگر چه جای کسالت چه سود در اعیاست
تو گوئی اینکه عصب هیچ در تن ما نیست
وگر که هست گرفتار ضعف و استرخاست
تو گوئی اینکه نداریم چشم و گر داریم
هم از سلاق و سبل مرمدست و نابیناست
تو گوئی اینکه نبوداست گوشمان ور هست
اسیر رنج دوی و طنین و طرش و حماست
بود که بر سر تو آید آنچه من دانم
اگر حمیت و غیرت همین بود که تراست
بسی نیاید کت روز تیره است و سیاه
بسی نماند کت حال حال عبدو اماست
میان مجمع احرار تا براری اسم
بفعل کوش که گویند حرف جزو هواست
از آن نباشد در کارهای ما اثری
که کارها همه از راه ریب و روی ریاست
بیا که ما و تو فکری بحال خویش کنیم
که حال ما اگر اینست آه واویلاست
چقدر خسبی آخر گذشت آب از سر
بپای خیز تو آخر چه موقع اقعاست
تمام این همه بدبختی است و بی علمی
که هر که را نبود علم اسفل و ادناست
به تیغ شاه نگر قصه گذشته مخوان
بقول عنصری آنکو بشعر، مولاناست
مرا از این سخن عنصری غرض این است
که خود گذشته گذشتست حرف از حالاست
بس است دیگر افسانه خواندن و گفتن
که قصه گوئی از شغل و پیشه سفهاست
ز عشق سرکش مجنون مرا چه عائده است
مرا چه فائده از حسن و خوبی لیلاست
رباب و دعد دیگر بهر من چه سود دهد
چه حاصلی بمن از مهر و امق و عذر است
چه سود از طمع و بخل اشعب و مادر
چه نفع از شرف و بذل حاتم و یحیاست
مرا حدیث خورنق چه کار می آید
که خانه من بیچاره بدتر از صحراست
مرا حکایت قارون چه سود می بخشد
که فقر و فاقه من شهره نزد شاه و گداست
مرا چکار که سابق فلان چه بود و چه کرد
برای حالت حالیه ات چه فتوی راست
مرا بگوی که در کار خود چه باید کرد
مرا بگوی که امروزه بهر من چه سزاست
حدیث شوکت ژاپن بگوی و میکادو
اگر حدیث کنی اینچنین حدیث رواست
سزاست آنکه بمردانگی و غیرت و علم
علم شوند که امروزه دستشان بالاست
چه شد که این پسر نورسیده مشرق
بشرق و غرب لوایش بلند و دست رساست
چگونه زود چنین زود گشت صاحب رشد
که این مثابه در او قدرتست و استیلاست
خوشا بحال چنین ملت نجیب و غیور
که علم و دانش او را کمال استغناست
پس آنچه کرد وی و اینچنین مسلم گشت
بماست فرض که آنسان کنیم بی کم و کاست
که بهر دانی سرمشق گفته عالی است
برای نادان دستور گفته داناست
وگرنه بر همه ایران و ملک و ملت را
بیا و فاتحه ای خوان که مرد و وقت عزاست
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۱
ای دوخته بر قد تو دیبای صدارت
طالع ز بنانت ید بیضای صدارت
با نقد شرف خواسته سرمایه دولت
با گنج هنر یافته کالای صدارت
عدل است خلیل تو در ایوان ریاست
عقل است دلیل تو به صحرای صدارت
عقلت نشود تیره ز جادوی زمانه
مغزت نشود خیره ز سودای صدارت
مغرور نگردی تو ز افسانه دیوان
مخمور نباشی تو ز صهبای صدارت
رای تو شهابی است به گردون سیاست
کلک تو نهنگی است بدریای صدارت
ای کور و کران مژده که روح القدس آمد
از معجزه لعل مسیحای صدارت
المنة لله که بیاراست شهنشه
توقیع کمال تو بطغرای صدارت
ای گشته ترا جفت بکابین عدالت
معشوق دلارام دلارای صدارت
در گوش تو شد قرطه زرین سعادت
همدوش تو شد شاهد زیبای صدارت
از شاخ تو سر زد گل بویای حقایق
در کاخ تو در شد بت رعنای صدارت
آنی که صدارت بتقاضای تو برخاست
طبع تو نکرده است تقاضای صدارت
تو پا بسر و چشم صدارت بنهادی
و اکفآء تو جان ریخته در پای صدارت
چون دست صدارت ز تو شد قدرت خود را
بنمای ز بازوی توانای صدارت
شاید که همی درنگری کار جهان را
با روشنی دیده بینای صدارت
شادا و خوشا خرم و خوبا که بتابید
در جام تو شد آب گوارای صدارت
طوبی و هنیئا و مریئا لک کامروز
در کام تو شد شهد مصفای صدارت
شیرین شودت کام که خالیگر گردون
آراسته خوان تو به حلوای صدارت
با این همه شیرینی و چربی عجبم زانک
گرمی نرسد بر تو ز صفرای صدارت
پر زهر بود ساغر جلاب وزارت
پر خار بود خوشه خرمای صدارت
اما تو بتدبیر بگیری رطب از خار
و افشانی پادزهر بمینای یصدارت
ای خواجه من آنم که نکردم بهمه عمر
کاری که پسندش نکند رای صدارت
گر درزی فکرم گه و بیگاه همیدوخت
دیبای سخن بر قد و بالای صدارت
از زحمت من خسته نگشتی دل دستور
وز پیکر من تنگ نشد جای صدارت
نه سفره صدرالوزرا مرتع من بود
نه شد شرف بنده یغمای صدارت
بودم به دبستان خود از کنگره چرخ
مانند عطارد به تماشای صدارت
نادیده قدم چرخ دو تا در بر آنکس
کاندر ز بر مسند یکتای صدارت
اما چو صدارت بتو شیدا شده امروز
من نیز شدم واله و شیدای صدارت
بی خدعه و اغراق به یک جو نستانم
حکمی که ندارد خط و امضای صدارت
بر نام همیون ترا خواهم ابدالدهر
در بام فلک خطبه ی غرای صدارت
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۵
خدای عزوجل بر جهانیان بخشود
دری ز روضه ی رضوان به روی خلق گشود
سفینه ی نوح آسوده شد ز موج خطر
تن خلیل رها گشت از آتش نمرود
نجات یافت کلیم از عذاب فرعونی
خلاص یافت مسیح از شکنج دار جهود
عنایت احدی با سعادت ابدی
رسید و ز آینه دل غبار غصه زدود
بقلب شاه که شد مخزن جواهر قدس
سروش غیب بالهام این لطیفه سرود
که ای تو سایه یزدان و آفتاب زمین
از آسمان برخ فرخ تو باد درود
خدای دادگر این تاج خسروی بتو داد
رسول هاشمی این تخت مر ترا بخشود
درخت عدل در ایوان دولت تو برست
جمال داد در آیینه رخ تو نمود
بشارسان جم از سحر جادوان دیریست
که فتنه برشده نک سوی چاره بگرا زود
ببین که کاخ ترا سیل ناگهان برکند
بیا که میش ترا گرگ نابکار ربود
بلای تیره ببارید بر زمین سیه
شرار فتنه برآمد بر آسمان کبود
ببارگاه عدالت نه سقف مانده و نه در
بکارگاه شریعت نه تار ماند و نه پود
چو طوس رایت کیخسروی برافرازد
مسلم است که ویران شود سرای فرود
شنیده ای تو که در داستان نعج و نعاج
فرشتگان خدا را چه رفت با داود
شنیده ای تو که حلف الفضول در کعبه
بخاندان نبی تیم و زهره بهر چه بود
رسول قصه حلف المطیبین بر خلق
چه میسرود چرا خون ز دیدگان پالود
برای آنکه ستمگر چو قصد کینه کند
ز چشم خسته نبارد سرشک خون آلود
برای آنکه چو دانا بکار درماند
بدست دوست ز سودای خویش یابد سود
چو رای چند تن اندر عمل شریک شود
همی بیابد بیمار مصلحت بهبود
چنان که از زبر کوهسار چندین جوی
جدا ز یکدیگر اندر روان شود بفرود
چو جویها همه با یکدیگر بپیوستند
بروی صحرا جاری شود هزاران رود
چو داد خلق در ایوان داد داده شود
برای خصم نماند مجال گفت و شنود
خلاصه چون بدل شه ز حق سروش آمد
بکوشش از نفس آشنا رسید سرود
دلش ز جای بجنبید و قلب خرم شه
که هست منبع الطاف ایزدی فرسود
دریغ خورد بکار گذشته و ز سر لطف
یکی بچاره درد گران، دو دیده گشود
چه گفت گفت بدانسان که گفته اند مرا
وزیر بایدملک هزار ساله چه سود
سزد که دست وزارت دهم بدست کسی
کز او خدای جهان شاد و بندگان خشنود
دوباره خسرو عادل بچاکران کهن
گشود چشم و پی آزمون نظاره نمود
چو یافت از همه بهتر مشیر دولت را
براستی و درستی و پاکیش بستود
بدو سپرد مقالید ملک و خاطر شه
ز کار کشوری و لشکری همه آسود
گشود صدر گرانمایه دست داد و سپس
ببست پنجه بیداد و روی غم بشخود
دوباره شه زنی شکرین بصفحه سیم
عبیر و غالیه افشاند و عود و عنبر سود
نگاشت نامه که من نیستم چو آن ملکان
که از رعیت رشوت ستاند و مایه ربود
حکایت شه بیدادگر بدان ماند
که در خزان بن دیوار کند و بام اندود
مرا خدایتعالی برای داد و دهش
فراشت رایت دولت بر آسمان کبود
جمال عدل بچشمم نکوتر از رخ حور
سرود داد بگوشم به از ترانه رود
گرفتم آنکه ز تمغا و نقص و کسر حقوق
مرا هزار و دو صد گونه سود خواهد بود
نیرزد آن که دمی دیده ای ببارد اشک
نیرزد آنکه شبی از دلی برآید دود
نخواهم از ضعفا کار و از فقیران مال
نگیرم از غربا باج و از گدایان سود
چنانکه صدق نروید ز بوستان خلاف
بدانم آنکه نیارد درخت بید امرود
کنون بباید آراست کاخ بیت العدل
کشید سلسله عدل و داد چون داود
چو این کرامت شاهانه فاش شد بجهان
لوای عدل سر اندر سپهر هفتم سود
نگار بخت در ایوان دولت آرامید
عروس ملک بر اورنگ اقتدار غنود
کنون بملت غرا ز فضل شه تبریک
همی سرایم و خوانم بشهریار درود
سپس سپاس کنم بر صدور مسند شرع
کز آفریده فرازند و از خدای فرود
اگر نه حکمتشان معرفت ببندد رخت
اگر نه همتشان معدلت کند بد رود
وگرنه شهد سخنشان همی شدی پازهر
یکی نماند بجا زین شراب زهرآلود
نه عدل جز سوی ایشان سوی دگر پرداخت
نه عقل جز ره ایشان ره دگر پیمود
امیدوار چنانم که خسرو از خورشید
حسام گیرد و از مه سپرز کیوان خود
ز برق لعل سم باد پای شه آتش
فتاده بینم در خاک چین بآب کبود
بکار شاخ مراد ملک بباغ از آنک
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
مباش معتقد آن لئیم سفله خام
که ریش خویش همی کند و بر سبال افزود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۳
ماه رمضان روی نهان کرد اگر چند
دلهای کسان را همه اندر تعب افکند
چندانکه بد از روزه دل مردم غمگین
شد ز آمدن عید درونها همه خرسند
عید آمدن و رفتن روزه شده توأم
چون آمد فروردین با رفتن اسفند
هین جام می آرید و بنوشید به گلزار
ای روزه گشایان هله در پرده گنه چند
دیگر نکند روزه خوران را شه کیفر
دیگر ندهد واعظ از خوردن می پند
آنانکه بدین حق کردند جسارت
روزه بگشودند و بجستند از این بند
دیدی تو که فرمان ولیعهد چسانشان
دو گوش همی سفت و دل از غم بپراکند
آن به که بسنبند بفرمان ولیعهد
گوشی که بنیوشد فرمان خداوند
با حکم خدا گوش رعیت ببرد شاه
هر چند رعیت بملک باشد فرزند
فرزند چو از دین گذرد دشمن جان است
ور پیرو دین است بود همچو جگر بند
چون دیده شود تیره ببایست کشی میل
دندان چو کند درد ببایست ز بن کند
زان مؤمن قرآن که بقرآن نکند کار
بس خوبترستی بر من پیرو پازند
من بر تو دعا کردم زین کار که کردی
ای شاه جوان بخت باقبال تو سوگند
انصاف دهم من که ملک چون تو بباید
با رأفت و با هیبت و دانا و خردمند
تو روی بدین داری و دیان مهیمن
دولت دهدت تا بجهان گردی خورسند
شه چون تو سزد عادل و دین دار و خداجوی
با عقل به پیمان درو با شرع و پیوند
برخیز سپندی پی دفع نظر بد
بر چهره این شاه همی سوزان اسپند
کاین شاه ندارد بجهان تالی و ثانی
وین شاه ندارد بزمین همسر و مانند
این شاه بتأیید خداوند براند
لشکر بدرچین ز بخارا و سمرقند
با روم و حبش آن کند این شاه که بنمود
چنگیز بخوارزم و حذیفه بنهاوند
می بینم در روم بسی غلغله انداخت
می دانم در روس یکی زلزله افکند
قیصر را افکند همی خواهد از تخت
خاقان را بربست همی خواهد در بند
چونین سزدی شه که بدخواه و نکوخواه
از تیغ بلا بارد و از لطف سخن قند
فرقی که شه ما با نوشروان دارد
این است که شه حکم نبی راند او زند
ای داور دارای قوی رای قوی دل
وی خسرو یکتای هنرجوی هنرمند
در عهد تو شد روی زمین پاک ز بیداد
در عصرتو گیتی شده بیگانه ز ترفند
سر تا پا عقل و هنر و دانشی و هوش
پا تا سر فضل و کرم و حکمتی و پند
در کفه حلم تو گر الوند گذارند
حلم تو گران است و سبک باشد الوند
با تو دل مردم شده مجموع ولیکن
از غیر تو دلهای رعیت بپراکند
بر تو سزد این تخت که زر ریزی بر خلق
نه آنکه ز مال فقرا خانه بیاکند
هنگام سخن نیک بدانی چه و چون لیک
در موقع ایثار نه چون دانی و نه چند
بدخواه تو در چاه اسیر آمده چونان
زندانی افریدون در کوه دماوند
تا زلف بتان مشک فشاند گه جنبش
تا لعل بتان شهد چشاند بشکرخند
در دامن گلزار همی پوی و همی چم
با لعبت فرخار همی گوی و همی خند
پشت و سر بدخواه همی در و همی کوب
جان و تن بدگوی همی گیر و همی بند
یارب بجز این سلطان در ملک تو مگمار
یا رب بجز این شاه تو در گیتی مپسند
این بیت بدان بحر و بدان قافیه گفتم
کاورده ابونصر مرآن مرد خردمند
بونصر دریغا ز جهان رفت و دگر بار
یک شاعر ناید که باو باشد مانند
ز اینجا سفری کرد و ببالاشد از ایراک
با مردم بالاش همی بودی پیوند
او رفت و بر او جانها محزون شده یک عمر
او رفت و بر او دلها پرخون شده یکچند
ای کاش که بودی و ز مداحی این شاه
میکاشت در این باغ یکی شاخ برومند
وین شاعرکان را همه بر خاک فشاندی
چونانکه بتان را علی از طاق بیفکند
این مطلع ازان مرد حکیم است که امروز
از روز وفاتش گذرد پنج مه و اند
زردشت که آتش را بستاید در زند
ز آن است که بامی بفروغ است همانند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۷
ای ترک پارسی سخن خلخی نژاد
ای از لب و رخ تو دلم شاد خوار و شاد
می ده که نوش باد مرا می ز دست تو
بر روی نرگس تر و آهنگ نوش باد
تا بامداد بوسه همیده ز شامگاه
تا شامگاه باده همیخور ز بامداد
پیش از بهار لشگر شادی ز ره رسید
چون پیشتر ز جشن کیان جشن پیشداد
کوتاه و تنگ یافت ببالای خواجه شه
رختی که بر سپهر بلند آید و گشاد
زیرا ز جامه دان همایون خسروی
بخشید دیبه ای به خداوندگار راد
از فرهیش ابره ز فرهنگش آستر
تارش ز هوش و دانش و پودش ز فر و داد
با خامه ی همایون دستینه ای نگاشت
بر خواجه گی سپهر همالت نکرده یاد
این دیبه را بپوش و جوانی ز سر بگیر
این جامه زیب تن کن کت فر خجسته یاد
ای تو بروزگار نخستین خدایگان
وی تو بکار گیتی فرزانه اوستاد
اندر هنر تو برتری از صد بزرگ مهر
چونانکه شهریار ز صد زاده ی قباد
هر جا نشستی آنجا هوش و خرد نشست
هر جا ستادی آنجا، آنجا فضل و هنر ستاد
دلهای خسته را دم جان بخش تو نواخت
درهای بسته را سرانگشت تو گشاد
با راستی و پاکی، خاکت سرشته اند
از بسکه راستکاری و ز بسکه پاکزاد
مردم گمان برند که تو خود فرشته ای
زیرا که جز فرشته نباشد بدین نهاد
در گوش بخردان سخنانت چو گوهر است
گفتار مردمان جهان سربسر چو باد
از نامه تو جادوی کلکت شود پدید
شب بامداد چهره کند کودکی که زاد
دور است باغداد ز تبریز لیک شد
تبریز از فروغ تو خوشتر ز باغداد
تو آسکونی و بنجوشی ز آفتاب
تو بیستونی و بنجنبی ز تندباد
این چامه من بپارسی ویژه بسته ام
نبود در او ز تازی و ترکی یکی نواد
این پهلوی چکامه بنام تو ساختم
تا آسمان بساید بر خامه ام چکاد
سرواده مرا نتواند کسی سرود
کس با نبی همان نیاورده سیمناد
چون خامه ام نوازد از چامه بام زد
ابریشم از غژک گسلد چنگ با مشاد
تا در همه جهان مثل است آن فسانها
کاندر هزار و یکشب رانده است شهرزاد
دست تو چیره باد بدستان سیستان
و اندر زهات نغز تراز گفت سندباد
یزدانت برنشاند بر تخت تاغدیس
گردونت بفشاند در پای گنج باد
سالار کامکارت روشن چراغ دل
خرم دلت ز چهره آن فر خجسته زاد
تاوند سار مهر گشد کوی خاک را
تاگرد کوی خاک بگردد همی پناد
گردون ز تاب رویت رخشنده باد لیک
گیتی هرگز از تو و نامت تهی مباد
در آستان شه زی چون مه بر آسمان
با فره فریدون با فر کیقباد
دادت خدای بخت و بزرگی و فر و هوش
از تو گرفت نتوان آنچت خدای داد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در نکوهش عین الدوله
ز بسکه از دل مردم همی برآید دود
سیه شده است رخ مه بر آسمان کبود
ازین وزیر که شاه اختیار کرده نهاد
اساس سلطنتش از فراز رو بفرود
صلاح و تقوی بستند بار ازین سامان
امان و راحت کردند ازین جهان بدرود
سلاح لشکریان گشته آه آتشبار
متاع کشوریان گشته اشک خون آلود
سپرده توسن دولت بدست قحبه عنان
نهاده دست قضا بر سر محننث خود
ز شیخ شیراز این نکته دارم اندر یاد
که بهر عبرت مردان روزگار سرود
درون رخت کژاکند پهلوان باید
ببال و کتف محننث سلیح حرب چسود
کجا شدند سواران چابک از میدان
که پیر زالی بر خر نشست و گوی ربود
دگر بسفره ی ملت نه آب مانده نه نان
دگر بجامه ی دولت نه تار مانده نه پود
ازین سپس دل ملت گرسنه خواهد زیست
ازین سبب تن دولت برهنه خواهد بود
سرای دهقان کوبید و قصر و ایوان ساخت
ز ابلهی بن دیوار کند و بام اندود
ایا مخرب بنیان سلطنت که به دهر
نباشد از تو دلی خرم و تنی خشنود
از آنزمان که بریدی تو پای بند و شکال
شدی بکاخ ز اصطبل و خاطرت آسود
بغیر طالع ایرانیان که راحت خفت
بغیر چشم بصیرت کدام دیده غنود
بروی خلق در رزق بستی اما هیچ
رخ تو باب سعادت بروی کس نگشود
ز بندگان به ربودی هر آنچه ایزد داد
ز مردمان ستدی هر چه پادشه بخشود
کس از تو خیر نجوید که واضح است بخلق
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
ولی برای خدا خود تو راستی برگوی
کز این تجارت کاسد چه برد خواهی سود
حکایت تو بدان مرد بی خرد ماند
که ریش خویش همی کند و بر سبال افزود
تو رود نیل درافکن بجو که مردم راست
بروی نیلی از دیده صد هزاران رود
تو طرح صرح درافکن که انتقام خدا
نصیب پشه کند مغز کله نمرود
ازین شراره که افروختی بخرمن خلق
بسی نمانده که از خانه أت برآید دود
خدای دادگرار چند دیر گیرستی
سزای مردم بیدادگر ببخشد زود
ز بسکه سفله و دون فطرت و دنی طبعی
مرا روا نبود با تو ساز گفت و شنود
ولی ببار همایون شه برم دو سه بیت
از آن قصیده که منجیک چنگ زن فرمود
بسا طبیب که درمان نیافت درد فزود
وزیر باید ملک هزار ساله چه سود
وزیر نو ستدی کو ز رای بی معنی
بگوش ملک تو اندر فکند کری زود
چو ملک کر شود و نشنود ندای ملک
دو چیز باید دینار سرخ و تیغ کبود