عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۴
هر که از خاصیتی ممتاز شد
یا تفرد جست و بی انباز شد
فخر میجوید از آن بر دیگری
که در این معنی نباشد همسری
امتیازات است کافراد بشر
فخر میجویند از آن بر یکدگر
ورنه در وصفی که باشد مشترک
کس نمیراند سخن از لی ولک
حواجه با این کبریا و ما و من
از چه داند امتیاز خویشتن
هر که نام آدمی بر خود گذاشت
از دگر حیوانش باید فرق داشت
یا تفرد جست و بی انباز شد
فخر میجوید از آن بر دیگری
که در این معنی نباشد همسری
امتیازات است کافراد بشر
فخر میجویند از آن بر یکدگر
ورنه در وصفی که باشد مشترک
کس نمیراند سخن از لی ولک
حواجه با این کبریا و ما و من
از چه داند امتیاز خویشتن
هر که نام آدمی بر خود گذاشت
از دگر حیوانش باید فرق داشت
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - آدمی را بر جانوران فخری نیست ....
چشم و گوش و دست و پا و خورد و خفت
دوری از بیگانه نزدیکی بجفت
این نه فخری کادمی را در خور است
زانکه در حیوان ازو افزونتر است
از فضول جلد حیوان کاستن
جامه ی خود را بدان آراستن
کین سمور است، این خزاست، این قاقم است
یا که این از پشم و آن ز ابریشم است
عاریت از فضله ی حیوان بود
پس بحیوانت چه فضل از آن بود
غله در انبار و انبانت بود
باز انباری بمورانت بود
سیم وزر داری نهان در خاک و گل
موش زر دزدی و کوه سنگدل
تو مشو عریان که از خود رسته ام
دل بترک این علایق بسته ام
گرتنت از ترک جامه فخر جوست
جامه افکندی تو، مار افکند پوست
گر به نیروی توانایی خویش
فخر جویی پیل دارد از تو بیش
ور تو را لافی ز ضعف و لاغریست
پشه را بر تو از این ره برتریست
حرص خنزیر از تو افزون بیشکی
ور قناعت میکنی همچون سگی
حلم داری خرز تو احلم بود
ور غضب آری پلنگ اقدم بود
حیله و تزویر جویی روبهی
راستی و صدق گاو ابلهی
جای در ویرانه بومی و غراب
ور به آبادی ذبابی و کلاب
نطق اگر گویی که خاص آدمیست
بازگو تا خود مراد از نطق چیست
گر تکلم بود تعبیر مراد
شرح کردن از ضمیر و از فؤاد
این نباشد خاصه ی نوع بشر
بلکه هر نوعیست با نطق دگر
باورت از من نیاید رو بباغ
تا ببینی زاغ را همراز زاغ
ور ز نطق ادراک کلی شد غرض
جنس و نوع و فصل، جوهر یا عرض
نیست ادراکی تو را بیرون ز حس
مبدأ ادراک تو حس بود و بس
منتزع کلی شد از جزئی نخست
آلت معقول تو محسوس تست
پنج حسی کالت ادراک ماست
درد گر حیوان نه افزون شد نه کاست
آنچه پیدا در تو دروی هم عیان
خود چه دانی تا چه دارد در نهان
هم اثر آمد مؤثر را دلیل
هم سبب آمد مسبب را کفیل
از قیاس ار نیست در حیوان اثر
از چه باشد جلب خیر و دفع شر
حس چو شد ادراک کلی را سبب
نبود این نسبت بحساسی عجب
برشه بخل و سیاساتش نگر
آن سیاسات از قیاساتش نگر
دوری از بیگانه نزدیکی بجفت
این نه فخری کادمی را در خور است
زانکه در حیوان ازو افزونتر است
از فضول جلد حیوان کاستن
جامه ی خود را بدان آراستن
کین سمور است، این خزاست، این قاقم است
یا که این از پشم و آن ز ابریشم است
عاریت از فضله ی حیوان بود
پس بحیوانت چه فضل از آن بود
غله در انبار و انبانت بود
باز انباری بمورانت بود
سیم وزر داری نهان در خاک و گل
موش زر دزدی و کوه سنگدل
تو مشو عریان که از خود رسته ام
دل بترک این علایق بسته ام
گرتنت از ترک جامه فخر جوست
جامه افکندی تو، مار افکند پوست
گر به نیروی توانایی خویش
فخر جویی پیل دارد از تو بیش
ور تو را لافی ز ضعف و لاغریست
پشه را بر تو از این ره برتریست
حرص خنزیر از تو افزون بیشکی
ور قناعت میکنی همچون سگی
حلم داری خرز تو احلم بود
ور غضب آری پلنگ اقدم بود
حیله و تزویر جویی روبهی
راستی و صدق گاو ابلهی
جای در ویرانه بومی و غراب
ور به آبادی ذبابی و کلاب
نطق اگر گویی که خاص آدمیست
بازگو تا خود مراد از نطق چیست
گر تکلم بود تعبیر مراد
شرح کردن از ضمیر و از فؤاد
این نباشد خاصه ی نوع بشر
بلکه هر نوعیست با نطق دگر
باورت از من نیاید رو بباغ
تا ببینی زاغ را همراز زاغ
ور ز نطق ادراک کلی شد غرض
جنس و نوع و فصل، جوهر یا عرض
نیست ادراکی تو را بیرون ز حس
مبدأ ادراک تو حس بود و بس
منتزع کلی شد از جزئی نخست
آلت معقول تو محسوس تست
پنج حسی کالت ادراک ماست
درد گر حیوان نه افزون شد نه کاست
آنچه پیدا در تو دروی هم عیان
خود چه دانی تا چه دارد در نهان
هم اثر آمد مؤثر را دلیل
هم سبب آمد مسبب را کفیل
از قیاس ار نیست در حیوان اثر
از چه باشد جلب خیر و دفع شر
حس چو شد ادراک کلی را سبب
نبود این نسبت بحساسی عجب
برشه بخل و سیاساتش نگر
آن سیاسات از قیاساتش نگر
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۶
خواجه ای بودست از پیشینگان
با بزانش میل و با بوزینگان
بابزی در خانه یک بوزینه داشت
روزی از خانه قدم بیرون گذاشت
یک سبوی ماست بود اندر فضا
وان کنیزک خفته در کنج سرا
دید بوزینه چو خالی خانه را
هم سبو پر دید و هم پیمانه را
نرم نرمک میخ خود بر کندزود
با سبو پیوست و پس خورد آنچه بود
پس ز بیم خواجه مکری در گرفت
اندکی ز آن ماست بر کف بر گرفت
با هزاران پوزش آمد پیش بز
ای دریغ از پوزه و از ریش بز
میخ بز بر کند و بندش بر گسست
پس بجای خویش محکم بر نشست
نیم خفته آن کنیزک نیم چشم
می بدید و خنده بودش جای خشم
ناگه از در با هزاران برک و ساز
باز آمد خواجه ی بوزینه باز
دیدی اسپیدی سبو در پوز بز
شد جهان بر وی سیه چون روز بز
هر کجا در خانه چوب و سنگ بود
خواجه را زان سو همی آهنگ بود
بز ز پیش و او ز پس هر سوروان
گاه افتان گاه خیزان گه دوان
فارغ آن بوزینه از این کشمکش
در کنار میخ خود بنشسته خوش
گاه میخندید و گه میداد تیز
نه بریش بز بریش خواجه نیز
وان کنیزک همچنان تا دیرگاه
گه گشاده دیده، گه بسته نگاه
این مثل در تست شو آگه زراز
ای تو هم بز باز و هم بوزینه باز
عقل یزدانی چو آن بوزینه بود
نفست آن مکاره ی دیرینه بود
کارفرما در تو نفس سرکش است
توهمی گویی که کار دانش است
این سخن را گر چه شرحی در خور است
لیک در مقصد سخن اولیتر است
پس قیاس از فکرت بوزینه خواست
تاسبوی خواجه خالی شد زماست
نطق اگر اینست اگر آنست نطق
مشترک در جنس حیوان است نطق
چون حدیثی گفته آمد از قیاس
در نیاز عقل بر فعل حواس
به که هم زین ره سرودی سر کنیم
لیک آهنگی از این خوشتر کنیم
عاریت کردستم از آگه دلان
من زبان، تو نیز رو گوشی ستان
تا کنی فهم این حدیث نغز را
پوست بگذاری و گیری مغز را
کوش تا سودی از این سودا بری
کی گهر بی غوص از این دریا بری
گفته آمد اندکی زین پیشتر
که بود حس مبدأ درک بشر
نفس را جز ذات خود گر مدر کیست
مبدأ ادراک آن حس بیشکی ست
وانچه بیرونست از حس ذات تست
و هم و غفلت نیز در وی ره نجست
نفس بی آلت کند ادراک نفس
حس کجا و درک ذات پاک نفس
وانچه با آلت شود معلوم تو
هست معقول تو یا موهوم تو
لاجرم نفست محیط وی شود
ورنه در خورد تصور کی شود
شاید از محسوس را گویی که بود
بی وجود حاس در خارج وجود
لیک هر معقول فرع عاقل است
ذات بی او ذات عاقل باطل است
این سخن را گر مسلم داشتی
منتی بر کفت ما بگذاشتی
یک زمان بنشین و با ما راز کن
عقده ای در رشته دارم باز کن
آنکه را معبود میدانی بگو
جز تو باشد یا تو باشی عین او
گر تویی این خود حدیث مغلق است
که تو هستی فانی و باقی حق است
حز تو گر باشد محاط نفس تست
خود یکی نقش از بساط نفس تست
با بزانش میل و با بوزینگان
بابزی در خانه یک بوزینه داشت
روزی از خانه قدم بیرون گذاشت
یک سبوی ماست بود اندر فضا
وان کنیزک خفته در کنج سرا
دید بوزینه چو خالی خانه را
هم سبو پر دید و هم پیمانه را
نرم نرمک میخ خود بر کندزود
با سبو پیوست و پس خورد آنچه بود
پس ز بیم خواجه مکری در گرفت
اندکی ز آن ماست بر کف بر گرفت
با هزاران پوزش آمد پیش بز
ای دریغ از پوزه و از ریش بز
میخ بز بر کند و بندش بر گسست
پس بجای خویش محکم بر نشست
نیم خفته آن کنیزک نیم چشم
می بدید و خنده بودش جای خشم
ناگه از در با هزاران برک و ساز
باز آمد خواجه ی بوزینه باز
دیدی اسپیدی سبو در پوز بز
شد جهان بر وی سیه چون روز بز
هر کجا در خانه چوب و سنگ بود
خواجه را زان سو همی آهنگ بود
بز ز پیش و او ز پس هر سوروان
گاه افتان گاه خیزان گه دوان
فارغ آن بوزینه از این کشمکش
در کنار میخ خود بنشسته خوش
گاه میخندید و گه میداد تیز
نه بریش بز بریش خواجه نیز
وان کنیزک همچنان تا دیرگاه
گه گشاده دیده، گه بسته نگاه
این مثل در تست شو آگه زراز
ای تو هم بز باز و هم بوزینه باز
عقل یزدانی چو آن بوزینه بود
نفست آن مکاره ی دیرینه بود
کارفرما در تو نفس سرکش است
توهمی گویی که کار دانش است
این سخن را گر چه شرحی در خور است
لیک در مقصد سخن اولیتر است
پس قیاس از فکرت بوزینه خواست
تاسبوی خواجه خالی شد زماست
نطق اگر اینست اگر آنست نطق
مشترک در جنس حیوان است نطق
چون حدیثی گفته آمد از قیاس
در نیاز عقل بر فعل حواس
به که هم زین ره سرودی سر کنیم
لیک آهنگی از این خوشتر کنیم
عاریت کردستم از آگه دلان
من زبان، تو نیز رو گوشی ستان
تا کنی فهم این حدیث نغز را
پوست بگذاری و گیری مغز را
کوش تا سودی از این سودا بری
کی گهر بی غوص از این دریا بری
گفته آمد اندکی زین پیشتر
که بود حس مبدأ درک بشر
نفس را جز ذات خود گر مدر کیست
مبدأ ادراک آن حس بیشکی ست
وانچه بیرونست از حس ذات تست
و هم و غفلت نیز در وی ره نجست
نفس بی آلت کند ادراک نفس
حس کجا و درک ذات پاک نفس
وانچه با آلت شود معلوم تو
هست معقول تو یا موهوم تو
لاجرم نفست محیط وی شود
ورنه در خورد تصور کی شود
شاید از محسوس را گویی که بود
بی وجود حاس در خارج وجود
لیک هر معقول فرع عاقل است
ذات بی او ذات عاقل باطل است
این سخن را گر مسلم داشتی
منتی بر کفت ما بگذاشتی
یک زمان بنشین و با ما راز کن
عقده ای در رشته دارم باز کن
آنکه را معبود میدانی بگو
جز تو باشد یا تو باشی عین او
گر تویی این خود حدیث مغلق است
که تو هستی فانی و باقی حق است
حز تو گر باشد محاط نفس تست
خود یکی نقش از بساط نفس تست
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۹
یاد دارم من که روزی چند کس
راه بازاری گرفتند از هوس
آن نهان در جیب خود خرمهره داشت
این فلوسی چند اندر کیسه داشت
بود سیمی اندک این یک را بجیب
لیک بی غش بود و بی هر گونه عیب
وان دگر انباشته جیب و بغل
بازری مغشوش و با سیمی دغل
هم بکف زان نقد مشتی بی حساب
که منم در سیم وزر صاحب نصاب
جمله با هم سوی بازار آمدند
جنس قوتی را خریدار امدند
آنکه سیمی اندک اندر جیب داشت
بر در دکان خبازی گذاشت
یافت نانی نغز و هم وجه خورش
که بشاید زان بدن را پرورش
وانکه را خر مهره بودی با فلوس
هم بدست افتاده مقداری سبوس
وان دگر مغرورسیم و زر شده
جانب دکان حلوا گر شده
ریخت مشتی پر ز نقد کم عیار
که ازین حلوا از آن حلوا بیار
مرد حلوایی نظر کردش بزر
گفت این جان پدر حلوا مخر
اشتلم بگذار و این زر باز گیر
شحنه را هم آگه از این راز گیر
زر بگیر و زود سوی خانه شو
در ببند و ز آن سوی کاشانه شو
کس بزرق از این دکان حلوا نخورد
کس بافسوس سود ازین کالا نبرد
روح پاک است این دغل این شهد نوش
که ستاند قلب تو حلوا فروش
آن دغل اینک منم کاینک دوان
سوی خانه میشتابم زان دکان
آن حریفان گشته سیر از نان خویش
من بجای نان همی از جان خویش
کاش زود آگه شود شحنه ز راز
نقد قلب من ز من گیرند باز
مکسبی زین پس مگر گیرم به پیش
رایج بازار بینم نقد خویش
مکسب زرگر نباشد گو فلوس
وجه حلوا گر نباشد گو سبوس
کیستم من خود یکی از ابلهان
تن زده اندر شمار آگهان
که منم آگه ز اسرار طریق
سوی من رانید زین ره ای فریق
نه شناسای خطایی از صواب
نه رفیق از دزد و نه آب از سراب
معجب اندر خویش و از پندار خویش
دلخوش از گفتار بی کردار خویش
سکسک اندر کار و در کردار چیست
چابک اندر گفت و در کردار سست
اسب تازی در سخن و ندر عمل
همچو خر افتاده حیران دروحل
راه بازاری گرفتند از هوس
آن نهان در جیب خود خرمهره داشت
این فلوسی چند اندر کیسه داشت
بود سیمی اندک این یک را بجیب
لیک بی غش بود و بی هر گونه عیب
وان دگر انباشته جیب و بغل
بازری مغشوش و با سیمی دغل
هم بکف زان نقد مشتی بی حساب
که منم در سیم وزر صاحب نصاب
جمله با هم سوی بازار آمدند
جنس قوتی را خریدار امدند
آنکه سیمی اندک اندر جیب داشت
بر در دکان خبازی گذاشت
یافت نانی نغز و هم وجه خورش
که بشاید زان بدن را پرورش
وانکه را خر مهره بودی با فلوس
هم بدست افتاده مقداری سبوس
وان دگر مغرورسیم و زر شده
جانب دکان حلوا گر شده
ریخت مشتی پر ز نقد کم عیار
که ازین حلوا از آن حلوا بیار
مرد حلوایی نظر کردش بزر
گفت این جان پدر حلوا مخر
اشتلم بگذار و این زر باز گیر
شحنه را هم آگه از این راز گیر
زر بگیر و زود سوی خانه شو
در ببند و ز آن سوی کاشانه شو
کس بزرق از این دکان حلوا نخورد
کس بافسوس سود ازین کالا نبرد
روح پاک است این دغل این شهد نوش
که ستاند قلب تو حلوا فروش
آن دغل اینک منم کاینک دوان
سوی خانه میشتابم زان دکان
آن حریفان گشته سیر از نان خویش
من بجای نان همی از جان خویش
کاش زود آگه شود شحنه ز راز
نقد قلب من ز من گیرند باز
مکسبی زین پس مگر گیرم به پیش
رایج بازار بینم نقد خویش
مکسب زرگر نباشد گو فلوس
وجه حلوا گر نباشد گو سبوس
کیستم من خود یکی از ابلهان
تن زده اندر شمار آگهان
که منم آگه ز اسرار طریق
سوی من رانید زین ره ای فریق
نه شناسای خطایی از صواب
نه رفیق از دزد و نه آب از سراب
معجب اندر خویش و از پندار خویش
دلخوش از گفتار بی کردار خویش
سکسک اندر کار و در کردار چیست
چابک اندر گفت و در کردار سست
اسب تازی در سخن و ندر عمل
همچو خر افتاده حیران دروحل
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۰
کشور جان مرا سلطان تویی
نه همی سلطان که جان جان تویی
ساختی دل را در آن کشور امیر
عقل و فکر این یک دبیر، آن یک وزیر
امتحان را گو امیری چون کند
این وزیری آن دبیری چون کند
در کمین بگذاشتی خیل هوس
ره گشادی سوی دل از پیش و پس
ناگهان بیرون شد آن خیل از کمین
نه اثر بگذاشت از آن نه ازین
جانشین آن امیر اماره شد
شد هوا چیره، خرد بیچاره شد
ابلهی بر صدر دانش جا گزید
دست غفلت نامه ی فکرت درید
گرنه عون تو شود شان دستگیر
تا ابد مانند مسکین و اسیر
ای خداوند د ل ای سلطان جان
این اسیران هوس را وارهان
بس دلیر است ای هوس اندر مصاف
لشگری از قاف دارد تا به قاف
میل تا میلش سپه از میلها
از خیالش خیلها در خیلها
هر در عالم گوشه ای از گاه اوست
شادی و غم توشه ای از راه اوست
در وی افسوس درنگیرد یا فنی
پهلوانی باید و خصم افکنی
قهرمانی پر دلی خونخواره ای
تا که سازد در مصافش چاره ای
آزمودم عقل را در کار نفس
نیست در وی طاقت پیکار نفس
در مصاف این دغل مردی فرست
در علاج این مرض دردی فرست
مرد را دردی بباید، دردکو
درد را مردی بباید، مرد کو
گردها دیدیم و در وی مرد نه
مردها دیدیم و در وی درد نه
عقل گرد این ره و مرد است عشق
عشق هم مرد است و هم درد است عشق
عقل دل را کی رهاند از هوس
مرد مبدان هوس عشق است و بس
نه همی سلطان که جان جان تویی
ساختی دل را در آن کشور امیر
عقل و فکر این یک دبیر، آن یک وزیر
امتحان را گو امیری چون کند
این وزیری آن دبیری چون کند
در کمین بگذاشتی خیل هوس
ره گشادی سوی دل از پیش و پس
ناگهان بیرون شد آن خیل از کمین
نه اثر بگذاشت از آن نه ازین
جانشین آن امیر اماره شد
شد هوا چیره، خرد بیچاره شد
ابلهی بر صدر دانش جا گزید
دست غفلت نامه ی فکرت درید
گرنه عون تو شود شان دستگیر
تا ابد مانند مسکین و اسیر
ای خداوند د ل ای سلطان جان
این اسیران هوس را وارهان
بس دلیر است ای هوس اندر مصاف
لشگری از قاف دارد تا به قاف
میل تا میلش سپه از میلها
از خیالش خیلها در خیلها
هر در عالم گوشه ای از گاه اوست
شادی و غم توشه ای از راه اوست
در وی افسوس درنگیرد یا فنی
پهلوانی باید و خصم افکنی
قهرمانی پر دلی خونخواره ای
تا که سازد در مصافش چاره ای
آزمودم عقل را در کار نفس
نیست در وی طاقت پیکار نفس
در مصاف این دغل مردی فرست
در علاج این مرض دردی فرست
مرد را دردی بباید، دردکو
درد را مردی بباید، مرد کو
گردها دیدیم و در وی مرد نه
مردها دیدیم و در وی درد نه
عقل گرد این ره و مرد است عشق
عشق هم مرد است و هم درد است عشق
عقل دل را کی رهاند از هوس
مرد مبدان هوس عشق است و بس
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۴
یارب بر لب ولی دل غافل است
کز لبت تا دل هزاران منزل است
گر زبان با جان و لب با دل یکی ست
از دعا تا مدعا حاصل یکی ست
وانکه سازد با دعا لب را قرین
نی دعا با مدعا شد همنشین
آنکه جان پیوسته دارد با خدا
از دعا لب بست و دل از مدعا
بنده ام وز بندگی شرمنده ام
شرم بادم زین که گویم بنده ام
من کیم شایسته ی جرگ سگان
کی شمارندم ز جمع بندگان
گفت آن شاهنشه ملک یقین
مفخر الکونین امیرالمؤمنین
وقت آنکس خوش که در آن زندگی
وقت خود را بگذراند چون سگی
زانکه ده حال نکو در وی بود
کانکه در وی نیست مؤمن کی بود
در میان خلق او را قدر نیست
هر که مسکین است با این حال زیست
دور او را هست فقر و نیست مال
وندرین حالت مجرد را همال
سوم آن باشد که او هرگز نجست
مسکنی معلوم و مأوایی درست
خود بساط اوست سرتاسر زمین
از علامات توکل باشد این
چارم اکثر وقت را جایع بود
این صفت از صالحان شایع بود
پنجم او را صاحب او گر زند
باز بر درگاه او خوش می تند
حاش لله ترک آن در گوید او
یا دری غیر از در او جوید او
از علامات مرید اینست کو
از جفا هرگز نگردد غیر جو
سادس او شب را نخوابد جز قلیل
وین صفت باشد محبان را دلیل
سابع آنکس را که شد فرمانبرش
گرزند سد بار و راند از درش
چون بخواند باز آید شاد و خوش
نه دلی پر حقد و نه رویی ترش
راندن و خواندن بود یکسان بر آن
باشد این حال از خصال خاشعان
ثامن اکثر حال او باشد سکوت
تاسع او خشنود از صاحب بقوت
این سکوتش از علامات رضاست
وین رضایش از قناعت مقتضاست
عاشر آن باشد که چون میرد سگی
نیست میراثیش پر یا اندکی
وین نباشد جز ممات زاهدین
رب الحقنی بهم فی الغابرین
ای خدای من، من آنم کز کرم
سوی هستی دادیم ره از عدم
ذات بیچونت چو کرد آهنک جود
هیچ را داد از کرامت هر چه بود
جود تو چون هیچتر از من ندید
تا کمال و فضل تو آرد پدید
هر چه مخزون بود در گنج عدم
یک بیک را زد بنام من رقم
قدرتت از نیستی هستیم داد
از تهیدستی زبر دستیم داد
چیستم من؟ نیستم، هستی تر است
آستینم من زبردستی تر است
راست گویم من هنوز آن نیستم
ور نگویم من تو دانی چیسیتم
ای ز بودت ظلمت ما را ظهور
ظلمت ما پرده ی رخسار نور
ای تو ذاتت عدل وای و صفت کرم
من نبودم قابل چندین کرم
نه همین بر مستحقان کافیی
عدل را عین و کرم را وافیی
خیر تو نازل بسوی ما همی
شر ما صاعد بسویت هر دمی
نعمتت بر من فزون شد از شمار
وانچه پیدا شد یکی بود از هزار
ای بسا نعمت که از من شد نهان
یا که خود پیدا و من غافل از آن
این یکی نعمت که ای دادار غیب
بر من از رحمت شدی ستارعیب
هستی و نیکوییم بود و نبود
لطفت آن پیدا و این پنهان نمود
زشتیم را دادی آیین جمال
ظلمتم را نور و نقصم را کمال
پای تا سر عیب چون دیدی همی
عیب من از خلق پوشیدی همی
هم ز تو دارم امید ای ذوالمنن
که ز من پنهان نماند عیب من
آزمایش را گهی در ابتلا
کرد و سد نعمت نهان در یک بلا
گر جفا کردم وفا دیدم زتو
گر خطا کردم عطا دیدم ز تو
جای شکر از من نه عصیان یافته
من بپاداش تو احسان یافته
من کجا و ذکر منتهای تو
من کجا و شکر نعمتهای تو
شاعران را شکر نعمت مدحت است
خادمان را شکر نعمت خدمت است
نعمتی را شکر اگر هم کرده ام
جای خدمت مدحتی آورده ام
نعمتت افزونتر آمد از قیاس
چون قیاسش نیست چون بتوان سپاس
ره نمودی برده ره از غفلتم
بند دادی سخت تر شد قسوتم
نیکویی کردی باعطای جمیل
من بعصیان سر کشیدم ای خلیل
کز لبت تا دل هزاران منزل است
گر زبان با جان و لب با دل یکی ست
از دعا تا مدعا حاصل یکی ست
وانکه سازد با دعا لب را قرین
نی دعا با مدعا شد همنشین
آنکه جان پیوسته دارد با خدا
از دعا لب بست و دل از مدعا
بنده ام وز بندگی شرمنده ام
شرم بادم زین که گویم بنده ام
من کیم شایسته ی جرگ سگان
کی شمارندم ز جمع بندگان
گفت آن شاهنشه ملک یقین
مفخر الکونین امیرالمؤمنین
وقت آنکس خوش که در آن زندگی
وقت خود را بگذراند چون سگی
زانکه ده حال نکو در وی بود
کانکه در وی نیست مؤمن کی بود
در میان خلق او را قدر نیست
هر که مسکین است با این حال زیست
دور او را هست فقر و نیست مال
وندرین حالت مجرد را همال
سوم آن باشد که او هرگز نجست
مسکنی معلوم و مأوایی درست
خود بساط اوست سرتاسر زمین
از علامات توکل باشد این
چارم اکثر وقت را جایع بود
این صفت از صالحان شایع بود
پنجم او را صاحب او گر زند
باز بر درگاه او خوش می تند
حاش لله ترک آن در گوید او
یا دری غیر از در او جوید او
از علامات مرید اینست کو
از جفا هرگز نگردد غیر جو
سادس او شب را نخوابد جز قلیل
وین صفت باشد محبان را دلیل
سابع آنکس را که شد فرمانبرش
گرزند سد بار و راند از درش
چون بخواند باز آید شاد و خوش
نه دلی پر حقد و نه رویی ترش
راندن و خواندن بود یکسان بر آن
باشد این حال از خصال خاشعان
ثامن اکثر حال او باشد سکوت
تاسع او خشنود از صاحب بقوت
این سکوتش از علامات رضاست
وین رضایش از قناعت مقتضاست
عاشر آن باشد که چون میرد سگی
نیست میراثیش پر یا اندکی
وین نباشد جز ممات زاهدین
رب الحقنی بهم فی الغابرین
ای خدای من، من آنم کز کرم
سوی هستی دادیم ره از عدم
ذات بیچونت چو کرد آهنک جود
هیچ را داد از کرامت هر چه بود
جود تو چون هیچتر از من ندید
تا کمال و فضل تو آرد پدید
هر چه مخزون بود در گنج عدم
یک بیک را زد بنام من رقم
قدرتت از نیستی هستیم داد
از تهیدستی زبر دستیم داد
چیستم من؟ نیستم، هستی تر است
آستینم من زبردستی تر است
راست گویم من هنوز آن نیستم
ور نگویم من تو دانی چیسیتم
ای ز بودت ظلمت ما را ظهور
ظلمت ما پرده ی رخسار نور
ای تو ذاتت عدل وای و صفت کرم
من نبودم قابل چندین کرم
نه همین بر مستحقان کافیی
عدل را عین و کرم را وافیی
خیر تو نازل بسوی ما همی
شر ما صاعد بسویت هر دمی
نعمتت بر من فزون شد از شمار
وانچه پیدا شد یکی بود از هزار
ای بسا نعمت که از من شد نهان
یا که خود پیدا و من غافل از آن
این یکی نعمت که ای دادار غیب
بر من از رحمت شدی ستارعیب
هستی و نیکوییم بود و نبود
لطفت آن پیدا و این پنهان نمود
زشتیم را دادی آیین جمال
ظلمتم را نور و نقصم را کمال
پای تا سر عیب چون دیدی همی
عیب من از خلق پوشیدی همی
هم ز تو دارم امید ای ذوالمنن
که ز من پنهان نماند عیب من
آزمایش را گهی در ابتلا
کرد و سد نعمت نهان در یک بلا
گر جفا کردم وفا دیدم زتو
گر خطا کردم عطا دیدم ز تو
جای شکر از من نه عصیان یافته
من بپاداش تو احسان یافته
من کجا و ذکر منتهای تو
من کجا و شکر نعمتهای تو
شاعران را شکر نعمت مدحت است
خادمان را شکر نعمت خدمت است
نعمتی را شکر اگر هم کرده ام
جای خدمت مدحتی آورده ام
نعمتت افزونتر آمد از قیاس
چون قیاسش نیست چون بتوان سپاس
ره نمودی برده ره از غفلتم
بند دادی سخت تر شد قسوتم
نیکویی کردی باعطای جمیل
من بعصیان سر کشیدم ای خلیل
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - خون تو در گردن ماست
دوش میگفت کسی گفت فلان خواجه مرا
که فلان از پی جاه و خطر و مسکن ماست
گفتم ار باز ببینیش بگو کای خواجه
مال و جاهت چه بود خون تو در گردن ماست
خواجه هشدار و میندیش و میاسا که فلان
با چنین بی زر و سیمی چه غم از دشمن ماست
زر و سیمی که بدان جیب و دل آراسته ای
مشت گردیست که بر خواسته از دامن ماست
خرمنی چند گر از زرع ضعیفان داری
حاصل هر دو جهان خوشه ای از خرمن ماست
جامه و فرش نوت قدر بیفزود ولی
اطلس عرش برین کهنه لباس تن ماست
چه دگر بر فرس و استر خود رشک بری
کاشهب چرخ روان بر اثر توسن ماست
راست تر خواهی ازین خواجه مرا با تو چه کار
آنچه در وهم تو گلزار تو شد گلخن ماست
که فلان از پی جاه و خطر و مسکن ماست
گفتم ار باز ببینیش بگو کای خواجه
مال و جاهت چه بود خون تو در گردن ماست
خواجه هشدار و میندیش و میاسا که فلان
با چنین بی زر و سیمی چه غم از دشمن ماست
زر و سیمی که بدان جیب و دل آراسته ای
مشت گردیست که بر خواسته از دامن ماست
خرمنی چند گر از زرع ضعیفان داری
حاصل هر دو جهان خوشه ای از خرمن ماست
جامه و فرش نوت قدر بیفزود ولی
اطلس عرش برین کهنه لباس تن ماست
چه دگر بر فرس و استر خود رشک بری
کاشهب چرخ روان بر اثر توسن ماست
راست تر خواهی ازین خواجه مرا با تو چه کار
آنچه در وهم تو گلزار تو شد گلخن ماست
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
هزار خم بچشیدند و سرنگون کردند
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۲
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۵
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲۳