عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۷
دوش خواندم در کتابی کز در اندرز و پند
گفت با منصور عباسی حکیمی ارجمند
ای که خوانی خویش را قائم مقام مصطفی
گر خلیفه احمدی از کار احمد گیر پند
داشت خیرالمرسلین چوبی چو چوپانان بدست
زانکه او بر خلق چوپان بود و مردم گوسپند
جبرئیل از حق پیام آورد بروی کای رسول
تو دوای هر علیلی داروی هر دردمند
این ید بیضا که داری از عصا مستغنی است
کاژدها را در جوال آری و شیر اندر کمند
رحم کن بر این ضعیفان کز هراس چوب تو
گشته دلها خسته و جانها دژم تن ها نژند
چوب از کف نه، مکن مرعوب، جان خلق را
نیست در خور تلخی از شکر، درشتی از پرند
رحمة للعالمین را دست شد در آستین
وان عصای آسمان فرسا بخاک اندر فکند
چون شنیدی این حکایت گوش ده تا گویمت
نکته ای پاکیزه تر از مشگ و شیرین تر ز قند
گفت در قرآن خدا با مصطفی از روی جد
هر کجا دیدی محارب ای رسول ارجمند
بایدش آویختن بر دار یا راندن ز ملک
یا بریدن دست و پایش را ز مفصل بندبند
گردنش بشکن که شاخ امنیت از بن شکست
ریشه اش برکن که نخل عافیت از ریشه کند
هر کجا گسترده بینی رخت و آسوده تنش
رختش از آن کو تنش زاندر برون باید فکند
هم بدینسان بر کلیم و بر مسیح و زر تهشت
حق تعالی گفته در توریة و انگلیون و زند
با همه پیغمبران این است فرمان خدای
بند نه بر دست و پای بنده چون نشنید پند
هر که با یزدان و پیغمبر محارب شد تنش
خسته با شمشیر به یا بسته در زنجیر و بند
هیچ میدانی محارب کیست آن پتیاره ای
کز نهیبش خستگان را ناله از دل شد بلند
در خبر از حضرت باقر شنیدستم که گفت
شد محارب آنکه یازد خنجر و تازد سمند
آنکه بندد در محلت تیغ و افرازد سنان
یا بزه سازد کمان در کوچه و پیچد کمند
مادگان لرزند از بیمش چو از صرصر درخت
کودکان جنبند از هولش چو بر آتش سپند
مهتران را رو همی بر عرض و جاه آید زیان
کهتران را زو بسی بر مال و جان آید گزند
شاخ طوبی را کند فرسوده از یک تندباد
آب کوثر را کند آلوده با یک زهرخند
این خبر گر راست باشد کشت باید هر دمی
صدهزاران زین ستمکاران زشت خودپسند
هر که مر بیچارگان را ساخت نیلی پیرهن
پرنیانی سرخ باید دوخت بر تنش از پرند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۸
برادران بجهان اعتمادکی شاید
که می بکاهد شادی و غم بیفزاید
زمین عمارت خاکست پی نهاده بر آب
بنای خاک چو بر آب شد کجا پاید
بقا ز نام طلب نی ز عمر تا نشوی
نظیر آنکه بگز ماهتاب پیماید
بر این ودیعه که بخشدت آسمان کبود
مبند دل که شبی این ودیعه برباید
بیا و در پی آسایش عزیزان کوش
که در زمانه کسی جاودان نیاساید
شب تو حامل مرگ است و لاجرم یکروز
زنی که حامله شد بچه را همی زاید
درون خاک بخسبد چو زر در آخر کار
شهی که افسر زرین بر آسمان ساید
بشد برادر ما ایدریغ در دل خاک
بسوگواری وی خون گریستن باید
روان فرخ آن محترم چو سر تا پا
ز نور بود به بنگاه نور بگراید
درود باید بروی نثارکردن از آنک
درود ما چو رود نور او فرود آید
امیدوار چنانم ز کردگار بزرگ
که زنگ غم ز دل این گروه بزداید
ز خاک و سنگ اساسی نهاده در گیتی
که سنگ و خاک مر او را بصدق بستاید
بنان معتقدش خاره را کند بلور
دهان منکر او سنگ خاره میخاید
بخوان بنکته توحید سر الاالله
که رمزهای نهانرا صریح بنماید
الف به شکل عمود است و لام الف پرگار
دو لام سطح وزها گونیا پدید آید
که چون خدای ببندد دری ز حکمت خویش
بروی بنده دو صد در ز فضل بگشاید
تو همچو سروی و حق باغبان چه خواهی کرد
که اره گیرد و شاخ ترابپیراید
تو خشت خام و خدا اوستاد خانه طراز
مکن درنگ بنه سر کجا که فرماید
رواق بیستن چرخ لاجوردی را
گهی بمشک سیه گه بزر بینداید
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۰
چو شاه دانا دارد وزیر دانشمند
سر ستاره و ماه آیدش بخم کمند
چو طغرلیست ملک، کش وزیر بال و پرست
همی بپرداز این پر بر آسمان بلند
من اینکلام بتحقیق و تجربت رانم
وگر نداری باور بتاج شه سوگند
که چار چیز ملک را بملک چیره کند
همش بدارد دور از هزار گونه گزند
یکی سخاوت طبع و دوم اصالت رای
سوم عدالت و چهارم وزیر دانشمند
ز فرشاه جوان ای درخت ملک ببال
بروی صدر اجل ایعروس بخت بخند
چنین وزیر بگیتی نیامدست کز او
دل رعیت شاد است و جان شه خرسند
نه با ملکشه بود اینچنین نظام الملک
نه یافت محمود این فرز خواجه میمند
جهانیان همه فرزند و پادشه پدر است
اتابک راد استاد اینهمه فرزند
زمانه پند نیوشد ز رای فرخ وی
چنانکه شاگرد از اوستاد گیرد پند
خدای داند کز بهر راحت دل شه
ز راحت تن و ترویح روح دل برکند
از آن زمان که قضا فلک امن و راحت را
بچار موجه طوفان و اضطراب افکند
خدایگان پی اصلاح کار ملک شتافت
اگرچه داشت دلی از غم زمانه نژند
در این حوادث هفتاد و اند روز بود
که دیده بسته ز دیدار خانه و فرزند
همی نگشتی آسایشش بدل مطلوب
همی نبودی آرامشش بطبع پسند
شکست قلبش با راحت و فرح پیمان
گسست جانش از لذت و طرب پیوند
گرفت حنظل در ساغرش مقام شکر
نمود خارا در بسترش بسان پرند
گهی ز لعل گهربار در غلطان بیخت
گهی ز خامه بکافور مشک بپراکند
ز باژو ساو بکاهید و در مقابل آن
دل رعیت با مهر شهریار آکند
چنان ز لوح جهان شست نقش فکرت بد
که شست آیت فرقان صحیفه پازند
ز عزم او بخروشند روزگار و قدر
ز حلم او بستوهند قارن و الوند
سزد که بر رخش از بهر دفع عین کمال
ز مهر سوزد در مجمر سپهر سپند
مآثرش همه الحق چو معجزاتستی
ولیک رایش مر، وحی را بود مانند
خدایگانا صیدی چو من ذلیل و زبون
کجا رود که نیفتد ترا بخم کمند
بر آستانت مانند خاک پست شدم
بدام امید که گردم قرین بخت بلند
بنعمت تو که از خدمتت نپوشم چشم
ورم ببری با تیغ تیز بند از بند
الا چو از پی خرداد ماه تیر آید
چنانکه از پی بهمن همی بود اسفند
ستاره سجده کند مر ترا بخاک قدم
هلال بوسه زند مر ترا بنعل سمند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۴
چو بخت خفت و قضا چیره تیره شد اختر
زبون و زرد شود آب فضل و برگ هنر
همی گذارد دانا برون ز حکمت پای
همی فرازد عاقل جدا ز فکرت سر
شناخت نتوان با دیده گوسپند ز گرگ
تمیز ندهد با ذوق حنظل از شکر
زیان شمارد آنرا که هست یکسره سود
بنفع داند آنرا که شد تمام ضرر
هر آنچه زشت است آنرا به نیک پندارد
هر آنچه خیر است آنرا همی شمارد شر
قضا چو آید تاری شود بدیده قضا
قدر چو جنبد تیره کند زمرد بصر
بفکر و هوش که افکند پنجه با گردون
بعقل و رای که شد چیره بر قضا و قدر
بدیهی است هوس در ضمیر آدمیان
طبیعی است خطا در نهاد جنس بشر
شنیده ای تو که سکان ملک قرمیسین
بدند بنده بفرمان پادشاه اندر
بزیستند همی در پناه دولت شاه
وظیفه خوار و سپاس آور و ثناگستر
بنرم گردنی و بندگی بدند مثل
بسفته گوشی و فرمانبری شدند سمر
نیافتند مگر ره بطاعت سلطان
نیافتند مگر رخ بدرگه داور
بوالیان همه چونان که با پدر و فرزند
که هم بر آنان بودند والیان چو پدر
خطا نکرده همیدون ز روشنی عقول
گنه نکرده همیدر ز راستی فکر
قدر فراشد و سیماب کردشان در گوش
قضا فروشد و افکند پرده شان ببصر
چنانکه خون ببدن شورش آورد هشتند
بنای شورش و طغیان بوالی کشور
بشاهزاده انوشیروان بن بهمن
ضیاء دولت خورشید مجد و چرخ هنر
اساس طغیان چیدند و تاختند گروه
بنای عصیان هشتند و ساختند حشر
ز بام و در بگرفتند گرد او را سخت
گروه بومی و بیگانه هم ز بدو و حضر
بخشت پاره بخستند باغ او را شاخ
بسنگ خاره شکستند کاخ او را در
به تنگنا شد در کاخ از محاصره شان
چنانکه لعل درخشنده اندرون حجر
ز اجتماع کسان بسته شد ره تدبیر
ز ازدحام خسان تنگ شد همه معبر
ضیاء دوله چو هنجار زشت آنان دید
بروی بگشود از حلم و بردباری در
تنش نلرزید از دشمنان چون یأجوج
نشست بر سر مسند چو سد اسکندر
خطابه ای بزبان کرم برایشان خواند
ز فصلهای بدایع ز لفظهای غرر
که هان و هان مگر از جانخویش سیر شدید
و یا روانتان بیزار شد ز تن ایدر
اگر ز حضرت من جمله داد خواهانید
قدم نهید و تظلم کنید در محضر
وگرنه زشت بود خیرگی و بی ادبی
بویژه با من کز شه بود مرا گوهر
چه بمنی بدرشتی مبادرت کردن
چه در شدن بدهان نهنگ یا اژدر
اگر بگرزم کوبید نرم گردن و پشت
وگر بسنگم سائید خورد پهلو و بر
بجای مانم چون قطب آسیا ثابت
ورم بگردد صدسنگ آسیا بر سر
ولی نپاید تا دیرگه که میر اجل
بخشم آید و بدخواه را دهد کیفر
شرار خشم امیر مهین که خاموشد؟
بهفت دریا که تواند خموش کرد سقر
گر ایدر از سرمن کم شود سر موئی
سرانتان همه بیسر شوند خود یکسر
یکی درخت مکارید اندر این بستان
که شاخسارش یکسر ندامت آرد بر
چو این بدیدند آن خیرگان بی فرهنگ
کمان وهن ببردند بر مهین داور
همی بگفتند او را که ما درین سودا
ز جان گذشته و بازی همی کنیم بسر
بخانمان خود انگشت نیل بر زده ایم
که خود فراز سیاهی نبوده رنگ دگر
از آن قبل که خداوند کردگار بزرگ
بمهتران نکند چیره هیچگه کهتر
امیر پنجه فرخ علیمراد که داشت
سپه مهیا تا سوی ری رود بسفر
بگفت لشکریان را که اندرین غوغا
کنید خود ز سر هم ز تن کنید سپر
همه سپاه کرندی ز جان فرو بستند
برای یاری شهزاده خجسته کمر
امیر پنجه ز پیش اندر و سپه ز قفا
شده ز غیرت بر تنش موی چون خنجر
ز جان گذشته و بنهاده دل بسر بازی
چنان که گوئی پروانه تن زند بشرر
سپه بدرگه شهزاده روی بنهادند
که ای ز حلمت خطی بداده حق اوفر
معاندان تو با ما بجد همی کوشند
روا مدار که خونمان شود بخیره هدر
ببخش آلت حراقه مان که از اثرش
بجان خصم بداندیش برزنیم اخگر
وگرنه سنگ مخالف بسر بباردمان
چنان که بارد بر شاخ قطره های مطر
امیرزاده فرخ ضیاء دوله بگفت
که کار زهر نیاید همی ز تنگ شکر
من ار بخون خود آلوده پیرهن گردم
بخون کشوریان دامنم نگردد تر
بروی مادر اگر طفل خرد پنجه زند
گمال مبر که بر او پنجه برزند مادر
در این مکالمه با شاهزاده بود سپه
در این مناظره با بختیار بد لشکر
که از فلاخن سؤ انقضا گران سنگی
رسید بر سر سالار جیش و کرد اثر
شکافت جبهه تابان میرپنجه چنانک
معاینه همه دیدند انشقاق قمر
چو خواست پاک کند خون جبهه از رخ خویش
شکسته شد سرانگشت او بسنگ دگر
سپه چو دست و سر مهتر اینچنین دیدند
پی تلافی بستند مرد وار کمر
بجای جوشن کردند تن همه جوشن
بجای مغفر کردند سر همه مغفر
بکفش و مشت همی با عدو برزم شدند
چه غیر از این دو سلیحی نبودشان دیگر
بهم فتادند از هر دو سوی در کوشش
چو بن زبیر که در جنگ مالک اشتر
چو کار رفت بدینگونه بر بداندیشان
بخیره ماندند از این سپاه گندآور
همی بدیدند از این حساب تا بأبد
برون ز پرده نیاید رخ عروس ظفر
سر گروه مخالف به خیل تاشان گفت
بکوشش اندر باید شدن بفکر و نظر
هم از تهور بی فکر کس شود مغلوب
هم از تصور با جبن دل شود مضظر
نکوتر آن که بتازید چست و چابک و جلد
بسوی خانه سالار این سپاه مگر
ز غارتیدن مالش ز سوختن خانش
بخیره گردد و تاری شود بر او اختر
سپس بیاری ناموس دست برشوید
ز پاسداری شهزاده همایون فر
بتاختند یکی بهره خیل شورشیان
بخانمان سپهبد برسم غارت گر
یکی بخست تن حاجبش بزخم عمود
یکی شکست در مخزنش بزخم تبر
همه ببردند آنرا که بد ز فرش و اثاث
همه ربودند آنرا که بد ز در و گهر
نماند هیچ بپای کنیزگان خلخال
نه ماند هیچ بر اندام خاصگان زیور
زنان و پرده گیان در هراس و بیم شدند
بلرزه همچون سیماب و زرد چهره چو زر
ز بسکه ناخن و سیلی همی زدند بروی
رخانشان همه شد ارغوان و نیلوفر
گهی نبی را کرده شفیع و کاه نبی
گهی بحق متوسل گهی به پیغمبر
بناله گفتند ای سفلکان نفس پرست
بگریه گفتند ای جاهلان دون پرور
به کودکان چه خروشید بیمی از یزدان
بمادگان چه ستیزید شرمی از داور
بمیر پنجه رسید این خبر که شورشیان
بخانمان تو اندر فکنده اند شرر
نه مال ماند در ایوان نه سیم در مخزن
نه شاخ ماند ببستان نه خشت در منظر
بکوفتند رواقت همی بسنگ و بچوب
برفتند وثاقت همی ز خشک و زتر
چو برشنید ازین داستان سخت حدیث
چو برگرفت ازین وضع هولناک خبر
جهان بچشمش تاریک گشت ازین هنجار
دلش بسوخت همانند عود در مجمر
چو گفت گفت ابا اینکه قصه ایست شگفت
بود تحمل این رنجها ز مرگ بتر
نه باشدم ز هوای خدیو ملک گزیر
نه افتدم ز رضای امیر شهر گذر
مرا وظیفه و مرسوم دولتست حرام
اگر قدم نهم از جای خویش آن سوتر
چو شاهزاده بیازرد از تزاحم خصم
چو از سموم بپژمرد شاخ سیسنبر
خلاف باشد مستی ز جام و نقل و نبید
حرام باشد شادی بر اهل و مال و پسر
ز جا نجنبید آن پهلوان خصم شکن
بخود نلرزید آن پیلتوش شیر شکر
بتن علامت چوبش چو لعلگون دیبا
بسر جراحت سنگش چو گوهرین افسر
بگوشش اندر دشنام خصم و صوت سلیح
سرود رود بدی یا نوای رامشگر
همی بپیوست این رزم تابنه ساعت
ز بامداد که خورشید بر شد از خاور
سپس بکار گذاران ملک شرع قویم
مروجان شریعت مفسران خبر
ستوده حاجی آقا مدیر مرکز فضل
امام جمعه فرخ امیر ملک هنر
خبر رسید که شد کار بر چنین هنجار
ز دست فتنه بی دانشان بد گوهر
گرفته شورشیان گرد مرزبانرا سخت
بشوخ چشمی تا این زمان ز گاه سحر
کنون بپژمرد از باد دی درخت جوان
بیفسرد تن شاخ از سموم شهریور
نه مرزبان را غمخوار مانده نه حامی
نه حکمران را سالار مانده نه یاور
بجز سپهبد دانا علیمراد که جانش
نوان شد از قدراند از چرخ و شصت قدر
بسی نپاید کو نیز جان کند برخی
هزار تن چه کند با دو صدهزار نفر
چو داوران شریعت زر وی صدق و عیان
همی شدند از این واقعات مستحضر
شدند جانب دارالحکومه تند روان
بدان مثابه که حجاج بیت در مشعر
گرفته مصحف و تنزیل پاک اندر کف
بخوانده آیت کرسی و قل اعوذ از بر
نبشته بر دل یاسین و سوره طه
دمیده بر تن حامیم و سوره کوثر
یکی گروه بدیدند شوخ چشم و جسور
بدل دلیر و بتن فربه و بهش لاغر
در آن گروه نه یک تن بزرگوار شریف
در آن فریق نه یک رادمرد دانشور
همه اجا مرو اوغاد و گول و نابخرد
همه اراذل و اوباش و منکر و منکر
گرفته دور خداوندگار کشور را
هم از برون و هم از پرده هم ز بام و ز در
ز درب میدان تا درگه ایاله نبود
یکی رهی که رسانند خویش بر مهتر
نیافتند ره اندر حضور والی ملک
فرو شدند همی غرقه در محیط فکر
نه رای آنکه گریزند ازین بلا بکنار
نه جای آنکه نمایند ازین میانه گذر
اگر شوند ز پس در پیست ابر بلا
اگر روند به پیش اندرست کوه خطر
هم از مفاسد بالطبع لازم است گریز
هم از سفیهان در شرع واجب است حذر
ولی چو فتنه فروزنده بود و معرکه سخت
شدند در پی خاموشی شراره شر
بعون بار خدا ساختند دل دریا
به کف نهاده سر و جان و کرده سینه سپر
قدم زدند چو اصحاب موسی اندر نیل
روان شدند بسان خلیل در آذر
بگفتها و یمینهای سخت تر زاهن
بوعده ها و سخن های تازه تر ز شکر
بزجرها و بتهدیدهای گوناگون
بوعظها و باندرزهای بیحد و مر
فرود کردند آن قوم خیره را از بام
همی بگفتی دجال شد پیاده ز خر
درود خواندند آنان بمجمع علماء
که بد درود همی بر روانشان در خور
همی بگفتند ای قاضیان حکم خدای
همی بگفتند ای نایبان پیغمبر
براستی سخن اندر میانه بگذاریم
که راستی را در دهر دیگر است اثر
چو سهم حادثه پران شد از کمان قضا
چو نار معرکه افروخت ز التهاب قدر
چگونه این تف خامش شود به آب و بدم
چگونه این سهم آرد کسی بقوس و وتر
مگر بسعی بزرگان دین که همتشان
فرود آرد مه را ز طارم اخضر
شنیده ایم که میر اجل ز کردستان
بسوی خطه گروس کرده ساز سفر
گر ایدر از ره بینش یکی صحیفه نغز
شود گسیل بدرگاه آن همایون فر
که باز گردد ازین ره بسان ابر دمان
شتاب گیرد ازین سو چو آتشین تندر
درست سازد سامان خلق این سامان
نظام بخشد بر اختلال این کشور
اگر تظلم داریم سازدی احقاق
وگر تعدی کردیم بخشدی کیفر
امیر ایده الله براستی داند
درست کردن کار شکسته را بهتر
ز بس مدبر دانا و کاردان باشد
نظر نیارد در کار جز بفکر و نظر
بجهد وافی هر خسته را بگیرد دست
بکف کافی هر بسته را گشاید در
همه علوم بداند چو بوعلی سینا
همه نجوم شناسد چو خواجه بو معشر
اگر بتابد نه چنبر فلک بعتاب
ستاره سر نتواند برون زد از چنبر
وگر دو پیکر جز بر درش کمر بندد
چهار پیکر سازد ز شکل دو پیکر
وراسکدار درین روز سازره نکند
سخن کنیم بدان آهن پیام آور
چو ختم کار بدین شد جماعت علماء
گذشته را بنوشتند بر یکی محضر
بمهر خویش و بامضای عامه خورد و بزرگ
طراز دادند اندام و روی آن دفتر
بتلگراف بدرگاه میر فرخ پی
همی بگفتند این ماجرا ز پا تا سر
رسید پاسخ میر مهین که در گیتی
چهار چیز بود مرفساد را مصدر
یکی مخالفت حق دوم خلاف ملوک
سوم غرور و چهارم نفاق با مهتر
ازین چهار یکی با کسی چو خوی کند
نماند ایچ تن آسان و شادکام دگر
وظیفه علما اینکه تا توان دارند
دقیقه ای نکنند از صلاح ملک گذر
عنان عامه بدست خرد نگهدارند
بحفظ دولت و ملت شوند راه سپر
وگرنه کار بسختی همی کشد ناچار
ز جرم تاری ماند برخ ز سیف اثر
من این قضیه بدانم ز صغری و کبری
همی بخواندم ازین جمله مبتدا و خبر
بمصطفی و بفرقان و کردگار بزرگ
بمرتضی و بسبطین او شبیر و شبر
بنعمت شه کز اوست زندگانی خلق
بدولتش که فزاینده باد تا محشر
که گر بجا ننشینند عامه از شورش
وگر فرو ننشانند فتنه را اخگر
همی بجوشم ازین واقعات چون دریا
همی بجنبم ازین حادثات چون صرصر
معاندان را از تیغ قهر برم نای
مخالفان را از نار خشم سوزم پر
کسی که تیغ منش آب مرگ نوشاند
نه لعل عیسی جان بخشدش نه آب خضر
گر ازدحام فزونتر بود ز موج بحار
ور اجتماع فراوان تر از ربیع و مضر
دوصد کلاغ ز جا خیزد از کلوخی خرد
هزار گرگ گریزان شد از یکی اژدر
مدیر قوه برقیه شاهزاده صفی
بهار صفوت آزاده خجسته سیر
ز سیم صاعقه فرمان میر اعظم را
بگفت و خواند و شنیدند مردمان یکسر
خجل شدند و بخانهای خویش برگشتند
قرین لیت و لعل آشنای بو و مگر
دگر رسید خطایی بشاهزاده صفی
ز صدراعظم ایران جهان فضل و هنر
که ای تو محرم اسرار شاه و کشوریان
امین راز نهان و نگاهدار خبر
شنیده ایم ز بدسیرتان آن سامان
حکایتی که نخواندیم در حبیب سیر
نموده اند بسی دست رنجه از سندان
کشیده اند همی پای از گلیم بدر
بمیر امر شه آمد که اندران سامان
رود چو ابر به آبان و باد در آذر
مخالفان را برد به تیغ گردن و دست
معاندان را کوبد بگرز پهلو و بر
تن اعادی کاهد هماره در زندان
سر مخالف آرد دوباره در چنبر
ز ما بگو تو بآن شوخدیدگان جسور
که از وخامت این ماجرا کنید حذر
چو شد سپاه اجل در رکاب میر اجل
ز دست مرگ نیابد کسی مناص و مفر
که موج دریا شوید زمین ز پست و بلند
شرار آتش سوزد جهان ز خشک و ز تر
چو شاهزاده دانا بخواند این منشور
بعامه گفت که باهوش و دانشید اگر
بپای خویش متازید سوی گشتنگاه
بدست خویش مسازید خون خویش هدر
از آن سپس که زدم سردی و فضول شما
گرفت آینه مهر میر رنگ کدر
اگر بجیحون اندر شوید چون ماهی
وگر بگردون بالا روید چون اختر
برود جیحون اندر زند ز قهر آتش
بچرخ گردون یکسر زند ز خشم اخگر
چو عامه این سخنان را بگوش بشنیدند
معاینه نگرستند مرگ را بنظر
جماعتی سر خود برگرفته زین سامان
فرار کرده نمودند در شعاب مقر
جماعتی دگر از خیرگی و نادانی
نهاده جان بخطر بسته بر نفاق کمر
قضاببست همی چشم و گوششان ز صواب
که چشمشان همه بد کور و گوششان همه کر
نه سنگ خارا با میخ آهنین سنبند
نه وعظ ناصح بر ناصواب کرده اثر
قضای مبرم آوردشان بمکمن مرگ
بلای محتوم افکندشان بدام خطر
بخویش گفتند ایدر بر آن امید بدیم
که روی میر بتابد چو ماه ازین منظر
اگر سزاست که تنمان بسر نباشد هیچ
بتیغ خویش ز اندام ما بگیرد سر
چه او فشاند آتش چه دیگران یاقوت
چه او چشاند حنظل چه دیگران شکر
ضیاء دوله ز ما رنجه گشت و نتوان زیست
در آن گریوه که ماند اژدهای کوفته سر
خنک تر آنکه بیازیم تیغ کین در کف
نکوتر آنکه بپوشیم رخت مرگ ببر
ز اژدهای دمان بال و پر فرو ریزیم
کنیم نرم، برو کتف شیر شرزه نر
دوباره مشتی از آن جمریان بیهش و رای
دوباره جمعی از آن وحشیان بی بن و سر
چنانکه از پس مردن بمردگان پوشند
قبای مرگ بیاراستند در پیکر
سپید و ساده یکی پیرهن یکی دستار
کشیده در بر و در زیر آن یکی میزر
همی تو گفتی از نفخ صور اسرفیل
شدند موتی احیا بعرصه محشر
همه سلیح بدست اندر و ز جان بخروش
روان در آتش سوزنده همچو سامندر
خبر رسید بشهزادگان که دیگر بار
هوای فتنه شد از حد اعتدال بدر
امیر زاده فرخ جلال دین که بدی
بباغ دولتشاهی درخت بار آور
بخواند یکسره شهزادگان بومی را
ز روی صدق بر ایشان سرود در محضر
که بن عم ما اکنون ز تند باد قضا
غریق گردد در این محبط پهناور
گرش ز دست گذاریم و خیره بنشینیم
بجا نماند از او در زمانه رسم و اثر
وگر که جان فشانیم و پاس او داریم
بنامجوئی گردیم در زمانه سمر
چو این شنیدند آن شاهزادگان سترگ
نماز بردند او را ز اکبر و اصغر
بجز تنی دو سه کزوی بسال مه بودند
همه بسودند از طاعتش جبین بر در
سپس بگفتند او را که اندرین شورش
بما جماعت شهزادگان توئی مهتر
بعون ایزد از دودمان خاقانی
کتیبه هاست در اینجا فزون ز حد و شمر
همه دلاور و خونخوار و کاردان و دلیر
همه مبارز و گستاخ و گرد و گند آور
همه بحیله چو اسفندیار روئین تن
همه بحمله چو گودرز و گیو و رستم زر
همه چو ماه و چو ابریم در سپهر و هوا
همه نهنگ و هژبریم در ببحر و ببر
بصدق میل ترا تابعیم و کارگذار
بشوق امر ترا طائعیم و فرمانبر
بهر چه خواهی فرمان گذار و بنده صفت
بهر چه گوئی طاعت پذیر و خدمتگر
بخواه جان ز جسدمان که میدهیمت جان
بگیر سر ز بدنمان که می نهیمت سر
چو مست باده مهر توایم مینوشیم
ز خون خصم بداندیش لعلگون ساغر
بساطمان همه زین است و بزمگه میدان
لباسمان زر هستی کلاهمان منفر
بجان بکوشیم امروز تا بنگذاریم
رسد بجان خداوندگار ملک ضرر
روان شدند ملکزادگان بدین هنجار
پی مقابله با آن گروه شوم اختر
چو عامه دیدند آن کوههای آتشبار
بتک شدند و بگردید سیل از آن معبر
شدند جمله گریزان ز بیم سالاران
ز مرج راهط گفتی همی گریخت ز فر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ملحقات
از این مقدمه ز آن پس که یافت آگاهی
جناب نزهت افندی ستوده شهبندر
خجسته رادی والا بدانش و بخرد
ستوده مردی یکتا بمایه و بهنر
امین و محرم بر هر دو دولت اسلام
صدیق و حامی بر هر دو شعبه انور
جهان و معرفت و جان، درون جامه تن
چنانکه معنی بنهفته در لباس صور
همه بخوانده و دانسته رسم فقه و حدیث
ز کیش شافعی و بوحنیفه و جعفر
نه از تعصب بیهوده باز گفته سخن
نه از تجنب بیغاره برگرفته خبر
بجان و دل ز محبان خاندان علی
ولیک زاده تبارش ز دودمان عمر
چنین خجسته روانی که نام بردم از او
که تا ز نامش زینت دهم بر این دفتر
بدید خسرو ایران و خادم حرمین
یکی روانند آراسته بدو پیکر
چنانکه گوئی بحر محیط و بحر عمان
بود یکی بحقیقت دو آیدا بنظر
دو تاجدارند این هر دو آیه رحمت
دو شهریارند این هر دو سایه داور
چو دو نهال بروئیده از یکی بستان
چو دو برادرزاده ز یک پدر و مادر
ز عیش رست و فراچید دامن از راحت
ز جای جست و فروبست استوار کمر
پیام داد بر آن خیرگان بی آزرم
خطاب کرد بدان سفلگان بدگوهر
گهی بوعظ و گهی وعده و گهی تهدید
گهی بفکر و گهی بافسون و گه بسمر
گهی کتاب و احادیث خواند و گه آیات
گهی بیان تواریخ کرد و گاه سیر
هزار نکته بیان کرد با هزار زبان
هزار رمز بهر نکته ای بدش مضمر
بگوش شورشیان قول صدق را ز صواب
چنان سرود که در مغز خلق کرد اثر
گران سران متنبه شدند و خوار و خجل
چنان که مرد سیه نامه در صف محشر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - انتهی
چو بی وجود خداوندگار آسایش
حرم بود بخرد و بزرگ این کشور
دوباره نامه نبشتند مفتیان مهین
بمیر فرخ دانش پژوه دانشور
که ای بروشنی و فرخی شده مشهور
فروغ تیغ تو و تاب مهر و نور قمر
بیا که فتنه برافروخت آتشی و بسوخت
روان خاصان همچون سپند در مجمر
بیا که جان خلایق بسوخت زین آتش
سپس بباد فنا رفت جمله خاکستر
بیا که مآء معینمان ز بس کدورت یافت
ازین بلاد همی برکنیم آبشخور
بیا و خانمان از تندباد غم برهان
بیا و جانمان از ترکتاز فتنه بخر
بیا که بیتو خراب است دولت و دین
بیا که بیتو حرامست خواب و راحت و خور
بروز حادثه چشم جهان بحضرت تو است
تو نیز میرا یکره بسوی ما بنکر
چو میر گشت ازین قصه شگفت آگاه
چو خواجه گشت ازین واقعات مستحضر
بخشم برشد و بنوشت کامدم اینک
ز جای درشد و فرمود میرسم ایدر
بخواستم که نباشد دلی ز من مجروح
بگفتمی که نگردد تنی ز من مضطر
لجاج کردند این سفلگان بیدانش
خلاف جستند این جاهلان دون پرور
فریب دیوان کرده است عقلشان مختل
غرور شیطان بنموده فعلشان منکر
بیامدم هان با توپهای آتشبار
رسیدم اینک با تیغهای خارادر
همان کنم که بعباسیان هلاکوخان
همان کنم که بمروانیان ابوجعفر
دگر نوشت بفرماندهان مسند شرع
که می بباشید امروز ملک را یاور
نگاه دارید این چند روزه کشور را
برون نمائید آشوب را از این کشور
سپس بباره ی که پیکری نشست که برد
بگاه پویه سبق از سحاب و از صرصر
بسرعت برق آن باد پاروان شد و بود
خدایگان بفرازش چو گنج بادآور
همی بتاخت ز بیجار تا بقرمیسین
چنانکه تاخت علی از مدینه تا خیبر
بتندی آمد همچون دم شمال و صبا
بچابکی شد ماننده سحاب و مطر
چنانکه سیل ز بالای که فرود آید
فرود آمد از آن خاره کوب که پپکر
نشست در صف ایوان و بارعام بداد
نشسته گرد و نیاسوده تن ز رنج سفر
بخواند یکسره میران و نامداران را
ابا فقیهان وان فاضلان دانشور
بنزد میر نشستند جمله صورت وار
که میر بدهمه معنی و دیگران چو صور
پس از نشستن فرمود جمله میدانید
که من نکرده ام از کار ملک صرف نظر
براه دولت چون توتیا بدیده کشم
اگر بکارند اندر رهم همی نشتر
ز دست ندهم آسایش رعیت را
وگر ببارند اندر سرم همی خنجر
ندیده بودم و پنداشتم که این مردم
بزهد و صدق چو بن یاسرند یا بوذر
کنون بدیدم و دانستم من بدین سفهاء
که ناستوده فعالند و ناخجسته سر
هزار مرتبه گفتم که از عتاب ملوک
حذر کنید و بگیرید از گذشته عبر
چرا بباید در بوستان درختی کاشت
که خشم شاه جهان باشدش بشاخ ثمر
کسیکه نعمت شه راهمی کند کفران
روا یباشدش الا بتیغ کین کیفر
کسیکه چشمه انصاف با گل آلاید
حرام باشدش الا بجام خون جگر
بر آن سرم که مراین جمله را فراخورکار
سزا دهم که بهر کار شد سزا در خور
سزای معروف ایدر همی بود معروف
جزای منکر ایدر همی بود منکر
ای آنکه حنظل کشتی ببوستان امل
ترا نشاید شکر درود رنج مبر
ای آنکه تخم شکر کاشتی بباغ مراد
نصیب تو همه شهد آمده است غصه مخور
من این حدیث ز اصحاب میر بشنودم
که خویش بودم بیخویش خفته در بستر
که آن امیر مهین دام ظله العالی
چو برگرفت ز کردار این گروه شمر
به پیشوایان فرمود کای وجود شما
ز فضل زینت محراب و زیور منبر
چو بر وظیفه خود بوده اید راهنما
چو بر طریقه حق گشته اید راه سپر
دل ملک ز شما شاد و جان ما خرسند
خدای راضی و خرم روان پیغمبر
دگر بخواست مر آن میر پنجه را و بخواند
ز روی لطف بر او آفرین بیحد و مر
چه گفت؟ گفت بزرگت کنم بدیده خلق
چنانکه دیری افکنده بودمت ز نظر
امیر پنجه بدی تاکنون ولی زین پس
امیر تومان باشی هماره بر لشکر
بجای آنکه گرفتی زمام صبر بکف
بجای آنکه گذشتی ز اهل و مال و پسر
ز عز و فخر بپوشانمت یکی دیبا
ز لطف و فضل بنوشانمت یکی ساغر
از آن لباس برانی هراس را از دل
از آن شراب بگیری شباب را از سر
سپس ببارش با دست بسته آوردند
کسان که بودند اصل فساد و مبدع شر
نژند حال چو در روز واپسین مشرک
سیاه چهره چو در عرصه جزا کافر
امیر اعظم لختی برویشان نگریست
که تا نماید مخبر از منظر
بیک نظاره بر او کشف شد حقیقت امر
که میر کشف حقایق کند بنیم نظر
زبانه غضب میر باز باینه گفت
که این خسان را بر جان همی زنید شرر
فروخت باید در نارشان چو هیزم خشک
که بر بزرگان بفروختند هیزم تر
چو این بگفت ز پی در شدند دژخیمان
کشان کشان بربودندشان ز پیش اندر
بکام توپ ببستند پشتشان و آنگاه
یکی نهیب برآمد مهیب چون تندر
نعوذبالله پنداشتی که پیلی را
همی بخاید و بیرون کند ز کام اژدر
و یا ز بالا ابری دمید صاعقه بار
فراز خاک ببارید دست و گردن و سر
خروش آنچو ز سر حد ملک روم گذشت
بلرزه درشد و افتاد بر زمین قیصر
ز بیم میر همی زرد چهره شد آشوب
ز باس او بدن فتنه شد بسی لاغر
همی رمید در این وقعه مادر از فرزند
همی گریخت در این ماجرا پدر ز پسر
کناره کرد ز اندیشه کودک از پستان
کرانه جست بیکباره عاشق از دلبر
بقطره خون تبدیل گشت و کرد فرار
جنین به پشت پدر از مشیمه مادر
بداد بهرام آن روز تاج کیوان را
بزهره تا بعوض بخشدش یکی معجر
نهان شدند همه شوهران برخت زنان
زنان شهر بریدند امید از شوهر
خبر رسید بدرگاه میر کز بیمت
تنی نماند که ماند روانش در پیکر
همه ز بیم تو قالب تهی نمودستند
اگر امان ندهیشان تهی شود کشور
امیر و فقه الله لکسب مرضاته
چو از حقیقت این داستان گرفت خبر
دلش بسوخت بر احوال ساکنان دیار
ز بس رحیم دلستی و مردمی پرور
گرفت خامه مشکین بدست گوهربار
همی فشاند بسیمین پرند عنبر تر
رقم زد از پی تحمید کردگار که هان
قبای عفو نمودیم زیب پیکر و بر
همه گناه گنهکارگان ببخشودیم
ز جرمهاشان شد غمض عین و صرفنظر
بزینهار شهستند این گنهکاران
نه مضطرب بزیند از هراس و نه مضطر
دعا کنند ز جان بر خدایگان ملوک
که پادشاه کریم است و معدلت گستر
چو این رقیمه رقم زد بنان فرخ میر
خطیب برد و بجامع بخواند در منبر
همه بدولت شاه جهان دعا کردند
سپس بمیر که از جرمشان نمود گذر
شبی بحضرت میر اجل نشسته بدم
که خادمی بدر آمد چو آفتاب از در
سجود کرد بر آن آسمان فضل و کرم
نماز برد بر آن آستان جاه و خطر
بدستش اندر فرمان شاه و پنداری
گرفته بود سها آفتاب را در بر
و یا تو گفتی جبریل بود و از بالا
فرود آمد و آورد نامه داور
ز جای جست خداوند و خم شد از تعظیم
نهاد سر بخط شاه آفتاب افسر
سپس بدیده همی سود و بر گرفتش مهر
یکی صحیفه نظر کرد پر لئال و درر
نبشته بود در آن شهریار ملک ستان
که ای امیر هریمن کش فریشته فر
بلطف ما همه اوقات باش خرم دل
بفضل ما همه ایام باش مستظهر
شنیده ایم که از مرکز حکومت خویش
شدی بدیدن یاران و دوستان حضر
سفر گزیدی چندی بسوی موطن خود
چنان که شد بسوی بیشه شیر شرزه نر
بخواستی که در آنجا دمی بیاسائی
ز کید گنبد گردون و طارم اخضر
ز وصل یاران یابی بذوق لذت و کام
ز روی خویشان گیری بشوق بهره و بر
هنوز روی عزیزان بکام نادیده
نچیده نوز ز گلزار امن و عیش ثمر
خبر رسیدت کاشوب مشتعل گردید
ز فتنه در صف کرمانشهان فتاد شرر
ز عیش رستی و افراختی بر و کوپال
ز جای جستی و نشناختی تو پای از سر
کرانه جستی و مایل شدی ز عیش و نشاط
کناره کردی و غافل شدی ز راحت و خور
بصد شتاب ز بیجار سوی قرمیسین
همی روانه شدی از طریق دیناور
بروزگار شدی همره شتاب و عجل
بشام تار بدی همسر سهاد و سهر
به پیش پایت آن کوهسارها چو حریر
به پیش چشمت آن رودبارها چو شمر
لدی الورود چنان کان وظیفه بود ترا
درست کردی اوضاع ملک را یکسر
نه هیچ هشتی نام از ددان و اهرمنان
نه هیچ ماندی رسم از بتان و از بتگر
ز ناوک تو همی چشم فتنه آمد کور
ز سیلی تو همی گوش شورش آمد کر
به آشکارا گوئیم این سخن که هرگز
نهفته نی بر ما قدر آن مهین چاکر
درست کاری و جهد ترا بطاعت خویش
شنیده ایم و نمودیم جملگی باور
سزای طاعت و اخلاصت آنکه در پاداش
کرم کنیم و بسر بر نهیمت افسر زر
که با وجود ضعیفی و پیری و کهنی
فزونتری ز جوانان بمایه و بهتر
دو صد سپاس که در نوبهار امن و امان
هزار شکر که در بوستان فتح و ظفر
هنوز سرو چمن برگ سبز دارد و خوش
هنوز شاخ کهن میوه تازه دارد و تر
هزار گنج گهر بخشمت که دولت را
نکوتری ز هزاران هزار گنج گهر
همه رعیت و ملک تراست ارزانی
بسروران تو سرستی و از مهان مهتر
اگر بیکسره آن ملک و آن رعیت را
در آب غرقه کنی یا بسوزی از آذر
مؤاخذت نرود ورنه باور است ترا
بکوب خاک و بکش مردم و بکش لشکر
چو خاک ما شدی آن ملک خاک خود پندار
چو ز آن مائی کشور از آن خود بشمر
بچرخ بنده ما را برآور و بنواز
بخاک دشمن ما را بیفکن و بشکر
کسی که سجده بتمثال ما نکرده ز ملک
بران چو دیوی کز امر حق ابی و کفر
حرام باشدشان آب آن دیار چنانک
بناسپاس حرام است جرعه کوثر
بنعمت ما چون کافرند این دونان
صواب نیست که در خلد پا نهد کافر
کسان که روی بگردانده اند از فرمان
کسان که حلق بتابیده اند از چنبر
برمح و گرز برو کتفشان بسنب و بسای
بتیر و تیغ دل و سینه شان بدوز و بدر
بکش مخالف ما را در آن دیار چنانک
در آن دیار بکشت آن قراجه را سنجر
بعامه دستخط عفو و مغفرت بنگار
بسوقه با نظر فضل و مکرمت بنگر
چو ما نجستیم آزارشان تو نیز مجوی
چو ما گذشتیم از جرمشان تو هم بگذر
اشاره رفته که یرلیغ میر تومان را
چنانچه شاید صادر کنند از مصدر
چه قدر خواجگی ما نکو همی داند
فرو ز کف نگذاریم قدر آن چاکر
امیر خواند چو منشور شاه را بدرست
ز ناز سر زد بر نه سپهر و هفت اختر
بویژه آنکه بفرمان شه مطابق یافت
هر آنچه رایش امضا نمود سرتاسر
ای آن خجسته امیری که آفتاب بلند
ز عکس تیغ تو آمد پدید در خاور
کجاست فرخی آن اوستاد فرخ فال
حکیم با هنر و نکته سنج دانشور
که این حدیث بسنجد و ز آن سپس گوید
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۷
کمال مرد بفضل است و مردمی و هنر
بویژه آنکه مر او را بود نژاد و گهر
کر انژاد و گهر بوده بی کمال و ادب
چو او را بهیچ نیرزد توأش بهیچ مخر
باستخوان خود ایدر همی بنازد مرد
خلاف باشد نازش بر استخوان پدر
برو هنر طلب ای خواجه کز پدر مادرت
درون گور نپرسد نکیر یا منکر
وگر کمال و هنر دارد و نژادش نیست
بزرگ دانش و بنهفته ز او نمای حذر
حذر بباید کردن ز سفله ای که رسد
ز خاک پست بر او رنگ جاه و کاخ خطر
حدیث او بدرستی مثال موری دان
که روزگار بهاران همی بر آرد پر
بزرگ مرد کسی را شمر که توأم داشت
نژاد و اصل و گهر با کمال و فضل و هنر
گدای درگه آن خسروم که نگذارد
بتخت شاهی پای از گلیم خویش بدر
اگر چه به ز هزاران هنرجوی بخت است
جوی هنر بر من بهتر از هزار پسر
ابوالمعالی باید شدن نه بوحامد
که از معالی نفع آیدت ز حامد ضر
ز فضل شادان باشی ز زادگان بستوه
ز علم فربه گردی ز کودکان لاغر
همت ز مجد و معالی بکیسه زر آید
همت با حمد و حامد فشاند باید زر
بجامت اندر ریزد کمال شکر و شهد
اگرچه خو شکرین تر بود ز شهد و شکر
بساغرت همه خون جگر کند هر چند
بپرورانی فرزند را بخون جگر
وگر پسرطلبی رو هنرپژوه طلب
کز آن بماند نام تو زنده در محشر
هنرپژوه و خردمند اگر نبود پسرت
ز صد هزار پسر بهتر است یکدختر
بوقت کشتن آن کودک از طریق عتاب
شنیده ای که بموسی چگونه گفت خضر
هلاک طفل بد ارخود براستی نگری
بود مثوبت و آسایش پدر مادر
خوشا کمال و هنر، خرما خردمندی
که شاخسار وجودش ز دانش آرد بر
هنر بنزد خردمند بس خطیر آید
چنانکه در نظر مرد جوهری جوهر
کسان بمیرند اما هنر نمیردشان
یکی بقصه گذشتگان پیش نگر
خوشا هنر که بود مرد را دلیل طریق
خوشا هنر که بود مرد را رفیق سفر
خوشا هنر که بتدبیر پایمردی وی
بتخت دولت دارا نشست اسکندر
خوشا هنر که بنیرو و دستیاری آن
به اردوان سپه اردشیر یافت ظفر
خوشا هنر که بتصویب و استعانت آن
ز چرم بر شد شاپور و تاخت بر قیصر
هنر تبابعه را در عرب بزرگی داد
بمردمان یمن از سبا و از حیمر
هنر سلاجقه را در عجم ریاست داد
اگر حدیث ملکشه شنیدی و سنجر
هنر بداد بزرگی طمیح را به ایاد
هنر بداد مهی بوقضاعه را به مضر
قصیر با هنر آورد عمرو را در حضر
بکاخ زبا تا چیره شد ببدو و حضر
اگر نداشتی هنر با دلاوری توأم
کجا رهیدی از دشمنان تا بط شر
اگر نه کار هنر بود راست می نشدی
حکومت هرم قطبه بر بنی جعفر
اگر نبود هنرمند و کاردان و دلیر
بروم چیره نگشتی ضرار بن ازور
هنوز گوئی از پرتو هنر زنده است
خطیب مصقع سحبان که بود پور ز فر
اگر فضاله بن کلده با هنر نبدی
نگشتی انسان ممدوح اوس پور حجر
اگر نداشت هنر کی حطیه را با کعب
ببست زید بیک ریسمان بیکدیگر
بگیر ذیل خرد را که گر نبود خرد
ببوس خاک هنر را که گر نبود هنر
کجا بیافت کیومرث در جهان دولت
کجا گرفتی طهمورث از ددان کیفر
کجا فراشت منوچهر چتر پادشهی
کجا گرفت فریدون عروس ملک ببر
کجا ز بخت شدی شاد مرد خوانسالار
کجا بخصم شدی چیره گرد آهنگر
کجا بتاج شهی سر همی فراشت قباد
کجا بکاخ مهی بر همی شدی نوذر
کجا ز ایران لشکر کشید کیخسرو
کجا ز توران کیفر کشید رستم زر
کجا شنیدی قارن یلی است مرد افکن
کجا شنیدی سوسن زنی است رامشکر
کجا جهیدی از رزم خسروی بهرام
کجا رهیدی از بند کسروی عنتر
کجا بفارس مظفر شدی بنی ساسان
کجا بروم مسلط شدی بنوالاذفر
کجا فلاطون میشد خلیفه سقراط
کجا ارسطو میشد وزیر اسکندر
کجا سطرلاب اندر بساخت بطلمیوس
کجا نجوم و کواکب شناخت بو معشر
کجا ریاضی خواندی نیوتن و هرشل
کجا منجم گشتی کپرنی و کپلر
کجا ز حکمت بونصر میشناخت رسوم
کجا ز فلسفه یعقوب میگرفت خبر
کجا ببدو همی گشت شنفری معروف
کجا به عدو همی شد سلیک عمر و ثمر
کجا رئیس شدی قس ساعده به ایاد
کجا بزرگ شدی قیس عاصم از منقر
کجا مصالحه گشتی میان تغلب و بکر
بسعی حارث بن عمر و مرد نام آور
کجا مقاتله برخاست عبس و ذبیان را
بهمت هرم و حارث ستوده سیر
کجا کتاب بلاغت نگاشت بن هارون
کجا سرود غزل بن ابی ربیعه عمر
کجا مهلب رفتی ببصره و اهواز
کجا قتیبه شدی سوی ماوراء النهر
هنر درخت مراد است و بوستان امل
خزانه زر و سیم است و کان در و گهر
هنر یکی ثمرستی که آدمیش درخت
درخت سوخته باید اگر نداد ثمر
شود ز بیهنری آدمی کم از حیوان
چنانکه شد بهنر به ز مردمان جانور
هنر بباید تحصیل کرد مردان را
وگر نداشت هنر نام او به نیک مبر
مگر ندیدی بوالنجم احمد از کرمان
چگونه شد بهنر اندرین زمانه سمر
هنر نمود که سالار لشکرش بنشاند
ببار خود ز ادیبان و فاضلان برتر
همی فرستد نظمش بتحفه شهر بشهر
که هست خوشتر و بهتر ز عقد لؤلؤی تر
یکی چکامه رقم زد بنان او بورق
که برد گوی سبق از سخنوران یکسر
ز مدح میر اجل بود نامه اش روشن
بشکر نعمت وی ریخته خامه اش شکر
بزرگ مردا فحلا، سخنورا فردا
که مدح میر تواند همی سرود از بر
نه کاری آسانست اینک هر که بیتی گفت
مدیج میر تواند نگاشت در دفتر
زبان گویا بایست و طبع دلکش نغز
بیان شیوا بایست و نطق جان پرور
ایا ادیب هنرمند و اوستاد بزرگ
ایا لبیب سخن سنج و فحل دانشور
اگرنه شعر ز فضلت بکاستی گفتم
هم از لبید ربیعه تو بوده اشعر
قصیده تو که از دلکشی و رنگینی
خریطه بود آکنده از لئال و درر
اگرچه ویل للشعر من روات السوء
حیطئه گفت بهنگام نزع در بستر
ولیک من حسب الامر شاهزاده را
ببار میر فرو خواند کش ز پا تا سر
درست خواندم چونان که هرکه باز شنید
همی بشاعر و راوی سرود لله در
در آن قصیده یکی نکته مندرج کردی
ز حق شناسی سالار اعظم لشکر
حکایتی علم الله براستی گفتی
چنانکه نیست در او جای هیچ بحث و نظر
ستوده فرمانفرما عمید و صاحب جیش
مسلم است که با دانش است و با گوهر
ضمیر پاک خداوند دام اجلاله
ز باطن وی همواره داده است خبر
چو میر اعظم باشد بملک فرمانده
سزد که فرمانفرما بودش فرمان بر
بدو است روشن چشم امیر هر شب و روز
که اوست مردمک چشم میر و نور بصر
از آن زمان که بفرزندی انتخابش کرد
ز فضل و رحمت گسترد سایه اش بر سر
بزرگ دیدش و افزود هر زمان قدرش
که در نیام نمانند تیغ با گوهر
همه حدیث ز تمجید شاهزاده رود
بمحضری که امیر است صدر آن محضر
برای شاهد قول تو از طریق صواب
یکی حدیث دلاویز باشدم بنظر
از آن زمان که خداوند اعظم از گروس
بقرمسین شد از بهر نظم این کشور
زمان اضحی میبود و موسم قربان
که من ببارگهش بودمی ثناگستر
یکی کتابت خواندم ز شاهزاده راد
بدستیاری آن آهن پیام آور
که شاد و خرم و خوش باد نوبت اضحی
بمیر اعظم و نوئین معدلت پرور
چو رسم مردم اسلام ذبح و قربان است
برای قربان دارم بدرگهش دو پسر
امیر ایده الله چنان بوجد آمد
که از نشاط جوانی همی گرفت از سر
چه گفت گفت که خاصیت از گهر نرود
گرش بسائی با سنگ و سوزی از آذر
بگل نشاید رخسار آفتاب اندود
بابر و میغ نشاید نهفت ضؤ قمر
تو ای بدولت و اقبال همعنان مراد
تو ای بحشمت و اجلال همعنان ظفر
همی بساید تیغت پرند بر مرجان
همی ببیزد کلکت بپرنیان عنبر
جهان خدای چنانت بزرگ کرده که میر
همی دعای تو گوید بوقت شام و سحر
دعای میر بجان تو مستجابستی
چنانکه در حق امت دعای پیغمبر
یکی تن است ز تیغ کج تور است دو تن
دو پیکر است ز تیغ تو چون یکی پیکر
من این قصیده فرستم بحضرتت ایدون
چنانکه زیره بکرمان برد کسی ایدر
گرش پسندی با دیده رضا نه شگفت
که پیش مه نبود منع تابش اختر
مدیح ذات ترا من بشعر چون گویم
که کس نیارد پیمود بحر با ساغر
هماره تا که برآرد بامر ایزد پاک
دم بهاران از خاک دیبه اخضر
تو باش لشگر اقبال و فتح را سالار
منت بمدح برآرم چو دیبه صد دفتر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۸
دانا کبود بنزد مردم هشیار
آنکه به بیهوده هیچ می نکند کار
دانا آن شد که پخته سازد و نیکو
خامی گفتار خویش و زشتی کردار
خوب کند زشت را بکوشش افزون
پخته کند خام را بجوشش بسیار
کام نجوید بشوخ چشمی و مستی
مغز بشوید ز خویش بینی و پندار
دوست ز گفتار او نیابد رنجش
یار ز رفتار او نبیند آزار
می نگذارد قدم مگر بدرستی
می نسراید سخن نگر بسزاوار
آب ز سنگ آورد بفکرت بیرون
نقش بر آب آورد بهوش پدیدار
جز بخدایان هش نگردد همره
جز بعدویان دین نجوید پیکار
هیچ نیارد بجاهلان سر تصدیق
هیچ نکوبد بعاقلان در انکار
جامه ز تقوی کند گله ز تواضع
ور نبود در برش دراعه و دستار
در کف جوشش خلل نبینی هرگز
ور تو بجوشانیش هزار و دو صدبار
می ننیوشد سماع مطرب چالاک
بلکه ننوشد قدح بدکه خمار
می نخورد هیچ ز آنکه خوردن می را
بیهده حرمت نداد احمد مختار
دخت رزام الخبائثست و بتحقیق
جز بچه ماران نزاید از شکم مار
بنده آن مهترم که از ره بینش
دل ننهد بر وفای گیتی غدار
عشق نورزد بلعبتان پریرخ
مهر نجوید ز شاهدان ستمکار
عمر گرانمایه را تلف ننماید
آسان آسان بجمع درهم و دینار
شهوت فرج و شکم که بنده عقلند
چیره نگردد بر او چو شحنه جبار
با تو من ای نور دیده فاش سرایم
ز آن که مرا فاش و ساده باید گفتار
هر که نیاموخت دانش از پدر و مام
روز و شبش تربیت کنند بهنجار
صحبت چونین کسی میسر اگر شد
دامنش از کف مده بزودی زنهار
صحبت شخصی چنین غنیمت بشمر
خاطر مردی چنین عزیز نگهدار
دانا ماه است و روز ما شب تیره
روشنی مه عزیزدان بشب تار
دانا باشد طبیب ناخوشی جهل
درد چو داری برو طبیب بدست آر
دانا ماند به ابر و فضلش باران
خاطر ما و تو همچو ساحت گلزار
نزهت یابد بسبزه و گل و ریحان
ساحت گلزار از ترشح امطار
دانا چون رایض است و خلق ستوران
بهر ستوران همی بیارد افسار
آخورشان را علوفه ریزد از علم
تا ننمایند همچو گاوان نشخوار
لاغری و سکسکی کنند فراموش
فربه گردند و چست و چابک و رهوار
دانی بهر چه سوی سید جرهم
رفت ایاد و مضر ربیعه و انمار
راه بریدند با مشقت از ایراک
صحبت دانا همی بدند طلبکار
گر در پند مرا بدانی ارزش
در گوش اندر کشی چو لؤلؤ شهوار
باده منوش ای پسر که باده کشان را
پایه فرهنگ می نماند ستوار
هوش ز میخوارگان مجوی از ایراک
هوش نماند بمغز مردم میخوار
خفته نیارد شناخت لعل ز خارا
مست نداند تمیز کرد گل از خار
بی هنران را ز خود بران که بطبعت
صحبت ایشان خلل رساند ناچار
در پی بازاریان مپوی کز اینان
رسوا گردی میان برزن و بازار
علم بیاموز و کار بند مر او را
تا نشوی چون حمار حامل اسفار
چون نه هنر باشدت نه زهد و نه طاعت
چون نه کرم باشدت نه عهد و نه کردار
سخره دیوانگان و صورت دیوی
وز تو بسی بهتر است صورت دیوار
درهم و دینار جمله وزر و وبالند
خیره مکن خویش را تو حامل اوزار
سگسارانند مردمان دغل باز
جانت برون بر از این جزیره سگسار
گردون ماند به آسیای سبک سیر
گیتی چون اژدهای آدمی او بار
این ببر دمان، بقصد سودن ستخوان
آن بدر دمان، پس شکستن ناهار
زنهار ای نور دیده از ره غفلت
لختی برگرد و باش چابک و هشیار
روز جوانی مآل پیری بنگر
بهر ذخیرت، کتاب دانش بنگار
شرط فتوت کدام آن را بشناس
راه مروت کدام آن ره بسپار
خادم صف را ز جرم غفلت بگذر
منعم خود را حقوق نعمت بگذار
خاصه بدرگاه منعمی که در این عصر
قافله جود راست قافله سالار
والی اقلیم فضل داور یکتا
معدن جود و لطف گزیده احرار
گوئی خود آیتی است کامده منزل
از صحف رحمت مهیمن دادار
روئی دارد چو برگ لاله روشن
خوئی دارد چو ناف نافه تاتار
عافیت اندر زمان او بدر و دشت
خیمه زد انسان که می نماند تنی زار
نیست دلی جز درون لاله پر از داغ
نیست تنی جز دو چشم نرگس بیمار
بازرگانان بروزگار وی از امن
بدره امانت نهند در کف طرار
رأفت دارد بسی بسوقه و دهقان
لذت یابد همی ز عفو گنهکار
باشد با مردمان ملک بعینه
چون پدر مهربان و مادر غمخوار
نیست مر او را بدر زبانی و دژخیم
بسکه رؤف است و مهربان و نکوکار
ور بکشد صدهزار تن بیکی روز
شاه نپرسد که از چه گشتی نهمار
ز آنکه بر او اعتماد دارد چندانک
داشت رسول خدا به جعفر طیار
بحر خزر پیش جود اوست تنکظرف
کوه گران نزد علم اوست سبکبار
مطلعی آرم برون ز بحر سخایش
تا که مدیحش ادا شود بسزاوار
مثقالستی به نزد جودش خروار
قطمیرستی به پیش چشمش قنطار
کس نبود در جهان که نعمت خوانش
بهره نیفتد بر او فزوده ز مقدار
کیسه اش از زر همی گریزد چو نانک
مردم دانا ز نیش عقرب جرار
چشم نپوشد مگر ز دولت دنیا
خشم نگیرد مگر بدرهم و دینار
گردون خم شد برای سجده بارش
تا بخداوندیش همی کند اقرار
ای تو بمردی چنان که فردی با یک
وی تو به رادی چنان که زوجی باچار
فاتحه رحمت از در تو گشوده
فذلکه نعمت از کف تو پدیدار
نفس زبون تو گشت و کشتی او را
اضحیه زین خوبتر که دیده بدیدار
ور به از این بایدت نمودن قربان
رنجه مکن تیغ و دست و پنجه میازار
ز آن که براهت نهاده سر پی قربان
کبش کتائب ز نسل حیدر کرار
عاشق فتراک و تیغ تو است روانم
خونم اینک بریز و حلقم بفشار
نوبت اضحات باد فرخ و میمون
ایزد یکتات بر بهر دو جهان یار
روزت هر روزه باد شادتر از دی
سالت هر ساله باد خوبتر از پار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۹
بارها خواندم ز قول مصطفی اندر خبر
کاید آن روزی که تابد آفتاب از باختر
ذات پاک مصطفی باشد منزه از دروغ
کش رسالت داده بر خلقان خدای دادگر
گر خدا را، راست گو دانی و پیغامش درست
راست میدان هرچه گوید با تو آن پیغامبر
چون نمی بینی خدا را با دو چشم از صدق دل
گوش ده پیغام و در گفتار پیغمبر نگر
لهجه صدق رسول هاشمی را با یقین
از درون تصدیق دارند اهل فرهنگ و فکر
لیک آنان کاسمانها را همی بشکافتند
تا به پیمودند ابعادش به مقیاس نظر
هم کواکب را بسنجیدند با میزان علم
خط و محور مرکز و قطب و مدار و مستقر
وزن و ثقل و حجم و قطر و عرض و طول و ارتفاع
زاویه سطح عمود و مایل و قوس و وتر
ماهها در مشتری جسته مناطق در زحل
کوهها در زهره دیده بیشها اندر قمر
جمله، در تأویل قول مصطفی در مانده اند
زانکه از دریا نشاید با شنا کردن عبر
اوصیا دانند اسرار علوم انبیا
از پسر باید ترا پرسیدن اسرار پدر
جعفر صادق کند تأویل گفتار رسول
کاهل بیت ادری بما فی البیت باشند ای پسر
راسخ اندر علم داند کشف آیات نبی
کی توان پرسید راز بوتراب از بن حجر
از خراسانی اگر پرسی طریق کعبه را
گویدت راهی که اندر گل فرومانی چو خر
از حجازی پرس رسم کعبه تا واقف شوی
بر مقام و مشعر و خیف و منی رکن و حجر
رازداران کنو ز انبیا اندر ورق
رانده در تأویل این گفتار فصلی مختصر
کافتاب دانش اندر دوره آخر زمان
در صف خاور زمین خواهد زدن از غرب سر
قصه عنقای مغرب نیز اگر بشنیده ای
مرغ دانش دان که باشد قافش اندر زیر پر
راه دانش سوی حق باشد طریقی مستقیم
هر که در این ره روان نامد ز دین آمد بدر
جز بدانش زندگی مردن بود صحت مرض
جز بدانش بندگی ضایع شود طاعت هدر
جز بدانش کی توان تفریق نیک از چیز بد
جز بدانش کی شود تشخیص خیر از کار شر
جز بدانش کی توان بشناخت یزدان ز اهرمن
جز بدانش کی توان پرداخت در خلد از سقر
کیست دانش میرنویان آفتاب مهر و داد
ارفع الدوله پرنس صلح جوی نامور
سال ده زین پیش باز آمد ز قسطنطین بری
همچو جان اندر جسد یا همچو نور اندر بصر
زنده کرد ایران و بر ایرانیان آمد عزیز
زانکه بود ایران چو تن او چون دل و جان و جگر
ساخت بیش از حصر و احصا کرد برتر از قیاس
داد بیرون از حساب و ریخت افزون از ثمر
با خردمندان مروت با هنرمندان کرم
بر یتیمان نان و کسوت بر فقیران سیم و زر
هر که روزی یافت اندر ملک عثمانی مقام
هر که لختی کرد اندر خاک ایتالی سفر
خواند در رومیة الصغری از او چندین کتاب
دید در رویة الکبری از او چندین اثر
معجزات آورده در قفقاز و قسطنطین و روم
نیز خواهد کرد در سقسین و هند و کاشغر
معجزاتش را اگر دانشوران گرد آورند
صد کتاب افزون شود در فن اخلاق و سیر
هر کتابی صد کراسه هر کراسه صد ورق
هر ورق صد سطر و در هر سطر صد شطر از هنر
البشاره کامد اینک بار دیگر سوی ملک
کاب دولت را بجوی آرد همی بار دگر
قرة عین الملک لماراراه انسانه
حل فیه و استوی القی عصاه و استقر
چون دم روح القدس پاکیزه و پاکیزه خوی
چون نسیم فروردین فرخنده و فرخنده فر
آنکه دانش را همی نشناسی از بیدانشی
بین ز دانش رسته در گیتی درختی بارور
شادمانی بیخ و دولت شاخ و بیداریش برگ
کامرانی برگ و رحمت سایه هشیاریش بر
میوه اش از دزد محفوظ است و برگش از خزان
شاخهایش ایمن است از اره بیخش از تبر
مغربی زین غصن در مشرق برد برگ و نوا
خاوری در باختر زین شاخ بر گیرد ثمر
نامه صلحش چو شد در روی عالم منتشر
چامه مهرش چو شد در سطح گیتی مشتهر
جفت کرده جوجه کبک دری را با عقاب
صلح داده شیعه آل علی را با عمر
خامه اش آرد پدید از صنع حق لایزال
فکرتش سازد عیان از فضل حی دادگر
ناقه صالح ز سنگ و طایر عیسی ز گل
خیمه هارون ز ابر و نار موسی از شجر
در سخن از لعل گوهرزا بود محی الرمیم
در نگارش با ید و بیضا کند شق القمر
کوه لرزان از عتابش چون ز نعمان نابغه
ابر گریان از سخایش چون فر ز دق از مطر
بخشش چندانکه گر دریا و کان او را دهی
نه بکان اندر بماند زر نه در دریا گهر
یا چراغ فکرش اندر تیره شب با پای لنگ
کور گردد بی عصا در کوه و هامون رهسپر
این خلایق قالب و تصویر انسانند لیک
اوست روح اندر قوالب اوست معنی در صور
جمله آیات حقند اما بهر جا جمله ایست
او در آنجا مبتدا شد دیگران او را خبر
زین سبب حق ذات پاکش را ز ایران برگزید
همچو نادرشاه از افشار و تیمور از تتر
ای خداوند آنچه من دیدم از این مردم ندید
سبطی از فرعون و اسرائیلی از بخت النصر
حاسدم را آسمان پیش افکند از من و لیک
هر چه واپس تر شوم هستم بسی زو پیشتر
من چو ماهم او ستاره من چولعلم او خزف
من پرندم او نمد من ابره ام او آستر
خود تو میدانی نخستین کس منم کاین خلق را
سوی آزادی شدستم رهنما و راهبر
خود تو میدانی منم کز بانگ من برخاستند
مردگان چون خفتگان از بانگ مؤذن در سحر
خامه ام چون صور اسرافیل افکند از صریر
نفخه اندر کوه و وادی صیحه اندر بحر و بر
ناله ام افروخت اندر مجمر حب الوطن
شعله اندر رطب و یا بس آتش اندر خشک و تر
داشتم در حصن غیرت بهر دفع خصم ملک
خامه تیغ و تن زره سر مغفر و سینه سپر
چون براه اندر شدم می تاخت اندر موکبم
فوجی از دانشوران بیش از ربیعه وز مضر
اینزمان افتاده ام محبوس در ساوجبلاغ
همچو مه در ابر و زر در خاک و لعل اندر حجر
با دهاقینم چو شاه اندر عری پژمرده حال
در رساتیقم چو ماه اندر محاقش مستتر
دیده گریان سینه بریان تن برهنه چون اسیر
دست بر سر جان بلب آتش بدل چون محتضر
خوار اندر خاک خود چون خارم اندر بوستان
پست اندر ملک خود چون خاکم اندر رهگذر
رفت بر باد از کفم مال و حشم گنج و خدم
ریخت بر خاک از تنم صوف و زعب شعر و وبر
حاصل من از هنر گوئی پس از مرگست چون
از لقب طیار را حاصل ز کنبت بوالبشر
بوده ام مانند جمعه اول ماه رجب
گشته ام چون چارشنبه آخر ماه صفر
خود مضارع نیستم تا این رقیبان چون ادات
بر سرم تازند بهر رفع و نصب و جزم و جر
چند تن رفتیم در یک بوستان کشتیم تخم
جمله با هم یار در سود و زیان و نفع و ضر
حاصل من خار دلدوز است وز ایشان یاسمین
بهره من زهر جانسوز است وز آنان نیشکر
جمله بهر مصلحت کردیم در بحری شنا
من شدم چون در بزیر آنان چو خس اندر زبر
شکوه اخوان خوان وطن را در نهان
با تو گفتم چون ندارم جز تو غمخواری دگر
تا بدانی چون عدو آید بخرگاه اندرون
همچو من یاری ندارد جای جز بیرون در
قدر فضلم را تو دانی کاین مثل بس شایع است
قدر زر زرگر شناسد گوهری قدر گهر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۳
چو مرد بست بفرمان کردگار کمر
هرآنچه خواهد او را عطا کند داور
بمال و بخت و جوانی و زور غره مشو
که ناتوانی در پنجه قضا و قدر
که می بخواهد روزی ترا بخواب کند
چو مست خفتی بربایدت کلاه از سر
برادرانی کز یک دگر جدا نشوند
محال باشد جز فرقدان و دو پیکر
جهان رباطی باشد و دو درکه اندر وی
هر آنکه آمد برگردد از در دیگر
مقام خواجگی از بندگی فراز آمد
که بندگان خدایند خواجگان بشر
اگر بسنگ قناعت بت طمع شکنی
سپرده ای ره و رسم خلیل بن آذر
از این شراب اگر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از این شراب اگر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
خداپرستی دانی چه باشد آنکه کسی
نتابد ایچ رخ از سوی حق بسوی دیگر
زمانه است یکی بحر بی کرانه که مان
محال باشد ازو بر کرانه کرد عبر
ز موج حادثه هر دم هزار کشتی زفت
غریق گشته درین بحر ژرف پهناور
هزار سال اگر در جهان نشاط کنی
چنان شمر که نماندی بقدر لمح بصر
ازین درآمده ای زان دگر شوی برون
مجال خواب نداری درین سرای دو در
اگر فلک بتو روزی دو دوستی ورزد
مباش غره و افسون ازین عجوزه مخور
سپهر شعبده گر نوعروس جماشی است
که اختیار کند هر دمی دوصد شوهر
بر او مبند دل ایدون پی زناشوئی
که عهد خود را با هیچ کس نبرده بسر
چگونه با من و تو نرد دوستی بازد
که می باخته با کیقباد و اسکندر
طریق طاعت یزدان سپار و ایمن زی
ز کید گنبد گردون و کینه اختر
برو هنر طلب ای خواجه کز پدر و مادرت
درون گور نپرسد نکیر یا منکر
ترا بعالم باقی عمل بکار آید
نه مخزن زر و سیم و خزانه گوهر
دو چیز باید مر مرد را درین گیتی
کزین دومی برهد از هزار گونه خطر
نخست طاعت حق را شعار خود کردن
دوم بدست گرفتن زمام فضل و هنر
چو با خدا و پیمبر می فکندی کار
حسیب کار تو باشد خدا و پیغمبر
کرا خدا و پیمبر حسیب کار بود
بچشمش اندر چون خار و خاره آید زر
نه آرزو کند از سفلگان دون همت
نه گفتگو کند از خیرگان تیره فکر
نه سیم و زر طلبد از کف گروه لئام
نه ما حضر خورد از خوان قوم بداختر
بحمله خرد کند استخوان پیل دمان
بپنجه نرم کند یال و کتف ضیغم نر
چراغ فضل و هنر آن چنان برافروزد
که تیره گردد نزدش فروغ شمس و قمر
مگر نبینی کهف الصدور صدر اجل
بکار یزدان مردانه بسته است کمر
شبان و روزان در کار خلق و طاعت حق
چنان ستاده که نشناخته است پای از سر
نه سست رایست این خواجه بزرگ و نه تند
نه شوخ چشمست این صاحب و نه تن پرور
بحزم و دانش و تدبیر کار ملک کند
که حزم و دانش و تدبیر را بسیست اثر
حکایت است که، عتابی آن ادیب لبیب
که بود در هنر و فضل در زمانه سمر
بشعر شهره ایام خویش بود ولی
نگشت هیچ ببار ملوک مدحت گر
شنیده ام که شبی در میان انجمنی
بافتخار ازین ره زبان گشود مگر
که من بمدح کسی شعر برنگفتستم
اگرچه بوده ام از جمله شاعران برتر
یکی بکفتش با طنز کای یکانه ادیب
گزافه کمتر گوی و بخود مبال ایدر
که من شنیده ام مدح ربیع حاجب را
بمحضر ادبا نیک خوانده ای از بر
بگفت آری آنروز کش سرودم مدح
سخن بجای بدی نی گزافه بهدر
ربیع لایق تمجید و مدح بود آن روز
که من بمدحش خواندم قصیده در محضر
چرا که در سنه هشت و پنجه از پی صد
نمود منصور اندر ره حجاز سفر
در آن زمان که باعمال حج بدی مشغول
ندای ارجعی آمد بگوش هوشش بر
سفر بعالم عقبی گزید و خواست ربیع
خلیفه باشد مهدی پس از ابوجعفر
نهفته داشت مراین داستان و باز نشاند
خلیفه را بتن مرده راست در بستر
نشاند کالبد مرده را چو زنده بتخت
گماشت از رهیان کس بپشت آن پیکر
برای آنکه تن مرده را چنان دارد
که گه بدست اشارت کند گهی با سر
سپس بخواند بزرگان و نامداران را
سپهبدان و امیران لشکر و کشور
نشاندشان بمکانی که چهره منصور
ز بعد فاصله ناید چو مردگان بنظر
گرفت بیعت مهدی از آن همه مردم
بدو سپرد سپس رایت و کلاه و کمر
چرا نه در خور مدحت بود کسی که کند
لباس زنده یکی شاه مرده را در بر
خدایگانا صدرا براستی گویم
حکایتی که ز من راستی بود در خور
تو آن بزرگ وزیری که بر، و ساده امر
ز صدر گیتی ننشسته از تو کس بهتر
اگر عتابی بودی و حضرتت دیدی
بصدهزار زبان گشتیت ثناگستر
ربیع را چقدر مایه فضل و قدر بدی
بحضرت تو که قدرت فزون بود ز قدر
نه با عمید نظیرستی و نه با صاحب
نه با ربیع همالستی و نه با جعفر
ربیع فضل توئی بوستان عقل توئی
درخت عدل توئی ای تو شاخ و عدل ثمر
ربیع با شهی این پرده را نواخت که رفت
درون پرده و از پرده کس نداشت خبر
تو خسروی را کو کشته شد بمجمع عام
بسان زنده نمودی بچشم خلق اندر
سرود احیا برخواندی از لب عیسی
لباس معنی آراستی بجسم صور
چنانکه خلوتیان تو می ندانستند
که حال شاه دگر گشت و کار ملک دگر
بزرگ معجزه ها داری ای بزرگ منش
که هر که از تو ندید است کی کند باور
ندیده و نشنیدیم از تو مه چندانک
بگشته ایم اقالیم و خوانده ایم سیر
اگر کمال و هنر زیور است مردم را
تو مر کمال و هنر را همی بوی زیور
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - از زبان حبیب الله خان نامی بسردار منصور نگاشته
ای بسته پس طاعت یزدان کمر خویش
تا ساخته کار دو جهان از هنر خویش
حاجت بمه و مهر و سپهرت نبود زانک
روشن شده چرخ تو ز شمس و قمر خویش
همواره ره داد بپیمایی از یراک
چشم تو بود بر کرم دادگر خویش
بخشیده مظفر ملکت رایت منصور
هم داده خدا بر تو لوای ظفر خویش
تو شاه نه ای لیک اگر نامه فرستی
سوی ملکان از ملکات و سیر خویش
شاهان جهان یک سره سوی تو فرستند
تاج و علم و تخت و نگین و کمر خویش
چون باد بهاری که چو در باغ خرامی
بوم و بر آن تازه کنی از اثر خویش
آن گشن درختی تو که محروم نکردی
کس را ز ظلال و ز نوال و ثمر خویش
برگ و بر تو توشه فضل است جهان را
وز فضل و هنر ساخته ای برگ و بر خویش
آن میوه کز این شاخ برومند تو چیدی
زردشت نه چید از ثمر کاشمر خویش
گر قاف نه ای از چه به اقبال گرفتی
عنقای سعادت را در زیر پر خویش
ای خواجه چه از حال منت هیچ خبر نیست
شاید که بسوی تو فرستم خبر خویش
از دوره ایام چه گویم که بما داشت
دایم رمضان وار ربیع و صفر خویش
اینک رمضانش بمثل کاسه زهریست
کاندر رگ جان ریخت پس از نیشتر خویش
مهمان تو بود این تن فرسوده که هر شب
در ساغر دل ریخته اشگ بصر خویش
مهمان تو بود این دل آشفته که هر روز
از خون جگر ساز کند ما حضر خویش
تا چند کشد باده ز اشگ بصر خود
تا چند خورد طعمه ز خون جگر خویش
با روزه برد روز و بغم روزه گشاید
دارد بسحر مائده ز آه سحر خویش
جز آه دل تافته و اشگ روان نیست
او را بدو گیتی خبر از اشگ تر خویش
یک لمحه دلم شاد نکردی ز رخ خود
یک لحظه تنم بار ندادی ببر خویش
نه خاطرم از رنج سفر نیک زدودی
نه شاطر خود ساختیم در سفر خویش
از لعل روان بخش تو شادم که فراوان
شیرین کندم کام ز شهد و شکر خویش
اما ز کف راد تو مأیوسم ازیراک
بر بنده کرامت نکند سیم و زر خویش
گر زانکه من اندر نظر فضل تو خوارم
این خار بروب از طرف رهگذر خویش
آزاد کن از بندگی خود دل ما را
تا زود بگیریم ازین ورطه سر خویش
هر چند به راه تو زیانها همه سود است
نفع است پشیمانی ما از ضرر خویش
القصه خداوندا گفتار رهی را
بنیوش ز فضل و کرم بی شمر خویش
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - قصیده ناتمام
گفتم تو کیستی کاین احسان به من نمودی
گفتا به ذات پاکم حق باصر است و اعرف
گفتم تو پیر عشقی ای شیخ پاکدامن
گفتا تو طفل راهی ای کودک مزلف
گفتم جلال دینی گفتا جلال یزدان
گفتم که دین ز یزدان باشد مگر مؤلف
گفتم که دین احمد با نور پاک یزدان
نبود مؤلف اما دایم بود مردف
گفتم که فوج دیوان از چه شدند یارت
گفتا که اسم اعظم آموختم ز آصف
گفتم بمن بیاموز آن اسم اعظمت را
گفتا که خواهش تو از قول تست اضعف
گنج خدا نبخشند کس را بجود حاتم
رمز هدی نگویند کس را بحلم احنف
تا چند می ببالی بر جامه ملون
تا کی همی بنازی بر خانه مزخرف
درویش اگر ببینی در رهگذر ستاده
همچون سگان درافتی دنبال وی بعفعف
سالار اگر بیاید روزی درون برزن
چون بندگان بیائی در خدمتش زنی صف
چون این کلام فرمود شرمنده گشتم از وی
وز پای تا سرم شد در ثوب شرم ملتف
میخواستم نویسم گفتار خوب شه را
ناگه مداد خشکید یکباره والقلم جف
برخیز ای فلانی با این دروش و سوزن
از بهر گوشواره کن گوش خود مشنف
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - چند بیت از یک قصیده ناتمام مانده بخط استاد
مرا وزارت عدلیه از نخستین بار
ندید قابل شفقت نخواند لایق کار
چرا که فاقد هر شرط و جامع هر خلف
بدم که آدمیم من نه گرگ آدم خوار
وزیر عدلیه از آدمی نفور بود
چنانکه آدمی از او کند بدشت فرار
نه پارتی بدم او را من و نه حامل سیم
نه بی حمیت و بیشرم بودم و غدار
نه آبروی وطن بردمی نه مال کسان
گرفتمی و نه دین دادم از پی دینار
خجسته بودم و باهوش و رای و معنی جفت
ستوده باشم و با عقل و دین و دانش یار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - چکامه
از عدل خویش قائمه ای ساخت ذوالجلال
قائم اساس عدل بر آن نامش اعتدال
چون کرسی وجود بر آن پایه قائمست
شد ایمن از زوال و فنا ملک لایزال
روح ستوده راست بر این پایه اتکاء
عقل خجسته راست بر این پایه اتکال
بنواخت نفس ملهمه در این ستون سرود
گسترد مطمئنه بر این طاق پر و بال
شد اعتدال طایر لوامه را جناح
هست اعتدال توسن اماره را عقال
«الشیئی ان تجاوز عن حده » سرود
والا حکیم بخرد دانای بیهمال
یعنی ز اعتدال چو کاری برون فتد
وارون کند اساس و گراید باختلال
گیتی ز اعتدال منظم کند اساس
هستی ز اعتدال فراهم کند کمال
از اعتدال روح دمد ساغر شمول
وز اعتدال روح دهد نفخه شمال
در عالم طبیعت اگر اعتدال نیست
اضداد را بهم نبود فعل و انفعال
ور اعتدال قابله ممکنات نی
طفل وجود را نه رضاع است و نه فصال
«ذومرة » شد رسول ازیرا که می نرست
سروی بباغ حسن چو قدش باعتدال
تا اعتدال کم نشود مصطفی شدی
گاهی انیس عایشه گه مونس بلال
قد الف اگر نشدی معتدل دگر
کی ساختی ز شکل الف باء و جیم و دال
گر جذب آفتاب و زمین معتدل نبود
پیدا نمیشد هیچ شب و روز و ماه و سال
ور معتدل نبود هواگاه فروردین
در باغ گل نرستی و در بوستان نهال
تعدیل وزن و گردش خاک از جبال شد
تا بر به یک و تیره کند سیر و انتقال
خورشید چو ز خط معدل برون رود
وصفش باصطلاح دلوک است یا زوال
عشق ار باعتدال نه یکسوی آن هوس
سوی دگر جنونشد و زشتست هر دو حال
عقل ار باعتدال نه حمق است و جربزه
از حمق وزر زاید و از جربزه زوال
نور ار باعتدال نتابد شود دو چشم
از تنگی و فراخی محتاج اکتحال
«داء الملوک والفقرا» وصف نقرس است
کاین درد مهلک و مرض مزمن عضال
شه را رسد ز راحت و درویش را ز رنج
جز این دو کس نیابد ازین درد گوشمال
اسراف و بخل هر دو قبیحند و اقتصاد
باشد باتفاق پسندیده از رجال
کز اقتصاد مال و شرف باقیند لیک
امساک خصم فخر شد اسراف خصم مال
جبن است عار و هست تهور نشان جهل
حد وسط شجاعت مرد است در جدال
اضحوکه است الکن و مهذار مسخره
حد وسط فصاحت مرد است در مقال
بهتر ز عمر چیست در آنهم چو بنگری
شد پیر سالخورده کم از پور خردسال
ای دل باعتدال گرا کاعتدال را
شد مذهبی ستوده و شد مشربی زلال
مشرب گر اعتدال نه زهر است یا شرنگ
مذهب گر اعتدال نه کفر است یا ظلال
ما اعتدالیان مه بدریم و دیگران
در اوج خویش گاه محاقند و گه هلال
اندر فلک محرک خیریم چون نجوم
اندر زمین معدل سیریم چون جبال
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲
ای صبا گر رهت افتاد بر آن گوشه بام
نائب السلطنه را بر زمن خسته پیام
کای خداوند هنرپرور دانشور راد
که رفیع است ترا قدر و منیع است مقام
سالها خواستم از حق که بکام تو رود
چرخ تا خلق بیابند ز انصاف تو کام
توسن ملک شود رام تو تا از همت
فتنه آرام شود دوست خوش و دشمن رام
آنچه میخواستم از یزدان فرمود عطا
لله الحمد که یکباره رسیدم بمرام
آمد اندر کف راد تو مقالید امور
پادشاهی را در دست تو افتاد زمام
هنری مردان یکسر بدرت دائره وار
گرد کشتند چو حاجی بصف بیت حرام
همه لبریز ز فضل تو چو گل بر سر شاخ
همه رخشنده ز نور تو چو می در دل جام
همه را دیدی مستوجب عنوان شرف
همه را خواندی شایسته ارجاع مهام
سخته شد از سخن نرم تو هر مشکل سخت
پخته شد از نفس گرم تو هر جاهل خام
جز کمین بنده که پیش تو بدم از همه پیش
بقلم گاه نبشتن بقدم گاه خرام
منطقم گفتی شیرین و حدیثم دلکش
خردم خواندی ستوار و سخن با هنگام
این زمان رفته ز یادت که بدین نام و نشان
بنده کی بود و کجا بود و چه بودست و کدام
تا بحدی که گرم بینی ترسم گوئی
نیک بینید که غماز بود یا نمام
از کجا آمده اینجا و چه دارد مقصود
در کجا دیده ام او را و چه بودستش نام
از فلک ناله کند یا ز قضا یا ز قدر
از قمر شکوه کند یا ز زحل یا بهرام
بشفاخانه بریدش که سراید هذیان
بپزشگانش نمائید که دارد سرسام
داورا میرا ای کرده فلک بر تو سجود
تا پی کار زمین ساختی از مهر قیام
من نه سرسامی و نه صرعی و نه بیخردم
مغزم آسوده ز سودای صداعست و زکام
نه خرابم کند از نشأی می لعل افروز
نه فریبم دهد از عشوه بت سیم اندام
نروم در پی نان خرده چو ماهی در شست
نشوم در طلب دانه چو مرغ اندر دام
نز پی جاه برم سجده بدرگاه ملوک
نز پی مال زنم شعله بجان ایتام
فطرتی دارم بالاتر ازین چرخ بلند
فکرتی دارم والاتر از ان بدر تمام
توسن وزین و ستام ار نبود باکی نیست
کم خرد توسن و فرهنگ بود زین وستام
رایض توسن عقل همه نفس است ولی
نبود عقل مرا در کف اماره لگام
طمع و حرص بر این مردم شاهند و وزیر
لیک بر بنده بحمدالله عبدند و غلام
نکنم سستی و مستی که ادب دارم هوش
نگرایم سوی پستی که پدر دارم و مام
زاده احمد و حیدر پسر فاطمه امس
خلف یثرب و بطحاولدر کن و مقام
منم آن مرد عظامی و عصامی که شرف
از عصامم بعظام و ز عظامم بعصام
گر کسی را علم از علم رود بر گردون
بنده را باید بر چرخ فرازم اعلام
تخم علم خود اگر در دل خاک افشانم
برفتد بیخ خرافات و نشان اوهام
منطق و نحو معانی و قوافی و عروض
اتفاقات و تواریخ شهور و اعوام
طب و جراحی و کحالی و تشریح بدن
دوران دم و وصل عضل و فصل عظام
دانش بستنی و رستنی و جانوران
علم قیافی و عیافی تعبیر منام
همه را خوانده و آموخته ام بر دگران
گرچه بیفایده شد علم که الناس نیام
شاعری فحل و دبیری سره ذاتی پاکم
جبلی شاهق و چرخی مه و بحری طمطام
نیک سنجم اگر از فلسفه رانی صحبت
خوب دانم اگر از شرع سرائی احکام
در مذاق عرفا شیخ طریقم بل قطب
در مقام فقها مجتهدم بلکه امام
چون سنمارم معمار و چو نوحم نجار
آذر بتکر و در بت شکنی ابراهام
فاقدالعیشم در بزم بدستور خرد
قائدالجیشم در رزم بآیین نظام
با هنر ورزم مهری که به کاوس رستم
با ستم رانم قهری که بهرمز بسطام
ای بس ایام و لیالی که بدرگاه تو من
شاد و خوش بودم از وقت سحرگه تا شام
تو از آن ایام ای خواجه فرامش کردی
لیک من بنده فرامش نکنم آن ایام
هیچ دانی که مرا حال شبانروزی چیست
از هجوم غم و رزق کم و افزونی وام
روز روشن ببرم چون شب یلدا تاریک
آب شیرین بمذاقم چو می تلخ حرام
بهره دونان گنج است و مرا رنج رسد
قسمت هر کس تقدیر شده است از قسام
دیو از طعمه شود تخمه و جم گرسنه دل
گرگ برفآب خورد تشنه بمیرد ضرغام
سفلگان جمله بکار اندر و من بیکارم
داس شاهر شد و شمشیر یمانی بنیام
ملک محتاج است اینک بدبیری چون من
هم بنازد بهنرمندی چون من اسلام
ملک و اسلام چو بی من شود ای خواجه بخوان
چار تکبیر براین ملک و بر اسلام سلام
تو ببایست کنی کسر دلم را جبران
کر کریمم من و تو جابر عثرات کرام
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳
چو مرد گیرد بعد از رضا ره تسلیم
مسلم است بر او خسروی هفت اقلیم
خلیل رحمن دیدی که از صنمخانه
بسوی یزدان آمد همی بقلب سلیم
تو نیز پیرو اهل سلوک شو که رسی
ز کعبه قدس اندر مقام ابراهیم
اگر عذاب الیم است بر تو در گیتی
ز خوی خویش همی باش در بهشت نعیم
چنانکه حضرت خیرالبشر علیه سلام
که ایزدش بستاید همی بخلق عظیم
بحسن خلق همی کرده ملک را تسخیر
بخوی نیک همی داده شرع را تنظیم
وگر بزشتی خوی اندری درین دنیا
همه بهشت نعیمت شود عذاب الیم
چنانکه دیدی بوجهل را پلیدی خوی
ذلیل کرد از آن پس که بد بقوم زعیم
مجو بترشی و تلخی ز خلق شیرینی
که هیچکس نکند التفات بر دژخیم
ظلیم اگر بتهور نعامه را نگرد
کند بدندان از بن نعماه پر ظلیم
مکن رعایت اوضاع ماه و مهر که نیست
درستی اندر گفتار مردم تنجیم
اگر ستاره شناست ز مرگ برهاند
خداشناس کند زنده استخوان رمیم
بوقت نامه و تقویمت احتیاجی نیست
که آفریدت یزدان با حسن التقویم
مباش غره بطامات و لاف و زهد و ریا
مباز خرقه بسالوس و طبل زیر گلیم
همه حسود رخ و دشمنان حسن تواند
که در برابر روی تو عاشقند و ندیم
چنان ضرآئر حسنای سرو قد که بشوی
ز رشک گویند اینست زشتروی و دمیم
مخور فریب حسودان که بوالبشر در خلد
فریب خورد ز افسانهای دیو رجیم
رحیم باش و قناعت گزین و صابر شو
کزین سه مسند پیغمبری گرفت کلیم
رهائی ارطلبی از کمند منت خلق
خلاصی ارطلبی از شرار نار جهیم
برو بپای ارادت سر امید بنه
در آستانه طه و ص و طسم
طلاق گوی عجوز زمانه را و بخوان
بعیش و لذت ایام سوره تحریم
بگیر دامن استاد و مرشد کامل
برو بخدمت سلطان و پادشاه کردیم
رضای راضی مرضی علی بن موسی
خدایگان خراسان و شمع هفت اقلیم
پناه بر سوی کهف جهانیان که برند
پناه بر در وی خفتگان کهف و رقیم
ز سینه زنگ برد آب آن خجسته دیار
بچهره رنگ دهد آب آن ستوده حریم
چنان مربی جانها بود هوای درش
که آن سهیل یمن تربیت کند به ادیم
ابوالحسن علی آن شهی که شیر حق او را
ز نام و کنیت پوشاند حله تکریم
لبش نماید تعلیم هر دقیقه بخضر
چنان که خضر بموسی همی کند تعلیم
اگر شنیدی نتوان یکی گلیم سیاه
سپید کردن با آب کوثر و تسنیم
ببین سیاه گلیمان بخاک درگه وی
نهند روی و شوند از قضا سپید گلیم
ز تف صارم قهرش بقوم عاد و ثمود
رسید رجفه و طوفان فاصبحو کصریم
چنان ببوسد خاک درش جباه امم
که مجرمان حریم خدای رکن حطیم
همی بنالد از هیبتش عروق جبال
همی ببالد از همتش عظام رمیم
همی بمیرد از حسرتش نفوس کرام
همی شتابد در حضرتش امیر کریم
بلندپایه اجودان خاص خسرو شرق
که جانش بر در سلطان طوس گشته مقیم
ستاره ای که بتابد ز غره فرسش
صباح ساجد گردد بر او پی تعظیم
کسیکه شکل سنانش بخواب در نگرد
ببستر اندر پیچان شود بسان سلیم
زنان حامله گر برق صارمش بخیال
دهند راه، همیدون شوند جمله عقیم
زبانی عضبش خصم را ز چشمه تیغ
شراب داده و هم شاربون شرب الهیم
بروز رزم جسور و برنج دهر صبور
بوقت خشم غیور و بگاه عفو حلیم
بوزن همت وی کوه و کاه یکسان شد
چنانکه در کف او سنگخاره با زر و سیم
ز خان او همه روزی خورند پنداری
کفش بمایه ارزاق خلق گشته قسیم
بصرصر غم خاشاک جان دشمن وی
همیشه باد چو در دست ذاریات هشیم
بخلقش ار نگری گوئی از بهشت برین
وزد ز لطف خدا بر مشام خلق نسیم
ای آن بزرگ امیری که ابر و بحر بود
بمنت تو رهین و بهمت تو غریم
بساط عقل ندارد بجز تو صدر مکین
عروس فضل نیابد بجز تو کفو کریم
تو شمع راه امیدی و خلق آیت خوف
قلوب با تو یکی وز دگر کسان بدو نیم
نه مشک خوانم کلک تو را که خامه تو
امین سر کسان است و مشک نافه نمیم
گر از حسب بجهان افتخار دارد کس
حسب تر است که هستی بهوش ورای قویم
ور از نسب بجهان اعتبار یابد کس
نسب تر است نه در مردم ثقیف و تمیم
میانه تو و سرکردگان گیتی فرق
همان بود که بود مر امید را با بیم
مرا بنزد تو ای خواجه مهین جرمی است
گرم خدای نگیرد بدان گناه عظیم
خدای داند کاین بنده خویش را داند
بطاعت تو حریص و بدرگه تو خدیم
ولی نیافتم آن فرصتی که بنمایم
ادای شکر ترا همچو مخلصان قدیم
بدستیاری اقبال و پایمردی بخت
کنون عزیمت این امر را دهم تصمیم
به جرم اینکه نمودم بخدمتت تاخیر
چنین قصیده ی دلکش همی کنم تقدیم
الا چو دست تو رزاق هر فقیر و غنی
الا چو مهر تو درمان هر صحیح و سقیم
مریض بستر غم را باتفاق امم
بغیر خاک درت داروئی نگفته حکیم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴
به چراگاه چو در شد سپه انجم
کوفتندی بسر سبزه غزالان سم
شاخ بزغاله شکستند و حمل گردید
حامل از نطفه خورشید نه از انجم
بره پیوست به آهو سر شب زان پیش
که شود پیدا از گرگ سحرگه دم
باغ آراست تن از خلعت نوروزی
چون شغالی که همی زد اندرخم
گربه بید آمد چون مرغ بشاخ اندر
پوستین کرد بدوش از خز و از قاقم
ارغوان دیبه گلگونه ببر پوشید
با دو صد کشی چون سیده جرهم
لاله بر کرسی بنشست وصبا بروی
آیت الکرسی برخواند و قل اللهم
سوره فیل بخواندند ابابیلان
خوانده مرفاختگان سوره الهیکم
خنک اسفند بدی چون جمل عسکر
فروردین همچون سالار غدیر خم
ذوالفقارش بکف از مهر فروزنده است
تا نماید شتر عایشه را پی سم
فتنه برخواست بگلزار، بتا منشین
سرور آراست صف باغ حبیبی قم
محفل از باده چو گردون شده از خورشید
گلشن از لاله چو افلاک شده ز انجم
روشنی چشم همه مردم می باشد
می بود روشنی چشم همه مردم
هله ای سبزه روشن بدر آی از خاک
هله ای باده روشن بدر آی از خم
تا بسرسبزی فرخنده امین الملک
سرخ می نوشم بر سبزه بر این طارم
آنکه خورشید ز رخسار خوشش پیدا
آنکه افلاک بر پایه حلمش گم
ای ز هر چشمه طبع تو روان عمان
وی بهر گوشه دست تو روان قلزم
عزمت از بیخ برآرد بن هرمان را
برکند خشمت بنیان کنیسه رم
خوی تو آتش بر تازه ترین عود است
خشم تو آذر بر خشکترین هیزم
بکمتر از سیصد قنطار نبخشی کم
گنج بادآور داری مگر اندر کم
بجوی، باز خرد، دست گهر بخشت
روضه ای کادم بفروخت بدو گندم
ای خداوند کمین بنده این درگه
که زده ساغر اخلاص ترا در خم
دیرگاهیست که از کعبه نشان جوید
گرچه در تیه ضلالت شده دایم گم
در حرم سالکم از دیر مغان زیراک
در حقیقت ز مجاز است ره مردم
آخرین کام بمستی نهم اندر آن
اولین بیت که او را نبود دوم
گر دهد رخصت فرمان همایونت
ور کند یاری تأیید شه هشتم
نفس اماره پشیمان شده جانم را
بشهادت طلبیده است و من یکتم
شاید از طوس سوی کعبه برد بازم
آنکه آورده مرا جانب طوس از قم
تا به نوروز برویند نجوم از خاک
تا بر افلاک برآیند همی انجم
تا احبای تو با دولت و با عصمت
تا حسودان تو نابخرد و نامردم
نوش در کام احبای تو از منجک
نیش در چشم حسودان تو از کژدم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - چکامه
مرد چو باشد بوقت کار هراسان
مشکل گردد و را بدیده هر آسان
عزم درست و دل قویت چو باشد
کوه توانی همی بسفت به پیکان
باید دل ساخت ز آهنی که نگردد
دستخوش امتحان و آژده سوهان
مشت چو سندان اگر نداری هرگز
می نتوانی نواخت مشت بسندان
شیر خدا را شراب خون عدو شد
کاسه سر خصم و تیغ و خنجر ریحان
تا چو خضر نسپری مسالک ظلمت
ره نبری در کنار چشمه حیوان
صاحب لامیه العجم نشنیدید
فخر نماید که لا اخل بغزلان
هر که در ایوان فشرد حلق صراحی
پای نتاند فشرد در صف میدان
نادان خود را همی فکنده بگوری
در چه ویل از هوای چاه ز نخدان
باید دل را نمود گونه دریا
ساخت تن از ابرو کرد دانش باران
بی هنر از بخت ناله دارد چونان
کس گره دست برگشود بدندان
بخت کدام است و چرخ کیست قضاچه
باید در کار دست و پا و دل و جان
دلکش و هشیار و نغز باید گفتار
محکم و ستوار و سخت باید پیمان
بخت اگر کاردان و کارکن آمد
خارج گشتی اصول خلق ز میزان
آب روان همچو کوه کردی پیکر
کوه گران همچو آب کردی ستخوان
اینکه بشهنامه گفت خواجه طوسی
بیژن را بخت چیره کرد بهومان
فی المثل ار دانیش مطابق واقع
نادره کاری فتاده است بدوران
گوهر دانش ترا چو باشد در تن
جیب توان پرکنی ز گوهر و مرجان
سیرت انسان همی بباید ازیراک
مهر گیانیز شد بصورت انسان
تا بجهان نام نیک مانی برجای
بر سر گردون سمند همت بجهان
ننگ بیفکن تن از هلاک میندیش
نام طلب کن دل از زوال مترسان
سخت همی کوش در مقابل دشمن
تند همی جوش در مقابل فرسان
التونتاش آن امیر خطه خوارزم
چون ز مصاف علی تکین شد نالان
تا نفس آخرین که دست ز جان شست
پای جلادت برون نهشت ز میدان
داشت بهنگام نزع گونه عبهر
آن رخ رنگین که چون شقایق نعمان
احمد عبدالصمد ستاده ببالینش
گریه کنان بود همچو ابر به نیسان
دید چو خوارزم شه گریستنش را
گفت بمن بر مدار ناله و افغان
مرگ مرا کی ز گریه یابی چاره
درد مرا کی ز ناله تانی درمان
من سر و سامان زندگی دهم از دست
تو بسپاه و ملک ده سر و سامان
تا نشناسد عدو که خصمی چون من
داده در آماجگاه ناوک اوجان
می بنخواهم بیان قصه و تاریخ
ورنه حکایات نغز کردم عنوان
غصه مجنون و خوبروئی لیلی
قصه ابسال و روزگار سلامان
ترجمه داستان خضر و سکندر
عاقبت فتنهای دیو و سلیمان
تا بنیوشند خلق و عبرت گیرند
از سیر مردمان و کار بزرگان
مهمان باشیم این دو روز و بناچار
دیر و یا زود رفت باید مهمان
ای خنک انرا که نام نیک گذارد
باقی و جاوید در صحیفه کیهان
همچو امیری که از مدیح خداوند
فخر کند تا ابد به اعشی و حسان
خواجه افخم خدایگان معظم
کشتی دانش محیط حکمت و عرفان
میر مهین آسمان رفعت و اقبال
قطب یقین آفتاب کشور ایقان
حضرت اعظم مهین امیر نظام آنک
در کف او شد نظام عالم امکان
داور سیف و قلم وزیر جهان بخش
صاحب چتر و علم امیر جهانبان
چاکر بزمش بر از نبیره جوزی
حاسد جاهش کم از معلم صبیان
پیل بدزدد همی ز بیمش خرطوم
شیر بخاید همی ز سهمش دندان
آذر آبادگان ز مهرش آباد
فضل و هنر اندرو چو لاله و ریحان
من دخله کان آمنا نبشته است
عدلش بر باب این همایون بستان
گشته ز گلهای رنگ رنگ بعینه
بستر مأمون شب عروسی بوران
ماهی و مرغش در آبگیر شناور
چون دل عاشق بروز وعده جانان
تا بدمد اندرین فیافی لاله
تا بچمد اندرین مراتع حیوان
تند نبیند کسی بدیده نرگس
تیز نراند کسی بجانب ظبیان
مار در این روضه مهره داده بگنجشک
شیر در این بیشه رام گشته بغزلان
سیل بناگه در اوفتاد در این شهر
چونان سیلی که کس ندیده بدانسان
کرد بیکباره کوهها را دریا
کند بیکباره خانها را بنیان
همچون سیل العرم که شهر سبارا
کند ز بن دانی ار بخواندی قران
فریاد از جان اهل شهر برآمد
بر در وی شد روان کلانتر و دهقان
گفتند ای خواجه بزرگ خجسته
گفتند ای صاحب رشید سخندان
آب نموده است خاکهامان هموار
سیل نموده است خانهامان ویران
شست یکی آنچه کاشتیم بصحرا
برد یکی آنچه داشتیم در ایوان
زنهار ای داد بخش خسته دلان زود
داد دل ما ز چرخ گردون بستان
میر مهین چون بدید روز رعیت
بگشود ابواب لطف و رحمت و احسان
گفت چو از آسمان بلا شده نازل
عاقله چرخم و مؤدب کیوان
سیل ز خشم من است چاره کنم این
ابر بدست من است سود دهد آن
آنچه خسارت رسیده است شما را
هین بنمائید تا ببخشم تاوان
خانه چوبین و سقفهای گلین را
بهتر سازم ز صدهزار گلستان
گفت و وفا کرد ساخت در دو سه روزی
خانه هر یک برا ز فراخور ایشان
الحق اینمردمی که زاد ازین میر
واینهمه بخشش ز لعل و گوهر و مرجان
بشگفت آید بچشم خلق از ایراک
ذاتش پیدا و قدر ذاتش پنهان
قصه میر مهین و مردم گیتی
قصه پیل است و سیر کردن عمیان
ای لب لعلت حدیث عیسی مریم
ای سر کلکت عصای موسی عمران
قبله گه جز درگهت نشیمن طاغوت
سجده که جز بر درت عبادت اوثان
هر دو کفت همچو دو درخت برومند
گشته ز تیغ و قلم ذواتاافنان
گه ز کفت فخر کرده خامه بشمشیر
گه ز کفت رشک برده خامه بچوگان
بسکه فزودی بعدل و داد بفرسنگ
در پی ظلم اندر است هر شبه دهقان
همچو کسی کش دهان ز خوردن حلوا
رنجد و جوید از آن بترشی درمان
سبحان الله که ظلم نیز از این ملک
گشته ابا صد هزار پای گریزان
قصه عدل تو و گریختن ظلم
خواندن بسم الله هست و راندن شیطان
خور، سوی برج اسد شده است در اینروز
تا برکاب تو شیر سازد قربان
حضرت باری اگر فدای سماعیل
کبش فرستاد هم ز روضه رضوان
بهر فدای تو از نژاد سماعیل
کبش کتائب رسید و صاحب ثعبان
آمدم اینک بحضرت تو نهم روی
آمدم اینک بدرگه تو دهم جان
تا که رسد اعشی از یمامه و بطحا
تا که بود نابغه ز جعده و ذبیان
اعشی را روح در بر تو ثناگوی
نابغه را هوش بر در تو ثناخوان
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸
مردی بر آن سزد که کند عزم را متین
نه روز و شب نیوشد بر چنگ را متین
با خود سیمبر چو کسی پایکوب شد
سنگین شود بفرق درش خود آهنین
کی با سرون کرگدنان پنجه برزند
کاندر سرای مشت همی سوده بر سرین
خون جگر خورد گه سختی کسی که ریخت
هر صبح و شام خون رز اندر بساتکین
چون شنبلیله زرد کند رخ گه مصاف
آنکو درون خوابگه افشاند یاسمین
خون رزان که هوش کسان را همی برد
باور مکن که رای کسی را کند رزین
رای رزین و فکر متین اندر آن مجوی
کش اندرون مغز پر از خمر اندرین
خون رزان چه مایه فزونتر ز خون دل
دیبای قز چه پایه بر از شمله جنین
بیدار بایدی دل صاحبدل کریم
هشیار بایدی سر دانشور گزین
در کوردین کرا بینا همی بود
بهتر که مرد کور دل اندر خراتکین
گژ راستی کبار نبندد و گر کند
در روز جنگ راست بتن جامه گژین
گر دیده تو پارسیان را کنند راست
در ابتدای آذر مه کوسه بر نشین
افسانه ایست صورت مردان خام را
کارند بادپای تکاور بزیر زین
مردی ز داد زاید و دولت ز مردمی
چون کسری از قباد و فریدون ز آبتین
کژدم مشو، ولی بضرورت، بسان نحل
بر خصم زهر میده و بر دوست انگبین
ترک درم گزین و بدین آرزو که خلق
دینار عاشقند و حریف درم گزین
گوهر بجان مرد بباید فزون بود
چه خاصیت که دارد گوهر در آستین
گوساله زرینه طمع سامری کند
روح الامین نخواهد گوساله سمین
آنچ آید از قلم نه ز نشکرده آیدا
آنچ آید از سنان نکند هیچگه کدین
دندان شیر آنچه کند در صف مصاف
ناید بوقت کار ز دندانه های شین
گرچه یکی جهان کهین است آدمی
چون نیست هوش و رایش باشد جهان کهین
باید بداد و دانش اندر زمانه زیست
چون خواجه بزرگ و خداوند راستین
صدر اجل امیر نظام آنک بر روانش
از گیتی آفرین و همه گیتی آفرین
ایزد بر آب و خاک به نگماشته چنان
بل ز آب و خاک نیز به ننگاشته چنین
قدرت نمود بر همگان واجب الوجود
کز مآء و طین بساخت خداوند مآء و طین
لابل گذاشت یزدان منت که آفرید
بر ایمنی گیتی این صاحب امین
دستش نموده رق همه خلق را ضمان
تیغش شده است تمشیت ملک را ضمین
دانا برد همی ز سر کوی او بسار
دریا همی خورد بکف دست او یمین
فرموده از کرم پدری بر کمال و فضل
چنان که کیقباد به ارمین و کی پشین
دشمن ندانمش بجهان زانکه در جهان
تیغش بجا نهشته یکی مردم لعین
والا ملک مظفر دین را چنو وزیر
تعیین نمود شه که بدولت شود معین
از فکرتش بلند شود نام پادشه
وز همتش درست شود کار ملک و دین
حق را جدا نموده ز باطل همی چنان
کن پنبه را ز دانه جدا کرده چو بگین
ببر از صلابتش نکند جای در اجم
شیر از مهابتش نکند خواب در عرین
مردان روزگارش گردان کارزار
طفلان عصر وی همه پیران دوربین
دعوی اگر کنم که بفرمان وی مگس
آید همی بعرصه سیمرغ با طنین
افسانه نیست ز آنکه زنان در زمان وی
شیر اوژنند و پیلتن ار نیستت یقین
بشنو حکایتی که در این روزگار نیک
افتاده اتفاق در این بوم و سرزمین
دزدان چند خیره و عیار و راهزن
شومان چند گمره و طرار و ره نشین
با چابکی ربوده ز فرق زحل کلاه
برده ز دست برجیس از زیرکی نگین
داده ز حقه شب افیون بماهتاب
کرده ز جام روز بکام خور آبگین
چون عشق خانه روب و چو مستی ستیزه گر
همچون شباب غره چو شهوت هوا گزین
از باس میر بوده بزندان اختفاء
وز بیم مرگ مانده به بیت الحزن حزین
از طول تنگ دستی و فرط گرسنگی
چون تیری از کمان بجهیدند از کمین
در سر خمار کرده سپردند راه غدر
با جان وداع گفته گرفتند رسم کین
هنگام شب که خفته عسس رخ نهفته مه
این در زمین و آن یک در طارم برین
رفتند خانه یکی از تاجران که داشت
مالی فزون ز دولت آل سبکتکین
انبارها بخانه درش لعل پر بهاء
خروارها بکیسه درش لؤلؤ ثمین
خور نزد مخزن زرش از رشک زرد رخ
پروین ز خرمن گهرش گشته خوشه چین
بیش از دویست قارن در درگهش نقیب
بیش از هزار قارون در خرگهش دفین
از دیبهای مصری و آیینه های رم
بزمش چو کارگاه فرنگ و بهار چین
القصه این ددان ستمگر نکرده بیم
از روزگار پیشین و ز روز واپسین
اندر سرا شدند چو گرگان سهمناک
در خانه آمدند چو دیوان سهمگین
دیدند پاسبان را مخمور جام خواب
خانه خدای نیز به بستر شده مکین
آید غطیط نایم چو بخیتان مست
سازد صفیر صافر آواز رامتین
گر توپ بر زنند نجنبد کسی که هان
ور سقف بشکنند نخیزد تنی که هین
آهسته پانهاده ز دهلیز آن سرای
در آستان شدند بمالیده آستین
خاموش ساخته فز و افروخته فنک
اندر کشیده سیخ و برافراشته خصین
سوهان همیزدند وبریدند قفل در
خایسک کوفتند و شکستند زولفین
بستند بارهای جواهر همه بدوش
کردند دانهای لئالی همه گزین
بردند دیبه های لطیف و گرانبها
آیینه های رومی و آنیه های چین
جمعی برای پاس مواظب در آستان
قومی برای حمل فرا چیده آستین
ناگه عروس خانه خدا کاندران زمان
با کدخدای خود بد در خواب دل نشین
بیدخت واردختی در حجله نشاط
شایان بآفرین و ثنای به آفرین
از خواب جست و دید بکاخ اندران گروه
چون لشکر مغول بخیام جلال دین
ماران مهره باز و تماسیح رزم ساز
شیران تیغ یاز و عفاریت خشمگین
چون دشنه دید در کف دزدان نابکار
شد دشنه موی بر تن سیمین نازنین
چون خیزران ترقد خمگشته راست کرد
در سنبل سیاه نهان کرد یاسمین
بیدار شد چو بخت خداوند من ز خواب
افکند همچو فکرت او برقع از جبین
با صارمی چو مهر درخشنده از غلاف
چون لبوی بخشم خرامنده از عرین
چون مژه گان ترکان بالای چشم مست
با آفتاب تابان با تیغ آتشین
نوشابه بود گوئی در کار رومیان
یا خود غزاله بود به هیجای مسلمین
یا چون خدیجه خاتون اندر غزای روس
یا در مصاف لشکر اسلام کاترین
آورد ترکتاز بتاراجیان چنانک
تازد همی به لشگر اسفند فروردین
دزدان خیره، خوار شمردند کار او
با وی همی کشاکش کردند بهر کین
آویخته بیکدیگر اندر صف مصاف
ماننده زبانیه در جنگ حور عین
از پای خودسران و از اندام پهلوان
پر خاک شد هوا و پر از خون همه زمین
دیوان چند را بدل شب فرشته ای
همچون شهاب ثاقب کرد از قضا طعین
گفتی بمغز مردم صرعی فسونگری
نام خدا دمید باهریمن لعین
رفتند پردلان تهی دست از آن سرای
با موزه چنین بل با زوزه و حنین
وان سیم تن بگونه شمعی فروخته
در دل شراره بودش و خون جاری از جبین
آمد درون کوچه و زد پنجه با عدو
چندانکه رنجه شد تن و اندام نازنین
دزدان زدند حلقه بگردش ز چارسوی
چون حلقه ای که در وسطش برنهی نگین
مجروح شد ز ناچخ و شمشیر و تیرشان
آن ساقهای سیمین وان ساعد سمین
ناگه رسیدش از پی شدت یکی فرج
چونانکه بهر بودلف از کید آفشین
اندر رسید شحنه چو تیری که از کمان
و آن کدخدا معاینه شیری که از کمین
با مردمی گزاف همه مردم مصاف
جوشن درو کمانکش و دانا و کاربین
گشته بعطر منشم با یکدیگر حلیف
داده بعقد معصم بر یکدیگر یمین
بیداد کارها بده در مدت شهور
هشیار رازها شده در دوره سنین
کردند حمله بر صف دزدان نابکار
در تاختند جانب دیوان سهمگین
بردند سوی خانه بیگلربیگی روان
چون زهره خوارج در روز واپسین
جستند چون خلاص نجستند از شکنج
گفتند چون مناص شنیدند لات حین
فرخ نژاد خواجه بیگلربیگی چو دید
از فر بخت گنج مراد اندر آستین
حکم شکنجه داد و بزندانیان سپرد
بدخواه را که در خور سجن است باسجین
اندر شکنجه پنجه ضرغام قهر او
گرگان پیل تن را درید پوستین
معلوم شد که اینان چندین هزار خان
تاراج کرده اند بهر بوم و سرزمین
انگیخته سمند بهر خطه منیع
آویخته کمند بهر قلعه حصین
هتک ستور ساخته بی بیم شهریار
قطع رؤس کرده بی خوف رب دین
از بهر اخذ ثار مکافات عالمی
کرده است خارشان سخط رب عالمین
ز ایشان نشان مال فقیران یکان یکان
بشنید هر که بود با قرار راستین
بستد تمام نایب بیگلربیگی بعنف
مال کسان از ایشان زیرا که بد امین
زان پس روانه کرد بزندانشان و گفت
باشید در دو گیتی فی النار خالدین
ای داور خجسته که دست بلند تو
بارد همیشه گوهر غلطان ز آستین
در غرب ملک ایران بیگلربیگی توئی
چونانکه داشت سلطنت غرب تاشفین
تیغ تو زرنگار و دو دست تو سیم بخش
خوی تو مشک پرور و کلک تو عنبرین
قدر تو، پست کرده همی، قبه سپهر
مالد ستاره تو، بن بخت بر زمین
رای امیراعظم و فکر متین تو
آن چرخ را ادیب شد این ملک را معین
طوبی ز قهر تو ثمر حنظل آورد
ز قوم کاه مهر تو آرد ترنجبین
تا آخر زمستان اسفند مه بود
تا اول بهاران شد ماه فروردین
دست تو باد باسط ارزاق در شهور
عدل تو باد ماشط آفاق در سنین
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - چکامه
وقت خروش خروس و بانک مؤذن
چون صف سیاره شد درون مواطن
گفتی سالار مور گفته به موران
ایتهاالنمل ادخلوا بمساکن
گشت بگاه سپیده دم شد شب تاریک
پیری تیره رخ و سپیدمحاسن
دمبدم آن سنبلش سپید همی شد
تا همه تن شد سپید ظاهر و بین
یا چو یکی زنگیئی بداغ برص زاد
گشته و بیجان در این بلیله مزمن
یا که ز ابروی نازنین صنمان شست
وسمه که صابون زند بچهره مزین
دیدم چون کاروان کواکب گردون
بر زبر بختیان نهاده ظعاین
در دل زرین کژابه سیمین ترکان
گشته بشوخی و چابکی متمکن
لختی در گردشند و لختی ثابت
گاهی درجنبشند و گاهی ساکن
گشته بر این کاروان محیط یکی بحر
موج زن آنسان کز آن عبور نه ممکن
خیره در این آب کاروان بشب تار
رانده ظعاین همی بجای سفاین
غرقه شده بختیان و پرده گیانش
شسته ز رخ نقش پرده متلون
شد چو در آن آب غرق قافله شب
شور در افتاد در قراء مداین
گفتند این کاروان که راه نداند
کی شود اندر خلاص جان متمکن
ای عجب این کز ستاره راه شناسد
خلق و نیارد ستاره ره به قرائن
قصه طوفان چرخ و غرق کواکب
بود چو با نوبت سپیده مقارن
بخیه ز تار سپید و سوزن زر زد
برد من ساکنان خاک مؤذن
نوش و خور از مردمان همه ببریدند
راحت و نعمت ز خلق شد متباین
گردون بنمود با سوا کن گیتی
آنچه به گردون رسید ز اهل سوا کن
مؤذن نز رأی خود دهان کسان بست
بلکه بفرمان کردگار مهیمن
حکم خدا گرچه در نظر بود سخت
لیک بود از پس اطاعت هین
ماه مبارک بود چو شیری غژمان
کامده در بیشه زمین شده ساکن
کرده ز فولاد آبداده مخالب
کرده ز پیکان زهر داده برائن
گر بثنایای کوه پنجه گشاید
خرد کند چو استخوان بطواحن
روز بگردد همی بگرد در و بام
شب شود اندر کنام خود متوطن
هیچ کس از بیم وی خورش نتواند
بل نتواند برون شدن ز مواطن
تا چو شب آید خورند و نوش نمایند
ظاهرشان شاد و خوش زیند بباطن
چون دل میر است ماه روزه که بخشد
خواری بر مشرک و ثواب بمؤمن
نقمت و زجر است بهر کافر مشرک
نعمت و اجر است بهر مؤمن موقن
بسته کند راه رزق هر متزاهد
باز کند باب رزق هر متدین
اهل برون را تبه کناد بظاهر
مرد درون را صفا دهاد بباطن
میر از این کارها فراوان دارد
از قبل امتحان منکر و مذعن
زر طلا را همی گدازد ازیراک
بسترد از وی غبار و غش معادن
سندان کوبد بسیم و زر که گیرد
نقش توازن پس همی نهند بخزائن
اینهمه دارد ولیک گوش ندارد
بر سخن مفسد و حدیث مفتن
راز زمین و آسمان بداند از این ره
گوش ندارد بهر منجم و کاهن
نیست چنو داور تمام محامد
کیست چو وی جامع جمیع محاسن
نقص در اونی جز اینکه خازن بارش
تا به ابد رزق خلق را شده ضامن
و این هم باشد گناه دست و دل او
جرم ندارد در این معامله خازن
فخر دول ای وزیر عالم عادل
صدر اجل ای امیر منعم محسن
ای توبه آداب عقل و شرع مؤدب
ای تو بقانون عدل و داد مقنن
ای بقضا هیبت تو بوده معاضد
ای بقدر فکرت تو گشته معاون
رای تو تقدیر کار و بار قضا کرد
زین ره گفتند المقدر کاین
سجده بخاک تو برده خلق دو گیتی
الا ابلیس و هوکان من الجن
فضل تو داری نه بختیار بنی طی
عدل تو داری نه شهریار مداین
در نسب اندرتر است سود دو مفخر
نه رؤسای بنی تمیم و هوازن
نیست یکی چون تو میر بخرد دانا
نیست یکی چون تو مرد ماهر متقن
گر نه زلال کف تو بود در این جوی
آب رخ فضل وجود بودی آسن
ورنه پی بوسه دو دست تو بودی
رخ ننمود ایچ سیم و زر ز معادن
پرتو مهرت اگر ببادیه تابد
مر بدوی را همی کند متمدن
چرخ نبودی مصون ز فتنه انجم
گر نشدی آفتاب عدل تو صائن
این رهی از بیم لشکر غم و اندوه
گشته بحصن ولای تو متحصن
آمده اندر بسایه تو ازیراک
احمی باشی تو از مجیر ظعاین
رایت حمد تراست ناصب و رافع
آیت شکر تراست مظهر و معلن
در بروی تو ساجد و متذکر
بر در کوی تو خاضع و متحنن
جان طلبی هان بخواه حاضر و موجود
دل طلبی هین بگیر ظاهر و باطن
زشت بدم نزد بندگان تو اما
پست بدم پیش آستان تو لیکن
گشتم از اقبال تو به مهر برابر
هستم از الطاف تو به چرخ موازن
نیست چو من در مدیحه شاعر ماجد
نیست چو من در لطیفه ها جی و ماجن
بدر نباشد چو من به خطه جاجرم
سیف نه چون من به عرصه سپرائن
منت یزدان که بر در تو شدستم
سبعه سیاره را ستاره ثامن
ثامنهم کلبهم منم که بکویت
آمده در جرک کهفیان شده ساکن
تا کف راد تو بوستان مکارم
تا رخ ماه تو آسمان میامن
دنیا از طالعت چو وادی ایمن
گیتی در سایه ات چو بلده آمن